®êBë©A
کاربر تازه وارد
مشک را پر کرده ام و به کنار بنای نیمه کاره می روم .کارگرها سنگ می آورند . یکی تشنه است ، آب می خورد و مشک را پس می دهد .
-: "خجسته باد نوش ، کامران گردی معمار."
نگاه می کنم سنگ ها در جای خود قرار کیرند . گل درست می کنم و لعاب . کارگری روی خود را می شوید .
-: "معمار جان خنکای آب تو را سلام می گوید . "
کار امروزم تمام شده است . مثل همیشه به خودم می آیم و تکه تپنده ای را که در کنار جگر خونینم آرمیده است حس می کنم . تلخی روزگار زهره درونم را می جوشاند . به خود می گویم : "کی می توانم به سو.ی او روم ؟! شیرین منتظر غیرت و همیت من است . مردم داری و هنر کافی ام نیست . "گفته بود : بازوان تو و هیبت تمام تو به کوه می ماند ، هیچگاه گریزان نمی شوی ، تو تکیه گاه منی و خلوتگه نسیم درونی ام .
-: نه ، نه ، چندان که تو آرامش طوفان درون منی و منزلگاه درون منی آن که می تپد تویی نه قلب من .
فصل سبکبالان بود . پاییز . شیرین روی ترش کرده می رفت . کنارش رفتم ،
-: در این زردچهری که عقــــده های برگ را می شنوم و زوزه های باد را ؛ ،می خواهم به رخ تو نگاه کنم و مست شوم . مباد از من رنجیده باشی .
شال سفید او از موهایش عقب تر بود . سیاه و سفید رخساره او مرا به راه های جنـــون و لذت رنگ می برد . سیاه چون خاک مهربان و سفید مانند ابرهای هوا آرام . او همه فضا بود می رفت . باد بود و برگ می وزید . چکمه های کار هنوز در پایم بود . گله آبادی بالادست از کنارمان رد می شد .
آزاد بودم و در کار خود چیره ترین .خانه ها و برج هایی ساخته ام که یک سنگ آن را کسی یارا ندارد به آن ظریفی بگذارد . عید بهاران با هدیه ای از تراشیده های خود پیش او رفتم . شکل خود او بود . من او را از سنگ تراشیده به خود او دادم . نگاهم نمی کرد و می گفت : سعیـــــد تا کی می خواهی در کار خانه مردم باشی ؟ من منتظر روزی هستم بیایی و مرا در میان شادی زمین و آسمان به خانه ات ببری . من منتظر روز سفیدبختی خودم در کنار تو هستم .
هر روز پیش او می رفتم بهار با او دو نفر می شد . نگاه های بزرگ و نفس های لطیفش هوای دیدار را همچون باغ آبادی دامنه کوه ها می کرد . لحظه هایی که تپش مرا برای زندگی مرتب می کرد می گذشت . چند روز پیش گفت :عزیزم مهتر قبیله تو را به جشن مهرگان دعوت کرده بپذیر . او از هر که دعوتش را نپذیرد خشمگین می شود .
-: من با او و جشن های ساختگی کاری ندارم .همت من برای میهنم و مردمان آن فدا خیلی ها هستند که هنوز خانه ندارند . در پس توی کوه ها و دل دشت ها در تراش سنگ می باشم برای خانه مردمان . مرد کاری را ، مرد قبیله را چه کار در جشن و گذار !؟
-: ای نور آسمان در زمین و ای سیل بزرگی و مهر دریاب او به مهربانی و مردی کاری ندارد ، می خواهد ببیندت . اگر نروی کارمان سخت تر خواهد شد . و باید صبوری من به شب های بی تو ماندن ختم شود .
خود را آمــــــاده می کنم ، از کار دست کشیده ام و به جشــــن خانه می روم . می ایستم در کنار درخت بید واز دور به شعبده بازی و حرافی دلقک ها نگاه می کنم . کسی که شباهتی به سنگ های کوه دارد مرا صدا می کند .با او به مرکز سروصدا می روم . از لباس ابریشمی و انگشتان مرصع به انگشترهای زمرد و لعل کسی که مرا خوانده میان آن همه آدم معلوم است .
