• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دختر توي تاريکي ايستاده بود، من که بيرون بودم جلوي ميله ها. انگشتهايش را گره کرده بود و انگار که ميله ها نباشند اصلاً داشت راهرو را نگاه مي کرد. زن مأمور بازداشتگاه دستبند را باز کرد از دستم انگار اما که دستبندي به دستش نباشد اصلاً ولم کرد توي راهرو. نزديک ظهر بود و شکمم به قاروقور افتاده بود. بيست و چهار ساعتي مي شد که گرفته بودندم. چندقدمي که توي راهرو قدم زدم زن آمد و قفل در را بازکرد بعد ميله هاي فنري بازداشتگاه رفتند کنار و من رفتم تو که تاريک بود و پنجره کوچک نزديک سقف که تمام شب صداي قدمهاي سربازها از پشتش مي آمد و يخ کرده بودم از سرمايي که لابد از همان پنجره مي آمد تو، حالا که هوا بيرون آنقدر روشن بود که نمي توانستي درست توي چشم کسي نگاه کني، اين تو را هيچ روشن نمي کرد. دختر سرپا تکيه داده بود به ديوار و چادرش را گويي همين الان بخواهد از در خانه شان بزند بيرون، روي سرش مرتب کرده بود و لباسهايش که توي تاريکي تيره بودند، قبل از چشمهاي کشيده و تاريکش به چشم مي آمدند. جائي نزديک در ميله اي ايستاده بود. چندبار کاشي هاي کف را رفتم و شمردم و برگشتم و نگاهش کردم. هم سن و سال خودم بود با همان پوست و همان چشمها که همان بي انتظاري تويشان بود. رفت و دوباره انگشتهايش را گره کرد به ميله ها. گفتم: کي اومدي؟ بايد مي پرسيدم کي آوردندت يا کي گرفتنت يا چيزي مثل اين. گفت: صبح. دلم مي خواست اگر آن بيرون بوديم و رنگ و روي هردوتايمان اين قدر پريده نبود، مي پرسيدم ازش: با کي هستي؟ ديدم هيچ نمي توانم با دختري بگردم که پوستي به اين چروکيدگي و چشمهايي به اين بي فروغي داشته باشد. صدايش آمد که: از کي اين تويي؟ لابد ميله هايي که مدام انگشتهايش را گره مي زد بهشان تصور يک زندان واقعي را بهش داده بود. کنارش من هم تکيه دادم به ديوار. از ديروز. چيکار کردي؟ گفتم: کاري نکرده ام، سوءتفاهم بوده. و نمي ديدمش اما لابد اين لبهاي بي رنگ توي آن قاب سياه چادر و لباسهاي رنگ و رو رفته پوزخند زده باشند بايد. رفتم و دراز کشيدم روي موکتي که گوشه بزرگي از اتاق را پر مي کرد و خيال کردم من هم مي توانم و حالا بزنگاهي هست که بايد من هم سرم را بکنم توي زندگي اين دختر. توي کله اين دختر و بپرسم: توچي؟ با کي گرفتنت؟ گفت: با کسي نبودم. فحش داده ام به قاضي. و باز انگشتهايش را حلقه کرد دور ميله ها. آن بيرون توي راهرو سروصداي ماموراني که شيفت عوض مي کردند، مي آمد. گفت: چيزي خوردي؟ نه. گرسنه مه، اين جنده ها هم که محل سگ به آدم نمي ذارن، پول مول داري؟ يه کم. کس و کار داري؟ پشتش را تکيه داده بود به در ميله اي و سايه اي از ش مي شد ديد. سايه اي که نور زردي از اطرافش مي آمد تو و توي تاريکي گم مي شد. گفتم: ترسيدم، خبرشون نکردم، توچي؟ وقت اداري تموم شه بايد تا فردا بموني اين تو. گفت: چه فرقي مي کنه، اينجام مث اتاق خودمه. و بلند خنديد. بلند شدم نشستم روي موکت و تنبلي ام آمد کفشهايم را درآورم. يکي از مأمورها آمد و از پشت ميله ها سرک کشيد. دختر ايستاده بود کنار ميله ها و نصف بدنش روشن بود از نور بيرون. زن نگاهم کرد و داد زد:آماده شو اومدن دنبالت. دختر دوباره خنديد. زن اما رفته بود. چمباتمه کنار در ميله اي نشست: انگار کس و کارت خبر شدن. رفتم پشت ميله ها. توي راهرو پرنور و ساکت بود. پرسيدم: چرا به قاضي فحش دادي؟ داداشمه، حقم رو خورده. تمام دخترهايي که ديشب اينجا بودند، همه را با يکي گرفته بودند. يکي را توي ماشين آن يکي را توي مسافرخانه. اين يکي را نگاهش که مي کردي، تصور اينکه مردي بتواند بخوابد با او سخت بود برايت. پوست و استخوان با موهاي سياه پشت لب. ابروهاي پرپشت متصل به هم. که تاريکي هم نمي گذاشت هيچ ظرافتي پيدا کني. گوشه لبي. چانه کوچک استخواني. پرسيد: دانشجويي؟ سال آخرم، توچي؟ اونم دانشجوئه؟ نه بابا، گفتم که سوءتفاهم بوده. توي چهره اش هيچي نبود. گفت: من پارسال اخراج شدم از دانشگاه. تنها هستي؟ آره. خوش به حالت، کار مي کني؟ آره، آخه رئيس دانشگاه هم داداش بزرگمه، گفت لازم نکرده سواددار بشم. مگه ميشه، مشروط شده بودي لابد، چي مي خوندي؟ حسابداري، نباس بهونه مي دادم دستشون. گفتم: موندم چطوري تو روي بابام نگاه کنم. مي خواد بگيردت؟ کاشي چندم بودم؟ ايستادم ونگاهش کردم که داشت چشمهايم را نگاه مي کرد. گفتم: نمي دونم. صداي در آهني ته راهرو آمد و صدايم کردند. رفتم ايستادم جلوي ميله ها. در ميله ها باز شد و کنار رفت. آمدم بيرون.

http://www.kalagh.com/content.asp?post=1733
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
در دور دست که تابستان داغ و تيره است، مردي از کنار يادها و پرچين‌ها مي‌گذرد اما زن در ميان آن همه هياهو نشسته و به جهان خيره شده است. با چشماني بزرگ و بي‌روح. در پيرامونش همه چيز يخ زده است بي آنکه برف

آمده باشد. زمين خشک است چونان چشم‌ خانه‌ي او. حنجره از آن خشک‌تر. مشتش را باز مي‌کند. به تکه کاغذ مچاله شده نگاهي مي‌اندازد. نام، نشاني و شماره‌ي تلفن. کاغذ را ريزريز مي‌کند. سرانگشتانش مي‌سوزند از آتشي که نيست مثل گلوي بريده‌اش از زخمي که نيست. به يک باره چيزي در درونش موج برمي‌دارد. از دهليز قلب تا ته چشم‌ها. اشک‌ مي‌شود اما نمي‌ريزد. آرام از جا برمي‌خيزد. با مشت بسته گرد و غباري را که نيست از قامت و تن مي‌تکاند. خرده‌هاي کاغذ و گل‌هاي پيراهنش همه به يک باره زمين مي‌ريزند. برگ‌ريزان مي‌شود بي پاييز حالا ناخوانده‌هاي عشق در سينه‌اش ته‌نشين مي‌شوند تا در آينه‌ي ترک‌خورده تصوير زني تکه‌تکه تکرار ‌شود. زني که مي‌رود پشت به پرچين‌ها و يادها. بي بهار.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
« انديشه بدوي مادرم حوّا اولين قصّه- دروغ را در توجيه خويش ساخت و شيطان را شريك وسوسه خويش نمود. ما دختران ناخلف، ناتوان از گناه، راستي به بازار مهبط خويش آورده‌ايم.»

چرا خيال كردم وارد اين اتاقك كه مي‌شويم مرا خواهي بوسيد؟ سر قبر، توي اين اتاقك چوبي با ديوارهاي كج‌دار و مريز پرنقش و نگار كه حتّي اگر چشم ببندي به خوابيدن شاهي با آن همه عظمت و تاريخ و دبدبه و كبكبه، اين نقوش انگار چشم داشته‌باشند، هزاران چشم، و گوش باشند همه، نگاهت مي‌كنند و اين سقف گنبدي انگار عروجت مي‌دهد پس اين بوسه. منتظر بودم ببينم چطور همه اين نقوش چشم خواهند دراند. تو امّا، انگار مرا يادت رفته بود يا حتي خودت را. گوئي من زني باشم با موهاي طلائي و چشماني آبي كه از آن سوي آبها آمده تا عظمت تاريخي سرزميني مدفون زير غبار حرفهاي كهنه را، مشتري وار ورانداز كند و قيمت بگذارد، فرشها، نقشها، ديوارها و حتي خرقه‌اي چند صد ساله را. تو اين ميان چه‌كاره‌اي؟ راهنما؟ مي‌خواهي فكر مرا كجا راهنمائي كني؟ باور كن به اين توريست‌هاي چشم‌آبي فقط آنچه را مي‌شود ديد، مي‌توان نشان داد. مي‌فهمي چه مي‌گويم؟ جاهاي خالي تاريخ سرقت‌شده‌مان به هيچ دردي نمي‌خورند جز اين‌كه چشمهاي تو را از من بگيرند. مي‌خواهم داد بزنم، به من چه كه آنهائي كه تو دزدشان مي‌خواني و يكي ديگر استعمارگر و آن‌ديگري... برده‌اند تاريخ ما را، گذشته ما را، طلاهاي ما را. اينها چه ربطي به من دارند كه نگاهت را از من مي‌دزدند و مي‌دوزند به اين كنگره‌هاي خالي. مي‌خواهي اعتراف كنم تاريخ‌دان قابلي هستي؟ اعتراف مي‌كنم. مي‌گويم:« چرا شغلت را عوض نمي‌كني؟» شايد بشود از وراي نگاه تو هركدام از اين چشم‌آبي‌ها تصوير جاي خاليئي را با خود ببرند و آنجا وقتي مي‌گردند، وقتي زندگي مي‌كنند، گاهي به ديدن طلائي ايراني،‌ جاي خالي‌اش را اينجا يادشان بيايد و حس دزدي بهشان دست بدهد. امّا اينها فقط از توي شرقي برمي‌آيد. او كه رفت و از آب گذشت، آب، مي‌شويد هرچيزي را كه نديده مگر در چشمهاي تو. اين هم اتاق درس. من درسهايم را گرفته‌ام, از زندگي! به اينها چه مي‌خواهي بگوئي؟ چطور مي‌خواهي فلسفه سه نيكي را به آنها بفهماني؟ تصورش را بكن! چه خيال مي‌كند وقتي بشنود صاحب آن خرقه اينجا مي‌نشسته و شاگردانش همه تسليم، تشنه، مريد، روبرويش دوزانو مي‌نشسته‌اند به اميد كشف رمزي از جانب مراد! مي‌داني آنها چه مي‌كنند؟ فرياد مي‌زنند هر چه را كه هر كدامشان درست بداند. آنها سكوت را نمي‌فهمند. من هم از فهم اين سكوت ناتوانم. سكوت اين ديوارها، نقشها، قبرها، فرشها، رنگها و اين كاسه‌كوزه‌هاي گلي و چيني وآهني كه از بخت بد، طلا نبوده‌اند و در خور دزديده‌شدن. اين طور كه تو نگاه مي‌كني كنگره‌هاي چوبي و ظريف امّا خالي را، دنبال تسلاي خاطري مي‌گردم. من كه زورم نه به روس مي‌رسد، نه عثماني، نه انگليس. بايد بگويم طلا توهستي. مواظب باش تو را ندزدند. امّا نه! تو اين زبان، اين كلمات را نمي‌فهمي. بايد بگويم: اللريني منده اكسن، گيزيل بجردريم.

اين را كه ديگر خوب مي‌فهمي. پس منتظر چه هستي؟ بده به من تا كيمياگرشان كنم. مگر تو دلت طلا نمي‌خواهد؟ نمي‌خواهي خاك را زر كني‌ مگر؟ خاك را كه ديگر ندزديده‌اند. چرا معطّّّّّّّلي؟ طلايش كن! اين حوض كاشي‌آبي را ببين! ببين طلايش را! اين طلاست كه به من آرامش مي‌دهد. جوري كه حتي اگر دستم را نگيري و حتّي اگر نبوسيده‌باشي‌ام سر قبر شاهي تا عروج كنم، اين خاك تسلايم مي‌دهد. خيال مي‌كني اگر آن طلاها الان سرجايشان بودند، چه داشتيم ما؟ حتم، عوض تاريخ غارت‌شده، تاريخي به رخ كشيدني. فقط همين. تاريخ! تازه من از اين كنگره‌هاي چوبي هيچ خوشم نمي‌آيد. چوب مي‌ميراند نقش را. امّا اگر دست بكشي به اين نقوش دايره‌اي روي كاشي كه مي‌خواني‌اش: يا منّان... يا حنّان... زنده‌اند. زنده! بايد حتماً دستت را بگيرم و بگذارم روي كلمات تا زنده‌بودنشان را بفهمي؟ كاش باران بيايد. باران خاك را زنده مي‌كند. تو را زنده مي‌كند. زندگي را يادت مي‌آورد. مرا يادت مي‌آورد. شايد دستم را بگيري تا ببيني واقعي‌ام. از لاي هيچ كتابي نيامده‌ام. بوي نا هم كه نمي‌دهم. از درون هيچ قصّه‌اي، نقشي بيرون نلغزيده‌ام. من هم خاكم مثل تو يا شايد هم طلا!

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حتماً طوري شده! چرا کسي نمي‌آيد بيدارم کند؟ همه‌ي صورت‌هاي مالي تکميل شده و فردا بايد به مديرعامل گزارش کنم! حتماً از سرعت عمل من خوشش مي‌آيد! هوا حسابي گرم شده، کاش مي‌توانستم بلند شوم و پنجره را باز کنم. شايد هنوز صبح نشده. شايد فقط نيم ساعت به خواب رفته‌ام اما انگار ده دوازده ساعت تمام خوابيده‌ام. ديرم نشده باشد! ماه گذشته سه بار مرخصي گرفتم. امروز حتماً بايد به موقع به جلسه برسم. دست و پاهايم عجيب کرخت شده. هيچ صدايي نمي‌شنوم! هوا سنگين شده خيلي. شايد شب زلزله آمده و الان زير خروارها خاک و آجر مانده‌ام! شايد هم تا حالا مرده باشم! اگر مرگ همين‌طور باشد خيلي خوب است. فقط نمي‌دانم چرا نمي‌توانم تکان بخورم. کيفم را کجا گذاشته‌ام ... پرونده‌ها را ديشب دم دست گذاشتم وقت تلف نکنم. اما چه اتفاقي افتاده. هيچ چيز سر جايش نيست. بايد هر طور شده چشمم را باز کنم و از سر جايم بلند شوم.







جسد تکاني خورد و گردنش را بالا آورد. پاهايش را از تخت آويزان کرد و بلند شد نشست. کورمال کورمال روي تخت و ميز کنار تخت دست کشيد.



سر و صدايي از پشت در بلند شد. کسي را به طرف اتاق راهنمايي مي‌کردند. در باز شد و مرد سفيدمويي وارد شد. پشت سرش زني با ديدن جسد، که وسط اتاق با چشم بسته ايستاده بود جيغ کشيد و از هوش رفت. زن جواني که پشت سرش ايستاده بود بازوهاي او را گرفت و نگذاشت بيافتد. مرد سفيدمو نيم نگاهي به زن کرد، بعد برگشت رفت دست جسد را گرفت و به طرف تخت برد و کمک کرد تا روي تخت دراز بکشد. بعد مشغول معاينه‌ي جسد شد.



زن‌ها به راهرو رفتند و روي کاناپه‌اي نشستند. پسربچه‌ي پنج شش‌ساله‌اي به‌دو به طرف آن‌ها آمد. دست زن جوان را گرفت و از ميان در باز به اتاق نگاه کرد.







مرد سفيدمو که برگشت زن جوان جلوتر رفت و آهسته گفت: چهارده روزه! دکتراي قبلي که اومدن گواهي فوتش رو تأييد کردن. اما شب‌ها بلند مي‌شه تو خونه راه مي‌افته.



دکتر سفيدمو گفت: حرفي هم زده تا حالا؟



زن جوان گفت نه و به طرف زن که روي کاناپه نشسته بود نگاه کرد.



زن سرفه‌ي کوتاهي کرد و با صداي گرفته‌اي گفت: فقط راه مي‌افته و هرچي دم دستش مي‌آد برمي‌داره و جا به جا مي‌کنه. انگار داره دنبال چيزي مي‌گرده.



دکتر مکثي کرد. کاغذهاي توي دستش را ورق زد و گفت: شايد بشه گفت که ديگه امکان برگشت حيات براش نيست. مي‌خواين چي کارش کنيم؟



زن جوان گفت: بايد کاري کرد.



دکتر پرونده‌ي پزشکي را بالا گرفت و گفت: اون حالا يک مرده است. مي‌تونين دفنش کنين!



زن دماغش را بالا کشيد و گفت: نمي‌شه يک جوري باهاش حرف زد؟



زن جوان گفت: مثلا کسي که در شرايط خودش باشه. ارتباط با ارواح و هيپنوتيزم و اين جور چيزا!



دکتر تبسمي کرد و گفت: خوب حالا که يک جسد زنده داريم شايد هر کار ديگه‌اي هم ممکن باشه. حالا چه حرفي مي‌خواين بهش بزنين؟



زن گفت: که خودش هم بدونه در چه وضعيه!



دکتر به طرف در اتاق رفت و به جسد روي تخت نگاه کرد. جسد گردنش را کج کرد و دست‌ راستش را در هوا تکان داد انگار مي‌خواست مگس مزاحمي را براند.



پسربچه‌اي که دست زن جوان را گرفته بود خم شد تا از کنار پاهاي دکتر، داخل اتاق را ببيند.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از اينجا كه نشسته‌ام مي‌شود همه اتاقهاي ساختمان روبرويي را كه غروب پشت آن است تماشا كنم. چراغهاي نارنجي اتاقها تك‌به‌تك روشن مي‌شوند و اين‌طوري مي‌شود تويشان را، اين‌قدر از دور، ديد. توي طبقه روبرويي مردي به پنجره نزديك مي‌شود و وقتي از جلوي پنجره دورشده نمي‌توانم از جايي كه نشسته‌ام درست ببينمش. جلوي پنجره كه مي‌آيد، نمي‌توانم ببينم پائين توي خيابان را نگاه مي‌كند يا او هم دارد طبقه روبروئي خودش را نگاه مي‌كند كه غروبي پشتش نيست و چراغ نارنجي اتاق را هم شايد ببيند. چشمهايم را تنگ مي‌كنم اما نمي‌شود تابلوي قرمزرنگ نئون سرپنجره آنرا خواند. مرد اين دفعه كه از كنار پنجره دور مي‌شود، طول مي‌كشد كه برگردد. سايه‌روشن حروف قرمز كتابم را با مداد پرمي‌كنم و چشمهاي همه هاي دوچشمها را هم كور. مرد برمي‌گردد. دستهايش را مي‌گذارد روي شيشه و آرام پائين مي‌آورد. بعد مكثي مي‌كند. لبهايش را نمي‌توانم ببينم كه مي‌جنبند؟ حرفي مي‌زنند يا چشمهايش را كه بدرخشند يا اشكي تويشان جمع شده باشد يا حتّي بسته‌باشدشان. باد به پنجره مي‌زند و مي‌لرزاندش. مرد خشكش زده و مي‌توانم حركت آرام دستهايش را كه از خستگي شايد، كنارش مي‌افتند، ببينم. پشت مي‌كند به ساختمان روبروئي‌اش. از اينجا فقط مي‌شود سرش را كه به پنجره تكيه داده، ديد و حركت شانه‌هايش را نه.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سينا امشب هم اينجا خوابيد. چشم بر هم گذاشت و تا صبح پهلو به پهلو شد. نكند يادش رفته كه پسري هم اينجا دارد؟ يوسف را هم كه نمي‌دانم كجاست. اين شهر كه مي‌گويند فاحشه‌خانه ندارد، كجاست پس يوسف من! شايد هم همه خانه‌ها... نه! نگاه يوسف هنوز صاف است. نگاهت كه مي‌‌كند خيال نمي‌كني دارد وارد تنت مي‌شود. چه مي‌داني؟ تو كه نديده‌اي نگاهش را. چطور مي‌شود صاف بماند وقتي دنبال كسي راه مي‌افتد كه پدر اوست و پدر سينا و پدر همه بچه‌هاي فراموش‌شده شهر انگار. كه شايد ديگر به شماره‌ هم نيايند. و او مدام اسمهايشان را با مادرانشان و محله‌هايشان را با رنگ و رويشان و همه اينها را با نگاهشان قاطي مي‌كند حتماً. نگاه سينا را با نگاه آن فاحشه الهه‌نام و پسر يا دختر در راهش و نگاه او را با پسران دوقلوي ديگر فاحشه آن طرف شهر. مرد بي‌نگاه چطور عاشق مي‌شود امّا؟ مرد بي‌نگاه چطور نماز مي‌خواند؟ چه مي‌گويد به خدا تمام اين سالها؟ ياد خم ابروي كدام معشوقه‌اش مي‌افتد سر هر نماز؟ پري، الهه يا يكي ديگر؟ بايد يوسف را پيدا كنم و بگويم دست بردارد از اين تعقيب مسخره. نمي‌خواهم اين تعقيب را. ديگر نمي‌خواهم. زندگي كه تعقيب نمي‌شود. چه مي‌گويم؟ نمي‌شود كه به جاي زندگي تعقيب كني. پيدايش مي‌كنم تا از اين شهر برود. برود به شهري كه فاحشه‌خانه داشته‌باشد و با يك نگاه يا صد نگاه، يك دل نه صد دل عاشق بشود. عاشق كه بشود، حتم برق مي‌آيد توي چشمهاي سرخش. جغد شده اينجا. هر شب دنبال پدر از اين خانه، نه، از اين فاحشه‌خانه به آن فاحشه‌خانه. بس است يوسف. بس كن! برو از اينجا. بدون مركب برو. جي‌ال‌ايكس پدر را بگذار و برو. اين مركب به درد همين شهر مي‌خورد كه بگردي و فاحشه به دام اندازي. تو فقط نگاهت را ببر. مي‌بينم پشت اين كوهها، شايد سينه كوير يا لب دريا، كسي را كه چشم بر راه است تا تو برق بيندازي چشمانت را، روغن بمالي موهاي طلائي‌ات را و صاف كني بلندايت را تا دلش را بدهد به صافي نگاهت. باور نمي‌كني؟ تو اصلاً كجايت به اين شهر مي‌خورد؟ طلاي موهايت، عسل چشمانت يا صافي نگاهت؟

سينا اما ماندني است تا ببيند همه خواهرها و برادرهاي مشروع و نامشروعش را. نه! همه خواهرها و برادرهاي نامشروعِ نامشروعش را. از ياد رفته سينا. شايد روزي پدر ديگر نشناسد پسرش را. هزار سال پيش اگر بود، سينا بي‌مهره نشان پدر، از اين كوهها مي‌گذشت و شايد از كوير هم ودريا هم تا بيابد پدر را به خونخواهي يا نه، آبروخواهي يا... چه مي‌دانم. طلب دارد سينا. هر بار كه مي‌آيد اسمي تازه، رسمي تازه. اين بار اما حرفي نزده. ساكت مانده. برادر يا خواهرش يا فاحشه تازه را توي خودش قايم كرده. توي كله‌اش. پس پرده نازكي از نگاهش. گريه كه نمي‌كند. حرف هم نمي‌زند. نه از آن گونه كه ما مي‌زنيم. كلمه‌ها برايش طلايند انگار. بيخودي خرجشان نمي‌كند. حتي با نگاه. رازي دارد سينا.شايد او هم پي برده به راز اين شهر بي‌فاحشه‌خانه. يك راز مشترك داريم پس. چطور شده اما كه اين قدر الكنيم با هم؟ حرف بزن سينا. خالي... نميدانم مي‌شوي يا نه. نمي‌دانم حتّي مي‌داني خالي شدن چيست؟ امّا نه. خالي نمي‌شوي. حرف تو را خالي نمي‌كند. شايد از بس كه نگفته‌اي. از‌بس كه گوش بوده‌اي فقط و چشم و... نور. چشمانت نور دارد سينا. همين هست كه قايم مي‌كند همه كلماتت را. بخند سينا. تو هم به اين شهر بي‌فاحشه‌خانه‌ بخند. خنده است كه خالي مي‌كند نه حرف. بخند تا نور ساطع كني. به پدر بخند. به تمام فاحشه‌هائي كه توي بغل پدر ديده‌اي و به همه كلمات قشنگي كه به آنها گفته، بي‌ترس از كم آوردن، بخند. اما نه اين‌طور. اين كه خنده نيست. پوزخند، نيشخند يا هر خند ديگري هم نيست. اين‌طور خنديدن پيرت مي‌كند مرد! پيرمرد مي‌شوي سياه‌چشم من! مرا ببين! سال بايد بگذرد يا ماه كه پير شوي نه لحظه‌اي، آني. اين ثانيه‌ها را واگذار، بخند و خالي شو. من از سكوت مي‌ترسم سينا.

