• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پرده را كنار كه مي زنم، قمر همراه با تصنيفي از پريسا در حياط بيست و يك سال دارد، و گلهاي اطلسي پيراهنش را ماهي هاي قرمز حوض به لب گرفته اند. از پله ها كه بالا مي آيد صداي پايش را نمي شنوم.هر چند كه باران نمي بارد اما قمر كه در حياط باشد بوي خاك باران خورده مي دهد هوا.( قمر هر بار اين داستان را مي خواند از اين جمله حالش به هم مي خورد.) و من در چارچوب پنجره نيستم، بالاي آينه تمام قدي كه قمر با پيراهني بدون گلهاي اطلسي در آن تكرار مي شود، در قاب عكسي سياه و سفيد موهايم دارد سفيد مي شود. حالا ديگر قمر در آينه پنجاه و يك سال دارد و ( هر بار كه داستان را مي خواند ، به اين جمله كه مي رسد ، آن را مچاله كرده، پرت مي كند گوشه اتاق. دكمه stop كه را مي زند، پريسا سكوت مي كند)و من با موهاي سفيد در قاب عكس نيستم، در حياط مي نويسم: «قمر در قاب پنجره بيست و يكسال دارد و گلهاي اطلسي پيراهنش را باد با خود مي برد. از پله ها كه مي آيد پايين تا به حياط برسد، صداي پايش را مي شنوم.هر چند كه باران نمي بارد اما قمر كه در حياط نباشد بوي خاك باران خورده مي دهد هوا.( قمر هر بار كه داستان را مي خواند به اين جمله مي خندد.) و به حياط كه مي رسد من در حياط نيستم در چارچوب پنجره ايستاده ام.نمي دانم قمر كه لب حوض نشسته مي داند يا نه كه ماهيهاي قرمز از دامن پيراهنش بالا مي روند. حالا ديگر قمر در آينه پنجاه و يك سال دارد و ( هر بار كه داستان را مي خواند به اين جمله كه مي رسد، داستان را مچاله كرده، پرت مي كند گوشه اتاق. دكمه play را مي زند) و من سي سال است هراه با تصنيفي از پريسا مي گويم:« ول كن، بي خيال شو دختر ، ما هيچوقت نمي توانيم از دايره اين داستان خارج شويم» و قمر_ كه سي سال است در برابر آينه موهايش را مي بافد _ در حياط و خانه اي پر از داستانهاي مچاله شده ، مي گويد: « من ديگر حوصله اين داستان را ندارم.» و سي سال است هر بار مانتوي آبي راه راهش را مي پپوشد و از در كه خارج مي شود صداي پريسا را هم با خودش مي برد.پرده را كه كنار مي زنم مي نويسم:« قمر كه بيرون مي رود، در كوچه بيست و يك سال دارد و من در قاب عكس نيستم ، در چارچوب پنجره تا قمر برگردد موهايم سفيد مي شود. حالا ديگر كسي نبايد در آينه باشد و هيچ ماهي و گل اطلسي هم در حوض. و من فكر مي كنم چقدر حوصله ام سر رفته است وقتي سي سال است در آينه اين داستانهاي مچاله، مردي را سراغ ندارم.( قمر هر بار كه داستان را مي خواند به اين جمله كه مي رسد نمي دانم چه كار مي كند.) و سي سال است هر بار مي نويسم: « قمر كه در بزند ، حتما من از كنار حوض بي ماهي سريع مي گذرم كه در را باز كنم» اما كسي در نمي زند و من فكر مي كنم قمر كه برگشت بگويم دارم داستاني مي نويسم كه با اين جمله شروع مي شود :« پرده را كنار كه مي زنم، قمر همراه با تصنيفي از پريسا در حياط بيست و يك ساله است و گلهاي اطلسي پيراهنش را ماهي هاي قرمز حوض به لب گرفته اند.» پرده را كنار مي كشم.مي روم روبه روي آينه. قاب عكسم خاليست و در آينه كسي نيست با موهاي سفيد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
من در شانزدهم آوريل 1945 معشوقه ي هيتلر را در اتاقي واقع در زيرزمين ساختماني نيمه تمام با نام ساختمان مركزي رايش سوم بوسيدم . بوسه اي كه من درست روي كنج راست لبهاي گوشت آلود او دادم هوس آلود و بسيار طولاني بود . لبهايش بوي ماتيك تازه مي داد و لي به ياد نمي آورم گونه هايش را با چه پودري آرايش كرده بود . من در آن لحظه به دو چيز فكر مي كردم . اول لبهاي ماداموازل معشوقه و بعد كولاك سگ مخصوص معشوقه كه او را كولار هم صدا ميزدند . كولار با چشمهاي نيمه بازش تنها شاهد ماجرا بود . من خودم جزئي از آن سگ بودم . اسم من (( همراه سگ مخصوص )) است . شما در تمام عكسهاي ماداموازل معشوقه كه با هيتلر يا بدون هيتلر انداخته است كولار را مي بينيد و درست پشت سر كولار من ايستاده ام . هيچ عكسي نيست كه كولاك در آن باشد و من ( پسرپانزده ساله ) در آن نباشم . استعداد من در نگهداري از سگ معشوقه براي همه از جمله هيتلر معلوم بود . پدر و مادرم وقتي كه من يك ماهه بوده ام در خياباني به نام(( بيلوآوه )) در برلين غربي در كنار ديوار بلند يك كليسا پر از راهبه هاي پير گذاشته بوده اند . من بدون اينكه راهبه ها در اسمي مشخص براي من به توافق برسند بزرگ شدم و بعد وقتي توله سگهاي زيادي را با خودم به كليسا آورده بودم اخراج شدم . يك شب وقتي براي يافتن غذاي توله سگهايم به ساختماني دسبرد زدم به آساني توانستم سگ نگهبان را آرام كنم . يك زن كه بعدها به مقام سر آشپزي هيتلر رسيد شاهد كارم بود و او مرا به معشوقه معرفي كرد . معشوقه بلافاصله اسم مرا (( همراه سگ مخصوص )) گذاشت . اما چرا ماجراي بوسه ي طولاني را برايتان تعريف مي كنم ؟ راستش بيشتر به خاطر زنده كردن ياد كولار و معشوقه است و بعد از آن به خاطر آن است كه من بعد از جنگ جهاني دوم و مرگ معشوقه ، سگ و هيتلر جزئي از اسمم ( همراه سگ ) را از دست داده ام و ميخواهم يك اسم جديد انتخاب كنم . حتمن شما هم موافقيد كه از كل اسم من فقط يك كلمه ( مخصوص) مانده . حالا سئوال من اين است كه آيا با اين كلمه من يك موجود ناقص نيستم ؟ حتمن به اين نتيجه ميرسيد كه بله . نميشود فقط مخصوص بود . بايد يك سگ ، يك معشوقه ، و يك هيتلر وجود داشته باشد . اما وقتي اين سه تا خودكشي كرده اند ( معشوقه و هيتلر ) و يا بر اثر سم مرده اند ( كولاك ) چه بايد كرد . تنها راه من اين است كه ماجراي بوسيدن معشوقه را تعريف كنم . طوري كه معشوقه و كولاك به وسيله ي كلمات دوباره شخصيت بيابند و من هم با وجود آنها دوباره (( همراه سگ مخصوص )) بشوم . تعريف كردن ماجرا كار مشكلي است . انصاف بدهيد كه در آن زير زمين كه با چراغهاي متعددي روشن شده بود قطع برق به خاطر بمباران برلين توسط انگلستان چه اوضاع نامعلومي را به وجود مي آورد . براي اينكه معناي حرف مرا بهتر بفهميد همين نكته كافي است كه كولار در آن تاريكي و قطع برق از فرصت استفاده كرد و چند حبه قند را به تندي بلعيد . من چند سال بود كه نگذاشته بودم او حبه هاي قند را ببلعد . چونكه براي سگ معشوقه خيلي زشت بود كه چاق باشد و شكمش زشت ، نفرت انگيز و آويزان باشد . كمي بعدتر قطع برق زير زمين . يكي از اتاقها توسط شمع روشن شد . همه متوجه بودند كه هيتلر در آن اتاق است . كولار سعي كرد خود را به اتاق برساند . شمعها زياد شد و به دست همگان رسيد . سربازها ، زنها و افسران وحشتزده هر كدام يك شمع را همچون چيزي مهم مثل تفنگ يا نارنجك در دست داشتند و با چشمهاي خيره راه ميرفتند . صداي بمباران نزديكتر شد و موجي از همهمه به وجود آورد . من نگران كولار بودم . از صبح تا حالا فقط چند حبه قند خورده بود . بايد هر طور شده براي او چند تكه گوشت تهيه ميكردم . كولار برخلاف ديگر سگها اصلا به استخوان علاقه اي نشان نمي داد . به طرف آشپزخانه رفتم . همه چيز درهم و برهم بود . سربازها براي گريز از وحشت سيگار ميكشيدند و آخرين شرابها را مي نوشيدند . بوي الكل كولار را اذيت ميكرد و من فورن او را از مهلكه ( منظورم آشپزخانه است ) بيرون آوردم . متوجه شدم كه هيتلر و معشوقه در اتاقي كه چندي قبل گفتم روشن شده بود تنها هستند . آنها آخرين ناهار يا شامشان ( چه فرقي مي كرد ) را ميخوردند . به همين دليل تنها راه من براي سير كردن كولار ( با افتخار بايد بگويم كه اين مهمترين وظيفه ي من در رايش سوم بود ) راه يافتن به آن اتاق بود . به همين دليل من و كولار در برابر آن در ايستاديم . از ترفندهاي من اين بود كه كولار را به صدا در بياورم و معشوقه به ياد او بيفتد . اين كار را كردم و نتيجه داد . حتي در آن بمباران ترفند من كار خودش را كرده بود و من احساس رضايت بينظيري را از خودم يافتم . وارد اتاق شديم . آن دو ساكت نشسته بودند . براي من چه فرقي مي كرد كه ساكت باشند يا داد بزنند . من بايد تكه هايي از گوشت اضافه را به كولار ميدادم . اتفاقن گوشت خيلي اضاف آمده بود و من فكر كردم كه حتما اين صداهاي لعنتي اشتهاي آنها را كور كرده است . ولي براي من چه فرقي ميكرد ؟ من (( همراه سگ مخصوص )) بودم و كارم را هميشه ادامه ميدادم . بعد از اينكه كولار غذايش را خورد معشوقه بغلش كرد و مثل هميشه وسط سرش را بوسيد . من به وضوح ديدم كه وسط سر كولار لكه ي سرخي از ماتيك تازه باقي ماند . در همان لحظه تصميم گرفتم كه به محظ يافتن فرصتي كوتاه آن لكه را پاك كنم . انگار معشوقه حواسش نبود كه ماندن هر گونه لكه بر پوست يا موي كولار ميتواند شخصيت او را ( درنتيجه شخصيت من را ) در انظار كم كند . هيتلر به معشوقه نگاه كرد و چيزي گفت . كلمه ها يادم نيست و اصلن چه لزومي داشت در خاطرم بماند . اما براي اينكه همه چيز كامل گفته شود اين را بگويم كه هيتلر به معشوقه گفت : حاضري عزيزم ؟ معشوقه دستش را روي پوست كولار كشيد و بعد او را روي زمين گذاشت . صندلي چوبيش هنگام اين كار يك صداي بخصوص يعني صدايي مثل آهنگ قبل از مرگ بيرون ميدا . شمعها نصف شده بودند و بعد كم كم به آخر ميرسيدند . معشوقه شيشه اي كوچك كه فكر كنم سمي كشنده در آن بود را در دست گرفت و سر آن را باز كرد . بعد خم شد و وقتي صندلي دوباره قيژ قيژ صدا ميداد ، مايع درون شيشه را در دهان كولار خالي كرد . از همان لحظه متوجه شدم كه چشمهاي كولار نم دار ، نيمه بسته و بسته مي شود . بعد از آن معشوقه شيشه اي ديگر را برداشت و ايندفعه آن را در دهان خود ريخت و صورتش انگار كه چيزي تلخ خورده باشد موج برداشت . حالا او از روي صندلي بلند شد و روي كاناپه ي آخر اتاق دراز كشيد . وقتي هيتلر شليك كرد كولار از جا پريد و من او را بغل كردم و همراه خودم تا كنار كاناپه بردم . هيچكس جز من ، كولار ، مرده ي هيتلر و مرده ي معشوقه آنجا نبود . به صورت معشوقه نگاه كردم كه با چشمان كاملا باز و دهاني كه انگار براي گفتن يك كلمه ، يك حرف ، يك آرزوي بر باد رفته نيمه باز شده بود مرده بود . ولي سينه هايش همانطور تازه و برجسته بودند و لبهايش برق ميزد . كولار را روي زمين گذاشتم و به طرف معشوقه رفتم . روي صورتش خم شدم و ناگهان تصوير خودم را در چشمهايش ديدم . من بودم و كولار كه با چشمهايي نيمه باز نگاه ميكرد . نفس نفس ميزد و سعي ميكرد نخوابد . همراه با او نفسهاي من هم سنگين شدند و گونه هايم ملتهب بودند . همانوقت بود كه معشوقه را بوسيدم . بوسه اي طولاني كه انگار روح معشوقه را به درون من مي مكيد . اكنون به شما حق ميدهم كه اسم مرا (( همراه روح معشوقه بگذاريد .


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آنها براي من بيماران جديدي بودند، همه آنچه در اختيار داشتم فقط يک اسم بود: اولسون. لطفا هر چه سريعتر در اولين فرصتي که توانستيد بياييد ، دختر من بسيار بيمار است.

و وقتي رسيدم، مادر به سراغم آمد، زني که به شدت وحشت زده به نظر مي رسيد، بسيار پاکيزه و پوزش خواه که تنها چيزي که گفت اينن بود: دکتر شما هستيد؟ و سپس به من اجازه داد که وارد شوم. در پشت در او اضافه کرد که : دکتر شما بايد ما را ببخشيد، دخترم را در آشپزخانه – جايي که گرم هست- نگه داشتيم. اينجا گاهي اوقات بسيار نمور مي شود.

به کودک لباس کامل پوشانده بودند و در آغوش پدرش نزديک ميز آشپزخانه نشسته بود. پدر سعي کرد بلند شود ولي من برايش توضيح دادم که لازم نيست خودش را به زحمت بياندازد و بعد بالاپوشم را درآوردم و نگاهي به اطراف انداختم. مي توانستم ببينم که همگي آنها به شدت عصبي هستند، و سرتا پاي مرا با بي اعتمادي برانداز مي کنند. مثل اغلب موارد مشابه، آنها بيش از آنچه مجبور به گفتنش باشند چيزي به من نمي گفتند، و اين بر عهده من بود که به آنها بگويم، و به همين دليل بود که آنها داشتند سه دلار خرج من مي کردند.

کودک با چشمان سرد و خيره اش مرا به طرز سحرآميزي مي بلعيد،و حاليکه تقريبا هيچ احساسي در چهره نداشت. او تکان نخورد و به نظر ذاتا، ساکت شي کوجکي که بطورغير منتظره اي جذاب است، و در ظاهر به اندازه يک ماده گوساله قوي بود. ولي صورتش بطور ناگهاني گلگون شده بود، به سرعت نفس مي کشيد، و من فهميدم که تب بالايي دارد. موهاي بلوند فوق العاده ي انبوهي داشت. يکي از آن کودکان خوش عکسي که اغلب دربخش تصاوير و برگه هاي تبليغاتي روزنامه هاي يکشنبه به چشم مي خورند.
پدرش شروع به صحبت کرد: دخترک سه روز است تب دارد و ما نمي دانيم که بيماري دليلش چيست. همسرم چيزهايي به خوردش داده است، مي دانيد که، همانطور که بقيه مردم اين کار را مي کنند، ولي هيچ کدام اثر خوبي نداشته اند و مريضي اين اطراف خيلي زياد بوده است. به همين دليل ما فکر کرديم بهتر است شما او را معاينه کنيد و به ما بگوييد مشکل چيست.

همانطور که دکترها اغلب عمل مي کنند، من شروع به يک سري آزمايش به عنوان شروع کردم. آيا زخمي در گلو ندارد؟

والدين هر دو با هم جواب دادند: نه، نه او مي گويد گلويش درد نمي کند.
مادر رو به کودک کرد و اضافه کرد: گلويت درد مي کند؟ ولي نه حالت دخترک تغييري کرد و نه حتي نگاهش را از روي صورت من برداشت.
شما خودتان نگاه کرده ايد؟
مادر گفت: من سعي کردم ولي نتوانستم ببينم.

با توجه به اينکه بطور اتفاقي ما چند مورد از ديفتري در مدرسه اي که اين بچه در آن ماه به آنجا رفته بود داشتيم، همه ما به وضوح به اين موضوع فکر مي کرديم، هر چند که تا اين لحظه کسي درباره آن صحبت نکرده بود.

من گفتم: خوب، مثل اينکه ما بايد اول نگاهي به گلويش بياندازيم. به بهترين شکل حرفه اي اي خودم لبخند زدم، و کودک را با نام کوچکش صدا کردم و گفتم: آفرين ماتيلدا! دهانت را باز کن و اجازه بده که نگاهي به گلويت بياندازم.
با چرب زباني ادامه دادم :او، بجنب، دهنت را باز کن تا من نگاهي بياندازم. در حاليکه دو دستم را کاملا باز مي کردم گفتم :نگاه کن، هيچي توي دستهايم ندارم. فقط بازش کن و اجازه بده يک نگاهي بکنم.

مادرش اضافه کرد: چه آقاي خوبي! ببين چقدر او با تو مهربان است. بجنب و کاري را که مي گويد انجام بده، او به تو آسيبي نمي رساند.
در اين لحظه من دندان هايم را از انزجار به هم فشار دادم. اگر آنها فقط کلمه " آسيب " را بکار نمي بردند ممکن بود من به جايي برسم. ولي به خودم اجازه ندادم که دستپاچه يا آشفته بشوم و برعکس به صداي آرام و شمرده سعي کردم دوباره به کودک نزديک شوم.
همانطور که من به آرامي صندلي ام را کمي به جلوتر مي کشيدم، دخترک ناگهان با حرکت گربه واري هر دو پنجه اش را به قصد چشم هاي من پرتاب کرد و تقريبا به آنها هم رسيد. درحقيقت او به عينک من ضربه زد و عينکم پروازکنان – هر چند نشکسته- چند فوت آن طرف تر بر کف آشپزخانه افتاد.
پدر و مادر هر دو ناگهان با دستپاچگي بلند شدند و نشستند و عذرخواهي کردند. مادر گفت دختر بد، و يک بازوري دخترک را گرفت و شروه به تکان دادن کرد: نگاه کن چي کار کردي! اين آقاي خوب...

صحبتش را قطع کردم: به خاطر خدا من را پيشش آقاي خوب خطاب نکنيد. من اينجا هستم که نگاهي به گلويش بياندازم که ممکن است ديفتري گرفته باشد و از اين بيماري بميرد. ولي گويا اين موضوع اصلا برايش مهم نيست. رو به کودک کردم و گفتم: نگاه کن! ما مي خواهيم که نگاهي به گلويت بياندازيم. آنقدر بزرگ شده اي که بفهمي من چه مي گويم. خودت همين الان بازش مي کني يا اينکه ما بايد برايت بازش کنيم؟

هيچ تکاني نخورد. حتي حالت چهره اش هم تغيير نکرد. ولي تنفس اش تندتر و تندتر شد. و بعد نبرد آغاز شد. من بايد انجامش مي دادم.من بايد برا حفظ او گلويش را معاينه مي کردم. ولي ابتدا به والدين گفتم که اين کار اصلا براي آنها خوشايند نيست. من براي آنها توضيح دادم که چه خطري او را تهديد مي کند، ولي اگر آنها مسوليت اش را قبول مي کنند من بر معاينه گلو اصرار نمي کنم.

مادر کاملا جدي به او اخطار داد که: اگر کاري را دکتر مي خواهد انجام ندهي بايد به بيمارستان بروي.
که اينطور؟ من بايد به خودم لبخند مي زدم. بعد از همه اينها من تقريبا عاشق اين بچه رام نشده بداخلاق شده بودم و والدين اش برايم قابل تحقير بودند. در کشمکش متعاقب { بعدي} آنها بيشتر و بيشتر تحقير شده، شکست خورده، از پاي درآمده شدند در حاليکه به يقين دخترک به حداکثر اندازه خشم ديوانه وار از تلاش با اصرار براي مقابله با وحشت اش از من رسيد.

پدر بهترين کوششي را که مي توانست انجام داد، و البته او مرد بالغي بود، ولي اين حقيقت که اين دخترش بود، شرمي که او از رفتار دخترش داشت و ترسي که از آسيب زدن به او داشت او را وامي داشت که درست در لحظه حساسي که من تقريبا داشتم موفق مي شدم دختر را رها کند و در آن لحظه مي خواستم او را بکشم. اما وحشت از اينکه ممکن است که ديفتري داشته باشد او را وادار مي کرد به من بگويد ادامه بدهيد، ادامه بدهيد، هر چند که خودش تقريبا غش کرده بود، در حاليکه مادر پشت سرما به جلو وعقب مي رفت و دستهايش را با تقلا بالا و پايين مي برد.
من مچ دستهايش را نگه داشتم و دستور دادم: او را درمقابل خود و روي زانوانت قرار بده .

ولي به محض اينکه او اينکار را کرد کودک فرياد کشيد. نه اينکار رو نکن، داري من رو اذيت مي کني، دستهايم را ول کن، بهت مي گويم دست هايم را ول کن. و بعد بصورت وحشتنام و ديوانه واري شروع به جيغ زدن کرد. تمامش کن! تمامش کن! داري من را مي کشي!

مادرگفت: فکر مي کنيد بتواند تحمل کند دکتر!
شوهر رو به زنش کرد و گفت: تو برو بيرون. مي خواهي از ديفتري بميرد؟

و من گفتم. حالا دوباره! نگهش دار.

وبعد من با پنجه هاي دست چپم سر کودک را گرفتم و سعي کردم که چوب نگهدارنده زبان را بين دندان هايش فرو کنم. او با دندان هاي قفل شده به سختي مي جنگيد. ولي در آن لحظه من تقريبا از دست کودک عصباني شده بودم. سعي مي کردم که خودم را آرام نگهدارم ولي نمي توانستم. من بخوبي بلد بودم که چطور گلويي را براي معاينه باز نگه دارم. و به بهترين شکل عمل مي کردم.بالاخره وقتي که من چوپ معاينه را به پشت آخرين دندان ها رساندم و نوک آن تازه به حفره دهان رسيده بود، او براي يک لحظه دهانش را بازکرد، ولي پيش از آنکه من بتوانم چيزي ببينم دوباره آن را بست و چوب معاينه را محکم بين دندان هاي آسيابش گاز گرفت و پيش از آنکه من بتوانم آن را دوباره بيرون بکشم آن را به خرده چوپ تبديل کرد.

مادر سرش داد زد: تو خجالت نمي کشي. تو از اينکه اينطور پيش دکتر رفتار مي کني خجالت نيم کشي؟

به مادر گفتم که يک چيز قاشق مانند با دسته صاف به من بدهد. حالا ما از چنين چيزي استفاده خواهيم کرد. دهان کودک همچنان خونريزي مي کرد. زبانش بريده شده بود و با فريادهاي دلخراش وحشي ديوانه واري جيغ مي زد. شايد من بايد باز مي ايستادم و يک ساعت يا بيشتر از يک ساعت ديگر برمي گشتم. بدون شک اينکار بهتر بود. ولي من حداقل دو کودک را بدليل چنين اهمالي در بستر مرده ديده بودم و احساس مي کردم که يا الان بايد معاينه کنم يا اينکه هرگز بعدا برنگردم. ولي بدترين چيز اين بود که من هم از منطق بدور شده بودم. مي توانستم کودک را با خشم خودم تکه تکه کنم و از آن لذت ببرم. از حمله کردن به لذت مي بردم. و چهره ام با اين خشم سرخ شده بود.
و چنين مواقعي يک نفر به خودش در مي گويد: بچه لوس لعنتي بايد در مقابل حماقت خودش محافظت شود. از ديگران بايد در مقابل او حفاظت کرد. اين يک ضرورت اجتماعي است. و همه اين مسايل دارند ولي خشم کور، احساسي شرم آور براي آدم بالغ، موجب طولاني تر شدن زمان آزاد شدن عضلات مي شد. يک تلاش ديگر و اين دفعه تا آخر.

در آخرين حمله غير منطقي من، من نيروي بيش از اندازه لازمي بر روي گردن و آرواره کودک وارد کردم. و به زور قاشق نقره اي را در پشت دندان هايش فرو کردم تا زماني که او ناگهان ناگزيردهانش را بازکرد . و آنجا بود: هر دو لوزه او با پوستهاي پوشيده شده بودند. او قهرمانانه مي جنگيد تا من را از دانستن رازش باز دارد. او زخم گلويش را حداقل براي سه روز پنهان کرده بود و به والدين اش دروغ گفته بود تا از از واقعه اي مانند آنچه اتفاق افتاد بگريزد.

اکنون واقعا خشمگين بود. پيش از آن در حالت دفاعي بود ولي اکنون حمله مي کرد. سعي مي کرد که از دامن پدرش بگريزد و به من بپرد در حاليکه اشک هاي شکست چشمانش را کور کرده بودند.
http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
صداي باران مرا به كنار پنجره مي كشاند . وقتي خانه هستم اين باران بيشتر دلگيرم مي كند . حياط خانه در چشمانم مي چرخد . موزاييك ها سفيدك زده اند . تگرگ هم مي آيد . آسمان هول مي زند ، مثل بچه اي كه شاشش گرفته باشد اين پا و آن پا مي كند اما اختيار از دستش در رفته است .
انگار همه موجودات براي يك لحظه ي كوچك به وجود مي آيند . دائماٌ تغيير و تغيير مي كنند . مثل باران سنگي كه امشب از آسمان مي بارد . مي دانم كه باران هديه اي از جانب خداوند است كه فرشته ها براي زمينيان مي آورند اما امشب اين باران را فقط ابابيل براي خانه ي ما آورده اند ! چشمانش آرام دنبالم مي كند. به آسمان نگاه مي كنم ، لبالب از ابرهايي ست كه سر گرفته است . سرم را كه بر مي گرداندم برق نورنقره اي رنگي برروي صورتش مي لغزد. صداي رعد ، قلبم را مي لرزاند . نگاهش مي كنم، در چشم هايش اشك جمع شده است . تا آن وقت آن ها را خيس نديده بودم . به نرمي صدايم مي كند. اولين باري ست كه صدايش را اين طور معصومانه مي شنوم ! عادت نكرده است كسي را صدا بزند. هميشه ديگران او را صدا زده اند. به طرفش مي روم. انگشتان كشيده و استخوانيش را كه ورم كرده اند ، ميان دستهايم مي گيرم . صورتش باد كرده است . انگار كه مي خواهد منفجر شود . ورم صورتش چهره اش را تغيير داده است . نا آشنا تر از پيش به نظرم مي آيد . ترسي توي دلم مي افتد. اين چه ترسيه كه به سراقم آمده و نمي دانم مثل خوره يا چيزي كه مي دانم خطرناك است اما نمي شناسمش ، دارد به دلم نيش مي زند ؟ شايد اين ترسي مقدس است كه مي خواهد تنفري را كه طي سال ها ، درونم را انباشته است را به احساس خوب « دوست داشتن» تبديل كند. او تنها كسي ست كه برايم مانده است. يك سالي هست كه احساس مي كنم دارم عوض مي شوم . قبلاٌ اين طوري نبودم اما حالا ، ازتنها شدن مي ترسم . نكند من هم دارم به مصيبتي كه يك عمر پدرم گرفتارش بود گرفتار مي شوم ! اما مگر آدم ها مثل حيوانات از غرايز خود پيروي مي كنند ! از آدم ها مي ترسم ، از مثل او بودن بيشتر مي ترسم .
تمام جوانيش را براي مردم خرج كرده بود اما نوبت به خانواده ي خودش كه رسيده بود... بازهم نمي دانم ! نصيحت هايش مثل صداي مداوم و مبهم مردمي كه دربازار و يا خيابان هاي شلوغ ، همهمه مي كنند در گوشم وول مي خورند :
« مردم، مردم، مردم، پسرم، بايس همه رو مقدم برخودت بدوني . با بودن همين مردمه كه تو مي توني خوب رشد كني و به كمال برسي .»
به او مي گويم : « پس من چي همين طور مادرم، يا اكرم كه با زورفرستاديش رفت؟»
لبخندي مي زند :
« شما جزيي از منين و من ياد گرفتم كه واسه اين مملكت و اين مردم...» كلامش را قطع مي كنم: « مي خوام واسه خودم زندگي كنم. دوست ندارم مثل رؤياهاي تو و يا حتي جزئي از اونها باشم. حق من اينه كه خودم فكركنم. آره بابا ، من مي خوام بهترين مشروبات رو بخورم، تموم دخترا ي خوشكل و ماماني رو امتحان كنم. تفريح كنم، بالاخره خودمو بايس دوست داشته باشم يا نه؟»
مي گويد :
« اين چه حرفيه كه مي زني، كي گفته ، نبايس خودتو دوست داشته باشي؟»
مي گويم:
« مجبور نيستم مثل تو باشم . من نمي تونم مثل تو فكر كنم. زندگيت شده ، مردم . مگه اونا چه كاري واسه ت انجام داد ه ان؟ يا واسه مادرم؟ همين مردمي كه سنگشون را به سينه مي زني، فقط مشكلاتشون مال ماس! اگه خرشون ازپل بگذره ديگه بهمون نگاه هم نمي كنن. همين آدماي دور وبر، وقتي كه توي زندون بودي، ازما فرار مي كردن و مي ترسيدن بيان حالمون را بپرسن!»
آهسته مي گويد :
« تو هنوز بزرگ نشدي خسرو. دوست داشتن، هميشه يه طرفه ا س . اگه كسي رو دوست داري، انتظار نداشته باش حتماً اونم تو را دوست داشته باشه.»
« ولي من توي خوش گذرونيامه كه مي تونم به ديگرون هم فكركنم . اما اگه بزرگي اينه كه شما ميگين، نمي خوام بزرگ بشم!» مي گويد :
« دست خودت نيس، بزرگ مي شي، روزگار بزرگت مي كنه.»
نمي توانستم بيشترازاين، رُك و صريح با او حرف بزنم . چيزي در چشمانش بود كه مانع مي شد. كسي كه با فقر بزرگ شده باشد با كسي كه رنج كشيده باشد خيلي با هم فرق دارن. من رنج كشيده بودم . در دوزخي بزرگ شده بودم كه هنوز دست از سرم بر نداشته . ولي فقري كه پدر در جواني اش كشيده بود باعث مي شد تا رنگ اين دو را با هم اشتباه كند. او به مبارزه عادت كرده بود. براي او جنگيدن و به زندان افتادن ‏، فقط يك سرگرمي بود كه انجام مي داد؛ اگر ادامه نمي داد خسته مي شد و اتفاقاً در آن موقع بود كه رنج كشيدنش شروع مي شد. بي حوصله مي شد و احساس حقارت مي كرد.
پنجه هايش مثل چرخش سنگي در دستم پيچ مي خورد و پس از مدتي دستم را توي خودش مي گيرد ، پنجه هاي مرا فشار مي دهد . چشمانش دوباره به آرامي باز مي شود. انگار كه افكارم را خوانده است. هنوز لايه ي نازك اشكي روي سفيدي چشمانش تكان مي خورد. نگاهم مي كند و من بيشتر فشار انگشتانش را روي دستم احساس مي كنم. لب هاي كلفت و كبودش روي هم مي لغزد و دندان هاي درشتش مثل مرواريد سفيدي ازميان آن ها بيرون مي خزد. با اين كه روزي دو پاكت سيگارمي كشيد اما دندان هايش سفيد مانده است! چه روزها كه همين دندان ها را به رخ مادرم نكشيده بود:
« مي بيني اشرف، دندون به اين مي گن!! مجبور نيستم اونا را مسواك كنم . كافيه يه انگشت بهشون بكشم، اونوقت سفيد ميشن، مثل برف.» و سينه اش را جلو مي داد و با غرور مي گفت: « فكر مي كنم ، نژاد من بر مي گرده به برده هايي كه بازرگانان با خودشون به ايران آوردند !» مادرم مي گفت: « ممكنه جنگيدن را هم از اونا به ارث برده باشي .» يك بار ديگرخنده ي او را ديده بودم. وقتي كه با مادرم براي ملاقاتش به زندان رفته بوديم. ريشش را با آن انگشتان بلند و كلفتش خاراند. يك راست به طرف مادرم رفت و او را در بغل گرفت. مادر ، خودش را جمع و جور كرد و به نرمي از ميان دست هايش بيرون آمد . مرا نشانش داد و گفت :
« مي شناسيش ؟ خسروِ » بعد به من گفت : « بيا عزيزم ، بيا پيش بابات .»
خنده اي كرد و بدون اين كه تعجب كند پنجه هاي بزرگش را روي سرم گذاشت و گفت :
« ديگه واسه خودش مردي شده ! » و سعي كرد تا مرا از زمين بلند كند اما من اين اجازه را به او ندادم . نفهميدم چرا ؟ شايد ترسيده بودم . شايد م با اين كه هفت سال بيشتر نداشتم فكر مي كردم اين لوس بازي ها مخصوص بچه هاس ! مادر با صداي نازك و خسته اش گفت :
« بايستي آخرين ماهي باشه كه اينجا مي موني ، نه؟ »
پدرم گفت :
« آخرين و اولين نداره ، بيرون هم مثل اينجاس ، »
مادر گفت : « ميخوام بيام دنبالت . »
پدر گفت :
« لازم نيس بياي . يه روزي كه همين دوره وراس زنگ خونه به صدا در مياد و مي بيني كه من اومدم .»

باران هنوز شيشه هاي اتاق را مي كوبد . خدايا ، بايست چه كار بكنم ؟ چطور است به اكرم تلفن كنم ! تلويزيون را روشن مي كنم تا بتوانم براي يك لحظه از موقعيت ترسناكي كه توي خانه نشسته رها شوم . تمام چراغ ها را روشن مي كنم اما باز هم خانه به نظرم تاريك مي آيد . شايد اين تاريكي از خودم باشد . تلفن را بر مي دارم . قبل از اين كه شماره اي را بگيرم ، دوباره صدايش را مي شنوم : « خسرو ، خسرو... »
گوشي را مي اندازم و با عجله به طرفش مي روم : « چيه بابا ؟»
هنوز كنار تختش قرار نگرفته ام ، مي گويد : « وقتي مامانت مرد ، تو هم بودي ؟ »
دستش را مي گيرم مي گويم : « آره بابا ، منم بودم . » فقط نگاهم مي كند . از نگاهش چيزي نمي فهمم . به نگاه مادر شباهتي ندارد . نگاه مادرم خسته بود ، منتظر بود ، نگران بود ، اما چشم هاي پدرم ... برقي در آن هاست كه مانع مي شود به چيزي پي ببرم . چرا سرنوشت من اين است كه مردن آن ها را تماشا كنم !؟ حالا كه فكر مي كنم مي بينم‌ ، در جبهه هم جزو آن دسته از سربازاني بودم كه مي بايست اجساد تكه پاره شده را در پارچه هاي سفيدي بسته بندي كرد ه و توي سردخانه مي گذاشتيم ! شايد پدرم مرا به چشم يك احمق نگاه مي كند . روزي را به ياد مي آورم كه انتظارش را مي كشيديم . چقدر زمان براي ما دير گذشت ! به اندازه ي يك عمر طول كشيد . اولين بار بود كه مادر را رو به روي آينه ي تمام قد مي ديدم ، سعي مي كرد با پودر آرايشي و كِرِم ، چروك هاي صورتش كه رد پاهايي از گذر سال هاي جوانيش بود را بپوشاند . البته اين پنج سال مثل هميشه براي پدر حبس كوچكي بود اما براي مادرم دردي عذاب آور .
اتاق را با عطر و گلاب پر كرد ، اما قبل از اين كار پس از هفته ها ، پنجره ها را باز كرد تا هواي زمستاني بتواند جاي هواي دم كشيده ي اتاق ها را بگيرد . هوايي دم كرده اي كه ذره ذره اش را دلهره و انتظار پر كرده بود . همه خوشحال بوديم. اكرم، به دانشگاه نرفته بود تا بتواند آمدن پدر را جشن بگيرد. عمه كلثوم و دخترش ميترا كه از سر صبح آمده بودند تا مادرم را براي شادي كردن و آزادي مردش ، همراهي كنند. دايي مراد كه هميشه در نبودن پدر، طبيب تنهايي ما بود. هميشه وقتي كه مادر به او نياز داشت آبدارچي مطبش را براي كمك مي فرستاد و يا خودش به سراقمان مي آمد. مغازه ي پدر را او جمع و جور كرده و دوباره راه انداخته بود . يك نفر شيريني پز استخدام كرده و در سود مغازه ‏، شريكش كرده بود . و بالاخره من، كه نتوانسته بودم تصوير درستي ازغريزه ي احساس پسري نسبت به پدرش را در خودم ببينم . ديدن رفتارهاي ديگران مجبورم مي كرد تا مانند ديگران شاد شوم. شايد به خاطر اين كه من بيشتر اوقاتم را در مرغداري به سر مي بردم و به شهر نمي آمدم . شايد اين گناه بزرگي باشد اما من نمي توانم مردم را تحمل كنم . ممكن است حساس شده باشم اما فكر مي كنم آدم ها ، خطاي جزئي ما را گناه كبيره مي دانند بدون آن كه اما گناه هاي بزرگ خودشان را فراموش كنند . دروغ گفتن و تهمت زدن را بيشتر از خواندن نماز يوميه بجا مي آورند . اين آدم ها چندش آورند . كسي كه خانواده ام را برنجاند را نمي توانم دوست داشته باشم . چاره اي ندارم ، نمي توانم . شادي آن ها مرا هم به وجد مي آورد. همه منتظر بوديم . اما خورشيد هم خسته شد ازانتظارمان ولي مادرم هنوز مي خواست آمدنش را باور كند . گفتم: « مامان، تو بابا را خيلي دوست داري ؟»
بدون آن كه به من نگاه كند خنديد . چشمانش نگران بود، اين را خوب مي توانستم بفهمم . صورتش را برگرداند و با تكه پارچه اي شروع به گردگيري كتابخانه كرد . ناگهان نگاهش روي كتاب ها ماند . لبخندي كه خاطره اي را در پشتش مخفي كرده بود را بر لبانش مي ديدم . با دو انگشتش كه مي لرزيد ، جلد اول " ابله" داستايوسكي را از ميان كتاب هاي ديگر بيرون آورد . به آرامي دستمال را روي آن كشيد و گفت :
« اولين فيلمي كه با پدرت توي سينما ديدم ، همين فيلم بود .» و به كتاب اشاره كرد .
دوباره به او گفتم : « عاشقش شده بودي ، نه ؟»
گفت :
« اين چه سئواليه كه مي كني!؟» و دوباره كتاب را سر جاي خود ميان كتاب هاي ديگر مخفي كرد . اين پا و آن پا كردم ، خجالت مي كشيدم . بالاخره دلم را قرص و محكم كردم تا سئوال هايي كه هميشه پيش خودم داشتم را از او بكنم . گفتم :
« اونوقتا هم عاشق مي شدن .»
سرش را تكان داد و پارچه را با دست چپش گرفت : « اون وقت ها عاشقي ، يه جور ديگه بود . »
تعجب كردم . عشق ، براي من يك سئوال بود ! فقط بعضي از دوستانم را ديده بودم كه عاشق شده اند و يا توي فيلم ها ديده بودم كه بازيگرها ، عشق را فقط بازي مي كنند اما خودم اين احساسي را كه پدرم معتقد بود هر جواني بايد آن را داشته باشد ، هيچوقت حس نكرده بودم .
گفتم : « مي دونستي كه كارهاي خطرناكي مي كنه ؟»
گفت :
« دوست داشتن مردم خطر داره ؟ »
چيزي نگفتم. مي خواستم بيشتر از اين مادر را ناراحت نكنم . بارها از مادرم شنيده بودم كه توي كوچه همساده ها او را به هم نشان داده اند . اكرم نتوانست به دانشگاه برود و مجبور شد ما را ترك كند . و من ، به ادامه ي تحصيل در دانشگاه اعتقادي نداشته و هرگز نخواهم داشت . دوست و فاميل هم مي ترسيدند ، از ما دوري مي كردند و كمتر به ما سر مي زدند . همين برخورد آدم ها مادرم را خانه نشين كرده بود . اين ها درون سر من مثل هيولايي مي آمدند و مي رفتند و من چيزي نمي گفتم . اما او ادامه داد :
« بابات واسه ي من يه مرد ايده آله، توي زندون هم احساس آزادي مي كنه. من اين طوري دوستش دارم .»
به او گفتم : « نمي توني تو هم مثل پدر ، به اين اوضاع عادت كني ؟»
نفسي كشيد و روي كاناپه نشست ، گفت :
« نميشه به انتظار كشيدن ‏، عادت كرد . »
و منتظر ماند، آنقدر منتظر ماند تا بالاخره، جان ورم كرده اش او را از پا درآورد.
دوباره چشمانش را باز مي كند . نفس سختي مي كشد و مي گويد: « چقدر خوبه كه بعد ازاشرف مي ميرم . » و ساكت مي شود. شايد خودم را به خاطر خود خواهيم مجازات مي كنم . شايد هم تقسيم ناعادلانه ي با پدر بودن را . باد آرام مي گيرد وباران بند مي آيد. دايي مراد با كليدي كه هميشه پيش خودش داشت، وارد شده بود. سلام كه مي كند تازه متوجه مي شوم حضور دارد :
« سلام ، بالاخره اومدي ؟» دايي مراد بي آنكه جوابم را بدهد، بالاي سر پدر مي رود و به من مي گويد: « حرفي زده تا حالا ؟»
مي گويم : « همه ش از مامان مي گه.»
دايي مراد دستش را روي پيشانيش مي گذارد و مي گويد: « كاشكي اشرف اينجا بود . خدا بيامرز ، تنها كسي
بود كه اونو مي فهميد .»
زنگ تلفن به صدا در مي آيد. گوشي را بر مي دارم. صداي اكرم مي آيد . چقدر شبيه صداي مادر است ! مي گويم : « حالت چطوره؟»
با صداي نازكش مي گويد: « بابا حالش چطوره؟ »
« خوب نيس. »
صدايش را نمي شنوم . ساكت مانده است . من ادامه مي دهم : « دايي هم اينجاس ، صحبت مي كني؟»
گوشي را كه به دايي مي دهم مي آيم كنار پدر . ورم از زير پوستش رفته است . صورتش به حالت طبيعي اولش نزديك تر شده است . رگ هاي پشت دستش بالا آمده اند و استخوان درشت جمجمه اش از زير پوست سرش بيرون زده است. نگاهم مي كند . بعد آرام و بريده بريده مي گويد:
« اشرف برنده شد، من باختم.»
نمي فهمم چه مي گويد ، شايد هزيان مي گويد ، شايد هم ادراك و شعور من ضعيف تر از او شده است . دوباره اما اين بار مي خندد و مي گويد: « آزاد نشده بودم كه به خونه بيام .»
پاندول ساعت چشم هايم را خسته كرده است. شب ازنيمه گذشته و من هنوز دركنار بستر كسي كه فكر مي كند قهرمان مردم است نشسته ام . دايي مراد نبضش را مي گيرد. سرش را تكان مي دهد و مي گويد:
« هر نسلي قهرمان خودشو داره .»
مي گويم :
« مگه قهرماني هم وجود داره ؟»
مي گويد : « هميشه يكي را توي آب نمك مي خوابونن . مردم دوست دارن گناه خودشون را به گردن يكي ديگه بندازن . مگه قهرمان چيه يا كيه ؟ قهرمان يعني كسي كه مايه ي اين كار را داشته باشه . »

چشم هاي پدرم باز مي شود و روي دايي مراد مي ماند . يك ريز نگاهش مي كند. آن قدر نگاه مي كند كه دايي مراد مچش را رها مي كند و با بغض مي گويد: « بالاخره راحت شد. »
من با خودم مي گويم : « نه ! آزاد شد . »
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
"پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن" و يک ورق ديگر کند و انداخت در شومينه. در راه برگشت، بسته‌ي کاغذ A4اي خريد. به خانه که رسيد، آن را روي ميزش باز کرد. نوشت: "پايان‌نامه به درد نمي‌خورد". خط زد. کاغذ ديگري برداشت. "پايان‌نامه‌ها به درد جوجه‌کباب درست کردن مي‌خورند" و باز خط زد تا بنويسد "پايان‌نامه‌ها به درد آتش مي‌خورند". کاغذ را مچاله کرد و روي ميز به کناري غل‌اش داد تا جلوي دست و پا نباشد. "پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن". دوباره با خط خواناتر زير همان نوشت "پايان‌نامه‌ها به همين دردا مي‌خورن" و باز هم همان را تکرار کرد. دقيقه‌اي به کاغذ زل زد. بلند شد. کاغذهاي مچاله شده را جمع کرد، دسته‌ي کاغذ ديگري از کشو در آورد و همه را روي بسته‌ي کاغذها گذاشت و بعد همه را با هم بلند کرد، به سمت پنجره رفت، آن را باز کرد و تا باد به داخل هجوم بياورد همه‌ي آن کاغذها شده بودند هزاران شاپرک آسمان شهر.
http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دسته سبد محكم كرد توي دست راستش . داشت مستقيم به دفتري كه روي ميز باز شده بود نگاه مي كرد . از ياد كولري كه بالاي دفتر روشن بود خودكار از روي دفتر پرت شد گوشه اي و دفتر شروع كرد به ورق خوردن

امروز دلم حسابي گرفته است . ديشب ديروقت خوابيدم .آخه تلوزيون بعد از مدتها يه فيلم دبش گذاشته بود . واقعن جالب بود . هرچه كه اصرار كردن كه بلند بشم از جام تا بخوابم و هرچه كلك زدن كه برو بخواب فردا زود بيدار شي و ....فايده نداشت .رفتن خاموشش كردن . منهم بلند شدم باز روشنش كردم . هرچند صحنه ي حساس گذشته بود ولي بازم نگاه كردم



برگ



دارم از اونجا مينويسم . اومديم كنار باغ دائي اينا تفريح . مادرم چقدر غر ميزنه امروز . جلو زن دائي سكه يه پولم كرد و گفت

_ مردم دختر دارن من هم دختر دارم .عوض اينكه بشينه با دختر دائيهاش گپ بزنه داره ...

