راه پله خيلي پيچ داره. و هر جاش بايستي فقط تا سر پاگرد بعد رو مي بيني. امکان نداره بتوني يک جا بايستي و همه پله ها رو يکجا ببيني. اگه دوتا يکي بالا بري زودتر به پاگرد مي رسي و زودتر بقيه پله ها رو مي بيني...باز هم تا پاگرد بعدي. فقط مواظب باش پات ليز نخوره...بعضي از پله ها ليز هستن.به صداي چوب پله ها دفت کن...ازش خيلي چيزا ميشه فهميد...
***
بيخود لگد نزن. مُرده.
***
راه پله چراغ نداره. شمع يادت نره. اگه خيلي اصرار داري تُند بري حتما يه دستت رو بگير جلوي شعله...يه کم ديدت رو کم مي کنه ولي در عوض شمعت خاموش نمي شه. شمع رو کف دستت نگير، دستت رو مشت کن دورش. پارافين داغ يکم دستت رو مي سوزونه...ولي از خطر افتادن شمع بدتر نيست. تازه، پوستت زود عادت مي کنه .
راه پله ديوار نداره که بهش تکيه بدي. فقط يه طناب داره...که خيلي هم شُله. سعي کن تا وقتي مجبور نشدي ازش آويزون نشي. کسي نمي دونه چقدر وزن رو تحمل مي کنه. بهش اطمينان نکن. طناب تو رو بالا نمي کشه...فقط شايد نذاره سقوط کني...يادت نره...شايد.
***
مطمئني همين بود؟ نکنه اشتباه اومديم؟
***
راه پله تنگه. اگه اون رو با خودت ببري سرعتتون نصف مي شه.درسته کمتر خسته ميشي، ولي زمان رو مي بازي. ميل خودته...فکر مي کني بهت کمک مي کنه...ولي يه فکره...خودت بيشتر مي توني به خودت کمک کني...بازم ميل خودته...مواظبش باش.
***
انقدر پست نباش... من هم باهات مي پرم...
***
اونجوري که تو کتاب نوشته بايد قبل از غروب به بالا برسين. نورش بايد از چند طبقه قبل معلوم باشه. صدا نداره. ولي نورش گرمت مي کنه. مي گن نقره ايه ...يا آبي. تو اولين کسي هستي که مي بينيش...البته طول مي کشه تا چشمت به نورش عادت کنه...ولي اگه چشمت بهش بيفته ديگه پير نمي شي. اگه بهش دست بزني مي توني پرواز کني...اگه بوش کني قهقهه مي زني...
***
يه قول بهم بده...تو هوا از من جدا نشو. من حاضرم...لبهام رو ببوس، ولم نکن.
چارلي چاپلين جلو رفت تا عصايش را به آب بزند.ما از فرصت استفاده كرديم و دسته دسته دور هم جمع شديم.خيلي از دوستانمان از ابتداي راه ميان انبوهه ي جماعت ناشناس افتاده بودند.و حالا دوباره هم را پيدا ميكرديم.چند نفر رفتند نماز.
نيم ساعتي طول كشيد تا راه باز شد.بعضي ها وسيله هايي كه آورده بودند بر دوششان بود و خميده. يا پيرهايي كه خواسته بودند با ما بيايند.بقيه هم گروه گروه دست انداختند گردن هم.در.آن فرصت نميدانم چطور برايش اسم هم ساختند:دريا سوار.
از همه ي درياسوارها بزرگتر جلوي ما ميرفت.ما هم دويديم تا بهش رسيديم.صد و پنجاه شصت نفري ميشد.همه دست ها در گردن هم و پاها با يك آهنگ و رنگ.
احتمالا درياسوار هاي انتهايي خيل سياهي را از دور ديدند كه مثل شلاقي ميان خاك گرد و غبار بلند ميكرد و به ما نزديك ميشد .بعد به جلويي ها گفتند.
در درياسوار ما همه خنديدند.بعد يكي دو نفري گفتند حالا چكار كنيم؟
يكي گفت:سر و صدا كنيم.همان پرسنده گفت سر و صدا كنيم بروند.
يكي ديگر گفت نه ساكت ميمانيم نميفهمند رد ميشوند.
دم خشكي باز شلوغ شد.درياسوارها هركدام ميخواستند زود تر بروند داخل خشكي.
درياسوار ما هم بالاخره رسيد.همان جا آتش روشن كرديم.هيمه بود.
آفتاب در امتداد راه باريكه ي معبر دريا پيدا و ناپيدا؛سرخ صورت مانده و سايه هاي ناشناس سروهاي منظره ي خط خطي مثل ادامه ي دريا راهي بر ميانه ي اندامش انداخته بودند.
كم كم شيشه هاي عرق ‚برندي و جاني واكر كه از شهر كش رفته بودند از لابه لاي بقچه ها پيدا شد.دستها در كار گل انداختن آتش يا اندر ساغر ساقي سيمين ساق.بعد هم دور آتش ها دسته دسته نشستيم با دايره هاي بزرگ.يكي گفت كاش گيتارم را آورده بودم.همان وقت صداي زخمه به چنگمان كه نه پيت حلبي با چوب ديرك شكسته و چند سيم بلند شد.We shoe themرا ميخوانديم.آن ها كه بلد نبودند يا نشنيده بودند فقط آهنگش را دم گرفتند.
آنجلينا جولي ميان يكي از حلقه ها با چند نفر ميرقصيد.موهايش را دم اسبي كرده بود.يك تاپ سورمه اي هم پوشيده بود با شلوار مشكي.
دو نفر با لباس Cow boy شيرين كاري ميكردند.حلقه ي طناب را با دست خودشان ميانداختند و بعد از وسطش رد ميشدند.يكيشان مكزيكي بود اما آن يكي پسري با پوست سفيد با اندام گيراي تازه بالغ كه ميان پيرهن چهارخانه و دستمال گردن و فاق كوتاه شلوارش قاب شده بود.جلوتر رفتم تا از نزديكتر ببينمش.ببينم صورتش مو درآورده.
سر آخر هم دو پكي زديم.به سلامتي هم...
و ديگر فقط قطره بود كه به دهانه ي بطري نرسيده پخش و پاك ميشد.سيگار هم اگر بود رسيده از دستي و گويا از رمز دهاني ديگر...از بين جماعت يكي گفت:زن ها بيشتر از ما 57 كشيدند.
