• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

®êBë©A

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 جولای 2006
نوشته‌ها
128
لایک‌ها
0
محل سکونت
تو چیز ....
مشک را پر کرده ام و به کنار بنای نیمه کاره می روم .کارگرها سنگ می آورند . یکی تشنه است ، آب می خورد و مشک را پس می دهد .
-: "خجسته باد نوش ، کامران گردی معمار."
نگاه می کنم سنگ ها در جای خود قرار کیرند . گل درست می کنم و لعاب . کارگری روی خود را می شوید .
-: "معمار جان خنکای آب تو را سلام می گوید . "
کار امروزم تمام شده است . مثل همیشه به خودم می آیم و تکه تپنده ای را که در کنار جگر خونینم آرمیده است حس می کنم . تلخی روزگار زهره درونم را می جوشاند . به خود می گویم : "کی می توانم به سو.ی او روم ؟! شیرین منتظر غیرت و همیت من است . مردم داری و هنر کافی ام نیست . "گفته بود : بازوان تو و هیبت تمام تو به کوه می ماند ، هیچگاه گریزان نمی شوی ، تو تکیه گاه منی و خلوتگه نسیم درونی ام .
-: نه ، نه ، چندان که تو آرامش طوفان درون منی و منزلگاه درون منی آن که می تپد تویی نه قلب من .
فصل سبکبالان بود . پاییز . شیرین روی ترش کرده می رفت . کنارش رفتم ،
-: در این زردچهری که عقــــده های برگ را می شنوم و زوزه های باد را ؛ ،می خواهم به رخ تو نگاه کنم و مست شوم . مباد از من رنجیده باشی .
شال سفید او از موهایش عقب تر بود . سیاه و سفید رخساره او مرا به راه های جنـــون و لذت رنگ می برد . سیاه چون خاک مهربان و سفید مانند ابرهای هوا آرام . او همه فضا بود می رفت . باد بود و برگ می وزید . چکمه های کار هنوز در پایم بود . گله آبادی بالادست از کنارمان رد می شد .
آزاد بودم و در کار خود چیره ترین .خانه ها و برج هایی ساخته ام که یک سنگ آن را کسی یارا ندارد به آن ظریفی بگذارد . عید بهاران با هدیه ای از تراشیده های خود پیش او رفتم . شکل خود او بود . من او را از سنگ تراشیده به خود او دادم . نگاهم نمی کرد و می گفت : سعیـــــد تا کی می خواهی در کار خانه مردم باشی ؟ من منتظر روزی هستم بیایی و مرا در میان شادی زمین و آسمان به خانه ات ببری . من منتظر روز سفیدبختی خودم در کنار تو هستم .
هر روز پیش او می رفتم بهار با او دو نفر می شد . نگاه های بزرگ و نفس های لطیفش هوای دیدار را همچون باغ آبادی دامنه کوه ها می کرد . لحظه هایی که تپش مرا برای زندگی مرتب می کرد می گذشت . چند روز پیش گفت :عزیزم مهتر قبیله تو را به جشن مهرگان دعوت کرده بپذیر . او از هر که دعوتش را نپذیرد خشمگین می شود .
-: من با او و جشن های ساختگی کاری ندارم .همت من برای میهنم و مردمان آن فدا خیلی ها هستند که هنوز خانه ندارند . در پس توی کوه ها و دل دشت ها در تراش سنگ می باشم برای خانه مردمان . مرد کاری را ، مرد قبیله را چه کار در جشن و گذار !؟
-: ای نور آسمان در زمین و ای سیل بزرگی و مهر دریاب او به مهربانی و مردی کاری ندارد ، می خواهد ببیندت . اگر نروی کارمان سخت تر خواهد شد . و باید صبوری من به شب های بی تو ماندن ختم شود .
خود را آمــــــاده می کنم ، از کار دست کشیده ام و به جشــــن خانه می روم . می ایستم در کنار درخت بید واز دور به شعبده بازی و حرافی دلقک ها نگاه می کنم . کسی که شباهتی به سنگ های کوه دارد مرا صدا می کند .با او به مرکز سروصدا می روم . از لباس ابریشمی و انگشتان مرصع به انگشترهای زمرد و لعل کسی که مرا خوانده میان آن همه آدم معلوم است .
-: معمار ماهر ایالت ما به جشن فرزانگان و میهن داران خوش آمدی .بنشین .
این صدایی است که همه می شنوند .از تعارف و محبتش تشکر می کنم . آدم هایی مثل حیوانات به هم آمیخته زور آزمایی می کنند. دلقک ها می خندانند و زنانی جام در دست نیز نوشیدنی تعارف می کنند .پس از کلی همان آدم خوش پوش و مرتب به صدا درمی آید : جوان به من خبر داده اند تو هر روز به خانه شیرین می روی ؟
-: او نامزد من است و در بهاران تصمیم دارم که خانه بخت برایش بیارایم .
-: پس این طور ! تو آن قدر برازنده هستی که لیاقت چنان همسری داشته باشی .
-: از عنایات شما ممنون . من سعی دارم او را به بزرگترین محبت هایم بیارایم.
-:اما من مظمئن نیستم حتما به مقصود خود برسی . من دانی او خوبروترین زن آبادی های ایالت من است . قدر و قیمت فراوانی دارد . چگونه پدر و مادرش توانسته اند با وجود مشتاقان زیاد او را به مرد کم درآمدی مثل تو پیشکش کنند ؟
نمی دانم چه بگویم . انگار این مرد فرومایه مغرور به فکر ستاندن زنی جوان افتاده است و هوس شیرین من به سرش زده . یادم می آید شـــیرین دوماه پیش می گفت این مرد با خدمتگزارانش در سر چشمه او را دیده و حرف می زده اند . اما نمی دانستم چنین روزی با او همسفره ای شده و برای دادن جوابی محکم به او تقلا کنم .
-: قلبهایمان برای هم می تپد و زندگی ام را دوست دارم . هیچ زخمی به این زندگی نخواهد خورد . من نکهبان قفس عشق مان هستم .
-: چه قلبی ؟ تو یک معمار هستی و به سیمایت نمی آید ادای عاشق پیشه ها را در بیاوری .تو مرد سنگ و تیشه ای .
-: کنده ام سنگ و چیده ام سنگ . اما دلیل نمی شود که اندرونم سنگ شده باشد .
-:. معمار خوبی هستی . آینده روشنی برایت می بینم اما با این حرف هایی که می زنی برایت دلم میسوزد بهتر است از فکر عشق و شیرین بیفتی !
روشنی برای من زمانی است که شیرین در کنارم باشد . زمانی است که به مراد خود برسم . می گویم : شما برای عشقی که قرن ها ست در دل من است چنین می گویید ؟ از قضاوت آیندگان بترسید .
-: خجالت هم نمی کشی پیش ارباب و بزرگ تر از خودت این گونه گستاخی می کنی ؟
-: خجالت را اربابی باید بکشد که عشق ملتش را هم از آن دریغ می کند .
نمی توانم بلند شوم منتظرم جشن ساختگی مهتر تمام شود تا به این بهانه از این تشرف کثیف برهایم ارباب چیزی نمی گوید . جشن تمام می شود . بلند می شوم بروم . می گوید : من هدف اصلی ام از دعوت تو به این مجلس این بود که برای ما عمارتی را در بالادست آغاز نمایی .
از محـــــل آن که می پرسم از زمین ییــــلاقی که بالای باغ در امتداد کوه است می گوید .
...
نمی دانم چه جواب دهم . تا دو دقیقه پیش احساس می کردم به فکر رد کردن من از سر راه شیرین است . اما می بینم یک کار نان و آبدار به من پیشنهاد می کند . اما زمین او در بالادست پر از سنگلاخ است و زحمت زیادی را می طلبد . قیمت پیشنهادی مهتر را باید بدانم قرار می گذاریم در مـــــورد آن دوازده روز بعد صحبت کنیم . خداحافظی می کنم مهتر می گوید : امیـــــدوارم بتوانی به مقامات بالای معماری برســـــی و بتوانی در تاریخ این هنـــــــر نامی جاودانه از آن خود سازی .
-: امیدوارم !
اما عاشقان در این راه یک شهید داده اند !

===============
سعید زینالی-فرهاد مدرن
 

®êBë©A

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 جولای 2006
نوشته‌ها
128
لایک‌ها
0
محل سکونت
تو چیز ....
دیدگانم پر از شبنم بهار و قدم هایم لرزان از گذر عمر ، کنار سکوی پنجره به دیوار تکیه می دهم. از قاب شیشه ای گذر زمان به بیرون نگاهی
می اندازم. اما در شیشه دیده ای پر از ازک می بینم و لب هایی خشک و بی رنگ. دستانم را به سمت پنجره می برم تا آن را باز کنم و آن تصویر غم انگیز را از پیش چشمانم دور کنم. اما دستی که بلرزد قوت آن ندارد تا..
به خود نگریستم ، اشک ریختم بر روزهای بر باد رفته و آرزویی که هیچگاه آن را لمس نکردم. می گریستم و سکوت تنهایی ام را به رخ اتاق خالی دل می کشیدم. چین و چروک کنار چشمانم که از اندوهی سنگین حکایت داشت حواسم را خود جلب کرد. هرچند تازه از ابر بهاری چشمانم ، تر شده بود اما به خوبی با کمی دقت سالهای از دست رفته جوانی و آرزوهای دست نایافته را به ترنمی ساز
می کرد. یاد و خاطره همه از نظرم می گذشت و خاطره او ... خاطراتش ... آری خاطراتش به تلخی تکرار شد و باز هم گلویم سنگین شد. دردی تکراری زبانم را به سکوت وامی داشت. اگر زبان می گشودم و سخنی می گفتم بغضم
می شکست و عطر و بوی تنهایی در این قلعه پوشالی دلم می پیچید. پس باز هم سکوت کردم و هیچ نگفتم.با خود گفتم عمری است در انتظارش با همه سخن گفتم و گریه گرفتم ، بگذاراین بار سکوت گزینه اول من در جستجوی راه حلی باشد.
با حسرتی عجیب دستی به شیشه کشیدم تا غبار اندک آنرا بگیرم. دستانم را به هم مالیدم تا سیاهی روزگار گذشته را که از شیشه به قرض گرفته بودم پاک کنم ، نگاهم غافل از بغضم به دستانم گریخت تا همدم تنهایی اش شود. بی خبر از داغ سرما بر تن خسته اش... این دست ها سالهاست که به خاطر یک انتخاب احساسی درد تنهایی را تحمل کرده اند. کنون تنهایی پوسته ای سخت بر آن بافته که با هیچ گرمایی نمی شکند مگر گرمی دستان مرگ.
سرم را بالا می آورم تا دستان خسته ام را مثل همیشه در خزان تنهایی شان رها سازم ، مثل همیشه رفیق نیمه راهشان باشم اما این بار... سپید و یکدست مزرعه خشک موهایم روی شیشه ، پیش رویم ظاهر گشت. دیگر چشمانم امان ندادند و هم صدای بغض سنگین گلویم فریاد سکوت سردادند و آواز تنهایی ام را بیش از گذشته ، تلخ تر از همیشه و دردناک تر از هنوز و
هر روز یردادند. دستانم بی اراده بالا آمدند تا برای چشمانم نوازشی به ارمغان آورند و آنها را در آغوش بگیرند. چشمانم بسته بود ، حالا دیگر تصویر خاکستری اتاقم نیز سیاه و نابود شده بود. آه... دستانم لالایی مرگ برایم می خوانند و چشمان منتظرم همچنان می گریند. برای آخرین بار چشم گشودم و به در اتاق نگاهی انداختم تا دیگر دینی روی دوش خود احساس نکنم، تا برایش از عاشقی
کم نگذاشته باشم. همه می دانند که این چشمان من عمری است که بر در اتاقم خیره مانده اند و کسی که آرزویش را داشتم هرگز قدم به اتاق دلم نگذاشت.
چشمانم را می بندم ... دیگر وقت رفتن است ...
...
...
احساس خوبی دارم ، سبک و رها...
حالا دیگر می خوابم و به امید کسی نیستم ...
می خوابم و به جایی می روم که خدا برایم لالایی می خواند.

==============
اميرحسين سيف زرگر-واپسين لحظات
 

®êBë©A

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 جولای 2006
نوشته‌ها
128
لایک‌ها
0
محل سکونت
تو چیز ....
هوا سردبود.دستاش از سردی قرمز شده بود.خسته بودازبس که به بخاردهانش خیره شده بود.با صدای بوق هر ماشین به طرف اون برمیگشت.اما هربارمایوسترازبارقبل.چند دقیقه ای میشد که دلهره سراسر وجودش روفراگرفته بود .
باورش نمیشدتجسم همه رویاهای قشنگش به این جاختم بشه.توبدترین کابوسهای شبانه اش چنین واقعه ترسناکی رو ندیده بود.
یاد حرفهای مادروپدرافتادوقتی باعشق ولبخند براش ازمدرسه میگفتندواز یک دنیای نو.
مثل شهر فرنگ.
پاهاش ازبس که وایساده بودکرخت شده بودند.حس میکرد نوک انگشتان پاش از شدت سرما میسوزد.حدود 1 ساعت میشد که معطل بود.دیگه همه رفته بودند فقط اون مونده بود
ناگهان با صدای دری که بهم خورد به در بزرگ مدرسه خیره شد
فراش مدرسه بود که در را بست.وراهشو کشیدورفت.حالا حتی نمیتونست بره توکلاس و باقی انتظارو اونجا طی کنه.
در همین افکاربودکه دست زمخت وگرمی روروی شونه اش حس کردبرگشت.
نگاهش تو نگاه فراش گره خورد.ودستای کوچیکش تو دستای اون جا گرفت.
فورا سرشو انداخت پایین تااشکاش که بالاخره بر او غلبه کرده و جاری شده بودند رو پیرمردنبیبه.نمیخواست تهمانده غرورش جلوی اون بشکنه..
_ چیه باباجون؟چرا اینجایی؟هنوز نیامدن دنبالت؟
جوابی نمیداد.تمام توانشو صرف می کرد برای فرودادن بغضش و دیگر برای پاسخ دادن نایی نداشت.
پیرمرددررابازکردودست کودک روگرفت واونوباخودش بردتو.رفتند تو آبدارخونه.هنوز سماورداغ بودوازتهمانده گرمای بخارآب اندکی باقی بود.یک استکان برداشت ودرحالی که داشت برای کودک چای میریخت گفت:
گریه نکن باباجون.حتما کاری براشون پیش اومده.معمولا روزاول زود میان دنبال بچه شون.
ولابلای صدای دینگ دینگ استکان که به نعلبکی زیرش میخورد ادامه داد:
امشب خواستگاری دخترمه .میدونی خواستگاری یعنی چی؟
انگار فهمید بیشتر از فهم بچه حرف زده.وزیرچشمی نگاش کرد.
_اما یه کم دیرتر میرم. اشکالی نداره...
کودک هنوز سرش پایین بود وچیزی نمیگفت.دستاش رو بهم میمکالید کمی گرمتر شده بود.نوک بینیش از سرمای بیرون و گرمای اتاق حسابی سرخ شده بود.پیرمرد چای رو جلوی کودک گذاشت و خودش رفت و به نظافت سماور ومیز زیرش پرداخت
_ ناراحت نباش باباجون...بزرگ میشی...آقا میشی..داماد میشی..اونوقت میفهمی خواستگاری یعنی چی؟
و زیر لب خندید.انگار باخودش حرف میزد.خودش میپرسیدو حودش جواب میداد.بچه لام تا کام حرف نمیزد.
تو همین حال و اوضاع مردی عینک زده؛ خشک؛ موقر و جدی آستانه در سبز شد.نگاهش با نگاه کودک تلاقی کردکه هنوز چشمانش از اشکی که ریخته بود خیس بود
_ سلام بابا جان پاشو بریم.
پیرمرد سلام کرد و کودک پاسخ نداد.پیرمرد گفت:آقا براش چایی ریختم بذار بخوره آخه بیرون خیلی سرد بود.
_ نمیخواد دیگه دیره دست شما درد نکنه
ودست کودک را که تا دم در آمده بود گرفت و رفت انگار از پیرمرد طلبکار بود.انگار تلافی تاخیرش رو سر اون میخواست خالی کند.
پیرمرد تا جلوی پله ها رفت و بعد ایستاد.صدای مرد را میشنید واو را از رفتن باقی راه بازداشت:
_ چیه بابا جون؟چرا گریه کردی؟ناراحتی؟نکنه این بابا پیری جیزی بهت گفته ها؟...ناراحت نباش ..فردا به مربیتون میگم دعواش کنه...بیا بریم دیگه..حسابی کار دارم...روز اول خوش گذشت؟.....
نگاه پیرمرد تا دم در ماشین آندو راتعقیب کرد .هوا سرد بود وباد سزدی میوزید.اما انگار پیرمرد بیشتر سرش بود.
پدر در را باز کرد. کودک کیف را داخل ماشین گذاشت.واز سنگینی آن انگار خلاص شد.پدر خودش هم سوار شد.
_ چیه؟ چرا سوار نمیشی؟..چی رو نگا میکنی؟
پدر به کودک گفت.
زمان کم بود اما کودک تصمیمش را گرفته بود.برگشته بودو به پیرمرد خیره شده بود.
به حرف پدر توجه نکردو ناگهان با تمام قوا شروع کرد به دویدن.صحن بزرگ حیاط را پیمودوخود را با گرمی تمام در آغوش پیرمرد انداخت.پیرمرد ضعیفتر از این بود که بتواند جثه کودک را تحمل کنداما چیزی نگفت و او را در آغوش خود پذیرفت.
کودک بوسه ای از گونه سوخته وزبر پیرمرد گرفت و پیرمرد هم او را نوازش میکرد در حالی که قطره ای اشک از گوشه چشمش راهی شده بود.
هوا سرد بود و باد سردی میوزید.انگار میخواست برف ببادر اما پیرمرد انگار سردش نبود و احساس سرما نمیکرد
آنان هم را در آغوش گرفتند برای چند لحظه...
واین سوتر پدر از در باز مدرسه منظره را میدید و زیر لب زمزمه میکرد :
امان از بچه های این دور و زمونه!..
=======
عليرضا نجاران طوسی-پيرمردوساحل
 

barbie

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژانویه 2006
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2
محل سکونت
somewhere
نوشته‌ی خداوند
خورخه لوئیس بورخس


کاوه سیّدحسینی

زندان، گود است. سنگی است. شکل آن، شکل نیم‌کره‌ای تقریباً کامل است؛ کف زندان که آن هم از سنگ است، نیم‌کره را کمی پیش از رسیدن به بزرگترین دایره متوقّف میکند، چیزی که بنوعی احساس فشار و مکان را تشدید میکند. دیواری آنرا از وسط نصف میکند. دیوار بسیار بلند است؛ ولی به قسمت فوقانی گنبد آن نمیرسد. یک طرف من هستم؛ تسیناکان، جادوگر هرم کائولوم که پدرو د آلوارادو آنرا آتش زد. در طرف دیگر جگوآری [پلنگ خال‌خال آمریکای جنوبی] هست که با گامهای منظم نامرئی، زمان و مکان زندانش را اندازه میگیرد. هم‌سطح ِزمین، در دیوار مرکزی پنجره‌ی عریض نرده‌داری تعبیه شده است. در ساعت بی‌سایه [ظهر] دریچه‌ای در بالا باز میشود و زندانبانی – که با گذشت سالها بتدریج تکیده شده – قره‌قره‌ای آهنی را راه میندازد و در انتهای یک سیم آهنی، کوزه‌های آب و تکّه‌های گوشت را برای ما پائین میفرستد. آنگاه نور به دخمه رخنه میکند؛ این لحظه‌ایست که من میتوانم جگوآر را ببینم.
دیگر شمار سالهایی را که در ظلمت گذرانده‌ام، نمیدانم. من پیش از این جوان بودم و میتوانستم در این زندان راه بروم، دیگر کاری ازم ساخته نیست جز اینکه در حالت مرگ، انتظار پایانی را بکشم که خدایان برایم مقدّر کرده‌اند. با چاقویی از سنگ چخماق که تا دسته فرومیرفت، سینه‌ی قربانیان را شکافته‌ام. اکنون، بدون کمک سِحر و جادو نمیتوانم از میان گرد و خاک بلند شوم.
شبِ آتش‌سوزی هرم، مردانی که از اسبهای بلند پیاده شدند، مرا با آهنهای گداخته شکنجه کردند تا مخفیگاه گنجی را برای آنان فاش کنم. در مقابل چشمانم تندیس خدا را سرنگون کردند، ولی او هرگز مرا رها نخواهد کرد و من در زیر شکنجه‌ها لب از لب نگشودم. بند از بندم جدا کردند، استخوانهایم را شکستند و مرا از ریخت انداختند. بعد در این زندان بیدار شدم که دیگر تا پایان زندگی فانی‌ام آنرا ترک نخواهم کرد.
تحت اجبار این ضرورت که کاری انجام دهم و وقتم را پر کنم، خواستم در این تاریکی، هر چه را که میدانستم بیاد بیاورم. شبهای بی‌شماری را صرف بیاد آوردن نظم و تعداد برخی مارهای سنگی و شکل دقیق یک درخت دارویی کردم. باین صورت سالها را گذراندم و به هرآنچه متعلّق بمن بود دست یافتم. شبی حس کردم که به خاطره‌ی گرانبهایی نزدیک میشوم: مسافر، قبل از دیدن دریا، جوششی در خونش احساس میکند. چند ساعت بعد شروع کردم به تجسّم این خاطره. یکی از سنّتهایی بود که مربوط به خداست. او که از پیش میدانست که در آخر زمان بدبختیها و ویرانه‌های زیاد به وجود خواهد آند، در اوّلین روز خلقت، جمله‌ی سِحرآمیزی نوشت که میتواند تمام این بدیها را دفع کند. آنرا به صورتی نوشت که به دورترین نسلها برسد و تصادف نتواند تحریفش کند. هیچکس نمیداند که آنرا در کجا و با چه حروفی نوشته است؛ ولی شک نداریم که در نقطه‌ای مخفی، باقی است و روزی باید برگزیده‌ای آنرا بخواند. پس فکر کردم که ما، مثل همیشه، در آخر زمان هستیم و این شرط که من آخرین راهب خدا بوده‌ام، شاید این امتیاز را بمن بدهد که رمز آن نوشته را کشف کنم. این امر که دیوارهای زندان احاطه‌ام کرده‌اند، این امید را بر من منع نمیکرد. شاید هزار بار نوشته را در کائولوم دیده بودم و فقط همین مانده بود که آنرا بفهمم.
تمام این فکر بمن قوّت قلب داد؛ بعد مرا در نوعی سرگیجه فرو برد. در تمام گستره‌ی زمین، اشکالی قدیمی وجود دارد، اشکالی فسادناپذیر و جاودان. هرکدام از آنها میتوانست نمادی باشد که در جستجویش بودم. یک کوه میتوانست کلام خدا باشد، یا یک رود، یا امپراتوری یا هیئت ستارگان. امّا در طول قرون، کوهها فرسوده میشوند و چهره‌ی ستارگان تغییر میکند. حتّی در فلک نیز، تغییر هست. کوهها و ستارگان منفردند و منفردان گذرا هستند. بدنبال چیزی ماندگارتر و آسیب‌ناپذیرتر گشتم. به تبار غلاّت، علفها، پرندگان و انسانها فکر کردم. شاید دستورالعمل بر صورت من نوشته شده بود و خود من هدف جستجویم بودم. در این لحظه بیاد آوردم که جگوآر یکی از نشانه‌های خداست. پس تقوا قلبم را آکند. اوّلین صبح جهان را مجسّم کردم. خدایم را مجسّم کردم که پیامش را به پوست زنده‌ی جگوآرها میسپرد که در غارها، در کشتزارها، و در جزایر تا ابد جفتگیری خواهند کرد و تولید مثل خواهند کرد تا اینکه آخرین انسان‌ها آن پیام را بگیرند. این شبکه‌ی ببرها، این هزارتوی بارور ببرها را تصوّر میکردم که در چراگاهها و گلّه‌ها وحشت میپراکنند، تا یک نقّاشی را حفظ کنند. در همسایگیم تأیید فرضیه‌ام و موهبتی پنهان را دیدم.
سالهای طولانی را برای آموختن نظم و ترتیب لکّه‌ها گذراندم. هر روز نابینایی امکان یک لحظه نور را بمن میداد و من میتوانستم در حافظه‌ام شکلهای سیاهی را ثبت کنم که بر پشمهای زرد نقش بسته بودند و برخی از آنها شکل نقطه‌هایی بودند، برخی دیگر خطوط عرضی را در طرف درونی پاها شکل میدادند، برخی دیگر بطور حلقوی تکرار میشدند. شاید یک صدای واحد یا یک کلمه‌ی واحد بودند. خیلی از آنها لبه‌های قرمز داشتند.
چیزی از خستگیها و رنجم نمیگویم. چند بار رو به دیوارها فریاد زدم که کشف رمز چنین متنی غیرممکن است. بتدریج معمّای ملموسی که ذهنم را اشغال میکرد، کمتر از اصل معمّا که یک جمله‌ی دستخط خدائی بود، عذابم میداد. از خودم میپرسیدم چگونه جمله‌ای را باید عقل مطلق بیان کند. فکر کردم که حتی در زبانهای بشری جمله‌ای نیست که مستلزم تمام جهان نباشد. گفتن «ببر» یعنی گفتن ببرهایی است که آنرا بوجود آورده‌اند؛ گوزنها و لاک‌پتشهایی که دریده و خورده‌ شده‌اند؛ علفهایی که گوزنها از آن تغذیه میکنند؛ زمین که مادر علف بوده است و آسمان که به زمین زندگی داده است. باز هم فکر کردم که در زبان خدا، هر کلامی این توالی بی‌پایان اعمال را بیان خواهد کرد؛ و نه بطور ضمنی بلکه آشکار و نه به روشی تدریجی، بلکه فوری. با گذشت زمان، حتی مفهوم یک جمله‌ی الهی هم به نظرم بچّگانه و کفرآمیز آمد. فکر کردم خدا فقط باید یک کلمه بگوید و این کلمه شامل تمامیّت باشد. هیچ کلامی که او ادا کند نمیتواند پائین تر از جهان یا ناکامل تر از محموع زمان باشد. کلمات حقیر جاه‌طلبانه‌ی انسانها، مثل، همه، دنیا و جهان، سایه و اشباح این کلمه هستند که با یک زبان و تمام جیزهایی که یک زبان میتواند در برگیرد برابر است.
یک روز، یا یک شب – بین روزها و شبهایم چه تفاوتی وجود دارد؟ – خواب دیدم که روی کف زمین زندانم یک دانه شن است. بی‌تفاوت، دوباره خوابیدم و خواب دیدم که بیدار شده‌ام و دو دانه شن هست. دوباره خوابیدم و خواب دیدم که دانه‌های شن سه تا هستند. زیاد شدند تا اینکه زندان را پر کردند و من زیر این نیم‌کره‌ی شنی میمردم. فهمیدم که دارم خواب میبینم و با کوشش فراوان بیدار شدم. بیدار شدنم بیهوده بود: شن خفه‌ام میکرد. کسی بمن گفت: «تو در هوشیاری بیدار نشدی؛ بلکه در خوابِ قبلی بیدار شدی. این خواب در درون یک خواب دیگر است و همینطور تا بینهایت؛ که تعداد دانه‌های شن است. راهی که تو باید بازگردی بی‌پایان است. پیش از آنکه واقعاً بیدار شوی، خواهی مرد.»
حس کردم که از دست رفته‌ام. شن دهانم را خرد میکرد، ولی فریاد زدم: «شنی که در خواب دیده شده است، نمیتواند مرا بکشد و خوابی نیست که در خواب دیگر باشد.» یک پرتو نور بیدارم کرد. در ظلمت بالایی یک دایره‌ی نور شکل گرفته بود. دستها و چهره‌ی زندانبان، قرقره، سیم، گوشت و کوزه‌ها را دیدم.
انسان، کم‌کم با شکل سرنوشتش همانند می شود؛ انسان به مرور زمان شرایط خودش می شود. من بیش از اینکه کاشف رمز یا انتقامجو باشم، بیش از اینکه کاهن خدا باشم، خودم زندانی بودم. از هزارتوی خستگی‌ناپذیر رؤیاها، به زندان سخت همچون خانه‌ی خودم بازگشتم. رطوبتش را دعا کردم؛ ببرش را دعا کردم؛ پنجره‌ی زیرزمینی‌اش را دعا کردم؛ بدن پیر دردآلودم را دعا کردم؛ تاریکی سنگ را دعا کردم.
پس، چیزی پیش آمد که نه میتوانم فراموش کنم نه بیان کنم. یگانگی‌ام با الوهیّت و با جهان پیش آمد (نمیدانم آیا این دو کلمه با هم متفاوتند: خلسه، نمادهایش را تکرار نمیکند.) کسی خدا را در انعکاسی دیده است؛ دیگری او را در شمشیری یا در دوایر گل سرخ مشاهده کرده است. من چرخ بسیار بلندی دیدیم که نه پیش چشمانم بود، نه در پشتم، نه در دو طرفم؛ بلکه در عین حال همه جا با هم. این چرخ از آب ساخته شده بود و همچنین از آتش و با اینکه لبه‌اش را تشخیص میدادم، بینهایت بود. تمام چیزهایی که خواهند بود، هستند و بوده‌اند، در هم پیوسته و آنرا ساخته‌ بودند. من، رشته‌ای بودم از این تار و پود کلّی و پدرو د آلوارادو – که شکنجه‌ام کرد – رشته‌ای دیگر. علّتها و معلولها در اینجا بودند و کافی بود چرخ را نگاه کنم تا همه چیز را، بصورتی بی‌پایان بفهمم ای شادی فهمیدن، برتر از شادی تصوّر یا احساس! من جه‍ان را دیدم و طرحهای محرمانه‌ی جهان را. مبدأهایی را دیدم که «کتاب اندرز» [بگفتة روژه کالیوا مترجم فرانسوی آثار بورخس، منظور نویسنده از «کتاب اندرز»، Popal-vuh کتابِ مقدّس قوم مایا بوده است.] تعریف میکند. کوههایی را دیدم که از آبها پدیدار میشوند. اوّلین انسانها را دیدم که از جوهر درختها بودند. کوزه‌های آب را دیدم که انسانها به آنها هجوم میبردند. سگها را دیدم که چهره‌ی آنان را میدرند. خدای بی‌چهره را دیدم که پشت خدایان است. راه‌پیمایی‌های بی‌پایان را دیدم که فقط سعادت ازلی را شکل میدادند و همه چیز را فهمیدم، توانستم نوشته‌ی ببر را هم بفهمم.
فرمولی بود از چهارده کلمه‌ی اتّفاقی (که بنظر اتّفاقی میرسیدند) کافی بود که با صدای بلند آنرا تلفّظ کنم تا قادر مطلق شوم. کافی بود به زبان بیاورم تا این زندان سنگی را نابود کنم؛ تا روز در شبم نفوذ کند؛ تا حوان شوم؛ تا جاودان باشم؛ تا ببر، آلوارادو را بدرد؛ تا چاقوی مقدّس در سینه‌ی اسپانیایی‌ها فرو رود؛ برای ساختن معبد، برای ساختن امپراتوری، چهل هجا، چهارده کلمه و من، تسیناکان، بر زمینهایی حکمرانی میکنم که ماکتزوما فرمان رانده بود. امّا میدانم که هرگز این کلمات را بر زبان نخواهم آورد زیرا دیگر تسیناکان را بخاطر نمیآورم.
باشد که رازی که بر روی پوست ببرها نوشه شده است، با من بمیرد. آنکه جهان را در یک نظر دیده است، آنکه طرحهای پرشور جهان را در یک نظر دیده است، دیگر نمیتواند به یک انسان، به سعادتهای مبتذلش و به خوشبختیهای کم‌مایه‌اش فکر کند، حتی اگر این انسان خود او باشد. این انسان، خودش بوده است؛ امّا اکنون چه اهمیّتی برایش دارد؟ تقدیر آن دیگری چه اهمیّتی برایش دارد؟ زادبوم آن دیگری چه اهمیّتی برایش دارد، اگر او اکنون، هیچکس نباشد؟ بهمین دلیل، فرمول را به زبان نخواهم آورد؛ بهمین دلیل میگذارم روزها مرا، که در تاریکی دراز کشیده‌ام، فراموش کنند.
 

