• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به طور خيلي ناگهاني چهره ترسناكش را مي نماياند . كلاه كابويي سفيد اما چركي بر سر گذاشته است . ريشهاي كوتاه تنك و نامرتبي دارد . چشماني خيره و باز كه زمينه آن مايل به سرخ است . دندانهاي درشت زرد كه يكي از آنها روكش طلا دارد . يك پيراهن زرد همراه با يك جليقه سياه به تن كرده است . چقدر او را با خود بيگانه احساس مي كنم ! شايد او را زماني در يك فيلم سينمايي وسترن يا يك كارتون ديده ام . شايد به همين دليل بيگانگي او ترسناك است !
و اسلحه . . . ! اسلحه اش را در مي آورد . به طرفم نشانه مي رود .
- آديوس ، رفيق !
دو پا ، چهار دست و پا ، فقط مي گريزم ! چشمم نمي بيند . يك در ! وارد مي شوم . يك حياط نيمه روشن ، صداي موسيقي ، از دالان به حياط . روي تختي مي نشينم . زني آن وسط مي رقصد . اينجا او مرا نمي يابد .
آن زن نگاهش را كاملا به من دوخته است . گاهي چشمانش را مي بندد و پشت چشمي نازك مي كند . جام نوري در ياهي چشمانش مي درخشد . گاهي رو مي گرداند باز برمي گردد . نگاهش را به من مي دوزد و چشمك ريزي مي زند . از لبخند او لبخندي به لبم مي نشيند . احساس مي كنم وجودم در يك شادي مرموز مي لرزد .
از دل خم جامي پر مي كند و رقصان به سويم مي آيد . دستش پيچ و تاب و انعطافي خيره كننده دارد و حركاتش مثل پر سبك به نظر مي رسد . روبروي من مي رسد و جام شراب را به طرفم نشانه مي رود .
- آديوس ، رفيق !
فقط گاز مي دهم . بايد دور شوم . از اين كابوس بگريزم . در پيچ و تاب جاده . درختان رقصان عبور مي كنند . او ديگر نخواهد رسيد .
آب از دل كوه مي جوشد و از ميان درختان رقصان در جام رودخانه جاري مي شود . هوايي مثل پر سبك فضا را مالامال كرده است . نفس عميقي مي كشم و در سينه حبس مي كنم . سپس آرام آرام نفس را خارج مي كنم . شادي مرموزي از تنفس اين هوا وجودم را پر مي كند . نرسيده به پلي كه رودخانه از زير آن مي گذرد ، پليس راه است . با اشاره دستي اتومبيل را آرام آرام متوقف مي كنم .
- خسته نباشيد ، سركار !
چيزي روي شقيقه ام سنگيني مي كند .
- آديوس ، رفيق !
سوار بر سفينه . كمربند را سفت مي كنم . بايد رفت . نه به اعماق فضا . كه به اعماق زمان .
- 10 ، 9، 8 . . . 3 ، 2 ،1
- آديوس ، رفيق !
با سرعت نورمي روم. به گذشته مي روم. دوران دانشگاه، دوران دبيرستان ، دوران كودكي ام . آنگاه كه در آغوش مادر بودم .
مادرم لبخند زنان با من بازي مي كرد . گاهي سرش را بر مي گرداند وباز نگاهم مي كرد وچشمك ريزي مي زد . پستانكي كه در دستش بود را تكان مي داد تا توجهم را جلب كند . از خنده او من هم از ته دل مي خنديدم . يك شادي بي آلايش وجودم را به جنبش مي انداخت . مادر پستانك را پايين آورد وروي شقيقه ام گذاشت .
- آديوس ، رفيق !
در هوايي نيمه روشن ، روي پل نشسته ام . همين الان است كه او دوباره پيدايش بشود .
- 10 ، 9 ، 8 . . . 3 ، 2 ، 1
اسلحه او روي شقيقه ام قرار مي گيرد .
- آديوس ، رفيق !
ديگر اصلا حال تكان خوردن هم ندارم .
- چرا مثه سايه دنبالم مي آي ؟ بيا اگه مي خواي بزني ، بزن ! من ديگه هيج جا نمي رم ! اصلا برام مهم نيست ! بزن ! دِ بزن مادر به خطا !
ماه درون رودخانه به رقص در آمده بود . ماه جامي از نور را به سياهي رودخانه بخشيده بود . همان رودخانه اي كه آرام از زير پل مي گذشت . همان پلي كه جسد او را گوشه آن يافته بودند . علت مرگ ، خودكشي با اسلحه اعلام شده بود .
http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
فرهادکُشان 2


::

از خواب که بیدار شد ذهن‌ش پر از شیرین بود. باد در بوته‌های کوهسار می‌پیچید و غربتی بر می‌انگیخت در تنهایی‌ش و دل‌ش را به درد می‌آورد‌. هر چند روز آخر بود ولی خودش هم نمی‌دانست چرا دل‌گیر است.

شیرین اما در بزم خسرو، سرخوش از لذت و شادمانیِ زندگی، سرگرم مجلس‌آرایی بود.

حتما پیک خسرو به فرهاد رسید که یک لحظه شیرین به فکر فرو رفت و خسرو دل‌واپس غمِ صورت‌ش شد. لحظه‌ای بعد چهره‌ی شیرین باز شد و مجلس به خوبی ادامه یافت.

باد هم‌چنان بر کوهسار می‌وزید.





فرهادکُشان 3

::

اسب با مهارت کوه و کمر را پشت سر می‌گذاشت. پیک عجله نمی‌کرد هر وقت می‌رسید دیر نبود. فرهاد جایی نداشت برود. یقین هنوز مشغول دست پنجه و نرم کردن با سنگ‌هاست. فکرش تنبلانه به هر جا سرک می‌کشید ولی از هر گوشه باز یاد فرهاد می‌افتاد. شیرین را دیده بود و تمنای فرهاد را به خوبی درک می‌کرد.

هم‌چنان ذهن‌ش رها‌شده در خیالات گوناگون بود و ناگهان یاد چند سال قبل خودش و دلبستگی‌اش افتاد و قلب‌ش به شدت شروع به تپیدن کرد. آرزو کرد به فرهاد نرسد. بی‌پروا پا بر گُرده‌ی اسب کوبید و شلاق را با بدن‌ش آشنا کرد. قلب‌ش هم‌چنان تند می‌تپید . سرش را نزدیک گوش اسب برد و داد زد: ”تُندتر... تُند تر“ اسب رهوار بر فراز خاک و سنگ و بوته‌ها می‌جهید ولی هیچ اتفاقی نیافتاد.

ساعتی بعد شمایل فرهاد را از دور دید. آهی از سینه برکشید.





فرهادکُشان 4

::

فرهاد شیرین را که دید فهمید کارش تمام است‌. شب تا صبح نتوانست بخوابد. صبح سرشار اندوه تیشه دردست، ایستاد کنار بیستون که قبلا برای شیرین ذهن‌ش کنده بود و دست‌ش را رها کرد که هر کار می‌خواهد بکند.




فرهادکُشان 7

::

هر شب جوانی می‌آید و پنجره خانه‌مان را می‌زند و می‌گوید : ”شیرین،... های؛ شیرین...“ می‌گویم شیرین این‌جا نیست. بعد می‌رود در یا پنجره همه‌ی خانه‌های محل را می‌کوبد و صدا می‌زند : ”شیرین،... های؛ شیرین...“ همه با حیرت نگاه‌ش می‌کنیم . دلم واقعا برای‌ش می‌سوزد ولی گاهی او پافشاری می‌کند و من حوصله‌ام سر می‌رود. هی می‌گوید : ”شیرین“ و من می‌گویم : ”گفتم شیرین اینجا نیست“ و او با غمی بی‌پایان می‌گوید: ”شیرین،... شیرینِ خوب‌م...“ و من داد می‌زنم: ”لعنتی شیرینی وجود نداره. می فهمی چه می‌گم؟ شیرین نیست. می‌فهمی لعنتی؟“ و او پاکشان راه می‌افتد و می‌بینم که می‌رود و پنجره‌ی خانه‌ای دیگر را می‌زند و باز شیرین را صدا می‌زند . دیگر صبرم تمام می‌شود و زار زار می‌گریم.



http://www.ghabil.com/article.aspx?id=584
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
گرگ‌زاده‌ام برای همین وقتی می‌بینم کسی کنارم اشک می‌ریزد بی‌خیال سیگارم را دود می‌کنم. مردی را می‌بینم که نشسته و گریه می‌کند. می‌گوید گریه نکرده. داد می‌زند که هیچ‌وقت به‌خاطر یک زن گریه نکرده. اصلن عادت ندارد برای یک زن گریه کند. ایستاده روبه‌روم و دارد داد می‌زند. از این صداش که گرفته و خش برداشته یک طورهایی خوشم می‌آید. به‌خاطر همین بیشتر داد می‌زند. عاشق داد زدنم. داد می‌زند. راست می‌گوید. زیاد به خودم مطمئن نیستم. چیزهای زیادی می‌بینم که نمی‌توانم باور کنم. عادت شده برام. قاعده‌ی جدیدی است. نشسته بودیم روبه‌روی هم، رسم جدید این بود که او بخورد و من نگاهش کنم. بعضی وقت‌ها از نزدیک به صورتش خیره شده‌ام. خیلی کم پیش می‌آید از نزدیک صورتش را ببینم.

رفته است تمام چیزهایی را که نوشته، پاره کرده، انداخته تو سطل آشغال. این کار را نکرده. آن‌ها را ریخته، نریخته، گذاشته روی اجاق تا با آن آشی چیزی بپزد. وقتی صورتش این‌قدر داغ شود که نداند چقدر داغ شده، می‌روم سیگار می‌کشم. بهم می‌آید سیگار بکشم. دود جلو صورتم بالا می‌رود. دور خود می‌چرخد و شک دارد بالا برود یا پایین بیاید. عصبانی است. چیزی را که پخته می‌اندازد طرف من. آینه می‌شکند. همیشه خطا می‌کند. نمی‌تواند درست تشخیص بدهد کجا ایستاده‌ام. خیلی سعی می‌کنم وقت‌هایی که مثل الان دارد پیاله‌پیاله می‌خورد، بدانم کجا ایستاده‌ام و کجا دارم می‌روم، چی جلو پاهام سبز می‌شود، بفهمم قاعده و رسم در و دیوار این‌طور وقت‌ها چی هست. خیلی خوب می‌فهمند کی گیج می‌شوم. تندی قاعده‌شان را عوض می‌کنند. می‌شوند چیزی که قبلن نبوده‌اند. گیج می‌شوم نفهمم چی کجاست. عاشق این چیزم که نفهمم چی کجاست. به‌خاطر همین هی می‌خورم. هی می‌خورم. بعد کشتی‌هایی را می‌بینم که از گوش‌هاش بیرون می‌زنند با سوت‌های مکرر و عوضی و همه‌چی‌شان. بهش می‌گویم برو حمام. لخت می‌شود می‌رود تو آفتاب غلت می‌زند. عادت دارد نیمه‌شب غلت بزند توی آفتاب. آفتابی که یاد گرفته از سقفف اتاق بتابد. خودمان آن را آن جا گذاشته‌ایم. به کسی هم نگفته‌ایم. به‌خاطر همین همه فکر می‌کنند هر روز دارند آفتاب را می‌بینند، نمی‌بینند فقط عادت کرده‌اند دروغ بگویند. همین آفتاب وقتی می‌خورد به پوستش، تازه می‌فهمد چی کم بوده که دنیا این‌طوری شده. نمی‌داند. هر چی را می‌داند تندی از یادم می‌رود.

می‌روم چای می‌خورم.

می‌روم می‌خوابم.

نمی‌دانم چه قاعده‌ی کثیفی است که وقتی می‌خواهی بخوابی باید از میان دری عبور کنی بروی یک جا بخوابی. می‌رود بخوابد، محکم می‌خورد به دیوار. همیشه وقت‌هایی که این‌طور می‌شود، که در هم یاد می‌گیرد دروغ بگوید، سرش را محکم می‌کوبد به دیوار، از میان دیوار عبور می‌کند، با کله می‌افتد تو اتاق، می‌خورد به چی و چی و تلو می‌خورد تا سرم کوبیده شود به میز و دمر شوم پشت میز و همین‌طور که دمر افتاده، دست کنم بطری و لیوان را بردارم و بطری را سر بکشد و بریزد روی سر و پیراهن و کجا و کجام.

وقتی در و دیوار این‌طور به آدم دروغ می‌گویند باید بروم دستشویی، تا بشاشم به این زندگی و خانه و هر چه رسم و هر چی قاعده است. می‌دانم که نمی‌تواند دستشویی را پیدا کند. به‌خاطر همین دارد لیوان را وارسی می‌کند. چیز خوبی است. می‌کشم پایین، هر چی دارد می‌ریزد تو لیوان. کلی کف می‌نشیند روی لیوان. تا خودم را بکشانم زیر پنجره، یا جایی که فکر می‌کنم پنجره است، خیلی چیز و کف می‌ریزد روی خودش و اتاق این‌ها. دستش را می‌کشد به دیوار تا برسد به پنجره. زل می‌زند به لیوان. تازه می‌فهمم که عاشق این چیز خودم بوده‌ام. دوستش دارم. خوشرنگ نیست. رنگ عوضی و کلی هم کف. یک طور خاصی مظلوم است. تنها. هیچ کسی را ندارد. عاشق این چیز خودم شده‌ام. همین‌طور نگاهش می‌کند و هی بیشتر و بیشتر دلم غنج می‌رود. این‌قدر که از این همه، نمی‌دانم این همه چی، از همین این‌همه نمی‌داند چی گریه‌اش می‌گرید. می‌نشیند زیر پنجره. گریه می‌کنم. پرستو. صداش می‌زند پرستو. دهانش را باز می‌کند، به خودم فشار می‌آورم. دست‌هاش، لیوان و عشق بدبوش، همه با هم دارند می‌لرزند. شانه‌هام می‌لرزند. باید کاری کند. فکر می‌کنم چیزی هست که باید ادا کنم. نمی‌داند چی. لیوان را خالی می‌کند بیرون. این کاری نبود که می‌خواستم. می‌رود توی پنجره می‌ایستد. می‌کشم پایین و شب و همه‌جا را با هم خیس می‌کنم. دوست دارم همان جا در شبی که خیس شده، غلت بزنم، مثلن از پنجره آویزان بشوم. دستش زخم شده. ممکن است بیفتد. دوست دارم بیفتد روی پرایدی که پایین پارک شده و فرو برود توی سقف پراید و بعد آن‌وقت راننده نشسته باشد پشت فرمان و بیفتد بغلِ راننده. اما مطمئن نیستم که راننده پشت فرمان باشد. از کجا باید بدانم.

باید مطمئن شوم. بدجوری هوس کرده ببیندش. فکر می‌کنم همین‌قدر راننده را دوست دارم که پرستو را. شاید هم کمی بیشتر. مطمئن نیستم. هیچ وقت مطمئن نبوده‌ام.

باید مطمئن شود. بدجوری هوس کرده، ببیندش. فکر می‌کند همین‌قدر راننده را دوست دارد که پرستو را. شاید کمی بیشتر. مطمئن نیست. گیج شده. خودش را می‌اندازد توی اتاق و تلوتلو می‌خورد تا در و چند بار به چند جا و چند چیز می‌خورد و بالاخره از درِ کمد می‌رود تو راهرو. ته راهرو نوری چیزی چشمک می‌زد. کمی روشن است. به روشنی پرستو نبود. پرستو روشن‌ترین چیزی بود که در تمام عمرش دیده بود. به همان چیز روشن که رسید، برگشت، مابینِ روشنی و در کمد، می‌بیند که پراید پارک شده. چند بار به شیشه‌ی پراید می‌کوبد تا راننده در را برایش باز کند یا شیشه را بکشد پایین یا مثلن بوقی بزند یا حتا فقط دستی تکان دهد. همین‌‌طور که داشت می‌کوبید، دید کنار درِ پراید دگمه‌ای است که انگار زنگ در خانه‌ی خودش را یکی کنده، بعد چسبانده این‌جا. نمی‌دانست اگر زنگ را فشار بدهد، خودش می‌آید در را باز می‌کند یا راننده. اما خودش که این‌طرف در بود یا فکر می‌کرد هست. از کجا باید بدانست خودش کدام طرف در مانده. داغ شده بود. شبیه داغی عجیبی که وقتی می‌خواست پرستو را بریزد بیرون، آن‌جاش حس کرده بود.

بار اول پرستو را توی خیابان دیده بود. داشت راه می‌رفت. مرد پرستو را دنبال کرد تا رسید به ساختمانی و رفت تو. پشت سر زن رفت توی ساختمان. قصد خاصی نداشت. فقط می‌خواست زنی را دنبال کند که سرش را زیر انداخته و با خودش حرف می‌زد و راه می‌رفت. عاشق این‌جور زن‌ها هستم.

برای خودش هم عجیب بود. اگر به یاد داشت تعجب یعنی چه، چون داشت به پرستو فکر می‌کرد که دید چسبیده به دری که تا همین چند لحظه پیش در پرایدی بود که زنی پشت فرمانش خوابیده بود و عجیب‌تر این بود که نه تنها به در چسبیده بود بلکه دستش را مالیده بود به دیوار و همین‌طور که داشت به پستی‌وبلندی پرستو فکر می‌کرد، دستش را رسانده بود به دگمه‌ی زنگ. دقیقن این‌قدر مکث کرده بود که دود سیگار را بدهد بیرون، و بعد انگار زنگ، شکسنیِ ظریفی باشد، نوک انگشت را روی آن مالیده بود و انگار بخواهد از تمام دنیا جداش کند، چند دایره دور دگمه‌ی زنگ کشیده بود. سیگار هم داشت روی لبش خاکستر می‌شد و خاکسترش می‌ریخت زیر پاش و می‌ریخت روی پیراهن، روی سینه‌ و کجا و کجاش. سیگار خیلی مزاحم بود. می‌دانستم همین حالا است که سیگار دروغ گنده‌ای بگوید. همین‌طور که روی لب بود، نوکش را چسباند به همین در و فشار داد تا له شود و این‌قدر له شود تا لب‌ها بچسبند به در و سیگار بیفتد کف راهرو. تازه به یاد آورد که برای این لبش را چسبانده بود به در تا روی چوب در و روی لکه‌های رنگ، لب را بکشاند و بلغزاند تا برسد به چشمی. هیچی مزه‌ی چشمی نمی‌دهد که در ساعت سهِ شب، لب‌ها را به آن بمالی و خوب که خیس شد، بین دو لب فشار دهی و مک بزنی. و بیشتر مزه می‌دهد که خودت را بچسبانی به در. تمام قد چسبید. آن‌وقت برجستگی دگمه‌ی زنگ را میان دو انگشت بمالی. خوب مالید. این‌طوری داغ می‌شوی این‌قدر که خیس شوی و تا از شر پیراهن و چی و کثافت و نکبت رها شوی، دست می‌کشی به سینه. کشید به سینه و شکم. از بالا تا پایین می‌آیی. لخت شد. سینه و نرمای شکم می‌چسبانی به در. خیسیِ عرق شکم روی در که نقش انداخت، زبانش را دور چشمی لوله کرد.

چشم‌هام جایی را نمی‌بینند. برای همین با دست، گردیِ سفت دستگیره‌ی در را چسبید تا گم نشود. حاضر بودم قسم بخورم که اگر دستگیره را رها کند، توی این تاریکی که چشم‌هام جایی را نمی‌بینند، گم می‌شود و دیگر هیچ وقت خودش را پیدا نخواهد کرد. خیلی از گم شدن می‌ترسید. چون آن‌وقت تمام زن‌ها سرشان را می‌اندازند زیر و راه می‌روند و با خود حرف می‌زنند و میان هزار هزار زن مثل هم، از کجا می‌دانم که پرستو کدام یکی‌شان است. واقعن از کجا باید می‌دانست؟

این را از زنی که پشت فرمان پراید خوابیده بود، پرسید. روبه‌روش نشسته بود، پشت میزی در آشپزخانه. گفت واقعن به‌نظر تو من باید چه کنم؟

گفت تو فکر می‌کنی چه باید کنم؟

چون واقعن نمی‌دانست، دستگیره را چسبیده بود. دید این این دستگیره عجب چیزی است. دیدم یک چیز دوست‌داشتنی است. برای همین دست کشید به دستگیره، نوازش کرد. مالاند. نفس‌نفس می‌زد. نفسش قطع شد. پاهاش دور هم پیچیده بودند.

خواست از شر هر چه که بود و هست رها شود. دست کرد سگک کمربند را باز کند که در صدا داد. دست همان‌جا روی سگک مانده بود، که در باز شد و زن از پشت فرمان ماشین بلند شد و نگاهش کرد. به‌نظر می‌رسید برای زن اتفاقی افتاده بود که خودش را کاملن ملافه‌پیچ کرده بود. حتم داشتم اتفاق سختی بوده، این‌قدر که نمی‌توانستم تحمل کند. معمولن زن‌ها وقتی از پشت فرمان بلند می‌شوند و در را ساعت سهِ شب برای یکی باز می‌کنند که چسبیده به در و اصلن هم قصد ندارد که در را ول کند و برود پی کارش، ساکت گوشه‌ای می‌ایستند و زل می‌زنند به این آقایی که اگر دستگیره را ول کند حتمن گم می‌شود در جایی که اصلن نمی‌داند کجاست. مرد از آن مردهایی بود که در این‌طور وقت‌ها می‌گویندآمده‌ام لیوان بزرگی قرض بگیرم.

گفت یا نگفت. زن حرفی نزد. مرد مطمئن نبود که چیزی گفته است. اما واقعن برای لیوان آمده بود. لیوانی برای پرستو. رو کرد به زن و گفت همه‌ی زن‌ها، پشت فرمان پراید، خودشان را ملافه‌پیچ می‌کنند؟

احتمالن زن مشکلی چیزی داشت که حرف نمی‌زد. مرد صدایش را تا جایی که می‌توانست بالا برد. رو کرد به زن و همین را گفت. به یاد نداشتم چی گفتم.

نشست روی زمین. عادت داشتم. این‌طور وقت‌ها زل می‌زنم به کسی که یا باید چیزی بگوید یا باید برود لیوان بیاورد یا شاید هم در را ببندد و برود بخوابد.

اما واقعن هیچی مثل زیبایی یک زن نیست وقتی که داری از پایین به او نگاه می‌کنی.

دوست داشت همیشه همان جا می‌ماند و زل می‌زد به این زن ملافه‌پیچ.

دوباره داد زد.

ملافه‌ای دور خودش پیچانده بود و به مرد نگاه می‌کرد، این‌قدر که مرد گیج شد و ندانست که خودش دارد به زن نگاه می‌کند یا زن دارد به مرد نگاه می‌کند. همین را از زن پرسید. گفت این جا جای خوبی برای حرف زدن نیست.

زن قصد نداشت حرف بزند یا کاری کند. مرد داشت توی هال دور خود می‌چرخید و دنبال مبلی چیزی می‌گشت تا روی آن بنشیند. اگر روی مبل می‌نشست می‌توانست با زن حرف بزند. همین‌طور داشت وسط هال می‌چرخید. سرعتش زیاد شده بود. شاید بتواند چیزی ببیند. معمولن در سرعت‌های پایین نمی‌توانم چیزی ببینم. اما به‌هرحال مبلی چیزی ندید. این مسئله تازگی داشت. باید از زن می‌پرسید. رفت آشپزخانه و به زن گفت. خواهش کرد که فکر کند.

دید زن اصلن متوجه نمی‌شود. چون ملافه از سرش افتاده بود روی شانه. شاید عادت داشت وقتی چیزی را نمی‌فهمد ملافه را بیندازد روی شانه. موهاش کوتاه بود. خیلی کوتاه. عاشق زن‌هایی بود که این‌قدر موهاشان کوتاه است که می‌شود آن‌ها را با یک پسربچه اشتباه گرفت. بهترین خاصیتی است که یک زن می‌تواند داشته باشد. تازه این یکی وقتی ملافه را می‌انداخت روی شانه، لبانش را هم می‌گزید. مرد خواست حرف بزند، خواست از پرستو حرف بزند، از وقتی که پرستو نیمه‌لخت ایستاده بود روی یک صندلی. این مهم نبود. مهم این بود که اگر مرد سیگاری بود، خیلی می‌چسبید سیگار بکشد و به پرستو نگاه کند. پرستو روی صندلی ایستاده بود و حرف می‌زد. دست‌هاش آویزان بود. وقتی روی صندلی ایستاده بود، مرد دید حالش خراب است، دلش می‌خواست کاری کند. باید یک کاری می‌کرد. پوست بدن پرستو خشک شده بود و از خشکی ترک خورده بود و پوست ورقه‌ورقه کنده می‌شد و می‌افتاد. مثل پولک ماهی یا شوره‌ی سر یا همه‌ی این‌ها اگر با هم باشند.

وقتی حال مرد خراب باشد می‌رود از پنجره بیرون را نگاه می‌کند. بعد می‌رود در را باز می‌کند. طوری در را باز می‌کنم انگار دارم سیگار می‌کشم. انگار در باز کردن، سیگاری باشد و مرد با باز کردن، سیگار می‌کشد. می‌رود توی راهرو. این‌طوری سیگار دود می‌کند. می‌ایستد پشت در آپارتمان همسایه. همان‌جا می‌ایستد و زل می‌زند به در. انگار در همسایه، دود سیگاری است که پک زده است و حالا دارد خیره به آن نگاه می‌کند. وقی زیر بینی‌ش می‌سوزد می‌داند که سیگار تمام شده. برمی‌گردد تو اتاق.

بعضی وقت‌ها سیگار خیلی سنگین می‌شود. مثل همین‌الان که روبه‌روی زن ایستاده. این یکی سیگار برگ است که بعد از آن عرق هم می‌کند. می‌خواهد بگوید در زندگی فقط آرزو داشته که وقتی نیمه‌شب از خواب بیدار می‌شود، ببیند زنی کنارش خوابیده، آن‌وقت از روی پاتختی، سیگاری بردارد، روشن کند و زل بزند به نقطه‌ی روشن سر سیگار.

زن بالاخره یک کاری کرد. بلند شد. ملافه از روی شانه‌هاش سر خورد و افتاد زیر پاش. طوری رفت طرف اجاق که فقط کسی که می‌خواست از روی اجاق کتاب بردارد این‌طوری می‌رود. وقتی زن برگشت و کتاب را روی میز گذاشت مرد گفت امروز یک خبر عجیب شنیدم. گفت این‌قدر این خبر عجیب بود که از تعجب بال در آوردم. می‌خواست بال‌ها را به زن نشان دهد، اما بال‌ها را جمع کرده و گذاشته بود گوشه‌ی اتاق. شاید هم انداخته بود تو سطل آشغال. بعد از این‌که بال در آورده بود، رفته بود کنار پنجره، می‌خواست پرواز کند. می‌ترسیدم بال‌های تعجبی‌ام را باز کنم. اما نمی‌شد از لذت آویزان شدن از پنجره چشم پوشید. دست‌هاش را به لبه‌ی پنجره گرفت و خود را آویزان کرد. بال‌ها در شب کار نمی‌کردند. فقط در روز کار می‌کردند. این‌طوری ساخته شده بودند. اگر بال‌ها در شب هم کار می‌کردند شیرجه می‌رفت سمت پراید زیر پاش، پنجه‌هاش را فرو می‌کرد تو سقف ماشین و خانمی را که پشت فرمان خوابیده بود، می‌گرفت و می‌آورد بالا، یا می‌نشاندش پشت میز، یا اگر خیلی خسته بود، می‌خواباندش روی تخت و بال‌ها را گوشه‌ی اتاق پارک می‌کرد و کنار زن می‌خوابید. طوری به زن دست می‌کشید انگار بعد از یک مأموریت سخت شبانه، سیگار می‌کشد. سیگار که تمام می‌شد، موهای زن را می‌بافت و می‌گذاشت زیر سرش و می‌خوابید.