نسيم صبح ميزد.خواب به ميهماني يا ماندن دريمان ميزد و بعد راه ميگرفت.دست ما در گردن هم.در رديف جلو كنار آتش مرد چاقي با سبيل قهوه اي چند تكه چوب داخل آتش روبه رويش انداخت.دختركي كه كنارش نشسته بود با دقت مسير حركت دود را ميان گستره ي آسمان شب دنبال ميكرد.قبلا ديده بودمش . موهايش را شلال كرده بود روي شانه.
نفهميديم كي ولي چند نفري همان جا ميان حلقه ها خوابيدند.دست زير سر يا پايي از رفيق راه مخده كرده.
دختري كه در دريا سوار جلويي ما بود.روي شانه دمر شد و سينه هايش گرفت و ماند روي زانوي من.و چشمهايش را بست.
و ما وقتي چشم گشوديم كه آفتاب بالاي سرمان بود و چند نفر رفته بودند تا جلوتر سروگوشي آب بدهند و احتمالا چيزي براي صبحانه بياورند.
مرد از خانه بيرون آمد. با يک دست بيل را روي دوشش نگه داشت و به طرف مزرعه حرکت کرد. حالش مثل هميشه نبود. قدمهايش سنگين بودند. دلشوره اي داشت. شب خواب جشن و پايکوبي ديده بود. همه مي رقصيدند. صداي دست زدن زنها و خنده مردان در گوشش بود. شروع کرد به قل هو الله خواندن و صلوات فرستادن و دور خودش فوت کردن که خوابش بخير بگذرد.
اما سنگيني گامها و دلشوره اش بي دليل نبود. چندين سال پيش وقتي او کوچک بود هم جشن و پايکوبي را در خواب ديده بود و صبح بدون توجه به فريادهاي مادرش از خانه بيرون دويده بود – فکر مي کرد که حتما جشني خواهد بود – و در کوچه ها مي چرخيد و گوشهايش را تيز مي کرد تا بفهمد صداي ساز و آواز از کجا ممکن است بيايد تا به آنجا برود و تماشا کند. اما صداي غرشي خوفناک را شنيد و لرزشي شديد را احساس کرد و در لحظه اي خاک که کل فضاي ده را پر کرده بود و بعد از مدتي که تصوير جلوي چشمانش واضح شد، اثري از خانه ها نبود. همه چيز با خاک يکسان شده بود. او مانده بود و پدرش که در مزرعه کار مي کرد. مادر و خواهر و برادرش زير آوار مدفون شدند مثل خيلي از مردم ده که موقع زلزله در خانه هايشان بودند.
در خرابه خانه شان که دنبال جنازه ها مي گشتند، آن کتاب قديمي تعبير خواب را پيدا کرده بود – که حالا روي تاقچه خانه خودش قرار داشت – و پدرش گاهي صبحها به آن نگاهي مي انداخت و قل هو الله مي خواند و صلوات مي فرستاد. او به گوشه اي رفت در حاليکه پدرش پنجه در خاک مي زد و شروع کرد به ورق زدن کتاب تا رسيد به تعبير جشن و پايکوبي که نوشته بود: "به بيننده غمي وارد خواهد آمد."
مرد دوباره شروع کرد به قل هو الله خواندن و صلوات فرستادن و دور خودش فوت کردن که چشمش به دست ديگرش که خالي بود افتاد. بغچه غذا را فراموش کرده بود. برگشت به سمت خانه. از در حياط وارد شد. زن را صدا کرد. صداي زن از داخل اتاق ميامد. نزديک چهار چوب در رسيد خواست بگويد بغچه غذاي من که صداي غرشي مهيب بلند شد. صدا به گوشش آشنا بود. لرزشي شديد مرد را به عقب پرت کرد. خانه اش جلوي چشمانش فرو ريخت. خاک فضاي ده را پوشاند، لرزش تمام شد. انگار که آوار روي خودش فرو آمده باشد، نمي توانست تکان بخورد. صداي فريادها بلند شدند. خاک کم کم خوابيد. مرد مي توانست مردان و زنان ديگر را حتي در دوردست در حاليکه بر سر خود مي زدند و اين طرف و آنطرف مي دويدند ببيند. ديگر ديواري وجود نداشت. ده تبديل شده بود به خرابه. اين صحنه هم آشنا بود. تمام تصاوير زلزله اي که در کودکي ديده بود از جلوي چشمانش مي گذشتند. صحنه هاي بيرون کشيدن جنازه ها از زير آوار، خاک بر سر ريختن ها، شيون ها.
ناگهان صدايي آشنا در تمام آن هياهو او را به خود آورد. نيرويي گرفت و از جايش جهيد. دقت کرد. صداي ضعيف گريه نوزادش از زير آوار بود. درنگ نکرد. به سمت نقطه اي که از آنجا صدا مي آمد هجوم برد و شروع کرد به پنجه در خاک زدن. ديوانه وار خاکها و کلوخها را کنار مي زد. هر چقدر که مي کند صداي گريه نوزاد واضح تر مي شد. کم کم بدن زن در زير آوار نمايان شد. صداي نوزاد انگار از زير بدن زن بود. مرد خاکها را کنار زد، زن را تکان داد، زن حرکتي نداشت. زن دستهايش را به دور بدن نوزاد حلقه کرده بود و تنش را روي او قرار داده بود. مرد نوزاد را که ديد اشک در چشمانش حلقه زد او را برداشت و به کنار خرابه خانه آورد. برگشت سراغ زن. او را هم بلند کرد. چشمش به گوشه جلد کتاب تعبير خواب افتاد که از زير خاک نمايان شده بود. ديگر احتياجي نبود که به کتاب نگاهي کند. زن را هم به کنار خرابه خانه آورد. نوزاد هنوز گريه مي کرد. مرد زن را چند بار صدا کرد. زن حرکتي نداشت. مرد سرش را روي سينه زن گذاشت، صداي ضربان قلبش را نشنيد.
شانه هاي مرد به لرزه افتادند و صداي ناله اش با صداي گريه نوزاد گره خورد و بخشي از ناله هاي پر شده در فضاي ده را از آن خود کرد.