برادرت را كه يوسف نام نهادم، چه مي‌دانستم بايد هر شب دنبال پدر باشد. نام تو را سهراب نگذاشتم. ترسيدم. از تقدير شوم تهمينه واهمه داشتم. سينا! چه طنين زيبائي داشت نامت. حالا ديگر نه. تو فقط نامت سيناست. اما خودت، تقديرت، سهراب. من اما، مدام اين كلمه را براي خودم تكرار مي‌كنم. سينا، سينا، سينا... تا باورم شود يا شايد، ورق برگردد و سهراب، نه، سينا، بلند شود از سينه پدر. بلند شو سهراب! بلند شو! مردانگي‌ات كجا رفته؟ رسم ديار پهلوانان مگر نمي‌داني؟ پدركشي راه و رسم قصرهاي باشكوه خاندان شاهي‌است نه سهراب تهمينه. اصلاً تو چطور بلد شده‌اي ورد ورود به قصرهاي نفرين‌شده اين شهر را؟ خيال كرده‌اي طلب من اين سرخي تپنده‌اي است كه صاحب آن خون عاشقش مي‌ناميد؟ اين خون توست سينا. و خون يوسف. خيال مي‌كني هنر كرده‌اي؟ مرهم آورده‌اي بر زخم دل تهمينه؟ خدا مي‌داند كدام از اين فاحشه‌خانه‌ها چاهي شد و دهان باز كرد و بلعيد يوسفم را. گفتم برو از اين شهر. از اين كوهها بگذر. برو عاشق شو. نرفت. عشق را فقط از زبان پدر شنيده بود انگار. گفتم بخند. حرف كه نمي‌زدي. نخنديدي. مي‌شد به يوسف هم خنديد. گفتم كه اين خون توست و خون يوسف. مي‌گذاشتي يوسف را كه تكيه بزند به جانشيني بر تخت عاشقي‌هاي يك شبه پدر، يل سياه چشم من!

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
1

تير ماه اگر براي همه بچه‌مدرسه‌اي‌ها، فصل رهائي از قيد و بند مدرسه و درس و كتاب باشد، براي من و همه ايل و تبار اطرافم، فصل آزادي از بندها و اسارتهاي ريز و درشتي است كه حلقه‌حلقه زنجير مستحكمي به اسم آقا را مي‌سازند. زانوان نحيف آبا از تخت قالي مي‌رهند، نادره كه جور همه را توي اين خانه درندشت مي‌كشد، از نوشتن انشاي فاطمه بگير تا روبراه كردن خورد و خوراك اين ايل و تبار و آقا را هم، هيچوقت نفهميدم با چه ترفندي، راضي نگه مي‌دارد. ولي براي من سه ماه ديدار بي‌ديوار است و عشقبازيهاي ناشيانه و ترس‌آلود، زير گوش آقا! بهشت كوچك من همه فصول را توي چهار قدمي منتظر من و محسن مي‌ايستد زير رگبار پائيز و تگرگ‌هاي زمستاني و نوازشهاي زمستان‌آلود بهار. ياد باغ سيب خاطره همه بولاقهاي پنهان زير پونه‌ها را مي‌آورد و تصوير سيب‌هاي كالي كه نمي‌شود با عشق به كسي هديه‌شان كرد. خيلي‌ وقت است وقتي از اتوبوس تبريز پياده مي‌شويم با آبا، اجازه ندارم از راه باريكه سنگي كه سرازير مي‌شود تا نهر باريك و از آنجا مي‌رود تا دم پرچين ورودي باغ، بدوم. امّا خيالي نيست. من با قدم‌هاي مردانه محسن مي‌دوم. با دستهايش از بلندترين شاخه‌ها بالا مي‌روم و از گلويش شيرين‌ترين ترانه‌ها را مي‌خوانم:

كوچه‌لره سو سپبيشم يار گلنده توز اولماسين

اويله گلسين بويله گتسين آراميزدا سوز اولماسين



2

از آن روز عصر كه با اخم و تخم بلند شدي، كفشهايت را پوشيده نپوشيده، در آهني حياط را كوبيدي، رفتي و ديگر برنگشتي، هيچكس حق ندارد توي اين خانه تلويزيون روشن كند. آقا نمي‌خواهد حرفي از تو باشد و امثال تو. مي‌خواهد وجود تو را از زواياي زندگي‌مان پاك كند. عصرها سارا و سعيد، عوض تماشاي كارتون هنا، با توپ سنگين و تازه‌شان، شلنگ مي‌اندازند توي حياط و تمام بوته‌هاي محمدي، عزيز كرده‌هاي آقا، له و لورده‌اند. آقا چيزي نمي‌گويد. اين‌ روزها كمتر مي‌رود مسجد. آخر تو توي لباس تمام اين سربازهايي كه توي شهر مي‌روند و مي‌آيند وجود داري برايش. از چشم همه‌شان نگاهش مي‌كني، التماسش مي‌كني هنوز و گاهي هم كه آقا آنقدر پكر مي‌آيد، مي‌فهمم كه حتماً از نگاه كسي سرزنشش كرده‌اي. آقا دوست ندارد، تاب ندارد اينقدر پررو ببيند تو را. همان‌طور سربه‌زير مي‌خواهدت كه جرأت سربلند كردن نداشتي‌ مقابلش. مي‌خواهد بداني كه خوب حساب آمد و رفت‌هاي با موقع و بي‌موقع‌ات را دارد.

از آن روزي هم كه مادرت آمد و خونت را انداخت گردن آقا و داشت خون به راه مي‌افتاد توي حياط، من حقّ بيرون گذاشتن پايم را از اين در آهني كه تو آنرا كوبيده‌بودي، از دست داده‌ام. من زنداني نبود تو شده‌ام. حداقل اگر مي‌بودي، دلم خوش بود به ترسشان از فرار دونفري ما. دلم به بودنت و نفس‌ها و نگاههاي مهربانت پشت اين درآهني، خوش مي‌بود دست كم. مي‌دانستم كه من در خيال تو وجود دارم و تو مي‌داني كه بودن در خيال تو برايم واقعي‌تر بود از خود واقعي‌ام.

آقا مدرسه‌ رفتن را هم قدغن كرده. نادره شايعه ترشيدگي‌ام را انداخته سر زبانها و آبجي گل بانو هوس ترشي كرده‌است. من دلتنگم. دلتنگ تو، دلتنگ كلاسهاي نمور و نيمه‌تاريك مدرسه و دلتنگ نگاهها و قد و بالاي همه اين سربازهائي كه تو از نگاه آنها لبخند زده‌اي، اخم كرده‌اي، شيطنت كرده‌اي و... و پشت كرده‌اي به من! مي‌دانستي كه وقتي آن‌طوري سرت را بيندازي پائين، قوز كني و هي جابجا شوي روي تشك سيماني حياط، آقا بر مي‌شود و يك‌دنده‌تر مي‌شود و مي‌خواهد قبول كني حرفش را كه: يا زن يا جبهه!

مادرت مي‌گفت: دستم به دامنت آقا! مگه شما سر عقلش بيارين. يكي يه دونه پسرم‌رو با خون جيگر بزرگ نكرده‌ام بدم جلوي گلوله. و آقا كه از جوانهاي رشيدمان مي‌گفت، نظرش به احمد بود و زن احمد نگاهش مي‌رفت گوئي به تصوير خيالي شوهرش زير رگبار و... مادرت دعا مي‌كرد:« خدا حفظشون كنه.» من امّا، كاره‌اي نبودم. تو برايم عزيز بودي و غيبت‌هاي يك ماهه‌ات عزيزترت مي‌كرد. از گلوله صدايش را شنيده‌بودم از تلويزيون و نمي‌دانستم تركش يعني چه و چه مي‌كند با.....

تلويزيون سياه و سفيد جعبه جادوئي‌مان، خونها را سياه نشان مي‌داد و از مرده‌ها لقب شهدا را مي‌دانستم و آمارشان. توي آن همه عدد و رقم هم كسي حرفي نمي‌زد از نگاهي منتظر، قلبي دلتنگ و دستي خالي. نامه احمد كه مي‌آيد انگار چيز مزاحمي از راه رسيده‌باشد. آبا عوض تاقچه مي‌گذاردش زير تشكچه آقا. قايمش مي‌كند و خبر سلامتي احمد دهن به دهن مي‌گردد از لابه‌لاي كلمات كاغذين تا به گوش اعظم برسد و او بغ مي‌كند و دستخط شوهرش را مي‌خواهد. كاغذ احمد را با نگاه مي‌بلعد. تمام لرزش‌هاي قلمش را وارسي مي‌كند. ياهاي كشيده و الف‌هاي بلند را. تا مطمئن شود مرد خودش آنرا نوشته، ياها را خودش كشيده و الف‌ها را به ياد قامت اعظم.

دست‌خط محجوب و لرزان تو را قايم كرده‌ام. آسمان كه بغ مي‌كند و آقا تسبيح مي‌اندازد و آبا مدام دف مي‌زند، دلتنگ كلمات تو مي‌شوم. هر دفعه كه بازش مي‌كنم، خيال مي‌كنم داري مي‌بيني‌ام و مي‌خندي و مي‌بيني كه من هم مثل اعظم شده‌ام. گوئي هر بار كلماتت رنگ و بوئي تازه دارند. شير روي گاز سر‌مي‌رود و داد آبا در مي‌آيد. تاهاي نامه كه كهنه مي‌شوند دل خوشي من به دست‌خط لرزانت از وجودم رخت برمي‌بندد. اين نشانه پوسيدن استخوانهاي توست زير يك خاك غريبه. خاكي كه با تنت مهربان نيست و آغوشش را باز نكرده بود براي خوشامدت. مي‌نشينم لابلاي خرت و پرتهاي زندگي‌مان توي پستو. تكيه مي‌دهم به كپه لحاف و تشكها و تو داري محو مي‌شوي.

مدرسه هم كه نمي‌روم، گاه به سرم مي‌زند، لباسهايم را مي‌پوشم، مي‌روم تا سر خيابان. مردم را نگاه مي‌كنم. سربازها، زنها، بچه‌ها، دستفروش‌ها و ميوه‌فروشها را. بعد خيال مي‌كنم كه دارم از مدرسه برمي‌گردم. تصور مي‌كنم جاي دمپائي‌هاي سبز نادره، كفشهاي كتاني‌ام را پوشيده‌ام. تو، توي آخرين پيچ كوچه ايستاده‌اي. دلم تندتند مي‌زند. آخر تو كه مي‌داني هوا تاريك شده و كوچه پر است از سگهاي ولگرد. پس كجائي؟ تو را به خدا اگر آنجا ايستاده‌اي، زودتر، قبل از اينكه برسم سر پيچ، بيا بيرون. امّا تو نمي‌آئي و هي نسل سگها بيشتر وبيشتر مي‌شود. چقدر دلم مي‌خواهد سر همين پيچي كه تو قايم مي‌شدي و مي‌ترساندي‌ام، بنشينم، پاهايم را دراز كنم وسط كوچه، تكيه به ديوار گلي همسايه، پاهايم را به زمين بكوبم و زار بزنم.





3



صبح پا شد و رفت. من كه نديدم صبح شده باشد. نه رنگي نه بوئي. فقط اين پرده توري، سفيد شده بوكد كه سنگين بلند شد و رفت. گوئي چيزي جا گذاشته‌باشد. آن‌طور سنگين بلند شد. انگار داشت با چشم دنبالش مي‌گشت لابلاي گلهاي تشك دونفري‌مان. يعني كجا رفت؟ مرا توي رختخواب به اين گندگي با گلهاي عجيب و غريبش گذاشته و رفته‌است. دستهاي نيرومندش اگر به درد پائين آوردن من از اين كوه بادي نخورند، به چه دردي مي‌خورند؟ دلم هم نمي‌خواهد قدري از لبه اين تشك گنده كه انگار بادش كرده‌اند، تكان بخورم تا شايد گرماي تنش روي اين بادكنك بگويد كي رفته‌است. خدا مي‌داند با اين موهاي ژوليده و ريخت درهم برهم كه شبيه نطفه توي خودم جمع شده‌ام، چه شكلي‌ام! صدائي از اين حياط هم نمي‌آيد. نه صداي دمپائي‌هاي آقا كه براي وضو آمده‌باشد لب حوض نه صداي نق‌زدنهاي سعيد و سارا و قربان صدقه‌هاي نادره و نه حتي صداي خروس بي‌محل همسايه بغلي از ديوار پشت درخت مو. شايد جمعه است. صداي دف‌زدنهاي آبا هم نيست. شايد هم همه مرده‌اند. امّا نه. كسي حق ندارد همراه من بميرد. آنها كه هيچكدامشان با من روي اين بادكنك نبوده‌اند. خودشان را زده‌اند به موش‌مردگي.

كاش لااقل اين خاله‌خانباجي‌ها عقلشان مي‌رسيد و عوض اين گلهاي عجيب وغريب، از همان ساتن‌هاي آبي و صورتي براي اين دوتا بادكنك مي‌خريدند كه مي‌شد توي آن درياي نرم، غوطه‌ور شد. نه اينكه خيال كني، الان است كه يكي از اين گلها دندان دربياورد و گازت بگيرد. كسي با انگشت به در مي‌زند. خدايا! انگار حتي شوهر كردن هم نمي‌تواند وظيفه سر ساعت بلند شدن را از گردنم ساقط كند. كاشكي عوض بازكردن در، زمين دهن باز كند و آبا يا هر پدر مرده‌اي را كه پشت در هست، ببلعد. قبل از اينكه در را بازكند، بيايد تو، من بلعيده‌شوم و آن غريبه ببيند بلعيده‌‌شدنم را.

بايست خودم را به خواب بزنم. آبا است و قدمهائي كه اداي احتياط درمي‌آورند. بايد مواظب مردمكهايم باشم كه تكان نخورند. اگر خودم باور كنم خوابم. .. درست است دارم خواب مي‌بينم. نبايد چشمهايم را باز‌كنم. نگاههايش را نبايد اجازه بدهم بيفتند توي چشم من. حق ندارد اين‌طور خودش را سبك‌كند. مي‌نشيند و تكيه مي‌دهد به پشتي كوچك كنار كمد. مي‌خواهد بگويد، من كه مي‌دانم بيداري. بلند شو. روز اول شوهرت بي‌صبحانه رفت. يا شايد كاچي پخته باشد برايم. دواي مرض ديشب. جابجا مي‌شود و سنگيني تنش را مي‌اندازد طرف ديگر. صداي سائيده شدن تن سبكش با كركهاي پتو مي‌ريزد توي گوشهايم. امّا هيچ احساس خطر نمي‌كنم. فكرم مي‌رود به اينكه ديگر مجبور نيستم صبح‌ها توي سوز بلند شوم و با آن درد شكم لعنتي بروم سر حوض و اداي وضو گرفتن دربياورم و كيف مي‌كنم. دلم انگار خنك مي‌شود. همه آن روزهائي كه توي مدرسه از درد به خودم مي‌پيچيدم مي‌ارزيده به اين كيفي كه روي دلم مي‌ريزد. راحتم مي‌كند. آبا مي‌گفت:« ‌اين چن‌وقتو دست به آب نزن.» مي‌گفتم:« آب حوض چي؟» مي‌گفت:« من نمي‌دونم . صب جواب سين‌جين‌هاي آقات‌رو كي‌ مي‌ده؟» و من از فكر جوابي كه نمي‌شد به آقا داد، شرم مي‌كردم از اين نشانه زنانگي و كلمات ممنوعه مي‌ريخت توي ذهنم.

مادر پشت مي‌كند. قهر مي‌كند. از پشت پلكهايم چشمهايش را مي‌بينم كه ريزكرده و آن مظلوم‌نمائي كه حالا ديگر به نظرم مسخره است راه باز مي‌كند و مي‌خلد توي تخم چشمهايم. بايد بلند شوم. سلام كنم و سرخ شوم. حوصله هيچكدام از اين اداها را ندارم.

مي‌خواهم برود و تنهايم بگذارد. توي اين اتاق كه اين رختخواب پف‌كرده همه حجمش را پركرده و من بخوابم امّا خواب نبينم. مادر مي‌نشيند كنارم. قلبم تندتند مي‌زند. حتماً قرمز شده‌ام. الان است كه قرمز شوم. حس مي‌كنم توي كلاس نشسته‌ام. آقاي قاپچي سؤالي مي‌پرسد. علت مهاجرت يك قوم عجيب و غريب بخاطر يورش.... و من سرخ شده‌ام. جواب را حفظم. كلمه به كلمه. امّا نمي‌فهمم. اين قوم يورشي مگر مرض داشته‌اند و چرا اينها كه مهاجرت كرده‌اند، جلويشان درنيامده‌اند، مثل ما! دختر جلوي تخته‌سياه نيشش باز باز است. و آقاي قاپچي نگاهش مي‌سرد روي رديف بچه‌ها و من سرخم و داغم و اين اقوام يورشي گورشان را گم نمي‌كنند بروند سر خانه و زندگي خودشان. مادر يله مي‌شود. خداي من! حرفهايش كلمه‌به‌كلمه از دهانش كه بيرون مي‌آيند، ميخ‌ مي‌شوند روي ديوارهاي اين اتاق و من مطمئنم فردا و پس‌فردا و همه فرداهاي ديگر همه اين كلمات قاطي هم روي ديوار خودشان را به رخم خواهند‌كشيد و سكوت توي گلويم قلمبه خواهد‌شد. « آدم هزار تا دوست و دشمن داره مادر. شوهرت چش بود؟ كجا رفت؟ چه خبر؟» انگار بيدار بودن من حكمي باشد قطعي. چشمهايم را به زور باز مي‌كنم.« كاري نكن باعث سرافكندگي خودت و ما بشي. پسرعموت كجا رفت؟ چش بود؟» و من تازه يادم مي‌آيد تمام اين خاله‌خانباجي‌هاي دور اين حوض و باغچه حياط از كنار مخفي‌ترين گوشه پرده‌هايشان از شب تا صبح كشيك اين حجله نقلي را داده‌اند و تازه يادم مي‌آيد، مادر اين مرد كه نمي‌دانم كي از روي اين بادكنك بلند شده و‌رفته‌است، توي يكي از اين اتاقها، حادثه مرد شدن پسركش را بهتر از خود من درك‌كرده و‌امروز پاتخت من است. بايد بلند شوم. مي‌توانم حادثه شيرين صبح توي رختخواب‌ماندنهايم را جشن بگيرم. نمي‌شود از اين مردي كه نمي‌دانم كجاست، چيزي را قايم كرد. نمي‌شود اداي وضو گرفتن در‌آورد برايش. تنم داغ مي‌شود. كسي يك دفعه آمده و رفته توي من. توي پنهاني‌ترين افكار و سرهايم. گوشه‌گوشه تمام فكرها، خيالات و همه رازهاي بزرگ و كوچكم را وارسي كرده و‌من آن‌قدر خالي‌شده‌ام كه ديگر نمي‌توانم اداي وضو گرفتن دربياورم يا نماز خواندن. مثل كتابي خوانده‌شده‌ام. مادر رفته است. انگار اين اتاق لعنتي در ندارد. پر است از منفدهاي ريزي كه هر كس تو مي‌آيد از آن منفذها مي‌خزد بيرون و يكدفعه مي‌بيني كسي نيست و تنهائي.

خدايا! كجا بگذارم اين بادكنك تاشده‌ را؟ همه اين حجم مرا توي خودش گرفته. با بازواني قدرتمند و احاطه‌ام كرده‌است. اشك مي‌آيد و من يله مي‌شوم روي بادكنك و فرو مي‌روم. مي‌پرم و دوباره فرو مي‌روم. دلم بازي مي‌خواهد. در را قفل مي‌كنم و خودم را مي‌اندازم روي تشك بادكرده تاشده. گلبرگهاي تشك با دهان باز، قطره‌قطره مرا مي‌بلعند. سينه‌ام تير مي‌كشد.