barbie

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژانویه 2006
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2
محل سکونت
somewhere
آشتي كنان

جان چيور
مترجم: اسدالله امرايي



آخرين باري كه پدرم را ديدم، در ايستگاه گراند سانترال بود. از خانه‌ي مادربزرگم در اديرونداكس مي‌آمدم تا به خانه‌ي ييلاقي در كيپ بروم كه مادرم اجاره كرده بود. به پدرم نامه نوشته بودم كه در فاصله‌ي قطار عوض كردن كه حدود يك ساعت و نيم مي‌شد، در نيويورك خواهم بود و از او خواسته بودم كه اگر بشود ناهار را با هم بخوريم. منشي‌اش نوشت كه پدرم ظهر در باجه‌ي اطلاعات به ديدن من مي‌آيد و درست سر ساعت دوازده او را ميان جمعيت ديدم كه مي‌آمد. برايم غريبه بود -مادرم سه سال پيش از او طلاق گرفت و از آن وقت به اين طرف او را نديده بودم- اما تا ديدمش احساس كردم كه پدرم است، گوشت و خونم، تقدير و سرنوشتم. مي‌دانستم بزرگ كه شوم چيزي شبيه او خواهم شد؛ بايد برنامه‌هايم را در چهارچوب قيد و بندهاي او برنامه‌ريزي مي‌كردم. مرد درشت و خوش قيافه‌اي بود و من از ديدن دوباره‌اش خيلي خوشحال بودم. به پشتم زد و دستم را فشرد.
گفت: «سلام چارلي، سلام پسر. دلم مي‌خواست سوارت مي‌كردم و مي‌بردمت به باشگاه خودم، اما توي سيكستيز است و چون تو بايد به موقع به قطارت برسي، فكر مي‌كنم بهتر باشد يك جايي همين اطراف چيزي بخوريم.»
دست انداخت بغلم كرد و من پدرم را بو كردم! همان طور كه مادرم گل رزي را بو مي‌كند. بوي نابي بود، مخلوطي از بوي مشروب، لوسيون نرم كننده، واكس كفش، لباس‌هاي پشمي‌ و تندي بوي يك مرد بالغ. دلم مي‌خواست يكي ما را با هم ببيند. كاش مي‌شد يك عكس دو ‌نفري با هم بگيريم. مي‌خواستم با هم بودنمان را ثبت كنم.
از ايستگاه بيرون آمديم و رفتيم به طرف يكي از خيابان‌هاي فرعي و وارد رستوراني شديم. هنوز زود بود و كسي به چشم نمي‌خورد. بارگردان با پادو دعوا مي‌كرد و پيشخدمت خيلي پيري با كت قرمز دم در آشپزخانه بود. نشستيم و پدرم با صداي بلند رو به پيشخدمت كرد و فرياد زد: «كلنر! گارسن! كامريره!»
سر و صداي بلندش در رستوران خالي هيچ موردي نداشت و فرياد زد: «ممكن است به ما هم اين‌جا يك خورده سرويس بدهيد؟»
«بجنب! بجنب!»
بعد دست‌هايش را به هم زد تا توجه پيشخدمت را جلب كند و پيشخدمت هم لخ‌لخ كنان تا سرميزمان آمد. پرسيد: «دست‌هايتان را براي من به هم زديد؟»
پدرم گفت: «آرام باش، آرام باش سومه ليه اگر زحمتي برايتان نيست، اگر به‌تان بر نمي‌خورد، نوشيدني مي‌خواهيم.»
پيشخدمت گفت: «خوشم نمي‌آيد كه با به هم زدن دست صدايم كنيد.»
پدرم گفت: «بايد سوتم را مي‌آوردم. يك سوت دارم كه فقط براي گوش پيشخدمت‌هاي پير رسا و شنيدني است. حالا قلم و كاغذت را بردار و ببين مي‌تواني درست اين سفارش را بگيري. دو تا، تكرار كن: دو تا نوشيدني.» پيشخدمت گفت: «بهتر است تشريف ببريد جاي ديگر.»
پدرم گفت: «اين يكي از درخشان‌ترين پيشنهادهايي است كه تا به حال شنيده‌ام. ياالله چارلي، بيا از اين خراب شده برويم بيرون.»
دنبال پدرم راه افتادم و به رستوران ديگري رفتيم. اين دفعه ديگر خيلي پر سروصدا نبود. مشروب آوردند و پدرم درباره‌ي بيس‌بال سوال پيچم كرد، بعد با كارد به لبه‌ي ليوان خالي‌اش زد و دوباره شروع كرد به فرياد زدن: «اوهوي! پسر! تو! اگر زحمتي نيست لطفاً دو تاي ديگر از همين.»
پيشخدمت پرسيد: «آقا پسر چند سالشونه؟»
پدرم گفت: «اين به توي لعنتي ربطي نداره.»
پيشخدمت گفت: «متاسفم آقا، نمي‌توانم براي آقا پسر يك نوشيدني ديگر بياورم.»
پدرم گفت: «خب، چند تا خبر جالب برايت دارم. آسمان نيويورك باز نشده و اين رستوران افتاده باشد پائين، يك رستوران ديگر آن طرف باز شده. پاشو چارلي، برويم.»
صورتحساب را پرداخت و من هم به دنبالش به رستوران ديگري رفتيم. اين‌جا پيشخدمت‌هايش ژاكت صورتي، مانند كت‌هاي شكار پوشيده بودند و يك عالمه وسايل زين و يراق اسب به در و ديوارها بود. نشستيم و پدرم دوباره شروع كرد به فرياد زدن: «آهاي يوزباشي! تالي هو و همه‌ي اين جور چيزها، ما يك چيزي مثل جرعه‌ي وداع مي‌خواهيم، يعني دو تا نوشيدني.»
پيشخدمت با لبخند پرسيد: «دو تا نوشيدني؟»
پدرم گفت: «نكبت يعني نمي‌داني من چه مي‌خواهم؟ من دو تا نوشيدني مي‌خواهم. تر و فرز درستش كن. آنطور كه دوك، دوستم برايم تعريف مي‌كند اوضاع در انگليس قديم عوض شده است. بگذار ببينيم كه انگليسي‌ها چه جور كوكتلي را مي‌توانند درست كنند.»
پيشخدمت گفت: «اينجا انگليس نيست.»
پدرم گفت: «با من جر و بحث نكن، فقط همان كاري را كه به‌ت گفتم بكن.»
پيشخدمت گفت: «فقط خواستم بدانيد كجا هستيد؟»
پدرم گفت: « حوصله‌ي يك چيز را ندارم آن هم نوكر گستاخ است. بيا چارلي.»
چهارمين جايي كه رفتيم، يك رستوران ايتاليايي بود.
پدرم به ايتاليايي گفت: «روز بخير، لطفاً دو تا مخلوط آمريكايي، قوي قوي با ...»
پيشخدمت گفت: «من ايتاليايي بلد نيستم.»
پدرم به ايتاليايي گفت: «اوه، زر نزن، تو ايتاليايي مي‌فهمي ‌و توي لعنتي خوب هم مي‌فهمي‌ كه چه‌كار كني. دو تا مخلوط آمريكايي مي‌خواهم. فوراً.»
پيشخدمت رفت با سر پيشخدمت صحبت كرد و او هم آمد سر ميزمان و گفت: «متاسفم آقا اين ميز رزرو شده.»
پدرم گفت: «باشد، يك ميز ديگر بده.»
سرپيشخدمت گفت: «همه‌ي ميزها رزرو شده‌اند.»
پدرم گفت: «گرفتم. تو دوست نداري ما اينجا باشيم. درسته؟ خب، به جهنم.» و به ايتاليايي گفت: «همه تان برويد به جهنم. بيا برويم چارلي.»
گفتم: «من بايد به قطارم برسم.»
پدرم گفت: «پسرجان، متاسفم. واقعاً متاسفم.»
دستش را دورم حلقه كرد و مرا به خودش فشار داد: «تا ايستگاه مي‌رسانمت. اگر فقط وقت داشتي مي‌رفتيم تا باشگاهم.»
گفتم: «اشكالي ندارد پدر.»
گفت: «برايت يك روزنامه مي‌خرم تا توي قطار بخواني.»
آن وقت رفت تا دم كيوسك روزنامه فروشي و گفت: «حضرت آقا، ممكن است لطف كنيد و منتي بگذاريد يكي از آن روزنامه‌هاي مزخرف حيف كاغذ عصر كه به لعنت خدا هم نمي‌ارزد، به من بدهيد.»
فروشنده از او رو برگرداند و زل زد به جلد يك مجله.
پدرم گفت: «اين چيز زياديه، حضرت آقا - اين چيز زياديه كه يكي از نمونه‌هاي نفرت انگيز زردتان را به من بفروشيد؟»
گفتم: «پدر من ديرم شده، بايد بروم.»
گفت: «الان پسرجان، يك دقيقه صبر كن. يك دقيقه صبر كن مي‌خواهم حالشو بگيرم.»
گفتم: «خداحافظ پدر» و از پله‌ها پائين رفتم و سوار قطار شدم و اين آخرين باري بود كه پدرم را ديدم.
 

barbie

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژانویه 2006
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2
محل سکونت
somewhere
بوی خوش سیگار

نویسنده: آلبادس پدس
ترجمه: مرضیه غریب‌زاده


در بهار سال ۱۹۴۴ همراه تعدادی از دوستانم که آن‌ها نیز در تبعید به سر می‌بردند در ناپل بودیم. پولی نداشتیم، کم غذا می‌خوردیم و فقیرانه لباس می‌پوشیدیم. تنها دلخوشی ما اجازه‌ی خروج در عصرها بود، زمانی که بقیه به خاطر حکومت نظامی مجبور به ماندن در خانه بودند، البته این را مدیون کارمان بودیم.
ما روی پله‌های میدان کوچک کالاشیون، نزدیک محله‌ی رامپا کپریولی می‌نشستیم. در آن ساعت شهر مثل بیابان برهوت، متروک بود؛ شهر مردگان درست مثل پومپی. هنگامی که ماه در آسمان بود همه‌چیز زیبا به نظر می‌رسید. مانند بازمانده‌هایی در جزیره بودیم، کنار هم می‌نشستیم، به دریا چشم می‌دوختیم و انتظار می‌کشیدیم. آن میدان کوچک دلگیر و ساکت را به خاطر می‌آورم. می‌نشستیم و سیگار می‌کشیدیم. آن روز عصر پاکت سیگار را از جیب بیرون کشیدم و سیگاری را به آرامی آتش زدم، مثل آدم‌هایی که باید به گونه‌ای وقت را بکشند. دوستی کنارم نشسته بود، وقتی بوی سیگار به او رسید ناگهان برگشت و با کنجکاوی پرسید:
ـ «چه سیگاری می‌کشی؟»
گفتم: «اولد گلد. امروز چیز دیگری پیدا نکردم. شما هم می‌خواهید؟» و پاکت را طرفش دراز کردم.
او سیگار را گرفت و مثل این که تصویری خیالی می‌بیند به آن نگاهی انداخت، سپس آن را برگرداند و گفت:
ـ «نه، ممنون»
سرش را به دیوار جایی که نشسته بودیم تکیه داد و با نفسی عمیق و چشمانی بسته دود سیگارم را به ریه‌هایش فرو برد و گفت:
ـ «خیلی وقت بود که دیگر بوی این سیگار به مشامم نخورده بود. درست از زمانی که در آمریکا زندگی می‌کردم. تصورش را بکن! آن موقع بیست و پنج ساله بودم. بوی بسیار تندی است.»
در حالی که سیگار را از او دور می‌کردم پرسیدم:
ـ «بوی سیگار اذیت‌تان می‌کند؟»
با نگاهی به دوردست گفت:
ـ «نه، نه» بعد با لبخندی حرفش را تصحیح کرد:
ـ «نه زیاد. آن موقع خیلی عاشقش بودم. او سیگار اولد گلد می‌کشید. بوی ملس و غلیظی دارد که به‌سرعت شناخته می‌شود. من از این بو لذت می‌بردم چون او می‌کشید.» پرسید:
ـ «با حرف‌هایم خسته‌ات می‌کنم؟»
همیشه این‌گونه سؤال می‌کردیم و دیگری همیشه جواب می‌داد نه برعکس. بدون هیچ حرفی موافق بودیم که هر کس برای همراهانش شرایط صحبت از گذشته را مشتاقانه فراهم کند. حرفش را از سر گرفت:
ـ «بزرگ‌تر از من بود. سی و سه سال داشت. آن موقع به نظرم زن کاملی می‌آمد و در واقع این پختگی‌اش مرا مجذوب خود کرده بود. می‌گفتند خاطرخواه بسیار داشته اما من باور نمی‌کردم. او هیچ چیز از گذشته‌اش نمی‌گفت و درباره‌ی زندگی کنونی‌اش کم صحبت می‌کرد. این توداری مثل بقیه‌ی خصلت‌هایش مرا تسخیر می‌کرد. عاداتش به نظرم عالی بود. سعی می‌کردم همیشه از او تقلید کنم. نوشیدنی‌هایی را ترجیح می‌دادم که او دوست می‌داشت. حتا با تکیه‌کلام‌هایش صحبت می‌کردم. می‌خواستم با او ازدواج کنم. فکر می‌کردم هرگز نخواهم توانست زن دیگری را دوست بدارم، قادر نخواهم بود بدون او زندگی کنم. می‌دانی چیزهایی که ما در بیست و پنج سالگی به آن‌ها اعتقاد داریم.»
سرم را با لبخندی بر لب تکان دادم. ادامه داد:
ـ «وقایع به پایان می‌رسد و دوباره از سر گرفته می‌شود. عجیب است که من هنوز به او فکر می‌کنم، اگرچه پخته‌تر شده‌ام. با وجود تمام حیله‌گری‌هایی که از زمانه دیده‌ام هنوز به احساسات ناب و ارزش‌های خالص و ابدی معتقدم. این جالب نیست؟ راستی چه می‌گفتیم؟»
گفتم:
ـ «او سیگار اولد گلد می‌کشید.»
ادامه داد:
ـ «همیشه همین سیگار را می‌کشید. با وجود این که افراد کمی این نوع سیگار را دود می‌کنند من نیز به کشیدن آن عادت کردم تا بتوانم هنگامی که کنار هم هستیم به او تعارف کنم. زمان زیادی کنار هم بودیم. باورم شده بود مرا دوست دارد. الان معنی بسیاری از چیزها را می‌فهمم.» ساکت شد و به فکر فرو رفت. پرسیدم:
ـ «چه چیزهایی؟»
ـ «نمی‌دانم. رازهای بسیاری که احاطه‌اش کرده بود. گاهگاهی به سفر می‌رفت بدون این که به من خبر بدهد و بگوید کجا می‌رود یا چند روزی گوشه‌گیر می‌شد، دوست نداشت هیچ کس را ببیند. می‌گفت خسته است یا میگرنش عود کرده. من برعکس همیشه خلق و خوی خوبی داشتم. این ظرافت دمدمی‌مزاجانه‌ی مخصوص زن‌های این‌چنینی است. زنان مجردی متفاوت از دخترانی که قبلن می‌شناختم. با آن‌ها به تنیس یا مجالس رقص می‌رفتیم و همیشه سر حال بودند. او دوست داشت محبت دیگران را به خود جلب کند. من از این امر رنج می‌کشیدم اما او را گناه‌کار نمی‌دانستم، این دیگران بودند که رهایش نمی‌کردند. یکی از دوستانم که مردی پنجاه ساله، متخصصی خبره و بسیار ثروتمند بود عاشقش شد. دوستم چیزی از روابط بین ما نمی‌دانست. ما سعی می‌کردیم این روابط را از دیگران پنهان کنیم، چون او شخصیت معروفی بود. دوست من در عشق خود مصر بود و من نمی‌توانستم نسبت به او بی‌تفاوت باشم. در عین حال به بی‌گناهیش مطمئن بودم. من به وفاداری و عشق درونی او و همچنین به اعتبار دوستی باور داشتم. می‌دانستم اگر دوستم از عشق بین ما آگاه شود بیش از این پافشاری نمی‌کند. نمی‌توانستم با دوستم که از من قوی‌تر بود مبارزه کنم، البته نه به این دلیل که ثروت فراوان داشت بلکه به خاطر بی‌تفاوتی‌اش نسبت به رنجی که در من برمی‌انگیخت. برایش گل می‌فرستاد و این تبدیل به کار همیشگی‌اش شده بود. او عصبی بود. بیش از پیش از میگرن رنج می‌کشید. حس می‌کردم بدون توجه من با خطر مواجه می‌شود و نوبت من است تا از او دفاع کنم. تصمیم گرفتم به دیدن دوستم بروم و با او صحبت کنم.»
سرش را تکان داد و لبخندی به لب آورد. به نظرم این تصمیم منطقی آمد. ادامه داد:
ـ «به دوستم تلفن کردم و گفتم قصد دیدنش را دارم و او فورن مرا به محل کارش دعوت کرد. سرش شلوغ بود. مجبور شدم منتظر بمانم. ساده‌لوحانه فکر می‌کردم این بهترین راه اثبات وفاداریم به معشوقم است. وظیفه‌ام این بود تا از رازمان حتا به قیمت جانم دفاع کنم. آن موقع این‌گونه می‌اندیشیدم. حق داشتم، زندگی لعنتی ما را مجبور به سازش‌های بسیار می‌کند و ما را به نقطه‌ای می‌رساند که اکنون در آن هستیم، این‌جا تنها در تاریکی. اگر امید به نقطه‌ی شروع نبود، زنده نمی‌ماندیم.»
اندکی مکث کرد و دوباره از سر گرفت:
ـ «نیم ساعت منتظر ماندم. چیزهایی را که قصد گفتن‌شان را داشتم تکرار می‌کردم. فکرم را با تصور گذشت دوستم آرام می‌کردم، حتمن همدیگر را برادرانه در آغوش می‌کشیدیم و از هم جدا می‌شدیم. در چشمانم اشک جمع شده بود و به عمق دوستی بین‌مان فکر می‌کردم. واقعن نمی‌دانم چرا تمام این چیزها را برایت می‌گویم.»
ـ «ادامه بده و بعد؟»
ـ «با رفتار موقرانه و اعتماد به نفس افراد بالغ که مرا به خود جذب می‌کرد به استقبالم آمد و از من به خاطر منتظرماندن عذر خواست. دوست داشتم مثل او بودم. اما فکر این که معشوقم مرا با تمام ناشی‌گری‌های جوانی‌ام دوست می‌داشت در من حس قدرشناسی برمی‌انگیخت. من همواره با تردیدهایم در جنگ بودم و رفتار بی‌ثباتم از بی‌تجربگی‌ام ناشی می‌شد. در انتخاب لباس‌هایم اشتباه می‌کردم. همیشه به دنبال چیز تازه‌ای بودم تا مرا از بقیه جدا کند و شخصیتم را آشکار سازد. برعکس، معشوقم همیشه همان سیگارها را می‌کشید، غذاهای مشخصی را می‌خورد. دوستم لباس‌های بسیار، اما همیشه از دو مدل داشت. کراوات‌هایی با رنگ‌های یکسان می‌زد. به نظرم آن یکنواختی و اطمینان آنگلوساکسونی سرچشمه‌ی اصلی تمام نیروی‌شان بود و در من حس ستایش بی‌انتهایی برمی‌انگیخت. دوستم پرسید: ـ «نوشیدنی میل دارید؟» باید شهامت اعتراف ضعفم را می‌یافتم و از او می‌خواستم تا از معشوقم دور شود، اما با وجود آن زن که در دستان من بود و دوستم در آرزویش می‌سوخت، حس برتری دلچسبی داشتم. به دنبال جمله‌ای بودم تا بحث را آغاز کنم. خود را قوی‌تر از او حس می‌کردم چون کسی که انتخاب شده بود، من بودم. به دوستم با حس ترحم نگاه می‌کردم. دیگر از رفتارهای موقرانه‌اش موقع تعارف لیوان نمی‌ترسیدم. روبه‌رویم نشست و گفت: ـ «خب! گوش می‌کنم.» حال که با تو صحبت می‌کنم همه‌ی صحنه‌ها به‌وضوح از جلوی چشمانم می‌گذرد، درست مثل این که تمام این‌ها دیروز اتفاق افتاده باشد. دوستم دست در جیب فرو برد و پرسید: ـ «سیگار می‌کشید؟» و پاکت سیگار را طرفم دراز کرد. اولد گلد بود.»
سکوت بین ما حکم‌فرما شد. ته‌سیگاری که انگشتانم را سوزاند به زمین انداختم و آهسته آن را با کفشم خاموش کردم. صحبتش را از سر گرفت:
ـ «قبل از آن هرگز ندیده بودم اولد گلد بکشد. از آن زن تنفر داشتم. دوستم گفت: ـ «خب؟» لبخند کم‌رنگی زدم و گفتم: ـ «خیلی دیر شده. دیگر وقت ندارم.» توضیح دادم نمی‌توانم بمانم و این که صحبت طولانی است. دوستم بار دیگر از منتظرگذاشتنم معذرت خواست و با لحنی مؤدبانه، بی‌تفاوت و کنترل‌شده درست مثل معشوقم جواب داد: ـ «البته، کاملن درک می‌کنم». روی میز کوتاهی که ما را از هم جدا می‌کرد چشمم به زرورق زرد و براق پاکت سیگار افتاد. خشم فراوانی در وجودم حس می‌کردم که قادر به کنترلش نبودم. می‌ترسیدم آرامشم را از دست بدهم، از جا در بروم و مرتکب اعمال خشونت‌آمیزی شوم یا این که نتوانم جلوی سیل اشک‌هایی را بگیرم که به چشمانم هجوم می‌آورد. می‌خواستم خودم را مسلط به نفس و بالغ نشان دهم. وارد خیابان شدم. یکی از آن خیابان‌های بزرگ و همیشه شلوغ نیویورک بود. میل شدید کشیدن سیگار درونم را آشوب می‌کرد. پاکت سیگار را از جیبم بیرون کشیدم اما خیلی زود منصرف شدم. چیزی جز اولد گلد نداشتم.» آخرین جملاتش را با طعنه‌ی تلخی بیان کرد.
ـ «و آن زن؟»
ـ «دیگر او را ندیدم، دنبالش هم نگشتم، گفتم که خیلی جوان بودم، او هم خبری از خودش به من نداد. درخواست بازگشت به ایتالیا دادم و زندگی جدیدی آغاز کردم. حالا این جا هستم.»
با لبخندی گفتم: ـ «به خاطر چند نخ سیگار...»
خنده‌کنان گفت: ـ «به نظرم هنوز هم بالغ نشده‌ام؛ در همان مرحله باقی مانده‌ام. هنوز در درونم شک و تردید، بی‌نظمی، نیاز به درخواست کمک و اراده‌ای برای رهایی از ناامیدی وجود دارد. امروز هم سعی می‌کنم تا در مقابل تحقیرها و شکست‌های جدید، خود را موقر و خونسرد نشان دهم، درست مثل آن روز در برابر آن سیگارها درون پاکت زرد براق.» و با لحنی کنایه‌دار اضافه کرد: ـ «اما انصافن سیگار خوبی بود. یکی به من بده.»
سیگار را آتش زد، در سکوت باقی ماندیم و او سیگار کشید. با همان پک اول دیگر آن درخشش را در صورتش ندیدم، چرا که سیگار روشن را روی سنگ‌فرش‌های سیاه میدان انداخته بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تاريکي همه چيز را بلعيده و در خود حل کرده است،از سرما مي لرزم به طوريکه دندانهايم درک درک به هم مي خورد.درختهاي اطراف راه مثل ماردرهم پيچ خورده اند وتکان مي خورند،بوته هاي کنار جو فش فش صداي مار مي دهند.در ميان شکاف يک تنه پوسيده ي درخت گردو، يک نفر غريبه دراز کشيده است. چشمانش از حدقه بيرون زده و قرمز شده است، نيشش نيمه باز است و لبخند تلخ و مسخره کننده اي روي لبانش يخ بسته است...!به او نزديک مي شوم،با دست زير گلويش را لمس مي کنم،نبضش نمي زند،گوشم را به سينه اش مي چسبانم، صداي ضربان قلبش شنيده نمي شود، اومرده است...! ازشدت ترس وسرما مي لرزم ودندانهايم درک درک به هم مي خورد. قدمي به عقب برمي دارم.به يکباره مرده جان مي گيرد، بلند به يک حالت مسخره کننده و چندش آورمي خندد. وقتي مي خندد از وسط دوتا مي شود و تبديل مي شود به دومرده شبيه خودش که چشمانشان وق زده وقرمزاست ونيشخند تمسخرآميزي روي لبشان جا خوش کرده است.مرده ها يکي يکي جان مي گيرند، به حالت مسخره کننده اي مي خندند و دوتا مي شوند. ديري نمي گذرد که اطرافم پر مي شود از مرده هايي که چشمان متعجب و قرمزدارند،نيششان بازاست ، جان مي گيرند وبه حالت مسخره کننده اي مي خندند. ومن زير پايشان گم مي شوم...!

خسته ودرمانده ازخواب بعدازظهر،غرق درعرق سردي که ازترس وسرما برتنم نشسته است،درميان رختخوابم که بوي خواب مي دهد، افتاده ام. هواي اتاق نيمه تاريک و دم کرده است، به طوريکه روي سينه ام سنگين شده و کرختي مي کند.به زحمت بر تنبلي خودم غلبه مي کنم واز جايم بلند مي شوم.صورتم را نشسته لباس مي پوشم و از اتاق خارج مي شوم...! .

درختهاي کنارجودرهم فرورفته اند،آب درميان شمشادها به سرعت مي لغزد ومي گذرد،انگار نمي خواهد هيچکدام را سيرآب کند، بوته هاي شمشاد فش فش صداي مار مي دهند، سرخي غم انگيز و چندش آوري سطح زمين را پوشانده است، آسمان به شکل آهن نيم سوخته اي درآمده که تا نيمه در زمين فرو رفته است. وقتي به خيابان مي رسم با جمعيتي روبرو مي شوم که در حال دويدنند. هيچکدام از آنها را نمي شناسم،همه ي آنها برايم غريبه و بيگانه اند،چشمانشان ازحدقه بيرون زده وقرمزشده است ونيشخند تمسخرآميزي روي لبشان ميلغزد...!



ازروي کنجکاوي و بي هدف با آنها همراه مي شوم وشروع به دويدن مي کنم. لحظه به لحظه به جمعيت اضافه مي شود. از ضربه ي پاي جمعيت تمام ساختمانها و پلها فرو مي ريزند. گرد وغبارسنگيني که از ريزش ساختمانها و پلها به هوا بلند شده است همه چيز را در خود مي بلعد و محو مي کند. از اينکه در ميان اين جمعيت ناآشنا گم شوم،مي ترسم. مي خواهم برگردم اما نمي توانم،اختيار به کلي از من سلب شده است، اين سيل جمعيت است که مرا با خود مي لغزاند و مي برد.شده ام مثل قايقي که در يک رودخانه ي پرجريان٬ سرگردان و رها شده باشد. آب آنرا با خود مي برد، تا جايي که يا به دريا مي رسد و آرام مي گيرد و يا آنقدر به صخره ها برخورد مي کند و از آبشارها سرازير مي شود که شکسته و نابود مي شود. به ناچار به دويدن ادامه مي دهم.همه چيز برايم بيگانه ونا محسوس است،ديگر حتي اگر بخواهم برگردم، نمي توانم راه بازگشت را بيابم.تنها چيزي که از شهر برجاي مانده،خرابه اي است که به آثار ما قبل تاريخ شبيه است! جمعيت يکديگررا هل مي دهند،انگاردر يک مسابقه ي بزرگ به دنبال پيروزي اند. ضعيفترها يکي يکي به زمين مي خورند وزير پاي جمعيت گم و نابود مي شوند.چه چيز آنها را به اين رقابت مرگبار وا مي دارد؟



براي لحظه اي ازبقيه جلومي افتم. خود را در بيابان خشک و دورافتاده اي ميابم، انگار تا به حال پاي بشر به اينجا باز نشده است،سراسر دشت پر است از حشراتي که وحشيانه در هوا غوطه مي خورند ، سرخي چندش آوري آغشته به گردوخاک همه چيز را در خود بلعيده است.

به اينجا که مي رسم سينه ام کرخت مي شود و تيرمي کشد،نفسم پس مي رود،تمام خون بدنم در پاهايم جمع مي شود، پاهايم مثل دوتکه آهن گداخته خشک و بيحس مي شود، چشمانم سياهي مي رود و به زمين مي خورم . در همان حالت که روي زمين افتاده ام سنگيني پاي جمعيت را روي سينه ام احساس مي کنم که از رويم رد مي شوند و صداي خرد شدن استخوانهايم را مي شنوم...! دريک عالم بين خواب و بيداري ،در ميان شکاف يک تنه درخت گردوي کهنسال،افتاده ام.هرچه تلاش مي کنم بلند شوم نمي توانم ، تمام اندامم خشک و بي حرکت شده است.عده اي رهگذربه من نزديک مي شوند که هيچکدام را نمي شناسم،همه ي آنها برايم غريبه و بيگانه اند ، درمقابلم مي ايستند. يکي ازآنها کنارم مي نشيند، با دست زيرگلويم را لمس مي کند و گوشش را به سينه ام نزديک مي کند،مثل اينکه ازچيزي ترسيده باشد،جستي به عقب مي زند . چشمانش ازحدقه بيرون مي زند و قرمز مي شود ، درمقابلم بي حرکت مي ايستد و با نيشخند مسخره کننده اي به يک حالت بهت زده به من نگاه ميکند...!

http://www.kalagh.com/content.asp?post=1712
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
انگشتش را گرفته جلوي لب هايش . سال هاست همان جا روي ديوار ساکت مانده و همان طور انگشتش را جلوي لب هايش نگه داشته است . نه پره هاي بيني اش از بين رفته , نه انگشتانش کرخت شده , نه گوشه ي لب هايش به هم چسبيده , نه ابروها و مژه هايش ريخته است .