اما الان زنی روبه‌روش نشسته بود که که داشت کتابی را هم می‌زد که از روی اجاق برداشته بود. سرم را می‌اندازم پایین و حرف می‌زنم. برای کفش‌ها. گرچه کفش به پا نداشت. احتمالن تا این‌جا پرواز کرده بود با همان بال‌ها. پس بال‌ها باید گوشه‌ای پارک شده باشند. نبودند. زن بلند شد برود. وقتی داشت راه می‌رفت خیلی خمیده راه می‌رفت. داشت تمرین می‌کرد وقتی پیر شد چگونه راه برود. چیزی هم در دست نداشت. مرد روی میز خم شد تا کتاب را ببیند. ندید. رفت زن را صدا بزند ببیند زن به صفحه‌ی چندم کتاب رسیده تا مرد از آن‌جا ادامه دهد. نمی‌توانست راه برود. خواست همین‌طوری که نشسته است روی صندلی و نمی‌تواند بلند شود، تکیه بدهد به پشتی صندلی. از پشت افتاد. صندلی چمدانی بود که شبیه مرد تنهایی بود که از سر شب تا دم‌دم‌های صبح هی خورده و هی خورده و خورده و آخرش این‌قدر حوصله‌اش سر رفته که از خانه زده بیرون. نشسته بود کنار چمدان و دوست داشت چمدان برایش حرف بزند. سرش را گذاشته بود روی شانه‌های چمدان. با دستگیره‌هاش بازی می‌کرد. چمدان گفت که این‌قدر تنها است که دلش می‌کشد برود پیش این زنی که الان پشت در خانه‌اش نشسته‌اند.

چمدان سرش را گذاشت روی شانه‌های مرد. گفت خیلی تنهاست.

گفت خیلی وقت پیش ساک کوچولویی زنش بود که با او زندگی می‌کرد. ساکی پر از ملافه. یک روز حوصله‌ش سر رفت. یک روز صدایی این‌قدر براش حرف زد که بلند شد و رفت آپارتمان کنار آپارتمان خودشان را کرایه کرد. به زنش گفت می‌خواهد بنشیند برای خودش بنویسد. گفت به اتاق‌کار و خلوت و چه می‌داند از این چیزهایی نیاز دارد که همه‌ی چمدان‌های نویسنده می‌گویند نیاز دارند.

مرد دست‌هاش را دور چمدان حلقه کرد. چمدان را به خود چسباند. چمدان گفت بعد که رفت آپارتمان کناری، دید اصلن به زنش سر نمی‌زند. فقط گاهی او را در راهرو می‌دید. گفت خیلی می‌خواست برگردد دوباره به خانه‌ی خودش، پیش ساک کوچولو. اما برنگشت. می‌خواست ببیند چقدر تحمل دارد. گفت زنش سکوت کرد. دیگر حرف نزد. گفت خیلی دلش برای صدای زنش تنگ شده بود. چمدان زوارهاش را نشان داد که از هم وا رفته بودند. گفت حالا که پیر شده است نمی‌داند باید چه کند. هر شب، نیمه‌شب می‌آید پشت این در می‌ایستد. انگار دارد آیینی را اجرا می‌کند یا یک نمایش یا مراسم.

مرد سرش را تکان داد، گفت می‌دانم. بعد رفتی دیدی تمام نوشته‌هات فقط از زن بوده، خواسته بودی او را روی کاغذ بنویسی. بلند شد چمدان را گذاشت گوشه‌ی راهرو. روی چمدان نشست تا صبح شود و برگردد خانه. تمام شب‌های زندگی‌اش روی همین چمدان نشسته بود.

بخش آخر مراسم این بود که بنشیند دعا کند که اول او باشد، بعد دیوارها اطراف او بالا رفته باشند تا این ساختمان با تمام آپارتمان‌هاش دور او یکی یکی ساخته شود. بعد زن بیاید خانه را بخرد و وسایل را اطراف مرد بچیند، طوری که انگار مرد یکی از وسایل خانه است و هرگر مرد را نبیند مگر این‌که این‌قدر مرد حرف بزند و بزند و قصه بسازد تا شاید کسی او را ببیند یا صداش را بشنود. شاید بعضی وقت‌ها، مثلن وقتی که زن خیلی خسته است یا بین خواب‌وبیداری است و دارد رؤیا می‌بیند، شاید نگاهش به مرد بیفتد و در همان نگاه کوتاه ممکن است لحظه‌ای به مرد فکر کند. حتا اگر یک ثانیه بعد فراموش کند یا خوابی ببیند که هر چه از قبل بوده را از یادش ببرد. حتا این‌که مرد هنوز روی چمدان نشسته و دارد قصه می‌گوید یا خودش را که خوابیده است.




http://www.ghabil.com/article.aspx?id=577
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
محبوبه گشت توی کیفش پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. بوی عطر و پودر می آمد. قوطی کبریت را برداشت. سرش را کج کرد. قوطی را تکان داد. زیپ کیف را بست. لبخند زد. روی گونه هایش چال افتاد. گفت: چه خبر؟ کبریت سوخته را انداخت تو نعلبکی قهوه اش. گفتم: دیشب تا صبح خوابم نبرد. چیزی هم ننوشتم. فکرهای مزخرف می کردم. فکرهای بی سر و ته. گفت: چی مثلا؟ گفتم: دنیا مثل یک اتوبوس پره یا خودت را می چپانی بین جمعیت و جا می شوی یا هولت می دهند بیرون، می افتی و دیگر نمی توانی بلند شوی.

من و محبوبه پی اتوبوس می دویدیم. کیف مدرسه اش را می انداخت روی شانه من. اتوبوس سر چهارراه اگر چراغ قرمز بود می ایستاد و ما سوار می شدیم. گاهی به چراغ قرمز نمی خورد و ما تا مدرسه هایمان می دویدیم سرخ می شدیم و عرق می ریختیم. مدرسه من و او دو سه کوچه با هم فاصله داشت.

زندگی آدم هایی مثل ما همیشه همینطور بوده است. یک روز صبح از خواب بیدار می شوی و به قول محبوبه می فهمی دنیا برایت جا ندارد. می نشینی هی برای خودت قهوه غلیظ می ریزی بی شکر می خوری. سیگار می کشی و دست آخر به نتیجه می رسی که نه می توانی بی خیال قضیه شوی و زندگی کنی، نه می توانی خودت را خلاص کنی و بمیری. جراتش را نداری مردش نیستی. خیلی که بچه بودم مادرم می گفت: آن ها که خودشان را پناه بر خدا می کشند تا قیام قیامت باید یک لنگه پا بایستند منتظر، که خدا به حسابشان برسد. همان وقت ها بود که حمید یک روز دم غروب همه را از خانه بیرون کرد الکی الکی خودش را دار زد و جای ناخن هایش روی دیوار بهانه ای شد تا خواهرش محبوبه که چشم های درشت سیاه داشت نرسیده به شب هفت عاشقم شود و مرا ببرد خانه شان که چند کوچه پایین تر بود جای ناخن های برادرش را نشانم دهد. دستم را بگیرد توی دستش فشار دهد و تعریف کند که چطور حمید طناب را بسته به نرده ها و سر دیگر را حلقه کرده دور گردنش پریده پایین و همین که نفسش کم آمده لابد پشیمان شده خر خر کرده و ناخن کشیده به دیوارها تا خودش را نجات دهد.

قضیه را که برای یکی دو تا از بچه ها گفتم، گفتند ما هم دیده ایم. محبوبه بقیه را هم برده بود جای ناخن های برادرش را نشانشان داده بود. دستشان را هم لابد گرفته بود توی دستش فشار داده بود و تعریف کرده بود که چطور حمید یک سر طناب را گره زده به نرده ها و....

خانه شان را که عوض کردند محبوبه دیگر حرفی برای گفتن نداشت رفت روشنفکر شد اما حمید ته کوچه بود من می دیدمش که تو گرگ و میش دم غروب یک لنگه پا می ایستاد سیگار می کشید و اگر بادی می آمد به ورجه ورجه می افتاد تا تعادلش حفظ شود و آن پایی که بالا نگه داشته بود به زمین نرسد.

محبوبه می گفت: ته کوچه؟ آره می بینمش. نمی دید. دروغ می گفت. شعر هم می نوشت و برایم می خواند که دلم شاید به رحم بیاید و عاشقش شوم، نمی شدم. رفقایم شعرهایش را شنیده بودند. من خوانده بودم توی کتاب های فروغ و رهی معیری اما نمی گفتم تا بی خجالت بخواند. نه این که عاشقش باشم اما خوب می خواند و من خوشم می آمد گوش کنم وقتی می گفت: تو آن پرنده رنگین آسمان بودی که از دیار غریب آمدی به خانه من لب پایین را گازمی گرفت دیگر نمی خواند می گفت: تمامش نکرده ام بعدها که روشنفکر شد گفت: شعر فقط شعر شاملو من هم روشنفکر شدم و گفتم : شعر فقط شعر شاملو یکبار گفت: پیش خودت باشد ولی من هیچی از شعرهای شاملو نمی فهمم. من هم زیاد نمی فهمیدم اما نگفتم. رفتیم حیاط دانشگاه تهران به زمین و زمان فحش دادیم و کتک خوردیم. بعد تر عادت کردیم هر سال نرسیده به روز دانشجو فحش بدهیم و کتک بخوریم هرچند دانشجو نباشیم و گذرمان افتاده باشد به آن حوالی از سر کنجکاوی.

محبوبه هنرمند شده بود. می گفت: هنرمند باید هم خوب کتک بخورد هم خوب فحش بشنود. من می گفتم: کافی نیست. مادرش هم زیاد از پدرش کتک می خورد اما هنرمند نشده بود. محبوبه می گفت: جوهر می خواهد. ناخن هایش را بلند کرده بود.، اول با خودکار بعد با رنگ و قلم موی مخصوص زن های ابرو پیوسته می کشید شبیه مادرش که پیشتر مرده بود با خال کنار لب و چشم های درشت شبیه خودش که چارقد سرشان بود. یکبار گفت: کاش اسمم آیدا بود. گفتم: آیدا ؟ یعنی چی؟ خندید. همان وقت بود که دیدم سیگار می کشد. هیچ کدام از رفقا ندیده بودند. خبر من تازه بود. دود حلقه حلقه از صورتش گذشت و بالا رفت. با دو تا دندان خرگوشی جلو گوشه لب پایینش را گاز گرفت. چشم دواند روی میزهای غذاخوری رستوران. گفت: نمی دانم. مردی پشت سر محبوبه در نوشابه را با قاشق پراند و او بی هوا از جا پرید. ریز لرزید و خاکستر سیگار ریخت روی میز. زمستان بود و مرد با ولع نوشابه تگری می خورد. محبوبه فوت کرد به خاکستر ریخته و با پشت دست کشید به سیاهی مانده روی رومیزی سفید. دیگر نخواست به رستورانی که می شناختیم برویم. رفتیم کافه طبقه دوم یک کتابفروشی که محبوبه می گفت هنرمندها آن جا قهوه می خورند. سیگار می کشند. حرف می زنند و چیز می نویسند. ما هم قهوه می خوردیم سیگارمی کشیدیم اما چیزی نمی نوشتیم چیزی نداشتیم که بنویسیم. من دفترچه ام را باز می کردم می گذاشتم روی میز. قلمی طلایی هم می گذاشتم کنارش. نمی دانستم قهوه را می شود با شکر خورد، تلخ می خوردم و به تلخی اش عادت کرده بودم. محبوبه می گفت: اگر آس و پاس نبودی زنت می شدم. نمی خواستم زنم شود. هنوز شعرهای فروغ را نصفه نیمه می خواند و می گفت: تمامش نکرده ام.

ما هر روز به کافه روشنفکر ها می رفتیم و فقط پنجشنبه ها مردکی قوزی را می دیدیم که پیراهن سورمه ای می پوشید و در جواب سلامم دست راستش را آهسته بالا می آورد. محبوبه می گفت: روشنفکرها سلام نمی کنند. مرد می نشست گوشه تاریکی از کافه چیز می نوشت. محبوبه می گفت: تو روزنامه های روشنفکری چاپ می کند.

روشنفکری مسری است، عین سرما خوردگی با نفس و آب دهان یا لمس کردن هم منتقل می شود. به محبوبه هم منتقل شد. گفت: سرما خوردم. صدایش گرفته بود. چشمهایش بس که پف داشت باز نمی شد گفتم: مطمئنی؟ بغض کرد. رفته بود خانه مردک روشنفکر چند کتاب بگیرد در باب سبک های نقاشی. بقیه اش را نخواستم بدانم. حتی نخواستم فکرش را بکنم. گفت: فقط سرما خوردم. گفتم: چند روز استراحت کن خوب می شی. روشنفکر شده بود. گفت: خیلی چیزها تو عالم روشنفکری عادی ست. من نپرسیدم چی. دیگر دستش را پس نمی کشید. دستم را می گرفت مثل روزی که نرسیده به شب هفت حمید دستم را تو دستش فشار داده بود با اسم کوچک صدایم می کرد. زل می زد توی چشمهام. گاهی وقت بحث کردن سرانگشت هایش را می کوبید روی سینه ام یا به دگمه های بلوزم ور می رفت. رو گونه هایش چال می افتاد و بی آن که مثل قدیم سرخ و سفید شود می گفت : وای ببخشید

روشنفکری مسری است. همان بار اول که دستم را گرفت من هم دچار شدم. زد به سرم که همه: ایسم های دنیا را حفظ کنم. هر چه روزنامه و هفته گی و ماهنامه روشنفکری بود خریدیم و خواندیم. مردک قوزی که سبیل های زرد و خاکستری داشت دیگر نیامد. من و محبوبه جایش را گوشه تاریک کافه گرفتیم. بعد من آهسته آهسته کاغذ ها را سیاه کردم و کارم شد فحش نوشتن علیه مردک قوزی که پیراهن سورمه ای داشت و محبوبه زیر تختش وافور دیده بود. گفت: بنویس نوشتم. محبوبه رازهای مردک قوزی را می دانست مثلا این که تو آلبوم خانه اش عکس های درباری دارد هر مزخرفی را که می نویسد دو سه بار پاکنویس می کند و از هر کدام از کارهایش سه نسخه می خرد و تو آرشیوش نگه می دارد. محبوبه می دانست مرد از چه غذایی خوشش می آید. کدام روزنامه ها را می خواند و چه شعرهایی را وقت خواب زمزمه می کند. همه را به من می گفت. پک می زد به سیگارش، عین حمید که یک لنگه پا ایستاده بود ته کوچه چشمهایش را ریز می کرد، سر تکان می داد و می گفت : بنویس همه باید بدانند چه جور آدمیه می نوشتم و نوشته هایم را برایش می خواندم. روزنامه های روشنفکری نقدهایم را چاپ می کردند. می گفتم : مخاطب های این جور روزنامه ها عاشق شنیدن رازند. جای ستون مردک قوزی را هم گرفتم. محبوبه می گفت : فیوز پرانده .لامپ روشنفکری اش ترکیده بدبخت.

هنوز هم شعرهای فروغ را نصفه می خواند و گاهی گوشه تاریک کافه می نشست رو به رویم، معنی شعرهای شاملو را می پرسید. نقاشی کمتر می کشید. دستهایش می لرزیدند. ابروهای پیوسته زن های چارقد به سر تا به تا می شدند چشم ها کوچک و بزرگ. می گفت حوصله ندارم. مربی مهد کودک شده بود. با شانه خالی تخم مرغ و اکلیل هزار پا درست می کرد. عروسک می دوخت، دستش می کرد، قصه می گفت. مقاله های مرا دیگر نمی خواند. مرد روشنفکر هم کمتر می نوشت. من کمتر فحش می دادم. نقد کمتر می نوشتم. یکبار گفت: تازگی ها نمی نویسی؟ گفتم: حرف تازه ندارم. اخم کرد. باز رفت سراغ سیگار. گفته بود ترک کرده. کارش را تو مهد کودک ول کرده بود. قرارها یمان توی طبقه دوم کتابفروشی بیشتر شد. برایم تعریف کرد روشنفکرهای زیادی هستند که زیر تختشان وافور دارند. محبوبه راز بیشترشان را می دانست. دستش مثل بچگی ها داغ نبود سرد بود و خیس. کمتر دستم را می گرفت. بیشتر حرف می زد. مقاله هایم با تیتر فونت 12 تو صفحه ادبیات چاپ می شد. محبوبه نمی خواند فقط حرف می زد و من می نوشتم .

بار آخری که آمد دیر رسیده بود. بیرون باران می آمد. نشست رو به رویم. آرنج هایش را گذاشت روی میز. رومیزی خیس شد. دست گذاشت زیر چانه اش. پرسید: رستورانی که آن وقت ها می رفتیم یادت هست؟ یادم بود. گفتم : چطور؟ گفت: هیچی. تو کیفش گشت پی چیزی. خرت و پرت ها را زیر و رو کرد. گفت: اگر روشنفکر نبودی زنت می شدم. دفترچه ام را باز کردم. گفت: حواست اینجاست؟ گفتم: آره حواسم آن جا نبود .چشمم به میز رو به رویی بود که دختری با ناخن های لاک زده داشت با پسری جر و بحث می کرد و گاهی که خم می شد گردنبند چوبی اش از زیر روسری بیرون می افتاد و تاب می خورد. ملیحه باز گفت: حواست اینجاست؟ گفتم: آره, گوش می کنم. گفت: چه خبر؟ شب قبل بی خوابی زده بود به سرم و فکرهای بی سر و ته کرده بودم. گفت: چی مثلا؟ فلسفه ام را در باب دنیا و اتوبوس برایش گفتم. خیره شد به انگشت های دست من که روی میز ضرب گرفته بودند. گفت: حالا ما کجاییم؟ سوار شدیم یا هنوز... گفتم: من جای نشستن هم دارم. گفت: آقای محترمی مثل تو وقتی می بینه خانم محترمی مثل من جا نداره جاش رو می ده به اون. گفتم: مگه تو هم سوار شدی؟ خندیدم. سیگارش را با شست توی جا سیگاری له کرد. گفت: تو چی؟


MaryamYoshizadeh.jpg





منبع : http://www.ghabil.com/article.aspx?id=573
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
چهار سال. بله، درست چهار سال يعني هزار و چهارصد و شصت روز گذشته بود. آدريان تك تك اين روزها را شمرده بود، با اين اميد كه شايد در انتهاي تونل زندگيش اندكي روشنايي پديدار شود. اما اين انتظار بيهوده بود و حتي اوضاع بدتر از پيش هم مي شد. هر چند در حرف آسان به نظر مي‌رسيد، او مي كوشيد عزت نفس خود را حفظ كند. روزهاي اول حقوق بيكاري او را زنده نگه مي داشت. اجاره خانه، همبرگري كه اول صبح مي بلعيد، يك پاكت سيگار، جورابي نو و به ندرت يك جفت كفش، چيزي از پول‌ها باقي نمي گذاشت. آن وقت گيوتين «حقوق تمام شد» فرود مي‌آمد. آدريان صفير تيغه تيزش را پشت گوش‌هايش به وضوح مي شنيد. بدين ترتيب نسيه گرفتن از سرژ خپله كه پول‌هايش به جانش بسته بود، شروع مي شد.

چهار سال. بله، درست چهار سال گذشته بود. هزار و چهارصد و شصت روز مي شد كه سقوطي آرام، اما گريز ناپذير به درون جهنم آغاز شده بود. چهار سال پيش آدريان كاري داشت و مختصر حقوقي. خانه كوچكي داشت و مي توانست اندكي از پولش را پس انداز كند. هفته اي را به خودش مرخصي دهد و در كنار ساحل چادري بر پا كند. با وجود همه مشكلات او تا حدي طعم خوش‌بختي را احساس مي كرد.

چهار سال. پيروزي آبي‌پوشان در ورزشگاه «اِستاد دو فرانس» مقابل تيم ملي برزيل، سال 1998. گلهاي زيدان سكوها را پر از شادي كرد – يك، دو و بالاخره سه به صفر! – آدريان هم با دوستانش در جشن مردمي شانزه ليزه شركت كرد – يك، دو و بالاخره سه به صفر!- .هنگام بازگشت از تعطيلات 14 ژوئيه زندگي حرفه‌اي آدريان با مشكلي اساسي رو به رو شد. كارگاه فلزكاري، جايي كه آدريان استعداد خويش را در انبارداري به خوبي نشان داده بود، اعلام ورشكستگي كرد، تصميم اين كار را گروه كاركنان گرفته بودند و آدريان در اين بين كارگر جزئي بيش نبود. گروهي ثروتمند كه در هتل‌هاي سياتل، مينه‌سوتا، كاروليناي جنوبي يا هر كجاي ديگري در قالب اقتصاد جهاني كمين كرده بودند، همين اندك دلخوشي آدريان را از او مي‌گرفتند. يك چرخش خودكار يا فشاري بر كليدهاي رايانه كه آدريان هيچ از آن سر در نمي‌آورد، سرنوشت اين مرد را رقم مي‌زد. يك، دو و بالاخره سه صفر، و ده و پنجاه، صفرها انگار از دل زمين مي‌جوشيدند. صفر بابت اجاره خانه، صفر بابت تعميرات ماشين قراضه، صفر بابت هزينه خورد و خوراك. ديگر شمار گل‌هايي كه مي‌خورد از دستش بيرون شده بود، درست مثل دروازه‌باني كه هيچ وسيله‌اي براي دفاع ندارد و بايد شكست پشت شكست را تحمل كند و تازه بازيكنان تيم مقابل به هيچ وجه قواعد بازي را رعايت نمي كردند.

سقوط شدت بيشتري مي‌گرفت. ديگر نمي‌توانست حوادث را به ياد بياورد. گذشته و حال در ذهنش به طرزي مبهم آميخته بود. آينده براي او ساعت بعد بود و اين فكر كه چگونه آن ساعت خواهد گذشت. سرش گيج مي‌رفت و احساس مي‌كرد وارد هزارتويي مي‌شود كه خروج از آن ناممكن است. اين كابوس هر شبش بود.


*


از زندگي گذشته‌اش چيز زيادي باقي نمانده بود. يك كيف با چندتايي لباس و يك كارت شناسايي رنگ و رو رفته كه يادآوري مي‌كرد او به رغم تغييرات ظاهري همان آدم قبلي است. هيچ چيز ديگري نداشت؟ چرا، آلبوم عكسي از باشگاه هواداران كه شاهد روزهاي خوشي بود كه با دوستان سپري شده بود. عكسي با امضاي فابين بارتز، و كتابي نوشته تيه‌ري رولان با عنوان «فقط تيه‌ري» كه امضاي مؤلف در صفحه اول به چشم مي‌خورد، اين دو براي آدريان مثل گنجي ارزشمند بود. روزهايي كه شرط‌بندي‌هاي وي در كافه خورشيد به نتيجه نمي‌رسيد آدريان با نااميدي آلبوم را ورق مي‌زد، اما پيش از اين كار دست‌هايش را تميز مي شست، مبادا آن را كثيف كند.

*

حالا دوباره روزهاي شادي بازگشته بود. تيم آبي‌پوشان به كره عزيمت كرده بود. آدريان اندكي از پولش را براي خريدن مجله اِكيپ كنار مي‌گذاشت تا از احوال قهرمانان باخبر شود. جز اخباري در مورد سازگاري بدن ورزشكاران با دماي كشور ميزبان و تمرينات آماده سازي قبل از بازي با كره چيز مهمي در مجله نوشته نشده بود. هتلي كه دزايي و ساير نفرات تيم در آن اقامت كرده بودند براي مهماناني چنين محترم باز هم كم بود. خانواده ايوازاكي صاحب هتل كارشان را خوب بلد بودند. آقايان فرش قرمز حاضر است! از طرف ديگر چندي پيش تايگر وودز قهرمان گلف همين هتل را براي زندگي انتخاب كرده بود، اين نكته ثابت مي كرد كه خانواده ايوازاكي به هيچ وجه اهل چانه‌زني نبودند. فدراسيون فوتبال فرانسه سنگ تمام گذاشته بود. همسران بازيكنان هم در اين سفر آنان را همراهي مي‌كردند. يوركايف، دزايي، لوبوف، رامه، توران، تره‌زگه، ليزارازوو، و كل تيم احساس تنهايي نمي‌كردند. برنامه گردش‌گري پر از هيجان و بازديد از كاخ شاهي سئول، تفريح در سواحل بوسان و خريد در زيباترين مراكز فروش پايتخت كره جنوبي. اوضاع به خوبي پيش مي‌رفت. آن چه باعث ناراحتي آدريان مي شد، وجود لو‌مر مربي تيم بود. بي‌شك او پسر شجاعي بود، اما به گرد پاي امه ژاكه هم نمي‌رسيد. در نظر اول هم مي‌شد فهميد كه او آدم ساده دلي است و به درد رهبري جمعي از افراد نمي‌خورد. با اين همه آبي‌پوشان جملگي سرشناس بودند. رفته بودند تا ماجراجويي كنند و جهان و جام جهاني را فتح كنند. آدريان در ايستگاه مترو براي چند يورو زير آواز مي‌زد و وقتي خسته مي‌شد، گوشه اي مي‌نشست و فرانس فوتبال را باز مي‌كرد تا خط حمله را ارزيابي كند. زيزو مهار نشدني. زيزو ماجراجوي بزرگ، مرد باتكنيكي كه در وضعيت بدني عالي پس از ديدار پاياني ليگ قهرمانان همراه با رئال مادريد و بر سرگذاشتن تاج قهرماني، اينك به بازي‌هاي جام جهاني رسيده بود. و راستي دوگاري؟ به نظر آدريان، هيچ كس نمي‌توانست از پس دوگاري برآيد. ليزارازوو نيز همين‌طور، مردي كه انتخاب‌هاي خوبي داشت و در كار خود الگو بود، دفاع بايرن مونيخ كه هرگز در زندگي اوقات خود را به بطالت نگذرانده بود. از همان اول، هدف او بازي در بالاترين سطح، تيتر يك مطبوعات و فتح جام‌ها بود...