سر يه مشتري داد ميزدم خيلي بلند دستهام رو بطور وحشيانه يي تكون ميدادم؛اونهم مثل من بود ولي سر از حرفهامون در نمي اوردم.
.... سراومده ..... همينه .... نميشه ..... ممكن نيست....
نمي فهميدم منظورمون چيه؟ فقط خيلي ناراحت بودم،يه صداي آژير بلند شد، اولش فکر کردم حتماً جايي آتيش گرفته، ولي بعدش کم کم فهميدم قضيه چيه، صدايِ زنگ ساعت بود که داشت منو از خواب بيدارميکرد، بيدار شدم... چاره يي نبود(!).....
بهتر شد با اين وضعي که من مي خوابم، شايد بهتر باشه اصلا نخوابم؛
ساعت 7.30 بايد بجنبم وگرنه دير ميرسم.
دنبال جورابم ميگردم،بالاخره از زيرتخت پيداش ميکنم؛لنگه چپ جورابم سوراخ شده،نمي دونم اين سوراخ تازه بوجود اومده يا قبلا هم بوده، يا شايد بوده و قرار بوده بدوزمش و يادم رفته،شايدهم دوخته بودمش و دوباره اينجوري شده،يا شايد.... بيشتر از اين نمي تونم بهش فکر کنم، ديرم ميشه، اونوقت بازهم کسر حقوق بخاطر تاخير . اين بدترين نوع جريمه ست.ترجيح ميدم توي يه چهارراه بخاطررد کردن چراغ قرمز جريمه بشم تا اينکه از حقوقم کسر بشه اونهم بخاطر تاخير!....
راستي کدوم ماشين؟،من حتي موتور هم ندارم!عجب!چرااينطور فکر کردم،از اون احمقانه تر اينکه ممکنه از چراغ قرمز هم رد بشم!من کلا به قوانين احترام ميذارم!
خب اشکال نداره،ترجيح ميدادم اگه ماشيني داشتم اينطور ميشد تا اينکه تو حقوقم کم و کسري بشه!
ميرم سمت دستشويي،مسواکم رو برميدارم،چقدر مسواک زدن سخته،اي کاش يه دونه از اين مسواک هاي خودکار داشتم اونوقت لازم نبود اينقدردستم رو به بالا و پايين و چپ و راست تکون بدم؛ خيلي خسته کننده است؛ راستش من زياد آدم تنبلي نيستم يعني اونطوري که بقيه ميگن نيستم،اتفاقا برعکس هميشه هم آرزوهاي بزرگي داشتم ،مثلا يه زماني دوست داشتم که يه رييس جمهور بشم،اگه ميشدم خوب بود.
حيف که نمي دونم چرا نتونستم توي دانشگاه موفق بشم،مجبور شدم دانشگاه روترک کنم، همه ميگفتن تنبلي مي کنم ولي من مي دونستم که اينطورنيست،اصلا تقصير از من نبود،من به اندازه کافي تلاشم رو ميکردم فقط اون استادهاي لعنتي که هيچوقت نمره اصلي ام رو بهم نمي دادن،يه چيزي تدريس مي کردن و از يه چيز ديگه امتحان مي گرفتن؛ آخرش هم که اينطوري، هروقت که بهش فکر مي کنم خيلي ناراحت ميشم. اگه تونسته بودم دانشگاه رو تموم کنم بعدش حتما مي رفتم توي يه وزارتخونه،بعدش هم نامزد رياست جمهوري ميشدم، مردم هم حتما به من راي ميدادن،از خداشون هم بود که آدم فهميده و خوش تيپي مثل من رييس جمهورشون باشه!
اونموقع چقدر خوب ميشد؛ديگه لازم نبوداينهمه زحمت بکشم،همه کارهام رومشاورهاام انجام مي دادن،من هم فقط توي کنفرانس هاي خبري شرکت مي کردم و به مردم لبخند ميزدم، هرچند ممکن بود گوشه هاي لبم درد بگيره،ولي به هر حال از اين وضعم بهتر بود... ازهمه مهم تر،اونموقع حداقل يدونه از اين مسواک هاي خودکارهم داشتم.
از دستشويي ميام بيرون...
اوه اوه، ساعت 8.20 دقيقه است،الان بخوام راه بيفتم خيلي بجنبم حداقل شده 8.4 دقيقه و تا برسم ساعت شده 9.5 يا شايد هم حتي 10.
آخه الان ديگه خيابونها شلوغ ميشه،تازه از کجا معلوم که اتوبوس به موقع بياد يا وسط راه خراب نشه يا از اون اتوبوسهاي کهنه اي نباشد که فاصله هرايستگاه رو بيشتر از15 دقيقه طول ميدن.
واقعا که چه روز مزخرفي، اين چه فکرهاي خسته کننده ايه،بهتره برم تو تختم،خوبه که هنوزخواب کاملا از سرم نپريده،حتما زود خوابم مي بره،استراحت کنم خيلي بهتره،ممکنه حالم بهتر بشه.
اصلا چرا از جام بلند شدم؟ به يه روز استراحت احتياج دارم،بهتره بخوابم ، فردا هم ميشه رفت سرکار(!)
رئيسم هم ترجيح ميده يه کارمند سرحال داشته باشه تا يه کارمند خسته؛آدم فهميده ايِ ،به سلامت کارمندانش هم خيلي اهميت ميده،همين هفته پيش به يکي از همکارام يه هفته مرخصي داد که بره استراحت کنه...
آره ، اينطوري بهتره،
به هرحال نرفتن از دير رسيدن خيلي بهتره، اينجوري حداقل کسي سرم غر نمي زنه که چرا ديراومدي، فردا هم شايد گفتم مريض بودم و نتونستم بيام... البته من از دروغ بدم مياد!....
بيشتر از اين نبايد فکر کنم، خواب از سرم مي پره.
آره ، بهتره بخوابم، اين طوري خيلي بهتره....