4

« هيچ فكر نمي‌كردم به اين آسوني بشه به كسي دل بست.» محبوبه مي‌گويد:«‌اشتباه نكن. عادت كردن به يه نفر فرق مي‌كنه با دل بستن بهش.» برگهاي بوته محمدي را مي‌كند. دولايشان مي‌كند بعد ريزريز مي‌كند مي‌برد بالا و برگهاي سبز ريز از بالاي سرش مي‌چرخند و پائين مي‌ريزند.« ببين! مثلاً تو به اين حياط و اون درخت پائيزه عادت كردي.» پشت چشمي نازك مي‌كند،« ‌امّا خوب به من دل بستي، نه؟ يا به اين ني‌ني‌ش.» و دست مي‌زند بر شكم برآمده‌ام. مي‌گويم:« سخت بود تو كه حاليت نيست.» ولو مي‌شود روي كف سيماني و پاهايش را مي‌گذارد بر برگهاي پهن ترب. دستها را ستون بدن مي‌كند و سينه‌اش را جلو مي‌دهد:«‌ آره جون خودت. فقط تو حاليته.» مي‌گويم:« ‌خدا به سرت نياره. چه مي‌فهمي.» بر مي‌شود:« توچي؟ تو فهميدي ماما، آقا‌جون، حتّي خود رشيد، چي كشيدن شب عروسيت؟ همه مي‌ترسيديم خودت رو چيزخور كني. من كه ككم هم نمي‌گزيد. آدم بايد لياقت نفس‌كشيدن رو داشته‌باشه. حالا يكي رو دوست‌ داشتي، مرده. مي‌توني زنده‌اش كني؟» آه از نهادم برمي‌آيد:« بچه‌اي محبوب، بذار...» مي‌پرد وسط حرفم:« ا؟ بچه‌ام؟ لطفاً اون چشاي مبارك بادومي‌تون رو خوب باز كنين ببينين من هيجده سالمه. بهتر از تو هم همه‌چي رو مي‌فهمم. خيال مي‌كني حاليم نيست دوسش داشتي؟ امّا خوب دوست داشتن هم جربزه مي‌خواد. خيال كردي كز بكني تو پستوخونه، زربزني، آقا‌جون هم مي‌اومدد فيناتو پاك مي‌كرد، مي‌گفت هر چي تو بگي؟ بايست پاش وامي‌ستادي. نتونستي عزيز دلم. همچين هم نباختي.» دسته‌اي برگ از بوته رز مي‌كند و پرت مي‌كند وسط باغچه. دست مي‌گيرد به داربست تازه مو و بلند مي‌شود:« تو اصلاً اخلاقت همينه. هر كي‌ بميره واست عزيز مي‌شه. به اون بدبخت هم همچين رو نمي‌دادي.» باد ملايمي مي‌آيد و گلبرگي از رز مي‌افتد بر برگهاي پهن ترب. « بيچاره نامه‌شم جرآت نكرده بود بده به خودت. راستي هنوز داريش؟»

ياد تاهاي پلاسيده كاغذ مي‌آيد توي ذهنم و ورق نازكش مي‌نشيند بر دلم و سنگيني مي‌كند. محبوبه بالا پائين مي‌پرد. چشمش دانه انگور درشتي را گرفته كه از كيسه توري‌اش بيرون زده‌است. مي‌گويم:« دست فاطي‌يه. ناقلا! خونده‌بوديش؟» دانه انگور را كه مي‌‌خواهد بگذارد توي دهانش با دست پاك مي‌كند و مي‌گذارد توي دهانم. دست به چانه مي‌گيرد، پشت لب نازك مي‌كند:« تو رو خدا به دختر به اين گلي مياد فضول باشه؟»‌ « به دختر به اين گلي نه!» لبهاي غنچه‌اش باز مي‌شوند و صدايش را رگه‌دار مي‌كند:« تو فرشته‌اي هستي كه...» مي‌پرم و لاله گوشش از لاي انگشتانم مي‌لغزد. خودش را مي‌اندازد روي كف سيماني:« خيله‌خوب، خيله‌خوب، غلط كردم، گه‌خوردم.» صداي ياالله رشيد مي‌آيد. محبوبه جست مي‌زند.« تو نتركيدي اين قده گه خوردي دختر؟»، « سلام!» بوي آشنايش را مي‌جويم.« آخه پسرعمو، گفتيم خدمت شما كه مي‌رسيم...» رشيد جلد مي‌شود:«‌آقا‌عمو داره‌مياد.‌» گوشه لبهايش به لبخندي كنار مي‌روند. محبوبه چادرش را از داربست مي‌كشد:« شمام ما رو كشتين با اين آقا‌عموتون.» توي گوشم نجوا مي‌كند:« ‌جاي تو بودم باهاش مي‌رفتم.» منتظر قدمهاي رشيدم. گوئي جاذبه‌اي دارد كه مرا پي خودش به اتاق نقلي‌‌مان مي‌كشاند. نگاه رشيد از چادر گلدار محبوبه مي‌سرد بر لبخندش و در چشم به هم زدني،‌ محبوبه دم در است و صداي قربان صدقه‌هايش ريتم عصاي آقا را به هم مي‌زنند. قدمهاي رشيد دف‌خانه را نشانه گرفته و من حيرانم. توي وجودم چيزي است از آن او. دلم نرم محبّتش، دستانم امّا، هنوز سرگردانند. و رشيد هم گوئي اين‌را مي‌داند و دوست دارد قدم آخر را من بردارم. چقدر دلم مي‌خواهد از پشت دستش را بگيرم و بفشارم. حس مي‌كنم تلف شده‌است. حس مي‌كنم بايد بفهمدم. گاهي پيش خودم خيال مي‌كنم، بايد منّت‌دار من هم بااشد كه هيچوقت بهش دروغ نگفته‌ام. صداي محبوبه مي‌پيچد توي گوشم:«‌خنگول! خيال كردي شوهر، مامانته كه باهاش روراس باشي يا عمّه‌جونت؟» افاده مي‌آيد:« ‌ياد بگير! نصفتم.» قر مي‌دهد و محو مي‌شود. دم در اتاق ايستاده‌ام. رشيد برگشته و حيران نگاهم مي‌كند:« شام حاضيردي عم‌قيزي؟» دلم مي‌خواست مي‌پرسيد... نمي‌‌دانم چي. امّا چيزي غير از شام و غير از اينكه چيزي لازم دارم يا نه و غير از همه دنيا. چيزي مربوط به خودم و خودش. مي‌گويم:«‌فكر نكنم. آبا كه تازه بلند شده از پشت دار. » آقا سررسيده و ته كلامم را به گوش گرفته حتماً. « ‌پس شما دوتا نرّه‌خر چه غلطي مي‌كردين؟» محبوبه خودش را قايم كرده پشت هيكل رشيد. من امّا،‌ دستم به دستگيره مانده، شكمم چسبيده به شيشه رنگي‌اش و چشمهايم، نقطه‌اي، جائي براي آويزان شدن مي‌جويند. رشيد مستأصل‌تر از هر دو ما جواب مي‌دهد:« ‌سر شبه حالا، آقا‌عمو.» محبوبه را هل مي‌دهد تو و از جلوي در كنار مي‌رود.





5

اينجا زندان من است. زندانبان عزيزم، صبح نشده بلند شد و رفت. گاهي خيال مي‌كنم مي‌رود صبح را بياورد. من هم پا شدم، رفتم وضو گرفتم و آمدم سجّاده‌ام را باز‌كردم. نشستم روبروي او. فكر مي‌كردم كلّي حرف دارم برايش. به خودم كه آمدم ، داشتم با محسن حرف مي‌زدم و سپيده زده‌بود. گفتم براي محسن كه هيچ فرق نمي‌كند ديگر برايم توي آن دنيا كنار او باشم يا نباشم. گفتم برايش كه من همين‌جا دارم تمام مي‌شوم و اصلاً بهتر است اين خرافات را بريزم دور و بزرگ بشوم. از سه شب پيش كه رشيد در را به رويم قفل مي‌كند دلم هواي محسن را كرده. رطوبتي هم كه تا كمر ديوار بالا آمده، آنقدر دلم را مي‌فشارد كه انگار بازوان خيسش از دو طرف طوري بغلم كرده‌اند كه دارم نم مي‌كشم. حس مي‌كنم لباسهايم، پوستم، نم كشيده‌اند. رضايم را هم كه نمي‌توانم توي خانه نگه‌دارم. نه تنها از پسش برنمي‌آيم، چقدر درمانده مي‌شوم وقتي مي‌رود توي حياط و از پشت در گوش مي‌كند به صداي بازي بچه‌ها توي كوچه و شوتهاي هوائي‌شان كه دل آسمان را مي‌شكافد، دلش را مي‌برد! روز اول خيال مي‌كرد كليد در، پيش من است و من هستم كه در را قفل كرده‌ام به روي او و به‌ روي دنياي پشت آن در كوچك آهني. ديروز كه فاطمه آمد و نتوانستم نگهش دارم و با جيغ و داد و حاله‌حاله‌كنان رفت پشت در، فهميد كه كليد پيش من نيست. به فاطي گفتم، در را قفل كرده‌ام و پيدا نمي‌كنم كليد را و خواستم كه برود. انگار اين در آهني ميان ما وجود نداشت و او داشت مي‌ديد مرا كه آن‌طوري رو به آسمان ايستاده‌بودم و مانده‌بودم كه بگويم چه؟ حرفي نزد. نگفت دروغ مي‌گوئي. انگار آنقدر اين مسأله روشن بود براي هردوتايمان كه لازم نبود به زبان آوردنش. نشستم روي پله و گوش دادم به صداي دورشدن قدمهايش از پشت ديوار. نمي‌توانستم بفهمم چه‌كار خواهد كرد. نمي‌دانستم اين قدمهاي يك آدم عصباني‌ است يا مثل خودم درمانده. انگار يك قرن طول كشيد كه اين صدا تمام شود. رضايم داشت توپ پلاستيكي را مي‌كوبيد به در مستراح. گوشه و كنار حياط بالا، گردوخاك پائيز خزيده بود و باد بازيگوش پائيز به بازي‌شان گرفته‌بود.





6

نادره آمده. نمي‌شود گفت از كجا. از همه جا خبر دارد. امروز نقاب عجيبي به چهره دارد. يك جور نقاب نگراني همراه با دلسوزي. يادم هست روز غيب شدن اين دو نفر هم نقابي داشت. نقاب خونسردي شايد. و چند شب بعد بود كه من توي خواب ديدم كه دارد با من حرف مي‌زند. پشت درخت زرد‌آلوي وسط باغ ايستاده‌بود و من نگاهش مي‌كردم و او داشت با نگاهش با من حرف مي‌زد. كه من وسوسه شدم يك بار هم كه شده آن نقاب را از چهره‌اش بردارم. يكهو همه‌جا تاريك شد و من كه دست روي نقاب نادره گذاشته‌بودم و نقاب را كه برداشته بودم، نادره بي‌چهره بود. فقط نقاب بود كه توي دستهاي من،‌ هنوز مانده بود و همچنان با صدائي كركننده و دهاني گشاد حرف مي‌زد. مثل حالا كه روبروي من، حتي نمي‌شود گفت نشسته يا ايستاده يا تكيه داده، دارد با همه دنيا حرف مي‌زند. دنيا را به هم مي‌ريزد. و من دارم وسوسه مي‌شوم كه نقابش را بردارم و ببرم بيندازم توي چاه آب جلوي اتاق احمد. و او مي‌تواند آنقدر آنجا داد بزند كه ديواره‌ها روي نقابش خراب شوند. رضايم را توي بغل گرفته. چقدر محكم! مي‌خواهم پسرم را پس بدهد. رضا مي‌بوسدش. مي‌خواهم پسرم را پس بدهد. خدايا! انگار محبوبه باشد كه نشسته توي بغلش. از رضا بدم مي‌آيد كه اين قدر شبيه محبوبه است. از نادره متنفرم. آبا باز هم از اتاق بيرون خزيده. صداي دف‌زدنهايش توي دلم مي‌كوبد.« ‌دختره‌رو بردن پزشك قانوني.» نفسي تازه مي‌كند. يا شايد مي‌خواهد اندازه صبر مرا محك بزند.«‌ گل‌بانو ميگه سالمه. تو كه باور نمي‌كني؟» چقدر دلم مي‌خواهد باور كنم. «‌مبادا خام بشي دختر. مادرشه خوب. اينو نگه چي بگه؟ بگه دخترم... تازه تو كه خواهرت رو خوب مي‌شناسي.» صدايم بالاخره همراه نفسم بالا مي‌آيد:« ‌از كجا معلوم شايدم...» همراه جوابش انگار مي‌خواهد همه تنش را بيندازد وسط اين دو تا كلمه من.«‌ خام نشو دختر! چه كشكي؟ تو پليس راه مأمور به احمد گفته، تو هم بترس از اين دختر.» رضا از توي پستو با صداي گوشخراش سوتش بيرون مي‌پرد:« نادره، ببين پليس شدم!» نادره بازوهايش را باز مي‌كند براي پرواز بازوان رضا توي بغلش. «‌ قربونش برم پسرمو.» « ‌نادره جون! پليس بده؟»





7

احمد مي‌نشيند:«‌ ببين خواهر من! خوب گوشاتو باز كن ببين چي مي‌گم. آبا شمام يه لحظه اون درو ببندين بيائين اينجا. اگه بخواي طلاقت رو بگيري و شكايت كني، مي‌فهمي كه، جرمش سبك هم نيس. نه! گوش كن. اگه هم بخواي از حبس درش بياري شق ديگه‌س. چي مي‌گي؟ تو فقط كافيه بگي كدومش.» رضا با چشماني پف‌كرده خوابيده و از اينجا مي‌توان هق‌هق‌هاي او را توي خواب بشنوم. رختخوابها را كه برده‌ايم اتاق نادره، جايش را انداخته توي پستو‌خانه و من مي‌ترسم نكند صداي مرا از پس اين همه سال بشنود كه دارم كلماتي را از گلوي محسن مي‌خوانم و حق بدهد به پدرش. احمد تكيه داده به پشتي رنگ و رو رفته جمع شده. مي‌گويد:« ‌خيال نكنم بخواي طلاق بگيري. امّا خوب گوشاتو بازكن. گل‌بانو گفته فقط طلاق. ولي خوب، تو زنشي. چي مي‌گي؟ به وكيلت بگم چي؟» روبروي علامت سؤال بزرگي ايستاده‌ام. من و آن پيكر سؤالي غول‌آسا! كسي هم نيست كنارم بزند بگويد، اين درست است، بايست اين كار را بكني. آقا خودش را تبعيد كرده به اتاق گلي باغ و آبا فقط سرپاست. گوشهايش نمي‌شنوند انگار. چشمهايش دوتا چاه ريز و گودند كه ديگر نم پس نمي‌دهند. ساعتها مي‌نشيند پشت دار و گلهاي عجيب و غريب مي‌اندازد با رنگهاي تندي كه نمي‌دانم نخهايش را از كجا مي‌آورد. صدايش از پشت دامب‌دامب همه دفها مي‌آيد.





8

اين قدم منست. تنها قدمم. برگشته‌ام به هفت‌ هشت نه سال پيش. و حالاست لحظه‌اي كه بايد باشم. با حرفم. قدمم و... و ديگر هيچ. بايست باشم. همين. به قيمتي گزاف. حالاست كه من جلو مي‌روم و مي‌گويم... نمي‌دانم چه بايد بگويم. توي اين منگنه چقدر احساس سبكي مي‌كنم امّا. ديگر انگار نه انگار همان پوستي باشم كه روي طبلي كشيده‌اند. من پرم و نمي‌دانم چه بايد كرد. از حالاست كه بايد زندگي كنم. حالاست كه بايد نطفه رضا توي دلم باشد يا نباشد. حالاست كه مي‌خواهم بدانم بايد پشت به اين مرد بخوابم و تا صبح صداي نفسهاي مرددش بر گلوگاهم بنشيند يا... پر درآورده‌ام. چشمهايم را مي‌بندم و خيال مي‌كنم مي‌توانم همه فاصله‌ها را تندتر از هر زن ديگري... نه! ديگر نبايد مثل او فكر كنم. بايد كلماتش را بريزم دور. بايد خودم باشم. نبايد خيال كنم ماده‌گرگي منتظر برگشتن گرگ نر است از شكار. بايد يادم بماند. احمقم و احساس مي‌كنم حالا ديگر هيچ ديني، خرده‌حسابي با رشيد ندارم. حالا بعد اين همه سال. توي دلم به خودم مي‌خندم. خوب حقّم را كف دستم گذاشته، نه؟ بايد همه اين سالها را برگردم عقب. ناز شستش. امّا چرا او؟ چرا محبوبه؟ گاهي خيال مي‌كنم محبوبه نيمه جسور من بوده كه يك جائي پشت اين دار، يا نمي‌دانم سر حوض يخ يا شايد پشت پيچي كه محسن ايستاده بوده هميشه، جامانده. لعنت به من كه نتوانستم هيچوقت او را از سر آن پيچ لعنتي پاك كنم. لعنت به رشيد كه حتي يك‌بار هم نشد بزند توي گوشم، بگويد، كثافت! اون مرده!

خيال دارم اين قدم را محكم بردارم. فاطي مي‌گويد:« ‌جوري به اين مرد و زندگي گندش چسبيدي، انگار...» نمي‌خواهم بقيه حرفش را بشنوم. نمي‌خواهم فكر كنم به فرار مردم با محبوبه. كاش آن شب لعنتي مي‌توانستم دستش را بگيرم و بخواهم از او كه كمكم كند تا پاك كنم تصوير محسن را از سر همه پيچها، لب همه جادّه‌ها و حتّي از بلنداي بلندترين شاخه‌ها.

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
نمي‌دانم چند وقت بود كه آن‌طوري سرش را گذاشته‌بود روي پنجه‌هاي دستش و وسط آخرين بن‌بست خيابان‌ آرام گرفته‌بود. ما كه پيچيديم توي كوچه همان وسط نشسته‌بود. سرش را بلند نكرد. گوشش را هم نجنباند. هيكل گنده‌اي داشت.

فرهاد چند قدم جلوتر ايستاد، برگشت و گفت:« ‌نترس، حتم تربيت‌ شده‌اس. قيافه‌اش هم كه خيلي مظلومه.» فقط وقتي من عقب‌عقبكي چندقدم از در نرده‌اي كوچه دور شدم سرش را از روي پنجه‌هايش برداشت و خيره به انتهاي كوچه نگاه كرد. فرهاد دستم را گرفت. انگشتانم را. و گفت:« ‌قرار نبود بهونه بياري ها!» نوك انگشتانم توي دستش بود كه سگ كاملاً سرش را بلند كرد و هيكل تنومنددش جنبيد. گفتم:«وسط كوچه‌تون يه سگ سبز شده، تقصير منه؟» فرهاد چهار انگشتش را گذاشت روي لبهايم:« ‌چه خبرته؟ صدات هفت تا كوچه اونورترم ميره.» سگ روي پاهايش بلند شده بود و سرش مي‌جنبيد.

فرهاد بازويش را حلقه كرد دور كمرم و انگار هلم داده‌باشد. برگشتم و توي چشمهايش كه اخم نازكي تويشان دويده‌بود، نگاه كردم. خواست ببوسدم. كف دستم را گذاشتم روي لبهايش. سرش را گذاشت روي شانه‌ام:«‌ چيكار كنم از دست تو!»

چشمم به سگ بود كه از وقتي از در ماشين‌روي كوچه وارد شده‌بوديم، داشت در عرض كوچه راه مي‌رفت. كلافه‌ بود. نزديكش مي‌شديم و او داشت پشت به ما به سمت انتهاي كوچه كه بن‌بست بود، آرام مي‌دويد. رفت و گوشه راست كوچه، پشت پيكان سفيدي كه جلوي در شماره صدوچندم پارك شده‌بود، سرش را انداخت پائين و نگاهش را از نگاهم دزديد.

فرهاد دسته‌ كليدش را درآورد، انداختش هوا و دوباره قاپيدش. كليد را توي قفل كرد و برگشت به طرف سگ كه داشت از پشت پيكان با نگاهي سربه‌زير ما را مي‌پائيد. فرهاد خرخري كرد. گوشهاي سگ تيز شد. تنه‌اش از پشت چرخ پيكان جلو كشيد و دندانهايش را نماياند. فرهاد كليد را چرخاند. در به پلكاني مفروش باز شد با آئينه‌اي قدي روي اولين پاگرد. نوك انگشتانم را گرفت و دستم را توي دستش مشت كرد. سگ پشت سرم بود و ديگر نگاهش را نمي‌ديدم. فرهاد در را بست. خم شد و شروع كرد به باز كردن بند كفشهايم.

پارس سگ ريخت روي لنگه بسته در.

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تاريکي همه چيز را بلعيده و در خود حل کرده است،از سرما مي لرزم به طوريکه دندانهايم درک درک به هم مي خورد.درختهاي اطراف راه مثل ماردرهم پيچ خورده اند وتکان مي خورند،بوته هاي کنار جو فش فش صداي مار مي دهند.در ميان شکاف يک تنه پوسيده ي درخت گردو، يک نفر غريبه دراز کشيده است. چشمانش از حدقه بيرون زده و قرمز شده است، نيشش نيمه باز است و لبخند تلخ و مسخره کننده اي روي لبانش يخ بسته است...!به او نزديک مي شوم،با دست زير گلويش را لمس مي کنم،نبضش نمي زند،گوشم را به سينه اش مي چسبانم، صداي ضربان قلبش شنيده نمي شود، اومرده است...! ازشدت ترس وسرما مي لرزم ودندانهايم درک درک به هم مي خورد. قدمي به عقب برمي دارم.به يکباره مرده جان مي گيرد، بلند به يک حالت مسخره کننده و چندش آورمي خندد. وقتي مي خندد از وسط دوتا مي شود و تبديل مي شود به دومرده شبيه خودش که چشمانشان وق زده وقرمزاست ونيشخند تمسخرآميزي روي لبشان جا خوش کرده است.مرده ها يکي يکي جان مي گيرند، به حالت مسخره کننده اي مي خندند و دوتا مي شوند. ديري نمي گذرد که اطرافم پر مي شود از مرده هايي که چشمان متعجب و قرمزدارند،نيششان بازاست ، جان مي گيرند وبه حالت مسخره کننده اي مي خندند. ومن زير پايشان گم مي شوم...!

خسته ودرمانده ازخواب بعدازظهر،غرق درعرق سردي که ازترس وسرما برتنم نشسته است،درميان رختخوابم که بوي خواب مي دهد، افتاده ام. هواي اتاق نيمه تاريک و دم کرده است، به طوريکه روي سينه ام سنگين شده و کرختي مي کند.به زحمت بر تنبلي خودم غلبه مي کنم واز جايم بلند مي شوم.صورتم را نشسته لباس مي پوشم و از اتاق خارج مي شوم...! .

درختهاي کنارجودرهم فرورفته اند،آب درميان شمشادها به سرعت مي لغزد ومي گذرد،انگار نمي خواهد هيچکدام را سيرآب کند، بوته هاي شمشاد فش فش صداي مار مي دهند، سرخي غم انگيز و چندش آوري سطح زمين را پوشانده است، آسمان به شکل آهن نيم سوخته اي درآمده که تا نيمه در زمين فرو رفته است. وقتي به خيابان مي رسم با جمعيتي روبرو مي شوم که در حال دويدنند. هيچکدام از آنها را نمي شناسم،همه ي آنها برايم غريبه و بيگانه اند،چشمانشان ازحدقه بيرون زده وقرمزشده است ونيشخند تمسخرآميزي روي لبشان ميلغزد...!



ازروي کنجکاوي و بي هدف با آنها همراه مي شوم وشروع به دويدن مي کنم. لحظه به لحظه به جمعيت اضافه مي شود. از ضربه ي پاي جمعيت تمام ساختمانها و پلها فرو مي ريزند. گرد وغبارسنگيني که از ريزش ساختمانها و پلها به هوا بلند شده است همه چيز را در خود مي بلعد و محو مي کند. از اينکه در ميان اين جمعيت ناآشنا گم شوم،مي ترسم. مي خواهم برگردم اما نمي توانم،اختيار به کلي از من سلب شده است، اين سيل جمعيت است که مرا با خود مي لغزاند و مي برد.شده ام مثل قايقي که در يک رودخانه ي پرجريان٬ سرگردان و رها شده باشد. آب آنرا با خود مي برد، تا جايي که يا به دريا مي رسد و آرام مي گيرد و يا آنقدر به صخره ها برخورد مي کند و از آبشارها سرازير مي شود که شکسته و نابود مي شود. به ناچار به دويدن ادامه مي دهم.همه چيز برايم بيگانه ونا محسوس است،ديگر حتي اگر بخواهم برگردم، نمي توانم راه بازگشت را بيابم.تنها چيزي که از شهر برجاي مانده،خرابه اي است که به آثار ما قبل تاريخ شبيه است! جمعيت يکديگررا هل مي دهند،انگاردر يک مسابقه ي بزرگ به دنبال پيروزي اند. ضعيفترها يکي يکي به زمين مي خورند وزير پاي جمعيت گم و نابود مي شوند.چه چيز آنها را به اين رقابت مرگبار وا مي دارد؟



براي لحظه اي ازبقيه جلومي افتم. خود را در بيابان خشک و دورافتاده اي ميابم، انگار تا به حال پاي بشر به اينجا باز نشده است،سراسر دشت پر است از حشراتي که وحشيانه در هوا غوطه مي خورند ، سرخي چندش آوري آغشته به گردوخاک همه چيز را در خود بلعيده است.

به اينجا که مي رسم سينه ام کرخت مي شود و تيرمي کشد،نفسم پس مي رود،تمام خون بدنم در پاهايم جمع مي شود، پاهايم مثل دوتکه آهن گداخته خشک و بيحس مي شود، چشمانم سياهي مي رود و به زمين مي خورم . در همان حالت که روي زمين افتاده ام سنگيني پاي جمعيت را روي سينه ام احساس مي کنم که از رويم رد مي شوند و صداي خرد شدن استخوانهايم را مي شنوم...! دريک عالم بين خواب و بيداري ،در ميان شکاف يک تنه درخت گردوي کهنسال،افتاده ام.هرچه تلاش مي کنم بلند شوم نمي توانم ، تمام اندامم خشک و بي حرکت شده است.عده اي رهگذربه من نزديک مي شوند که هيچکدام را نمي شناسم،همه ي آنها برايم غريبه و بيگانه اند ، درمقابلم مي ايستند. يکي ازآنها کنارم مي نشيند، با دست زيرگلويم را لمس مي کند و گوشش را به سينه ام نزديک مي کند،مثل اينکه ازچيزي ترسيده باشد،جستي به عقب مي زند . چشمانش ازحدقه بيرون مي زند و قرمز مي شود ، درمقابلم بي حرکت مي ايستد و با نيشخند مسخره کننده اي به يک حالت بهت زده به من نگاه ميکند...!




http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
انگشتش را گرفته جلوي لب هايش . سال هاست همان جا روي ديوار ساکت مانده و همان طور انگشتش را جلوي لب هايش نگه داشته است . نه پره هاي بيني اش از بين رفته , نه انگشتانش کرخت شده , نه گوشه ي لب هايش به هم چسبيده , نه ابروها و مژه هايش ريخته است .

