حبیب پرتاری
پریچهره جان ببخش ! تو همین امشب باید همبستر مردی شوی . مردی كه پالتویش همرنگ چشمهایش است . نپرس چرا . فقط با او بخواب . چشمهایت را ببند و فكر هم نكن . گمان نمیكنم آقای عالیجاه به فكرهای تو در آن لحظه اهمیتی بدهد . میتوانی فكر كنی به گذشته . به یاد بیاوری روزی را كه جلوی دانشگاه ایستاده بودی و سعی میكردی خودت را خونسرد نشان بدهی : به ساعتاش نگاهی كرد . پای تكیهگاهاش را عوض كرد و دوباره به ساعتاش نگاه كرد . گمان كرد قرارشان روز دیگری بوده است و یا دست كم ساعت دیگری . نزدیك بود دوباره به انتظار ، دری وری بگوید كه دید از دور می آید . از آن سمت خیابان . با همان شلوار رنگ پریده و موهای كم پشتی كه باد امانشان را بریده بود . لبخند خفیفی را روی لبهایش انداخت .
ببخشید .
مهم نیس .
كاری پیش اومده بود . خیلی دیر كردم ؟
نه . كلاس من هم تازه تموم شده . بریم ؟
همان جای همیشگی . نیمكتی از پاركی خلوت كه كمترین احتمال دردسر را هم نداشت .
شَتَلَق . شَتَلَق . شَتَلَق . سرم گیج میرود . مادرم دوباره بند كرده است به من و بیكاریام . در اتاق بسته است و صدایش پیچ خورده لای آن شَتَلَقها از هشتی خانه می آید . چقدر بد است كه آدم تك فرزند خانه باشد و چقدر بدتر است كه پدرت صبحها برود و شبها خسته برگردد . حداقل خوبی خانههای شلوغ اینست كه آدم در فراوانی فرزندها كمتر دیده میشود .
پریچهره خوبم ! بگذار داخل اتاقات شود . سكوت كن تا گمان كند راضی هستی . بنشین لبه تختات تا فكر كند تو از او راغبتری . از زمختی انگشتهایش نترس و رنگ درنده چشمهایش . سعی كن خودت را به فراموشی بسپاری . رها كن خودت را و به خاطرههای خوبی فكر كن كه من برای تو ساختهام . به روز هفتم خرداد : پسر ، با ترسی از روی خجالت گفت : " تولدت مبارك پری خانم " دختر از خوشحالی نمیدانست چه بگوید . آنقدر نمیدانست كه بغضاش گرفت . پسر ابروهایش را بالا انداخت و با چشمهای گشاده و ترسیده خیره شد به صورت دختر . " این دومین باره كه از یه نفر هدیه میگیرم " ابروهای پسر در هم گره خوردند . دستش را كشید روی سر خلوتاش . " هدیه اول را از خانم معلممون گرفتم . كلاس اول بودم یا دوم یادم نیس " پسر نفس راحتاش را قاطی كرد با خنده .
به چی می خندی ؟ به تنهایی من ؟
نه . به تنهایی خودم كه دیگه داره . . .
این جمله ناتمام اولین جمله بود برای یك آغاز بلند . دختر ایستاد . نمیدانست چرا . آرام سرش را چرخاند و نگاه كرد به . . .
شَتَلَق . شَتَلَق . " . . . همین پسر كبری خانم كه تو هی ازش بد میگی ، ماشالا هزار ماشالا رفته سركار . ازدواج هم كرده . میشنوی ؟ میگم ازدواج هم كرده . كبری خانم . . . اَاَاَه ! بازم برید . بیا سوزن این لكنتی را نخ كن واسم . آره . كبری خانم دیروز پریروزا میگفت میخاد ماشین بخره . پسرش را میگم . از اون مدل بالاهاش . بیا نخش كن دیگه " همه این حرفهایش را از حفظام . داستان پسر كبری خانم را كه تمام كرد میرود سروقت پسرعموی خودم كه چقدر آقا شده و مایه افتخار . . . امشب شب خوبی نیست . این از مادر كه شبیه رادیو شده و برایش مهم نیست كه من به حرفهایش گوش میدهم یا نه ، آن هم از ماجرای صبح . مدام یاد حرفهای آن منشی عشوهایی میافتم و نفسم میخواهد بند بیاید : " اما شما ناامید نباش . آقای عالیجاه خودشون راه حل را پیش پاتون گذاشتن . ایشون گفتن از ماجرای اون پسره اصلاً خوشام نیومده . گفتن بجاش یه مرد قد بلند بذار با پالتوی بلند سبز رنگ . از اون مردا باشه كه . . . "
دلت برای آن پسر تنگ شده است . راستی هنوز هم نمیبخشیاش بخاطر آنروز كه ترا منتظر گذاشت و نیامد ؟ آن روزیكه نشسته بودی روی همان نیمكت كم دردسر ، و حتی من هم ترا با انتظارت تنها گذاشتم و با پسر راه افتادم توی خیابان : همینطور كه راه می رفت به ساعت مچیاش نگاه كرد . فرصت زیاد بود . توی ذهناش مرور كرد . برود ، جزوه را بگیرد ، با همكلاسیها هماهنگ شود برای حضور دسته جمعی در . . . ناگهان مردی دستش را چسبید . بی آنكه سر برگرداند و حتی نگاه كند كه دست چه كسی را گرفته است . پسر نگاهاش كرد . مرد یك پا كم داشت . گفت : یه بوی آشنا میاد . و سرفه كرد . پسر مانده بود كه آن مرد در همهمه خیابانی كه منتهی میشد به دانشگاه چرا دست او را چسبیده است . آنهم میان اینهمه آدم دیگر . مرد ادامه داد : اونجا . سرفه كرد . اونجا دارن . سرفه كرد . اونجا دارن سر میبرن . دست پسر را رها كرد . پسر رفت . یك . دو . قدم سوم را نتوانست بردارد . برگشت تا دوباره آن مرد یك پا را ببیند . گم شده بود لای سرفههایش . پسر با خودش . . .