باقي حرفش را خورد يا شايد آبي كه از زور حرس خوردن افتاده بود تو گلوش باعث شد دنيا چند ثانيه سكوت را حس كنه . دوباره شروع كرد. من كه چيزي نداشتم واسه گفتن .سرم به زير بود گفت

_بده به من

لج كردم و ندادم بهش. كشيد . اگه دائي پادر ميوني نكرده بود ....



برگ



تمام سلولهاي مغزم شده پر عدد . لعنت به اين اعداد . نگاهم كه هر چيزي كه مي افته اعداد دارن جلو صورتم رژه ميرن . نگاهم افتاد به عكس بچگيام .تمام قالب تنم را عدد گرفته بود . شده بودم آدم عددي . وقتي كه قاشق برنج را كه ميذارم تو دهنم تو ذهنم دارم تصوير 1.2.3.4.... همه را ارم يه جا قورت مي دم . چقدر چندش آوره برام كه معده ام پر بشه ... يه بارگي حالم به هم خورد .گلاب به روتون .روم به ديوار...



برگ



چقدر از عروسي كردن بدم مي آد .ديشب يه اوضايي بود خونه ما

صندلي ميخورد زمين .بشقاب ميشكست .قابلمه مخود به هم .سرو صداي... خالصه شو براتون گفتم اگه كه بخوام همه را براتون بگم ميشه مثنوي ...

بابا گير داده بود كه چرا تلفن زيادي مشغول بوده . مامان گفته بود كه خاله زنگ زده . بابا زير بار نمي رفت مدام فحش ميداد .

من كه حس فمينيست بازيم گل كرده بود رفتم كمش كه يه بارگي نمي دونم چي شد كه سرم گيج رفت



برگ



...................



_چي ميخواستين خانوم ؟

_شيش تا كوكا يه كنت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روبروم.کمي آنطرفترنشسته بود با چشماي سياه مرموزش زل زده بود توي چشماي من.اصلا حرکتي نمي کرد. با کرختي هميشگيش شروع کردبه صحبت کردن:



درآکواريومي که تو درش زندگي ميکني چند طبقه وجود داره که در هر طبقه جانوري خاص با بينش خاص و روش زندگي خاص زندگي ميکنه.ماهي هاي ديگه هم اصلا اهميتي به تفکر اوناي ديگه نميدن وسعي ميکنن تفکر خودشون رو بچسبن.ميدوني الان برات کاملا تشريح ميکنم.از بالا برات شروع ميکنم.طبقه بالايي هايي که توي آکواريوم اسيرن شامل لاک پشت ها و حلزون ها ميشن.اونا با کار کسي کاري ندارن بيشتر دوست دارن به ديواره شيشه اي بچسبن و بيرونو تماشا کنن.اصلا به فکر رهايي نيستن. با اينکه اگه بخوان فرار کنن آسون ترين راه واسه اوناس چون بدون آبم زنده ميمونن. تازه هم فاصله اي با درب بيروني ندارن ولي نمي دونم که چشونه که اصلا علاقه اي به رهايي ندارن.فقط به آرامي راه ميرن.گاهي هم مگه آسمون به زمين بياد که چرخي هم توي آب بزنن.ميدوني رفيق اصلا اونا به زل زدن به يک نقطه خاص عادت کردن.خب حالا ميريم سراغ طبقه پايين تر يعني يک سوم بالايي آب.خدا ازشون نگزره به هيچکس مهلت نميدن تا اينکه غذا رو مي ريزن تو يهو همرو مي قاپن .با همه دعوا دارن. اين قسمت معمولا جايگاه بچه کوسه هاست. با اينکه نسلشون دريايه ولي چون خودشون تا حالا اسمي از دريا نشنيدن بين غريزه و محيط اجتماعيشون تعارض شديدي برقراره. اينجا به همه زور ميگن. تا اتفاقي توي آکواريوم ميوفته اول اونا ميريزن بيرون و دعوا درست ميکنن. به هيچي هم اعتقاد ندارن.فقط فعاليت و دعوا رو ميشناسن. از صبح تا شب فقط دعوا ميکنن.حتي بعضي وقتها با اينکه ميدونن لاک بالايي ها سفته و تاثيري روي اونا نداره باز بي علت يا به علتي ساختگي به اونا حمله ميکننو زود برميگردن پايين.ميدوني اونا غريزشون دريا رو خوب ميفهمه ولي عقلشون توي اين آب رشد کرده .اونا نمي فهمن آزادي چيه . اونا شناکردن و مهاجرت تا فرسنگ ها دورتر رو نمي فهمن . فقط دعوا مي کنن و بس.خب ميدوني حالا وقتشه بريم سراغه طبقه تو يعني طبقه وسط.



" نه. ببين . اول طبقه زير منو بگو."



چرا؟



" واسه اينکه ممکنه در مورد طبقه من حرفات زياد بشه و حق بقيه ضايع بشه."



چي ميگي . حق چيه.من فقط دارم برات روايت مکانتو ميکنم.تا ببيني توي چه مکاني ميخاي بميري.



"حالا به خاطر من."



باشه. ميدوني طبقه زيري ها عجيبند. لجن خوارها و زالو ها ساکن اين قسمتند. دائما در يک گوشه خوابيده اند و سعي ميکنند خودشون رو همرنگ محيط در بيارندتا کسي از حضورشون اطلاعي پيدا نکنه. کاري هم با غذا و اين حرفا ندارن.اونا از پس مانده غذاي ديگران استفاده ميکنن. کارشون لجن خاريه. از وقتي که وارد آکواريوم شدن ديگه نيازي به عوض کردن مرتب آب نيست.اونا حکم بازيافتو دارن.اونا تا به حا ل حرفي از اعتقاداتشون نزدن. به هيچ طبقه اي نرفتن.با اينکه بچه گيشون رو توي دريا گذروندن و معني آزاديو درک کردن ولي هيچ تلاشي براي آزادي نمي کنن.انگار براشون فرقي نمي کنه.انگار درياي اونا همين جاس.اونا فقط به استعمال لجن فکر ميکنن.حال من يکيو که ديگه بهم زدن.حالا ميرسيم به طبقه تو و خود تو. طبقه وسط مال ماهي قرمزاس.خودت بهتر ميدوني. تو نه مال دريايي نه اونو ميفهمي نه آزادي اونو درک ميکني. ميدوي طبقه تو وجايي که تو درش هستي و مدت درازي که توش زندگي ميکني يعني از وقتي که از تخم بيرون اومدي تا حالا. ولي براي من جاي سوال داره . تورفتارهات عجيب غريبه. يک هفته يکريز شنا ميکني. به طبقات بالا سر ميزني .حتي با کوسه ها رابطه دوستي برقرار کردي تا بوسيله آنها شنا کردنت رو بهتر کني. با اين حال هيچ وقت جانب احتياط رو از دست نميدي. به سراغ لاک پشت ها ميري تا به تو نفس کشيدن در هواي آزاد رو بياموزند.حالا ديگر بگذريم که در اکثر موارد با تو کاري ندارند و مسخره ات ميکننديا توي ذوقت ميزنند.گاهي هم يک هفته به زير يک سنگ ميري و فکر ميکني و فکروفکروفکر. که حال منو به هم ميزني. دوباره بيرون ميايي و شنا ميکني و تمرين پرش ميکني. سرت را به اين طرف ان طرف ميکوبي. سراغ لجن خوارها ميري.سعي ميکني با اونا هم دهن بشي تا اونا از خاطراتشون از دريا برات بگن و بعد از کلي پر حرفي تو ا ونا فقط يه جمله ميگن " لجناش بدمزه تر از اينجا بود"



توي وجود تو چيزي موج ميزنه که من با اين همه سن و سواد و تجربه نمي فهمم . آخه بچه اين همه تلاش براي جايي که اصلا نديديش حتي اژدادت هم اسمي ازاون نشنيدن چه فايده اي داره. بابا جون اژدادت توي رودخونه هاي آب شيرين زندگي ميکردن که اصلا ربطي به دريا نداره. تازه آب شوره اونجا برات سمه. حالا توهي شنا تو بهتر کن. پشتک بزن. هفته ها فکر کن .آخه نميشه که ازصبح تا شب به جايي فکر کني که اصلا براي قالب تو ساخته نشده. تو خيلي هنر کني بايد خودتو خوشگل تر جلوه بدي تا بتوني بري توي آکواريوم بزگ شهر زندگي کني. همه ماهي ها حتي اين کوسه ها هم که نژادشون از درياس آرزوي اونجارو ميکشن. دست از اين کارت بردار.خبرتو که به ماهي هاي ديگه دادم زدن زير خنده. شدي مسخره بقيه. شدي جوک اونا. ديگه دست از اين کارت بردار. ببخشيد ديگه دير شده. بايد برم. خداحافظ...



بالهاي سياهشو باز کردو غارغار کنان از جلوي ساختمان روبرو پرواز کردو رفت. عجب تحليلي کرد.خيلي با تجرس.آخه ميگن سيصد سالشه.همه دنيا رو گشته. کاش جاي اون بودم. پرواز . عجب آرزوي محال شريني براي من.عيب نداره برام محال باشه. چون من توي آرزوهام دريا رو دارم. مطمئنم که بهش ميرسم. توي همين افکار بودم که تور سپيدي به دورم پيچيده شد.تمام دنيا پيش چشمم تيره و تار شد.منو داخل کيسه پلاستيکي انداخته بودند و به پسرکي هديه داده بودند. تمام اميد هايم نقش بر آب شد. از پشت پلاستيک مي ديدم که ماهي هاي تمام آکواريوم به من ميخندندو مسخره ام ميکنند.راست ميگفتند.چقدر ابله بودم که فکر دريا و آزادي را ميکردم.حالا نه تنها به دريا نرسيدم بلکه مرا در تنگ کوچک و تنگي انداخته بودند. بچه هاي فاميل پسرک وقتي چشم صاحب خانه را دور مي ديدند انگشت داخل آب ميکردندو منو اذيت ميکردند.تصميم به خود کشي گرفتم. چند بار با پرش به بيرون پريدم. ولي زود منو از روي فرش بلند کردندو با هزار اه و اوف دوباره داخل تنگ انداختند. ديگه خسته شده بودم . دعا ميکردم که يک گربه بيادو منو بخوره و بعد هم تمام.ولي نمي شد .حتما تنگ کوچکتري برايم مقرر شده بود.تا اينکه يک روز صبح منو دوباره در پلاستيکي انداختندو با خود بردند به بيرون. توي راه به اين فکر مي کردم که حتما مي خواهند منو با ز به کسي هديه بدهند.خدا کند آکواريوم داشته باشند. لااقل جا براي شنا بيشتر است. ماهي هاي ديگري هم هستند که بشود با آنها صحبت کرد. مطمئنم ديگه از آزادي براي اونا حرفي نمي زنم. توي افکار خودم غرق بودم که ناگهان اتفاق عجيبي افتاد.چشمانم را باز کردم ديدم منو در رودخانه اي انداخته اند .هنوز پلاستيکي که درش بودم کنارم غوطه ور بود. پسرک بالاي سرم فرياد زد"برو ماهي جون.اين رودخونه آب شيرين با جاهاي ديگه فرق داره. اين به دريا ميريزه. برو راحت باش" انگار دنيا را به من داده باشند. يعني مي شد.خدايا متشکرم. به سرعت شنا کردم به طرف پايين رودخانه.از دور جاي وسيعي رو ميديدم که تا به حال انتظارشو ميکشيدم آرزوي ديدنشو داشتم .رسيدم به جايي که دوستش داشتم. چشيدم معنيش را . آزادي را فهميدم.آزادي را.آزادي. آزادي.....



جسدم را به آرامي با آن نوک سياهش از کنار ساحل برداشت. پرهاي سياهشو توي آسمون آبي بلند کردو غارغار کنان پر زدو رفت.



" ببين چقدر بهت گفتم که آب آکواريوم رو عوض کن.گوش نميدي که. مي ميرنا."



از روي صندلي بلند شدم.به طرف پنجره رفتم.هنوز روبروم کمي آنطرف تر نشته بود.با چشماي سياه مرموزش زل زده بود توي چشماي من.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آذر گفت:"يه ساعت بيشتر کار نداره. "دختر چادر مشکی را برداشته بود و داشت مقنعه‌ی ‌سياه را که با کش به سرش چسبانده بود، درمی‌آورد. آذر قيچيِ دُم باريکِ تيزی را از توی کشوی ميز توالتِ قهوه‌ای و بزرگش درآورد، تيغه‌هايش را چند بار به هم زد و به دختر اشاره کرد تا روبه‌رویِ آينه‌ی لکه‌لکه و ترک خورده‌ی ‌ميز بنشيند. دختر روی‌صندلی نشست و دست‌های سفيدِ حنا بسته را روی موهای قرمز کشيد و سرش را پايين انداخت. آذر چانه‌ی دختر را بالا آورد و گفت:"صورتش خاليه، زياد کار نداره". مادر که چادر و مقنعه‌ی دختر را مچاله کرده بود و رویِ چهار پايه ، پشت سر دختر نشسته بود گفت:"فدایِ دستت آذر خانوم. الهی خير ببينی!از وقتی تو محل اصلاحی بازکردی بيشتر دخترا به صرافت افتادند. ننه سکينه پوسِشونو می‌کند. "آذر لبخندی زد و گفت:"يادِشونَم می‌دم آ!"مادر گفت:"خدا عاقِبتِتو به خير کنه !پس هنوز مردایِ ما رو نشناختی!"آذرلب‌های کلفت و گوشت‌آلودش را بست و مشمای آبیِ چروکی را از توی سبدِ کنار اتاق برداشت، تکانی داد و آن‌را دورِگردنِ دختر سنجاق کرد. دختر زيرِچشمی‌نگاهی به‌ آينه‌ی ترک خورده‌ی ميز آرايش انداخت:"دختری با موهای صاف بلندِ حنا بسته و لُپ‌های پُر خون و لبخندی که بايد پنهان می‌شد"آذر گيره‌های فلزی را روی ميز ريخت و همان طور که با يک دست کشِ کلفتِ زيرشلواری را از موهای بافته‌ی دختر می‌‌کند و گره‌های بافت را از هم باز می‌کرد، بادست ديگر و با آب‌پاش موهای دختر را نم زد. از توی آينه نگاهی به دختر که سرش را پايين انداخته بود انداخت و گفت:"چه مُدلی بزنم برات؟"مادر گفت:"فدای دستت آذر خانوم، زياتی کوتاه نشه، می‌ترسم آقاش دعوا راه بندازه، می‌دونی که مردای ما اعتقادی به موی کوتاه ندارند، با شهريا فرق می‌کنند." آذر گفت:"اينجام که چسبيده به شهره، چيزی فاصله نداره." مادر گفت:"قربونِ دهنت!به شهر چسبيده‌ اما کُنش و مرامش همونيه که بوده. . . عقدِ نرگس يادت نيست؟!سرِ مویِ کوتاهش چه‌ الم شنگه‌ای به پا شد؟پسره جونمرگ نشده تا آخر عقد نذاشت نرگسه چادر مشکی را برداره. دختره با اينکه خبريش نيست، اما ماشالا زيرِ دست و پنجه‌ی شما مقبول شده بود. چه می‌شه کرد، مرامه ديگه!" آذر قيچیِ باريکش را برداشت و تيغه‌های آن‌را از هم باز کرد. مادر نيم خيز شد و گفت:"مرامه ديگه، چه می‌شه کرد!عزت رو يادت هست؟آذر گقت:"کلوش می‌زنم، بهت میياد، صورتت را جمع و جور می‌کنه. " مادر گفت:"دختره زبون بسته خوب شده بودآ، اما اصغرِخواهر شوهرم سرِعقد گفته بود عينِ خرم شدی!دو سال پيش دُمِ خرش کنده شد. خير نديده گفته بود زنِ موکوتاه مثه خرِ بیدُم می‌مونه!"آذر خنديد. عينک نزديک‌بينِ دور قرمز را به چشم گذاشت و با قيچی باريکش مشغولِ چيدن موهای قرمز دختر شد. مادر نيم‌خيز شده بود و به موهای دختر که دسته دسته‌ از زيرِ تيغه‌های قيچی آذر خانم بيرون می‌آمد نگاه می‌کرد:"فدایِ دستت!زياتی کوتاه نشه. عينِ موهای خودِتون. ماشالا خيلی مقبوله. " آذر تارهای يک دست و قرمز ِمو را گرفت و به‌ آينه نگاه کرد":موهای مشکیِ پُرپُشت و مجعد که با کليپسِ صورتیِ بزرگی روی سرش بسته شده بود. " دختر از توی آينه نگاهش را به موهای صاف و بلند دوخت. موهای قرمزِ بلند روی کمد شيشه‌ای ِ آذر خانم که پر از موهایِ رنگارنگ و مدل‌دار بود خوابيده بودند و روبه‌روی آن‌ها دختری روی صندلی نشسته بود با لپ های قرمز و موهای قرمزتری که مثل خر اصغر شده بود!
مادر رویِ چهار پايه ‌آرام گرفت. آذر لگن مسیِ بزرگی را وسط اتاق گذاشت و گفت:"پاشو بيا، بايد سرت را بشورم. " دختر کنار لگن به سختی سر پا نشست و سرش را توی آن گرفت. آذر شامپو را رویِسر دختر ريخت و با انگشتان بلند و سياهش موهای قرمزِ کوتاه را چنگ زد. دختر زيرِ پنجه‌های آذر خانم لبخند میزد. بویِشيرين شامپوی آذر خانم هيچ شباهتی به صابون‌هايي که ننه سکينه‌ از پيه گوسفند می‌ساخت نداشت. اين نکته را مادر گفته بود وقتی آذر مايع قهوه‌ای و غليظ شامپو را رویِ سرِ دخترش می‌ريخت. آذر موهایِ دختر را شُست و حوله‌ی بنفش را روی سرش انداخت. دختر همين‌طور که حوله را محکم روی سرش گرفته بود، روی صندلی نشست. وقتی آذر با دُم شانه‌ی باريکش موهای دختر را تقسيم می‌کرد و آن‌ها را با گيره می‌بست، مادر زيرِ لب گفته بود:"خدا به خير کنه. " آذر گيره‌ها را يکی‌يکی باز کرد و موهايی را که با مهارت ميان دو انگشت گرفته بود چيد. دختر سرش را پايين انداخت. انگشت‌هایِ سياه و ناخن‌های بلند و لاک زده‌ی آذر خانم که‌ از توی ِ دمپايی‌های سفيدِ چوبی بيرون زده بود، تقريباً رویِ زمين می‌کشيد. دختر به‌ انگشتهایِ حنا بسته‌ی پُرش که در يک رديف و تا لبِ دمپايیِ پلاستيکی آمده بود نگاه کرد. آذر گفت:"سرت رو بيار بالا".

موهای دختر تمام گردن کوتاه و سفيدش را پوشاند بود، اما به سختی تا روی شانه می‌رسيد. آذر مشمایِ چروک را باز کرد و گفت:"مبارکه. " مادر گفت:"قربونِ دستتون" و زيرِ لب ادامه داد:"خدا خودش به خير کنه. “ دختر نگاهی به مادر انداخت و سعی کرد لب هايش را جمع و جور کند.
روسری سفيد و سه گوشی که‌ آذر خانم به دختر داده بود، به سختی دورِ سرش بسته می‌شد. مادر گفت:"فدایِ دستتون آذر خانوم! زياتی خالی نشه. می‌ترسم آخر سالی از مدرسه بيرونش کنند. " آذر همان طور که نخِ سفيد را دور گردنِ باريک و درازش انداخته بود و سرِ ديگر آن‌را بين انگشت‌هاش قلاب می‌کرد،گفت:"مگه کلاسِ چندی؟"مادر جواب داد:"کلاسِ هفته، تا همين جا بسه. آقاش می‌گه دختر همين‌که بتونه دو کلوم روزنومه و چارتا نمره کوپن بخونه بسه. آقاش می‌گه دختر رو هر چی زودتر بيرون کنی بهتره، توقعش کمتره. " دختر لبخندی زد و به صورتِ سياه و لاغر و پُرلک آذر خانم که‌ از زيرِ کرم های سفيد، دانه دانه بيرون زده بود، نگاه کرد و زير لب گفت:" هر چی زودتر بهتر!"
آذر قلاب را روی ابروهای پُرپُشت دختر گذاشت و موهای درشت آن‌را کند. اشک در چشمانِ دختر جمع شد . آذر گفت:"دردت اومد؟"دختر ابروهاش را بالا انداخت و به چشمان درشتِ آذر خانم که‌ از پشت عينک به بزرگی چشم های يک گاو شده بود، خيره شد. آذر گفت:"به سلامتی داماد چی کاره هست؟"مادر گفت:"چه می‌دونم والا، کارِدرست و حسابی که نداره، کارگره، عملگی هم می‌کنه، روزام می‌ره کارخونه. دو ماه ِ ديگه‌ام بايد بِرِه سربازی. آقاش گفته هر چی زودتر عروسی کنند، بهتره. از شما چه پنهون يه نون‌خور کمتر!"

قرمزیِ لپ‌هایِ دختر در صورتش گم شده بود. آذر نخ را گلوله کرد و آن‌را توی تشتِ کف انداخت. با پهنایِ شست ابروهایِ دختر را صاف کرد. دختر روسری را برداشت و جلو آينه‌ ايستاد. آذر گفت: "مبارکه. " مادر مقنعه را به دختر داد و با غيظ گفت: "سرت کن بريم، خير نبينی الاهی!"آذر خودش را مشغولِ جمع و جور کردنِ اتاق نشان داد. مادر اسکناسِ مچاله شده‌ای را رویِ ميز گذاشت و گفت:"قابلِ شما رو نداره!"آذر گفت:"حالا چه عجله‌ای بود. میذاشتيد ، درستش که کردم يه‌جا حساب می‌کرديم. مادر رويش را محکم گرفت و گفت:"نه!آقاش داده. نگيری خرج می‌شه. " آذر اسکناس را توی جيب گذاشت و بالبخندی که تهِ صورتش نشسته بود گفت:"به سلامتی کی جشنه؟"صدایِ مادر از زيرِ چادر گفت:"جشن که نيست. فردا عقدِه، يه هفته ديگه‌ ام می‌برنش. آقاش به عقدِ زياد اعتقاد نداره، می‌گه هر چی زودتر بهتر. تشريف بياريد شمام، سر فراز می‌کنيد. " آذر لبخندی زد و گفت:"ممنون. فردا دو تا عروسِ ديگه‌ام دارم. مالِ او محلند. " و به دختر گفت:"ايشالا فردا اولِ وقت بيا زودتر درستت کنم. "مادر گفت: سايتون کم نشه. " و زيرِلب غرغر کرد تا در بسته شد. آذر پول را از جيب درآورد و تویِ کشو گذاشت. جارویِ دسته بلندش را برداشت و مشغولِ جارو کردن موهای قرمز شد. به کمدِ شيشه‌ای که رسيد، جارو را کنار گذاشت،کشِ کلفت را برداشت، انتهایِ موهایِ قرمز را با آن بست، جلوِ آينه‌ ايستاد، موهای قرمزِ صاف را رویِ پوستِ لکه لکه‌ی سرش گذاشت و همان طور که به‌ آينه خيره ماند بود، زير لب گفت:" هرچی زودتر بهتر!"



http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
محمد علي جمالزاده عجيب و غريب ترين نويسنده ايراني است و خيلي هم مشكوك ! مثلا يك نمونه اش همين تولد در 1270 و مرگ در 1376 !
انصافا صد و شش سال عمر مفيد ! نشان نمي دهد كه او دو نفر بوده است !
حداقل هم محمد بوده هم علي . يكي از اين دو نفر ! در سال 1300 با انتشار مجموعه داسان يكي بود يكي نبود داستان نويسي را در ايران رايج كرد و يك مملكت را گذاشت سر كار ! از آن سفر كرده ها ! كه در سوئيس به آقاي رحمت ايزدي پيوستند اين آثار در كتابخانه ها خاك مي خورد !

يكي بود يكي نبود ، قلتش ديوان ،‌تلخ و شيرين ، قصه ما به سر رسيد ، دارالمجانين ، هفت كشور و غيره و ذلك .



حكايت ششم
ويلان الدوله

ويلان الدوله از آن گياهايي است كه فقط در خاك ايران سبز مي شود و ميوه اي بار مي‌اورد كه " نخود همه آش " مي نامند .
بيچاره ويلان الدوله ! اينقدر گرفتار است كه مجال ندارد سرش را بخاراند. مگر مردم ولش مي كنند ، مگر دست از سرش بر مي دارند ؟ يك شب نمي گذارند در خانه خودش سر راحتي به زمين بگذارد ! راست است كه ويلان الدوله خانه و بستر معيني هم به خود سراغ ندارد و " درويش هر كجا كه شب آيد سراي اوست " درست در حق او نازل شده ولي مردم هم ديگر پرشورش را دراورده اند ، يك ثانيه بدبخت را به فكر خودش نمي گذارند و ويلان الدوله‌ي فلك زده مدام بايد مثل سكه قلب از اين دست به آن دست برود . والله چيزي نمانده يخه اش را از دست اين مردم پررو جر بدهد . آخر اين هم زندگي شد كه انسان هر شب خدا خانه غير كپه مرگ بگذارد ! آخ بر پدر اين مردم لعنت !

ويلان الدوله هر روز صبح كه چشمش از خواب باز مي شود خود را در خانه غير و در رخت خواب ناشناسي مي بيند . محض خالي نبودن عريضه با چايي مقدار معتنابهي نان روغني صرف مي نمايد ، براي آنكه خدا مي داند ظهر از دست اين مردم بي چشم و رو مجالي بشود يك لقمه نان زهر مار بكند يا نه . بعد معلوم مي شود وقتي كه ويلان الدوله خواب بوده صاحب خانه در پي " كار لازم فوتي " بيرون رفته است . ويلان الدوله خدا رو شكر مي كند كه آخرش پس از دو روز و سه شب توانست از گير اين صاحب خانه سمج بجهد ولي محرمانه تعجب مي كند كه چطور اسن هر كجا ما شب مي خوابيم صبح به اين زودي براي صاحب خانه كار لازم پيدا مي شود ! پس چرا براي ويلان الدوله هيچ وقت از اين جور كارهاي لازم فوتي پيدا نمي شود ؟ مگر كار لازم طلبكار ترك است كه هنوز بوق حمام را نزده يخه‌ي انسان را بگيرد ! اي بابا هنوز شيري نيامده هنوز در دكانها را باز نكرده اند ! كار لازم يعني چه ؟ ولي شايد صاحب خانه مي خواسته برود حمام . خب ويلان الدوله هم مدتي است فرصت پيدا نكرده حمامي برود ممكن بود با هم مي رفتند . راست است كه ويلان الدوله وقت سرو كيسه و واجبي نداشت ولي لااقل ليف و صابوني زده مشتي مالي مي كرد از كسالت و خستگي در مي آيد .

ويلان الدوله مي خواهد لباسهايش را بپوشد مي بيند جوراب هايش مثل خانه زنبود سوراخ و پيراهنش مانند پيراهن عشاق چاك اندر چاك است . نوكر صاحب خانه را صدا زده مي گويد " همقطار! تو مي داني كه اين مردم به من بيچاره مجال نمي دهند آب از گلويم پايين برومد چه برسد به اين كه بروم خودم يك جفت جوراب بخرم و حالا هم وزير داخله منتظرم است و وقت اينكه به خانه سري زده جورابي عوض كنم ندارم . آنجا به اندرون بگو زود يك جفت جوراب و يك پيران از مال آقا بفرستند كه مي ترسم وقت بگذرد . " وقتي كه ويلان الدوله مي خواهد جوراب هاي تازه را به پا كند تعجب مي كند كه جوراب ها با بند جورابي كه دو سه روز قبل در خانه يكي از هم مسلكان كه شب را آنجا به روز آورده بود برايش آورده بودند درست از يك رنگ است . اين را به فال نيكو گرفته و عبا را به دوش مي اندازد كه بيرون برود مي بيند عبايي است كه هفت هشت روز قبل از خانه ي يكي از آشنايان هم حوزه عاريت گرفته و هنوز گرفتاري فرصت نداده كه ببرد پس بدهد . بيچاره ويلا الدوله مثل مرده شورا هر تكه لباسش از جايي آمده و مال كسي است ، والله حق دارد از دست اين مردم سر به صحرا بگذارد !

خلاصه ويلان الدوله به توسط آدم صاحب خانه خيلي عذر خواهي مي كند كه بدون خداحافظي مجبور است مرخص بشود ولي كارمردم را هم آخر نمي شود كه به كلي كنار انداخت . البته اگر باز فرصتي به دست آمد خدمت خواهد رسيد .

در كوچه هنوز بيست قدم نرفته بود كه به ده دوست و پانزده آشنا برمي خورد . انسان چه مي تواند بكند ! چهل سال است بچه اين شهر است ، نمي شود پشتش را به مردم برگرداند ! مردم كه بانوهاي حرمسراي شاهي نيستند ! امان از اين زندگي ! بيچاره ويلان الدوله ! هفته كه هفت روز است مي بيني دو خوراك را در يك جا صرف نكرده و مثل يابوي چاپاري جو صبح را در اين منزل و جو شام را در منزل ديگر خورده است .

از همه اينها بدتر اين است كه در تمام اين مدتي كه ويلان الدوله دور ايران گرديده و همه جا پرسه زده و گاهي به عنوان استقبال ،‌گاهي به اسم بدرقه ، يك بار براي تنها نگذاردن فلان دوست عزيز ، بار ديگر به قصد نايب الزياره بودن وجب به وجب خاك ايران را از زير پا گذرانده و هزارها دوست و آشنا پيدا كرده يك نفر رفيقي كه موافق و جور باشد پيدا نكرده است . راست است كه ويلان العلما براي ويلان الدوله دوست تام و تمامي بود و از هيچ چيزي در راه او مضايقه نداشت ولي او م از وقتي كه در راه قم وكيل و وصي يك تاجر بدبختي شده و زن او را به حباله نكاح خود درآورد و صاحب دوراني شد به كلي شرايط دوستي قديم و انسانيت را فراموش نموده و حتي سپرده هر وقت ويلان الدوله در خانه او را مي زند بگويند آقا خانه نيست !

ويلان الدوله امروز ديگر خيلي آزرده و افسرده است . ديشب گذشته را در شبستان مسجدي به سر برده و امروز هم با حالت تب و ضعفي كه دارد نمي داند به كي رو بياورد . هر كجا رفته صاحب خانه براي كار لازم از خانه بيرون رفته و سپرده بوده كه بگويند براي نهار بر نمي گردد. بدبختي دو شاهي ندارد يك حب گنه گنه خريده بخورده . جيبش خالي ، بغلش خالي ،‌از مال دنيا جز يكي از آن قوطي سيگارهاي سياه و ماه و ستاره نشان كذايي كه خودش هم نمي داند از كجا پيش او آمده ندارد . ويلان الدوله به گرو گذاردن و قرض و نسيه معتاد است قوطي را در دست گرفته و پيش عطاري كه در همان نزديكي مسجد دكان داشت برده و گفت آيا خحاظري اين قوطي را برداشته در عوض دو سه بسته گنه گنه به من بدهي ؟ عطار قوطي را گرفته نگاهي به سر و وضع ويلان الدوله انداخته ديد خدا را خوش نمي آيد بدبخت را خجالت داده و مايوس نمايد گفت مضايقه نيست و دستش رفت كه شيشه گنه گنه بردارد ولي ويلان الدوله با صداي ملايمي گفت خب برادر حالا كه مي خواهي محض رضاي خدا كاري كرده باشي عوض گنه گنه چند نخود ترياك بده بيشتر به كارم خواهد خورد . عطار هم به جاي گنه گنه به اندازه دو بند انگشت ترياك در كاغذ عطاري بسته و به دست ويلان الدوله داد . ويلان الدوله ترياك را گرفته و باز به طرف مسجد روانه شد در حالتي كه پيش خود مي گفت " بله بايد دورايي پيدا كه كه دوا باشد گنه گنه به چه درد مي خورد ؟ " .

در مسجد ميرزايي را ديد كه در پهناي آفتاب عباي خود را چهار لا كرده و قلم دان و لوله كاغذ و بياضي و چند عدد پاكتي در مقابل و لولنگ آبي در پهلو در انتظار مشتري با قيچي قلمدان مشغول چيدن ناخن خويش است . جلو رفته سلامي كرد و گفت ميرزا اجازه هست با قلم و دوات شما دو كلمه بنويسم . ميرزا با كمال ادب قلمدان خود را با يك قطعه كاغذ فلفل نمكي پيش گذاشت و ويلان الدوله مشغول نوشتن شد در حالتي كه از وجناتش آثار تب و ضعف نمايان بود پس از آنكه از نوشتن فارغ شد يواشكي بسته ترياك را از جيب ساعت خود در آورده و با چاقوي قلم دان خورد كرده و بدون آنكه احدي ملتفت شود همه را يكدفعه در دهن انداخته و لولنگ آب را برداشته چند جرعه آب هم به روي ترياك نوشيده و اظهار امتنان از ميرزا كرده و به طرف شبستان روانه شده ارسيهاي خود را به زير سر نهاده و اناللهي گفته و ديده ببست .

فردا صبح زود كه خادم مسجد وارد شبستان شد ويلان الدوله را ديد كه گويي هرگز در اين دنيا نبوده است . طولي نكشيد كه دوست و آشنا خبر شده و در شبستان مسجد جم شدند . در بقلش كاغذي را كه قبل از خورده ترياك نوشته بود يافتن كه نوشته بود :
" پس از پنجاه سال سرگرداني و بي سرو ساماني از اين دنياي فاني مي روم . در صورتي كه نمي دانم جسدم را كسي خواهد شناخت يا نه . در تمام مدت عمر به اشنايان خود جز زحمت و دردسر ندادم و اگر يقين نداشتم ترحمي كه عموما در حق من داشتن حتي از خجلت و شرمساري من به مراتب بيشتر بوده و هست اين دم آخر زندگاني را صرف عذر خواهي مي كردم اما آنها به شرايط آدمي رفتار كرده اند و محتاج به عذز خواهي چون مني نيستن . حالا هم از آنها خواهشمندم همانطور كه در حياط من سر مرا بي سامان نخواستند پس از مرگم نيز به يادگاري زندگاني تلخ و سرگرداني و ويلاني دائمي من در اين دنيا اين شعر پير و مرشدم باباطاهر عريان را اگر قبرم سنگي داشت به روي سنگ نقش نمايند :

همه ماران و موران لانه دارند
من بي چاره را ويرانه اي نه !


http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
عمران صلاحي دو تا حسن اساسي دارد يكي اين كه ترك است و ديگراين كه درسال 1325درتهران متولد شده است! او علاوه برشعر، ترجمه، طنزپردازي، روزنامه نگاري، شركت درشب شعر، از آنروزنامه به اين مجله پريدن ،خنديدن، خوردن چاي و كارهايي از اين دست،كه همگي آنهاشغل دوم به بعد او هستند، به طور موظف و كاملا اداري روزي هشت ساعت با نشريات مختلف مصاحبه مي كند و به سوالهاي تكراري، جواب هاي سركاري مي دهد! از او يك عالمه كتاب چاپ شده است كه اينها چند تايشان هستند:حالاحكايت ماست، گريه درآب، طنزآوران امروز ايران ما، گزيده ي ادبيات معاصرايران، گزيده ي شعرهاي عمران صلاحي متخلص به ادبيات ايران ! ايستگاه بين راه ، هزارويك آينه، يك لب و هزارخنده.

اين زندگينامه قبل ازرفتن عمران نوشته شده است وگرنه همه مي دانندكه عمران صلاحي بدون اطلاع قبلي دريازدهم مهرامسال مرد!



تعطيلات خود را چطور گذرانده ايد

پسرمان گفت: " بابا توهيچ وقت روزهاي تعطيل ما راجايي نمي بري. اگرزنگ انشاء بپرسند تعطيلات خود راچگونه گذرانديد، ما نمي دانيم چه بنويسيم."
مي خواستيم بگوييم انشايتان رابدهيد ما خودمان مي نويسيم. اما ديديم هردفعه كه ما انشاء نوشته ايم بچه ها نمره كم گرفته اند ومعلمشان گفته است اين حرفهاي گنده گنده به سن وسال شما نمي آيد.
عوامل زيادي باعث شده بود بچه ها خاطره اي نداشته باشند. يكي ازآنها نداشتن حوصله بود. چون حوصله اي كه ماهانه از اداره مي گيريم، به جايي نمي رسد.

ازمنزل خواستيم حلقه ي ازدواجش را بفروشد تا بتوانيم مختصرخاطره اي براي بچه ها تهيه كنيم. حلقه ي خود من قبلا صرف خاطره اي ديگرشده بود.
حلقه ي ازدواج منزل بفروش رفت، اما مبلغ به دست آمده براي تهيه خاطره كافي نبود.منزل پيشنهاد كرد از شاعران كلاسيك ايران كمك بگيريم. او با شعرمعاصرميانه اي ندارد ومي گويد اين كتابها را خوب نمي خرند. هميشه طرفدارمولفان زركوب و جلد گالينگور است.