اما ما در اين سال ها فرق کرده ايم . مادرم قبل از اين که بميرد بيني نداشت . پدرم و عمويم قبل از مرگشان گوش نداشتند , بيني نداشتند , ناخن نداشتند . مادر و پدر غضنفر از پا افتادند و از زخم بستر مردند . همه وقتي مي ميرند ديگر يا دست ندارند يا پا ندارند . خود غضنفر حالا ديگر انگشت ندارد . اما گلين , هرچند انگشت هاي پايش دارند يکي يکي از بين مي روند اما موهاي بلند سياهش تکان نخورده اند و خوب که فکر مي کنم در تمام اين سال ها همه چيز يا کرخت شده يا عفونت کرده يا قطع شده يا مرده , اما موهاي گلين همان طور سرجايش است . موهاي اين خانم که دارد مي گويد هيس زير مقنعه است اما مطمئنم زير اين مقنعه آن آبشار بلند سياهي که گلين دارد را ندارد .









پسرهاي عمو اياز بازوهايم را گرفته اند و مي کشندم به طرف کلاس . مادرم جلوي در کلاس ايستاده و از گوشه ي پلک هايش که دارند به هم مي چسبند اشک مي چکد و مي افتد روي پيرهن بنفشش . هرچقدر که زور دارم وول مي خورم که بازوهايم را از دستشان بيرون بکشم اما نمي شود . آخر سر مرا مي نشانند روي نيمکت ته کلاس و خودشان دو طرفم مي نشينند . مادرم ازشان تشکر مي کند و مي رود . معلم جديد مي آيد بالاي سرم و مي گويد :" خب پس بايرام بايرام که مي گن شمايي ؟" چيزي نمي گويم . مي گويد :" خب رفيق , رفاقت که اين جوري نميشه . هر سلامي يه عليکي داره . شما نمي خواي جواب سلام ما رو بدي ؟" سرش را نزديک گوشم مي آورد و مي گويد :" وقتي کلاس تموم شد نرو . يه چيز جالب برات دارم ." توي دلم انگار کسي با کلنگ به ديواري مي کوبد . سرم را بالا مي آورم و نگاهش مي کنم که دستانش را پشتش به هم قلاب کرده و آرام دارد به طرف ميزش مي رود . يعني چه چيز جالبي برايم دارد ؟ حتما مي خواهد يک چيزي نشانم بدهد که خوشم بيايد و باز بيايم مدرسه . اما من که گول نمي خورم . اما چه مي تواند باشد . اما هرچه باشد براي من که مهم نيست . اما ...







چشم هايم را باز مي کنم و مي بينم زير يک درخت گردو هستم . وسط بهمن ماه بيرون خوابيدن ديوانگي بزرگي است . چطور توانسته ام بخوابم ؟ اصلا سردم نبودکه . چه خواب خوبي ديدم . واي ... دارد يادم مي آيد . چه خواب خوبي بود . چقدر لذت بخش بود . گرمم کرد . دست هاش را گرفته بودم خدا پاک کنش را برداشته بود ... چقدر خوب بود . بايد تکرارش کنم . بايد مرورش کنم تا يادم نرود . دستهاش ... چشم هاش ... پاک کن ... خدا ... دويدن ... روي شالگردنم يک موي بلند مشکي مي بينم . با دو انگشت آرام مو را از ميان پرزهاي شالگردن بيرون مي کشم و نگاهش مي کنم . باد مي رقصاندش و من زود مي پيچانمش دور انگشت اشاره ام . بلند مي شوم و مي دوم به طرف روستا . نکند دير کنم و بروند . نه َ خدا نکند . چشم هاش ... باد ... موهاش ... خدا ... پاک کن ... دويدن .









به آن ها گفته بودم ديگر نيايند دنبالم . هر بار که اسماعيل مي آمد تا مرا ببرد درمانگاه , اذيتش مي کردم تا پشيمان بشود . بلکه دست خالي برگردد درمانگاه و به نگار خانم بگويد : " پيرمرد نيومد . هر کار کردم نتونستم بيارمش ." اما نمي شد . هر کار که نگار مي گفت اسماعيل با کله انجام مي داد .

اين دفعه فحش دادم . دو تا فحش ترکي , که هم بهش بربخورد هم معني اش را نفهمد که ناراحت بشود . اما باز هم نشد . به هر ضرب و زوري بود از جايم بلندم کرد و لباس هايم را تنم کرد . من را انداخت روي صندلي چرخدار و يک پتو به دورم پيچيد که زير برف سرما نخورم .









ديروز با هر سختي و جان کندني بود از او پرسيدم :" تا کي اين جا هستين ؟" خنديد و انگار خورشيد از پشت ابرهاي سياه زمستان درآمد :" چيه ؟ خيلي مزاحم شديم ؟ ناراحت نباش ديگه داريم ميريم . " ديواري در دلم فرو ريخت . حداقل خيالم از بابت اين يکي راحت است : دلم . مي دانم که جذام هر جايم را که بخورد , دلم را نمي تواند بخورد .

حالا يک ساعتي مي شود که پشت اين درخت گردو پنهان شده ام . مي دانم که مي آيد و اين جا قدم مي زند . به خودم مي گويم : جلويش را مي گيري و از زمين مي کني اش , مي اندازي اش روي کولت و مي بري اش آن سر باغ هاي گردو . آن جا که جز خود باغبان ها کمتر گذر کسي مي افتد . از ديوار کاه گلي دور باباباغي مي پريد آن طرف و فرار مي کنيد و مي رويد يک جاي ديگر . يک جاي خوب . چقدر خوب مي شود . مي بري اش . مي شود مال خودت . فقط مال خودت .











سرش را نزديک گوشم مي آورد و مي گويد : " ببينم يه عکس تازه ازش نمي خواي ؟" مي گويم : " دروغ ميگي " مي خندد : " دروغم کجا بود ؟ به خدا يه عکس تازه ازش دارم . اون قد خوشگله که نگو . " تا اسماعيل پرونده ي پزشکي ام را از کمد پرونده ها بردارد , قطره ها را بياورد و آمپول ها را بکشد , صندلي چرخدارم را هل مي دهد توي اتاق خودش و در را پشت سرمان مي بندد . بيرون آرام آرام برف مي بارد . پشت ميزش مي رود , کشويي را بيرون مي کشد و يک پوشه را از داخل آن بيرون مي آورد . مي گويد : " اينو هفته ي ÷يش که تهران بودم خواهر زادم بهم داد . " عکسي را از لاي پوشه برمي دارد وپشتش را به طرف من مي گيرد . مي گويم :" بدش به من . " نگاهش را از عکس برمي دارد و به من زل مي زند . مي گويم :" چيه ؟! "

_ بايرام ...

فقط يک زن ديگر بود که من را اين طوري صدا زده بود .

_چيه ؟!

سکوت مي کند . هيچ وقت اين طوري نبود . مي گويم : " بگو ديگه . دارم مي ترسم . " اما باز سکوت . نگاهش به پائين است . مي گويد : " راستش اين دفه که تهران بودم برام يه ... " و باز هم سکوت مي کند . لبش را آرام گاز مي گيرد و همان طور که پايين را نگاه مي کند مي گويد : " مي دوني , ديگه بايد برم . "

ديواري در دلم فرو مي ريزد . مي گويم :" دروغ ميگي . "

_ نه راستشو مي گم . ديگه نمي تونم اين جا بمونم .

_ پس کي براي من عکس بياره ؟

_ برات پست مي کنم بايرام . مطمئن باش , هر ماه يه عکس خوشگل جديد ازش برات مي فرستم .تازه مي توني هر وقت دلت تنگ شد نواري که برات آوردم گوش بدي .

_ نه . نمي توني بري . من بهت اجازه نمي دم .











بله , خودش است . خودش است با موهاي مشکي اش در دوازده يا سيزده سالگي . در حياط يک خانه زير سايه ي يک درخت . حتما خانه ي خودشان است در تهران و اين زني که کنارش روي پله ها نشسته است حتما مادرش است و آن پسر بچه هم حتما برادرش . خيره مي شوم . بله , خودش است . جاي شکي نيست . خود خودش است . تا حالا عکسي که مربوط به اين سنش بشود از او نداشتم . يک عکسي بود که تا خورده بود و شکسته و شايد مربوط به شش _ هفت سالگي اش مي شد . اما اين يکي واضح است و تميز و راست گفته بود , خيلي خوشگل است . مثل همه ي عکس هاي ديگرش در اين عکس هم خوشگل است و معصوم .

صداي قدم هايي مي آيد . عکس را مي برم زير پتويي که روي پايم است . در باز مي شود و اسماعيل مي آيد داخل . نگار خانم مي خواهد او نفهمد . مي گويد :" برو از بشکه براي بخاري نفت بيار . " اسماعيل که مي رود دوباره عکس را از زير پتو بيرون مي آورم و نگاهش مي کنم . داغ دلم تازه مي شود وقتي اين چشم ها را مي بينم . اين عکس را هم به خانه ام خواهم برد و داخل گنجه , پيش عکس هاي ديگر او خواهم گذاشت . با اين يکي مي شود چهل و نه تا .













فروغ خانم مي گويد : " بايرام , بيا اين جا با غضنفر کشتي بگير . " مي دوم و مي پرم به سر و کول غضنفر . سه تا مردي که آن جا هستند مي زنند زير خنده و او با صداي نازکش داد مي زند :" نه , نه اين جوري که نه . کشتيش بابا . ولش کن . " غضنفر را رها مي کنم و او مي افتد يک گوشه اي و ناله مي کند . فروغ خانم مي آيد نزديک و با لبخند مي گويد :" نه , ببين يه جوري باهاش کشتي بگير که معلوم بشه با همديگه دوستين ." سرم را تکان مي دهم که :" باشه فهميدم " زبانم نمي چرخد بگويم :" بله , خانم , چشم " يا اصلا بگويم :" اين که قابلتونو نداره , مي خواين تو همين سرماي زمستون برم بپرم توي رودخونه ي يخ زده ؟" آن مردي که پشت دوربين مي ايستد سيگارش را به لب مي گذارد , فندکش را درمي آورد و سيگار را روشن مي کند . دو تا مرد ديگر هم سيگارهايشان را درمي آورند و با همان فندک روشن مي کنند .

فروغ خانم دست هايش را ها مي کند و به غضنفر مي گويد :" طوريت که نشد ؟ ها ؟ پاشو , پاشو يه کشتي قشنگ با بايرام بگير ببينم . " غضنفر بلند مي شود , پنجه اش را در پنجه ي من مي اندازد و مثلا با هم کشتي مي گيريم . مردها مشغول سيگار کشيدنشان هستند . فروغ خانم دکمه هاي پالتويش را مي بندد و دستانش را در جيب پالتو فرو مي برد . سرش را پايين مي اندازد و آرام آرام براي خودش مشغول قدم زدن مي شود . باد مي آيد و توي موهاي سياه فروغ خانم مي پيچد و مي رود سراغ دود سيگارها و برشان مي دارد و مي آورد توي صورت من . الآن حتما دارد در ذهنش يک شعر را مرور مي کند . شايد هم همين الآن دارد شعر مي گويد . مي دانم . گلين گفت . گفت به او گفته برايش شعر بخواند . گلين هم خوانده : " زاغکي قالب پنيري ديد , به دهان برگرفت و زود پريد ... " فروغ خانم گفته آفرين و دستش را روي موهاي بلند گلين کشيده است . بعدش گفته :" من بايد از اين آبشار بلند مشکي فيلم بگيرم . راستي مي دوني , منم شعر ميگم . "

اين ها را گلين مي گفت . مي خواهم بروم و بگويم :" خانوم منم شعر سرم ميشه . به خدا . مي خواي برات شهريار بخونم ؟" ولي حيف . ترکي نمي فهمد . غضنفر پايش را پشت پاي من مي گذارد و هلم مي دهد به عقب . پرت مي شوم و مي خورم زمين .











_ نه , نمي توني بري . مگه دست خودته ؟ من بهت اجازه نمي دم .

_ ببين بايرام , ببين منم بايد به فکر يه خونواده باشم . منم حق دارم زندگي تشکيل بدم . ببين مي خوام بگم ... اصلآ من داوطلبانه اومدم اين جا حالا هم ...

تصويرش در چشم هايم خيس و تار مي شود .

_ گريه نکن بايرام . تو رو خدا گريه نکن . الآن اسماعيل مياد مي بينه ها .

دستش را به طرفم دراز مي کند و عکس را به من مي دهد . از پشت اين پرده ي خيس که جلوي چشمانم را گرفته است نگاهش مي کنم . بله , خودش است . خودش است با موهاي مشکيش در دوازده يا سيزده سالگي .









نه , من که باورم نمي شود . يعني چشم هايم درست مي بينند ؟ يعني خواب نيست ؟ اين دختر جوان که انگار لب هايش با ظريف ترين قلم نقاشي شده است . دکتر به او مي گويد :" چرا معطلي ؟!" چيزي شبيه قيچي را برمي دارد و پوست ورق ورق شده ي لاي انگشت هاي پاي يکي از دهاتي ها را مي کند . چهره اش در هم است و با خودم فکر مي کنم الآن است که روپوش سفيدش را دربياورد , بدود و از درمانگاه برود بيرون و از باباباغي فرار کند . هنوز باورم نمي شود . يعني اين فروغ است که دوباره آمده است ؟ يعني خودش است ؟ واي ببين چقدر جوان مانده است . نگاه کن , انگار نه انگار اين همه سال گذشته است . فروغ خانم , فروغ خانم من . پنبه الکل را با ديگرش که در يک دستکش است مي کشد روي پوست پاي مريض و مي گويد :" بلند شو مادر جان ." حالا نوبت من است . بله مي آيد سراغ من . خودش است . فروغ من است . بايد به او بگويم منم . شايد من را يادش نيايد . بايد بگويم :" منم بايرام . من توي فيلمت برات با غضنفر کشتي گرفتم که تو از ما فيلم بگيري . با بچه ها توپ بازي کردم . باغاي گردو رو نشونت دادم که دوس داشتي لاي درختاش قدم بزني . منم بايرام . ببين , هنوز همون جاي نقشه گير کرده م . اصلآ نقشه مون يادت هست يا نه ؟ هان ؟ خب تو هم کمک کن . اين قدرش رو که من نقشه کشيدم . بقيه ش رو تو نقشه بکش . " مي رود به سمت کمد پرونده هاي پزشکي و از آن جا مي گويد :" پدر جان اسمت چيه ؟" من که مي دانم اسمم را مي داند . اما خودش را به آن راه زده که من جلوي ديگران آشنائيت ندهم . خب خوب نيست . دوباره مي پرسد :" بگو ÷درجان اسمت چيه ؟" اسماعيل که دارد يکي ديگر را معاينه مي کند بلند مي گويد :" اسمش بايرامه , نگار خانوم . " نگار خانوم ؟!!! نه , ممکن نيست . پسره ي احمق به فروغ خانم من مي گويد نگار خانم . دختر برمي گردد و به اسماعيل اخم مي کند . بارک ا... خوشم آمد . هم اين جوانک را ترساند و هم اين که اسمش را عوض کرده که کسي نشناسدش .















دارد مي آيد . دارد مي آيد نزديک . آهان . مي پرم جلويش . يک جيغ مي کشد و نفس زنان مي گويد :" واي , بايرام ترسيدم . تو اين جا چيکار مي کني ؟ چرا مثل دزدا قايم شده ي ؟ هان ؟ "زبانم بند آمده است . دست هايم يخ کرده اند . يعني الآن دست هايم را حلقه کنم دور کمرش و پيکرنحيفش را از زمين بکنم؟ بعد او هرچقدر جيغ بکشد من توجه نکنم و بيندازمش روي کولم و هرچقدر به کمرم مشت بکوبد عين خيالم نباشد؟ هرچقدر داد بزند که " منوبذار زمين " انگار نه انگار و بدوم تا آن سر باغ هاي گردو ؟!!!

" حواست کجاس ؟ چرا حرف نمي زني ؟ چي شده ؟ هان ؟ "... " من که نمي فهمم چته . بيا . بيا برگرديم . امروز مي خوايم از مراسم عروسي يکي از دوستات فيلم بگيريم ... " آهان , خوبه . حالا بايد بگويم . بايد بگويم " منم مي خوام شما با من عروسي کنيد " يک نفر توي مغزم اين جمله را فرياد مي کشد اما دهانم باز نمي شود و انگار جذام دو لبم را کاملآ به هم دوخته و ديگر دهان ندارم . باد مي آيد و چنگ مي اندازد توي موهايش و مي کوبد توي صورت من .نگاه مي کنم به لب هايش که انگار با ظريف ترين قلم خدا نقاشي شده اند . به ابروهايش . نگاهم در نگاهش مي افتد و يکهو نمي فهمم چه مي شود که پاهايم مي دوند به سمت آن سر باغ هاي گردو .









درسش را مي دهد و کلاس را تمام مي کند . بچه ها دفتر و کتابشان را جمع مي کنند و مي روند . مي خواهم بلند شوم . الآن بلند مي شوم . الآن . همين الآن . يعني چه چيزي مي تواند براي من جالب باشد ؟ نه , الآن بلند مي شوم و مي روم بيرون . همان جا پشت ميزش زيپ کيفش را باز مي کند و چيزي را از داخلش بيرون مي آورد . از جايش بلند مي شود و مي آيد به طرفم . هنوز يک نفر دارد با کلنگ مي کوبد به ديواري و الآن است که اين ديوار توي دلم فروبريزد . مي گويد :" خب آقا بايرام , شنيده م که چند ساليه رفتي تو خودت و با کسي حرف نمي زني . باشه , اما من مي خوام يه چيزي نشونت بدم که ديگه نمي توني حرف نزني . " يک کتاب مي گذارد جلويم روي نيمکت . رويش نوشته:" تولدي ديگر " و پايينش نوشته :" فروغ فرخزاد " .









وقتي دارد قطره را در چشمم مي ريزد زيرلب زمزمه مي کنم :" زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ..." پلک پايينم را رها مي کند و عقب مي رود . با چشم هاي گشاد نگاهم مي کند . مي گويم :" دست هايم را در باغچه مي کارم / سبز خواهند شد , مي دانم ..." زل زده به من و باورش نمي شود اين پيرمردي که الآن جلويش نشسته است روي صندلي چرخ دار , دارد شعرهاي خودش را مي خواند . مي گويم :" فروغ خانم خوش اومدي . مي دونستم برمي گردي . تموم اين سالا منتظرت بودم . آفرين , خوب کاري کردي نگفتي که خودتي . خوب کاري کردي بهشون گفتي اسمت نگاره . اومدي توي درمانگاه کار مي کني که کسي نشناسدت . آره اين جوري خيلي بهتره . ببين , ببين من توي اين سالا همش منتظرت بودم و شعراتو حفظ مي کردم . يه آقا معلم جديد اومد که کتاباتو بهم داد. حالا چرا اين جوري نگام مي کني ؟ چرا ميري عقب ؟ بيا مي خوام يه چيزي برات تعريف کنم . اون روز يادته که داشتي وسط درختا قدم مي زدي ؟ يادته پريدم جلوت و تو کلي ترسيدي , بعدش من فرار کردم ؟ آره , اون روز رفتم اون سر باغاي گردو نشستم گريه کردم . اون قدر گريه کردم که خوابم برد . خواب ديدم تو هم شده ي يکي از دختراي باباباغي . ديدم ابرو نداري و جذام گوشه ي لباتو به هم چسبونده . نمي دوني چقد خوشحال شدم . آخه خيلي خوشگل شده بودي . انگار همون کسي که لباتو با ظريف ترين قلمش نقاشي کرده بود , حالا پاک کنشو برداشته بود , ابروهاتو با گوشه ي لباتو پاک کرده بود .دستتو گرفته بودم و داشتيم با هم توي باغ , بين درختاي بلند گردو مي دويديم . اون مويي که رو شالگردنم گذاشتي هم تا چند سال دور همون انگشت اشاره م پيچيده مونده بود . باورت ميشه . جذام اون طرفي نمي اومد ؟ وقتي پوسيد و گمش کردم اين انگشتم خورده شد . "

انگشت اشاره ام که تا نيمه خورده شده را نشانش مي دهم . اما او پشتش به ديوار چسبيده , دستش را جلوي دهانش گرفته و مي گويد :" نه , نه " اسماعيل متوجهش مي شود و مي دود به طرفش :" نگار خانوم , چي شده ؟







باد ... چنگ ... خدا ... درخت هاي گردو ... پاک کن ... يکهو باد مي کوبد توي سرم که : " احمق َ نکنه يکي از موهاي گلين باشه " نه ... خدا نکند ...مي ايستم و مو را آرام آرام از دور انگشت اشاره ام باز مي کنم . انگشتم مي لرزد . دلم هم ... اما ... بگذار ببينم ...نه کوتاه است . کوتاه است . خدايا چقدر دوستت دارم . کوتاه است . گلين چقدر دوستت دارم . باد چقدر دوستت دارم .مي دوم به طرف روستا . هستند . هنوز نرفته اند . هنوز دارند فيلم مي گيرند . از دور مي بينمشان . مي دوم طرف خانه . گلين دارد به گلدان ها آب مي دهد . مي ايستم و نگاهش مي کنم . مي گويد : " چيه ؟ به خدا من کاري نکرده م " روي زانوهايم مي نشينم و صورتم را توي موهايش فرو مي برم و بو مي کشمشان . مي گويد : " چرا اين طوري مي کني ؟ " موهايش بوي خدا مي دهد . چيزي بين بوي پشگل گوسفند و باد ... چشم هاش ... چنگ ... خدا ... پاک کن ... مي رود و دور مي ايستد . مي گويم : " قول بده هيچ وقت موهاتو کوتاه نکني . باشه ؟ "







دختر دم در درمانگاه ايستاده و پالتوي خزدارش را روي روپوش سفيد به خودش پيچيده . برف و سوز هوا صورتش را سرخ کرده .من را که از دور مي بيند مي گويد :" سلام آقا بايرام ." مي داند جواب سلامش را نمي دهم و منتظر جواب سلام هم نيست . نگاهش نمي کنم , اما چقدر سخت است . مي خواهم سير نگاهش کنم تا داغ دلم تازه شود . اصلا سرم را بالا نمي آورم تا اسماعيل صندلي چرخ دارم را هل بدهد و از زير برف برويم داخل درمانگاه . آن جا سرم را بالا مي آورم و به خانمي که در عکس انگشتش را جلوي لب هايش گرفته نگاه مي کنم . اسماعيل مي گويد :" نمي دوني چقدر اذيت کرد . چند تا فحش ترکي هم داد ." نگار اصلا نگاهش نمي کند . نگار مي رود و پالتويش را سر چوب لباسي آويزان مي کند , مي آيد و جلوي صندلي چرخدار مي نشيند :" راست ميگه آقا بايرام ؟" مي گويم :" بهش بگو ديگه نياد سراغم . بگو منو همين الآن ببره خونه م . ديگه حق نداريد بيايد توي خونه ي من . اگه يه بار ديگه بياد با چاقوي بابام مي کشمش . " نگار مي گويد :" دستت درد نکنه آقا بايرام . تهديد مي کني ؟ تو که اين جوري نبودي که . تو که مهربون بودي که . " اسماعيل را مي فرستد که آمپول ها را بکشد . سرش را جلو مي آورد و نزديک گوشم مي گويد :" ببينم , يه عکس تازه نمي خواي ؟" مي گويم :" دروغ ميگي ." مي خندد :" دروغم کجا بود ؟ به خدا يه عکس تازه ازش دارم . اون قدر خوشگل که نگو . "











صبح دير مي آيد سر کلاس و وقتي مي آيد چشم هايش پف دارند . به خيالم که باز خواب مانده . مي رود پشت ميزش مي نشيند و سرش را مي گذارد روي ميز . وزوز بچه ها کم کم شروع مي شود . سرش را بلند مي کند و مي گويد :" بچه ها بريد خونه هاتون . امروز کلاس تعطيله ." بچه ها جيغ مي کشند و به چشم به هم زدني کلاس خالي مي شود . به من که هنوز ته کلاس سر جايم نشسته ام نگاه مي کند . مي پرسد تو چرا نرفتي بايرام ؟" سکوتم را که مي بيند مي گويد :" برو بايرام , تو رو خدا برو . " باز سرش را مي گذارد روي ميز . مي دوم و جلوي ميزش مي ايستم . مشتم را مي کوبم روي ميز . همان طور که سرش روي ميز است زمزمه مي کند :" آن گاه خورشيد سرد شد و برکت از زمين ها رفت ... " سرش را بالا مي آورد و مي گويد :" ديروز شهر بودم ... دوستام گفتن ... " جاي چند قطره روي ميز غبار آلود مانده :" ...که ... ت...تصادف ... کرده و ... " مي گويم :" چرا دروغ ميگي ؟"

_ آره , کاش دروغ بود . کاش .