پاشو برس به زندگیات . خدا منو مرگ بده . هیچ معلوم نیس چه دردی هس تو جون تو . پاشو دیگه . آخه بچه این چه فكر و خیالیه كه تمومی نداره ؟ اصلاً این نامهها را واسه كی مینویسی ؟ همینه دیگه . بابات هم باهاس سركوفت تو را بمن بزنه . كه چیه ؟ بچه خان داداش شده افتخار فامیل و . . .
من هم مثل تو خستهام و حالم از خودم بهم میخورد . نمیدانم چرا دیوار این اتاق رقصاش گرفتهاست . قابهایم كج و معوج شدهاند و حالاست كه جملههای داخلشان مثل ماست بریزند روی فرش .
بگذار صدای نالههایت اتاق را فتح كند . چه اهمیتی دارد كه آن سبزهای درنده را براق میكنی . آن مرد ، آبی است كه از سر هردومان گذشته است . بگذار پلكهایت همدیگر را ببوسند تا باز هم پسری كه دوستاش داری به یادت بیاید . همان پسری كه بخاطر زخمهایش ترا منتظر گذاشت .
پسر با قدمهایی كه تا دویدن فاصله كمی داشتند مسیر آمدن را برمیگشت . نمیدانست میرود یا فرار میكند . او حتی نمیدانست كه زیر چشماش سیاه شده و از پیشانیاش جریان سرخی جاری است . با قدمهای بلند و تند میرفت . چشمهایش كسی را نمیدیدند . توی سرش هیاهویی بپا بود . جنجالی كه رنگ خون داشت . جلوی دانشگاه شده بود جای رقص كاغذها . كاغذهایی كه هركدامشان از قید یك كلاسور رها شده بودند . فارغ از اینكه از كدام درس آمدهاند شانههاشان را بهم میمالاندند و با ساز باد میرقصیدند . یكهو صدایی توی گوشاش پیچید .
یادم اومد . اون بو را میگم .
همان مرد بود . همان مردی كه فقط یك پا كم داشت .
بوی شیمیایی بود .
وقتی از مرد دور میشد آشوب جلوی دانشگاه را فراموش كرد و فقط از خودش میپرسید آن مرد چرا دیگر سرفه نكرد ؟
پریچهره جان ! دلت می خواهد پیرزنی باشی كه گربهاش را بیشتر از نوههایش دوست دارد ؟ یا كودكی كه هر شب آدمهای قصه را در اتاقاش میزبانی می كند ؟ دوست دارم از من چیزی بخواهی .
راستی شما هیچ میدونستین آقای عالیجاه خودشون هنرمندن ؟ دست برقضا دستی به قلم هم دارن ؟ پس یه وقت فكر نكنی كه ایشون فقط مادیات را . . . اگه مایلید شماره اینجا را به شما بدم كه راحت تر پیگیر كارِتون باشین . همیشه هم خودم ور میدارم .
