فرهاد حسن زاده
فرهاد حسن زاده مشهوربه فرهاد حسن زاده درسال 1341با خنده شناسنامه اش را ازثبت احوال آبادان تحويل گرفت وآن ها هم او راخيلي تحويل گرفتند. او نويسنده اي است كه حتي درحال نوشتن هم ، مي نويسد.
روزنامه نگار است وداستان هايش براي نوجوانان جاذبه اي توريستي دارد. طنزيكي ازاعجايب هفتگانه ي كارهاي اوست كه هرساله ازمناطق مختلف دارقوزآبادسفلي بازديد كننده دارد!
سفربخيرسلطان سنجر،فرهادحسن زاده ،كتاب هاي قاصدك وابسته به موسسه نشروتحقيقات ذكر،چاپ اول1380
سفربخيرسلطان سنجر
چه گل خوش بويي! سوراخ هاي دماغ آدم بازمي شود.گل رامي چرخانم وگلبرگهايش رانگاه مي كنم.چه گلخوش رنگي!زرد وصورتي، دوباره بويش مي كنم وازبويش سرمست مي شوم وكركره ي چشمهايم را مي كشم پايين.
صداي پا مي شنوم. وقتي چشمها را بازمي كنم، مامان رامي بينم كه ملاقه به دست به حياط آمده وايستاده بالاي پله هاي ايوان وبا نگاه فشفشه وارش زل زده به ما، يعني اول به بابا، بعد به من. گل را پشتم پنهان مي كنم ومنتظردعوامي مانم. مي گويد: "حيف نون! چقدربگم گلهاي اين باغچه را نچينين! انگارحرف حاليتون نيست!"
باباهم كه هنوزدرجه ي عصبانيتش روي نقطه ي جوش است، ازچرخيدن به دورحوض بازمي ماند وچپ چپ نگاهم مي كند ومي گويد: "لقوه بگيري!حالا وقت گل بو كردنه؟"
مي گويم: "چه كاركنم خب؟"
مي گويد: "چمچاره! يك فكري براي اين مستراح مادرمرده بكن!"
مستراح مادرمرده هم ازآن حرفهاست!آهسته وبا قمب قمب مي گويد: "به من چه مگه من لوله بازكنم؟!" ومي نشينم پشت بوته هاي درهم باغچه وگل قشنگم را بومي كشم.
مامان جواب بابارامي دهد: "حالا توالت به درك! جواب سلطان سنجرراچه مي خواي بدي؟ الان با مامورها از راه مي رسه!"
بابا به چرخيدن خود به دورحوض ادامه مي دهد وبا ناراحتي نوك سبيلش رامي تاباند ومي گويد: "گورباباش! آب گرفتگي مستراح خانه ي مادرمرده ي من مهمتره يا گم شدن گذرنامه ي سلطان سنجر؟ "و با لحني مسخره ، شعري مي خواند:
"سلطان اگرسلطان بود درخانه ي رندان بود
سلطان اگرشيطان شدي بهتركه درزندان بود."
چشمش مي افتد به دوچرخه ومي ايستد.ازدق دل لگدي به لاستيكش مي كوبد ومي گويد: "امروزهم از كار و زندگي واموندم."
مامان لبخند پيروزمندانه اي تحويل مي دهد: "به جهنم! چقدرگفتم به اين مرتيكه ي مفنگي رو نده! دادي، اينم بالاش!"
صداي بابا چند هوا بالامي رود: "حالا ميشه سركوفت نزني! من كه دارم اعتراف مي كنم. خودم كردم كه لعنت برخودم باد! راضي شدي؟ ولي دوست دارم پا بذاره توي اين خونه ي مادرمرده. قلم پاشومي شكنم. كاري مي كنم كارستون. كاري مي كنم كه يه راست بره قبرستون."
درمي زنند؛ چه دري! درمي كوبند. بابا عينهومجسمه خشكش مي زند و رنگش ازماست هم سفيد ترمي شود. مامان تندتند پلك مي زند."يا قمربني هاشم! چه زود اومد! با ماموراست! برو قايم شو!"
يخ بابا آب مي شود و فرز مي دود و پشت بشكه نفت قايم مي شود. دوباره درمي كوبند. صداي بابا رو ميشنوم :" سعيد! خودت در و واكن... "و درحالي كه صدايش را ته گلو مي خراشد ادامه مي دهد: "يادت باشه .من نيستم. رفته ام سركار."