-: معمار ماهر ایالت ما به جشن فرزانگان و میهن داران خوش آمدی .بنشین .
این صدایی است که همه می شنوند .از تعارف و محبتش تشکر می کنم . آدم هایی مثل حیوانات به هم آمیخته زور آزمایی می کنند. دلقک ها می خندانند و زنانی جام در دست نیز نوشیدنی تعارف می کنند .پس از کلی همان آدم خوش پوش و مرتب به صدا درمی آید : جوان به من خبر داده اند تو هر روز به خانه شیرین می روی ؟
-: او نامزد من است و در بهاران تصمیم دارم که خانه بخت برایش بیارایم .
-: پس این طور ! تو آن قدر برازنده هستی که لیاقت چنان همسری داشته باشی .
-: از عنایات شما ممنون . من سعی دارم او را به بزرگترین محبت هایم بیارایم.
-:اما من مظمئن نیستم حتما به مقصود خود برسی . من دانی او خوبروترین زن آبادی های ایالت من است . قدر و قیمت فراوانی دارد . چگونه پدر و مادرش توانسته اند با وجود مشتاقان زیاد او را به مرد کم درآمدی مثل تو پیشکش کنند ؟
نمی دانم چه بگویم . انگار این مرد فرومایه مغرور به فکر ستاندن زنی جوان افتاده است و هوس شیرین من به سرش زده . یادم می آید شـــیرین دوماه پیش می گفت این مرد با خدمتگزارانش در سر چشمه او را دیده و حرف می زده اند . اما نمی دانستم چنین روزی با او همسفره ای شده و برای دادن جوابی محکم به او تقلا کنم .
-: قلبهایمان برای هم می تپد و زندگی ام را دوست دارم . هیچ زخمی به این زندگی نخواهد خورد . من نکهبان قفس عشق مان هستم .
-: چه قلبی ؟ تو یک معمار هستی و به سیمایت نمی آید ادای عاشق پیشه ها را در بیاوری .تو مرد سنگ و تیشه ای .
-: کنده ام سنگ و چیده ام سنگ . اما دلیل نمی شود که اندرونم سنگ شده باشد .
-:. معمار خوبی هستی . آینده روشنی برایت می بینم اما با این حرف هایی که می زنی برایت دلم میسوزد بهتر است از فکر عشق و شیرین بیفتی !
روشنی برای من زمانی است که شیرین در کنارم باشد . زمانی است که به مراد خود برسم . می گویم : شما برای عشقی که قرن ها ست در دل من است چنین می گویید ؟ از قضاوت آیندگان بترسید .
-: خجالت هم نمی کشی پیش ارباب و بزرگ تر از خودت این گونه گستاخی می کنی ؟
-: خجالت را اربابی باید بکشد که عشق ملتش را هم از آن دریغ می کند .
نمی توانم بلند شوم منتظرم جشن ساختگی مهتر تمام شود تا به این بهانه از این تشرف کثیف برهایم ارباب چیزی نمی گوید . جشن تمام می شود . بلند می شوم بروم . می گوید : من هدف اصلی ام از دعوت تو به این مجلس این بود که برای ما عمارتی را در بالادست آغاز نمایی .
از محـــــل آن که می پرسم از زمین ییــــلاقی که بالای باغ در امتداد کوه است می گوید .
...
نمی دانم چه جواب دهم . تا دو دقیقه پیش احساس می کردم به فکر رد کردن من از سر راه شیرین است . اما می بینم یک کار نان و آبدار به من پیشنهاد می کند . اما زمین او در بالادست پر از سنگلاخ است و زحمت زیادی را می طلبد . قیمت پیشنهادی مهتر را باید بدانم قرار می گذاریم در مـــــورد آن دوازده روز بعد صحبت کنیم . خداحافظی می کنم مهتر می گوید : امیـــــدوارم بتوانی به مقامات بالای معماری برســـــی و بتوانی در تاریخ این هنـــــــر نامی جاودانه از آن خود سازی .
-: امیدوارم !
