• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حبیب پرتاری

پریچهره جان ببخش ! تو همین امشب باید همبستر مردی شوی . مردی كه پالتویش همرنگ چشم‌هایش است . نپرس چرا . فقط با او بخواب . چشم‌هایت را ببند و فكر هم نكن . گمان نمی‌كنم آقای عالیجاه به فكر‌های تو در آن لحظه اهمیتی بدهد . می‌توانی فكر كنی به گذشته . به یاد بیاوری روزی را كه جلوی دانشگاه ایستاده ‌بودی و سعی می‌كردی خودت را خونسرد نشان بدهی : به ساعت‌ا‌ش نگاهی كرد . پای تكیه‌گاه‌اش را عوض كرد و دوباره به ساعت‌اش نگاه كرد . گمان كرد قرارشان روز دیگری بوده است و یا دست كم ساعت دیگری . نزدیك بود دوباره به انتظار ، دری وری بگوید كه دید از دور می آید . از آن سمت خیابان . با همان شلوار رنگ پریده و موهای كم پشتی كه باد امان‌شان را بریده بود . لبخند خفیفی را روی لب‌هایش انداخت .
ببخشید .
مهم نیس .
كاری پیش اومده بود . خیلی دیر كردم ؟
نه . كلاس من هم تازه تموم شده . بریم ؟

همان جای همیشگی . نیمكتی از پاركی خلوت كه كمترین احتمال دردسر را هم نداشت .
شَتَلَق . شَتَلَق . شَتَلَق . سرم گیج می‌رود . مادرم دوباره بند كرده است به من و بیكاری‌ام . در اتاق بسته است و صدایش پیچ خورده لای آن شَتَلَق‌‌ها از هشتی خانه می آید . چقدر بد است كه آدم تك فرزند خانه باشد و چقدر بدتر است كه پدرت صبح‌ها برود و شب‌ها خسته برگردد . حداقل خوبی خانه‌های شلوغ اینست كه آدم در فراوانی فرزند‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ها كمتر دیده می‌شود .
پریچهره خوبم ! بگذار داخل اتاق‌ات شود . سكوت كن تا گمان كند راضی هستی . بنشین لبه تخت‌ات تا فكر كند تو از او راغب‌تری . از زمختی انگشت‌هایش نترس و رنگ درنده چشم‌هایش . سعی كن خودت را به فراموشی بسپاری . رها كن خودت را و به خاطره‌های خوبی فكر كن كه من برای تو ساخته‌ام . به روز هفتم خرداد : پسر ، با ترسی از روی خجالت گفت : " تولدت مبارك پری خانم " دختر از خوشحالی نمی‌دانست چه بگوید . آنقدر نمی‌دانست كه بغض‌اش گرفت . پسر ابروهایش را بالا انداخت و با چشم‌های گشاده و ترسیده خیره شد به صورت دختر . " این دومین باره كه از یه نفر هدیه می‌گیرم " ابروهای پسر در هم گره خوردند . دستش را كشید روی سر خلوت‌اش . " هدیه اول را از خانم معلم‌مون گرفتم . كلاس اول بودم یا دوم یادم نیس " پسر نفس راحت‌اش را قاطی كرد با خنده .
به چی می خندی ؟ به تنهایی من ؟
نه . به تنهایی خودم كه دیگه داره . . .

این جمله ناتمام اولین جمله بود برای یك آغاز بلند . دختر ایستاد . نمی‌دانست چرا . آرام سرش را چرخاند و نگاه كرد به . . .
شَتَلَق . شَتَلَق . " . . . همین پسر كبری خانم كه تو هی ازش بد می‌گی ، ماشالا هزار ماشالا رفته سركار . ازدواج هم كرده . می‌شنوی ؟ می‌گم ازدواج هم كرده . كبری خانم . . . اَاَاَه ! بازم برید . بیا سوزن این لكنتی را نخ كن واسم . آره . كبری خانم دیروز پریروزا می‌گفت می‌خاد ماشین بخره . پسرش را می‌گم . از اون مدل بالاهاش . بیا نخش كن دیگه " همه این حرف‌هایش را از حفظ‌ام . داستان پسر كبری خانم را كه تمام كرد می‌رود سروقت پسرعموی خودم كه چقدر آقا شده و مایه افتخار . . . امشب شب خوبی نیست . این از مادر كه شبیه رادیو شده و برایش مهم نیست كه من به حرف‌هایش گوش می‌دهم یا نه ، آن هم از ماجرای صبح . مدام یاد حرف‌های آن منشی عشوه‌ایی می‌افتم و نفسم می‌خواهد بند بیاید : " اما شما ناامید نباش . آقای عالیجاه خودشون راه حل را پیش پاتون گذاشتن . ایشون گفتن از ماجرای اون پسره اصلاً خوش‌ام نیومده . گفتن بجاش یه مرد قد بلند بذار با پالتوی بلند سبز رنگ . از اون مردا باشه كه . . . "

دلت برای آن پسر تنگ شده است . راستی هنوز هم نمی‌بخشی‌اش بخاطر آنروز كه ترا منتظر گذاشت و نیامد ؟ آن روزی‌كه نشسته بودی روی همان نیمكت كم دردسر ، و حتی من هم ترا با انتظار‌ت تنها گذاشتم و با پسر راه افتادم توی خیابان : همینطور كه راه می رفت به ساعت مچی‌اش نگاه كرد . فرصت زیاد بود . توی ذهن‌اش مرور كرد . برود ، جزوه را بگیرد ، با همكلاسی‌ها هماهنگ شود برای حضور دسته جمعی در . . . ناگهان مردی دستش را چسبید . بی آنكه سر برگرداند و حتی نگاه كند كه دست چه كسی را گرفته‌ است . پسر نگاه‌اش كرد . مرد یك پا كم داشت . گفت : یه بوی آشنا میاد . و سرفه كرد . پسر مانده بود كه آن مرد در همهمه خیابانی كه منتهی می‌شد به دانشگاه چرا دست او را چسبیده است . آنهم میان اینهمه آدم دیگر . مرد ادامه داد : اونجا . سرفه كرد . اونجا دارن . سرفه كرد . اونجا دارن سر می‌برن . دست پسر را رها كرد . پسر رفت . یك . دو . قدم سوم را نتوانست بردارد . برگشت تا دوباره آن مرد یك پا را ببیند . گم شده بود لای سرفه‌هایش . پسر با خودش . . .
پاشو برس به زندگی‌ات . خدا منو مرگ بده . هیچ معلوم نیس چه دردی هس تو جون تو . پاشو دیگه . آخه بچه این چه فكر و خیالیه كه تمومی نداره ؟ اصلاً این نامه‌ها را واسه كی می‌نویسی ؟ همینه دیگه . بابات هم باهاس سركوفت تو را بمن بزنه . كه چیه ؟ بچه خان داداش شده افتخار فامیل و . . .

من هم مثل تو خسته‌ام و حالم از خودم بهم می‌خورد . نمی‌دانم چرا دیوار این اتاق رقص‌اش گرفته‌است . قابهایم كج و معوج شده‌اند و حالاست كه جمله‌های داخل‌شان مثل ماست بریزند روی فرش .
بگذار صدای ناله‌هایت اتاق را فتح كند . چه اهمیتی دارد كه آن سبزهای درنده را براق می‌كنی . آن مرد ، آبی است كه از سر هردو‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌مان گذشته است . بگذار پلك‌هایت همدیگر را ببوسند تا باز هم پسری كه دوست‌اش داری به یادت بیاید . همان پسری كه بخاطر زخم‌هایش ترا منتظر گذاشت .
پسر با قدمهایی كه تا دویدن فاصله كمی داشتند مسیر آمدن را برمی‌گشت . نمی‌دانست می‌رود یا فرار می‌كند . او حتی نمی‌دانست كه زیر چشم‌اش سیاه شده و از پیشانی‌اش جریان سرخی جاری است . با قدمهای بلند و تند می‌رفت . چشم‌هایش كسی را نمی‌دیدند . توی سرش هیاهویی بپا بود . جنجالی كه رنگ خون داشت . جلوی دانشگاه شده بود جای رقص كاغذها . كاغذهایی كه هركدامشان از قید یك كلاسور رها شده بودند . فارغ از اینكه از كدام درس آمده‌اند شانه‌هاشان را بهم می‌مالاندند و با ساز باد می‌رقصیدند . یكهو صدایی توی گوش‌اش پیچید .

یادم اومد . اون بو را می‌گم .
همان مرد بود . همان مردی كه فقط یك پا كم داشت .
بوی شیمیایی بود .
وقتی از مرد دور می‌شد آشوب جلوی دانشگاه را فراموش كرد و فقط از خودش می‌پرسید آن مرد چرا دیگر سرفه نكرد ؟
پریچهره جان ! دلت می خواهد پیرزنی باشی كه گربه‌اش را بیشتر از نوه‌هایش دوست دارد ؟ یا كودكی كه هر شب آدمهای قصه را در اتاق‌اش میزبانی می كند ؟ دوست دارم از من چیزی بخواهی .
راستی شما هیچ می‌دونستین آقای عالیجاه خودشون هنرمندن ؟ دست برقضا دستی به قلم هم دارن ؟ پس یه وقت فكر نكنی كه ایشون فقط مادیات را . . . اگه مایلید شماره اینجا را به شما بدم كه راحت تر پیگیر كارِتون باشین . همیشه هم خودم ور می‌دارم .
بخاطر تلاش در زمینه . . . لوح را به شما هنر . . . دورة جشنواره ادبیات داس . . . لكه های تحسین ، فرش را كثیف كرده اند . گل‌های این قالی چقدر درشت شده اند . خوابم یا بیدار ؟ می‌خواهم كمی با مادرم حرف بزنم . شاید هم دنبال كاری گشتم . كاری كه كار باشد .



http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
این روزها پیاپی به دستانم خیره می شوم. زیر و رویشان را بر انداز می کنم. گاه خیال می کنم که بین خطوط کف دستم راه می روم یا دنبال راهی می گردم که نمی یابمش.
حسی در درونم شعله می کشد ،حسی که متضاد و پیوسته و متحد است.حسی آمیخته از حسد وحسرت همراه با شادی و شعف.
احساس می کنم در دستانم چیزی بوده که اکنون نیست .احساس می کنم چیزی عزیز از کف دست عرق کرده و خیسم لیز خورده و در رفته است.
احساس می کنم روزی این انگشتان با بسته نشدنشان همه آب جمع شده در کف دستانم را ریختند و آب ریخته را کسی نمی تواند جمع کند.
دلم می خواهد دستانم را مشت کنم و انگشتانم را به کف دستم فشار دهم آن طور که جای ناخنهایم عمیق شود در گوشت دستم و سوزش جهش خون از زخمهای آن مزه شوری در دهانم به جا گذارد.
اگر این دستها این گونه فشرده بودند چیزی از آن آب در کف دستانم باقی می ماند؟
دستم را که باز می کنم خون از دانه دانه شیارهای جای ناخنها بیرون می زند. کف دستم مرطوب است از عرق. کم کم همه کف دستم سرخ می شود و ناخنهایم که سیاه سیاه شده بودند ، حالا رنگ ارغوانی به خود می گیرند.
انگار همه آن آبهای از دست رفته با خونم روان می شوند و خونابه ای به راه می اندازند. باز دستم را مشت می کنم،بالا می آورمش. درست جلوی چشمانم. فشارش می دهم. خونابه ها از بین فشردگی کف دست و انگشتها آرام آرام و بی هیچ عجله ای می چکند.
حسرتم در از دست دادنش در پشت حسدم به دستم که روزی آن را در خود گرفت ، و غضبم به او که رهایش کرد گم می شود.
دستم را رها می کنم پایین. مشتم خود به خود باز می شود وفشار بیرون زدن خون را از شیارهایی که حالا عمیق تر شده اند ، حس می کنم. با یاد آن روزها ، قلبم تندتر می زند ، سرم به دوران می افتد و حالتی خلسه مانند می یابم.
صدای چکیدن یک قطره از خونابه ها از سر انگشت سبابه ام بر روی کاغذی که پای میز افتاده است و پر است از خاطرات ، به خود می آوردم.
با دستانم چشمها و گونه هایم را پاک می کنم و بی احساس به جایی در دور دستها بر روی دیوار سفید و بی نشانه رو به رویم خیره می شوم.
صورتم باید سرخ شده باشد.

علیرضا کرباسیون
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حالا بوي‌ فيلتوس‌ مي‌آد. اين‌ هم‌ برگ‌هاي‌ پهنش‌. سرد سرد. يك‌ كم‌ هم‌ ليز. باهاش‌ دست‌ مي‌دم‌. مزه‌اش‌ تلخ‌ بود.
يك‌ روز كه‌ مي‌خواستم‌ عين‌ دايي‌ علي‌ روي‌ درخت‌ سيب‌; روي‌ تنه‌ي‌ فيلتوس‌ توي‌ انباري‌ يك‌ پنج‌ گنده‌ي‌ چپكي ‌بكشم‌ و زيرش‌ رو خط خطي‌ كنم‌ تا مامان‌ بياد و بگه‌: وا... كامران‌ بسته‌ اين‌ چه‌ ادا و اطوارهاي‌ بچه‌گانه‌اي‌ است‌ كه ‌درآورده‌اي‌؟ از من‌ و تو گذشته‌ اين‌ كارها!
بعد نگاه‌ دايي‌ علي‌ كنه‌. يه‌ جورهايي‌ كه‌ پقي‌ بزنه‌ زير خنده‌ و قاه‌ قاه‌ كنه‌. بعدش‌ دايي‌ علي‌ بگه‌: اهان‌ مي‌خواي ‌رسواي‌ عالممون‌ كني‌؟ چه‌ خبره‌ اين‌قدر صدات‌ رو بلند كردي‌...
اما مزه‌اش‌ تلخ‌ بود وقتي‌ پنج‌ چپكي‌ رو مي‌خواستم‌ بكشم‌ يه‌ چيزي‌ عين‌ شير اومد ازش‌ بيرون‌. زبونم‌ رو كه‌ بهش‌زدم‌ تلخ‌ بود. تلخيش‌ تا تو گلويم‌ رو سوزوند. تازاش‌ هم‌ هرچي‌ وايستادم‌ مامان‌ نيومد بگه‌ بسه‌. حتما ادا و اطوارهاي‌ من‌ بچه‌گانه‌ بوده‌ عين‌ خودم‌. كه‌ نيومد چيزي‌ بهم‌ بگه‌. اما دايي‌ علي‌ كه‌ بچه‌ نبود، سبيل‌ داشت‌.
مامان‌ و دايي‌ علي‌ رفتند تو اتاق‌، باز يواش‌ يواش‌ دارن‌ حرف‌ مي‌زنند. مامان‌ آه‌ آه‌ مي‌كنه‌. واي‌ واي‌ حتما خيلي ناراحته‌ باز كار بد كردم‌ لابد.
دايي‌ علي‌ مامان‌ رو بوس‌ مي‌كنه‌ تا مامان‌ ديگه‌ ناراحت‌ نباشه‌ و آه‌ آه‌ نكنه‌. تا منو مي‌بينه‌ مي‌گه‌; هي‌ ديوونه‌ برو تو اتاقت‌. مامان‌ هيچي‌ نمي‌گه‌. تازش‌ هم‌ منو نديده‌. اصلا خيلي‌ وقته‌ نديده‌. منو‌ خيلي‌ وقته‌ عزيز نكرده‌ و نگفته‌: تپلي‌ور نپري‌...
دلم‌ واسه‌ بابا تنگ‌ شده‌. يه‌ عالمه‌. همه‌اش‌ مأموريت‌ مي‌ره‌. مامان‌ مي‌گه‌.
وقتي‌ مي‌گم‌ بابام‌ كو؟ مي‌گه‌ بچه‌ اين‌ قدر نق‌ نزن‌. بابات‌ مي‌آد برات‌ سوغات‌ مي‌آره‌. اما اشكش‌ و يه‌ جورهايي‌ نگاه‌عكس‌ بابا مي‌كنه‌ انگاري‌ كه‌ بابا هست‌.
آوخ‌... خار رفت‌ تو دستم‌. اين‌ علفه‌ چيه‌ كنار فيلتوس‌ دراومده‌. مي‌دونم‌ اگه‌ به‌ مامان‌ بگم‌ خار رفته‌ توي‌ دستم‌ ديگه ‌مثه‌ قبلنا نمي‌گه‌: پسر گلم‌، ناز خوشگلم‌، دست‌ به‌ گلا نمي‌زنه‌. اگه‌ بزنه‌ خانم‌ گل‌ نيشش‌ مي‌زنه‌.
بعدش‌ هم‌ دستم‌ روبوس‌ كنه‌ و خار رو دربياره‌.
اون‌ روزشم‌ كه‌ خوردم‌ زمين‌ هم‌ نيومد بلندم‌ كنه‌. هر چي‌ هم‌ بابا گفت‌: بچه‌ رو وردار دستم‌ بنده‌.
داد مي‌زد: بچه‌ من‌ تنها نيست‌ بچه‌ تو هم‌ هست‌، خودت‌ ورش‌ دار.
منهم‌ رو زمين‌ هي‌ گريه‌ كردم‌ و زانومو كه‌ قرمز شده‌ بود رو نگاه‌ كردم‌... حتما يه‌ كار بدي‌ كردم‌ كه‌ مامان‌ و بابا از دستم ‌ناراحتن‌.
من‌ كه‌ وقتي‌ مسعود موهام‌ رو كشيد داد نزدم‌ كه‌، فقط گريه‌ كردم‌ تازش‌ هم‌ به‌ قول‌ دايي‌ علي‌ خفه‌ خون‌ گرفتم‌...
مي‌گم‌ دايي‌ علي‌؟ اصلا مگه‌ مي‌شه‌ آدم‌ دو تا دايي‌ علي‌ داشته‌ باشه‌؟! مامان‌ ميگه‌ مي‌شه‌.
مسعود ميگه‌ نه‌ مثل‌ اين‌كه‌ آدم‌ دو تا دايي‌ هوشنگ‌ داشته‌ باشه‌؟ نمي‌شه‌ كه‌; حتما يكي‌اش‌ هوشنگه‌ و يكي‌اش‌ هم ‌نادر. مي‌دونستم‌ نادر و هوشنگ‌ دايي‌هاي‌ مسعودند... اما من‌ حرف‌ مامان‌ رو بهش‌ گفتم‌، اونهم‌ موهام‌ رو كشيد و چنگ ‌زد تو صورتم‌ اما بازم‌ گريه‌ نكردم‌، مرد كه‌ گريه‌ نمي‌كنه‌. بابام‌ گفته‌... آوخ‌... آوخ‌...
سرم‌ درد مي‌كنه‌ چقدر؟!!... آوخ‌ از رو چهارپايه‌ افتادم‌ آخه‌ مي‌خواستم‌ ماشيني‌ رو كه‌ بابام‌ برام‌ گرفته‌ بود رو وردارم‌. حالا سرم‌ اوف‌ شده‌. هي‌ مي‌خوام‌ بلند شم‌. انباري‌ مي‌چرخه‌ و مي‌خورم‌ زمين‌; دلم‌ هم‌ يه‌ جورهاي‌ شده‌. يه‌چيزهايي‌ كه‌ خورده بودم‌ ريخته‌ رو زمين‌; اه‌... دلم‌ مي‌خواد گريه‌ كنم‌ اما مرد كه‌ گريه‌ نمي‌كنه‌...
منكه‌ مي‌دونم‌ دايي‌ علي‌، آقا كامرانه‌. اما مامان‌ گفته‌ هر وقت‌ آقا كامران‌ اومد بايد بگي‌ دايي‌ علي‌، اومده‌. اما آخه دايي‌ علي‌ كوتاهه‌، ريش‌ داره‌. سبيل‌ داره‌. تازش‌ هم‌ اون‌ مي‌خنده‌. اما اين‌ دايي‌ علي‌ اخمويه‌... آوخ‌...
باز سرم‌ درد گرفت‌. صداي‌ زنگ‌ مي‌آد. خدا كنه‌ ديگه‌ بابا باشه‌... چقدر همه‌جا تاريك‌ و روشن‌ مي‌شه‌... بابا، آوخ‌،... بابا ديدي‌ گريه‌...

مهدي كفّاش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
جلوي چشمام سيا شد، سيا شد، تو سرم چرخ و فلك شد، الاكلنگ شد ،خوردم زمين .هي خوردم زمين .

از اون روز مامانم خيلي مهربون شد . از اون روز كه رفتيم پيش اون آقاهه با پيرهن سفيد بلند ، لپ منو كند گفت : « پسر خوشگله .» بعد بلندم كرد زور زوركي خوابوند رو تخت كه به جاي اينكه گرم و نرم باشه، يخ و ليز بود . پلاستيكي ، نه مثه رختخواب ما كه پنبه ايه ، پارچه ايه ، نرمه . اگه آدم بخوابه رو اون كه مي چاد. اون روز كه روي سنگهاي ايوون خوابم برده بود ، مامانم نفهميده بود ، بعدش همه تنم درد گرفت ، هي سرفه كردم ، آب از بيني و چشمام اومد بيرون . مامانم گفت : « چايده بچم .» اون وقت منو برد پيش يه آقايي با همين لباسها ، اما اين نبود ها ، بهم سوزن زد . اونقدر درد اومد .اونقدر گريه كردم . داره تو سرم چرخ و فلك مي شه الاكلنگ مي شه .

خوب حالا اگه مي خوابيدم رو اون تشك يخ دوباره مي چايدم ، دوباره بهم سوزن مي زدن . زور زدم بلند بشم مامانم هولم داد كه بخوابم ، منم گريه ام گرفت . يه دفعه سقف اومد پايين ، من رفتم رو هوا ، بعد اون آقاهه نازم كرد ، ول شدم رو زمين .

تا ا ز اتاق اومديم بيرون ، مامانم منو بغل كرد تا دم خونه نذاشت پايين . نگفت : خودت راه بيا ،خودت راه بيا . اولش نمي دونم چرا منو چسبوند تو سينه اش هق و هق گريه كرد . اشكاش سرمو خيس كرده بود . مي خواستم گريه كنم كه سرمو از تو سينه اش برداشت نازم كرد . گفت : « گريه نكن عزيزم ، خوشگلم ، قربونت برم ، چيزي نشده .» بوسم كرد ، سرو كله وهمه جامو . اونقدر خوشم اومد ،خودمو چسبوندم بهش . با گوشه روسريش اشكاشو پاك كرد ، بينيشو محكم فشا ر داد و چادرشو كشيد جلو تر. هر چي باد توسينه اش بود رو يه دفعه داد بيرون . گفت : «خدا بزرگه.» . تو دلم گفتم : خدا بزرگه ؟ از صابخونمونم بزرگتر ؟ كه هروقت مي ياد بابا مي ره تو توالت قايم مي شه ، قد اين در ختهاس ؟ قد مناره هاي امامزده ؟ حالا به چه درد مي خوره ؟

اين ماشين رو ببين ، ببين چقدر بزرگه ، چقدر رنگش قشنگه ، همون روز كه گفتم خيلي مهربون شده بود، همون روز برام خريد . يادته بعد كه رفتيم خونه ،تو پشت فرمان بود ي من هل مي دادم قام قام قاام....