درقفسه ي كتابخانه ام ديگرچيزي نمانده بود. يك بار وحشي بافقي و اهلي شيرازي كمكمان كردند پول گازوئيل خانه را داديم. يك بارحزين لاهيجي و نشاط اصفهاني يك سبد گل ويك جعبه شيريني برايمان فراهم كردند تا بتوانيم به ملاقات فاميلي كه تازه ازبيمارستان مرخص شده بود برويم. يك بارهم كه مهمان داشتيم با پول قصاب كاشاني توانستيم نيم كيلوگوشت چرخ كرده بخريم. بين شاعران كلاسيك غيراز فردوسي وسعدي وحافظ ديگركسي نمانده بود كه بتواند به ماكمك كند. چاره اي نبود. نمي شد بچه ها بي خاطره بمانند.

براي اينكه اين بزرگان را تحويل بگيرند به پيشنهاد منزل ازنفوذ رزامنتظمي وذبيح الله منصوري استفاده كرديم.
سرانجام به همت اهل قلم عازم شمال شديم تا خاطره اي براي بچه هايمان فراهم آوريم.
بين راه يكي ازلاستيكهاي ماشينمان تركيد و پول حلقه ي ازدواج منزل صرف خريد يك حلقه لاستيك شد. به نظرمان آمد مراسم عقدكنان است. ما يك حلقه لاستيك كوچك به انگشت منزل مي كنيم ومنزل يك حلقه لاستيك كوچك به انگشت ما. مدعوين گرامي هم به جاي مبل ، روي حلقه لاستيك نشسته اند.

درشمال جلوي هتلي كه ظرفيتش تكميل بود وخواهش كرده بود سوال نفرماييم، ماشينمان خاموش كرد. رفتيم به دفترهتل وخواستيم به جاي اتاق خالي ، چند نفربيايند ماشين ماراهل بدهند. آمدند و گفتند هرهلي بيست تومان. گفتيم باشه. منزل و پسرمان هم كمك كردند. بازما به نظرمان آمد كه فردوسي وسعدي وحافظ وذبيح الله خان ورزاخانم دارند ماشينمان راهل مي دهند.
شب راتوي جنگل خوابيديم. راويان اخبارآورده اند كه شب حيوانات درنده به ما نزديك مي شده اند، ولي ما چنان خرناسه اي مي كشيده ايم كه آنها پا به فرارمي گذاشته اند.

صبح روزبعد به بهاي هشتاد تومان ماشين را راه انداختيم وبه تعميرگاه برديم وتا ظهربا اهالي بيت همان جامانديم. وقتي كارتمام شد، ديديم هرچه داشته ايم داده ايم به لوازم يدكي وتعميرماشين وچيزي براي تهيه ي خاطره ي بچه ها نمانده است.
منزل گفت: " تا ماشين خرج ديگري روي دستمان نگذاشته برگرديم تهران."
گفتيم: " پس خاطره ي بچه ها چه مي شود؟"
پسرمان گفت: "به حد كافي تهيه شده."
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
فرهاد حسن زاده

فرهاد حسن زاده مشهوربه فرهاد حسن زاده درسال 1341با خنده شناسنامه اش را ازثبت احوال آبادان تحويل گرفت وآن ها هم او راخيلي تحويل گرفتند. او نويسنده اي است كه حتي درحال نوشتن هم ، مي نويسد.
روزنامه نگار است وداستان هايش براي نوجوانان جاذبه اي توريستي دارد. طنزيكي ازاعجايب هفتگانه ي كارهاي اوست كه هرساله ازمناطق مختلف دارقوزآبادسفلي بازديد كننده دارد!


سفربخيرسلطان سنجر،فرهادحسن زاده ،كتاب هاي قاصدك وابسته به موسسه نشروتحقيقات ذكر،چاپ اول1380



سفربخيرسلطان سنجر

چه گل خوش بويي! سوراخ هاي دماغ آدم بازمي شود.گل رامي چرخانم وگلبرگهايش رانگاه مي كنم.چه گلخوش رنگي!زرد وصورتي، دوباره بويش مي كنم وازبويش سرمست مي شوم وكركره ي چشمهايم را مي كشم پايين.
صداي پا مي شنوم. وقتي چشمها را بازمي كنم، مامان رامي بينم كه ملاقه به دست به حياط آمده وايستاده بالاي پله هاي ايوان وبا نگاه فشفشه وارش زل زده به ما، يعني اول به بابا، بعد به من. گل را پشتم پنهان مي كنم ومنتظردعوامي مانم. مي گويد: "حيف نون! چقدربگم گلهاي اين باغچه را نچينين! انگارحرف حاليتون نيست!"

باباهم كه هنوزدرجه ي عصبانيتش روي نقطه ي جوش است، ازچرخيدن به دورحوض بازمي ماند وچپ چپ نگاهم مي كند ومي گويد: "لقوه بگيري!حالا وقت گل بو كردنه؟"
مي گويم: "چه كاركنم خب؟"
مي گويد: "چمچاره! يك فكري براي اين مستراح مادرمرده بكن!"
مستراح مادرمرده هم ازآن حرفهاست!آهسته وبا قمب قمب مي گويد: "به من چه مگه من لوله بازكنم؟!" ومي نشينم پشت بوته هاي درهم باغچه وگل قشنگم را بومي كشم.
مامان جواب بابارامي دهد: "حالا توالت به درك! جواب سلطان سنجرراچه مي خواي بدي؟ الان با مامورها از راه مي رسه!"
بابا به چرخيدن خود به دورحوض ادامه مي دهد وبا ناراحتي نوك سبيلش رامي تاباند ومي گويد: "گورباباش! آب گرفتگي مستراح خانه ي مادرمرده ي من مهمتره يا گم شدن گذرنامه ي سلطان سنجر؟ "و با لحني مسخره ، شعري مي خواند:
"سلطان اگرسلطان بود درخانه ي رندان بود
سلطان اگرشيطان شدي بهتركه درزندان بود."

چشمش مي افتد به دوچرخه ومي ايستد.ازدق دل لگدي به لاستيكش مي كوبد ومي گويد: "امروزهم از كار و زندگي واموندم."
مامان لبخند پيروزمندانه اي تحويل مي دهد: "به جهنم! چقدرگفتم به اين مرتيكه ي مفنگي رو نده! دادي، اينم بالاش!"
صداي بابا چند هوا بالامي رود: "حالا ميشه سركوفت نزني! من كه دارم اعتراف مي كنم. خودم كردم كه لعنت برخودم باد! راضي شدي؟ ولي دوست دارم پا بذاره توي اين خونه ي مادرمرده. قلم پاشومي شكنم. كاري مي كنم كارستون. كاري مي كنم كه يه راست بره قبرستون."
درمي زنند؛ چه دري! درمي كوبند. بابا عينهومجسمه خشكش مي زند و رنگش ازماست هم سفيد ترمي شود. مامان تندتند پلك مي زند."يا قمربني هاشم! چه زود اومد! با ماموراست! برو قايم شو!"

يخ بابا آب مي شود و فرز مي دود و پشت بشكه نفت قايم مي شود. دوباره درمي كوبند. صداي بابا رو ميشنوم :" سعيد! خودت در و واكن... "و درحالي كه صدايش را ته گلو مي خراشد ادامه مي دهد: "يادت باشه .من نيستم. رفته ام سركار."
تازه مي فهمم ارتعاش واقعي يعني چه. تمام استخوانهايم ،ريزودرشت، به لرزش افتاده اند. باصدايي كه انگارازقوطي كمپوت گلويم درمي آيد، مي پرسم: "كيه؟"وهول هولكي دررابازمي كنم.
عجبا!كسي نيست جزسنبل وپشت سرش سوسن. نفسم سرجايش مي آيد. مي گويم: "ذليل مردها، اين چه جوردرزدنه؟ مگرسرشيرآوردين؟"
باصورتهاي بق كرده مي دوند ومي ايستند زيرسايه ي مامان وجيجي بيجي مي كنند. مامان مي پرسد: "يكي يكي حرف بزنين ببينم . چرا نرفتين ؟ "
سوسن مي گويد : " سنبل خجالت مي كشد."

بابا از پناهگاه بيرون مي آيد: "اولا اين چه طرز در زدنه؟ دوما، خجالت نداره عزيز! قمرخانوم كه غريبه نيست. مي گفتي راه آب مستراحمون گرفته مي خوايم بيايم خدمت سركارعليه. چطوراونا هروقت تخم مرغ و پيازونون كم ميارن، وقت وبي وقت، حتي ساعت دونصفه شب ميان سروقت ما، ولي ماحق نداريم بريم؟ "مامان ملاقه را توي مشتش مي فشارد: "بسه! يواش حرف بزن!"
بابا مي گويد: "چي چي رو بسه؟ اصلا توخودت بايد با دخترا مي رفتي . ملاقه را گرفتي دست وعين پاسبانها كشيك ما رومي كشي كه چي عزيز؟! "بعد روبه ما سه تا كرد وادامه داد: "من نمي دونم اين مادرشما چه علاقه اي به ملاقه داره!"
هيچ كس نمي خندد. همه عين خميرترش كرده شده اند. تازه، حرفش هم تكراري است. آدم نمي داند آن جوش و خروش چند دقيقه پيش رو باور كند يا اين شوخي هاي آبكي را.

سوسن كه كم مانده بزند زيرگريه، نگران مدرسه است: "چه افتضاحي! حالا خوبه كه نوبت بعد ازظهريم وگرنه مدرسه بي مدرسه."وبه خود مي پيچد وپابه پا مي شود:
_چه كاركنم مامان؟
_چي رو؟ حالا تا مدرسه خيلي مونده.
_نه دارم مي تركم!
سوسن مي گويد: "منم همين طور!"وبه من نگاه مي كند كه گل ازسوراخ دماغم دورنمي شود. من صبح رفتم. درست قبل ازاينكه راهش بگيرد و درست بعد ازسلطان سنجر، سلطان سنجرآن تو بود ومن ازسرما وفشارهي دورحوض و باغچه تاب مي خوردمو براي بيرون آمدنش لحظه شماري مي كردم. بابا گفته بود ديرش شده ، ولي نمي دانم چرا بيرون نمي آمد.وقتي آمد دلم مي خواست باهاش روبوسي كنم وخيرمقدم بگويم ولي فقط سلام كردم و رفتم تو بحرآن كت وشلوارتنگ وترياكي رنگش كه بدجوري به هيكلش زارمي زد!
مامان ملاقه رامي گذارد لب ايوان، چادرش را ازبندرخت برمي دارد وسرمي كند ودست سنبل رامي كشد: "بيا بريم كه ذله شدم ازدست شما."وخطاب به بابا امرمي كند: "خب بازش كن ديگه! اگرهم نمي تواني سعيد وبفرست دنبال لوله بازكن! شايد چاه پرشده باشه!"

با رفتن آنها حياط مي شود عينهو حياط خلوت. بابا ديگردورحوض نمي چرخد. مثل اينكه دورباغچه صفايش بيشتراست. با يك لنگه دمپايي شلق شلق مي چرخد وزيرلب چيزي مي گويد: "بي جاكرده !مگه من دزدم! مگه ما دزديم كه كيف وگذرنامه اش رو دزديده باشيم."
بعد كله ي نازنينش راطرف من مي چرخاند وبا نگاهي پرازسوال مي پرسد: "توفكرمي كني كاركيه؟"
موهايم رامي خارانم ومي گويم: "راستش رابگم؟"
مي آيد جلو،مردمك چشماش عين زرده ي تخم مرغ نيمروازسفيدي زده بيرون: "اگه مي دوني بگو!"
_مي ترسم شربه پا بشه!
_بگووو! نترس با شجاعت بگووو!
_من فكرمي كنم كارمامان باشه! ازبس باهاش لج بود! نمي دوني ديشب چه حرفها پشت سرش مي زد؛ دزدي مصلحت آميزبا دروغ مصلحت آميزفرقي داره؟
_راست ميگي؟
_بله به جان شما!

رگهاي گردن بابا ديدنيه! ازبس شبيه ريشه هاي درخته . تلخي واقعيت رامي توان ازگره ابروانش خواند. فقط مي گويد: "خاك برسرمن مادرمرده!"لب حوض مي نشيند و خيره مي شود به جايي كه لابد گوشه ي باغچه است. وضع خراب و قمردرعقرب است. خداخدا مي كنم كه مامان فعلا پيدايش نشود. يا اينكه قمرخانم سرش را به باد حرف بگيرد وازصغري وكبري وعذرايش حرف بزند. بلكه موتور بابا درمجاورت حوض كمي خنك بشود.
مي نشينم لب ايوان. سلطان سنجرجلوي چشمهايم مي آيد. ديروزبعدازظهرآمده؛ وقتي كه ما مدرسه بوديم. گرسنه وخسته ازمدرسه برگشته بوديم كه احساس كردم خانه يه جورايي است. گفتم: "بچه ها بوي مهمون مياد."همه مثل موش پريديم تواتاق خرت وپرتها. آمده ونيامده، مامان سررسيد. مثل هميشه جدي نبود وخنده رولبهاش سرسره مي زد وهمين طورطعنه توحرفهاش: "پس چرا سه تايي كپ كردين اينجا؟ بلند شين بياين به سلطان سنجرسلام كنين."
گفتم : "سلطان سنجرديگه كيه؟"خنده اش تبديل شد به پوزخند: "سلطان سنجررا نمي شناسي؟ واي! نصف عمرت فناشد. تمام دنيا كدخداي خفترخونجه خاباد رومي شناسن. اصلا سلطان سنجر از مشاهير روزگاره. بلندشين بيا ين باهاشون آشنا بشين واداي احترام كنين وگرنه باباتون حسابي از كوره درميره."

مثل بچه هاي مرتب ومودب ، نفسهاتوسينه حبس، با صف به اتاق پذيرايي رفتيم. فكرمي كنم. "خناق" همان حالتي بود كه پيداكرده بودم. يعني نفس توسينه ام مثل باد توبادكنك زنداني شده بود وخيال بيرون آمدن نداشت . گمانم آن دوتاي ديگرهم همين طوربودند، سوسن سنبل رامي گويم. انگارجانمان داشت بالامي آمد. وگرنه دليلي نداشت كه مثل برگ بريزيم وبه جاي سلام بگوييم"س...س...سلام!"
اماسلطان سنجرآن چيزي نبود كه ما توي كله مان ازآن غولي ساخته بوديم. مردي بود زرد زرد زرد، با سبيلي باريك وكوتاه عينهو دم مارمولك. با چشماني گود ونگاهي مخصوص كه آدم را به ياد يك خواب بي سروته مي انداخت. اين سلطان چاق هم نبود. اسكلتي بود كه چهاركيلو گوشت و دنبه بهش چسبانده بودند. يك زيرشلوار راه راه قهوه اي – كرم پوشيده بود و پارچه اش را چپانده بود تو جورابش. بالاي اتاق نشسته وبه مخده هاي مخملي تكيه داده بود وسيگاردود مي داد، چه دودي!

ولي مودب وبا شخصيت به نظرمي آمد. چون جلوپاي ما بلند شد و دو تا ماچ آب دارخواباند دوطرف صورتم. من احساس همان وقتي را پيدا كردم كه با بچه هاي كلاس ما را برده بودند به كارخانه ي دخانيات براي بازديدعلمي! (بازديدعلمي ازكارخانه ي دخانيات براي دانش آموزان هم ازآن حرفهاست!) سلطان سنجر با صدايي كه نازك بود وعينهو خامه كش مي آمد گفت : "شطوري پشرم؟"
گفتم: "خوبم سلطان. بفرماييد بنشينين."
اودرحالي كه مي نشست، گفت: "شلطان چيه؟ شلطان شنجر. توژندگي يا اشم كشي را نبر يا كامل ببر!"
گفتم وبه بابا نگاه كردم كه با افتخارنگاهمان مي كرد.
وقتي برگشتيم به اتاق خرت وپرتها، دستهاي روي دل، آن قدرخنديديم كه چيزي نمانده بود روده بر شويم. اصلا و ابدا. خنده ي ما به خاطر برداشت اشتباه مان ازسلطان بود. ازآن گذشته ،هميشه همين طوربوده. خنده خنده مي آورد. كافي است يك نفرشروع كند، بقيه دنبالش ريسه مي روند.ازصداي خنده هايمان مامان سررسيد. خودم را براي دعوا آماده كردم. ولي نه، قربانش بروم ازملاقه اش آب مي چكيد، ازلبانش هم خنده.
گفت: "سلطان سنجرراملاقات كردين؟"
گفتم: "مامان كي بود اين؟"
گفت: "پسرپسردايي شوهرخاله ي باباتون."
سنبل گفت: "شما كه گفتي سلطان سنجره!"
مامان گفت: "تا آنجا كه مي دانم اسمش همينه. من فقط شب عروسيم ديدمش."
سوسن پرسيد: "چكاره است؟"
مامان گفت: "گويا يك زماني كدخداي ده بوده. يك زماني راننده ي بيابان بوده، دلال فرش هم بوده، پيمانكاري هم مي كرده، حالاهم اومده اينجاكه ازاينجابره تهران و ازتهران هم باهواپيما بپره تايلند."
گفتم: "تايلند! كه چه كاركنه اونجا؟"
مامان ملاقه اش راتكان داد: "چرا سوال مفت مي كني؟ من چه مي دونم." ويواش گفت: "حتما مي خواد بره دنبال كيف وخوشي. دنبال كار وكاسبي كه نمي خواد بره."

صداي بابا مثل سيم برق تكانم مي دهد: "بازكه داري اين گل مادر مرده را بومي كني!"از پاي حوض بلند شده و آمده است طرفم. ازآن تب وتاب چند دقيقه ي پيش خبري نيست وآرام شده است.
مي گويم: "چه كاركنم؟ ازبوي بد حالم داره به هم مي خوره . ناشتايي هم نخوردم."
مي گويد: "بلندشو يه چيزي پيدا كن تا اين گلوگاه را بازكنيم."
مي گويم:‌ "مثلا چي؟"
مي گويد: "چه مي دانم؟ سيمي، سيخي، چوبي، چيزي. " ويكهوچشمهايش مانند سكه اي زيرآفتاب، برق مي زنند، ملاقه ي مامان راديده. بلندش مي كند ومي گويد: "يافتم! "و قبل ازاينكه حرفي بزنم، مي خواند : "سوراخ را نيك بشكافيم وطرحي نو دراندازيم."
كله ام سوت مي كشد: "با ملاقه ي مامان!"
بي صدا مي خندد: " اين هم يه جورانتقام است. به قول شاعر:
ازمكافات عمل غافل مشو گندم ازگندم برويد جوزجو."

پاچه هاي زيرشلواريش را بالا مي زند وملاقه به دست به سوي توالت مي رود. آخ!چه بويي! گل را دوباره نزديك بيني ام بردم. ياد شب قبل مي افتم وسلطان سنجر.
توآشپزخانه بوديم كه بابا آمد. كوك كوك بود. ناخنكي به سيب زميني هاي سرخ شده زد وگفت: "اين منقل كجاست؟"
ابروهاي مامان پيچيده توهم : "براي چي مي خواي؟"
_براي چي نداره، همين طوري.
_همين طوري كه نمي شه. حتما اين مرتيكه ي معتاد مي خواد بساط پهن كنه.
_سخت نگيرتيمسار!مي خوايم چاي منقلي بخوريم وخسرووشيرين بخونيم. سلطان سنجرهم مثل بنده شاعر و اديب تشريف داره.
_نه اينكه حالا قحطي شاعراومده.

بابا يه خلال سيب زميني داغ انداخت توي دهانش وهلف هلف كنان گفت: "توچرا اين قدر با خنجرزبانت افتاده اي به جان سنجر بي زبان ما؟ طفلك اين قدرآدم خوبيه كه حد نداره. نگاه به رنگ وروي زردش نكن. معتاد نيست. به قول رئيس بزرگ حافظ:
زرد رويي ميكشم زان طبع نازك بي گناه ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون كنم."

مامان گفت: "خيال مي كني با هالوطرفي؟ اين يارو قيافه ولب ولوچه اش داد مي زنه كه معتاده. "و نگاه من و سنبل كرد: "ما بچه قد ونيم قد داريم. دلم نمي خواد ازحالا با آدماي اين جوري روبه روبشن."
بابا گفت: "اي بابا! يك شب كه هزارشب نمي شه عزيز! سلطان فردا عازمه . حالا كه بعد ازپانزده سال به هم رسيديم، نوش ما رونيش نكن زن. "و صدايش را پايين آورد: "اگه بدوني چه آدم دست ودل بازيه. من مطمئنم وقتي برگرده با سوغاتيهايش ازخجالتمون درمياد. حالاكجاست منقل ، اي زن خوب وتنبل!"

باهركلكي بود، بابا منقل را پيداكرد. ولي خبري ازذغال نبود. طبق معمول مامورخريد من بودم. پول برداشتم وپريدم توحياط وفرمان دوچرخه را به دست گرفتم . مامان جلو درسبزشد. ملاقه دستش نبود ولي يه جورغم تو نگاه و صداش بود.گفت: "مي خواي ذغال بگيري؟"
گفتم: "ساعت هشته خدا كنه بازباشه."
گفت: "مي خواي خيانت كني؟"
گفتم: "خيانت؟ به كي؟ نمي دوني بابات ذغال را براي كي وبراي چي مي خواد؟خدمت به اين جورآدما يعني خيانت."
بهش فكرنكرده بودم. من فقط داشتم فرمان بابا را اطاعت مي كردم. فرمان دوچرخه تو دستم شل شد. پرسيدم: "بابا چرا اين جوري مي كنه؟"
گفت: "مثل هميشه اسيراحساسات شده. عقل كه نباشه، جان درعذابه. چهل وچهارسال ازعمرش مي گذره، دست از رفيق بازي برنمي داره."مكثي كرد و آهي كشيد. درنورمهتاب چروكهاي ريز صورتش پيدا نبود. فرمان دوچرخه را محكم گرفت وگفت: "برگرد وبهش بگو مغازه ي حسن بسته بود."
گفتم: "اين كه ميشه دروغ. عيبي نداره؟"
زد پشتم وگفت: "مصلحت آميزه، عيب كه نداره هيچ، حسن هم داره."
بابا صدايم مي كند. ازفكرديشب برمي گردم به زمان حال، به حياط و به ايوان. مي دوم طرف توالت. درحالي كه سرملاقه را با دستهايش گرفته، وپاهايش را ازهم بازكرده است. گندآب كمي فروكش كرده است، بايك دست جلوي بيني اش راگرفته وشعرمي خواند:
بوي جوي موليان نيايد همي ياد يارنامهربان آيدهمي

ازخونسردي اش كيف مي كنم. مي پرسم: "چي شد؟ بازنشد؟"
مي گويد: "دسته ي ملاقه را فروكردم. يك چيزكي گيركرده توشترگلو."
مي گويم: "خب درش بيار!"
مي گويد: "اي به چشم! منتظردستور حضرت عالي بودم. "بعد مي پرسد: "مرد ومردانه راستش را بگو سعيد، چي انداختي توش؟"
مي گويم: "هيچي به جان شما!"
ملاقه را تكان مي دهد: "خفه خون! جان من را به خاطر مستراح قسم نخور!"
بعد مي گويد: "يادت مياد، اون دفعه پرتقال انداختي توش؟"
مي گويم: "كارسوسن بود."
مي گويد: "جدي؟ اون جا صابوني چي؟ اونم كارسوسن بود."
مي گويم: "نه كارسوسن نبود.كارسنبل بود،از دستش ول شد."
مثل كارآگاهها كله اش را تكان تكان مي دهد: "نمي توني از زيرش در بري ،لنگه دمپايي چي؟"
مي گويم: "به جان..." وحرفم را قورت مي دهم و اعتراف مي كنم: "آها! آن را كه مامان پرت كرد طرفم. من فقط جا خالي دادم و صاف افتاد آنجايي كه نبايد بيفتد.بعد هم درش آوردم."
مي گويد: "حالا هم بيا و دست كن و ببين چي تو اين سوراخ مادرمرده اسيرشده!"
برق ازكله ام مي پرد: "من!"
مي گويد: "نخيرمن!بچه بزرگ كرده ام براي همچين روزهايي ديگه.وانگهي تو دستت لاغرتر از دست منه."
بدجايي و بدجوري گيركرده ام. به زور راضي ام مي كند كه كيسه اي پلاستيكي بكشم روي دستم و دستم را فرو كنم داخل آن استوانه اي پر از كثافت. گل را لايه دندان هايم گير مي دهم كه بوي بد را خنثي كند. هنوزدست به كارنشده ام كه صداي كوبيده شدن در حياط بلند مي شود.به بابا نگاه مي كنم، مي خواهم در بروم.
بابا مي گويد:‌ "شما لازم نيست بلند بشي. بنده خودم هستم. تو مشغول كاوشگري باش. "بعد همان طور كه مي رود و مي گويد: "مامانت اينا هستند."و زمزمه مي كند: "با اين ملاقه يه آشي براش بپزم كه يك وجب پياز داغ روش باشه."

زانو مي زنم.بوها قاطي شده و كم مانده نفسم بند بيايد.صداي بگو مگو مي شنوم.صداي نازك و كش دارسلطان سنجراست: "نا رفيق نا لوطي! من كيف پولمو و گژرنامه ام را ازحلقومت مي كشم بيرون.ژود باش بيا بريم كلانتري!"
صداي بابا كمي ميلرزيد: "دست نجست رو بكش مفنگي!من كاري نكرده ام كه بيام..."
صداي يك مرد غريبه مي آيد: "بسه آقايون!اين حرفها چيه، توي پاسگاه انتظامي همه چيزمشخص مي شه."
مي خواهم بلند شوم.ولش كن.بگذار كار را تمام كنم، بعد. صداي مامان را مي شنوم: "شما چطورحرف يه آدم معتاد را باور مي كنين آقا؟"
صداي سلطان سنجر مي آيد: "معتاد چيه همشيره؟ حرف دهنت را بفهم و بژن. من آبرو دارم. به من مي گن شلطان شنجر!"

صداي ريز ريز گريه ي سوسن و سنبل مي آيد. از لاي درسرك مي كشم. بابا، مامان را كناري كشيده آهسته چيزي در گوشش مي گويد. جيغ مامان بلند مي شود: "حالا ديگه كارت به جايي رسيده كه به من تهمت مي زني؟"
بابا مي گويد: "آخه تو خيلي..."
مامان مي پرسد وسط حرفش:‌ "من هر چقدر هم چشم ديدن اين آدم را نداشته باشم محاله كه دست بكنم تو جيبش"و محكم مي كوبد به پيشانيش: "اي خدا! پناه مي برم به تو از شر شيطانهاي زميني!"
از حرفي كه در مورد مامان گفتم عين سگ پشيمانم. دلم مي خواهد از اين خراب شده بروم بيرون، ولي خجالت مي كشم.دستم همچنان توي لوله ي خنك مستراح سرگردان است.نگاهم به مورچه هايي است كه با جديت لاشه ي سوسكي را مي برند به لانه شان كه حتما جايي ميان تركهاي اين ديوار است.دستم ميرسد به ته لوله. مي خورد به يك چيزنرم.مي گيرمش و فشارش مي دم.نمي شود فهميد چيه.هنگام بالا كشيدن ازدستم ول مي شود. گوشم به حرفهاي حياط است. دعوا بالا گرفته ، مي خواهند بابا را ببرند. صداي بابا مي آيد: "با زير شلواري كه نمي شه اومد، اجازه بدين شلوارمو بپوشم. "صداي قدمهايش را مي شنوم كه دورمي شود.صداي مامان را مي شنوم: "تو اگر قدمت نحس نبود، راه آب ما نمي گرفت!"
و صداي سلطان سنجر كه مي گويد: "من!چرا افترا مي ژني همشيره؟"

ياد صبح مي افتم، بعد از بيرون آمدن او از توالت بود كه راه آب گرفت: واي! نفسم تنگ شده و بالا نمي آيد. مثل آدمي كه سر از آب استخر بيرون بياورد و عميق نفس بكشد، دستم را از گنداب بيرون مي آورم و يك نفس عميق مي كشم.گل از لاي دندانهايم مي افتد.نگاهي به آن شيئي مشكوك مي كنم. چيزي نيست جز يك كيف و حتما توي كيف دلار و گذرنامه است .راه آب باز شده. گنداب ها با صداي مكشي كه خيلي عجيب وغريب است به چاه فرو مي روند. صدايي مثل عبور تند يك هواپيما.
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زمهرير
ليلاعباسعلي زاده


تمام شب برف باريده بود و هنوز هم مي باريد. لايه ضخيمي از برف آسمان و زمين را پوشانده بود. آسمان سفيد و زمين سفيد. در دور دست ها آسمان و زمين يكي شده بودند و آسمان آنقدربه زمين نزديك بود كه گويي درچشم به هم زدني ، تمام جنبنده هاي زمين را درتنگناي آغوش خود با زمين خرد خواهد كرد.

درميان سفيدي آسمان و زمين تنها چند درشكه واسب وتعدادي زن ومرد و يكي دو كودك سياهي مي زدند وتك درختي كه حالاپوشيده ازبرف بود وتنها قسمتي ازتنه وشاخه هاي زمخت وقهوه اي اش با پارچه هاي رنگارنگ آويخته ازهجوم برف درامان بودند. بي گمان اگربرف همچنان مي باريد، ديري نمي پاييد كه مسافرهاي خسته واسب هاي بي رمق وتك درخت پيرراهم زيربال سفيد خود مي گرفت. زن با مژه هاي قنديل بسته ونگاهي يخ زده به مردنگريست. درنگاهش چيزي موج مي زد. چيزي شبيه التماس ، خشم ، درخواست ، لجاجت ،عجز،... زن همچنان بانگاهي پرسشگربه چشمان خاكستري ومه گرفته مرد مي نگريست مردهم بانگاهي عميق وخسته وبي پاسخ به زن خيره شد. زن آهسته چشمانش را ازاوگرفت ونگران وابهام آميز. به تك درخت تكيده نگريست. مرد هم بي اختيارسرش را به طرف درخت برگرداند. زن دوباره نگاهش رابه مرد دوخته اين باردرنگاهش دلهره موج مي زند وپرسشي. لجوجانه تر، سمج تروبي پرده تر. مرد سنگيني نگاه سمج زن راحس مي كند نگاهش را ازدرخت گرفت ودزدانه به زن نگريست وخيلي زود انگارازنگاهش مي ترسيد، نگاهش رابه زمين پوشيده ازبرف دوخت.

درحالي كه پشت چشمها وكم كم تمام صورتش ازهرم نگاه زن گر گرفته بود وتنش با وجود سرماي شديد به داغي نشسته بود، پاي چپش رابه قصد كنارزدن برفهايي كه كم كم به ساق پامي رسيد، تكان داد. سيبك زيرگلويش به سختي بالا وپايين رفت.
سبيل هاي زرد وقنديل بسته اش كه حالا به زحمت مي شد رنگش را تشخيص داد، جنبيدند ولي نگاهش راهمچنان به زمين دوخته بود. زن سرش را به جهت ديگربرگرداند. عده اي ازهمسفرانش با نگاهي مبهوت وبالاتكليف به او مي نگريستند. زن عاجزانه سرش راتكان داد. چند نفري هم نااميدانه سري تكان دادند. عده اي زيرلب حرفهايي نشخواركردند وبرخي تنها به زمين نگاه كردند.

سكوت عميقي فضا را فراگرفته بود. فقط گاهي صداي خشك شيهه اسبي به گوش مي رسيد. ازصداي اسبها پيدا بود .ديگررمقي برايشان نمانده است. چند روزمتوالي تاختن وبعد هم ، گرفتاراين سرما وبرف سنگين شده‌ند نه تنها رمق اسبها را گرفته بود، بلكه ازچشمان مسافرها هم خستگي مي باريد. چندين روزمتوالي ، با اميد و آرزوهاي كوچك وبزرگ، خود را به اين دشت ودرخت مراد ده رسانده بودند، تا تكه پارچه ها و دستمالها ي خود رابه شاخه هاي لخت آن آويزان كنند ومراد خود را بخواهند.

وبعد اين سرماي ناگهاني وبارش مداوم برف، وضع حمل زني ازمسافران، تلف شدن دواسب و... وضع را وخيم كرده بود.روزپيش دوتن ازمردان همسفرراهي شدند تا از نزديك ترين آبادي ، اسب وآذوقه وسوخت فراهم كنند.
آنها كي برمي گردند؟ با اين زن فارغ شده واين نوزاد ضعيف چه كنند؟ چه طورمي توان اين يخبندان و سرما را تحمل كرد؟ و... سوالاتي بود كه درذهن همه نقش مي بست و درچشمانشان هويدامي شد.
سكوت دشت با صداي گريه نوزاد شكسته شد. نگاه ها به سمت طفل ومادرش برگشت. زن بيچاره، كودك را سخت به سينه فشرد تا با حرارت بدنش او را گرم كند. به هرقيمتي كه شده بايد اين پسركوچك زنده مي ماند. پسري كه به خاطرش ، رنج اين راه را به جان خريده بود. دستمال سرخي به درخت گره زده بود تا پنجمين فرزندش پسرباشد. وحالاچطورمي توانست اجازه بدهد، يك دانه پسرش ازدست برود؟ جواب شوهرش را چه مي داد؟ مرد پالتوي پشمي اش را درآورد و كودك را درآن پيچيد. بازهم همان نگاه پرسشگر، چه مي شود كرد؟ ديگرسوختي نمانده بود. سوزسردي مي وزيد و دانه هاي ريزبرف را به رقص وامي داشت.

زن نگاهش را ازمادر وكودك برگرفت ودوباره به مردزل زد، لجوجانه تر،سمج تر،مبهت تر،ملتمسانه تر،آمرانه تر،نگاهي كه نوك تيزپيكان آن درست درقلب مردمي نشست. مرد دندان قورچه اي كرد وبازهم چشم به زمين دوخت. ناگهان، انگاركه تصميم خود راگرفته باشد، ازجابلند شد وبه طرف درشكه ي باررفت. تمام نگاه ها به او دوخته شد. مرد به سختي جلورفت. نمي دانست سنگيني برف راه را سخت مي كند يا سنگيني نگاه هايي كه روي دوشش حس مي كرد. چقدرفاصله اش با درشكه دوربود.
مرد به درشكه رسيد: لحظاتي بعد يا شايد ساعاتي بعد وشايد... با تبري دردست بدون اينكه به موج نگاه ها وهيجان آن ها توجه كند و به طرف درخت رفت. چند نفري آه هاي بلندي كشيدند، پيرزني زيرلب غرولند مي كرد.
زن فارغ شده آهسته گفت: خداي من و... ولي لبانش خيلي زود روي هم افتاد. شايد اين سرما بود كه لب هاي زن را به هم مي فشرد. به كودكش كه درآغوشش خوابيده بود نگاه كرد وبه درخت مراد ده و لبانش محكم ترروي هم قرارگرفت. حرفها وكلمات درگلوي مسافران سرمازده، يخ مي بست وخارج نمي شد.

مرد درميان سكوت همسفران به سمت درخت مي رفت. آهسته قدم برمي داشت نه! تند مي رفت، شايد فكرمي كرد كه تندمي رود. پارچه هاي رنگارنگ، سرخ، زرد، آبي، سبز،... ازلابه لاي شاخه هاي برف گرفته نمايان بود. گويي به مرد مي خنديدند. شايد هم گريه مي كردند، شايدالتماس و شايد... مرد كناردرخت ايستاد. نگاهي به سرتاپاي درخت انداخت! ياد حرفهاي مادربزرگ، ياد مرادهاي برآورده شده، ياد پارچه ي سبزكه مادربه اوسپرده بود تابه درخت گره بزند. گره ها، گره ها، پارچه ها، دستمال ها، سرخ، زرد، آبي، ... نگاهش به شاخه ها گره خورد.
نگاه ها، نگاه هاي منتظر، آزاردهنده، نگاه، نگاه، نگاه، چشم، چشم، سرما، گريه طفل، شيهه ي اسب، نگاه زن، چشمان پيرمرد. دست هاي پيرزن، درخت مراد ده، مادربزرگ، مراد، آرزو، مرگ، يخ بندان، يخ بندان، كرخ شدن ، مردن، مردن، مرده مي تواند مراد بخواهد؟!! مراد، مرده و....

تبر را بالا برد، اولين ضربه، صداي تبر به تنه خشك پيردرتمام دشت پيچيد. اولين ضربه، دومين و...ساعتي بعد همگي دورآتشي بزرگ وگرم با شعله هاي سرخ و سركش، نشستند وچشم به آتش دوختند. شعله هاي بر افروخته آتش درچشمان آنان مي رقصيد ،يخ چشم ها كم كم آب مي شد، كودك درآغوش مادرخوابيده بود، برف نمي باريد، هواسرد بود ولي دركنارآتش سرما كمتراحساس مي شد. بوي پارچه هاي سوخته، فضا را پركرده بود پارچه هاي سرخ، زرد، آبي، سبز...اما ديگركسي سردش نبود.
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از پنجره اشاره كه مي كنم، خيرا... پاشنه ي گيوه هايش را ورمي كشد و به طرفه العيني از ته حياط باغ،كوچه ي درختهاي انار را دور مي زند تا برسد پاي پنجره تالار. نفس در گلويش جاگير نشده كه مي گويد (( ارباب خرمالوهاي ته باغ خنج شده اند...)) دهان كه باز مي كند رديف دندانهاي نكبتي اش هر بني بشري را ياد مردار مي اندازد. بي التفات به گفته اش، از دريچه ي پنجره خم مي شوم به بيرون و مشتم را جلو صورتش باز مي كنم (( اين تحفه را برسان به چارلز سمسون. طبيب انگليسي . مي شناسي ش كه!؟)) نگاهش كه به يشم عتيق مي افتد، چشمهاي ريزش به قائده ي چشمهاي گاو ، درشت مي شود. مي گويم اين را به تهنيت به او برسان و بگو (( هادي خان بر اضطراب و نحوست موروثي اش فائق شد!)) بگو (( هادي خان، نواده ي شازده همايون ، شش شبانه حجاب از بر و روي شش زن برگرفت ، اما حالتي بر او عارض نشد ... اين هم همان تحفه و گوهر عهد شده...))

خيرا... را راهي مي كنم و رو به درختان تو در توي انارستان ، فرياد مي كشم: جستم! ديدي كه جستم، اي ميراث حرامزاده!؟

جسته ام و ديگر هراس اين را ندارم كه عشوه گري كلفتي اندروني و يا تنازي زنان روبند بسته ي كوچه و گذر، ناگهان به مرض شوم اجدادم بدل شوند و بر من نيز آن واقعه اي حادث شود كه بر جد كبير و پدرم شده بود...

(( شازده همايون خل شد. چمدان چرمينش را به انضمام بار دست و پاگير سه پايه و همان پرده اي كه سه سال مقابل آن خيره نشست، بغل گرفت و رفت. لاينقطع سرصبح تا به وقت واق و واق سگ هاي دم غروبي ، به آن پرده خيره مي شد، بي اين كه نقشي بر آن بيندازد. عاقبت هم مرض پاگيرش شد و قواي عقلش را زايل كرد.)) اين ها را منيره خاتون بارها براي من يا خشت به خشت ديوارهاي عمارت تقرير كرده است(( خاطر جمع بودم كه چند شبانه روز مي رود و باز مي بينم كه از گوشه و كنار باغ ، سر و دامنش پيدا مي شود... اما اين طور نشد. توي باغ و بين كوچه ي درختان انار و خرمالوهاي آن پايين ، هر سايه اي مي جنبيد خيال مي كردم دوباره آمده است تا بي التفات به همه برود توي سراي پنجدري ، پرده هاي زركي را بر هم بكشد و محبوس ، آن قدر زل بزند به سفيدي پرده ي نقاشي تا چشمهايش طوق بيندازد... اما به همين هم قناعت نكرد. كليدها را جايي كنار لوله ي ناودان يا درز زوال يافته آجرها پنهان مي كرد و دائظم هم مي گفت: منيره خاتون يك وقتي پا نگذاري آن جا ها. منيره خاتون نگاه كن كليد را اينجا پيچيده ام لاي شال كمرم. پي آن نگرد!

بيخود خيال مي كرد او را مي پايم. مشغله اش نقش و نگارهايي شده بود كه هيچ كدام را به حد كمال نمي رساند و همان طور ناقص و مغشوش مي گذاشت تا روي هم كوت شوند و آن وقت ببرد ميان حوض بي آب باغ به انضمام برگهاي خشكيده بسوزاند.))

منيره خاتون مي گويد شازده همايون عاقبت از اين مشغله هم دست شسته بوده و مجنونانه نشسته مقابل پرده اي كه هيچ نقشي بر آن نمي انداخته است. از جد كبير، همين ها را پشت خاطرات فرسوده اش حفظ كرده است و هر بار هم از او استنطاق كرده ام ، چه طور شد كه به آن حال رسيد؟ صم و بكم در مانده يا كه گفته است (( من البعد ختم غائله ي روسها و عقد عهدنامه، يك باره همين طور شد... يك باره كه نه ! اما پس از تسلط قشون روس بر قراباغ و شروان ، عريضه ي استعفا نوشت و از خدمت دارالخلافه روگردان شد. بعد هم مجدد مراجعت كرد به همين تهران خودمان. چندان هم از قماش رجل سياسي نبود كه بگويم از پي اين كه مشغله اش را رها كرد، جوهرش هم گرفته شد.