تازه مي فهمم ارتعاش واقعي يعني چه. تمام استخوانهايم ،ريزودرشت، به لرزش افتاده اند. باصدايي كه انگارازقوطي كمپوت گلويم درمي آيد، مي پرسم: "كيه؟"وهول هولكي دررابازمي كنم.
عجبا!كسي نيست جزسنبل وپشت سرش سوسن. نفسم سرجايش مي آيد. مي گويم: "ذليل مردها، اين چه جوردرزدنه؟ مگرسرشيرآوردين؟"
باصورتهاي بق كرده مي دوند ومي ايستند زيرسايه ي مامان وجيجي بيجي مي كنند. مامان مي پرسد: "يكي يكي حرف بزنين ببينم . چرا نرفتين ؟ "
سوسن مي گويد : " سنبل خجالت مي كشد."
بابا از پناهگاه بيرون مي آيد: "اولا اين چه طرز در زدنه؟ دوما، خجالت نداره عزيز! قمرخانوم كه غريبه نيست. مي گفتي راه آب مستراحمون گرفته مي خوايم بيايم خدمت سركارعليه. چطوراونا هروقت تخم مرغ و پيازونون كم ميارن، وقت وبي وقت، حتي ساعت دونصفه شب ميان سروقت ما، ولي ماحق نداريم بريم؟ "مامان ملاقه را توي مشتش مي فشارد: "بسه! يواش حرف بزن!"
بابا مي گويد: "چي چي رو بسه؟ اصلا توخودت بايد با دخترا مي رفتي . ملاقه را گرفتي دست وعين پاسبانها كشيك ما رومي كشي كه چي عزيز؟! "بعد روبه ما سه تا كرد وادامه داد: "من نمي دونم اين مادرشما چه علاقه اي به ملاقه داره!"
هيچ كس نمي خندد. همه عين خميرترش كرده شده اند. تازه، حرفش هم تكراري است. آدم نمي داند آن جوش و خروش چند دقيقه پيش رو باور كند يا اين شوخي هاي آبكي را.
سوسن كه كم مانده بزند زيرگريه، نگران مدرسه است: "چه افتضاحي! حالا خوبه كه نوبت بعد ازظهريم وگرنه مدرسه بي مدرسه."وبه خود مي پيچد وپابه پا مي شود:
_چه كاركنم مامان؟
_چي رو؟ حالا تا مدرسه خيلي مونده.
_نه دارم مي تركم!
سوسن مي گويد: "منم همين طور!"وبه من نگاه مي كند كه گل ازسوراخ دماغم دورنمي شود. من صبح رفتم. درست قبل ازاينكه راهش بگيرد و درست بعد ازسلطان سنجر، سلطان سنجرآن تو بود ومن ازسرما وفشارهي دورحوض و باغچه تاب مي خوردمو براي بيرون آمدنش لحظه شماري مي كردم. بابا گفته بود ديرش شده ، ولي نمي دانم چرا بيرون نمي آمد.وقتي آمد دلم مي خواست باهاش روبوسي كنم وخيرمقدم بگويم ولي فقط سلام كردم و رفتم تو بحرآن كت وشلوارتنگ وترياكي رنگش كه بدجوري به هيكلش زارمي زد!
مامان ملاقه رامي گذارد لب ايوان، چادرش را ازبندرخت برمي دارد وسرمي كند ودست سنبل رامي كشد: "بيا بريم كه ذله شدم ازدست شما."وخطاب به بابا امرمي كند: "خب بازش كن ديگه! اگرهم نمي تواني سعيد وبفرست دنبال لوله بازكن! شايد چاه پرشده باشه!"
با رفتن آنها حياط مي شود عينهو حياط خلوت. بابا ديگردورحوض نمي چرخد. مثل اينكه دورباغچه صفايش بيشتراست. با يك لنگه دمپايي شلق شلق مي چرخد وزيرلب چيزي مي گويد: "بي جاكرده !مگه من دزدم! مگه ما دزديم كه كيف وگذرنامه اش رو دزديده باشيم."
بعد كله ي نازنينش راطرف من مي چرخاند وبا نگاهي پرازسوال مي پرسد: "توفكرمي كني كاركيه؟"
موهايم رامي خارانم ومي گويم: "راستش رابگم؟"
مي آيد جلو،مردمك چشماش عين زرده ي تخم مرغ نيمروازسفيدي زده بيرون: "اگه مي دوني بگو!"