مامان بزرگ كه اومد خونمون ، منو بغل كرد و بهم شوكولات داد ، هشت ده تا ، خيلي ، يه مشت . گفت : « يا امام غريب ، من اين طفلو ازتو مي خوام . چشمش زدن بچمو ، چشمش زدن . » بعد يه چيزايي گردوند دورسرم و ريخت تو آتيش ، همه جا را دود گرفت ، مامان بزرگ ميون دودا گم شد .

صبح با داد بابا از خواب پريدم . اين دفعه داشت خودشو مي زد ، مامانم هم داشت خودشو مي زد . من از ترس چشمامو بستم . بابام اومد كنارش گفت : «خدا خودش مي دونه وضع مارو . مي خواي دس رو دس بذاري تا اين طفل نفله بشه ؟ تو كه ميدوني من كاري از دستم برنمي ياد ، تابلو شدم بابا ، تابلو . چاره اي نداريم . مي گي چي كاركنم ؟ هان؟ » يه كم بعد همه جا ساكت شد . مامان اومد پيشم ،از بوش فهميدم دست كشيد رو سرم ، چيريك ، چيريك اشكاش ، ريخت رو پيشونيم .

گفتم كه مامانم مهربون شده ، با همه . وقتي اون آقاهه اومد خونمون بابا گفت : « اين عموه ، بيا سلام كن . سلام كن به عمو، آ باريك اله . » مامانم دعوا نكرد ، سر بابام جيغ نكشيد ، با همه مهربون شده . بابا منو نشوند پهلوي خودش گفت : « عمو با مامان كار داره . بيا بشين دل بابا ،آ باريك اله .» بعد از تو دهنش يه دودايي فوت كرد تو صورت من . منم چشمامو بستم .گفت : « نتر س، دواي دردته ، مثه بازيه ، ببين اينا رو، چرخ مي زنن مي رن بالا ، مي رن بالا. مثه چرخ و فلك . » همينطور كه دودا مي رفتن بالا ، من ولو شدم رو زمين .

اون روز كه رفتيم امامزاده ، زن صابخونمون هم با يه سيني پراز لقمه اومده بود . دخترش همون طور كه لقمه بزرگشو گاز مي زد زل زده بود به من . منم دلم خواست ، گفتم : « از اونها مي خوام ، از اونا. » مامانم سلام كرد ، نگاه كرد به مامانم و دست دختره رو گرفت كشيد كنار . اخمهاش تو هم بود ، مثه وقتي بابا منو دعوا مي كنه . چادرشو كشيد جلو دهنش ، اما من فهميدم چي گفت . مثه بابا فش داد .
مامان مي گه: « بابات مريضه .» راس ميگه ، وسط حرفهاش بيني شو هي مي كشه بالا. فك كنم چايده . برا همين ديشب به خودش سوزن زد . خودم ديدم . مامان نبود ،بعد كه اومد ، بهش گفت : « مي خوام بذارمش كنار.»

فرداش كه رفتيم امامزداه تا زنا دعا بخونن و فوت كنن به سرو صورتم ، زن صابخونمون هم اومد . من ترسيدم كه بفهمه شورش ديشب اومده بود خونمون با مامانم دعوا كنه . پا چشمش سيا شده بود .به مامانم نگاه نكرد ، اونم بهش سلام نكرد . هردو شون زار زار گريه كردن ، زار زار . مردم نگاشون كردن ، من خجالت كشيدم رفتم زيرچادر مامانم ، گرم بود ، نمي شد نفس كشيد .

از اون روز كه آوردنم اينجا اين لباسها رو بهم پوشوندن ، مي برنم بالا ، مي يارنم پايين . يه چيزايي مي بندن به سرم مي كننم تو يه لوله هاي بزرگي يه نورايي مي ندازن روم . بهم سوزن مي زنن . منم فقط جيغ مي كشم دست و پا مي زنم ، اما هيچكس به دادم نمي رسه . مامانم گريه مي كنه عوض اينكه منو بغل كنه هي گريه مي كنه . تازه بابام هروقت مي ياد ، دستمو مي گيره تا سوزن توش فرو كنن . به خودم قول دادم كه ديگه دوسش نداشته باشم . اصلا خودم فهميدم كه ديگه منو دوست نداره . ديگه بغلم نمي كنه ، نمي ندازدم بالا قاه قاه بخندم . حالا خونه كه رفتم ، درقفس كفتراشو وا مي كنم تا بپرند برن تو اون امامزادهه كه مامان منو با طناب بهش بسته بود . بعد همه آنها را كه مامان بهش مي گه زهرماري رو مي ريزم تو توالت روش جيش مي كنم . مثه اون روز كه مامان ريختشون تو توالت . اما بعد بابا زدش ؛ خيلي زدش با كمربند ، بادمپايي ، با آجر كوفت تو سرش ، يه عالمه خون ريخت تو صورتش . يه عالمه .

چيه تو هم زل زدي به كلم ، مثه همه آدمهاي تو خيابون ، مثه همسايه ها . اولش كه اينجوري نبود . مثه مال تو بود ، مثه عكس بابام . از وقتي آوردنم اينجا اينطوري شد . مامانم گفته : « بچم خوشگل مي شه دوباره ، بچه ها دوباره باهاش بازي مي كنن . »

يه لوله هايي وصل كردن به دستم ، مي بيني كه نمي تونم بيام پايين ماشين بازي كنم . تا وول مي خورم مامانم مي گه : « بخواب تا خوب بشي . » من كه دلم درد نمي كنه . آب از بيني و چشام نمي ياد بيرون . فقط يه ذره جاي سوزنا درد مي كنه و تو سرم چرخ وفلك مي شه .اما درد نداره .هي سوزن به آدم مي زنند تا دردش بياد بعد مي گن ، بخواب تا خوب بشي . نخوابمم خوب مي شه . من مي خوام ماشين بازي كنم .

ببين دو باره مهربو ن شده ،‌ هي دست مي كشه رو سرم ، ببين دستش چقدر نرمه ، گرمه ، مي خواد من بخوابم . اما من نمي خوابم . مي خوام ماشين بازي كنم .

تو هم خوب نشستي پشت فرمون ماشين من هر جا دلت بخواد باهاش مي ري . مگه نه ؟ تو خيابونا ، جنگلها، پاركها ، درياها ، اون دوردورا ، هر جاي دنيا كه بخواي . خونه مامان بزرگ ، كه اون سردنياس . دلم مي خواد برم خونه مامان بزرگ ، بمونم تا هميشه ، كه هي منو بغل كنه . بوسم كنه .هرچي مي خوام بهم بده. نگه نكن بچه ، نكن . تازه اونجا تو سرم چرخ و فلك نمي شد ،جلو چشمام سياه نمي شد .

تا حالا چرخ و فلك رفتي ؟ رفتي ؟ از اينجا كه اومديم بيرون با هم مي ريم خونه مامان بزرگ . مامان بزرگ رو برمي داريم سه تايي ، نه مامان رو هم مي بريم . اصلا هممون باهم مي ريم . مي ريم يه جاي خوب. چرخ وفلك كه توي آسموناس . آسمونا كه سياه نيست . مي ريم آسمونا . رفتي ؟ مي شه رفت ؟ تا حالانرفتم . آسمونا همش آبيه . آبيه ؟ سفيده . سياهه . آبيه . سفيده . سياهه . سياهه . سياهه ....


الهه صادقانی
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
رد خون روی سرامیک طرح چوب سالن تا اتاق خواب برادرهایم ادامه داشت. تکه های سرخ مغز آن بیچاره روی قالیچه پاشیده شده بود. نگاهم از شیشه به سالن افتاد. دوباره چانه ام لرزید و گونه هایم گرم شد. آب بینی ام را با دست پاک کردم و خودم را کشیدم گوشه اتاقک چوبی که از بیرون دیده نشوم. اگر میدانستم از اینجا هم میشود خانه را دید، نمی آمدم. چشم گرداندم به تارهای عنکبوت، چرخ دنده ها، آونگ و دیواره های چوبی ساعت. اما آخرش نگاهم سُر میخورد طرف شیشه. صحنه دایم توی سرم تاب میخورد: من ایستاده بودم گوشه دیوار و به شنگول نگاه میکردم . تفنگ را نشانه رفته بود و داد می زد: یالله حرف بزن ! اومدی ما رو بخوری؟
_ نه... ببین پسرجون، مامانت گفت این پاکتا رو بیارم اینجا. گفت شیرا می گندن یه وخت. میترسید خودش دور بیاد خونه.
_ گفتم دستا بالا.

دست سیاه و پشمالویش را برد توی یکی از پلاستیکها و یک پاکت شیر در آورد. آهسته یکی دو قدم آمد جلو و گفت: ببین، اون تفنگو بذار زمین پسرم.
دست کرد و از توی جیبش یک اسکناس خشک ولی مچاله شده در آورد و گفت: ببین اینو مادرت داد به من. من کارگر جدید فروشگاهم. جَخت تازه اومدم اینوَرا. مگه مامانت رییس شیر دوشگاه نیست؟ گفت زنای تو شیردوشگاه مریض شدن بَرا همین نمیخواد از اونجا شیر ببره، خب نشونیا درست بود؟
من داد زدم: راست میگه. فقط مامان میدونه که ما از این شیرا دوست داریم. تازه مگه مامانم نگفت مریضی اومده ؟
شنگول که یک چشمش را برای هدفگیری بسته بود ، یک دفعه سرش را گرداند طرف من و با هر دوتا چشمهایش چشم غره رفت و داد کشید: تو حرف نزن فسقلی. همه از این شیرا دوست دارن . فقط ما نیستیم که!

هاج و واج ایستاده بود وسط سالن و با التماس به برادرم نگاه میکرد. ازلباس سرِهََمی ِکثیفش معلوم بود که از صبح زود یک نفس کار کرده. چشمهایش قرمزشده بود.
_خب! گفتم اعتراف کن. اومده بودی ما رو هم بخوری؟ فکر کردی ما فقط شکمتو پاره میکنیم بعدم ولت میکنیم که بری؟
صدای شلیک که بلند شد، یک لحظه به خون روی فرش و کف پوش زل زدم . شلوار و پاهایم داغ شد. نفهمیدم چطور خودم را رساندم اینجا. پشت ساعت چوبی بزرگمان. بین دیوارها و گوشه های عقبی ساعت کمی فاصله بود. اما هنوز قفسه سینه ام از فشار زاویه تیزدیواره ساعت و دیوار خانه بد جوری درد میکرد. اول میخواستم همانجا توی همان مثلثِ تَنگ پشت ساعت بمانم . اما در کشویی پشت ساعت را که دیدم؛ بازش کردم ، پریدم توی ساعت و در را بستم. بوی گرد و خاک توی ساعت گلویم را سوزاند. سرفه ام گرفت. زانوهایم را گرفتم توی بغلم. دلم نمیخواست گریه کنم اما اشکهایم همینطور می ریخت روی ریش تُنُک سفیدم. خدا خدا میکردم مادر سر برسد. به اطراف نگاه کردم. همه جا پر از تار عنکبوت بود. غیر ازآنجا که پاندول ساعت رد میشد. یعنی درست بالای سر من. اگر از حالت نیم خیز کمی سرم را بیشتر بلند میکردم پاندول طلایی ساعت محکم میخورد توی سرم. از همان گوشه عقبی که بالا را نگاه می کردم، حرکت چرخ دنده های ساعت را میتوانستم ببینم. تِک تِک ثانیه شمار و چرخ دنده ها، توی سرم تاب میخورد و با صداهای بعدی قاطی میشد. هیچ صدایی قطع نمیشد. فقط آهسته میشد و با صدای بعدی دوباره به گوش میخورد. سعی کردم خودم را مشغول کنم. چند دقیقه زل زدم به پاندول ساعت و حرکتهایش را شمردم. اما چون هنوز یاد نگرفته ام بعد از بیست چند میشود، ولش کردم. بلند شدم . حواسم را جمع کردم که سرم به پاندول نخورد. آرام دستم را بردم بالا. نه، هنوز خیلی مانده بود که دستم به چرخ دنده ها برسد. از کارم خنده ام گرفت. یادم آمد که هر وقت مادر میخواست ساعت را کوک کند، پا بُلندی میکرد که دستش بالای ساعت برسد. آن بالا یک کلید نقره ای پر نقش و نگار بود. مادرقفل کناری صفحه ساعت را باز میکرد، سر کلید را در دایره سیاه روی صفحه ساعت میگذاشت و هفت بار آن را میچرخاند. هفته ای یکبار. گاهی همینطور که پا بُلندی کرده بود و دستش روی شیروانی بالای ساعت دنبال کلید میگشت؛ می گفت که چقدر این ارثیه فامیلی را دوست دارد. نه ... فایده ای نداشت. اگر قَََدّم دو برابر هم میشد، باید روی پنجه پا می ایستادم تا نوک انگشتهایم به چرخ دنده ها می رسید. دستم را انداختم. میله بالای آونگ از نزدیک صورتم میگذشت. جلوی آونگ، شیشه ساعت بود که من از توی اتاقک ساعت سالن را دید میزدم.

دوباره به رَدّ خون نگاه کردم. مَنگول چاقوی بزرگ آشپزخانه از اتاق خواب آمد بیرون . سرش را انداخته بود پایین؛ فکر کنم شکم گرگه خالی بود. رفت طرف آشپزخانه. پاهایم سست شده بود. یواش نشستم. شلوارم دوباره داغ شد. باز خزیده بودم کنج عقبی و سرم را انداخته بودم زیر که کسی از سالن مرا نبیند. سرم را که بالا گرفتم عنکبوت درشتی درست جلوی چشمهایم آویزان بود. پریدم عقب. لبخند زد. انگار مرا میشناخت. گفت چطور شده که دوباره رفته ام توی ساعت قایم بشوم؟ منظورش را متوجه نشدم. بعد هم گفت که از پازلهای جدیدم بیشتر از آن کتابها خوشش می آید؛چون میشود دوباره پازل را چید؛ اما کتاب فقط یکبار خواندنش مزه دارد نه بیشتر. هنوز توی فکر بودم که عنکبوت کی مرا توی ساعت دیده بود؟ سرش را گرداند طرف شیشه و به سالن نگاه کرد.زیر لبی با خودش حرف میزد.
_ چقدر خونه تغییر کرده.
_ نه. ..مامان وسایلو هیچوقت جابه جا نمیکنه.
چانه اش را خاراند و گفت: خب شاید. ولش کن ...تو این هفتصد هشتصد سال اینقدر تغییر کرده و من اینقدر جواب تو رو دادم که دیگه...
_ هفتصد سال؟ از بیست تا خیلی بیشتره نه؟
_ همین یه ساعت پیش نشسته بودی کنار شومینه خودتو گرم میکردی، حالا با بلوز و شورت نشستی اینجا. این خونه هم با این تغییر کردنای وقت و بی وقتش ...

عجیب بود. الان که هوا سرد نبود . شومینه هم که خاموش بود. عنکبوت گفت که روی یک کتاب نشسته ام . نیم خیزشدم. راست میگفت یک کتاب زیر نشیمنم بود. اما حسابی خیس خورده بود. عکس مادر، شنگول ، منگول و من کنار خانه خودمان. عنکبوت گفت که خیلی سال پیش که یکبار آمده ام توی ساعت قایم بشوم، این را جا گذاشته ام. اما من که کتاب نداشتم. من فقط بلد بودم پازل بچینم. سواد که نداشتم. منگول همیشه کتاب میخواند. کتاب را باز کردم. خانه، خانه ی خودمان بود اما قدیمی. مادر چارقد سرش بود و ما جلیقه های گلدار پوشیده بودیم. وسطهای کتاب من میرفتم توی ساعت که از دست گرگه فرار کنم.
به عنکبوت نگاه کردم. داشت با خودش غر میزد. سر برگرداند و نگاهی به سالن انداخت.یک دفعه برگشت طرف من . با حرکت ناگهانی سر و دستهایش تاری که از آن آویزان بود هم مثل پاندول ساعت شروع به حرکت کرد. گفت: اوائل هر دم و دقیقه ازشیشه بیرونو نگاه میکردم اما بعد دیگه نه. من که همه داستانو می دونستم.

چانه اش را خاراند. رو برگرداند و طرف شیشه و گفت : حَبّه؟ گرگه هر دوتاشونو خورد؟
_ نه. شنگول بهش شلیک کرد. بعدم بردنش تو اتاق خواب فکر کنم برای اینکه من نترسم .
_ شلیک؟ مگه تفنگ دارین؟ گرگه رو کشت؟ اووم م م ... تا خودم نبینم باورم نمیشه.
تارش را گرفت و رفت بالا توی چرخ دنده ها. چند لحظه بعد با صدا ی خفه داد زد: حبّه؟ از شیشه بیرونو نگاه کن ببین مامانت کی میخواد از خونه بره بیرون.
پاندول دائم از جلوی چشمم میگذشت . شنگول و منگول با دستهای خونی عقب عقب رفتند توی اتاق خواب . بعد همانطور که پای گرگه را گرفته بودند و میکشیدند - یا هل میدادند، نفهمیدم دارند دقیقا چکار میکنند- از اتاق خواب آمدند بیرون . وقتی می آمدند ، رد خون هم پشت سرشان پاک میشد. بعد شنگول رفت عقب. تفنگ را از زمین برداشت و به طرف گرگ نشانه رفت و شلیک کرد. بعد گرگ زنده شد و عقب عقب رفت تا رسید به در. شنگول تفنگ را از روی میز برداشت ، در بسته شد. ما نشسته بودیم پشت پیشخوان آشپزخانه. درست مثل آنکه فیلم را برگردانی عقب. دندانهایم چِِک چِِک صدا میکرد مثل روزهای زمستان. اما پاهایم دوباره داغ شد. با ترس و لرز به بالا نگاه کردم و با گریه گفتم : داری چکار میکنی عنکبوت؟
_ میخوام از اول قصه نگاه کنم. ببین مامانت اومد؟

مادر ایستاده بود روبروی آینه وکنسول کنار در. ماتیکش را چک کرد. سوئیچ را از جا کلیدی روی دیوار برداشت.
_ داره میره.
سرم را بردم عقب و بالا را نگاه کردم. عنکبوت از بین دو چرخ دنده که زیگزاگهاشان در هم فرو رفته بود سرک کشید و گفت: خب.
همانطور وارونه از تارش آمد پایین جلوی چشمهایم ایستاد و گفت: اگه ناراحت میشی نگاه نکن.
دوباره دستهایم یخ کرده بود. دلم نمیخواست نگاه کنم، اما دلم برای مادر تنگ شده بود. مادر داشت جلوی آینه موهایش را پشت شانه هایش می انداخت که من گریه ام گرفت. برگشتم در ساعت را باز کنم و بروم توی بغل مادر. عنکبوت با صدای خفه ای داد زد: وایسا بچه ! کجا؟ مگه نمیبینی خودتو اونجا داری پازل میچینی؟ بخوای هم نمیتونی بری.

نفهمیدم چه میگوید. همانطور که ایستاده بودم، یواش یواش گریه می کردم و به مادر خیره شده بودم. مادر نگاهی به شنگول انداخت که تفنگ دو لول را مثل همیشه گذاشته بود کنار شومینه روی زمین با یک دستمال و روغن دان کوچک روغنکاری اش می کرد. منگول هم کتاب به دست، در یخچال را باز کرده بود و از پاکت شیر میخورد. من هم نشسته بودم روبروی تلوزیون و سرم گرمِ چیدن بود. آنوقت اصلا نگاه نمیکردم که تلوزیون چه برنامه ای دارد. همینطوری روشنش کرده بودم. برنامه در مورد نحوه صحیح غذا دادن به آدمها و طرز زاد و ولدشان بود. مادر کیفش را انداخت روی شانه اش و در را بست. صدای استارت ماشین از پارکینگ بلند شد. ماشین راه افتاد، سرعت گرفت و دور شد.

منگول در یخچال را بست. پاکت شیر را گذاشت روی پیشخوان آشپزخانه. برگشت سمت آبچکان ظرفشویی ، یک لیوان بزرگ برداشت و گذاشت روی پیشخوان و بلند گفت: شنگول؟ این کتاب شنل قرمزی رو خوندی؟ عجب کتابیه!
شنگول سرش را بالا گرفت و گفت: برای منم بریز.
منگول دوباره برگشت. یک لیوان دیگر برداشت و گذاشت روی پیشخوان. بعد شیر جوش را برداشت و همه پاکت را سرازیر کرد و پاکت خالی را گذاشت کنار.
من سرک کشیدم و گفتم : منگول ؟ برای منم میریزی؟
منگول شیرجوش را از روی پیشخوان برداشت و رفت طرف اجاق. گاز را روشن کرد و ظرف را گذاشت روی شعله.
_ اون صحنه که گرگه شنل قرمزی رو تو جنگل گیر میاره یادته؟ گفتم الانه که بخوردش.
_ نه. من اون صحنه که شکارچیه شکم گرگه رو پاره میکنه روخیلی دوست دارم.
منگول شیرجوش را از روی شعله برداشت و گفت: بچه ها بیاین.
سه تایی نشستیم روی صندلی های قرمز پایه بلند پشت پیشخوان.
شنگول و منگول توی شیرشان نسکافه ریختند. منگول کمی هم شکر ریخت. من نسکافه نریختم ، اما چها رقاشق شکر ریختم و هم زدم. منگول سقلمه ای به شنگول زد و با هم زدند زیر خنده.
_ ای نی نی کوچولو!
_ مگه چیه؟ خودتم شکر می ریزی!