اما ما در اين سال ها فرق کرده ايم . مادرم قبل از اين که بميرد بيني نداشت . پدرم و عمويم قبل از مرگشان گوش نداشتند , بيني نداشتند , ناخن نداشتند . مادر و پدر غضنفر از پا افتادند و از زخم بستر مردند . همه وقتي مي ميرند ديگر يا دست ندارند يا پا ندارند . خود غضنفر حالا ديگر انگشت ندارد . اما گلين , هرچند انگشت هاي پايش دارند يکي يکي از بين مي روند اما موهاي بلند سياهش تکان نخورده اند و خوب که فکر مي کنم در تمام اين سال ها همه چيز يا کرخت شده يا عفونت کرده يا قطع شده يا مرده , اما موهاي گلين همان طور سرجايش است . موهاي اين خانم که دارد مي گويد هيس زير مقنعه است اما مطمئنم زير اين مقنعه آن آبشار بلند سياهي که گلين دارد را ندارد .









پسرهاي عمو اياز بازوهايم را گرفته اند و مي کشندم به طرف کلاس . مادرم جلوي در کلاس ايستاده و از گوشه ي پلک هايش که دارند به هم مي چسبند اشک مي چکد و مي افتد روي پيرهن بنفشش . هرچقدر که زور دارم وول مي خورم که بازوهايم را از دستشان بيرون بکشم اما نمي شود . آخر سر مرا مي نشانند روي نيمکت ته کلاس و خودشان دو طرفم مي نشينند . مادرم ازشان تشکر مي کند و مي رود . معلم جديد مي آيد بالاي سرم و مي گويد :" خب پس بايرام بايرام که مي گن شمايي ؟" چيزي نمي گويم . مي گويد :" خب رفيق , رفاقت که اين جوري نميشه . هر سلامي يه عليکي داره . شما نمي خواي جواب سلام ما رو بدي ؟" سرش را نزديک گوشم مي آورد و مي گويد :" وقتي کلاس تموم شد نرو . يه چيز جالب برات دارم ." توي دلم انگار کسي با کلنگ به ديواري مي کوبد . سرم را بالا مي آورم و نگاهش مي کنم که دستانش را پشتش به هم قلاب کرده و آرام دارد به طرف ميزش مي رود . يعني چه چيز جالبي برايم دارد ؟ حتما مي خواهد يک چيزي نشانم بدهد که خوشم بيايد و باز بيايم مدرسه . اما من که گول نمي خورم . اما چه مي تواند باشد . اما هرچه باشد براي من که مهم نيست . اما ...







چشم هايم را باز مي کنم و مي بينم زير يک درخت گردو هستم . وسط بهمن ماه بيرون خوابيدن ديوانگي بزرگي است . چطور توانسته ام بخوابم ؟ اصلا سردم نبودکه . چه خواب خوبي ديدم . واي ... دارد يادم مي آيد . چه خواب خوبي بود . چقدر لذت بخش بود . گرمم کرد . دست هاش را گرفته بودم خدا پاک کنش را برداشته بود ... چقدر خوب بود . بايد تکرارش کنم . بايد مرورش کنم تا يادم نرود . دستهاش ... چشم هاش ... پاک کن ... خدا ... دويدن ... روي شالگردنم يک موي بلند مشکي مي بينم . با دو انگشت آرام مو را از ميان پرزهاي شالگردن بيرون مي کشم و نگاهش مي کنم . باد مي رقصاندش و من زود مي پيچانمش دور انگشت اشاره ام . بلند مي شوم و مي دوم به طرف روستا . نکند دير کنم و بروند . نه َ خدا نکند . چشم هاش ... باد ... موهاش ... خدا ... پاک کن ... دويدن .









به آن ها گفته بودم ديگر نيايند دنبالم . هر بار که اسماعيل مي آمد تا مرا ببرد درمانگاه , اذيتش مي کردم تا پشيمان بشود . بلکه دست خالي برگردد درمانگاه و به نگار خانم بگويد : " پيرمرد نيومد . هر کار کردم نتونستم بيارمش ." اما نمي شد . هر کار که نگار مي گفت اسماعيل با کله انجام مي داد .

اين دفعه فحش دادم . دو تا فحش ترکي , که هم بهش بربخورد هم معني اش را نفهمد که ناراحت بشود . اما باز هم نشد . به هر ضرب و زوري بود از جايم بلندم کرد و لباس هايم را تنم کرد . من را انداخت روي صندلي چرخدار و يک پتو به دورم پيچيد که زير برف سرما نخورم .









ديروز با هر سختي و جان کندني بود از او پرسيدم :" تا کي اين جا هستين ؟" خنديد و انگار خورشيد از پشت ابرهاي سياه زمستان درآمد :" چيه ؟ خيلي مزاحم شديم ؟ ناراحت نباش ديگه داريم ميريم . " ديواري در دلم فرو ريخت . حداقل خيالم از بابت اين يکي راحت است : دلم . مي دانم که جذام هر جايم را که بخورد , دلم را نمي تواند بخورد .

حالا يک ساعتي مي شود که پشت اين درخت گردو پنهان شده ام . مي دانم که مي آيد و اين جا قدم مي زند . به خودم مي گويم : جلويش را مي گيري و از زمين مي کني اش , مي اندازي اش روي کولت و مي بري اش آن سر باغ هاي گردو . آن جا که جز خود باغبان ها کمتر گذر کسي مي افتد . از ديوار کاه گلي دور باباباغي مي پريد آن طرف و فرار مي کنيد و مي رويد يک جاي ديگر . يک جاي خوب . چقدر خوب مي شود . مي بري اش . مي شود مال خودت . فقط مال خودت .











سرش را نزديک گوشم مي آورد و مي گويد : " ببينم يه عکس تازه ازش نمي خواي ؟" مي گويم : " دروغ ميگي " مي خندد : " دروغم کجا بود ؟ به خدا يه عکس تازه ازش دارم . اون قد خوشگله که نگو . " تا اسماعيل پرونده ي پزشکي ام را از کمد پرونده ها بردارد , قطره ها را بياورد و آمپول ها را بکشد , صندلي چرخدارم را هل مي دهد توي اتاق خودش و در را پشت سرمان مي بندد . بيرون آرام آرام برف مي بارد . پشت ميزش مي رود , کشويي را بيرون مي کشد و يک پوشه را از داخل آن بيرون مي آورد . مي گويد : " اينو هفته ي ÷يش که تهران بودم خواهر زادم بهم داد . " عکسي را از لاي پوشه برمي دارد وپشتش را به طرف من مي گيرد . مي گويم :" بدش به من . " نگاهش را از عکس برمي دارد و به من زل مي زند . مي گويم :" چيه ؟! "

_ بايرام ...

فقط يک زن ديگر بود که من را اين طوري صدا زده بود .

_چيه ؟!

سکوت مي کند . هيچ وقت اين طوري نبود . مي گويم : " بگو ديگه . دارم مي ترسم . " اما باز سکوت . نگاهش به پائين است . مي گويد : " راستش اين دفه که تهران بودم برام يه ... " و باز هم سکوت مي کند . لبش را آرام گاز مي گيرد و همان طور که پايين را نگاه مي کند مي گويد : " مي دوني , ديگه بايد برم . "

ديواري در دلم فرو مي ريزد . مي گويم :" دروغ ميگي . "

_ نه راستشو مي گم . ديگه نمي تونم اين جا بمونم .

_ پس کي براي من عکس بياره ؟

_ برات پست مي کنم بايرام . مطمئن باش , هر ماه يه عکس خوشگل جديد ازش برات مي فرستم .تازه مي توني هر وقت دلت تنگ شد نواري که برات آوردم گوش بدي .

_ نه . نمي توني بري . من بهت اجازه نمي دم .











بله , خودش است . خودش است با موهاي مشکي اش در دوازده يا سيزده سالگي . در حياط يک خانه زير سايه ي يک درخت . حتما خانه ي خودشان است در تهران و اين زني که کنارش روي پله ها نشسته است حتما مادرش است و آن پسر بچه هم حتما برادرش . خيره مي شوم . بله , خودش است . جاي شکي نيست . خود خودش است . تا حالا عکسي که مربوط به اين سنش بشود از او نداشتم . يک عکسي بود که تا خورده بود و شکسته و شايد مربوط به شش _ هفت سالگي اش مي شد . اما اين يکي واضح است و تميز و راست گفته بود , خيلي خوشگل است . مثل همه ي عکس هاي ديگرش در اين عکس هم خوشگل است و معصوم .

صداي قدم هايي مي آيد . عکس را مي برم زير پتويي که روي پايم است . در باز مي شود و اسماعيل مي آيد داخل . نگار خانم مي خواهد او نفهمد . مي گويد :" برو از بشکه براي بخاري نفت بيار . " اسماعيل که مي رود دوباره عکس را از زير پتو بيرون مي آورم و نگاهش مي کنم . داغ دلم تازه مي شود وقتي اين چشم ها را مي بينم . اين عکس را هم به خانه ام خواهم برد و داخل گنجه , پيش عکس هاي ديگر او خواهم گذاشت . با اين يکي مي شود چهل و نه تا .













فروغ خانم مي گويد : " بايرام , بيا اين جا با غضنفر کشتي بگير . " مي دوم و مي پرم به سر و کول غضنفر . سه تا مردي که آن جا هستند مي زنند زير خنده و او با صداي نازکش داد مي زند :" نه , نه اين جوري که نه . کشتيش بابا . ولش کن . " غضنفر را رها مي کنم و او مي افتد يک گوشه اي و ناله مي کند . فروغ خانم مي آيد نزديک و با لبخند مي گويد :" نه , ببين يه جوري باهاش کشتي بگير که معلوم بشه با همديگه دوستين ." سرم را تکان مي دهم که :" باشه فهميدم " زبانم نمي چرخد بگويم :" بله , خانم , چشم " يا اصلا بگويم :" اين که قابلتونو نداره , مي خواين تو همين سرماي زمستون برم بپرم توي رودخونه ي يخ زده ؟" آن مردي که پشت دوربين مي ايستد سيگارش را به لب مي گذارد , فندکش را درمي آورد و سيگار را روشن مي کند . دو تا مرد ديگر هم سيگارهايشان را درمي آورند و با همان فندک روشن مي کنند .

فروغ خانم دست هايش را ها مي کند و به غضنفر مي گويد :" طوريت که نشد ؟ ها ؟ پاشو , پاشو يه کشتي قشنگ با بايرام بگير ببينم . " غضنفر بلند مي شود , پنجه اش را در پنجه ي من مي اندازد و مثلا با هم کشتي مي گيريم . مردها مشغول سيگار کشيدنشان هستند . فروغ خانم دکمه هاي پالتويش را مي بندد و دستانش را در جيب پالتو فرو مي برد . سرش را پايين مي اندازد و آرام آرام براي خودش مشغول قدم زدن مي شود . باد مي آيد و توي موهاي سياه فروغ خانم مي پيچد و مي رود سراغ دود سيگارها و برشان مي دارد و مي آورد توي صورت من . الآن حتما دارد در ذهنش يک شعر را مرور مي کند . شايد هم همين الآن دارد شعر مي گويد . مي دانم . گلين گفت . گفت به او گفته برايش شعر بخواند . گلين هم خوانده : " زاغکي قالب پنيري ديد , به دهان برگرفت و زود پريد ... " فروغ خانم گفته آفرين و دستش را روي موهاي بلند گلين کشيده است . بعدش گفته :" من بايد از اين آبشار بلند مشکي فيلم بگيرم . راستي مي دوني , منم شعر ميگم . "

اين ها را گلين مي گفت . مي خواهم بروم و بگويم :" خانوم منم شعر سرم ميشه . به خدا . مي خواي برات شهريار بخونم ؟" ولي حيف . ترکي نمي فهمد . غضنفر پايش را پشت پاي من مي گذارد و هلم مي دهد به عقب . پرت مي شوم و مي خورم زمين .











_ نه , نمي توني بري . مگه دست خودته ؟ من بهت اجازه نمي دم .

_ ببين بايرام , ببين منم بايد به فکر يه خونواده باشم . منم حق دارم زندگي تشکيل بدم . ببين مي خوام بگم ... اصلآ من داوطلبانه اومدم اين جا حالا هم ...

تصويرش در چشم هايم خيس و تار مي شود .

_ گريه نکن بايرام . تو رو خدا گريه نکن . الآن اسماعيل مياد مي بينه ها .

دستش را به طرفم دراز مي کند و عکس را به من مي دهد . از پشت اين پرده ي خيس که جلوي چشمانم را گرفته است نگاهش مي کنم . بله , خودش است . خودش است با موهاي مشکيش در دوازده يا سيزده سالگي .









نه , من که باورم نمي شود . يعني چشم هايم درست مي بينند ؟ يعني خواب نيست ؟ اين دختر جوان که انگار لب هايش با ظريف ترين قلم نقاشي شده است . دکتر به او مي گويد :" چرا معطلي ؟!" چيزي شبيه قيچي را برمي دارد و پوست ورق ورق شده ي لاي انگشت هاي پاي يکي از دهاتي ها را مي کند . چهره اش در هم است و با خودم فکر مي کنم الآن است که روپوش سفيدش را دربياورد , بدود و از درمانگاه برود بيرون و از باباباغي فرار کند . هنوز باورم نمي شود . يعني اين فروغ است که دوباره آمده است ؟ يعني خودش است ؟ واي ببين چقدر جوان مانده است . نگاه کن , انگار نه انگار اين همه سال گذشته است . فروغ خانم , فروغ خانم من . پنبه الکل را با ديگرش که در يک دستکش است مي کشد روي پوست پاي مريض و مي گويد :" بلند شو مادر جان ." حالا نوبت من است . بله مي آيد سراغ من . خودش است . فروغ من است . بايد به او بگويم منم . شايد من را يادش نيايد . بايد بگويم :" منم بايرام . من توي فيلمت برات با غضنفر کشتي گرفتم که تو از ما فيلم بگيري . با بچه ها توپ بازي کردم . باغاي گردو رو نشونت دادم که دوس داشتي لاي درختاش قدم بزني . منم بايرام . ببين , هنوز همون جاي نقشه گير کرده م . اصلآ نقشه مون يادت هست يا نه ؟ هان ؟ خب تو هم کمک کن . اين قدرش رو که من نقشه کشيدم . بقيه ش رو تو نقشه بکش . " مي رود به سمت کمد پرونده هاي پزشکي و از آن جا مي گويد :" پدر جان اسمت چيه ؟" من که مي دانم اسمم را مي داند . اما خودش را به آن راه زده که من جلوي ديگران آشنائيت ندهم . خب خوب نيست . دوباره مي پرسد :" بگو ÷درجان اسمت چيه ؟" اسماعيل که دارد يکي ديگر را معاينه مي کند بلند مي گويد :" اسمش بايرامه , نگار خانوم . " نگار خانوم ؟!!! نه , ممکن نيست . پسره ي احمق به فروغ خانم من مي گويد نگار خانم . دختر برمي گردد و به اسماعيل اخم مي کند . بارک ا... خوشم آمد . هم اين جوانک را ترساند و هم اين که اسمش را عوض کرده که کسي نشناسدش .















دارد مي آيد . دارد مي آيد نزديک . آهان . مي پرم جلويش . يک جيغ مي کشد و نفس زنان مي گويد :" واي , بايرام ترسيدم . تو اين جا چيکار مي کني ؟ چرا مثل دزدا قايم شده ي ؟ هان ؟ "زبانم بند آمده است . دست هايم يخ کرده اند . يعني الآن دست هايم را حلقه کنم دور کمرش و پيکرنحيفش را از زمين بکنم؟ بعد او هرچقدر جيغ بکشد من توجه نکنم و بيندازمش روي کولم و هرچقدر به کمرم مشت بکوبد عين خيالم نباشد؟ هرچقدر داد بزند که " منوبذار زمين " انگار نه انگار و بدوم تا آن سر باغ هاي گردو ؟!!!

" حواست کجاس ؟ چرا حرف نمي زني ؟ چي شده ؟ هان ؟ "... " من که نمي فهمم چته . بيا . بيا برگرديم . امروز مي خوايم از مراسم عروسي يکي از دوستات فيلم بگيريم ... " آهان , خوبه . حالا بايد بگويم . بايد بگويم " منم مي خوام شما با من عروسي کنيد " يک نفر توي مغزم اين جمله را فرياد مي کشد اما دهانم باز نمي شود و انگار جذام دو لبم را کاملآ به هم دوخته و ديگر دهان ندارم . باد مي آيد و چنگ مي اندازد توي موهايش و مي کوبد توي صورت من .نگاه مي کنم به لب هايش که انگار با ظريف ترين قلم خدا نقاشي شده اند . به ابروهايش . نگاهم در نگاهش مي افتد و يکهو نمي فهمم چه مي شود که پاهايم مي دوند به سمت آن سر باغ هاي گردو .









درسش را مي دهد و کلاس را تمام مي کند . بچه ها دفتر و کتابشان را جمع مي کنند و مي روند . مي خواهم بلند شوم . الآن بلند مي شوم . الآن . همين الآن . يعني چه چيزي مي تواند براي من جالب باشد ؟ نه , الآن بلند مي شوم و مي روم بيرون . همان جا پشت ميزش زيپ کيفش را باز مي کند و چيزي را از داخلش بيرون مي آورد . از جايش بلند مي شود و مي آيد به طرفم . هنوز يک نفر دارد با کلنگ مي کوبد به ديواري و الآن است که اين ديوار توي دلم فروبريزد . مي گويد :" خب آقا بايرام , شنيده م که چند ساليه رفتي تو خودت و با کسي حرف نمي زني . باشه , اما من مي خوام يه چيزي نشونت بدم که ديگه نمي توني حرف نزني . " يک کتاب مي گذارد جلويم روي نيمکت . رويش نوشته:" تولدي ديگر " و پايينش نوشته :" فروغ فرخزاد " .









وقتي دارد قطره را در چشمم مي ريزد زيرلب زمزمه مي کنم :" زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت ..." پلک پايينم را رها مي کند و عقب مي رود . با چشم هاي گشاد نگاهم مي کند . مي گويم :" دست هايم را در باغچه مي کارم / سبز خواهند شد , مي دانم ..." زل زده به من و باورش نمي شود اين پيرمردي که الآن جلويش نشسته است روي صندلي چرخ دار , دارد شعرهاي خودش را مي خواند . مي گويم :" فروغ خانم خوش اومدي . مي دونستم برمي گردي . تموم اين سالا منتظرت بودم . آفرين , خوب کاري کردي نگفتي که خودتي . خوب کاري کردي بهشون گفتي اسمت نگاره . اومدي توي درمانگاه کار مي کني که کسي نشناسدت . آره اين جوري خيلي بهتره . ببين , ببين من توي اين سالا همش منتظرت بودم و شعراتو حفظ مي کردم . يه آقا معلم جديد اومد که کتاباتو بهم داد. حالا چرا اين جوري نگام مي کني ؟ چرا ميري عقب ؟ بيا مي خوام يه چيزي برات تعريف کنم . اون روز يادته که داشتي وسط درختا قدم مي زدي ؟ يادته پريدم جلوت و تو کلي ترسيدي , بعدش من فرار کردم ؟ آره , اون روز رفتم اون سر باغاي گردو نشستم گريه کردم . اون قدر گريه کردم که خوابم برد . خواب ديدم تو هم شده ي يکي از دختراي باباباغي . ديدم ابرو نداري و جذام گوشه ي لباتو به هم چسبونده . نمي دوني چقد خوشحال شدم . آخه خيلي خوشگل شده بودي . انگار همون کسي که لباتو با ظريف ترين قلمش نقاشي کرده بود , حالا پاک کنشو برداشته بود , ابروهاتو با گوشه ي لباتو پاک کرده بود .دستتو گرفته بودم و داشتيم با هم توي باغ , بين درختاي بلند گردو مي دويديم . اون مويي که رو شالگردنم گذاشتي هم تا چند سال دور همون انگشت اشاره م پيچيده مونده بود . باورت ميشه . جذام اون طرفي نمي اومد ؟ وقتي پوسيد و گمش کردم اين انگشتم خورده شد . "

انگشت اشاره ام که تا نيمه خورده شده را نشانش مي دهم . اما او پشتش به ديوار چسبيده , دستش را جلوي دهانش گرفته و مي گويد :" نه , نه " اسماعيل متوجهش مي شود و مي دود به طرفش :" نگار خانوم , چي شده ؟







باد ... چنگ ... خدا ... درخت هاي گردو ... پاک کن ... يکهو باد مي کوبد توي سرم که : " احمق َ نکنه يکي از موهاي گلين باشه " نه ... خدا نکند ...مي ايستم و مو را آرام آرام از دور انگشت اشاره ام باز مي کنم . انگشتم مي لرزد . دلم هم ... اما ... بگذار ببينم ...نه کوتاه است . کوتاه است . خدايا چقدر دوستت دارم . کوتاه است . گلين چقدر دوستت دارم . باد چقدر دوستت دارم .مي دوم به طرف روستا . هستند . هنوز نرفته اند . هنوز دارند فيلم مي گيرند . از دور مي بينمشان . مي دوم طرف خانه . گلين دارد به گلدان ها آب مي دهد . مي ايستم و نگاهش مي کنم . مي گويد : " چيه ؟ به خدا من کاري نکرده م " روي زانوهايم مي نشينم و صورتم را توي موهايش فرو مي برم و بو مي کشمشان . مي گويد : " چرا اين طوري مي کني ؟ " موهايش بوي خدا مي دهد . چيزي بين بوي پشگل گوسفند و باد ... چشم هاش ... چنگ ... خدا ... پاک کن ... مي رود و دور مي ايستد . مي گويم : " قول بده هيچ وقت موهاتو کوتاه نکني . باشه ؟ "







دختر دم در درمانگاه ايستاده و پالتوي خزدارش را روي روپوش سفيد به خودش پيچيده . برف و سوز هوا صورتش را سرخ کرده .من را که از دور مي بيند مي گويد :" سلام آقا بايرام ." مي داند جواب سلامش را نمي دهم و منتظر جواب سلام هم نيست . نگاهش نمي کنم , اما چقدر سخت است . مي خواهم سير نگاهش کنم تا داغ دلم تازه شود . اصلا سرم را بالا نمي آورم تا اسماعيل صندلي چرخ دارم را هل بدهد و از زير برف برويم داخل درمانگاه . آن جا سرم را بالا مي آورم و به خانمي که در عکس انگشتش را جلوي لب هايش گرفته نگاه مي کنم . اسماعيل مي گويد :" نمي دوني چقدر اذيت کرد . چند تا فحش ترکي هم داد ." نگار اصلا نگاهش نمي کند . نگار مي رود و پالتويش را سر چوب لباسي آويزان مي کند , مي آيد و جلوي صندلي چرخدار مي نشيند :" راست ميگه آقا بايرام ؟" مي گويم :" بهش بگو ديگه نياد سراغم . بگو منو همين الآن ببره خونه م . ديگه حق نداريد بيايد توي خونه ي من . اگه يه بار ديگه بياد با چاقوي بابام مي کشمش . " نگار مي گويد :" دستت درد نکنه آقا بايرام . تهديد مي کني ؟ تو که اين جوري نبودي که . تو که مهربون بودي که . " اسماعيل را مي فرستد که آمپول ها را بکشد . سرش را جلو مي آورد و نزديک گوشم مي گويد :" ببينم , يه عکس تازه نمي خواي ؟" مي گويم :" دروغ ميگي ." مي خندد :" دروغم کجا بود ؟ به خدا يه عکس تازه ازش دارم . اون قدر خوشگل که نگو . "











صبح دير مي آيد سر کلاس و وقتي مي آيد چشم هايش پف دارند . به خيالم که باز خواب مانده . مي رود پشت ميزش مي نشيند و سرش را مي گذارد روي ميز . وزوز بچه ها کم کم شروع مي شود . سرش را بلند مي کند و مي گويد :" بچه ها بريد خونه هاتون . امروز کلاس تعطيله ." بچه ها جيغ مي کشند و به چشم به هم زدني کلاس خالي مي شود . به من که هنوز ته کلاس سر جايم نشسته ام نگاه مي کند . مي پرسد تو چرا نرفتي بايرام ؟" سکوتم را که مي بيند مي گويد :" برو بايرام , تو رو خدا برو . " باز سرش را مي گذارد روي ميز . مي دوم و جلوي ميزش مي ايستم . مشتم را مي کوبم روي ميز . همان طور که سرش روي ميز است زمزمه مي کند :" آن گاه خورشيد سرد شد و برکت از زمين ها رفت ... " سرش را بالا مي آورد و مي گويد :" ديروز شهر بودم ... دوستام گفتن ... " جاي چند قطره روي ميز غبار آلود مانده :" ...که ... ت...تصادف ... کرده و ... " مي گويم :" چرا دروغ ميگي ؟"

_ آره , کاش دروغ بود . کاش .

_ دروغگو .

مشتم را مي کوبم روي ميز . برمي گردم , از کلاس بيرون مي روم و مي دوم تا ته باغ هاي گردو .
http://www.kalagh.com/content.asp?post=1703
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دم در يک خانه اشرافي ايستاده بود. کليدش را در قفل درب بزرگ و قهوه اي انداخت و چرخاند. در را با دست هل داد و صحنه حياط به رويش باز شد. چند نفر که انگار خانواده اش باشند داشتند توي حياط ميچرخيدند و مي خنديدند. مادر و پدرش روي يکي از صندلي هاي اين حياط بزرگ نشسته بودند و داشتند به بازي دو تا پسرشان توي حياط نگاه ميکردند. يک نفر از پشت سر داشت صدايش ميکرد. شايد همين باعث شد که مادرش برگردد و او را ببيند. اما رويش را برگرداند تا اهميتي نداده باشد. پدرش هم همان طور بيروح روبرو را نگاه ميکرد. برادرانش هم با ورود او دست از بازي کشيدند و به دنبال جاي ديگري براي خود گشتند. مي خواست برود جلو که يکباره همه چيز شروع کرد به تکان خوردن. زلزله داشت همه چيز را نابود ميکرد. امير هم در اين تکان تکان خوردن ها فقط نظاره گر بود. ميخواست بداند سر بقيه چه مي آيد. هنوز يکي از پشت سر داشت داد ميزد :«امير پاشو ديگه. تلفن کارت داره»

امير چشم هايش را باز کرد و ستاره را با بدن تمام برهنه اش روبروي خود ديد. موبايلش را به طرف امير دراز کرده بود و با يک لبخند ساده روي صورتش، داشت او را نگاه ميکرد :«پاشدي بالاخره. بيا کارت دارند؟»

:«کيه؟!»

:«نميدونم. خيلي کيليده!»

:«چرا به تو زنگ زده ؟!»

:«چه ميدونم. بگير صحبت کن. نتونستم دَکش کنم»

امير همان طور سرش را بالا آورده بود و به صورت ستاره زل زده بود.

:«بگير ديگه، الان اين مرديکه آبروريزي راه ميندازه. بگير»

امير کوتاه ميآيد و گوشي را ميگيرد :«الو»

ستاره چشمک ميزند و از اتاق ميدود بيرون. صداي يک مرد به نظر ناآشنا هم از آن طرف تلفن ميگويد :«سلام مهندس. خواب بوديد؟!»

:«سلام. شما؟!»

:«من اديبم. شرکت آذر. حسابداريد اينجا. موبايلتون خاموش بود، مجبور شدم زنگ بزنم هم خونه تون.»

:«خوب حالا... چي شده؟! مشکلي پيش اومده؟!»

:«مشکل که چه عرض کنم. مشکلات. همه چيز ريخته به هم. لطف کنيد زودتر خودتونو برسونيد. يک سري از حساب ها به هم ريخته. رييس مي خواد مارو اخراج کنه. فکر ميکنه ما اختلاسي چيزي کرديم.»

با اين حرف شستش از يک سري چيزها خبردار شد. از جايش بلند شد و با دقت بيشتري شروع کرد به صحبت کردن :«مگه نکردي؟!»

:«دست شما درد نکنه آقا مهندس. ما به شما زنگ زديم فکر ميکرديم کمکمون ميکنيد.»

:«حالا کردي يا نکردي؟!»

:«نه به مولا. نه به پيغمبر»

:«اگه کاري کردي بگو. شايد بتونم کمکت کنم»

:«نه مهندس. کوتا بيا. ما اهل اين برنامه ها نيستيم»

امير يک نفس کوتاه ميکشد و خودش را خالي ميکند :«چرا خودت زنگ زدي؟»

:«پس کي بايد زنگ ميزد؟!»

:«مگه نميگي رييس ميخواد اخراجت کنه؟!»

:«آهان يعني رييس بايد زنگ مي زد. آقاي رييس گفتند من شما رو پيدا کنم بيايد خدمتشون.»

:«من خودم با رييس صحبت ميکنم. اگه اشتباه شده درستش ميکنم»

:« دست شما درد نکنه مهندس. لطف ميکنيد.»

:«ديگه هم به هم خونه ي من زنگ نميزني.»

:«گفتيم که پيداتون نکرديم. ولي باشه چشم.»

:«کار ديگه اي نداري؟!»

:« نه مهندس. زنگ بزنيد ببينيد چي شده»

:« پس خداحافظ»

صبر کرد تا طرف مقابل هم خداحافظي کند و بعد گوشي را بست. سينه اش را از هوا پر کرد و با عصبانيت بيرونش داد. صداي پرنده هايش مي آمد. برگشت و نگاهي به قفسشان انداخت. اول صبحي با گنجشک هاي کوچه گرم گرفته بودند :«مي بينيد بچه ها. هزار و يه گــه ميخورند بعد انتظار دارند حسابدار بياد درستشون کنه»

بلند مي شود و ميرود کنار قفس بزرگ مرغ عشق ها. قفس را با يک طناب از سقف آويزان کرده و با يک پارچه نازک سفيد دورش را بسته. دست ميکند توي قفس و ظرف غذايشان را از ميله هاي کنار قفس جدا ميکند. اما هنوز مرغ عشق نر، روي ظرف نشسته. ظرف را چند تا تکان ميدهد تا پرنده بپرد. اما اتفاقي نمي افتد. :«پاشو شيطون. ميخوام ببينم خاليه يا نه. ... پاشو بچه. اين جوري ميخواي پرفسور بشي؟!»

چند لحظه اي به اين بازي ميگذرد. تا اين که با دست ديگرش مرغ عشق را پر ميدهد و قفس را باز ميگذارد. ظرف را تکاني ميدهد تا ارزني اگر هست از زير آشغال ها بيرون بيايد. اما چيزي نيست. مرغ عشق ها لب در ايستاده اند که ستاره با بدن بي لباسش وارد اتاق ميشود. :«حرفت تموم شد؟!»

مرغ عشق ها مي پرند توي قفس. و جيک جيک سر ميدهند. امير يک نگاه به ستاره و يک نگاه به مرغ عشق ها مي اندازد. دست ميکند توي قفس و با مرغ عشق ها بازي ميکند. دستش را ميگيرد زير نوکشان و آنها هم گازش مي گيرند. :«صد دفعه نگفتم، لخت تو اين اتاق نيا. بچه هام مي ترسند»

:«اگه تو باباشوني، منم مامانشونم. چرا بايد بترسند؟!»

:«موبايلت رو ميزه، وردار برو»

:«چي کارت داشت. ميگفت بايد زود بري شرکت»

سريع هم ميدود تا موبايلش را بردارد و ببيند چه شماره اي افتاده.

:«اين پسره رفته؟!»

:«نه هنوز تو خماريه... چي کارت داشت؟! نميخواي بري؟»

:«خوب حالا... اينارو دون و آب بدم بعد ميرم... قبلشم بايد زنگ بزنم»

:«تلفن ديشب وصل شده. اگه خواستي زنگ بزني تو هاله»

دستش را در مي آورد و با ظرف مرغ عشق ها از اتاق بيرون ميرود. ستاره شانه هايش را بالا مي اندازد و به طرف قفس مي رود. دست ميکند توي قفس و با مرغ عشق ها بازي ميکند. مرغ عشق ها ساکت يک گوشه کز ميکنند. :«چيه ماماني. از دست من فرار ميکنيد.»