*


آدريان با آوازهايش و دكلمه‌هاي اشعار رونسار و آپولينر بر اعصاب مسافران مترو سوهان مي‌كشيد. چند روز به بازي فرانسه و كره مانده بود. از قضا در راهروهاي ايستگاه جمهوري يكي از دوستان قديمي را ديد: رايكو كه صرب تبار بود و خود را با گز كردن عرض و طول خيابان‌ها سرگرم مي‌كرد. رابكو استاد دوز و كلك بود. در جنگ يك پايش تا زانو قطع شده بود، اما مشتريان كافه اگر مطمئن مي شدند كه ديوار موش ندارد، مي گفتند كه داستان لِنگ از دست رفته در حقيقت انتقام شوهري غيرتي بود كه با تفنگ سرپُر شليك كرده بود و البته علاوه بر پا، زائده اي ديگر هم در اين ماجرا مفقود شده بود، كه دقيق‌تر بگوييم براي تأكيد بر مردانگي به درد مي‌خورَد. گفته مي‌شد كه او هرگز پاهايش – خوب، همان يكي كه برايش مانده بود - را به كشور يوگسلاوي سابق نگذاشته بود، چه برسد به آن كه در جنگ شركت كرده باشد. به گفته آنها رايكو از قبيله كولي‌ها بود و نسب والدينش به يوگسلاوها مي‌رسيد. همين و تمام.

در هر حال رايكو قضيه قرض و قوله‌هاي آدريان از سرژ خپله را مي‌دانست و مي‌خواست هر طور شده به او كمك كند. حتي در يكي از شرط بندي هاي آدريان هم (كه در نهايت وي را لخت كرده بودند) شركت كرده بود. حالا هم مي‌خواست از اعتبار و قدرت خود استفاده كند. بنابراين با لحن توطئه چيني كار بلد به آدريان گفت: «مي‌خوام بهت پيشنهادي بدم. اگه حرف من رو قبول كني هم مي توني قرضت رو بدي، هم يه پولي گيرت مي‌آد.»

آدريان دودل بود.رايكو انباري را در خيابان سنت‌اوون نشان كرده بود كه عده اي پولدار اجناسي آخرين مدل در آن قايم كرده بودند، بيل مكانيكي و رنده‌ها و اره‌هاي برقي و چيزهايي از اين قبيل. همه را مي‌شد در چشم به هم زدني برداشت و به محله‌هاي بالاي شهر برد و با مختصر چانه زدني به خود آن‌ها فروخت! آدريان بالاخره موافقت خود را اعلام كرد. رايكو با لنگ مفقود و پاي مصنوعي نمي‌توانست از حصار دور انبار بگذرد، بنابراين به همدستي صحيح و سالم احتياج داشت تا حصار را بردارد و قفل را با قيچي ببرد و كلك در ورودي را بكند. بقيه كار را رايكو انجام مي‌داد. براي دلگرمي آدريان چند اسكناس به مبلغ بيست يورو به وي داد و از او قول گرفت كه كار را همان‌طور كه وعده كرده، به انجام برساند. آدريان در خيال خود را مي‌ديد كه به نزد سرژ خپله مي‌رود و يك نوشيدني سفارش مي‌دهد و بعد جلوي دوستان قديمي خود، با لحني شاهانه از مبلغ قرضش مي‌گويد و پس از پرداخت آن دوباره شرط‌بندي تازه‌اي را شروع مي‌كند. آدريان بدون استفاده از نردبان كذائي رايكو در آسمان هفتم سير مي‌كرد.

*

گر چه نقشه رايكو به دقت طراحي شده بود، كار خوب پيش نمي رفت. كمي بعد از نيمه شب آدريان شروع به بريدن قفل كرد، اما در لحظه رسيدن به منطقه ممنوعه تعادلش را از دست داد و روي نرده ها افتاد. او دندان هايش را به هم فشار داد تا از درد فرياد نكشد و سپس خيزي سريع به سوي بيرون برداشت و درون چاله اي پر از گل و لاي افتاد. سپس در حالي كه درد امانش را بريده بود با دو به سمت پايين خيابان رفت.

*

بقيه؟ بقيه داستان... تمام شب را آدريان از ترس گشتي هاي پليس از اين جوي به آن جوي مي‌رفت. خدا مي داند او چطور توانست نزديك صبح به كافه هميشگيش برود. به محض اين كه سرژ خپله او را ديد از جراحاتش پرسيد. شلوار آدريان پاره شده بود و قسمت بيروني آن از خون سرخ بود. به ظاهر شريان آسيبي نديده بود، چون خونريزي قطع شده بود. اما رانش وضع اسف‌باري داشت. سرژ خپله كه در جواني از اين چيزها زياد ديده بود گفت: «بايد زخم رو ضدعفوني كنيم و بعد ببنديم.»

آدريان وقتي چشم باز كرد ديد كه روي تختي در انباري پشت كافه سرژ خپله دراز كشيده است. همان جا با الكل زخم را سرهم بندي كردند. آيا بايد پزشكي صدا مي‌كردند؟ آيا اين كار درست بود؟ آن وقت به او چه مي‌گفتند؟ نه، نبايد كسي از اين ماجرا چيزي مي‌شنيد.

*

دوره نقاهت رسيده بود. روز به روز از شدت تب كاسته مي‌شد و كم كم حال آدريان رو به بهبود مي‌رفت. در چنين مواردي پرستاري رواني اهميت فراوان دارد. بنابراين آلبوم خاطره انگيز را به دستش دادند. قصه پرماجراي آبي‌پوشان در جام جهاني 98. و يك، دو، سه به صفر! زيدان از ناحيه ران در مسابقه با كره مصدوم شد و از بازي بيرون رفت! عجب شانسي! زيزو نيست! آبي‌پوشان بدون زيزو جلوي سنگال! بدون زين‌الدين يا به قول هوادران: زيزو. سرژ خپله روزنامه‌ها را آورده بود.

آدريان با صدايي گرفته گفت: «مي‌بيني، مثل رؤياييه كه از دست مي‌ره! زيزو اگه قهرمان دو دوره جام بشه، اين نسل چه كار...» نمي‌دانست با كدام كلمه جمله‌اش را به پايان برساند. نفسش بند مي‌آمد و اشكش سرازير مي‌شد.

سرژ خپله شانه‌هاي آدريان را مي‌ماليد. بعد گفت: «هيجان برات خوب نيست، دراز بكش...»

آدريان گفت: «حق با توئه. تو خيلي مهربون هستي سرژ، مي‌دوني هفته بعد پولم رو مي‌دن، قرض تو رو هم مي‌دم. مطمئن باش...»

سرژ گفت: «با اين وضعيت تو هم به ياد چه چيزايي مي‌افتي...» آدريان از سرژ خواست كه لطفي در حقش بكند: او را نزديك تلويزيوني ببرد تا بتواند بازي مقابل شيرهاي سنگال را ببيند. آدريان نگران بود. سنگال با كولي، ديوف، ديائو، دياتا براي آبي‌پوشان لقمه بزرگي بود. صبح فردا سرژ خپله به نزد بيمار آمد و بسته‌اي بزرگ را با خود آورد كه دورش را كاغذ پيچ كرده بودند. يك دستگاه تلويزيون. دستگاه را به پريز زد، اما فقط برفك پيدا بود. سيم‌ها را كمي دستكاري كرد تا بالاخره تصوير پيدا شد. سرژ گفت: «سياه و سفيده. ديگه بهتر از اين نتونستم پيدا كنم...» آدريان پاسخ داد: «خوبه، دستت درد نكنه، خيلي خوبه، ازت ممنونم...» اولين خبر در مورد همين مصدوميت لعنتي زيدان بود.

گزارشگر گفت: «زانو و ران نقاط آسيب‌پذير فوتباليست‌هاست!» آدريان همان طور كه دراز كشيده بود ناليد: «ما كه شانس نداريم بابا. ما كه شانس نداريم...» سرژ خپله گفت: «شنيدي در مورد سنگالي‌ها چي مي‌گن؟ مي‌گن جادوگر اجير كردن...» آدريان زياد اهل خرافات نبود. سرژ خپله همان طور كه اخبار تيم‌هاي مختلف را مي‌شنيد پانسمان دوستش را عوض مي‌كرد. بعد گفت: «آدريان خدا را شكر كن كه مثل رايكو نيستي!» آدريان گفت: «تيم ما بايد دوباره به وضعيت سابقش برگرده. مي‌دوني، غيبت زيدان از نظر رواني تأثير مي‌ذاره. تو اين جور بازي‌ها 90 درصد پيروزي به مسائل رواني ربط داره!» كم كم آدريان از درد زوزه مي‌كشيد. سرژ خپله پانسمان را داشت برمي‌داشت. كارش كه تمام شد آدريان تشكر كرد. دوباره حرف خود را از سرگرفت: «نبايد هم زياد مسأله رو مهم نشون بديم. زيزو خيلي بازيكن بزرگيه. اين طور آدما زود به حالت اول بر مي‌گردن. حالا بماند كه تيم پزشكي هم خوب از اين پزشكاي مسخره نيست كه. مگه نه؟» سرژ خپله گفت: «آره خوب، بايد بهشون اعتماد كرد.» آدريان مشغول تماشاي آلبومش شد، كمي بعد به خواب عميقي فرو رفت.

*

روز نحس 31 مه 2002 رسيد. آدريان چندان حال مساعدي نداشت. گاه دچار تب مي‌شد و عرق مي‌كرد و گاه ساعت‌ها درد مي‌كشيد. بعد ساعت 13 و 30 دقيقه به وقت گرينويچ به طرز معجزه‌آسايي آرام شد، همان وقتي كه دو تيم در ورزشگاه سئول رو به روي هم صف آرايي كردند. ديوف، تره‌زگه، فاديگا، ويلتورد. آنري و بوبا ديوپ مشغول صحبت بودند. هر دقيقه كه مي‌گذشت آبي‌پوشان بيشتر در گيره آفريقايي‌ها اسير مي‌شدند. تا اين كه آن دقيقه سرنوشت ساز رسيد، دقيقه سي نيمه نخست، يوركايف توپ را از دست داد، ديوف، لوبوف را جا گذاشت... آدريان با چشماني بيرون زده از حيرت، دزايي و امانوئل پوتي را مي‌ديد كه نمي‌توانستند توپ را از بوبا ديوپ بگيرند و گرچه فابيان بارتز كارش را خوب بلد بود، توپ گل شد. گريه‌اش گرفته بود. بقيه؟ پاس ويلتور را آنري نتوانست به گل تبديل كند. بين دو نيمه آدريان درد را با تمام وجود حس مي‌كرد و با آغاز نيمه دوم درد آرام گرفت. زيزو غايب بود. دقيقه 55 آنري نتوانست ضربه ويلتور را با سر بزند، سيلوا مثل شيطان ضربه يوركايف را دفع كرد...

بازي به پايان رسيد و شكست فرانسه قطعي شد. مينا دختري كه در كافه كار مي‌كرد، براي بيمار ظرفي سبزي پخته آورده بود. كنار بيمار زانو زد و عطر غريبي در اتاق پيچيد. آدريان با نگاهي كه انگار وجود نداشت، به اين دختر نگاه كرد. هنوز هوشيار بود: «زيزو بالاخره حالش خوب مي شود. شك نكن كه اين آخرين شانس ماست. مختصر جراحتي تو ران كه براي اين طور مردها چيزي نيست...»

رنگ چهره آدريان به خاكستري مي گراييد. زير پتويش در آن گوشه انباري كز كرده بود و همچنان حرف مي‌زد. ديگر نمي شد سر از گفته‌هايش درآورد. مينا نگران شد و رفت دنبال سرژ خپله. سرژ تا بيمار را ديد، زير لب گفت: «بخشكي شانس...» بعد دماغش را با دستمال كهنه‌اي گرفت و به تخت نزديك شد. به ران آدريان نگاه كرد و دوباره تكرار كرد: «بخشكي شانس...» محتاطانه اطراف جراحت را با انگشت لمس كرد. بعد دستش را تميز كرد. آدريان شايد از درد تكان نمي‌خورد. مينا ديد كه تنفس آدريان نامنظم شده است.

با آخرين نفس‌هايش گفت: «سرژ، حالا مي‌بيني، هنوز ماجراي آبي‌پوشا تموم نشده، بذار زيزو برگرده... جراحتش زياد شديد نيست، مگه نه سرژ؟»

سرژ پاسخ داد: «معلومه كه نيست!» يك ثانيه بعد آدريان جان داد.

*


سرژ خپله تا به حال زياد بيگاري كشيده بود. شب كه رسيد، جسد را پشت كاميونش انداخت و جاي پرتي رها كرد. بعد در دل آرزو كرد كه اين آخرين بار باشد. نتيجه قانقاريا همين است. در برگشت راديو را روشن كرد تا اخبار را گوش كند. تيم ديگر بعيد بود ببرد. به اعتقاد پزشك آبي‌پوشان، آن‌ها نبايستي خطر مي كردند. زندگي زيزو و ادامه ماجراي مضحك آبي‌پوشان، به التيام مشتي رگ و پي بستگي داشت...



http://www.ghabil.com/article.aspx?id=582
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تيه‌ري ژونكه، نويسنده فرانسوي ژانويه 1954 در خانواده اي از طبقه كارگر متولد شده است. كودكي وي در سالن هاي سينما و كتاب‌خانه ها گذشت. چهارده ساله بود كه حوادث ماه مه 1968 (شورش دانشجويان) اتفاق افتاد و اين درست هنگامي بود كه وي عشق، زندگي، آشويتس و تظاهرات را كشف كرد. از آن پس ژونكه مسير تعهد اجتماعي را در مبارزات كارگري و جنبش هاي كمونيستي پي گرفت. بخصوص قتل مردي جوان و پيرو مائو از كارگران شركت رنو باعث شد تا او با حرارت تمام به حزب كمونيست فرانسه بپيوندد. مدتي به تحصيل فلسفه مشغول شد و خيلي زود آن را رها كرد. يك تصادف با خودرو او را روانه بيمارستان كرد و در آن جا توان‌بخشي را به توصيه دوستي همچون پيشه آينده خود برگزيد. در همين بيمارستان با زني آشنا شد و او را به همسري گرفت. طي اين سال ها او شاهد مرگ‌هاي دردناك معلولان جسمي و ذهني بود و چنين صحنه هايي جهان نخستين رمان او را شكل داده اند.

ژونكه از ابتداي دهه هشتاد نخستين رمان هاي خود را منتشر كرد. او به تازگي گونه نوآر را كشف كرده بود. در 1984 او همه كارهايش را رها كرد و تنها مشغول نوشتن شد. عدم تعهد كمونيست هاي فرانسوي در نبرد يوگسلاوي سابق باعث شد تا ژونكه اين جنبش را رها كند. از آن پس او بيشتر وقت خود را به آموزش بي سوادان اختصاص مي دهد. «ديو و دلبر»، «كوشك ناميرايان»، و «ميگال» از جمله مشهورترين رمان هاي وي به شمار مي رود. او همچنين چندين اثر براي نوجوانان نگاشته است. ضمن آن كه با نام مستعار رامون مركادر (فعال كمونيست و قاتل لئون تروتسكي) چندين كتاب منتشر كرده است. عمده قهرمانان داستان هاي ژونكه از طبقات پست جامعه مي آيند و به تأكيد خود وي آن ها را از دل زندگي شخصي خويش بيرون كشيده است. او در پاسخ به سرزنش برخي خوانندگان كه داستان هاي او را زياده از حد تيره و تار مي دانند گفته است كه با اين زندگي كه وي از سر گذرانده، ديگر بهتر از اين نمي شود. داستاني كه مي خوانيد از مجموعه داستاني كه به سال 2003 در روزنامه لوموند با همكاري انتشارات معتبر گاليمار نشر يافت انتخاب شده است. متن ترجمه كامل نيست. اين روزها همزمان شده است با مسابقات جام جهاني فوتبال و ترجمه و نشر اين داستان در حقيقت استقبالي است انتقادي از اين بازي‌ها.

jonquetthierry1.JPG



منبع معرفي نويسنده : http://www.ghabil.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
پدر می‌گوید که می‌دانسته دارند سنگ‌ها را پس می‌زنند. صدایشان را به ‌خوبی می‌شنیده و حتا باریکه‌ی نوری را هم به یاد دارد که از لای انبوه سنگ و خاک، از بغل ِ گوش راستش رد می‌شده و به جایی روی کف ماشینش می‌تابیده است. این‌ها را مثل دورترین خاطره‌ی زندگی‌اش به یاد دارد. بعد، دیگر تاریکی بوده و سکوت. همین سکوت را هم به یاد دارد. آن‌ها که داشتند خاک و سنگ روی ماشین را کنار می‌زدند دو نفر بوده‌اند: زن و شوهری که بعدها برای پدر تعریف کرده‌اند که شب پیش را، هر دو، خواب ِ نوزادی نورانی دیده‌اند؛ و صبح در آغوش هم، بر کوری ِ ده ساله‌ی اجاقشان گریسته‌اند و همه‌ی آن روز را در انتظار حادثه‌ای بزرگ بوده‌اند، بی‌که هیچ‌کدام‌شان دل به کار ِ مزرعه بدهد؛ تا وقتی که صدای ریزش کوه را روی جاده شنیده‌اند و زن داد زده که: "یک ماشین زیر کوه مانده. خودم دیدم. سفید بود." و هر دو دویده‌‌اند و مرد در حال دویدن داد زده که: "خواب دیشبی را خدا به‌خیر کند."

پدر می‌گوید که می‌دانسته که فلج شده. می‌دانسته که خیال‌هایش را دارد از دست می‌دهد. می‌دیده که خاطره‌هایش دارند از جایی بلند پرت می‌شوند. مامان را دیده که از توی آیینه‌ی بغلی ماشین، در حالی که دست من را در دست‌هایش گرفته و برای او تکان می‌دهد، هی بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود و آیینه را توی خودش محو می‌کند. این‌ یادها مال ِ قبل از آن تاریکی و سکوت بوده؛ و بعد از آن‌ همه سکوت، اولین خاطره‌اش آسمانی ابری بوده که سپیدارهای بلند ِ دور ِ مزرعه در آن بالابالاها داشتند جارویش می‌زدند، و او پسربچه‌ای بوده که زیر یکی از همان سپیدارها از ترس ولوله‌ی گردباد گریه می‌کرده و مادرش را صدا می‌زده، که رسیده و او را در بوی عرق و خاک و گندم ِ سینه‌اش پناه داده است.

پدر می‌گوید که مرد و زنی که بعدها پدر و مادر او شده‌بودند، زیر سنگ و خاکی که از کوه ریخته بوده، و داخل ماشین ِ داغان، نوزادی یافته‌بودند که داشت زیر فرمان ِ بریده‌ی ماشین، خفه می‌شد. زن گفته بود : "همان نوزاد ِ خواب ِ دیشبی است" و مرد هم گریه کرده‌بود. پدر، نمی‌فهمد که بر سر خودش و عمر ِ سی ساله‌اش چه آمده‌بود و آن نوزاد که از همان‌وقت تا دیشب، نامش را محمد گذاشته‌بودند، چرا به جای او از داخل ماشین درآمده؛ و تا دیشب هم فکر می‌کرده که خودش همان محمد ِ ده ساله بوده، نه مردی که قبل از محمد ‌شدن، سی سال داشته، و زنی زیبا داشته که مادر من بوده؛ و پسرکی هفت‌ماهه، که خود من بودم. محمد در آن ده سالی که فرزند ِ آن زن و شوهر روستایی بوده، گوسفند چرانده، سالی دو سه ماه را زیر چادر و در کوهستان زندگی کرده، سوار ِ الاغ شده، دنبال سگ بزرگشان راه رفته، از ده‌ها درخت ِ باغ‌های همسایه سیب و هلو و زردآلو دزدیده، دستش به آتش نان داغ سوخته، توی طویله و با مادرش گوسفند دوشیده، و صدها بار، خیسی ِ بوسه‌های پدر و مادر ِ همیشه‌خسته‌اش را از روی گونه‌هایش،‌دزدانه، پاک کرده‌است.

پدر می‌گوید که اگر محمد ِ ده‌ساله، دیشب را هم مثل همیشه زود می‌خوابید، او نمی‌توانست حرف‌های دزدانه‌ی آن زن و مرد ِ روستایی را بشنود و شاید دیگر هرگز نمی‌توانست من و مادر را به یاد بیاورد، اما محمد خوابش نبرد؛ و شنید که مادرش از ماشین سفید رنگی می‌گوید که توی دره‌ی آن‌ور ِ جاده زیر صدها سنگی مدفون شده که ثمره‌ی سه شب کار او و شوهرش بود، و محمد به یاد آورد که ده سال پیش، او مهندس ِ سی‌ساله‌ای بوده و داشته از مراسم افتتاح سدی در استانی دورافتاده به شهرش برمی‌گشته است. صدای ریزش کوه را به یاد آورد؛ و حتا اولین سنگی را که به سقف ِ ماشین خورد و از روی شیشه سُر خورد روی کاپوت. من را به یاد آورد که آن‌وقت هفت ماه داشتم و در آخرین لحظه‌ها و در آغوش مادرم، دستم در دست‌های مادر برای او تکان داده شده بود. محمد به زنش فکر کرد، و به یاد آورد که چه قدر دوستش داشت؛ و بعد فکر کرده‌بود که زنش، لابد بعد از آن‌که از یافتنش نا‌امید شده‌، با یکی دیگر ازدواج کرده. بلند شده‌بود و دویده‌بود. دور اتاق دویده بود. دور آن زن و مرد روستایی دویده‌بود، و آن زن و مرد برایش کف زده‌بودند. مرد گفته بود: " آفرین مهندس جان" و دندان‌هایش را یکی‌یکی تف کرده‌بود توی چشم‌های زنش، که داشت لالایی ِ قدیمی‌ ِ همیشگی‌اش را می‌خواند و کف می‌زد.

پدر می‌گوید که آن شب، از روی همه‌ی سنگ‌ها و صخره‌ها‌ی دنیا پریده بود و زیر پایش صدای همه‌ی رودخانه‌ها را شنیده‌بود. آن اتاق گِلی، کِش می‌آمد میان ِ آن خانه‌ی روستایی و خانه‌ی دیگری که ده سال پیش و همین‌وقت‌ها در انتظار بازگشت او بود. به یاد آورده بود که ده سال پیش، و چند دقیقه قبل از ریزش کوه، به زنش زنگ زده بود و گفته بود که تا سه ساعت دیگر به خانه می‌رسد؛ و زنش گفته‌بود که "پس برای شام منتظر می‌مانم". فکر کرده‌بود که زنش حالا دارد با مردی دیگر شام می‌خورد، و حتا آن‌وقت هم به من فکر کرده بود. من باید ده سال و هفت ماه می‌داشتم، و فکرکرده‌بود که "هم‌سن ِ محمد". به خانه‌‌ی ما که رسیده بود، صورت ِ اشک‌آلودش را به شیشه‌ی اتاق چسبانده‌بود و ما را نگاه کرده بود. زنی که در اتاق قدم می‌زد و نوزادی را در آغوش داشت، زن ِ او بود، و نوزاد، من بودم. ما منتظر بودیم تا پدر به خانه برگردد، و مادر داشت زیر لب برای من لالایی می‌خواند. پدر دیر کرده بود. گفته‌بود تا سه ساعت ِ دیگر به خانه می‌رسم، و نرسیده بود.

مادر گفته‌بود "تو کی هستی پسر جان؟ چرا گریه می‌کنی؟ چی می‌خواهی؟" و پدر، میان هق‌هق گریه گفته بود "من برگشتم. برگشتم پیش‌تان" و آب بینی‌اش را با آستین ِ پیراهنش گرفته‌بود "در را باز کن یخ کردم" و دست راستش را گذاشته بود لای پنجره تا مادر نتواند ببنددش "ماشین زیر کوه دفن شد، اما خودم سالمم. من را ... نمی‌شناسی انگار؟" مادر گفته‌بود "پسر جان برو پی ِ کارت. بیرون سرده، بچه سرما می‌خورد." اما پدر داد زده‌بود "منم من! مگر قرار نبود برای شام منتظرم بمانی؟" مادر پنجره را به‌زور بسته بود و از پشت ِ شیشه به پدر زل زده بود. داشت می‌لرزید، و من هم در آغوش او می‌لرزیدم. پدر داشت گریه‌می‌کرد و قسم می‌خورد و گاه‌گاه با هر دو دست، به جایی در پشت سرش اشاره می‌کرد که آن خانه‌ی دیگرش بود؛ و بعد سرش را به پنجره‌ کوبید. شیشه‌ پاشید به صورت من و مادر؛ و مادر من را محکم‌تر به خودش فشرد و روی کف اتاق نشست. پدر از پنجره آمده‌بود تو. صورتش خونی بود. "بلند شو تا نشانت بدهم. بیا خودت ببین. بیا" و شانه‌های مادر را در دست‌های کوچکش گرفت. مادر من را گذاشت لبه‌ی پنجره، و سوز ِ سرما به سینه‌ام خلید. هر دو ایستاده‌بودند پشت ِ شیشه‌ی شکسته، و از بالای سر من، بیرون را نگاه می‌کردند. پدر با انگشت، اشاره می‌کند "می‌بینی؟ آن زن و مرد را می‌بینی؟"

آن زن و مرد دارند سر تا پای هم را برانداز می‌کنند. مرد می‌گوید " من هم شما را نمی‌شناسم" و زن خنده‌اش می‌گیرد "نمی‌فهمم. پس ما دو تا این‌جا چه‌کار می‌کنیم؟" مرد هم نمی‌فهمد "ما را این‌جا آورده‌اند" و زن باز هم می‌خندد "یا این‌که داریم خواب می‌بینیم" مرد هم می‌خندد "با هم؟" زن می‌گوید "شاید هم یکی از ما دارد این خواب را می‌بیند" مرد می‌گوید "یا این‌که یکی دارد خواب ِ ما دو تا را می‌بیند" و بعد هر دو برمی‌گردند و در تاریکی ِ سرد ِ خانه، پنجره را نگاه می‌کنند. نزدیک آمده‌اند. نزدیک‌تر آمده‌اند. گرمی ِ نفس‌هایشان از میان ِ شیشه‌ی شکسته به صورتم می‌خورد. "هی آقا! آقا!" زن می‌گوید "یخ زده انگار" مرد می‌گوید "نه، دارد نفس می‌کشد. زنده است. بیهوش شده" زن دستش را از میان ِ شیشه‌ی شکسته رد می‌کند و به پیشانی‌ام می‌کشد "مثل این‌که خوابیده" و مرد داد می‌زند "آقا! آقا!" زن می‌گوید "فرمان را از روی سینه‌اش بکش بالا، دارد خفه‌اش می‌کند"

نمی‌توانم چشم‌هایم را باز کنم، نمی‌توانم ببینمتان، نمی‌توانم حرف بزنم؛ اما صدایتان را می‌شنوم، صدایتان را می‌شنوم، صدایتان را می‌شنوم...


http://www.ghabil.com/article.aspx?id=567
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
خورشيد کپه مرگش را گذاشت تا مصطفي بتواند چشمانش را باز کند و پيِ رزق و روزي خودکه خداوند نصيبش کرده بود برود . شوخي که نبود ، اصلاً روزگار نه با او که با هيچکس ديگر شوخي ندارد و نمي كند مگر اينکه دمار از روزگارش در بياورد . واي به حال کسي که بخواهد با چرخ گردون سرِ بازي را بگزارد آن وقت است که پوستش کنده مي شود و کک به تنبان زمين و زمان را يکي مي کند و به هم مي دوزد . شوخي هاي روزگار اينطوري ست ، چاره اي هم نيست .