صورت عرق کرده و کلافه اش بدون انقطاع خودروهاي گذري که از هر چهار تا يکي برايش نيش ترمزي مي زند و... نيم نگاهي به من که چرا چنين سمج آن سوي خيابان ايستاده ام و چشم از او بر نمي دارم!؟
اين سومين بار است که او را مي بينم، همچون هميشه زيبا و بزک کرده که امروز بيش از پيش ته چهره اي آشنا نيز به آن اضافه شده است. گويي از همه چيز و همه کس متنفر است: از آفتاب نيمروزي که چنين بي امان هرم گرمايش را بر اين شهر کم سايه مي تاباند؛ از لبخند و احوال پرسي رياکارانه ي برخي رهگذران... و بي شرمي خشمگينانه ي ايشان که فحشي نثارش مي کنند و مي روند و لابد از من و نگاه خيره ام.
نخستين بار که او را ديدم، کتاب به دست و سرخوش از نجواهاي عالم دروني ام، غرق در افکارم بودم که ناگهان دختر جواني هراسان و با عجله از راه پله ي ساختماني که از کنارش عبور مي کردم بيرون آمد و با برخوردش به من رشته ي افکار خوشم و شيرازه ي کتاب هاي تازه خريداري شده ام را بر کف پياده رو پخش و پريشان کرد و يکي را نصيب جوي بسيار بسيار تميز پياده رو دائم نيم نگاهي به ساعت مچي دارد، نيم نگاهي به کاروان!
هر قدر که با لبخندي از صميم قلب مي گفتم: اشکالي ندارد، اتفاقي است که ممکن است در اين شهر شلوغ و شتاب زده با پياده رو هاي گاه بسيار باريکش براي هر کسي روي دهد و ظاهراً شما خيلي عجله داشتيد، من مشکلي ندارم مي توانيد به کارتان برسيد؛ قبول نمي کرد که نمي کرد وعذرخواهانه از خسارتي که به من زده بود مي گفت و جبران آن.
آن روز هر طور که بود راهي اش کردم و خود نيز چشم و گوش باز کرده به سوي مقصد رهسپار شدم.
يکي از دو جوان پرايد سوار که سمج تر از بقيه جلوي او ايستاده اند و دائم سخن و لبخندي مليح نثارش مي کنند، گويي که تازه متوجه شده باشد، با چشم مرا به راننده ي تا کمر خم شده نشان داد و او نيز بعد از کمي مکث چيزي گفت و به سرعت حرکت کرد.
با خود انديشيدم اگر در دو هفته ي گذشته در اصلاح صورتم تا بدين حد تنبلي نمي کردم و شيک پوش تر بيرون مي آمدم؛ شايد ترس اين دو فراري! از شکار شدن خودشان متوجه ي شکار خودشان مي شد!
آرزو کردم که اي کاش در دنيايي حيواني و غريزي مي زيستم نه انساني.
تقريباً ده دقيقه است که کنار خيابان ايستاده و نه سوار تاکسي مي شود نه هيچ خودروي ديگري اما همچنان چشم انتظار است.
تکيه بر نرده هاي حياط اداره ي اماکن [...] در بعد از ظهر پنجشنبه اي تابستاني بر کف پياده رو مي نشينم و به فکر فرو مي روم؛ تا کنون چنين رفتاري از خود نديده بودم!
گويي آرام آرام، آرايش غليظ صورتش در گرماي شهوتِ افسار گسيخته ي مردان شهر و دلواپسي مبهم يک انتظار طاقت فرسا، آب مي شود و شره مي کند به سمت پايين.
صدايي با لهجه ي جنگل هاي پاييزي شمال از پشت سر مي گويد: " خيلي چشمت رو گرفته؟"
سربازي است؛ نگاهبان کاخ نظم گستر اماکن، نشسته در سايه ي درختِ کنار اطاقک نگهباني و من او را نديده بودم.
" در هفته خيلي از اين ها اين جا مي ايستند مخصوصاً پنجشنبه ها"
با خود گفتم: اين يکي نگاه و حرکات آشنايي دارد که هر چه مي انديشم نمي فهمم از چيست؟
" بعضي ها شان خيلي قشنگند مرا ياد... شمال مي اندازند!"
بعد از يک پياده روي دلچسب و هم سخنانه با امواج درياي خزر، محظوظ شده از مغناطيسم آرامش دهنده ي غروبي دوست داشتني به سوي باغچه ي ويلايي سپرده شده به قيچي مشهدي غلام رضاي باغباني مي رفتم که از همان دور برايم دست تکان مي داد و ادا در مي آورد که: " آقا! تلفن، تلفن کارتان دارد". قدم هايم را تند تر کردم و اجازه دادم ماسه هاي ساحلي ردي عميق تر از گام هاي شتاب گرفته ام بر خود نقش کنند؛ هميشه، البته اگر تميزي دوستم ساحل اجازه دهد، با پاهايي برهنه به ملاقات دوستان ديگرم: دريا، آسمان و مرغان دريايي مي روم...
خواستم از تپه ي شني پيش رو عبور کنم که صداي بلند و آشناي خنده ي مردي جوان نگاهم را متوجه ي آلاچيق ساحلي اي کرد که چند دختر و پسر بر نيمکت هاي چوبي آن دور ميزي نشسته بودند و شوخ طبعانه مي خنديدند...
جواد بود! جواد ِ[...]!
نه! اشتباه نمي کنم؛ خودش بود اين بار با صورتي تراشيده و يقه اي تا روي سينه باز! چگونه مي توان اين حرکات مغرور و صداي موذي را از ياد برد؟ وجود و حضوري که در دوران تحصيلم با او و امثال او و دار و دسته ي دفتر و دستک دارشان بسيار گلاويز شدم.
بعد از محکوم شدنم در کميته ي انضباطي: به جرم توهين به مقدسات و ايجاد اخلال در نظم دانشگاه؛ در حالي که بادي بر غبغب انداخته بود، همراه با ملازمانش در راه پله ي دانشکده جلويم را گرفت که: " آقاي مثلاً روشنفکر! بعد از اين هر وقت خواستيد مقاله اي بنويسيد يا تحقيق کلاسي افاضه بفرماييد! اول يادتان باشد اين جا صاحب دارد، بدون اجازه و خارج از خط قرمزها حرف زدن و حتي فکر کردن هم موقوف!"
خطاب به همه: " فلاني که يادتان هست؟"
رو به کنار دستي اش: " استاد چي بود؟"
... " آها! همون! اگه پا در مياني حاج آقا [...] نبود بچه ها بنزين آورده بودند که ...؛ حالا برو خدا را شکر کن از بعضي مرام هات خوشمون مي آد و گرنه کارت زارتر از اين حرفا بود"...