فقط براي همديگر سوت ميزنند. انگار يکيشان بگويد :«چيه» آن يکي هم بگويد:«چه ميدونم» ستاره سعي ميکند باهاشان بازي کند اما مرغ عشق ها فقط ميپرند به در و ديوار قفس و با استفاده از ميله هاي قفس از دست ستاره فرار مي کنند. امير مي آيد تو و ستاره را مي بيند :«ستاره؟!»

ستاره دستش را در ميآورد :« مي دونم حيوون از آدم لخت ميترسه. رفتم»

يکي از آن ته داد ميزند :«سوسن..... بيا يخ کردم مرده شور»

ستاره و امير نگاه معني داري به هم مي اندازند.

:«اينجوري نگاه نکن. تو از همه شون واسم عزيزتري. حاضرم صد بار ديگه داد بزنه اما يه دقه بيشتر ببينمت»

بعد هم آرام راهش را ميکشد و ميرود.مرغ عشق ها مي پرند بيرون، روي ظرف غذا. امير هم ظرف را همانطور ميگذارد توي قفس و در را مي بندد.

چند دقيقه بعد از اينکه لباس هايش را پوشيد، ميدود توي هال تا تلفن بزند. ستاره دوباره با تن تمام لختش از اتاق بيرون مي آيد. يک مرد هم دارد داد و بيداد ميکند و با لباس هاي نيمه بسته از اتاق مي آيد بيرون. مرد با ديدن امير ساکت ميشود. امير نگاه سردي به مرد ميکند. :«سلام.»

جواب سلام امير هم به همان مقدار خشک است. ستاره نگاهش به امير مي افتد و ترس برش ميدارد. مرد آرام راهش را ميکشد و ميرود. ستاره هم همانطور ماتش برده. در را مي بندد و نگاهي به امير که ديگر گوشي تلفن زير گوشش است مي اندازد :«چرا اومدي بيرون؟»

:«بالاخره بايد مي اومدم... تو که گفتي هنوز تو خماريه !!!»

و تند تند شروع ميکند به شماره گرفتن.

:«همون بهتر که رفت. مي تونم باهات حرف بزنم»

راه مي افتد کنار امير بنشيند که امير با دست اشاره ميکند بايستد.

:«الان نه... الو... سلام خانم سعيدي، ميتونم با جناب رييس صحبت کنم... »

ستاره مي آيد آرام کنار امير مي نشيند. :« سلام جناب رييس، آريا هستم حسابدارتون»

صداي پشت گوشي آنقدر بلند است که ستاره هم مي تواند واضح بشنود :«سلام آقاي آريا. حالتون خوبه. شما که قراره فردا سر بزنيد مشکلي پيش اومده تماس گرفتيد؟!»

:«من ميخواستم اين سوالو از شما بپرسم.»

رييس ميخندد. ستاره آرام ميگويد :«سرکاريه؟!»

امير هيس ميکند و انگشت سبابه اش را روي بيني اش ميگذارد. :«آقاي آريا. حساب هاي شما هميشه دقيقه... نه مشکلي نيست»

:«پس اين پسره به من زنگ زد گفت مثل اينکه مشکلي پيش اومده»

:«کدوم پسره؟!»

:«اديب... انبارداره»

:«آهان... اديب... نه مشکلي نداره»

:«مطمئنيد مشکلي نيست؟! صبح به من زنگ زدند»

رييس ميخندد :« هر چند وقت يه بار بهت زنگ ميزنند چي ميگند»

:«پس لازمه فردا بيام؟!»

:«نه، به کارهاتون برسيد. فردا زيارتتون ميکنيم»

ستاره دوباره آرام ميگويد:« چرا الکي چونه ميزني. تو مگه امروز فرهنگسرا کارگاه نداري؟!»

:«چشم آقاي رييس. پس فردا خدمت ميرسيم... خداحافظ»

ستاره دستش را روي شستي تلفن ميگذارد و قطعش ميکند :«تو مگه امروز کارگاه نداري. چرا الکي چونه ميزني»

:«تو اول پاشو يه لباس بپوش. ديدنت کفاره داره. بعد صحبت ميکنيم»

:«همه کلي پول ميدند اين هيکلو ببينند.»

امير بدون هيچ حرفي ميرود توي اتاقش و در را ميبندد. لباس هايش را عوض کرده که ستاره در ميزند و وارد ميشود:« اين طوري خوبه!؟»

امير همان طور که روي تخت افتاده و کتاب ميخواند، نگاهي به وجنات ستاره مي اندازد. لباس هايش يک دست سفيدند و هيچ جايي به جز صورت و دستانش بيرون نمانده.به عادت هميشه اش جوراب هم پايش نکرده:«ميخواي بري بيرون؟!»

:«نه ميخوام باهات حرف بزنم.»

امير نگاهي به مرغ عشق ها ميکند که همين طور روي در و ديوار اتاق مي پرند و جيک جيک ميکنند:«درو ببند نرند بيرون»

:«بيام تو يا برم تو همون اتاق خراب شده»

امير کتاب را ميبندد و روي ميز کنار تخت ميگذارد :«بيا تو درم ببند.»

ستاره در را مي بندد و مي آيد روي تخت روبروي امير مي نشيند. پاهايش را دراز ميکند و کف برهنه پاهايش را به کف پاهاي امير مي چسباند. نمي تواند شروع کند. فقط زل زده به تقاطع پاها. باز هم طبق معمول بايد امير شروع کند :«چي شده. باز چي به کله ات زده؟»

:«پاهات سرده»

:«تو زيادي گرمي. هيجان داري حرفتو بزني»

ستاره سرش را بالا ميآورد و با لبخند نگاهي به صورت امير مياندازد :«آره چون ميخوام بگم... دوستت دارم»

نگاه هايشان براي چند لحظه به هم گير ميکند. و دوباره ستاره است که ادامه ميدهد :«ببين من و تو جفتمون يک مشکل داريم. پدر و مادرامون بهمون اهميت نميدادند. فراموش شده بوديم. براي همين زديم بيرون و به هزار و يک کار سخت و آسون تن داديم. اما ديگه بسه. ميخوام شروع کنيم....»

همان طور که با هيجان و قدرت دست هايش را بالا آورده و کمي هم به جلو خم شده، براي چند لحظه به امير نگاه ميکند تا ببيند نظر رقيبش چيست. نمي تواند صبر کند تا با نگاه هاي سردش او را هم سرد کند:«ببين من يک کار پيدا کردم. يکي از دوستام برام جورش کرده. ميخوام همه چيزو کنار بذارم. خونه مونو عوض مي کنيم. يه جاي درست و حسابي.... من ميخوام درس بخوانم اينو ميدونستي؟!»

امير اين بار مجبور است جواب بدهد. اما جوابش مثل هميشه سرد است :«ما هر چند يه بار بايد اين بازيو داشته باشيم. همون روز اول با هم شرط کرديم هر کاري ميخوايم بکنيم اما اين حرفا نباشه. گفتم من فقط دوست دارم مثل يه خواهر و برادر باشيم. همين...»

:«آهان همين. چرا دوست داري يه خواهر داشته باشي. حتي اگه جنده باشه.»

:«صد دفعه گفتم تو اين اتاق درست صحبت کن!!!»

:«خوب ببخشيد... اما داشتن يه زن بدکاره از يه خواهر بدکاره، بهتره بي غيرتيش کمتره. تو يه خلا روحي داري...»

امير نگاهي به قفسه کتاب هايش مياندازد و جاي يک کتاب خالي را به ستاره نشان ميدهد :«تو اون کتابه رو برداشتي؟!»

:«ربطي به بحثمون نداره. چرا دوست نداري با هم ازدواج کنيم. نکنه مشکل داري.... »

نگاه هاي سرد امير ادامه داشت و ستاره معنايش را خوب مي فهميد. اما اين بار ديگر انگار براي تمام کردن آمده بود. از جايش پريد و دنبال مرغ عشق ها شروع کرد در اتاق دويدن. مرغ عشق ها هم پريدند و روي گل پيچکي که نزديک سقف بود نشستند. ستاره يک چاقو از جيبش در آورد و داد زد :«بگو چه مرگته. واگرنه اين بچه هاتو ميکشم»

امير از جايش بلند شد و با لبخند به طرف ستاره راه افتاد :«دوست داري بدوني؟!»

ستاره هم با سر تاييد کرد :«آره... آره»

:«بيا بشين تا بهت بگم»

:«اگه نگفتي بلند ميشم اين مرغ عشقارو ميکشم ها»

امير دست هاي ستاره را ميگيرد و سعي ميکند آرامش کند :«خوب حالا... چاقو رو بنداز بهت ميگم»

ستاره با چشم هايي که خون دارد داد ميزند :«بگو بگو ...»

:«آروم باش ... آروم باش... »

امير دستي که چاقو ندارد را رها ميکند و روي دهان ستاره ميگذارد :«براي اينکه من هيچ وقت خواهر نداشتم»

صداي افتادن چاقو، يعني ستاره کوتاه آمده. امير دستش را برمي دارد و به چشم هايي که عصبانيتش، محبت شده نگاه ميکند. چند لحظه اين نگاه هاي عاشقانه بين آنها، همه چيز زمان مي شود. ستاره هنوز قانع نشده :«اما تو زنم نداشتي. چرا يه زن نمي خواي»

:«زن ميتونه بذاره بره. اما خواهر هميشه باهاته»

و ستاره را بغل ميکند. ستاره مات و مبهوت توي بغل امير مانده. او هم دست هايش را دور کمر امير حلقه ميکند و براي اولين بار يک جمله عاشقانه از امير ميشنود :«نميخوام از دستت بدم. ميخوام هميشه پيشم باشي.»

ستاره هنوز نمي فهمد چه اتفاقي افتاده. امير فقط او را سفت توي بغلش گرفته و هيچ حرکتي انجام نميدهد. با يک سوال سعي مي کند از اين بهت بيرون بيايد :«دوست دارم امروز باهات بيام کارگاه. ميذاري؟!»

امير از او جدا ميشود و به ستاره نگاه ميکند. هنوز شانه هاي ستاره در بين دست هاي امير محاصره شده. :«يه حموم برم، بعد با هم ميريم»

توي صورت امير فقط شوق بود. ستاره واقعا گيج شده بود. نيم ساعت بعد با امير توي تاکسي بود. درست کنار هم. سر کلاسي که توي فرهنگسرا داشت هم ستاره رديف اول نشست. امير هر از چند گاهي ميگفت :«ستاره تو بگو» ستاره هم يک چيزي مي گفت که همه مي خنديدند. حتي خود امير. شده بود مثل روزهاي اول آشنايي. همه چيز براي امير دوباره زنده شده بود. سر کلاس هاي حسابداري بعد از ظهر ستاره نمي توانست بيايد و امير جاي خالي اش را توي کلاس حس ميکرد. موقع تمرين حل کردن شاگرد ها، مي رفت ته کلاس مي نشست و از آنجا حضور خالي ستاره را روي يکي از صندلي ها تصور ميکرد. همين باعث شد که زودتر از هميشه برگردد خانه. کليد را توي در چرخاند و در را باز کرد. اما توي جاکفشي باز کفش يک مرد غريبه خودنمايي ميکرد.

ستاره باز با همان بدن برهنه اش، با سرعت از اتاق ميزند بيرون :«سلام امير. اومدي؟!»

امير هم با يک سلام خشک جوابش را ميدهد. ستاره ميگذارد به حساب خستگي. آرام سرش را ميآورد جلو و آرام ميگويد :«پسره هنوز تو خماريه...» ميخندد و ادامه ميدهد :«من همه رو مي برم تا لب چشمه، تشنه برميگردونم. اون وقت تو لب چشمه اي و ...»

وجنات امير را با دو دستش، از پايين تا بالا نشان ميدهد و پوزخندش را با لبانش نگه ميدارد :«شام آماده است. تا تو آشپزخونه بکشي من اومدم. برم اين پسره رو دک کنم.»

بعد هم يک چشمک ميزند و مثل هميشه ميرود.
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
گهواره خالی



داکتر اکرم عثمان

برای انجنیر نادر عـمـر و خانواده

« گل آغا» کارمند شـصت و هـشـت سـاله، عصر که از کار برمیگردد پیش از تبدیل لباسـهایش چایجوش حلبی کوچکی را بر سـر اشـتوپ میگذارد و منتظر میماند تا آب جوش بیاید و برایش چای دم کند. آن وقـت در کنج بالایی اتاق رو به ارسی می نشـیند و پتویی را بر سـر زانو های پر دردش می کشـد و نامه ای پاسـخ طلب از فـرزندش را که از امریکا آمده بود ته و بالا می کند. آنها از پدر شـان خواسـته بودند که هـرچه زودتر کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.

بیرون از اتاق چمن رنگ پریده، در پنجهء پاییز زودرس جان میکند. باغچهء سـبز و خرم چند صباح پیش، دیگر عرصهء پرواز زنبور های سـبز رنگ کوچکی بود که به خاطر تخم گذاری سـنگین بار و تنبل به نظر می آمدند و بر آخرین گلهای خزانی می چسـپیدند و گلبرگها را می لیسـیدند.

از باغچه هیچ صدایی بر نمی خاسـت، حتی گنجشـکها هم بغض کرده، و غمین معلوم می شـدند و غچ غچ و سـر و صدا در گلوی شـان خشـکیده بود. یک جفـت موسـیچهء خوش خط و خال که از دیر گاه بر بلند ترین شـاخ نسـترن آشـیان کرده بودند از هوهو و قوقو افتاده بودند و کبوتر های رنگارنگ هـمسـایه که گاه و بیگاه برصحن سـرا ظاهـر می شـدند از چندی نا پیدا بودند و پیدا نبود که آنها را گربه خورده یا اینکه توسـط صاحب شـان گم و غیب شــده اند. به گفـت مرغ بازها، کوچگی ها همه چون مرغهای کری خورده! و بودنه های قو شـده! پُک شـانرا گم کرده بودند. از کودتای ثور فقط پنج سـال و چند ماه و از فوت هـمسـر گل آغا سـه ماه میگذشـت.

گل آغا مواظب جز جز چایجوش بود تا سـر نرود. برای او جز همین « چای بر » کوچک حلبی همصحبتی نمانده بود. پارسـال این کار را مادر اولاد ها انجام میداد. هـمسـر مهربانش بی بی جان، هر روز بلا تأخیر، پیش از اینکه شـوهـرش به اصطلاح کمرش را باز کند! یک چاینک شـلغمی قاشـقاری را پُـر از چای سـبز اعلای چینایی میکرد و در پتنوسی نکلی و خوش سـاخت میگذاشـت و آن نوشـداروی داغ، معطر و هیل دار چنان رگ و پی گل آغا را باز میکرد که بزودی خودرا خمار میافـت و جا به جا بر سـر تشـکش می لمید و به خواب خوشی فرو میرفـت.

هـنگام صرف نان شـب بازهمسـرش بر بالینش می آمد و با ملایمت و احتیاط زیاد آنقدر که پدر اولاد هایش اذیت نشـود صدا میزد: گل آغا، گل آغا جان! وخت نان اسـت گشـنه نشـدی؟

گل آغا از خواب برمیخاسـت و بسـم الله گویان بر صدر دسـترخوان سـفـید و درازی می نشـسـت که دورا دورش بامهمانها، دخـترها، پسـرها، و نواسـه هایش پر میبود وصحبتهای گرم آنها لذت غــذا را چند برابر میکرد.

در آن وقـتها، جویباری از صدا های گوشـنواز از هـرکنج و کنار آن عمارت بزرگ بگوش میرسـید. سـالمندان زیر سـایهء درخت یا چَـیله های تاک می غـنودند، جوانهای خانواده در چمن سـبز مخملین والیبال می کردند، کودکان گاز میخوردند، دخـترهای جوان ودم بخـت گاهی ریسـمان بازی میکردند و گاهی از آسـمان و ریسـمان حرف میزدند.

قـرقـر چایجوش کوچک حلبی گل آغا را بخود بر میگرداند. چایجوش را دم میکند و بی میل و بی کیف یکی دو پیاله برایش می ریزد.

شـام فرا میرسـد، مدتی بود که برق هم نمی آمد و شهـر در تاریکی مطلق غرق میبود. از چندی به آن طرف ملای مسـجد کوچه هم از ترس، خیلی آهـسـته اذان میداد و گل آغا از روی تاریک و روشـن هوا یا رجوع به سـاعتش بر جانماز می ایسـتاد و خونین دل و گیچ عبادت را به پایان میبرد. هـنگام دعای آخر، عوض طلب مغفـرت و سـلامتی ایمان میگفـت: ــ خدایا! تنهایی به تو می زیبد، شـکر که تـُره دارم و بیخی بیکس و تنها نیسـتم. اما آرام نمیگرفـت و خطاب به مسـافرانش می زارید: ــ از مه دور اسـتین، از بلا های زمین و آسـمان دور باشـین!

چند سـال پیش وقـتیکه نخسـتین نواسـهء شـان « حامد» به دنیا آمد برای او و بی بی، جهان رنگ دیگری گرفـت. بی بی در بیان محبتش نسـبت به او میگفـت: اولاد بادام اسـت و نواسـه مغز بادام!

گل آغا گازکی قـیمتی برای نواسـه اش می خرد و آنرا در اتاق نشیـمن شـان میگذارد تا از طرف روز پهلوی خودشـان باشـد و دقـیقه ای تنها نماند. بدینگونه گل آغا چوشـک دادن، گهواره جنباندن و حتی پنهانی آللو خواندن را یاد می گیرد و پیرانه سـرپرسـتاری میکند.

یک ونیم سـال بعـد تر خواهـر حامد « ثریا» به دنیا می آید و در مردمکهای دیدهء گل آغا و بی بی جان جا می گیرد. هـمینکه به راه رفـتن شـروع می کند بنا به طبیعت معصوم و مظلوم دخترانه، برعکس حامد که سـخت شـوخ و شـیطان بود، نرمخو و بی آزار بار می آید و مانند چوچه گربه ای خُر خُر کنان سـرش را به پر و پاچهء پدر کلان و مادر کلانش میمالد.

ثریا گاه و بیگاه از کلک گل آغا و بی بی جانش میگرفـت و آنها را نرمک نرمک به طواف چوکی ها، درختها و حتی گدی هایش میبرد و وانمود میکرد که این اوسـت که به موسـفـید ها طریق راه رفـتن می آموزد. ثریا دسـت آنها را نیز سـبک میکرد. گاهی پیاله های خالی چای شـانرا به چایخانه میبرد، باری با لکنت زبان برای آنها آواز میخواند و گاهی هم پرانه سـان میده میده! میرقصید. هـنگام خفـتن و قـتیکه خواب بر او غلبه میکرد بدون صلا در آغوش گرم یکی فرو میرفـت و گربه وار نفـس میکشـید.

بلوای جاری، مملکت را از بیخ میلـرزاند و چوچ و پوچ گل آغا نیز از آن زلزهء مدهـش برکنار نمی مانند. اوباش های کوچه هم تحت تأثیر و ترغیب حکومت بر دوشـصت پا می شـوند تا در فرصتی مناسـب بر جان و مال مردم با آبرو بتازند.

جوانهای خانواده اعم از دختر و پسـر با اصرار و ابرام، پدر شـانرا زیر فـشـار می گیرند که به تقـلید از هـمسـایهء شـان که در کالیفورنیا رسـتوران باز کرده بود ملک و مالش را بفـروشـد و راهـیی امریکا شـود. ولی گل آغا میگفـت که از او شـرابفـروشی پوره نیسـت و در آخر عمر نمی خواهـد که شـیشـهء تقوایش درز بـردارد و به کار های دون شـأنش دسـت بیازد. بنابر آن فـرزندانش که می بینند پدرشـان هـر دوپا را دریک کفـش کرده و هرگز کابل را ترک نخواهد کرد؛ خود در تدارک عـزیمت از کشـور می برایند و دل از خانه و لانه می کنند.

شـبی کلانترین پسـر شـان کبیر آرام آرام به پدر و مادرش حالی میکند که دیگر تحمل زندگی دراین شـهر را ندارد و میترسـد که روزی دیر شـود و او نتواند جان هـمسـر و کودکانش را نجات دهـــد.

گل آغا در میماند که چه بگوید. زبانش می خشـکد و عقـلـش از کار میماند. بالاخـره با گلوی پر و گرفـته میگوید: هـرچه خیر تان باشـه، خدا پـشـت و پناه تان!

اما چشـمهای مادرش سـیاهی میروند و جا به جا بیهوش می شـود. فوراً به شـفاخانه، در بخش بیماری های قلبی بسـترش میکنند.

جنگ نه تنها خانوده ها را تجزیه میکند بلکه ظریفـترین پیوند های عاطفی را پاره میکند و هر آدم را در لاک و محفظهء کوچکی میراند که جز جان و بقای خودش به دیگری نیندیشـد. به این ترتیب آن مثل های معـروف مصداق تمام و کمال میابنـد: « آب تا گلو بچه زیر پای! » ویا « واگور تنها گور! »

گل آغا، هـمسـرش را به شـکیبایی فرا میخواند و عتاب آمیز میگوید: ناشـکری گناه داره،توکل به خدا کو!

و بی بی می موید*: دگه دلم از خودم نیسـت، دنبهء سـرچراغ اسـتم! و درسـاعت تنهایی گهوارهء خالی را آرام آرام می جنباند و زیر لب زمزمه میکند:

آللوی ابریشـم بند و بارت مه میشـم

برایی سـر بازار خریدارت مه میشـم

دیگر بی بی تقـریباً از گپ میماند و در خود می پـژمرد، گفتی منجمد شـده اسـت. باز دنیا می چرخـد و پائیز و بهار می آید. جوانی رعـنا ودرس خوانده به خواسـتگاری عادله دختر دم بخـتِ خانواده می آید. او را به شـرطی به دامادی قـبول میکنند که خانه داماد شـود و عادله را از آنها دور نکند.

بعـد از نُـه ماه، نـُه روز، نُـه سـاعت، نُـه دقیقه و نُـه ثانیه خدا به عادله و شـوهـرش، دختری ارزانی میکند که نامش را « یلدا» میگذراند. خانه رنگ و رونق می گیرد و غرق در سـاز و سـرود می شـود. سـال دیگر « بهـشـته » می آید و به دنبالـش محافل شـب شـش، نام مانی، سـرشـویان، چله گریز و سـالگره.

جنگ اوجی تازه می یابد و خواب و خوراک را بر مردم حرام میکند. راکتی برخانهء هـمسـایه اصابت میکند و جمعی را به خاک و خون می غلـتاند. راکتهای کور و گلوه های بینا و نابینا تمام سـرها را در گود شـانه ها دفن میکنند. شـهر بلاخیز، بی بلاگردان و بی حفاظ میماند و عادله و شـوهـرش را ناگزیر می سـازد که از موسـفـید ها دعای خیر بگیرند و رهـسـپار دیار غربت شـوند.

سـپس خانه تقـریباً خالی می شـود، بی بی میماند، گل آغا و نادر جوانترین پسـر شـان. گهوارهء خالی نادر را زنهار میدهـد: حیف اسـت که دراین روزهای دشـوار، عروس دیگری به خانه نیاید و او همان ناهـید خودت نباشـد.

تو که سـالها ناهـید را سـتاره وار در محراق و محراب آرمانهایت می جُسـتی اکنون دم غـنیمت دان و او را بخانه بیاور تا باز گهواره بجنبد.

دیگر بار، دنگ و دهل و رقص و قرص درخانه طنین می اندازد و چند ماه بعـد زید می آید. ــ کودک شـرینی که بینی گکی چون سـنجد و گوشـک هایی چون شـیر پیره داشـت. از همان بدو امر از چشـمهای مهره مانند و شـیطنت بارش زیـرکی غـیر عادی می تراوید. چهار ماه زودتر از دیگر کودکان به راه رفـتن و شـش ماه زودتر به حرف زدن شـروع میکند. بی پرسـان، آن گهوارهء خالی را از خود میکند و بی بی وبابا را مجبور میکند که گازش بدهـند. آن گاه خودش برای خودش آللو را میخواند و سـالمند ها را می خنداند.

دیگر مرگِ بی هـنگام، از شـاهرگ گردن مردم نیز نزدیکتر می آید و بی بی و گل آغا در میمانند که از ناهـید و نادر و زید چگونه محافـظت کنند. سـر انجام دندان برجگر می گیرند و از عروس و پسـر شـان تمنا میکنند که تا دیر نشـده به جای امنی بروند. ناگزیر آنها هم می کوچـند و باز گهواره خالی میماند.

در یک روز ابری پائیزی که باران دانه دانه می بارید، بی بی عادتاً بعـد از نماز پیشـین کنار گهواره میخوابد و دیگر هرگز بیدار نمیشـود. اولاد ها از آن دور به پدر شـان می نویسـند که کابل را ترک بگوید و به آنها بپیوندد.

گل آغا آن نامهء پاسـخ طلب را که از امریکا آمده بود ته و بالا میکند و در جواب می نویسـد:

عـزیزانم خدا پشـت و پناه تان باد! با کابل نفـس میکشـم، این شـهر گهواره وگور من اسـت. من همین جا میمانم و همین جا می میرم
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
ترس از تنهائی

اسـد الله حبیب

در آن سـال آغاز عـید رمضان به یکی از روز های رخصتی آلمان بـرابر شــد . آدم می توانسـت بسـیاری از دوسـتان را در خانه بیابد، وگرنه عـید چی و کاروچی.

از خواب برخواسـته بودم مگر هـنوز درسـت بیدار نشـده بودم که تیلفون زنگ زد، یکی از دوسـتان عـــید مبارکی داد. باز زنگ تیلفـون صداکرد، آشـنای دیگـر گفـت : عـید تان مبارک ! تنها احترام عـرض کردم اگر فـرصت یافـتم می آیم .

باز تیلفـون زنگ زد. یکی از دوسـتان ایـرانی ام بود . پـس از احــوال پـرسی گفـت :

ــ شـنیدم که عید شما امروز اسـت ؟

ــ بلی مگـر ازشـما؟

ــ بلی فـردا سـت. خوبسـت خوش بگـزرد وحرف های دیگـر.

خانم اتوکاری داشـت گـفـت:

تو هـم چـند جائی عـید مبارکی بایـد بـروی ..

ــ مـثـــلا ً؟

مثلا ً ندارد هـمین کسـیکه در نزدیکی ما خانه خریده، زنش با من دوسـت شـده اسـت . او دوبار دیدنت آمد تو هـنوز خانهء شـان را ندیده ای . آخر مردم می رنجـد و پای خود را می گیرد ؛ آدم تنها می شـود.

تا ریشـم را تراشـیدم پیـراهـن نیز اتو شـده بود

ــ یک سـرک پائینتر، دسـت راسـت ، دروازهء اول . نشـانی را خوب بیاد سـپردم. یاسـین جان با پسـرکش که پیراهـن و تنبان خامک دوزی یک رنگ پوشـیده بودند در را باز کرد.

ــ اسـلام علیکم ! ایام شـریف مبارک، روزه و نماز قـبول، داخل صواب حاجی ها و غازی ها...

ــ گفتم اگر بگـذارند. جنبیدیم و بیدرنگ هـمان جمله های معـمول را از ایام شـریف شـما مبارک تا آخـر مـن هـم گفـتـم . و روی پسـرک را کــه کاپی کوچک پـدرش بود بوسـیدم.

یاسـین جان گفـت : دسـت کاکایت را ببوس . و او هم لبای کوچک وگرمش را بدسـتم مالید . دیدم حویلی شـان راسـتی قـشنگ اسـت چمن سـبـز و گل ودرخـت فـراوان، عمارت دوطبقه ئی بزرگ .

یاسـین جان زبان به شـکایت کشـود : پسـرک کلان فـاشـوله کرده .

فـاشـوله کردن در زبان افغانهای جرمنی یعـنی کورس رانندگی را تمام کردن و لایسـنس گرفـتـن.

ــ برایش موتر خریدم حالا هـر روز با بی جا ایسـتاد کردن مـوتـرش راه مرا بـنـد می سـازد . چنـد روز بـعـد خواهـرش هم فاشـوله می کند، بایـد موتـر دیگـری برای او بخـرم، کـو آنقـدر کاراج . ایـن حویـلی بـرای ما خوردی می کـنــد .

دهـلیز و صالون کلان با قالینهای وطنی فـرش شـده اسـت، دریـن گوشـهء صالون بزرگ یک دسـت کوچ و چوکی رویه چرمی سـیاه نهاده اند. میزیکه بار اقـسام شـیرینی را بر داشـته، از تابلو های رنگی دیوار ها نظرفـریب تـر اسـت . بخصوص که آدم کمی گرسـنه چشـم هـم باشـد.

گفـت آن بالا بفـرمائیـد . بسـیار خوش آمدید . خوب هـسـتـیـد ؟ اولادهــا ...

به تشـکـر و حرف های تصادفی من هم اعـتنا نکرد. نگاه خوشـحالش به شـرینی های سـر میـز گذشـت :

ــ چه کودکی هائی . از شـیرینی خوردن زیاد معـده جام می ماند . قـهـقـه خندید و فـروغ خنده به چشـمانش نشـسـت . راننده ماشـینـش که از کار می افـتد می گویند جام مانده . راسـتی گـپـش خنـده دار بـود.

ــ شـیرینی نوش جان کنید . این بغلاوه را یک دوسـت تـرک من درخانه می پزد و این هم شـیرپـیرهء هـندیسـت؛ از دهـلی آورده ام و ایـن هـم کاو ایرانی اسـت؛ بسـیار تازه اسـت؛ این نقـل کمبار خودماسـت مگــر از نقل های بازار نیسـت بفرمائـیـد یکی بچشـید .

یک نقـل بمن داد و تا دیگری خود زیـر دندان گرفـت زنگ تیلفـون صدا کرد.

بلی ـ بلی ! اوه لین گشـت، گـفـت و گوشـک را گذاشـت. باز صدای زنگ تیلفـون بالا شـــد

بلی ـ بلی .

نزدیک هم نشـسـته بودیم صدای زنانه ایـرا توانسـتم بشـنوم .

ــ حامی جان سـلام عـید تان مبارک روزه و نماز قـبول .

ــ آه فاضل جان اسـتی ! عـید خودت مبارک .

میدانسـتم که زن بـرادر یاسـین جـان فاضله جان نام دارد که فاضل جان می گوینـد. خانم قصه کرده بـود که او با یک دختر ویک پسـر در پشـاور به سر می برد . برادر یاسـین جان در راکت باران شـهـر کابل شـهـیـد شـده اسـت . اینرا هم گفـته بود که فـاضله جان درکابل معلم بوده، در پشـاور لیف می بافـد و می فـروشـد و از برادرش که مزدورکاری می کند نیز ماهانه چند روپیه می گیرد . چند کودک را درس حسـاب میدهـد، با آنهــم زندگـیـش بـد می گـذرد.

صدا از آن سـوی تیلفـون بیمار گونه می آمد . اما من هم شـنیده می توانسـتم .

ــ حمیرا جان خوب اسـت . کبیر جان، کـبیـر جان، منیرک قـنـد.