_مي ترسم شربه پا بشه!
_بگووو! نترس با شجاعت بگووو!
_من فكرمي كنم كارمامان باشه! ازبس باهاش لج بود! نمي دوني ديشب چه حرفها پشت سرش مي زد؛ دزدي مصلحت آميزبا دروغ مصلحت آميزفرقي داره؟
_راست ميگي؟
_بله به جان شما!
رگهاي گردن بابا ديدنيه! ازبس شبيه ريشه هاي درخته . تلخي واقعيت رامي توان ازگره ابروانش خواند. فقط مي گويد: "خاك برسرمن مادرمرده!"لب حوض مي نشيند و خيره مي شود به جايي كه لابد گوشه ي باغچه است. وضع خراب و قمردرعقرب است. خداخدا مي كنم كه مامان فعلا پيدايش نشود. يا اينكه قمرخانم سرش را به باد حرف بگيرد وازصغري وكبري وعذرايش حرف بزند. بلكه موتور بابا درمجاورت حوض كمي خنك بشود.
مي نشينم لب ايوان. سلطان سنجرجلوي چشمهايم مي آيد. ديروزبعدازظهرآمده؛ وقتي كه ما مدرسه بوديم. گرسنه وخسته ازمدرسه برگشته بوديم كه احساس كردم خانه يه جورايي است. گفتم: "بچه ها بوي مهمون مياد."همه مثل موش پريديم تواتاق خرت وپرتها. آمده ونيامده، مامان سررسيد. مثل هميشه جدي نبود وخنده رولبهاش سرسره مي زد وهمين طورطعنه توحرفهاش: "پس چرا سه تايي كپ كردين اينجا؟ بلند شين بياين به سلطان سنجرسلام كنين."
گفتم : "سلطان سنجرديگه كيه؟"خنده اش تبديل شد به پوزخند: "سلطان سنجررا نمي شناسي؟ واي! نصف عمرت فناشد. تمام دنيا كدخداي خفترخونجه خاباد رومي شناسن. اصلا سلطان سنجر از مشاهير روزگاره. بلندشين بيا ين باهاشون آشنا بشين واداي احترام كنين وگرنه باباتون حسابي از كوره درميره."
مثل بچه هاي مرتب ومودب ، نفسهاتوسينه حبس، با صف به اتاق پذيرايي رفتيم. فكرمي كنم. "خناق" همان حالتي بود كه پيداكرده بودم. يعني نفس توسينه ام مثل باد توبادكنك زنداني شده بود وخيال بيرون آمدن نداشت . گمانم آن دوتاي ديگرهم همين طوربودند، سوسن سنبل رامي گويم. انگارجانمان داشت بالامي آمد. وگرنه دليلي نداشت كه مثل برگ بريزيم وبه جاي سلام بگوييم"س...س...سلام!"
اماسلطان سنجرآن چيزي نبود كه ما توي كله مان ازآن غولي ساخته بوديم. مردي بود زرد زرد زرد، با سبيلي باريك وكوتاه عينهو دم مارمولك. با چشماني گود ونگاهي مخصوص كه آدم را به ياد يك خواب بي سروته مي انداخت. اين سلطان چاق هم نبود. اسكلتي بود كه چهاركيلو گوشت و دنبه بهش چسبانده بودند. يك زيرشلوار راه راه قهوه اي – كرم پوشيده بود و پارچه اش را چپانده بود تو جورابش. بالاي اتاق نشسته وبه مخده هاي مخملي تكيه داده بود وسيگاردود مي داد، چه دودي!
ولي مودب وبا شخصيت به نظرمي آمد. چون جلوپاي ما بلند شد و دو تا ماچ آب دارخواباند دوطرف صورتم. من احساس همان وقتي را پيدا كردم كه با بچه هاي كلاس ما را برده بودند به كارخانه ي دخانيات براي بازديدعلمي! (بازديدعلمي ازكارخانه ي دخانيات براي دانش آموزان هم ازآن حرفهاست!) سلطان سنجر با صدايي كه نازك بود وعينهو خامه كش مي آمد گفت : "شطوري پشرم؟"
گفتم: "خوبم سلطان. بفرماييد بنشينين."
اودرحالي كه مي نشست، گفت: "شلطان چيه؟ شلطان شنجر. توژندگي يا اشم كشي را نبر يا كامل ببر!"
گفتم وبه بابا نگاه كردم كه با افتخارنگاهمان مي كرد.