اما عاشقان در این راه یک شهید داده اند !
===============
سعید زینالی-فرهاد مدرن
-: "خجسته باد نوش ، کامران گردی معمار."
نگاه می کنم سنگ ها در جای خود قرار کیرند . گل درست می کنم و لعاب . کارگری روی خود را می شوید .
-: "معمار جان خنکای آب تو را سلام می گوید . "
کار امروزم تمام شده است . مثل همیشه به خودم می آیم و تکه تپنده ای را که در کنار جگر خونینم آرمیده است حس می کنم . تلخی روزگار زهره درونم را می جوشاند . به خود می گویم : "کی می توانم به سو.ی او روم ؟! شیرین منتظر غیرت و همیت من است . مردم داری و هنر کافی ام نیست . "گفته بود : بازوان تو و هیبت تمام تو به کوه می ماند ، هیچگاه گریزان نمی شوی ، تو تکیه گاه منی و خلوتگه نسیم درونی ام .
-: نه ، نه ، چندان که تو آرامش طوفان درون منی و منزلگاه درون منی آن که می تپد تویی نه قلب من .
فصل سبکبالان بود . پاییز . شیرین روی ترش کرده می رفت . کنارش رفتم ،
-: در این زردچهری که عقــــده های برگ را می شنوم و زوزه های باد را ؛ ،می خواهم به رخ تو نگاه کنم و مست شوم . مباد از من رنجیده باشی .
شال سفید او از موهایش عقب تر بود . سیاه و سفید رخساره او مرا به راه های جنـــون و لذت رنگ می برد . سیاه چون خاک مهربان و سفید مانند ابرهای هوا آرام . او همه فضا بود می رفت . باد بود و برگ می وزید . چکمه های کار هنوز در پایم بود . گله آبادی بالادست از کنارمان رد می شد .
آزاد بودم و در کار خود چیره ترین .خانه ها و برج هایی ساخته ام که یک سنگ آن را کسی یارا ندارد به آن ظریفی بگذارد . عید بهاران با هدیه ای از تراشیده های خود پیش او رفتم . شکل خود او بود . من او را از سنگ تراشیده به خود او دادم . نگاهم نمی کرد و می گفت : سعیـــــد تا کی می خواهی در کار خانه مردم باشی ؟ من منتظر روزی هستم بیایی و مرا در میان شادی زمین و آسمان به خانه ات ببری . من منتظر روز سفیدبختی خودم در کنار تو هستم .
هر روز پیش او می رفتم بهار با او دو نفر می شد . نگاه های بزرگ و نفس های لطیفش هوای دیدار را همچون باغ آبادی دامنه کوه ها می کرد . لحظه هایی که تپش مرا برای زندگی مرتب می کرد می گذشت . چند روز پیش گفت :عزیزم مهتر قبیله تو را به جشن مهرگان دعوت کرده بپذیر . او از هر که دعوتش را نپذیرد خشمگین می شود .
-: من با او و جشن های ساختگی کاری ندارم .همت من برای میهنم و مردمان آن فدا خیلی ها هستند که هنوز خانه ندارند . در پس توی کوه ها و دل دشت ها در تراش سنگ می باشم برای خانه مردمان . مرد کاری را ، مرد قبیله را چه کار در جشن و گذار !؟
-: ای نور آسمان در زمین و ای سیل بزرگی و مهر دریاب او به مهربانی و مردی کاری ندارد ، می خواهد ببیندت . اگر نروی کارمان سخت تر خواهد شد . و باید صبوری من به شب های بی تو ماندن ختم شود .
خود را آمــــــاده می کنم ، از کار دست کشیده ام و به جشــــن خانه می روم . می ایستم در کنار درخت بید واز دور به شعبده بازی و حرافی دلقک ها نگاه می کنم . کسی که شباهتی به سنگ های کوه دارد مرا صدا می کند .با او به مرکز سروصدا می روم . از لباس ابریشمی و انگشتان مرصع به انگشترهای زمرد و لعل کسی که مرا خوانده میان آن همه آدم معلوم است .