حال قهقهه زنان، مست و ملنگ آن جا نشسته، دست بر گردن دخترک زيبايي که ديدن او نيز حيرت زده ام کرد! ... و صداي دور و مبهم باغبان که اين بار فرياد مي زد: " آقا جان! مادرتان است، گويا کار مهمي دارند..."
خودش بود همان دختر با همان روسري حرير! خدايا اين دختر کيست که چنين آشنا به نظر مي آيد؟!
عمه جان دستور داده اند! اين کار باز هم کار سعيد است: " بگيد بياد ببينه اين دو تا چه مرگشونه که با هم نمي سازند و پا شونو کردن تو يه کفش که طلاق! راستي اين پسره کجا است؟! چرا مي ذاري همينجوري تک و تنها بره تو کوه و بيابان هاي اين مملکت بدون امنيت؟! واقعاً که تو هم با اين پسر داري ات؟ حالا خوبه خدا بهت يک دونه داده " ... " در ضمن دوستت احسان با خانومش در جاده ي شمال تصادف کرده، حال روحي اش چندان خوب نيست؛ مادرش مي گفت اگر سعيد بود خيلي خوب مي شد ... که يعني بلند شو بيا؛ زود! ... حالا قدري هم از آسمان خدا بيا پايين ببين روي زمين خدا چه خبره؛ دنيا که آخر نمي شه! "
به يکباره از جا پريدم و فرياد زدم: کيميا! کيميا!
سرباز، هراسان با چرتي پاره شده؛ کلاه آهني بر زمين افتاده و بند اسلحه در دست پيچ خورده، فرياد زد: کو؟! کجا است؟!
دختر هراسان به من مي نگريست [؟!]
کيميا!؟
...
نترس کيميا!
شما با کي کار داريد؟
اسم شما کيميا نيست؟
فکر کنم اشتباهي شده...
پانزده سال پيش گوشه اي از اين شهر که اون موقع به اين بزرگي و بي عاطفگي نبود! چند دوست و هم بازي در عالم کودکي و نوجواني خود با هم قراري گذاشتند، " دو قانون طلايي: هيچ کس به ديگري دروغ نگه؛ هيچ کس ديگري رو مجبور به دروغ گويي نکنه ". نوجواناني دوازده سيزده ساله بوديم و قول و قرارها مون هم حال و هواي سن مون رو داشت اما فکر مي کنم بعضي از اونها هنوز هم به کار بيآد؛ لااقل اطمينان دهنده اي باشه که شما رو مجاب کنه اشتباهي نشده و اگر شده در آشنايي گذشته ي ما نيست در بيگانگي امروزمان است.
شما...؟
مي فهمم! سخته، خيلي سخت مخصوصاً که چهره ي من تغيير زيادي کرده اما شما هم تغيير کرده ايد البته نه فقط در چهره؛ قبلاً مغرور تر از اين بوديد که اجازه بدهيد کسي بهتون توهين کنه فقط به خاطر اين که دختريد! چرا توهين ها رو تحمل کرديد وقتي اين همه سنگ تو دنيا هست تا تو سر طرف بکوبيد که بفهمه درد لجن مال کردن شخصيت يک انسان از دردهاي ديگه هزار بار بدتره؟! و البته درد گمراهي هم کم از اون نداره که بدون حسه اما نابود کننده است... ( خودم هم از شعارهايي که دادم داشت حالم به هم مي خورد! )
... بله، من سعيد هستم.
نه!؟ باورم نمي شه! ... پسر چقدر تغيير کردي؟!...
ظاهراً شما منتظر کسي هستيد؛ هنوز هم فکر مي کنيد بياد؟
مردمک چشمانش تغيير مي کند! نگاهي به خيابان مي اندازد و به من.
نمي دونم؛ ولي نه! يعني حتماً مي آد!
کيميا! من تو رو به هيچ کاري مجبور نمي کنم! چند سؤال دارم، البته همين الآن! اگر مايل به شنيدن شان نباشي مي روم و قول مي دهم هيچ وقت ديگر هم بر نگردم.
سعيد! گيج شدم؛ آخه مي دوني ديدن تو، بعد...
بسياري از اتفاقات براي روي دادن و تحميل خود به ما انسان ها از قواعد زمان سنج و نظم دلخواه ما پيروي نمي کنند؛ مطمئنم ديدار دوباره ي ما نيز هر فرجامي داشته باشد از قواعد استثنايي خود پيروي مي کند. اگر محل ملاقات شما دقيقاً همين جا است و مشخصات خودرويي که منتظر اون هستيد رو مي دونيد، به همين کافي شاپ مي رويم، فکر کنم دو تا از ميزهاي کنار پنجره خالي است و مي توان به بيرون ديد داشت؛ هم گپي مي زنيم هم يکي از کارگرها را مأمور مي کنم مسافر ديرکرده ي شما رو هدايت کنه.
... اگرچه خيلي تمايل دارد چهره ي تغيير کرده ي هم بازي بچگي هايش را خوب برانداز کند اما يک حس خاص موجب مي شود از تلاقي نگاه هاي مان حذر کند؛ شايد در نگاه من حس پرسش گري وجود دارد که او را گيج و نگران مي کند. به وضوح صداي درونش را مي شنوم که نجوا مي کند: خدايا! امروز قراره چه اتفاقي بيفته؟
بدون مقدمه اين گونه آغاز مي کنم: امروز هر اتفاقي بيفته اگر با هم صادق باشيم سهم ما در هدايت و فرجام آن ناچيز نخواهد بود.( در دلم چندان هم از اين سخن پردازي شعار گونه راضي نيستم اما چه تمهيد ديگري مي توان انديشيد وقتي نمي دانم علت اصلي وقوع تمامي اين ماجراها چيست).
در چنين موقعيتي يک سؤال خوب راهگشا است اما ذهنم ياري نمي کند. نمي خواهم وقت اندکي که دارم به بطالت بگذرد.
