ما پنج نفر بوديم تا همين چند وقت پيش. توي يک کوچه بن بست به دنيا آمديم، پوست ترکانديم، به ديوارهاي توالت هاي بوگندوي يک دبستان و راهنمايي يادگاري نوشتيم و با هزار دوز و کلک در امتحان ورودي يک دبيرستان آبرومند قبول شديم. اولين چيزي که بينمان جدايي انداخت، دانشگاه بود که ديگر زور زبان اشاره اي ساختگيمان و لوله هاي کاغذي بلند و باريکمان به تستهاي قرمز سرگيجه آور نرسيد.
تا قبل از آن، هر پنج نفر يا با هم بوديم يا اصلا نبوديم. توي يارکشي گل کوچک، يک تيم مي شديم، فيلمهاي ممنوع را با چشمهاي گردشده هم مي ديديم و وقتي به خيابان مي رفتيم، عرض پياده روهاي کوچک شهرمان بند مي آمد.
تنها اتفاقي را که براي چند ماهي از هم قايمش کرديم، عاشق شدنمان بود. تقريبن همزمان، هر پنج نفر عاشق شديم. هرکس بي آنکه به ديگري بگويد، شماره اي داد و گرفت و نامه اي و پيغامي و بعد تب و لرز و خوابهاي گناه آلود و قرارهاي دزدکي. مدتي گذشت تا يک نفر از ما چيزي را که مال يکي ديگرمان بود، توي اتاق معشوقه اش پيدا کرد و در عرض سي ثانيه فهميديم هر پنج نفر عاشق يک نفر بوديم و اشکهاي بي قراريمان بر سينه هاي يک نفر مي ريخت.
اولين سيگارمان را گيرانديم و به صرافت افتاديم چقدر ساده مي شود با يک سيگار مشترک، زخم خيانت عاشقانه را از ياد پاک کرد. آن شب بعد از ماه ها گفتگوهاي داغ، سراغ زني رفتيم که هر پنج تايمان را تبديل کرد به مرداني که ديگر فرق زنها و دخترها را با گوشت و پوست مي فهميدند.
دانشگاه براي همه جايي بود تا راههاي جديد عياشي را کشف کنند اما براي ما تقويمي بود که مدام نگاهش مي کرديم تا عيدي، ميان ترمي، تابستاني، يا هر تعطيلي چند روزه اي برسد تا برگرديم، دور هم جمع شويم، لبي تر کنيم و پولهايمان را به کاره ها و رنگهاي هم ببازيم.
زندگي بي دو چيز هيچ مفهومي نداشت: سيگار و پوکر. هنوز هم درست نفهميده ايم پوکر به خاطر ما پنج نفره اختراع شد يا ما چون مي خواستيم معتادش شويم، پنج نفر شديم. اين روزها هيچ کس نمي تواند نقش نيروهاي نامرئي را انکار کند.
هر کدام کاري گرفتيم و تا آن ماجرا حسابي دلگير بوديم که چرا همکار هم نيستيم اما بعد فهميديم اين هم مربوط مي شود به تاثيري که يک رفاقت پنج نفره مي تواند بر لگدپرانيهاي سرنوشت بگذارد.
دو نفر از ما زن گرفت: من و يکي ديگر. منتظر بوديم تا بقيه هم بگيرند، جمع پنج نفره بشود ده نفره و خوشگذرانيها دو برابر شود. چيز زيادي نگذشت که آن يکي، زنش ولش کرد تا برود خارج پيش قوم و خويشهايش و من يک روز که سفرم به شهري دور افتاده به لطف هواپيماهاي قراضه خطوط هوايي، عقب افتاد، وقت برگشتن به خانه ديدم رئيس شرکتي که زنم از مديرانش بود، چه شانه هاي پهني دارد و چقدر لطيف مي بوسد.
قسم خورديم ديگر عاشق نشويم. چون هميشه يک نفر بود که بر خلاف ما، ماهي يک بار برود حمام، شلوارش را تا زير سينه اش بالا بکشد، واکس زدن کفشهايش گناهي نابخشودني باشد و معشوقه ما همانطور که از آزادي حرف مي زند و تاکيد مي کند پول هيچ اهميتي ندارد، ناگهان حس کند آن يک نفر چقدر خانواده دوست و مرد خانه است و تو را بعد سالها بگذارد برود پيش چشمهاي يکي ديگر دوش بگيرد.