شنگول با لیوان شیر قهوه اش رفت طرف تفنگ. یک دستی از روی زمین بلندش کرد، رو به منگول گفت: اگه من جای شکارچیه بودم، اون کارو نمیکردم.
من گفتم: چکار؟
تفنگ را به سمت در نشانه رفت و گفت: نباید فقط شکمشو پاره میکرد. اگه من بودم مخشو داغون میکردم.
من گفتم: تو که بلد نیستی! تازه مگه مامان نگفته که پدر بزرگش با این می رفته شکار آدم؟ این که نمیتونه گرگه رو بکشه.
_ من بلد نیستم نیم وجبی؟ می دونی من چند ماه از تو بزرگترم؟ تازه چه فرقی می کنه؟ حیف که بچه ای وگرنه نشونت می دادم که گرگ که هیچی ، بزغاله رو هم میتونه بکشه.
دوباره نشست رو ی صندلی و گفت: نمیدونم چرا هر کاری میکنم، باز حساب گرگا رو نمیتونم از آدما جدا کنم. پاش بیفته بزها رو هم لت و پار میکنن به ظاهرشون نگاه نکن. ا زآدما هم وحشی ترن.
منگول گفت: حالا کو گرگ؟
بعد پاکت خالی شیر را ازروی پیشخوان برداشت به عکس روی پاکت نگاه کرد و گفت: نمیدونم چرا عکس آدما رو روی پاکت شیر همیشه در حال خنده میکشن؟ شما تا حالا دیدین آدما بخندن؟ راستی شنگول دیدی تو این کتابه قیافه هاشون با لباس چقدر خنده داره؟ فکرشو بکن یه دختر کوچولو شنل هم تنش باشه، یا اون مادر بزرگه. خیلی مضحکه.

شنگول از توی جیبش دو تا فشنگ درآورد . تفنگ را از کمر خم کرد و فشنگها را گذاشت ودوباره کمر تفنگ را راست کرد.
_ اگه کنار جنگل بودیم، می شد آدما که رد میشدن، هدفگیری مو نشونت بدم که دیگه زِر اضافی نزنی فسقلی.
یک دفعه صدای در بلند شد. خودش بود. به عنکبوت گفتم: من می ترسم. گرگه بیچاره پشت دره.
عنکبوت رو برگرداند تا جوابم را بدهد که پریدم سمت راست پاندول. پاندول که آمد طرفم ، همه زورم را جمع کردم و تا خواست برگردد، محکم هلش دادم. خودم پرت شدم عقب و سرم خورد به دیواره چوبی. پاندول خیلی تند تر حرکت می کرد.
صدای عنکبوت توی سرم پیچید : چی ی ی ...ﻜ...کار...میکُ...کنی ی ی... ﺒَ...بَچه؟
افتاده بودم کف ساعت. حالم که بهتر شد، سرم را بلند کردم و نگاه کردم. عنکبوت با دلخوری نگاهم کرد و گفت: نذاشتی ببینم . تند رد شد... خانم بزی هم که این بار نیومد دنبالت.

سرم گیج میرود. عرق روی پیشانی ام یک لحظه خشک نمیشود. شاخم کمی درد میکند. فکرکنم وقتی افتادم، خورد به دیواره. سرک میکشم. موهای مادر کوتاهست. هیچوقت ماتیک به این قرمزی نمیزد. از کنار در برایم دست تکان میدهد و میگوید: زود میام عزیزم . حالا که دیگه مریضی تموم شده، دیگه زیاد تو کشتارگاه کار ندارم. اولین کشتار، جگرشو میارم برای پسرم.دوست داری عزیزم؟
مادر یک جوری شده. حرف که میزند، دندانهایش بدجوری توی چشم میخورد. در را
می بندد و می رود. یک جوری شده ام. به خودم نگاه میکنم . سرگیجه ام دارد به بی حسی تبدیل میشود. به بدنم نگاه میکنم. رنگ بدن و لباسهایم دارد با محیط یکی میشود. عنکبوت دوباره می آید جلوی چشمم .
_اینجوری نگاه نکن. ببین الان یه روایت دیگه شروع شد. دیگه از اینجا خلاص میشی. هزاران بار این اتفاق افتاده. اصلا نترس.

بهاره اله بخش
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
- شرشره به وانت مي بندند نه دو چرخه
اين را زري گفت
- به دوچرخه هم مي بندند تو بهتر مي فهمي يا ممل؟
اين را پري گفت
- آره شرشره مي بنديم به دسته اش . زنگشم عوض مي كنيم
اين را هم ممل گفت .
زري كنف شد . شانه هايش را بالا داد لبش را يك وري كرد و گفت: ولي زشت مي شه ها. تازه مي خواي زنگشو چي بذاري؟
پري در عوض با چشمهايي كه مي درخشيد و دهاني كه از زور شادي تف مي انداخت به اين ور و آن ور گفت: زنگ تلفن دكتر رو بذاريم .
بعد با دهنش شروع كرد زنگ زدن :
ديديد..ديديد...ديديد...دري ديدي ديدي ديد
زنگ زدن پري تمام نشده بود كه در باز شد و پرستار خپله آمد توي اتاق . هرسه سكوت كردند و زير چشمي پرستار را پاييدند. يك راست رفت سراغ پنجره وآن را با غيظ بست. نگاهي به تخت انداخت و غرزد: ديوونه بازي تون كه تموم شد تختو مرتب مي كنين!
پرستار كه از چارچوب در بيرون رفت زري خودش را كمي جلو كشيد و با لحني ملتمس گفت: غلط كردم باشه بهش شرشره بزنيم همه به دسته اش هم به ركابش بذار منم سوار شم.
ممل لبش را جلو برد. پري عقب رفت و داد زد :
- مگه تو دكتري كه ما رو ماچ كني
ممل محلش نداد . رفت طرف پري كه خودش را شيرين كرد . چشمهايش را بست و لبخندي به روي لبش نشاند. لپش را آورد جلو كه ممل با صدا ببوسدش و بعد براي اينكه شيرينكاري اش را كامل كند به سينه هاي برجسته اش اشاره اي كرد و گفت :
- نمي خواي مث دكتر بوق بوق كني؟
ممل اخمي كرد و با صداي بلند گفت :
- پري ماچشو داد مي تونه سوار شه
پري شروع كرد:
- ديديد... ديدييد
ممل اخم كرد بهش كه :
- هنوز كه زنگ نذاشتيم براش
زري زد زير خنده كه :
- هوهو زنگ نداره دوچرخه اش
ممل سرش داد زد كه :
- مفت رو بكش بالا
- مگه تو پرستاري؟
- من مملم به شما مي گم چكار كنين شما هم مي گين چشم ممل خان حالا بكش بالا
پري كه هنوز دلش مي خواست زنگ بزند وقتي سوار دوچرخه است گفت :
- ممل خان؟ من يه زنگ بزنم؟
بعد هم سرش را يك وري كرد و منتظر جواب ماند :
- نخير ! من كه هنوز زنگ نذاشتم روش
- برو بابا دوچرخه اش زنگ نداره اينقدرم پزشو مي ده
ممل دست كرد و بالشش را بزور از بين دوتا پاي پري كشيد .
- گم شيد كثافتا هم تو هم تو اصلا دوچرخه خودمه نمي دم بهتون
زري و پري نگاهي كردند شانه اي بالا انداختند و رفتند اتاقهايشان.


آرش شفاعی
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
همیشه می دانستم که این فقط مشکل من نیست. حالا که می بینم شما هم به این ماجرا علاقه مندید دیگر مطمئن شده ام.

اول خیلی تعجب کردم. نه از اینکه شما هم مثل من هستید بیشتر از اینکه تا به حال نمی شناختمتان.
بیایید.بیایید بنشینید روی این صندلیها تا خوب ببینید. خودتان حتما می دانید، نیاز به معذرت خواهی من نیست.صفحه تصویرشان همیشه همین قدر است. تازه این یکی سفارشی است. سیاه وسفید بودنش هم دست من نیست، این طرفها فقط همین نوعش پیدا می شود. کج و کولگی و محدب مقعریش هم خاصیتش است. اگر اینطوری نبود که خیلی بی مزه می شد. چند دقیقه صبر کنید تا همسایه طبقه 25 واحد 98 بیاید با آن کله تاس و دماغ عقابی اش، از خنده روده بر می شوید. قیافه اش توی صفحه می شود عین کاریکاتور. هر روز انتظار این ساعت را می کشم تا حسابی بخندم. هر روز کاریکاتورش با روز قبل فرق می کند. اصلا قابل پیش بینی نیست.همین تفاوتهاست که من را به خنده می اندازد.

همه همسایه ها را خوب می شناسم. بهتر از خودشان. حتی اقوامشان را هم می شناسم. بهتر از خودشان .از درون این صفحه که بعضی شان را کاریکاتور می کند بعضی را جانور و بعضی را هم نقاشی کوبیسم. بعضی هم تغییر نمی کنند. مثل دختر طبقه 14 واحد 53.
این یکی را ببینید. این زن طبقه 13 واحد 48 است. عین کلاغ است. همیشه عین کلاغ است. حالا می آید نوک می زند به زنگ و بعد بالهایش را دو بار بازوبسته می کند و دو قدم می رود عقب. از همان جا زل می زند به دوربین کوچولوی دم در.انگار به قالب صابون نگاه می کند. در را که باز می کنند با دو جست کلاغی می پرد تو.
وقت خوبی آمده اید. حتما خوشتان می آید. الان است که سر من خیلی شلوغ شود. همه دارند برای نهار می آیند خانه.
این یکی را ببینید.جوجه اردک زشت است. پسر بچه طبقه 5 واحد 19. راه رفتنش را نگاه کنید. ببینید چطور با هر قدمی باسنش را به چپ و راست می دهد و لبهایش دو قدم جلوتر از خودش می آیند. جوجه اردک زشت را تصورکنید که کوله پشتی انداخته است و ریگهای کف خیابان را شوت می کند. زنگ خانه شان را می زندو کله اش را می چسباند به در و با سر هولش می دهد تا در را که باز می کنند همانطوری مثل بز بیاید داخل.
ا.. ا ... ا . امروز زود آمد. نکند دوباره قرار است ...
این دختر را می بنید. دختر طبقه 14 واحد 53 است. همان که قیافه اش مثل خودش است. صورت گرد و تپل و چشمهای درشت و سبزش را ببینید چه به هم می آیند وبینی قلمی و چانه فندقی و لبهای قیطونی اش چه متناسب اند.
نه، مثل خودش نیست. مثل فرشته هاست. نه، مثل خودش است چون خودش مثل فرشته هاست.
ببینیدش . راه رفتنش را ببینید. مثل آهو راه می رود همانطور که توی شعرهاست. حالا می آید مثل آدمهای حسابی زنگ را می زند و آرام رو به در می ایستد تا در باز شود. آرامشش افسانه ای است. انگار از قصه ها بیرون آمده یا از آسمان. توی آسانسور هم همینطوری می ایستد. هر موقع می خواهم به یادش آورم همین شکلی است.

چند وقت پیش یک خواستگار داشت. یک مارمولک. با خانواده اش آمده بود. خانواده مارمولکها. آمدند دم در زنگ زدند. انگار پنجه هاشان پهن شده بود به در و دستگیره و زمین. صورتشان را مدام به چپ و راست می تاباندند و نگاه مارمولکی می کردند. تا دیدمشان فهمیدم برای چه آمده اند . دلم می خواست له شان کنم.
فردا صبح دختر که می خواست برود-همان فرشته را میگویم- چشمهایش سرخ شده بود و باد کرده بود. انگار از مارمولک خوشش نیامده بود.آخر منتظر شاهزاده است. خودش گفت. آنروز که با آن دوست سنجاقکی اش آمده بود. همان دوستش که عینک گرد ته استکانی دارد و دهن وچانه اش 20-10 سانتی عقب تر از چشم ها و دهان ورقلمبیده اش است. به آن دوستش می گفت. دم در که می خواستند با هم خداحافظی کنند. می گفت هنوز شاهزاده اش سوار بر اسب سفیدش نیامده. می گفت می خواهد منتظرش بماند.
ولی من شاهزاده ندارم. من فقط اسبم. یک اسب سفید.
یک اسب سفید که گیرش انداخته اند داخل این آپارتمان فسقلی که فقط یک پنجره دارد به سمت دیوار برج روبه رویی. همه سوراخهای دیگرش را هم گل گرفته اند. فقط همین دریچه کوچولو مانده است به دم در.

آپارتمان من طبقه دوم است. بالاتر نرفتم چون از بلندی می ترسم. خوب طبیعی است که اسب از بلندی بترسد. طبقه پایین هم گفتند برای ماشین هاست نه اسبها.زندگی داخل این آپارتمان برای اسبها خیلی سخت است. به خصوص توالتهاشان. حتی نمیتوانید تصور یک اسب را بکنید که روی توالت فرنگی نشسته است. ویا چون از بوی تاپاله اسبی خوشش نمی آید روزی صد بار بی خودی سیفون را می کشد.
راستی بین خودمان باشد فرشته خانم هم اسب است.آن روز که دم در آسانسور سر ساعت منتظرش بودم تا بیاید فهمیدم. با هم سوار آسانسور شدیم. تنها بودیم. یک نگاه عاشقانه اسبی به او کردم و یالهایم را تکان دادم.او هم سرش زیر انداخت و با ناز یالهایش را که زیر مقنعه پوشانده بود تکان داد و بعد کپلش را. نازش ناز اسبی بود. همینطور کپلش. خوب من اسبم و اسبها را خوب می شناسم.
بعد من یک شیهه عاشقانه کشیدم و او هم شیهه کشید.بعد می خواست بدود و من دنبالش کنم ولی آسانسور کوچک بود، مشکلات شهری شدن اسبهاست دیگر. من تا آمدم به خودم بجنبم رسیدیم طبقه 14 . او باز هم شیهه کشید و دوید بیرون. همه جانورهای طبقه 14 از خانه هایشان بیرون دویدندو من را گرفتند. نمی دانم چرا کتکم زدند. از دکتر که پرسیدم گفت تو مریضی. ولی آنها مریض بودند.آنها که مرا آن قدر کتک زدند. به دکتر هم گفتم ولی او می گفت من مریضم چون صبح تا شب می نشینم و از توی این صفحه خیابان را نگاه می کنم. شما بگویید . یعنی اسبی که دلش از آپارتمان می گیرد و بعد یک سوراخ به بیرون پیدا می کند که می شود مایه دلخوشی اش مریض است.
یعنی شما هم که مثل من زل زده اید به این صفحه مریضید.

دکتر می گفت هر موقع از این صفحه به بیرون نگاه نکنی خوب شده ای. من هم می خواهم دیگر نگاه نکنم. می خواهم بروم و دنبال یک شاهزاده بگردم. می دانم فرشته من اسب است . الان هم هر وقت مرا می بیند شیهه می کشد و می دود. اگر شاهزاده بیاورم حتما ردش می کند و با من ازدواج می کند.
چند روز است خوب که فکر می کنم می بینم دلیلی ندارد که فرشته اسبی من نخواهد با یک اسب ازدواج کند.اصلا شاید من اسب نیستم.شاید به خاطر شباهت ظاهری اشتباه کرده ام چند روز پیش که فرشته اسبی را دیدم در شیهه کشیدنش می گفت خر. شاید واقعا یک خر باشم که شبیه اسب شده. شاید هم به همین دلیل است که همیشه کتک می خورم. آخر اسبها را که نمی زنند. خرها را میزنند.

علیرضا کرباسیون
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ماه هاست که گزارش اتفاقات روزانه ام یکنواخت شده است.حالا تمام زندگی برایم فراغتی بعد ازشام، نوشیدن لیوانی چای و بیدار نشستن بی دلیل تا اذان صبح شده است. به نظر کار خودم را کرده ام،بارم را بسته ام. حقوق اعمال نیک و بدم هم که محفوظ است بعید به نظر می رسد که کنجکاوی هم بتواند نگاه داردم.
هر شب با خود به گفتگویی بی پایان می پردازم تا از شبهای این لکنته پوسیده دنیای دیگری بسازم که چهره اش کمی قابل تحمل تر باشد. پی هرزه گردی خیال از واقعیات دور می شوم اما کمی آنطرف تر از رفتن باز می مانم. نمی دانم چگونه این راه ناسلامت را پیش آمده ام آن هم وقتی مدام پایم به بیهودگی بند می شود.
انگار همین دیروز بود که روح اله برادر بزرگم به شتاب از تپه بالا می دوید. بوته های گون را مارپیچ رد کرد و از تنه گز کوهی کمک گرفت تا زودتر به بالا برسد. تمام نفسش را ریخته بود پای بالا آمدن و حالا نفس نفس می زدو زل زل پدرم را نگاه می کرد.خبر به دنیا آمدن من لابلای هر دم و بازدم به پدرم رسید. پدر کمر راست کرد و تبرش را به کنده درختی فروبرد سرش را بالا گرفت و در حالی که نمی توانست لبخندش را پنهان کند گفت: «مشتی چای توی گدا جوش بریز » .
پدرم آدم بداخمی نبود. مغرور هم نبود. اما همان اندک غروری که از اسم و رسم پدرانش به جای مانده بود او را چنان ستبر و با هیبت نشان می داد که خنده را در شأن خود نمی دانست. دانسته و ندانسته از خنده پرهیز میکرد و در این پرهیز نشان ظریف تأثیر دهاتی های ساده ای که باورش می کردند، آشکار بود. برادرم که لبخند از یاد رفته پدرم را دید، با آب و تاب شروع کرد به تعریف که ننه گلی چطور با قوز کمرش چسبیده به خر سیاه ، خودش را به خانه رسانده و چه دستور ها که نداده است. بعد هم در حالی که تفاله ناس اش را پای درخت می پرانده، بچه ها را فحش های مردانه داده و آنها هم پشت دیوار کوتاه خانه غفاری پناه گرفته اند به تماشا.
گدا جوش را از کنار کپه خاکسترها برداشت و در پیاله آبی رنگ لب پریده چایی تیره ریخت و حرف زد و زد تا آنجا که من چطور به دنیا آمدم . پدرم مانده چای اش را روی خاکسترها ریخت ولابلای دودی که به هوا مي جست گفت: خفه شود. بعد بلند شد و طناب هیزم ها را محکم کشیده و همانطور زیرچشمی برادرم را پائید. برادرم خفه شده بود. لام تا کام حرف نزد ، تا بارزدن هیزم ها وراه افتادن قاطرها. آنوقت بود که همه چیز را باد کوه با خود برده بودوتنها جرأت مضاعفی مانده بود که روح اله را وادار به حرف زدن وشیطنت می کرد.
واقعیت از آنگونه چیزهاست که کمتر باورم می شود ، ومگرپدرم باورش می شد . او هم هیچوقت نتوانست به واقعیت اعتماد کند . تمام راه را مرتب آه کشید و تف انداخت . راهی که کش می آمد و حرف هم نمی توانست آن را بدود . شلوار مخمل جوانی اش جلو جلو می رفت و با خوشحالی به چپ و راست زمان می کوبید . موهای وز کرده گردنش را لاغرتر می ساخت و لاغری تا همه ي تنش می رفت . می رفت تا پس پسله های خاطراتش .
دهنه اسب را کشیده بود، مادرش تشر زده بود که آرامتر و دهان غلامرضا را فرو برده بود به میان قطار فشنگ تا دوباره شروع کند به مکیدن شیره وجودش. نگاهش به نگاه مادر پیچیده بود. با شرم رو برگردانده بود وقمه را به چپ وراست زده بود تا اولنگ را رد کنند با آن همه نی بالا آمده وتنگ هم.
نمی فهمید چرا این لحظه گنگ ومبهم حالا پیدایش شده بود. شاید بخاطر صحرایی که علف کم کرده بود یا قمه ای که در گذر زمان چوبدست پسرش شده بود یا پرحرفی او که جلوجلو می رفت وهیچ نشانی از خودش نداشت.
«ننه گلی گفت: اگه بابات دیر برسه ای بچه هم خوی ننه شو می گیره...»
واو، هم می خواست که زود برسد وهم می خواست که پسرش خوی مادرش را بگیرد.
قهرمان ها و رسول خاني ها یکی شده بودند در قرق گردنه. تنها راه امن کله فیل بود .پدرش همیشه گفته بود وای به روزی که دزد و نامرد یکی شوند و حالا آن روز آمده بود.از زمانی که نعش یار محمد را از درختان عطایه آویزان کردند آمده بود. از همان زمان که مادرش قطار فشنگ یار محمد را به خودش پیچیده بود و غلامرضا را به پستانش چسبانده بود و با اسب وتفنگ شوهرش زده بودند به اولنگ و او همه ی راه را برای مادرش قمه زده بود. قمه زده بود تا اسب بتواند از میان نی ها آنها را به جایی برساند که دزدها ونامردها یکی نشده باشند. قمه زده بود تا خشم کودکی اش بزرگ شود. با صورتی خیس چشم به چشم مادر برگشته بود و مادر پاهایش را به بغل اسب کوفته وگفته بود «برو.مرد باش.برو»واو رفته بود . دویده بود . تا حالا که نسلش جلوجلو می رفت و حرف می زد.
استکانی چای می ریزم. به گمانم تصور می کنید آنچه را می خوانید می توانید برای خود تجسم کنید.از اینگونه روایت ها زیاد شنیده اید واکثرتان باورتان میشود که به همان سادگی که بیان می شوند شکل می گیرند. اما اینگونه نيست. براي من همواره شمايل افسرده زني درميانه آن پیداست. مادری که حالا تنها یادگاری اش همین آویز عقیق لب پریده است.
زن خوب. کتک اش هم زده بود. نه زیاد. کم. وقتی جوان بود. آنهم از سر بیچارگی. پای همان درخت تنومند توت رسمی. زن حسینعلی وزن غفاری و خورشید آمده بودند اسمی به وساطت ورسمی به تماشا. بچه ها با حیرت نگاه می کردند به چیزی که تا به حال ندیده بودند. چادر فاطمه سلطان از سرش افتاده بود وبلند بلند نفرین می کرد به پدرش که نبود،تا او جایی برای رفتن داشته باشد. اسداله چادرش را برداشته بود ومی گفت: فاطمه خانم چادرتان .و فاطمه به سینه اش مشت زده بود ورفته بود به خانه ی نمی دانم کی. همسایه ها ریز ومرموز خندیده بودند واین را زن غفاری سال ها بعد با همان خنده ریز ومرموز وقتی مهمان پسرش عباس بودم برایم تعریف کرده بود.
از بابت دعوا د لخور بود وحالا که به آن روزها فکر می کرد معنای اندوه باری را در هر کلام روح اله کشف می کرد.
«ننه گلی نگذاشت مادر حرف بزند همه اش می گفت ساکت ولی مادر گفت به بابات بگو زود بیاید، زود تر از همیشه »
بالاي تپه عطایه که می رسیدی می شد خانه مان را با دو درخت بزرگ و آدم های دور و برش دید . پدرم طناب را از زیر شکم قاطر باز کرد و از روی هیزم ها به آنطرف انداخت . شانه اش را زیر آنها داد و با یک حرکت بار هیزم را به زمین انداخت . قاطر نفسی کشید و پا به پا شد . بعد در حالی که سوارش می شد گفت : تو بیا. و با دست به کفل حیوان کوباند تا برادرم دور شدنش را تا عبور از کوره راه تپه و پیچ و خم کوچه ها ببِِِیند و تا رسیدن به آدم های دور و بر حیاط که راه برایش باز می کردند .
مادرم به تمام معنا زن بود . من را زاییده بود و آنقدر تحمل کرده بود تا پدرم به خانه برسد ، دستش را زیر سرش حس کند و آرام آرام در حالی که فقط نگاهش می کرد ، جان دهد. مردم می گفتند هیچکس از حضور چنین عشقی با خبر نبوده ، تا دو هفته ی بعد که پدرم از فرط استیصال و درماندگی دق مرگ شده بود . آنهم به قیافه اسکلتی زجر کشیده .
طفلک برادرم که جوانی اش در حلول پیش بینی نشده عذابی سخت زدوده شده و من که با بدنی گوشتالو و نیمه عریان ، سر به سینه برادر می بردم ، بی آنکه قطار فشنگی باشد و اسبی و اولنگی که برای رد شدن از آن بخواهی قمه بزنی به نی هایش . تاریکی بود و گشتن بی وقفه چشم هایم انگار که بدانند تمام عمر را باید در کوره راهی خاکستر آلود به جستجو بنشینند .
چایم سرد شده است . یکنفس آنرا سر می کشم . هیچ نشانی از خواب نیست . سرم را روی دست هایم می گذارم . به دیوار کوتاه خانه غفاری می اندیشم . به ننه گلی ، به قمه ای که لای خرت و پرت های زیرزمین زدوده می شود ، به اسداله ، به فاطمه سلطان ، به زادگاهشان بزنگان و به همه ی آنچه درروستاي غرغره زندگی کرده اند . دلم می خواهد به جایی بروم . جایی که نی زار داشته باشد و اسب . و مادری که تو برایش قمه به چپ و راست زمان بکوبی و پیش بروی . پیش بروی ، قبل از آنکه مجبور شوی ورقه عزل خودت را امضا کنی .


http://www.ghabil.com/article.aspx?id=594
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
صداي رفعت توي وزوز گوشي سخت به گوشم مي رسد."ديشب كشيك بودي ؟"

دخترم با دسته چاقو مي زندروي دكمه بلندگوي تلفن.