-: معمار ماهر ایالت ما به جشن فرزانگان و میهن داران خوش آمدی .بنشین .
این صدایی است که همه می شنوند .از تعارف و محبتش تشکر می کنم . آدم هایی مثل حیوانات به هم آمیخته زور آزمایی می کنند. دلقک ها می خندانند و زنانی جام در دست نیز نوشیدنی تعارف می کنند .پس از کلی همان آدم خوش پوش و مرتب به صدا درمی آید : جوان به من خبر داده اند تو هر روز به خانه شیرین می روی ؟
-: او نامزد من است و در بهاران تصمیم دارم که خانه بخت برایش بیارایم .
-: پس این طور ! تو آن قدر برازنده هستی که لیاقت چنان همسری داشته باشی .
-: از عنایات شما ممنون . من سعی دارم او را به بزرگترین محبت هایم بیارایم.
-:اما من مظمئن نیستم حتما به مقصود خود برسی . من دانی او خوبروترین زن آبادی های ایالت من است . قدر و قیمت فراوانی دارد . چگونه پدر و مادرش توانسته اند با وجود مشتاقان زیاد او را به مرد کم درآمدی مثل تو پیشکش کنند ؟
نمی دانم چه بگویم . انگار این مرد فرومایه مغرور به فکر ستاندن زنی جوان افتاده است و هوس شیرین من به سرش زده . یادم می آید شـــیرین دوماه پیش می گفت این مرد با خدمتگزارانش در سر چشمه او را دیده و حرف می زده اند . اما نمی دانستم چنین روزی با او همسفره ای شده و برای دادن جوابی محکم به او تقلا کنم .
-: قلبهایمان برای هم می تپد و زندگی ام را دوست دارم . هیچ زخمی به این زندگی نخواهد خورد . من نکهبان قفس عشق مان هستم .
-: چه قلبی ؟ تو یک معمار هستی و به سیمایت نمی آید ادای عاشق پیشه ها را در بیاوری .تو مرد سنگ و تیشه ای .
-: کنده ام سنگ و چیده ام سنگ . اما دلیل نمی شود که اندرونم سنگ شده باشد .
-:. معمار خوبی هستی . آینده روشنی برایت می بینم اما با این حرف هایی که می زنی برایت دلم میسوزد بهتر است از فکر عشق و شیرین بیفتی !
روشنی برای من زمانی است که شیرین در کنارم باشد . زمانی است که به مراد خود برسم . می گویم : شما برای عشقی که قرن ها ست در دل من است چنین می گویید ؟ از قضاوت آیندگان بترسید .
-: خجالت هم نمی کشی پیش ارباب و بزرگ تر از خودت این گونه گستاخی می کنی ؟
-: خجالت را اربابی باید بکشد که عشق ملتش را هم از آن دریغ می کند .
نمی توانم بلند شوم منتظرم جشن ساختگی مهتر تمام شود تا به این بهانه از این تشرف کثیف برهایم ارباب چیزی نمی گوید . جشن تمام می شود . بلند می شوم بروم . می گوید : من هدف اصلی ام از دعوت تو به این مجلس این بود که برای ما عمارتی را در بالادست آغاز نمایی .
از محـــــل آن که می پرسم از زمین ییــــلاقی که بالای باغ در امتداد کوه است می گوید .
...
نمی دانم چه جواب دهم . تا دو دقیقه پیش احساس می کردم به فکر رد کردن من از سر راه شیرین است . اما می بینم یک کار نان و آبدار به من پیشنهاد می کند . اما زمین او در بالادست پر از سنگلاخ است و زحمت زیادی را می طلبد . قیمت پیشنهادی مهتر را باید بدانم قرار می گذاریم در مـــــورد آن دوازده روز بعد صحبت کنیم . خداحافظی می کنم مهتر می گوید : امیـــــدوارم بتوانی به مقامات بالای معماری برســـــی و بتوانی در تاریخ این هنـــــــر نامی جاودانه از آن خود سازی .
-: امیدوارم !
اما عاشقان در این راه یک شهید داده اند !
===============
سعید زینالی-فرهاد مدرن