زندگي آنقدر خوب ادامه داشت که انگار ساعت، جايي روي چند عدد بي مصرف ثابت مانده باشد. ما بوديم، پنج نفره، آخر هفته ها، گردشي و بيروني و جوجه کبابي و شراب چند ساله اي و عشق هميشگي مشترکمان:پوکر، سيگار، پوکر.
آن روزها اگر کسي پيدا مي شد که مي خواست بداند خدا چه در مغزش بود که دو نفر را لخت انداخت توي باغ به آن بزرگي، ابلهي بود که حتي به اندازه يک دست بش هم ارزش نداشت.
همه چيز مي گذشت تا آن اتفاق افتاد و ما هنوز که هنوز است دنبال يک نفر مي گرديم تا داومان را کامل کند. آدمهاي زيادي را نشانده ايم از شهرهاي مختلف و حتي يک نفر ارمنستاني را که تخصصش دست خواني بود، اما هيچ وقت کسي که منتظرش هستيم، پيدايش نشد و شايد هم هرگز نشود.
يک روز گرم بود. تاريخ دقيقش نهم شهريور. تابستان ديگر آنقدرها ديوانه نبود و جان مي داد لم دادن زير باد کولر، حل جدول کلمات متقاطع و چرتهاي کوتاه پي در پي. تازه از سر کار برگشته بودم. چاي هنوز دم نکشيده بود که تلفن زنگ خورد. آنطور که زنگ مي زد، معلوم بود حامد است، اتفاقي افتاده و کاري فوري دارد. گوشي را که برداشتم، به ساده ترين شکل، بدون يک کلمه بيشتر و کمتر، خبرم کرد.
"نوبت احسانه... بيا بيرون"
و آنقدر با هم بوديم که بدانم يک ساعت ديگر بايد سر قرار باشم، وعده گاه ميدان شهرباني است و قرار است از آنجا برويم تا به خانواده اعدامي دلداري بدهيم. ساعت اعدام را هم تمام مردم شهر مي دانستند: تمام سرها ساعت پنج بعد از ظهر از چوبه دار بالا مي رفت.
تابستانها، اعدامها ساعت پنج شروع مي شد و تا شش مراسم ادامه داشت. شهر من، تابستانهايش از شش به بعد، بعد از گرماي پدر در آور ظهر زنده مي شود. آدمها مي ريزند بيرون، خريدها، ولگرديها و دلدادگيها. از حسن نيت ستاد برگزاري بود که ساعتي را انتخاب کرده بودند تا کسب و کار کاسبهاي خيابان اعدام به خاطر مراسم به هم نريزد. تازه به نفعشان هم مي شد. بعد از آن همه هيجان، هيچ چيز بهتر از خريد کردن نبود.
چاي را دم نکشيده خوردم، نصفه. مي ترسيدم توي خانه، شاشم بگيرد و خب قبول کنيد توي همچين مراسمي، رفتن براي شاشيدن، دور از نزاکت است. بهترين کت و شلوارم را پوشيدم. مشکي، دوخت لندن با پيرهني مثل برف سفيد و کراواتي سياه. کاديلاک هشت سيلندر شيشه دوديم را که جز براي مواقع حساس از خانه بيرون نمي آوردم، برداشتم و از آنجا که بين رفقا مشهور بودم به وقت شناسي، طوري رسيدم که تا آنها برسند فرصت داشته باشم سيگاري بگيرانم.
سر ساعت آمدند به جز مهدي که هميشه پنج دقيقه دير مي آمد. بهرام، مالک بزرگترين گل فروشي شهر زودتر از بقيه با خبر شده بود. نه به اين دليل که مهدي بيشتر خاطرش را بخواهد. بين ما اصلا اين چيزها نبود. فقط زودتر گفته بودش تا تمام سفارشهايش را بيندازد عقب و بتواند با تمام کارگرهايش در يک ساعت، عرقريزان، بزرگترين تاج گلي را که تا آن روز شهر ديده بود اما باز هم مناسب دوستمان نبود، بسازد. قرار بود تاج گل را با ماشين مخصوصي قبل از مراسم بياورند و تکيه بدهند به چوبه دار رو به جمعيت.