من البعد آن كه توي اتاق پنجدري رو به روي سه پايه نشست، نديدم عريضه اي تنظيم كند يا كما في السابق مكاتبه اي داشته باشد با آشنايي...مرام آدم هايي را داشت كه برايشان توفير ندارد توي كدام سوراخ يا تالار دربار خدمت كنند. نه! به خيال من از اثر اين نبود كه خانه نشين شده بود. اما به تهران مراجعت كه كرد ، ناغافل پير شد. دندان ها از فكينش فرو ريخت و قامتش دو قسم شد. ديگر لازم نبود از در و درگاه كه عبور مي كند سرش را خم كند روي سينه تا پر كلاهش به تاقي چارچوب نگيرد... باور نمي كردم اين مرد همان شازده همايون باشد! كي مي داند زمانه چه بازي اي با آدمي در مي اندازد؟ اصلا خودت شاهد ماجرا بودي كه! مگر نديدي كه خلقش چه طور مريض شد و از كون و مكان روگردان. من البعد مراجعت از قراباغ، به هفته نكشيد كه نوكر و عمله ي عمارت را مرخص كرد. از آن همه خدم و حشم ماند همين خيرا... اكبير. حتا به ميرآخور دستور داد تا اسبها و كالسكه را روانه بازار كند. بعد خو گرفت به تنهايي و مشغله اش شد نگارگري. اقل روزهاي اول ، كناري از باغ ، گل و بته يا انار خشكيده اي را بر شاخ درختان نقش مي كرد، اما همين كه سوز زمستان افتاد به جان دار و درخت باغ ، بساطش را برچيد تا ببرد به سراي پنجدري و در آن جا گوشه ي عزلت اختيار كند. بست نشست ميان پنجدري و دلمشغولي اش همان شد كه خودت هم به خاطر داري...))

اين همه ي آن روايتي ست كه منيره خاتون كنج حافظه ي نسيانگير شده اش از جد كبير حفظ كرده و من نيز جز اين ها نديده بودم. پسين استعفا، طولي نكشيد تا پسرها ، كلافه از پاپيچ شدن هاي پياپي شازده همايون، بي اعتنايي اشان را بر رخ او كشيدند و هر كدام در كوچه باغي حوالي محله ي سنگلج ، به عمارتي استيجاري قناعت كردند و به انتظار روزي نشستند تا يكي خبرشان كند(( حلقه شويد بر سر ميراث پدر! ))

اما به يك باره شبي شازده همايون رفت و بعد هم خبر و ايمايي از او نرسيد. حتا هنگامي كه دايي ها و مادرم دالان هاي تو در توي عمارت را جستجو كردند، نتوانستند اثري از دستخطي پيدا كنند كه گواه بر وصيت يا سفارش هاي او بدهد.

شازده همايون، مشير دارالخلافه شاه، سر به جنون سپرد و بعد هم گوشه ي نامعلومي مرد! اين خيالي بود كه پسين گم شدن شازده ، زبان به زبان گشت و آخرالعمر همه گي با ترديدهاي بي مايه آن را پذيرفتيم. اما كاش ختم ماوقع همين مي بود و نابكاري زمانه به همين مكافات بسنده كرده بود.

پسين رفتن جد كبير نشانه اي از او به دست نيامد، اما رفته رفته تكه هاي استهزا آميز ماليخوليايي پنهان بر من آشكار شد كه از آن دانستم اين من هستم كه بايست تاوان ده ميراث مخوف اسلاف خود باشم. پيش از آن مادرم ، يگانه دختر شازده همايون ، به من بشارت شوم چنين واقعه اي را داده بود. يقينا مرگ پدر بود كه او را وامي داشت تا مانند بار شيشه از من مراقبت كند و وقت و بي وقت نهيب بزند كه (( واي از اين ميراث شوم!))

ماقبل همه ي اين وقايع ، پدرم اسماعيل ميرزا ، برادر زاده ي ارشد جد كبير، در مهتابي سراي محقر خود، حوالي ري ، تپانچه موروثي را از جعبه ماهوت بيرون آورد، بين ابروها گذاشت و به تصوير و خيال زني كه خواب و قرار را از او ربوده بود ، شليك كرد. به تاثير اين واقعه مادر تا مدت ها كنج اتاق گوشواره زمين گير شد و غصه اش را همراه اشك، چلاند روي متكاي كنج ديوار. روزي نبود كه كلفت خانه ، پيراهن متكا را به آفتاب ندهد. عاقبت هم مادر با چشمان ته زده و گونه هاي گود افتاده ، دست منرا چنگ گرفت و از آن عمارت كابوسي به سراي جنوبي باغ پدرش كشاند تا راز عتيق تبارش را در جان من نيز بريزد و اين بار شاهد جنون جد كبير باشم .

پيش از آن كه كرك هاي پشت لبم قوت بگيرند و به سياهي بزنند ، مادر هراس اين ميراث را به جانم هبه كرده بود(( عطشي كه در تخمه اين تبار هست، وقتي با عشق در مي آميزد، وجود مرد و زنش را تباه مي كند! )) مادر اين را به اطمينان مي گفت. طوري كه انگار جنون پدر را نيز پيش بيني كرده بود و اكنون مي بايست من را از خسران اين آفت دور مي كرد. مي گفت(( همين است كه پيش از بلوغ ، دختران و پسران خاندان را براي هم نشان مي كنند تا پيش از اين كه نشانه هاي دلدادگي در آنها آشكار شود، به زفاف رفته باشند.)) مي گفت (( علي رغم همه ي اين مراقبت ها و پسران و دختران بالغ و نابالغي كه عمرشان را از وحشت اين ميراث مرموز با هم سر كردند، هيچ گاه علاجي كه بايد به دست نيامده و اين مرض هر از گاه پاتابه يكي شده...)) مي گفت (( پشت و تيره ي همه گي ما به عشاقي مي رسد كه حاصل دلدادگي اشان به ديوانگي و بيابانگردي ختم مي شده است.)) و يك بار سواد نسبنامه اي را بر من گشود كه بر جنون اميرزاده اي دلالت مي كرد كه در يك زمان به عشق سه زن رامشگر گرفتار شده بود. و نطفه ي همان امير زاده ي مجنون است كه بلاانقطاع مايه تكثير نياكان ما شده.گفتم(( لابد به خاطر همين هم هست كه وقت و بي وقت توي گوش هايم آواي چنگ مي شنوم! حتم صداي چنگ يكي از همان زن هاست!؟)) اين را گفتم كه مادر را بخندانم ، اما نخنديد ، گيس حنا بسته اش را دو تا كرد و همين طور كه جلوي سينه گرفته بود و شانه مي زد گفت (( بر پدرت آقا اسماعيل هم همين گذشت. وقتي معلوم شد به عشق زني فاسقه گرفتار شده ، لوله ي تپانچه را صيقل داد و سياه مست مقابلم ايستاد و گفت: مي داني اگر جذام ، خيال آدم را بخورد از هزار طور مرگ دردناكتر است؟))

از واقعه ي مرگ پدر، تنها صداي تركيدن تپانچه در خاطر من مانده است و آن جيغي كه گلوي مادر را دريد تا در ديوارها و اشكوب هاي خانه مكرر شود و در زندگي من نيز هراسش را بدمد.


پسين گمشدن شازده همايون، افسانه هاي متعددي در ميان مردم و افواه جاري شد. اين خيالات به يكي دو تا ختم نمي شد. گاهي نيز دايي ها بودند كه بر اين افسانه ها دامن مي زدند تا طعم ميراث بلاتكليف مانده ي پدر را زودتر به دندان بكشند. اما يقين من هنگامي حاصل شد كه اجير شده اي دهاتي، پيغامي از سوي قراباغ آورد. پيغام از سوي زني ابخازي به قصد جدم شازده همايون، فرستاده شده بود. اما دير شده بود و ديگر شازده اي در ميان نبود!

نگارنده ي مكتوب به نوشتن همين دو خط بسنده كرده بود(( قربان خاك پاي مستطاب، كابينم را حلال كردم به همان سردار روس و مراجعت كرده ام به قراباغ... نشان جوف نامه است تا پيك به حضور برساند... ديده به راه ، منتظر مي مانم...))

حالا از خواندن آن دو خط و تطبيق آنها با دستخط هاي به جامانده از شازده همايون، پشيماني بر جانم طالع شده است. شايد اگر سماجت به خرج نداده و دستخط هاي جدم را واو به واو نخوانده بودم ، مرض اسلافم از اين خانه روگردان شده بود و جان كس ديگري را مي خاييد. شايد... شايد... شايد...

تقاضاي نقش كردن شمايل زني قراباغي يا نمي دانم ابخازي ، براي كسي كه كسوت شازده گي دارد خواسته ي حقيري است. اما من نيز تا هنگامي كه دستخط ها و واگويه هاي شازده را نخوانده بودم، عاجز از درك تاثير چنين درخواستي بودم. دستنوشته ها را از بينابين باقي مانده ي عريضه و فرمان هاي ازمنه اي پيدا كردم كه جد كبير مامور به آذربايجان بود. از همين ها بود كه فهميدم چه مي توانسته بر او گذشته باشد.

(( ادراك اين بليه كه آدمي در كلافي از خوره و زخم سر كند، از عهده ي هيچ آدم ابوالبشري بر نمي آيد. چندان كه اظهر من الشمس است كه تنها سوخته آگاه بر مصيبت سوختن تواند بود. اكنون من نيز علي رغم انكار همه عمر، مي بايست معترف به جهل خويش باشم و طاعت اين موضوع را به جا بياورم كه در خرافه هاي اسلاف من طنيني از اصوات بيستون باقي ست... مي بايست به اشعار خويش شهادت به صدق اين خرافه بدهم و به اين كه تاريخ اندود از حوادثي ست كه پشت به پشت تا به دميده شدن صور اسرافيل ، مكرر مي شود. اكنون مي بايست بر صحت اين واقعه اقرار كنم كه از قبل نگاه زني ابخازي ست كه ذائقه ي آنات بي تكلف من دگرگون گشته است و حالي كه بر من موستولي شده ، همان نيست كه سابق بر من مي گذشته است...))

جد كبير دائم گوشه و خلوت دستخط هايش همين ها را نوشته است و نوشته ((... كيستي تو؟ درمانده ام... درمانده ام و هرگاه رو به پرده كرده ام دستم بر قلم و شماطت الوان وامانده و تار و پود پرده به سخره ام گرفته است. مگر جنون انگشتانم راه به جايي برند، اگر نه حتا قوت و قواي نقش كردن ظرافت طره اي از من رفع شده است.)) يقين دارم كه شازده اينها را بر خيال و پندار همان زن مي نوشته و نوشته(( تنويرم كن... بر من آشكار كن كيد و مكرت را... همان هستي؟ انتشار مدام زني سمرقندي، كشميري، بت چيني، حواي اولين و يا ليلاي سامي كه اينك بر اهوا’ من طالع شده اي... همان هستي؟ يا سفاهت اوهامي كه بر من مي گذري؟ مي هراسم... من از از فتانه گي چشمهايت مي هراسم... رهايم كن. من از خطاب اين اصوات مي هراسم... از صداي جماع اسلافم مي هراسم... همين جا هستند همه گي... پشت پرده پنجدري ها، ارسي ها و تمام اين ديوارها و شب و روز چون آيينه مكرر در مكرر مي شوند...))

مدام از او گفته و از حالي كه پاتابه اش شده بوده نوشته است. منيره خاتون آگاه نيست كه بين دستخط هاي شازده، چنين واگويه هايي هم هستند. نه سواد خواندن دارد و نه سواد ادراك چيستي اين اوهام را! نه تنها او، مادر و دايي ها را نيز بي خبر گذاشته ام يا انكار كرده ام اگر بويي برده اند.

همين ها را خواندم و اقرار آن زن ابخازي را كه پيغام را فرستاده بود شنيدم تا كه مطمئن شدم، شرارت عشق، بر جان شازده رسوخ كرده و صحت عقل او را زايل كرده بوده است...

در وهله انطباق آن دستنوشته هاي متفرق با آن چه خيال مي كردم بر شازده گذشته است، كاري عبث به نظر مي رسيد. علي اي حال با روايتي كه از آن زن ابخازي شنيدم به اين اطمينان رسيدم كه همه ي اينها ، حاصل تاثيرات همان زن بوده است.

تا به آن نشاني كه پيك دهاتي، همراه آورده بود، مراجعت كنم ، پاييز و زمستاني گذشته بود. طي دو روزي هم كه او را مهمان كردم تا نشاني هاي نگارنده نامه را بپرسم، مطلب تازه اي عايدم نشد الا اين كه مرد اجير نيز به كفايت او را نمي شناسد. پيغام را در ازا’ دريافت مشتي شاهي سپيد همراه آورده بود. انگار كه كار درخوري صورت داده باشد با رويي وقيح انتظار داشت تا هفته و ماهي ، پذيرايش باشم. خيرا... را صدا زدم و گفتم(( آخور متروك اسبها را مهيا كن .))

پرسيد(( ارباب مهمانمان اسب ندارد كه! ))
گفتم (( جماعت دهاتي اي كه حد خودش را نداند ، با اسب توفير نمي كند. مي خواهم خودش را ببندي به آخور...))
خيرا... دندان هاي آفتي اش را رو به او خنداند و گفت (( همين اصاعه ترتيبش را مي دهم ارباب)) ناكس شيوه ي نوكري را به حد كمال از بر است. نگاهش را به بقچه و شلمه ي او دوخت و گفت (( ارباب مي گويد: نمي مانم! همين الانه كاري برايش پيشامد كرد كه مجبور است في الفور از اين جا برود.))
پيش از اين كه از اتاق پنجدري بيرون بروم، مرد دهاتي كون خيزك از شاه نشين پايين آمده و عمارت را ترك كرده بود. خيرا... گفت(( انگار به تريج قبايش برخورد!))
گفتم(( نجنبيده بودي بايد افسار تو را باز مي كردم و در دهن اين يكي مي بستم!))

... و عاقبت رفتم. تا به آن شهركوچك لميده بر كوهپايه برسم، در ميان راه پشيمان شده بودم. اما شرح بي بديلي سيب هاي سبز و پرتغالهاي ترش قراباغ را كه از دهان همراهان نيمه راه خود مي شنيدم، شوق سياحت آن شهر مرا به پيش مي راند. علي اي حال رفتم. در غروبي ابري و دلگير رسيدم و تا آن كوچه هاي تنگ و بي نشان را جستجو كنم، خيالم مستغرق اوهام آن زن شده بود. مي دانستم نزديك او هستم. آن جا بود، پس و پناه يكي از آن حصارهاي كاه گلي و كوچه هاي تو در تو كه كلاغها بر بالاي خانه هايش قار قار كنان از بامي به بامي مي جستند. رسيدن به خانه ي آن زن مي توانست تعبير همه ي آن هراسهايي باشد كه در خون من نيز جاري مي شد... مطمئن بودم اين زن هر چه هم كه نداشته باشد لااقل شمه اي از خطوط ، اطوار و تنازي همه آن مادينه هايي را دارد كه پشت به پشت در جنون اسلاف من مكرر شده است. حتا فكر كردم، او مي تواند هيئت همان زني را داشته باشد كه پدرم در تو به توي خيالش به او شليك كرد... جان تپانچه را گذاشته بود بين ابروها و آن سرب گداخته و غلنان را واداشته بود تا تصوير فاسقه اي تهراني را در سرش پاره پاره كند... همسايه ها در ميان غوغاي عزا، كنار گوش هم پچ پچ مي كردند: گلوله مخاط مغز را طي كرده و از مهره ي بالاي گردن، در شده است... خودش راكشته... ملتفت شده بودم كه سر گشته شده...
بي اختيار به ديواري تمبيده تكيه داده و رو به كلاغهاي وراج قراباغ فرياد زدم: قحبه، حالا كجايي و همخوابه ي كي؟

پيرزني روگرفته در را گشود و تا سه دري محقري را نشانم بدهد غرولندكنان به مشايعتم آمد. نرسيده به پلكان سراي داخله، برگشت و در ميان حياط ، پشت درختان به شكوفه نشسته ي سيب، گم شد. پيش ار آن كه پا بر پلكان بگذارم و انگشت بر شيشه هاي سرخ اتاق بكوبم، در باز شده بود. همين كه با آن زن ابخازي چشم در چشم شدم، رخوتي نا آشنا در تنم رسوب كرد. نگاهش غريبه نبود و هماني بود كه در خيالم ، پرورانده بودم. باريك و بلند و به رنگ پريده گي همه ي آن زنهايي بود كه از تيره و تبار ممالك سرد سير مي شناختم. پيش از همه ي نشاني هاي مجموع در خاطرم ، دستهايش را بازشناختم كه جد كبير از آنها نوشته بود(( انگشتهاي بوريايي، ساقه هاي ترد مرجان...))

شب نرسيده پرده ها را به هم آورد و دود مردنگي چراغ ها را زدود و روشن گذاشت بر رف هاي طرفين سرا. دو قطعه شمع نيمسوخته ي لاله ها را هم با شعله ي چراغ ها گيراند و گذاشت پشت پرده ها مقابل پنجره هاي مشبك ، گفت(( يك وقتهايي با اين ها توي حياط و باغ را نگاه مي كنم. سايه ي شبانه ي شاخ و برگ درخت ها هول به دل آدم مي اندازد، شازده...)) تمام مدت همين طور صدايم زد. گفت (( از بيرون كه نگاه كني، روشنايي دريچه هاي رنگين دلگرمت مي كند به اين كه توي اين عمارت يك كسي هست! براي من كه تنها هستم ، اين دلخوشي بزرگي ست...))

از سوختن شمع ها بوي زهم پيه بر مي خواست. شعله ي محقر شمع هاي پشت پرده، به دلم مي انداخت، درختهاي سيب توي باغ آتش گرفته اند و مي سوزند. وقتي گفتم شازده همايون، اهل عمارت را بي خبر رها كرد و رفت. بي اعتناتر از تمام حالاتي بود كه در مخيله ام متصور شده بودم. با مايه اي از بي تفاوتي گفت(( تقصير از خودش بود... مردها كه عاشق مي شوند، انگار جنون را هم به جانشان راه مي دهند! حالا اين عشق مي خواهد به زرعي از خاك باشد، يا خال زني هرجايي.))

فكر كردم بيخود نبوده كه جد كبير دل به يك چنين زني سپرده بوده است. چرا كه تنها حلاوت زنگي صدايش، حجت تمام شوريده گي هاي شازده را با خود داشت! آن قدر كه بر خيالم گذشت اين همان صدايي ست كه پشت به پشت در شعرها و افسانه هاي اين سرزمين، در قفاي گلها و آواز هزارها پنهان كرده ايم، تا به گوش اغيار نرسد.

گفت(( تو بايد بداني به عقد يك سردار روس در آمدن، چه معذوراتي را براي يك زن فراهم مي كند. حتم يكجايي بين دستخط هايي كه مدعي هستي واگويه هاي شازده همايون است، نوشته چه مي طلبيده از من. حتم اين را هم مي داني كه نبايد تقصيري در من ببيني شازده...))
گفتم (( نوشته. آن قدر نوشته كه كلمات عين تو شدند و جلوي چشمانم جان گرفتي...))
ظرافت مجموع در چهره و لب ورچيدن هاي مدامش، مرا هم به خودش مي خواند و ميل شهواني اش را در ساحت اتاق مي پراكند. پيش آمد، مقابلم خم شد، انگشتهايش را لغزاند بين موهايم و يكي از آن خنده هايي را تحويلم داد كه مي توانستم اثر آن را در پس قهقهه هاي مجنوني هفت پشت و ميراثم، دريابم. شايد هم يكي از آن خنده هايي بود كه تحويل آن سردار روس داده بود تا طمع را در نطفه ي كمرش بنشاند و نشانده بود.

برخاستم تا في الفور آنجا را ترك كنم. مقابلم در آمد كه (( شب را بمان )) و با تحقير و طعنه اضافه كرد (( شازده اگر نمي ترسي به تقدير موروثي ات دچار شوي، امشب را دره التاج سراي ما باش!)) و خنده اش را پشت چارقد پنهان كرد(( دل آشوب نباش شازده . حتم جد مبارك ، يكجايي به گور خفته و چشم طمعش را هم از زنهاي ابخاز و طالش و قراباغ گرفته... اين طور نيست؟ حالا تو مانده اي كه بايد قدر بداني شازده...))
خيره ماندم به نگاهش كه (( نيامده ام اينجا اخبار درگذشت او را مطالبه كنم. علاوه بر اين خيلي گذشته از وقت به عزا نشستنش.))
نگاهش را تاب نياوردم. خودم را پس كشيدم از فتانه گي آن چشمها و خنده ام را قاه قاه ريختم روي سايه روشن پرده ها. گفتم(( فكر نكني من نيز به حماقت، آنها هستم!)) فرياد زدم(( نه من حماقت آنها را ندارم. من از قماش جهل آنها نيستم.)) حس مي كردم تكرار اين هجاها، ميلي را كه از كشاله هايم بالا مي كشيد و در تنم منتشر مي كرد، خاموش مي كند. وقيحانه و چه بيخود عربده مي كشيدم (( من به سفاهت جدم، پدرم، و همه آنهايي كه تن به چموشي تو دادند، نيستم. بمان. همينجا بمان به عقد تخمه روس...)) همين ها را عربده كشيدم و شبانه از آنجا گريختم.

زماني با خود فكر كرده بودم ادراك چگونگي عشق و ماليخولياي جد كبير بر من ممكن نخواهد بود. اما ملاقات آن زن، طعنه اي به بيهودگي همه خيالاتم بود و فهميدم كه چرا علي رغم همه معذوراتي كه در سنن ما جاري ست، شازده همايون اصرار مي كرده كه قصد دارد، شمايلي از آن زن را نقش كند. اما آخرالعمر واقعه اي كه بر او حادث شد، اين بوده است كه پس از ختم غائله ايران و روس و انعقاد پيمان مصالحه ميان دو طرف، آن سردار روس به همراه عقد كرده ي خود به پطرزبورغ سفر كرده بوده بدون آن كه فرصت تحقق خواسته ي جد كبير فراهم شده باشد.

(( گاه سكر و سودا طلب جان مي شود، اما دريغ. ماقبل اين علي التصال به فراخور ايام ، نگارگري بسيار كرده ام، از زنان و مردان. اما اكنون حتا از نقش كردن پنداري از او عاجز مانده ام... به جور فراوان پرده اي مطبوع مهيا كردم. لجوجانه برزن و بازار عطارها را پا به پا جوريدم تا الواني فراخور شگرفي آن چهره ي عتيق فراهم آورم و آوردم. اما اينك نمي دانم از كدام روز است مقابل اين پرده ي سمج به تمثالي سنگي شبيه شده ام و وامانده ام چه تدبير كنم با ماليخولياي اين نقش كه نه بر بوم مي نشيند و نه از آشوبه افكارم خلع مي شود...))

به شهادت منيره خاتون و يكي دو نگاه دزدانه ام از پشت درختان باغ انارستان، هيچ نقشي بر آن پرده اي كه جد كبير با خود اينسو آنسو مي كشاند، نبود. منيره خاتون مي گويد(( حتا در تمام آنهايي كه در ميان حوض باغ سوزاند، هيچ وقت نديدم شمايلي از يك زن نقش كرده باشد...))

من نيز چاره اي نداشتم و وقتي شرح مرض موروثي ام را به چارلز سمسون، طبيب و مستشار انگليسي، تقرير مي كردم ، زمهرير چشمان آبي اش را بــر عاقبت به شــرط((Good. Very good…من دوخته بود و مدام مي گفت (( تصاحب گوهر يشم پيش كلاهم، قول داد اين تضرعم را چاره كند كه (( انگليسي... انگليسي يك چاره و دوايي كن كه مردانگي از من رفع شود و عقيم بمانم.)) و او نيز با اطمينان موذيانه اش جواب داده بود
(( Sure…شما شرگي هاAre my dream…))
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ابرهاي تيره از بالاي كليساي جامع گذشتند و هوا ناگهان روشن شد. دسته هاي بازديدكنندگان چشم بادامي با استفاده از فرصت شروع به گرفتن عكسهاي يادگاري كردند. يكشنبه اي بود مرطوب و گرم و بسيار شلوغ در ميانه تابستان، فصلي كه جهانگردها به شهر هجوم مي آورند و بازار همه چيز از جمله كليساها رونق دارد. مارك تواين زماني درباره اين شهر گفته بود به هر طرفش كه سنگي بيندازي شيشه كليسايي مي شكند.

از كليساي قبلي تا اينجا راه زيادي نبود. رمزي با شاپوي حصيري كوچك، كت و شلوار كتاني سفيد و نام مستعارش ايستاد تا نفسي تازه كند. گرما بيداد مي كرد. پيراهن گشادش از فرط رطوبت به تنش چسبيده بود. نگاهي سرسري به اطلاعيه اي انداخت كه دسته اي از جوانهاي پرشور در اين سو و آن سو ميان مردم پخش مي كردند و يكي هم به او رسيد.

"همايش باشكوه

نظر به استقبال فوق العاده عاشقان صلح و دوستي، ژان ما، اهل لاوال بار ديگر درباره انفاق، ايمان و ضرورت همبستگي ميان ملتهاي جهان با شما سخن مي گويد. پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهاي پاك مان به استقبال او مي رويم. صندوق خيريه جهت دريافت كمكهاي نقدي در محل سخنراني داير است. رحمت خدا بر شما كه رنج بي خانمانها و گرسنگان را با سخاوت خود چاره می كنيد . . ."

رمزي دور و برش را نگاه كرد. يك زوج جوان چشم بادامي با دوربين و لبخند به او نزديك شدند.

"ممكن است عكسي از ما بيندازيد؟"

"با كمال ميل."

مرد جوان دوربينیش را به او داد. كنار دختر ايستاد. رمزي عكس آن دو را در مقابل در كليسا گرفت. دو دلداده دست در دست روي پله ها پريدند.

"لطفا يكي ديگر."

رمزي عكس ديگري در پس زمينه ابرها گرفت. مرد جوان از پله ها پايين آمد و دوباره تشكر كرد. رمزي دوربين را همراه آگهي سخنراني به او داد. مرد كاغذ را گرفت، با نگاهي كنجكاو رمزي را برانداز كرد، باز هم لبخند زد و به اتفاق زن جوان از او دور شد.

از اين كليسا تا كليساي بعدي و كليساهاي بعدي راه زيادي نبود. اما در مجموع تا رسيدن به خانه زير شيروانيیش در برج قديمي حومه شهر يك ساعتي پياده راه بود. خسته و گرسنه اين راه را پيمود و در آستانه ورود به ساختمان طبق عادت معمول محض رفع تكليف به سرايدار سري تكان داد و بي اعتنا به آدمهاي هر روزه وارد آسانسور شد. مهاجر سي و پنج سالهء منزويِ نجوشي بود كه از نداشتن تجربهء دمي رفاه مالي به تنگ آمده بود. نه غذاي درستي براي خوردن داشت و نه آغوش گرمي كه ساعتهاي تنهایی اش را با آن تقسيم كند. غذاي معمولش، جز موارد نادري كه دستش به چيز بهتري مي رسيد، سيب زميني پخته و نان و گاهي كره بود. داستانهايي مي نوشت كه كسي آنها را نمي خواند. همسايه ها مي گفتند اهل ايرلند يا ايران است. از منبع معاش و مليت اصليش چيزي بيش از اين نمي دانستند. در زندگي محقرش به رغم اشتهاي زياد از رفاه جنسي اصلا خبري نبود. زماني دراز نامه هاي پرسوز و گداز براي مراكز فرهنگي و دانشگاهي مي نوشت و ضمن تشريح وسواس آميز و دقيق موقعيت دشوار خود از آنها تقاضاي كمك مالي مي كرد. صندوق پستيش تا چندي پيش همواره پر از نامه هاي سرشار از ابراز همدردي و البته پاسخهاي منفي اين مراكز بود. پس از قطع اميد از دريافت وام و كمك هزينه زندگي با نوشتن چند نامه مشابه خطاب به مراكز مربوطه به اين وضع خاتمه داد. نوشت كه از سخاوت مشروط آنها در اهداي كمكهاي مالي در شگفت و از آيندهء خود و سرنوشت قصه هايش بيمناك شده است. نامه ها را در بامداد روزي خوش يك جا به رودخانه سن لوران انداخت، اما از سر احتياط همه را با جوهر ضد آب نوشت تا اگر بر حسب تصادف به دست مسئولان فرهنگي و دانشگاهي رسيد در مقابل اعتراض به حق او بهانه اي نداشته باشند. از آنجا كه نمي توانست به كار ديگري جز همين كه فكر مي كرد برايش ساخته شده بپردازد، تصميم گرفت نان خود را مثل سابق از كشور زادگاهش دربياورد. به همكاري قديمي در روزنامه هاي تعطيل شده نامه نوشت و گفت كه مايل است به كار سابقش از راه دور ادامه دهد. سه هفته بعد پاسخي از دوست قديمي همراه با چند شماره از روزنامه تازه اي به نام آواي زمان با پست سفارشي به دستش رسيد. دوست قديمي به او پيشنهاد همكاري داد. از قرار اطلاع آواي زمان توسط افراد با نفوذ و ثروتمندي اداره مي شد كه اعتقادهاي الهي داشتند و به هيچوجه مايل نبودند در گرداب اختلافها به سرنوشت دهها روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصل نامه اي كه پول و نفوذ و اعتقادهاي الهي نداشتند گرفتار شوند. رمزي در انتظار بود تا به فرمان سردبير كار خود را آغاز كند. نيمه شب گذشته سردبير شخصا به او زنگ زد، از خواب بيدارش كرد و انتخابش را به عنوان اولين خبرنگار آواي زمان در آن سوي آبها تبريك گفت. رمزي دستپاچه شد. مي خواست درباره حقوق، مزايا و جزييات ديگر صحبت كند كه تلفن قطع شد. روز يكشنبه گرم و طولاني و كسالت بار به پياده روي و اتلاف وقت گذشت. ساعت دو بامداد روز دوشنبه به وقت محلي بار ديگر تلفن زنگ زد. رمزي خواب آلود و سراسيمه گوشي را برداشت و سردبير بي مقدمه او را سئوال پيچ كرد.

"اين ژان دارك اهل لاوال ديگر كيست؟"

"كدام ژان دارك؟"

"همين كه توي شهرتان پيدا شده، حرفهايش فوق العاده است."

مرد خواب آلود فكرش به همه جا رفت جز اطلاعيه اي كه شخصا به دست جهانگردهاي چشم بادامي داده بود.

"درباره چي صحبت مي كني؟"

"درباره همين ژان دارك اهل لاوال، حرفهايش فوق العاده ست. همان كسي ست كه دنبالش هستیم. حرفهايش عجيب به دل مي نشيند. صلح، دوستي، عدالت . . . "

"اطلاعي ندارم. يعني، نمي دانم.. الان ساعت دو نصفه شب است."

"آه؟ فكر كردم دو بعدازظهر است، ببخشيد."

"خواهش مي كنم."

"پس من وقتت را نگيرم. بچسب بهش، مي فهمي؟"

"بچسبم به چي؟ نه، نمي فهمم."

"همين ژان دارك، بابا! گزارش سريع، مفصل و مشروح . . ."

"كدام ژان دارك؟ اصلا درباره چي صحبت مي كني؟"

"دبليو، دبليو، ژان دارك! همين الان بهش معرفيت مي كنم. برو سراغش، دوربين و ضبط صوت يادت نرود!"

"از كجا پيدا كنم؟"

"اي بابا، آدرسش توي اينترنت است."

"منظورم دوربين و ضبط صوت است."

"يعني چه؟"

"من دوربين و ضبط صوت ندارم."

"پس تو چه خبرنگاري هستي؟"

"نمي دانم. فكر ميكنم به كاهدان زده اي!"

"اين حرف را نزن. من خيلي تعريفت را شنيده ام."

رمزي چيزي نگفت.

"الو؟"

"يك كاري مي كنم."

"سعي خودت را بكن."

"سعي خودم را مي كنم."

"سعي نكن، يك كاري بكن . . .اي بابا، اين چه خبرنگاريه . . . الو؟ . . ."

بار ديگر تلفن قطع شد. رمزي تا صبح نخوابيد. دبليو، دبليو، ژان دارك! صبح اول وقت به كتابخانه محله رفت و پشت كامپيوتر نشست. ژان ما، اهل لاوال. . . همايش با شكوه ـ روز پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهاي پاك مان . .. يك، دو، سه، چهار، پنج . . .

"خداوندا. . .!

شما ديداركنندهء شماره صد و نود و شش ما در اين بامداد زيبا هستيد. رحمت خدا بر شما باد . ..

"خداوندا . . .!"

تازه ياد اطلاعيه اي افتاد كه جلو كليسا به دستش دادند و او هم آن را تقديم جوانهاي چشم بادامي كرد . . .

"هدف ما جوانهاي انسان دوست، كوشش در راه استقرار صلح جهاني در پرتو دوستي و همبستگي ميان مذاهب و ملل مختلف است. از شما دعوت مي كنيم ما را در راه اين هدف مقدس به هر نحو كه برايتان امكان پذير است ياري كنيد. كمكهاي مالي شما . . ."

رمزي به سرعت اطلاعات اندك روزنامه خبري گروهي را كه از اين سوي آبهاي جهان توجه سردبير آواي زمان را به خود جلب كرده بودند، يادداشت كرد. ژان جوان و يارانش خود را مستقل و از جهت مالي غيروابسته به كليسا و ديگر نهادهاي رسمي مذهبي مي دانستند. بي درنگ پيامي ارسال كرد و تمايل آواي زمان را به گفتگو با نماينده جوانهاي انساندوست و طرفدار صلح اطلاع داد.

به خانه برگشت. چاي دم كرد. ظرف مربا و كره را روي ميز گذاشت. شب شام درستي نخورده بود. گرسنگي و بي خوابي آزارش مي داد. هنوز دست به كار نشده بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد.

"آقاي رمزي؟"

"بله!"

"موريس ترامبله!"

صداي غريبه و خشن مردي كه با لهجه فرانسوي غليظ محلي او را به نام مي خواند بر هيجان و احساس گرسنگيش افزود.

"از كجا زنگ مي زنيد؟"

"من پدر ژان هستم ، از طرف او زنگ مي زنم. پيام شما و سردبير آواي زمان را دريافت كردم. به اطلاع شما مي رسانم كه ژان آماده گفتگوست. لطفا بفرماييد چه زمان براي شما مناسب است."

انتظار اين تماس سريع را نداشت. دستي به ريش سرخ كوتاه و تنكش كشيد.

"آه، بله، يكي از اين روزها . . . يك بعدازظهر . . . متشكرم. . ."

"همين امروز ساعت پنج خيلي مناسب است."

"امروز؟ همين امروز؟!"

بار ديگر ريش تنكش را خاراند. خسته بود و مي خواست استراحت كند.

"مي دانيد، آخر، من حتي سئوالهايم را طرح نكرده ام، فردا چطور است؟"

"بله، البته، مي دانيد.. ژان اين روزها خيلي سرش شلوغ است. وحشتناك . . . فردا و پس فردا با دوستانش روي متن سخنراني كار مي كنند. پنجشنبه هم قرار ملاقات عمومي ست. آخر هفته مهمان داريم ، دوشنبه هم ژان به سفر مي رود و تا پانزده روز ديگر برنمي گردد. پيشنهاد مي كنم همين امروز كار را تمام كنيد وگرنه مي ماند براي اوايل ماه آينده . . ."

چاره اي جز تسليم نبود. در مقابل سرعت عمل و لحن مصمم پيرمرد نتوانست مقاومت كند.

"بسيار خوب، براي من موجب خوشحالي ست. فقط، بگذاريد ببينم. . . ساعت شش چطور است؟"

"البته. آدرس بدهم؟"

"بله. اجازه بدهيد."

رمزي قلم و كاغذي برداشت.

"تا به حال به لاوال آمده ايد؟"

"آه، بله!"

"اتومبيل داريد؟"

آه، نه!"

"با تاكسي مي آييد؟"

"آه، بله!"

رمزي دستپاچه شد. حتما او را آدم مهمي فرض كرده اند.

"ويلاي آقاي ژان لويي آنوي در اينجا معروف است. شماره ده خيابان مه لي يس."

"شما آنجا هستيد؟ منظورم ويلاي آقاي . . ."

"آنوي . . . ياداشت كنيد! شماره ده. ژان لويي آنوي. من باغبان ايشان هستم."

آقاي ترامبله، باغبان، پدر ژان، آقاي آنوي، آواي زمان، صلح جهاني، همايش باشكوه، عجب داستانی . . . !

راه زيادي در پيش نبود. نبايد ولخرجي مي كرد. به آواي زمان و نتيجه كار اعتماد نداشت. با دو خط اتوبوس مي توانست به آنجا برود. حدود يك ساعت طول مي كشيد. بعد هم كمي پياده روي داشت. اگر زودتر راه ميافتاد مي توانست دست كم از هدر رفتن پول در راه اين ماموريت احمقانه جلوگيري كند.

به پياده روي و اتلاف وقت خو گرفته بود. ساندويچ سيب زميني درست كرد و ساعت يك بعدازظهر از خانه بيرون زد. وقتي كه به لاوال رسيد آن قدر وقت داشت كه مدتي در طبيعت و هواي خوش حومه شهر پرسه بزند. از حاشيهء رودخانه و جنگل گذشت، زير آسمان آبي در سايهء درختهاي بلند بر نيمكتي نشست و غذايش را خورد. از آنجا به گردشگاه عمومي رفت. در چمنزار دراز كشيد و محو تماشاي دلدادگان جوان، زيباييهاي طبيعت و روياهاي دور و نزديك شد. به هر طرف كه نگاه مي كرد زوجهاي جوان را سرخوش و مست در حال گردش و تفريح، حمام آفتاب و نجواهاي عاشقانه مي يافت. وقتي چشمش به اندام نيمه برهنه دختري زيبا ميافتاد آتش هوس در دلش زبانه مي كشيد. اميال جسماني، زيبايي اين بدنهاي با طراوت، پاهاي بلند و رانهاي فربه او را به وجد مي آورد. گاهي هم به توده هاي بي شكل ابرهاي سفيد پنبه مانند خيره مي شد و اندوهناك آه مي كشيد. ديگر به مجرد ماندن خو گرفته بود. مي دانست كه مرد ازدواج نيست. يكي دو فرصت خوب را در گذشته به همين سبب از دست داده بود. مي گفت ازدواج يعني مرگ عشق و با شناختي كه از خودش داشت پيشاپيش از بي وفاييهاي ناگزير به وحشت ميافتاد. وقتي جوانتر بود در برابر اميال سركش خود تن به عشقهاي ارزان مي داد. حالا در اين هم نوعي بي وفايي مي ديد. بي وفايي به عادتها و اخلاقي كه خواسته و ناخواسته در گذر عمر مبدل به ارزش مي شوند. يك بدن زيبا به صرف زيبايي نگاه او را به خود جلب مي كرد. زماني شيفتهء زيبايي روشنفكرانه دخترهاي پاريسي بود. اما اين هم مثل بسياري از چيزها پايدار نماند. حوصله ادا و اصول را نداشت. فرصتها از دست مي رفتند. فرصتهاي مردي كه ديگر چندان جوان نبود و هنوز شيفتهء دختران جواني بود كه نسل به نسل از او فاصله مي گرفتند. با لهجهء غريب، زبان ناقص و حركات عصبيش مايه شگفتي آنها مي شد. و روزها بدون حادثه عاشقانه به كندي مي گذشتند.

حادثهء عاشقانه اي كه براي او به معناي از ميان برداشتن تفاوت فرهنگي و پيروزي خصوصي كوچك ولي مهمي بر يك قاره پهناور بود. همهء اين فكرها و بسياري فكرهاي ديگر براي او در يك واژه خلاصه مي شد: بيگانه . . .

با اين همه از اين كه با يكي از آن دخترهاي بي بو و خاصيت زادگاهش ازدواج نكرد خوشحال بود. بيست سال زندگي در محيط بسته شهرستان و سالهاي دشوار سرگرداني در پايتختي كه سرانجام با نفرت و براي هميشه آن را ترك كرد جز كسالت حاصلي نداشت. روي پل در راه خانه آقاي آنوي لحظه اي ايستاد و به قايقهاي بادي زرد و آبي و سفيد كه با سرعت از پي هم مي گذشتند نگاه كرد. در ميان يكي از قايقها دختري باريك اندام با لباس شنا، گيسوان بلند زيبايش را به دست باد داده در حالي كه به زحمت تعادلش را حفظ مي كرد با دستهاي گشوده و سرخوشي رشگ انگيزي آواز مي خواند. قايقرانهاي جوان با تمام نيرو پارو مي زدند و هر لحظه يكي بر ديگري سبقت مي گرفت. تكانهاي جزيي قايق هر بار آوازه خوان زيبا را به روي شانه و بازوي نيرومند يكي از پاروزنهاي جوان مي انداخت. رمزي به اين منظره خيره شده بود. دختر جوان با ديدن او برايش دست تكان داد. اين حركت ساده كه شايد هم معلول به هم خوردن تعادل دختر بود موجي از هيجان در او برانگيخت.

از روي شيطنت براي دختر بوسه اي فرستاد. دختر ناباورانه نگاهش كرد و در همان حال پايش لغزيد و به كف قايق افتاد. قايقرانها با شادي و هيجان دست از پارو كشيدند و بر سر دختر ريختند. چند قايق به شدت با هم برخورد كردند و يكي دو نفر در آب افتادند. صداي خنده و فرياد و هياهوي جمعي توجه رهگذران گوشه و كنار گردشگاه را به سوي آنها جلب كرد. رمزي دیگر دختر را نمی دید. وحشت زده از روي پل تا كمر خم شد و در آبهاي كف آلود، ميان قايقها و بدنهاي درهم و برهم، او را جستجو كرد. ناگهان بادي وزيد و كلاه كوچك و سبك او را از سرش برداشت. پيش از آنكه بتواند آن را بگيرد كلاه در هوا چرخيد و به سوي آبها رفت. يكي از قايقرانها كوشيد آن را بگيرد، اما نتوانست. كلاه سرگردان دور از دسترس همه به آب افتاد و در جريان تند يك گذرگاه تنگ ميان خيزابها از نظر دور شد. صداي خنده رعدآسا و فرياد شادي جوانها بار ديگر برخاست، رمزي فلج شده بود. دست بر سر گذاشته شگفت زده به مسير آب نگاه مي كرد. قايقها بار ديگر به راه افتادند. دختر جوان از كف قايق برخاست نگاهي به او كرد و با تاسف شانه اي بالا انداخت و از پي ديگران ناپديد شد. رمزي به جاي خالي آنها در زير پل نگاه كرد. تصوير مضحكش با سر بي كلاه و تأسفي ساده لوحانه در آبها تكان مي خورد. صورت استخوانيش با آن ريش تنك كوچك زماني ته شباهتي به چخوف داشت، حالا شبيه سيب زميني شده بود.