کيميا! تو يکبار با تعجيل خود رشته ي افکار آسوده ام را پاره کردي و با اين واقعيت رو به رو که شيرازه ي دانشي که قرار است با يک تصادف محاسبه نشده از هم بگسلد همان به که از ابتدا نيرويي براي صحافي آن هدر نرود. بار ديگر، هم آواي باد شمالي با طلسم يک رها شدگي حرير گونه ي به ظاهر شاد اما عميقاً غمگين، هر چه مغناطيسم عرفان و عرفان زدگي بود پوچ و نابود کردي و اکنون نيز که لبريز از سؤالم، مطمئن نيستم ظرفيتم براي شنيدن حقايق، حتي به قدر ظرفيت اين فنجان باشد! ابتدا مايلي درباره ي کدام سخن بگوييم: دانش به سخره گرفته شده يا عرفان غرق شده؟!
آه! خداي من راست ميگي! اون روز هم تو بودي که... عجب؛ باورم نمي شه!
از چه چنين فراموش کار و به هم ريخته اي؟
پاسخي نمي دهد.
اجازه بده ابتدا از دومي [عرفان غرق شده] بپرسم: ازدواج کردي؟ ازدواجي که تو را برده ي عشق و دوستي نکند بلکه آنها را خادم تو؟!
سکوت همراه با نگاهي خيره!
آيا دوستاني که براي رها شدن از حماقت هاي فرهنگ صداقت کش و شادي کش جامعه ي خويش برگزيده اي مي شناسي؟
ساکت و گيج شده!
نه نمي شناسي! مطمئن نيستم اون آقازاده ها حتي نام واقعي خود را به تو گفته باشند؛ مي شنوي!؟ حتي نام ظاهري خود را آن وقت تو به خاطر لحظاتي گريختن از هر چه که چنين درهم شکسته و نسبت به وضع خود ناشکيبايت کرده حاضري طعم هر توهيني را بچشي اما کماکان به آرايش دکور وجودت لطمعه اي نزني که مبادا حضور دگرگون شده ات همين دارايي هاي دل خوش کنک ناچيز را هم از تو بگيرد.
برآشفته شده اما با سماجت و غروري آشنا، لبان خويش بر هم مي فشارد و حرفي نمي زند.
سه سؤال پرسيدم و هيچ کدام پاسخي نداشت؛ شايد من در اشتباه هستم...
ناگهان صندلي را به عقب مي راند و کيف خود را برداشته شتابان به سوي در خروجي مي رود.
من اما نگاهم به صندلي رها شده است. لحظاتي بعد مردي آشنا رو به رويم مي نشيند؛ حال اين من هستم که بايد پاسخ دهم!
تو از او و هزاران جوان تباه شده مثل او چه مي داني؟
سکوت!
تو از چرايي رهاشدگي هاي هرز و رقص حرير انديشه هاي به لجن کشيده شده ي اين نسل در بادهاي از هر سو وزنده ي اين ساحل به ظاهر اهورايي و مقدس مآب چه مي داني؟
سکوت!
و اما همچون هميشه، سؤال سوم را خود از خود بپرس!
زماني جايي خواندم: چه؟ به دنبال کشف توصيف وقايع است؛ چرا؟ تبيين آنها. من شخصاً به فهم چرايي ها علاقه مندترم اما اغلب از فهم چه ها نيز گريزي نيست که ايشان پايه هاي فهم حقايق مکتوم مانده اند
چه شد که چراهاي وجودمان خود بازي خورده ي فاصله هاي عقده پرور جهالت ها شدند؟
نه نشد! مبهم است، گنگ است، سطحي نگر است؛ دوباره بپرس!
چرا از فهميدن اين که چه بر سرمان آمده غافليم و فقط پرخاشگر وضع حاضر ومنفعت طلب کامروايي هاي فردي غنيمت طلب خويش هستيم؟
و هميشه به ياد داشته باش از ديگران که پرسيدي به خود برس و از خود به ديگران.
پيش خدمت در حالي که اشاره به فنجان واژگون شده دارد مرا به خود مي آورد: آقا! اين فنجان را بردارم؟
بله و لطفاً يک فنجان پر ديگر جايگزينش کنيد!
... برگشتنش زياد طول نکشيد نه آن قدر که گرماي منتظر فنجان جديد به سردي گرايد؛ اشکي که ريخته بود ريمل چشمانش را پاک کرده و صميميت خاصي به نگاهش داده بود؛ اين بار سرخي گونه هايش طبيعي بود.
کيميا! تو اين گونه نيز زيبايي؛ آزاد شده از نقاب تزويري که اغلب به ميل خود بر چهره نزده اي بلکه به تأسي از ميل خود فريب ما مردان برگزيده اي. چه لذتي داشت ديدن چهره ي زنان آرايش کرده ي جهان آن هنگام که نقش شادي و حلاوت رها شدگي وجود انساني شان از بند جهالت ها را به نمايش مي گذاشتند و آن روز من چه شاد مي نواختم و چه مست مي رقصيدم! و آه! که امروز چقدر شعار دادم و چقدر هذيان گفتم!
سعيد! من مثل تو نمي تونم حرف بزنم اما به ميل خود از آن چه که بر سرم آمد مي گويم؛ فقط گوش کن و بعد از تمام شدن سخنانم هنگام رفتنم به دنبالم نيا؛ بگرد شايد آن هنگام که رمز کيمياگري نيز آموختي بار ديگر کيمياي خويش پيدا کني!