اگر به ما بود تاج گل را مي برديم خانه احسان اما از بخت خوبمان بود که مهدي به عنوان يکي از صاحب نظران ستاد برگزاري بيشتر از باقي ما به ريز و درشت کار، آگاه بود. اگر مهدي نبود ما به اين زودي نمي فهميديم احسان مي خواهد برود بالا. ستاد براي هيجان بيشتر که در آن سالهاي دلگير تنها دلخوشي آدمها بود، با پيکي مخصوص خانواده ها را خبر مي کرد. اگر اين رفاقت دور و دراز نبود، مهدي هرگز به خودش اجازه نمي داد پيش بالا دستيهايش رو بيندازد تا خبر، زودتر برسد. بيشتر از اين هم از دستش بر نمي آمد. روز مراسم را حتي مدير کل ستاد هم نمي دانست. ما در شهري مدرن زندگي مي کرديم و مراسم اعدام با روندي تصادفي با کامپيوترهاي پيشرفته ستاد، برنامه ريزي مي شد.
آخرين نفر که نشست با کمي مکث در را بست. توي صندلي عقب، بين دو نفري که نشسته بودند، حالا فاصله اي بود که قبلن يک نفر از ما پرش مي کرد. حرکت کرديم. آهسته. با سرعتي که مناسب موقعيت باشد و خاطرم نيست کدام نفر، اما يک نفر پيشنهاد کرد قبل از رسيدن سري به بستني فروشي قديمي بزنيم که مدتها بود پايمان از چهارچوبش نگذشته بود. هم از گرماي بعد از ظهر ها که توي کت و شلوارها بيشتر شده بود رها مي شديم، هم فرصتي بود براي مرور خاطراتي از روزهاي اول پاييز وقتي از مدرسه بر مي گشتيم و سر راه پشت ميزهاي رنگ پريده، بستني و فالوده اي مي خورديم. همه چيز مثل گذشته بود به جز مرد فروشنده که جاي پدرش آمده بود که حالا قاب عکسي بود به ديوار با نواري سياه.
سفارش داديم و نشستيم پشت همان ميزي که احسان جريان اولين بوسه اي را که از دختر همسايه گرفته بود، سالها پيش با آب و تاب برايمان گفته بود. به نوارهاي باريک آينه که بين سنگهاي مرمر ديوار بود نگاه مي کرديم و بفهمي نفهمي تن صدايش توي گوشمان مي پيچيد.
"هميشه فکر مي کردم آب دهن چندش آوره.. اما اونجا فهميدم از همه چي بهتره"
خوب يادمان بود چطور زبانش را روي لبهايش مي کشيد.
فروشنده آمد و بستني ها را روي ميز گذاشت. صدايش را صاف کرد و گفت:
" قراره اعدامش کنن؟"
و وقتي چشمهاي متعجب ما نگاهش کرد، شانه بالا انداخت و گفت:
"سادس... چهار تايين ولي پنج تا سفارش دادين"
و اينجا انگار با قراري قبلي تماممان زير گريه زديم.
بستني سنتي سفارش داده بوديم به عادت هميشه. هر پنج نفر، بهتر بگويم هر چهار نفر از اين بستني هاي رنگي ميوه اي بدمان مي آمد. مهدي گفت:
"بستني باباش بهتر بود"
من گفتم "اما فالودش از فالوده باباش بهتره"
شرط بستيم و چهار فالوده سفارش داديم که من شرط را بردم و قرار شد با پولي که برده بودم، شب برويم چلو کبابي عادل که آوازه اش در پايتخت هم پيچيده بود. از مغازه که بيرون آمديم، کنار مغازه کناري، پشت شيشه هاي آينه ايش ايستاديم و لباسهايمان را مرتب کرديم. عطر زديم و راه افتاديم.
حامد که سعي مي کرد بي خيال باشد، يک شاخه کوچک گل سرخ را گذاشت توي جيب پيش سينه اش و ما هم که همه ديديم خودمان را به نديدن زديم و تا برسيم سيگاري دود کرديم. جلوي خانه هنوز خبري نبود. نيم ساعت به مراسم، چوبه دار را مي آوردند و خيابان عريض واقعن مکان مناسبي براي يک اعدام بي نقص بود.