وقتي برگشتيم به اتاق خرت وپرتها، دستهاي روي دل، آن قدرخنديديم كه چيزي نمانده بود روده بر شويم. اصلا و ابدا. خنده ي ما به خاطر برداشت اشتباه مان ازسلطان بود. ازآن گذشته ،هميشه همين طوربوده. خنده خنده مي آورد. كافي است يك نفرشروع كند، بقيه دنبالش ريسه مي روند.ازصداي خنده هايمان مامان سررسيد. خودم را براي دعوا آماده كردم. ولي نه، قربانش بروم ازملاقه اش آب مي چكيد، ازلبانش هم خنده.
گفت: "سلطان سنجرراملاقات كردين؟"
گفتم: "مامان كي بود اين؟"
گفت: "پسرپسردايي شوهرخاله ي باباتون."
سنبل گفت: "شما كه گفتي سلطان سنجره!"
مامان گفت: "تا آنجا كه مي دانم اسمش همينه. من فقط شب عروسيم ديدمش."
سوسن پرسيد: "چكاره است؟"
مامان گفت: "گويا يك زماني كدخداي ده بوده. يك زماني راننده ي بيابان بوده، دلال فرش هم بوده، پيمانكاري هم مي كرده، حالاهم اومده اينجاكه ازاينجابره تهران و ازتهران هم باهواپيما بپره تايلند."
گفتم: "تايلند! كه چه كاركنه اونجا؟"
مامان ملاقه اش راتكان داد: "چرا سوال مفت مي كني؟ من چه مي دونم." ويواش گفت: "حتما مي خواد بره دنبال كيف وخوشي. دنبال كار وكاسبي كه نمي خواد بره."
صداي بابا مثل سيم برق تكانم مي دهد: "بازكه داري اين گل مادر مرده را بومي كني!"از پاي حوض بلند شده و آمده است طرفم. ازآن تب وتاب چند دقيقه ي پيش خبري نيست وآرام شده است.
مي گويم: "چه كاركنم؟ ازبوي بد حالم داره به هم مي خوره . ناشتايي هم نخوردم."
مي گويد: "بلندشو يه چيزي پيدا كن تا اين گلوگاه را بازكنيم."
مي گويم: "مثلا چي؟"
مي گويد: "چه مي دانم؟ سيمي، سيخي، چوبي، چيزي. " ويكهوچشمهايش مانند سكه اي زيرآفتاب، برق مي زنند، ملاقه ي مامان راديده. بلندش مي كند ومي گويد: "يافتم! "و قبل ازاينكه حرفي بزنم، مي خواند : "سوراخ را نيك بشكافيم وطرحي نو دراندازيم."
كله ام سوت مي كشد: "با ملاقه ي مامان!"
بي صدا مي خندد: " اين هم يه جورانتقام است. به قول شاعر:
ازمكافات عمل غافل مشو گندم ازگندم برويد جوزجو."
پاچه هاي زيرشلواريش را بالا مي زند وملاقه به دست به سوي توالت مي رود. آخ!چه بويي! گل را دوباره نزديك بيني ام بردم. ياد شب قبل مي افتم وسلطان سنجر.
توآشپزخانه بوديم كه بابا آمد. كوك كوك بود. ناخنكي به سيب زميني هاي سرخ شده زد وگفت: "اين منقل كجاست؟"
ابروهاي مامان پيچيده توهم : "براي چي مي خواي؟"
_براي چي نداره، همين طوري.
_همين طوري كه نمي شه. حتما اين مرتيكه ي معتاد مي خواد بساط پهن كنه.
_سخت نگيرتيمسار!مي خوايم چاي منقلي بخوريم وخسرووشيرين بخونيم. سلطان سنجرهم مثل بنده شاعر و اديب تشريف داره.
_نه اينكه حالا قحطي شاعراومده.
بابا يه خلال سيب زميني داغ انداخت توي دهانش وهلف هلف كنان گفت: "توچرا اين قدر با خنجرزبانت افتاده اي به جان سنجر بي زبان ما؟ طفلك اين قدرآدم خوبيه كه حد نداره. نگاه به رنگ وروي زردش نكن. معتاد نيست. به قول رئيس بزرگ حافظ:
زرد رويي ميكشم زان طبع نازك بي گناه ساقيا جامي بده تا چهره را گلگون كنم."