مي گويم" آره "

مي گويد" دكتر را نديدي ؟ "

مي گويم " نه " مي گويد " انترنه كه چشمهاي زاغ داره مجرده؟ "

مي پرسم " چه طور ؟ مي ترسي دكترت را تور كنه ؟ "

رفعت مي خندد "چه كنم تا دنيا دنياست عاشق دكترم ."

گوشي را روي آن يكي گوشم مي گذارم . هنوزوقت نكرده ام مقنعه وروپوش سرمه اي بخش را از روي مبل بردارم.

مي گويم " رفعت! خودمانيم تو چه دلي داري . البته شوهرت هم خيلي پرته. "

دخترم پياز خرد مي كند. دوتا چوب كبريت گذاشته لاي دندانهاي كوچك پروانه ا يش كه آب از چشمش نريزد. هي پشت دستش را مي كشدزير چشمهاش. هر بار كه دستش بالا مي آيد لبه چاقو توي هوا كشيده مي شود .مي گويم " آخرش نوك چاقو مي گيره به چشمت." بادهان بسته طوري كه چوب كبريتها از لاي دندانهاش نيفتند مي گويد "بابا بايد با خروس يا گربه عروسي مي كرد،نه با موش، آن هم موش ترسو ." پشت چاقو را به سر زانوش مي كشد. بلند مي گويم "رفعت ! ببين ندا چي مي گويد." مي خندم " من موشم ،كاوه گاو. كاوه بايد باخروس يا گربه ازدواج مي كرده نه با من موش."

ندا نوك چاقو را رو به من مي گيرد. چشمهاي درشتش درشتتر مي شوند. وسط پيشاني اش چند تا چين ريز مي افتد.داد مي كشد"خاله ! بابا مي گفت تو خروسي."

رفعت جيغ مي زند" ازش بپرس جدي؟! "

ندا سر تكان مي دهد.گوشي را به گوشم مي چسبانم كه صداي رفعت را از توي وزوز بهتر بشنوم.

مي گويد" من راحتم كه پسردارم. توي نخ اين نيست كه بفهمد من كدام حيوانم ، باباش كدام حيوان."

ندا مي زند زير خنده. چوب كبريتها را مي گيرد دستش واصرار دارد از پسري بگويم كه يك روز جلوي چشم ما موش را گرفت و زنده انداخت توي بشكه قير. رفعت مي پرسد" شوهرت نيست؟ "

دخترم مي گويد" نه خاله." باز چوب كبريتها را توي دهانش مي گذارد وبه ساعت نگاه مي كند.

رفعت مي گويد" بد جنس تو باز تلفنت راگذاشتي روي بلندگو؟ "

مي گويم " كسي نيست .فقط من وندا ييم. "

مي گويد" بي خيا ل! اين چهارشنبه دكتر با روايي دعوتم كرده رستوران گردان. " مي خندد "مي داني كه كجاست. " مي گويد " ندا بايد بلد باشه . "

ندا سرش را پايين مي اندازد.رفعت مي گويد " صاف وسط پنجره اتاق خوابته.يك برج بلندبا چراغهاي چشمك زن . شب كه دقت كني مي فهمي مي گرده ."

مي خواهم بگويم دقت نكرده ام، زبانم مي گيرد. باز به قول ندا به پت پت افتاده ام.

ندا مي گويد " مامان خانم خوبم ! باز كه ......" ابروي راستش را بالا گرفته .

رفعت مي گويد" بابا بي خيال! "

ندا تنش را كش مي دهد بالا. چوب كبريتها را مي گيرد گوشه لبهاش .خميازه مي كشد." چه

اعجوبه اي ! تو هم خيلي با حالي خاله . ما با يك روز قايم كردنش مشكل داريم ،تو هفده هجده ساله

كه دكتر را قايم كردي . حالا هم كه ......" مي خندد " خيلي با حالي ! "

گوشي وزوز مي كند. "حق دارم. از مامانت بپرس چند سال با روايي توفير سن دارم. "

آن يكي تلفن زنگ مي زند. دخترم چوب كبريتها راتوي خاكستر جا سيگاري تف مي كند. ظرف پياز را زمين مي گذارد. بلند مي شود وگوشي را بر مي دارد. " سلام " روبه ديوار مي ايستد.

رفعت مي گويد " چرا ساكتي ؟ " آهسته مي گويم " صبركن ! " ندا بر مي گردد، چپ چپ نگا هم مي كند . باز سرش را بر مي گرداند رو به ديوار . توي گوشي پچ پچ مي كند . دست مي اندازد پشت گردنش وسرش را روي شانه كج مي كند." ما بيشتر. "

رفعت مي گويد " تازگي رفتارش عوض شده ، مثلا همين دعوت كردن من و روايي با هم. نه اينكه بگويم دوستم نداره، از صبح تا همين چند لحظه پيش سه بار زنگ زده ، اما اين منشي جديدي كه آورده بد جوري فكرم را مشغول كرده، بد جوري ريختم به هم. "

ندا خودش را تو ي شيشه پنجره نگاه مي كند . گوشي را گذاشته روي شانه . ناخنهاي نارنجي با

بازوي چپش بازي مي كنند.رفعت مي گويد " بيست سال كم نيست . عادت كردم بهش. "

ندا با صداي خفه مي گويد" من كي غالت گذاشتم؟ " اشاره مي كند به من كه تلفن را از روي آيفون بر دارم . باز پشتش را به من مي كند. ناخنهاي نارنجي روي گردنش بازي مي كنند. مي گويد" تو بگو كجا ."

رفعت دارد از دكتر مي گويد. من باز بايد همه بيست سال را گوش كنم.اين كه وقتي كامران را بدنيا مي آورده ، دكتر پايين پاهاش ايستاده بوده ،گفته " حيف كه ديرديدمت ." رفعت خواسته بوده

بگويد "هنوز هم ديرنشده." از درد جيغ زده. مي گويد " مي داني كه، زود به زود بهش سر مي زدم.

هر وقت روايي مي گفت كجا بودي ، گير مي كردم. مي گشتم دنبال بهانه، اما حالا بهانه لازم نيست.

روايي را هم به ديدن خودش عادت داده. دو روز كه نمي بيندش سراغ مي گيره كه كجاست اين

خواجه حرم؟ "

ندا رو به من با چتريهاش بازي ميكند . با سروچشم اشاره مي كند كه چرا دارم نگاهش مي كنم؟ مي گويد "عزيز دلم! قطع كن، از اطاق خودم بهت زنگ مي زنم." خم مي شود ودو شاخه را از پريز بيرون مي كشد. تلفن رابغل مي زند . حتما باز با پنجه پا بي آنكه به پشت سرنگاه كند در اتاقش را به هم مي كوبد.

رفعت مي گويد" چي بود؟"

مي گويم "ندا در را بست."
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=577
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
محبوبه گشت توی کیفش پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. بوی عطر و پودر می آمد. قوطی کبریت را برداشت. سرش را کج کرد. قوطی را تکان داد. زیپ کیف را بست. لبخند زد. روی گونه هایش چال افتاد. گفت: چه خبر؟ کبریت سوخته را انداخت تو نعلبکی قهوه اش. گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد. چیزی هم ننوشتم. فکرهای مزخرف می کردم. فکرهای بی سر و ته. گفت: چی مثلا؟ گفتم: دنیا مثل یک اتوبوس پره یا خودت را می چپانی بین جمعیت و جا می شوی یا هولت می دهند بیرون، می افتی و دیگر نمی توانی بلند شوی.

من و محبوبه پی اتوبوس می دویدیم. کیف مدرسه اش را می انداخت روی شانه من. اتوبوس سر چهارراه اگر چراغ قرمز بود می ایستاد و ما سوار می شدیم. گاهی به چراغ قرمز نمی خورد و ما تا مدرسه هایمان می دویدیم سرخ می شدیم و عرق می ریختیم. مدرسه من و او دو سه کوچه با هم فاصله داشت.

زندگی آدم هایی مثل ما همیشه همینطور بوده است. یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و به قول محبوبه می فهمی دنیا برایت جا ندارد. می نشینی هی برای خودت قهوه غلیظ می ریزی بی شکر می خوری. سیگار می کشی و دست آخر به نتیجه می رسی که نه می توانی بی خیال قضیه شوی و زندگی کنی، نه می توانی خودت را خلاص کنی و بمیری. جراتش را نداری مردش نیستی. خیلی که بچه بودم مادرم می گفت: آن ها که خودشان را پناه بر خدا می کشند تا قیام قیامت باید یک لنگه پا بایستند منتظر، که خدا به حسابشان برسد. همان وقت ها بود که حمید یک روز دم غروب همه را از خانه بیرون کرد الکی الکی خودش را دار زد و جای ناخن هایش روی دیوار بهانه ای شد تا خواهرش محبوبه که چشم های درشت سیاه داشت نرسیده به شب هفت عاشقم شود و مرا ببرد خانه شان که چند کوچه پایین تر بود جای ناخن های برادرش را نشانم دهد. دستم را بگیرد توی دستش فشار دهد و تعریف کند که چطور حمید طناب را بسته به نرده ها و سر دیگر را حلقه کرده دور گردنش پریده پایین و همین که نفسش کم آمده لابد پشیمان شده خر خر کرده و ناخن کشیده به دیوارها تا خودش را نجات دهد.

قضیه را که برای یکی دو تا از بچه ها گفتم، گفتند ما هم دیده ایم. محبوبه بقیه را هم برده بود جای ناخن های برادرش را نشانشان داده بود. دستشان را هم لابد گرفته بود توی دستش فشار داده بود و تعریف کرده بود که چطور حمید یک سر طناب را گره زده به نرده ها و....

خانه شان را که عوض کردند محبوبه دیگر حرفی برای گفتن نداشت رفت روشنفکر شد اما حمید ته کوچه بود من می دیدمش که تو گرگ و میش دم غروب یک لنگه پا می ایستاد سیگار می کشید و اگر بادی می آمد به ورجه ورجه می افتاد تا تعادلش حفظ شود و آن پایی که بالا نگه داشته بود به زمین نرسد.

محبوبه می گفت: ته کوچه؟ آره می بینمش. نمی دید. دروغ می گفت. شعر هم می نوشت و برایم می خواند که دلم شاید به رحم بیاید و عاشقش شوم، نمی شدم. رفقایم شعرهایش را شنیده بودند. من خوانده بودم توی کتاب های فروغ و رهی معیری اما نمی گفتم تا بی خجالت بخواند. نه این که عاشقش باشم اما خوب می خواند و من خوشم می آمد گوش کنم وقتی می گفت: تو آن پرنده رنگین آسمان بودی که از دیار غریب آمدی به خانه من لب پایین را گازمی گرفت دیگر نمی خواند می گفت: تمامش نکرده ام بعدها که روشنفکر شد گفت: شعر فقط شعر شاملو من هم روشنفکر شدم و گفتم : شعر فقط شعر شاملو یکبار گفت: پیش خودت باشد ولی من هیچی از شعرهای شاملو نمی فهمم. من هم زیاد نمی فهمیدم اما نگفتم. رفتیم حیاط دانشگاه تهران به زمین و زمان فحش دادیم و کتک خوردیم. بعد تر عادت کردیم هر سال نرسیده به روز دانشجو فحش بدهیم و کتک بخوریم هرچند دانشجو نباشیم و گذرمان افتاده باشد به آن حوالی از سر کنجکاوی.

محبوبه هنرمند شده بود. می گفت: هنرمند باید هم خوب کتک بخورد هم خوب فحش بشنود. من می گفتم: کافی نیست. مادرش هم زیاد از پدرش کتک می خورد اما هنرمند نشده بود. محبوبه می گفت: جوهر می خواهد. ناخن هایش را بلند کرده بود.، اول با خودکار بعد با رنگ و قلم موی مخصوص زن های ابرو پیوسته می کشید شبیه مادرش که پیشتر مرده بود با خال کنار لب و چشم های درشت شبیه خودش که چارقد سرشان بود. یکبار گفت: کاش اسمم آیدا بود. گفتم: آیدا ؟ یعنی چی؟ خندید. همان وقت بود که دیدم سیگار می کشد. هیچ کدام از رفقا ندیده بودند. خبر من تازه بود. دود حلقه حلقه از صورتش گذشت و بالا رفت. با دو تا دندان خرگوشی جلو گوشه لب پایینش را گاز گرفت. چشم دواند روی میزهای غذاخوری رستوران. گفت: نمی دانم. مردی پشت سر محبوبه در نوشابه را با قاشق پراند و او بی هوا از جا پرید. ریز لرزید و خاکستر سیگار ریخت روی میز. زمستان بود و مرد با ولع نوشابه تگری می خورد. محبوبه فوت کرد به خاکستر ریخته و با پشت دست کشید به سیاهی مانده روی رومیزی سفید. دیگر نخواست به رستورانی که می شناختیم برویم. رفتیم کافه طبقه دوم یک کتابفروشی که محبوبه می گفت هنرمندها آن جا قهوه می خورند. سیگار می کشند. حرف می زنند و چیز می نویسند. ما هم قهوه می خوردیم سیگارمی کشیدیم اما چیزی نمی نوشتیم چیزی نداشتیم که بنویسیم. من دفترچه ام را باز می کردم می گذاشتم روی میز. قلمی طلایی هم می گذاشتم کنارش. نمی دانستم قهوه را می شود با شکر خورد، تلخ می خوردم و به تلخی اش عادت کرده بودم. محبوبه می گفت: اگر آس و پاس نبودی زنت می شدم. نمی خواستم زنم شود. هنوز شعرهای فروغ را نصفه نیمه می خواند و می گفت: تمامش نکرده ام.

ما هر روز به کافه روشنفکر ها می رفتیم و فقط پنجشنبه ها مردکی قوزی را می دیدیم که پیراهن سورمه ای می پوشید و در جواب سلامم دست راستش را آهسته بالا می آورد. محبوبه می گفت: روشنفکرها سلام نمی کنند. مرد می نشست گوشه تاریکی از کافه چیز می نوشت. محبوبه می گفت: تو روزنامه های روشنفکری چاپ می کند.

روشنفکری مسری است، عین سرما خوردگی با نفس و آب دهان یا لمس کردن هم منتقل می شود. به محبوبه هم منتقل شد. گفت: سرما خوردم. صدایش گرفته بود. چشمهایش بس که پف داشت باز نمی شد گفتم: مطمئنی؟ بغض کرد. رفته بود خانه مردک روشنفکر چند کتاب بگیرد در باب سبک های نقاشی. بقیه اش را نخواستم بدانم. حتی نخواستم فکرش را بکنم. گفت: فقط سرما خوردم. گفتم: چند روز استراحت کن خوب می شی. روشنفکر شده بود. گفت: خیلی چیزها تو عالم روشنفکری عادی ست. من نپرسیدم چی. دیگر دستش را پس نمی کشید. دستم را می گرفت مثل روزی که نرسیده به شب هفت حمید دستم را تو دستش فشار داده بود با اسم کوچک صدایم می کرد. زل می زد توی چشمهام. گاهی وقت بحث کردن سرانگشت هایش را می کوبید روی سینه ام یا به دگمه های بلوزم ور می رفت. رو گونه هایش چال می افتاد و بی آن که مثل قدیم سرخ و سفید شود می گفت : وای ببخشید

روشنفکری مسری است. همان بار اول که دستم را گرفت من هم دچار شدم. زد به سرم که همه: ایسم های دنیا را حفظ کنم. هر چه روزنامه و هفته گی و ماهنامه روشنفکری بود خریدیم و خواندیم. مردک قوزی که سبیل های زرد و خاکستری داشت دیگر نیامد. من و محبوبه جایش را گوشه تاریک کافه گرفتیم. بعد من آهسته آهسته کاغذ ها را سیاه کردم و کارم شد فحش نوشتن علیه مردک قوزی که پیراهن سورمه ای داشت و محبوبه زیر تختش وافور دیده بود. گفت: بنویس نوشتم. محبوبه رازهای مردک قوزی را می دانست مثلا این که تو آلبوم خانه اش عکس های درباری دارد هر مزخرفی را که می نویسد دو سه بار پاکنویس می کند و از هر کدام از کارهایش سه نسخه می خرد و تو آرشیوش نگه می دارد. محبوبه می دانست مرد از چه غذایی خوشش می آید. کدام روزنامه ها را می خواند و چه شعرهایی را وقت خواب زمزمه می کند. همه را به من می گفت. پک می زد به سیگارش، عین حمید که یک لنگه پا ایستاده بود ته کوچه چشمهایش را ریز می کرد، سر تکان می داد و می گفت : بنویس همه باید بدانند چه جور آدمیه می نوشتم و نوشته هایم را برایش می خواندم. روزنامه های روشنفکری نقدهایم را چاپ می کردند. می گفتم : مخاطب های این جور روزنامه ها عاشق شنیدن رازند. جای ستون مردک قوزی را هم گرفتم. محبوبه می گفت : فیوز پرانده .لامپ روشنفکری اش ترکیده بدبخت.

هنوز هم شعرهای فروغ را نصفه می خواند و گاهی گوشه تاریک کافه می نشست رو به رویم، معنی شعرهای شاملو را می پرسید. نقاشی کمتر می کشید. دستهایش می لرزیدند. ابروهای پیوسته زن های چارقد به سر تا به تا می شدند چشم ها کوچک و بزرگ. می گفت حوصله ندارم. مربی مهد کودک شده بود. با شانه خالی تخم مرغ و اکلیل هزار پا درست می کرد. عروسک می دوخت، دستش می کرد، قصه می گفت. مقاله های مرا دیگر نمی خواند. مرد روشنفکر هم کمتر می نوشت. من کمتر فحش می دادم. نقد کمتر می نوشتم. یکبار گفت: تازگی ها نمی نویسی؟ گفتم: حرف تازه ندارم. اخم کرد. باز رفت سراغ سیگار. گفته بود ترک کرده. کارش را تو مهد کودک ول کرده بود. قرارها یمان توی طبقه دوم کتابفروشی بیشتر شد. برایم تعریف کرد روشنفکرهای زیادی هستند که زیر تختشان وافور دارند. محبوبه راز بیشترشان را می دانست. دستش مثل بچگی ها داغ نبود سرد بود و خیس. کمتر دستم را می گرفت. بیشتر حرف می زد. مقاله هایم با تیتر فونت 12 تو صفحه ادبیات چاپ می شد. محبوبه نمی خواند فقط حرف می زد و من می نوشتم .

بار آخری که آمد دیر رسیده بود. بیرون باران می آمد. نشست رو به رویم. آرنج هایش را گذاشت روی میز. رومیزی خیس شد. دست گذاشت زیر چانه اش. پرسید: رستورانی که آن وقت ها می رفتیم یادت هست؟ یادم بود. گفتم : چطور؟ گفت: هیچی. تو کیفش گشت پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. گفت: اگر روشنفکر نبودی زنت می شدم. دفترچه ام را باز کردم. گفت: حواست اینجاست؟ گفتم: آره حواسم آن جا نبود .چشمم به میز رو به رویی بود که دختری با ناخن های لاک زده داشت با پسری جر و بحث می کرد و گاهی که خم می شد گردنبند چوبی اش از زیر روسری بیرون می افتاد و تاب می خورد. ملیحه باز گفت: حواست اینجاست؟ گفتم: آره, گوش می کنم. گفت: چه خبر؟ شب قبل بی خوابی زده بود به سرم و فکرهای بی سر و ته کرده بودم. گفت: چی مثلا؟ فلسفه ام را در باب دنیا و اتوبوس برایش گفتم. خیره شد به انگشت های دست من که روی میز ضرب گرفته بودند. گفت: حالا ما کجاییم؟ سوار شدیم یا هنوز... گفتم: من جای نشستن هم دارم. گفت: آقای محترمی مثل تو وقتی می بینه خانم محترمی مثل من جا نداره جاش رو می ده به اون. گفتم: مگه تو هم سوار شدی؟ خندیدم. سیگارش را با شست توی جا سیگاری له کرد. گفت: تو چی؟
http://www.ghabil.com/article.aspx?id=573
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دختر نخ را پيچيد دور انگشتان اشاره دست‌هايش و خم شد روي صورت سرخ زني كه مقابلش بود. زن از توي آينه گفت: من خودم قهوه‌اي دوس دارم شوهرم مي‌گه شرابي.