بهرام گفت :
"حجله رو مي ذاريم اينجا.... از سر خيابون ديد داره"
مهدي گفت
"همينجا گريه کنيم... تو خونه فقط نمک مي ريزيم رو زخمشون"
گريه کرديم. پنج دقيقه اي. تمام که شد من همانطور که با گره کراواتم ور مي رفتم و عرق دور گردنم را خشک مي کردم، گفتم:
"پخش آن لاين هم داريم؟"
و مهدي کمي دلخور جواب داد:
"ازت انتظار نداشتم... تا يه ربع قبل از اومدنم دنبال همين کار بودم"
و من با لبخندي و گذاشتن دست روي شانه اش دوباره دلش را بدست آوردم. حرف بي موردي زده بودم همين که با آن همه گرفتاري توي اين ساعت از ستاد آمده بود بيرون، نشانه رفاقتي بود که هيچ جاي دنيا، اين را بدون سر سوزن ترديد مي گويم، سابقه نداشت.
چشمهايمان که به حالت طبيعي برگشت، از پلکان جلوي خانه بالا رفتيم و در زديم. اينکه به جاي رفيقمان يکي ديگر در را باز خواهد کرد، اندوهگينمان کرد اما زور زديم و اشک نريختيم. در باز شد. پدر احسان، سياه پوشيده، با موهايي آشفته پشت در بود. ما را که ديد، دستش را گذاشت روي صورتش و بي صدا شانه هايش تکان خوردند.
سر به زير وارد شديم و گرفته، يکي يکي گفتيم:
"غم آخرتون باشه"
خانه را حفظ بوديم اما به رسم ادب متظر شديم تا پدر برود جلو راهنماييمان کند. توي پذيرايي، ليلا، خواهر کوچکتر احسان با بلوز دامني مشکي که تا روي زانوهايش مي رسيد، خوش آمد گفت. دست داديم و من که هميشه عقيده داشته ام براي نويسنده اي موفق بودن بايد ريز بين بود، ديدم حامد چند ثانيه اي بيشتر دست ظريف ليلا را توي دستش نگه داشت و انگار بيشتر هم فشار داد.
نشستيم. سه مبل بالاي اتاق خالي بود. يکي براي احسان، يکي براي پدرش و يکي براي مادرش. شايد تصادف بود که حامد طوري نشست که ليلا ناچار باشد بنشيند کنارش.
ليلا پذيرايي کرد. خرما و ميکادو هاي تازه اي که رويش گرد نارگيل پاشيده بودند. از گلويمان پايين نمي رفت اما برداشتيم.
چند لحظه سکوت کشدار. پدر گفت:
"اولاد خوبي بود... هيچوقت رو حرفمون حرف نزد"
من گفتم:
"تو همه چي خوب بود... هيچ کس نمي تونه جاشو پر کنه"
شانه هايمان تکان خورد.
احسان را آوردند. مادر و خواهر بزرگترش. هر کدام يک بازويش را گرفته بودند و تقريبا کشان کشان مي آوردنش. هميشه بين ما به شجاعت شهره بود. هيچوقت يادمان نمي رود شبي را که رفت تا صبح توي گورستان متروکه شهر خوابيد و هر چه توي جيبهايمان بود بالا کشيد. حالا به وضوح مي ديدم، مرگ، با آدم چه مي کند. آن هيکل يک متر و نود و سه سانتي متري شده بود هم قد مادرش و پهنايش، حاضرم شرط ببندم، نصف شده بود. نشستند. بي اختيار نگاهم رفت روي رانهاي تو پر پروانه توي جورابهاي نازک سياه که از زير دامن نه چندان بلندش بيرون زده بود و بعد روي چاک سينه اش که شده بود نيمساز هفت يقه اش. هميشه آراسته بود و حالا آراسته تر و اين نشان مي داد چقدر خوب مي تواند کمر دلتنگيهاي زمانه را بشکند.
مادر کيسه قرص هاي آرامبخش و خواب آور را گذاشت روي ميز عسلي، کنار مبلي که احسان نشسته بود. مشتي قرص را توي دهان پسرش ريخت و احسان بدون آب فرو داد. به زحمت گفت:
"خوش اومدين"
خنديد:
"کاش مي شد يه دست ديگه پوکر بزنيم"
و ما سردرگم بوديم شانه هايمان تکان بخورد يا بخنديم.