کوکب «’تندوي» او را بسته بود . « تندو ، همان بقچه است .» ساعت يازده شب بايد پستش را تحويل مي گرفت به همين خاطر هميشه نيم ساعت زودتر از خواب بيدار مي شد . اما آن شب احساس خستگي مي کرد خسته تر از شبهاي پيش . مي خواست کمي بيشتر بخوابد . ظهر وقتي به بسترش مي رفت کوکب به او گفت :

هيچ خوابي مثل خواب شب نميشه .

پتو را روي خودش کشيد و گفت : بايد عادت کرد .

کوکب گفت : اگه ميشد شيفت روز مي گرفتي ...

زير پتو خميازه اي کشيد و گفت : شب خلوت تره .

کوکب گفت : ديرت ميشه ، پاشو .

غلتي زده و گفته بود :

فقط يه خورده ، بزار يه خورده ديگه بخوابم . پنج دقيقه بعد بيدارم کن . عوضش ، ميرم

سرکارم شام مي خورم .

کوکب حرفي نزد و به ساعت چسبيده بر روي ديوار نگاه کرد . "سيکو" با حروف درشت روي صفحه ساعت زير عدد دوازده حك شده بود . بلد نبود بخواند چون سواد نداشت . بالاي سر شويش نشست و زانويش را در بغل گرفت ولي حواسش جمع بود تا خوابش نگيرد و بتواند وقتي که عقربه بزرگه آمد و روي عدد هفت ايستاد ، او را دوباره بيدار کند . مصطفي هنوز گيج بود اما ديگر نمي توانست با خيالت راحت خودش را بسپارد به خوابي که به مخش فشار مي آورد .

اين آدم ها ، اين ها را نمي شناخت . چند روزي بود كه مردان و زناني به خوابش مي آمدند و مي رفتند . تا حالا هيچوقت آنها را نديده بود . همگي برايش تازگي داشتند . بخصوص اين يکي که با اسب وارد اتاق شده و کوکب را ترسانده بود . پيرمردي با کت و شلوار که خوب بلد بود اسب را ، هي کند . روي اسبي سياه نشسته بود که بر پهلوي او ، درست در جايي که پيرمرد پاشنه اش را به آنجا مي زد تا بيشتر خيز بردارد ، به اندازه کف دستي زرد شده بود . يعني ، زردِ زرد هم نبود بيشتر به نارنجي ميزد . نه که باعثش ضربه هاي نوک رکاب باشد بلکه رنگ پوست آن اسب مادرزادي اين رنگي بود . پشت سر او لشکري از مردان با پاي پياده وارد اتاق شدند . چند تايي از آنها لباس مردمان آسياي ميانه را داشتند و بعضي ديگر هم لباس قزاقهاي دن آرامي كه شلوخوف آن را نوشته است . برخي ديگر نيز کلاه مصدقي سرشان بود . پشت آنها يک نفر با چوب دستي دنبالشان مي کرد . خواب آلود و دست پاچه پتو را کنار زد و براي اينکه زير دست و پا له نشود خودش را انداخت روي زانوي همسرش . کوکب ماتش برده بود که چه اتفاقي اقتاده است ! پيرمردي که روي کول اسب نشسته بود بدون آنکه به آنها توجه کند از پنجره ي اتاق به بيرون تاخت و مردم هم به دنبال او دويدند و از اتاق خارج شدند ، به طوري که نزديک بود چارچوب پنجره از جا کنده شود ولي فقط تکان محكمي خورد و بعد سر جايش آرام گرفت . همسايه ها يکي يکي پنجره ها را باز کردند و توي حياط را نگاه کرده و مصطفي را به خاطر اينهمه هياهو يي كه نگذاشته بود استراحت كنند تف لعنت کردند . او داد مي زد كه كوكب شانه اش را تكان داد ، گفت :

نترس ، نترس داري خواب مي بيني .

نترسيده بود ، داشت با مردي که دنبال مردم کرده بود صحبت مي کرد . اول او را نشتاخت ولي وقتي که كاملاٌ وارد اتاق شد و داشت از زير نور چراغ رد مي شد شناختش . مارلون براندو بود در فيلم شکارچي گوزن . مصطفي داشت به او مي گفت :

تو جاي کس ديگري وارد اتاق من شده اي چون رابرت دنيرو در شکارچي گوزن بازي کرده ، نه تو . حتمان فيلم در بارانداز را با شکارچي گوزن اشتباه گرفته اي ، اينطور نيست؟

کوکب گفت :

فرقي نمي کنه چون اتاق ما نه ارتباطي با شکارچي گوزن داره و نه ربطي به بارانداز . اتاق ما يک جايي ست در تهران ، پشت راه آهن ، نزديکي کشتارگاه . شايد چون قبلاً اينجا گاو و گوسفند ذبح مي کردند حالا اينها به فکر افتاده اند تا دوباره برگردند ، و الا حالا که فرهنگسرا ساخته و اتوبان کشيده اند و ... چه ربطي دارد !

مارلون براندو همانطوري که با تفنگ شکاري رابرت دنيرو ، سياه لشکري که از ويتکونگها جا مانده بودند را دنبال مي کرد ، گفت :

اين حرومزاده ها باعث شده ان تا به رفيق چندين وچند ساله ام خيانت کنم و حالا که با حقه بازي از پشت بام پرتش کرده اند پايين مي خوان خواهرشو از من بگيرن !

بعد مچ دستش را که در فيلم سربازان يک چشم باند پيچي شده بود نشان داد و همانطوري که از پنجره خارج مي شد فرياد زد :

باس مادرشونو به عزاشون بشونم .

مصطفي توي خواب داشت به جان فورد التماس مي کرد که يک نقش هم به او بدهد تا بتواند دنبال آنها راه بيافتد ولي متوجه شد چه اتفاق مسخره اي افتاده چون اصلاً جان فورد ربطي به اين فيلم ها ندارد ، که کوکب فکر کرده بود مصطفي ترسيده و فرياد مي كشد ! وقتي بيدار شد دمق بود . روي تشکش نشست ، به کوکب گفت :

چه خواب خوبي مي ديدم ! شلوغ پلوغ بود ولي احساس خوبي داشتم .

کوکب حرفي نزد . به خوابهاي پر سرو صداي او عادت کرده بود .

تندويش را زير بغل گرفت و از درِ اتاق يواشکي بيرون رفت . کوکب پشت سر او رفت و قبل از اينكه مصطفي از پله هاي ايوان پايين برود ، سي دي فيلمهايي که اجاره کرده بود را گذاشت توي جيب کتش و گفت :

داشتي اينا رو فراموش مي كردي ها !

فكر كرد ، زن خوب داشتن يعني اين ! هميشه حواسش جمعِ چون اگه فراموش مي کرد ، اونوقت بايد اجاره ي دوشبانه روز را اضافي به کلوپ پرداخت کنه . و بعد از اتاق بيرون رفت و طوري که همسايه ها بيدار نشوند آرام درِ حياط را باز کرد و توي تاريکي کوچه ناپديد شد .

تندويش را زير کتف چپش نگه داشته بود . توي خيابان هيچکس نبود . يعني بود ، تک و توکي داشتند به خانه هايشان مي رفتند و گاهي هم ماشيني از روبرو مي گذشت و يا اينکه از پشت سرش مي آمد و روبرويش ته خيابان ناپديد مي شد . به آسمان نگاه کرد :

از شب بيشتر از روز خوشم مياد . چرا مردم به شب خوابيدن عادت کردن ؟ اگه ميشد همه ي آدما روز بخوابن و شب ها بيان بيرون تا به کار و کاسبيشون برسن ... ولي نه ، اگه اينطوري مي شد اونوقت من باس تو روز روشن مي رفتم سرکار . همين طوري بهترِ . ماه ، مثل فيلم مرد باراني ، اما نه ، فکر مي کنم توي فيلم مرد باراني ، درسته شب بود ولي ماه رو آسمان نبود . آرتيستِ اون فيلم توي چاله ي آب ميفتاد و شايد هم... حالا فهميدم ، اين ماه مثل شروع فيلم چه کسي ويرجينيا وولف را کشت مي مونه . آنجايي که ريچارد برتون و اليزابت تيلور از ميهماني به خانه بر مي گردند . يا ، آهان ، مثل وسطاي همان فيلم ، همان جايي که ريچارت برتون از پنجره اتاق خواب سايه ي زنش را مي بينه که با آن مرد جوان داره عشق بازي مي کنه تا حرصشو در بياره ، بعدش ميره تا واسه ش از باغ پدر زنش يک دسته گل ميمون بچينه . فقط اينجا خيابونه و آنجا بيشتر به يه مزرعه مي ماند . کاش مي شد واسه يه بار هم که شده توي يک فيلم بازي مي کردم . اي خدا... کوکب هم اگر مي تونس مثل اليزابت تيلور به جاي فكر كردن به اين دكتر و اون دكتر ، همه ش مشروب بخوره و مست کنه و يا مثل اون دختري که کفشاي کتوني پاش کرده بود ...

خنده اش گرفت :

انگاري ’خل شدم ! دارم چي رو با چي مقايسه ميکنم ؟! به اين چيزا كه نيس ، تو همه ش همين فکرا رو مي کني که زندگي ات شده مثل بٌمبِره تٌرْرو .« بمبره تررو گونه اي از جنس اجنه هاست كه دوست دارد از آدم ها سواري بكشد . اگر روي كول شما نشست يادتان باشد تا به او سوزن جوالدوزي فرو نكني از پشتتان پايين نمي آيد !» سايه ات از خودت بزرگتره . شبها بيداري و روزا چرت مي زني . ولي خب ، من خودم اينجوري دوس دارم . نعمت شب بيداري رو هرکسي نمي دونه . مثلا کي مي دونه شبها توي خيابوناي اين شهر ، نازيها دنبال فهرست شيندلر مي گردن . يا اگه به کوکب بگم که ديشب بوريس ويريس را ديدم که ازم آدرس يه محله توي شهر گناه رو مي پرسيد تا بتونه بره و يه تيغ ترياک بخره ، به م چي ميگه ؟ ببين ، ببين مثلاً اين خانوم ممکنه از آدماي دکتر فاستوس فرار کرده باشه تا گير ابليس نيفته ! اما بيچاره نمي دونه ، چه فرار بکنه و چه نکنه ، گرفتار شده چون کارگردان اينجوري خواسته ، چون نقشش توي سناريو اينجوري نوشته شده . شايد منم يه روزي صاحب چند دختر بشم و مثل اون پيرمرد ِ توي فيلم ويلون زن پشت بام چند تا داماد خوب گيرم بياد ، کسي چه مي دونه ! مهم اينه که با دنيا سر جنگ ندارم . اما نه ، اين دنياس که با آدما سر جنگ داره حتا اگه تمام عمر يه ويلون زن دنبالشون راه بيفته تا توي سختي هاي زندگي شنگولشون كنه .

به ساعت بالاي سرش نگاه کرد . هنوز تا صبح دو ساعت مانده بود . از پشت ميزي که جلو درب شيشه اي اداره قرار داشت بلند شد . استکان و قوري را شست و آمد جلو در ايستاد و به خيابان نگاه کرد . لامپ هاي رنگا رنگ ميدان روبرويش روشن بودند و نم نم باران روي آنها مي خورد . ماشين گشت پليس از شمال خيابان ظاهر شد ، آهسته ميدان را دور زد و مسيرش را به طرف پايين همان خيابان ادامه داد :

دل خوشي من ديدن فيلمِ ، اينا دلشون به چي خوشه !؟ مردمي که همين الان دارن روياهايي که مي آيند رو خواب مي بينن ، چه مي دونن يکي مثل من داره اينجا ، پشت اين شيشه ي ده سانتي ، گذر شب را نگاه مي کنه . حتمان کوکب داره خواب مي بينه که دور و برش پر از بچه هاي قد و نيم قده و حالا داره سرشون داد ميزنه ، يا واسه اينكه زودتر بخوابن متل خاله بٌتٌلِ رو ميگه . « بٌتٌل همون سوسك سياه س . » خب ، دست خداس ، دست من که نيس ، اون بايس بخواد . دکترش مي گفت ، تازگي ها يه روشي اومده که به طور مصنوعي ، چه ميدونم ، مثل گاوهاي توي گاوداري ، مي تونن بچه دارش کنن ؛ اما من دلم راضي نشد . يعني شرعان حروم هم هس . خودش هم راضي نشد . کوکب م ميگه اگه اون بالاييه نخواد ، کارساز نمي افته .

شايد به خاطر اينه که قبل از اينکه بخوام آدم بشم يه فرشته بوده ام . کوکب هم يه فرشته بوده اما يه فرشته ي ماده . اينو اون مردي به مون گفت که توي زير آسمان برلين بازي مي کرد . خوب که فکر مي کنم مي بينم اين فرشته هان که نمي تونن بچه دار بشن . فرشته ها رو فقط خدا مي تونه درست کنه . يعني اين که از شکم يکي مثل خودشون بيرون نميان . ولي نمي دونم چطور مي ميرن ؟ به قول کوکب ، منم گاهي وقتا به مردن فکر مي کنم اما خب اون بيشتر از من به اين چيزا فکر مي کنه . ممکنه به خاطر اين باشه که دوست داره دوباره برگرده به همون شکلي که قبل از آدم شدنش بوده . زبون بسته ديدن هر بچه اي اشکشو در مياره . يه روز ، گربه پلنگيه توله هاشو آورده بود توي حياط و نشانده بود کنار درِ اتاق ما ، نصف کاسه آبگوشت خودشو تليت كرد و داد گربهِ خورد . مي گفت :

اين بنده خدا بايس غذا بخوره تا بتونه به اين بچه هاش شير بده . بالاخره اونم يه مادره !

تندويش را که همان بقچه است ، زير بغلش گرفته بود و داشت از اداره بر مي گشت . چند سايه ي بزرگ اطرافش مي آمدند و مي رفتند . سگ شبگردي كنار او توي پياده رو مي رفت . خميازه اي کشيد :

كسي چه مي دونه ، شايد اين سگ داره ميره که روي قله ي پر از برف کليمانجارو بميره ؟
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حتمن وقتي که من تازه دارم روي دور کند مي چرخم، پدرم وارد مي شود. يک تکه از ماه، به حوض که رسيده، يخ زده است. اول پدرم وارد مي شود و بعد مادر و خواهرم. و بعد همه ي فاميل که تا فرودگاه هم رفته اند دنبالشان. ولي من دارم روي دور کند تاب مي خورم. آنقدر تاب مي خورم که نگو. انگار که هر چه پول خورد داشته ام، ريخته ام داخل يک دستگاه بازي. و مادرم. مادرم که همچنان بي خبر است مدام توي راه پله به همراهان مي گويد: بفرمائيد، تو رو خدا بفرمائيد. و ممکن است پايش بگيرد به يکي از کفش ها و بخواهد که بيفتد. بعد چند نفر که دوام نمي آورد، همان دم در، روي کفش هاي نا منظم پس مي افتند. پدرم با مشاهده ي جنازه ام مي گويد: اين مسخره بازي ها چيه که در آوُردي؟ اگر مي خواستي خودت را بکشي، مي رفتي توي اتاقت. نه، راستش اين ها را نمي گويد. من انقدر معمولي ام که همه اش دلم مي خواهد، يک مشت شخصيت کج و کوله خلق کنم. اصلن دلم مي خواهد يک نفر بيايد و خبر مرگ پدرم را يک دفعه به من بدهد و من هم با قيافه اي که شبيه به کلي رشته کوه محکم است به کساني که دور و برم هستند، بگويم، پدرم مُرد. جوري که همه فکر کنند من عجب مخروط استواري هستم. نه، راستش پدرم اين ها را نمي گويد. دو دستي مي زند توي سر ِ خودش. دقيقن دو دستش را مي برد بالا و مي زند توي سر ِ خودش. جوري که زاويه ي زير کتفش نزديک به صد و هشتاد درجه مي شود. و چند لحظه ي بعد، دوباره اين کار را انجام مي دهد. البته اين دفعه براي اين که مطمئن شود، کلاه گيس ش هنوز سر جايش قرار دارد. خواهرم هم هست. دو تا گلوله ي دستمال را، با هر دو دست، گرفته زير يکي از چشم هايش. جوري گريه مي کند که آرايش ش پاک نشود. ديگر چيزي از کودکي اش يادش نمي آيد. آنقدر عاقل و فهميده شده است که نگو. حالا به يک برنامه ي زمان بندي شده ي موفق، شبيه است. فقط بچه ها هستند که از لاي دست بزرگتر ها، بي خيال، مي دوند داخل و صف مي کشند. انگار که منتظرند، نوبتشان شود. ايستاده اند تا دور خوردن من تمام شود و بيايم پايين.

بعد زن همسايه که بيشتر شبيه به يک مارک آرايشي معروف است وارد مي شود و لا به لاي صداها، گم مي شود. آخرين بار زير حجم رنگ ها، داشت مي پوسيد. و من هر وقت که مي بينمش، فکر مي کنم خودش را با نفتالين سر پا نگه داشته است.

و حالا چند دقيقه اي است که من دارم روي دور کند مي چرخم. هنوز کسي جرات نزديک شدن به لبخند مدورم را پيدا نکرده است. هر چند، اگر کسي جرات کند و پاهايم را هم بگيرد، با احتساب اين که پنکه ي سقفي قرار است به حرکتش ادامه دهد، من بين دست هايش و پنکه چلانده خواهم شد. و از آن جايي که مرده احتياج به آرامش دارد، همه شروع مي کنند به طرزي رقت بار به اين صحنه نگاه کردن و شروع مي کنند به آه کشيدن. و بالاخره آن يک نفر مجبور مي شود که پاهايم را ول کند.

اول فکر مي کردم مي توانم طنابي پيدا کنم که بعد از اين که خودم را با آن از يک جايي از سقف آويزان کردم – البته بعد از اين که همه ي فاميل را براي يک شام خانوادگي دعوت کردم– با جنازه ام تاب بخورد. ولي اين فکر از اولش هم غلط بود. هر طنابي هم که باشد و هر چه قدر هم که دور خودش پيچ و تابش بدهم، باز هم وقتي از آن آويزان شوم، چند تا چرخ بيشتر نخواهم زد و بعدش ديگر مشاهده ي جنازه ام، آن قدر دردناک نخواهد بود. البته يک بار هم به سرم زد، ميله ي بار فيکس را ببندم به چهارچوب در اتاقي که رو به حال باز مي شد و طناب را هم ببندم به آن. و عملن هم، اين کار را کردم. طناب را گره زدم و از آن آويزان شدم. مشکلي وجود نداشت. حتا ، راحت تر از آن چيزي که فکر مي کردم، داشتم مي مردم. البته کمي هم در محاسباتم اشتباه کرده بودم و هنوز پاهايم روي زمين قرار داشت. ميله ي بارفيکس را شل کردم و تا جايي که مي توانستم بالاتر بردم. از بالا فقط به اندازه ي رد شدن طناب از روي ميله و از پايين درست به اندازه ي من جا داشت. ولي اوضاع خيلي بهتر از دفعه ي قبل شده بود و اين بار فقط نوک پاهايم به زمين مي رسيد و سردي را لمس مي کرد. گردنم کاملن به ميله چسبيده بود. انگار که به طرز معجزه آسائئ از خود ميله آويزان شده بودم. با اجراي بي نقص اين تردستي و يکي دوتا ريزه کاري ديگر، مي توانستم خودم را به اولين سيرک ِ اين نزديکي ها ، معرفي کنم. براي مردن هم، فقط کافي بود که يک جهش کوتاه به بالا داشته باشم و پاهايم را زير شکمم جمع کنم و چند لحظه اي را به اين فکر کنم که مردم چرا اين همه کاهو را مي گذارند لاي ساندويچ ؟ هر چند اين سوال براي کسي که حالا ديگر داشت مي مرد، سوال احمقانه و نا اميد کننده اي به نظر مي رسيد.

البته من اين کار را هم کردم. يعني بعد از يک جهش کوتاه به بالا، پاهايم را زير شکمم جمع کردم و آن ها را با دست هايم گرفتم و به اين فکر کردم که مردم چرا اين همه کاهو را مي گذارند لاي ساندويج ؟ ولي اين فکر از اولش هم غلط بود. با اولين سرفه، نوک پاهايم را به زمين نزديک کردم. و بعد محکم چسباندمشان به چهارچوب شيري رنگ و روغني در اتاق. زبري طناب، روي گردنم بالا و پايين مي رفت. با دست آزادم، طناب را از دور گردنم باز کردم و خودم را روي زمين انداختم. ولي خواهرم هيچ وقت نتوانست درست مثل من آن کار را انجام دهد.

آن وقت ها که بدون دردسر بچه بودم، پاهايم را مي گذاشتم دو طرف چار چوب در اتاق خانه ي قبلي و از آن مي رفتم بالا. مادرم هميشه قضيه الگو برداري را پيش مي کشيد. بله، دقيقن کلمه ي الگوبرداري را به کار مي برد. و من خنده ام مي گرفت. تنها تصوري که من راجع به خواهرم داشتم، اين بود که بنشيند پشت يک بولدوزر و همين طور که دارد يک مشت ساختمان نيمه کاره را مي فروشد، لبخند بزند و بعد هم بدهد يک پس زمينه اي که چند تا مرغ ماهي خوار، دارند توي غروب حرکت مي کنند، بندازند پشتش. البته نمي دانم اين تنها تصوري بود که داشتم يا نه؟ ولي خب، من هم بهترين نقطه اي را که به نظرم مي رسيد، انتخاب کردم. کسي که پنکه را آورده بود، با لباس مکانيکي يک دست آبي، با فاصله ي چند متر از من ايستاده بود و خطوط موزائيک هاي مربع شکل از زير پاهايش تا انتهاي سالن مي رفت. بيشتر به يک کارت پستال صنعتي شبيه بود، تا يک آدم وسط سالن خانه ي ما. يک آن به نظرم رسيد که خودم را نکشم و شروع کنم به پول در آوردن. آنقدر زياد پول در بياورم که نگو.

کارت پستال صنعتي اصلن نپرسيد که پنکه ي سقفي را وسط زمستان براي چه مي خواهيد؟

گفتم:

_ مي دوني، بالاخره بايد يه جايي اين لباس ها رو خشک کنيم... وسط زمستون نمي شه چيزي رو بند انداخت... مي دوني که؟

_کارت پستال صنعتي گفت: اوهوم ...

حتمن فکر مي کرد، پول زيادي قرار است گيرش بيايد که به راحتي اين جمله را پذيرفت. چون اين مسخره ترين دليلي بود که مي توانست در اين خانه عنوان شود. سر و وضع خانه، بيشتر شبيه به يک حساب بانکي محرمانه، توي سوئيس بود. و تصور اين که شرت و شلوار ِ ساکنان خانه روي پنکه ي سقفي تاب بخورند و گه گاه هم چند تايي شان که هنوز خيس هستند، در بروند و بچسبند به پنجره ي پذيرايي و يا در دور ِ بعدي به در يخچال، خيلي سخت بود.

_ مي دوني مي خوام خيلي محکم باشه، چون روش پتو هم ميندازيم.

کارت پستال صنعتي، بدون ريسک پذيرفت. پرده ي پذيرايي را کشيدم. دوباره به نظرم رسيد که هيچ مشکلي نيست. و به اين فکر کردم که مي توانم با نصب چند چراغ و پرژکتور رنگي روي پره هاي پنکه، يک رقص نور، مربوط به يک پارتي شبانه را، کارگرداني کنم.

حالا پنکه در فاصله يي شصت و پنج سانتي متري از سقف قرار داشت و با احتساب آويزان شدن جنازه ي يک متر و هشتاد و دو سانتي متري من، در عمودي ترين حالت ممکن از آن، يک متر و پنجاه سانتي متر از سطح زمين بالاتر بود. (سعي نکنيد که اين اعداد را جمع ببنديد و از آن نتيجه گيري کنيد، چون اين سقف، به اندازه ي کافي بلند است) جايي شد، بين پنجره ي پذيرايي و گچ بري هاي سقف به اضافه ي يک جعبه ي کليد، کنار کليد چراغ هاي سالن. جايي که مي توانست در لحظه برخورد، بيشترين ضربه ي روحي را به مدعووين وارد کند. هر چند من هميشه دلم مي خواست که خودم را از يک جايي بيندازم پايين. يعني دلم مي خواست اگر روزي خودم را از يک جايي انداختم پايين، سطح برخورد، وسط يک اتوبان شلوغ باشد. اينجوري مي توانستم با خيال راحت، زندگي چند نفر را به خطر بيندازم و کلي مشکل ايجاد کنم. درست مثل وقتي که مشکل درست کردن آنقدر مشکل نبود که بخواهم برايش دليل گير بياورم. يا وقتي که بچه ي همسايه مجبور نبود براي پايين آمدن از الاکلنگ برادرش را صدا کند تا من را فراري بدهد.

حالا دارد صداي پا هاي شان نزديک مي شود. يک لحظه ليز مي خورم. کليد پنکه را مي زنم. مي روم بالا و چند دور جاي پاهايم را روي چهار پايه عوض مي کنم تا بالاخره، گره ي طناب که به وسط پنکه وصل است، دور گردنم چفت مي شود. بعد چهار پايه زيرم را خالي مي کند. يک کم نور و يک نفر، از در مي آيند تو. چراغ ها را خاموش کرده ام. تمام تنم پشت هم تکان مي خورد. خُرده هاي گچ از کنارم مي سُرند پايين. کسي توي شب تکان مي خورد و مي گويد: الان چراغ رو روشن مي کنم. تو رو خدا بفرمائيد.

ناگهان دور مي گيرم و اين باعث مي شود که تکان پاهايم را کمتر احساس کنم. انگار که يک نفر هر چه پول خورد داشته است ريخته است داخل يک دستگاه بازي و من را نشانده روي اش. پنکه سريع تر مي چرخد و شروع مي کند به لت و پار کردن هوا. هنوز دور و برم تاريک است. بعد من و طناب از پنجره رد مي شويم. و من براي اولين بار بدون به راه انداختن سر و صدا توي راه پله، از طبقه ي چهارم به حياط مي رسم و بچه ي همسايه را مي بينم که دارد با کاميونش بازي مي کند.


http://www.kalagh.com/content.asp?post=1541
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حاج آقا صندلي چوبي را از داخل حجره آورده بود دم در و همچين که سر سراي بازار را زير نظر گرفته بود خودش را با تکه مقوايي باد مي‌زد. زن و مرد جواني نزديک تخت فرش جلوي حجره شدند و روي فرش دست کشيدند. مرد گوشه فرش را بلند کرد و شروع کرد به بررسي کردن بافتهاي پشت و لبه فرش. حاجي از جاش بلند شد. دستي روي محاسن کشيد و آمد نزديک مرد. زن چشمش به جاي داغي مهر خورد روي پيشوني حاجي و لحظه‌اي هم توجه مرد به انگشترهاي بزرگ عقيق در دو دست حاجي جلب شد که حالا لبه‌هاي فرش را در دست داشتند. حاجي رو به مرد گفت: فرش تبريزه، ابريشمي هم هست. زن گفت: ۶ متريش رو هم دارين حاج آقا؟ حاج آقا بدون اينکه به زن نگاه کنه تسبيح ياقوتي دانه درشتش را از جيب شلوارش بيرون کشيد و گفت: بله داريم.