دختر دستش را برد زير چانه‌ي زن و چانه‌اش را بالاتر آورد. زن زبانش را گرد كرد زير لب پاييني‌اش دختر به عقب خم شد استخوان پشتش صدا كرد.

_ حالا ايشالا خودت مي‌ري مي‌فهمي ديگه بعدش حرف، حرف شوهره.

زن دست‌هايش را گره كرد روي سينه‌اش. دختر موچين را از كنار رديف رژ لب‌ها برداشت.

_ قربون دستت بالاها رو نگه‌دار از پايين كم كن.

از خيابان صداي چرخ ماشيني رد شد. صداي ترانه‌اي توي كوچه پيچيد و دور شد.

دختر ريشه نرم و سياه مو را از موچين پاك كرد. زن در آيينه خودش را بر انداز كرد. تلفن بلندتر از حد معمول زنگ زد . گره نخ دور گردن دختر توي دست‌هايش پاره شد.

_ الان مي‌آم. كم مونده الان.

زن انگشتش را گذاشت كنار گوشش: اينجا مونده.

دختر خم شد همان جا.

زن موهاي زير پايش را با نك كفش جابه‌جا كرد. دختر نگاه كرد به آيينه و موهاي بلند و سياهش كه تا كمر پايين آمده بود.

_ منم دختر بودم. موهام بلند بود. چيه موي بلند؟ مردا فقط برا دوست دخترشون مي‌پسندن برا زنشون ميگن كوتاه. آه ايناها موي من. دستش را برد پشت گردن زير موهاي كوتاهش و در آينه خنديد.

تلفن زنگ زد . دختر گوشي به دست برگشت طرف زن. گوشي را محكمتر به گوشش چسباند و لب‌هايش را به‌هم فشرد.

گردنش را به چپ خم كرد. دستش را گذاشت روي دهني گوشي و رو به زن گفت: همين الان.

_ اما تو موهات خوبه يه وقت مي بيني عروس مي شي. لازمه.

زن تيوپ رنگ را از كيفش بيرون آورد.

_ حالا اين بار شرابي كن ببينم چطور ميشه.

دختر كناره‌هاي دامنش را توي دستش مچاله كرد. زن رنگ را گذاشت كنار سايه‌هاي رنگي.

تلفن زنگ زد. دختر تيوپ رنگ را تا ته خالي كرد توي كاسه‌ي كوچك چدني.

زن ابرو در هم كشيد : چه خبره؟ اينقدر برا سه بار كافيه.

تلفن همچنان زنگ زد. دختر فرچه‌ي بزرگ را كشيد دور و بر گردن زن و پيشبند را از روي سينه اش برداشت. زن با ناليلون روي سرش، رفت زير سشوار گفت: دير رنگ مي‌گيره.

دختر گوشي تلفن را از پريز كشيد. فرچه، كاسه، پيشبند و حوله را شست. گوشي موبايلش زنگ زد. موهاي كف زمين را جارو كرد. زن زير سشوار چشم‌هايش را بسته بود.

عقربه‌هاي ساعت رفتند روي هفت. عقربه‌ي بزرگ سرجايش لخ مي‌زد.

زن موهايش را شست. دختر موهاي شرابي زن را سشوار كشيد. دانه هاي عرق از پشت گردنش سر خورد. موهاي بافته‌شده‌اش را پيچيد دور انگشتانش و بالا‌ي سرش با گره ثابت كرد. زن كيفش را برداشت. و بيرون رفت.

دختر نشست روي صندلي گرداني كه زن نشسته بود.

روبروي آينه. كيفش را باز كرد گوشي موبايل را بيرون كشيد. دكمه‌اي را زد. روي صفحه‌ي آبي موبايل با حروف لاتين نوشته بود: تا ساعت شيش و نيم . يا قبول كن . يا نه. اگه تماس نگرفتي يعني نه.

دختر پيراهنش را از زير موهايش با دو انگشت بلند كرد و تكان داد. گيره سرش را باز كرد. كش سفيد موها را كشيد. برگشت طرف آينه . قيچي را برداشت. قيچي سرد بغل گوشش قرچ قرچ كرد.

روي زمين موها موج شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تا داخل شد، سراغ توالت را گرفت. ماريا با سر اشاره کرد به تهِ نوشگاه. گفت: «اونجاس.» و از پشتِ عينکِ ذره‌بيني‌اش نگاه کرد به لکه‌ي تيره‌اي که رو صورتِ مرد بود.

يوناس تو پستو، نشسته بود رو صندلي چرخ‌دار و يک بُطر ودکا گذاشته بود جلوِش، رو ميز، و داشت سيگار مي‌پيچيد. پرسيد: «کي بود؟» و به سيگاري که لاي انگشتش بود پُک زد.

ماريا صبر کرد تا تازه‌وارد، با شانه‌هاي تنومندش تو خميده‌گي تهِ نوشگاه فرو برود، بعد رو گرداند طرفِ پستو: «يه مُشتري! شايد هم فقط خِفت‌ش گرفته بود. فعلا که رفته بشاشه...» بعد گفت: «آبجوشونو جاي ديگه مي‌خورن، شاشيدنشونو ميارن براي ما.» و پارچه‌ي تنظيف، که تو دستش بود، را به عادت کشيد رو سطح چوبيِ پيشخوان. گفت: « انگار زمين خورده بود...»

يوناس پرسيد : «چه‌طو؟» و سيگاري که تازه پيچيده بود، را انداخت رو ميز، کنارِ بقيه‌ي سيگارها.

ماريا آهسته جواب داد: «يه لکه رو صورتش بود... يه تيکه خونِ خشکيده... زير چشم چپش...» بعد گفت: «لباس‌شو خوب نديدم.»

«مَست بود؟»

«نه زياد... نه... گمون نمي‌کنم...»

«همه‌ش زير سر اين هواي لعنتيه. اگه احتياط نکني، يهو مي‌بيني با کله رفتي زمين.»

ماريا خميده‌گيِ تهِ نوشگاه را پاييد: «خارجي بود.»

يوناس گردن کشيد طرفِ بار: «گفتي خوني بود صورتش، هان؟»

ماريا گفت: «شايد جاي يه زخم بود... يه خراش کوچيک... زياد مطمئن نيستم...»

«اهل دردِسر نباشه؟»

«حواس‌ام هست.» اين را ماريا گفت و نگاه کرد به خميده‌گي تهِ نوشگاه.

يوناس دست دراز کرد طرفِ بُطري ودکا و گلوي آن را گرفت تو مُشتش. گفت: «به‌ش رو ندي.» و جُرعه‌اي نوشيد: «اين لعنتي‌ها يه ليوان آبجو سفارش مي‌دن، اون‌وخ تا صبح مي‌شينن باهاش بازي بازي مي‌کنن.»

ماريا باز پارچه‌ي تنظيف را ‌کشيد رو سطح پيشخوان: «مي‌توني يواش‌تر حرف بزني؟»

يوناس کمي ودکا نوشيد. بعد بُطري را گذاشت رو ميز و پشتِ دستش را کشيد رو لب‌هاش. گفت: «نقشه‌شونه. مي‌خوان از سرما فرار کنن.»

ماريا گفت: «يواش‌تر.» بعد گفت: «گمون نمي‌کنم از اوناش باشه.»

يوناس پُک زد به سيگارش: «همه‌شون لنگه‌ي هم‌ان.» بعد ذراتِ توتون را از رو زبانش تُف کرد بيرون. گفت: «حواست باشه عينهو خودشون رفتار کني باهاش. منظورم اينه که تا آبجوشو خورد، با يک اردنگي بندازش بيرون.»

ماريا نگاه کرد به خميده‌گي تهِ نوشگاه. گفت: «چند دفه بگم، يواش‌تر، هان؟ مي‌خواي دردِسر دُرُس کني برامون؟» و با غيظ پارچه‌ي تنظيف را پَرت کرد زير پيشخوان.

يوناس پُک زد به ته‌مانده‌ي سيگارش و آن را انداخت زمين. گفت: «بهتره اين چيزا رو بدوني. لازمه برات.»

ماريا پاکتِ سيگار را از جيبِ پيش‌بندش درآورد و سيگاري روشن کرد. بعد نگاه کرد به دهانه‌ي پستو. گفت: «مگه روز اوّله که اين‌جا رو مي‌گردونم، هان؟»

يوناس گلوي بُطري ودکا را گرفت تو مُشتش و جرعه‌اي نوشيد. بعد آن را گذاشت رو ميز. گفت: «هنوز دو سال نشده که اسير اين صندلي‌ِ لعنتي‌ام. سي و هفت سالِ آزگار پشتِ اون پيشخوون ايستاده‌م و مُشتري راه انداخته‌م.» بعد گردن کشيد طرفِ بار و ادامه داد: «به ‌اندازه‌ي موهاي سرت، سليطه، آدماي جورواجور ديده‌م. چيزاي زيادي مي‌دونم از اين جماعتِ خارجي، که هر کسي نمي‌دونه. پس بهتره حواستو جم کني و هر چي مي‌گم آويزه‌ي گوشِ‌ت کني، وگرنه...»

ماريا يورش برد به داخل پستو و يقه‌ي يوناس را گرفت تو مُشتش: «وگرنه چي، آشغال؟»

يوناس گفت: «باز زيادي خوردي، جنده؟»

ماريا دندان‌قروچه رفت: «پرسيدم، وگرنه چي.»

يوناس يقه‌ي پيراهنش را از چنگِ ماريا کشيد بيرون: «وگرنه دو روزه اين خرابشده رو به گا مي‌دي. فهميدي؟»

ماريا گفت: «شِت!» و تُف انداخت زمين.

يوناس سيگاري به لب ‌گذاشت و کبريت کشيد زيرش. گفت: «شاشيدم به اين زندگي.»

ماريا خم شد و ته‌سيگارِ يوناس، که هنوز دود مي‌کرد، را برداشت و انداخت تو زيرسيگاري. گفت: «ببين کي دارم به‌ت مي‌گم، پيره‌سگ: اين قدر پاپي من نشو! يهو مي‌بيني يه چيزي کوبيدم به ملاج‌ت و برا هميشه خودمو از شرّت خلاص کردم.»

يوناس زد زير خنده: «اون‌وخ کسي که ضرر مي‌کنه، مارياي پيره که بيوه مي‌شه. فهميدي خوشگله؟»

ماريا گفت: «الآن هم بيوه‌م، آشغال.»

صداي تازه‌وارد از دهانه‌ي پستو آمد تو: «يه آبجوي قوي!»

ماريا گفت: «اومدم.» بعد بُطري ودکا را از رو ميز برداشت و چند جُرعه‌ نوشيد.

يوناس دست دراز کرد و بُطري را از چنگِ ماريا کشيد بيرون. گفت: «چه خبرته؟ آب که نمي‌خوري.»

ماريا با دامنِ پيش‌بند لب‌هاش را خُشک کرد. گفت: «خفه شو لعنتي.» و از پستو بيرون رفت.

مرد ايستاده بود آن طرفِ پيشخوان و انتظار مي‌کشيد.

ماريا لبخند زد: «گفتي، يه آبجوي قوي، هان؟» و با نوکِ انگشت‌ها ته‌مانده‌ي سيگارش را خاموش کرد و آن را انداخت تو جيبِ پيش‌بندش.

مرد گفت: «يه آبجوي قوي.»

ماريا ليواني از قفسه برداشت و آن را از آبجو پُر کرد و گذاشت رو پيشخوان. گفت:«بيست و نُه کرون...» و از پشتِ عينکِ ذره‌بيني‌اش چشم گرداند پيِ لکه‌اي که رو صورتِ مرد ديده بود.

مرد يک اسکناس پانصد کروني انداخت رو پيشخوان: «با يه استکان ودکا.»

ماريا نگاه کرد به اسکناس: «سرپا مي‌خوري يا مي‌شيني سرِ ميز؟» و لبخند زد.

مرد بي آن که چيزي بگويد، سه‌پايه را کشيد زيرش و آرنج‌ها را گذاشت رو پيشخوان، و منتظر ماند.

ماريا استکاني از قفسه برداشت و گذاشت جلوِ مرد. بعد دست برد زير پيشخوان، و بطري ودکا را بيرون آورد و آن را پُر کرد. گفت: «چه هواي گُهي!»

مرد استکان ودکا را برداشت و آن را يک‌جا سرکشيد. بعد کمي آبجو نوشيد، آن‌وقت دست کرد تو جيبِ کاپشن و پاکتِ سيگارش را درآورد و انداخت رو پيشخوان. باز کمي آبجو نوشيد.

يوناس از تو پستو داد زد: «درست مي‌بينم؟ باز داره برف مياد؟» بعد گفت: «پس کي قراره اين خِرت و پِرتا جَم بشه از جلوِ اين پنجره‌ي لعنتي، هان؟»

ماريا يک زيرسيگاري‌ گذاشت رو پيشخوان. گفت: «سابقه نداشته که اين وقتِ سال اين قدر هوا سرد کنه.» و نگاه کرد به خيابان و به دانه‌هاي درشتِ برف که باريدن گرفته بود.

مرد نخي سيگار از تو پاکت درآورد و به لب گذاشت، بعد دست کرد تو جيب، پي فندک.

ماريا رو کرد طرف پستو: «دُرُس مي‌گم، يوناس؟ هوا تا حالا اين قدر سرد بوده، اين وقتِ سال؟»

يوناس زد زير خنده. گفت: «تو هم پير شدي، داري مزخرف مي‌گي.» بعد بطري ودکا را از رو ميز برداشت و ادامه داد: «يکي دو بار ديگه هم اين جوري شده بود هوا... يادت نيست؟ البته خيلي سال پيش... اون‌وقتا هنوز من و رُزماري عاشق هم بوديم.» و جرعه‌اي ودکا نوشيد.

ماريا کبريت کشيد و سيگارِ مرد را آتش زد. گفت: «صد دفه به‌ش گفته‌م، خوشم نمياد از اون زنيکه برام حرف بزني.» بعد گفت: « تو سوئد خيلي وقته، سيگارکشيدن تو اين‌جور جاها ممنوع شده.»

مرد لب‌هاش را روي هم فشرد: «اوهوم.» بعد ليوان آبجويش را برداشت و آن را تا ته سر کشيد. گفت: «يکي ديگه.»

يوناس از تو پستو داد زد: «بذار بکشه. مي‌خواي بفرستي‌ش تو اين هواي سگي، بيرون که چي بشه، هان؟ به جز ما سه نفر، مگه کس ديگه‌اي هم هست اين‌جا؟»

ماريا همان طور که ليوانِ مرد را از آبجو پُر مي‌کرد، گفت: «خواستم بدونه.»

مرد اشاره کرد به استکان خالي ودکا، که يعني بريز. بعد پُک زد به سيگارش.

ماريا ليوان آبجو را گذاشت رو پيشخوان، بعد بُطري ودکا را برداشت و استکان مرد را پُر کرد. استکاني هم ريخت براي خودش. پرسيد: «اهل کجايي؟»

مرد ودکاش را سر کشيد، بعد ليوان آبجويش را گرفت دستش. گفت: «همه‌جا.» و جُرعه‌اي نوشيد.

ماريا استکان ودکا را خالي کرد تو حلقش. پرسيد: «هان؟ چي گفتي؟»

مرد باز کمي آبجو نوشيد، بعد پُک زد به سيگارش.

يوناس گردن کشيد طرفِ بار: «گفت مال کجاس؟»

ماريا گفت: «نفهميدم.» بعد نگاه کرد به مرد. گفت: «اگه همين‌جوري پيش بري، قول مي‌دم تا چند دقيقه‌ي ديگه کله‌پا بشي.» و از تو جيبِ پيش‌بند، سيگارِ نيمه‌اش را درآورد و آن را روشن کرد.

يوناس گردن کشيد طرف بار: « تو مشروبتو بفروش، احمق. باقي‌ش ديگه به ما مربوط نيس.»

ماريا پُک زد به سيگارش: «گفتم تا حواسش باشه.»

«پولشو داده؟»

«يه پونصدي گذاشته رو پيشخوون.»

«پس ديگه چه مرگته؟»

مرد حالا داشت ليوان آبجويش را سرمي‌کشيد.

ماريا گفت: «مي‌ترسم يهو ولو بشه اين‌جا و ما رو بندازه تو دردِسر.»

يوناس باز گردن کشيد: «تا وقتي اعتبار داره، بذار بريزه تو شکمش. اعتبارش که تموم شد، بدون معطلي بندازش بيرون.»

مرد سيگارش را که به‌ انتها رسيده بود، تو زيرسيگاري خاموش کرد. بعد يکي ديگر از تو پاکت درآورد. آنوقت با سر اشاره کرد به استکان. گفت: «بريز.»

ماريا باز ودکا ريخت براش. گفت: «آبجو هم لابد مي‌خواي؟»

مرد سيگارش را روشن کرد.

ماريا باز پرسيد: «اهل کجايي؟» و ليوان آبجويش را گذاشت رو پيشخوان.

مرد استکان ودکا را برداشت و محتواي آن را سرکشيد، بعد جُرعه‌اي از آبجو نوشيد.

ماريا همان‌طور که سيگارش را تو زيرسيگاري خاموش مي‌کرد، رو کرد طرف پستو. گفت: «گمونم عرب باشه... شايد هم ايرانيه...» بعد برگشت و نگاه کرد به اسکناس قرمزرنگي که هنوز رو پيشخوان بود.

يوناس از تو پستو پرسيد: «سوئدي حالي‌ش مي‌شه؟»

ماريا شانه انداخت بالا: «از کجا بدونم، هان؟ تا حالا که حرف نزده. چند کلمه فقط...» و اسکناس را برداشت و انداخت تو دخل. گفت: «يه نوبتِ ديگه اعتبار داري. اوکي؟»

مرد حالا داشت آبجويش را سرمي‌کشيد.

ماريا پرسيد: «سوئدي حالي‌ت مي‌شه؟ باهات حرف بزنم، مي‌فهمي؟» و منتظر ماند.

مرد ليوان خالي آبجو را گذاشت رو پيشخوان. بعد پُک زد به سيگارش و دودِ آن را فوت کرد بيرون. باز پُک زد به سيگارش. آنوقت نگاه کرد به ماريا که زُل زده بود و نگاهش مي‌کرد. گفت: «اوهوم.»

ماريا پرسيد: « مي‌دوني چنده ساعت؟ يه رُبع مونده به دو.» بعد جلو آمد و صفحه‌ي ساعتِ مُچي‌اش را نشان داد: «ببين! ساعت يه ربع به دوئه. يه رُبع ديگه اين‌جا تعطيل مي‌شه. فهميدي؟»

مرد داشت به سيگارش پُک مي‌زد.

ماريا گفت: «کاش مي‌فهميدي چي مي‌گم...» بعد رو کرد به پستو. گفت: «فکر نمي‌کنم فهميده باشه.» و استکانِ مرد را از ودکا پُر کرد. گفت: «اين سري آخره که مي‌ريزم برات.»

يوناس جرعه‌اي ودکا نوشيد. بعد سيگاري را که تازه پيچيده بود، به لب گذاشت و آن را روشن کرد. گفت: «به موقع‌ش مي‌فهمه.»



ماريا ليوان خالي مرد را از آبجو پُر کرد و گذاشت جلوِش. گفت: «اين سِري رو که بري بالا، بي‌حساب مي‌شيم. فهميدي؟ اون‌وخ ديگه بدهکار نيستم به‌ت.» بعد گفت: «معطلِ چي هستي؟ بخور ديگه.»

يوناس از تو پستو داد زد: «داره چي‌کار مي‌کنه؟ مي‌خوره يا نه؟»

ماريا گفت: «آدم عجيبي‌يه. نُرمال نيس انگار... يه جوري نيگا‌ مي‌کنه که انگار تو عُمرش آدم نديده.» و ساعتش را از مُچ باز کرد و گرفت جلوِ نگاهِ مرد. گفت: «ببين! عقربه‌‌کوچيکه ايستاده رو دو... بزرگه رو نُه‌هه... يعني تعطيل... زودتر کوفت کن و گورتو گُم کن از اين‌جا. ديگه داري مي‌ري تو اعصابم.» بعد گفت: «بقيه‌ي سيگارت رو هم بهتره بذاري برا بيرون. اين‌جا رو حسابي به گند کشيدي. ‌ببين!» و با پارچه‌ي تنظيف افتاد به جان ذراتِ خاکه‌سيگار که جابه‌جا رو پيشخوان نشسته بود.

يوناس گردن کشيد: «بالاخره فهميد چي مي‌گي به‌ش، يا داري با ديوار حرف مي‌زني؟»

ماريا گفت: «زبون آدمي‌زاد سرش نمي‌شه.» بعد صورتش را آورد نزديکِ صورتِ مرد و زُل زد به‌ش و لحظه‌اي همان‌طور ماند. گفت: «بخور ديگه!»

مرد نگاه کرد به تصوير خودش که رو شيشه‌ي عينکِ ماريا افتاده بود. گفت: «اگه يه شب بري خونه و ببيني زنت تو بغل يکيه، چي‌کار مي‌کني؟»

ماريا هراسان پس کشيد و خودش را چسباند به ديوار شيشه‌اي يخچال. گفت: «شنيدي چي گفت؟ شنيدي چي گفت؟»

يوناس گردن کشيد طرفِ بار: «چي گفت؟»

ماريا داد زد: «داره حرف مي‌زنه. بلده حرف بزنه.»

يوناس گفت: «پس ما رو خام کرده بوده تا حالا، هان؟»

ماريا گفت: «ببين چه‌طوري داره نيگاه‌م مي‌کنه!»

«لعنتي‌هاي عوضي!» يوناس اين را گفت و تو دهانه‌ي پستو ظاهر شد. گفت: «ديدي گفتم نبايد به اينا اعتماد کرد؟» و نگاه کرد به مرد که نشسته بود رو سه‌پايه و آرنجش را گذاشته بود رو پيشخوان و سيگار مي‌کشيد. گفت: «بهتره زودترمشروبتو کوفت کني و بذاري بري از اين‌جا؛ وگرنه سر و کارت با پُليسه.»

مرد نگاه کرد به‌ اندام مُچاله‌اي که تو صندلي چرخدار فرو رفته بود. گفت: «چي کار بايد کرد، هان؟»

ماريا گفت: «سر درمياري از حرفاش، هان؟ سر درمياري؟»

يوناس گفت: «اوهوي آشغال، منو اين جوري نبين. هنوز ده تاي تو رو حريفم. بهتره زودتر گورتو گم کني و دنبال دردِسر نگردي.»