مادر با دستمال حرير گل دوزي شده اش، گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:
"خوب کردين اومدين...اگه پسرم مي ره، فکر مي کنم چهار تا پسر ديگه دارم"
گريست:
"چشم و چراغ خونه بود... تک پسر بود... افتخارمون بود"
بايد مي گفت افتخار شهر بود. تنها کسي بود که توانسته بود خودش را بکشاند آن سوي آب، از معتبرترين دانشکاه پي اچ دي بگيرد اما آنقدر عاشق داوهاي شبانه مان باشد که آنجا را ول کند و برگردد.
مهدي گفت:
"ستاد تا حالا همچين مورد بزرگي نداشته... اين يه مورد استثنائيه... از چوبه قديمي استفاده نمي کنه... يه چوبه جديد مياره"
پدر گفت:
"خدا عمرتون بده.. دلمو شاد کردين"
احسان خواست شوخي کند. متخصص اين بود که فضا را عوض کند. پيشرفت من به عنوان نويسنده اي که خوب فضا را مي شناسد تا حد زيادي مديون رفاقت چند ساله ام با او است.
"منو که نمي خواين مثل اون يارو کلبي با سيم بکسل بفرستين بالا"
يقين داشتيم بايد مي خنديديم. کمي خنديديم.
"نه قربونت... اما توپ هم نمي تونيم برات بياريم"
بيشتر خنديديم.
احسان به شدت تکان خورد و دستش را جلوي دهانش گرفت. مادر به سرعت بيرون بردش و ما چند لحظه بعد صداي آروغي طولاني شنيديم. ليلا دست حامد را گرفت:
"يه ساعت پيش روده و معدشو انداخت بيرون.. "
زل زد به چشمهاي حامد:
"درد داره؟"
حامد دست ديگرش را گذاشت روي انگشتهاي کشيده ليلا.
"نه ليلا خانوم.... با اون قرصا هيچ چيز نمي فهمه"
پدر گفت:
"آره دخترم.. آقاي دکتر درست مي گه"
حامد پزشک مشهوري بود.
برگشتند. مادر احسان را نشاند. قرصي را توي دهانش گذاشت و گفت:
"مثانش رو هم قي کرد"
حامد گفت:
"ديگه بهش قرص ندين... اينطوري کليه هاش سالم مي مونه"
احسان برگه اهداي اعضا را چند وقت پيش امضا کرده بود. حامد به همه اصرار کرد امضا کنيم اما من شخصا از اينکه مي ترسم، يک خواب ساده را با مرگ مغزي عوضي بگيرند و همه جايم را بيرون بکشند، هنوز مرددم. تجارت اعضا اين روزها پول خوبي دارد. گاهي به حامد حسوديم مي شود.
احسان نگاهش را اهسته روي ما چرخاند.
"وقتي شما هستين، خيالم راحته... سپردمشون به شما، قول بدين کارها درست پيش بره"
ما قول داديم.
پدر گفت:"بهرام خان، دسته گل چي شد؟"
" به موقع مي رسه... بهترين جنسو براش گذاشتيم"
"دستت درد نکنه... هزينشو حالا بدم يا بعد؟"
"قابل نداره... بذارين سر فرصت.. بعد از مراسم عزا و خاکسپاري که خداي نکرده کم و کسر نيارين... البته واسه شما تخفيف ويژه داره"
پروانه برايمان چاي آورد. زني را آورده بودند با يک سماور خيلي بزرگ. چند ساعت ديگر اينجا حسابي شلوغ مي شد و ما بايد زودتر اعلاميه اي براي رفيقمان چاپ مي کرديم. نگفته معلوم بود که من بايد يکي از آن متنهاي تکان دهنده ام را براي دوستمان بنويسم. پروانه، سيني چاي را که پيشم گرفت باز هم نتوانستم به آن هفت جادويي نگاه نکنم. شايد فهميد. شايد هم نه.
احسان خواست چيزي بگويد، صدايش در نيامد. فکر کرديم تارهاي حنجره اش هم بين دل و روده اش بيرون افتاده. صدايش را صاف کرد و چيزي شبيه به صدايش در آمد:
"حامد جون.. مواظب خواهرم باش"
ما جا خورديم اگرچه توي اين سالها عادت کرده بوديم به اينکه احسان مي توانست به سادگي تابو ها را بشکند. توي شهر ما رسم نبود، يعني اصلا حرف نگو بود، که يک نفر با خواهر رفيقش ازدواج کند. اما حالا که احسان مي رفت شايد بهتر بود اين کار اتفاق بيفتد تا هم شهر جلوتر برود هم رفيقمان شاد باشد که باز هم توانسته چيزي را بشکند. حامد دست ليلا را گرفت.