_ دروغگو .

مشتم را مي کوبم روي ميز . برمي گردم , از کلاس بيرون مي روم و مي دوم تا ته باغ هاي گردو .






http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تقديم به هيچ کس. کسي که هميشه در زندگي ام وجود داشته!!!!

دم در يک خانه اشرافي ايستاده بود. کليدش را در قفل درب بزرگ و قهوه اي انداخت و چرخاند. در را با دست هل داد و صحنه حياط به رويش باز شد. چند نفر که انگار خانواده اش باشند داشتند توي حياط ميچرخيدند و مي خنديدند. مادر و پدرش روي يکي از صندلي هاي اين حياط بزرگ نشسته بودند و داشتند به بازي دو تا پسرشان توي حياط نگاه ميکردند. يک نفر از پشت سر داشت صدايش ميکرد. شايد همين باعث شد که مادرش برگردد و او را ببيند. اما رويش را برگرداند تا اهميتي نداده باشد. پدرش هم همان طور بيروح روبرو را نگاه ميکرد. برادرانش هم با ورود او دست از بازي کشيدند و به دنبال جاي ديگري براي خود گشتند. مي خواست برود جلو که يکباره همه چيز شروع کرد به تکان خوردن. زلزله داشت همه چيز را نابود ميکرد. امير هم در اين تکان تکان خوردن ها فقط نظاره گر بود. ميخواست بداند سر بقيه چه مي آيد. هنوز يکي از پشت سر داشت داد ميزد :«امير پاشو ديگه. تلفن کارت داره»

امير چشم هايش را باز کرد و ستاره را با بدن تمام برهنه اش روبروي خود ديد. موبايلش را به طرف امير دراز کرده بود و با يک لبخند ساده روي صورتش، داشت او را نگاه ميکرد :«پاشدي بالاخره. بيا کارت دارند؟»

:«کيه؟!»

:«نميدونم. خيلي کيليده!»

:«چرا به تو زنگ زده ؟!»

:«چه ميدونم. بگير صحبت کن. نتونستم دَکش کنم»

امير همان طور سرش را بالا آورده بود و به صورت ستاره زل زده بود.

:«بگير ديگه، الان اين مرديکه آبروريزي راه ميندازه. بگير»

امير کوتاه ميآيد و گوشي را ميگيرد :«الو»

ستاره چشمک ميزند و از اتاق ميدود بيرون. صداي يک مرد به نظر ناآشنا هم از آن طرف تلفن ميگويد :«سلام مهندس. خواب بوديد؟!»

:«سلام. شما؟!»

:«من اديبم. شرکت آذر. حسابداريد اينجا. موبايلتون خاموش بود، مجبور شدم زنگ بزنم هم خونه تون.»

:«خوب حالا... چي شده؟! مشکلي پيش اومده؟!»

:«مشکل که چه عرض کنم. مشکلات. همه چيز ريخته به هم. لطف کنيد زودتر خودتونو برسونيد. يک سري از حساب ها به هم ريخته. رييس مي خواد مارو اخراج کنه. فکر ميکنه ما اختلاسي چيزي کرديم.»

با اين حرف شستش از يک سري چيزها خبردار شد. از جايش بلند شد و با دقت بيشتري شروع کرد به صحبت کردن :«مگه نکردي؟!»

:«دست شما درد نکنه آقا مهندس. ما به شما زنگ زديم فکر ميکرديم کمکمون ميکنيد.»

:«حالا کردي يا نکردي؟!»

:«نه به مولا. نه به پيغمبر»

:«اگه کاري کردي بگو. شايد بتونم کمکت کنم»

:«نه مهندس. کوتا بيا. ما اهل اين برنامه ها نيستيم»

امير يک نفس کوتاه ميکشد و خودش را خالي ميکند :«چرا خودت زنگ زدي؟»

:«پس کي بايد زنگ ميزد؟!»

:«مگه نميگي رييس ميخواد اخراجت کنه؟!»

:«آهان يعني رييس بايد زنگ مي زد. آقاي رييس گفتند من شما رو پيدا کنم بيايد خدمتشون.»

:«من خودم با رييس صحبت ميکنم. اگه اشتباه شده درستش ميکنم»

:« دست شما درد نکنه مهندس. لطف ميکنيد.»

:«ديگه هم به هم خونه ي من زنگ نميزني.»

:«گفتيم که پيداتون نکرديم. ولي باشه چشم.»

:«کار ديگه اي نداري؟!»

:« نه مهندس. زنگ بزنيد ببينيد چي شده»

:« پس خداحافظ»

صبر کرد تا طرف مقابل هم خداحافظي کند و بعد گوشي را بست. سينه اش را از هوا پر کرد و با عصبانيت بيرونش داد. صداي پرنده هايش مي آمد. برگشت و نگاهي به قفسشان انداخت. اول صبحي با گنجشک هاي کوچه گرم گرفته بودند :«مي بينيد بچه ها. هزار و يه گــه ميخورند بعد انتظار دارند حسابدار بياد درستشون کنه»

بلند مي شود و ميرود کنار قفس بزرگ مرغ عشق ها. قفس را با يک طناب از سقف آويزان کرده و با يک پارچه نازک سفيد دورش را بسته. دست ميکند توي قفس و ظرف غذايشان را از ميله هاي کنار قفس جدا ميکند. اما هنوز مرغ عشق نر، روي ظرف نشسته. ظرف را چند تا تکان ميدهد تا پرنده بپرد. اما اتفاقي نمي افتد. :«پاشو شيطون. ميخوام ببينم خاليه يا نه. ... پاشو بچه. اين جوري ميخواي پرفسور بشي؟!»

چند لحظه اي به اين بازي ميگذرد. تا اين که با دست ديگرش مرغ عشق را پر ميدهد و قفس را باز ميگذارد. ظرف را تکاني ميدهد تا ارزني اگر هست از زير آشغال ها بيرون بيايد. اما چيزي نيست. مرغ عشق ها لب در ايستاده اند که ستاره با بدن بي لباسش وارد اتاق ميشود. :«حرفت تموم شد؟!»

مرغ عشق ها مي پرند توي قفس. و جيک جيک سر ميدهند. امير يک نگاه به ستاره و يک نگاه به مرغ عشق ها مي اندازد. دست ميکند توي قفس و با مرغ عشق ها بازي ميکند. دستش را ميگيرد زير نوکشان و آنها هم گازش مي گيرند. :«صد دفعه نگفتم، لخت تو اين اتاق نيا. بچه هام مي ترسند»

:«اگه تو باباشوني، منم مامانشونم. چرا بايد بترسند؟!»

:«موبايلت رو ميزه، وردار برو»

:«چي کارت داشت. ميگفت بايد زود بري شرکت»

سريع هم ميدود تا موبايلش را بردارد و ببيند چه شماره اي افتاده.

:«اين پسره رفته؟!»

:«نه هنوز تو خماريه... چي کارت داشت؟! نميخواي بري؟»

:«خوب حالا... اينارو دون و آب بدم بعد ميرم... قبلشم بايد زنگ بزنم»

:«تلفن ديشب وصل شده. اگه خواستي زنگ بزني تو هاله»

دستش را در مي آورد و با ظرف مرغ عشق ها از اتاق بيرون ميرود. ستاره شانه هايش را بالا مي اندازد و به طرف قفس مي رود. دست ميکند توي قفس و با مرغ عشق ها بازي ميکند. مرغ عشق ها ساکت يک گوشه کز ميکنند. :«چيه ماماني. از دست من فرار ميکنيد.»

فقط براي همديگر سوت ميزنند. انگار يکيشان بگويد :«چيه» آن يکي هم بگويد:«چه ميدونم» ستاره سعي ميکند باهاشان بازي کند اما مرغ عشق ها فقط ميپرند به در و ديوار قفس و با استفاده از ميله هاي قفس از دست ستاره فرار مي کنند. امير مي آيد تو و ستاره را مي بيند :«ستاره؟!»

ستاره دستش را در ميآورد :« مي دونم حيوون از آدم لخت ميترسه. رفتم»

يکي از آن ته داد ميزند :«سوسن..... بيا يخ کردم مرده شور»

ستاره و امير نگاه معني داري به هم مي اندازند.

:«اينجوري نگاه نکن. تو از همه شون واسم عزيزتري. حاضرم صد بار ديگه داد بزنه اما يه دقه بيشتر ببينمت»

بعد هم آرام راهش را ميکشد و ميرود.مرغ عشق ها مي پرند بيرون، روي ظرف غذا. امير هم ظرف را همانطور ميگذارد توي قفس و در را مي بندد.

چند دقيقه بعد از اينکه لباس هايش را پوشيد، ميدود توي هال تا تلفن بزند. ستاره دوباره با تن تمام لختش از اتاق بيرون مي آيد. يک مرد هم دارد داد و بيداد ميکند و با لباس هاي نيمه بسته از اتاق مي آيد بيرون. مرد با ديدن امير ساکت ميشود. امير نگاه سردي به مرد ميکند. :«سلام.»

جواب سلام امير هم به همان مقدار خشک است. ستاره نگاهش به امير مي افتد و ترس برش ميدارد. مرد آرام راهش را ميکشد و ميرود. ستاره هم همانطور ماتش برده. در را مي بندد و نگاهي به امير که ديگر گوشي تلفن زير گوشش است مي اندازد :«چرا اومدي بيرون؟»

:«بالاخره بايد مي اومدم... تو که گفتي هنوز تو خماريه !!!»

و تند تند شروع ميکند به شماره گرفتن.

:«همون بهتر که رفت. مي تونم باهات حرف بزنم»

راه مي افتد کنار امير بنشيند که امير با دست اشاره ميکند بايستد.

:«الان نه... الو... سلام خانم سعيدي، ميتونم با جناب رييس صحبت کنم... »

ستاره مي آيد آرام کنار امير مي نشيند. :« سلام جناب رييس، آريا هستم حسابدارتون»

صداي پشت گوشي آنقدر بلند است که ستاره هم مي تواند واضح بشنود :«سلام آقاي آريا. حالتون خوبه. شما که قراره فردا سر بزنيد مشکلي پيش اومده تماس گرفتيد؟!»

:«من ميخواستم اين سوالو از شما بپرسم.»

رييس ميخندد. ستاره آرام ميگويد :«سرکاريه؟!»

امير هيس ميکند و انگشت سبابه اش را روي بيني اش ميگذارد. :«آقاي آريا. حساب هاي شما هميشه دقيقه... نه مشکلي نيست»

:«پس اين پسره به من زنگ زد گفت مثل اينکه مشکلي پيش اومده»

:«کدوم پسره؟!»

:«اديب... انبارداره»

:«آهان... اديب... نه مشکلي نداره»

:«مطمئنيد مشکلي نيست؟! صبح به من زنگ زدند»

رييس ميخندد :« هر چند وقت يه بار بهت زنگ ميزنند چي ميگند»

:«پس لازمه فردا بيام؟!»

:«نه، به کارهاتون برسيد. فردا زيارتتون ميکنيم»

ستاره دوباره آرام ميگويد:« چرا الکي چونه ميزني. تو مگه امروز فرهنگسرا کارگاه نداري؟!»

:«چشم آقاي رييس. پس فردا خدمت ميرسيم... خداحافظ»

ستاره دستش را روي شستي تلفن ميگذارد و قطعش ميکند :«تو مگه امروز کارگاه نداري. چرا الکي چونه ميزني»

:«تو اول پاشو يه لباس بپوش. ديدنت کفاره داره. بعد صحبت ميکنيم»

:«همه کلي پول ميدند اين هيکلو ببينند.»

امير بدون هيچ حرفي ميرود توي اتاقش و در را ميبندد. لباس هايش را عوض کرده که ستاره در ميزند و وارد ميشود:« اين طوري خوبه!؟»

امير همان طور که روي تخت افتاده و کتاب ميخواند، نگاهي به وجنات ستاره مي اندازد. لباس هايش يک دست سفيدند و هيچ جايي به جز صورت و دستانش بيرون نمانده.به عادت هميشه اش جوراب هم پايش نکرده:«ميخواي بري بيرون؟!»

:«نه ميخوام باهات حرف بزنم.»

امير نگاهي به مرغ عشق ها ميکند که همين طور روي در و ديوار اتاق مي پرند و جيک جيک ميکنند:«درو ببند نرند بيرون»

:«بيام تو يا برم تو همون اتاق خراب شده»

امير کتاب را ميبندد و روي ميز کنار تخت ميگذارد :«بيا تو درم ببند.»

ستاره در را مي بندد و مي آيد روي تخت روبروي امير مي نشيند. پاهايش را دراز ميکند و کف برهنه پاهايش را به کف پاهاي امير مي چسباند. نمي تواند شروع کند. فقط زل زده به تقاطع پاها. باز هم طبق معمول بايد امير شروع کند :«چي شده. باز چي به کله ات زده؟»

:«پاهات سرده»

:«تو زيادي گرمي. هيجان داري حرفتو بزني»

ستاره سرش را بالا ميآورد و با لبخند نگاهي به صورت امير مياندازد :«آره چون ميخوام بگم... دوستت دارم»

نگاه هايشان براي چند لحظه به هم گير ميکند. و دوباره ستاره است که ادامه ميدهد :«ببين من و تو جفتمون يک مشکل داريم. پدر و مادرامون بهمون اهميت نميدادند. فراموش شده بوديم. براي همين زديم بيرون و به هزار و يک کار سخت و آسون تن داديم. اما ديگه بسه. ميخوام شروع کنيم....»

همان طور که با هيجان و قدرت دست هايش را بالا آورده و کمي هم به جلو خم شده، براي چند لحظه به امير نگاه ميکند تا ببيند نظر رقيبش چيست. نمي تواند صبر کند تا با نگاه هاي سردش او را هم سرد کند:«ببين من يک کار پيدا کردم. يکي از دوستام برام جورش کرده. ميخوام همه چيزو کنار بذارم. خونه مونو عوض مي کنيم. يه جاي درست و حسابي.... من ميخوام درس بخوانم اينو ميدونستي؟!»

امير اين بار مجبور است جواب بدهد. اما جوابش مثل هميشه سرد است :«ما هر چند يه بار بايد اين بازيو داشته باشيم. همون روز اول با هم شرط کرديم هر کاري ميخوايم بکنيم اما اين حرفا نباشه. گفتم من فقط دوست دارم مثل يه خواهر و برادر باشيم. همين...»

:«آهان همين. چرا دوست داري يه خواهر داشته باشي. حتي اگه جنده باشه.»

:«صد دفعه گفتم تو اين اتاق درست صحبت کن!!!»

:«خوب ببخشيد... اما داشتن يه زن بدکاره از يه خواهر بدکاره، بهتره بي غيرتيش کمتره. تو يه خلا روحي داري...»

امير نگاهي به قفسه کتاب هايش مياندازد و جاي يک کتاب خالي را به ستاره نشان ميدهد :«تو اون کتابه رو برداشتي؟!»

:«ربطي به بحثمون نداره. چرا دوست نداري با هم ازدواج کنيم. نکنه مشکل داري.... »

نگاه هاي سرد امير ادامه داشت و ستاره معنايش را خوب مي فهميد. اما اين بار ديگر انگار براي تمام کردن آمده بود. از جايش پريد و دنبال مرغ عشق ها شروع کرد در اتاق دويدن. مرغ عشق ها هم پريدند و روي گل پيچکي که نزديک سقف بود نشستند. ستاره يک چاقو از جيبش در آورد و داد زد :«بگو چه مرگته. واگرنه اين بچه هاتو ميکشم»

امير از جايش بلند شد و با لبخند به طرف ستاره راه افتاد :«دوست داري بدوني؟!»

ستاره هم با سر تاييد کرد :«آره... آره»

:«بيا بشين تا بهت بگم»

:«اگه نگفتي بلند ميشم اين مرغ عشقارو ميکشم ها»

امير دست هاي ستاره را ميگيرد و سعي ميکند آرامش کند :«خوب حالا... چاقو رو بنداز بهت ميگم»

ستاره با چشم هايي که خون دارد داد ميزند :«بگو بگو ...»

:«آروم باش ... آروم باش... »

امير دستي که چاقو ندارد را رها ميکند و روي دهان ستاره ميگذارد :«براي اينکه من هيچ وقت خواهر نداشتم»

صداي افتادن چاقو، يعني ستاره کوتاه آمده. امير دستش را برمي دارد و به چشم هايي که عصبانيتش، محبت شده نگاه ميکند. چند لحظه اين نگاه هاي عاشقانه بين آنها، همه چيز زمان مي شود. ستاره هنوز قانع نشده :«اما تو زنم نداشتي. چرا يه زن نمي خواي»

:«زن ميتونه بذاره بره. اما خواهر هميشه باهاته»

و ستاره را بغل ميکند. ستاره مات و مبهوت توي بغل امير مانده. او هم دست هايش را دور کمر امير حلقه ميکند و براي اولين بار يک جمله عاشقانه از امير ميشنود :«نميخوام از دستت بدم. ميخوام هميشه پيشم باشي.»

ستاره هنوز نمي فهمد چه اتفاقي افتاده. امير فقط او را سفت توي بغلش گرفته و هيچ حرکتي انجام نميدهد. با يک سوال سعي مي کند از اين بهت بيرون بيايد :«دوست دارم امروز باهات بيام کارگاه. ميذاري؟!»

امير از او جدا ميشود و به ستاره نگاه ميکند. هنوز شانه هاي ستاره در بين دست هاي امير محاصره شده. :«يه حموم برم، بعد با هم ميريم»

توي صورت امير فقط شوق بود. ستاره واقعا گيج شده بود. نيم ساعت بعد با امير توي تاکسي بود. درست کنار هم. سر کلاسي که توي فرهنگسرا داشت هم ستاره رديف اول نشست. امير هر از چند گاهي ميگفت :«ستاره تو بگو» ستاره هم يک چيزي مي گفت که همه مي خنديدند. حتي خود امير. شده بود مثل روزهاي اول آشنايي. همه چيز براي امير دوباره زنده شده بود. سر کلاس هاي حسابداري بعد از ظهر ستاره نمي توانست بيايد و امير جاي خالي اش را توي کلاس حس ميکرد. موقع تمرين حل کردن شاگرد ها، مي رفت ته کلاس مي نشست و از آنجا حضور خالي ستاره را روي يکي از صندلي ها تصور ميکرد. همين باعث شد که زودتر از هميشه برگردد خانه. کليد را توي در چرخاند و در را باز کرد. اما توي جاکفشي باز کفش يک مرد غريبه خودنمايي ميکرد.

ستاره باز با همان بدن برهنه اش، با سرعت از اتاق ميزند بيرون :«سلام امير. اومدي؟!»

امير هم با يک سلام خشک جوابش را ميدهد. ستاره ميگذارد به حساب خستگي. آرام سرش را ميآورد جلو و آرام ميگويد :«پسره هنوز تو خماريه...» ميخندد و ادامه ميدهد :«من همه رو مي برم تا لب چشمه، تشنه برميگردونم. اون وقت تو لب چشمه اي و ...»

وجنات امير را با دو دستش، از پايين تا بالا نشان ميدهد و پوزخندش را با لبانش نگه ميدارد :«شام آماده است. تا تو آشپزخونه بکشي من اومدم. برم اين پسره رو دک کنم.»

بعد هم يک چشمک ميزند و مثل هميشه ميرود.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
توي يک کارگاه کوچيک کار مي کنم . منم و داداشم و يک آدم ديگه که زياد ازش خوشم نمي آد.صاب کارم آدم بداخلاقي و شبيه سياوش طهمورثه.

نصفه شب تصميم مي گيرم از کارگاه بيام بيرون ؛ ريسک بزگيه چون اگه صاب کارم بفهمه عصاباني مي شه چون ما هيچ وقت حق تداريم از کارگاه بيايم بيرون البته صاب کارم هيچ وقت اين رو نگفته اما يک حسي بهم ميگه نبايد برم بيرون ولي من ميرم بيرون.

سربالايي رو که رد مي کنم مي رسم به يک کوچه ي تاريک .جلوتر مي رم و احساس مي کنم يکي توي تاريکي نشسته .احساس خطر مي کنم و از روي زمين يک سنگ بر مي دارم . ترسيدم اما يک قدم جلوتر ميرم و توي تاريکي چند تا حيوون رو مي بينم که دارند به سمت من مي آن دستم رو بالا مي برم تا سنگ رو به طرفشون پرت کنم . مطمئنم که اون حيوون ها سگ هاي وحشي اند اما يکدفعه همون آدمي که توي تاريکي نشسته بهم مي گه که نترس گوسفندن.نگاش مي کنم شبيه مکزيکي هاست. با يک کلاه بزرگ تکيه داده به ديوار و من نميتونم صورتش رو ببينم .گوسفندا رو نگاه مي کنم . سه تا ان و همشون لاغر .خيالم راحت مي شه اما تصميم ميگيرم برگردم به کارگاه . وقتي دارم سر پاييني رو ميآم احساس مي کنم يک چيزي از پشت سر داره تعقيبم مي کنه. بر نمي گردم .احساس مي کنم گوسفندان که دنبالم راه افتادن .برنمي گردم .مطمئنم خودشونن .استخون مچ پام به شدت خورد مي شه و به زمين مي افتم يک چيزي داره مچ پام رو گاز مي گيره .نگاهش مي کنم يک سگ وحشيه .پام رو گاز گرفته و با حرکت هاي سرش تمام استخونها ش رو مي شکن.خيلي ترسيدم .نمي تونيد درک کنيد که چه قدر ترسيدم . فرياد نمي زنم و از درد بيهوش مي شم .