مرد ودکاش را سرکشيد. بعد چند پُکِ محکم زد به سيگارش و آن را تو زيرسيگاري خاموش کرد.

يوناس که حرکاتِ مرد را مي‌پاييد، گفت: «بجُمب اون چوب‌دستو به‌م برسون، ماريا!»

مرد حالا داشت پاکتِ سيگارش را تو جيبش مي‌گذاشت.

يوناس گفت: «يه زنگ هم بزن به پليس. بجُمب!»

تا مرد از رو سه‌پايه بلند شود، ماريا خودش را رسانده بود به پستو و داشت پيِ چوب‌دست مي‌گشت. داد زد: «کدوم گوري انداختي‌ش؟»

يوناس جواب داد: «همون جا، دَمِ خِرت و پِرتاي جلوِ پنجره‌ بايد باشه.»

مرد با تأني زيپِ کاپشنش را بالا کشيد. بعد تلوتلوخوران از در نوشگاه بيرون ‌رفت.

ماريا با چوب‌دست آمد بيرون: «کجا رفت؟»

يوناس گفت: «نگفتم با زبون خودشون بايد حرف بزني باهاش؟»

ماريا نگاه کرد به ليوان آبجوي مرد، که دست‌نخورده رو پيشخوان باقي مانده بود.

يوناس خنديد: «حالا به‌ت ثابت شده که يوناس هنوز از خاصيت نيفتاده، هان؟»

ماريا چوب‌دست را رها کرد رو پيشخوان. گفت: «بالاخره سر درآوردي چي مي‌خواس بگه؟»

يوناس گفت: «بهتره ما سرمون تو کارِ خودمون باشه.»

ماريا لحظه‌اي ماند و نگاه کرد به يوناس، بعد راه افتاد طرف در.

يوناس پرسيد: «کجا؟»

ماريا در را باز کرد و صبر کرد تا هواي سردِ شب از رو پوستش بگذرد، بعد قدم گذاشت بيرون و زير سايه‌بان نوشگاه ايستاد. گفت: «همين‌جا.»

يوناس خودش را رساند به آستانه‌ي در. گفت: «مي‌خواي سرما بخوري، هان؟» و نگاه کرد به برف که نشسته بود.

ماريا دست کرد تو جيبِ پيش‌بند و پاکتِ سيگارش را درآورد.

يوناس گفت: «يکي هم روشن کن براي من.»

ماريا دو نخ سيگار آتش زد و يکي داد دستِ يوناس. بعد، همان طور که پُک به سيگارش مي‌زد، نگاه کرد به دوردست و به دانه‌هاي رقصان برف که بر سايه‌ي مبهم مردي حاشور مي‌زدند.

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روز . خارجي .

کوچه اي خلوت . پاييز يا زمستان . دختري که باراني خاکستري رنگي پوشيده ، ارام ارام راه مي رود . کمي جلوتر ، روي زمين ، يک گردنبند افتاده .



کوچه . لحظه اي بعد :

دختر بي توجه راه مي رود اما ناگهان توجه اش به گردنبند ي که از جلوي پا گذراند جلب مي شود . بر ميگردد .



دست دختر ، نگين هاي گردنبند را لمس ميکند .





خانه ي دختر . ساعتي بعد :

خانه ، خلوت است اما بهم ريخته . دختر مي خندد . باراني را با عجله در مي اورد و مي رود جلوي اينه . گردنبند را با شوق ميبندد به دور گردنش . پيداست که خوشحال است . لحظه اي به تصويرش درون اينه نگاه مي کند .( فيد )





داخلي .اتاق دختر . شب :

بيرون هوا طوفانيست و پنجره ها مي لرزند . درست نميشود تشخيص داد ، اما دختر انگار که کابوس مي بيند ... توي خواب تقلا مي کند ...





اتاق دختر . صبح زود :

ديگر طوفان نمي ايد . نور کمرنگي افتاده روي پرده هاي سفيد رنگ .

دوربين ارام ميچرخد و ما تختخواب دختر را توي کادر ميبينيم . او ارام گرفته و ديگر تقلا نميکند .



حرکت ارام دوربين ، از روي گردن دختر . گردنبند نيست ، اما جايش ، به شکل خطي کبود ، افتاده . دختر نفس نميکشد .



صداي کلاغ ها ... صداي رد شدن ماشين ها .

http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ما چهار نفريم . قرار هر هفته مان را هم با تلفن هايمان تنظيم ميكنيم و مثل حالا ولو مي شويم روي مبل هاي خانه يكي مان .و انگار كه مسابقه گذاشته باشيم ، شروع مي كنيم به خوردن ِ هر چيزي كه به دستمان مي رسد . يا پاكت هاي چيپس را دست به دست مي كنيم يا ظرف پسته را . حرف ميزنيم و سيگار مي كشيم و تا مرز تهوع معده هايمان را پر مي كنيم . بعد هم بدون آنكه بتوانيم تكان بيشتري به خودمان بدهيم ، لم مي دهيم روي كاناپه ها و مبل ها و در سكوت sms هاي گوشي مان را براي هم سِند مي كنيم و آنقدر مي خنديم كه اشك از چشم هامان بزند بيرون .



اينبار هم كنار هميم و دوستمان برايمان كيك آلبالو پخته . مي سُراندش روي ميز و ليوان هاي شير كاكائو را جلو مان مي گيرد . مي خنديم و سر به سرش مي گذاريم . رنگش كمي پريده . ساكت تر شده . مي نشيند و ما وراجي هايمان را ادامه مي دهيم . يكي از ما انگشتر تازه اش را نشان مي دهد . آن يكي يك كفش ِ حسابي را با يك قيمت ِ فوق العاده توي حراجي ِ اول ِ خيابان ديده و به همه مان سفارش مي كند كه حتما سري به آنجا بزنيم . من كارت فروشگاه لوازم ِ آرايشي را به ديگري مي دهم و اداي حرف زدن همكار مرد جديدم را در مي آورم و همه ميخنديم . دوستمان هم لبخند كمرنگي مي زند و و ما سه تا در حالي كه باز كيك مي بريم خيره نگاهش مي كنيم .

از ازدواج مي پرسد و كيك توي گلوي ما سه نفر گير مي كند ! با اغراق سرفه مي كنيم و ريسه مي رويم . با يك دست شكممان را مي گيريم و با دست ِ ديگر ليوان را مي گيريم بالا تر كه شير كاكائو نريزد روي ميز .

دوستمان با همان نگاه ، لبخندش را ثابت نگه مي دارد و ما بيشتر به خودمان مي پيچيم . مي گوييم : آهان ! پس واسه اينه كه همچين تو خودتي ! پس بگو ... !

من سرفه ام مي گيرد و صداي خنده هادوباره بالا مي رود .

دوستمان خرده هاي كيك را ازروي دامنش مي تكاند و آهسته مي گويد : « نخندين بچه ها من جدي دارم حرف مي زنم .... »

ما ، لبخند روي لبمان مي ماسد و تكيه مي دهيم به صندلي ها .

_ « اون واسه ي ازدواج مصممه . خيلي . و من هم ...... احتمالا ..... »

وا مي رويم . حرفش را قطع مي كنيم و يكي مان مي گويد : « باز خر شدي تو ؟ فكر ميكني ازدواج شوخيه ؟ من نميفهمم اون چي ميخونه هي توي گوش تو كه همچين ميزنه به سرت ! از تو بعيده واقعا. افتادي تو خط ِ اين رمانتيك بازي هاي بچه گانه ، كه بايد عرض كنم به حضورت سر ماه اول چنان هيجانش مي خوابه كه حظ كني .... »

ليوان ها را مي سُرانيم روي ميز و با ناخن شيار دسته هاي مبل را طي ميكنيم .

_ « نميدونم چرا خر شدي ، واسه همينه كه تعجب ميكنم . هي ميخواي خودتو بندازي تو هچل ! نميدوني كه تمام ِ اين دل و قلوه دادن هاي مسخره ، با اولين خرو پف هاي ايشون ، با اولين بوي عرق ، پا ، يا دهن ِ هركدومتون تموم ميشه و ميره پي ِ كارش . با اولين لنگه جورابي كه گلوله ميكنه و ميندازه وسط هال. بعد از چند ماه حتي ريخت همو نميتونيد تحمل كنيد. بعدش هم تو كه زني ، خري ، جسارتشو نداري ! ميموني تا آقا مثل ِ باقي ِ امثال ِ خودش با يكي ... از همين خانوم خوشگلا كه پره همه جا ؟؟ دل بدن و قلوه بگيرن و حضرتعالي هم آخر سر پاشي دوباره بياي ور دل خودمون! »

مي خنديم اما آرام تر . پاكت هاي سيگار را مي كشيم بيرون ، فندكمان را تعارف مي كنيم به هم و نگاه مي كنيم به دوستمان كه سرش را تكيه داده به ديوار . زير لب ميگويد : « اينطورهام نيست ..... »

پوزخندمان از كنترل خارج ميشود . دود سيگار را بيرون ميدهيم :

_ « پس چطورياست اونوقت ؟؟ خوشي زده زير دلت ؟ يه عمر درس خوندي ، جون كندي ، اينه موقعيتت ، خونه ت زندگيت ، جايگاهت . حالا هم كه اول ِ خوشيت بايد باشه .... ميخواي بري عينهو عهد عتيقي ها شوهر كني ؟ از تموم موقعيت هاي اجتماعيت بزني تا مثلا شام آقا گرم باشه ؟ كه چي !!؟ كه خيلي زود دل همو بزنيد و آخرش هم هيچي به هيچي ؟ اصلا دو روز ديگه اومديم و خداي نكرده يه مرضيت شد . تصادف كردي يا مثلا سر زايمان با يه تزريق اشتباه به سادگي فلج شدي . ميخوام بدونم ميمونه پات بدون اينكه خيانت كرده باشه ؟؟؟ ... ولمون كن تو رو قرآن ! ازدواج !!! »



ابرو هايمان رفته توي هم ، مال هر كدام به يك شكل . با ناخن هايمان روي فيلتر ته سيگار را شيار مي اندازيم و در حالي كه لب هايمان را مي جويم ، مي اندازيمشان توي ليوان تا صداي« جززز » گفتنشان را بشنويم .دوستمان همانطور سرش را تكيه داده به ديوار و سقف را نگاه مي كند . ما بلند مي شويم و او پاهايش را دراز مي كند روي ميز . ما با هم آهسته حرف مي زنيم و سعي ميكنيم كه لبهايمان را به خنده باز كنيم . رژ و ريملمان را غليظ مي كنيم و زير چشمي دوستمان را مي پاييم كه موهايش را مي پيچاند دور انگشتش و چشم هايش را چرخانده كه ساعت را ببيند . ما لباس مي پوشيم و مي رويم سمت در . اخم هايش را كرده توي هم و همچنان لبش را ميجود .









با خنده ميگوييم : « خلاصه بيشتر از اين نزنه به سرت . عشق يعني توهم ، ازدواج يعني خريت ! خر نشي يه بار ؟؟ » لبهايش را به زحمت طوري ميكند كه مثلا خنديده باشد . همانطور نگاهش ميكنيم . تلفن زنگ ميزند و او مي پرد . لرزش ِ صدا و هيجان ِ الو گفتنش مي پيچد توي خانه .

ما سه نفريم .

ابرو و شانه هايمان را مي اندازيم بالا. در را باز مي كنيم، پشت سرمان مي بنديم و .... ميرويم .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
توي فرودگاه نشسته ام. ده دقيقه ديگر مي آيي . حساب كردم اين قدر مانده.مهم نيست چند وقت نبوده اي. مهم اين است كه مي آيي.در اين مدت كه نبودي روزانه چند خطي يادداشت مي كردم. هرروز. بعضي وقتها كه يادم مي رفت فردا جبران مي كردم.احمق شده بودم.مثل خيلي ها كه خاطره مي نويسند.مثل بيشتر دخترها.مثل پسرهايي كه خاطراتشان را فقط توي سربازي مي نويسند و از تك تك دوستانشان چند خطي شعر و خاطره مي گيرند و شماره و آدرس كه بيشتر ،هيچوقت به درد نمي خورند. من نمي خواستم خاطره بنويسم.نبودن تو را بايد تحمل مي كردم.بايد جوري بنويسم كه بعدا يادم بماند چه روزهاي تلخي بود كه بي تو بودم و تنهايي ام چقدر وحشتناك و پوچ بود.شايد اگر تماس نمي گرفتي و صدايت را نمي شنيدم هرگز باورم نمي شد كه ديگر وجود داري و تو را خواهم ديد.اما راستش بگذار حرف دلم رابنويسم. صدايت روي پيغام گير مثل چند سال قبل نبود.صدا صداي خودت بود ولي هنوز وقتي نتوانستم بعد از اين همه مدت خودم با تو حرف بزنم شك دارم كه تو زنده باشي. اين آخرين صفحه يادداشتي است كه خواهم نوشت.بعد از آن اميدوارم دوباره زندگي خوب سابقمان را از سر بگيريم و دور از كابوسهايمان زندگي كنيم.امروز صبح هوا چقدر خوب بود . انگار همه چيز رو به راه شده بود تا تو بيايي . صبح زود از خواب بلند شدم. هرچند مثل هميشه ديشب را هم خوابم نبرد و ساعت چهار و نيم خوابيدم.سر شب فيلمي گذاشتم و ديدم كه مطمئنم تو دوستش داري.همان كه بازيگر محبوب هر دومان تويش بازي مي كرد. درست حدس زدي آخرين بار هفت سال قبل با هم ديده بوديمش. اين چند وقت هيچ چيز عوض نشده.دست كم، زياد عوض نشده.هنوز هم مي شود فيلمهاي چند دهه اخير را ديد و لذت برد و فكر نكرد كه كهنه شده اند.دوست دارم قيافه ات را ببينم.خيلي عوض شدي؟فكر نكنم.شايد زير چشمهايت چين افتاده ولي تو مال پير شدن نيستي.يادت هست هميشه فكر مي كرديم كه من و تو هر دو در جواني مي ميريم و بهمان نمي آيد كه يك روز پير شويم؟اما از تو چه پنهان ،من پير شده ام.صورتم شايد خيلي نشكسته ولي سرم ديگر به سبكي قبل نيست.هميشه احساس سنگيني و منگي دارم.بيشترش مال بيداري شبهاست البته نبايد زياد هم به اين ربطي داشته باشد چون بيشتر آنها كه خوب جوان مي مانند شبها بيدارند و روزها خواب.خيلي دارم پرت مي شوم.ديگر بايد روي آسمان فرودگاه باشي اما من ادامه مي دهم تا وقتي تو را از دور ببينم .ببينم كه داري مي آيي. مثل هميشه .با آن دورنماي قشنگ.مثل قابهاي كار شده سينمايي. توي لانگ شات سالن انتظار،وسط اين همه آدمي كه مي آيند و مي روند حتما تو جلوه ديگري داري... يا آن قدر مي نويسم كه از پشت غافلگيرم كني و چشمهايم رابگيري. بعد من حدس مي زنم كه هيچكس جز تو نمي تواند باشد. مي دانم اين را بخواني مي خندي اما باور كن كه اينجا از اين خبرها نيست...

دوست داشتم به استقبالت مي آمدم و تو برگشته بودي ولي خنده داراست چون تو نرفته اي كه بر گردي .من بودم كه جانم را برداشتم و آمدم اينجا . حالا تو داري مي آيي . فقط مي آيي و خودت نمي داني اينجا چه شكلي است و چه هوايي... خوب درك مي كنم حس قشنگي نيست وقتي نمي داني توي كوچه اي كه از پيچش مي پيچي هيچ چيز آنطور نباشد كه تو فكر مي كني اما من هستم با تمام عشق و خاطره هايم و تو را دوباره مي برم به روزهاي خوب.همه چيز را براي آمدنت آماده كرده ام.سيگاري كه دوست داري وغذا و نوشيدني مورد علاقه ات وحتي پيش بيني كرده ام موقع شام به كدام موسيقي گوش بدهيم.موسيقي كم حجم و زيباي پيانو و فلوت.كافي نيست؟همين ما را مي برد به لحظه هايي كه دوست داريم.با چند تا شمع و صداي آبگردان. چه طور است؟ دارم مدام اين فكر احمقانه را توي سرم مي چرخانم كه نكند پرواز با تاخير باشد .تا حالا كه چيزي اعلام نكرده اند،يعني بايد تا دو سه دقيقه ديگر اينجا باشي.نكند كلك بزني پيدايت نكنم.نكند قيافه ات خيلي عوض شده باشد .دوست دارم زودتر بيايي و دستهاي مهربانت را ببوسم.هنوز جاي بريدگي انگشت اشاره ات قشنگ توي ذهنم هست.با آن تاندون قطع شده ات كه چسبندگي پيدا كرد و ديگر نتوانستي پيانو بنوازي يا شايد دل و دماغي برايت نمانده بود.يادم هست موسيقي آن آخرين روزها كه من بودم صداي ضربه هاي لعنتي قلبم بود كه داشت سينه ام را از جا مي كند و صداي كفش تو روي سراميك ... از اين سر اتاق تا آن سر و من مغزم حساس شده بود به اين صدا ... الان هم تپش قلب گرفته ام ديگر طاقتم دارد تمام مي شود.عده زيادي مسافر جديد وارد سالن شده اند .نكند حواسم نبوده و فرود پرواز شما را هم اعلام كرده باشند. بدبختي اين است كه بايد خيلي خوب گوش كني تا صداهاي دور و بر را بفهمي.فرق مي كند گسي روبرويت بنشيند و تمركز كني روي جمله هايش...نگاهي به تابلو انداختم ، مثل اينكه خبري از پروازتان نيست.مثل اينكه باز هم بايد بنشينم و بنويسم. لا اقل اينطوري سرم گرم مي شود و در نوع خودش بازي جالبي است كه قول مي دهم توي هيچ كدام از كارهايت نكرده اي. شايد هم اين ها را يك روز بازنويسي و ويرايش كردي و توي مجموعه كارهايت چاپ كردي.دلم تنگ شده تا صبح بنشينم تو بگويي ومن تايپ كنم بعد پرينت را بدهم تو بخواني غلط گيري كني جمله ها را پس و پيش كني و هي غر بزني كه خودت بهتر تايپ مي كردي ولي تو مي داني كه من عاشق تايپ كردن داستانهاي تو هستم چون كلمه به كلمه شاهد ساختنش هستم البته تو قبلا طرح آنها را در ذهنت مي ريختي و هميشه آخر داستانت را مي دانستي ولي يكبار پيش آمده بود كه

http://www.kalagh.com/content.asp?post=1419
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
( قسمتي از کتاب خاطرات مزاحم که اينجانب در صدد چاپش مي باشم )


اين دستنوشته ها، که نيمي از آنها قرين حقيقت و مابقي بعيد از حقيقت است، در اعتراض به خاطرات خودم مي باشد. به همين دليل کمي سانسور شده تا در پس آن خاطرات نميرم. ( هرچند دلنوشته هاي نقطه چين شده و سانسور شده، بي هيچ بهانه اي، سند رسوايي نويسنده ي آن مي باشد )

به قول مادربزرگم : "عشق براي زن، رماني است که خود قهرمانش است و براي مرد، واقعيتي است که خود نويسنده اش مي باشد "



يکي بود، يکي نبود... آهسته تر بخوان خواننده! درختان در خواب‌اند!

هدا تاريک است...

صداي اول اين بود : " دستي که ورق مي زند اين خاطره ها را / بايد که بنويسد غم جان کندن ما را " صداي نرم و غمزده اي بود. صدايي در خون غلطيده، که با تِمي خواب آلود و حسي رمزآلود بيان مي شد.

و صداي دوم اينگونه پيچيد: " چه طولاني شد اين کهنه عطش ها / چه طاقت سوز شد اين تشنگي ها " که سخت و خش دار به نظر مي رسيد. وقتي در فضا مي پيچيد، طوفان مي شد تا ثانيه ها را بشويد و با خود به آسمان ببرد.

اين شعرها که گهگاه به گوش مي رسيدند و گهگاه در زوزه ي باد محو مي شدند، صداهاي خش دار و غمزده اي بودند که داخل کوچه مي پيچيد. مشخص نبود که صداي کيست، يا از حنجره ي چه کسي يا چه چيزي بيرون مي آيد. شايد اسرافيل بود که سور قيامت مي دميد. ولي مگر قيامت شده بود؟ شايد هم صداها متعلق به پرنده ها بود و شايد بيانگر غم و اندوه درختان سر به فلک کشيده بود که از حنجره ي چوب هاي پت و پهن و خشکشان بيرون مي زد و در فضا مي پيچيد. اما مگر پرنده ها و درختان مي توانند حرف بزنند؟

آري! پرندگان، جملات ما را زيباتر از خودمان ادا مي کنند و درختان از شاعران ما شاعرترند. بايد نشست و به آواز و پروازشان دل سپرد. چه بسا که داستان زندگي ما را بسرايند!



هنوز هم آهسته بخوان... ثانيه ها در خوابند!

کم کم فضا روشن مي شود. آسمان، سوره ي " وا اسفا " مي خواند و از " اسفلَ السّافِلين " تقاضاي مرگ مي کند. گوئيا اندوه مي خواهد که در اين وقت لازم است. گوئيا همه جا از سَم بي صداقتي و سُرب، انباشته است.

تنها با يک نگاه به آسمان، مي شد فهميد که آن شب، شب آواز نبود. شب پرواز هم نبود. کوچه، با آواز و پرواز، خو نداشت و از سکوت و افسوس پُر بود.

ساعت نزديک 11 شب بود و شب، شب يلدا بود. کوچه ي صداقت، خلوتِ خلوت بود. يک کوچه ي باريک و بلند، با درختاني تنومند و کت و کلفت. تمام درختان کوچه، کوتاه قد و خپل بودند و در بينشان، فقط يکي از آنها باريک و بلند بود. شاخه هاي آن درخت، پُر از پَر پرنده ها بود. پرهايي سفيد و سياه که نشانگر جنگ، بين دو نوع از پرندگان خدا بود. صحنه ها، رهگذران را به ياد اين شعر مي انداخت : " رد پاهاي تو کوچه، يادي از کبوتره / کلاغه اونو نکش، اون بهترين کبوتره "

اين ناهمگوني در بين درختان، چهره ي جالبي را به کوچه ي صداقت بخشيده بود. بطوريکه هر از چند گاهي توجه يکي از عابران را به خود جلب مي کرد تا بتواند يکي از بزرگترين جنگهاي بين پرندگان خدا را به نمايش بگذارد. ولي عابران و رهگذران، همگي مي دانستند که نبايد پا به آن کوچه گذاشت!