"غلامش مي شم"
رو کرد به پدر:
"البته اگه شما اجازه بدين"
پدر لبخند زد:
"مبارکتون باشه... بعد چهلم با آقاجان و خانوم والده تشريف بيارين، صحبت کنيم"
ليلا سرش پايين بود و سرخ شده بود.
"حالا هم بهتره برين تو اون اتاق حرفاتونو بزنيد"
حامد و ليلا رفتند.
"بهرام خان... مي دونم مربوط به کارتون نيست، اما آشنايي چيزي ندارين بگين چند تا کيسه برنج مرغوب و سيب زميني و گوشت و از اين چيزا بياره؟"
به هق هق افتاد:
"عروسيشو که نديدم لااقل بذار عزا عزمونش آبرومند باشه"
بهرام رفت کنار پدر و قول داد بهترين اجناس را با قيمت خريد برايش بياورد.
احسان رنگش بيشتر پريده بود و مدام به ساعت ديواري نگاه مي کرد. ديگر چيزي نمانده بود. وقتي موبايل مهدي زنگ خورد فهميديم ديگر دارند چوبه را مي آورند و صندليها را در رديفي دور از ازدحام براي مقامات شهر مي چينند.
آهسته حرف زد و حتي بلند شد رفت آن طرف تر. وقتي برگشت با شادي مژده داد:
"قراره اين خيابون رو به اسم احسان کنن.. حتي اگه شهرداري موافقت کنه مجسمشو توي ميدون سر خيابون مي ذارن"
احسان عميقن شاد شد و پدر پيشاني پسرش را بوسيد.
"هميشه باعث افتخار ما بود"
مهدي جايش را با بهرام عوض کرد.
"يه سري کارهاي قانونيه که بايد انجام بشه... پدرجان شما لازم نيست بياين ستاد... اينقدر به گردن ما حق دارين که من خودم چند نفر رو مي فرستم فردا اول وقت پيشتون"
صحبت از مقرري ماهانه اي بود که به خانواده اعداميها پرداخت مي شد و همينطور لوحي به نام پدر که در آن از او به خاطر پرورش فرزندي شايسته تقدير مي شد.
پدر گفت:
"آقا مهدي، امکانش هست به جاي مقرري، اون تيکه زمين بالاي ده زمينو که اون سري با هم ديديم به اسمم کنن؟"
مهدي چانه اش را خاراند:
"سخته... اما روي چشم... حرف شما رو نميشه زمين گذاشت"
احسان سرش افتاده بود يک طرف. دهانش باز بود و زبانش بيرون زده بود. تاثير قرصها بود يا ترس مرگ نمي دانم. کمي دلخور شدم. بايد قدرت بيشتري نشان مي داد. لااقل چشمهايش نبايد اينطوري چپ و راست مي شد.
پدر گفت:
"ديشب عمش از دبي تلفن زد.... گفت احسانو خواب ديده... نشسته بوده تو يه باغ بزرگ با يه لباس سفيد... بهش گفته عمه جون مي دونم فرصت نداري... لازم نيست بياي.. مي دونم چقد دوسم داري... به مامانم بگو من اينجا راحتم... بگو خيلي غصه نخوره"
و دوباره اشکها روي گونه هايمان راه افتاد.
حامد و ليلا برگشتند و مسلم است که از چشمهاي تيزبين من نويسنده پنهان نماند که سگک کمربند حامد به اندازه يک سانت جابجا شده. حامد کارهاي زيادي توي پزشکي کرده بود. يکي از اين کارها اختراع متدي جهاني بود به نام سکس درماني که از پس هر مرضي بر مي آمد به جز سرطان پيشرفته ريه. احسان وقتي گونه هاي گل انداخته خواهرکش را که از هر کسي توي دنيا بيشتر دوستش داشت، ديد، آسوده تر شد که ليلا راحت تر مي تواند مراسم را تاب بياورد.