از ورودي سر سرا صداي آکاردئون و ضرب مي‌آمد که آهنگ شادي را مي‌زدند. مرد پرسيد قيمت ۶ متريش چنده؟ حاج آقا هواسش رفته بود به سمت صدا. مرد دوباره حرفش را تکرار کرد. حاج آقا يک دفعه به خودش آمد و بلند و با عصبانيت گفت: استغفراله. و ادامه داد: يک و هشتصد و پنجاه. مرد و زن به هم نگاه مي‌کردند انگار که مردد بودند يا شايد انتظار شنيدن همچين قيمتي را نداشته بودند. حاج آقا انگار که از اين موضوع بو برده باشد با بي اعتنايي رفت و دوباره روي صندلي‌اش نشست. پاي راستش را هم از دم‌پايي‌اش خارج کرد و آورد گذاشت لبه صندلي و دستش را هم گذاشت روي زانو‌اش و تسبيح را در دستش چرخاند. شکل نشستنش حالت زننده‌اي پيدا کرد طوري که حالت اندام مردانه‌اش از زير شلوار کاملا مشخص شد. و اين را زن فهميد و آرام به مرد گفت: بريم. و دور شدند. دو نفري که آهنگ مي‌زدند رسيده بودند روبروي حجره. حاجي صدايشان کرد: آهاي پسر بيا اينجا! پسر آکاردئون زن که لاغر بود و پوست سياه و سوخته‌اي داشت نزديک حاجي آمد و خودش را آماده کرد که پول بگيره. حاجي يا عصبانيت گفت: ايام فاطميه‌ است نزن! پسر آرام و با مظلومي گفت: اگه نزنم از کجا شيکمم رو سير کنم؟ حاجي گفت: لعنت بر شيطون بهت مي‌گم نزن معصيت داره. پسر پشت به حاجي کرد و کمي که دور شد آن يکي که ضرب مي‌زد شروع کرد، بعد هم صداي آکاردئون و: نازي جون بيا دردت به جونم نازي هم دم من.



حاجي داشت زير لب غرولند مي‌کرد. گاهي زير چشمي نگاه غضبناکي به دو تا نوازنده مي‌انداخت. تسبيح را در دستش نگه داشت و با مقوا خواست که خودش را باد بزند صدايي شنيد: حاج آقا مي‌بخشين اين فرش چنده؟ حاجي سرش را بلند کرد ديد يه زن ميانسال چادر مشکي ايستاده کنار تخت فرش. از جا پريد رفت جلو با خنده گفت: قابل شما رو نداره همشيره. زن چادرش را يک دور باز کرد و بست و اين زمان کوتاه براي حاجي کافي بود تا پيراهن گل گلي و سينه‌هاي بزرگ زن و دامن چين دارش را برانداز کنه. همچين که زبون حاجي به لرزه افتاده بود با خنده موزيانه گفت: چ..چرا اينجا واسادين بفرمايين داخل حجره يه چايي نوش جون کنين راجع به قيمت به توافق مي‌رسيم.



صداي ضعيف موسيقي از دور شنيده مي‌شد: يه دل مي‌گه برم برم...



http://www.kalagh.com/content.asp?post=1539
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
1)
پليس ها براي بردن مرد آمده بودند. چند کودک ايستاده نگاه مي کردند که او را با دستبند مي برند. چند روز پيش، سر سگ همسايه را گوش تا گوش بريده بود. ديوانه به نظر نمي رسيد. موهايي کاملا کوتاه داشت که تا فرق سرش طاس بود و چشم هاي ريز و چين هاي موازي زير چشم ها. ته ريشش به سفيدي مي زد و اندک موهاي کوتاهش جو گندمي بود. بيني کوتاه و پهن و لب هاي نازک و فرو رفته داشت. آن طوري که بين پليس ها حرکت مي کرد کساني که شاهد اين منظره بودند، فکر مي کردند فيلمي را مي بينند که در آن يک قاتل زنجيره اي سرانجام به دام افتاده است. سال ها بود که تنها زندگي مي کرد."نانسي" آخرين کسي بود که واقعا مي شناخت. به خاطر داشت که زماني او را عاشقانه دوست ذاشته است. اما او خيلي وقت بود که رفته بود. نمي دانست کي و چرا رفته است. اين قسمت را هيچ وقت به خاطر نمي آورد. فقط حس مي کرد که نانسي بعد از او مردهاي زيادي را بوسيده است و عشقبازيهاي فراواني کرده است، با کساني که او نمي شناخت. به خاطر مي آورد که چندين سال پيش يکبار نانسي را ملاقات کرده بود. باز يادش نمي آمد چطوري و چرا. توي يک ايستگاه متروک و توي گرماي بعد از ظهر يک تابستان. نانسي با موهاي خرمايي اش، کيف کوچک دستي اش و چشم هاي درشت عسلي اش آمده بود، با يک تابلوي کوچک زير بغلش و تابلو را به او هديه داده بود. خطوط ضخيم با رنگ هاي تند روي زمينه سياه. بعد دوتا دستش را روي شقيقه هاي مرد گذاشته بود و مرد چشمانش را بسته بود. اين همه چيزي بود که از آخرين ملاقات به خاطر مي آورد و اينکه اسم تابلو را گذاشته بود"سگ روغني". چون خطوط پر حجم رنگي اش روي زمينه سياهي که چرب به نظر مي رسيد، شبيه پاها و سر يک سگ بود.

2)
نانسي پيانو مي زد.انگشتانش باريک بودند. چند ماهي بود که توي گالري نقاشي پيانو مي زد، کسي به او توجه نمي کرد به جز مردي که بجاي تابلوهاي آويزان از ديوارهاي گالري مستقيم به او مي نگريست. هر روز مي آمد تا او و پيانو زدنش را ببيند. چشمهايش ريز بود و چهره اش خشن. طوري که انگار هيچ وقت جوان نبوده. اما نانسي جوان بود. مرد نانسي را به ياد صحراهاي بزرگ مي انداخت. به هم عادت کرده بودند.

3)
"ژان" با اينکه خواهش را در چشم هاي سگ مي ديد،و جيغ زن همسايه را مي شنيد دچار هيچ تاثري نمي شد. سگ نحيف تقلا مي کرد. اما نمي توانست از دستان نيرومند ژان فرار کند. ژان شک نداشت که سگ روغني عاشق سگ همسايه شده. چند روز قبل ديده بود که خطوط پرحجمش، منعطف تر و بازيگوش تر شده اند و رنگ از خطوط به زمينه تابلو سرايت کرده. سگ همسايه را ديده بود که ساعت ها زير پنجره اي که سگ روغني را به ديوارش زده بودند، پرسه مي زد. بايد کار را تمام مي کرد. کارد کمري اش را بيرون آورد و روي گردن باريک سگ گذاشت. چشم هاي درشت و عسلي رنگ نانسي را ديد که به او لبخند مي زد. او آخرين کسي بود که مي شناخت.

4)
علف هاي هرزي که از کنار ريل هاي زنگ زده روئيده بود، از لبه سنگي ايستگاه بالاتر آمده بود و ژان براي اينکه روي لبه سنگي آن بنشيند، مجبور بود علف ها را کنار بزند. ژان مي انديشيد که اين مکان در مرحله اي از کهنگي و فرسودگي ثابت مانده است، چون سال ها بود که به همين شکل آن را به ياد مي آورد.
پيرزني با کلاه حصيري و لباس سفيد راحتي از پشت سرش عبور کرد و روي نيمکت درب و داغاني نشست. سگ سياه عظيم الجثه اي همراهش بود. ژان چشم هايش را بسته بود و به نور شديدي فکر مي کرد که در حال پيانو نواختن از پشت روي موهاي خرمايي نانسي افتاده است. هميشه دوست داشت لحظاتي او را با پيانو تنها بگذارد. تصور مي کرد که حالا همه فضاي خانه پر از نانسي است و ژان آمده بود تا او با پيانو زدنش تنها بماند. پيرزن بعد از چند دقيقه سکوت از ژان پرسيد که آيا او هم اين فضاي ساکن را مثل خودش مي پسندد؟ ژان از روي شانه نگاهش کرد. خطوط پيشاني و زير چشمهاي پيرزن ضخيم بود و با يک دستش سر سگ عظيم الجثه را نوازش مي کرد. پيرزن به حرف زدن ادامه مي داد. اينکه سگ سياهش را براي گردش هميشه به اينجا مي آورد و خيلي خوشحال است که مي تواند در اين مکان با کسي حرف بزند. ژان آرام و خيره به پيرزن نگاه مي کرد و با دستش علف هاي هرز را کنار مي زد. سگ عظيم الجثه کنار پاي پيرزن لم داده بود و ژان را نظاره مي کرد. ژان مي شنيد که پيرزن از زن ميانسالي حرف مي زند که جسدش چند سال پيش در ايستگاه پيدا شد. جسد خفه شده زني با چشم هاي باز، چشم هاي درشت عسلي.
ژان فکر مي کرد سال هاست که اين مکان در مرحله اي از کهنگي و فرسايش ثابت مانده است.

5)
مرد در خانه را گشود. نور شديد روي خطوط حجيم تابلو تابيده بود. نانسي آنجا نبود. صداي سگ همسايه از زير پنجره به گوش مي رسيد. مرد سعي کرد به صداهاي دور گوش فرا دهد. انگشتان نانسي را روي شقيقه هايش حس مي کرد. مي دانست که نانسي بعد از او مردهاي زيادي را بوسيده است و عشقبازي هاي فراواني کرده است.




http://www.kalagh.com/content.asp?post=1532
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اينجا تهران است.ميدان اصلي شهر است.شايد هم اصلي نباشد.اصلا روي چه چيزي يك ميدان،ميدان اصلي شهر مي شود.مهم نيست.براي من ميدان اصلي شهر است. اسمش را همه مي دانيد.ساعت شش غروب پاييز است.هوا سربي وسرد است.

اين ور و آن ور چندتا سينما هست.چه فيلمهايي نشان بدهند خوب است؟ راه مي افتم.از پل هوايي آن ور كه مي آمدم گدايي نديدم كه خوابيده باشد و احتمالا بچه اي هم كنارش باشدو..حالا اين ور خيابانم،از آنور آمده ام. كم پيش مي آيد توي تهران روي خيابان افقي باشي.خط رو به بالا را پياده مي خواهم بروم.خيلي ها منتظر ماشين اند.شايد باران بيايد. بروم بالاتر برسم به آبميوه فروشي وبعد بروم و باز برسم به آبميوه فروشي و راستي چقدر آبميوه فروشي!يكي دوبار تنه مي خورم.بين اين همه آدم كه مي آيند و مي روندعادي است. توي دستم هيچ چيز نيست.توي جيبم اما دو تا دست هست كه سردشان است.

توي فرعي سمت راست نگاه كردم.روزگاري فقط يكبار اينجا همبرگر خورده بودم يا كوكتل؟همان يك بار كه خبرنگار چاق آمده بود.دختر بود.پشت به پشت سيگار مي كشيد و ازچند نفر مي پرسيد رنگ مورد علاقه شان چيست و سوالهاي ديگر حتما كه براي من مهم نبود.مي خواستم بگويم خانم تو با اين هيكل چاق و اين همه سيگار زود سكته مي كني مي ميري و نگفتم. فرعي اما فرق كرده. چند وقت است اين پايين نيامده ام؟ بالاتر مي روم.شيب، خيلي هم ملايم نيست، مخصوصا پاي راستم كه درد مي كند،درد سمج و گنگ.حالا از اين ور فكر كنم سمت چپ، بيمارستان بزرگي هست كه يك شب سعيد را كه با موتور كله پا شده بود به آنجا برديم.

حالا سربالايي را خيابان زيبايي قطع مي كند.آن دورتر چند تا دكه هست.دكه ها هميشه هستند.توي دكه ها چي مي فروشند؟هميشه يك جور نبوده.اينجا پر از درخت، خيلي كه نه ،براي اين شهر اما زياد.چند نفري شايد بالاي بيست نفر وسط پارك جمع شده اند . از خياباني كه بالا مي رود بالا نمي روم.پارك نمي روم. مي پيچم به راست.

وسط بلوار دو رديف صندلي چيده،اين ور و آنور . روبه رو. مي خواهم بروم روي يكي از اين نيمكتها بنشينم. مي روم روي يكي از نيمكتها مي نشينم.براي كتاب و مجله نمي نشينم يا براي فكرهايي كه ته نشين شوند و عابران بيايند و بروند و ماشينهايي كه هميشه مي آيند و مي روند.هميشه كه دروغ است. خودم شبهاي زيادي ديده ام هيچ ماشيني نبود توي اين خيابان يا توي خيلي خيابانها،حتي اگر اينجا تهران باشد.تهران است.تهران نيست؟!

روبروي من نيمكت خالي هيچ مفهومي به ذهن نمي رساند.نه جاي كسي كه رفته.نه انتظار كسي كه مي خواهد بيايد. دوست دارم بروم روبرو ،روي نيمكت خالي بنشينم.همينطور بيخودي.بلند مي شوم.مي روم روي نيمكت روبرو بنشينم اما باز هم به سمت راست مي روم.دوست دارم با همين درد گنگ سمج،بلوار را بروم.پياده بروم.

سيگار ندارم.سيگار بكشم؟مي كشم. حالا مي روم سيگار فروشي پيدا كنم.بايد باز هم بروم . اين نزديكيها نيست. دورتر در حاشيه پارك دكه اي هست شايددويست متر جلوتر، مي روم.اريب مي روم.يعني در حالي كه به آن سمت خيابان مي روم كجكي جوري مي روم كه وقتي به آن ور رسيدم دويست متر را هم كم كرده باشم. به آن ور خيابان مي رسم. اين ور چراغ قرمز شده.به دكه مي رسم . روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و... هاي مختلف چيده اند. مجله هاي خارجي هم هستند. دوست دارم روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و ... نخوانم. سيگار خاصي در نظرم نيست.سه نخ مي گيرم. هميشه سه نخ مي گيرم و دو تا را پشت سر هم مي كشم .يكي، اثر نمي كند.اينبار هم سه نخ مي گيرم و دو تا را پشت سرهم مي كشم.اثر مي كند.

حال خوبي دارم. باز هم مي روم و يادم مي آيد كه قرار بود از وسط بلوار بروم . مي آيم باز هم اين ور و مي اندازم وسط بلوار.دو تا دختر جوان دارند مي آيند ازجلو، جلوتر مي آيند يا شايد من دارم جلوتر مي روم، دو تا دختر كه خوب نمي بينمشان. مي آيند . مي روم. به هم نزديك مي شويم .خيلي مسيرشان را عوض مي كنند و از خنده مي پيچند.حالا رسيده ايم. روي يك خطيم.مي روند. مي روم. حالا از آنها گذشته ام.چراغها را روشن كرده اند.جلوتر باز هم بيمارستاني هست و بيمارستان كه زياد هست.

جلو ، ميدان دارد ديده مي شود.دوست دارم. قرار زياد گذاشته اند اينجا هرروز و هر روز...من فقط چند بار قرار داشتم وهميشه غافلگير مي شدم از دستي كه به پشتم مي خورد.بااينكه هميشه چهار طرف را خوب نگاه مي كردم كه غافلگير نشوم اما مي شدم...دست پسرخاله اي كه مي خورد روي شانه ام و دستهايي كه يادم نيست...

سينما را مي بينم.هيچكس براي فيلمش آنجا نمي رود.من مي روم. حالا به ميدان رسيده ام. به خيابان بالادست نگاه مي كنم.دوست دارم. بالا و بالاترش خيلي خاطره هست و آن ميدان بالايي كه اسمش هيچوقت عوض نمي شود و بالاتر باز... به خيابان روبرو نگاه مي كنم . دلگير و كهنه مي بينمش. زياد نرفته ام. با پسرخاله يكبار رفتيم توي ميدان معروف آن طرف نشستيم توي سبزه ها . سيگار كشيدم. سيگار چس دود كرد.گفت پير شده.جوان بود.حالا دوست دارم بروم پايين و بعد دوباره سمت راست ، كتاب ها را تماشا كنم. تماشاي كتاب هميشه بيشتر از خريدشان حال مي دهد...

اما دوست دارم بروم به كسي زنگ بزنم كه سالهاست نديده امش. بروم؟ ميروم.شماره را مي گيرم. جواب نخواهد داد. به كاري كه كرده ام فكر مي كنم . لبخند نمي زنم. خودش است بايد بروم بالاتر.همان خياباني كه دوست دارم . مي روم آن سر خيابان ،مي روم.تاكسي نگه مي دارد . مي نشينم جلو.به راننده نگاه نمي كنم. بوي سرد ادكلن مسافر پشت سرم. بر نمي گردم كه نگاه كنم.چشمهايم را مي بندم. چقدر شيب باحالي دارد اين خيابان .مي روم با من كه چشمهايم را بسته ام.خودم خواستم ببندم.نه مثل وقتي كه بسته بودند و جهت خيابان برعكس بود.فكر نمي كنم كسي بخواهد گلويم را از پشت با تسمه بگيرد و من اق بزنم و سياه شوم.راديو روشن است. گوش نمي دهم . هواي فردا را اعلام مي كند . سربي و ابري.

حالا داريم از كنار پارك مي گذريم. مي دانم. چشمهايم را باز مي كنم. شماره را دوباره مي گيرم. مثل همه روزها ي همه سالها چقدر بچه و مامان جوان . چقدر قرار ديدار .به ميدان مي رسيم . مي پرسم كه بالاتر هم مي رود يا نه! چرا نرود؟ خيابانهاي دور ميدان شلوغ و رنگ به رنگ، اين همه نور و اين همه آدمهاي خوب پوش ، بالاتر هم مي روم. مي رسم سر بلوار .پياده مي شوم.ساختمان بزرگ ،خوب مانده.با آن كاري ندارم. ميروم ماشين بگيرم. بروم آن سر بلوار.

حالا پل است .دو طرف، برج و برج... مي رسم به ميدان كوچك... فكر مي كنم تصادف شده. يك عده زياد آدم جمع شده اند ... نه... به راننده مي گويم لطف كند من را تا آن سر بلوار برساند . دوست ندارم پياده شوم. هنوز شمع بازي... حالا اين سر بلوارم.خيابان شيبدار موازي با خياباني كه دوست دارم.همه مي رسند به آن بالا بالا ...

مي روم آن سر خيابان و سوار تاكسي مي شوم.اينجا چقدر هواي آن روزهاست. با موتور بابك... جشنواره فيلم... آن سينماي قشنگ بالاتر... پياده مي شوم. دوباره تماس مي گيرم. جواب نخواهد داد. دوباره شماره بگيرم؟مي گيرم.جواب نخواهد داد. يكبار ديگر بزنم؟ نمي زنم. مي روم آن دست خيابان و سفارش دو تا شير پسته مي دهم.يكي براي تو كه جواب نمي دهي .هر دو تا را بخورم؟ مي خورم.دوباره به اسم دكتر روي تابلو مي خندم. مثل همان شبي كه مي خنديديم و شيرپسته مي خواستيم اما همه جا را 12 شب تعطيل مي كردند.





http://www.kalagh.com/content.asp?post=1526
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
پتر اشتام
ترجمه: صنوبر صراف زاده



اواخر بعدازظهر بود كه برف شروع شد. مرد خوشحال بود كه آن روز را مرخصی گرفته بود، چون برف آن قدر تند می بارید كه بعد از نیم ساعت تمام خیابان را سفید كرده بود. سرایدار را می دید كه برف پیاده روی جلوی ساختمان را پارو می كند. یك كلاه پشمی سرش بود و روی یك جزیره كوچك تیره بی نتیجه با برفی كه خیال نداشت بند بیاید می جنگید.
خوب بود كه مرد برای آوردن زن به فرودگاه نرفته بود. دفعه پیش برایش از دستگاه خودكار یك دسته گل خریده بود و زن را راضی كرده بود كه تمام راه طولانی تا مانهاتان را با مترو بروند. چند روز پیش كه با هم تلفنی صحبت كرده بودند، زن گفته بود لازم نیست مرد دنبالش برود و خودش یك تاكسی می گیرد.
مرد پای پنجره ایستاده بود و بیرون را نگاه می كرد. حتی اگر پرواز سروقت هم انجام می شد هنوز حداقل نیم ساعت وقت بود تا زن به خانه برسد. اما مرد از حالا ناآرام بود. جمله هایی را سبك سنگین می كرد كه در چند هفته گذشته سرهم كرده بود و تمام مدت تكرارشان كرده بود. می دانست كه زن انتظار یك توضیح دارد، و می دانست كه توضیحی ندارد. هیچ وقت توضیحی نداشته، ولی تمام مدت مطمئن بوده.
یك ساعت بعد دوباره جلوی پنجره ایستاده بود. هنوز هم برف می بارید، شدیدتر از قبل. این بار یك بوران درست و حسابی بود. سرایدار از كلنجار رفتن با برف دست كشیده بود. حالا دیگر همه چیز سفید بود. حتی هوا هم به نظر سفید می آمد، یا به خاكستری روشن اوایل غروب می زد، كه رنگش را به سختی می شد از سفیدی برفی كه می بارید تمییز داد. ماشین ها خیلی آرام و با احتیاط حركت می كردند. چند رهگذر انگشت شماری كه هنوز در خیابان بودند، به زحمت خلاف جهت باد راه می رفتند.
تلویزیون را روشن كرد. تمام شبكه های محلی از توفان صحبت می كردند. عجیب بود كه به این سرعت روی توفان اسمی گذاشته بودند، كه تمام ایستگاه ها هم از آن استفاده می كردند. می گفتند كه در حومه اوضاع وخیم تر از داخل شهر است و از سمت ساحل هم گزارش هایی در مورد سیل می رسد. اما گزارشگرانی كه با لباس های گرم برای تهیه گزارش بیرون رفته بودند و در میكروفنی با حفاظ خنده داری در برابر باد صحبت می كردند، سرحال به نظر می رسیدند و گلوله های برف به هوا پرت می كردند. فقط وقتی لحنشان جدی می شد كه از خسارات مالی و جانی گزارش می دادند.
مرد به شركت هواپیمایی تلفن كرد. گفتند هواپیما به علت توفان به بوستون رفته. تازه گوشی را زمین گذاشته بود كه تلفن زنگ زد. زن از بوستون تلفن می كرد و باید دوباره راه می افتاد. شایع بود كه فرودگاه كندی دوباره باز شده است. گفت شاید هم مجبور شوند شب را در بوستون بمانند. زن گفت انتظار دیدن مرد را می كشد و مرد به زن گفت مواظب خودش باشد. زن خداحافظی كرد و گوشی را گذاشت.


بیرون هوا تاریك شده بود. برف بی وقفه می بارید و می بارید و جز چند تاكسی كه با سرعت لاك پشتی حركت می كردند، ماشین دیگری در خیابان نبود.
مرد می خواست با زن به رستوران برود، حالا گرسنه اش شده بود. هنوز هم ساعت ها طول می كشید تا زن برسد. توی یخچال فقط چند قوطی نوشیدنی داشت و توی فریزر یك بطری و یخ. فكر كرد باید خرید می كرد. زن حتما بعد از این سفر طولانی گرسنه بود. مرد پالتوی كلفت و پوتین های لاستیكی اش را پوشید. به غیر از آنها كفش ساق بلند دیگری نداشت. تا به حال تقریبا هیچ وقت پوتین ها را پا نكرده بود. یك چتر برداشت و بیرون رفت.
برف زیادی نشسته بود، ولی سفت و سنگین نبود و می شد راحت با پا آن را كنار زد. همه مغازه ها بسته بودند. تك و توك مغازه ای به چشم می خورد، كه پرسنل اش به خودشان زحمت داده بودند و روی یك تكه مقوا دلیل بسته شدن زودهنگام مغازه را نوشته بودند.
مرد از میان شهر گذشت. خیابان لكسینگتون پوشیده از برف بود، در خیابان پارك از دور چراغ های نارنجی رنگ چشمك زن چند ماشین برف روب را دید، كه در یك ردیف خیابان را به طرف بالا می آمدند.
خیابان مدیسون و پنجم كه قبلا پاك شده بودند، دوباره سفید شده بودند. باید از روی تل برف های كنار خیابان رد می شد. افتاد و برف داخل پوتین هایش شد.
در میدان تایمز یك نفر اسكی می كرد. تابلوهای تبلیغاتی انگار كه هیچ اتفاقی نیفتاده است، روشن و خاموش می شدند. حركت رنگ ها در سكوت محض یك چیز ترسناك در خود داشت. مرد خیابان برادوی را به سمت بالا رفت. كمی قبل از میدان كولومبس شیشه های روشن یك كافی شاپ به چشمش خورد. قبلا هم به آنجا رفته بود، صاحب كافی شاپ و خدمه اش یونانی بودند و غذایش هم خوب بود.
در كافی شاپ تعداد اندكی نشسته بودند. بیشترشان تنها سر میزهای كنار پنجره ی سرتاسری رو به خیابان نشسته بودند، قهوه یا نوشیدنی می خوردند و بیرون را تماشا می كردند. فضای داخل رستوران پرابهت بود، كسی حرف نمی زد، انگار همه شاهد وقوع یك معجزه بودند.
مرد سر میزی نشست و نوشیدنی و یك ساندویچ سفارش داد. برف توی پوتین هایش شروع به آب شدن كرده بود. وقتی پیشخدمت نوشیدنی اش را آورد، مرد پرسید چطور رستوران هنوز باز است. پیشخدمت گفت: حساب این همه برف را نكرده بودند و حالا هم دیگر برای خانه رفتن خیلی دیر است. گفت بیشترشان در محله كوئین زندگی می كنند و الان دیگر امكان ندارد بتوانند تا خانه برسند. برای همین هم دیدند اگر رستوران را اصلا نبندند سنگین ترند.
پیشخدمت گفت شاید تمام شب باز بمانند و خندید.
با وجود این كه برف هنوز می بارید، راه برگشت به نظر ساده تر می رسید. مرد یك ساندویچ هم برای زن سفارش داد و متوجه شد نمی داند كه زن چه دوست دارد. یك ساندویچ كالباس با پنیر گرفت، بدون مایونز و ترشی این را هنوز می دانست.
زن روی پیغام گیر تلفن برایش یك پیام گذاشته بود. گفته بود پرواز دیگری نبود و الان فرودگاه بوستون هم بسته بود. آنها را به ایستگاه قطار می رساندند و از آنجا باید سوار قطار می شد. گفته بود كه اگر همه چیز خوب پیش برود، چهار ساعت دیگر به مانهاتان می رسد. پیغام را یك ساعت پیش از رسیدن مرد گذاشته بود.
تلویزیون را روشن كرد. یك مرد جلوی نقشه ای ایستاده بود و می گفت توفان در امتداد ساحل به طرف شمال می رود و در این فاصله به بوستون رسیده است. گزارشگر لبخندزنان گفت در نیویورك سخت ترین قسمت توفان پشت سر گذاشته شده، ولی با این حال بارش برف تمام شب ادامه خواهد داشت.
مرد تلویزیون را خاموش كرد و به طرف پنجره رفت. دیگر به جمله هایش فكر نمی كرد و از پنجره خیابان را نگاه می كرد. چراغ سقف را خاموش كرد و چراغ مطالعه را روشن كرد. بعد چای درست كرد، روی كاناپه نشست و مشغول خواندن شد. نیمه شب رفت بخوابد.
ساعت سه بعد از نیمه شب بود كه زنگ زدند. قبل از اینكه به در برسد، دوباره زنگ به صدا درآمد. دكمه دربازكن را فشار داد و یك لحظه صبر كرد. بعد با وجود اینكه فقط یك تی شرت تنش بود به راه پله آسانسور رفت. به نظرش یك ابدیت طول كشید.
با وجود این كه می دانست او بود كه زنگ زده، وقتی در آسانسور باز شد و زن را دید كه جلویش ایستاده، جا خورد. زن همین طور آنجا كنار چمدان بزرگ قرمزش ایستاده بود و منتظر بود. مرد به طرفش رفت. در آسانسور پشت زن بسته شد. زن گفت: «من به حد مرگ خسته م.» مرد دكمه ی آسانسور را فشار داد و در دوباره باز شد.
ساندویچ را با هم تقسیم كردند و زن تعریف كرد كه چطور قطار وسط راه توی برف گیر كرده بود و یك ساعت متوقف مانده بود تا بالاخره ماشین برف روب برف را از روی ریل ها پاك كند.
زن گفت: «معلوم است كه هیچ كس هم هیچ چیز نمی دانست. می ترسیدم مجبور باشیم تمام شب را منتظر بمانیم. خوبی اش این بود كه لباس گرم همراهم داشتم.» مرد پرسید كه آیا هنوز هم برف می بارد و بیرون آسمان شب را نگاه كرد و دید برف تقریبا قطع شده است.
زن گفت: «تاكسی در خیابان لكسینگتون پیاده ام كرد. نمی توانست داخل خیابان بیاید. به راننده بیست دلار دادم و گفتم مرا هر طور كه می شود تا در خانه برساند. راننده تاكسی تا اینجا پیاده چمدانم را آورد. یك مرد پاكستانی ریزنقش. مهربان بود.»
زن خندید. نوشیدنی خوردند و مرد دوباره لیوان ها را پر كرد.
زن گفت: «خب چیزی كه آنقدر فوری باید حرفش را می زدی چی بود»
مرد گفت: «برف را دوست دارم.»
بلند شد و به طرف پنجره رفت. دانه های برف كه در هوا معلق بودند، كوچك بودند، بعضی وقت ها به طرف بالا می رفتند، انگار كه از هوا سبك ترند، و بعد دوباره پایین می افتادند و در سفیدی خیابان گم می شدند. مرد پرسید: «قشنگ نیست»
برگشت و به زن كه نشسته بود و هرازگاهی به لیوان نوشیدنی اش لبی می زد، خیره شد. گفت: «خوشحالم كه برگشتی.»
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
شروود اندرسن
ترجمه نوید نیكخواه آزاد