پيرمردي خشن، با موهاي بدرنگ، درست در انتهاي کوچه، داخل اتومبيل قرمز رنگش لم داده بود. شيشه ي اتومبيل او که خيلي هم درب و داغان بود، تا نيمه پايين کشيده شده بود و دود غليظ و بد بويي، از آن بيرون مي زد.

روي سقف آن جعبه ي آهني، يک کلاغ سياه با بال هاي بزرگ و منقارهاي عقاب مانندش، نشسته بود و از بوي سيگار که به مزاجش خوشبو مي آمد، مست شده بود. گاهي هم آنقدر مست بوي سيگار مي شد که در حالت مستي کف پاهايش را با آهنگ سرسام آوري که از بلندگوهاي ضبط ماشين پخش مي شد، هماهنگ مي کرد و آنها را روي سقف ماشين مي کوبيد. به راستي که رقاص خوبي بود! نامش کلاغ رقاص بود. همه او را مي شناختند. در هر کوچه اي که سکني مي گزيد، آنجا به جهنم تبديل مي شد. به وضوح مي شد لبخند رضايت او را ديد! با آن پاهاي چرک و پنجه هاي کثيفش که قطره هاي خوني هم روي آنها ديده مي شد، به رقص در آمده بود. از خون روي پنجه هايش و جشن رقصي که روي سقف ماشين گرفته بود، مي شد فهميد که شايد امروز شکار خوبي داشته!

از زمين خيس و آسفالت نمدار کوچه، مي شد حس کرد که عصر آن روز، باران آمده. اما حالا داخل جوي آب، همه چيز بود به غير از جرعه اي آب براي درختان بيچاره. آبي که به آن ها زندگي ببخشد و شايد شاخه هاي عطشناکشان را سيراب کند. گهگاهي هم اگر آب مختصري در جوي جاري مي شد، به درخت باريک و بلند چيزي نمي رسيد. کوچه، با نورهاي خشن و خيره کننده ي تيرهاي بلند چراغ برق، روشن تر از آسمان به نظر مي رسيد، اما دنيا براي کسي که در آن کوچه، سال هاي سال، مي رفت و مي آمد و انتظار چيزي را مي کشيد و بر آن درخت باريک و بلند تکيه مي داد، هميشه تاريک بود. تاريک و بن بست. درست مثل يک زندان. زنداني که در داشت اما انتهاي آن مشخص نبود. از در که وارد مي شدي در اعماقش گرفتار مي شدي و مُردنت حتمي بود. هيچ پرنده اي آنجا پَر نمي زد. هر پرنده اي هم که براي پيدا کردن دانه هاي محبت، به آنجا پرواز مي کرد، به بن بست که مي رسيد، به الاجبار مسيرش را عوض مي کرد و دنبال راه فرار مي گشت. در يک کلمه : کوچه ي صداقت، آخر دنيا بود.

بله داشتم مي گفتم. در آسمان، هيچ پرنده اي پر نمي زد. البته اگر بتوان عقاب ها را جزو پرنده ها به حساب نياورد. ببخشيد! عقاب نبودند، کلاغ بودند. دسته ي کلاغ ها آن قدر بالا پرواز مي کردند و آسمان را دور مي زدند که مرا هم به اشتباه انداختند. انگار داشتند تسبيح ثانيه مي انداختند. صداي هلهله ي آنها همه جا را پر کرده بود. آسمان از پروازشان ساهپوش بود. خيلي بالاتر از زمين پرواز مي کردند و قاعده ي کوچه ي بن بست، بر پرواز افسانه اي آنها کوچکترين اثري نمي گذاشت. انگار، با آن بال هاي بزرگ و منقارهاي عقاب مانندشان، در انتظار مُردن چيزي يا کسي بودند و شايد هم منتظر شکار طعمه شان بودند. طعمه اي که 28 سال پيش با کمک آن کلاغ رقاص، زخمي اش کرده بودند و حالا فرصت خوبي به نظر مي رسيد که پيکرش را تکه تکه کنند و خون قرمزش را بمکند. تا مغز استخوانش را بخورند و بعد از 28 سال جنگ و گريز، به درخت آرزوهايشان برسند.

آسمان کمي ابري بود و ابرها با باد ملايمي که مي وزيد و گاهي هم به طوفان تبديل مي شد، به سرعت از جلوي قرص ماه عبور مي کردند. با هر عبور ابرها، به جز نور چراغ ها، نور ديگري ديده نمي شد. گهگاهي هم ابرها شکافته مي شدند و برق عظيمي کوچه را روشن مي کرد و بر گرده ي ابرها تازيانه مي زد. بعد هم صداي مهيبي که گوش هر تنابنده اي را کر مي کرد. قربانش بروم خداوند فضا را طوري نقاشي کرده بود که انگار زمان از حرکت باز ايستاده است. خداوند با اين کار مي خواست به عابران کوچه بفهماند که او تنها آفريدگار جهان است و جز او هيچ حکمفرمايي در کائنات وجود ندارد. اين صحنه ها مرا ياد اين جمله ها مي اندازد :

او خورشيد و ماه را آفريد. ماه دلداده مهر است و اين هر دو سر بر کار خود دارند که زمان کار ماه شب است و مهر روزها بر مي آيد. ماه بر آن است که سحرگاه، راه بر مهر ببندد و با او در آميزد، اما هميشه در خواب مي ماند و روز فرا مي رسد که ماه را در آن راهي نيست. سرانجام ماه تدبيري مي انديشد و ستاره اي را اجير مي کند، ستاره اي که اگر به آسمان نگاه کني هميشه کنار ماه قرار دارد و عاقبت نيمه شبي ستاره، ماه را بيدار مي کند و خبر نزديک شدن خورشيد را به او مي دهد. ماه به استقبال مهر مي رود و راز دل مي گويد و دلبري مي کند و مهر را از رفتن باز مي دارد. در چنين زماني است که خورشيد و ماه کار خود را فراموش مي کنند و عاشقي پيشه مي کنند و مهر دير بر مي آيد و اين شب، ( يلدا ) نام مي گيرد. از آن زمان هر سال مهر و ماه تنها يک شب به ديدار يکديگر مي رسند و هر سال را فقط يک شب بلند و سياه و طولاني است که همانا شب يلداست و اين از برکات آفريدگار ماست



خواننده! مي داني مي خواهم درباره ي چه چيزي صحبت مي کنم؟ عجيب است! اينجا هم دغدغه ها، دست از سرم برنمي دارد. پس بگذار بگويم : مي خواهم بگويم؛ به خدا كه هر گل به گونه انداختن و هر دل تپيدني ( عشق ) نيست. مي خواهم بگويم به خدا که ما بيش از اينها محترميم. به خدا درعشق حرفه اي شدن، معنا ندارد. به خدا واقعيت عشق، به طول مدت دوام آن است نه شدت ظهورش. به خدا خوب است که آدم براي مبارزه با هواي نفس خويش هم كه شده، از بسياري از چيزهايي كه عاشقش است بگذرد. مي خواهم بگويم؛ آنها كه عشقهاي زميني دارند ارزاني خودشان، اينها كه عشقهاي هوايي دارند نيز... آنها كه زمين گيرند باشند، اينها كه سر به هوايند نيز... اما قهرمان داستان من - که در سطرهاي بعد معرفي خواهد شد - به هيچيک از ايشان، نه معترض است و نه متعرض! او از كنار تمام اينها و آنها به سلامت مي گذرد، بي آنكه گردي بر دامنش بنشيند.

آماده باش! مي خواهم آن پنجره را بگشايم! البته اگر بتوانم!

يک چيز سپيد، آن سوي خيابان وول مي خورد و جاي چنگال هاي کلاغ رقاص، روي آن ديده مي شد. بله! يک پرنده بود و از نوع کبوتر. يک کبوتر سپيد بود که با بال هاي زخمي اش پشت پنجره ي يکي از خانه ها نشسته بود و به آن نوک مي زد. زير گردنش جاي گلوله ي تفنگ ديده مي شد. لابد او هم به دنبال دانه هاي محبت، پا به اين کوچه گذاشته بود! گاهي از نوک زدن که خسته مي شد، پنجه مي کشيد و در جستجوي شکافي بود که در شيشه ي سرد و بي روح پنجره وجود نداشت. به اطراف و کلاغ هاي بالاي سرش که نگاه مي کرد چهار ستون بدنش مي لرزيد. صداي نوک زدن و خش خش پي درپي پنجه هاي کبوتر، به قدري غمناک والتماس گونه بود که آدم را به ياد اين جمله از فروغ فرخزاد مي انداخت : " پُشت اين پنجره ها، دل مي گيرد "

عابرين سر به هوايي که از کوچه مي گذشتند و به پنجره هاي بسته نگاه نمي کردند، حس نمي کردند که اينها فقط يک پنجره ي بسته نيستند. به پنجره هاي ديگر هم که نگاه نمي انداختند، احساسشان اين نبود که شايد خاطراتي در پس تمامي اين پنجره ها باشد که هر کسي ممکن است منتظر باز شدن آن باشد. حس نمي کردند که اگر فرصتي پيش بيايد و پنجره ها باز شوند، ممکن است کساني دوباره به انبوهي از خاطرات تلخ و شيرين گذشته شان برسند.

خواننده! آيا تو هم مثل آن عابرين سر به هوا هستي؟ آيا مثل آنها از جنس فراموشي ساخته شده اي؟ آيا صداي آن خاطره ها را نمي شنوي که من و تو را مي جويند؟ آيا نمي داني که آن پنجره هاي به ظاهر فولادي، نرم و راحت اند؟ آيا اگر آن پنجره ها گشوده شوند باز هم قلبت به تپش نخواهد افتاد و ذهنت به گذشته پر نخواهد گشيد؟ آيا اگر چنين شود باز هم به قلبت ايمان خواهي داشت؟ پس اگر چنين است " نفرين بر آن دل "

در طرفِ ديگر خيابان، درست روبروي پنجره، خال سياه کوچکي نشسته بود و به آن پيرمرد شاعري، با اندام لاغر و نحيف اش، چسبيده بود. عقربه ي ساعت مچي او، از نفس افتاده بود و در انتظار اتفاق ناگواري بود. اتفاقي که ممکن بود سر هرتنابنده اي بيايد. او از بين انبوهي از عابران، تنها کسي بود که علاوه بر آگاهي به قاعده ي کوچه ي بن بست، وارد آن شده بود و خطر مرگ را به جان و دل خريده بود. به نظر عابر زرنگ و نترسي مي آمد. شايد هم ديگر اميدي براي زنده ماندن نداشت که به آن کوچه پا گذاشته بود. با قلب پر تپشش، روي جدول شکسته ي خيابان، کنار تنها درخت باريک و بلند کوچه، انتظار چيزي را مي کشيد و با نگاهي اندوهبار، به پنجره نظر مي انداخت. دهانش مثل بچگي ها، بوي شير مي داد و جلوي پيراهنش قرمز شده بود. شايد ردپاي قتلي چيزي بود! اما نه! لطفا زود قضاوت نکنيد!

چقدر او را با خودم آشنا احساس مي كنم! چقدر برايم ترسناک است اين آشنايي! شايد زماني خودم به جاي او در اين نقش زندگي کرده ام! همان زماني که پشت پنجره ي بسته ي محبوبم، خون دماغ مي شدم و پيراهنم غرق خون مي شد. شايد هم به همين دليل آشنايي با او را ترسناک مي دانم! انگار با نگاهش مي گويد : " به ساعتم نگاه مي اندازم و مي دانم دگر، دارد دلم به شور مي افتد در اين مدار / امشب پنجره را باز نکند قول مي دهم، دنياي هر سه عقربه را مي کشم به دار "

او نسبت به کلاغ ها و آهنگ تندي که از انتهاي کوچه به گوش مي رسيد، بي تفاوت بود اما براي کبوتر زخمي، دلسوزي مي کرد. البته او به دليل مسافت زيادي که تا انتهاي کوچه وجود داشت، ماشين قرمز رنگ را نمي ديد، اما پيرمرد هوشيار و تيزبين داخل ماشين، هم او را ديده بود و هم شناخته بودش.

شاعر خالدار، با خود مي انديشيد که حس عجيبي دارد. حس خالي بودن. احساس مي کرد از وجود خودش خالي خواهد شد و به ديار ناشناسي فرو خواهد رفت. شايد کسي مي خواست او را به نا کجا ببرد. احساس تهي بودن و خلاء مي کرد. احساس مي کرد جاي چيزي در وجودش خالي است. بايد پُر مي شد اما با چه چيزي؟! نمي دانست. گنگ شده بود. دهانش علاوه بر بوي شير، مزه ي آب نمک غليظ را گرفته بود و لب هايش خشک و پوسته پوسته بود. با خود مي گفت، کاش مي توانست براي لحظه اي آرام بگيرد. کاش اين بغض کهنه مي گذاشت کمي نفس بکشد. کاش قطره اشکي، حتي يک قطره، آتش دلش را خاموش مي کرد. اما گويي بغض هم با او سر ناسازگاري داشت. مثل دنيا، مثل زمين و زمان، مثل عقربه ها، مثل خاطرات و مثل همه چيز. خروش خاطراتش با گذشت لحظه ها به جويبار كوچکي بدل مي شد که در زير پاي درختان روان مي شد و آنها را سيراب مي کرد ولي خاطراتش به درد درختان نمي خورد. درختان محتاج جرعه اي آب بودند. انگار بايد به اين وضعيت عادت مي کردند. هم پيرمرد و هم درختان. خيلي وقت پيش عادت کرده بودند. اما انگار حالا...

پشت سر او، يک کيوسک تلفن عمومي ديده مي شد. کيوسکي که هميشه برايش تداعي يک بي فکري محض بود. يک اشتباه و يک تراژدي بزرگ. کيوسکي که نا خودآگاه اسير گفتگوها و قهقهه هاي بي معني آدمي بي مورد شده بود. آدم بي موردي که فکر مي کرد شايد روزي براي زندگي اش شادي به ارمغان بياورد اما هرگز اينگونه نشده بود. به جز خون دماغ و غم دل و چين و چروک چهره، چيزي در مکالماتشان نبود.

لحظات در سکوت و به سختي براي پيرمرد سپري مي شد. او درست لحظه اي كه پا به اين کوچه گذاشته بود، خودش فهميده بود كه يک جاي كار خراب است. اما راه فراري نمي ديد. در دنيا هيچ چيز براي او خيال انگيزتر از اين نبوده که از اين فاصله، منظره ي شامگاهان پنجره را تماشا کند. اول فقط يک حس غريب بود که مي گفت : " به کوچه ي بن بست نرو " اما حالا آن حس برايش يقين شده بود که نبايد مي آمد. به ساعت مچي اش که نفس نمي کشيد و لال شده بود، نگاه کرد. ياد مثنوي سکوت خودش افتاده بود.

بلند شد تا کمي راه برود.راه رفتنش شکل به خصوصي داشت. با آن پاهايي که به زمين مي کشيد، آدم را به ياد اين شعر مي انداخت : " راه رفتن تو، شکل ديگري از مثنوي است / واينک، مولوي است، کز ساقهاي تو، حکايت ني را بر مي دارد " بادي که در ني لبک مي پيچيد، با فوت او تشديد مي شد و صداي ني لبک را بلندتر از حد معمول جلوه مي داد. اما پيرمرد باز هم به پنجره نزديک تر مي شد تا صدايش، حتما به آنطرف پنجره برسد.

قد و قواره ي او، شباهت زيادي به خيابان داشت و با رنگ چهره اش که حالا کلا خاکستري شده بود، آدم را به ياد اين شعر از احمد شاملو مي انداخت : " قناعت وار، تکيده بود، باريک و بلند. چون پيامي دشوار، در لغتي گنگ. با چشماني از سئوال. مردي مختصر، که خلاصه ي خودش بود " و شايد او خلاصه ي خاطراتِ مزاحم افکارش بود.

کبوتر زخمي هنوز به پنجره نوک مي زد و پنجه مي افکند. يا در پي معجزه بود يا خرق عادت. صداي گوش خراش نوکش، که با شيشه ي کلفت و دوجداره ي پنجره، برخورد مي کرد، گوش هاي پيرمرد را مي آزرد.

فوري وارد کيوسک شد و گوشي را برداشت. سکه انداخت و شماره گرفت : " 4..4..2..7... و بقيه "

صداي بوق، داخل گوشي پيچيد. در همين لحظه کلاغ رقاص که مدتي پيش از روي سقف ماشين به پرواز در آمده بود، روي کابلهايي که به کيوسک منتهي مي شد، فرود آمد. اختلالي در شبکه ايجاد شد و بوق آزاد به صدا در آمد. پيرمرد دوباره شماره گرفت.

ناگهان باد شديد شد و به شکل طوفان زودگذري درآمد. در کيوسک به شدت به هم خورد و شيشه ها تا سر حد شکستن لرزيدند. و درست در همين لحظه بود که چرخ هاي ماشين قرمز رنگ، زوزه کشان از آسفالت کنده شدند و به سمت کيوسک حرکت کردند. کلاغ رقاص همانجا روي کابل نشسته بود و ماجرا را زير نظر داشت. چند لحظه ي بعد پيرمرد ديد که يک ماشين قرمز رنگ با سرعت بالا از روبروي کيوسک رد مي شود. صداي آهنگش شيشه ها و آهن زير پاي پيرمرد را مي لرزاند. پيرمرد احساس کرد آهنگ برايش آشنا است. در کيوسک را بست. در که بسته شد نگاهي به ماشين انداخت. آري ماشين را شناخته بود. يک فيات قرمز رنگ به شماره ي... به شماره ي... گوشي را روي طاقچه ي کيوسک انداخت و بيرون پريد. بعد از 28 سال بالاخره آن قاتل را ديده بود اما باز هم نتوانسته بود شماره ي پلاک ماشينش را بردارد. شايد به خاطر چشمهايش بود. عينکش را در خانه جا گذاشته بود. چشمهايش را ماليد اما شماره ها نامفهوم بودند.

به داخل کيوسک برگشت. مدت ها پيش کسي گوشي را برداشته بود و الو الو مي کرد. پيرمرد گوشي را به گوشش چسباند و به صدا دقت کرد تا ببيند چه کسي پشت خط است.- " الو... الو... بفرماييد؟ " پيرزني گوشي را برداشته بود. صداي پيرزن، کمي تو دماغي بود. نه اين که صدايش گوش آدم را آزار دهد، نه. اتفاقا برعکس بود. صداي زيبايش که هنوز جوان مانده بود، داخل بيني اش مي پيچيد و آهنگ خوشي را بيرون مي داد. آهنگي که به پيش درآمد آهنگ پيرمرد بيشتر شبيه بود.

پيرمرد هول شده بود. او را شناخته بود و عاقبت بايد بعد از 28 سال، سکوتش را مي شکست. از تعجب زياد و سراسيمگي، به مِن مِن افتاد. انگار هراسي کودکانه، يکباره فلجش کرده بود. گفت :

- " الو... سلام. مَن... مَن... " پيرزن کنجکاوانه پرسيد :

- " سلام حاج آقا. با کي کار داريد؟ " پيرمرد آب دهانش را به سختي قورت داد و نفس عميقي کشيد. قلبش به تپش افتاده بود اما بالاخره بايد حرف مي زد. صداي او را خوب مي شناخت. مطمئن بود که خودش است. اما با ترس و لرزش نمي توانست کنار بيايد. پس چکار بايد مي کرد؟ گنگ شده بود. دستش را در هوا چرخاند و بر پيشاني کوبيد. صورتش را به طرف ماه چرخاند. ماه از ميان ابرها به سرعت عبور مي کرد. گوشي از دست پيرمرد سر خورد و پايين افتاد.

صداي الو الوي پيرزن توي گوشي مي پيچيد. پيرمرد به هواي تازه احتياج داشت اما داخل کيوسک هواي مسموم موج مي زد. هوايي که پيرزن با زهرخنده هاي بي صدايش ايجاد کرده بود. از کيوسک خارج شد. نفس نيمه عميقي کشيد و به تنها درخت باريک و بلندي که آنجا بود و سال هاي درازي از عمرش مي گذشت، تکيه داد و به پنجره چشم دوخت.

او دلش مي خواست درخت را ببُرد و دايره هاي موجود در تنه اش را که نشانگر عمر درخت بود، يکي يکي بشمرد. به گمان خودش، حالا سنش از آن درخت کهنسال هم کهنه تر شده بود. اصلا عمرش، با چيزي يا کسي قابل مقايسه نبود. ناگهان چروک هايي در زير چشمان از حدقه بيرون زده اش، نقش بست. چروک ها به ترک ها شباهت داشت و ترک ها به خاطره ها شبيه شده بود. ترک هايي که مثل خاطرات مزاحم بود و پيرمرد نمي دانست که آن ترک ها روي چشمش بوده نه روي ديوارها. هر چه لحظات بيشتر سپري مي شد، چشمانش بيشتر از حدقه بيرون مي زد. سفيدي و سياهي مردمک و قرنيه، با هم مخلوط شده بود و رنگ مبهمي را ساخته بود. چيزي شبيه رنگ خاکستري! رنگي که نه سياه بود و نه سپيد. و مي توان به راحتي آن را رنگ ابهام ناميد.

کبوتر که قلبش مثل قلب پيرمرد در سينه مي جهيد، هنوز به پنجره نوک مي زد. حالا با ديدن چهره ي پيرمرد پنجه هايش فولادي به نظر مي رسيد. دلش مي خواست پنجره را در هم بشکند و در خانه رسوخ کند. اما نمي شد. مصداق پنجه هاي کبوتر اين شعر بود که با هر پنجه، رساتر به گوش مي رسيد : " الف لام ميم / آدم لال مي ميرد / در اين کوچه / کبوترها هم مثل کلاغ ها / در فصل هاي معيني / معجزه مي کنند " و شايد معجزه اي در حال شکل گرفتن بود!