پس از آن همه مناظر زيبا و آدمهاي نشاط انگيز حوصله پرهيزكاران و ديدار با ژان اهل لاوال را نداشت. با اين حال خسته و بي تفاوت در پي ماموريتي كه پذيرفته بود روانه شد. كمي زودتر از ساعت مقرر در مقابل در آهني بزرگ خانه شماره ده ايستاد. آقاي ترامبله شخصا در را روی او باز كرد. پيرمردي بود سر زنده، با چكمه باغباني، دستهاي قوي، ريش سفيد و آبپاش عجيبي كه همه سطوحش را به رنگ گلهاي ريز و درشت نقاشي كرده و با ريسمان باريكي به پشتش انداخته بود. لحظه اي با دقت سراپاي رمزي را برانداز كرد، دستش را فشرد و همراه خود به درون برد. از ميان رديفي از درختهاي كوتاه گيلاس و زردآلو گذشتند و به محوطه باز چمن و استخر رسيدند.

بين راه آقاي ترامبله بدون وقفه از كار خود صحبت مي كرد.

"امسال گيلاسهاي خوبي داريم. اما از زردآلوها راضي نيستم. مي خواستم محصول پيوندي تازه اي به بازار بدهم، قلمه ها درست نگرفتند. مي دانيد اين كار خيلي ظرايف دارد. يك غفلت كوچك همه چيز را خراب مي كند. اما شما كه از اين چيزها سردر نمی آوريد . . .!"

حين صحبت مرتب سرش را به چپ و راست تكان مي داد. انگار با آدمهايي خيالي احوالپرسي مي كند.

"بله. البته، اين باغ خيلي قشنگ است، و اين درختها . . . "

"بله، البته خيلي قشنگ است! خوب نگاه كنيد و از اوقاتتان لذت ببريد."

ميز كوچكي با روميزي سفيد، سبدي از ميوه و دو صندلي كوتاه و راحت در كنار استخر قرار داشت. چتر بزرگي به رنگ صندلي و ميز بر اين گوشه خلوت و آرام سايه انداخته بود.

"همين جا بنشينيد!"

بار ديگر نگاهي به چپ و راست كرده و لخ لخ كنان با آب پاش رنگارنگش از او دور شد. رمزي نگاهي به دور و برش كرد. جز صداي پرندگان و فش فش فواره هاي چرخان ميان چمنها صداي ديگري به گوش نمي رسيد. از ساكنان احتمالي عمارت سفيد و زيباي آن سوي باغ خبري نبود. روزنامه ها را از جيبش درآورد، روي ميز گذاشت و براي تماشاي هر چه بيشتر طبيعت زيباي باغ بر صندلي پشت به عمارت اصلي نشست. پس از چند لحظه صداي پاي آقاي ترامبله و گفتگوهاي مبهمي را از دور شنيد. پيرمرد از سمت ديگري رفته بود و حالا از راه ديگري برمي گشت. نگاه رمزي متوجه آن سوي باغ شد. با ديدن منظره اي غريب بر درخت تنومند پربار انجير نفس در سينه اش حبس شد. زني حامله، پا به ماه با موهاي بلند كه تا كمر گاهش مي رسيد، سراپا عريان بر شانه درخت نشسته بود. با ديدن رمزي نگاهي محبت آميز كرد و به او لبخند زد. لبخندي ملايم و نامحسوس، و مرموز، آن قدر كه مرد خسته و بي خواب را در خود غرق كرد. از روي صندليش در ميان درياي ژرف لبخند سقوط كرد. امواج سيمگون آب و صداي گفتگوهاي مبهمي كه از دور مي آمد، ناگهان احاطه اش كرده بودند. آقاي ترامبله داشت با دخترش حرف مي زد.

"فردا گل فروش مي آيد و من هنوز سفارشهايش را حاصر نكرده ام. تو هم كه به من هيچ كمكي نمي كني. همه اش به فكر خدا و دعا هستي. اميدوارم تو را مثل او زود نبرد! بنده خوب خدا بودن چه فايده اي دارد؟ بايد بروي پيش مادرت آن بالا بين ابرها همه اش خميازه بكشي! هر چه هست، همه چيزهاي خوب، همه زيباييها توي همين دنياست . . ."

"بس كن پاپا. برو به كارت برس و مرا با مهمانم تنها بگذار . . ."

از راه باريك سنگريزه ها تا درخت انجير راه زيادي نبود. حالا به چند قدمي او رسيده بودند. رمزي غرق در انديشه از خود مي پرسيد اين زن با آن وضع دشوار چگونه از درختي چنين بلند بالا رفته است.

"پس شيشه ها را كي تميز كنيم؟"

"فردا صبح."

"پرده ها را كي مي شويي."

"پس فردا."

"پس فردا! مي گويد پس فردا. تا بجنبي شنبه است. آقاي آنوي با صدنفر مهمان مي ريزند اينجا . . ."

"اين قدر حرص و جوش نزن پاپا. همه چيز رو به راه مي شود."

"فردا گل فروش خودش مي آيد."

"عصر مي آيد."

"هيچ كدام سفارشهاش را حاضر نكرده ام."

"من سفارشها را حاضر مي كنم. حالا راحتم بگذار."

رمزي هنوز مسحور درخت انجير و زن حامله بود. شگفتيش زماني بيشتر شد كه احساس كرد از اين تصوير يك تجربهء پيشين داشته است. نمي توانست از تماشاي بدن برهنه و زيباي زن دل بكند. زيبايي طبيعي او در ميان انبوه برگهاي سبز و ميوه هاي رسيده سرشار از حسي شاعرانه و لذت بخش بود. آقاي ترامبله و ژان به يك قدمي او رسيده بودند و رمزي هنوز تماشا مي كرد. احساس سرگیجه آور تجربهء پيشين و اين لذت وحشتناك داشت او را از پا درمي آورد. صداي پرندگان، فش فش فواره ها و حتي بگو مگوي پدر و دختر در مقابل درخت انجير و لبخند زن حامله به رويايي شيرين در جهاني ديگر شباهت داشت. با اين همه به رغم شگفتي بي حد، تمامي اين دريافتهاي محسوس آكنده از واقعيت محض بود.

"از آشنائيتان خوشوقتم."

زن جوان بالاي سرش ايستاده بود. رمزي همه قوايش را به كار گرفت تا از جا برخيزد. در چهرهء مصاحب جوانش با همان شگفتي پنهان ناپذير نگاه كرد، دستي را كه براي آشنايي پيش آورده بود فشرد و با خود گفت: "حالا سرم گيج مي رود."

و سرش گيج رفت! سرد و بي جان روي صندلي افتاد. تجربهء پيشين به يادش آورد كه انتظار زني آرام، رنگ پريده از نوع تارك دنياهاي ديرنشين را داشته است و بعد با دختري جوان، پرجنب و جوش و شاداب رو به رو شده و تعجب كرده است.

و تعجب كرد.

آقاي ترامبله پرسيد : "چاي يا قهوه؟"

رمزي نفس عميقي كشيد. ژان جوان با ملاطفت و لبخندي خوش آمدگويانه در كنارش نشست.

"فرقي نمي كند. هر كدام كه آماده است."

پيرمرد با لحن محكم و رسمي سئوالش را تكرار كرد.

رمزي گفت: "چاي، لطفا."

پيرمرد برگشت. در حالي كه تصنيف كودكانه اي را زير لب زمزمه مي كرد و سرش را طبق عادت به چپ و راست مي چرخاند از آنها دور شد. چالاك و سريع به راه خود مي رفت. رمزي به ورجه و ورجه هاي آب پاش رنگارنگ بر پشت او نگاه مي كرد. عرق سرد بر پيشانيش نشسته بود.

"حالتان خوب نيست؟"

"آه، چرا . . . كمي حساسيت . . . شايد به خاطر رطوبت هواست."

نمي خواست درباره زن حامله روي درخت چيزي بگويد. اين يك حقيقت خصوصي يا شايد اصلا وهمي شاعرانه بود.

ژان يقه باز پيراهن كشي نازكش را به دست گرفت و خودش را باد زد. مرد جوان براي اولين بار نگاهي به اندام زيبا و كمي فربه او در آن پيراهن كوتاه تابستاني كرد. ياد سردبير افتاد كه توصيه كرده بود دوربين همراه خودش ببرد. به طور قطع نمي توانست در اين هيات از دختر جوان براي گزارش رسمي عكس بگيرد. با اين همه كمترين نيت ترغيب آميزي در رفتار ساده و بي تكلف دختر جوان ديده نمي شد.

"حق با شماست، واقعا آدم خيس مي شود!"

رمزي بار ديگر با ناراحتي دستمالش را به پيشاني كشيد.

"مي دانيد، قبل از رسيدن به اينجا كلاهم را از دست دادم."

"بله، مي دانم!"

"چطور؟"

اگر دخترجوان مي گفت، از راه علم غيب تعجب نمي كرد. ديگر نمي توانست بيش از آنچه كه تعجب كرده است تعجب كند.

ژان خنديد.

"شما مي گوييد، من هم جوابتان را مي دهم!"

رمزي كلافه شده بود. شرمسارانه خنديد و روزنامه ها را به طرف او سر داد.

"اينها چند شماره از آواي زمان است."

ژان روزنامه ها را برداشت و نگاهي سرسري به آنها انداخت. چشمهايش روي سرمقاله يكي از شماره ها ثابت ماند.

"وقتي كه پيام شما و سردبيرتان را دريافت كردم خيلي خوشحال شدم. مي دانيد، زمان زيادي از گسترش فعاليتهاي من نمي گذرد. برايم خيلي دلگرم كننده بود كه توجه كساني را در آن سوي آبهاي زمين جلب كرده ايم. كنجكاو هستم بدانم پيشنهاد ملاقات از شما بود يا . . ."

آقاي ترامبله با سيني چاي بار ديگر ظاهر شد. فنجانها و قوري و ظرف شكر را روي ميز گذاشت و به سرعت آنها را ترك كرد. ژان در انتظار پاسخ رمزي بود.

"نمی دانم جوابم دلگرم كننده ست يا نه. به هر حال پيشنهاد از طرف سردبير بود. مي دانيد، من دربارهء اين نوع مسايل چندان خبره نيستم، ولي می توانم اطمينان بدهم كه فعاليتهاي شما كاملا همكاران مرا به هيجان آورده ست."

"از اين بابت بسيار خوشحالم. ببينيد، اينجا درباره صلح، دوستي و عدالت مطالب جالبي نوشته اند. اين درست همان چيزي ست كه ما تبليغ مي كنيم. اطمينان دارم كه مردم زيادي در چهار گوشه عالم مثل ما فكر مي كنند، بله بسيار دلگرم كننده است. حالا بگوييد از من چه مي خواهيد. آماده ام به همه ي سئوالهاي شما تا آنجا كه مي دانم پاسخ روشن و صريح بدهم."

رمزي بي درنگ دفتر يادداشت و قلم را از جيبش درآورد.

"پيشنهاد سردبير اين بود كه با ضبط صوت و دوربين به اينجا بيايم، ولي من با اين چيزها راحت ترم."

ژان روزنامه ها را روي ميز گذاشت و فنجانها را از چاي داغ و تازه پر كرد.

"با شما موافقم. به اين ترتيب راحت تر و صميمانه تر حرف مي زنيم."

پس خودتان شروع كنيد . . . "

"شما بپرسيد، من جواب مي دهم."

رمزي به زن حامله روي درخت فكر كرد. اما نگاهش را از ژان برنگرفت.

"اول بگوييد چند سال داريد؟"

"دو ماه پيش وارد بيستمين سال زندگيم شدم."

رمزي علامتي در دفترچه اش گذاست.

"از دوستانتان بگوييد، از خانواده تان . . چطور توانستيد با اين سن كم طرفدارانتان را تحت تاثير قرار بدهيد؟"

"من كار خارق العاده اي نكرده ام. مي دانيد، مادرم زني مذهبي بود و در جواني درگذشت. تمام دوران كودكيم روزهاي يكشنبه با او زودتر از همه به كليسا مي رفتيم و ديرتر از بقيه برمي گشتيم. صداي خوبي داشت. در گروه كر آواز مي خواند. قصه هاي كتاب مقدس و چيزهاي ديگر را خيلي زود ياد گرفتم. از همان موقع به صلح، دوستي و عدالت فكر مي كردم. كتابهايي مي خواندم كه درك شان براي بزرگسالها هم آسان نبود. مادرم تشويقم مي كرد. البته پدرم با اين چيزها مخالف بود. در مدرسه با معلمها درباره نقشه هاي آينده ام صحبت مي كردم. . . "

رمزي چيزهايي را در دفترش يادداشت كرد.

"آن موقع نقشه هايتان براي آينده چه بود؟"

ژان خنديد.

"مي گفتم مردان سياست و مذهب بايد تعصب و منافع خصوصي خودشان را كنار بگذارند و به خاطر صلح، به خاطر مردم، از هر نژاد، مذهب و عقيده اي كه هستند تلاش كنند. راه حلي هم براي اين منظور داشتم. مي دانيد من به برتري انفاق بر ايمان واقف شده ام. شايد بعضي از بزرگان دين و كليسا از اين حرف خوششان نيايد، ولي رمز موفقيت و تاثير حرفهاي من بخصوص بين جوانها در همين نكته است . . ."

رمزي سراپا گوش بود. با اندكي ترديد پرسيد:

"گفتيد راه حلي داشتيد . . . شايد بخواهيد در اين باره توضيح بيشتري بدهيد . . ."

"يك وقتي مي خواستم پاي پياده به واتيكان بروم. از آنجا با نماينده پاپ به اورشليم بروم و از آنجا همراه نمايندگان دولت اسرائيل به مصر و خاورميانه بروم. . . پيشنهادم اين بود كه رهبران دولت و حكومت در اين كشورها براي مدتي جايشان را با هم عوض كنند. به اين ترتيب مشكلات يكديگر را درك مي كنند. با مردم و افكار و آرزوهايشان از نزديك آشنا مي شوند. مي دانيد، بزرگترين مشكل دنياي ما عدم درك و تفاهم ميان ملتهاست. هنوز هم همين عقيده را دارم."

رمزي به فكر فرو رفت. با انتهاي قلم گوشش را خاراند.

"ولي حتما تا به امروز راه حلهاي مناسب تري پيدا كرده ايد. منظورم اين است كه چطور و در چه زماني روياهاي شيرين كودكانه تان را متحول كرديد؟"

"اگر منظورتان را از تحول درست فهميده باشم بايد بگويم كه هنوز در آغاز راه هستم. اما در روياهاي به قول شما كودكانه ام تجديدنظر نكرده ام."

رمزي در مقابل اين پاسخ صريح خلع سلاح شد.

"اما اين حرف خيلي ساده انگارانه است."

"كدام حرف؟"

"همين كه مي گوييد! يعني چه..؟ جاهايشان را عوض كنند. . . آخر چطور؟"

"پاپ به اسرائيل برود و نخست وزير اسرائيل جاي او را در واتيكان بگيرد!"

رمزي قلمش را روي ميز گذاشت و سرش را ميان دستهايش گرفت. ژان با خونسردي جرعه اي چاي نوشيد. مرد درمانده از زير چشم او را مي پاييد. به ياد آورد كه براي چه به آنجا آمده و ماموريت را پايان يافته تلقي كرد. از ابتدا هم مي دانست كه با آواي زمان و پيشنهاد سردبير به جايي نخواهد رسيد.

"چايتان سرد نشود؟"

رمزي سربرداشت. نگاهي به ژان كرد و لبخند زد. آثار خستگي در چهره اش نمودار بود.

"به همين زودي نااميد شديد؟ فرض كنيد كه با شما شوخي كردم. مي دانيد، در مدرسه مرا با ژان دارك مقايسه مي كردند. روز تولد من درست مصادف با سال روز مرگ اوست . . ."

"اين يكي را نمي دانستم. اما سردبير ما چيزهايي درباره ژان دارك لاوال مي گفت. احتمالا در روزنامه تصويري شما چيزي خوانده بود."

"وقتي كه بيست ساله شدم خدا را شكر كردم. نه براي اين كه بيشتر از ژان دارك به من عمر داد، بلكه چون مي خواستم راهم را دنبال كنم. من به هيچ يك از فرقه هاي كوچك و بزرگ مذهبي وابسته نيستم. همه آنها ايمان را امري واجب و انفاق را تنها صواب شخصي مي دانند. اين حقيقت تلخ را وقتي فهميدم كه يازده سال بيشتر نداشتم. مادرم كه مسيحي مومني بود حرفم را تاييد كرد.

رمزي بار ديگر او را برانداز كرد. فكري از ذهنش گذشت.

"پدرتان چه مي گفت؟"

"او يك خدانشناس حقيقي ست. در زندگيش سه چيز را عاشقانه دوست دارد. مادرم، شراب و گلها ... هميشه ما را به خاطر عقيده مان به باد تمسخر مي گرفت. از مادرم خيلي بزرگتر بود. وقتي كه او مرد به اينجا آمديم. آقاي آنوي مرد بزرگواري ست. به ما خيلي لطف دارد. بخش زيادي از درآمد هنگفت كارخانه هايش را خرج بيماران، مستمندان و سياستمدارهاي مردم دوست مي كند."

"و شما . . . منظورم اين است كه . . . "

مي خواست چيزهاي بيشتري درباره آقاي آنوي و بخصوص درباره زن حامله روي درخت بداند . اما ژان از او جدا شده بود. انگار حضور نداشت. دختر جوان سر به آسمان برده و به صداي پرنده ها در ميان شاخه هاي بلند درختها گوش مي داد. هوا رو به تيرگي مي رفت و ابرهاي غليظ در آسمان ظاهر مي شدند. آقاي ترامبله آن دورها داشت آب پاش رنگارنگش را مي شست. رمزي جرعه اي چاي نوشيد و از بالاي شانه ژان نگاهي دزدكي به درخت انجير انداخت. نور تند آفتاب از ميان شاخه ها چشمهايش را زد. از زن حامله خبري نبود. ژان سرش را پايين آورد و بار ديگر به او لبخند زد.

"آقاي آنوي و خانواده اش اينجا زندگي مي كنند، اين طور نيست؟"

روي كلمه خانواده عمدا تاكيد كرد تا بر كنجكاوي غيرضروري و نابه جايش سرپوش بگذارد.

ژان خنديد.

"وضعيت آقاي آنوي و دخترش درست شبيه ماست. او و همسرش از هم جدا شده اند. روابط ما بسيار دوستانه ست. من و پدرم در مقابل نظافت خانه و نگهداري باغ از محل سكونت رايگان استفاده مي كنيم. با اين حال روابط مان اصلأ جنبه صاحبخانه و سرايدار ندارد. من و آن ـ ماري چند سالي به يك مدرسه مي رفتيم. بعد آنها به اروپا رفتند. حالا هم در خانه مركز شهر زندگي مي كنند. آخر هفته ها به اينجا مي آيند، براي مهماني، گردش و هواخوري . . . "

رمزي سيگاري روشن كرد. همچنان كه به صداي آب و پرنده ها گوش می داد پك محكمي به آن زد و دودش را به هوا داد. اين بار بي آنكه بخواهد چشمش به درخت انجير افتاد. در سايه روشن نور آفتاب ميان شاخه ها زن را ديد كه سربالا كرده و نگاهش مي كند. رمزي بار ديگر به حالتي عصبي به سيگارش پك زد. زن حامله دستهاش را دور شكم برآمده اش گرفته و لبخندزنان به او چشم دوخته بود.

"به چه فكر مي كنيد؟"

مرد خسته به خودش آمد. بار ديگر تابش مستقيم نور آفتاب همه چيز را از برابر چشمهايش محو كرد.

"آه، مي دانيد . . . به منظره اي باورنكردني . . . داشتم فكر مي كردم يك زن حامله برهنه روي شاخه درخت انجير... درست مثل اين منظره پشت سر شما، نشانهء چه چيزي مي تواند باشد"

ژان با خونسردي نگاهي به پشت سرش انداخت. آفتاب تند درست از ميان شاخه ها مي تابيد و چشم را خيره مي كرد.

"كدام درخت؟"

"همان درخت انجير . . ."

"اين كه زردآلوست!"

"آه، نه! آن يكي! منظورم . . . يكي دوتا آن طرفتر . . . اگر نور آفتاب بگذارد . . "

ژان دستش را سايبان چشم كرد.

"آن يكي هم زردآلوست. ما اينجا درخت انجير نداريم!"

برگشت و با بي اعتنايي به رمزي نگاه كرد. مرد درمانده شرمسارانه چشم از او گرفت و به زمين خيره شد. چيزي نمانده بود كه طاقتش را از دست بدهد، مي خواست فرياد بزند. به جاي اين كار با ولع زياد پكي به سيگارش زد و به زن جوان نگاه كرد. براي اولين بار چيزي مرموز در نگاه او ديد.

"زن حامله چطور؟ زن حامله اي روي درخت . . .!"

ژان جوان به قهقه خنديد.

"چه فكر كرده ايد؟ اينجا باغ بهشت است؟ البته زن حامله همه جا هست. حتي شايد درباغ بهشت. . ."

از اين پاسخ دو پهلو چطور مي توانست راه به جايي ببرد. رويش را برگرداند و با حالتي عصبي پك ديگري به سيگارش زد.

"شما نبايد سيگار بكشيد!"

پوزش خواهانه با دست دود سيگار را در هوا پراكند.

"شما را ناراحت مي كند؟"

"بله."

"ولي اينجا هواي آزاد است."

"براي سلامتي تان خوب نيست."

"آه، من از اين حرفهام گذشته! به علاوه زياد نمي كشم، روزي چند تا . . . "

ژان آب دهانش را فرو داد. با حالتي اندوهگين به او نگاه كرد.

"ميوه بخوريد!"

رمزي خنديد. سيگارش را زمين انداخت و آن را زير پا له كرد. ژان همچنان نگاهش مي كرد. با چشمهاي آبي و طره هاي طلايي موهايي كه به سختي شانه هاي فراخ گوشتالودش را مي پوشاند به راستي زيبا بود. در پس اين چهره معصوم رمز و رازي نبود. حتي در پس اندوه ظاهريش روح كودكانه و نشاط و شيطنتي طبيعي موج مي زد. رمزي از قضاوت پيشين خود شرمسار شد.

"پس ناراحت شده ايد! واقعا؟ ولي علتش سيگار نيست . . . "

"آه، چرا. خودش است. از آن خاطره خوبي ندارم . . . "

"يعني چه؟ يك سيگار؟ حتما جايي را آتش زده، آه، متاسفم . . ."

"نه، نه. موضوع اين نيست."

"مرا كنجكاو كرده ايد. پس چيست؟ لطفا بگوييد؟"

ژان فنجان چايش را برداشت و باقيمانده آن را با طمانينه نوشيد.

"خاطرهء دوري نيست. آن ـ ماري قبل از سفر تابستاني به اروپا به مناسبت فارغ التحصيليش مهماني بزرگي داد. آقاي آنوي آماده ست به هر بهانه اي جشن بگيرد. وقتي پاي دخترش در ميان باشد از هيچ چيز فروگذار نمي كند. همه همكلاسيهاي آن ـ ماري و دوستهاي آنها و دوستهاي دوستهاي آنها آمده بودند. فكر مي كنم صد نفري بودند. هفتاد ـ هشتاد تا كه حتما بودند. در ميانشان يك جوان جاماييكايي بلندبالاي زيبايي بود كه ظاهر فريبنده و رفتار گستاخانه اش خيلي زود او را انگشت نما كرد. خيلي خوب مي رقصيد ولي بي نزاكت بود. همه از دستش فرار مي كردند. اسمش را گذاشته بودند جانور! خب ديگر پيش مي آيد . . . منظورم اين جور مهماني هاست. بايد منتظر همه چيز باشيد! اما اتفاقي كه براي من افتاد بي سابقه بود. تا آن شب لب به سيگار نزده بودم. در غذا و بخصوص شراب هميشه امساك مي كنم. نوشيدني الكلي، ابدا . . ولي خب. البته مثل همه دوستانم از موسيقي لذت م يبرم. از رقص لذت مي برم، شايد بيشتر از خيلي ها."

طنين رعدي نابهنگام رشته صحبت دختر جوان را قطع كرد. برقي تند با نور خيركننده اش مثل خطي باريك و تيز در آسمان شكاف انداخت. رمزي با ناراحتي از اين دگرگوني بي موقع هوا به دور و برش نگاه كرد. ژان با ترديد او را مي پاييد.

"الان باران مي گيرد."

"آه، مهم نيست! زير اين سايبان امن نشسته ايم. . . لطفا ادامه بدهيد!"

ژان نفس عميقي كشيد. با لبخندي دلگرم كننده و اطمينان بخش صندليش را به رمزي نزديكتر كرد.

"شما اسمش را هر چه مي خواهيد بگذاريد. ولي من قاطعانه به شما مي گويم كه علتش دود سيگار بود. بله، بچه ها عليه م توطئه كردند. يك نفر سيگاري به من داد. بي آن كه حتي فكر كنم بلافاصله آن را در اولين جا سيگاري خاموش كردم. ناگهان فرياد همه به آسمان رفت: "ژان سيگار نمي كشد، ژان بايد سيگار بكشد!" آن ـ ماري گريه مي كرد: "ژان به خاطر من، فقط يكي . . ." به كلي گيج شده بودم. گفتم كه توطئه بود. نه، يك شيطنت ساده بود.. آن ـ ماري مقصودي نداشت . . "

دختر جوان بار ديگر نفس تازه كرد. رمزي سراپا گوش بود. هر لحظه بيم آن مي رفت كه باران تندي شروع به باريدن كند. مرد كنجكاو بي صبرانه چشم به دهان ژان دوخته بود.

"شايد خنده دار باشد. مهم نيست. چاره اي نداشتم. يعني اصلا خنده دار نيست. سيگاري روشن كردم و ناشيانه آن را تا آخر كشيدم. خداي من، چه سم زهرآگيني! وحشتناك بود. مي خنديدم! تمام سالن دور سرم مي چرخيد. بچه ها دست مي زدند. در ميان رقص نورهاي رنگارنگ و طنين گوشخراش موسيقي گم شده بودم. و غافل! غافل از اين كه جاماييكايي در كمينم نشسته، آه . . .!"

عضلات چهره ژان هر لحظه كشيده تر مي شد. رمزي با حيرت در اين داستان عجيب و زير و بمهاي نامنتظر رفتار دختر غرق شده بود.

"با من هستيد؟"

"منظورتان چيست؟ بله! البته . . ."

"پس گوش كنيد. اين مساله از نظر پزشكي ثابت شده، ربطي به مقاومت بدن ندارد. من كاملا گيج بودم. فكر مي كنم تأثير تار و نيكوتين بود! ديگر كسي به من توجهي نداشت. به هر زحمتي بود خودم را به بالكن رساندم. روي نرده ها تكيه دادم و تا مي توانستم در هواي آزاد نفس عميق كشيدم. داشت حالم بهتر مي شد. ولي هنوز پاهايم سست بود و دستهايم مي لرزيد. دنبال كسي مي گشتم كه يك ليوان آب به من بدهد. همه در حال رقص بودند. ناگهان سرم گيج رفت، نمي دانم چه شد . . . قبل از اينكه بتوانم تعادلم را حفظ كنم سقوط كردم. آه! حدس بزنيد كجا؟ در ميان بازوان محكم و نيرومند آن جاماييكايي! چه زوري! چه اشتياقي! باور كنيد هيچ كاري از دستم ساخته نبود. هر چه تقلا ميكردم بيشتر گرفتار مي شدم. از بالاي نرده ها به روي چمنها افتاديم. حتي نميتوانستم فرياد بزنم. انگار فلج شده بودم. چه اراده اي، چه عضلاتي، چه صورتي . . . مثل آهن، مثل آبنوس، مثل عاج . . . غرق در وحشت و لذتي مرموز دست و پا مي زدم. همه اش به خاطر دود سيگار. . . و عطر تنش كه بوي كاجهاي جنگلي مي داد، نمي دانم چقدر طول كشيد. وقتي كه به خودم آمدم او رفته بود. باور كنيد در هر شرايطي ديگري حقش را كف دستش مي گذاشتم. اما در آن حالت مسخ شده بودم. پايم مي سوخت. اين جانور وحشي دندانهايش را مثل ببر توي رانم فرو كرده بود، همين جا . . ."

دختر جوان در يك لحظه زودگذر با معصوميت و بي پروايي غريزي دامنش را تا انتهاي ران بالا زد. چشمهاي رمزي داشت از حدقه بيرون مي زد. موجي گرم به ديدن آن پاهاي زيباي هوس انگيز مثل آب جوشيد و از نوك پنجه پا تا قلبش بالا رفت. چهره اش سرخ شد و روحش مثل كاغذ مچاله اي به هم پيچيد. دست بر سر بي كلاهش برد و به موهاي سياه پريشانش چنگ زد. خواست چيزي بگويد، اما سرفه امانش نداد. ژان پوزش خواهانه به او نگاه كرد و دامنش را پايين كشيد.

"شما را گاز گرفت؟"

"جايش تا همين چند وقت پيش مانده بود!"

"و شما چه كرديد؟"

"او را نبخشيدم! البته به آن ـ ماري گفتم موضوع را فراموش كند. می دانید، به هر حال يك ماجراي خصوصي ست. خواستم فقط بدانيد كه سيگار چيز خوبي نيست!"

رمزي بار ديگر به سرفه افتاد. انگار همه توانش را از دست داده بود. قلبش از شدت اشتياق به تندي مي تپيد. گونه هايش مي سوخت. حاضر بود نيمي از عمر بي فايده اش را بدهد و مثل آن جانور جاماييكايي دندانهايش را در رانهاي فربه اين دختر زيبا فرو كند! به نيازهاي جسمي و كاستيهاي زندگيش براي نخستين بار بي هيچ سرزنشي با نظر لطف نگاه كرد. در آنها چيز شرم آوري نديد. به چهره ژان نگاه كرد. چهره اي كه در سايه روشن رنگهاي غروب آفتاب تابستاني ملتهب تر مي نمود.

"اين موضوع هم ربطي به گفتگوهايمان ندارد. غرايز ما گاهي به حيوانات شبيه است. به عنوان مثال من خودم در سال ببر به دنيا آمده ام..."

غرشي سهمگين بار ديگر آسمان را به لرزه درآورد. برق ديگري درخشيد و باران سيل آسا شروع به باريدن كرد. ژان از شدت هيجان در ميان زوزهء بادهاي تندي كه در ميان درختها مي پچيد، جيغ كشيد.

"آه، راستي؟ چه باشكوه. دوست عزيز، شما خيلي اصيل هستيد!"

صداي ضربه هاي تند باران سيل آسا بر آبهاي استخر و سنگفرشها مانع گفتگوي آزاد و راحت بود. رمزي به درستي نمي شنيد.

"چطور؟ يعني به خاطر ببر . . .!"

"بله، به خاطر ببر. به خاطر ببر وجودتان كه در قفس كرده ايد!"

رمزي با ناراحتي و احساس سرخوردگي به دختر جوان نگاه كرد.

حالا او هم فرياد مي زد.

"از كجا م يدانيد!؟"

طنين خنده شادمانه ژان در گوشش پيچيد.

"از سرتاپاي وجودتان پيداست! شما گستاخ نيستيد و از اين بابت رنج مي بريد. اين چيزي ست كه خودتان خواسته ايد. شايد نمي دانيد، ولي درست به همين دليل دوست داشتني هستيد!"

باران تند به همان سرعت ناگهاني كه باريده بود قطع شد. زمين سنگفرش، درخت و چمن، و گلهاي لرزان رنگارنگ آرام گرفتند. بادها ايستادند. قطره هاي درشت و درخشان آب از كناره هاي سايبان به زمين مي چكيد.

"منظورتان را نمي فهمم."

اين را گفت و با اندوهي كه نمي توانست پنهان كند به ژان نگاه كرد.

"لطف شما به تجربه هاي سختي ست كه ناخواسته از سر گذرانده ايد . . . !"

اصالت، گستاخي، ببر وجود، تجربه هاي سخت، دود سيگار . . .!

به اين ملغمه ي ريشخندها چطور مي توانست دل خوش كند؟ در فهرست ساده و متغير نيازهاي كوچك، نيازهاي كوچك طبيعي و روزمره اش به تنها چيزي كه فكر نمي كرد اصالت و افتخار بود!

با اين حال گفتگويشان به درازا كشيد. آن قدر كه درخت، زن حامله و آقاي ترامبله در تاريكي فرو رفتند. درباره ايمان و انفاق، درباره حقيقت و مجاز و درباره ي بسياري چيزها حرف زدند. حرفهايي كه حتي يك واژه آن به دفتر يادداشت رمزي راه نبرد. هنگام خداحافظي ژان برخاست و با صميمت يك دوست، يك خواهر کوچکتر بر گونه او بوسه زد. رمزي هم در پاسخ براي لحظه اي كوتاه لبهاي داغش را بر گونه دختر گذاشت. بوسه اي بر آن زد و تا رسيدن به خانه در سكوت و انزواي شبي سرد و تاريك از شبهاي سوت و كور زندگيش درد كشيد.



حقيقت و مجاز. اين نكته هم قابل توجه است كه گاهي در ميان عبارتهاي درهم و برهم يك گفتگوي تصادفي مي توان به چند واژه به ظاهر بي اهميت استناد كرد. واژه هاي خوشبختي كه بي اختيار به هدف خورده اند. فكر كرد چه خوب شد از همان ابتدا به سردبير گفت كه به كاهدان زده است، وگرنه از نوشتن گزارش منصرف مي شد. در آن صورت آواي زمان بدون ترديد سكوت او را حمل بر بي كفايتي در شناخت يك لحظه مهم خبري مي كرد. رمزي بر حسب قولي كه داده بود گزارشي موافق سليقه روزنامه نوشت و براي سردبير فرستاد. در اين گزارش اشاره اي به مرد جاماييكايي و زن حامله روي درخت نكرد. كه اولي ماجراي خصوصي ژان و دومي ماجراي خصوصي خودش بود. از اينها گذشته تمايلي به خودنمايي در حوزه باور سردبير و خوانندگانش نداشت. دو هفته بعد در يكي از ساعتهاي اول شب سردبير به او تلفن كرد. گفت كه گزارش او را به هيجان آورده ولي قابل انتشار نيست. ناقص است، چيزي كم دارد، نمي داند آن چيز چيست، ولي بايد پيدايش كرد. گفت كه نمي تواند پيدايش كند مگر آن كه مطلب را به دست نويسنده كاركشته اي در هيات تحريريه بدهد تا بازنويسي شود. رمزي هم اظهار علاقه كرد بداند نقص گزارش در كجاست و آن چيز گمشده كه مطلب او را به پسند انتشار در آواي زمان مي رساند چيست. سردبير مايل بود با همكاري با او تا رسيدن به نتايج بهتر و پرثمرتر ادامه بدهد. گفت كه منباب شروع دستمزد ناچيزي از طريق حواله بانكي برايش فرستاده است. رمزي به دختر جواني فكر مي كرد كه با قلب پاك، صفا و سادگي و نظر بلندش به روشني روح، شادي جسماني و سخاوت عاشقانه عقيده داشت. پس از دريافت دستمزد ناچيز آن گزارش مخدوش براي خودش يك شاپوي حصيري تازه خريد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ساعت پنج صبح يا كمي زودتر شهاب از خواب پريد. او كه عادت به سحرخيزي نداشت با شگفتي در رختخواب غلتي زد و به صداي دور و غريب پرنده اي بر شاخه درخت گوش داد. چكاوك بود كه شادمانه طلوع صبح و آغاز روز ديگري را نويد ميداد. احساسي شيرين مثل يك روياي هوس آلود از ذهن شهاب گذشت. حالا همه پرنده ها با هم ميخواندند. عجب موسيقي لطيف و باشكوهي. اين همه پرنده از كجا آمده اند. اين همه شور و غوغا براي چيست. آيا طبيعت اين قدر به راستي هماهنگ و زيبا و مهربان و بسامان است، يا او بي آنكه بداند چشم بر بهشت بريني باز كرده كه وعده اش را در آسمانها داده اند. آخر به شهادت سپيده سحري و غريو شادي اين پرندگان وحشي تو را به خدا نگاه كن كه چه جشني برپاست. . . !

باور كردني نيست. پس اين همه پرنده بيخ گوشش هر روز صبح با چنين سروصدايي دميدن روز و زندگي دوباره را جشن ميگيرند و او همه اين دقايق و ساعتهاي بعد از آن را در خواب است، اما چطور . . .

اما چطور ميشود در ميان اين همه سروصدا خوابيد؟ خوابي كه تنها راه گريز از كابوس روزهاي گرم و خفقان آور اين تابستان فاجعه بار است.

پس او بار ديگر به عالم رويا پناه ميبرد. يعني اگر بهتر گفته باشيم پلكهايش را برهم ميگذارد و با حسي مبهم، گرم و نرم دل به هوسی ميدهد كه چنين بي محابا به ساعت خوابش رخنه كرده و نهايت اين كه روحش را تسليم غرايب اين هوس ميكند. پرنده ها هنوز ميخوانند. چيزي نميگذرد كه او هم بي اختيار در ميان شور و غوغاي ناخوانده اين مهماني عاشقانه به زبان واژه ها با آنها هماوا ميشود. بديهي است كه ترتيب واژه ها با معيارهاي زمان هوشياري و معاني حقيقي شان نميخواند، ولي مرد رويابين به قواعد و حقايق عالم محسوسها وفادار نيست. او با لذت واژه هاي نامفهوم و دلفريبش را مثل نيازي عاشقانه زير لب تكرار ميكند و ميداند كه دارد به خودش وعده اي ميدهد.

زماني خوش كه مدتش معلوم نيست بر اين منوال ميگذرد، آن قدر كه صداها به تدريج رو به كاهش ميروند، يا او بر اثر سنگيني خواب ديگر نميشنود. عالم نامحسوس و سكوت ژرف و مرموز بر او چيره ميشود و در حالت خواب و استراحت ساعتهاي اول صبح را مثل هميشه از او ميربايد.

حالا ساعت نه صبح است. شهاب به عادت معمول از خواب برميخيزد. براي گذاشتن كتري و دم كردن چاي به آشپزخانه ميرود. يك روز معمولي مثل روزهاي ديگر آغاز ميشود. جز اين او هيچ احساسي ديگري ندارد. اصلا به ياد هم نميآورد كه صبح زود از خواب پريده، اما آن وعده شيرين، دور از گزند استدلال و قوانين مرسوم عالم بيداري در گوشه هاي امن و عصياني روحش حتي از چشم خودش هم پنهان مانده است.

از قضا قصه ما هم درباره همين وعده شيرين و تاثير لطيفي است كه در زندگي آينده شهاب گذاشت. بنابر اين موضوع را از همين جا دنبال ميكنيم كه او بعد از خوردن صبحانه با شتاب از خانه بيرون ميرود تا روز ديگري را در كنار محجوب كارشناس ارشد اداره آغاز كند. اين دو در واقع از روزي كه نماينده ويژه دادگاه اداري به ديدارشان آمد و پس از يك ارزيابي سريع مديران سابق را به پاس پيروزي انقلاب اخراج و كارمندها را با وعده بازخريد سالهاي خدمت از كار اداري معاف كرد و براي راهپيمايي به خيابانها برد، به حكم همان نماينده ماندند تا تعيين قطعي تكليف اداره از وسايل و اموال دولت مواظبت كنند و شريك غم هم در اين تنهايي و انزواي ناخواسته شوند. به هر حال شهاب محيط كسالت بار و سوت و كور اداري را به لطف كارشناس ارشد كه با وجود همه اختلاف نظرها مردي شريف و همدل بود به ماندن و نشستن در خانه ترجيح ميداد، بخصوص از وقتي كه همسر جوانش رخساره او را ترك كرده بود تحمل آن فضاي سرد و خالي از نشانه هاي زندگي را نداشت. پس در اينجا خوب است تاكيد كنيم كه شتاب هر روز او به محض صرف صبحانه براي بيرون زدن از خانه نه به دليل وقت شناسي و مسئوليت اداري و نه لذت بيمارگونه از جنگ و دعواي هر روزه با رفيق شريف و همدلي است كه اين نماد مجسم جواني و بي قراري و فرياد را به شكيبايي و مدارا دعوت ميكند.