ــ تشـکر تشـکـر، کبیـر جان ما نام خدا لایسـنس گرفـت . و اینه صبا دیـگـه صبا ماریا جان هم میگـیرد. برای او هم باید موتر بخریم . دیگر منیرک ما خو پس کُـرکیسـت هـرروز یک سـامان بازی را می شـکـنـانـد کـــه کونه شـده، نـو بخـر .

ــ خو، شـکـر اسـت حامی جان شـکـر اسـت که جور اسـتیـن و تـو خــو بجای پـدر ما هـسـتی .

نام یاسـین جان در خانه حامد جان بودو معلوم شـد وقـتیکه نازش می دهـند حامی جان می گوینـد.

ــ خو دیگه بالکل خوب هـسـتید؟ حامی جان تو خو بجای پدر ما هـستی . خواسـتم عـید را برایتان تبریک بگویم، سـر ما حق داری ، کلان ما اســتیـد.

ــ زنده باشی فاضل جان من هـم تـرا مانند خواهـر میدانم و اولاد هایت را کم از اولاد های خود نمی شـمارم .

ــ دیگـر هـمین نبیلک ما ره زردی گرفـته اسـت . یکماه می شـود . پول دوا و داکترش را نداریم . قاف نی گشـتـه .

صدای یاسـین جان آمرانه شـد و چیـن خفـیفی برپیشـانی اش افـتاد.

ــ بلی ـ بلی، بلی ـ بلی، صدا شـنـیـده نمی شـود.

از آنسـو بلند تـر صدا کرد.

ــ گفـتم نبیلک را زردی گرفـته اسـت . ما خو دسـت ودهـن هـسـتیم یک چـنـد روپـیـه برای داکتـر و دوایش ضرورت داریم .

ــ صدا شـنیده نمی شـود . بلی ـ بلی صدا شــنیده نمی شـود .

منیرک که شـانه اش را به گردهء پدر چسـپانده بـود و شـیرینی می خورد چیزی فـهمید یا نفـهمید پـرسـید :

چی گفـت پــدر؟

یاسین جان سـرفه های پیهم کرد گوئی چیزی گلویش را خاریده و گـفـت :

ــ بتو چی پدر لعـنت . کلان کار. و گوشـک را برجایش گذاشـت . نگاهــش تـرس آور شـده بود گفـت :

ــ مردم چقـدر پـر توقع هـسـتند، از کجا می شـود من که پـول نکاشـته ام.

فـشاری بر قلب خود احسـاس کردم .از آن سـخنان خوشـم نیامد گـفـتم :

شـمارهء تیلفون فاضله جان را به من میدهـیـد ؟ خانم من از فاضله جان گاه گاهی تعـریف می کند . خوش خواهـد شـد و شـاید ما کاری کرده بتوانیم . داکتری را هم در پشـاور می شـناسـیم .

ــ تیلفـون خانهء هـمسـایه شـان اسـت . برگی از کتابچهء تیلفـون کـنــد و شـماره را نوشـت و داد .

دیگر میل نشـستن نداشـتم تا برخواسـتم حمیرا جان خانم یاسـیـن جان با گیلاس چای آمــد .

ــ سـلام ! عـید تان مبارک . چطور تـنها آمدیــد.

یاسـین جان فـرصت نداد که سـخنش را تمام کـنـد :

ــ مهمانت رفـت ؟ از پشـاور چه احوال آورده ؟

ــ رفـت، واز پشـاور تعـریف های رابعه جان را آورده، می گـویـد: نام خدا چه سـرو صورت، چه کاریگـری ، از خود بیگانه عاشـق انسـانیت و اخلاق اش شــده

ـ کدام رابعـه ؟

ــ برادر زاده ات . مکتب را تمام کرده شـامل فاکولتهء طب شـده، می گویند دخـتر نیسـت که یک چراغ اسـت .

هـر لحظه در چهـره های یاسـین جان نشـانه های ناراحتی نمودار می شـد.

ــ این زن ما را دیـده ؟

ــ نه تـنها دیده بلکه در نظر دارد که اگر تو اجازه بدهی برای پسـرش خواسـتگاری کـنــد.

یاسـین جان که بم شـده بو منفـجـر شـد.

ــ بدمی کند، ما بچه نداریم، من مگر مرده باشـم که برادرزادهء مرا بیگانه بگیرد. بدهـنش می زدی . نشـود که وقـت خواسـتگاری کرده باشـد .

در هـمان پاکسـتان و موافـقـهء فاضله را هم گرفـته با شـد. ما برای کبیر دروازه های بیگانه را می زنیم و از خودمارا دیگران می بــرنــد.

به خود پیچیـد و گفـت: لاهـول ولا، هـمه کارها را شـما زن ها خراب می کـنـیــد.

حـمیراجان که از بودن من در آنجا بیشـتر شـرمنده بود گفـت :

ــ چرا قـهـر شـدی ؟ ما که در بارهء رابعـه جان تصمیمی نداشـتیم.

ــ نداشـتیم، نداشـتیم . حالا باید بگیریم . پشـاور یگ قـدم راه اسـت کبیـر جان بایـد برود ببیـنـد لازم شـد مـن هـم میـروم.

من بمیان سـخنان شـان درنگ

اندکی کار داشتم که خود را بیرون بکشـم. یاسـین جان با ذهـن مشـغـول بمن و خانمش می دید. هـنوز که ایسـتاده بودم گـفـتم :

ــ به اجــازهء شـمـا ...

یاسـین جان با جسـارت عـجیب ورق نمرهء تیلفون را از دسـتم ربود. بازچشـم به چشـم خانمش مکـثی کـرد و سـپس تقـریباً بالای تیلفون حمله برد. زود زود بر شـماره ها انگشـت گذاشـت و بعـد:

بلی ـ بلی، پشـاور، پشاور، بلی ـ بلی، اوه مثـلیکه نمره غـلط شـده . باز شـماره ها را تــند تر از پیشـتر دایل کــرد:

بلی ـ بلی، پشـاور اسـت ؟ دو نفـر بین خود گپ می زننـد صدای مرا نمی شـنوند. به آواز بلند تر صدا کرد:

بلی ـ بلی، پشـاور، پشـاور او بـرادر، او بـرادر !

حـمیرا جان گـفـت : شـاید باز نمــره غـلط شـده بــاشـــد .

ــ نی بابا حالا کسـی جواب میدهـد مگر صدای مرا نمی شـنود . به خیالم که صاحب خانه بلی ـ بلی می گویـد . من خوب صدای او را می شـنوم. عـجب اسـت او صدای مرا نمی شـنود.

یاسـین جان گوشـک دردسـتش، چـند بار ناامیـدانه گفـت : عـجـیـب اسـت صدای مرا نمی شـنود صدای مـن، تیلفـون خراب اسـت .

خواسـتم بگویم هـمنطور اسـت. رسـم زمانه، وقـیکه احتیاج داشـتی و از روی احتیاج و ضرورت صدا کـنی صدایت شـنیده نمی شـود مگـر خامـوش ماندم، زبانم را گرفـتم که مردم می رنجـد و پای خود را می گیرند. آدم تـنها می شــود
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
خسته تلخک
حسـین فخری
--------------------
باد از لای درز ها و سـوراخـهای دروازهء چوبی و شـکسـت و ریخـت گراج زوزه می کشـید و در داخل سـرو صورت کودکان را می آزرد. اشـعهء باریک و تیز مانند از فضای خسـته و غبار آلود گذشـته، پـیـنه های شـطرنجی، کندگیی لیاف و توشـک و کوزهء بی دسـته را آفـتابی می سـاخـت.

در داخل، کودکان با فـشـرده گی تمام گرد هم صف بسـته بودند، چشـمان هـمه برق میزد و آب دهان شـان را یکي پی دیگری قرت می کردند؛ مادر با لحن مغـرورانه سـر تکان داده گفـت:

ــ چقـدر خاله دلسـوز دارین، برایتان جیل خسـته روان کده؛ هـنوز جملهء آخر را تمام نکرده و جیل خسـته در دسـتانش قـرار داشـت که ناگهان دروازه بازشـد. نور شـدیدی چشـمان هـمه را آزرد، باد سـردی وزیدن گرفـت، و سـروکلهء رحـیم پسـر صاحب حویلی با آن چشـمان لاشـخور مانند، دسـتان چرک و موی های ژولیده نمایان گشـت. چـند بار عطسـه و سـرفه زده، نگاهی موزیانه یی به سـراسـر اتاق افگـند و سـوء ظن هـمه را بـر انگیخـت. زن لحظه یی چند گیچ بود. نمیتوانسـت فـکر کند و نمیتوانسـت بجنبد. یکباره انگشـتانش لرزیدند و جیل خسـته سـر شـطرنجی افـتید. رحیم در حالیکه نفـسـک می زد با لحن تحکم آمیزی گفـت:

ــ چرا هـرقـدر صدا کردیم نشـنیدی، برو که مادرم کارت داره. زن خاموش و آرام از جا برخاسـت، چپلک نیمه را پوشـیده، آشـفـته و بیمناک به نظر می رسـید و حین

برامدن تضرع کنان صدا زد:

ــ جیل خسـته ره غرض نگیرین، مه زود مییایم، باز خودم تقـسـیم می کنم.

کودکان با نگاه های طولانی مادر را بدرقـه کردند. وضع حولناکی در محیط سـایه افـگند، مثـل افـسـون شـده ها به جا های شـان خشـکیدند.

رحیم آهـسـته پیش رفـت، جیل خسـته را برداشـت و تپش قـلب ها شـدت گرفـت. تار را سـکلاند، یکی دو دانه را به دهان انداخـت و گفـت:

ــ چقـدر کم اس، کشـمش هم نداره.

بعـد با دسـتانش جیل خسـته را طول و اندازه و وزن کرد و رو به کودکان خشـکیده و هـراسـان گفـت:

ــ از خوردن ای چه می شـین، برای هر کدام تان پنج دانه نمی رسـه. سـپس خونسـرد و آرام هـمه را به جیب انداخـت. فضای خفه و غبار آلود را ترک داد و هـمه را به حالت بهـت و حیرت باقی گذاشـت.

*****

لحظات اولی به خاموشی گذشـت. بعـد نگاه های طولانی رد و بدل شـد، کم، کم آه و ناله و فـریاد و اعـتراض آمنه که از هـمه کوچکتر بود اوج گرفـت. سـپس رمضان هم ناله و شـیون را سـر داد. دلداری خواهـر بزرگ عوض اینکه سـودی ببخشـد، به آتـش و غضب هردو شـدت بیشـتر داد.

ناگهان درمیان سـوز و فـریاد دوازه با صدای خشـکی باز شـد، سـر و کلهء مادر با آن چادر رنگ رفـته، پـیراهـن دراز ژنده، صورت پُـر از چین در دهـن دروازه نمایان گشـت با حالت اندیشـناک و سـراسـیمه هـمه جا را نگاه می کرد و در سـرش افکار بدی می گذشـت.

یکی دو لحظه غوغا دو باره خوابید، و سـکوت سـرد و جانسـوزی در خانه حکمفرما شـد. اما این حالت دیـری نه پایید و ناگهان بغض خواهر و برادر خوردسـال ترکیده هـر دو بدون مقـدمه بسـوی مادر هـجوم بردند. لگـدکوبی، چندک و دندان و کش و گیر پایانی نداشـت. سـر انجام درحالیکه هـردو سـر سـطرنجی پـیچ و تاب می خوردند صدای ناله مانندی در فضا پـیچـید: چرا رفـتی؟ چـرا تـقـسـیم نکدی؟ چرا هـمه را برد؟

مادر به شـدتِ خطر پی برد؛ دریک نگاه همه چیز را دانسـت و فـهـمید که از غـیـبتـش سـوء اسـتفاده شـده. نزدیک بود قـلبش از حرکت باز ایـسـتد. وحشـت به اوج خود رسـیده بود. با وجودیکه فکرش کار نمی کرد چند لحظه باخود اندیشـید. ناگهان بسـوی فاطمه که از هـمه بزرگتر بود دوید، سـر و صورتـش را خراشـید، گیسـوانش را چنگ زد. با شـدت و خشـونت تمام لت و کوب می کرد و با داد و فـریاد گفـت:

ــ تو خو کلان تر بودی، چرا ماندی، چرا پُت نکدی، چرا از پـیـشـت بُرد؟

****

دخـترک جیغ می کشـید و پـیوسـته آه و ناله و زاری می کرد. وقـتی مادر خسـته شـد و عـقده دلش را نشـاند چهار نعل به خانهء حاجی رفـت. آسـمان از ابر پوشـیده بود، سـرما سـرو صورتش را می آزرد، در چنگال دلهرهء عظیمی دسـت و پا می زد و در راه در اندیشـهء راه و چاره بود. هـنگامیکه به خانه رسـید هـیجانش اندکی فـروکش کرد و جایش را به هـضم و احتیاط داد. خاموش و بی سـر وصدا به دهـلیـز پا گذاشـت. رحیم در دهـلیز سـنگ فرش ایسـتاده بود، و به قفـس های فلزی گمبدی شـکل، نول های کج، رنگ های پـَر و بال و طوق های سـیاه رنگ طوطی ها خیره گشـته و آخرین دانه های خسـته را به قـفـس می انداخـت و با آنان سـخن زدن را می آموخـت.

توتی ها در عوض یکی پی دیگر دانه را می شـکسـتند و با حالت غصبناک و نول های تیز گاهگاهی به تهـدید می پـرداخـتند. مادر آهِ عمیقی از دل برکشید، مایوس و نا امید درحالیکه از سـرما می لرزید، با تن رنجور و دل دردمند دوباره بطرف گراج نمزده بازگشـت. وقـت رسـیدن هـر طوری بود نا راحتی خودرا فـرو نشـاند، چهره ها هـنوز مرطوب و حاکی از امید و بیم بودند. مادر دو باره هـمه را سـر سـطرنجی نشـانده، نعـلبکی پَـتره یی را به وسـط گذاشـت. خمیده خیمیده بسـوی گوشـهء اتاق رفـت، دسـتان لرزانش را در صندوق چوبی فـرو برد و یک لحظه بعـد خریطه کوچکی را بیرون کشـید. چهره ها دوباره شـگفـتند. مادر با لبخند زوره کی پیش آمد ودر حالیکه نعلبکی را پـُر می کرد دلداری کنان گفـت:

ــ خسـته ها تلخک بود. گندم بریان مزه داره آدمه چاغ میکنه.

کودکان با عجله دانه های گندم بریان را می جویدند و با ترس و لرز تمام به دروازه می نگریسـتند.ឦ
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
زهر لحظه های تلخ تنهايی
محمد نبی عظیمی
------------------------
روزغبار آلود وتاریک دیگری آغاز می شـود، اما من هنوزدر بسـترم افـتاده ام. دلم نمی خواهـد که برخیزم وچشـمانم را بگشـایم. به چشـمانم فـشـار می آورم ودر رویای خود غرق می شـوم. زمانی، جایی و آدمهایی در ذهـنم ظاهـر می شـوند

ولی تصویرکاملی ازآنها ندارم. انگار روی زمین نیسـتم، در مه شـنا می کنم و همه چیز در خیال می گذرد. صدای افـتادن جسمی را از اتاق مجاور می شـنوم. مثـل این که کسی یگانه گلدانٍ قیمتی خانه را از بالای الماری ظروف انداخته وشـکسـته اسـت. گلدانی اصیلی را که هدیهء لیلا خواهر حمیرا بود. ضرور نیسـت تا به اتاق نشـیمن بروم وببینم که حدسـم درسـت بوده یا نه؟ چرا که من صدای شـکسـتن و ریز ریزشـدن یک چینی اصیل را ازطنین دل انگیز آن تشـخیص می دهم.راسـتـش، پدرم در تشـخیص چینی اصل از بدل اسـتاد بود. من این مسـأله را از او آموخته ام. از ضربه های کوچک سـر انگشـتـش که به لبهء کاسـه ویا پـیاله می زد و اگر صدای ترَنگ ترَنگ آن دل انگـیز می بود وبه دل می نشـسـت، شـادمان می شـد، چشـمانش برق می زد وبا مباهات وغـرور می گفت: این چینی اصل اسـت، جانان اسـت یا گردنر اسـت، فرفور اسـت. ولی اگر صدای خفه یی برمی خاسـت، چیزی نمی گفت ولی می دیدم که آن آذرخش شـادمانی؛ دیگر از چشـمانش سـاطع نمی شـود... ولی چه کسی گلدان را انداخت و شـکسـت؟ مگر من تـنها نیسـتم؟ چشـمانم را می گشـایم، روی بسـترم می نشـینم. می خواهم بلند شـوم، به آن اتاق بروم و ببینم که چه کسی دسـت به این جنایت زده اسـت؟ یک نوع قـسـاوت ناشـناخته یی احسـاس می کنم. نه! من نمی توانم کسی را که آن گلدان را شـکسـت ببخشـم. گلدان قـرمزیی را که در دو طرفـش نقـش خیال برانگیز گیشـا دختری بود با دسـتانی پر از گـُـل آتـش وبه تو لبخند می زد. آن روزی که لیلا گلدان را به حمیرا تسـلیم می کرد، کاملاً یادم اسـت. در آن روز رُمان صد سـال تـنهایی را می خواندم. و به آنجا رسـیده بودم که روملیوس* خوشـگله، هنگامی که لباس های شـسـته را به طناب آویزان می کرد، یک نیروی فرا طبیعی – نسـیم خفـیفی از نور- وی را همراه ملافه های شـسـته از زمین بلند کرد، به هوا های بالا برد. جایی که حتا بلند پرواز ترین پرنده گان خاطرات نیز به او نمی رسـیدند... یادم اسـت که لیلا در آن روز می گفت: " مال جاپان اسـت، میراثی اسـت. پدرِ پدرم تاجر بود. ظروف چینی را از چین و ما چین و جاپان وارد می کرد. دو تا گلدان قلمکار را در جاپان برایش تحفه داده بودند. گفته بودند، چیز اسـرار آمیزی در خمیر این گلدانها اسـت. یک چیز جادویی، که داشـتن شـان خوشـبختی می آورد و از دسـت دادن شـان سـیه روزی و ورشـکسـته گی. یکی از این گلدان ها چند سـال قـبل افـتاد وشـکسـت، بدون این که علت آن معـلوم باشـد. مادرم می گفت، دسـت ناپاکی به آن تماس کرده بود. می گفت اول دود سـفید رنگی از درون گلدان برخاسـته و به هوا شـده و سـپـس گلدان ریز ریز شـده بود. پس از آن شـوهرم ناگهانی مریض شـد و به فاصلهء چند روزی در گذشـت. حیف که تو این گلدان را بسـیاردوسـت داری ورنه بهـتر بود تا در نزد خودم باشـد. " یادم هسـت که در تمام این سـالهای اشـک وخون و عبور از جنگل ها ودریا ها، حمیرا چطور این گلدان کوچک را به سـینه می فـشـرد و مانند مردمک چشـمش از آن محافظت می کرد. با یاد آوری سـخنان لیلا، ناگهان سـایهء یک ترس موذی را در ذهنم احسـاس می کنم. ترس نه، شـاید چیزی به وسـعت سـرد یک تردید. فاصله ام با آن اتاق بیشـتر از چند قدم نیسـت. بروم یا نروم. دلم نمی خواهد به شـکسـته ها و توته های آن گلدان اصیل نگاه کنم. هـر چند که من به مسـایل فرا طبیعی اعـتـقادی ندارم و در آن هـنگام که لیلا این سـخنان را گفـته بود به شـدت خندیده بودم. ولی در این دنیای بی قاعـده وبی قانون مگر هـر روز اتفاقات عجیب وغـریبی رخ نمی دهد؟ نشـود که همان نیرویی که در گلدان قـلمکار حـبس بود و ضامن خوشـبختی ما، حالا تـقاص آنهمه سـالهای حبس وتبعـیدش را از ما بسـتاند. آخر آدم از کجا بفهمد که این چه نیرویی اسـت و چه نام دارد؟ می ترسـم. تکان نمی خورم. بااحتیاط، چراغ خواب را روشـن می کنم وبرسـایه ام که بر دیوار اتاق نقـش بسـته اسـت خیره می شـوم. سـایه ام اسـت یا همـزادم؟هم این و هم آن. اما چرا اینقـدر زشـت وبد ترکیب! مگر دسـتهای من همینطور هسـت به همین شـکل، مثـل یک بیلچه؟ و گوشـهایم اینقـدر بزرگ؟ خوب اسـت که دندانهایم را درگیلاس آب مانده ام. خوب اسـت که سـایه ام به طرفم دهن کجی نمی کند. خوب اسـت که مجبورنمی شـوم دهـنم را باز کنم و جای خالی دندانهایم را به سـایه ام، نشـان دهم. نداشـتن دندان مگر یک شـرمسـاری بزرگ تاریخ نیسـت؟ به قاب عکسی که در دیوار مقابل آویخته و در زیر سـایه ام پنهان شـده اسـت خیره می شـوم. همسـرم اسـت. چنان به او خیره میشـوم، انگار توقع دارم، تا برخیزد واز قاب عکس بیرون شـود وپـیش رویم بنشـیند. از خود می پرسـم، کجا رفـته اسـت. کجا را دارد که برود؟ فـراموش کرده ام که دیشـب گفته بود: " صبح باید سـَر سـاعت نهُ درشـهر داری باشـم. عکسـم را خواسـته اند. وزارت عـدلیه شـاید برایم Nationalitite بدهـد. امروز همرایم مصاحبه می کنند، به زبان خود شـان. اگربه سـوالات شـان جواب درسـت بدهم، حتماً نشـنالیتی می دهـند. نشـنالیتی را که گرفتم می روم به کابل، نزد لیلا. پشـت لیلا دق شـده ام. چهارده سـال می شـود که نه او را ندیده ام ونه اولاد های نازنینش را." آه! پس او رفـته اسـت به شـهرداری شـهر. اما تکلیف من چیسـت؟ خدایا! چقـدر از تـنهایی نفرت دارم. کاش همین حالا می آمد. پیش از آن که آن نیرو، به این اتاق داخل شـود. اما در حال حاضر اگر اصلاً به گلدان و به آن موجود فرا طبیعی فکر نکنم چه می شـود؟ باش ببینم که امروز چه دلخوشی ها وچه دلمشـغـولی هایی می توانم داشـته باشـم: باز خوانی نقـد مثبتی که بر رمانم نوشـته اند. تماشـای مسـابقات جام ملت های اروپا. وعـدهء وکیل دعوا که نامهء اعتراض آمیزی مبنی بر رد شـدن پـناهنده گی ام به شـعـبه ( IND **) وزارت عدلیه بنویسـد. دیگر چه؟ هـیچ. اما این دلخوشی ها چقدر حقـیر و کوچک اند؟ در عوض اضافه محصول گاز را تحویل نکرده ایم. دو صد یوروی خالص! همچنان، امروز باید بروم برای حاضری دادن. پنجشـنبه ها اگر زمین به آسـمان هم بچسـپد مجبوری بروی به یک شـهردور دسـت به نزد پولیس خارجی. یک سـاعت رفت و یکسـاعت برگشـت توسـط سـرویس. اردوگاه از پناهنده گان سـیاه وسـفـید و زرد و مسـلمان و هـندو و گبر و ترسـا لبریز اسـت. به اردوگاه که می رسی دیگر احسـاس بی هویتی نمی کنی چرا که در رنگارنگی این چهره ها و جامه ها، سـیاهی غربت را می بینی. رنگی راکه در پیشـانی هرکسی نشـسـته. تو هم که به آنجا رسـیدی دیگر جزئی از آن جامعه می شـوی. کسی به تو نمی گوید، بیگانه. بسـیاری ها را می شـناسی. برخی ها برایت دسـت تکان می دهند یا دسـتان ترا می فـشـارند. خدایا چه صمیمتی چه یگانه گیی. در قطار طولانیی می ایسـتی، قطار دو نفری. مردم ناراحت اند، بیقـرار و در تب و تاب اند. هـیاهو و سرو صدا ی زن و مرد به آسـمان رسـیده. همه انتظار می کشـند. در هوا چیـزغریبی موج می زند. چیزی مانند خشـم وتحقـیر. چیزی که پوسـتت را می شـگافـد ودر تنت نفوذ می کند. از انتظار خسـته می شـوی. سـرت را بر می گردانی به پهلو دسـتی ات لبخند می زنی. و باب صحبت را باز می کنی. مهم نیسـت که زن اسـت یا مرد. مهم نیسـت که زبانش را می فهمی یانه؟ در اینجا همه با زبان بین المللی حرف می زنند. با ایما واشـاره. مثلاً به آسـمان اشـاره می کنی و به ابر های سـیاهی که فضای اردوگاه را پوشـانیده و بدینترتیب باب صحبت را باز می کنی. نوبتت که رسـید کارت سـبز و کارت هویتت را نشـان می دهی. پولیس به سـر تا پایت نگاه می کند. چنان نگاه می کند که انگار سـرت را برمه کند و ذهنت را بشـگافـد. بعـد کارت سـبزت را تاپه می کنند و میروی پی کار وبارت. ملال انگـیز نیسـت تمام این ماجرا؟ دسـتی از زمین ترا می رباید، از میان دود و آتش وخون. بعـد به اینجا که آخرین نقطهء غرب اسـت پـرتابت می کند. ولی در اینجا حسـاب سـالهای جنگ وسـتیز غرب وشـرق را از تو می گیرند. می گویند باید بی گناه بود تا به مراد رسـید دلت می خواهد به آنها بگویی، به من نشـان دهـید چند تا آدم بیگناه را در زیر این چرخ کبود! وانگهی؛ مادامی که شـما خود تخم گناه را می پاشـید، بی گناهی یعنی چه؟ آیا این یک پرسـش انجیلی نیسـت؟ یک مسـأله یی فرا زمینی نیسـت؟

در همین افکارمسـتغـرق هسـتم. فراموش کرده ام که در اتاق نشـیمن چه اتفاق افتاده. خواب، نرم و آرام مثـل بخمل به سـراغم می آید. صدای باز شـدن دروازهء خانه را می شـنوم. باید حمیرا باشـد.....

* * *

خانه، آگنده از بوی اشـتها آور سـیر و پـیاز سـرخ کرده اسـت. صدای خفه ولی بغض آلود حمیرارا می شـنوم که در تـیلفون حرف می زند و برای دخترش می گویدکه درشـهرداری، سـوال های فروانی ازنزدش نموده اند اما بسـیاری پرسـشـهای آنان را نفهمیده و از روی حدس وگمان پاسـخ هایی به ایشـان داده اسـت. می گوید، نزدیک بود گریه کنم، چراکه از نگاهی که باهم رد وبدل می نمودند؛ معلوم بود که برایم نشـنالیتی نمی دهند. ولی یکی از آنها با دیدن چشـمان پـر از اشـکم گفت، ما که هـنوز تصمیم نهایی نگرفته ایم تو چرا پیش از وقـت گریه می کنی؟ بعـد عکس وپول را گرفت و گفت روز دو شـنبه سـاعت نهُ بیا. خدایا چقدر دلم می خواهد که کابل بروم. پیش خاله ات ...

چشـمانم را می گشـایم. خانه همچنان تاریک اسـت. نمیدانم چند سـاعت از روز گذشـته. سـگـرتم را آتش می زنم. و دود تـلخ آن را با ولع فراوان می بلعم. صدای سـرفهء خشـکی از سـینه ام برمی خیزد. حمیرا دروازهء اتاق را باز می کند؛ به طرف پنجره می رود. پـرده ها را کنارمی زند. پنجره را باز می کند. اتاق غرق در نور و هوای پاکیزه می شـود. حمیرا می گوید: چقدر می خوابی؛ روز حاضری ات اسـت. لحظه یی مکث می کند وبعـد با حزن و اندوه فراوانی می پرسـد، پنجرهء آشـپز خانه را دیشـب تو باز مانده بودی؟ پشـک ... اما صدای زنگ دروازه که بلند می شـود با عجله اتاق را ترک می کند. ازشـرکت برق آمده اند.دونفـرهـسـتند. میتر برق را می خوانند، مگر یک نفر کافی نبود؟ اما این مسـأله به من چه ربطی دارد. مگر نه آن که، امور مملکت خویش خسـروان دانند؟ باید اضافه مصرف شـده باشـیم. آهی می کشـم و برمی خیزم. از اتاق نشـیمن بدون شـتاب می گذرم. فراموش کرده ام که همین امروز صبح؛ صدای شـکسـتن یگانه شی نفـیس وقیمتی این خانه را از همین اتاق شـنیده ام.انگار هرگز چنین اتفاقی نیفتاده. سـر وصورتم را شـسـتـشـو می دهم، قهوه ام را بدون شـتاب می نوشـم. به صورت همسـرم که در آشـپز خانه روبرویم نشـسـته اسـت می نگرم. می دانم که چقدر غمگین اسـت، اگرچه ظاهر بی تفاوتی دارد. اما میدانم که به چه سـاده گیی غمگین می شـود و چطور در سـکوت می گرید. ازوی نمی پرسـم که درشـهرداری چه گذشـته، یا پشـک همسـایه چه گلی به آب داده؟ نمی خواهم گریه سـر دهد. حمیرا که گریه کند؛ خویشـتن را مقصر احسـاس می کنم؛ چه گناهکار باشـم چه بیگناه. می گویم حالا تصمیم قطعی گرفته ای برای کابل رفـتن؟ جوابی نمی دهـد. به سـرعت از آشـپز خانه بیرون می شـود. احسـاس می کنم که با رفـتن من بغـضش خواهـد ترکید و لحظات فراوانی خواهـد گریسـت.

لباسـم را می پوشـم. و از خانه بیرون می شـوم. هنوز چند قـدمی نرفـته ام که یادم می آید، کارت سـبز حاضری را فراموش کرده ام. برمی گردم. حمیرا را می بینم که دوان دوان به طرف من می آید. کارت سـبز در دسـتـش اسـت. خدایا این زن چه جواهری اسـت. اما چه عمری تلف کرده با آدم قـدر ناشـناس و بی احسـاسی مثـل من! به شـهر نزدیک می شـوم. به کوچه های تنگ، پرپیچ وخم و سـنگـفرش شـدهء آن می رسـم. ازکنار مجسـمهء کوچک مردی که کتاب گشـوده یی در دسـت دارد و با وقار همیشـه گی ایسـتاده اسـت، و از پیش روی سـوپـر مارکیت" البرتاین"، گلفروشی آقای هنری و پُسـته خانهء شـهر می گذرم ومی رسـم به جاده اصلیی که از وسـط شـهر می گذرد. آسـمان باز وگسـترده تر می شـود .کلیسـای عظیم وقدیمی شـهر چه اُبهتی دارد و مسـتی و خروش" راین"، چه شـکوهی. زنگ کلیسـا دو ضربهء پیهم می نوازد. شـهر جامه یی به رنگ نارنجی به تن کرده. رنگی که سـمبول ملی کشـور اسـت. بسـیاری ها پـیرهن یا جمپر و یا کلاه نارنجی پوشـیده اند. پرچم های سـه رنگ هالند بالای دروازه و پنجرهء خانه ها و مغازه ها در اهتزاز اسـت. با خود می گویم باید روز تاریخی مهمی باشـد. می خواهم ازکسی پرسـان کنم. اما ناگهان به خاطرم می آید که امروز تیم های فتبال هالند با جمهوری چـِک مسـابقه دارند. و لابد به همین سـبب این شـهر، درتب فـتبال می سـوزد.