پيرمرد ناتوان شده بود. سوزش عجيبي دور قلبش احساس مي کرد. شايد مرگ، در رگهايش ريشه دوانيده بود. به قول شاعر : " گاهي حس مي كرد که كسي دستش را وارد قفسه سينه اش كرده و آن جسم صنوبري شكل را دارد محکم مي فشارد "

دستش را به سوي قلبش برد و کمي فشار داد. شايد حالا ترک ها، علاوه بر چشمانش، بر روي ديواره هاي قلبش نيز ايجاد شده بود. مردِ داخل قلبش هنوز چکش مي زد. خوره ها هنوز جسمش را تحليل مي دادند و ثانيه ها همچنان دلشوره آور بودند. حرکت شريانش را حس مي کرد. کم کم پاهايش سست شد. بدنش هم سست شده بود. از اعماق وجودش فريادي کشيد و شايد به طور ناخودآگاه اين فرياد هراس مرگ را تسكين مي داد. فريادي که باز هم رودي از خاطرات را زير درختان جاري کرده بود. ناگهان با آه سوزناکي که از اعماق وجودش در هوا پخش مي شد، با سر به زمين خورد و به پهلو دراز کشيد. درست مثل مرده ها، بدون حرکت شده بود. اما نفس هاي خسته اش هنوز بالا مي آمد و به سختي پايين مي رفت. هر لحظه امکان داشت که از نعمت نفس کشيدن محروم شود. نفس هايش بيانگر اين شعر سهراب بود : " چشمانش بيكراني بركه را نوشيد / بازي سايه، پروازش را به زمين كشاند و كبوتري در بارش آفتاب رويا بود " به قول او : " ابتدا ببين و بيانديش، سپس با عشق بدنبالش برو و در حين رفتن خودت را شستشو بده "

حالا صداي نفس هاي تند و پشت سر هم او، با صداي تق تق التماس گونه ي نوکِ کبوتر هماهنگ شده بود و در اين بين، زوزه ي باد، با خش خش پنجه هاي آن پرنده، هماهنگ تر به نظر مي رسيد. صداي الو الوي پيرزن، مدت ها پيش قطع شده بود، ولي حالا که پيرمرد، ني لبک نمي زد، او دوباره الو الو مي کرد. ناگهان باران تندي شروع به باريدن کرد. بي شک معجزه اي براي درختان بوجود آمده بود. اما کبوتر همچنان از ايجاد معجزه اي که در انتظارش بود، نا اميد شده بود. در حاليکه داشت در خون و درد مي غلطيد، به سختي بال گشود و از پشت پنجره به پرواز درآمد. دسته ي کلاغ ها هم براي شکار کردنش، به دنبال او شتافتند. دليل پرواز کبوتر اين بود که شايد نمي توانست پيرمرد را آنقدر ضعيف و ناتوان ببيند و شايد هم قبلا دسته ي کلاغ ها به سويش حمله ور شده بودند و بايد از دست آنها فرار مي کرد.

پيرمرد با چشمان آتشينش، مسير پرواز کبوتر را دنبال مي کرد. کبوتر، از خيابان باريک و بلندِ صداقت، خارج شد و چشمان او ناگزير به پنجره خيره ماند. مصداق چشم هايش اين جمله بود : " نمي دانم / ولي شايد خداحافظ " در حاليکه چشمانش دو برابر شده بود و قطرات باران روي مردمک و قرنيه اش مي چکيد، با نگاهي تهي از زندگي، به پنجره مي نگريست. شايد مي خواست اين شعر را زمزمه کند : " مي تواني بروي قصه و رويا بشوي، راهي دورترين گوشه ي دنيا بشوي / ساده نگذشتم ازاين عشق، خودت ميداني، من زمينگير شدم تا تو، مبادا بشوي " اما نتوانست.

زير چشم هايش کبود شده بود و ناگهان مثل آدم هاي لال از نفس افتاد. شايد باز هم آب دهانش توي حلقومش گير کرده بود. حالا نفس هاي بي صدايش درست شده بود شبيه صداي نفس هاي همان پيرمردي که آخرين نفس هايش را مي کشد. ولي اينبار ديگر معجزه اي در کار نبود و او مرده بود. جاي حروف کلمه ي آدم تغيير کرده بود و به " دام " تبديل شده بود و کوچه ي بن بست، او را به دام مرگ کشانده بود. درست در همين لحظه بود که ماشين قرمز رنگ به حرکت در آمد و از روبروي پيرمرد گذشت. کلاغ هم روي کيوسک آمد و به نظاره ي پيرمرد شتافت. باز هم به وضوح مي شد، خنده اي که بخاطر درماندگي پيرمرد روي لبانش نقش بسته بود را ديد. حالا پاهايش را به سرعت تکان تکان مي داد و رقص کنان، پشتش را به پيرمرد برگرداند و بر روي سر او کثافت ريخت.

ناگهان ابرها کنار رفتند و ماه نمايان شد. تمام درختان، به غير از درخت باريک و بلند، سَر عَلم کردند و چشمهايشان را ماليدند. درختان طوري چشمهايشان را مي ماليدند و بيدار مي شدند که انگار اين جملات را تکرار مي کردند : " زندگي، چون درختي ست، تناور و بلند، که برگهايش به آفتابِ صفا، جويبار همدردي و هواي صداقت نياز دارد "

پرواز کبوتر با آن بالهاي پوسيده و زخمي اش، بازگشتي نداشت. مي گويند : " پرندگان، هنگام مرگشان پنهان مي شوند " دقايقي بعد درست وقتي که ساعت مچي پيرمرد نفس عميقي کشيد و زمان به حرکت افتاد، پيکر سپيد و معصوم کبوتر، بر روي پشت بام يکي از خانه ها، در زير منقارهاي سخت و فولادي کلاغها، و دور از چشم تمام نامحرمان ِ سنگ دل، آرميده بود.

آري! به راستي که تسليت، واژه ي کوچکي بود براي آن سانحه ي هولناک!



http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زن سطح گوگردي و زبر كبريت را روي مقواي آن كشيد و شعله‌اي صورت و موهاي نامرتبش را روشن كرد. كبريت را كنار فيتيله‌ي شمع گرفت و گفت: برق‌ها كمتر ميره. همين حالا رفت. مياد.

بعد رو به پسري كه كنار ش بود و دست‌هايش را در آستين بلند پيراهنش پنهان مي‌كرد اشاره كرد چتر را بگيرد.

_ بچه‌ها منتظر زنگ بودن تا حالا.

برگشت طرف پسر و دختر كوچكتري كه كنار پسر ايستاده بود و انگتشنش را مي‌مكيد.

مردي كه باراني سياه تنش بود با يك دست چمدان سياهش را نگه داشته بود با يك دست چترش را. آب لبه‌هاي چتر مي‌چكيد.

پسر چتر را گرفت و آن را بيرون در گذاشت و در را بست.

مردي كه باراني سياه تنش بود چمدان را گذاشت روي ميز ناهار خوري و طرف بچه‌ها برگشت. دختر بچه تكيه داده بود به ديوار كوتاه آشپزخانه.

_ بيا جلو . بيايين.

دختر يك قدم جلو برداشت. پستانك آبي رنگي را كه از گردنش آويزان بود به دهان برد. مرد لبخند زد. پستانك از دهان دختر روي گردنش آويزان شد. پسر با ناخنش خط‌هاي ريز و كم عمق روي ديوار كوتاه گچبري مي‌كشيد. دختر بچه دستش را كشيد: خودش ميگه بيايين.

پسر زل زد به چشم‌هاي زن، زن رو برگرداند. پسر سرش را پايين انداخت.

آسمان تاريك پنجره‌ي پشت سر مرد در رعد و برق يك لحظه روشن شد. زن خط باريك آب را ديد كه از لبه‌هاي چمدان روي روميزي مي‌چكيد. مرد حوله سفيدي از چمدان درآورد و روي سرش كشيد. دختربچه كنار پسر رفت و آرام گفت: روحه مگه نه؟ ببين روحه.

زن رو به پسر گفت: يه كاري بكن.

پسر گفت: سيس.

مرد حوله را برداشت و رفت طرف بچه‌ها. زن سعي كرد لبخند بزند. مرد دختر بچه را بلند كرد و به طرف صورتش بالا برد. بچه سرش را تا جايي كه مي‌شد عقب كشيد و با گريه گفت: داداش! نزار. مي‌خواد منو بخوره.

زن به آشپزخانه رفت صداي افتادن چيزي توي اتاق پيچيد. مرد دختر را زمين گذاشت. بچه پاهاي پسر را بغل كرد و زد زير گريه.

مرد چرخيد طرف ديوار. روبرويش روي ديوار عكس خودش كنار عكس زن و پسر توي قاب قاب چوبي سياه بود. زن كنارش ايستاده بود و دست‌هاي او دور كمرش قلاب شده بود. جلوي آنها پسر روي چمن نشسته بود. از حالا چند سالي كوچكتر بود.

آژير ماشين كسي توي خيابان بلند شد. صداي ريخته شدن مايعي توي استكان‌ها از آشپزخانه مي‌آمد


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از كنار تو كه بلند شدم، فهميدم كه امروز مثل روزهاي ديگه نيست. براي همين هم مثل روزهاي اول ازدواجمون گونه ات رو بوسيدم، ولي تو تو مثل اون روزها توي خواب لبخند نزدي و من مطمئن شدم كه امروز مثل روزهاي ديگه نيست. هنوز آخرين جمله رو نگفته بودم كه در كتري شروع كرد به صدا كردن. مهر رو گذاشتم روي تاقچه. نگاهت كردم، هنوز اخم كرده بودي. فقط صداي تيك تيك ساعت مي اومد و هوا هنوز روشن نشده بود. لباس هامو پوشيدم. چايي رو دم نكشيده خوردم و باز اومدم تو اتاق. دلم لرزيد. ياد اون روز اول افتادم كه جلوي خونه نشسته بودم، ماشين بابات از خونه زد بيرون من دويدم تو. شماره ها رو گرفتم، دلم داشت از سينه كنده مي شد.يك، دو، سه. زنگ سوم تموم نشده گوشي رو برداشتي. تمام روياهام برآورده شده بود و از فردا ديگه من مثل بقيه پسر ها نبودم و تو مي دونستي اوني كه هر روز الكي معطل مي كنه تا از سر كوچه تا در خونه باهات بياد، همونه كه غروب كشيك مي ده تا بابات از خونه بزنه بيرون.

هر چي رو كه فكر مي كردم لازمه برداشتم. ساك ورزشي مو برداشتم و با ترس و لرز اون جمله رو رو يه تيكه كاغذ نوشتم « هر چي داري جمع كن و برو پيش حميد ». اسم حميد فقط براي مواقع ضروري بود. حتماً مي فهميدي كه اتفاق مهمي افتاده.هوا داشت كم كم روشن مي شد.خواستم يه دفعه ديگه گونه ات رو ببوسم، ولي لبخند زده بودي و ترسيدم که دوباره اخم کني. در رو که باز کردم طاقت نياوردم. روزي که اومده بوديم خواستگاري، بابات يه بوهايي برده بود و واسه همين دم منو چيد. بي کاره، علافه، فاسده! ولي تو پاتو تو يه کفش کردي و وايسادي. اومديم خونه پدري. مامانم ميگفت اين دختره کار بلد نيست، وله! من نتونستم وايسم و اومديم تو اين لونه موش.برگشتم و نگاهت کردم. خم شدم و دست هات رو بوسيدم. توي همين چند سال چقدر پوستشون زمخت شده بود. بابات که بهت جهيزيه آنچناني نداده بود؛ منم که هرچي داشتم دادم واسه خونه؛ تو همه اين سال ها فقط دست هاي تو بود و دست هاي من. ملافه رو کشيدم روت و بالاخره زدم بيرون. هوا روشن شده بود. رفتم سراغ حميد. حميد تنها کسي بود که روش حساب ميکرئم. بايد بقيه روز رو علافي ميکردم؛ زود اومده بودم بيرون؛ چون طاقت نداشتم باهات خداحافظي کنم. توي بازار الکي قدم ميزدم وبه تو فکر مي کرئم. وقتي صاحبخونه اسبابمون رو ريخته بود توي کوچه، کنار اسباب ها ايستاده بودي، همون طور مغرور. وقتي رسيدم گفتي « بايد دنبال خونه بگرديم ». پيدا کردم ولي کوچيکتراز قبل. نميدونم شايد بابام راست مي گفت « آق والدين بشي روز خوش نميبيني». همش بدشانسي مي آوردم. ولي تواصلاً به روي خودت نمي آوردي. تقريباً ظهر شده بود. توي دستشويي پارک از توي جعبه درش آوردم و گذاشتمش توي پهلوم و کاپشنم رو کشيدم روش.رفتم توي ساندويچي و يه دونه فلافل خوردم.بعد تمام سفته هامو با کاغذ دور نون انداختم توي سطل. ساعتم رو نگاه کردم. اين پا و اون پايي کردم و رفتم تو. از توي پهلوم درش آوردم . يک راست رفتم طرف رئيس بانک واز پشت گرفتمش و ساک رو انداختم روي ميز و داد زدم « پُرش کن ». يکي از کارمند ها شروع کرد به پر کردنش. ميدونستم خيلي وقت ندارم. ساک رو از دست کارمند قاپيدم و به سمت در رفتم. نگهبان به سمتم اومد. نفهميدم چي شد. صداي وحشتناکي اومد و ياد حرف حميد افتادم «اولين بار که بزني ديگه فرقي برات نداره ». نگهبان کف بانک ولو شده بود. ساک رو برداشتم. داشتم از در مي زدم بيرون که ساندويچ فروشه خواست در رو ببنده و صداي بعدي. برگشتم؛ رئيس بانک داشت به طرفم مي اومد. صداي بعدي و بعد اونقدر زدم تا ديگه صدا نداد. روي سراميک هاي کف خون بود که جريان داشت. بعدش فقط دويدم؛ از روي پل که رد شدم، انداختمش توي آب و اونقدر دويدم تا خودم رو جلوي خونه حميد ديدم. ساک رو بهش دادم. دو تا بسته هزاري برداشتم و توي گوشش نجوا کردم « جون و تو جون بهاره ». پيشونيش رو بوسيدم و رفتم.

شب که شدخودم رو به لنج رسوندم.زير لنج قايم شدم. تو حالا حتماً پيش حميد بودي حميد داشت کاهات رو آماده مي کرد. ايندفعه اگه ببينمت اونقدر پول دارم که بهترين غذاها رو برات بگيرم. هنوز جمله دکتر توي گوشمه « به دليل کمبود آهن ». چقدر دعوا کرده بوديم که اسمشو چي بذاريم؛ ولي حالا يه تيکه گوشت. توي باغچه خونه دفنش کرديم. يادمه تو گريه نکردي ولي من... .

چشم هام گرم خواب بود که يه صدايي شنيدم. دريچه باز شد و قبل از اون که بتونم کاري بکنم، مأمورها گرفتنم. اعتراف کردم. صحنه رو بازسازي کرديم. گفتن شيش نفر رو زدي؛ ولي چه فرقي مي کنه؛ من که صداها رو نشمرده بودم. آوردنم جلوي تلويزيون. گفتن صورتمو شطرنجي مي کنن. ولي من نمي دونم براي کي. همه چيز رو گفتم. گفتن عذر خواهي کن. نکردم. من فقط از تو معذرت مي خوام؛ به خاطر حرف هايي که پشت تلفن بهت ميزدم و تو گوش مي کردي و کارهايي که گفتم و انجام ندادم. حالا بايد حتماً اون ور آب باشي. من هم دارم خودم رو براي رفتن آماده مي کنم. گاه يه روز بچه دار شدي، اسم بچه مونو بذار... .






http://www.kalagh.com/index.asp
 

Johnny Grey

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2005
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
0
محل سکونت
tehran
او آرام آرام غلاف نخود سبز را باز می کرد و با شصت خود آنها را درون ظرف می ریخت او همانطور که کار می کرد در ذهنش برای دخترش انواع و اقسام لوازم منزل را برای جهیزیه اش خریداری می کرد . صدای تلفن او را به خود آورد . از آشپز خانه بیرون آمد و گو شی را برداشت
- الو بفرمایید.
خواهرش آن طرف تلفن بود .

او به خواهرش گفت : چه عجب به ما زنگ زدی .

خواهرش گفت می خواستم به تو بگویم که مادرمان پایش شکسته و بهتر است کینه های گذشته را از مادر فراموش کنی و حال او را حداقل با یک تلفن زدن به او بپرسی .

او به خواهرش گفت اصلا نمی شود . یادت است در فلان مهمانی به من چه گفت . مادرمان مرا جلوی همه ضایع کرد .

خواهرش گفت : عیب ندارد ، او هرچه باشد مادرمان است و زحمت مارا بسیار کشیده است .

او به خواهرش گفت اصلا من هرگز حرفهای او را در مورد شوهرم که گفته بود : او چرا سر کار نمی رود و شوهر تو بیکاره و تنبل است را فراموش نمی کنم . مادرمان همیشه در کارهای من دخالت می کند و من اصلا با او کاری ندارم .

او گوشی را محکم بدون آنکه از خواهرش خدا حافظی کند به زمین زد .

او داخل اطاق قدم می زد . چند مرتبه شماره بیمارستانی را که مادرش در آنجا بستری بود را گرفت ولی فوری تلفن را قطع کرد . او حتی نمی خواست صدای مادرش را بشنود . پیش خودش گفت حقش است . من اصلا حال او را نخواهم پرسید .

داخل آشپز خانه رفت و شروع به پختن غذا کرد . به ساعت نگاهی انداخت . چرا دخترم امروز دیر به خانه آمده است . صدای تلفن او را به خود آورد . صدای آن طرف تلفن کفت منزل آقای ... است . بله بفرمایید . ما از بیمارستان زنگ می زنیم ، دختر شما از پله های دانشگاه به زمین خورده و پایش شکسته ، لطفا به این بیمارستان مراجعه کنید . او سریع خود را به آنجا رساند . با تعجب دخترش را در حالی که پایش را کچ گرفته بودند در کنار تخت مادرش که او هم پایش در کچ بود دید . دنیا پیش رویش تیره و تار شد . آرام آرام به کنار تخت مادرش رفت او در حالی که مادرش را می بوسید از او طلب بخشش می کرد .
 

Johnny Grey

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2005
نوشته‌ها
67
لایک‌ها
0
محل سکونت
tehran
شبي مرد، خواب عجيبي ديد. ديد كه دستهايش از بدنش جدا شده.
آنها مثل يك موجود زنده عمل مي‌كردند و خودشان تصميم مي‌گرفتند.
دستها تند‌تند حركت مي‌كردند. بالا و پايين مي‌رفتند، حركتهاي عجيب و غريبي انجام مي‌دادند. يك‌دفعه حالت نوشتن داشتند، چند لحظه بعد انگار كه چيز ارزشمند و ظريفي را در خود دارند، آرام بودند. گاهي حركتشان سريع مي‌شد. مثل اينكه در هوا مي‌رقصيدند. گاهي مشت مي‌شدند و خود را تكان مي‌‌دادند.
دستها حركت ديگري آغاز كرده بودند، انگار كه كسي را در آغوش دارند.

لحظه به لحظه حركت و حالتشان عوض مي‌شد. او از اين حركات چيزي نمي‌فهميد ولي آنها برايش آشنا بودند. شايد خودش قبلاً اين حركات را انجام داده بود. از اين سردرگمي احساس بدي داشت. دلش مي‌خواست آن دستها باز هم براي او مي‌شدند. نمي‌دانست اين وضع تا كي ادامه خواهد داشت. حركت دستها كند شده بود و معطل مانده بودند. كم‌كم دستها كاملاً بي‌حركت شدند، مثل دستهاي مرده. نمي‌دانست آنها بعد از اين چه مي‌كنند. ديگر با فكر او يكي نبودند و حركاتشان تابع ذهن او نبود. تأسف مي‌خورد از اينكه وقتي آنها مال او بودند به قدرت آنها پي نبرده بود.
دستهايش؛ هيچ‌وقت آنها را اين‌طور مجسم نكرده بود. حالا اين دستها مثل يك موجود زنده حيات داشتند. گاهي حركاتي را كه او قبلاً انجام مي‌داد تقليد مي‌كردند و گاهي خودشان تصميم مي‌گرفتند.
حركت كوچكي در انگشت اشاره دست چپ، او را از افكارش بيرون آورد. مطمئن نبود كه واقعاً اين حركت را ديده باشد. حركت انگشتان بعدي به او ثابت كردند كه اشتباه نكرده است. دستها كم‌كم جان گرفتند.
مثل موجودي كه چشم دارد، اطراف را مي‌پائيدند. هوا را لمس مي‌كردند، به چپ و راست متمايل مي‌شدند و جلو مي‌آمدند.
احساس عجيبي داشت. نمي‌خواست باور كند. چه كسي مي‌توانست باور كند او از دستهايش مي‌ترسد. خودش را عقب كشيد. دستها ترس او را احساس كردند و جلوتر آمدند.
مثل گربه‌اي كه در كمين باشند آرام و با طمأنينه حركت مي‌كردند. يك‌دفعه با يك جهش خود را به او رساندند و دور گردنش حلقه شدند. كم‌كم فشاري بر گردنش احساس كرد. حلقه تنگ‌تر شد. حركت دستها سريع‌تر شده بود. انگار از اين‌ كار لذت مي‌بردند. تا حالا اين كار را نكرده بودند.
نااميدي و ياس؛ اين احساس بعدي بود كه به سراغش آمد.
سعي مي‌كرد فرياد بزند اما نمي‌توانست. دستهايي كه هميشه به او كمك مي‌كردند، اين‌بار تصميم به قتل او گرفته بودند.

نمي‌دانست چه‌ كار بايد بكند. ديگر چيزي نمانده بود. اگر دست داشت حتماً از آنها استفاده مي‌كرد. يك‌دفعه چيزي به ذهنش آمد. هميشه در اوج نااميدي كه ديگر چيزي به فكر انسان نمي‌رسد، ته قلب نوايي هست كه ما را به خود مي‌خواند.
چشمهايش را بست و از ته قلبش صدا كرد. فرياد زد: «خدا... .»
از اعماق وجودش با هر ذرّه از هستي‌اش.
ناگهان احساس سبكي كرد. قلبش آرام شده بود. انگار كه دستها هم متوجه اين صدا شده بودند.
حالت عجيبي در خودش احساس مي‌كرد. دلش مي‌خواست اين حالت تا ابد ادامه داشته باشد. ديگر حواسش متوجه دستها نبود. ديگر مردن برايش مهم نبود. او به معرفت هستي رسيده بود.
دستها به او زل زده بودند. آنها هم تا به حال اين حالت را نديده بودند.
يك تجربه تازه. يك حس تازه، آنها هم دلشان مي‌خواست در اين تجربه شريك باشند. سرجايشان برگشتند.
حالا دستها همراه دل مرد بالا مي‌رفتند. اين حس تازه هردويشان را سرشار كرده بود.
وقتي برگشتند، دستها پر از نرگس شده بود.

صبح وقتي مرد از خواب بيدار شد، دستها را به سوي آسمان گرفت و خدا را شكر كرد كه يك روز ديگر فرصت جبران دارد.
بعد از آن، اتاق مرد هميشه پر بود از بوي نرگس.
 
بالا