اما اختلاف در چيست؟ اين دو كه ناخواسته در يك قايق كوچك ميان اقيانوس پرتلاطم گرفتار شده اند، چطور است كه نميتوانند با هم موافق باشند. محجوب ميگويد بايد به نظر اكثريت احترام گذاشت. شهاب توصيه كارمند ارشد را پيشاپيش پذيرفته است، ولي باور نميكند كه به اين سادگي آنها را به حاشيه جامعه رانده اند، گرچه راديو هر روز صبح افراد روشنفكر و مردم آزاديخواه را براساس يك آمار غيرقابل اعتماد در حدود نيم درصد از كل جامعه كشور تخمين ميزند و آنها را ضدانقلاب و لاجرم عامل بيگانه ميخواند، او نميتواند بپذيرد كه به اين سادگي در اقليت قرار گرفته است. در حالي كه محجوب ظاهرا با اين مساله به خوبي كنار آمده، يعني از وقتي كه مسئولان اداره آنها را مثل بسياري از سازمانها و دواير دولتي سابق به حال نيمه تعطيل رها كرده اند، با خيال راحت دفترچه پشت گلي شعرهايش را روي ميز گذاشته و هر روز در كمال كنجكاوي و درانتظار پايان نامعلوم بازي خطرناك انقلاب بيتهاي تازه اي در ستايش صلح و آزادي ميسرايد و اوراق شخصي خود را غني تر ميكند. البته برخلاف شهاب از وظايف اداري هم غافل نيست، بلكه در همه موارد درست مثل همه سالهاي گذشته با دلسوزي و جديت كار خود را دنبال ميكند. با اين كه دولت گاهي حتي از پرداخت حقوق ماهيانه كارمندان به بهانه شرايط دشوار انقلابي سرباز ميزند، او حتي هزينه ماموريتهاي اداري و سفرهاي فصلي اجباري را هم از جيب خود ميپردازد و به اين ترتيب بهانه به دست شهاب ميدهد تا به راستي هيچ كاري نكند جز ريشخند او كه آخر وقتي همه دارند از كشور فرار ميكنند و وارثان قدرت به جان هم افتاده اند چه معني دارد كه تو پرونده هاي راكد را به جريان مياندازي، از شرايط نامناسب كوچ پرندگان مهاجر گزارش تهيه ميكني و بر نسل رو به انقراض پلنگهاي درمانده بيابان دل ميسوزاني و بعد هم لطفا اگر گوش ات با من است بگو چرا گوش ات اصلا بدهكار اين همه توهين و تحقير سيل راهپيمايان هر روزه در خيابانها نيست. يعني از وقتي كه اين موج سرخوش از زنگ فراغت انقلابي به خيابانها ريخته اند تو هم با خيال راحت به دفترچه پشت گلي شعرهايت پناه برده اي و از صلح و آزادي دم ميزني؛ در حالي كه مصائب كم نبود، جنگ هم سرتاسر كشور از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب را به كام كشيده آتش در خرمن اقوام انساني انداخته و تو هنوز به شمال و جنوب و شرق و غرب ميروي به اميد اين كه گوشهاي شنوا را متوجه خطر آلودگيهاي محيط زيست و زوال حيات وحش كني و مگر نميداني همه اين كارها پوچ و بي معني ست و چطورست كه غمي هم به دلت راه نميدهي وقتي كه ميبيني نميتواني به من بگويي كه من به تو چه بگويم. . .

اما نقد شهاب از شيوه هاي تفكر اخلاق همكارش در اين چند كلمه خلاصه نميشد. كارمند ارشد از حاصل سالهاي طلايي دلارهاي نفتي يك ماشين فيات مدل ماقبل ميلاد مسيح نصيبش شده بود كه آن را همراه جواهرات بدلي همسرش از ترس چشم بد در گوشه اي پنهان كرده و روزها با اتوبوس به سركار ميآمد. در حالي كه شهاب رنوي قراضه اش را همه جا با خود ميبرد و از آنجا كه پولي در بساط نداشت تا به موقع آن را تعمير كند، گذاشته بود تا روزي كه ماشين خود به خود از كار بيفتدد و آن وقت در كمال خوشبختي براي هميشه در خيابان رهايش كند. از طرف ديگر سه ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود كه البته در شرايط انقلاب امري طبيعي و موجب افتخار صاحبخانه محسوب ميشد. با اين حال در چنين شرايط نابسامان زندگي بخشي از آخرين حقوق ماهيانه اش را به محجوب قرض داده بود تا كارمند وظيفه شناس آن را همراه با پس انداز اندك خودش خرج سفر كارشناسي جهت سرشماري سالانه گرازهاي خراسان و گوزنهاي بويراحمد كند.

اين افكار شهاب را آزار ميداد. از طرفي آشنايي با چند شاعر و هنرمند معتبر كه تازگي پايش به محفل آنها باز شده بود، او را متوجه سطح نازل شعرهاي رفيقش كرد. جالب اين كه محجوب در مقابل اين انتقاد هم واكنشي نشان نداد. او خود را شاعر نميدانست، همين قدر كه از سر تفنن شعر نو به سبك خواجوي كرماني و منوچهري دامغاني در ستايش عدالت و آزادي ميسرود و به زعم خودش تسلاي خاطر و رضايت روانش را تضمين ميكرد چيز ديگری نميخواست. هر چه باشد اين دو اخلاقشان زمين تا آسمان با هم فرق داشت. شهاب حيرت ميكرد و محجوب لبخند ميزد. شگفت اين كه دو همكار با اين همه اختلاف سليقه از دوستي با هم و از مشاجره هاي وقت و بي وقت به يك اندازه لذت ميبردند. شايد علت همان تنهايي و انزوايي بود كه به هر دو تحميل شده بود.

حالا در اوج گرماي كشنده اين تابستان خفقان آور كه بار ديگر در مقابل هم نشسته اند، محجوب در حال تنظيم گزارش سفر تحقيقي به شمال و جنوب كشور است، و ميخواهد به هر ترتيب ممكن صدايش را به گوش مسئولان كشور برساند. شهاب با خشم و ناراحتي طول و عرض اتاق را طي ميكند و در افكار ديگري غوطه ميخورد. اما حرفهاي محجوب به راستي شنيدني ست. او با سند و مدرك و عكس و تفصيل به شيوه علمي مخصوص خودش توضيح ميدهد كه چگونه ارتش داوطلب انقلابي با بيست ميليون عضو افتخاري زير سن قانوني به بهانه كشيدن جاده براي روستاها مسير رودخانه ها را تغيير ميدهند. آب كرخه و كارون را در باغهاي ميوه افراد انقلابي سرازير ميكنند و رود اترك را در باغچه افراد ديگري ميريزند و از همه بدتر هر جا دلشان خواست سد ميزنند و خشكسالي انقلابي را بر كشاورزان و توده هاي هميشه در صحنه كه صاحبان اصلي انقلاب معرفي شده اند و سرمايه هاي ملي ميهن بلا زده اند تحميل ميكنند. بله، اوضاع نابسامان است و در اين شرايط هزارها پرنده مهاجر هم در راه هستند. اما اين لشكر صلح وقتي كه در حدود يك ماه ديگر از سيبري و مينسك و مالزي و استراليا و جاهاي ديگر به دشت ارزن برسند، ميبينند كه به جاي آبگيرهاي سابق و تالابهاي خشكيده بايد در انبارهاي بي سر پناه اسلحه اسكان كنند و اين وضع هرج و مرج بدون شك نه به نفع مرغان هوا و نه به نفع مردان انقلاب و اموال آنها و نه به نفع طبيعت و هيچ يك از ساكنان زنده آن است.

شهاب با خشم خودش را باد ميزد و در حال شنيدن اين گزارش تكان دهنده بي صبرانه منتظر ساعت دريافت سهميه برق روزانه بود كه بتواند لااقل كولر را روشن كند. دلش به حال رفيقش و بيش از او براي خودش ميسوخت. سخت بود روزهايي كه ميتوانست با عشق و شادي سپري شود، يك روز صبح چشم از خواب باز كني و بسترت را خالي از دلدار زيبايت ببيني. و بعد هم روزهاي سرخوشی و شكوفاييت زير اين سقف طبله كرده ميان اين ديوارهاي بي روح رنگ رو رفته و در كنار اين مرد محتاط كه سالهاي جواني را پشت سر گذاشته و با موهاي جوگندمي و چشمهاي بي فروغ و دلخوشي هاي حقير تو را به شكيبايي و مدارا با چنين فاجعه هاي وحشتناك هر روزه اي دعوت ميكند كه خودش هم به وحشتناك بودن آنها معترف است. شهاب با خود ميگفت، اما در بيست و پنجسالگي نبايد به اين مصيبت تن بدهم. من جوان هستم و برومند. بايد جواب اين انقلاب را با يك انقلاب ديگر بدهم، ولي چگونه. . .

هنوز دو سال بيشتر از ازدواجش با رخساره نميگذشت. سال اول دختر جوان خانواده اش را به خاطر عشق او رها كرد و چهارماه پيش هم او را به خاطر عقايد انقلابيش تنها گذاشت. محجوب اينها را ميدانست و به شهاب ميگفت طبيعي ست كسي كه به خاطر عشق چشم از ثروت هنگفت پدري ميپوشد، اين يكي را هم به عقايد انقلابي بفروشد. اين موضوع البته به قصه ما مربوط نيست، ولي هنوز چهار ماه از همين تاريخ وقت لازم بود كه ماموران عقيدتي سياسي جبهه ها همسر او را همراه صدها داوطلب ديگر به نام ستون پنجم دشمن شناسايي كنند و با وعده رسيدگي به پرونده شان در اولين فرصت فراغت از جنگ موقتا به پايتخت و آغوش گرم خانواده برگردانند. در واقع خانواده رخساره تازه داشتند با ازدواج دختر و داماد يك لاقبايشان كنار ميآمدند كه اين اتفاق افتاد. رخساره در بازگشت ديد كه خانه بزرگ پنج اتاق خوابه پدري در شمال شهر به حكم پسر بقال محله تبديل به آپارتمان نقلي قشنگي در خيابانهاي مركزي شهر شده كه البته خيلي هم نقلي و جمع و جور نبود، چون پدرش در زندان بود و مادرش به هر حال ميتوانست در اين فضاي كوچك به هر تقدير دست و پايش را دراز كند. از آن پس دختر جوان نازپرورده تصميم گرفت به جاي كمك به مجروحان جنگي و نكو داشت شعارهاي انقلابي هر طور شده خانه پدري را از پسر بقال كه از كودكي به شرارت معروف خاص و عام بود پس بگيرد. حالا او در راه آزادي پدر و ادعاي مالكيت خانه و رفع اتهام جاسوسي براي دشمن در جبهه هاي جنگ به كجا رسيد و چه كرد و حوادث بعدي به چه ترتيب رقم خورد، همانطور كه گفتيم موضوع قصه ما نيست.

پس برميگرديم به روزهاي گرم تابستان فاجعه باري كه شهاب با تنهايي و انزواي ناخواسته دست به گريبان است. اما از همه اين نگون بختيها و بحثهاي بيهوده با محجوب كه بگذريم گاهي نيز وسايل انبساطي نامنتظر در عصرهاي دلپذير و كمياب فراهم ميشد. برگ عيشي ورق ميخورد كه مايه تسلاي دل بي قرار مرد رويابين بود. اين فرصتهاي باد آورده كه به ضرورت شرايط انقلاب فاقد مقدمه چينيهاي معمول پذيراييهاي رسمي بود در محفل پرستو دست ميداد. جايي كه او ميتوانست پس از رفتن مهمانهاي ناخوانده در صورت تمايل كمي بيشتر بماند و دقايقي را در آرامش و فراموشي سپري كند. اما اين پرستو كه اتفاقا موضوع قصه ماست يك پرنده نبود.

او زني بود هنرمند، از بستگان نزديك رخساره كه در آن تابستان گرم و خفقان آور نزديك سي و پنج سال از سنش ميگذشت. نسبت به شهاب و تنهايي و نابساماني او عميقا حساس بود و در هر فرصتي دلداريش ميداد. ميگفت با شناختي كه از روحيه و اخلاق رخساره دارد مطمئن است كه هيجان تب آلود و آرمان گرايي معصومانه او به زودي جاي خودش را به واقع بيني خواهد داد و در اين صورت دختر جوان پي به ارزش عشق و زندگي زناشوييش خواهد برد. شهاب به اين استدلال چندان اعتماد نداشت، يا دست كم در آن لحظات ترجيح ميداد درباره چيزهاي ديگري حرف بزنند، اما از بخت بد به روشني ميديد كه زن دلربا به او مثل بچه اي نابالغ نگاه ميكند و اين سبب از دست رفتن اعتماد به نفسش ميشد. او ميدانست كه پرستو به زودي، شايد براي هميشه كشور را ترك ميكند، پس در حالي كه عطر حضور زن در آن لباسهاي تنگ و نازك تابستاني اعصابش را كرخت ميكرد، نااميدانه به رغم نظر واقعي و باطني اش از نشانه هاي بهبودي اوضاع ميگفت و ناشيانه به خبرهاي دلگرم كننده اي كه همكار اداريش از اين سو و آن سو شنيده بود متوسل ميشد. اما پرستو كه در جريان مشكلات مهيب تري دست و پا ميزد شنونده مستعدي براي اين حرفها نبود. گاهي در حالي كه تمركز خود را به سختي حفظ ميكرد در تاييد او سري تكان ميداد، قلم مويش را برميداشت و نقشي بر منظره آبرنگ روي بوم نقاشي ميزد. اما اين كار هم كمكي به آرامش او نميكرد. قلم مو را به كناري ميانداخت و به بهانه آوردن چاي يا ميوه از كنار مرد جوان ميگذشت، براي عوض كردن صحبت پوزخند زنان با مهرباني دماغ او را ميپچاند و به آشپزخانه ميرفت. شهاب ديگر نميدانست چه بگويد، پس با لجاجت به بهانه تنهايي و بي وفايي همسر ـ تا جايي كه اجازه مييافت پيش برود ـ خود را در مهلكه شور و اشتياق و اوهام عاشقانه ميانداخت و با اين تمهيد بر لذت ديدارهاي كمياب و ارزشمند خود ميافزود.

اما پرستو با اين نوع احساس به خوبي آشنايي داشت. پس از سالها حشر و نشر با قشرهاي روشنفكر و مردان جوان به خوبي ياد گرفته بود كه در روابطش جاي هيچ ابهامي باقي نگذارد. او ميدانست كه بسياري از اين كسان شيفته زيبايي اش هستند و با واقع بيني نه اين امتياز و نه هنرش را در نقاشي شايسته آن همه ستايش كه نصيبش ميشد نميدانست. البته با سخاوت نجيبانه تمجيدها را ميپذيرفت و آموزه هاي مغتنمي را كه هنرمندان با ميل و رغبت در اختيارش ميگذاشتند به كار ميبست، اما در گذر از تجربه اين دانش را هم به دست آورده بود كه ادامه دوستي با همه كسان امكانپذير نيست. با اين حال خانه اش در بيشتر اوقات سال محل ديدار و تبادل افكار و تجربه هاي هنرمندان بود. شاعرها شعرهاي تازه شان را براي اولين بار در خانه او ميخواندند، نقاشها بهترين كارهاي هنريشان را براي ديدار و بحث و گفتگو ميآوردند. و اين افراد غالبا با فراستي پنهان از ميان كساني انتخاب ميشدند كه تمايلي به معاوضه خوشنامي و اعتبار خود با وسوسه هاي نزديكي به زبيايي هوس انگيز زني ثروتمند نداشتند. اين را همه كس ميدانست. در واقع راز موفقيت خانه پرستو در مقايسه با ساير محافل روشنفكري در همين نكته بود. شهاب هم با وجود تجربه اندكش در شناخت ماهيت جنجالها و راست و دروغ شايعه هايي كه هميشه در اطراف آدمهاي مشهور پراكنده است، به زودي پي به سلامت رابطه دوستانه و معنوي اين افراد برده بود. پس تنها نكته تاسف جمع دوستان در تابستان گرم و خفقان آوري كه از آن صحبت ميكنيم اين بود كه پرستو به زودي همه آنها را تنها ميگذاشت. اين دوستان كه با وجود اختلاف سليقه همه برحسب بينش روشنفكرانه عميقا زير تاثير انقلاب بودند با ترديد و شگفتي خبرهاي مربوط به دادگاه انقلاب و سيل اتهامهاي سنگين و باورنكردني را كه متوجه شوهر پرستو شده بود دنبال ميكردند. بديهي است كه اين افراد همه شان با هرگونه شائبه فساد مالي و تباهي سياسي عميقا در تضاد بودند. اما نوع برخورد و شيوه مصادره اموال ثروتمندان در بعضي موارد حتي از منظر طرفداران لغومالكيت خصوصي يعني كساني كه به همين اتهام مورد سوءظن و تعقيب و آزار حكومت قرار ميگرفتند قابل دفاع نبود. حالا در روزهايي كه از آن صحبت ميكنيم نزديك شش ماه است كه منصور مهران شوهر پرستو در آستانه بازگشت از يك سفر تجاري به توصيه همسرش در حال بلاتكليفي خاك غربت ميخورد. متن ادعانامه دايره مصادره اموال در نظر اول آنقدر بي پايه و حتي مضحك بود كه زن جوان فكر ميكرد با مراجعه به دادگاه ميتواند به آساني رفع سوءتفاهم كند. اما در گردباد حوادث فاجعه بار معلوم شد كه موارد اتهام سوء مديريت مالي شركت سهامي واردات وسايل برقي متعلق به مهران و شركاي او آنقدر سنگين است كه واگذاري همه اموال شركت بدون قيد و شرط و انصراف از درخواست تجديدنظر در حكم دادگاه به توصيه مشاور حقوقي شركت تنها راه ساده و بي دردسر پرهيز از بحرانهاي بعدي ست. اين حقيقت در آخرين ملاقات با قاضي جوان پرونده چنان به روشني آشكار شد كه پرستو از بيم جان شوهرش او را از وسوسه ي بازگشت و حضور در دادگاه منصرف كرد. قاضي جوان در واقع به استناد پاره اي تبليغات تجاري شركت كه واردات وسايل برقي ژاپني توليد سنگاپور را به حساب ابتكار خود جهت قيمت تمام شده بهتر به نفع مصرف كننده ميگذاشت، مديريت مالي را متهم به تاراج كشور به نفع امپرياليسم سنگاپور ميكرد. پرستو توضيح داد كه سنگاپور كشور كوچكي است در حال توسعه كه شايد مثل بسياري موارد مشابه ممكن است خود قرباني امپرياليسم باشد. اما قاضي جوان حرف او را نپذيرفت. از آنجا كه به درستي نميدانست اين كشور با چنين نام عجيبي در كجاي نقشه دنياست از پس لكنت زبان همسر مال باخته مرد فراري، توطئه مخوف تاراج كشور توسط عوامل سوداگرا مرموزي را محتمل ميدانست كه بسيار خطرناك تر از ابرقدرتهاي معروف و رسواي جهان هستند. او به صراحت گفت كه كشف جزييات موارد مبهم اين پرونده در آينده نزديك ميتواند به سرنگوني پادشاه سنگاپور و رئيس جمهوري ژاپن از طريق شورشهاي مردمي منجر شود

در اين احوال بود كه پرستو روزها به دادگاه انقلاب ميرفت و عصرها در خانه اي كه قرار بود به حكم شعبه ديگري از دادگاه انقلاب هر چه زودتر تحويل دفتر مصادره اموال شود از ميهمانهايش پذيرايي ميكرد. شهاب ديگر ميدانست كه روزهاي وداع نزديك است. عصرها بيشتر ميماند و بعد از رفتن مهمانها به صاحبخانه در بستن وسايل شخصي و جمع آوري و تابلوهاي مناظر طبيعت كمك ميكرد. از وقتي كه رخساره رفته بود شام و ناهار او به ساندويج هاي ارزان دكه هايي كه مثل قارچ در كنار پياده روها سبز شده بودند، خلاصه ميشد. پرستو به كوكب خدمتكار قديمي اش ميگفت براي او غذاي گرم تهيه كند. شهاب هم در سكوت شامش را ميخورد و ديگر از اميدهاي واهي بهبود اوضاع حرفي نميزد. او غمگين بود و نسبت به گذشته احساس تنهايي بيشتري ميكرد. اين واقعيت ناگزير اهميت دوستي با همكار اداريش را به رغم اختلاف نظرها از درون غبارهاي تيره ترديد بيرون كشيد. دلش ميخواست براي او كاري بكند. ميدانست كه در غياب پرستو جمع دوستان از هم پراكنده ميشوند. يك روز به اغتنام فرصت با يكي از آنها درباره محجوب صحبت كرد و گفت كه اين كارشناس ارشد محيط زيست حرفهاي مهمي براي رساندن به گوش مسئولان كشور دارد. از طريق آن دوست قرار ملاقاتي با سردبير يكي از روزنامه هاي معتبر گذاشت. وقتي موضوع را با محجوب مطرح كرد، كارمند نجيب و دلسوز از خوشحالي در پوست نميگنجيد. براي دو سه روزی که تا قرار ملاقات وقت داشت با دقت و پشتكار يادداشتهاي مستند ديگري بر اوراق پرونده خود افزود. روز موعود با هيجان و اضطراب به اتفاق شهاب سروقت به ديدن سردبير رفتند. محجوب اميدوار بود بازتاب گزارش صادقانه اش درباره طبيعت بلازده و زوال حيات وحش در روزنامه اي كه جاي روزنامه قبلي را گرفته و به زودي جايش را را به روزنامه بعدي ميداد دل مسئولان را به درد آورد. سردبير هم با خوشرويي از آنها استقبال كرد و از آنجا كه در ميان انواع مصايب كشور تا به آن روز چيزي درباره اين يكي نشنيده بود غرق در شگفتي شد. پس اوضاع پرستوها هم رو به راه نيست، اما چطورميتوان گزارش جامع و مطلوبي در اين باره منتشر كرد0 هر چه باشد منافع كساني كه به زودي جاي اين روزنامه را به روزنامه بعدي ميدهند مهمتر از نابودي طبيعت و بي خانماني پرستوهاست. محجوب در ادامه گزارش خود گفت كه اكنون در بستر خشكيده رودخانه ها بساط كتابفروشي پهن كرده اند. كتابها هم همديگر را ميخورند. به طوري كه تا همين جا ديگر از بشارت دهندگان اوليه انقلاب مانند دكتر شريعتي و آل احمد خبري نيست. حالا آنچه كه در شمارگان روزافزون به چاپ ميرسد حرفهاي غيرمسئولانه و يكنواخت چهره هاي ناشناخته است كه حتي نميتوانند مطالب خود را بنويسند، بلكه محصول انديشه هايشان را در ستايش خودكامگي و تك صدايي به طور مستقيم از روي نوارهاي سخنراني در كوچه و خيابان به داخل كتابها منتقل ميكنند.

محجوب در اينجا براي اثبات مدعاي خود تصاوير افشاگرانه از بساط كتابفروشيهايي را كه در شهرهاي دور و نزديك گرفته بود به سردبير نشان داد، با يك لبخند و اين توضيح شرمسارانه كه به تكرار ميگفت خلاصه اوضاع رو به راه نيست.

اما چه بايد كرد. سردبير ميترسيد و در جواب لبخند مرد دلسوخته لبخندهاي دلسوزانه ميزد. آخر اينها را كه نميشود نوشت. پس كتابهاي آل احمد و شريعتي كجا رفتند. ميدانيد به هر حال همه انقلاب ها همين طورند. هر چند انقلابي كه اين دو نفر توصيه كردند از حاصل نظريه پردازيهاي ولتر و روسو پدر انقلاب كبير فرانسه هم پيچيده تر از كار درآمده است.

پيچيده تر! منظورش را خدا ميداند. پس او مايل به همكاري نيست. شهاب حرفي نميزد و فقط گوش ميكرد. اما محجوب ميخواست به هر تقدير بازتاب دريافتهايش را در روزنامه ببيند. حرف سردبير اين بود كه از بسته شدن روزنامه اش ترسي ندارد چون اين اتفاق به زودي خواهد افتاد، ولي با وجود اين صلاح نميدانست با مسئولان كشور به طور مستقيم درباره ي حقايق عريان وارد گفتگو شود. حالا پرستوها از اين پس بايد به جاي آب و دانه در خانه زمستاني خود كتاب بخوانند. بسيار خوب، اما چطور است كه آنها را به حال خود بگذاريم، و مگر نه اين كه قانون طبيعت و منشاء انواع راز بقاي موجودات عالم را در گرو قدرت، مبارزه و تدبير خودشان قرار داده، پس اينها هم فكري به حال خود بكنند0

اين حرف سردبير بود. و سرانجام به خواهش محجوب قلم به دست گرفت و محض خاطر او ضمن تقدير انقلاب دلايل خود را مبني بر عدم امكان پذيرايي از سفيران صلح آسمان به صورت صريح با خود آنها در ميان گذاشت. عنوان گزارش هم شد با حروف نسبتا درشت: پرستوها فعلا صبر كنند . . .

تازه براي همين مختصر هم از محجوب و شهاب خواست كه پاي گزارش را امضاء كنند. البته اين خواهش به مقتضاي رسميت مقاله و تاييد جنبه هاي تحقيقي آن بود و هيچ مسئوليتي را متوجه دو كارمند و دواير دولتي مرتبط با موضوع مقاله نميكرد. محجوب و شهاب يكي راضي و ديگري ناراضي گزارش را امضا، كردند، دست سردبير را فشردند ، خداحافظي كرده به خانه رفتند.

فرداي آن روز درست يكي دو ساعت پس از انتشار روزنامه موج اعتراض از هر سو برخاست كه غم آب و دانه پرستوها يعني بي اعتنايي به مصالح انقلاب و اين قابل تحمل نيست. شهاب روزنامه را به اداره آورد. و با خشم آشكار روي ميز محجوب انداخت. كارمند وظيفه شناس با دقت مقاله را خواند و لبخند زد. شهاب مختصري از بحثهاي خياباني و شنيده هاي خود را در اطراف دكه هاي روزنامه فروشي براي همكارش باز گفت. محجوب با خونسردي همه حرفهاي رفيقش را شنيد و طبق معمول نتيجه گرفت كه بايد به نظر اكثريت و اراده جمعي احترام گذاشت. هر چه بود در شرايط فعلي تنها راه ممكن همان هشدار به پرستوها و سختگيري بر آنهاست كه او فكر ميكرد هر دو به خوبي از عهده اش برآمده اند. شهاب باورش نميشد، نه اين كه انتظار معجزه داشت، فقط بي اختيار در سكوت به همكارش خيره شده بود كه چه راحت و بي رحمانه در اين بزنگاه وقوف به ناتواني خود پرونده موضوعي را كه با آن همه احساس وظيفه و دلبستگي دنبال كرده به حال خود ميگذارد و شايد براي هميشه در ميان ديگر اوراق بايگاني شده اداره فراموش ميكند. اين فكر به طرزي اغراق آميز و غيرمنطقي او را ميترساند. در حالي كه واقعا دليل چنداني براي ترس نداشت، چون محجوب با همدردي به او نگاه ميكرد و حتي به پاس نجابت بي خريدارش يكي از سيگارهاي مرغوبي را كه آن هم از نسلهاي روبه انقراض بود و براي همين مواقع نگه ميداشت تعارف او كرد. شهاب ميخواست سرش را به ديوار بكوبد اما به جاي اين كار همراه رفيقش در سكوتي مرگبار سيگار كشيد و دم هم نزد. از قضا آن روز برق اداره هم سر به طغيان برداشته و ساعتي پيش از زمان مقرر خاموشي در جدول هفتگي وزارتخانه به عذاب آنها در اوج گرماي كشنده ادامه ميداد.

اما خبر خوش اين بود كه در فروشگاههاي تعاوني روغن نباتي توزيع ميكردند. محجوب ميخواست تا كار به ساعتهاي آخر كميابي و غارت فروشگاهها نكشيده سهميه اش را دريافت كند. شهاب هم به جاي نشستن در سكوت و دريغ بر نسيمي كه شايد همين حالاداشت در سوي ديگري از شهر ميوزيد، پذيرفت رفيقش را تا فروشگاه تعاوني همراهي كند، غافل از اين كه در گرماي جهنمي زير آفتاب سوزان به زودي در ميان سيل خروشان راهپيماهاي هر روزه گرفتار ميشوند.

حالا در اين شگفتي با ترس تازه و تاسف ميبينند كه اين بار موج بي شكل جمعيت خمشگين دارد پرچمها، شعار نوشته ها و فريادهاي مهيبش را به كجا ميبرد. شهاب با مهارت راننده تب زده و كلافه اي كه به اين چيزها عادت كرده به هر زحمتي ماشين فرسوده اش را از لابه لاي دشنامها و فرياد اعتراض عمومي تظاهركننده ها پيش ميبرد. اما شگفتي پايان ندارد. هيچ كدام باور نميكنند، يعني تا بخواهند باور كنند رنجي گران از سرشان ميگذرد، چون اين مردم با گامهاي محكم و عزم استوار عازم دفتر روزنامه اي هستند كه به جرم انتشار وضع حال پرستوها محكوم به تعطيلي شده است. شهاب احساس گناه ميكند و محجوب پريشان است كه چه بايد كرد.

به هر حال اين اتفاق دير يا زود ميافتاد. پس بايد پذيرفت. يعني بگوييم اين هم اتفاق تاسف آور ديگري ست كه نميشود جلويش را گرفت. محجوب ابتدا با لكنت زبان و كمي بعد با لحن تسلاگر هميشگي اش ميگويد كه بايد پذيرفت. او حتي در اعماق ذهنش جايي دور از دسترس شهاب چندقدمي هم از واقعيت موجود پيشي ميگيرد. آنقدر كه ديگر تلخ كام هم نيست، فقط فكر ميكند كه بايد هر چه زودتر از ميان توفان خشم عمومي بيرون زد و به فروشگاه تعاوني رفت، مگر نه اين كه سردبير خودش ميگفت روزنامه دير يا زود بسته ميشود.

پس او بهتر از هر كس ميداند چه بايد بكند. محجوب اين طور عقيده دارد و شهاب هم ديگر تا رسيدن به فروشگاه حرفي نميزند. در آنجا به اميد يافتن يك نوشيدني سرد براي چند لحظه در ميان راهروها از همكارش جدا ميشود. اما برق فروشگاه هم رفته است و او در انديشه اتفاق بدي كه در شرف وقوع است با بي ميلي به انبوه پاكتهاي مقوايي آب انگورهاي گرمي كه در يخچال خاموش و لكنتو روي هم تلنبار شده اند نگاه ميكند. ساعت نزديك يك بعدازظهر است. حالا محجوب با لبخند و يك حلب روغن به او ميپيوندد. با ديدن اين منظره شهاب احساس دل به هم خوردگي ميكند. وقت ناهار است و او حتي ميل به غذا هم ندارد. با هم به طرف صندوق پرداخت ميروند. شهاب براي اين كه كاري كرده باشد يك نوار موسيقي با صداي زنانه ميخرد، فقط براي اين كه گفته اند به زودي اين كالا را هم از مراكز فروش كشور جمع ميكنند. پس با هم از فروشگاه بيرون ميآيند. خيابان خلوت تر شده است. گروههاي پراكنده مردمي با موفقيت از ماموريت خود برگشته اند. چهره ها خسته و عرق كرده ولي خندان است. معلوم ميشود كه ابلاغ يك قطعنامه تهديدآميز بسيار سريعتر از موارد گذشته نتيجه داده است. سردبير و همكارهايش در واقع به روايت شاهدان عيني چنان زير تاثير احساسات پاك و پرشور جمعيت قرار گرفته اند كه بدون فوت وقت قول همكاري بي قيد و شرط مبني بر تعطيل روزنامه و همه ي زمينه هاي فعاليتشان را ظرف بيست و چهار ساعت داده اند. محجوب از اين بابت خوشحال است چون فكر ميكند به اين ترتيب خطر تعقيب و مجازات سردبير و هيات تحريريه رفع شده است. حالا دارد با جماعت پيروزمند به لحن دوستانه بحث خياباني ميكند. اما شهاب آرام و قرار ندارد. دلش ميخواهد يك تنه ميان آنها بيفتد و به جرم جهالت به باد كتك و ناسزايشان بگيرد. شايد براي رفيقش هم درس عبرتي بشود كه اين قدر راحت به لبخند مدارا بايك مشت ولگرد خياباني مغازله نكند. آخر چطور ممكن است، انگار همه اين صحنه ها را محض تفريح او درست كرده اند، در حالي كه سردبير بيچاره دست كم اين بار چوب حرفهاي گزنده و تحقيقات درخشان علمي او را خورده است. بله، راز پيروزي همه حاكمان خودكامه تاريخ در همين جاست، در همين قلب محجوبهاي تنك مايه و سست عنصري كه براي همه پستي هاي روح و رذالتهاي طبع پليدشان دليل ميتراشند و فلسفه ميبافند!

شهاب با خودش اين حرفها را ميزد و همينطور زير آفتاب ايستاده بود تا كارشناس ارشد با يك بغل روغن جامد كه از فرط گرما داشت حسابي آب ميشد از راه برسد. آخر طاقتش تمام شد. دست روي بوق گذاشت و آنقدر برنداشت تا مرد صبور از همه ولگردها خداحافظي كرد و به او پيوست. در ماشين پوزش خواهانه به شهاب توضيح داد كه تا حدودي موفق شده اين توده هاي ناآگاه را به اشتباهشان واقف كند. احساس پيروزمندانه كسي را داشت كه توانسته با پنهان كردن افكار واقعي خود دشمنش را به بازي بگيرد. شادمان از غلبه بر ترسهايش حلب روغن داغ را مثل غنيمتي كه انگار از ميدان جنگ به دست آورده جلو پايش گذاشت و از ترس گرماي فاسدكننده تقاضا كرد كه رفيق جليس هر چه زودتر او را به خانه برساند. پس حالا فقط مانده است كه غنيمت را به همسرش نشان دهد و به اجبار از لذت مابقي ساعتهاي بيكاري در اداره صرف نظر كند. شهاب نميدانست در اين روز گرم و كسالت بار تا رسيدن شب چه كار بايد بكند و به هر حال به سوي خانه رفيقش راه افتاد. هر چه بود او هم ديگر تحمل اداره را براي آن روز نداشت. بين راه گاه و بي گاه با رقت به لبخند ماسيده بر لبهاي خشك و نازك رفيقش نگاه ميكرد و آشكارا به احساس سرافرازي او در بحث با ولگردها ميخنديد. محجوب ميگفت آخر خوب است بداني كه داشتم آنها را سرزنش ميكردم و اجازه داد رفيقش به اين حرف تا جايي كه دوست دارد بخندد. بعد هم با همان لحن شكيبا و يكنواختش ادامه داد كه اين افراد حسن نيت دارند، ولي متاسفانه به راه غلط افتاده اند و كسي هم نيست به آنها بگويد با ناسزا و قبض و بست نميشود مسايل دشوار امروز دنيا را حل كرد و اينها دير يا زود ميفهمند و ما هم البته تا روز آگاهي جمعي توده ها چاره ي نداريم جز اين كه مثل توماس مان در همين كتاب با ارزشي كه ديشب خواندم به فكر راه ميانه اي شبيه آشتي انديشه هاي انقلابي ماركس و شعرهاي غنايي هولدرلين باشيم.

شهاب نه با شعر هولدرلين آشنايي داشت و نه ميدانست كه توماس مان با ظهور نخستين علايم استقرار فاشيسم از كشورش گريخت و حتي بعد از سقوط رايش سوم هم از وحشت چيزهايي كه ديده بود ديگر به آنجا برنگشت. و چون اينها را نميدانست با لجاجت از همكارش خواست به تاوان اين حرفهاي خشم آور پولي را كه براي سفرهاي علمي از او قرض گرفته بود همين فردا پس بدهد. محجوب هم با لبخند دوستانه هميشگي تن به حكم قطعي رفيقش داد و جلو در خانه از ماشين پياده شد. هنگام خداحافظي چشم شهاب در يك لحظه به پرده اي افتاد كه همسر كارمند وظيفه شناس با صداي غرش ماشين فرسوده او از جلو پنجره كنار زده بود. محجوب مسير نگاه او را دنبال كرد. با ديدن همسرش در قاب پنجره بار ديگر به سوي شهاب برگشت و پوزش خواهانه باز هم لبخند زد. مرد جوان دلش به حال او سوخت. ميخواست بگويد به آن پول فعلا نيازي ندارد، اما اين كار را نكرد. محجوب برگشت و در حال رفتن به سمت خانه پيروزمندانه كالاي با ارزش خود را به همسرش نشان داد. شهاب پا روي گاز گذاشت و شتابان از سوي ديگر كوچه بيرون رفت.

حالا بايد چكار ميكرد. مغزش از شدت گرما داشت منفجر ميشد. جلو باجه تلفن ترمز كرد. در اين چند روز حتي يك لحظه هم به ياد آن وعده شيرين و روياي دم صبح نيفتاده بود. مثل خوابگردها پياده شد و خود را به باجه تلفن رساند. قلبش به تندي ميزد. نفسش به شماره افتاده بود. عزمش را جزم كاري ميكرد كه از ماهيتش خبري نداشت. با خود گفت مقاومت بي فايده است. و شماره پرستو را گرفت. لحظه اي بعد صداي او را از آن سوي سيم شنيد. گفت كه ميخواهد ببيندش0 پرستو مكث كرد ميدانست كه او ميداند در اين ساعت روز تنهاست. پرسيد ضروري ست؟ و او با هيجان گفت كه خيلي فوري و ضروري است. زن باز هم سكوت كرد. شهاب گفت تا نيم ساعت ديگر ميرسد.

حالا دوباره پشت فرمان نشسته است. بايد از نزديك ترين راهها خودش را به زن زيبا برساند. خيابانها خلوت است و مقصد چندان دور نيست. شايد نيم ساعت هم نكشد0. بهتر كه اين طور باشد. صداي غرش موتور فرسوده ماشين در آن هواي گرم جهنمي مثل رعد ميپچيد و از پشت سر در ميان فرياد وحشت عابران و بوق هاي اعتراض ماشينها خطي از دود باقي ميگذاشت. او ميخواهد هر چه زودتر برسد. همين كار را ميكند و با آخرين سرعت به سوي خانه پرستو و پايان اين قصه ميشتابد.

از حياط بي اعتنا به مردي كه در حال چيدن شاخه هاست ميگذرد. وارد ساختمان ميشود. به كوكب سلام ميكند و قدم دوان راه پله ها را دو سه تا يكي در پيش ميگيرد. از اتاق انتهايي صداي ضعيف موسيقي ملايمی به گوش ميرسد. باد از ميان پنجره هاي چارتاق به درون ميوزد و تورهاي سفيد پرده هاي بلند را به هم ميپيچد. در اتاق خواب يك چمدان باز و چند بسته كوچك و بزرگ روي تختخواب كنار هم رها شده اند. شهاب دست روي شقيقه هايش ميگذارد. ميگويد من اينجا هستم و پاسخي نميشنود. بادي ميوزد و در سالن با شدت بسته ميشود. باز هم پاسخي نميشنود. صداي موسيقي از اتاق انتهايي به سختي شنيده ميشود. شهاب با گامهاي لرزان به آن سو ميرود، اما در ميانه راه متوقف ميشود. چشمش به يک لوله رنگ روغن روي ميز ميافتد، برش ميدارد و با آن چند ضربه ملايم به ليوان بلوري ميزند. پرستو ميگويد من اينجا هستم و شهاب در آستانه در ظاهر ميشود. زن دارد تپه ماهورهاي آن سوي پنجره را بر روي بوم نقاشي ميكند. به ديدن او پيشبندش را باز ميكند، لبخند ميزند و در حال پاک کردن دستهايش به مرد جوان خيره ميشود. ميپرسد اتفاقي افتاده و لبخند از چهره اش محو ميشود. شهاب چيزي ميگويد اما صدا در گلويش ميشكند. پرستو ميپرسد چرا اين قدر پريشاني و ميرود برايش شربت بياورد. ميگويد امروز از صبح برق نداريم و ميخواهد از كنار او بگذرد كه مرد ملتهب راهش را سد ميكند. دست لرزانش را به سوي موهاي او ميبرد. زن سرش را عقب ميكشد و ناگهان در يك حركت برق آسا خودش را سراپا در آغوش مرد مييابد. دستهاي نيرومند در سينه و كمر و پشتش فرو ميروند. شهاب ديگر مهلت نميدهد. چشم، گونه، سر و گردن و بناگوش زن را غرق در بوسه ميكند. دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم!

صداي موسيقي ضعيف تر و ضعيفتر ميشود. دو بازوي برهنه دور گردن مرد جوان حلقه بسته، اما جسم زن سرد و منجمد است. نه مقاومت ميكند، نه چيزي ميگويد و نه اشتياقي نشان ميدهد. روحش انگار از بدن پرواز كرده و سرماي تنش سينه به سينه مرد ميسايد. اما او نميفهمد. اعصاب فرسوده اش با تاخيري توجيه ناپذير اين پيام ساده را دريافت ميكند و از وحشت و شرمساري تن به معني روشن آن نميدهد. پس اين بود حقيقت تلخ وعده اي كه چكاوك داد. اما او ديگر از پا افتاده، حتي توان رها كردن هم ندارد و تازه بعد از ضربه هاي سوم و چهارم است كه ميفهمد كسي از پشت سر او را به خود ميخواند.

پرستو همچنان ساكت است. نه حرفي ميزند و نه مقاومت ميكند. اما كسي هست كه از پشت سر به او ميزند. شايد يك شبح! چون اطمينان دارد كه در زير آن سقف تنها هستند. از وحشت به خود ميلرزد. مسخ شده و جرات رها كردن هم ندارد. خدايا! اين رسوايي را به كجا بايد برد. شايد همه اينها مثل آن روياي فراموش شده دم صبح فريبي زودگذر است كه همين الان ميگذرد.

اما نميگذرد. چشمهايش را ميبندد و باز ميكند و رها ميكند. به پشت سر برميگردد. چشمها به سياهي ميروند . كسي آنجا نيست. تازه ميفهمد دستهاي زني كه مغلوب اعتماد خود شده در آن لحظه اسارت جسماني كجا بوده اند و چه ميكرده اند.

بايد از پنجره بيرون رفت. اگر به عقوبت الهي عقيده داشت ميرفت، اما نرفت چون خود را سزاوار مجازات ميدانست. پرستو مثل ماهي لغزان از كنارش گذشت و به اتاق برگشت. قلم موهايش را جمع كرد و آنها را در ليوان آب گذاشت. برگشت و بار ديگر از كنار او گذشت و اين بار به اتاق خواب رفت. چيزهايي را جابه جا كرد در چمدان را بست واز اتاق بيرون آمد. به آشپزخانه رفت. باز هم صداي جابه جايي چيزهاي ديگري و باز هم سكوت. صداي ضعيف موسيقي از دستگاه كوچك اتاق مجاور هنوز ميآمد.

بايد راه پله ها را در پيش ميگرفت، اما آن پايين جز تحقير چيزي در انتظارش نبود. بهتر كه بيرونش ميكردند، هر دو يك معني داشت. نوار با گردش كند در دستگاه ميچرخيد. دو نقطه سياه چرخان روي رف كنار پنجره مثل مغز او از حركت باز ميماندند. بايد از پرستو پوزش ميخواست، اما ميترسيد صدايش مثل طنين رو به زوال موسيقي بار ديگر در گلويش بشكند. حالا داشت به نقطه هاي سياه چرخان نگاه ميكرد. نقطه هايي كه نقطه هاي ديگري از درونشان بيرون ميزد. نقطه هاي سياه چرخان، دو تا دو تا و ده تا ده تا از دل هم بيرون ميآمدند. پايان همه چيز. سرش گيج رفت.