پیرمرد نشست روی پلكان ایستگاه راه آهن یكی از شهرهای كوچك كنتاكی. مردی خوش پوش كه مسافری از اهالی شهر بود، نزدیك شد و جلویش ایستاد. پیرمرد به خودش آمد. لبخندش مثل لبخند بچه ای كم سن و سال بود. چهره اش گود افتاده و پرچین و چروك بود و بینی بزرگی داشت. پرسید: «سرفه ات نمی گیرد، سرما نخوردی، سل یا بیماری خونی نداری» در صداش رنگی از التماس موج می زد.
غریبه سر تكان داد كه نه. پیرمرد سرپا ایستاد و گفت: «بیماری خونی بدكوفتی است.» زبانش را كه از میان دندان هاش ورقلمبیده بود، تند و تند حركت می داد. دستی بر شانه غریبه گذاشت و زد زیر خنده. صداش را انداخت سرش كه: «رفیق، آق خوش تیپ همه ش را از دم، درمان می كنم. سرفه، سرماخوردگی، سل، مرض های خونی، زگیل را از روی دست برمی دارم. نپرس چطوری. جزء اسرار است. پول هم نمی گیرم. اسمم تام است. از من خوشت می آید»
غریبه كه آدم خون گرمی بود، سری به تاكید تكان داد. پیرمرد رفت به گذشته ها: پدرم آدم سرسختی بود. مثل من توی كار آهنگری بود ولی كلاه ابریشمی سرش می گذاشت. وقتی غلات فت و فراوان بود به گداگشنه ها می گفت: «بروید توی مزرعه، تا می توانید بچینید» ولی جنگ كه شروع شد، یك آدم خرپول را مجبور كرد پنج دلار بالای یك كیسه غله بدهد. برخلاف میلش زن گرفتم. آمد پیشم گفت: «تام من از این دختره خوشم نمی آید.»
گفتم: «من ولی خیلی دوستش دارم.»
گفت: «من نه»
با بابام روی كنده درختی نشستیم. مرد خوش تیپی بود و كلاه ابریشمی سرش بود. گفتم: «اجازه رسمی می گیرم.»
گفت: «از پول خبری نیست ها.»
عروسیم بیست و یك دلار خرج برداشت. من توی مزرعه غلات جان می كندم. یك ریز باران می آمد و اسب ها كور بودند. كشیش گفت: «با بیست و یك دلار موافقید» من جواب مثبت دادم و او بله را گفت. «بله» را با گچ روی كفش هامان نوشته بودیم. پدرم گفت: «دیگر اختیارت با خودت» آه در بساط نداشتیم. عروسیم ۲۱ دلار خرج برداشت. زنم مرده. پیرمرد نگاهش را به آسمان داد. سر شب بود و خورشید غروب كرده بود. پهنه آسمان با ابرهای خاكستری رنگ به رنگ شده بود. پیرمرد درآمد كه : «من تابلوهای زیبا می كشم و می بخشم به این و آن... برادرم توی هلفدونی آب خنك می خورد. یك یارویی به اسم ركیكی صداش زد آن هم كلكش را كند.»
پیرمرد زپرتی دست هاش را جلوی صورت غریبه گرفت. بازشان كرد و بست. دست هاش از چرك و كثافت كبره بسته بود. غمزده توضیح داد: «من زگیل ها را می شناسم. مثل دست های شما نرمند.»
«من آكاردئون می زنم ... شما سی وهفت سالت است... پشت میله های زندان نشستم بغل دست برادرم. مرد بانمكی ست كه از این موهای پف كرده دارد. گفتم: «آلبرت، پشیمانی كه آدم كشتی» گفت:«نه كه نیستم با من بود ۱۰ نفر، ۱۰۰ نفر ، ۱۰۰۰ نفر را هم می كشتم»
پیرمرد بنای گریه و زاری گذاشت و با دستمالی كل و كثیف شروع كرد به پاك كردن دست هاش. وقتی آمد تنباكو بجود دندان های مصنوعیش از جا درآمد. با دست جلوی دهانش را گرفت. داشت از خجالت آب می شد. زیر لب گفت: « من آفتاب لب بومم. شما سی و هفت سالت است اما سن و سال من خیلی بیشتر از این حرف هاست.»
«برادرم از آن عوضی هاست سر تا پاش نفرت است... بانمك است و موهای پف كرده دارد... اما دست خودش بود، آن قدر آدم می كشت كه جانش بالا بیاید... از سن و سال بالا حالم به هم می خورد. خجالت می كشم كه این قدر پیرم.»
«یك زن تازه ترگل ورگل گرفتم. چهار تا نامه براش نوشتم كه جواب همه شان را داد. آمد اینجا و عروسی كردیم. عاشق اینم كه راه برود و من تماشاش كنم. وای، نمی دانی چه لباس های خوشگل مشگلی براش می خرم.» «پاش صاف نیست. كج و كوله است... زن اولم از دنیا رفته... زگیل را با انگشتم از روی دست برمی دارم و هیچ هم خون نمی آید... سرفه، سرماخوردگی، سل، بیماری های خونی را درمان می كنم. مردم برام چیزمیز می نویسند و من جوابشان را می دهم. اگر هم برایم پول نفرستند خیالی نیست. همه اش صلواتی.»
پیرمرد دوباره افتاد به گریه زاری كردن و غریبه كه می خواست آرامش كند، پرسید :«شما مرد خوشبختی هستید»
پیرمرد گفت: «آره، آدم شریفی هم هستم از هر كی می خواهید بپرسید. من تامم... آهنگرم... زنم با وقار راه می رود با اینكه یك پاش كج و كوله است... یك لباس بلند براش خریده م... او ۳۰ سالش است. من هفتاد و پنج سال... یك عالم كفش دارد... خودم براش خریده م اما پاش كج و معوج است. من كفش های صاف و صوف می خرم.» «به خیالش من بی خبرم... همه فكر می كنند تام خبر ندارد... یك لباس بلند براش خریده م كه به زمین می رسد... من تامم.... آهنگری می كنم... هفتاد و پنج سالم است و حالم از سن و سال پیری به هم می خورد. زگیل های دست را برمی دارم و هیچ هم خون نمی آید. مردم برام چیز میز می نویسند و من به نامه هاشان جواب می دهم... همه اش هم صلواتی.»
 

zirnevis

Registered User
تاریخ عضویت
15 می 2006
نوشته‌ها
992
لایک‌ها
8
نصیبو موانوكوزی
ترجمه: علیرضا كیوانی نژاد



چیزی از ورودش به كافه نگذشته بود. یك لیوان نوشیدنی گرفت و میزی را نشان كرد كه از قضا من هم نشانش كرده بودم. لیوان در دست راستش بود و یك جفت دستكش خاكستری در دست دیگرش.
بشاش و سرحال از این سر كافه به آن سر رفت. از جلو جماعتی رد شد كه مشغول نوشیدن و پچ پچ كردن و سیگار كشیدن بودند. میزی خالی پیدا كرد. با این دست و آن دست كردن صندلی را كشید به طرف خودش.
كت قهوه ای اش را درآورد و نشست. صدای قورت دادن آب دهانش را می شنیدم، واضح. چشمانش گله به گله كافه را برانداز كردند و آخر سر رو لیوان خودش میخكوب شدند. باز هم صدای قورت دادن آب دهانش را شنیدم. این بار با جرعه های درست و حسابی شروع كرد به نوشیدن نوشیدنی اش.
لب و دهانش را با پشت دست چپ پاك كرد. از موهای جوگندمی اش توانستم حدس بزنم بیشتر از پنجاه سال دارد. چین و چروكی كه در صورتش نقاشی شده بود كمی ابلهانه به نظر می رسید. شبیه هیچ كدام از ما نبود.
فضای كافه مثل همیشه مشوش بود. او سرد و خاموش در فكر بود. چند لحظه بعد وقتی داشتم به غریبه فكر می كردم، دیدم با تكان دادن سر مشغول تائید چیزی است كه تو ذهنش بیتوته كرده بود. حركات سر و دستش، شبیه كسی بود كه داشت مسئله ای را برای كسی كه فقط خودش می توانست ببیندش، توضیح می داد. فكر كردم از همسرش جدا شده یا با رئیسش اختلافی پیدا كرده. البته می توانست چیزی هم نباشد.
اما كاملا معلوم بود كه ذهنش مشغول است. انگار بدجوری دندان های زندگی مشغول خرد كردنش بودند. من محو انعكاس تصویر خودم تو آینه دیوار مقابلم بودم. خودم را دیدم كه آنجا نشسته و مشغول نوشیدن چای است و ذهنم، سرگردان رها شده، بدون مقصد منتظر زمان شكار.
داشتم خودم را تماشا می كردم كه دیدم تمام بدنم مورمور شد. این حس از سمت چپ بدنم شروع شده بود. اطرافم را نگاه كردم. مردی ریشو به من نگاه كرد. قبلا در شهر دیده بودمش، اما نمی دانستم كجا. خوب دیده نمی شد. نگاهمان اتفاقی به هم افتاد. خواستم چشمك بزنم اما بلافاصله منصرف شدم. طوری نگاهم كرد كه انگار جاسوسی بیگانه هستم.
غریبه را در هاله ای از دود نمی توانستم ببینم. بدون اینكه بداند، نگاهم به او بود. همین كه زیر نظرش گرفتم، از جا بلند شد. لابه لای حجم شناور دود و زیر لامپ نئون به نظر می رسید كه دوباره آفریده شده است. صحنه زیبایی بود. از رو صندلی كه بلند شد نیمی از لیوانش خالی شده بود.
طوری در احاطه دود سیگار بود كه می شد تصور كرد استاد یوگا است، نشسته بر قله كلیمانجارو در حال تمركز.
حواسم را جمع كردم. از گوشه چشمم دیدم كه حتی مرد ریشو هم همو كه سمت چپ نشسته بود غریبه را با دقت زیر نظر گرفته است. در حقیقت ما دو نفر بودیم رو یك صندلی كه از دو جهت مختلف غریبه را می پاییدیم. سه نوازنده جاز، آهنگ ملایمی را رو صحنه اجرا می كردند. چند دقیقه بعد پیشخدمت آمد و میز را تمیز كرد. دوباره كه نگاه كردم دیدم بلند شده و رفته است. رو میز، جایی كه قبلا او نشسته بود، حالا یك لیوان خالی بود و یك زیرسیگاری. به جز شفافیتی كه در لیوان رو میزش دیدم، فضای اطراف میز همان طور مبهم بود كه پیش از ورود غریبه آن را حس كرده بودم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به نام تو

و رنج ...





روزهاي اول ساکن شدن آقا و خانم کمالي در خانه ي جديد بود که آقا به خانم گفت : " من مي رم اين دوروبر يه عطر فروشي پيدا کنم . زود برمي گردم . " وقتي آقاي کمالي اين را گفت و رفت خانم کمالي با خودش فکر کرد چرا همسرش گفته مي خواهد يک عطر فروشي پيدا کند ؟ خب عطر را از عطر فروشي مي خرند ديگر . بعد با خودش فکر کرد همين قدر که همسرش حواسش هست که عطرش تمام شده کافيست . اما ديد که سردش شده و بعد با خودش فکر کرد که کاش با او رفته بود . رفت و روي تختش دراز کشيد و احساس کرد که بايد پتو را روي خودش بکشد . ديد کولر روشن است اما نمي توانست از جايش بلند شود و کولر را خاموش کند . پتو را روي خودش کشيد و تصميم گرفت چيزي به شوهرش نگويد . بعد هم بدون اين که تصميم گرفته باشد سرش را برد زير پتو و احساس کرد راحت تر است . خوابش برد .

ساعت چند بود که کسي زنگ در را زد ؟ فقط فهميد که چندين بار زنگ در به صدا در آمد يعني بيشتر از آن چيزي که انتظارش را داشت ولي به جاي اين که عصباني بشود ترسيد و تا خودش را به در برساند به اين فکر کرد که چرا به جاي عصباني شدن در اين موقعيت بايد بترسد ؟ ولي قبل از اين که جواب را پيدا کند در را باز کرده بود . مردي پشت در ايستاده بود که عصباني بود و وقتي چشمش به خانم کمالي افتاد گفت : " نه من وقتي ميام که آقاتون باشه . من با زنا حرفي ندارم . " و رفت .

وقتي آقاي کمالي آمد همسرش حرفي از آن مرد نزد و از سرمايي که احساس کرده بود هم همين طور . اما آقا گفت : " نتونستم عطر فروشي پيدا کنم . عجيب نيست ؟ " ولي نگفت که چقدر مغازه ي موبايل فروشي ديده است . خانم گفت :" هوا سرد نيست ؟ " و آقاي کمالي فقط به دريچه ي کولر نگاه کرد که انگار چيزي از آن بيرون نمي آمد و از خودش پرسيد ", چي ازش مياد بيرون ؟ " خودش هم سردش بود . گفت : " فردا عطر فروشي پيدا مي کنم . مگه نه ؟ " و دستان زنش را در دست گرفت . زن گفت : " معلومه . " و لبخند زد و مرد فکر کرد لبخند زدن زنش چقدر گرمش مي کند .

توي تخت بودند که مرد از جايش بلند شد و از اتاق بيرون رفت . زن گفت :" نه " مرد فقط نگاهش کرد و چيزي نگفت حتي نپرسيد " چرا ؟ " و ضبط صوت را از اتاق پذيرايي به اتاق خواب آورد و کاستي را داخل آن گذاشت که از اول تا آخر فقط يک آهنگ بارها رويش ضبط شده بود . زن گفت : " شايد ... " ولي مرد کنارش دراز کشيد و زن چشمانش را بست .

صبح که آقاي کمالي رفت اداره زنش از جايش بلند شد و از خانه زد بيرون . از خودش پرسيد" يني ديشب از کدوم طرف رفته ؟ " و چون احساس کرد شوهرش به سمت بالاي خيابان نرفته , او به سمت بالاي خيابان رفت . زياد از خانه دور نشده بود که احساس کرد خانه جديدشان به مرکز شهر نزديک تر است چون برج هاي شهر را نزديک تر مي ديد . سرش را پايين انداخت و خواست ديگر به برج ها نگاه نکند . توي چند تا خيابان قدم زد و چند تا مغازه ي موبايل فروشي ديد و بعد چند تا ديگر و ديد هرچه دورتر مي شود تعداد مغازه هاي موبايل فروشي بيشتر مي شود و با خودش گفت " مردم به فکر ارتباط هستند " . وقتي ديد دارد به برج ها نزديک مي شود تصميم گرفت در خيابان ديگري قدم بزند . اما آن جا هم پر از مغازه ي موبايل فروشي بود . سرش که درد گرفت ترديد نکرد که بايد به خانه برگردد .

وقتي به خانه برگشت روي در خانه شان يادداشتي ديد که بسيار خوش خط نوشته شده بود و با چسب به در چسبانده شده بود : " به آقاتون بگيد نمي تونه از دست ما فرار کنه ."

آقاي کمالي آن شب خيلي دير به خانه آمد . وقتي زنش در را برايش باز کرد نفس نفس زنان وارد خانه شد و به در تکيه داد . خانم دويد و برايش يک ليوان آب آورد و به دستش داد . آقا آب را به صورتش پاشيد و گفت : " فاجعه س هيچ جا عطر فروشي پيدا نميشه ." خانم گفت :" ميريم به محله ي قبليمون . همون مغازه اي که هميشه ازش عطر مي خريدي . " آقاي کمالي به دريچه ي کولر نگاه مي کرد و با خودش گفت" هيچ موجودي توي دنيا اين همه دهن نداره . " دوست داشت زنش از او بخواهد که کولر را خاموش کند اما از اين خواهش مي ترسيد .

وقتي آن شب مرد از کنار زن برخاست زن گفت : " ما يه همسايه داريم که ... " اما مرد رفته بود و کاست را آورده بود .

صبح خانم کمالي با صداي زنگ هاي ممتد از خواب بيدار شد اما در را باز نکرد و يکراست به طرف ميز توالت رفت و يکي از اسپري هايش را برداشت . پنجره ي اتاق خواب را باز کرد و به کوچه اسپري زد . همسايه از پشت در داد کشيد : " من با زنا حرفي ندارم . به شوهرت بگو بالاخره گيرش ميارم . بگو ضبط صوتش رو توي سرش خورد مي کنم . بگو ... "

خانم کمالي چشم هايش را بسته بود تا برج هاي آن سر شهر را نبيند اما با صدايي که از کوچه شنيد مجبور شد چشم هايش را باز کند و خوب نگاه کند . پيرمردي با چرخ دستي اش از کوچه رد مي شد که داد مي زد : " موبايل , گوشي موبايل بدم , بدو بدو که تموم شد . بدو موبايل تازه ." خانم کمالي انگشتش را بيشتر روي اسپري فشار داد و به سمت پيرمرد نشانه رفت اما پيرمرد هنوز داد مي زد .

تا شب که آقاي کمالي برگردد خانم مشغول اسپري زدن به شهر بود . آقا وقتي برگشت کتش را روي دوشش انداخته بود و گفت : " دستت درد نکنه . خيلي بهم کمک کردي که به شهر اسپري زدي اما ... بازم هيچي کاش باد بياد . " و به دريچه ي کولر نگاه کرد و فکر کرد " همه ي چشماتو يه روز کور مي کنم . " وقتي داشت لباس هايش را در مي آورد يک گوشي موبايل از جيب شلوارش بيرون افتاد و خانم کمالي جيغ کشيد . آقاي کمالي زود آن را از روي زمين برداشت و از پنجره ي نيمه باز اتاق خواب به کوچه پرت کرد . همسرش نشست روي کاناپه و زد زير گريه . آقا کنارش نشست و گفت :" باور کن دست خودم نبود . مطمئنم دست خودم نبود . خيلي گرسنه م بود . توي شهر همش از اينا مي فروشن . من خيلي گرسنه م بود . ببينم نمي خواي مزه ش رو امتحان کني ؟ "خانم خودش را عقب کشيد و گفت : " دهنت بوي گند موبايل ميده . باهام حرف نزن . " و از روي کاناپه بلند شد و اشک هايش را پاک کرد . اسپريش را برداشت و باز به کوچه اسپري زد . صداي دست فروش هايي که در کوچه داد مي زدند : " موبايل بدم , موبايل ... " باعث نشد که صداي گوينده ي اخبار که از اتاق پذيرايي مي آمد را نشنود : "... پليس کماکان به دنبال کشف محل مخفي شدن اين فرد مي باشد . در اثر اين حادثه امروز چهار نفر از همشهريان جان باختند . جان باختگان اعلام کرده اند اين بو از سمت شرق شهر به آن ها هجوم آورده است . پليس اطمينان مي دهد طي چند ساعت آينده محل اين خرابکار را کشف خواهد کرد ... " آقاي کمالي صداي تلويزيون را کم کرد و به اتاق خواب رفت اما همسرش به او گفت دور بايستد و به او نزديک نشود .

زن با اسپري کوچه را خوشبو مي کرد و مرد فقط توانست نوارش را روشن کند , سر جايش بنشيند و به زن نگاه کند . ساعت دو و ده دقيقه بود که مرد گفت : " مي خواي کولرو خاموش کنم ؟ "

فردا صبح آقاي کمالي وقتي که ديد صبحانه اي براي خوردن ندارد يکي از موبايل هايي که در جيبش پنهان کرده بود را در يک تکه نان پيچيد , خورد و به اداره رفت . خانم کمالي هم وقتي که از اسپري زدن به کوچه خيلي خسته شد به کوچه رفت و از يک دست فروش يک موبايل خريد و به خانه برگشت . آن را در يک تکه نان پيچيد ولي آن قدر بدنش به لرزش افتاد که نتوانست آن را بخورد و از پنجره لقمه اش را بيرون پرتاب کرد . قسم خورد که ديگر اين کار را نکند و ديگر به هيچ موبايلي نگاه هم نکند اما از خودش مي ترسيد . کولر با لحن قاطعي مشغول پراکنده کردن "هيچي " در فضاي خانه بود . کسي در زد . زن مي خواست داد بزند : " با شوهرم طرفي "






http://www.kalagh.com/content.asp?post=1604
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
با صداي گريه ي بچه از خواب بيدار شدم و از اتاق خواب بيرون رفتم . کوثر داشت بچه را در بغلش تکان تکان مي داد . تا من را ديد گفت : " آخ بيدار شدي ؟ ببخشيد تو رو خدا . هر کار مي کنم ساکت نميشه که . نمي دونم چرا اين دفه اين جوري کولي بازي در مياره . " صداي جيغ و داد از منزل همسايه ي واحد کناري به گوشم مي رسيد . گفتم : " مگه قول ندادي ؟ "



_ چرا قول دادم .



_ پس چرا گرفتيش ؟



_ بابا نتونستم بگم نه .



_ يعني چي ؟ نتونستم چيه ؟



_ خب نتونستم ديگه . خودتم بودي نمي تونستي .



_ مي خواستي يه کلمه بگي شوهرم خوابه .



_ آخه اون موقع آروم بود . گريه نمي کرد که . يهو نمي دونم چش شد .



_ ببر بده ش به ننه ش بگو ساکتش کنه .



بچه را در بغلش جا به جا کرد و تندتر تکانش داد:



_ نمي بيني . خودشون سرشون گرمه .



بعد به بچه نگاه کرد و گفت : بذار سر مام گرم باشه . هان ؟ مگه نه ؟ چيه کوچولو تو چرا اين جوري مي کني امروز .



گفتم : کوثر شوخي ندارم که . جدي دارم باهات صحبت مي کنم . همين الآن ببرش بده به ...



صداي خرد شدن چيزي آمد و بلافاصله صداي گريه ي زن همسايه .



کوثر گفت : واي تا حالا اين جوري دعوا نکرده بودن حامد .



صداي گريه ي بچه بلندتر شد . گفتم : به من که ربطي نداره .



_ خاک تو سرت کنن . مگه من گفتم برو جداشون کن ؟



_ به تو هم ربط نداره .



_ من خودم مي دونم چي بهم ربط داره چي ربط نداره . لازم نيست تو بهم بگي .



_ شانس مارو مي بيني تو رو خدا ؟ اينم همسايه س گير ما اومده ؟



بچه چنان گريه کرد که انگار نفسش داشت بند مي آمد . کوثر دست هايش را مثل گهواره به دو طرف تکان داد و گفت : " جان , جان "



_ من حوصله شو ندارم . ببر پسش بده .



_ خاک تو سرت کنن . تو حوصله ي چيو داري ؟ چطور خوب حوصله داري بشيني تا دو نصف شب فوتبال نگا کني خبر مرگت .



_ چرا مزخرف ميگي . ميگم داره ونگ ونگ مي کنه ببر بده ش به ننه ش سرم رفت .



بچه در دست هاي کوثر سرخ سرخ شد و صداي گريه اش يکهو قطع شد . گفت :



_ واي . ببين چش شد . واي خاک تو سرم . داره خفه ميشه .



_ هي بهت مي گم توله ي مردمو نگير بيار خونه ...



_ خاک تو سرت کنن . صداتو بيار پايين آبرومو بردي ...



_ نترس بابا خودشون سرشون گرمه . صداي ما رو نمي شنون .



_ صداتو بيار پايين گفتم . ببين اين چش شد . چرا صداش در نمياد ؟ نميره .



_ خب اون جوري که تو گرفته يش معلومه صداش در نمياد . درست نگهش دار .



سر بچه را روي شانه اش گذاشت و صداي گريه ي بچه بلند شد .



داد زدم : اه



_ مرگ اه . چرا عربده مي کشي ؟ سر صبحي از خواب پا شده صورتشو هنوز نشسته براي من عربده مي کشه .



_ تو چي ؟ تو به من صبحونه دادي ؟ توله ي مردمو آوردي منو از خواب انداخته طلبکارم هستي .



_ خاک تو سرت اصلا لياقت بچه ...



صداي باز شدن در واحد کناري آمد و بعد مشت هايي که به در ما کوبيده شدند . کوثر گفت :



بيا فهميد ديگه . هي عربده بکش . هي عرعر کن .



_ خودشون صداشون به فلک مي رسيد . اصلا صداي ما رو نمي شنيدن .



انگشتش را مي گيرد جلوي لبهايش واخم مي کند . مي رود و در را باز مي کند . زن همسايه گفت : " بدش به من . " کوثر گفت :" چي شد ؟ " زن همسايه گفت : " هيچي . " بچه را از بغل کوثر گرفت و رفت .