بخاطر تلاش در زمینه . . . لوح را به شما هنر . . . دورة جشنواره ادبیات داس . . . لكه های تحسین ، فرش را كثیف كرده اند . گلهای این قالی چقدر درشت شده اند . خوابم یا بیدار ؟ میخواهم كمی با مادرم حرف بزنم . شاید هم دنبال كاری گشتم . كاری كه كار باشد .
http://www.arooz.com/
پریچهره جان ببخش ! تو همین امشب باید همبستر مردی شوی . مردی كه پالتویش همرنگ چشمهایش است . نپرس چرا . فقط با او بخواب . چشمهایت را ببند و فكر هم نكن . گمان نمیكنم آقای عالیجاه به فكرهای تو در آن لحظه اهمیتی بدهد . میتوانی فكر كنی به گذشته . به یاد بیاوری روزی را كه جلوی دانشگاه ایستاده بودی و سعی میكردی خودت را خونسرد نشان بدهی : به ساعتاش نگاهی كرد . پای تكیهگاهاش را عوض كرد و دوباره به ساعتاش نگاه كرد . گمان كرد قرارشان روز دیگری بوده است و یا دست كم ساعت دیگری . نزدیك بود دوباره به انتظار ، دری وری بگوید كه دید از دور می آید . از آن سمت خیابان . با همان شلوار رنگ پریده و موهای كم پشتی كه باد امانشان را بریده بود . لبخند خفیفی را روی لبهایش انداخت .
ببخشید .
مهم نیس .
كاری پیش اومده بود . خیلی دیر كردم ؟
نه . كلاس من هم تازه تموم شده . بریم ؟
همان جای همیشگی . نیمكتی از پاركی خلوت كه كمترین احتمال دردسر را هم نداشت .
شَتَلَق . شَتَلَق . شَتَلَق . سرم گیج میرود . مادرم دوباره بند كرده است به من و بیكاریام . در اتاق بسته است و صدایش پیچ خورده لای آن شَتَلَقها از هشتی خانه می آید . چقدر بد است كه آدم تك فرزند خانه باشد و چقدر بدتر است كه پدرت صبحها برود و شبها خسته برگردد . حداقل خوبی خانههای شلوغ اینست كه آدم در فراوانی فرزندها كمتر دیده میشود .
پریچهره خوبم ! بگذار داخل اتاقات شود . سكوت كن تا گمان كند راضی هستی . بنشین لبه تختات تا فكر كند تو از او راغبتری . از زمختی انگشتهایش نترس و رنگ درنده چشمهایش . سعی كن خودت را به فراموشی بسپاری . رها كن خودت را و به خاطرههای خوبی فكر كن كه من برای تو ساختهام . به روز هفتم خرداد : پسر ، با ترسی از روی خجالت گفت : " تولدت مبارك پری خانم " دختر از خوشحالی نمیدانست چه بگوید . آنقدر نمیدانست كه بغضاش گرفت . پسر ابروهایش را بالا انداخت و با چشمهای گشاده و ترسیده خیره شد به صورت دختر . " این دومین باره كه از یه نفر هدیه میگیرم " ابروهای پسر در هم گره خوردند . دستش را كشید روی سر خلوتاش . " هدیه اول را از خانم معلممون گرفتم . كلاس اول بودم یا دوم یادم نیس " پسر نفس راحتاش را قاطی كرد با خنده .
به چی می خندی ؟ به تنهایی من ؟
نه . به تنهایی خودم كه دیگه داره . . .
این جمله ناتمام اولین جمله بود برای یك آغاز بلند . دختر ایستاد . نمیدانست چرا . آرام سرش را چرخاند و نگاه كرد به . . .
شَتَلَق . شَتَلَق . " . . . همین پسر كبری خانم كه تو هی ازش بد میگی ، ماشالا هزار ماشالا رفته سركار . ازدواج هم كرده . میشنوی ؟ میگم ازدواج هم كرده . كبری خانم . . . اَاَاَه ! بازم برید . بیا سوزن این لكنتی را نخ كن واسم . آره . كبری خانم دیروز پریروزا میگفت میخاد ماشین بخره . پسرش را میگم . از اون مدل بالاهاش . بیا نخش كن دیگه " همه این حرفهایش را از حفظام . داستان پسر كبری خانم را كه تمام كرد میرود سروقت پسرعموی خودم كه چقدر آقا شده و مایه افتخار . . . امشب شب خوبی نیست . این از مادر كه شبیه رادیو شده و برایش مهم نیست كه من به حرفهایش گوش میدهم یا نه ، آن هم از ماجرای صبح . مدام یاد حرفهای آن منشی عشوهایی میافتم و نفسم میخواهد بند بیاید : " اما شما ناامید نباش . آقای عالیجاه خودشون راه حل را پیش پاتون گذاشتن . ایشون گفتن از ماجرای اون پسره اصلاً خوشام نیومده . گفتن بجاش یه مرد قد بلند بذار با پالتوی بلند سبز رنگ . از اون مردا باشه كه . . . "
دلت برای آن پسر تنگ شده است . راستی هنوز هم نمیبخشیاش بخاطر آنروز كه ترا منتظر گذاشت و نیامد ؟ آن روزیكه نشسته بودی روی همان نیمكت كم دردسر ، و حتی من هم ترا با انتظارت تنها گذاشتم و با پسر راه افتادم توی خیابان : همینطور كه راه می رفت به ساعت مچیاش نگاه كرد . فرصت زیاد بود . توی ذهناش مرور كرد . برود ، جزوه را بگیرد ، با همكلاسیها هماهنگ شود برای حضور دسته جمعی در . . . ناگهان مردی دستش را چسبید . بی آنكه سر برگرداند و حتی نگاه كند كه دست چه كسی را گرفته است . پسر نگاهاش كرد . مرد یك پا كم داشت . گفت : یه بوی آشنا میاد . و سرفه كرد . پسر مانده بود كه آن مرد در همهمه خیابانی كه منتهی میشد به دانشگاه چرا دست او را چسبیده است . آنهم میان اینهمه آدم دیگر . مرد ادامه داد : اونجا . سرفه كرد . اونجا دارن . سرفه كرد . اونجا دارن سر میبرن . دست پسر را رها كرد . پسر رفت . یك . دو . قدم سوم را نتوانست بردارد . برگشت تا دوباره آن مرد یك پا را ببیند . گم شده بود لای سرفههایش . پسر با خودش . . .