پايان همه چيز! پرستو از آشپزخانه بيرون آمد. از كنار او گذشت و به اتاق رفت. صداي موسيقي را قطع كرد. گفت بايد باتري بخرم و دوباره از كنار او گذشت. به طرف اتاق خواب رفت. درش را بست و به سوي او برگشت.

"ناهار خورده اي؟"

شهاب لبخند زد و سرش را تكان داد. زن به آشپزخانه رفت. با يك ليوان شربت آلبالو برگشت. آن را روي ميز گذاشت. گفت: "زود بخور تا گرم نشده."

گفت بايد باتري بخرم. گفت يك چيزهايي هم براي خانه ميخواهم. باز به آشپزخانه رفت و دوباره برگشت. به شهاب نگاه كرد. "مرا ميبري؟"

آنجا پشت به آفتاب با بلوز ركابي ملواني و دامن سبز نازك ايستاده بود و او را نگاه ميكرد. قلب شهاب از شوق دوباره به تپش افتاد. مثل مردی محترم همراه او از خانه بيرون ميرفت. ليوان شربت را برداشت و جرعه اي نوشيد اما شيريني آن دلش را زد. گفت او را هر جا بخواهد ميبرد. پرستو روپوش سياهش را برداشت و روي همان لباس راحت خانه پوشيد. روسري نازكي سر كرد و با هم از خانه بيرون زدند. لحظه اي بعد بار ديگر پشت فرمان ماشين قراضه اش نشسته بود. در حالي كه پرستو را در كنار خود داشت براي دومين بار به فروشگاه تعاوني رفت. بين راه زياد حرف نزدند.

در فروشگاه همه چيز روبه راه بود. هواي مطبوع، موسيقي سبك چيزي شبيه همان كه در خانه پرستو شنيده بود، به او احساس آرامش داد. گفت كه ساعتي پيش اينجا هم برق نداشت و بي آنكه به مخاطبش نگاه كند يك چرخ دستي از ميان رديف چرخها بيرون كشيد و به سوي او سر داد. پرستو خنديد. گفت كه معلوم ميشود قدمم خوب است. شهاب هم خنديد و شرمسارانه گفت: "البته، البته . . .!"

با هم يكي دو دور از ميان رديف محصولهاي غذايي گذشتند. پرستو يك شيشه مايونز، ميوه، سيب زميني، كاهو و چندبطري نوشيدني برداشت. فروشگاه خلوت بود. در مقابل صندوق پرداخت چند تا هم باتري به صورت خريدهايش اضافه كرد. همچنان كه با آهنگ لطيف موسيقي چيزي را زير لب زمزمه ميكرد، بطريهاي نوشيدني و بسته هاي ميوه و سبزي را روي پيشخان گذاشت. فروشنده با خوش خدمتي خريدهاي او را در كيسه هاي جداگانه جا داد. پرسيد چيز ديگري نميخواهيد. پرستو گفت نه، فعلا نه و تشكر كرد. پول همه چيز را پرداخت و با شهاب از فروشگاه بيرون آمد.

در بازگشت باز هم شهاب ساكت بود. دلش ميخواست به هر قيمتي سكوت را بشكند، اما نميتوانست. انگار مغزش از كار افتاده بود. سرانجام پرستو او را به حرف كشيد0 از كار اداري و قرار ديدارش با سردبير پرسيد. شهاب گفت كه با همكارش به دفتر روزنامه رفته و خلاصه اي از حرفها را تعريف كرد. بعد هم گفت كه روزنامه امروز بسته شد. پرستو با دقت به حرفهاي او گوش داد. گفت كه چقدر از اين بابت متاسف است. گفت كه ممكن است تعطيلي رونامه موقت باشد و گفت كه اين روزها اتفاقهاي عجيبي ميافتد. شهاب گفت روزنامه را براي هميشه بسته اند. گفت كه روزنامه ديگر هرگز باز نميشود و خوشحال بود كه بابت اين پاسخ كسي دماغش را نميپچاند.

پرستو ديگر چيزي نگفت. به خيابان خلوت و خاموش خيره شد0 تكه هاي كاغذ سوخته، روزنامه هاي پاره و مچاله، پرچمهاي باد برده بر سر شاخه هاي خشك و بي بار درختها، كفشهاي لنگه به لنگه رها شده در خيابان و پياده روها حكايت از پايان يك جشن اعلام نشده خودجوش و انقلابي داشت. در كنار يكي از پياده روها چند كارگر شيشه هاي شكسته مغازه اي را تعويض ميكردند. حالا پرستو بود كه بايد حرفهاي تسلادهنده ميزد و اين كار دشوار بود. شهاب چيزي نميگفت چون ميدانست كه او يكي از همين روزها كشور را ترك ميكند.

پس بگذار هر چه ميخواهد بگويد. اگر فكر ميكند اين حرفها تسلادهنده اند بگذار اين طور فكر كند. افسوس كه آن همه از هم دورند. و اين حرفها شبيه همان حرفهايي بود كه خودش ميگفت و پرستو با خنده تمسخر دماغش را ميپيچاند. حالا در اين فضاي كوچك آن قدر نزديك هم نشسته اند كه ميتواند صداي نفس خفيف او را در اعماق سينه اش بشنود. اما از آن قلب كوچك تا اين گوش حساس دره اي هولناك به وسعت بهشت آسمانها و جهنم اين خيابانها فاصله است. فكر اين كه تا ساعتي پيش چقدر مورد اعتماد او بود و حالا در آستانه داوري ديگري قرار گرفته آزارش ميداد. از باغ بهشت رانده شده، اين است حقيقتي كه نميگذارد از اين دقايق كوتاه در كنار او بودن لذت ببرد. براي راندن افكار مزاحم نواري را برداشت تا در دستگاه ضبط بگذارد. چيزي كه به دستش رسيد نواري بود كه همان روز از فروشگاه خريد. پرستو زير چشم نگاهش كرد و لبخندي مبهم زد. شهاب منظورش را نفهميد. فكر كرد شايد اين آهنگ را دوست ندارد. در ميان نوارهاي ديگر گشت و چيزي شبيه همان كه در فروشگاه و خانه او شنيده بود گذاشت. پرستو گفت كه آهنگ قشنگي ست. گفت موسيقي سبك و گردش در فروشگاههاي بزرگ را دوست دارد. گفت ظهرهاي گرم تابستان وقتي كه دستگاه تهويه مطبوع خوب كار ميكند شنيدن اين موسيقي را در فروشگاههاي بزرگ دوست دارد. شهاب با آهنگي نه چندان شتابان در سكوت به سوي خانه او ميراند.

جلو در خانه صبر كرد تا زن جوان از ماشين پياده شود. ميخواست كمكش كند ولي ترجيح داد با آن بطريهاي بزرگ نوشابه و بسته هاي كوچك، به رغم تمايل باطني، رهايش كند و همان جا از او جدا شود. در هواي گرم روي صندلي داغ آنقدر انتظار كشيد تا زن نفس زنان همه بسته ها را يكي يكي بر زمين گذاشت. لحظه ها در چشم شهاب به كندي ميگذشت يا پرستو در كار خود شتابي نداشت. يك واژه نامفهوم از زبانش گذشت، يك لحظه ترديد، يك آه و بعد گفت مهم نيست. شايد چيزي را فراموش كرده بود. شهاب پرسيد و او گفت نه. بعد گفت متشكرم و منتظر شد چيزي بشنود. ولي شهاب چيزي نگفت. لبخند زد و ناشيانه در انتظار نشست تا پرستو در را ببندد، ولي او در را نبست. گفت نه، چيزي را فراموش نكردم، و گفت چه هواي گرمي و خم شد و گفت: "ميخواهي بيايي بالا. . .؟"

شهاب جا خورد. در لحن زن نشاني از ترغيب نديد، با اين حال سرخ شد و قلبش به تپش افتاد. چطور است كه نميتواند مثل او باشد. طبيعي رفتار كند و عادي حرف بزند. هنوز دستخوش اوهام و ماليخوليا بود. اما اين تعارف ساده در نهايت ميتواند به معني گذشت از خطاي او باشد. دلش گرم شد. دوستانه از هم جدا ميشدند و آن حماقت را دير يا زود هر دو فراموش ميكردند. گفت بايد به خانه برود و تشكر كرد. كارهاي زيادي دارد كه بايد سر و سامان بدهد. اما پرستو انگار قانع نشد. به نظر ناراضي و بي قرار ميآمد. آفتاب توي صورتش افتاده بود و چشمهايش را ميزد. باز هم يك واژه نامفهوم، حالا داشت غرولند ميكرد. چشمهايش را از مقابل نور تند آفتاب كنار كشيد و نگاهي به او كرد، سرش را زير سقف ماشين آورد و گفت: "پس يك بوسه . . . "

شهاب با ترديد به او نگاه كرد. به سختي ميتوانست آن چه را كه شنيده باور كند. پس هنوز در نظر او همان كودك نابالغ هميشگي است. چه بهتر. ديگر جاي تاسف نبود. قلبش ميكوبيد، اما به هر زحمتي كه بود بر هيجانش غلبه كرد. سر پيش برد تا به عادت خداحافظي آن گونه هاي لطيف را ببوسد، ولي در آخرين لحظه او را چهره به چهره خود ديد. پرستو لبهايش را بر لبهاي او گذشت و با تمام نيرو فشرد. بوسه اي گرم، مرطوب و مطبوع كه ميخواست انگار در اوج شگفتي زمان را به ابديت پيوند بزند.

پس او بار ديگر در عالم رويا غرق شد. چشمهايش را بست و به صداي گامهايي كه دور ميشدند گوش سپرد0 هنوز جاي دستي را كه به آرامي او را پيش كشيد و به نرمي پس زد بر قلب خود احساس ميكرد. اين اتفاق چند بار افتاد ـ نميدانست.

حالا ميتوانست آن بالا باشد. مغرور و آسوده. اما نميخواست چون ديگر واهمه اي نداشت. چقدر سبك بود. اينجا در كنار خيابان همان قدر خوشبخت بود كه آن بالا و ديگر فاصله اي نبود. چشمهايش را باز كرد و نفس عميق كشيد. با خود گفت روزها ميگذرند و سالها. اما اين لحظه شيرين براي هميشه از آن من شد. حالا ميفهمم كه چه روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم، بي آن كه حتي يك نفس راحت بكشم. اما مهم نيست، چون او با من مهربان بود. حتي دعوتم كرد دوباره از اين پله ها بالا بروم. چقدر من خوشبخت هستم. مثل همه كساني كه با خوشبختي خصوصي خودشان زندگي ميكنند. با خاطري آسوده به خانه ميروند، براي خودشان غذا درست ميكنند، در اين بعدازظهرهاي گرم اندكي استراحت ميكنند، در تختخوابشان دراز ميكشند، موسيقي گوش ميكنند، كتاب ميخوانند و تا وقتي که سايه درختي هست، آن را در اين جهان ويران مصيبت زده سرپناه اميدهاي خود ميكنند. من زنده ام و نفس ميكشم. خانه ام را مرتب ميكنم. من خوشبخت هستم و زندگي ميگذرد.

در سايه درختها از شكاف در نيمه باز پرستو را ديد كه به تدريج از نظرش ناپديد ميشود. ميخواست برود و در خانه را ببندد، اما در همان لحظه سايه مردي را ديد كه شاخه ها را ميچيد. شهاب حركت كرد. در به آرامي بسته شد و او شتابان به سوي خانه رفت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مهتاب در اتاق ناهارخوري شرکت بيمه حمل و نقل دريايي تنها نشسته بود. از راهرو صداي دخترها را شنيد که با هم خداحافظي ميکردند.
"خداحافظ"
"خداحافظ، مهتاب کجاست؟"
"تو از کدام طرف ميروي؟"
"نميدانم. همين دور و برها بود . . ."
آمده بود آنجا که چند دقيقه اي با خودش خلوت کند. دستش رفت که سيگاري بردارد، اما از اين کار منصرف شد. به جايش آينه کوچکي از کيفش درآورد و به خودش نگاه کرد. پلکهايش باد کرده بود. در باز شد و يکي از دخترها سرش را داخل اتاق کرد.
"خداحافظ، عروس خانم."
مهتاب نگاهي به او کرد و لبخند زد.
"با من کاري نداري؟"
"نه، عزيزم. خدانگه دار."
"کارت عروسي يادت نرود."
"مثل اين که تو از من خوشحال تري."
"ديگر مجبور نيستي کار کني. خدا قسمت کند."
"چرا مجبور نيستم کار کنم؟"
"آه! شوهر به اين خوبي. پول حلال مشکلات است."
"همه چيز که پول نيست."
"حالا ميبيني. فعلا خداحافظ."
"خداحافظ."
دختر در را بست و رفت. مهتاب صبر کرد تا سر وصداها بخوابد. بار ديگر به پلکهاي باد کرده اش در آينه خيره شد. براي خودش شکلک درآورد. بعد با يک دستمال مرطوب پلکها و گونه هايش را پاک کرد. بر لبهاي بيرنگش رژ لب کشيد. به گونه هايش پودر زد و عطرش را تجديد کرد.
حالا راهرو خلوت بود. ديگر صدايي شنيده نميشد. برخاست، کيفش را جمع کرد و با قدمهاي خرامان از اتاق بيرون آمد. از راهرو طولاني گذشت و به اتاق مديرعامل رفت.
مديرعامل سرش را از ميان پرونده قطور روي ميزش بلند کرد. از پشت عينک دور سياه با حالت آرام و مرموز هميشگي اش به او نگاه کرد. مهتاب پايش را روي پاي ديگرش انداخته و به او خيره شده بود.
"اوضاع چطور است؟"
"خيلي خوب. آينه بغل ميني بوس به سرش خورده. خوشبختانه جراحتش جزيي ست. نوار مغزي گرفتند گفتند هيچ مشکلي ندارد. راننده قبول کرد که مقصر است. ميخواستند خسارت بدهند. گفت من خسارت نميدهم. گفتم احمق کوچولو به تو خسارت ميدهند، نميخواهند از تو خسارت بگيرند. اصلا زبان سرش نميشود. فکر ميکنم جمجمه اش تکان خورده . . ."
مديرعامل عينک دور سياهش را برداشت و روي ميز گذاشت.
"عطرت را عوض کرده اي؟"
مهتاب پوزخند زد: "نه، تو عطرت را عوض کرده اي؟"
مديرعامل از اين جواب سربالا جا نزد.
"اميدوارم سرگرمي تازه برايش خوب باشد. از آن آدمهاست که با کارشان زندگي ميکنند."
"از پشت کامپيوتر تکان نميخورد. بعضي وقتها تا نيمه شب کار ميکند."
"رئيس بايگاني و رئيس حسابداري ازش راضي هستند، براي اولين بار بعد از سالها سيستم بايگاني و حسابرسي ما سر و ساماني پيدا کرده. بايد پاداش خوبي بهش بدهيم."
مهتاب باز هم پوزخند زد: "پول حلال مشکلات است."
مديرعامل به زحمت جلو خميازه اش را گرفت. چشمهايش را خاراند و عينکش را در جيب گذاشت.
"ببين هنوز هم دير نشده. تو نظر من را ميداني. گفتم هر طور خودت ميخواهي. هنوز هم همين را ميگويم."
مهتاب نگاهي به دور و برش کرد. لبخند محوي بر گوشه لبهايش ظاهر شد. همين کافي بود که مديرعامل را مجذوب خودش بکند.
"دوستش دارم. پسر خوبي ست."
مديرعامل نفس راحتي کشيد.
"من هم دوستش دارم. از اين به بعد ميتواني نيمه وقت کار کني. البته حقوقت را به طور کامل ميگيري. به شرط اين که براي ماني موجب سوءتفاهم نشود. من اين جوان نجيب را واقعا خيلي دوست دارم."


شب عروسي همه بودند. دخترها سنگ تمام گذاشتند. مهتاب در لباس عروسي از هميشه زيباتر بود. با سخاوت دست در گردن دوستانش ميانداخت و آنها را ميبوسيد. ماني در کنار مديرعامل نشسته بود و با لبخندي فيلسوفانه به مراسم دلپذير عروسي خودش نگاه ميکرد. پيشاني بلند، چشمهاي نافذ و صورت زيباي آفتاب سوخته اش توجه همه را برميانگيخت. دخترها با حسرت نگاهش ميکردند و در پرتو دگمه هاي طلايي کت بليزر سورمه اي رنگش زير نور چلچراغها دستخوش رويا ميشدند. مديرعامل به او گفت:
"ماني تو جوان نجيب و سر به راهي هستي. نميداني چقدر از اين ازدواج خوشحالم. شما دو نفر به راستي براي هم ساخته شده ايد. مهتاب خيلي دختر خوبي ست. هميشه آرزو داشتم شريک زندگي شايسته اي پيدا کند. گرچه ممکن است ما يکي از همکاران خوبمان را از دست بدهيم. ولي حالا وظيفه خودم ميدانم که به حسن انتخابش آفرين بگويم."
يکي از دوستان مديرعامل که در کنار ماني نشسته بود با تکان دادن سر حرف او را تأييد ميکرد.
"بله، کاملا درست است. من تعريف شما را زياد شنيده ام. ميدانم که در کار برنامه ريزي کامپيوتر رقيب نداريد. دنياي امروز دنياي سيستمهاست. نميدانيد اين مساله چقدر براي من اهميت دارد. حالا حساب کنيد که ما يک شرکت رقيب هستيم. وقتي که بچه بودم از اين جور چيزها خيلي هيجان زده ميشدم. مادرم ميگفت تو هيچ وقت به مدارج بالا نميرسي چون زود هيجان زده ميشوي و بعد هم به همه چيز ميخندي. اما من خنده کنان به همه چيز رسيدم. حالا هم ميخواهم همين طور خنده خنده در حضور دوست عزيزم از شما خواهش کنم بياييد به سيستم اداري شرکت ما هم سروساماني بدهيد. مطمئن باشيد که اين کار هيجان انگيز است."
مديرعامل از شنيدن پيشنهاد دوستش يکه خورد. پيشخدمت را صدا کرد و به او سفارش چند ساندويچ داد. در ضمن از او خواست که مشروب خودش و دوستانش را تجديد کند.
"تو داري حسادت مرا تحريک ميکني. يعني چه؟ جلو چشم من محرم اسرار شرکت ما را غر ميزني؟"
ماني گفت: "خيالتان راحت باشد. من راز هيچ کس را پيش ديگري نميبرم. وگرنه امروز از چنين شهرت خوبي برخوردار نبودم."
مديرعامل گفت: "آفرين! آفرين ماني! من در اين مورد ترديد ندارم. با اين حال ميخواستم يک بار اين حرف را از دهان خودت بشنوم. نميتوانم بگويم چقدر از شنيدن اين حرف خوشحالم."
در سالن گروهي از مهمانها ميرقصيدند. مادر ماني در کنار پدر و مادر عروس نشسته بود و با تحسين به جوانها نگاه ميکرد. مادر مهتاب براي او ميگفت که مرواريدهاي نيمتاج دخترش يادگار عروسي خودش است. مادر ماني در جواب او لبخند ميزد، مهتاب با پيراهن سفيد بلند و چين دار عروسي ميان مهمانها ميدرخشيد. از ابتداي مجلس جز يک بار براي گرفتن عکس به سراغ ماني نرفته بود. در عوض ميکوشيد تا جايي که ممکن است مجلس را گرم نگه دارد. ارکستر هم با او همراهي ميکرد. مهتاب مواظب بود مهمانهايي که همديگر را نميشناسند کسل نشوند. در يکي از همين لحظات به اشاره او ارکستر ناگهان آهنگ را عوض کرد و با طنين تند گيتار برقي، ساکسيفون و ضربه هاي کوبنده طبل ابتکار مجلس را به دست عروس زيبا و صحنه آرا داد.
مديرعامل در حالي که صدايش را از ميان هياهوي کر کننده موسيقي با زحمت به گوش ماني ميرساند گفت: "واقعا هيجان انگيزست. من يکي سالهاست چنين مجلسي نديده بودم. مهتاب در کار و در تفريح بي نظير است."
ماني در حالي که مجذوب موسيقي و شادي مهمانها شده بود با تکان دادن سر حرفهاي مديرعامل را تاييد ميکرد. مهتاب در ميان حلقه رقصندگان ميچرخيد و در همين حال دوستان و بستگانش را از هر سو به صحنه ميکشيد. حالا زوجهاي جوان بيشتري وارد صحنه شده بودند. همه به جز جوان گيتار به دست مو سياه لاغري که به حالت اعتراض از ميان جمعيت بيرون آمد با آهنگ تازه پيچ و تاب ميخوردند و از شدت هيجان فرياد ميکشيدند. عروس زيبا در زير نور خيره کننده ي چراغهاي چرخان و رنگارنگ اين صحنه ي بديع از حلقه اي به حلقه ديگر ميخراميد و ميدرخشيد.
پس از شام مهمانها دوباره به صحنه برگشتند. ماني بار ديگر در کنار مديرعال و دوستان او نشست و بار ديگر نجيبانه به اين و آن لبخند زد. مديرعامل همراه گيلاس مشروب تازه سيگاري به او تعارف کرد. ماني گفت:
"خيلي ممنون. من سيگار نميکشم."
مديرعامل گفت: "بايد بکشي! امشب شب توست."
ماني سيگار را گرفت. دوست قديمي مديرعامل برايش فندک زد.
ماني گفت: "چقدر هوا گرم است."
مديرعامل گفت: "اين روزها بايد با تو تصفيه حساب کنيم."
ماني ناشيانه به سيگارش پک زد.
"عجله اي نيست."
"چقدر در نظر داري؟"

"در اين مورد خواهش ميکنم با مهتاب صحبت کنيد."
"من دارم با تو صحبت ميکنم، خودت چقدر در نظر داري؟"
"نميدانم، شايد يک ميليون."
"کم لطفي ميکني دوست عزيز، کارتو پيش از اين ارزش دارد. من به دو ميليون فکر کرده ام."
"کار زيادي نکردم."
"مهتاب ميگويد تا نيمه هاي شب کار ميکني."
"وظيفه ام است."
مهتاب پس از شام تاج مرواريد نشان عروسي اش را برداشته و گيسوانش را افشان کرده بود. حالا داشت با يکي از جوانهاي فاميل ميرقصيد. مديرعامل و دوستانش با سرخوشي به رقص جوانها نگاه ميکردند و با تحسين به ماني خيره ميشدند. گويا از خوشبختي اين زوج جوان بيش از خودشان خوشحال بودند. يکي از دوستان مديرعامل به ماني گفت:"مثل اين که اخيرا حادثه ناگواري براي شما پيش آمد؟"
ماني گفت: "من تقصير نداشتم. روي خط کشي عابر پياده ايستاده بودم که ميني بوس دنده عقب آمد و به من زد. خودش قبول کرده که مقصر است."
دوست مديرعامل گفت: "باز هم جاي شکرش باقي ست. معمولا اين نوع افراد زيربار نميروند."
موسيقي به پايان رسيد و رقصندگان براي عروس و داماد و براي خودشان دست زدند. ماني انتظار داشت مهتاب پس از رقص نزد او بيابد، اما عروس شادمان به اتفاق چند دختر زيباي دم بخت به سراغ گيتاريست جوان رفتند و از او خواستند برايشان يک آهنگ فلامنگو بزند. يکي از دخترها چراغ آن قسمت سالن را به پيشنهاد جوان گيتاريست خاموش کرد.
مهتاب در کنار نوازنده روي زمين نشست. پاهايش را به سينه چسباند. سرش را عقب داد و براي خشک شدن عرق تنش خرمن گيسوان سياهش را در معرض باد کولر قرار داد. جوان گيتاريست با ديدن اين منظره حالت شاعرانه اي به خود گرفت و شروع به نواختن کرد. ديگران هم دور آنها حلقه زدند. حالا مجلس آن قدر گرم شده بود که ديگر نيازي به گرم تر کردن آن نبود. جوان خوش قريحه به اغتنام فرصت گاهي آکوردها را رها ميکرد. در اين حالت معمولا کسي به ريزه کاريها توجهي نميکند. هيچ کس جز ماني که او هم ديگر چندان هوشيار نبود، به سهل انگاريهاي نوآورانه نوازنده مغرور در اوج خلسه هاي شيرين شبانه اش اعتنايي نداشت. قطعات آشنايي که او مينواخت با استقبال مواجه ميشد. کارش نه شايسته تمجيد نه موجب انتقاد بود. پس از مجلس عروسي مهمانها مهتاب و ماني را تا در خانه شان همراهي کردند. اتومبيلي که زوج جوان را به خانه آورد يک هونداي سيويک آخرين مدل بود. ماني در اتاق خواب فهميد که اتوميبل نو از آن خودشان است. هديه ارزشمندي از طرف مديرعامل بود.
با تعجب گفت: "ولي اين خيلي زياد است. مردم راجع به ما چه فکر ميکنند؟"
مهتاب به جاي پاسخ پرسيد: "درباره دستمزدت صحبت کرديد؟"
"گفتم که چقدر در نظر دارم."
"چقدر در نظر داري؟"
"گفتم يک ميليون."
" مگر عقلت را از دست داده اي؟"
"خودش گفت دو ميليون ميدهد."
"خيلي هنر کرد! حداقل بايد سه ميليون بدهد."
ماني لباس خوابش را پوشيد و به آرامي درون رختخواب خزيد.
"براي چه؟ اين توهستي که عقلت را از دست داده اي."
مهتاب رو به روي آينه ايستاده بود و داشت با طمأنينه کمربند پهن سفيدي را از روي کمر باريکش باز ميکرد. با شنيدن اين حرف به طرف ماني برگشت. صورتش از خشم برافروخته بود. با انگشت چند ضربه ملايم به سر ماني زد.
"کي ميخواهي اين را به کار بيندازي."
ماني به فکر فرو رفت.
"مردم چه ميگويند؟"
"مردم ميگويند که تو يک احمق کوچولو هستي! کاري که تو کرده اي حداقل ده ميليون صرفه جويي در وقت و هزينه ها داشته. اينجا يک شرکت بيمه کشتيهاي تجاري بين المللي ست. نميفهمي؟"
ماني نگاهي به اندام زيباي همسرش کرد. دو تا از دگمه هاي بالايي پيراهن او باز بود. خط زيرزين سينه بند سفيدش از ميان شکاف پيراهن پيدا بود."
"حالا نصفه شبي لازم نيست داد و قال راه بيندازي. زودتر بيا توي رختخواب."
مهتاب کوشيد خشمش را فرو بدهد، اما نتوانست. قدمي به عقب برداشت و انگشتش را به حالت تهديد رو به ماني نشانه گرفت.
"فردا خودت تلفن ميکني و ميگويي سه ميليون کمتر قبول نميکني. اگر اين کار را نکني . . ."
حرفش را نيمه کاره رها کرد و از او رو گرداند. با خشونت پيراهن عروسي اش را کند و روي مبل انداخت. به

طرف کمد لباس رفت. پشت به همسرش بند کرستش را باز کرد. ماني با حسرت به او خيره شده بود.
"تو با من اين طور حرف ميزني چون فکر ميکني از من سري . . ."
صدايش لرزيد و ديگر چيزي نگفت. مهتاب با نگراني به طرف او برگشت. ماني مثل بچه ها سرش را زير ملافه برد و چهره اش را پنهان کرد. مهتاب پيراهن عروسي را به چوب رختي آويخت. لباس خوابش را پوشيد، چراغ را خاموش کرد و به آرامي درون رختخواب خزيد. در تاريکي ملافه را کنار زد. سر زيبا و گرم ماني را در آغوش گرفت. ماني با لحني که آشکارا تغيير کرده بود گفت: "من لياقت تو را ندارم. تو خيلي خوشگلي، خيلي از من سري."
مهتاب با مهرباني پيشاني او را بوسيد.
"مزخرف نگو!"
"تو ميتوانستي يک شوهر خوشگل داشته باشي، مثل آن جوان گيتاريست. . .!"
مهتاب مثل ترقه از جا دررفت. سر داغ و سنگين ماني را مثل توپ بسکتبال به عقب پرتاب کرد. از رختخواب بيرون آمد. ملافه را دور خودش پيچيد و چراغ را روشن کرد.
"تو عقلت را از دست داده اي. همين را کم داشتيم."
ماني گفت: "من شما را ديدم که در تاريکي دست هم را گرفته بوديد."
لحنش يکنواخت و فاقد هيجان بود. مهتاب آهنگ صداي او را تقليد کرد.
"دست هم را گرفته بوديم! اصلا حرف دهنت را ميفهمي؟ او تمام مدت داشت گيتار ميزد."
"تو مرا دوست نداري. هيچ وقت دوستم نداشتي. خودت برو پيش مديرعامل هر چقدر خواستي بابت دستمزد من بگير."
مهتاب لحظه اي به فکر فرو رفت. بغضش ترکيد و گريه را سر داد.
ماني گفت: "گريه نکن. خواهش ميکنم گريه نکن. منظورم اين نبود. ميداني که منظورم اين نبود."
مهتاب دوباره خشمگين شد. بغضش را فرو داد و گريبان ماني را گرفت.
"فردا ميروي و ميگويي دستمزدت را بدهند. اگر اين کار را نکني. . "
بار ديگر بغض کرد و گريه را سر داد. ماني به آرامي گريبانش را از دست او بيرون کشيد و بازويش را نوازش کرد.
"پدر و مادرت مرا دوست ندارنذ."
"چرند نگو!"
"مادرت ميگفت مامانت با ما سرد است.
مهتاب برخاست و چراغ را خاموش کرد. دستمالي برداشت و بيني اش را گرفت. در تاريکي دستي به سر و رويش کشيد و به آرامي در رختخواب خزيد. ماني را در آغوش گرفت.
"شب عروسي ات حتي يک دور نرقصيدي. چه انتظاري داري؟"
"من رقص بلد نيستم."
مهتاب با انگشتهاي بلند و باريکش موهاي ماني را نوازش کرد. بار ديگر پيشاني اش را بوسيد. ماني لبهايش را پيش برد و لبهاي همسرش را بوسيد. مهتاب به موهاي او چنگ زد و چند بار سرش را تکان داد.
"همه دنيا ميرقصند. رقص شب عروسي بلدي نميخواهد احمق کوچولو . . ."
ماني ملافه را کنار زد. سرش را در سينه همسرش فرو برد. بازوهاي او را به دور گردنش انداخت، بدن نرم و سينه هاي گرمش را غرق بوسه کرد. مهتاب به قهقهه خنديد و کوشيد خودش را از آغوش او بيرون بکشد. ماني مثل پلنگ خرناسه کشيد و او را تنگ در آغوش گرفت. هر دو تا جايي که توان داشتند خنديدند و خرناسه کشيدند و در تب و تاب شب تاريک خواب عميقي را که انتظار تن خسته و روح تشنه شان را ميکشيد به تعويق انداختند.
روز بعد ساعت يازده صبح ماني به شرکت بيمه کشتيهاي تجاري رفت. در اتاق حسابداري يک چک بانکي سبز رنگ بزرگ جلو او گذاشتند. ماني نگاهي به مبلغ چک انداخت: "دويست ميليون ريال معادل . . ."
حسابدار گفت: "لطفا اينجا را امضا کنيد."
ماني گفت: "فکر ميکنم اشتباهي پيش آمده."
حسابدار گفت: "اگر اعتراض داريد ميتوانيد کتبا بنويسيد."
ماني چيزي نگفت. برگ رسيد را امضا کرد و از شرکت بيرون آمد. از آنجا مستقيم به بانک رفت چک را به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت.
ده روز بعد ماني دوباره به حسابداري رفت. اين بار يک چک ديگر به مبلغ يک ميليون تومان دريافت کرد. حالا مهتاب به سرکارش برگشته بود. ماني به سراغ او رفت تا چک را تحويلش بدهد. مهتاب در حال تنظيم اوراق يک بارنامه بود. چند ارباب رجوع از جمله يک تاجر جوان شيک پوش دور تا دور اتاق نشسته بودند. تاجر جوان با حالتي تحسين آميز به مهتاب نگاه ميکرد. يک زنجير درشت طلا از گوشه آستين کت سياهش ميدرخشيد. مهتاب گاهي از او سئوال ميکرد و مرد جوان با لحني صميمانه و تملق آميز جوابش را ميداد.
"اينجا قيد شده پروفيل سبک."
بايد همين طور باشد."

"ولي در پروفرما چيزي نوشته نشده."
"بستگي به کشور مقصد دارد. . ."
مهتاب نگاهي استفهام آميز به تاجر جوان کرد.
تاجر گفت: "و البته به لطف شما . . ."
مهتاب لبخند شيريني تحويل او داد.
"لطف من چه فايده اي به حال شما دارد؟"
"همين قدر که مرا تنبيه ميکنيد لطف بزرگي ست. پروفرما را در کشور مقصد ارزيابي ميکنند."
ماني با شنيدن اين گفت و گو مستقيما به سراغ تاجر جوان رفت و با او دست داد.
"روز بخير. حتما شما هم مثل من مهتاب را دوست داريد؟ خواهش ميکنم . . ."
مرد جوان با شگفتي به ماني نگاه کرد.
"اسم من ماني ست. بفرماييد بنشينيد. خواهش ميکنم راحت باشيد."
مهتاب از پشت ميز برخاست. رنگش مثل گچ سفيد شده بود. به طرف ماني رفت، با لحني آرام اما تحکم آميز در گوش او گفت: "با من بيا . . .!"
هر دو از اتاق بيرون رفتند. ماني مثل کودکي مطيع پشت سر همسرش از راهرو دراز گذشت و به دنبال او وارد اتاق ناهارخوري شد.
مهتاب گفت: "همين جا بنشين تا من برگردم."
در را بست و از اتاق بيرون رفت. ماني مدتي نشست. از مهتاب خبري نشد. حوصله اش سررفت. برخاست تا دوباره به سراغ او برود. اما در از بيرون قفل بود. ماني از در پشتي خارج شد و به خيابان رفت. چک را در بانک به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت.
سه ماه بعد يک روز ماني به مهتاب گفت: "تو داري زودتر از موعد بچه دار ميشوي. اين براي ما خوب نيست."
"منظورت چيست؟"
"نبايد بي احتياطي ميکرديم. نميدانم چطور اين اتفاق افتاد."
مهتاب با ناراحتي پوزخند زد.
"خب، که چي؟"
"نميدانم. بد نيست يک سفري به خارج بروي."
"منظورت از اين مزخرفات چيست؟"
"منظوري ندارم. ولي جلو مزخرفات مردم را نميشود گرفت. . ."
مهتاب به فکر فرو رفت. بغض در گلويش پيچيد. چيزي نمانده بود بزند زير گريه و تا ميتواند اشک بريزد.
"يعني بچه را تنهايي به دنيا بياورم؟ تو با من ميايي؟ پول از کجا بياورم . . .؟"
"ماشين را بفروش و برو. من اينجا ميمانم کار ميکنم. فکر بقيه اش را نکن."
"مگر تو چقدر درميآوري. بيچاره ي من! خيلي خرج داريم."
"اگر درست حساب کنيم از پسش برميآييم. جاي نگراني نيست."
"کارم را چه کنم؟"
"چند ماه مرخصي بدون حقوق بگير."
مهتاب با حالت مخصوص هميشگي خودش از جا در رفت. ديگر واقعا داشت اشکش در ميآمد.
"مرخصـــي بدون حقـــوق؟ عقلت را از دست داده اي؟ بايد يک ماموريت بگيرم. تازه ماشين را هم نميتوانم بفروشم . . ."
"چرا ماشين را نميتواني بفروشي؟"
"تو چکار ميکني؟"
"من که از ماشين استفاده نميکنم."
"خودت ميگويي جلو حرف مردم را نميشود گرفت. فردا ميگويند ماشين شوهرش را فروخت و رفت."
"اين که ماشين من نيست."
"پس ماشين من است؟ ميخواهي حرف ياد مردم بدهي؟ اين است معني محبت همسر . . . ؟"
ماني فهميد که بغض مهتاب در حال ترکيدن است. بايد هر طور بود جلو او را ميگرفت.
"شايد بتوانند به تو يک ماموريت بدهند. من بدون ماشين نميتوانم زندگي کنم."
مهتاب سر زيباي او را در آغوش گرفت. موهايش را نوازش کرد و پيشاني بلندش را بوسيد. در حالي که قطره اشک را از گوشه چشمش پاک ميکرد گفت: "بايد به من چند ماه ماموريت بدهند، والا جلو حرف مردم را نميشود گرفت."
ماني همانطور که در آغوش مهتاب نشسته بود تکان خفيفي خورد و سرش را هر چه بيشتر در سينه او فرو برد. مهتاب باز هم او را نوازش کرد. گرماي مطبوعي از آنچه که نامش را جمجمه ماني گذاشته بود به زير انگشتهاي باريک بلندش منتقل شد. ماني ناگهان سرش را از آغوش او بيرون کشيد.
"من حتي گواهينامه رانندگي ندارم. اين چه محبتي است. ماشين را ميفروشيم که خرج سفر تو را

بدهيم."
دو هفته بعد مهتاب ماشين را فروخت و به هنگ کنگ رفت. ماني در شرکت رقيب مديرعامل مشغول به کار شد. همه از او راضي بودند. تا ديروقت شب کار ميکرد و از تنهايي و زندگي تازه اش لذت ميبرد. مهتاب هفته اي يک بار، گاهي هم دوبار برايش کارت پستالهاي زيبا ميفرستاد و به اختصار از اوضاع و احوال باخبرش ميکرد. کار سبک و اوقات فراغت زيادي داشت که صرف خريد لباس نوزاد و سرگرميهاي ديگر ميشد. گاهي هم ابراز دلتنگي ميکرد، اما در مجموع کاملا خشنود بود. بخصوص که دکتر متخصص او را ديده و پيش بيني کرده بود که نوزاد پسر است. در شرکت بيمه کشتيهاي تجاري شعبه هنگ کنگ با همکارهايش رابطه دوستانه خوبي داشت. ماني هم پاسخ نامه هاي او را ميداد. مهتاب گاهي گله ميکرد که چرا نامه هاي او کوتاه است، اما يادداشتهاي خودش از آن هم کوتاه تر بود و فاصله ميانشان هم به تدريج بيشتر ميشد. در آخرين کارت پستالي که ماني پاسخ آن را نداد مهتاب نوشته بود که براي ماموريتي ديگر عازم سنگاپور است و بچه را هم در آنجا به دنيا ميآورد. ماني منتظر بود تا از سنگاپور خبري برسد. دو هفته بعد يک نامه مفصل دريافت کرد.
ماني عزيزم،
اين نامه را برايت از سنگاپور مينويسم. يک هفته ست اينجا هستم. در همين مدت کوتاه آن قدر اتفاقهاي خوبي برايم افتاده که نگو! تو بايد به من افتخار کني چون کمتر زني ميتواند با وجود مشکلات تنهايي به خوبي من گليمش را از آب بيرون بکشد. يک آپارتمان لوکس در بهترين محله شهر پيدا کرده ام که واقعا اوکازيون است. البته آن را مديون بازرس بيمه آقاي دانيل دلوريه هستم. دلوريه از فرانسه براي بازديد شرکت آمده، از اينجا به مادا گاسکار ميرود و از آنجا به هنگ کنگ ميرود و بعد به فرانسه ميرود و دوباره به اينجا ميآيد و از اينجا به پاريس برميگردد. آپارتمان را شرکت در اختيارش گذاشته، خودش به من پيشنهاد کرد فعلا اينجا بمانم، بچه ها گفتند خوب است و من فورا جواب مثبت دادم چون فکر کردم واقعا خوب است و از همان لحظه تا حالا احساس ميکنم توي ابرها راه ميروم، با اين حال خيلي سنگين هستم و تا حدود يک ماه ديگر زايمان دارم. . .
مهتاب پس از اين مقدمه درباره چند تن از همکارهاي خوب شرکت بيمه سنگاپور نوشته بود که مثل خودش همگي خوب و صميمي هستند و آدمهاي خوب و صميمي کافي ست همديگر را پيدا کنند تا کارها خود به خود و به خوبي پيش برود.
ماني از اين همه اتفاقهاي خوب خوشحال شد. ميدانست که مهتاب در اين طور مواقع مبالغه ميکند. با اين حال به کفايت و توانايي او اطمينان داشت و حتي به آن رشک ميبرد. مهتاب در ادامه نامه نوشته بود که همه خيلي مواظبش هستند. خيلي کمکش ميکنند. خيلي سمپاتيک هستند و ميگفت روز اول که وارد شرکت شده همه از شدت خنده ضعف کرده اند و گفته اند تو که با اين وضعيت نميتواني کار کني و حالا هم هيچ کس کاري به کارش ندارد، مگر اين که نياز به کمک داشته باشد و اين رويايي ترين بخش ماجراي سفر به سنگاپور است چون يک دکتر اسکاتلندي به نام مستر شاو در بيمارستان انگليسيها او را معاينه کرده و گفته که خودش بچه را به سلامتي به دنيا ميآورد و بنابر اين نياز به کمک ديگري نيست، بخصوص که روز قبل يعني حدود بيست و چهار ساعت پيش از نوشتن اين نامه بچه را در اتاق معاينه روي صفحه تلويزيون سير تماشا کرده و از خوشحالي عرش را سير کرده، چون بچه همان طور که قبلا پيش بيني شده بود يک پسر کاکل زري است و خيلي شبيه مامان خوشگل خودش است و البته پيشاني بلندش بعدها که موهاي تابدار قشنگي درميآورد کاملا شبيه ماني ميشود. دکتر شاد هم از بابت سلامت و رشد خوب جنين کاملا راضي ست و ميگويد پسرها معمولا شبيه مادرشان ميشوند و دخترها شبيه پدرشان ميشوند . . .
ماني چند بار نامه را از اول تا به آخر خواند. در پايان هر جمله مکث ميکرد و در بحر تفکر با خويشتن خودش وارد گفت و گو ميشد. مهتاب در پايان برايش نوشته بود:
امروز يکشنبه است و هوا ابري ست. منظره شهر از پشت پنجره خانه نقلي قشنگ من و اين کوچولوي شيطان پرتکاپو زياد پيدا نيست، ولي موقعي که هوا آفتابي ميشود تماشاي آسمان خراشهاي بلندشهر از اين بالا خيلي لذت بخش است. دانيل ميگويد سنگاپور يک نيويورک کوچک است که سرتا پايش را حسابي شسته اند. واقعا از تميزي برق ميزند.
و بعد نوشته بود که با تعريفهاي دانيل هوس کرده يک روز هم سري به نيويورک بزند و از نزديک اين شهر بزرگ تماشايي را تماشا کند. داخل پرانتز در ادامه اين جمله با حروف کمي درشت تر و کمي ناخواناتر نوشته بود: خدا قسمت! و بعد هم تاکيد کرده بود که دلش براي خرناسه هاي ماني تنگ شده، با بوسه و يک علامت قلب قول داده بود که مواظب خودش و مواظب بچه باشد. و ماني هم مواظب خودش باشد. و فکرهاي ديگري هم دارد که به زودي مينويسد.
چند روز بعد نامه تازه اي رسيد. ماني در اين نامه از فکرهاي ديگر مهتاب آگاه شد. همسرش ميخواست شش ماه در سنگاپور بماند. دکتر شاو ميتوانست در اين مدت رشد نوزادي را که به دنيا ميآورد زير نظر داشته باشد. فرصت خوبي بود که ماني هم به آنها بپيوندد و چند ماهي را دور از هياهوي کار و زندگي استراحت کند. آشناهاي خوبي در آنجا منتظرش هستند. البته دانيل به زودي سنگاپور را ترک ميکند، اما در صورتي که بخت ياري کند شايد يک روز دوباره او را در فرانسه ببيند.