کوثر در را بست و به آشپزخانه رفت . يکي از صندلي ها را از دور ميز کنار کشيد و رويش نشست . به دستشويي رفتم و دست و رويم را شستم . توي آينه بلند گفتم : " اين حتي حاضر نيست بهت بگه دستت درد نکنه . " چيزي نگفت . صورتم را با حوله خشک کردم و گفتم :" بابا چيزي نيست که . يه کلمه مي خواي بگي نمي تونم بچه تونو بگيرم . توي چشماشم اصلا نگا نکن تا سخت نباشه . اگه باز اومد بگو اين دفعه چقدر اذيت کرد . ممکنه يه بلايي سرش بياد ما نتونيم کاري کنيم . خودش يعني اينا رو نمي فهمه ؟ " به آشپزخانه رفتم و کنارش نشستم . سرش را پايين انداخته بود و به جايي روي ميز نگاه مي کرد . آفتاب از لاي دوتا پرده ي پنجره افتاد توي چشمانم . دستم را جلوي نور گرفتم و گفتم : " اصلا هر وقت اومد بگو خودم بيام بهش ... " نگاهم نمي کرد: " داره طلاق مي گيره . "



_ ا ... کي گفت ؟



_ ديروز .



_ پس مي رن آره ؟



از جايش بلند شد و رفت کنار پنجره . پرده را با دو انگشتش کنار زد و گفت :



_ بچه که بودم يه دفعه تموم ادکلن هاي مامانمو توي لباسم خالي کردم . وقتي مامانم سر رسيد هنوز يکي از ادکلونا مونده بود که به خودم نزده بودم .



_ از همون اول شر بوده ي .



_ آره . از همون اول .









http://www.kalagh.com/content.asp?post=1602
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ما پنج نفر بوديم تا همين چند وقت پيش. توي يک کوچه بن بست به دنيا آمديم، پوست ترکانديم، به ديوارهاي توالت هاي بوگندوي يک دبستان و راهنمايي يادگاري نوشتيم و با هزار دوز و کلک در امتحان ورودي يک دبيرستان آبرومند قبول شديم. اولين چيزي که بينمان جدايي انداخت، دانشگاه بود که ديگر زور زبان اشاره اي ساختگيمان و لوله هاي کاغذي بلند و باريکمان به تستهاي قرمز سرگيجه آور نرسيد.

تا قبل از آن، هر پنج نفر يا با هم بوديم يا اصلا نبوديم. توي يارکشي گل کوچک، يک تيم مي شديم، فيلمهاي ممنوع را با چشمهاي گردشده هم مي ديديم و وقتي به خيابان مي رفتيم، عرض پياده روهاي کوچک شهرمان بند مي آمد.

تنها اتفاقي را که براي چند ماهي از هم قايمش کرديم، عاشق شدنمان بود. تقريبن همزمان، هر پنج نفر عاشق شديم. هرکس بي آنکه به ديگري بگويد، شماره اي داد و گرفت و نامه اي و پيغامي و بعد تب و لرز و خوابهاي گناه آلود و قرارهاي دزدکي. مدتي گذشت تا يک نفر از ما چيزي را که مال يکي ديگرمان بود، توي اتاق معشوقه اش پيدا کرد و در عرض سي ثانيه فهميديم هر پنج نفر عاشق يک نفر بوديم و اشکهاي بي قراريمان بر سينه هاي يک نفر مي ريخت.

اولين سيگارمان را گيرانديم و به صرافت افتاديم چقدر ساده مي شود با يک سيگار مشترک، زخم خيانت عاشقانه را از ياد پاک کرد. آن شب بعد از ماه ها گفتگوهاي داغ، سراغ زني رفتيم که هر پنج تايمان را تبديل کرد به مرداني که ديگر فرق زنها و دخترها را با گوشت و پوست مي فهميدند.

دانشگاه براي همه جايي بود تا راههاي جديد عياشي را کشف کنند اما براي ما تقويمي بود که مدام نگاهش مي کرديم تا عيدي، ميان ترمي، تابستاني، يا هر تعطيلي چند روزه اي برسد تا برگرديم، دور هم جمع شويم، لبي تر کنيم و پولهايمان را به کاره ها و رنگهاي هم ببازيم.

زندگي بي دو چيز هيچ مفهومي نداشت: سيگار و پوکر. هنوز هم درست نفهميده ايم پوکر به خاطر ما پنج نفره اختراع شد يا ما چون مي خواستيم معتادش شويم، پنج نفر شديم. اين روزها هيچ کس نمي تواند نقش نيروهاي نامرئي را انکار کند.

هر کدام کاري گرفتيم و تا آن ماجرا حسابي دلگير بوديم که چرا همکار هم نيستيم اما بعد فهميديم اين هم مربوط مي شود به تاثيري که يک رفاقت پنج نفره مي تواند بر لگدپرانيهاي سرنوشت بگذارد.

دو نفر از ما زن گرفت: من و يکي ديگر. منتظر بوديم تا بقيه هم بگيرند، جمع پنج نفره بشود ده نفره و خوشگذرانيها دو برابر شود. چيز زيادي نگذشت که آن يکي، زنش ولش کرد تا برود خارج پيش قوم و خويشهايش و من يک روز که سفرم به شهري دور افتاده به لطف هواپيماهاي قراضه خطوط هوايي، عقب افتاد، وقت برگشتن به خانه ديدم رئيس شرکتي که زنم از مديرانش بود، چه شانه هاي پهني دارد و چقدر لطيف مي بوسد.

قسم خورديم ديگر عاشق نشويم. چون هميشه يک نفر بود که بر خلاف ما، ماهي يک بار برود حمام، شلوارش را تا زير سينه اش بالا بکشد، واکس زدن کفشهايش گناهي نابخشودني باشد و معشوقه ما همانطور که از آزادي حرف مي زند و تاکيد مي کند پول هيچ اهميتي ندارد، ناگهان حس کند آن يک نفر چقدر خانواده دوست و مرد خانه است و تو را بعد سالها بگذارد برود پيش چشمهاي يکي ديگر دوش بگيرد.

زندگي آنقدر خوب ادامه داشت که انگار ساعت، جايي روي چند عدد بي مصرف ثابت مانده باشد. ما بوديم، پنج نفره، آخر هفته ها، گردشي و بيروني و جوجه کبابي و شراب چند ساله اي و عشق هميشگي مشترکمان:پوکر، سيگار، پوکر.

آن روزها اگر کسي پيدا مي شد که مي خواست بداند خدا چه در مغزش بود که دو نفر را لخت انداخت توي باغ به آن بزرگي، ابلهي بود که حتي به اندازه يک دست بش هم ارزش نداشت.

همه چيز مي گذشت تا آن اتفاق افتاد و ما هنوز که هنوز است دنبال يک نفر مي گرديم تا داومان را کامل کند. آدمهاي زيادي را نشانده ايم از شهرهاي مختلف و حتي يک نفر ارمنستاني را که تخصصش دست خواني بود، اما هيچ وقت کسي که منتظرش هستيم، پيدايش نشد و شايد هم هرگز نشود.

يک روز گرم بود. تاريخ دقيقش نهم شهريور. تابستان ديگر آنقدرها ديوانه نبود و جان مي داد لم دادن زير باد کولر، حل جدول کلمات متقاطع و چرتهاي کوتاه پي در پي. تازه از سر کار برگشته بودم. چاي هنوز دم نکشيده بود که تلفن زنگ خورد. آنطور که زنگ مي زد، معلوم بود حامد است، اتفاقي افتاده و کاري فوري دارد. گوشي را که برداشتم، به ساده ترين شکل، بدون يک کلمه بيشتر و کمتر، خبرم کرد.

"نوبت احسانه... بيا بيرون"

و آنقدر با هم بوديم که بدانم يک ساعت ديگر بايد سر قرار باشم، وعده گاه ميدان شهرباني است و قرار است از آنجا برويم تا به خانواده اعدامي دلداري بدهيم. ساعت اعدام را هم تمام مردم شهر مي دانستند: تمام سرها ساعت پنج بعد از ظهر از چوبه دار بالا مي رفت.

تابستانها، اعدامها ساعت پنج شروع مي شد و تا شش مراسم ادامه داشت. شهر من، تابستانهايش از شش به بعد، بعد از گرماي پدر در آور ظهر زنده مي شود. آدمها مي ريزند بيرون، خريدها، ولگرديها و دلدادگيها. از حسن نيت ستاد برگزاري بود که ساعتي را انتخاب کرده بودند تا کسب و کار کاسبهاي خيابان اعدام به خاطر مراسم به هم نريزد. تازه به نفعشان هم مي شد. بعد از آن همه هيجان، هيچ چيز بهتر از خريد کردن نبود.

چاي را دم نکشيده خوردم، نصفه. مي ترسيدم توي خانه، شاشم بگيرد و خب قبول کنيد توي همچين مراسمي، رفتن براي شاشيدن، دور از نزاکت است. بهترين کت و شلوارم را پوشيدم. مشکي، دوخت لندن با پيرهني مثل برف سفيد و کراواتي سياه. کاديلاک هشت سيلندر شيشه دوديم را که جز براي مواقع حساس از خانه بيرون نمي آوردم، برداشتم و از آنجا که بين رفقا مشهور بودم به وقت شناسي، طوري رسيدم که تا آنها برسند فرصت داشته باشم سيگاري بگيرانم.

سر ساعت آمدند به جز مهدي که هميشه پنج دقيقه دير مي آمد. بهرام، مالک بزرگترين گل فروشي شهر زودتر از بقيه با خبر شده بود. نه به اين دليل که مهدي بيشتر خاطرش را بخواهد. بين ما اصلا اين چيزها نبود. فقط زودتر گفته بودش تا تمام سفارشهايش را بيندازد عقب و بتواند با تمام کارگرهايش در يک ساعت، عرقريزان، بزرگترين تاج گلي را که تا آن روز شهر ديده بود اما باز هم مناسب دوستمان نبود، بسازد. قرار بود تاج گل را با ماشين مخصوصي قبل از مراسم بياورند و تکيه بدهند به چوبه دار رو به جمعيت.

اگر به ما بود تاج گل را مي برديم خانه احسان اما از بخت خوبمان بود که مهدي به عنوان يکي از صاحب نظران ستاد برگزاري بيشتر از باقي ما به ريز و درشت کار، آگاه بود. اگر مهدي نبود ما به اين زودي نمي فهميديم احسان مي خواهد برود بالا. ستاد براي هيجان بيشتر که در آن سالهاي دلگير تنها دلخوشي آدمها بود، با پيکي مخصوص خانواده ها را خبر مي کرد. اگر اين رفاقت دور و دراز نبود، مهدي هرگز به خودش اجازه نمي داد پيش بالا دستيهايش رو بيندازد تا خبر، زودتر برسد. بيشتر از اين هم از دستش بر نمي آمد. روز مراسم را حتي مدير کل ستاد هم نمي دانست. ما در شهري مدرن زندگي مي کرديم و مراسم اعدام با روندي تصادفي با کامپيوترهاي پيشرفته ستاد، برنامه ريزي مي شد.

آخرين نفر که نشست با کمي مکث در را بست. توي صندلي عقب، بين دو نفري که نشسته بودند، حالا فاصله اي بود که قبلن يک نفر از ما پرش مي کرد. حرکت کرديم. آهسته. با سرعتي که مناسب موقعيت باشد و خاطرم نيست کدام نفر، اما يک نفر پيشنهاد کرد قبل از رسيدن سري به بستني فروشي قديمي بزنيم که مدتها بود پايمان از چهارچوبش نگذشته بود. هم از گرماي بعد از ظهر ها که توي کت و شلوارها بيشتر شده بود رها مي شديم، هم فرصتي بود براي مرور خاطراتي از روزهاي اول پاييز وقتي از مدرسه بر مي گشتيم و سر راه پشت ميزهاي رنگ پريده، بستني و فالوده اي مي خورديم. همه چيز مثل گذشته بود به جز مرد فروشنده که جاي پدرش آمده بود که حالا قاب عکسي بود به ديوار با نواري سياه.

سفارش داديم و نشستيم پشت همان ميزي که احسان جريان اولين بوسه اي را که از دختر همسايه گرفته بود، سالها پيش با آب و تاب برايمان گفته بود. به نوارهاي باريک آينه که بين سنگهاي مرمر ديوار بود نگاه مي کرديم و بفهمي نفهمي تن صدايش توي گوشمان مي پيچيد.

"هميشه فکر مي کردم آب دهن چندش آوره.. اما اونجا فهميدم از همه چي بهتره"

خوب يادمان بود چطور زبانش را روي لبهايش مي کشيد.

فروشنده آمد و بستني ها را روي ميز گذاشت. صدايش را صاف کرد و گفت:

" قراره اعدامش کنن؟"

و وقتي چشمهاي متعجب ما نگاهش کرد، شانه بالا انداخت و گفت:

"سادس... چهار تايين ولي پنج تا سفارش دادين"

و اينجا انگار با قراري قبلي تماممان زير گريه زديم.

بستني سنتي سفارش داده بوديم به عادت هميشه. هر پنج نفر، بهتر بگويم هر چهار نفر از اين بستني هاي رنگي ميوه اي بدمان مي آمد. مهدي گفت:

"بستني باباش بهتر بود"

من گفتم "اما فالودش از فالوده باباش بهتره"

شرط بستيم و چهار فالوده سفارش داديم که من شرط را بردم و قرار شد با پولي که برده بودم، شب برويم چلو کبابي عادل که آوازه اش در پايتخت هم پيچيده بود. از مغازه که بيرون آمديم، کنار مغازه کناري، پشت شيشه هاي آينه ايش ايستاديم و لباسهايمان را مرتب کرديم. عطر زديم و راه افتاديم.

حامد که سعي مي کرد بي خيال باشد، يک شاخه کوچک گل سرخ را گذاشت توي جيب پيش سينه اش و ما هم که همه ديديم خودمان را به نديدن زديم و تا برسيم سيگاري دود کرديم. جلوي خانه هنوز خبري نبود. نيم ساعت به مراسم، چوبه دار را مي آوردند و خيابان عريض واقعن مکان مناسبي براي يک اعدام بي نقص بود.

بهرام گفت :

"حجله رو مي ذاريم اينجا.... از سر خيابون ديد داره"

مهدي گفت

"همينجا گريه کنيم... تو خونه فقط نمک مي ريزيم رو زخمشون"

گريه کرديم. پنج دقيقه اي. تمام که شد من همانطور که با گره کراواتم ور مي رفتم و عرق دور گردنم را خشک مي کردم، گفتم:

"پخش آن لاين هم داريم؟"

و مهدي کمي دلخور جواب داد:

"ازت انتظار نداشتم... تا يه ربع قبل از اومدنم دنبال همين کار بودم"

و من با لبخندي و گذاشتن دست روي شانه اش دوباره دلش را بدست آوردم. حرف بي موردي زده بودم همين که با آن همه گرفتاري توي اين ساعت از ستاد آمده بود بيرون، نشانه رفاقتي بود که هيچ جاي دنيا، اين را بدون سر سوزن ترديد مي گويم، سابقه نداشت.

چشمهايمان که به حالت طبيعي برگشت، از پلکان جلوي خانه بالا رفتيم و در زديم. اينکه به جاي رفيقمان يکي ديگر در را باز خواهد کرد، اندوهگينمان کرد اما زور زديم و اشک نريختيم. در باز شد. پدر احسان، سياه پوشيده، با موهايي آشفته پشت در بود. ما را که ديد، دستش را گذاشت روي صورتش و بي صدا شانه هايش تکان خوردند.

سر به زير وارد شديم و گرفته، يکي يکي گفتيم:

"غم آخرتون باشه"

خانه را حفظ بوديم اما به رسم ادب متظر شديم تا پدر برود جلو راهنماييمان کند. توي پذيرايي، ليلا، خواهر کوچکتر احسان با بلوز دامني مشکي که تا روي زانوهايش مي رسيد، خوش آمد گفت. دست داديم و من که هميشه عقيده داشته ام براي نويسنده اي موفق بودن بايد ريز بين بود، ديدم حامد چند ثانيه اي بيشتر دست ظريف ليلا را توي دستش نگه داشت و انگار بيشتر هم فشار داد.

نشستيم. سه مبل بالاي اتاق خالي بود. يکي براي احسان، يکي براي پدرش و يکي براي مادرش. شايد تصادف بود که حامد طوري نشست که ليلا ناچار باشد بنشيند کنارش.

ليلا پذيرايي کرد. خرما و ميکادو هاي تازه اي که رويش گرد نارگيل پاشيده بودند. از گلويمان پايين نمي رفت اما برداشتيم.

چند لحظه سکوت کشدار. پدر گفت:

"اولاد خوبي بود... هيچوقت رو حرفمون حرف نزد"

من گفتم:

"تو همه چي خوب بود... هيچ کس نمي تونه جاشو پر کنه"

شانه هايمان تکان خورد.

احسان را آوردند. مادر و خواهر بزرگترش. هر کدام يک بازويش را گرفته بودند و تقريبا کشان کشان مي آوردنش. هميشه بين ما به شجاعت شهره بود. هيچوقت يادمان نمي رود شبي را که رفت تا صبح توي گورستان متروکه شهر خوابيد و هر چه توي جيبهايمان بود بالا کشيد. حالا به وضوح مي ديدم، مرگ، با آدم چه مي کند. آن هيکل يک متر و نود و سه سانتي متري شده بود هم قد مادرش و پهنايش، حاضرم شرط ببندم، نصف شده بود. نشستند. بي اختيار نگاهم رفت روي رانهاي تو پر پروانه توي جورابهاي نازک سياه که از زير دامن نه چندان بلندش بيرون زده بود و بعد روي چاک سينه اش که شده بود نيمساز هفت يقه اش. هميشه آراسته بود و حالا آراسته تر و اين نشان مي داد چقدر خوب مي تواند کمر دلتنگيهاي زمانه را بشکند.

مادر کيسه قرص هاي آرامبخش و خواب آور را گذاشت روي ميز عسلي، کنار مبلي که احسان نشسته بود. مشتي قرص را توي دهان پسرش ريخت و احسان بدون آب فرو داد. به زحمت گفت:

"خوش اومدين"

خنديد:

"کاش مي شد يه دست ديگه پوکر بزنيم"

و ما سردرگم بوديم شانه هايمان تکان بخورد يا بخنديم.

مادر با دستمال حرير گل دوزي شده اش، گوشه چشمش را پاک کرد و گفت:

"خوب کردين اومدين...اگه پسرم مي ره، فکر مي کنم چهار تا پسر ديگه دارم"

گريست:

"چشم و چراغ خونه بود... تک پسر بود... افتخارمون بود"

بايد مي گفت افتخار شهر بود. تنها کسي بود که توانسته بود خودش را بکشاند آن سوي آب، از معتبرترين دانشکاه پي اچ دي بگيرد اما آنقدر عاشق داوهاي شبانه مان باشد که آنجا را ول کند و برگردد.

مهدي گفت:

"ستاد تا حالا همچين مورد بزرگي نداشته... اين يه مورد استثنائيه... از چوبه قديمي استفاده نمي کنه... يه چوبه جديد مياره"

پدر گفت:

"خدا عمرتون بده.. دلمو شاد کردين"

احسان خواست شوخي کند. متخصص اين بود که فضا را عوض کند. پيشرفت من به عنوان نويسنده اي که خوب فضا را مي شناسد تا حد زيادي مديون رفاقت چند ساله ام با او است.

"منو که نمي خواين مثل اون يارو کلبي با سيم بکسل بفرستين بالا"

يقين داشتيم بايد مي خنديديم. کمي خنديديم.

"نه قربونت... اما توپ هم نمي تونيم برات بياريم"

بيشتر خنديديم.

احسان به شدت تکان خورد و دستش را جلوي دهانش گرفت. مادر به سرعت بيرون بردش و ما چند لحظه بعد صداي آروغي طولاني شنيديم. ليلا دست حامد را گرفت:

"يه ساعت پيش روده و معدشو انداخت بيرون.. "

زل زد به چشمهاي حامد:

"درد داره؟"

حامد دست ديگرش را گذاشت روي انگشتهاي کشيده ليلا.

"نه ليلا خانوم.... با اون قرصا هيچ چيز نمي فهمه"

پدر گفت:

"آره دخترم.. آقاي دکتر درست مي گه"

حامد پزشک مشهوري بود.

برگشتند. مادر احسان را نشاند. قرصي را توي دهانش گذاشت و گفت:

"مثانش رو هم قي کرد"

حامد گفت:

"ديگه بهش قرص ندين... اينطوري کليه هاش سالم مي مونه"

احسان برگه اهداي اعضا را چند وقت پيش امضا کرده بود. حامد به همه اصرار کرد امضا کنيم اما من شخصا از اينکه مي ترسم، يک خواب ساده را با مرگ مغزي عوضي بگيرند و همه جايم را بيرون بکشند، هنوز مرددم. تجارت اعضا اين روزها پول خوبي دارد. گاهي به حامد حسوديم مي شود.

احسان نگاهش را اهسته روي ما چرخاند.

"وقتي شما هستين، خيالم راحته... سپردمشون به شما، قول بدين کارها درست پيش بره"

ما قول داديم.

پدر گفت:"بهرام خان، دسته گل چي شد؟"

" به موقع مي رسه... بهترين جنسو براش گذاشتيم"

"دستت درد نکنه... هزينشو حالا بدم يا بعد؟"

"قابل نداره... بذارين سر فرصت.. بعد از مراسم عزا و خاکسپاري که خداي نکرده کم و کسر نيارين... البته واسه شما تخفيف ويژه داره"

پروانه برايمان چاي آورد. زني را آورده بودند با يک سماور خيلي بزرگ. چند ساعت ديگر اينجا حسابي شلوغ مي شد و ما بايد زودتر اعلاميه اي براي رفيقمان چاپ مي کرديم. نگفته معلوم بود که من بايد يکي از آن متنهاي تکان دهنده ام را براي دوستمان بنويسم. پروانه، سيني چاي را که پيشم گرفت باز هم نتوانستم به آن هفت جادويي نگاه نکنم. شايد فهميد. شايد هم نه.

احسان خواست چيزي بگويد، صدايش در نيامد. فکر کرديم تارهاي حنجره اش هم بين دل و روده اش بيرون افتاده. صدايش را صاف کرد و چيزي شبيه به صدايش در آمد:

"حامد جون.. مواظب خواهرم باش"

ما جا خورديم اگرچه توي اين سالها عادت کرده بوديم به اينکه احسان مي توانست به سادگي تابو ها را بشکند. توي شهر ما رسم نبود، يعني اصلا حرف نگو بود، که يک نفر با خواهر رفيقش ازدواج کند. اما حالا که احسان مي رفت شايد بهتر بود اين کار اتفاق بيفتد تا هم شهر جلوتر برود هم رفيقمان شاد باشد که باز هم توانسته چيزي را بشکند. حامد دست ليلا را گرفت.

"غلامش مي شم"

رو کرد به پدر:

"البته اگه شما اجازه بدين"

پدر لبخند زد:

"مبارکتون باشه... بعد چهلم با آقاجان و خانوم والده تشريف بيارين، صحبت کنيم"

ليلا سرش پايين بود و سرخ شده بود.

"حالا هم بهتره برين تو اون اتاق حرفاتونو بزنيد"

حامد و ليلا رفتند.

"بهرام خان... مي دونم مربوط به کارتون نيست، اما آشنايي چيزي ندارين بگين چند تا کيسه برنج مرغوب و سيب زميني و گوشت و از اين چيزا بياره؟"

به هق هق افتاد:

"عروسيشو که نديدم لااقل بذار عزا عزمونش آبرومند باشه"

بهرام رفت کنار پدر و قول داد بهترين اجناس را با قيمت خريد برايش بياورد.

احسان رنگش بيشتر پريده بود و مدام به ساعت ديواري نگاه مي کرد. ديگر چيزي نمانده بود. وقتي موبايل مهدي زنگ خورد فهميديم ديگر دارند چوبه را مي آورند و صندليها را در رديفي دور از ازدحام براي مقامات شهر مي چينند.

آهسته حرف زد و حتي بلند شد رفت آن طرف تر. وقتي برگشت با شادي مژده داد:

"قراره اين خيابون رو به اسم احسان کنن.. حتي اگه شهرداري موافقت کنه مجسمشو توي ميدون سر خيابون مي ذارن"

احسان عميقن شاد شد و پدر پيشاني پسرش را بوسيد.

"هميشه باعث افتخار ما بود"

مهدي جايش را با بهرام عوض کرد.

"يه سري کارهاي قانونيه که بايد انجام بشه... پدرجان شما لازم نيست بياين ستاد... اينقدر به گردن ما حق دارين که من خودم چند نفر رو مي فرستم فردا اول وقت پيشتون"

صحبت از مقرري ماهانه اي بود که به خانواده اعداميها پرداخت مي شد و همينطور لوحي به نام پدر که در آن از او به خاطر پرورش فرزندي شايسته تقدير مي شد.

پدر گفت:

"آقا مهدي، امکانش هست به جاي مقرري، اون تيکه زمين بالاي ده زمينو که اون سري با هم ديديم به اسمم کنن؟"

مهدي چانه اش را خاراند:

"سخته... اما روي چشم... حرف شما رو نميشه زمين گذاشت"

احسان سرش افتاده بود يک طرف. دهانش باز بود و زبانش بيرون زده بود. تاثير قرصها بود يا ترس مرگ نمي دانم. کمي دلخور شدم. بايد قدرت بيشتري نشان مي داد. لااقل چشمهايش نبايد اينطوري چپ و راست مي شد.

پدر گفت:

"ديشب عمش از دبي تلفن زد.... گفت احسانو خواب ديده... نشسته بوده تو يه باغ بزرگ با يه لباس سفيد... بهش گفته عمه جون مي دونم فرصت نداري... لازم نيست بياي.. مي دونم چقد دوسم داري... به مامانم بگو من اينجا راحتم... بگو خيلي غصه نخوره"

و دوباره اشکها روي گونه هايمان راه افتاد.

حامد و ليلا برگشتند و مسلم است که از چشمهاي تيزبين من نويسنده پنهان نماند که سگک کمربند حامد به اندازه يک سانت جابجا شده. حامد کارهاي زيادي توي پزشکي کرده بود. يکي از اين کارها اختراع متدي جهاني بود به نام سکس درماني که از پس هر مرضي بر مي آمد به جز سرطان پيشرفته ريه. احسان وقتي گونه هاي گل انداخته خواهرکش را که از هر کسي توي دنيا بيشتر دوستش داشت، ديد، آسوده تر شد که ليلا راحت تر مي تواند مراسم را تاب بياورد.

پروانه از مدتي پيش سرش توي تقويمهايي بود از کشورهاي مختلف. تند تند ورق مي زدشان و شايد نگران بود تا پنج بعد از ظهر، نرسد چيزي را که مي خواهد پيدا کند. عاقبت به سمت پدرش رفت و چيزي را توي تقويمي نشانش داد. پيرمرد نگاهي به آسمان کرد و گرفته گفت:

"شب عزيزي رفت... شب تولد پيغمبر هزار و صد و هشتادم"

ما شک نداشتيم رفيقي به خوبي او بايد شب عزيزي برود. چيزهايي ديده بوديم که حس مي کرديم نظرکرده است و حالا مطمئن شديم.