پروانه از مدتي پيش سرش توي تقويمهايي بود از کشورهاي مختلف. تند تند ورق مي زدشان و شايد نگران بود تا پنج بعد از ظهر، نرسد چيزي را که مي خواهد پيدا کند. عاقبت به سمت پدرش رفت و چيزي را توي تقويمي نشانش داد. پيرمرد نگاهي به آسمان کرد و گرفته گفت:
"شب عزيزي رفت... شب تولد پيغمبر هزار و صد و هشتادم"
ما شک نداشتيم رفيقي به خوبي او بايد شب عزيزي برود. چيزهايي ديده بوديم که حس مي کرديم نظرکرده است و حالا مطمئن شديم.
فرصت به چاي دوم نرسيد. ده دقيقه و بيست و دو ثانيه به ساعت پنج بود. ده دقيقه به پنج مامورها مي آمدند. شروع کرديم به شمردن ثانيه ها مثل قبل از تحويل سال. احسان تمام قرصها را با بسته هايشان قورت داد. دلخورم کرد. ثانيه شمار روي دوازده که رسيد، زنگ در خانه را زدند. شيون مادر ، پروانه و ليلا بلند شد و شانه هاي پدر طوري تکان خورد که ساعت ديواري افتاد زمين و عقربه هايش ديوانه وار به گردشي بي انتها افتادند. مهدي در را باز کرد. دو مامور با بارانيهاي خاکستري و عينکهاي دودي به اتاق آمدند. احسان را بلند کردند. يک بار توي تمام خانه چرخاندنش. توي حياط که رفتيم، ليلا خجالت زده دويد تا سوتيني صورتي را که روي بند رخت، آويزان، تکان مي خورد، بردارد. احسان بعد از مرگ هم يک بار ديگر با کفن همين دور را مي زد. جلوي در نگهش داشتنند. يک به يک پيشانيش را بوسيديم. بيرون آنقدر ازدحام بود که حتي مردم از درختهاي کاج صد ساله هم بالا رفته بودند. شادمان شديم. مراسمي به اين آبرومندي حق بهترين رفيقمان بود. چوبه دار وسط خيابان علم شده بود و طناب، با بادي که برخاسته بود تکان مي خورد. احسان را روي سکو بردند. ليلا به حامد تکيه کرد و در نهايت ناباوري، پروانه به من. چيزي گرم توي خونم پخش شد. طناب را به گردنش انداختند، هوراي جمعيت بلند شد و شيون مادر گم شد. روي بامهاي اطراف، بچه دبستانيها را با ناظم هايشان آورده بودند و در رديفهاي منظم به صف کرده بودند. بعد از مراسم، روي بامها پر مي شد از نايلونهاي خالي پفک و چيپس و پوست تخمه هاي آفتابگردان. مقامات با ماشين هاي شش در سفيد رسيدند: شهردار، فرماندار، رئيس ستاد، که کسي حتي مهدي هم نمي شناختش، رئيس شهرباني و مديرکل کانون بين المللي آزادي. مردم به احترامشان سکوت کردند تا نشستند. هياهو دوباره شروع شد. احسان دستش را تکان داد و بوسه اي براي مردم فرستاد. مردم کف زدند و کل کشيدند. افتخار کرديم به رفيقمان. تنها چيزي که نگرانم مي کرد اين بود که احسان وقت جان دادن خودش را خيس نکند که حامد به خاطرم آورد مثانه اش افتاده است توي چاه مستراح. خيالم راحت شد.
مراسم به خوبي تمام شد. تنها چيزي که کمي اوضاع را به هم ريخت، باد شديدي بود که مي پيچيد و مي رفت. در شهر من که اجدادمان در کناره کوير ساختنش، بادها هميشه پر از غبار و گرد و خاک است و تا ساعت شش، مردم شبيه شدند به مجسمه هايي خاک گرفته.
آن شب پوکر طعم خاک مي داد و ما تازه داشتيم مي فهميديم چيزي از بينمان رفته است. مدتها بعد روايتي از اين ماجرا را نوشتم که جايزه بهترين داستان کوتاه کشور را برد و اولين رمانم را که در بيست هزار نسخه، سه بار تجديد چاپ شد تقديم کردم به بهترين دوستي که داشته ام. روحش شاد.
http://www.kalagh.com/content.asp?post=1594