موتر سـرویس به وقت معـین می رسـد. یک خانم ایرانی که رگشـایی در دسـت دارد، دوان دوان می رسـد. او هم برای حاضری دادن به اردوگاه می رود. در بالا کردن رگشـای پسـرش به سـرویس، کمکش می کنم. جوان اسـت و خوش برخورد.می گوید: مرسـی، قـربون دسـت شـما! سـرویس در این سـاعات روز تـقـریباً خالی اسـت، و کسی نیسـت که خلوت ترا برهم بزند. نمی دانم چرا امروز حتا برای یک لحظه هم چهرهء اندوهـناک حمیرا از نظرم محو نمی شـود. با خود می گویم به هـر قیمتی که شـود او را باید بفـرسـتم به کابل، به نزد لیلا. اگر نشـنالیتی گرفت که چه بهتر، در غیرآن از طریق پشـاور،همه می روند چرا او نرود. اما پول از کجا کنم؟ دسـت کم یک هـزار یورو. تکت رفت وبرگشـت طیاره و حوایج ضروری سـفر. باید از دوسـتی بگیرم. ولی از چه کسی. پول کمی نیسـت. چه کسی اعتبار می کند در این روز و روز گارِ غـدار؟ ناگهان به یاد روزبه می افتم. روزبه از پنج سـال به این طرف با خانواده اش در کمپ زنده گی می کند. بزرگ منش و جوانمرد اسـت. صدایم را خالی نمی ماند....

پس از حاضری به اتاق دوسـتم می روم. روزبه، خانه نیسـت. یادداشـتی برایش می گذارم وبر میگردم به سـوی خانه... شـاگردان مکتب ها، تازه رخصت شـده اند. هر کودکی یک پرچم یا کلاه پوپک دار یا پوقانه یی نارنجی رنگی در دسـت دارد. آنقـدر رنگ نارنجی از در و دیوار می بارد که مرا به یاد نارنجسـتان های با صفا و پاکیزهء وطنم می اندازد. در همان جا بود که با حمیرا آشـنا شـده بودم. مهمان پدرش بودیم و در زیر درختان نارنج حویلی بزرگ منزل اشـرافی شـان با هم سـخن گفتیم. نمی دانم چه چیز او مرا به سـویش کشـانید. زیبایی به خصوصی که نداشـت. اما جذاب بود ومتین. حرف که می زدم سـاکت بود وپـذیرا. به زمین نگاه می کرد وبا تکان دادن سـرش حرف های مرا تصدیق می نمود. حرکاتش طبیعی ودلپذیر بود. سـعی نداشـت تا بهتراز آن چه که هسـت خود را نشـان دهـد. دختر سـاده یی بود. ازدواج هم که کردیم از روی عشـق نبود. آن و قـتها اصلاً عشـق را نمی شـناختم. در جسـتجویش بودم. از زنان زیبا خوشـم می آمد اما چند روزی که می گذشـت فراموش شـان می کردم. گرفـتار عشـق هیچ زنی نشـده بودم. بسـیاری وقت ها فکر می کردم که عشـق تـنها در ذهن آدمهای عاشـق وجود دارد و واقعیت بیرونی ندارد. رابطهء من و حمیرا مانندرابطهء دو دوسـت راه و همراه بود. عاشـق هم نبودیم ولی در توالی یک زنده گی پـر از فـراز ونشـیب خانواده گی به همدیگر دلبسـته شـدیم، عادت کردیم. وهمین مگر موهبتی نیسـت در این غرب وحشی که به بسـیاری ها که برمی خوری، می شـنوی که زنش از نزدش طلاق گرفـته و یا دارد طلاق می گیرد.

در همین افکارنا بسـامان مسـتغـرق هسـتم که کسی مرا به نام صدا می کند. آقای " مگـدی Magdi " اسـت. مالک شـوارم فـروشی inxSph، پـیتزا هم می فـروشـد. مرد جوانی اسـت ازکشـور مصر. از طریق پسـرم که با او کار می کرد آشـنا شـده ایم. آدم دسـت و دل بازی اسـت. اصرار دارد که حتماً چیزی بخورم. اما من هیچ اشـتهایی ندارم. تـنها یک کولا می خواهم. رسـتوران تقریبا خلوت اسـت. مگدی می گوید، مردم پس از دیدن مسـابقه فـتبال می آیند و در باره برد وباخت بحث می کنند. زنی با دختر کوچکش می آید و پـیتـزا فرمایش می دهد. دخترک شـیطان وبازیگوش اسـت. با گلدان چینی روی میز بازی می کند. گلدان سـرخ رنگ و ظریفی اسـت و اندازش مرا به یاد گلدان نفـیس قـرمزیی می اندازد که در جایی دیده بودم. در کجا، هیچ یادم نیسـت. مادر دخـترک؛ گلدان را از دسـترسـش دور قرار می دهـد. اما دختر دسـت بردار نیسـت. دسـتش را دراز می کند. دسـتش به گلدان می خورد. گلدان می لغـزد. به زمین می افتد. صدای خفه یی برمی خیزد.گلدان پارچه پارچه می شـود و من زیر لب می گویم: اصل نبود. بدل بود.

* * *

سـرانجام به خانه می رسـم. حمیراخانه را رفت وروب کرده، همه چیز برق می زند. مثـل همیشـه برایم قهوه می آورد، مثـل همیشـه در برابرم می نشـیند. مثـل همیشـه از من می پرسـد که آیا کدام روشـنیی، خبر خوشی در بارهء قبولی ات پیدا شـده، نشـده؟... به چشـمان من که نگاه می کند، خاموش می شـود. انگار پاسـخ خود را دریافت می کند. به چشـمانش نگاه می کنم، نوعی اضطراب و ترس نا شـناخته یی درآن می یابم. می خواهم برایش بگویم که اگر نشـنالتی برایت بدهـند یا ندهـند، به هـر قیمتی که شـود، روانت می کنم به نزد لیلا.اما تیلفون زنگ می زند.برمی خیزد، می رود به سـوی buffet تا گوشی تیلفون را بردارد. روزبه اسـت. تیلفون را به من می سـپارد و اتاق را ترک می کند. روزبه می گوید، پیغامت را گرفتم. پول را فـردا برایت می رسـانم. مدتی باهم حرف می زنیم. محکمه در پـیش دارد. ولی ازهمین حالا می داند که جواب رد برایش می دهند. خدا حافظی می کنیم. و من رُمان " چاه بابل " را می گشـایم. دیشـب به اینجا رسـیده بودم که " مندو "، قهرمان داسـتان، همینطور که از چشـمانش آتـش زبانه می کشـید، ابیاتی ازغزل حافظ را برای معـشـوقه اش " فلیسـا " می خواند: طایر گلشـن قـدسـم، چه دهم شـرح فراق/ که دراین دامگهء حادثه چون افـتادم ...."

هنوز چند جرعه از قهوه ام را ننوشـیده ام. غرق خواندن هسـتم که ناگهان صدای بلند خُرناس کسی را می شـنوم. جهت صدا را تشـخیص میدهم. از اتاق مجاور اسـت. در چنین حالاتی که من مصروف می باشـم، حمیرا در آن اتاق غالباً به تماشـای تـلویزون و ویدو مشـغـول می شـود. نمی خواهـد که مزاحم کتاب خواندن یا نوشـتن من گردد. به نظرم می رسـد که حمیرا را خواب برده باشـد. گاه گاهی چنین می شـود.نمی خواهم بیدارش کنم. بعـد از آن همه هیجان به چند لحظه آرامش ضرورت دارد. بیدار که شـد در باره یی رویای سـحـرگاهی و رفتنش به کابل با او صحبت می کنم. بلی بگذار بخوابد. بگـذار راحت باشـد. شـروع به خواندن می کنم. بند دیگـر آن شـعـر را می خوانم: من ملک بودم و فـردوس برین جایم بود / آدم آورد دراین دیرخراب آبادم...

صدای خرناس بار دیگر بلند می شـود. به نظرم می رسـد که کسی گلوی حمیرا را فـشـار می دهـد. با شـتاب از جایم بر می خیزم. چشـمم به جای خالی گلدان چینی می افتد. آه از نهادم بر می خیزد. فاصله دو اتاق را در چند ثانیه طی می کنم. حمیرا را می بینم که بالای کــَوچ افتاده، از گوشـه های لبش کف سـفـیدی بیرون برآمده، پلکها باز اسـت اما چشـمانش نمی بیند، به سـختی نفـس می کشـد. در برابرش زانو می زنم. می گویم حمیرا، حمیرا بیـدارشـو. چشـمانت را باز کن. بیدارنمی شـود. چیغ می زنم. گوشـم را به قـلبش می گذارم. صدایی نمی شـنوم. قـلبش را با هـردو دسـتم فـشـار می دهم. دهنم را به دهـنش می گذارم. با تمام نیرو نفـسـم را به ریه هایش می دمم. روح و روانم به لرزه درمی آید. می دوم آب می آورم، آب را به دهنش می اندازم، به سـرو رویش پاش می دهم. چیغ می زنم. چیغ ها میزنم. کمک می خواهم.همسـایه ها می شـنوند. نمیدانم همسـایه ها از کدام راه می آیند و امبولانس را چه کسی خبر می دهـد. نیلاب وشـوهرش سـراسـیمه پیدا می شـوند، پسـرم نیز دوان دوان می رستد. صدای شـیون و مویهء نیلاب بلند اسـت. نیلاب نه تنها دختر بلکه بهترین دوسـت حمیرا اسـت. نیلاب پاهای مادرش را می بوسـد. دسـتانش را غرق بوسـه می کند. چیغ میزند، ازوی می طلبد که چشـم هایش را باز کند. امبولانس تـنوره کشـان سـر می رسـد. خانه پـر می شـود از نرس ها وداکتر ها و پلیس ها وهمسـایه گان دور ونزدیک. از پشـت پردهء اشـک چشـمم به پاکتی می افـتد که در کنار دسـت حمیرا قـرار دارد. پاکت را باز می کنم، تـوته ها و خرده ریـزه های گلدان شـکسـته را می بینم. دود از دماغم برمی خیزد. نرس ها ماسـک تنفـس را به دهان حمیرا نزدیک می کنند. اما من می بینم که حمیرا از من دور می شـود. دور تر می شـود و می رود در هـوا های بالا. آنقـدر دور می شود که به مشـکل او را می بینم. کوچک می شـود، کوچکتر می شـود. نقطه می شـود. سـتاره می شـود و من درتمام این مدت با بُهت غریبی نگاهـش می کنم.

برانکارد را می آورند. می خواهم فریاد بزنم که بردنش به شـفاخانه بی فایده اسـت، می خواهم به آنها بگویم که من با چشـمان خودم دیدم که حمیرا مانند رمیولوس خوشـگله از زمین بلند شـد، به هـوا های بالا رفت،کوچک شـد، کوچکتر شـد، نقطه شـد، سـتاره شـد ولی چگونه می توانم نیلاب راقانع سـازم یا پسـرم را که مانند مجسـمهء ابوالهول ایسـتاده و از فرط وحشـت می لرزد. درشـفاخانه دوکتوران با تمام وسـایل و امکانات خویش سـعی می کنند تا حمیرا را بار دیگر به زمین بر گردانند. می دانم که کوشـش عبثی اسـت و حاصلی ندارد. اما حرفی نمی زنم. شـب با درد و دریغ می گذرد. تمام شـب به حمیرا فکر می کنم. خدا یا چقـدر به او ضرورت دارم. کاش اینجا می بود، در پهلویم، تا زهر این لحظه های تلخ تـنهایی را با من تقـسـیم می کرد، مثـل همیشـه. اما جای او خالی اسـت. سـرد اسـت. در پهلویم که می بود، بسـیاری وقت ها به طرفـش نگاه نمی کردم. اما حضور زندهء او را حس می کردم. هر چند که نمی دیدمـش. چقدر گرم بود، چقدر مهربان بود وبا چه چشـمانی به من نگاه می کرد، درسـت مثـل یک دلباخته ... روز دیگر، دامادم شـتابان به شـفاخانه می آید. کاغـذی در دسـتش اسـت کاغـذ را به دسـت من می دهـد و می گوید، به شـهرداری رفـته بودم. به مادرم نشـنالتی داده اند. پاسـپورتش تیار اسـت. به کاغذ نگاه می کنم، فوتو کاپی پاسـپورتی اسـت که حمیرا باید خودش برود و تسـلیم شـود. درسـت در همین لحظه دوکتوران می آیند و گردن آویز حمیرا وحلقهء ازدواج مان را به من تسـلیم می کنند وبا تأسـف می گویند همسـرت سـکتهء مغـزی کرده، ولی آیا چنین ادعایی را می توان باور کرد؟
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
اکـرم عـثـمان

از آدميزاد تا گرگ


نادیده به آن سـیمای درخشـان و نام آور ادبی اقـتـدا کرده بودم و او را از صدق دل مربی و مرادم میدانسـتم. از دیرگاه داسـتانهای دراز و کوتاهی در رنگینامه های زیادی نشـر میشـدند و با تحسـین و آفرین خواننده ها مقابل می شـدند.

هوادارانش آن داسـتانها را هـمسـطح بهترین داسـتانهای جهان میدانسـتند و با اصرار و لجاج می گفـتند که او نه تنها مطرح ترین داسـتانـپـرداز افغانسـتان اسـت بلکه در گسـترهء کشـور های فارسی زبان هم بی بدیل و بی مانند می باشـد.

من با حرص و وام آن آفریـده های جادویی دشـوار فهم و پیچیده را میخواندم و سـعی میکردم به تـقـلـیـد از آنها قصه هایی بنویسـم ولی از همان آغاز کار کوتاه می آمدم چه معـما گونه، غامض و غیر قابل تقـلیـد به نظر میرسـیدند و پیچ و خم های شـان زنهارم میدادند که حـد نگهدار باشـم و نباید پا را از گلیم فراتر بگذارم.

می پنداشـتم قاید و پیشـوای نادیده ام در آن بالای بالا، بر تخت ابر ها قـلم بدسـت گرفـته و از جهانی اثیری و فوق تصور و تخیل سـخن میراند.

وقتی که یکی از آن داسـتانها را میخواندم فشـار ناشی از عـدم درک شـان عرق سـردی بر پیشـانیم می نشـاند و غـرق خجـلـتم میکــرد.

هـمینطور عکسـهای اسـتادم در حالات تفکر، تبـسـم، دسـت زیر الاشـه، بین درختها و گلها، کنار رودخانه ها و رودبار ها مثـل داسـتانهایـش مفـتـونم کرده بودند و ترغـیبم میکردند در همان اداها و پُـز ها مقابل دوربین عکاسی بایسـتم و چون او صاحب تصاویری فاخر و هـنرمندانه شـوم. لیکن بازهم به مراد نمیرسـیدم و آن نسـخه بدل ها، به تقلای زاغی میماند که چشـمش به خرام طاووس باشـد. بلاخره دل به دریا زدم و به عـزم دیدار و شـرفـیابی رویارویی شـمارهء تیلفون شـانرا چرخاندم. از آن سـو آوازی سـنگین و مؤثر« بلی بفرمائید! » گفـت. با ترس و لرز خودرا معرفی کردم و انگیزهء مزاحمت را به عرض شـان رسـاندم.

فـرمودند که در هـفـتهء جاری سـخت گرفـتارند اما پنجشـبه شـبِ هـفـتهء آینده می توانند مرا بار دهـند.

در فرصت مقرر خودرا به خانهء شـان رسـاندم و با احتیاط تمام در زدم. جوانکی متواضع و مؤدب دروازه را باز کرد و با کمال ادب گفـت: مثل اینکه با اسـتاد کار دارید؟

جواب دادم: به من وقـت ملاقات داده اند، میخواهم بزیارت شـان برسـم.

جوانک به داخل راهم داد و پیش و پس وارد مهمانهانه شـدیم.

اسـتاد را در حالی بر آرام چوکیی نشـسـته یافـتم که در پوسـتین ابلق و کشـادی فرو رفـته بود، شـبکلاهی کـُرشـنیلی تالاق طاس شـانرا زینت بخـشـیده بود.

از قـرینه دریافـتم که اسـتاد باید همان مرد میانسـال باشـد چه مابقی حاضران همگی جوان بودند و پائینتر از اسـتاد بر چوکی های معمولی نشـسـته بودند.

اسـتاد با صَولـَت* و تمکین خاصی بر صدر قرار گرفـته بود، تا به دو قـدمی اش نرسـیدم از جا تکان نخورد. سـر انجام نیم خیز شـد و به جواب سـلامم، عرب وار « علیک! » گفـت، دسـت و پاچه شـدم و دور تر از اسـتاد، بر میزکی نشـسـتم. اسـتاد پدروار با اشـارهء دسـت یکی از چوکی های خالی را نشـانم داد و مرا دعـوت به نشـسـتن کرد. اضطرابم دو برابر شـد. اسـتاد از پشـت عـینکهایی ذره بینی مرا به اصطلاح خوب چهره کرد! به اعـتبار صحبت کوتاه تیلفـونی ما با صدایی پیـرتر از سـن و سـالـش لنگر دار و شـمرده شـروع به صحبت کرد: خوب! که گفـتی میخواهی داسـتان نویس شـوی؟ مبارک باشـد. خوشـحال اسـتم که به جمع دوسـتان ما یک جوان علاقـمند دیگر زیاد شـده اسـت. اما باید بگویم که دراین ممکت هـنر داسـتان نویسی اولیـن مراحل خود را طی میکند و شـمار داسـتان نویسـان ما از شـمار انگشـتان دسـتهای ما فراتر نمیروند. اکثر این عـده هم رموز و تکنیک های داسـتان نویسی مدرن را یاد نگرفـته و چیز هایی می نویسـند که همه تفاله و نشـخوار نویسـندگان قـرن نزدهم اروپا اسـتند. ما به داسـتان نویس مبتکر و امروزی ضرورت داریم که روانکاو باشـد و به اعماق مسـایل توجه کند.

داسـتان مدرن عرض و طول، زمان و مکان و حدود و ثغـور نمی شـناسـد. هـنر جدید دریک آن می تواند تمام پهـنهء گیتی را در نوردد واز دنیا های فوق تصور و تخیل سـخن براند.

میخواسـتم اطاعـت مطلقم را با کلماتی شـاگردانه بیان کنم ولی زبان در دهانم کرخـت شـد، گفـتی لال مادر زاد بوده ام.

اسـتاد با زیرکی مرا دریافـت و گفـت: لازم نیسـت که همین حالا چیزی بگویی، میدانم که موافـق هـسـتی ما کار واجب تری داریم، نهضت ما سـرفصل یک اقدام تاریخیسـت. من مصمم هـسـتم از زیر همین سـقف و محدودهء هـمین چهار دیوار زمان حاضر را پشـت سـر بگذاریم و به پُسـت مدرن برسـیم. دیگر هـر پدیدهء مدرن برای طیران و جولان اندیشـه های ما کهـنه شـده. وقـت آن اسـت که از این طارم نیلی فراتر برویم و مقـیاسـهای منحط داسـتان نویسـان تاریخ زده و اسـیر پرامترهای دورانهای کلاسی سـیسـم، رمانتی سـیسـم،رئالـیسـم و حتی سـوررئالیسم را باطل کنیم.

درین حال یکی از شـاگردان قدیمی اسـتاد که پیوسـته اورا فـتحه میداد با دیده درائی از مرز ادب می گذرد و می پرسـد: حضرت اسـتاد، ممکن اسـت که در بارهء این سـورریالیسـم کمی بیشـتتر توضیح بدهـید تا هـمه روشـن شـونــد.

اسـتاد گلو صاف میکند و با وقار و آرامـش خاصی میگوید: عزیـزم، اگر راسـت بپـرسی این سـورریالیسـم بی معـنی و مزخرف که چند تا آدم بی اسـتعـداد و بی لیاقـت در پشـتش سـنگر گرفـته اند در اصل سـاخـته و پرداخـتهء سـینماگر هاسـت و تا حال خودرا تثبیت نکرده اسـت، اگر مکتبی در اواخر قرن نزدهم و اوایل قرن بیسـتم موجود بود ریالیسـم بود که دیگر دورانش گذشـته اسـت. عصر ما در اصل عصر نقـش آفرینی ابر مرد ها و ابر زنهائیسـت که پابند زمان های زمینی چون سـال و ماه و شـب وروز نیسـتـند، آنها حتی اسـیر زمان نوری هم نیسـتـند، آنها در گسـترهء زمان ذهـنی قـلم و قـدم میـزنند و کایناتِ مرئی و نامرئی را دریک آن درمی نوردنــد.

چند سـال پیش « البرتو موراویا » نویسـندهء ایتالوی از کابل دیدن کرد. در بارهء ادبیات با هم بحث هایی داشـتیم که برای او تعجب انگیز بود. او تمام نظریات مرا پـذیـرفـت و اقـرار کرد که هـرگز باور نداشـت که در کابل با کسـی از خود قـویـتـر مقابل می شـود.

در غـرب هـر دیـوانه ای هرچه بنویسـد با اسـتقـبال و تحسـین خواننده ها مقابل می شـود و به شـهرت و افتخار میرسـد؛ از جمله شـطحیاتی چون « اسـتفـراغ » اثر سـارتر و « بیگانه » نوشـتهء البرکامو به لعـنتی نمی ارزند اما همان خزعـبلات** در اروپا غـوغا برپا کرده اند ولی رمانهای من پشـت کندو پوسـیده اند و احدی لای شـانرا بالا نمیکند. مع الوصف نا امید نیسـتم. بالاخره مردم به تلافی مافات بر خواهـنـد خاست و مروارید را از خزف (*) و خرمهـره تفـریق خواهـند کرد.

تحت تأثـیـر همین حرفهای کلان کلان نه یک دل، بلکه صد دل در سـِلک مریدان اسـتاد در آمدم و تبعـیت از او را آویزهء گوش کردم.

اسـتاد هر جمعه شـب، جلسـهء ادبی تشـکیل میداد و به پرسـش های اهـل مجلس که هـمه از مریدان گوش بفرمان او بودند پاسـخ میداد. در ضمن در محافـل ادبی که هر چند گاه دایر میشـد مارا چون جیل بقه! یا حواری هایش با خود میبرد و برخ مجلسـیان می کشـید.

شـبی اسـتاد اعلام کرد که فردا محفـل نقـد داسـتان داریم، قـرار اسـت که یکی از داسـتاننویسـها بهترین داسـتانش را بخواند و دیگران در بارهء نوشـته اش نظر بدهـند. شـما هم باید با چنـتهء پُـر و ذهـنی آماده در بخش مناظره و تحلیل اثر، لیاقـت و کار دانی تانرا نشـان بدهـید. سـوالات شـما باید دقـیـق کارشـناسـانه و کاری باشـد. فرض ِ فهم و فراسـت یک منتـقـد نکته دان این اسـت که مو را از خمیر جـدا کند و سـره را از ناسـره.

این گفـته ها تـلوحاً میـرسـاندند که باید پـرسـشـهای ما کوبـنـده و گیچ کـننـده باشـند و نگـذاریم که اثر و صاحب اثر صحیح و سـالیم سـالون را تـرک بگـویـنــــد.

جوانیکه نزدیک ترین مرید و شـاگرد اسـتاد بود در غـیاب مولای ما گوشـزد کرد که او شـاهـد برگزاری محافـل زیادی از ایندسـت بوده اسـت. منظور اسـتاد آن بوده که شـاگردانش مانند تیغ جوهـر دار، خودرا نشـان بدهـند و به کشـف چنان خلاهایی در داسـتان مورد نظر بکوشـند که عـقل دیگر منتقـدان در یافـتن شـان قـد ندهـد.

گفـتم: ممکن اسـت قـدری روشـنتر توضیح بدهی، درسـت نفـهمیدم.

فی البداهـه جواب داد: بطور مثال زوالهء خمیر، تخـتهء آش بری، آشـگز، و کارد دراز و تیز والدهء ماجده را هـنگام بـریدن آش در نظر بگیر که با چه مهارتی خمیرِ تـنک شـده را زیر تیغ می اندازد و رشـته رشـته از هم جدا می کـنــد.

بهت زده شـدم و با شـگفـتی چشـمهایم را به چشـمهایش دوختم. گمان کرد که هـنوز منظورش را در نیافـته ام. با طعـن و تعریض گفـت: چه آدم هـفـته فهمی! خوب گوش کن که چه می گویم! در دکان قصابی، کوفـته گر، اول گوشـتِ سـرخی را بر کـنـدهء چوبی قـیمه قـیمه میکند و بعـد از آن به دهان ماشـین گوشـت میدهـد تا در لابه لای چرخهایش ریـز ریـز شـود و از آن طرف خوب کوبیده و مُـثـله شـده بیـرون آید. به این میگویند نقـد گوشـت سـرخی و به آن میگویند نقــد خمیـرِ تـُـنک شـده، فهـمــیدی؟ ملا شـــدی یا خیــــر؟

تعجـبم دو برابر شـد ولی به همان پیمانه توضیح بسـنده کردم. دو سـه سـاعت آن شـب را صرف سـاخـتـن سـوالهای دو مجهـوله و سـه مجهـوله کردم تـا در سـاعـت مقـرر طرح کـنم و داســتـانـســرا را به تـله بیـنــدازم.

سـرانجام مریـدوار و نوکـروار در قـفای مرشـد ما براه افـتادیم و چون مشـت پـوشـیده و هـزار دینار داخل تالار شـدیم.

رئیـس محفل بعـد از حمد و ثنای مسـوولان فرهـنگ و هـنر کشـور و اظهار قـدردانی از مقام برگزار کننده، از نویسـندهء مهمان تقاضا میکند که پـشـت میکروفون بیاید و داسـتانش را بخوانـــد.

داسـتاننویس لاغر اندام و خوش پوشی که ظاهـراً یا واقـعاً بیشـتر از سـی و پنج سـال نداشـت رنگ پـریده و اندکی ترسـیده به قـرائت نوشـته اش می پـرازد و با آواز لـرزان و گلوی خشـکـیده تقلا میکند که توجه حاضران را جلب کند. اگر از حق نگـذرم داسـتانـش از جهات زیادی شـنیدنی و در خور توجه بود. از موضوعی نیم سـیاسی و نیم عاشـقانه، داسـتان ِ بالنسـبه جالبی سـاخته بود. عـشـق و وظیفه در تقابل با یکـدگر پیش میرفـتـند و بیچاره عاشـق در کشـاکش این دو نیروی متضاد میکو شـید هم خرما و هم ثواب کمایی کند! معشـوقه دختر مرد خرپولی بود که سـایهء جوانهای تند و تیز و خونگرم را با تیر میزد و تشـنهء خون شـان بود اما دو دلداده چنان دلبسـتهء یکدیگر بودند که دختر بی ترس و بیم به پدرش اخطار میدهـد که اگر مانع ازدواجـش با آن جوان انقلابی نما شـود از خانه فرار خواهـد کرد و یا خودش را خواهـد کشـت. پدر که از دل و جان دخـترش را می پـرسـتید لاجرم گردن می نهـد و با جهزیهء هـنگفـت او را به خانهء خواسـتگار میفرسـتد.

بی تردید که تم یا موضوع داسـتان کلیشـه ای و باب دندان سـیاسـت روز بود و نمیشـد که بر آن ایراد نگرفـت، ولی طرح و توطئه، کرکتر سـازی، توصیفها و تصویرها، گره اندازی ها و گره کشـائی ها که با زبانی روان و سـچه و عاری از تکلف نوشـته شـده بود سـزاوار ترغـیب و تشـویق بــود.

به هر رنگی بود نویسـنده خواندن داسـتانش را به آخر رسـاند و از حضار کف زدنی نه چندان پـر شـور تحویل گرفـت.

در بخش دوم برنامه که بعـد از صرف نان چاشـت و سـاعـتی تنفـس آزاد، مهانان مسـلح با سـلاحهای گرم و سـرد، داسـتان نویس مادرمرده را بر میـز تسـلیخ می خـوابانـنـد و بـا کارد و سـاطور به جـانـش می افـتـنــد.

شـنونده ای با آواز مرغی و باریکی صدا میزند: آقای نویـسـنده! درسـت نفـهمیدم آنچه را که خواندی داسـتان بود یا گزارش ِ مطول اخباری، یا قطعه ای به ظاهر ادبی، یا حکایتی باب طبع عشـاق سـینه چاک مکتبی. داسـتان کوتاه قـواعـد و اصولی دارد که عـدول از آن کفــر نویسـندگیسـت، کاش شـما داسـتان تانرا برای اهل بیت می خواندید تا صدقه و قربان تان می شـدند و بخاطر تان اسـپند دود میکردنــد!

دیگری از کنج دیگر تالاربانک میزند: ماشـاالله، دلیری از این بیشـتر نمی شـود. چه ماهرانه مگس را با گلولهء توپ نابود کردید! آیا بهـتر نبود که مگس را با مگسکش می کشـتید؟ تذلیل یک سـرمایه دار، با خِسَـت(**) و دَنائـَت(***) پدرِ دختر، محتاج آن همه دلایل فلسـفی و منطقی نبود که آقای نویسـنده از آنها اسـتفاده کردند. این انتقاد که با خـندهء بلند حضار بدقـه شـد چنان نویسـنده را دسـت و پاچه کرد که رنگـش چـون گل چـراغ زرد شـد، گـفـتی نفسـهای آخــر را می کشـــــد.

تیر سـوم از تیر کش بالکه یا چوکرهء اسـتاد ما جهید. او به تقـلید از اربابش مطنطن و لنگر دار گفـت: اسـتعداد شـما قابل تمجید اسـت و لی آنچه را که ارایه کردید یک حکایت شـرین به سـبک قـدما بود. داسـتان مدرن ویژگی های دیگری دارد که با تأسـف از قلم افـتاده بود.

همیطور از چهار طرف رگباری از پرسـش های بی جا و بجا بر سـر نویسـندهء مظلوم باریـدن گرفـت و پاک سـرسـامش کرد.

دیگر از که تا مه از جوان تا پـیــر، از چاق تا لاغـر، از دانا تا نادان، از فرط خود نمایی شـگـفـته بودند؛ انگار لاشـخورهایی بر نعـش چسـپیـده اند. من هم که تنـور را داغ دیده بودم در آن مراسـم سـنگسـار شـرکت کردم و سـنگـدلانه فـریاد زدم: قـربان! کار بوزینه نیسـت نجاری! نوشـتهء شـما بجز داسـتان کوتاه هـر چیـز بود، واقـعاً که معرکه کردید!

حاضران باز هم کف زدند و موجی از خـنده و تمسـخر سـراپای تالار را به لـرزه انداخـت. با نیم نگاهی به سـوی اسـتاد، قـدر و قـیمت تبصره ام را از ایشان اسـتمزاج کردم. رضامندانه کله جنباند و از تهء دل وانمود کردند که حرفی برابر دل شـان گفـته ام.

باید با شـرمسـاری اعـتراف کنم که در آن احـتـفال به ترفـنـد هایی آشـنا شـدم که جـن ها هم از آنها سـر در نمی آوردند. رفـته رفـته دریافـتم که به غـیر از حلقهء ما، حلقه های متعـددی در شـهر ما وجود دارند که در رأس هـریک پیشـوایی به قـدسـیت پیشـوای ما وجود دارد که با کراماتـش حلقهء مریدان را می چرخاند و ارادتمندانـش را بـا رشـتهء محکم ِ یک تسـبیح دسـتگردان و دسـت آموز، به نخ کشـیده اسـت.