هنوز بيست سالم نشده بود که يک اشتباه مالي، يک ساده لوحي محاسبه گرانه تمامي دارايي خانوادگي ام را به باد خزان دورويي ها و کلاشي ها داد؛ من و خانواده ام هستي مادي مان نيست شد و لابد دختراني ديگر و خانواده شان متنعم تر و توانگر تر! پدر سکته کرد و مرد؛ نمي دانم از مالي که باخت يا حيثيتي که گويي از ابتدا نيز وجود نداشته است همچون قالب يخي که در کنار همين خيابان تفت کرده دقايقي بسيار اندک لازم است تا آب شود و آبش بخار. من و مادر رنج ديده ام تمامي دلخوشي مان به برادري بود که گويا سال ها بود در اروپا تحصيل مي کرد تا مرد سعادتمند ديگري باشد در اين جهان سعادتمندي هاي مردانه اما به حدي فهم نداشت که بر حال پريشان ما و پدر مرده ي خويش بيش از پشتوانه ي از دست رفته ي مالي اش اشک بريزد، آري! فقط اشک که از يک مرد ايراني اروپا منش هرزه گرد بيش از اين نيز انتظارم نبود. طلبکاران، تحت حمايت قانون عدل الهي هر چه باقي مانده بود بردند آن چه که پيش از آن شريکان سياه پوش به تاراج نبرده بودند. من اما هنوز يک دارايي داشتم همان که تو جستي و نيافتي و نبودنش را بر سرم فرياد زدي؛ غرورم را. به مادر مريضم دلخوشي دادم که لااقل کمترين آرامش آبرومندانه اش را به او باز خواهم گردانيد: [دانه هاي درشت اشک دوباره باريدن آغاز مي کنند، آرام و بي صدا] " مامان! من دختر بزرگي شدم قول مي دهم بيشتر و مؤثرتر از هر کسي کار کنم و خرج نياز مالي و حيثيت از دست رفته مان را تأمين کنم" ... کار، کار، کار! آن موقع نمي دانستم که در وطن عزيز من ايران بزرگ شدن يک دختر هيچ کمکي جهت رفع نگاه طلب کار و فرهنگ مهاجم نسبت به شخصيت انساني او نمي کند جز اين که برده ي جنسي پروارتري باشد بهر کامروايي هاي نياز متراکم شده از عقده هاي مردانه: حال تحت نقاب ريش افزاي ديني الهي باشد يا کروات هاي هر دم دراز شونده ي آزادمنشي هاي متجددانه تر حتي آن هنگام که به کارگري٬ ساده بودن در کارخانه ي از دست رفته ي پدري ام قانع باشم... متصديان دولتي تأييد صلاحيتم نمي کرند[؟] و البته هيچ گاه از ياد هم نمي بردند که محترمانه يادآور شوند: دولت فخيمه ي جمهوري ملخ زده ي کشورم براي کم کردن از رشد جمعيت هم که شده توجه به اشتغال آفريني براي زنان جامعه را در دستور کار خود دارد! و امان از کارمندي شرکت هاي خصوصي... مريضي مادر روز به روز بيشتر مي شد و پول داروهاي کميابش کابوس ديگري براي شب هاي درهم شکستگي هايم. از طريق يک دلسوز به شرکت توانمند تجاري اي معرفي شدم که منشي بخشي از بخش هاي فراوان ساختمان مجللش باشم؛ خيلي زود فهميدم رئيس بخش من پسر [...] است و به اتکا توانگري او به اشاره اي تمامي مشکلاتم حل شد: حقوقي عالي دريافت کردم، منزلي محقر اما آبرومندانه اجاره کردم و از همه مهمتر داروهاي گران و ناياب مادر، به راحتي در اختيارم قرار گرفت! به پاس اين همه محبت شرکت و نعمت هاي خداوندي اي که ارزاني ام شده بود عزم جزم کردم با نهايت توان کار کنم و سجده گر درگاه خداوند باشم... آن روز که هراسان و عجول با تو برخورد کردم به خاطر تلفن همسايه اي بود که به من اطلاع داد حال مادر بد شده... اما تمام اين رؤياها خيلي زود نقش بر آب شد؛ آنجا نيز نياز چنداني به کار ما نداشتند که اگر چشم نواز نبوديم در رده ي خود باقي مي مانديم و لابد گداي مادام العمر محبت هاي شان و اگر چشم انداز بهتري براي نگاه آرزومندشان داشتيم: هر چه دلربا تر، نردبان ترقي هموارتر! حال ميان دو کشش متضاد گرفتار شده بودم: اجابت درخواست متوليان قدرتمند الهي يا سجده بر سجاده ي عشق ورزي هاي الهي؟
سکوت!
من باختم سعيد! به خاطر مادر پير و رنجوري که اگر هنوز نفس مي کشد، از رشادت هاي من سرافراز و دل خوش است و نمي داند...
با دست دعوت به سکوتش کردم!
بباريد اي ستارگان گم شده در ظلمت آفتاب
که ابرهاي اين سرزمين
اشک خويش نيز از پيکر مام ميهنم
امساک مي کنند
کارگر گمارده شده از دور مؤدبانه تعظيمي مي کند و اشاره اي.
بر مي خيزم و به سويش مي روم: چه شده؟!
همان ماشين که فرموديد آمده اما آقايي که سوارش است به اين جا نمي آيد و مي گويد به خانوم بگيد بيآد!
مزدش را مي پردازم و به سوي خيابان مي روم.
چند ضربه به شيشه ي دودي سمت راننده مي زنم. کمي پايين مي آيد؛ درون خودرو تاريک است و چيزي قابل ديدن نيست با تحکم اما آهسته مي گويم: بيا بيرون!
بعد از کمي مکث بسته دارويي را به بيرون پرت مي کند و بي توجه حرکت مي کند و مي رود.
هنوز درد دو انگشت له شده ي پاي چپم آزارم مي دهد؛ کيميا رفته و من در حالي که کنار پياده رو در هم شکسته زانو زده ام محو صورت زيباي دخترک معصوم و نحيفي هستم که به التماس از من مي خواهد چيزي از او بخرم: " آقا! شوکولات نمي خري؟ تو رو خدا يکي بخر"...
دخترک! چه چشمان درشت و زيبايي داري! چه صورت نازي! حتي دود و کثافات اين شهر پر ادعا نتوانسته زيبايي فريبنده ي اهورايي ات را محو کند!
بانو! من تمام موجودي شيرين امروزت را فقط با دو سکه از سکه هاي فراوانم مي خرم اما کسي هست که مرهم دل شکسته ات را بي آزاري بر زخم هايت بنهد؟
بانو! دلگيرم و مجنون! بانو! عاشقم و ممنون! که اين چنين گردن کج کرده و معصوم، نگاه پرسش گر آن چشمان زيبايت را به سيل اشک هايم سپرده اي!
امروز گوينده ي راديو مي گفت: مافياي جهاني حدود دويست ميليون از زنان جهان را به بردگي جسمي خود کشيده است و سالانه ميلياردها دلار از طريق اين زنان کسب درآمد مي کند با خود انديشيدم قرن ها است مافياي خودفريبي و جهل ميلياردها زن و مرد را به اسارت خود کشيده است و اگر به خادمي از خادمان آن حتي کج نگاه کني دليران ذوب در ولايتش و يا سربازان گمنام امامان موعودش آن به سرت مي آورند که آورده اند!