مامان گفت: "خيال مي كني با هالوطرفي؟ اين يارو قيافه ولب ولوچه اش داد مي زنه كه معتاده. "و نگاه من و سنبل كرد: "ما بچه قد ونيم قد داريم. دلم نمي خواد ازحالا با آدماي اين جوري روبه روبشن."
بابا گفت: "اي بابا! يك شب كه هزارشب نمي شه عزيز! سلطان فردا عازمه . حالا كه بعد ازپانزده سال به هم رسيديم، نوش ما رونيش نكن زن. "و صدايش را پايين آورد: "اگه بدوني چه آدم دست ودل بازيه. من مطمئنم وقتي برگرده با سوغاتيهايش ازخجالتمون درمياد. حالاكجاست منقل ، اي زن خوب وتنبل!"
باهركلكي بود، بابا منقل را پيداكرد. ولي خبري ازذغال نبود. طبق معمول مامورخريد من بودم. پول برداشتم وپريدم توحياط وفرمان دوچرخه را به دست گرفتم . مامان جلو درسبزشد. ملاقه دستش نبود ولي يه جورغم تو نگاه و صداش بود.گفت: "مي خواي ذغال بگيري؟"
گفتم: "ساعت هشته خدا كنه بازباشه."
گفت: "مي خواي خيانت كني؟"
گفتم: "خيانت؟ به كي؟ نمي دوني بابات ذغال را براي كي وبراي چي مي خواد؟خدمت به اين جورآدما يعني خيانت."
بهش فكرنكرده بودم. من فقط داشتم فرمان بابا را اطاعت مي كردم. فرمان دوچرخه تو دستم شل شد. پرسيدم: "بابا چرا اين جوري مي كنه؟"
گفت: "مثل هميشه اسيراحساسات شده. عقل كه نباشه، جان درعذابه. چهل وچهارسال ازعمرش مي گذره، دست از رفيق بازي برنمي داره."مكثي كرد و آهي كشيد. درنورمهتاب چروكهاي ريز صورتش پيدا نبود. فرمان دوچرخه را محكم گرفت وگفت: "برگرد وبهش بگو مغازه ي حسن بسته بود."
گفتم: "اين كه ميشه دروغ. عيبي نداره؟"
زد پشتم وگفت: "مصلحت آميزه، عيب كه نداره هيچ، حسن هم داره."
بابا صدايم مي كند. ازفكرديشب برمي گردم به زمان حال، به حياط و به ايوان. مي دوم طرف توالت. درحالي كه سرملاقه را با دستهايش گرفته، وپاهايش را ازهم بازكرده است. گندآب كمي فروكش كرده است، بايك دست جلوي بيني اش راگرفته وشعرمي خواند:
بوي جوي موليان نيايد همي ياد يارنامهربان آيدهمي
ازخونسردي اش كيف مي كنم. مي پرسم: "چي شد؟ بازنشد؟"
مي گويد: "دسته ي ملاقه را فروكردم. يك چيزكي گيركرده توشترگلو."
مي گويم: "خب درش بيار!"
مي گويد: "اي به چشم! منتظردستور حضرت عالي بودم. "بعد مي پرسد: "مرد ومردانه راستش را بگو سعيد، چي انداختي توش؟"
مي گويم: "هيچي به جان شما!"
ملاقه را تكان مي دهد: "خفه خون! جان من را به خاطر مستراح قسم نخور!"
بعد مي گويد: "يادت مياد، اون دفعه پرتقال انداختي توش؟"
مي گويم: "كارسوسن بود."
مي گويد: "جدي؟ اون جا صابوني چي؟ اونم كارسوسن بود."
مي گويم: "نه كارسوسن نبود.كارسنبل بود،از دستش ول شد."
مثل كارآگاهها كله اش را تكان تكان مي دهد: "نمي توني از زيرش در بري ،لنگه دمپايي چي؟"
مي گويم: "به جان..." وحرفم را قورت مي دهم و اعتراف مي كنم: "آها! آن را كه مامان پرت كرد طرفم. من فقط جا خالي دادم و صاف افتاد آنجايي كه نبايد بيفتد.بعد هم درش آوردم."
مي گويد: "حالا هم بيا و دست كن و ببين چي تو اين سوراخ مادرمرده اسيرشده!"
برق ازكله ام مي پرد: "من!"
مي گويد: "نخيرمن!بچه بزرگ كرده ام براي همچين روزهايي ديگه.وانگهي تو دستت لاغرتر از دست منه."