ماني احساس کرد به درستي از حرفهاي مهتاب سردرنميآورد. برايش نوشت که تمايلي به سفر ندارد. دوستان خوب مهتاب دوستان خوب مهتاب بودند. از شهرهاي ناآشنا خوشش نميآمد و از بيکاري هم خوشش نميآمد.
هفتد بعد مديرعامل به او تلفن کرد. ماني انتظار اين تماس را نداشت. مديرعامل به او گفت در صورتي که مايل است به ديدار همسرش برود ميتواند با وکيل شرکت مشورت کند. ماني پاسخي را که به مهتاب داده بود تکرار کرد. مديرعامل گله کرد که در غياب مهتاب او حتي يک بار هم به شرکت بيمه کشتيهاي تجاري سر نزده است. ماني کار زياد در شرکت رقيب را بهانه کرد. مديرعامل باز هم تأکيد کرد که تسهيلات قانوني براي سفر از طرف وکيل شرکت به صورت رايگان در اختيار او قرار دارد. ماني گفت نيازي به اين زحمت نيست.
چند روز بعد يک کارت پستال قشنگ از طلوع خورشيد بر فراز آسمانخراشهاي سنگاپور رسيد. مهتاب خطاب به همسرش نوشته بود زماني که اين کارت به دستت ميرسد پسر کوچولوي قشنگمان به سلامتي به دنيا آمده است. خواهش ميکنم يک اسم برايش پيدا کن. ميخواستم اسم تو را روي اين کوچولوي شيطان پرتکاپو بگذارم، اما به نظرم اسم مناسبي براي نوزاد سرخ و سفيد لاي پوشک و پتوي ابريشم آبي ميکي ماوس نيست. ديگر عقلم به جايي نميرسد، خودت يک پيشنهاد بده . . .
ماني چند روز به اسمهاي مختلف فکر کرد، اما او هم سرانجام عقلش به جايي نرسيد. دو هفته گذشت و ديگر خبري از مهتاب نشد. ماني سراغي از او نگرفت. روز شنبه هفته سوم نزديک غروب آفتاب به خانه برگشت. بين راه تمام مدت به فکر مهتاب و نوزادي بود که روزهاي نخستين تولدش را ميگذراند. وقتي که با خستگي از پيچ پله ها گذشت چشمش به جوان خوش بر و رويي افتاد که با کت و شلوار سفيد، گيسوان افشان و دستمال گردن سفيد در پاگرد مقابل خانه نشسته بود. ماني با کنجکاوي به او خيره شد. مرد جوان چهره آشنايي داشت. معلوم بود مدت زيادي انتظار کشيده، چون در آن لحظه سرش را روي زانو رها کرده و با کمال بي قيدي در حال خواب و بيداري چرت ميزد. ماني مدتي اورا برانداز کرد. بالاخره به ياد آورد که اين همان جوان گيتاريست شب عروسي اش است. با شگفتي پرسيد: "اينجا چکار ميکني؟"
مرد جوان به محض شنيدن صداي او از جا پريد. سراسيمه در جيبهاي کتش گشت و پاکتي را بيرون آورد.
"برايتان يک نامه آورده ام."
ماني با نگاهي ظنين به او خيره شد. پاکت را گرفت و همان جا باز کرد. خط همسرش بود.
ماني عزيزم،
اين نامه را از طريق فرشيد برايت ميفرستم تا خيالت از بابت زحمتي که او قرار است براي من بکشد راحت باشد. دو هفته است بچه را به دنيا آورده ام، اما از تو هيچ خبري نيست. ديروز مامان زنگ زد، من به او چيزي نگفتم، چون فکر کردم خودت به موقع اين خبر خوب را به آنها ميدهي. هنوز اسمي براي بچه پيدا نکرده ام، چندتايي در نظر دارم و منتظرم تو هم پيشنهاد بدهي. اينجا مثل بهشت است. فعلا جز مقداري لوازم خانه و ضروريات اوليه به چيزي احتياج ندارم. توي کشوي ميزتوالت مقداري زلم زيمبو هست. دو جفت گوشواره، يک زنجير و يک دستبند و ساعت طلا . . .
خواهش ميکنم آنها را به فرشيد بده براي من بياورد. جوان خوبي ست و صددرصد مورد اطمينان است.
توضيح: گردبند و مرواريدهاي مامان را قبلا برده ام.
اين روزها کمي خسته ام. دکتر شاو ميگويد کاملا طبيعي ست. يک پرستار گرفته ام که روزها کمک ميکند. با بچه هاي شرکت در ارتباط هستم. ديگر کاري ندارم جز اين که از اين کوچولوي تپلي توي دامنم کيف کنم. زودتر بيا و لطفا به هيچ چيز فکر نکن. اينجا براي تو کار هست. من با وکيل شرکت در اين مورد صحبت کردم. با او تماس بگير خودش ترتيب ويزاي تجاري و کار تو را در اينجا ميدهد. دانيل ميگفت يک جاي خالي در شعبه مارسي براي من در نظر دارد. اگر تو باشي پايمان به پاريس هم ميرسد. خواهش ميکنم روي من حساب کن و به خاطر خدا اين قدر بي جهت با دنياي آزاد غريبي نکن. ميبوسمت. مهتاب
ماني نامه را بست و با نگاهي پرسشگر به جوان گيتاريست خيره شد. اين نامه در دست او چه ميکرد؟ چرا مهتاب آن را مستقيما براي خودش نفرستاده بود؟ مرد جوان از نگاه او ترسيد و يک قدم به عقب رفت.
"تو فرشيد هستي؟"
"بله."
"مهتاب کجاست؟"
جوان با لکنت گفت: "مگر توي کاغذ ننوشته؟"
ماني چند لحظه به فکر فرو رفت.
"آه، چرا. مرا ببخش. حواسم سر جايش نيست . . ."
کليد انداخت و وارد آپارتمان شد. يک راست به طرف ميز توالت رفت. فرشيد پشت سرش با قدمهاي محتاط وارد خانه شد.
"براي چه به سنگاپور ميروي؟"
"براي کنسرت."
"مگر جا قحط است؟"

"من دعوت دارم. آنجا قدر هنرمند را بهتر از اينجا ميدانند."
"پس چرا همان جا نميماني؟"
"ميخواهم به پاريس بروم. اگر در کنسرواتوار قبول شوم آينده خوبي دارم. تا خدا چه بخواهد."
ماني جواهرات را از کشو بيرون آورد. نامه مهتاب را در جيب گذاشت، جواهرات را در داخل همان پاکت ريخت و به فرشيد داد.
"بهش بگو من هيچ وقت به سنگاپور نميآيم."
فرشيد پاکت را گرفت و به طرف در رفت.
"بگو ديگر به فکر من نباشد."
فرشيد چيزي نگفت. ميخواست از در خارج شود که ماني او را صدا زد.
" يک دقيقه صبر کن."
مرد جوان ميان در ايستاد. ماني چک بانکي سبز رنگي را که همان روز از شرکت رقيب مديرعامل گرفته بود از جيبش بيرون آورد.
"پس اين را چکار کنم؟"
مرد جوان باز هم چيزي نگفت. ميان در ايستاده بود و معلوم بود که ميخواهد زودتر برود.
ماني چک را به او داد. فرشيد با اکراه آن را گرفت و شگفت زده به ماني نگاه کرد.
"فکر ميکني بتواني خودت را جمع و جور کني؟"
فرشيد پوزخند زد: "اميدوارم."
"بايد ياد بگيري با دو دستت گيتار بزني!"
فرشيد چيزي نگفت. لحظه اي درنگ کرد، نگاهي به ماني و نگاهي به چک انداخت.
"اين را چکار کنم؟"
"بده به مهتاب. بهش بگو که من هيچ وقت به سنگاپور نميآيم. بگو از طريق وکيل چند تا کاغذ ميفرستم که امضا کند."
فرشيد چک را تا کرد و با دقت همراه پاکت جواهرات در جيب کتش گذاشت. نگاهي به ماني کرد، دستش را به سينه فشرد، چرخيد و بي خداحافظي با قدمهاي تند طول راهرو را طي کرد و از پيچ پله ها سرازير شد. ماني به دنبال او رفت و از بالا نگاهش کرد. با خروشي پنهاني همچنان که مرد جوان دور ميشد چند بار زير لب خرناسه کشيد. در باز شد و زوج جواني وارد شدند. فرشيد از کنارشان گذشت و از خانه بيرون رفت. ماني سايه هاي بلند زوج جوان همسايه را ديد که با بسته هاي بزرگ خريد نفس زنان و قيل و قال کنان از پله ها بالا ميآيند. شتاب زده به خانه برگشت. در را بست و اين بار به صداي بلند تا نفس داشت به قهقهه خنديد و خرناسه کشيد. بعد به طرف پنجره رفت. مرد جوان را ديد که در زير نور طلايي رنگ خورشيد در حال غروب عرض خيابان را طي کرد و در ازدحام جمعيت شتابان از نظر ناپديد شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اومد جلوم وشروع كرد به حرف زدن -با اينكه وقتي غمگينه اين كار رو مي كنه ولي من غمگينش رو هم دوست دارم- خيلي ناراحت بود.بازم كار اون موجود احمق بود كه نازنين منو ناراحت كرده بود.نمي خواستم مستقيم بهش بگم طرف رو بي خيال شه ، ولي اون زجر مي كشيد و من اين رو مي ديدم، خودم بيشتر زجر مي كشيدم.

اونو ديده بودم يعني خودش بهم نشون داده بود.راستش منم اول ازش خوشم اومد ولي بعد كه ديدم نازنين من عاشقش شده، تازه متوجه چيزايي شدم كه اون نشده بود و اين چندمين بار بود كه غمگينش كرده بود.بهش گفتم بيارش اينجا من باهاش حرف بزنم... اول قبول نكرد،گفت چه فرقي مي كنه؟اون درست نمي شه. ولي بعد كه اصرار كردم و گفتم بسپرش به من ،قبول كرد.

چند دقيقه بعد زنگ زد و اون اومد.نشست نزديكِ من.بعد از چند دقيقه به بهانه آوردن چاي از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم.بلاخره شروع به صحبت باهاش كردم،يعني خودش سر حرف رو باز كرد.مدام تو چشمام نگاه مي كرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خيلي هم نالايق...شروع كرد از اشكالات نازنين گفتن،گفت كه بد اخلاقه ، ايراد ميگيره و غر ميزنه،گفت كه حالا عاشق دختر همسايه ئ جديدشون شده و حتي با دختره در اين مورد صحبتم كرده! خيلي وقيح بود خيانت؟اونم به نازنين؟ ولي اون گوشش بده كار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر مي گفت.

مجبور شدم فرياد بزنم تا ساكت شه.بهش گفتم كه خيلي پستِ،كه ارزش اشكاي نازنين رو نداره.گفتم كه يادش مياد كه نازنين چقدر بهش كمك كرده؟يادش انداختم كه وقتي با نازنين آشنا شد هيچي نبود.يادش اوردم كه از اولش هم هيچي نبود كه مامانش هميشه بهش مي گفت هيچي نميشي و خودش هم هميشه احساس حقارت مي كرد .يادش آوردم روز اول مدرسه شلوارشو خيس كرد و بچه ها بهش خنديدن تا آخرشم كه درسشو تموم كرد بهش مي خنديدنکرد بهش مي خنديدن چون اون بي عرضه بود، چون هيچ وقت هيچي نبود تا حالا حتي يه كار رو هم درست انجام نداده بود يادش اوردم که نازنين اين كاستي ها رو براش پر کرد …حالا آروم شده بود و گريه مي کرد بي صدا ولي من داشتم داد ميزدم گفتم که بعد از اينم هيچي نميشه ، اگه نازنين نباشه هيچوقت هيچي نميشه گفتم تو خائني بي لياقتي به تنهاكسي که توي زندگيت بهت اعتماد کرده خيانت مي کني…سرخ شد …گفتم همه مردم در موردت درست فکر مي كردن و فقط اين دختر بيچاره اشتباه کرده…ديگه طاقت نيوورد فرياد زد با مشت زد تو صورتم پرت شدم سرم گيج مي رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم ديدم که اون يه شيشه تيز برداشت …ديگه خوب نميديدم فقط صورتم پر از خون بود …صداي جيغ نازنين که اومد به هوش اومدم اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالي که با صداي بلند گريه مي کرد تکه هاي منو جمع کرد و براي هميشه گذاشت زير تختش …..هر از گاهي از اون زيرـ با اون حال که ديگه به سختي ميبينم ـ متوجه نگاهش به جاي خاليه من روي ميز توالتش ميشم .بعضي وقتا که مياد و منو از زير تخت در مياره با هم گريه مي كنيم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
همه يك روز به بن بست مي رسند . تنها تفاوت در اين است كه بعضي ها زودتر مي رسند و بعضي ها ديرتر يعني مسير رسيدن آنها به ديواري كه سد راهشان شده است با هم فرق دارد ، طول مسير متفاوت است و علاوه بر آن ارتفاع ديواري كه راهشان را سد كرده است هم با يكديگر فرق دارد براي بعضي ها بلندتر است و براي ديگران شايد كوتاه تر . اما آنچه كه مهم است اين است كه وجود دارد اين بن بست وجود دارد و ما هم يك روزي مجبور به رد كردن يا نكردن اين ديوار بن بستيم . بعضي ها از ديوار رد مي شوند و بعضي هاي ديگر پشت آن مي مانند آنقدر كه همان جا تمام مي شوند و ديگر هيچ چيزي از آنها باقي نمي ماند . تعدد بن بست ها نشانه رفتن بيشتر است هر چه مسيرت طولاني تر باشد به بن بست بيشتري مي رسي و هر چه مسير كوتاه تر باشد تعداد آنها كمتر است .

تمام ديوارهاي جهان يك روزي فرو مي ريزند و از هم پاشيده مي شوند اما اين بدان معنا نيست كه ديگر بن بستي وجود ندارد بلكه بن بست ها هميشه پابرجايند و هيچ گاه هم از بين نمي روند چون زاييده خود ما هستند اين ماييم كه بن بست مي آفرينيم بي آنكه خودمان هم بدانيم و بعد بيهوده سعي مي كنيم آنها را خراب كنيم و از بين ببريم . گاهي چنان محصور اين بن بست ها مي شويم كه مسير ها را از ياد مي بريم و تمام انرژي مان را صرف از بين بردن ديوارها مي كنيم بي آنكه براي ادامه مسير رمقي داشته باشيم بعد كه به خود مي آييم مي بينيم تمام شده ايم ….. يعني پوچ …. تهي …. درست مثل چيزي كه هرگز نبوده …. نيست … و نخواهد بود ………..

براي چندمين بار است كه اين خيابان را رفته ام و برگشته ام تمام گوشه و زاويه هايش را گشته ام . تك به تك ، اما نه تنها چيزي پيدا نكرده ام بلكه هر لحظه از اميد من كم مي شود . رفته است ، براي هميشه رفته است . خودش گفته بود كه براي هميشه مي روم به بن بست رسيده ام به بن بست . راست مي گفت مثل هميشه نبود چيزي بي قرارش كرده بود مدام با خودش حرف مي زد :« مذاكره مي كنم . بايد راضي بشود » انگار كه اين مذاكره تمامي ندارد

- اگر بتوانم راضيش كنم كاري بزرگ كرده ام

- كي ؟ كي راضي بشود ؟

- خب ! يك نفر . اگر بتوانم او را راضي كنم كاري بزرگ كرده ام

يعني راض اش كرده است ؟ حتما راضي اش كرده است كه رفته و گرنه سرخود كه بلند نمي شد و راه نمي افتاد كه برود . لعنت به اين خيابان كه امشب اين قدر بلند شده است

- راستي !‌اگر يك روز بروم ...

نگاهش مي كنم – تند و خيره –

- شوخي كرده ام ، خواستم بدانم اگر يك روزي بروم تو .....

- بي خيال .... بي خيال

پشيمان شده ام بايد جوابش را مي دادم حداقل اين طوري حالا كه رفته است اين گونه سرگردان نمي شدم . ماشين ها شتابان مي روند فكر مي كنم آنها هم دنبال كسي مي گردند اما خنده ام مي گيرد از كارهاي خودم خنده ام مي گيرد حتي در سطل زباله هم دنبالش گشته ام ، زير پلها ، توي جدولها

- ببين ! خيال مي كني كه من يك جوري ديگرم نه ، منم مثل بقيه هستم از چيزهايي خوشم مي آيد از چيزهايي هم بدم مي آيد ، فحش مي دهم داد مي زنم . به اين قيافه عبوس و خالي از هر چيز من نگاه نكن درد در رگ رگ من مي جوشد زبانه مي كشد

كاش مسخره اش نمي كرده ام و مي گذاشتم جملات حكيمانه اش را ادامه بدهد تا شايد سبك مي شد لعنت به تو و حرفهايت حداقل خبري مي دادي و بعد گم و گور مي شدي

- من يك روزي مي روم ، شايد هم يك شب . همين حالا معذرت مي خواهم اگر يك روز صبح از خواب بيدار شدي و ديدي من رفته ام . خواهش مي كنم دنبال نگرد من ديگر بر نمي گردم .... اگر راضي اش بكنم مي روم براي هميشه نپرس كجا . اما بايد بروم

راست مي گفت ، از خواب بيدار شدم ، صداي دوش حمام نمي آمد ضبط خاموش بود ، قوري چايي سرد سرد بود گفتم اتفاقي افتاده است چيزي درونم به تقلا افتاد . سراسيمه شدم ، اتاقها را گشتم حياط را گشتم دستشويي ، پشت بام ، كوچه ...... رفته بود براي هميشه رفته بود .... كلمات را منقطع هجي مي كنم تا شايد مستجاب نشوند ... اما او رفته است

- ماجراي عشقي در ميان است درسته ؟

- نه هيچ ماجرايي نيست

چشمانش دروغ مي گفت مدام ني ني چشمانش حركت مي كرد مي دانستم دروغ مي گويد

- نيست . پاي هيچ كس در ميان نيست حتي ...

- ببين ! من و تو سالهاست با همديگريم . نگاه كن چقدر كتاب با هم خوانده ايم چقدر با هم شبها به كوه زده ايم وتا صبح از سرما لرزيده ايم ، چقدر با هم آواز خوانده ايم و خودمان هم از صدايمان خنده مان گرفته – خواستم بگويم چقدر همديگر را دوست داشتيم اما نگفتم – به ما مي فتند دوقلوها .... حال اين قدر مهم است كه من را هم ترك كني دوست گرمابه و گلستانت .

مي خندد . درست مثل هميشه لبخند مي زند اما من فكر مي كنم كه مي خندد . ابروهاي به هم پيوسته ، چشماني نافذ وعينكي كه گمان مي كنم براي جلوگيري از نگاه نافذش بكار مي برد و لبخني كه هميشه به تلخي مي زد

- من از اينكه با تو بودم احساس خوبي دارم دوست خوبي بوده اي هميشه همه جا بوده اي اما ....

زمزمه مي كنم حتما پاي زني در ميان است و جواب داده بود اگر راضي اش كنم مي روم

كنار خيابان مي نشينم و ماشين ها را نگاه مي كنم كه ميان تاريكي شب گم مي شوند مي خواهم تعداد روزهايي كه با هم بوده ايم را بشمارم اما تنها چيزي كه مي توانم بشمارم همين روزهايي است كه رفته است همين چند روزي كه گم شده است سرم را روي پاها مي گذارم

- من به بن بست رسيده ام ، همه چيزي كه فكر مي كردم ارزش دارد و براي من همه چيز است فهميدم كه ديگر ارزشي ندارد اين كتابها ، اين كوه رفتن ما و اين .....

حالا مي فهمم چرا حرفش را خورد مي خواست بگويد اين دوستي من وتو ... به او گفته بودم تنها چيزي كه مي تواند دوستي من و تو را از بين ببرد يك زن است . و او خنديده بود يعني ابروهايش درهم گره خورده بود

- اين هنرمند منرمند جماعت اين جوري اند يك دفعه غيبشان مي زند و بعد معذرت مي خواهم جنازه آنها را پيدا مي كنند معلوم مي شود گند زده اند

حرف مي زند و من تنها پشت سرش راه مي روم و جنازه ها را مي پايم اما هيچكدام او نبود

- اين جا توي اين سردخانه خيلي ها هستند كار هر روز و هر ساعت ماست . برو توي زباله داني بگرد شايد آن طرفها باشد مي فهمي چه مي گويم ....

و من نفهميده بود ولي سر تكان دادم . راه افتادم تمام زباله داني ها را گشتم

- تو مي داني اين چيزهايي كه مي دزدند كجا مي برند

- خوب مي برند آب مي كنند و مي خورند هورتي بالا مي كشند

- حتي كاغذها و نوشته را ؟

- نمي دانم چرا مي پرسي ؟

- خب ! امروز كيفم را زدند تمام چيزهايم را بردند

- شكايت كردي ؟

- آره

- چي شد ؟

- هيچي

- هيچي ؟

- از من پرسيدند چيزهايي كه توي كيفت بودند با ارزش بودند گفتم خيلي گفتند سند،چك ، ازاين جور چيزها گفتم نه نوشته هايم بودند خيلي صفحه كاغذ بودند . به من خنديدند و گفتند كاغذ ،كاغذ خالي گفتم نه نوشته هاي من و بعد دوباره خنديدند و گفتند وقت ما براي اين جور چيزها تلف نمي شود يك مشت كاغذ سياه كرده اي به چه دردي مي خورد ما بايد دنبال چيزهاي مهمتري باشيم اگر سندي چيزي باشد بگو تا دنبالش بگرديم و گرنه به سلامت.... مي بيني بي ارزش بودند

يادم مي آيد كه خود من هم گاهي وقتها نوشته هايش را بيرون مي ريختم و او فقط نگاهم مي كرد ... نوشته هايش .... چيزي ميان ذهنم جرقه مي زند . حتما توي نوشته هايش چيزي هست . سراسيمه مي دوم از ميان ماشينهاي سراسيمه تر از خودم مي گذرم كوچه به كوچه مي روم انگار چيزي ناخواسته مرا به دنبال خودش مي كشد .

حس مي كنم دنبالم مي دود و مي آيد . صدايش را به وضوح مي شنوم پشت پيشخوان نشسته است و چايي مي خورد مي گويد بالاخره راضي اش كردم مي داني هر روز از خواب بيدار مي شوم حرف مي زنم مي نويسم دروغ مي گويم و هر روز تكرار مي شود هر روز ....

مي چرخم به سمتش اما پشت پيشخوان كسي نيست نگاهم به اتاقش خيره مي شود هيچكدام از كاغذهايش را با خود نبرده است و همه آنها را روي زمين ريخته اند ميان آنها مي افتم و آنها را يكي يكي زير و رو مي كنم اسمم را بالا ي يكي از آنها مي بينم

- پاي زني در ميان است ، اين حرف را بارها به من گفته است كاش اين گونه بود من به بن رسيده ام از اينكه بارها رفته ام و نرسيده ام از اينكه اين سيل مرا با خود مي برد از اين هجوم هاي بي وقفه خسته شده ام من مانند كسي هستم كه ديواري را جلوي سيلي ويرانگر بنا مي كند با اينكه خود مي داند كه هر لحظه ممكن است آن سيل ديوار را فرو ريزد اما همچنان به كار خود ادامه مي دهد ميداني چرا ؟ چون چاره اي ديگر ندارد من ديواري ساخته ام با اينكه مي دانم فرو مي ريزد اما بايد آن را بسازم چون تنها راه من است تنها چاره خارج شدن من از اين بن بست

اين چيزي كه نمي دانم چيست . تكرار ، هرروزگي ، يا هر چيز ديگر . بالاخره توانستم راضي اش كنم حاصل آن همه مذاكره همين است بايد بروم من خودم را به رفتن و دل كندن راضي كرده ام بايد بروم ميداني مي ترسم .... مي ترسم ديوارم فرو بريزد ... مي ترسم ...

كلمات جلوي ديدگانم محو مي شوند او رفته است و براي من ديواري باقي گذاشته است كه بايد بسازم با اينكه مي دانم .........
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پيرزن نم اشكي را كه گوشه چشمانش نشسته بود را با گوشه روسريش پاك كرد و آرام چشمانش را بست و ساكت شد ، چند لحظه بعد فقط صداي نفس هاي خوابالودش شنيده مي شد . وقتي فكر مي كنم كه اين همه آدم ميان اين ديوارهاي سنگي بي هيچ روزنه اي روزگار را سر مي كنند از خودم بدم مي آيد . آدمهايي كه شايد تا ديروز ده ها نفر چشم به دستان آنها دوخته بودند تا مهر و محبت را از دستانشان حس كنند ، حالا ميانت چهار تا ديوار اسير شده اند و هر روز و هر ساعت منتظرند تا يكي بيايد و با اخم و تخم نگاه به ظاهر مهرباني به آنها بياندازد و گاهي وقتها هم چشمهايشان روي دست هاي نامهربان خشكيده مي شود . پيرزن و پيرمردهايي كه تاريخ مصرفشان تمام شده است و ديگر به درد هيچ كاري نمي خورند ، حتي براي كهنه شوري بچه هاي گند زده اي كه تازه به دنيا مي آيند . اينها حوصله آدم را سر مي برند و بايد آنها را يك جايي رها كرد و چه جايي بهتر از اين جا ، ميان چهار ديواري با ديوار هاي بلند و آدمهايي عبوس مثل زهرمار .

شصت ، هفتادتايي مي شوند ، بعضي هايشان ساكت و آرام فقط به گوشه اي خيره مي شوند و هر از چند گاهي آهي مي كشند ، بعضي هاي ديگر چشم به در حياط مي دوزند و انتظار مي كشند غافل از اينكه هرگز آن در براي آنها باز نمي شود ، مگر روزي كه توي تابوت باشند و مجبور باشند آنها را از اين جا بيرون كنند . اما پيرزن چيزي ديگر بود ، سكته كرده بود ، و تمام بدنش فلج شده بود ، اما زبانش نه تنها گنگ نشده بود بلكه بيشتر از هميشه كار مي كرد و جز مواقعي كه خواب بود بقيه روز را حرف مي زد و آنقدر حرف مي زد كه تمام هم اتاقي هايش از دستش كلافه شده بودند و براي همين او را به يك اتاق مجزا منتقل كرده بودند . براي م كه از هياهوي شهر خسته شده بودم و دنبال جايي مي گشتم كه فقط سكوت و آرامش باشد ، پيرزن مثل پتكي بود كه هر روز بر سرم كوبيده مي شد ، نمي دانم كه چرا قبول كردم تا از او پرستاري كنم ولي هر چه بود در پيرزن چيزي وجود داشت كه مرا جذب كرده بود و اسيرش شده بودم ، بيشتر وقتم را با او سر مي كردم و حرفهايش را مي شنيدم

- مرواري يه دسته گل بي

پيرزن چشمهايش را باز كرد :« مرواري ، مرواري ..... پَل[1] بلند ، تِيا [2]كالِ كال ...... طرنه ها [3] تا سر شونه ها ، وقتي مي خنديد ، آدم هوايي مي شد ، مرواري .... »

- مرواري كيه ؟

پيرزن نيم خيز شد :« مرواري ، دخترم ، همه بچه ها يه طرف ، مرواري يه طرف . تا بغلش نمي كردم نمي خوابيد ، حتما بايد تو بغلم باشه ، مرواري... مرواري » پيرزن زور زد بلند شود اما نتوانست :« بايد برم ، مرواري نخوابيده ، يه هفته است كه نخوابيده ، تا تو بغلم نباشه ، خوابش نمي بره » . پيرزن دوباره شروع كرده بود ، هميشه همين طور بود يك دفعه سراغ كسي را مي گرفت و بيشتر وقتها سراغ مرواري را مي گرفت . دختر بيست ساله اش كه خيلي دوستش داشت ، ولي عجيب اين بود كه اين همه مدت براي ديدن پيرزن نيامده بود ولي پيرزن هميشه سراغش را مي گرفت .

- بچه ها يكي يكي تلف مي شدند ، سرخك زده بودشان ، يكي يكي سرخ مي شدن و بعد هم بي صدا مي مردن ، گفتم : بريم ، از اين جا بريم . قبول نكرد . گفتم : بريم توي كوه و بيابون ، بچه اين جوري تلف مي شن . گفت : مرگ همين جا ، خاك همين جا . شبا از ترس خوابم نمي برد ، از ترس لرز گرفته بودم ، خود به خود مي لرزيدم و دَك[4] مي زدم ، مبادا كه بچه ها سرخك بگيرند ، نه دوايي ، نه درموني ،‌ نه كسي. حتمني مي مردن . سال بدي بود . قحطي ، ملخ ، سرخك ، انگار تموم بلاها دست به يكي كرده بودن . بزرگترها رو قحطي مي كشت و كوچكترها را سرخك .جون بدر بردن معجزه بود ، توي تموم خونه ها عزاداري بود . ملخها كم كم داشتند مي رفتن ، بيابون كرده بودن ، حتي ساقه ها رو هم جويده بودن ، همه غله ها رو خورده بودن . اگر ملخها مي رفتن حتمني از گرسنگي مي مرديم . سال بدي بود ملخها غله ها رو خوردن و مردم ملخها رو . چاره اي نبود بايد كوچ مي كرديم ، ته مانده گله رو راه انداختيم و رفتيم تا از قحطي فرار كنيم ، همه جا گرسنگي دنبالمون مي اومد ، سايه به سايه ، مرواري بچه بود توي بغلم گريه مي كرد ، گرسنه بود ولي هيچي نبود كه بخوره هيچي . صداي گريه هاش رو هر شب مي شنوم . مرواري تا منو بغل نمي كرد نمي خوابيد ، مرواري قشنگ بود ، موهاي بورش ، تيا كالش خيلي قشنگ ......» پيرزن به نقطه اي خيره شد ، ساكت شد و زير لب با خودش چيزي را زمزمه كرد . يك جورايي اسير مرواري پيرزن شده بودم ، بعد از آن حادثه لعنتي و رفتن رويا ديگر از همه چيز خسته شده بودم همه نگاهها برايم سنگين شده بودند . رويا توي آن تصادف لعنتي رفته بود و برا ي هميشه براي من كابوس شده بود . براي خلاص كردن خودم از آن همه هياهو ، آن همه نگاه هاي سرزنش گر به اين خراب شده پناه آورده بودم و حالا پيرزن كابوس ديگري را برايم رقم زده بود و آن هم كسي نبود جز مرواريد دختر پيرزن . ناخواسته احساس كردم دلبسته مرواريد پيرزن شده ام . شايد چون شبيه رويا بود و شايد هم چون مي خواستم از كابوش رويا خودم را رها كنم دلبستگي به مرواريد پيدا كرده بودم . چيزي درونم نهيب مي زد كه دنبال مرواريد بروم حداقل اين جوري ديگر از اين عذاب هر روزه خلاص مي شدم . پيرزن آرام سرش را بالا گرفت و گفت : « صداي عزا مياد ! كي مرده ها ؟» گفتم : هيچكي . پيرزن توي سر و صورتش زد و گفت : « نكنه سر مرواري بلايي اومده باشه ؟ » گفتم : نه ، هيچ چيز نشده ، هيچ خبري نيست . پيرزن توي سر و صورتش مي زد و گريه مي كرد . دستهايش را گرفتم ، پيرزن هنوز هم زمزمه مي كرد : مرواري ... مرواري .... . پرسيدم : مرواري حالا كجاست ؟ پيرزن آرام گرفت :« مالمير ، خونه پدرش ، حتمني امشب اونو مي كشه

- كِي ؟ كِي ميكشه ؟

پيرزن ناليد :« پدرش ، آخه اون دختر نمي خواس ، حتمني اونو مي كشه ، حتمني » دوباره دست هاي پيرزن را مي گيرم پيرزن نفس نفس مي زد . چند لحظه اي آرام گرفت « مرواري دختر هفتم بود ، اون نمي خواستش ، اون مي خواست مرواري رو بكشه ، حالا هم ميخواد سرش رو ببره ، مرواري ... » كلافه شده بودم پيرزن را رها كردم و از اتاق بيرون زدم ، مي دانستم آنقدر سر و صدا مي كند تا خسته بشود . ديگر همه به اين كارها ي پيرزن عادت كرده بودند و از سر و صداهاي پيرزن زياد تعجبي نمي كردند . غروب شده بود ، هميشه از غروب فرار مي كردم ، غروب ها دلم مي گيرد و احساس دل تنگي مي كنم و حالا رويا و مرواريد دست به دست هم داده بودند تا ديوانه ام كنند . عكس رويا را نگاه مي كنم ، حس مي كنم مرواريد همان روياست ، شايد همان رويا باشد كه گم شده است . رويا مي گويد :« دنبالش برو ، حتما پيدايش مي كني » مي گويم :« ولي رويا ... » مي گويد :« چي ؟ اون اومده تا جاي من رو بگيره ، چه اشكالي داره ؟ » مي گويم :« ولي رويا ، هيچكس جاي تو رو نمي گيره » رويا مي خندد :« اون خود منم ، برو دنبالش » توي عكس هم مي خنديد . هميشه مي خنديد با آن چشمهاي سياه و موهاي حلقه حلقه ايش . بايد مي رفتم و از مرواريد خبري مي گرفتم . دستكم اين جوري ديگر خودم را عذاب نمي دادم و پيرزن را هم از عذابي بزرگتر نجات مي دادم .

***************************

توي راه دلشوره ديدن مرواريد را داشتم . راه روستا خاكي و پر از دست انداز است تمام سر و صورتم پر از خاك شده است . هنوز هم صداي رويا را مي شنوم ، احساس مي كنم كه دارم به رويا نزديك مي شوم . صداي رويا را واضح تر مي شنوم . به ده مي رسيم پياده مي شوم دنبال خانه پيرزن مي گردم ، نشانم مي دهند . پسر شيرزن به استقبالم مي آيد . مي گويم : از آسايشگاه آمده ام . مي پرسد :« مُرد ؟» توي چشمهايش هيچ چيز نيست . انگار دو تكه شيشه توي چشمهايش گذاشته اند . مي گويم :« نه ، براي چيز ديگري آمده ام » راه مي افتد ، دنبالش مي روم هر چه به خانه اش نزديك تر مي شويم دلشوره ام بيشتر مي شود و صداي رويا را بيشتر مي شنوم واضح واضح ... دارد صدايم مي كند . مرد مي گويد :« پيرزن چطوره ؟ هنوز هم پشت سر هم حرف مي زنه ؟ » سر تكان مي دهم . مرد هنوز هم دارد راه مي رود ، رويا مي خندد و صدايم مي كند . سگي جلو پايمان پارس مي كند مرد چخي مي گويد سگ فرار مي كند و گوشه اي پناه مي گيرد . مرد راه را برايم باز مي كند . اتاق دود زده ، تاريك تاريك است . تا چشمهايم به تاريكي عادت كنند چند لحظه ا ي مي گذرد ، مرد چايي مي ريزد و مي پرسد :« چيزي شده ؟؟» مي گويم :« هيچي ، فقط به خاطر پيرزن همين » مرد من من مي كند :« چي ؟» مي گويم :« شما مرواريد داريد ؟ » مرد متعجب مي پرسد :« مرواريد ؟ پيرزن گفته » مي گويم :« دختري به اسم مرواريد » نفس راحتي مي كشد :« بله ، خب ؟» مي گويم :« پيرزن سراغش مي گيرد » مرد متعجب مي گويد :« مرواريد وقتي به دنيا اومد پيرزن توي آسايشگاه بود » جا مي خورم و مي پرسم :« مرواريد چند سالشه ؟» مي گويد :« شش ماهه دخترمه » سر تكان مي دهم : « شما نه ، دختر پيرزن ، خواهر شما » صداي رويا نزديك مي شود دارد بلند بلند مي خندد . مرد بلند مي شود و از اتاق بيرون مي رود . رويا هنوز هم مي خندد و به خودش اشاره مي كند . سراغ مرد مي روم ، مرد اشك هايش را پاك مي كند :« سال بدي بود ، قحطي ، گرسنگي . بزرگترها را قحطي مي كشت و كوچكترها را سرخك . چهل سال پيش ، مرواري هم سرخك گرفت و مرد ، چهل سال پيش . » صداي مرد توي كله ام مي پيچد : مرد ، مرواري مرد . رويا را مي بينم كه بالاي سر پيرزن ايستاده است و مي خندد . پيرزن چشمهايش را مي بندد و مي گويد : مرواري ..... مرواري ......


http://rezadastan.persianblog.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بارون ميباريد..چترمو آوردم بالای گودال،نميخواستم خيس بشی...هنوز يادمه كه ميگفتی مثله گربه ها از آب بدت مياد....آره من هم چترمو گرفتم رو گوال تا بيشتر از اين ديگه اذيت نشی.همين كه ميخوای اين سوراخ تنگ و تاريك رو قراره تحمل بكنی..بسه ديگه.حالا كه بيل بيل دارن روت خاك ميريزن به اين نتيجه رسيدم كه نه! تو هم خوشگل بودی!يادته اون روزی كه واسه اولين بار بهت گفتم كه چشمات قشنگه..خنديدی! مسخرم كردی! بهم گفتی ديوونه!!خدا كنه به اون كرمهايی هم كه قراره تو چشمات لونه كنن اينو نگی..هر چی باشه بايد باهاشون يه عمر زندگی كنی..اينا ديگه من نيستن كه ولم كنی بری! نه عزيز دلم!اين كرم های نازنازی واسه هميشه مهمونتن، مهمون چشات! راستی به نظر تو اونا هم ميتونن بفهمن رنگ چشات سياه بوده يا..نه؟ فكر نكنم آخه خيلی اونجا تاريكه! ای بابا اين جوری نگام نكن، زل زدی كه چی؟ بازم بگم دوستت دارم؟ نه ديگه نميگم....برو بمير!همون دفعه آخری هم كه گفتم زياد بود..فكر ميكردم پيشم ميمونی..حالا كه رفتی ديگه چی بگم كه دوستت دارم..نه اصلا هم دوستت ندارم!!!

ای بابا .داداش چرا واستادی ؟ خاك بريز! نمی بينی مردم خيس شدن؟ چرا لفتش ميدی؟ كلكو بكن ديگه! فكر ما نيستی به فكر اين باش كه داری از سرما ميلرزه!

راستی هيچ ميدونستی رنگ سفيد چقده بهت مياد؟ ولی حيف كه هميشه رنگای تيره ميپوشيدی.حرف من رو هم گوش نميدادی...چقده بهت گفتم اون روسری سفيده رو كه واسه تولدت خريده بودم سرت كن..باز ديدم كاره خودت رو كردی: روسری مشكی!

ميدونی امروز كه ديدم همه بخاطر تو مشكی پوشيدن به اين نتيجه رسيد كه تو راست ميگفتی كه: مشكی رنگ عشقه!! ببين همه مشكی پوشن ..عشق كن..!!!

چيه؟ چته؟ اخماتو باز كن..الان همينجوری با اخم خاك ميريزه روت..واسه هميشه اخمو ميمونی!چرا من پيرهن سفيدم رو پوشيدم؟ها....بالاخره نوبت من هم شد.يادته گفتم بمون..التماس كردم....گريه كردم..مگه گوش دادی؟ باز هم مثه هميشه لجبازی كردی با من: رفتی! ..اين دفعه هم نوبت منه! بذار دلم خنك شه!

آخرين بيل خاك هم نصيب دماغ و دهنت شد...خوب شد دهنتو بسته بودی..وگرنه با دهن باز ممكن بود خاك بريزه تو دهنت....چی؟ ..آهااا .بيا اينجاست تو جيبم...همون ماتيك صورتيه كه خيلی دوستش داشتی! بيا....بگير....

خوب ديگه بارون هم بند اومد..من رفتم....كار دارم....زندگی دارم، بيكار كه نيستم!

فقط اومدم كه گله نكنی كه تشييع جنازه من هم شركت كرد!!




http://www.takapoo.net/archive/issue_04/Takapoo_05/page4.htm
 
بالا