برادرم داره لباس هاي کارش رو مي پوشه .نگاش ميکنم .بهم نگاه مي کنه و مي خنده .مي گم ساعت چنده ؟.جوابي نمي ده و چايي شيرينش رو هم مي زنه .بهش مي گم که ديشب خواب ديدم .اونم مي گه منم خواب ديدم يک سگ گازم گرفت.بهش مي گم منم خواب ديدم که يک سگ گازم گرفته .هيچي نمي گه .مي گم به نظرت تعبيرش چيه .مي گه تعبيرش هر چي باشه خيلي بده .مي خوام از جام بلند بشم و لباس کار بپوشم ولي اون مي گه امروز لازم نيست کار کني . مي گم چرا ؟ مي گه صاب کار گفته . مي گم اما آخه واسه چي ؟ بهم مي گه با اون پاي داغونت مي خواي کار کني؟



معلوم نيست ما اين جا چي کار مي کنيم .هيچ وقت درست نفهميديم چي کار مي کنيم .راستش اصلا نمي دونم اينجا کارگاهه چيه . به نظرم نجاري مي اومد اما به دور و برم که نگاه مي کنم چوبي نمي بينم . برادرم و اون يارو دارند کار مي کنند . از اون يارو خوشم نمي آد. تا به حال با هم حرف نزديم . راستش هيچ وقت قيافه اش يادم نمي مونه .هر دفعه يک شکله .الان هم رفته زيره يک ماشين و داره اونو تعمير مي کنه . ماشينه بنزه .بنزه الگانس اما خيلي کثيف و درب وداغونه .برادرم داره درخت ها رو سم پاشي مي کنه .احساس مي کنم اون يارو مي خواد برادرم رو بکش . مي ترسم . بهش نگاه مي کنم .به اون يارو . بهم مي خنده .بلند مي خنده .قهقهه مي زنه . فرياد مي زنم و برادرم رو صدا مي کنم اما اون اعتنايي نمي کنه . يارو مي آد به سمت فلاسک و قهقه مي زنه .فرياد مي زنم . داداشم داره سم پاشي مي کنه و اعتنا نمي کنه .يارو براي خودش چايي مي ريزه و 2 تا قند از قندون قرمزه برمي داره .بازم قهقهه مي زنه .به شدت مي ترسم .صورتش به نظرم آشنا است . مي خوام از جام بلند شم وبزنمش اما متوجه مي شم اگه بلند شم مچ پام قطع مي شه .استخونهاش هنوز جوش نخورده .از جام تکون نمي خورم .قند رو مي زنه تو چايي و مي ذاره تو دهنش.قهقه مي زنه .چايي مي خوره.قهقهه مي زنه . فرياد مي زنم . برادرم داره سم پاشي مي کنه و من بيهوش مي شم .





صاب کارم فهميده که بي اجازه از کارگاه اومدم بيرون . داره نصيحتم مي کنه .بهم مي گه شانس آوردم که زود رسيده و سگ رو فراري داده وگرنه مچ پام رو قطع مي کرده .هيچي نمي گم . سرم رو مي اندازم پايين.مي دونم که مي خواد بگه مگه نگفتم از اينجا بيرون نريد اما اون هيچي نمي گه .منم هيچي نمي گم .وقتي داره مي ره بهم مي گه اون يارو رو اخراج کرده . مي پرسم چرا ؟ هيچ جوابي نمي ده و بيرون ميره . خيالم راحت ميشه .ازاون يارو مي ترسيدم .





نصفه شبه .برادرم نيست . نگرانم .از جام بلند مي شم و مي بينم که پام خوب شده .براي امتحان بالا پايين مي پرم .هيچ دردي ندارم .خيلي خوشحالم که خوب شدم .مي ترسيدم که چلاق بشم اما پام درست مثل اولش شده ولي برادرم نيست.نگرانشم .به سمت فلاسک مي رم . يعني برادرم کجا رفته؟ از فلاسک براي خودم چايي مي ريزم. اگه رفته جايي چرا به من چيزي نگفت ؟ از قندون قرمزه 2 تا قند برمي دارم.مگه اون نمي دونه نبايد از کارگاه بره بيرون ؟ قند و ميزنم تو چايي و ميذارمش تو دهنم .نکنه بلايي سرش اومده باشه من بايد يک کاري بکنم.چايي رو مي خورم و بعدش از کارگاه بيرون مي رم.





شروع مي کنم به بالا رفتن از سربالايي اما حس مي کنم يک چيزي پشت سرمه .شک ندارم که همون سگه است .خيلي آروم ازجيبم چاقوم رو در مي آرم .مي خوام يکدفعه غافل گيرش کنم و بکشمش.چند تا قدم ديگه برمي دارم و بعدش به سرعت بر مي گردم و به سمتش حمله مي کنم . اون چيز يک سگ نيست .اون گرگه .يک گله ي گرگ .اولي با سرعت بهم حمله مي کنه و من زمين مي افتم. بعدش به سرعت گردنم رو گاز مي گيره . خون توي يکي از چشمام مي پاشه . چشمم مي سوزه و جايي رو نمي بينم اما براي يک لحظه با چشم ديگه ام زل مي زنم تو چشماي گرگه .چشماش قرمزه .به نظرم خيلي آشنا مي آد .خيلي . گرگ هاي ديگه بهم حمله مي کنند و شروع به خوردنم مي کنند . درد دارم اما زياد نمي ترسم . دارم مي ميرم . روده ها م رو بيرون مي کشن و بعدش قفسه ي سينه ام رو خورد مي کنن و شروع مي کنن به خوردن قلبم . قلبم رو مي بينم .خيلي هم بزرگ نيست .اندازه قندون قرمزه است . هنوز زنده ام . اما زماني که سرم رو مي خورند مي ميرم .









http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مادر به آشپزخانه رفت و ديگر برنگشت. نرگس با شرمي ديوانه‌وار دکمه‌هاي پيراهنش را بست و ديگر باز نكرد.

صبحي از صبح‌هاي جهنمي بود. برخلاف آنچه راديو دروغ زياد مي‌گفت. نرگس مي‌دانست در ساعت هفت و بيست و سه دقيقه‌ي صبح اتفاق مي‌افتد. بعدها با خودش گفت دو سه ساعت تاخير در كل چيزي را عوض نمي‌كند. راست مي‌گفت. درست در ساعت هفت و بيست و سه دقيقه‌ي صبح در خياباني اصلي مرد جواني به مرگي طبيعي تيرباران شد و خورشيد عظيم شد تا آفتاب بيفتد روي قفسه‌ي کتاب‌ها. نرگس به آفتاب روي کتاب‌ها مي‌گفت آئورليانو. درست در ساعت مقرر از روز يک يک هشتاد و پنج گفت هاه! آئورليانو. با بي‌قراري سيگار مور سبزي را كه چند روز قبل گم كرده بود ميان موهاي فر قهوه‌ايش پيدا كرد در گوشه‌اي از خانه كه گوشه‌اي از جهان بود نشست و صدا زد: مامان و براي هميشه خنديد.

نرگس جداي از خال گوشه‌ي لبش از آن دخترهايي بود كه وقتي كفش‌هايش را مي‌پوشيد بزرگ‌تر مي‌شد. وقتي کتابي براي خواندن نداشت، براي قصه‌هايي که کسي ننوشته بود اسم مي‌گذاشت. خيلي‌ها به همين خاطر اسمش را گذاشتند نرگس. خودش ابروهايش را به نشانه‌ي عجب! من نرگسم؟ پس چرا همون موقع صدام نکردين؟ بالا مي‌انداخت. چهارده ساله که بود پسربچه‌هاي زيادي به خاطر ابروهايش عاشقش بودند. خيلي پيش مي‌آمد وقتي مادر لباس‌هاي شسته‌اش را روي بند رخت مي‌انداخت، از لاي نخ‌ها و درز دوخت‌ها نامه‌هاي عاشقانه‌ي خوانده نشده‌اي بيرون مي‌كشيد، که هنوز بوي ادکلن‌هاي ارزان مي‌داد. درست در ساعت هفت و بيست و سه دقيقه‌ي صبح مرد جواني كه در محوطه‌ي بين آپارتمان‌ها سرگردان بود آوازي شنيد که دختري پابرهنه روي تراس خواند و يك دقيقه بعد فراموش كرد چه مي‌كند. ماهيگيرا ماهيگرا / من اجازه دارم زيبا باشم...

چند روز قبل از پيدا شدن آن بچه كلاغ مرده روي تراس، درست در ساعت هفت و بيست و سه دقيقه‌ي صبح، مرد سرگرداني در محوطه‌ي ميان آپارتمان‌ها اسمي به خاطرش آمد كه تا خواست بر زبان بياورد برق رفت و نرگس از اين انطباق زباني شگفت‌زده شد. جايي نوشت: وردهاي يك جادوگر و فكر كرد اينطوري مي‌تواند حس آن لحظه را بعدها در نوشته‌اي بياورد. اما بزرگ‌ترين اشتباه او همين جا بود. حتي وقتي ميرا نوشته‌ي كريستوفر فرانك با ترجمه‌ي ليلي گلستان را مي‌خواند با شلاق خوردن ميرا پوست كمر و پهلويش قرمز شد. اين را به هيچ كس نگفت. تا چند روز بعد كه لاشه‌ي بچه كلاغ ديگري با چشم‌هايي فسفري روي تراس افتاد. آن روز نه باران مي‌آمد نه کسي روي حرفي پافشاري کرده بود. با خود فکر کرد لابد بايد زير يک چنار کج دفنش کند تا ديگر نميرد. وقتي در باغچه‌ي پشت آپارتمان با دست قبري کوچک مي‌کند آسمان از کوچ کلاغ‌ها سياه شد و بچه کلاغ سرش را بلند کرد. نرگس مرگ را در آن چشم‌ها نديد وگرنه مثل گردو چالش نمي‌کرد تا فردا که به آنجا سر مي‌زند قبر را شکافته ببيند و بيشتر بترسد. سال‌ها بعد وقتي مردم تبر به تنه‌ي درختي زدند که بچه کلاغ شکوفه مي‌کرد خون اوي مثبتش به لباس‌ها پاشيد. وقتي با دست‌هاي خاکي به خانه برگشت مرد جواني از او سراغ ميرا را گرفت. نرگس هول شد و قبل از اينکه مرد را تنها کند خودش تنها شد.

شبي که مادر صداي گريه شنيد و فکر کرد جنگ شده، غير از نرگس همه خواب بودند به جز پيرزن کوري که اسمش يعقوب بود و براي مارهايي که پشت سر او زار مي‌زدند و مي‌خزيدند قصه‌ي پسري را روايت کرد که در چهل تخت دونفره خواب دختري را ديد که در زندان اوين شکنجه مي‌شد و نمي‌گريست. بار چهلم پسر عاشق شد. آلتش را بريد و تا پشت ديوارهاي زندان پياده رفت و آنقدر آواز خواند تا مرد. سرتق و باشکوه با دو جيب شلوار لي گشادي که پاچه‌هاي بلندش را زمين ساييده بود و دو دست که در جيب داشت. تکيه داده به تيربرقي بي‌چراغ و بلبلي که روي سيگار خاموش دهانش نشسته بود. وقتي او را بردند تيربرق کمي خم شده بود و بلبل را بچه‌ها از همان سيگار دار زده بودند. بلبل ديگري روي همان درخت از تشنگي افتاد در جوي آب و ساکت شد. نرگس نگران پسري شد که با شلوار خوني تکيه داده به تيربرق ديده بود و وقتي خواست به نشانه‌ي همدردي سيگارش را روشن کند به نامه‌اي رسيد که کمي عاشقانه بود و هر وقت مي‌خواست بخواند ديرش مي‌شد:

«ميراي عزيز!

هر صبح رو به غرب مي‌ايستم و بوسه‌اي به باد مي‌دهم. تو کجايي؟ و هر غروب رو به شمال روي اولين نيمکتي که ما را کنار هم بگذارد.

در قلبم جانوري روييده که هر شب قفسه‌ي سينه‌ام را مي‌شکافد و بيرون مي‌آيد. قبل از خواب چيزي شبيه مارمولکي قرمز و چرب که بالا و پايين مي‌پرد توي سرش مي‌زند و گريه مي‌کند. حضرت پيرزني که با چشم‌هاي بسته زندگي مي‌کند و خواب‌هاي همه را قبلا ديده گفت آن مارمولک خودمم که عاشقم. به او نخنديدم. حالا...»

مرداني که آن روز نرگس را از روبرو ديدند نامي را فراموش کردند که ممکن بود بر کتابي جلد قرمز ديده باشند. مي‌شد با انگشتاني که بوي سيگار بدهد از آخرين قفسه‌ي سمت راست کتابفروشي نيک طبقه‌ي سوم از پايين برش داشت هزار و دويست تومان پول داد و در اتوبوس‌ها خواند. غروب آن روز مرد جواني که آسم نداشت اما به سرفه‌هاي خشک خودش مبتلا بود همين کار را کرد و وقتي سيگارش تمام شد همه چيز را دانست. با حيرت به محوطه‌ي ميان آپارتمان‌ها رسيد و ديگر کاري نکرد.

ميام اينجا. هرچي بگن نه باور مي‌کنم نه مي‌ترسم. اگه بترسم ميام اينجا. هر بعد از ظهر پنجشنبه. منتظر مي‌مونم. خيلي. نه چيزي مي‌خورم نه سيگار مي‌کشم. اگه روشن کنم يکي. وختي منتظرم به تو فکر مي‌کنم. وختي به تو فکر مي‌کنم نه گريه مي‌کنم نه وختي خواست گريه‌م بگيره به چيزي ديگه فکر مي‌کنم. اگه بياي دستامو مي‌ذارم رو ميز واسه تو. اگه نياي درمونده مي‌شم. مي‌رم تا جلوي سينما. اگه فيلم خوبي داشت مي‌رم تو تاريکي به جاش گريه مي‌کنم. اگه نداشت سيگار روشن مي‌کنم. اگه کبريت نداشتم کفشامو درمي‌آرم و پابرهنه راه مي‌افتم. کجاش مهم نيست. مردم نيگام مي کنن پسرا بهم متلک مي‌گن اما من به رفتن ادامه مي‌دم. بعضيا پابرهنه دنبالم راه مي‌افتن. بعضيا خيال مي‌کنن اين يه حرکت اعتراض‌آميزه. پلاکارد مي‌نويسن. ازمون عکس مي‌گيرن. به کسي امضا نمي‌دم و با هيشکي مصاحبه نمي‌کنم. اگه بکنم هيچي نمي‌گم. فقط پوزخند مي‌زنم. اينطوري. اگه بگم مي‌گم تو رو که ديوانه‌وار دوست دارم گم شدي. بردنت معلوم نيس کجا. اونقدر پياده مي‌رم تا بيارنت پيشم.

نرگس: عجب!

آئورليانو: حالا چي کار کنيم؟

نرگس: قهوه‌مونو بخوريم و بريم.

آئورليانو: من مي‌گم فرار کنيم.

نرگس: يعني فرار کنيم؟ (بلند) مث فراريا؟ (بلندتر) از شهري به شهر ديگه؟

آئورليانو: (با هيجان) بدون آروم و قرار.

نرگس: (از روي صندلي بلند مي‌شود) بدون آروم و قرار؟ اين معرکه نيس آئورليانو؟ (آهسته) ولي از کي فرار کنيم؟

آئورليانو: از کي؟ اوممم... خوب معلومه. از ... مثلن ...

نرگس: چطوره از خودمون فرار کنيم؟

آئورليانو: از خودمون؟ نه اينطوري به جايي نمي‌رسيم. (با دو دست شقيقه‎هايش را فشار مي‏دهد)

نرگس: (به طرف تماشاچيان مي‌دود) چطوره از اينا فرار کنيم؟

آئورليانو: زدي تو خال دختر! از اين عوضيا فرار مي‌کنيم.

نرگس: پس بزن بريم.

(براي بردن وسايل به کنار ميز مي‌روند. محتويات کيف‌ها را خالي و از ميان خرت و پرت‌ها سيگار، فندک، يک دسته ورق بازي، يک دفترچه و چند خرده‌ريز ديگر را انتخاب مي‌کنند و در جيب مي‌گذارند. آئورليانو در گوش نرگس چيزي زمزمه مي‌کند و مدتي به هم نگاه مي‌کنند. ناگهان نرگس بلند مي‌خندد و با کف دست روي ميز مي‌کوبد. قهوه‌هاي دست‌نخورده در پيش‌دستي مي‌ريزد و باران بند مي‌آيد. آئورليانو دست نرگس را مي‌گيرد و از در کافه بيرون مي روند.)


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چشمان مضطربش رو به آسمان بود.در سوسوي فانوس، حليمه خانم را ديد که به او زل زده است ... گويي منتظر خبري است كه او بايد پيشگويي كند.

با نگاهي خالي جواب حليمه خانم را داد. دست لرزانش فانوس را برداشت و بالا برد. سايه اي روي ديوار افتاد. حليمه خانم سايه ي درهم و غول آسايي را ديد. آن را با اندام نحيف پيرمرد مقايسه كرد. چه اختلاف غم انگيزي!

پارس سگ سکوت را شکست.

"باز گربه ي ولگردي ديده ... ماچه سگ!". پيرمرد سرفه ي خشكي كرد. حليمه خانم جابجا شد. دوباره به ديوار تكيه داد. پلك هايش كم كم سنگين ميشدند.

نور فانوس از ايوان به حياط كشيده شده بود. پيرمرد به دنبال جاي مناسب براي فانوس مي گشت. كار هر شب او بود. هنوز نتوانسته بود آن را جاي دلخواه خود بگذارد. مجبور بود پشت نور بنشيند و نگاهش را به سياهي روبرو بدوزد. اين حالت باعث ميشد گوش هايش تيز شوند و با هر صدايي از جا بپرد!

فانوس را براي هزارمين بار جلوي پاهاي خود گذاشت. نگاهي به حليمه خانم كرد. حجم سياهي در خود فرو رفته بود و صداي خُرخُر از او بلند ميشد.

سرش را به ديوار تكيه داد. باد شديد شده بود. نور فانوس در سايه روشن مبهمي مي رقصيد.به اذان صبح كم مانده بود. اين را از صداي جيرجيركها تشخيص ميداد. "ميگن اين ماه برق مياد. ها؟"

"اوهوم "

" توله ي عزيز آقا قد خرس شده... نمي خواد ولش كنه؟ زخمش خوب شده؟" دستي به ريش خود كشيد و چانه اش را خاراند. فقط سوال ميكرد تنها بود يا نه فرقي نمي كرد.

" آره والا! پسره گفته تا حالا سگ نداشته. ننه سيد رو واسطه كرده تا عزيز آقا رو راضي كنه و سگ رو پيش خودش نگه داره"

"ما يه گربه داشتيم، ها؟"

"اون زار و مردني رو ميگي گربه! خودش اومد خودشم رفت..."



باد، ابرهاي ضخيم را به سختي هول مي داد. گويي زورش نمي رسد. آنها را كنار هم مي آورد، جدايشان مي كرد و به شكل ديگري درشان مي آورد.

درخت تبريزي حياط ،سرو صداي زيادي راه انداخته بود. شاخه هاي درخت كولي وار در هوا چرخ ميزدند و با سرو صدا پايين مي افتادند.

حليمه خانم روسري گل گلي اش را از دور گردنش باز كرد و جلوي صورتش گرفت: "آخرين بار كه اومد با دوستش بود. يادته... همون كه پالتوي خاكستري بلندي پوشيده بود..."

پيرمرد به پله ي شكسته ي كنار ايوان نگاه كرد. با صدايي گرفته گفت: " بايد بياد. مي دونه خونه داره مي پوسه. سقف داره مي ريزه. تنهايي نميشه، نمي تونم..."



حليمه خانم ستاره ي پر رنگي را نشان كرده بود و شب هايي كه آسمان صاف بود چشم از آن بر نمي داشت. چند بار سرش را كه روي گردنش لق مي زد بلند كرد و آسمان را نگاه كرد... سياه بود.

ياد اولين روزي افتاد كه اينجا آمدند و قرار بود مدت زيادي نمانند. آن روز هم هوا توفاني بود. همسايه ها آمده بودند روبوسي تازه عروس! سيزده سالگي اش را پشت سر گذاشته بود و به جهيزيه اش مي نازيد. دائم به ابراهيم آقا ميگفت: "آقام منو سفارش كرده ها! يادت نره"

و ماندگار شدند...

خاطره ها تك به تك و باهم مي آمدند و هر كدام جاي خود را به ديگري مي داد. کمي جابجا شد. پيرمرد خوابش برده بود. كم كم صداي خروس با جيرجيركها عوض ميشد. خش خش برگ ها و زوزه ي باد، او را به ياد گذشته و دوران كودكي اش مي انداخت...چقدر شيطان بود! شش ساله بود كه پدرش خروس پارچه اي براي او خريد. بلافاصله نام " قوولي خان" را انتخاب كرد. با اينكه كم سن و سال بود اما ميدانست كه قوولي خان بايد يك مرغ داشته باشد. و اگر داشت اسم او را "قُد بانو" مي گذاشت. جليقه ي سبز رنگي برايش ميدوخت و به فكر لانه ي آنها مي شد. شايد براي همين بود كه هيچوقت براي "قوولي خان" لانه درست نكرد. لانه ي پر از جوجه دوست داشت.

يكي از بازيهاي او و پسر همسايه اين بود: قوولي خان را بالاي درخت مي انداخت و التماس ميكرد: "بيا پايين!" از آنجا که خودش نمي توانست از درخت بالا برود براي صدمين بار ميرفت منّت كشي ابراهيم، پسرهمسايه.

ابراهيم پنج سالي از او بزرگتر بود. تا از حليمه قول آلوچه نمي گرفت از جايش تكان نميخورد. مادر حليمه آلوچه درست ميكرد. آن هم چه آلو چه هايي! آنها هر وقت فرصت پيدا مي كردند و دور و برشان خلوت بود به پستو ميرفتند و آلوچه ميخوردند! روزهايي مي شد كه ابراهيم براي اينكه مهارت دستان حليمه را هنگام باز كردن صندوق ببيند باز هم آلوچه ميخواست و گريه هاي حليمه هم فايده اي نداشت...بالاخره ابراهيم راضي ميشد كه خروس را از بالاي درخت پايين بياورد.

حليمه خانم چشمهايش را ريز و درشت كرد. انگار خروسش را دوباره روي درخت مي ديد. پيرمرد به خِرخِر افتاده بود. عادت داشت موقع خواب خرناس بكشد.

حليمه خانم مچاله شد. احساس سرما مي كرد. چادر را به دور خود پيچيد. به اشتراك هاي خود و پيرمرد فكر كرد: دستهاي چروك و رگ هاي برجسته، موهاي يكدست سفيد و كم پشت و حفره ي عميق كنار لبها كه سالها انتظار را در خود جا داده بود...

فانوس را برداشت و روي صورت پيرمرد گرفت. شانه هايش را تكان داد: " پاشو. ميخواي مثل اوندفعه بچايي؟ پاشو برو تو اتاق بخواب"

صداي جيرجير در آمد. برّّاق شد و به حالت نيم خيز در آمد. زانوهايش را مالاند و به سياهي چشم دوخت. "چه بادي... كيه؟ كي اون جاست؟"

شانه هاي پيرمرد را محكمتر تكان داد: "پاشو صداي در مياد. پاشو ببين كيه... پاشو"

خودش نمي توانست برود.چند سالي ميشد كه حياط خانه برايش درازتر شده بود. "باز در ميزنند؟ پاشو. باز شد انگار... پاشو مرد پاشو"

دستش را زير سر پيرمرد گذاشت و او را بلند كرد. بدن لَخت و بي حالش سُر خورد ... بايد مي رفت برايش آب قند درست ميكرد. چرا زودتر متوجه نشده بود؟ سر پيرمرد را آهسته روي زمين گذاشت و لخ لخ كنان داخل خانه رفت. باد همچنان پر سرو صدا مي وزيد.



كنار سماور نشست و با صداي بلند طوري كه پيرمرد بشنود گفت: "امشب مياد. به دلم برات شده. ميدونم. دلم روشنه. ميگم يه طناب به در ببنده. اونوقت من اونو مي كشم و در باز ميشه. بهش ميگم برام يه دكتر خوب پيدا كنه...واي نفسم ... پس قندون كو؟ نديدي؟"

فانوس كنار پنجره بود. باد آن را خاموش كرد. بايد دنبال كبريت هم ميگشت!

اتاق تاريك بود. بوي نم همه جا را پر كرده بود. "هواي ايوون گرمتر از اتاقه! نه؟ " فانوس را روشن كرد...ليوان را برداشت و به ايوان آمد. هوا روشن شده بود. چشمش به در افتاد. باز بود. باد آن را باز و بسته ميكرد. "كي اونجاست؟ كيه؟"

"پاشو اينو بخور. پاشو. يخ زدي... از ديشب تا حالا در باز مونده. ميشنوي؟"

سر پيرمرد را بالا آورد. " چه سنگين شدي" ديگر توان نداشت.