بدجايي و بدجوري گيركرده ام. به زور راضي ام مي كند كه كيسه اي پلاستيكي بكشم روي دستم و دستم را فرو كنم داخل آن استوانه اي پر از كثافت. گل را لايه دندان هايم گير مي دهم كه بوي بد را خنثي كند. هنوزدست به كارنشده ام كه صداي كوبيده شدن در حياط بلند مي شود.به بابا نگاه مي كنم، مي خواهم در بروم.
بابا مي گويد: "شما لازم نيست بلند بشي. بنده خودم هستم. تو مشغول كاوشگري باش. "بعد همان طور كه مي رود و مي گويد: "مامانت اينا هستند."و زمزمه مي كند: "با اين ملاقه يه آشي براش بپزم كه يك وجب پياز داغ روش باشه."
زانو مي زنم.بوها قاطي شده و كم مانده نفسم بند بيايد.صداي بگو مگو مي شنوم.صداي نازك و كش دارسلطان سنجراست: "نا رفيق نا لوطي! من كيف پولمو و گژرنامه ام را ازحلقومت مي كشم بيرون.ژود باش بيا بريم كلانتري!"
صداي بابا كمي ميلرزيد: "دست نجست رو بكش مفنگي!من كاري نكرده ام كه بيام..."
صداي يك مرد غريبه مي آيد: "بسه آقايون!اين حرفها چيه، توي پاسگاه انتظامي همه چيزمشخص مي شه."
مي خواهم بلند شوم.ولش كن.بگذار كار را تمام كنم، بعد. صداي مامان را مي شنوم: "شما چطورحرف يه آدم معتاد را باور مي كنين آقا؟"
صداي سلطان سنجر مي آيد: "معتاد چيه همشيره؟ حرف دهنت را بفهم و بژن. من آبرو دارم. به من مي گن شلطان شنجر!"
صداي ريز ريز گريه ي سوسن و سنبل مي آيد. از لاي درسرك مي كشم. بابا، مامان را كناري كشيده آهسته چيزي در گوشش مي گويد. جيغ مامان بلند مي شود: "حالا ديگه كارت به جايي رسيده كه به من تهمت مي زني؟"
بابا مي گويد: "آخه تو خيلي..."
مامان مي پرسد وسط حرفش: "من هر چقدر هم چشم ديدن اين آدم را نداشته باشم محاله كه دست بكنم تو جيبش"و محكم مي كوبد به پيشانيش: "اي خدا! پناه مي برم به تو از شر شيطانهاي زميني!"
از حرفي كه در مورد مامان گفتم عين سگ پشيمانم. دلم مي خواهد از اين خراب شده بروم بيرون، ولي خجالت مي كشم.دستم همچنان توي لوله ي خنك مستراح سرگردان است.نگاهم به مورچه هايي است كه با جديت لاشه ي سوسكي را مي برند به لانه شان كه حتما جايي ميان تركهاي اين ديوار است.دستم ميرسد به ته لوله. مي خورد به يك چيزنرم.مي گيرمش و فشارش مي دم.نمي شود فهميد چيه.هنگام بالا كشيدن ازدستم ول مي شود. گوشم به حرفهاي حياط است. دعوا بالا گرفته ، مي خواهند بابا را ببرند. صداي بابا مي آيد: "با زير شلواري كه نمي شه اومد، اجازه بدين شلوارمو بپوشم. "صداي قدمهايش را مي شنوم كه دورمي شود.صداي مامان را مي شنوم: "تو اگر قدمت نحس نبود، راه آب ما نمي گرفت!"
و صداي سلطان سنجر كه مي گويد: "من!چرا افترا مي ژني همشيره؟"
ياد صبح مي افتم، بعد از بيرون آمدن او از توالت بود كه راه آب گرفت: واي! نفسم تنگ شده و بالا نمي آيد. مثل آدمي كه سر از آب استخر بيرون بياورد و عميق نفس بكشد، دستم را از گنداب بيرون مي آورم و يك نفس عميق مي كشم.گل از لاي دندانهايم مي افتد.نگاهي به آن شيئي مشكوك مي كنم. چيزي نيست جز يك كيف و حتما توي كيف دلار و گذرنامه است .راه آب باز شده. گنداب ها با صداي مكشي كه خيلي عجيب وغريب است به چاه فرو مي روند. صدايي مثل عبور تند يك هواپيما.
http://www.arooz.com/