پاشو برس به زندگیات . خدا منو مرگ بده . هیچ معلوم نیس چه دردی هس تو جون تو . پاشو دیگه . آخه بچه این چه فكر و خیالیه كه تمومی نداره ؟ اصلاً این نامهها را واسه كی مینویسی ؟ همینه دیگه . بابات هم باهاس سركوفت تو را بمن بزنه . كه چیه ؟ بچه خان داداش شده افتخار فامیل و . . .
من هم مثل تو خستهام و حالم از خودم بهم میخورد . نمیدانم چرا دیوار این اتاق رقصاش گرفتهاست . قابهایم كج و معوج شدهاند و حالاست كه جملههای داخلشان مثل ماست بریزند روی فرش .
بگذار صدای نالههایت اتاق را فتح كند . چه اهمیتی دارد كه آن سبزهای درنده را براق میكنی . آن مرد ، آبی است كه از سر هردومان گذشته است . بگذار پلكهایت همدیگر را ببوسند تا باز هم پسری كه دوستاش داری به یادت بیاید . همان پسری كه بخاطر زخمهایش ترا منتظر گذاشت .
پسر با قدمهایی كه تا دویدن فاصله كمی داشتند مسیر آمدن را برمیگشت . نمیدانست میرود یا فرار میكند . او حتی نمیدانست كه زیر چشماش سیاه شده و از پیشانیاش جریان سرخی جاری است . با قدمهای بلند و تند میرفت . چشمهایش كسی را نمیدیدند . توی سرش هیاهویی بپا بود . جنجالی كه رنگ خون داشت . جلوی دانشگاه شده بود جای رقص كاغذها . كاغذهایی كه هركدامشان از قید یك كلاسور رها شده بودند . فارغ از اینكه از كدام درس آمدهاند شانههاشان را بهم میمالاندند و با ساز باد میرقصیدند . یكهو صدایی توی گوشاش پیچید .
یادم اومد . اون بو را میگم .
همان مرد بود . همان مردی كه فقط یك پا كم داشت .
بوی شیمیایی بود .
وقتی از مرد دور میشد آشوب جلوی دانشگاه را فراموش كرد و فقط از خودش میپرسید آن مرد چرا دیگر سرفه نكرد ؟
پریچهره جان ! دلت می خواهد پیرزنی باشی كه گربهاش را بیشتر از نوههایش دوست دارد ؟ یا كودكی كه هر شب آدمهای قصه را در اتاقاش میزبانی می كند ؟ دوست دارم از من چیزی بخواهی .
راستی شما هیچ میدونستین آقای عالیجاه خودشون هنرمندن ؟ دست برقضا دستی به قلم هم دارن ؟ پس یه وقت فكر نكنی كه ایشون فقط مادیات را . . . اگه مایلید شماره اینجا را به شما بدم كه راحت تر پیگیر كارِتون باشین . همیشه هم خودم ور میدارم .
بخاطر تلاش در زمینه . . . لوح را به شما هنر . . . دورة جشنواره ادبیات داس . . . لكه های تحسین ، فرش را كثیف كرده اند . گلهای این قالی چقدر درشت شده اند . خوابم یا بیدار ؟ میخواهم كمی با مادرم حرف بزنم . شاید هم دنبال كاری گشتم . كاری كه كار باشد .
http://www.arooz.com/