كلاغ ها روي درخت سرو صدايي راه انداخته بودند.

حليمه خانم به ديوار تكيه داد. نفس زنان گفت: "بعد از اينكه اينو خوردي بايد برم در رو ببندم..."



http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ساحل را نمي ديدم اما مي دانستم كه دارم موازي با آن مي رانم . پروين كنارم نشسته بود . گفتم : " خانوم يه چاي مي ريزي ؟ "

ديدم حرف نمي زند . نگاهش كردم . خوابش برده بود و گردنش خم شده بود . پوريا گفت: " بابا جون پس چرا من دريا رو نمي بينم ؟"

برگشتم و نگاهش كردم . پيشاني و كف دو دستش را چسبانده بود به شيشه ي سمت راست و داشت بيرون را تماشا مي كرد . مي خواستم بخندم و بگويم" دريا اين طرفه " ، اما گفتم درست نيست . گفتم : " حالا مطمئني كه دريا اون طرفه ؟"

داد زد : " آره ، آره دريا رو ديدم دريا رو ديدم . مامان جون پا شو پاشو رسيديم . ببين چقد آبه ..."

برگشتم و به آن طرف نگاه كردم . فقط تپه هاي سرسبز ديدم . غيرممكن بود دريا آن طرف باشد . هرطرف جاده كه درياست آن طرف ديگر كوه است و آن موقع تپه ها طرف راست ما بودند پس دريا بايد طرف چپ مي بود . پروين با صداي پوريا بيدار شد و گفت : " اي واي خوابم برد ؟ چقد خوابيدم احمد ؟ هان ؟ "

گفتم:" نمي دونم . من نفهميدم كي خوابت برد اما زياد نخوابيدي ."

_ "تو كه خوابت نمياد هان ؟"

_ " نه بابا ، فقط يه چاي برام بريز ."

پوريا آويزان شد به گردن مادرش كه : " مامان جون اون طرفو نگاه كن . دريا رو ديدما به خدا ..."

پروين گفت :" مامان جون گردنمو ول كن بذار براي بابا يه چاي بريزم الان منو مي سوزوني "

گفتم :" ببين واقعا دريا اون طرفه ؟ دريا بايد اين طرفمون باشه . چي ميگه اين بچه ؟"

فلاسك را گرفت زير بغلش و در ليوان چاي ريخت : " انقد توي اين جاده ها پيچ خوردي كه حواست پرت شده . بيا بگير . "

ليوان را از دستش گرفتم : " نه بابا حواسم جمع جمع بود . "

ماشين هايي كه جلوي ما حركت مي كردند سرعتشان را كم كردند . پروين گفت : " اوا يني چي شده ؟ واي خدا نكنه تصادف شده باشه اوقاتمون تلخ مي شه ."

دورو بر جاده شلوغ شده بود . خيلي آهسته جلو مي رفتيم و در لاين كنار هم ماشين ها خيلي آهسته حركت مي كردند پوريا شيشه را پائين كشيد و سرش را برد بيرون . هواي دم كرده هجوم آورد توي ماشين . پروين داد زد : " خاك تو گورت كنن كله تو بيار تو . "پوريا سرش را آورد داخل و گفت : " ماماني يه كاميون افتاده بود . "

مادرش گفت : " واي خدا به خير كنه . همينو كم داشتيم . احمد زود رد شو ها . نكنه كسي مرده باشه . من كه نيگا نمي كنم . بيچاره ها حتما اومده بودن تعطيلات كيف كنن ، كاميون زده بهشون . واي احمد زود رد شو. "

گفتم: " مي بيني كه ، همه دارن چفت هم ميرن . " كمي جلوتر روي سطح جاده پرتقال هاي له شده ديدم . هرچه جلوتر رفتيم بيش تر شدند تا اين كه كاميون را ديدم . پروين سرش را پائين آورده بود . گفتم : " نترس بابا ، يه كاميون پرتقال بوده ، چپ كرده . " بيرون را نگاه كرد و گفت : " آخه ، بيچاره راننده هه . حتما مال خودشم نبوده . "

هنوز داشتيم به بيرون نگاه مي كرديم كه پوريا داد زد : " مامان جون دريا ، مامان جون ببين، دريا " به طرف راست نگاه كرديم و دريا را از بين دو تا تپه ديديم . پروين گفت : " واي چه خوشگل " من گفتم : " جل الخالق " پوريا شيشه را پائين كشيد ، سرش را بيرون برد و داد زد : " سلام دريا ، سلام دريا ، سلام ... "







يك جاي خوب كنار ساحل پيدا كرديم و رفتيم كه تني به آب بزنيم . يك قهوه خانه ي كوچكبود كه در اصل يك آلاچيق بود . دو تا جوان داخلش بودند كه قليان مي كشيدند . آن طرف تر وسط ماسه ها چهارتا تخت بود كه رويشان گليم هاي كهنه اي انداخته بودند . از همان گليم ها ونظم چيده شدن تخت ها بايد مي فهميديم كه براي نشستن روي تخت ها هم پول مي گيرند . اما نفهميديم .

پروين روي يكي از تخت ها نشست و با فلاسك چايش دو تا ليوان را پر كرد . من وپورياهم داشتيم لباس هايمان را در مي آورديم و شورت ها مايومان را مي پوشيديم كه يكي از جوان ها آمد و گفت :" تختا ساعتي هزار تومنه ." اخمو بود و همين طوري آمد و اين را گفت . پروين گفت :" اوا ، اينام پوليه ؟! "گفتم عيب نداره بشين رو ماسه ها . اومديم دريا ديگه . " پروين در نگاهم درنگي كرد و بعد نشست روي ماسه ها . به جوان گفتم :" ماسه ها كه پولي نيست ؟!" برگشت و رفت .

يك مزداي سياه رنگ از جاده پيچيد توي فرعي و آمد طرف ساحل . پروين ليوان چاي را به دستم داد :" اه اه ، احمد اين مايه دارارو ببين . نگا دارن ميان اينجا . "

ليوان خالي را به دست پروين دادم . آسمان كاملا ابري شده بود و باد هم مي آمد . پوريا خودش را چسبانده بود به من و مي لرزيد .دستش را گرفتم و به طرف آب بردمش . پايش كه به آب خورد برگشت طرف مادرش . من رفتم توي آب و يك لحظه خيلي لرزم گرفت ولي دقيقه اي كه گذشت ديگر سرماي آب را احساس نمي كردم .

از همان جا توي آب ديدم كه يك مرد و زن ، يك دختر جوان و يك پسر بچه از ماشين سياه پياده شدند .به طرف يكي از تخت ها رفتند و رويش نشستند . همان جوان اخمو رفت پيششان و بعد برگشت . با خودم گفتم : " عجب كاري كردم ، الآن پروين داره كلي حرص مي خوره . "

از آب بيرون آمدم و دست پوريا را گرفتم و گفتم : " بيا باباجون ، اولش يه كم سرده بعد خوب ميشه . " چسبيد به گردنم و من آرام ارام رفتم داخل آب . مي گفت : " وا...اي ... با...با ... جو...ون... خي... لي... سر...ده ..."

پروين را مي ديدم كه داشت ليوان چايش را سر مي كشيد . موج بلندي از پشت سرم آمد و تعادلم را به هم زد . روي پاهايم كه ايستادم پوريا گردنم را محكم فشار داد با چشم هاي بسته دادزد :" اه... باباجون ... چي كار مي كني ؟ ...كلي آب خوردم . چقد تلخه ." و بعد تند تند شروع كرد به تف كردن .

كمي به ساحل نزديك تر شدم . يكي از دو جوان براي پدرشان قليان آورد و وقتي داشت برمي گشت نگاهش به دختر بود .

ديدم پروين دارد برايم دست تكان مي دهد . از آب بيرون رفتم . گفت : " اين پسره به اينا گفت دريا طوفانيه . مواظب باش تو رو خدا . خيلي ميري جلو ها . "

موج هاي بلندي مي آمد. گفتم : " كجاش طوفانيه ؟ ول كن بابا . "

_ " بيا بشينيم روي تخت . اينا اومدن بده . "

_ " كجاش بده ؟ تازه الآن ديگه نمي شه ."

پوريا لب ساحل ايستاده بود و از دست موج ها فرار مي كرد . از جلو فهميدم كه مرد چقدر ريزه است . مرد قليان را به دست زنش داد و به بچه شان گفت : " لباساتو دربيار برو تو آب . " بچه بي درنگ گفت : " نه ، مي ترسم . " مرد گفت : " مرگ مي ترسم . نمي بيني بچه ي اونا رو رفته توي آب ؟ لباساتو در بيار تو هم برو تو آب . "

تازه متوجه لهجه ي شهرستاني اش شدم . مرد به طرف من برگشت و نگام با نگاهش گره خورد . سريع برگشتم و رفتم به طرف آب.

پوريا را گرفتم و با خودم بردم بردم وسط آب . گردنم را رها مي كرد و تا جائي كه آب به زير چانه اش مي رسيد مي آمد . وقتي يك موج از دور مي آمد ، نفسش را حبس مي كرد و سرش را مي برد زير آب . باد شديدتر شده بود و موج ها بلندتر .

صداي فرياد مرد را شنيدم و برگشتم به طرفشان . قليان دست دختر بود و داشت دود را از دهانش بيرون مي داد . مرد داد زد : " سگ پدر نمك به حروم " بچه توي بغل مادرش گريه مي كرد و مادر هم جيغ جيغ مي كرد و چيزهائي مي گفت كه معلوم نمي شد .

جوان از توي قهوه خانه براي شان چاي آورد . وقتي استكان را جلوي دختر مي گذاشت چيزي گفت و آرام خنديد . دختر هم خنديد و صورتش را برگرداند . مرد چيزي به زن گفت و چند بار نگاهش بين ما و زنش رفت و برگشت . زن باز جيغ جيغ كرد و چيزهايي گفت كه نمي فهميدم .

به ساحل نزديك تر شدم . مرد به طرف آلاچيق رفت ، دست توي جيبش كرد و دسته اي اسكناس درآورد . دو تا را بيرون كشيد و به جوان داد وبعد به طرف ماشينش رفت .

زن پسربچه را از بغل خودش راند و از جايش بلند شد . دختر داشت چايش را سر مي كشيد كه زن دادزد : " پا شو ديگه . "

پسر بچه برگشته بود به پوريا نگاه مي كرد كه از زير پايش ماسه ها را برمي داشت و پرت مي كرد به طرف موج ها .

دختر چايش را نخورده بلند شد و دست بچه را گرفت و با هم به طرف ماشين رفتند .

يكي از جوان ها به طرف تخت آمد ، استكان هاي چاي ، كه فقط يكي شان تا نيمه خورده شده بود ، را در سيني گذاشت و به آلاچيق برد .

گفتم : "پوريا بريم ؟ " گفت : " بابا يه دقه صبر كن . اين موجا روشون كم نمي شه ."



http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
صداي آزير توجه آنهايي را كه توي كوچه بودند به طرف ماشين زيبا و خوشرنگ پليس جلب كرد كه داشت از آنسوي كوچه خارج مي شد. نگاهها رفت به پايان كوچه و من ماندم كه بايد از كدام طرف منتظرش باشم. نگاهم افتاد به پنجره يكي از اتاقها كه باز بود و از آنسو صداي موسيقي مي آمد توي كوچه تا هر كسي كه از آنجا رد مي شد حداقل براي لحظاتي هم كه شده با قدمهايش آن را همراهي كند، ضرب بگيرد و بگذرد و جايش را بدهد به كسي ديگر. شايد هم كسي نمي آمد و آن موسيقي تند و محرك، پاي پنجره، روي آسفالت نه چندان گرم هدر مي رفت.
رسيدم پاي پنجره. ايستادم. نگاهي انداختم. كاش حداقل پنجره اي را انتخاب مي كردم كه در طبقه اول باشد. اينطوري كار مي توانست راحت تر باشد. هر چه منتتظر ماندم خبري نشد. گوش دادم تا شايد صدايي قاطي موسيقي بشنوم. چيزي شبيه فرياد. اما به گوش نيامد. انگار نبود. شايد هم بود و موسيقي خفه اش كرده بود.
داشتم به ذهنم مراجعه مي كردم كه صداي گروپ پاهايي تكانم داد. چمباتمه زده بود و داشت پاهايش را امتحان مي كرد تا ببيند سالم مانده اند يا نه. سالم بودند. هر دو پا. ايستاد. عجله اي بود توي نگاهش. اما پاهايش مردد بودند. نگاهش كردم و او خيره شد. حس كردم با نگاهش مي پرسد : (( از كدوم طرف؟ )) و ذهن من كه هنوز در هواي لرزش از گروپ پاهايش بودم ياريم نمي كرد.
كدوم طرف؟
دوباره رجوع كردم به ذهنم. از كدام طرف كوچه بايد مي رفت! ذهنم هنوز به كار نيفتاده بود كه پاهايم حركت كردند. بي اختيار به سمتي رفتم كه ماشين پليس رفته بود. وقتي برگشتم او را ديدم كه مثل سايه ام دنبالم مي آمد. سر كوچه كه رسيدم فقط ماشين پليس توي خيابان نبود. همه جا شلوغ بود و مي توانستم سايه ام را جايي گم كنم. ميان جمعيت و يا شايد هم ميان اتومبيل هايي كه با خط طويل، آرام، مي گذشتند و گاهي به عابران اجازه مي دادند از ميانشان عبور كنند.
هنوز هم دنبالم بود و مثل خودم آرام قدم برميي داشت. شتاب كه مي گرفتم او هم به قدمهايش شتاب مي داد. مثل سايه ام كه حالا نبود. هنوز نيمي از خيابان را رد نكرده بودم كه صداي فرياد آمد: آهاي … بگيرينش… برد… همه چيزم رو برد… پولهام …
و بعد صداي جمعيت بود كه به طرف ما مي آمد. با خودم فكر كردم آن همه جمعيت چطور مي خواهند از اين خيابان رد شوند.. حتمأ ترافيك سنگين تر مي شد و به پياده رو هم كه مي رسيدند آنجا را شلوغ مي كردند.
ايستادم. او هم ايستاد. نگاهش كردم و نگاهم كرد. باز هم همان پرسش را از نگاهش خواندم: (( از كدوم طرف؟ )) و من باز هم نمي دانستم از كدام طرف. همه چيز داشت از كنترلم خارج مي شد. جمعيت لحظه به لحظه نزديك مي شدند و صدايشان رساتر كه: (( بگيرينش . آهاي … بگيرينش … )) و او هنوز كنارم ايستاده بود. بايد از خودم مي راندمش. اشاره كردم به سمتي و گفتم: (( از اون طرف.)) و او انگار منتظر همين حرف، دويد به همان طرف. جمعيت نزديك تر شده بود و من سعي كردم براي اطمينان از آنجا دور شوم. او ميان جمعيت ناپديد شده بود كه من به سمتي ديگر دويدم. هنوز مردم به خيابان اصلي نرسيده بودند كه پيچيدم توي يكي از كوچه ها.
نمي دانم به چند نفر تنه زده بودم. چند تايشان مرد بودند و چندتايشان زن و چند تا غرولند كردند و احتمالأ داد و فرياد كه : (( هوي … چه خبرته؟ مگه سر مي بري؟ )) اما يادم مي آمد چند تايي را شنيدم. صداي جمعيت ديگر نمي آمد.
بهار فقط توي شاخه هاي درختي بود كه زير سايه اش ايستادم. اما دريغ از نسيم. آسمان ابرها را آنچنان فشرده بود كه فقط گرما از آنها بيرون مي زد. انگار به خست افتاده بود. عرقي كه ميان گودي كتف هايم شره كرده بود چسبيد به تنم و جوشهاي ريز پشتم را سوزاند. هنوز پاهايم مي لرزيدند و قلبم تند مي زد. سرك كشيدم. جمعيت به سمت من مي آمدند.
انگار كسي راه را نشانشان داده بود. شايد بهتر بود نمي دويدم و مثل او بي سر و صدا ميان جمعيت گم مي شدم.اما ديگر كاري نمي شد كرد. باز هم بايد ادامه مي دادم. هنوز نيمي از كوچه را طي نكرده بودم كه رسيدند سر كوچه. انگار جانشان را قسمت كرده بودند كه خسته نمي شدند. صداي يكي را شنيدم كه گفت: (( خودشه. بگيرينش. )) تازه يادم آمد كه لباسش مثل لباس خودم بود. حتي كفشهايش و متوجه كيفي شدم كه توي دستم بود. حتما مال او بود.
دلم مي خواست مي ديدمش و حداقل كيف را به او برمي گرداندم. شايد جمعيت دست از سرم برمي داشتند. باز همان صدا آمد و جمعيت شتاب گرفتند. سايه اي پشت سرم بود. وقتي برگشتم او را ديدم. داشت هم پاي من مي دويد. نگاهش هنوز مي پرسيد: (( از كدوم طرف؟)) و اين پرسش دائم مثل سوزش جوشهاي ريز بدنم آزارم مي داد. اكسيزن كوچه انگار داشت تمام مي شد. نفسم بالا نمي آمد. ايستادم. او هم ايستاد. بريده بريده گفتم: (( بگيرش. مال توئه.)) او اما، دست دراز نكرد و كيف را نگرفت و فقط باز هم پرسيد.
جمعيت نزديك تر شده بودند و صدايشان حالا فرياد شده بود. چشم هايي هم دردو سمت كوچه نگاهمان مي كردند؛ بهت زده. دستاني هم در ترديد بودند؛ بگيرندمان يا نه.
شروع كردم به دويدن و مي دانستم او هم مي دود. مثل سايه ام. كوچه هايي از ذهنم بيرون مي آمدند. آشنا بودند. دويدم توي يكي از همان ها. باريك تر بود اما به نظر مطمئن تر. و باز هم كوچه اي ديگر. جمعيت هنوز مي آمدند. او حالا خودش را به من رسانده بود. دستش را جلو آورد. بي آنكه چيزي بگويد حس كردم بايد دستش را بگيرم. گرفتم. حس كردم قدم هايم را روي هوا بر مي دارم. حس كردم سبك شدم. مثل پر و شايد اگر او دستم را رها مي كرد همراه نسيم توي آسمان گم مي شدم.
نگاهي به جمعيت انداختم كه حاج و واج نگاهم مي كردند. با نيرويي فوق العاده ، بي آنكه احساس خستگي كنم مي دويدم. پا به پاي او.
چندين كوچه و خيابان را پشت سر گذاشته بوديم و حالا ديگر از كسي خبري نبود. كوچه تقريبأ خلوت بود و آن عده كم هم انگار ما را نمي ديدند. ايستاديم. دستم را كه رها كرد همه چيز به حالت عادي برگشت. حالا روي زمين ايستاده بودم و پاهايم سست بودند. توان ايستادن نداشتم. به ديوار تكيه دادم و نشستم. نگاهم مي كرد و باز هم همان سؤال توي نگاهش بود؛(( از كدوم طرف؟)) سعي كردم نگاهش نكنم. حواسم رفت پي كفشم كه دهان باز كرده بود. مثل كفشهاي خودش. نمي دانستم جواب پدرم را بايد چي بدهم كه طبق معمول مي گفت: گرگ چي مي دونه قيمت خر چنده؟
آقا محسن داشت از كنارم رد مي شد. لباسهايم را مرتب كردم و بلند شدم. سلام كردم و او شناخته- نشناخته جواب سلامم را روي آسفالت داغ كشيد. انگار حواسش فقط پي اين بود که بعد از ظهر چند كيسه آرد را نان كند.
آقا محسن كه توي گرماي كوچه ذوب شد نگاهم رفت پي او كه هنوز ايستاده بود و نگاهم مي كرد. كلافه ام كرده بود با آن سؤالش. داشتم براي يك عمر پشيمان مي شدم. پرسيدم: (( تو هنوز راهت رو پيدا نكردي؟ )) و او نگاهي به دو سمت كوچه انداخت و اين بار به زبان آورد: از كدوم طرف؟
حسابي جوش آورده بودم. با عصبانيت به سمتش رفتم و گفتم: (( چه مي دونم! يه جهنمي برو ديگه. چرا چسبيدي به من؟ بد كردم كاسبت كردم؟ )) و كيف را طرفش گرفتم و ادامه دادم : بيا، بگير. پره. همه اش مال خودت. زحمت خودت بود. ديگه هم دنبال من نيا.
كيف را از دستم نگرفت و بيش از پيش عصبانيم كرد. اين بار فرياد زدم: (( مگه با تو نيستم؟ … بگير و برو. )) و بعد وقتي ديدم باز هم تكان نخورد با تواني كه در آن لحظه در خودم سراغ نداشتم كيف را پرت كردم توي باغي كه پشت ديوار كناري مان بود. ابتدا نگاهش رفت به آن سمت و بعد از ديوار پريد بالا و وارد باغ شد.
روي آسفالت گرم زانو زدم. نمي دانستم بايد ناراحت باشم از اتفاقي كه افتاده بود يا خوشحال از پاياني كه تصورش را نمي كردم. حس كردم يك جفت چشم مراقبم هستند. وقتي بلند مي شدم صداي بسته شدن پنجره اي به گوش آمد. خوب كه نگاه كردم خبري نبود. كسي هم توي كوچه نبود. من بودم و گرما بود و آسفالتي كه هر لحظه داغ تر مي شد.
راه خانه را در پيش گرفتم. هنوز هم حس مي كردم آن يك جفت چشم تعقيبم مي كنند. وارد حياط كه شدم ديگر حضورش را حس نكردم. صداي تند و محرك موسيقي توي حياط پخش بود.وارد خانه كه شدم برادرم را ديدم كه طبق معمول توي حس موسيقي رفته بود.
از يخچال آب برمي داشتم كه مادرم گفت: (( تازه از راه رسيدي. آب سرد نخور. )) و هنوز ليوان را تا ته سر نكشيده بودم كه ادامه داد: (( يادت باشه بعد از ظهر يه سر بري دكتر. برات نوبت گرفتم. )) اسم دكتر را كه آورد جوشهاي ريز تنم سوختند.
از اينكه بالاخره از دست آن شخصيت مزاحم خلاص شده بودم نفس راحتي كشيدم. خواستم كنار برادرم بنشينم تا مثل او از موسيقي لذت ببرم كه صداي زنگ درآمد.کسي به صداي زنگ توجهي نکرد. قفل در بازكن هم طبق معمول گير كرده بود و مجبور شدم به حياط بروم. در را كه باز كردم صدايي آشنا گفت: خودشه سركار. خودم ديدم كيف روانداخت توي باغ.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سرباز بيچاره بمب رو پيدا کرد



رو کش بمب رو کنار زد



واي نه !