فرصت به چاي دوم نرسيد. ده دقيقه و بيست و دو ثانيه به ساعت پنج بود. ده دقيقه به پنج مامورها مي آمدند. شروع کرديم به شمردن ثانيه ها مثل قبل از تحويل سال. احسان تمام قرصها را با بسته هايشان قورت داد. دلخورم کرد. ثانيه شمار روي دوازده که رسيد، زنگ در خانه را زدند. شيون مادر ، پروانه و ليلا بلند شد و شانه هاي پدر طوري تکان خورد که ساعت ديواري افتاد زمين و عقربه هايش ديوانه وار به گردشي بي انتها افتادند. مهدي در را باز کرد. دو مامور با بارانيهاي خاکستري و عينکهاي دودي به اتاق آمدند. احسان را بلند کردند. يک بار توي تمام خانه چرخاندنش. توي حياط که رفتيم، ليلا خجالت زده دويد تا سوتيني صورتي را که روي بند رخت، آويزان، تکان مي خورد، بردارد. احسان بعد از مرگ هم يک بار ديگر با کفن همين دور را مي زد. جلوي در نگهش داشتنند. يک به يک پيشانيش را بوسيديم. بيرون آنقدر ازدحام بود که حتي مردم از درختهاي کاج صد ساله هم بالا رفته بودند. شادمان شديم. مراسمي به اين آبرومندي حق بهترين رفيقمان بود. چوبه دار وسط خيابان علم شده بود و طناب، با بادي که برخاسته بود تکان مي خورد. احسان را روي سکو بردند. ليلا به حامد تکيه کرد و در نهايت ناباوري، پروانه به من. چيزي گرم توي خونم پخش شد. طناب را به گردنش انداختند، هوراي جمعيت بلند شد و شيون مادر گم شد. روي بامهاي اطراف، بچه دبستانيها را با ناظم هايشان آورده بودند و در رديفهاي منظم به صف کرده بودند. بعد از مراسم، روي بامها پر مي شد از نايلونهاي خالي پفک و چيپس و پوست تخمه هاي آفتابگردان. مقامات با ماشين هاي شش در سفيد رسيدند: شهردار، فرماندار، رئيس ستاد، که کسي حتي مهدي هم نمي شناختش، رئيس شهرباني و مديرکل کانون بين المللي آزادي. مردم به احترامشان سکوت کردند تا نشستند. هياهو دوباره شروع شد. احسان دستش را تکان داد و بوسه اي براي مردم فرستاد. مردم کف زدند و کل کشيدند. افتخار کرديم به رفيقمان. تنها چيزي که نگرانم مي کرد اين بود که احسان وقت جان دادن خودش را خيس نکند که حامد به خاطرم آورد مثانه اش افتاده است توي چاه مستراح. خيالم راحت شد.

مراسم به خوبي تمام شد. تنها چيزي که کمي اوضاع را به هم ريخت، باد شديدي بود که مي پيچيد و مي رفت. در شهر من که اجدادمان در کناره کوير ساختنش، بادها هميشه پر از غبار و گرد و خاک است و تا ساعت شش، مردم شبيه شدند به مجسمه هايي خاک گرفته.

آن شب پوکر طعم خاک مي داد و ما تازه داشتيم مي فهميديم چيزي از بينمان رفته است. مدتها بعد روايتي از اين ماجرا را نوشتم که جايزه بهترين داستان کوتاه کشور را برد و اولين رمانم را که در بيست هزار نسخه، سه بار تجديد چاپ شد تقديم کردم به بهترين دوستي که داشته ام. روحش شاد.





http://www.kalagh.com/content.asp?post=1594
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
حتمن وقتي که من تازه دارم روي دور کند مي چرخم، پدرم وارد مي شود. يک تکه از ماه، به حوض که رسيده، يخ زده است. اول پدرم وارد مي شود و بعد مادر و خواهرم. و بعد همه ي فاميل که تا فرودگاه هم رفته اند دنبالشان. ولي من دارم روي دور کند تاب مي خورم. آنقدر تاب مي خورم که نگو. انگار که هر چه پول خورد داشته ام، ريخته ام داخل يک دستگاه بازي. و مادرم. مادرم که همچنان بي خبر است مدام توي راه پله به همراهان مي گويد: بفرمائيد، تو رو خدا بفرمائيد. و ممکن است پايش بگيرد به يکي از کفش ها و بخواهد که بيفتد. بعد چند نفر که دوام نمي آورد، همان دم در، روي کفش هاي نا منظم پس مي افتند. پدرم با مشاهده ي جنازه ام مي گويد: اين مسخره بازي ها چيه که در آوُردي؟ اگر مي خواستي خودت را بکشي، مي رفتي توي اتاقت. نه، راستش اين ها را نمي گويد. من انقدر معمولي ام که همه اش دلم مي خواهد، يک مشت شخصيت کج و کوله خلق کنم. اصلن دلم مي خواهد يک نفر بيايد و خبر مرگ پدرم را يک دفعه به من بدهد و من هم با قيافه اي که شبيه به کلي رشته کوه محکم است به کساني که دور و برم هستند، بگويم، پدرم مُرد. جوري که همه فکر کنند من عجب مخروط استواري هستم. نه، راستش پدرم اين ها را نمي گويد. دو دستي مي زند توي سر ِ خودش. دقيقن دو دستش را مي برد بالا و مي زند توي سر ِ خودش. جوري که زاويه ي زير کتفش نزديک به صد و هشتاد درجه مي شود. و چند لحظه ي بعد، دوباره اين کار را انجام مي دهد. البته اين دفعه براي اين که مطمئن شود، کلاه گيس ش هنوز سر جايش قرار دارد. خواهرم هم هست. دو تا گلوله ي دستمال را، با هر دو دست، گرفته زير يکي از چشم هايش. جوري گريه مي کند که آرايش ش پاک نشود. ديگر چيزي از کودکي اش يادش نمي آيد. آنقدر عاقل و فهميده شده است که نگو. حالا به يک برنامه ي زمان بندي شده ي موفق، شبيه است. فقط بچه ها هستند که از لاي دست بزرگتر ها، بي خيال، مي دوند داخل و صف مي کشند. انگار که منتظرند، نوبتشان شود. ايستاده اند تا دور خوردن من تمام شود و بيايم پايين.

بعد زن همسايه که بيشتر شبيه به يک مارک آرايشي معروف است وارد مي شود و لا به لاي صداها، گم مي شود. آخرين بار زير حجم رنگ ها، داشت مي پوسيد. و من هر وقت که مي بينمش، فکر مي کنم خودش را با نفتالين سر پا نگه داشته است.

و حالا چند دقيقه اي است که من دارم روي دور کند مي چرخم. هنوز کسي جرات نزديک شدن به لبخند مدورم را پيدا نکرده است. هر چند، اگر کسي جرات کند و پاهايم را هم بگيرد، با احتساب اين که پنکه ي سقفي قرار است به حرکتش ادامه دهد، من بين دست هايش و پنکه چلانده خواهم شد. و از آن جايي که مرده احتياج به آرامش دارد، همه شروع مي کنند به طرزي رقت بار به اين صحنه نگاه کردن و شروع مي کنند به آه کشيدن. و بالاخره آن يک نفر مجبور مي شود که پاهايم را ول کند.

اول فکر مي کردم مي توانم طنابي پيدا کنم که بعد از اين که خودم را با آن از يک جايي از سقف آويزان کردم – البته بعد از اين که همه ي فاميل را براي يک شام خانوادگي دعوت کردم– با جنازه ام تاب بخورد. ولي اين فکر از اولش هم غلط بود. هر طنابي هم که باشد و هر چه قدر هم که دور خودش پيچ و تابش بدهم، باز هم وقتي از آن آويزان شوم، چند تا چرخ بيشتر نخواهم زد و بعدش ديگر مشاهده ي جنازه ام، آن قدر دردناک نخواهد بود. البته يک بار هم به سرم زد، ميله ي بار فيکس را ببندم به چهارچوب در اتاقي که رو به حال باز مي شد و طناب را هم ببندم به آن. و عملن هم، اين کار را کردم. طناب را گره زدم و از آن آويزان شدم. مشکلي وجود نداشت. حتا ، راحت تر از آن چيزي که فکر مي کردم، داشتم مي مردم. البته کمي هم در محاسباتم اشتباه کرده بودم و هنوز پاهايم روي زمين قرار داشت. ميله ي بارفيکس را شل کردم و تا جايي که مي توانستم بالاتر بردم. از بالا فقط به اندازه ي رد شدن طناب از روي ميله و از پايين درست به اندازه ي من جا داشت. ولي اوضاع خيلي بهتر از دفعه ي قبل شده بود و اين بار فقط نوک پاهايم به زمين مي رسيد و سردي را لمس مي کرد. گردنم کاملن به ميله چسبيده بود. انگار که به طرز معجزه آسائئ از خود ميله آويزان شده بودم. با اجراي بي نقص اين تردستي و يکي دوتا ريزه کاري ديگر، مي توانستم خودم را به اولين سيرک ِ اين نزديکي ها ، معرفي کنم. براي مردن هم، فقط کافي بود که يک جهش کوتاه به بالا داشته باشم و پاهايم را زير شکمم جمع کنم و چند لحظه اي را به اين فکر کنم که مردم چرا اين همه کاهو را مي گذارند لاي ساندويچ ؟ هر چند اين سوال براي کسي که حالا ديگر داشت مي مرد، سوال احمقانه و نا اميد کننده اي به نظر مي رسيد.

البته من اين کار را هم کردم. يعني بعد از يک جهش کوتاه به بالا، پاهايم را زير شکمم جمع کردم و آن ها را با دست هايم گرفتم و به اين فکر کردم که مردم چرا اين همه کاهو را مي گذارند لاي ساندويج ؟ ولي اين فکر از اولش هم غلط بود. با اولين سرفه، نوک پاهايم را به زمين نزديک کردم. و بعد محکم چسباندمشان به چهارچوب شيري رنگ و روغني در اتاق. زبري طناب، روي گردنم بالا و پايين مي رفت. با دست آزادم، طناب را از دور گردنم باز کردم و خودم را روي زمين انداختم. ولي خواهرم هيچ وقت نتوانست درست مثل من آن کار را انجام دهد.

آن وقت ها که بدون دردسر بچه بودم، پاهايم را مي گذاشتم دو طرف چار چوب در اتاق خانه ي قبلي و از آن مي رفتم بالا. مادرم هميشه قضيه الگو برداري را پيش مي کشيد. بله، دقيقن کلمه ي الگوبرداري را به کار مي برد. و من خنده ام مي گرفت. تنها تصوري که من راجع به خواهرم داشتم، اين بود که بنشيند پشت يک بولدوزر و همين طور که دارد يک مشت ساختمان نيمه کاره را مي فروشد، لبخند بزند و بعد هم بدهد يک پس زمينه اي که چند تا مرغ ماهي خوار، دارند توي غروب حرکت مي کنند، بندازند پشتش. البته نمي دانم اين تنها تصوري بود که داشتم يا نه؟ ولي خب، من هم بهترين نقطه اي را که به نظرم مي رسيد، انتخاب کردم. کسي که پنکه را آورده بود، با لباس مکانيکي يک دست آبي، با فاصله ي چند متر از من ايستاده بود و خطوط موزائيک هاي مربع شکل از زير پاهايش تا انتهاي سالن مي رفت. بيشتر به يک کارت پستال صنعتي شبيه بود، تا يک آدم وسط سالن خانه ي ما. يک آن به نظرم رسيد که خودم را نکشم و شروع کنم به پول در آوردن. آنقدر زياد پول در بياورم که نگو.

کارت پستال صنعتي اصلن نپرسيد که پنکه ي سقفي را وسط زمستان براي چه مي خواهيد؟

گفتم:

_ مي دوني، بالاخره بايد يه جايي اين لباس ها رو خشک کنيم... وسط زمستون نمي شه چيزي رو بند انداخت... مي دوني که؟

_کارت پستال صنعتي گفت: اوهوم ...

حتمن فکر مي کرد، پول زيادي قرار است گيرش بيايد که به راحتي اين جمله را پذيرفت. چون اين مسخره ترين دليلي بود که مي توانست در اين خانه عنوان شود. سر و وضع خانه، بيشتر شبيه به يک حساب بانکي محرمانه، توي سوئيس بود. و تصور اين که شرت و شلوار ِ ساکنان خانه روي پنکه ي سقفي تاب بخورند و گه گاه هم چند تايي شان که هنوز خيس هستند، در بروند و بچسبند به پنجره ي پذيرايي و يا در دور ِ بعدي به در يخچال، خيلي سخت بود.

_ مي دوني مي خوام خيلي محکم باشه، چون روش پتو هم ميندازيم.

کارت پستال صنعتي، بدون ريسک پذيرفت. پرده ي پذيرايي را کشيدم. دوباره به نظرم رسيد که هيچ مشکلي نيست. و به اين فکر کردم که مي توانم با نصب چند چراغ و پرژکتور رنگي روي پره هاي پنکه، يک رقص نور، مربوط به يک پارتي شبانه را، کارگرداني کنم.

حالا پنکه در فاصله يي شصت و پنج سانتي متري از سقف قرار داشت و با احتساب آويزان شدن جنازه ي يک متر و هشتاد و دو سانتي متري من، در عمودي ترين حالت ممکن از آن، يک متر و پنجاه سانتي متر از سطح زمين بالاتر بود. (سعي نکنيد که اين اعداد را جمع ببنديد و از آن نتيجه گيري کنيد، چون اين سقف، به اندازه ي کافي بلند است) جايي شد، بين پنجره ي پذيرايي و گچ بري هاي سقف به اضافه ي يک جعبه ي کليد، کنار کليد چراغ هاي سالن. جايي که مي توانست در لحظه برخورد، بيشترين ضربه ي روحي را به مدعووين وارد کند. هر چند من هميشه دلم مي خواست که خودم را از يک جايي بيندازم پايين. يعني دلم مي خواست اگر روزي خودم را از يک جايي انداختم پايين، سطح برخورد، وسط يک اتوبان شلوغ باشد. اينجوري مي توانستم با خيال راحت، زندگي چند نفر را به خطر بيندازم و کلي مشکل ايجاد کنم. درست مثل وقتي که مشکل درست کردن آنقدر مشکل نبود که بخواهم برايش دليل گير بياورم. يا وقتي که بچه ي همسايه مجبور نبود براي پايين آمدن از الاکلنگ برادرش را صدا کند تا من را فراري بدهد.

حالا دارد صداي پا هاي شان نزديک مي شود. يک لحظه ليز مي خورم. کليد پنکه را مي زنم. مي روم بالا و چند دور جاي پاهايم را روي چهار پايه عوض مي کنم تا بالاخره، گره ي طناب که به وسط پنکه وصل است، دور گردنم چفت مي شود. بعد چهار پايه زيرم را خالي مي کند. يک کم نور و يک نفر، از در مي آيند تو. چراغ ها را خاموش کرده ام. تمام تنم پشت هم تکان مي خورد. خُرده هاي گچ از کنارم مي سُرند پايين. کسي توي شب تکان مي خورد و مي گويد: الان چراغ رو روشن مي کنم. تو رو خدا بفرمائيد.

ناگهان دور مي گيرم و اين باعث مي شود که تکان پاهايم را کمتر احساس کنم. انگار که يک نفر هر چه پول خورد داشته است ريخته است داخل يک دستگاه بازي و من را نشانده روي اش. پنکه سريع تر مي چرخد و شروع مي کند به لت و پار کردن هوا. هنوز دور و برم تاريک است. بعد من و طناب از پنجره رد مي شويم. و من براي اولين بار بدون به راه انداختن سر و صدا توي راه پله، از طبقه ي چهارم به حياط مي رسم و بچه ي همسايه را مي بينم که دارد با کاميونش بازي مي کند.







http://www.kalagh.com/content.asp?post=1541
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از پنجره کناری همه چیز پیداست ، نمی شود شمردشان ، سی چهل نفری هستند ، هر از گاهی یک نفر خمیده از خیابان بین چمن ها می دود و جایی پنهان می شود ، هنوز شلیک نکرده اند ، اما هدفشان اینجاست ، ظاهر اسلحه هایشان اتوماتیک است ، هنوز از تانکی که گفته بودند رسیده سر خیابان ، خبری نیست ، پشت تیر چراغها و درختها قایم شده اند ، سرنگهبانی که دوربینم را ازم گرفت ، جزوشان است ، هر از گاهی از پشت درخت کله می کشد و باز قایم می شود ، آقای رییس جمهور می گوید که منتظر دستور از آن ور مرزند ، اگر نگهبان لعنتی دوربینم را بهم داده بود چه عکسهایی می گرفتم ، این گزارش با عکس بی نظیر می شود ، پارچ آب تمام شده ، هرچی خدمتکارها را صدا می زنم ، خبری ازشان نیست ، نمی شود منتظر ماند .... تمام سالن ها را گشته ام ، اما اینقدر تو در توست که اتاق رفاهی را پیدا نکردم، تمام درها بازند ، اما هیچکس داخلش نیست ، کولرها روی درجه آخر کار می کنند ، تمام اتاقها را خنک کرده اند ، دیشب که سردبیر بهم گفت، سخنگوی دولت ، مرا برای مصاحبه اختصاصی خواسته ، می دانستم ، گزارش پرخواننده و جنجال برانگیزی برایتان آماده می کنم ، اما گمان نمی کردم ، بتوانم توی اتاقهای کاخ ریاست جمهوری بگردم و اگر بخواهم چیزهایی را برایتان یادگاری بیاورم ، رییس جمهور نشسته و چیزی نمی گوید ، خیره شده به تابلوی نقاشی روبرویش ، کاری به من ندارد که از این اتاق به آن اتاق می روم ، هرچه می پرسم ، خبر ندارد که اینها کی هستند ، از راه تلفن دستی من فهمید، خبرهایی شده و باید تلویزیون را روشن کند ، تلویزیون را هم گرفته اند ، مدام فیلم کمدی پخش می کنند ، همه شبکه ها پشت سر هم فیلم می گذارند ، تنها یک نفر بین فیلمها می آید، تغییر دولت و حالت فوق العاده را اعلام می کند ، رییس جمهور تلویزیون را خاموش کرد ، حالا هم که برق نیست ، تلفن ها قطع شده اند ، حیاط کاخ در حال تاریک شدن است ،کم کم افتاده ام به عرق ، یکی از مهاجم ها که صورتش را با پارچه پوشانده ، افتاده توی استخر و به زحمت بیرونش می آورند ، سر دسته اشان معلوم نیست ، رییس جمهور می گوید منتظر رییسشان هستند، تااینجا را به گلوله ببندند ، بعید می دانم ، کاش دوربین بود ، قطره های عرق رییس جمهور از کنار چانه، چک چک می ریزند روی میز ، هر چی بهش می گویم کتش را بیرون بیاورد ، محل نمی گذارد ،از این پنجره تا پنجره دیگر اتاق ، نفس آدم می گیرد ، آن طرف حیاط هم پخشند ، صد نفری شده اند ، لوله تفنگ شان از پشت درخت ها پیداست ، به رییس جمهور نگفته ام ، فکر می کند کارمند ها رفته اند از ارتش کمک بیاورند ، پشت سر هم به ردیف از در پشتی کاخ ردشان کرده اند ، مدام می گوید ، ارتش توی راه است ، سرنگهبان لعنتی ، تمام کارمندها را سوار اتوبوس کرد ، اگر دوربینم را نگرفته بود ، چه عکسی می شد .... خورشید پشت دیوارهای بلند قایم می شود ، حیاط خالی خالی است ، اما تک و توک چکمه هایی که پیداست و لوله هایی که تکان می خورند ... اگر دوربین دستم بود ... بالاخره فریادش در آمد ، زودتر منتظر بودم ، مثل همه کنفرانسهای خبری که زود عصبانی می شود ، از دو دو کردنم ، اعصابش خرد شده ، نمی توانم بنشینم ، مثل خودش با اولین صدا از روی صندلی می پرم ، خبری نیست ، در حیاط باز است ، آن طرف خیابان هیچکس نیست ، یک کامیون می آید داخل ، چهار پنج نفر می دوند داخل کامیون ، هر چه بهش می گویم ، نمی آید لب پنجره ، کفشهایم را در آورده ام تا از پارکت کف صدا در نیاورد ، رییس جمهور می خواهد چیزی بنویسد ، دستش می لرزد ، کمکش می کنم ، در گزارش بعدی می نویسم که چه می نوشت ،تا نخوانید باورتان نمی شود ، این گزارش و خبر بعدی ، بهترین خواهد شد ، اینها برای تعریف از خودم نیست، به شما می گویم تا بدانید که در حال خواندن چه هستید ، در ی توی سالن قژی صدا می دهد ، داخل سالنها و هیچکدام از اتاقها کسی نیست ، برق آمده ، دوباره کولرها کار می کنند ، حیاط روشن شده ، چراغ های سالن ورودی را خاموش می کنم ، چشم را می گذارم به در ورودی ، تا پایین پله ها آمده اند ، امیدوارم شیشه ها واقعا ضد گلوله باشند ، پشت ستونهای سکو هم ایستاده اند ، سریع و بی صدا می آیند ، نمی دانم برای چه اینقدر طولش می دهند ، صدای داد می آید سریع خودم را به اتاق رییس جمهور می رسانم ، رییس جمهور یک بند داد می زند ، دهانش را می گیرم ،از روی صندلی تکان می خورد، دستم بالا و پایین می شود ، تف هایش از لای انگشتهایم راه گرفته ، دستم را برمی دارم ، چشم غره ای بهم می رود ، محلش نمی گذارم ، زنی تر و تمیز که تا حالا ندیدمش ، توی تلویزیون ، خبر خودکشی رییس جمهور را اعلام می کند ، رییس جمهور تلفن دستی مرا خرد کرده ، هیچ کدام از تلفنها کار نمی کنند ، سرش را توی دستانش گرفته و هر از گاهی چیزی نا مفهوم می گوید ، کفشهایم را می پوشم ، هرچند باز تنها صدا ، از کفشهای من می آید ، کارتم را آویزان گردن می کنم ، بدون اینکه نزدیک در بشوم ، مشخص است ، تا پشت در سالن آمده اند ، هر از گاهی لوله تفنگشان چق چق به شیشه در می خورد ، از شیشه اتاق سخنگوی دولت همه حیاط را می شود دید ، در حیاط را بسته اند ، از کامیون خبری نیست ، پیراهن خیس بهم چسبیده ، عرقچین را از زیر پیراهن در می آورم و باز پیراهنم را مرتب می کنم ، عرقچین را می گذارم روی میز و می زنم بیرون ، اگر تلفنها کار می کردند بهترین گزارش رادیویی را می دادم ، رییس جمهور پشت میزش نیست ، می دوم طرف در سالن ، تا با رییس جمهور هنگام تسلیم شدن مصاحبه کنم ، دم در خبری نیست ، مهاجم ها هم پیدایشان نیست ، تمام اتاقها را سریع گشته ام ، پیدایش نکردم ... نمی دانم چطور متوجه اش نشده بودم ، توی اتاق خودش روبروی تابلوی نقاشی ایستاده، پشت تابلو گاوصندوق است مثل همه گاوصندوقهایی که دیده ام ، زیر گاوصندوق چند بسته کاغذ و پول ریخته ، نزدیکتر نمی روم ، کاری به من ندارد ، کلت برتای استیلی ، دستش گرفته ، دستش می لرزد ، تا من بهش نگفته ام ، اسلحه را از ضامن خارج نمی کند ، کتش را بیرون آورده و رفته پشت پنجره ، در کشویی اش را باز می کند ، هر چه بهش می گویم همه نشانه اش گرفته اند ، از پشت پنجره تکان نمی خورد ، نامه ای که نوشته را امضا می کند و یک نسخه اش را به من می دهد ، عکس نامه را در زیر گزارش می آورم ، این بزرگترین خبر تاریخ همه خبرگزاری هاست ، تلویزیون را خاموش می کنم ، دولت جدید را معرفی می کردند ، سخنگوی دولت سرکارش مانده ، دارد از خودکشی رییس جمهور ابراز تاسف می کند ، می گوید پلیس تمامی راههای کاخ را مسدود کرده تا اگر کسی در خودکشی دخالت داشته ، دستگیر شود ، مجبورم این گزارش را بفرستم برای دوستان خارجی ، چاره ای نیست ، چه غوغایی می شود ،دیگر همه گزارش واترگیت یادشان می رود ، حتما همه می گویند ، خبرها را خودم ساخته ام ، فکر می کنند خبرسازی می کنم ، اینطور نیست ، اگر اهل این کارها بودم ، فرصتش را داشتم ، توی جنگ بالکان، یکی از فرمانده ها پیشنهاد کرد ، اسیرها را ول کند تا بدوند طرف بیابان و آن موقع همه را به رگبار ببندد ، من نخواستم ، با اینکه می دانستم همه اشان را اعدام می کند نخواستم ، آن فیلم زودتر از اینها زندگی ام را زیر و رو می کرد ، رییس جمهور ازم می خواهد تا در آوار کردن میز، پشت پنجره ها کمکش کنم ، میز به اندازه پنجره ها نیست ، هردومان خسته شده ایم ، می گوید کلت دیگر توی گاوصندوق را بیرون بیاورم ، خودم را به نشنیدن می زنم ، رییس جمهور زیر چشمی نگاهم می کند و سری تکان می دهد ، کار من چیز دیگری است ، از یکی از پنجره ها ی خالی حیاط را می بینم ، دو سه تا کامیون وسط حیاط ایستاده اند ، یکی از کامیون ها رفته داخل چمن ها و رویشان دور می زند ، گل و چمن از زیر تایرش می روند بالا ، آنقدر زیاد شده اند که دور تا دور استخر به ردیف نشسته اند ، اسلحه هایشان را گذاشته اند کنار دست ، شاید پاها را توی آب فرو برده باشند ، می دوم توی اتاق سخنگو ، زیر پوشم را بر می دارم ، باز به رییس جمهور سری می زنم ، باز اسلحه اش را دست گرفته و نشسته پشت میز ، به حرفهای من توجهی نمی کند ، باورش نمی شود می روم تا باهاشان صحبت کنم ، وقتی رییس جمهوری هم همین طور بود ،شوخی یا جدی به خبرنگارها ، کلاش و مرده خور می گفت ، ماندن ندارد ، کارتم را دستم می گیرم و زیر پوش سفیدم را تکان می دهم ، سه تا کامیون آمده اند ، جلوی راه پله ها و چراغهایشان را روشن نکرده اند ، در سالن را باز می کنم ، توی نگاه اول سردسته شان مشخص نیست ، چهار پنج نفری با صورتهای سرد می آیند جلو ، درست پیشانی ام را نشانه گرفته اند ، کارت خبرنگاری و زیر پوشم را بالاتر می آورم ، یک نفر زیر بازویم را می گیرد و به طرف استخر می برد ، همه شان دور تادور استخر ، خبردار ایستاده اند ، هرچه بهش می گویم تا فرمانده شان را نشانم دهد ، توجهی نمی کند .....





برگرفته از سايت ادبي وزين عروض
http://www.arooz.com/
 
بالا