همین گونه در مرور زمان فـهمیدم که این جزایر و حـلـقه های فکر و ذکر و قـلمزن، تعـلیم و تعـلم و ارشـاد چون گوشـت و کارد دشـمن خونی هـمدیگر اند و رقابتی آشـتی ناپذیـر بین آنها جریان دارد. هـریک با فـتـیله و چراغ مراقـبند که در دیگری عـیب و نقصی پـیــدا نمایند و آنرا با کوس و کرنا چنان بزرگ کنند و دامن بزنند که تا آسـمان هـفتم انعکاس کنـد و گوش فـلک را کــــر نمایـد. اگر مجمعی از خود درخشـش نشـان میـداد فـوراً با تخریب و تـفـتـیـن مجمع دیگر مقابل میشـد و کارش به لجن می کشـید. و اگر از خود کاهـلی و کند پـویی بروز میداد، بی درنگ تاپهء بی عرضگی به او می چسـپـید و شـهـرهء شـهـر میشـد. اگر صاحب قـلمی از آن گروهک ها مقاله ای به چاپ می سـپـرد و یا کتابی منتشـر میکرد به سـرعـت برآن فی میگرفـتـند و از زمین و زمان صدا می برآمد که چرند اسـت و به لعـنتی نمی ارزد. به این صورت قـبرکن هـمدیگر بودنـد و تا رقـیبی را در حال فـترت میدیـدنـد به چابکی گورش را می کنـدند و با انداخـتن چند بیل خاک نامـش را از صفحهء روزگار می زدودنــد.

در هـر محفل نقـد شـعـر و نقـد داسـتان سـر دوسـه نفـر شـاعر یا داسـتان نویـس برباد میرفـت و از حیثـیت و اعـبار محروم میگـردید. آن گاه خرده گیر ها، فی بگـیـرها و عیب جوها چون گرگها بر نعـش هجوم میبـردند و پـوسـت از سـرش می کنـدنــد.

در آن نشـسـت هم بیـره های همه می خاریدند و ذایقهء گوشـت نرم و نمکین، یکایک مهاجمان و خرده گیران را تحریص کرده بود که هـرچه زودتر پوز های شـان را در حفـره های شـکم نویسـندهء مظلوم فـرو بـرند و با مکـیدن خون تازه و گرم تشـنگی بشـکـنـنـد. حـس پنهان و شـیطانی درنده خویی، قانون جنگل را بر قـرار کرده بـود. نمایـش کـین تـوزانــه، بی امان و بی مـدارا، مـیـدان بـزکشـی را به خاطر می آورد. هـر چـاپ انـداز و پــرســشـگری می کوشــیـد بُـز مُـثــلـه شــــده را بـــه دایــــــــــرهء « حــلال! » بـیـفـگـنــد.

بالاخره هـیچ جای سـالم برای داسـتان نویـس نماند. انگار پلنگی خون آشـام سـینه اش را دریده، خـرسی تیـز چنگال گردنش را شـکسـته، گرگی گرسـنه نیشـهای دندانش را در قـلب او فـرو برده، کفـتاری سـیاه جرده پـوسـت سـرش را کنده، گربه ای وحـشی جگرش را پاره کرده و روباهی محیل پاره ای از سـرخی گوشـت رانـش را حریصانه بریده و دوان خود را به بیشـهء خلوتی رسـانده اسـت.

آخـرِ سـر، دوتا لاشـخور که بر درختی قابو میداده انـد بربقایای نعـش هجوم برده و چشـمهای قربانی را بین خود قـسـمت کرده انــد.

سـرانجام نوبت تدفـیـن فـرا رسـید و رئیـس ما با بلاغـت تمام، اورادی را به صیغهء دعای مغـفـرت نـثــار شـهـیـد مُـثـله شـده کـرد و خـتـم نشـسـت آنــروز را اعـلام کـــرد

بدین گونه با همین کارسـتان ها، زمسـتان گذشـت و روز های آخر سـال فـرا رسـید. درسـت بیـادم نیسـت که در چندم ماه حوت اجلاس سـالانهء انجمن نویسـنده ها برگـزار شـد. دراین آخرین نشـسـت به پیشـنهاد منشی های بخش های مختلف، شـماری از کارگزاران از جمله خودم ارتقای مقام یافـتیم و به عضویت شـوای مرکزی که جایگاه خاصان و سـروران بود رسـیدم. مولای ما که ریاسـت افـتخاری جلسـه را بر عـهده داشـت شـمرده شـمرده خدمات به ظاهـر برجسـتهء مرا در راه پیشـرفـت ادبیات آفـرینشی بر شـمرد و رندانه بسـویم چشـمک زد. از آن چشـمک و ایمای معـنا دار دریافـتم که جناب مرشـد به تـلویح می گویـدم بی پـیـــر مـــرو بـــه خــرابـــات!

از هـمان دور با خم کردن سـر، نیمه تعـظیمی نمودم و افاده دادم که کماکان مرید حلقه به گوشـش اسـتم. در آن محفل تمام کرده ها و نکرده های انجمن، شـامل چندین مجلس تعـزیه، خاکسـپاری و یادبـود شـهدای صاحب قـلم جمعـبندی شـد و برای اجلاس پایانی تصمیم گرفـته شـد که بازهم به مرده های خوشـنام و زنـده های بدنام بپـردازنـد و هـر قـلمزن حد ناشـناس و موقع نشـناس را که بی تـَوَلا((*)) به مرشـد شـناخـته ای قصد فـراز آمدن داشـته باشـد زیر تیغ نقادان بیندازند تا برای ابـد شـوق نویسـندگی بر سـرش نـزنـد. در ضمن قـرار شـد از شـورای مرکزی دعوت به عـمل بیایـد تا نویسـندهء شـایسـتهء سـال را برگـزینـنـد و جایـزه ای اختصاصی را در اختیارش بگذارنـــد.

آخرالامر درتالاری بزرگ و چـراغانی رئیس و معاونان انجمن، هـیأت اُمَـناء((**))، منشی های جدید و سـرگله های گروهـک های نمیه مخفی و عـلنی گرد میز عریض و طویلی نشـسـتـند و به توضیحات رئیس جلسـه که شـرایط دریافـت جایـزهء بزرگ را بر می شـمرد گوش میدادنـد.

سـخنران بعـد از مقدمه کوتاهی گفـت که هـیأت رهـبری انجمن به ابتکار جالبی دسـت زده که ازهـر نظر شـنیدنی وجالب اسـت. امسـال برای نویسـندهء سـال جـایـزهء سـال به مبلغ پنجصد هـزار افغانی اعطا خواهـد شـــد.

اعلام این خبر هـیجان انگیز همه را تکان داد و در بین حضار ولوله افگـنــد. بار دیگر شـرارهء طمع و حرص بی پایان مجلسـیان زبانه زد و تقـریباً اکثر سـرشـناسان، کاندید دریافـت جایزه شــدنــد.

مــرشــد ما هم از قـافـله پس نمانـد و به عـنوان یک داوطلب نامدار ثبت نام نمود. بالآخره رأی شـماری انجام شـد و خلاف انتظار، خواهر مولای ما بیشـترین آراء اهـل مجلس را از آن خود کــرد.

چـشـمم برخـسار مرشـد ما بود. کــبــود شـــد، زرد شـــد، ســفـیــد شــد و خاکســتری شـــد. نخسـت انفـعــال و ســـرخــوردگی بر سـیمایش سـایه افگـند، بعـد از آن غـضبی مهـار ناشــدنی از چشـمایش فـوران کرد. مثـل فـنـر از جا جهـید و فـریـاد زد: در رأی گـیری تقـلب شـده، من قـبولـش نـدارم!

خواهـرش که نویسـندهء توانا و بزرگواری بود با متانت و آرامش خاصی گفـت: من از تمام کسـانی که به نفع این حقـیـر رأی داده انـد عـمیـقـاً سـپاسـگـزار اسـتم، ولی بخاطر برادر ارشـد، فـرزانه و فاضلم ترجیح میدهـم که از حق خود به منظور ایشـان بگذرم و از دریافـت جایـزه صرف نظر کـنـم.

به منظور رفع غـایـله، رأی گیری از سـر انجام شـد و پیشـوای ما جایـزه را از آن خـود کــرد.

دیگـر طاقـت نیـاوردم و تالار را تــرک کــردم.

نمی خواسـتم زود به خانه برسـم. مراسـم سـر بریدن خورشـید در کشـتارگاه مغـرب جرایان داشـت و خون تازه اش دامن آسـمان را سـرخـرنگ کرده بود. گفـتی داسـتان خوانده و تـقاص((***)) پس میدهـد. کوچه های زیادی را پشـت سـر گذاشـتم. هـوا بوی خون تازه میـداد. خودرا پیکر نیمه جانی زیر پـای ســتـوران سـوارانی یافـتم که چند سـال پیـش به قـصـد قـتـل عام مردم نیشـاپـور شـمشـیـر می زدند. از آن بالا صدای سـنگـیـن و شـاد امیر تیمور لنگ بگوشـم رسـید که خطاب به همرکابـش میگفـت: به به ! چــه هــوای روحـپـــروری، دلـم از عـطــر دل انگـیـــز ایـن خـون هــای تــازه شــگـفـتـــه شـــد! ਄

سـویدن ــ یون شـاپینگ 2/9/2004
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
مـلـکــه

مريم محبوب

بالاخانه پُـر نورشـده بود؛ و عـطر گل سـنجت اتاق را می انباشـت، و درون ملکه را می اشـوبید. ملکه در وسـط بالاخانه قـد راسـت ایسـتاده با تعـجب و حیرت زده هـوا را بوییـد و با اشـتیاق اطرافـش را نگریسـت و به بیرون خیـره شـد و با خود زمزمه کرد:

چه روز رشـنی! چه هـوایی!، بوی بهـشـت می آید . به نظر ملکه جهان دگرگون شـده بود و او رمز آنرا نمی دانسـت، رنگ قـیرین وزیرآباد در تاب ملایم و رنگارنگ پگاه ناپدید شـده بود. حـس و حال شـاد ملکه را به سـوی اُرسی کشـاند، دیگر صدای انفجار راکت نبود و دیگر بوی تـند خون و باروت سـینهء وزیرآباد را خفـه نمی سـاخت ملکه گوش به آرامش صبح سـپرد، شگـفـت زده در یافـت که دیگر صدی ناله و ناحـهء کوچگی ها بلند نیسـت هـمانطور که رو بروی آسـمان قـرار داشـت نگاهی سـریعی از پشـت اُرسی بالاخانه به انتهای کوچه انداخـت و دید که کوچه و دوکانها در خلوت صبح آرام ایسـتاده اند و دیگر کسی با چشـم گریه و سـینهء گداخـته از فغان نعـش و جـنازه یی را از کوچه عـبور نمی دهـد.

چه واقـع شـده بود؟ چه رُخ داده بود که اینگونه با نیرو و کشـش ذهـن و حواس ملکه را می نواخـت و در مجرا های قـلبش پر هـیجان و شـادیانه می کوفـت. این مگر خیال بود یا رویای سـبکبال جوانی که در تن او نفـوذ می کرد. و راه بلوغـش را سـبزینه می کاشـت.

باور ملکه نمی شـد که هـوا آنهمه پاک شـده باشـد و آسـمان بتواند در جلوه نورانی و شـفاف خود زنگ دل آدمی را بَرکند. ملکه در عـمر خود چنین هـوایی را ندیده بود و چنین آرامشی را هم بخاطر نداشـت. از هـمن رو بود که با رنگ آسـمان بیگانه شـده بود و فـراموشی ذهـن، زیبایی برهـنهء آفـتاب را برایش حیرت آور جلوه میداد. آسـمانی بود دریا دریا آبی؛ با کناره های آمیخـته در رنگ بنفـش که در شـفـق هـموار می شـد و هـزاران شـاخه نور از آن پنجه می کشـید و بدرو دیوار وزیر آباد می دمید. و آنجا که ملکه ایسـتاده بود با شـیفـتگی در حلول صبح حیران ماند بود. شـاخهء نور در شـیشـهء بالاخانه می شـکسـت و راسـت در چشـم او خانه می کرد. زندگانی گویی درذهـن ملکه سـر ازنو شـروع شـده بود. آفـتاب میرفـت که بدمـد . زندگانی میرفـت که در حـریر صبحگاه آغاز گردد. نگاه ملکه به پرده های ململ اُرسی لغـزید که با وزش ملایم نسـیم نرم تاب می خورند و نرم هـر طرف می رفـتند تا راه بکشـایـند که آفـتاب و نسـیم نرم پیشـترک آیـند و بالاسـر اتاق روی دوشـک های مخمل سـرخ جای گیرنــد.

ملکه خواب بود یا بیدار؟ مگر چشـمه یی در فـراز وزیـر آباد افـشـان شـده بود که این هـمه زمین و آسـمان را نورانی کرده بود. ملکه سـبک و پُرخیال از بالاخانه به برنده برون شـد. حالا هـمه جا زیر نگـینش بود. در آن پایین مادرش را دید که سـیخ در خوریچ تنور فـرو کرده و آتـش را می شـوراند چشـم اندازش را دید که میل زندگی درخانه های گلی و دیوار های تخـته یی وزیرآباد تب انداخـته و نسـیم درجنبش مواج خود آنها رامی نوازد و بیدار می کند. بدنهء برج قـلعه عمو رسـاله دار گُـل کاری شـده بود و شـیشـه خانهء آن در انعکاس امواج آفـتاب می درخـشـید. ملکه حـس کرد که گرما در سـاق پایهایـش می پیچـد آفـتاب کم کمک از دیوار برنده به زینه هایکه زیر پاهای ملکه بود مثل پارهء ابریشـم پایین می خزید سـایه را پس می زد و سـپیده را به سـر و صورت حویلی می ریخـت ملکه در برنده طوری ایسـتاده شـد که قـد و بالایش بتواند در آغـوش آفـتاب جا گیرد. قـاب صورتش خوشـحال از لطف صبح، نگاهـش روشـن و پُراشـتیاق از آنچه که در پیش چشـم او روئید. انگار می خواسـت خورشـید را بغـل گیرد. دسـت ها را گشـود با لهایش را باز کرد درد های شـانه و گردنش را با کشـش و تاب عـضلات نرم کرد. خورشـید در تنش دمید. ملکه دریافـت که آرام آرام در آفـتاب می شـگوفـد، رگ هایش باز شـدند. خون در رگان گردنش رویید . کاسـهء سـرش گرم شـد پوسـتش از طراوت صبح عـرق انداخـت، رخسـارش داغ شـده بود، نیـش آفـتاب در نرمی گوشـهایش خلید، لبانش آتش گرفـت، آفـتاب و بوی عـطر سـنجب مسـتـش کرد. ملکه چادر از سـر لغـزاند. موج مو ها را در پـس شـانه هایش رها نمود، و پیـشـانی و صورت و گردن به آفـتاب سـپرد. انگار اولین نفـس را می کشـد. سـر را بلند گرفـت، هـوای خورشـید را به ریه ها کشـید، چشـمان خـسـتهء ملکه در پهـنای آبی آسـمان شـسـته شـدند، چهـره اش از افـسـردگی بدر آمد؛ قـلبش مالامال نور شـد. ملکه رویـش زندگی را درخود حـس کرد و بخود آمد نگاهـش از آنجا که ایـسـتاده بود به زمیـن افـتاد و به پهـنای بی انتهای دشـت وزیرآباد که هـمه رسـیده و یکدسـت و مخملی به نظر می رسـیدند. گندم ها را دید که قـد کشـیده اند و خوشـه های سـبز را دید که ظریف و رقـصان با نسـیم صبحگاه شـوخی دارد و نهـر آب را دید که پهـلوبه گردهء گندم زاران می سـاید، سـر و شـانه و لبها می کوبد و پیچ می خورد و شـانه یی به زمین های عـمو رسـاله دار سـرازیـر می شـود. و شـاخه یی بدسـت چپ می پیچید و میرود تا به نهـر آسـیاب فـرو ریزد. پرنده یی را دید که با جفـتش در آبگیر کوچکی که از بازوی نهـر جدا شـده غـطه می زند و بال می شـوید. درخـتان سـنجت را دید که سـبز و رسـا شـاخ و برگ، رو به آسـمان عـطر افـشـان اند. بار دیگر آفـتاب را دید که در آن بالا می جوشـد و می درخـشـد و بر سـر و روی وزیرآباد گرد طلا می پاشـد. بچه یی خوردسـال نبی ی قـصاب را دید که گوسـاله اش را در سـایه سـار درخـتان سـنجت رها کرده اسـت . کودکان را دید که با هـیاهـو و غلغـله از تهء کوچه خیـز و جسـت کنان پیشـاپیـش داماد که ترو تازه از حمام برون آمده بود می دویدند. داماد را دید که با پیـراهـن و تنبان سـفـید، واسـکت گلاباتون دوزی شـده کلاه پـوسـت، ریش تراشـیده و بوت های جلادار شـانه به شـانه مرد ها رو به خورشـید پیش میروند. پیرم مردی منقـل آتـش در دسـتش اسـپند دود می کرد و سـلاوات می خواند و دعا میکرد.

از آنسـوی دیگر که چندان در دیدرس ملکه نبود سـرو صدای کودکان نزدیک و نزدیک تر می شـد و آواز آی مبارک بادا ! بلند و بلند تر می گشـت، صدای زنی را شـنید که خطاب به کسی می گفـت حمام مامور عـبدل زنانه شـده و خانوادهء عـروس، حمام را قـروغ کرده اند و عـروس را حمام می برند. صداهای که از تهء کوچه شـنیده می شـد کنجکاوانه اورا از برنده به بالاخانه و از بالاخانه به پام پُر آفـتاب کشـاند. ملکه در گوشـهء بام به تماشـا ایسـتاد و نگاه به کوچه افـگند، چـند زن چادری پوش دَور دخـتر کربلایی را گرفـته بودند. عـروس پوشـیده در چادری نو فـیروزه یی رنگ شـانه به شـانهء زنان پشـت به خورشـید و رو به حمام پیش می رفـت. زن میانه سـالی دایره بدسـتش می نواخـت و دعا می کرد و مبارک باد! می خواند و هـمپای عـروس و هـمراهانش از زیر کوچهء بالاخانه می گذشـت. آواز دایره بگوش ملکه نزدیک تر می شـد شـوقی در دل ملکه چنگ انداخـت ناگهان ملکه خیال کرد که اسـپند را بدور سـر او دود می کنند. کودکان بدور و برش می رقـصند و زنانی در هـمآهـنگی با آواز دایره کف می زنند و بیت می خوانند؛ حس کرد بخار گرم حمام از تنـش متصاعـد اسـت بسـوی دسـتان سـپیدش دید که در رنگ حنا گلگون اسـت. یکبار دید که در لباس سـپید و صورت گل انداخـته از شـرم و اشـتیاق، زنانی بدورش حلقه زده اند و با داماد دسـت بدسـتش میدهـند.

ناگهان ملکه با نگاه مردیکه در تهء کوچه سـر، رو به بالا گرفـته و به او خیره شـده بود به خود آمد. ملکه شـتابان خودرا از چشـم برهـنهء مرد پس کشـید، رفـت و از پناه دیوار برنده خودرا پنهان کرد. مادر ملکه از تندور خانه بیرون شـده بود، بسـتهء نان روی دسـتهایش پا به زینه ها گذاشـت و در حالیکه با گوشـهء چادر عـرق های پیشـانی اش را می سـترد رو به ملکه آواز برآورد:

ــ چه به سـیل ایسـتاده ای دخـتر، یخـنت چرا باز اسـت؟ دکمه هایت را بسـته کن.

ملکه دسـت وپاچه شـد؛ راه داد که مادرش از برنده بگـذرد. بوی نان گرم و بریان ملکه را از ته مادر به بالاخانه کشـاند. مادر صدا زد:

ــ تو امروز مکتب رفـتنی نیسـتی، موهایت را چرا چوتی نمی کنی؟

ملکه مسـت و گیچ از بوی نان و بوی نسـیم به بهانهء گرفـتن بکس مکتبش از پشـت اُرسی به بیرون کله کشـک کرد. کوچه خالی بود و مالامال آفـتاب و صدای دور و پـراگـندهء دایره را نسـیم از هم می ربود و به پیشـواز آفـتاب می پراگـند. پایان
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
شـراره

ببرک ارغـند



شـراره داسـتان کوتاهی از نوشـته های ببرک ارغـند داسـتان نویس مقـیم هالند اسـت . ارغـند این داسـتان را در سـالهای مهاجرت نوشـته اسـت. او به شـیوهء ریالیز جادوئی از ماجرای دختری بنام شـراره حکایت می کند که از چنگ گروهی از افـراد مسـلح در سـالهای جنگ داخلی فـرار میکند و برای حفـظ جانش از تجاوز افـراد مذکور دسـت به خود کشـی میزند. این داسـتان در زمرهء آفـریده هائی درغـربت از رادیوی بی بی سی پخش گردید و اینک طبق وعـده برگردان آنرا بصورت نوشـتاری برای تان تقـدیم می کنیم . اگر در طرز نوشـته و تحریر کلمات اشـتباهی رخ داده باشـد از محترم ببرک ارغـند و خوانندگان محترم پوزش میخواهـیم.



پنجرهء اپارتمانم را باز کردم. آمدم و با دل بی حال پهـلوی تابوت نشـسـتم، مادرم آرام آرام قـصه می کرد. هـمینکه آمد، نفـس نفـس می زد و صدایش می لرزید . هـمینقـدر گفـت که پشـت من می آیند گلون ِ پُـر و گرفـته ئی داشـت . داخل اتاق خود شـد و در را از عـقـب خویش قـلفـک نمود. صدایش را می شـنیدم که با خود می گفـت : مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مگر مرده ام را در آغـوش بکشـند. مادرم زار زار میگریسـت. و اشـک هایش مانند ژاله و باران فـرو می ریخـتند، چشـمهایش را با نوک چادرِ گاجش پاک کرد. و افـزود:

ــ اگر میدانسـتم که از دسـت آنان فـرار کرده اسـت . اگر میدانسـتم که از دسـت آنها خودش را می کشـد؛ می مردم اما نمی گذاشـتم این چنین شـود.

او در صورت پُـر چین و چروک خویش نواخـت :

من ِ کور شـده آنها را از بالا دیدم که با پاچه های پـریده از زینه های بلاک ما بالا شـدند. من کور شـده کلشـنکوف هایشـان را دیدم که به شـانه انداخـته بودند. من ِ کورشـده شـنیدم که هـمسـایه ها دروازه هایشـان را از ترس آنان تیز تیز بسـته کردند. من ِ کور شـده صدای دروازه ها را می شـنیدم اما چه میدانسـتم. من ِ کور شـده، من ِ کور شـده ... مادر های های گریست و گریسـت و. گریسـت . گفـتم:

ــ برو بخواب مر آرام بگـذار. تو که اورا نه کشـته ای، شـانهء تو هم که ضرب دیده اسـت برو بخواب، باز کاش با اشـک ها دوباره زنده شـود . مادرم اشـکهایش را پاک کرد کمرش را راسـت نمود و به اتاق دیگر رفـت . ومن سـرم را روی آن تابوت معصوم گذاشـتم، که مثل یک جسـم نورانی و مقـدس در وسط اتاق خوابیده بود. و بوی خود، بوی مرگ و زعـفـران از آن برمیخواسـت. و برمی خواسـت و بر می خواسـت.

****

دیدم دسـتهایش را بدو جانب باز کرد، چنان حالتی بخود گرفـته بود که گمان کردم میخواهـد پـرواز کــند. آرام آرام پیش پنجره رفـت، باد صدایش را محزونتر سـاخته بود. در برابر باد نشـست. با قـوت بیشـتری بوزیدن آغـاز کرد. و آسـتین های اورا به حرکـت در آورد؛ گفـتی باد در آسـتین هایش خانه کرده بود. آســتین هایش مثل بالهای یک مرغ بزرگ شـده بودند؛ خوشـرنگ، قـوی و اسـیری معلوم مشــدند. به نظرم آمدکه شـراره بال می زند، به نظرم آمد که روی سـنگی در برابر باد نشـسـته و بال می زند. گفـتی زور و توانائی خویش را برُخ باد می کشـد و بی خواند، و می خواند؛ و بال می زند و بال می زند . گفـتی سـازو صدای خفـتهء قـلب ها را بیرون میداد . یکـبار سـوی من نگریسـت و گفـت: تو هـم بال بزن . گفـتم من پری ندارم .

صدای بالهای شـراره بلند تر شـده بود، گفـت تو هم بال بزن. دیدم هـیزمی را زیر پالهایش انبار کرده بود روی هـیزم ها نشــسـته بود و بال می زد موهایش بدسـت باد افـتاده و مثل تاجی روی سـرش به اهـتزاز در آمده بودند. دیدم شـراره یک مرغ کلان شـده بود یک مرغ قـشـنگ و نهایت خوش رنگ و خوش آواز . باصدای بهشـتی ای میخواند و می گفـت:

تو هـم بال بخوان . من هم خواندم . گفـت: تو هـم بال بزن، دیدم من هم بال میزنم . شـهـپر های رنگینی به مثل او برایم دیدم از شـهپـر هایم خوشـم آمد؛ تیز تیز بال زدم .

شـراره می خواند و بال میزد ومی گفـت، تو هـم بخوان، تو هـم بال بزن، که امشـب شـب تولد من اســت . امشـب من هـزار سـاله می شـوم .

شـراره مسـت شـده بود. روی هـیزم ها در برابر باد نشـسـته بود. بال برهم میزد و سـرود میخواند. یکبار دیدم هـیزم ها آتش گرفـته بودند. شـراره میان شـعله ها بال برهم میزد و می خواند، و می خواند من حیرت زده میدیدم که هـیزم ها زیر پا هایش می سـوخـتند و خاکسـتر می شـدند، و از آن خاکسـتر ها چیزی شـبه یک بیضه شـکل می گرفـت، آن بیضه به گونهء یک تابوت بود، یک تابوت سـفـید و دراز؛ روی کوه های آتش نشـسـته بود . یک بار صدای شـراره را از میان شـعـله ها شـنیدم که بال می زد و بال میزد و آرام آرام می گفـت: این تابوت بیضهء من اسـت، و این بیضه تابوت من اسـت.

صدایش در اتاق می پیچید ومی پیچید ومی پیچید. حول زده بیدار شـدم، سـرم را بلند کردم، دیدم تابوت سـفـید شـراره به راسـتی مثل یک بیضهء بزرگ پیش رویم قـرار داشـت . و رگه های باریک خون زیر پوسـتش هـویدا بودند. دلم طاقـت نیاورد آرام آرام رفـتم و با دسـت های عـرقـدارم پارچهء سـفـید را از روی تابوتش کنار زدم، صورت جادوئی شـراره نمایان شـد، که مثل مهـتاب، شـیری رنگ بود، چشـمان رشـقـه ئی اش که خط های سـیاهی اطراف آن حلقه بسـته بودند هـنوز هم به آسـمانهء سـفـید اتاق دوخـته شـده بودند. صورتِ متبسـم، نمکی و بازی داشـت، چشـمانش به شـدت برق میزد و می درخـشـید و کنج دامن سـفـیدش از تابوت بیرون آمده بود و این صدا روی لبان گوشـت آلودش نشـسـته بود و تو هـم بخوان، تو هم بال بزن.

نمیدانم چرا برایش گفـتم: شـراره تو نمرده ای، تو بیضه ای، تو باز تولد می شـوی، هـزار سـال عـمر می کنی، هـزار سـال می خوانی و هـزار سـال مثل خـنده در لبهای مردم میدوی. این را گفـتم و مغموم و خواب آلود پارچهء سـفـید را دوباره روی صورت نیلی رنگش انداخـتم و سـرم را روی تابوتش گذاشـتم و به فـکر و اندیشـه فـرو رفـتم. غـیچک خاموش شـده بود و نینواز دیگر نمی نواخـت . و روزی که در راه بود پشـت کوه آسـمائی ذخـیره بود. گفـتی میخواسـت از صخره های آن بالا بیاید و به این منظور کمندی را به بام خانهء من انداخـته بود. و من رشـته های طلائی رنگ کمندش را می دیدم که بدیوار های خانه ام چسـپیده بوند.

****

یکبار صدای دروازه را شـنیدم که باز شـد. سـرم را بلند کردم . دیدم مادرم بود. با صورت رنگ پـریده ئی سـوی من می آمد . برایم شـیر آورده بود . پهـلویم نشـسـت و سـرم را در میان بازوان خویش گرفـت و با صدای شـبیه یک ناله بود گفـت هـمه ی شـب نخوابیدی . ناگهان چیغی کشـید و درحالیکه صورتم را در میان دو دسـتش می گرفـت، بصورت تکیده ام نگاه کرد وهای های گریسـت:

ــ ترا چه شـده اسـت ؟ چرا موهای سـیاهـت یک و یکبار سـفـید شـده اند؟ واه خدایا ! پسـرم راچه شـده اسـت ؟ واه خـدایا !...

مادرم گریسـت و گریسـت و گریسـت. نگو که من به اندازهء هـزار سـال پیر شـده بودم . گفـتی هـزار سـال با شـراره خوانده بودم. گفـتی هـزار سـال با شـراره بال زده بودم . گفـتی هـزار سـال پای بیضهء او به انتظار نشـسـته بوم . مادرم مویه کنان به سـرو صورت خویش زد وبا کمر دولا، های های کنان به اتاق دیگر رفـت.

از آن اتاق صدای هـمسـایهء ما می آمد که به طفل خویش می گفـت : سـرت مرگت را بمان و بخواب؛ آنها که ماتم دار هـسـتند تو چرا گریه می کنی.؟

آواز هـمسـایه در گوشـم پیچید و پیچید و پیچید ... سـر مرگت را، سـر مرگت را، سـر مرگت را بمان.

یکبار حیـرت زده دیدم که تابوت آرام آرام تکان خورد و بیضه به حرکت در آمد. و لـُخـتی بعـد درز برداشـت و درز برداشـت؛ و شـکسـت و شـکسـت، و عـطر مهَیجی از آن برخاسـت وبر خاسـت و برخاسـت و فـضای اتاقم را انباشـت و انباشـت . گفـتی اتاقم از عطرمنفجر می شـود .

لحظاتی متواتر مثل دیوانه ها به آن بیضه و به آن درز برداشـتن ها و آن شـکسـتن ها نگاه کردم. دیدم که چگونه جسـم بیضه پارچه پارچه از هم جدا شـدند و چگونه زلفان معـطر شـراره سـر از آن بیرون آورده اند. یکبار به نظرم آمد که لبخـندی روی لبان خشـکیده و زنگ بسـته ام زائیده شـده اسـت. بنظرم آمد که کف های دسـتهایم بهم شـقـیده می شـوند بنظرم آمد که مثل آدمهای مسـت رو به آئینهء دیوار اتاقم ایسـتاده ام و مادرم پهـلویم میباشـد او هم صورت خویش را در آئینه تماشـا میکند و من با خوشـحالی برایش می گویم :

مادر ! می بینی، نمی گفـتم شـراره برمی خیزد، شـراره برمی خیزد، شـراره بار دیگر تولد می یابد. و در آن حال صدای هـمسـایه در گوشـم می پیچـید و می پیچـید که به طفل خود می گفـت:

سـر مرگت را بمان و بخواب آنها که ماتم دار هـسـتند، تو چرا گریه می کنی.