تايمر ۲۱رو نشون مي داد



۲۰-بيسيم ش رو برداشت



۱۹-فرمانده فرمانده



۱۸-من بمب و پيدا کردم



۱۷-چشمش به دو تا سيم افتاد



۱۶-سيم سبز يا آبي ؟



۱۵-کدوم اين لعنتي رو خنثي مي کنه؟ من فقط ۱۵ ثانيه فرصت دارم



۱۴-چرا کسي جواب نمي ده؟



۱۳- بيسيم از دستش افتاد



۱۲- سريع کاردش رو بيرون آورد و گذاشت روي سيم سبز



۱۱- دستش مي لرزيد



۱۰- چشمهاش رو بست



۹- ياد چشمهاي عسلي مينا افتاد



۸- قلبش داشت از جا کنده مي شد



۷- يه دفعه يه صدايي از درون بهش گفت : " سيم آبي"



۶- انگار بهش الهام شده بود



۵- محکم باش پسر / آبي رو قطع کن



۴- کارد رو روي سيم آبي گذاشت



۳- زير لب چيزي گفت و بريد



۲- بووووم...... سرباز بيچاره پودر شد



۱- (چند متر اونطرف تر صداي بيسيم) : " بالا سمت چپ سيم قرمز . مي شنوي سرباز؟ "
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
محمد علي نگاهي به بچه انداخت که سر جايش توي ملافه انگار يخ زده بود. بعد در و ديوار خانه را پاييد که نم و بوي نا از سر و ريختش آويزان بود و گچ هاي سقف که جا به جا کنده شده بودند و هر لحظه امکان داشت پايين بريزند. ديشب با صداي افتادن يکي از همين حضرات از خواب پريده بود. خواب زنش سبک بود. از سر شب بچه را توي بغلش گرفته بود و قربان صدقه اش مي رفت. کاسه ي ماست پلاستيکي که محمد علي تويش سدر و حنا درست مي کرد را آورده بود و آب کرده بود و پاهاي بچه را مي شست. بچه همين طور زل زده بود به سقف به همان گچ هاي نا لوطي که هر آن امکان داشت روي سرش بيافتند. از بس وق زده و گريه کرده بود قوايش تحليل رفته بودند و زينب هم کاري از دستش ساخته نبود. پستان هاي ورچروکيده اش را به دهان بچه مي چپاند بل که چشم هايش که به سقف دوخته شده بودند نشاطي بگيرند اما بچه بعد از چند لحظه سينه ي مادر را ول کرده بود و دوباره خيره شده بود به سقف. زينب به محمد علي نگاه کرد که مچاله شده بود گوشه ي خانه. دل و دماغ ترياک را هم نداشت. پريشب چند باري دود را فوت کرده بود به گوش و حلق بچه اما افاقه نکرده بود. يک گوشه توي خودش فرو رفته بود و زير لب چيزي مي گفت. زن اين پهلو به آن پهلو شد و بچه را بغل گرفت. خوابيده بود. آرام و راحت همان طور بي حرکت و صامت خوابش برده بود.

- تنش عين کوره مي سوزه.

- مي گي چيکار کنم؟

زينب پيشاني بچه را بوسيد. سر لپ هايش را که سرخ شده بودند آرام نوازش کرد و به تلويزيون نگاه کرد. محمد علي از سر شب آن را روشن کرده بود و صدايش را هم کم کرده بود. چراغ بالاي سرشان سوخته بود و تلويزيون کار لامپ را هم مي کرد. جماعت عزادار دور هم جمع شده بودند و سينه مي زدند. زينب چند لحظه خيره ماند به صفحه ي تلويزيون. بعد سر جايش غلتيد و دستش خورد به سفره که گوشه اي جمع شده بود. سفره ي گل گلي چرکتاب را باز کرد و لقمه اي نان لواش را جست و دندان زد.

- چيزي مي خوري؟

- مي خواي ببريمش دکتر؟

زينب نان را فرو داد و اشک توي چشمش حلقه زد. دارو ندارشان را پريشب داده بودند به دکتر و دواچي بل که فرجي بشود که نشد. تنها فرقش اين بود که تشنج بچه کمتر شده بود و حالا هم ساکت خوابيده بود.

- بيا بخور. از سر ظهر هيچي لب نزدي.

و لقمه اي نان به دست گرفت. محمد علي خم شد و نان را گرفت و بلعيد. مزه ي خاک آلود نان بيات شده حالي به حالي اش کرد.

- سفره را بده چهار لقمه بخورم. بل که بروم بيرون خاکي به سرمان بريزم.

زينب به زور از جايش بلند شد و اطاعت کرد. محمد علي با ولع لقمه مي گرفت. يکي را خودش مي خورد و يکي را هم به زينب مي داد. تا اين که نان هم تمام شد. محمدعلي تلويزيون را نگاه مي کرد و آخرين لقمه اش را مي جويد. زينب هم بچه را توي بغل گرفته بود. انگار مي ترسيد قلبش از سينه اش در بيايد و بيرون بپرد. بعد نگاه درمانده اي به بچه کرد و از سر جايش بلند شد. چادرش را به دور کمرش پيچيد و در جواب نگاه متعجب محمد علي گفت:

- مي روم مسجد ابوالفضل يک دخيل ديگر ببندم. تو اين جا بمان بچه را بپا.

زينب گريه نمي کرد اما حرف هايش بوي نم و ناي خاک باران خورده مي داد.

- پول هيچي نداريم؟

- هزارتا صلوات نذر کرده ام. سر بند آقات را که از مکه آورده بود ببند به سرش. کمتر درد مي کشد. جايي هم نرو تا برگردم. شايد آشنايي را ديدم بل که چيزي دستمان را گرفت. بعد از نماز برمي گردم.

- دست ابوالفضل سپردمت.

محمدعلي باز خيره شد به تلويزيون و جماعت عزادار. بيرون کم کم صداي سنج مي آمد و کسي نوحه مي خواند. زن از خانه بيرون رفت و در را هم پشت سرش بست. از کار بيکار شده بود بابت خصوصي شدن شرکت. تشخيص داده بودند که معتاد است. سن و سالش هم که بالا بود. يک دستش هم شل کار مي کرد. محمدعلي نمي دانست براي چي زنده مانده است. فقط خيره شده بود به تلويزيون و حالا صداي دسته واضح تر و روشن تر مي آمد. محمدعلي از سر جايش بلند شد و کاپشن پرواز توسرخش را تن کرد. از بقچه ي زينب که گوشه ي اتاق افتاده بود در يک کيسه نايلوني سربند سبز يشمي به دقت تا شده اي را بيرون آورد و بوسيدش و نشست بالا سر بچه. چشم هايش که بسته بود خيال مرد راحت تر بود. با آن نگاه خيره به سقف انگار داشت پيش چشم شان جان مي کند. اما خواب که بود روياهاي خودش را مي ديد. محمدعلي بچگي هاي خودش را يادش آمد که يک شب پاييز روي تشک پنبه اي باباش که احدي جرات نداشت به ش نزديک شود خوابانيده شده بود. باباش سرش را گرفته بود ميان دست هايش. ننه اش حرف مي زد اما او نمي فهميد و توي خيالات خودش باغ سبزي را مي ديد و دايي اش را که هفته ي پيشترش مرده بود و يک باجه که پيرمرد ريش سفيد مهرباني تويش بود. يادش مي آمد که در آن خواب پا نداشت و هر جا که مي خواست مي رفت. با آستينش اشک هايش را پاک کرد و بعد گونه ي بچه را بوسيد. لب هايش آتش گرفتند. سر بچه را بالا آورد و سربند سبز را که آقاش از مکه آورده بود به سر بچه بست. پيشاني بچه را بوسيد و دوباره عقب کشيد. صداي دسته نزديک تر شده بود. "واي علي اصغرم.. واي علي اصغرم". محمدعلي به يک جست از خانه زد بيرون و در را هم پشت سرش بست. توي کوچه باد مي آمد. دسته اي هم در کار نبود. جوان هاي همسايه صداي ضبط صوت پيکاني را بلند کرده بودند و سيگار مي کشيدند. بوي حشيش محمدعلي را با خودش برد. نگاهي به در خانه کرد و راه افتاد طرف تکيه اي که سراغ داشت. همان نزديکي ها حاجي خيري بود که دهه ي اول محرم همه را شام و نهار مي داد و کيا و بيايي داشت. اما از بخت بد مدير شرکت او هم بود و محمدعلي چند باري که رفته بود دست بوس حاجي براي بيکار نشدن ظهر هم مهمان سفره اش بود. حاجي قسم مي خورد که دستور وزير است و کاري از دست هيچ کس ساخته نيست. با شرمندگي پولي خواسته بود و حاجي چندهزار توماني قرض الحسنه به ش داده بود. گفته بود هر وقت داشتي بيا ادا کن. الآن هم مي رفت آن جا بل که يک بار ديگر حاجي را پيدا کند. هوا داشت تاريک مي شد. همه ي کوچه ها پر بود از صداي دست و سر. شانه و زنجير. سينه و دست و نوحه و سنج. تا محمدعلي برسد به تکيه هوا تاريک تاريک بود. سوز سردي مي آمد . محمدعلي نگاهي کرد به آسمان و وارد تکيه شد. حاجي آن جا نبود. از همه پرسيد. جماعت نگاهي به سرتاپايش مي کردند و بي خيالش مي شدند. محمدعلي التماس مي کرد. خودش را کوچک مي کرد کوچک و کوچکتر تا آن جا که اگر تف هم توي صورتش مي انداختند دلخور نمي شد بل که راه خانه ي حاجي را نشانش بدهند. کي مي آيد؟ کي رفته؟ کجاست؟ هيچ کس لب از لب باز نکرد. مرد خسته و تکيده يک گوشه نشست. حالا که حاجي نبود چکار بايد کرد؟ به سرش زد برود پيش يک نفر که قيافه اش موجه تر بود و جواب سلامش را هم داده بود.

- حاجي؟

- حاجي نيست عزيز من.

- آقا قربانتان بروم. بچه ي من مريض افتاده گوشه ي خانه دارد مي ميرد. تو را به ابوالفضل يک ظرف غذا بدهيد ببرم براي بچه. بل که غذاي امام حسين شفايش بدهد.

- گردن کلفت به بهانه ي محرم آمده اي گدايي؟ برو مثل بقيه عرق بريز نان شبت را در بياور.

محمدعلي سرش را پايين انداخت.

- آقا يک کف دست برنج يک قدري هم آب گوشت بريزم حلق بچه .

- صبح تا به حال صد تا مثل تو آمده اند پي مفت خوري. غذا مال سينه زن هاست. تو گردن کلفت کاپشن ات هم رنگ دار و دسته ي يزيد است. گمشو بيرون.

- آقا به جان بچه هايت.

زد زير گريه.

- آقا به داد برس. برنج هم نمي خواهم يک دو قاشق آب گوشت بريزم کنار دهانش بل که شفا پيدا کند. بچه ام مرد.

- مردک معتاد خيال کردي نشناختمت؟ آن روز که آمده بودي دفتر حاجي با التماس همين جور دروغ مي گفتي و اشک مي ريختي. برو بيرون اگرنه مي گويم با لگد حالي ات بکنند.

محمدعلي سرش را پايين انداخت. يک لحظه چشم هايش را بست و چيزي گفت. و بعد راهش را گرفت و رفت. توي راه خانه دسته ها را مي ديد که سينه مي زدند و سنج ها را مي ديد که به هم مي خوردند و دست ها و زنجيرها را مي ديد که بر زنجيرها و دست ها بوسه مي زدند. تا اين که وارد کوچه شان شد که خلوت خلوت بود. کور و ساکت. بوي حشيش هم نمي آمد. خوب که دقت کرد صداي زير گريه ي زني را شنيد که از دور مي آمد. پريشب توي همين کوچه سپوري را با چاقو کشته بودند. تازه زن گرفته بود. محمدعلي جلوتر رفت. خانه ي بيوه زن را رد کرد. با خودش فکر کرد که صداي گريه نبايد مال کوچه خودشان باشد. در خانه شان که رسيد. با خودش گفت که شايد زينب زود تر آمده و صداي تلويزيون را هم که به حتم گريه و شيون است بلند کرده است. پس بچه هم بايد از خواب جسته باشد. حياط دو وجب بود. محمدعلي پيش خودش فکر کرد که زينب خانه آمده بچه را خوابانده روي پاهايش خنده اي مي کند کمرنگ مثل هميشه و مي گويد:

- حاجتم را گرفتم مرد.

و محمدعلي بال در مي آورد انگار نه انگار که از کار بيکارش کرده اند. مي نشيند و صفايي مي کند. حياط تمام شد. محمدعلي در را باز کرد و زينب را ديد که بچه را روي پاهايش خوابانده است.

- سلام.

زينب لبخندي زد.

- حاجتم را گرفتم مرد.

محمدعلي جلوتر رفت و بالاي سر زن ايستاد. بغض زن ترکيد.

- راحت شد.



http://www.kalagh.com/content.asp?post=1453
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بعضي ها مي گن: اسيرا رو مي نداخته اون تو ،اونقدر همشون مي زده تا گوشت تنشون بريزه و يه اسكلت سفيد بياد بيرون

بعضي ها هم مي گن: نه، فقط جنازه ها

خودم دو سه مورد شاهد بودم كه چند تا غريبه چيزايي رو روي خاك مي كشيدن و مي بردن طرف حوض

فاطمه دستش را گذاشت روي دهان حسين و : هيس...بازم كه از وسط شروع كردي،بازم كه بدون مقدمه،مي خوام از اول اولش بگي، كدوم تو؟ كدوم حوض؟

چشمان حسين مثل تابستان جنوب گرم شد،اشك حلقه زد و يك قطره ي درشت ُسر خورد روي گونه و چكيد روي ميز

چيزي زير سينه ي چپ فاطمه تركيد

الله اكبر با بوي سوخته ي باروت در دشت پيچيد

-" سيگار بي فيلتر مي چسبه حسين"

انگشتهاش كجكي سيگار را محكم چسبيد

-"اسير هم مي ندازي اين تو "؟

سكوتي بودار...

"فايده اي هم داره؟

-"اگه خودت شب عمليات بر بخوري به يه رديف اسكلت...

و سرفه امانش را بريد

كونه ي سيگار را له كرد در جا سيگاري و فاطمه کبريت کشيد

ريگي انداخت توي حوض و ماه شكست و تكه هاش خوردند به چارديواري

كميل گفت:ابتكار خودت بوده،حالام كه گرفته چاره اي نيست، معبرها همه پاكسازي شدن،اين يعني...

- يعني؟

پکي عميق زد و راست فوتش کرد توي چشمهاي فاطمه: يعني"همين".

لبهاي فاطمه لجوج شد : آخه اينطوري كه نمي شه،آخرش چي شد؟

حسين بلند شد و رفت كنار پنجره

پرده را كنار زد

ماه از روي شانه هاش پريد

خورد به چشم هاي فاطمه و

تكه تكه افتاد روي ميز





http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پرنده هم توی خیابانهای شهر پر نمی زند و من همینطور می رانم. گاز. دنده دو به سه، سه به چهار، چهار به پنج. باید همه چراغ قرمزها را با تمام سرعت رد کنم و ماشینهایی را که تک و توک سر راهم سبز می شوند، ببندم به بوق. باید اشک همینطور از دو طرف صورتم بچکد؛ تا سیاهی های ریمل حل شده در اشک - روی دو خط پاک شده کرم پودر دو طرف صورتم- تا وسط گونه ام برسد و محو شود. خط های سفید جاده درست از وسط ماشین می روند تو تا وقتی که صدای بوق ممتد مرا از جا بپراند. ردیف درختها و چراغها سریع و سریعتر رد می شوند؛ بلوارها، دور برگردانها و تابلو ها. نگاهم باید به آن قسمتی از جلوی شیشه باشد که تاریکی آسمان با آخرین نقطه از جاده تلاقی می کند. آنجا که تو، بالایش نشسته ای و با جوهر سفید، روی سیاهی ها می نویسی که من بخوانم. می خوانم و می روم. می نویسی: «بوق.پدال. جیغ لاستیک. " مگه کوری زنیکه ؟" در ماشین محکم. اطلاعات."بچه؟ چهار ساله؟ نه نیوردن". استارت. اتوبان.»

اما دیگر نمی خواهم. به هیچ بیمارستانی سر نمی زنم. در بسته هیچ پزشک قانونی و سردخانه ای را نمی کوبم و به هیچ افسری هر قدر خودش را نگران بچه گمشده ام نشان بدهد؛ شماره تلفن نمی دهم. دیگر حوصله شنیدن صدای جذاب و هوس آلود هیچ مردی را ندارم که به هر بهانه ای زنگ بزند. دیگر به جوهرهای سفید تو هم نگاه نمی کنم. دیگرچشم بسته همه را حفظم: هفت صبح، یک سی دی شاد.با خنده از خواب بیدارش میکنم که برای رفتن مهد، بهانه نگیرد. با اینکه خودش بلد است؛ حتی اگر خواست سرپایش کنم، این کار را هم می کنم. اما باید برود.روی در سفید یخچال، با سیاه می نویسی که خوب ببینم. تو می نویسی و من باید اجرا کنم.فقط نوشته هایت را می بینم.خودت آن بالا پشت میز تحریر نشسته ای. می نویسی و مرا روی کاغذهای خط دار، می پایی. باید تغذیه اش را از توی یخچال بردارم و بگذارم توی ظرف در دار کوچکش. خودکار به دست، تمام صفحه را زیر نظر داری. هر روز باید همین کارها را تکرار کنم. حتما خیلی دلت خنک میشود وقتی به قسمتهایی می رسی که دستهایم شروع می کند به لرزیدن و چشمهایم سیاهی می رود. می دانم بغض که به گلویم فشار می آورد، دلت میخواهد بزنم زیر گریه، یا فرمان را بچرخانم سمت چپ؛ زیر اولین کامیونی که ازروبرو می آید.

چشمهای کوچک و پف کرده اش، خواب خواب است. اما به سرویس مهد سپرده ام _ یعنی تو نوشته ای _ که زودتر بیاید. سوار فولکس قدیمی که می شود، برمی گردم توی سالن، فنجان قهوه ام را که دیگر داغ نیست سر می کشم. فنجان را بر میگردانم توی نعلبکی و باز همان خطهای در هم بی انتهای ته فنجان. این فال هر روزه من است که وادارم میکند فنجان رابچرخانم و به خطهای سفیدی که در سیاهی ها باز میشود، زل بزنم . دفتر و قلم را بر میدارم و لم میدهم روی مبل. دفتر را روی زانویم میگذارم که صورتم بالای کاغذ نباشد. اینطور راحت ترم، وقتی مینویسم هیچ کدامشان مرا نمی بینند.

امروز هر چه خودم بخواهم مینویسم. دیگر پسر بچه سرگردان توی پارک که از پایین نگاهم می کند سرم گیج میرود. بس است هر چه ترسان و لرزان از کنار شبگردها گذشته، هر چه از ترس پارس سگها دویده وسط خیابان و با صدای کش دار ترمز صورت وحشت زده اش را برگردانده سمت ماشین و بعد...تصمیم خودم را گرفته ام . داستان پسر بچه تمام شده است . برای تلافی هم که شده امروز یک زن را مینویسم، که شب و روز پشت میز تحریر می نشیند و تنها چیزی که مینویسد خیابان است و خیابان.

از مهد زنگ می زنند. یادم رفته برای اردوی امروز، رضایت نامه اش را امضا کنم. باید بروم همانجا؛ وگرنه برش می گردانند و امروز دیگر از نوشتن خبری نیست. سوییچ را برمی دارم. باید طوری وارد شوم که از جلوی پنجره کلاسش که می گذرم، مرا نبیند وگرنه بهانه می گیرد که با من برگردد، یا من هم با ماشین بروم دنبال اتوبوسشان که از پنجره برایم دست تکان بدهد. وارد که می شوم، بوی نای نفس با نان و پنیر و پوست نارنگی می زند توی صورتم ، نفسم بند می آید. بچه ها ، وسط سالن توی هم می لولند. به زحمت از لا به لای بچه ها رد می شوم تا برسم به دفتر و امضا بدهم. دوباره ماشین، خیابان، ترافیک، بوق. به اولین پارک که می رسم، درختهای بلندش وسوسه ام می کند. می زنم کنار. روی یک نیمکت می نشینم و به اطراف نگاه می کنم. چند دختر با کوله پشتی رد می شوند. با یکی یک لیوان چای. موهایشان که از زیر روسری پیداست، خیس است. فضای یک استخر، هیاهوی گنگ و بخار گرمی که زمستان ها از روی آب بلند می شود. تا به حال چیزی در موردش ننوشته ام.بلند می شوم. باید ماشین را بردارم و بروم استخر. مایو و کلاه از همانجا می خرم. معمولا دم در استخر می فروشند یا توی رختکن. شیرجه می زنم توی آب. حواسم هست، وقتی هم که زیر آب هستم، خوب گوش کنم که صداها چه طور شنیده می شود. سرم را که بیرون می آورم، به صورتهای خیس، چشمهای قرمز، مایوها و خلخالها نگاه می کنم. به نجات غریقهایی که با مایو روی صندلی های دور استخر نشسته اند، دقیق می شوم با آن سوتهای گاه و بیگاهشان. چشمها بسته،زیر دوش. چهره یک زن دائم در ذهنم این در و آن در می زند. باید چشم بسته، روی آب آمده باشد و سعی کند به هیچ چیز فکر نکند. هنوز مانده تا داستان شود. و تو دایم می نویسی که باید به این فکر کنم: "خوب بود؛ فضای استخر را خیلی وقت بود فراموش کرده بودم." سوار ماشین که می شوم، گوشی را نگاه می کنم. چند تماس نا موفق ازمهد کودک پسرم. حتما می خواسته اند اطلاع بدهند که زودتر برشان می گردانند. باید قبل از اینکه برسد خانه، چیزهایی بنویسم. چهره زن که میخواهد تمرکز بگیرد، خیلی مشغولم می کند. ماتیکم را توی آینه جلو چک می کنم. چشمهایم قرمز و خسته اند. هنوز راه نیفتاده ام. ملودی تند تلفن. شماره مهد روی صفحه گوشی. برمی دارم. فقط وقت می کنم بگویم الو. مستخدم مهد کودک است. میگوید از صبح چندین بار زنگ زده اند. مدیر، مربی ها و بچه ها همه رفته اند اردو. به او خبرداده اند که پشت سر هم شماره مرا بگیرد. بغض کرده و نمی داند چطور بگوید اما بالاخره باید بفهمم بچه ها که ازاتوبوس پیاده شده اند، فقط دیده اند پسرم دویده دنبال یک ماشین و داد زده: مامان! اومدی؟

دستهایم می لرزد. گوشی از دستم می افتد ، سر میخورد کنار پدال ترمز. ماشین را روشن می کنم و تو تا نیمه های شب، اول با جوهر سیاه و بعد با جوهر سفید می نویسی، تا من بین تابلوی کتابفروشی ها و گالری ها و استخرها، دنبال پارکها، سردخانه ها و بیمارستان ها بگردم. مهد کودک تعطیل است. به هیچ پاسگاهی چنین اتفاقی گزارش نشده. هیچ پسر بچه ای کنار جدول خیابان گریه نمیکند. کنار پیاده روها غیر از سیگار فروشها و معتاد های مچاله که دور حلبی های هیزم سوز جمع شده اند کسی نیست. پزشک قانونی و سردخانه ها تعطیلند و همه بیمارستانها را گشته ام. گوشی ام شارژ ندارد. اگر کنار جاده کیوسک تلفنی هم باشد، شماره هیچ کس را بلد نیستم. بنزین هم دارد تمام میشود. ننویس لعنتی. دلم میخواهد همینجا بزنم کنار، پیش همین پارک اسباب بازی، کمربند صندلی اش را از کمر بچه گانه اش باز کنم. نگاهم کند و ناباورانه بگوید: برم سرسره؟ و من بگویم:آره عزیز دلم.

محکم بغلش کنم، سیر ببوسمش و او ذوق زده بگوید: مامان؟ تو هم بیا پیشم.

گفتم ننویس. هر روز صبح که از خواب بیدار می شوم و صورت پف کرده ات را توی آینه می بینم ، می خواهم سر به تنت نباشد. یادم می آید که این داستان دوباره تکرار می شود و تو آن بالا قلم به دست نشسته ای و خاطره هایت را مرور میکنی . مثل هر شب مثل هر روز. مرا هم مثل خودت در به در این خیابانهای کاغذی کرده ای. اولین باری که با دستخط جهنمی ات شروع کردم به راندن، موهایم سیاه سیاه بود. حالا موهای تو هم مثل من جو گندمی شده. خوب که فکر میکنم ،زنی که سعی میکرد روی آب شناور بماند با آن چشمهای بسته و صورت خسته اش چقدر شبیه تو بود. بنویسی یا نه، می خواهم امشب برانم طرف قبرستان شهر؛ آن سنگ قبر کوچک را پیدا کنم و محکم بغلش کنم. دیگرهم نوشته هایت را بالای این آسمان سیاه نمیخوانم . میخواهم چشم بسته رانندگی کنم .

بهاره اله بخش



http://www.arooz.com/
 
بالا