بوی عـطر تند و مهَیج در فضا پـراگنده بود و صدای خودم به گوشـم می آمد شـراره برمی خیزد، شـراره بار دیگر تولد می یابد. و می شـنیدم که نی ای به سـرود در آمده بود و غـیچکی بلند بلند می خواند و مادرم با کمر راسـتی در برابر آئینه ایسـتاده بود و سـرو صورتش را تازه می سـاخت.□
 

ایرانی آزاد

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
29 نوامبر 2006
نوشته‌ها
990
لایک‌ها
5
اين دنيای مسخره

اکــرم عثمان



يوشـيه» مرد شـصت و هفـت سـالهء ايرانی ـ آشـوری آشـنا اســتم. او به دليلی که خود ميـدانـد زن نگرفـته و يک سـر و دو گوش تـنهای تـنها زندگی ميکــند.

وجه مشـترک من با او هـمزبانی، سـرگردانی و بيکاريســت. هر دو از کيسـهء دولت خـدادادِ سـويدن نان ميخوريم و نيـم نان و نيم نفـس را غـنيمت ميـدانيم.

قـرارگاه ملاقات ما در گـرما و سـرما فـرق ميکـند. بهار ها هـمديگـر را زيـر درخـتها می بينيم و زمسـتان ها در تالار ورودی بازارک پـر رونق منطقهء ما که هـوای گرم و نرمی دارد و ما درمانده ها را با پـيـشـانی باز اجازهء خوش نشـينی، تجـديد ديـدار و ملاقات با يکـديگـر ميدهـــد.

روزی به قصد خريد از آنجا ميگذشـتم که چشـمم به يوشـيه افـتاد. عاصی و کفـری ايسـتاده بود، تا مرا ديد صدا زد: محمد آغا، نگاه کن از آن پـدرسـوخـته ها هـيچکدام نيـامده انـد!

فهميدم که بر همه از جمله خودم دندان خايی ميکـند. احوالپرسی کردم و کنارش بر صفه ای سـنگی نشـسـتم. چـندی پيش بجای اين صفهء کوچک، درازچوکی خوش سـاختی موجود بود که سـه چهار نفـر بر سـرش می نشـسـتيم و در گرمای قصه های يکديگـر گرم می آمديم. ولی ديری نگذشـت که به امر زورآورِ خداناتـرسی تالار را از چوکی های باغی خالی کردنـد و ما مانديم و پا های به اصطلاح چلاق. يکی بر عصايش تکـيه ميکرد و ديگری تن رنجورش را به عـرادهء کوچک دسـتی که به بيماران معـيوب هـديه کرده بودند می سـپرد. دو سـه نفر پشـت به ديوار می ايسـتادند و از فـرط لاعلاجی آنقـدر پا به پا می شـدند که به گفت مردم هـرزه گو، خشـتک شـان تر ميشـد و کف های بوت شـان آلوده به ادرار ميگـرديـد.

ما، وبال گردن روزگار بوديم. به درد هـيچ چيـز حتی به دردِ اجل نيز نميخورديم و الا مدتها پيش سـراغ ما می آمد و کار مارا يکسـره ميکــرد.

معـمولاً يکی پی ديگر با تخ تخ و هـن هـن و فـش فـش خود را به قـرارگاه می رسـانديم و راسـت و دروغ لاطائلاتی می بافتيم. دم چاشـت دوباره به اتاقها يا بهتر اسـت بگويم به مغاره های خويـش بر می گشـتيم و زهـر و زقومی بالا می انداختيم تا نيم نفـس را مـدد برسـانيم و از نعـمت ديدار رفـقای هـمدل و همنفـس محروم نگـرديــم.

خلاصه چندی نگـذشـت که دو سـه نفر بَنای چابکـدسـت با مصالح بنايی سـر رسـيدند و در امتـداد ديوار، همين صفه های يکـنفره را برای ما سـاختند. بايد به حسـاب حقـشـناسی عرض کنم که آنها با نظافـت تمام روی صفه ها را با کاشی های آبی رنگی پوشـاندند و غم ماتحت آزردهء ما را هم خـوردند. خدا خيـر شـان بـدهــد.

از جمع ما نام يکنفـر « داود» اسـت. از دار دنيا سـهم او فـقـط يک بينی رسـيده اسـت که در هـفـت اقـليم بی مثـل و مانند می باشـد. نصف رويش را هميـن بينی پوشـانده اسـت. رفـقا در حضور و غـياب با طعـن و تحقـيـر او را داودِ جاپانی! خطاب می کنند اما داود برويش نمی آورد چه نه تـنها از نعمت شـنوايی محروم اسـت بلکه لال مادرزاد هم می باشـد. به اين صورت بکلی از بغض و کين خاليسـت و دوسـتان و دشـمنانش را با يک چشـم می نگــرد.

از قضای روزگار او يک زن سـالمند و پنج پسـر برومند دارد، ليکن تک تنها زنده گی می کـند.

سـالهاسـت که خانواده اش بر او چليپا گرفـته اند و جدای جدا بسـر ميبرند. داود خلای نبود آنها را با دو تا پـرندهء خوشـرنگ و کوچک پُر کرده اسـت. داود سـاعتها پای قـفـس مرغکهايش می نشـيند و با چنان اشـتياقی مشـغول نظاره می شـود که گفـتی چهچههء آنها را ميشـنود.

من و داود خيلی خوب هـمديگـر را درک می کنيم؛ اشـارات خاصی برای افهام و تفهيم داريم. بطور مثال دسـت به سـينه گرفـتن به معـنی سـلام ـ اعليک و ادای احترام اسـت. جنباندن سـر از چپ به راسـت و از راسـت به چپ به معـنی اسـتمزاج از چون و چند تندرسـتی می باشـد.

اگر انگشـت سـبابه را بطرف بالا بلند کنيم مراد توکل به خدا کردن اسـت و اگر با هـمان انگشـت به طرف زمين اشـاره کنيم ناخوشی و علالت مزاج را ميـرسـانـد.

«عزت خوری» همقطار موسـفيد لبنانی ما را مرض مهلکی تهـديد می کند. او را سـرطان گرفـته اسـت. چندی پيـش جراح قـسـمتی از پشـت و سـه انگشـت پايش را گرداگرد بريد تا بيماری را جلو بگيرد. از آن پس او با چوبهای زيربغـل راه ميرود و به ندرت سـری به قـرارگاه ميـزنـد.

ما چند نفـر به شـدت محتاج يکـديگر اسـتيم. همينکه چهار کلمه گپ بين ما رد و بدل می شـود احسـاس فـرحت می کنيم و همين مقـدار شـادمانی و آسـايش روحی مصداق کامل مثـل معـرفـيسـت که: زهـر آدم را فقط آدم دفع می کـند!

ديگر اينکه از چند روز به اينطرف يوشـيه گرانبار شـده اسـت. از نزديک شـدن به قـرارگاه پـرهـيـز ميکند و عـلت اين اسـت که واگون چرخ دار کوچکی را که عجوزه ای بسـيار نحيف را در خود جا داده اسـت بالا و پائين ميبرد و مظلومانه عـرق می ريـزد.

يوشـيه يک کوه گوشـت اسـت و از دور چون زن بارداری به نظر ميرسـد که آمادهء وضع حمل باشـد.

چندی بعد بار ديگر يوشـيه را سـبکبار و سـرحال يافـتيم. نرسـيده به قرارگاه از حدت شـادمانی دسـتهايش را به بالا انداخت و صدا زد: کف بزنيـد که بيغـم شـدم!

اين بار مثـل سـابق بی محموله و عـرادهء چرخدار آمده بود. پـرسـيدم: چه شـده، کجا گم بـودی؟

جواب داد: حتماً شـنيده ايد که موش در غار نمی گنجيد، جارو را هم به دُمش بسـتند. خواهـر بدبختم وبال گردنم شـده بود. چندين بار به حال اغماء رفت اما نمرد، گفـتی گربهء هفت دَم اسـت. باری مصمم شـدم بالـش را بر دهـنـش بگـذارم و بی غـمـش کنم ولی شـيطان را لاحول گفـتم واز قـتـل عمد خود داری کردم. بالاخره همين ديشـب عـمرش را به شـما بخشـيد و رفت جايی که بايد مدتها پيش ميـرفـت.

گفتم: يوشـيه، ترا هـرگز چنين سـنگدل فکر نميکردم. چه خوب شـد که دسـتت به خون خواهـرت آلوده نشـد.

پاسـخ داد: محمد آغا، از دل گرمت حرف ميزنی. اگر مانند من از يکصد و ده کيلوگرام چربو و دنبه و گوشـت اضافی تشـکيل ميشـدی حرفـت را پس ميگرفـتی. جان از جان جداسـت ـ هـرکـس برای خودش زندگی ميکـند.

قـُر گفتم و لب فـروبسـتم. ديگر ما مانديم و آفـت روزگار که از بام تا شـام نازل ميشـد و هر روز گلی به آب ميداد. هنوز، ماجرای خواهـر يوشـيه ورد زبان ما بود که دواد بيچاره مصاب به درد بيـدرمانی شـد. روزی کشـان کشـان خود را به ما رسـاند و بی مقـدمه کلاهـش را از سـرش برداشـت. . تمام موهای انبوه سـرش تکـيده بودند. با اندوه تمام چـند بار بسـوی زمين خواهد رفت خواهـد رفـت.

دو هـفـته بعـد جان به جان آفـرين سـپرد و دنباله رو خواهـر يوشـيه شـد. قـرار شـد مخارج تـدفـين داود را ادارهء سـوسـيال بپـردازد اما تا آنگاه احدی نميدانسـت که داود پـيـرو چه دينی بود. ادارهء سـوسـيال در انتخاب مقـبره برای او درمانده بود. عليـرغم جسـتجو، زن و فرزندانش را نيـز نيافـتـند. آنها بی خبر به کشـور ديگری کوچيده بودند. سـرانجام قـبرسـتان عـيسـوی ها را که عموميت داشـت و در دوصد متری محل اقامت ما واقع شـده بود برگزيـدنـد.

روز خاکسـپاری ما همه برای آخرين وداع تابوت داود را تا گورسـتان بدرقه کرديم. ماشـين حفاری گور عميقی برای او کنده بود. باران نيم روز پائيـزی الواح مقابر را غـسـل داده بود و زير اشـعهء آفـتاب بل ميزدند.

ابر ها کماکان آبسـتن بارانهای سـيل آسـا بودند و مانند فـيل های مسـت خاکسـتری درهم می پيچـيدند و دسـت و پنجه نرم ميکـردنـد.

از جنگلی که گورسـتان را در آغوش ميفـشـرد بوی تند برگ های پائيزی و گياه های وحشی بالا بود. درختها اين مادر بزرگ و خاکِ سـياه اين پـدربزرگِ آدمها ناظر برگشـت يکی از فـرزندان شـان به دامان خويش بودند و کاجهای تـناور با چنان فـَخـَامتی سـر بر آسـمان می سـائيدند که گفـتی با تغـذيه از شـيرهء جان و خون ِ جگر مرده ها چنان سـتبر و پـر شـاخ و بـرگ شـده اند. کارنامه ها و باور های آنسـوی حجاب مرگ در اعـداد کم رنگِ تاريخ های تولد و وفات خلاصه شـده بودند و هيچی و پوچيی دنيا را ميـرسـانـدنـد.

داود همان داود بود. برسـم عيسـوی ها او را با بهترين لباسـش که رنگ و روی رفـته و نيمداشـت بود در تابوت خوابانده بودند. آسـايشی جاودانه از سـيمايش خوانده ميشـد. بی کلاهی به او ميخواند و نبود عينکهايش او را معصوم تـر و بيگناه تر نشـان ميداد.

کشـيـش اوصاف عامی را که از بر کرده بود و نثار تمام جنازه ها ميکرد نثار داود هم ميکـرد: بدون شـک مرد خـدا خواسـته و عابد بود. حتماً نماز عـشـای ربانی را قضا نکرده و هر يکشـنبه خود را به کلـيسـا رسـانده اســت.

در اين حال يوشـيه بيخ گوشـم ميگويـد: چه دروغهای شـاخ داری! کـره خر همه را مثـل خودش خـر خيال کرده. داود نه لامذهـب بود و نه مذهبی. از چشـمهايش ميخوانـدم که از آمدن در اين خـراب آباد سـخت پشـيمان اسـت و با زبان بی زبانی ميگـويد: هـر انسـان تـنها به دنيا می آيد و تـنها از دنيا ميـرود و جنگ هفـتاد و دو ملت! بر سـر جيفهء دنياســت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از جيب كتش چند اسكناس تا شده را با كاغذها و كارتهايي كه لاش بود درآورد. پاكت كوچكي كه دستش بود كنار ترازو گذاشت. مرد ميوه فروش گفت: "دو و سيصد."

پسر چند اسكناس تا شده را بازكرد كه ديد چند تار موي طلايي لاي اسكناسهاي بود. بي حركت مانده بود. ميوه فروش نايلون نفر بعد را روي ترازوي ديجيتالي گذاشت، نگاهي به پسر انداخت و با انگشت اشاره‌اش دكمه‌هاي صفحه ترازو روبرويش را فشار داد و دوباره به پسر نگاه كرد كه به تار موهاي بين انگشتانش خيره شده بود. با صداي بلند گفت: "قابلي نداره."

"چند شد؟"

"دو و سيصد."

"بفرماييد." موها را داخل جيبش گذاشت و هر چه اسكناس دستش بود به ميوه فروش داد و او پول را پرت كرد داخل كشو: "به سلامت."

پسر كيسه بادمجان و پياز و سيب زميني را برداشت. از مغازه كه بيرون مي‌آمد، موبايلش زنگ خورد. نگاهي به صفحه گوشي انداخت و دكمه سبز رنگ را فشار داد و گفت: "سلام.

سر كوچه‌.

نه!

باز شروع كردي؟

تو راحتي. اون راحت نيست.

آهان.بله... تو نبودي صورتت چهار تا جوش مي‌زد, خودتو حبس مي‌كردي." پاكت ها را نگاه كرد. مكث كرد. به سرعت برگشت عقب. "چي؟"

رفت داخل مغازه. گفت: "گوشي." رفت جلوي سكوي ميوه فروش. كنار ترازو چيزي نبود. گفت: "آقا نايلون ا‌م!" سرش را به اين طرف و آن طرف مي‌برد: "يه پاكت اينجا بود."

ميوه فروش يكي يكي نايلونهاي مشتريها را روي ترازو مي‌گذاشت و دكمه‌ها را فشار مي‌داد. پسر به سرعت به سمت در رفت. خانمي خم شده بود و از خيارهاي بزرگ و نيمه پلاسيده‌ زير سكو برمي داشت. زانوي پسر به پشت زن خورد. زن برگشت. موهايش از جلو و پشت روسري‌اش بيرون ريخته بود. صورت تيره لاغر و استخواني داشت. پسر لحظه اي به موهايش خيره ماند. بعد رفت. زن گفت: "كوري!"

پسر خود را به پيرمردي كه ده قدمي از مغازه بيرون ‌رفته بود، رساند. پيرمرد نايلون سفيد كوچكي داشت كه پنج شش تا گوجه داشت. به دستهاي پيرمرد نگاه كرد و گفت: "آقا! من يه نايلون گذاشته بودم اونجا." با دستي كه موبايل را گرفته بود به مغازه اشاره كرد. پيرمرد نگاهش كرد.

پسر گوشي تلفن همراه را به گوشش چسپاند: "الو...الو." به صفحه گوشي نگاه كرد، تاريك بود.

دويد جلو ميوه فروش: "آقا! نايلونم!" ميوه فروش پوزخند زد. از توي كشو اش كيسه‌ اي درآورد. "اينه؟"

پسر پاكت اش را قاپيد و به سرعت بيرون رفت. دوباره تلفن اش زنگ خورد.

"سلام. ببخشيد.

ببين مي‌دونم تو راحتي... اون راحت نيست...دلش نمي‌خواد كسي ببيندش. تو نمي دوني"

جلو در خانه رسيده بود. سرش را بالا كرد. چند قدم عقب رفت و نگاهي به پنجره طبقه چهارم انداخت. پرده‌ها كشيده شده بود و لامپ خاموش بود. ابرو‌هايش را در هم كرد و گفت: "چي گفتي؟"

كليد را از جيبش درآورد و در را باز كرد.

"آره، آره هستم. زن ذليلم.. زپرتي‌ام. هر چي دلت مي خواد بگو. نمي تونم تنهاش بذارم. تو نمي دوني."

گوشي را از گوشش دور كرد. "بگو... بگو نه كه هيچ وقت نمي ‌گي!... اصلاً بگو داداشم مرده."

دكمه قرمز را فشار داد و موبايل را داخل جيب شلوارش گذاشت. لامپ راهرو را روشن كرد و پله‌ها را بالا رفت. به طبقه سوم كه رسيد لامپ خاموش شد. دوباره كليد را زد. جلو در پر از كفش بود و سر وصدا مي آمد. چند دقيقه مكث كرد. يكي از توي خانه گفت: "حالا يه آهنگ مي ذارم هيچكي نتونه بشينه."

پسر چند پله را بالا رفت. صداي موسيقي خيلي بلند شده بود.: "خوشگلا بايد برقصن!"

جمعيت داخل آپارتمان يك صدا داد مي زدند و هورا مي كشيدند. سرش را برگرداند سمت در طبقه سوم. پاكت از دستش افتاد و از پله ها پايين رفت. پسر رفت پايين. نايلون را برداشت و به سرعت بالا آمد. دوباره صداي هورا بلند شد. برنگشت. جلو در طبقه چهارم كه رسيد زنگ زد. چند دقيقه اي ايستاد. پاكت ها را پايين گذاشت. پاكت را دست چپش داد. هنوز كليد را داخل در نچرخانده بود كه در باز شد. دختر لاغر و ظريفي پشت در بود. روسري و پيراهن سفيد پوشيده بود. سلام كرد و دستش را دراز كرد طرف نايلون ها. پسر گفت: "خودم مي آرم."

"نه! مي تونم."

به هم نگاه نمي كردند. پسر يكي از نايلونهاي كوچك را دست دختر داد. وقتي دختر داشت نايلون را بر مي داشت، پسر به آرامي به گونه ها و بيني قرمز دختر نگاهي كرد. دختر به سرعت داخل رفت. پسر پاكت را داخل جيب كتش گذاشت، كيسه هاي ديگر را بلند كرد و وارد آپارتمان شد.

دختر توي هال نبود. پسر جلو در آشپزخانه رفت. چند لحظه اي همان جا ايستاد. دختر برنگشت. پسر دستي دستگيره در را از هر دو طرف گرفت و گفت:‌ "اين ديگه حسابي اوراقه. بگم صابخونه عوضش كنه."

صدايي نشنيد. در يخچال را باز كرد. دستهايش را روي دو زانو گذاشت و نگاه كرد. آب برداشت. گفت: "راستي." ليوان آبش را بالا كشيد. "جواب آزمايشاتو گرفتم. آقاي سعادتي مي گفت از هميشه بهتر بوده."

دختر زير لب چيزي گفت. نامفهوم بود.

پسر گفت: "نه! اين دفعه راست مي گفت." ليوان را روي كابينت گذاشت: "از قيافه ش معلوم بود."

رفت داخل هال و كتش را به چوبرختي آويزان كرد. پاكت را از جيش را درآورد. دستش را داخل نايلون برد و شي داخل نايلون را لمس كرد. زل زده بود به داخل نايلون. لبهايش تكان مي خورد. پاي راستش را به سرعت تكان

مي داد. ريشش را خاراند. دستش را توي موهايش كرد. عينكش را بالا زد. آشپزخانه را نگاه كرد. زير لب چيزهاي نامفهومي مي گفت و به در آشپزخانه نگاه مي كرد و به شيئ داخل نايلون. نشست. دستش را روي پيشاني اش گرفت. صداي زنگ تلفن همراهش بلند شد. به صفحه مانيتور گوشي نگاه كرد و بعد به آشپزخانه. همانطور كه سرش رو به آشپزخانه بود، يكي از دكمه هاي گوشي را زد: "الو... الو..." همانطور كه گوشي را روبرويش گرفته بود چند ثانيه متوالي دستش را روي دكمه قرمز گرفت. صفحه مانيتور خاموش شد. دوباره گفت: "الو... صدا نمي آد." باز به در آشپزخانه نگاه كرد. گوشه دامن سفيد زن را ديد كه سريع از كنار در رد شد.

تلوزيون را روشن كرد. يك سي دي از پاكت اش درآورد و توي سي دي پلير گذاشت و به پشتي تكيه داد و پاهايش را دراز كرد. به كارتنهاي گوشه اتاق نگاه كرد كه روي هم چيده شده بودند. گوگوش شروع كرد به خواندن. از آشپزخانه هيچ صدايي نمي آمد. پسر به صفحه تلوزيون كوچك خيره شد. برگشت و گفت: "نگين بيا دوستت داره مي خونه... نگين!"

نگين با حوله كوچك زردي در دست در چهار چوپ در پيدا شد.

پسر گفت:" بيا بشين." نگين حوله را روي در آشپزخانه آويزان كرد و آمد جلو و كنارش نشست زير لب با گوگوش زمزمه مي كرد. دختر به تلوزيون نگاه كرد و پسر به دختر.

پسر گفت:‌ "اين جا، جاي خوبيه. نيست؟"

نگين چيزي نگفت.

"اينجا كه دلت نمي گيره؟"

"نه." پسر روسري اش را عقب كشيد. گره روسري اجازه نمي داد عقب تر برود. پسر گره را باز كرد و به موهاي نگين نگاه كرد. نگين روسري اش را جلو كشيد. پسر آرام روسري را باز كرد. صورت نگين از قبل قرمزتر شده بود. پسر داشت روسري را بر مي داشت كه نگين دستش را گرفت. به نگين خيره شد. مژه ها و صورتش خشك بود اما چشمهايش قرمز بود و اطراف پلكهايش ورم داشت. پسر روسري را برداشت و سر نگين را جلو صورتش گرفت. روي زانو نشست و موهاي نگين را نوازش كرد. گيره موها يش را باز كرد و موها را پخش كرد. سر نگين را پايين داد و به پوست سفيدي كه روي كله خالي از مويش بود دست كشيد. آب دهانش را قورت داد.

"خيلي هم معلوم نيست.... اگه موهاتو جمع كني."

نگين گفت: "كدوم مو رو جمع كنم؟"

پسر گفت: "خب، همه ش دوباره در مي اد."

نگين اشكهاشو پاك كرد. پسر دستپاچه گفت: "آخه اينطوري كه نمي شه!"

نگين چيزي نگفت.

پسر گفت: "هر شب مي خواي واسه يه تيكه ش گريه كني؟"

گفت: "خوب. عوضش درد نداري."

نگين روسري اش را روي سرش كشيد. گفت: "خيلي غير قابل تحمل شدم. نه؟" بعد زل زد به چشمهاي پسر.

"اين چه حرفيه؟!!"

نگين گفت: "ديگه كور كه نشدم."

"خب آره!...مي دوني... اينجوري، يه جوريه... نصفش هست نصفش نيست."

نگين بلند شد: "چرا آيينه ها رو قايم ميكني؟ كجا قايمشون مي كني؟"

"من قايمشون نمي كنم."

"فكر كردي نمي فهمم؟ تو شيشه كه مي تونم خودمو ببينم؟"

"باور كن من قايم نكردم. شايد تو اون كارتنهايي باشه كه هنوز باز نكرديم."

پسر سري تكان داد و گفت: " من فقط گفتم اگه يه دست باشه بهتر نيست؟"

نگين ابروهايش را جمع كرده بود و با دهان نيمه باز به پسر زل زده بود. پسر به تلوزيون نگاهي كرد گفت: "مثل گوگوش."

"مثل كي؟"

پسر گفت: "خيلي بهت مياد ها!"

نگين گفت: "چي؟"

پسر گفت: "مثل گوگوش."

نگين ساكت نگاه مي كرد. پسر گفت: "ببين!" بعد گفت: "اونجا هست مي خونه! موهاش خيلي كوتاهه!"

نگين نگاهش را از پسر گرفت. پسر گفت: "مي خواي؟"

پسر گفت: "خيلي خوشگل مي شه ها!" مكثي كرد: "دوست داري؟" گفت: "حالا بذار امتحان كنيم... ببين خيلي خوبه ها!"

نگين موهاي طلايش را كه روي دوشش ريخته بود توي دستش گرفت. دستش را كه از لاي موهايش بيرون كشيد مشتش پر از مو بود. پسر ساكت بود. نگين گفت:"خوبه."

نگين گفت:‌" ديشب خواب محله قديمي مونو مي ديدم."

"كجا؟"

"محله مون. خواب ديدم جوبهاي وسط كوچه پر فاضلاب شده بود. همه محله رو آب برداشته بود. "

"چرا؟"

"آبش تمييز بود اما نمي دونم چرا مي گفتن فاضلابه. من تو آب بودم."

"منم بودم؟"

"نه فقط من تو آب بودم. نمي دونم بقيه كجا بودين." هر دو مكث كردند. "بهنام!" نگين سرش را روي پاي پسر گذاشت.

"جانم؟" بهنام صورتش را نوازش كرد.

"اگه تا سال ديگه اين وقتها خوب بشم...!"

"خوب كه مي شي."

"يه دختر قند عسل مي آريم. دهن همه رو مي بنديم."

"من يه دختر قند عسل دارم.. دو تا مي خوام چي كار؟"

"نه دختر خوبه. دلسوزه. راستي به مامانم چي گفتي؟"

هيچي راستشو گفتم."

نگين بلند شد: "گفتي؟؟؟!!!!"

"نه اونطوري. همه ش مي گفت مي خواد بياد. گفتم يه چيز بگم ديدت ترس ورش نداره."

"روسري سر مي كنم."

"نمي گه چرا تو خونه روسري سر مي كني؟"

"چي گفتي بهش؟"

"گفتم رفته استخر. آبش آلوده بوده."

"اون كه مي دونه من استخر نمي رم."

"حالا گفتم يه بار رفتي."

"پس باور كرد؟"

"چي مي گفتم؟"

"وقتي هم خوب شدم بهش نمي گم."

"نه نگو عزيزم."

"واسه سال داداشم از اين مقنعه هاي كلاه دار مي ذارم."

"خيلي خوبه."

"بهنام!"

"جانم."

" برام يه كلاه گيس قشنگ مي خري؟."

"حتماً"

"چه رنگي بخريم؟."

"رنگ مو هاي خودتو."

"نه يه رنگ جديد."

"اين رنگ قشنگترين رنگ دنياست"

نگين دستش را دوباره توي موهايش انداخت و وقتي دستش را بيرون كشيد پراز مو بود. گفت:"اصلاً بيا همين ها را دوباره بچسپونيم. الكي پول اضافه هم نديم." خنديد..

بهنام بلند شد و پاكت كوچك را بر داشت و دوباره كنار نگين نشست. گفت: "يه ملافه بيارم؟"

"بيار."

تلوزيون را خاموش كرد و ملافه سفيد را كف اتاق پهن كرد. نگين وسط ملافه نشست. بهنام گفت: "پشت كن."

نگين رو به صفحه خاموش تلوزيون نشست. بهنام از داخل نايلون وسيله فلزي سفيد رنگي در آورد. دو دسته بلندش را لاي انگشت اشاره و شصت دست راستش گرفت. و روي دو زانويش بلند شد. موهاي نگين را لاي انگشتهايش گرفت. آب دهانش را قورت داد. دستش را توي موهاي نگين برد و موها را بلند كرد و صورتش را روي طره مو گرفت. نگين سرش را بر گرداند. بهنام به صفحه خاموش تلوزيون نگاه كرد كه تصوير ماتي از هردويشان نشان مي داد. گفت: "صبر كن بايد قيچي بيارم."

بلند شد داخل آشپزخانه رفت و با قيچي بزرگ برگشت. نگين نگاهش مي كرد. بهنام قيچي را كنار سرش گرفت. مي خنديد و قيچي را تند تند باز و بسته مي كرد. گفت: "آرايشگر مشهور ايران و جهان وارد مي شود." نگين لبخند زد. بهنام تعظيمي كرد گفت: "خواهش مي كنم تشويق نفرماييد." نگين چشمهايش را مالش داد. بهنام نشست و گفت: "پشت كن."

نگين گفت: "خب برو اونور بشين."

بهنام گفت: "حالا تو برگرد."

نگين برگشت و رو به در آشپزخانه نشست. بهنام روي زانو نشست. موها راتوي دست چپش گرفت و قيچي را تو دست راستش. بلند شد. دوباره نشست. باز بلند شد. رفت صندلي آورد. روي صندلي نشست و به نگين گفت:‌" رو زانو هات بشين."

نگين گفت: "چقدر اُرد مي دي."

بهنام موهاي نگين را روي پاهايش گذاشت. آفتاب از نور گير روي موهاي طلايي نگين افتاده بود. بهنام با دو دست از كنار گوش نگين موهايش را با ملايمت سمت خودش كشيد و روي پوست خالي سر نگين گذاشت. لبخند زد. انگشتهايش را روي پيشاني نگين گذاشت و سرش را روي زانويش خواباند. نگين مقاومت مي كرد. بهنام موفق شد صورت نگين را روي زانويش بگذارد. نگين چشمهايش را بسته بود. گونه هايش خيس بود.

بهنام سر نگين را جلو داد و شروع كرد به قيچي كردن. موها دسته دسته روي ملافه سفيد مي افتادند. بهنام سر نگين را كاملاً جلو برد. وسيله فلزي نقره اي را برداشت. چانه نگين را به سينه اش چسپاند. از كنار همان قسمتي از موهايش كه ريخته بود. شروع كرد. وسيله فلزي قرچ قرچ از روي سر نگين بالا مي رفت، موها روي پاي بهنام و روي زمين مي افتادند. پشت سر نگين يكدست صاف مي شد.


http://www.kalagh.com/content.asp?post=1741
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
وقتي نمي نويسد فکر مي کند که مي نويسد وگاهي که مي نويسد انگار نمي نويسد. از هر کس که بپرسيد به شما خواهد گفت که او يک ديوانه است. فق فق . واق واق. هه هه. او مي داند که يک ديوانه است و با خود فکرهاي ابله هانه اي مي کند. او ديوانه است اما دماغش را با آستينش پاک نمي کند! نه به خاطر اينکه کار زشتيست چون لباس او آستين ندارد. دي دي ند ند نديدي. او گاهي با خودش آواز مي خواند. سريس تا وزغ کيس تو شر آنت تو نوق سري تاکينگ آنتخ نوق.... او آواز هاي فرانسوي را بهتر از فرانسوي ها گوش ميدهد. او گوشش از اين حرفها پر است و وقتي نفس ميکشد مي رنجد و وقتي مي رنجد خوشحال است! او دائم مي رنجد. چون نفس مي کشد. او فحش هاي زيادي از حفظ است اما تا به حال به کسي فحش نداده است. اگر از من بپرسيد او ديوانه ايست که فقط به خودش آسيب مي رساند. اوعاشق سيب است ولي وقتي مي خورد معده اش نفخ مي کند. مغز او از معده اش درشتر است ولي کار نمي کند. در مغز او افکاري است که هرگز در جايي به ثبت نرسيده و به نظر خودش بايد هر چه زودتر آنها را به ثبت برساند. او مي خواهد ثابت باشد به خاطر همين گودال کوچکي را در باغچه خانه اشان کنده وهر روز در آن دراز مي کشد و وقتي دراز مي کشد به آسمان نگاه نمي کند او مي ترسد که دلش تنگ شود او هم اينک مي گريد..........
http://www.kalagh.com/content.asp?post=1742
 
بالا