اما به کسي چه!؟ من با خود سخن مي گويم البته نه از ترس ضربتي که کار من از اين حرف ها گذشته که معتقدم خود نيز جاهلي هستم حراف از خيل هم کيشانم:
سعيد! بار ديگر که اسير جهالت هرزه نگر فهم ناتوانت شدي در کنار جسارت هايي که به زنان جامعه ات روا مي داري جايي اندک نيز براي روايت هاي طلاي وجودشان که به هزل سجود امثال تو مس نشين معدن آزمندي ها شده است، باقي بگذار...
دلم خيلي گرفته و خدا را شکر که شهر من تهران، هنوز کوهپايه هايي براي تقسيم کردن تنهايي مان با چکاوک هاي عاشق البرز دارد. آيا دختران شهرمان نيز از امنيت و نعمت چنين خلوتي برخوردارند يا اين که تيغه هاي قيچي کهنه ي رذالت ها و عبادت ها حتي بال پرواز تنهايي هاي شان را هم چيده است؟
معصومه اشك مي ريخت و پا به پاي مادر از انباري به اتاق و از اتاق به حياط مي رفت. دلش مي خواست بقچه مادر را باز كند، چادر از سرش بگيرد و به او بگويد كه مي تواند هميشه در اين خانه بماند به او بگويد «اين خانه مال توست. چشم من كور بايد عصاي پيري تو باشم.» دلش مي خواست به او بگويد : «تا وقتيكه نفس مي كشم كنيز دست به سينه تو هستم، ترا به خدا اينقدر غصه نخور . اينقدر فكر نكن.» به او بگويد...... معصومه در درگاهي نشسته بود و به آفتاب نگاه مي كرد كه انگار نمي خواست از لبه ديوار پايين بپرد. صداي كشيده شدن پاي مادرش به روي پله ها بريده بريده شنيده مي شد. از پله ها بالا ميرفت، پايين مي آمد، مي ايستاد، نفس نفس مي زد و باز به راه مي افتاد انگار چيزي گم گرده بود.
شايد هنوز شش ماه نگذشته بود. معصومه به خانه برادرش رفته بود تا مادرش را بياورد مادر آرام و صبور بساطش را جمع مي كرد. از پله ها بالا و پايين مي رفت. معصومه جلو در خانه منتظر ايستاده بود كاردش مي زدي خونش در نمي آمد. از همسايه ها شنيده بود كه پروانه، او را چند باز از خانه بيرون انداخته است. همسايه ها او را به خانه خود برده بودند. فكر
مي كرد مادرش هنوز از كار نيفتاده بود چه آبرودار بود و چقدر از همسايه ها رودربايستي داشت. هميشه ميگفت آدم آبرومند نبايد سفره دلش پيش همه باز باشد.
مادرش همان طور از پله ها بالا مي رفت و پايين مي آمد و معصومه كنار در ايستاده بود پروانه رفته بود تو اتاق و رو نشان نمي داد. آن روز معصومه بلند بلند گفته بود.
«تف به غيرت برادرم! اگه مرد بود مادرشو نمي انداخت زير دست عفريته از خدا بي خبري مثل تو. اون بدبخت زن نگرفته، شوهر كرده!»
و هر چه از دهنش درآمده بود به برادر و زن برادر گفته بود. بعد چنان در خانه را محكم به هم زده بود كه صداش تن خودش را لرزانده بود. مدت ها بعد در حمام لكه هاي كبودي روي تن مادرش ديده بود پيرزن با من من گفته بود: «بي وقتي ام شده، ننه» معصومه سه ماه با زن برادر خود قهر كرده بود و قدم به خانه برادر نگذاشته بود. اما تو حمام زايمان جاري معصومه، چشمشان كه به چشم هم افتاد، اول سرسنگين سلام و عليكي كردند و تا بعدازظهر ديگر همه چيز فراموش شده بود.
حالا مادرش داشت دوباره به همان خانه مي رفت معصومه چاره اي جز اين نداشت. دلش را غم گرفته بود. مي دانست كه مادرش ديگر نمي تواند در آن خانه بماند. همان شبي كه او را به خانه آورده بود، شوهرش سگرمه هايش را در هم كرده بود. معصومه دلش شور مي زد مواظب همه چيز بود. غذايي كه شوهرش دوست داشت پخته بود. حوله را مثل هميشه دستش داد. چاي برايش ريخت و لباس هايش را به جارختي آويزان كرد. پتويي به زير پايش پهن كرد و رفت تا شام را حاضر كند. تمام اين كارها را با چنان چاپلوسي اي مي كرد كه مرد را بيشتر به لجبازي مي انداخت. خلق شوهرش تنگ تر بود و هيچ كدام از كارهاي معصومه هم اثر نداشت. مادرش گوشه اتاق نشسته بود و با انگشت، حلوا به دهن نوه هايش
مي گذاشت. شوهرش زير چشمي انگشت خيس او را مي پائيد. معصومه مي دانست كه وقتي شوهرش سر لج بيفتد، تا زهرش را نريزد آرام نمي نشيند. فكر كرد پنج بار «اَمّن يُجيب» بخواند تا دهن شوهرش بسته شود.
«خدايا به خير بگذرون. خدايا خودت كاري كن كه غيظش بخوابه و شري به پا نشه.»
شروع به خواندن دعا كرد. سه بار خواند بار چهارم را تازه شروع كرده بود كه ليوان آب از دست كوچك احمد ليز خورد. معصومه رشته هاي جاري آب را ديد كه به طرف بشقاب شوهرش سرازير شد. دست مرد بالا آمد و محكم پشت دست احمد زد. صداي احمد بلند شد. معصومه به مادرش نگاه كرد. احمد نور چشم او بود. معصومه مي ترسيد مادرش دخالت كند مادر بلند شد دست احمد را گرفت و به طرف سفره كشيد.
«بچه كه نبايد تا باباش دعواش كرد قهر كنه. پاشو بيا، پاشو بيا سر سفره غذاتو بخور وگرنه امشب از قصه خبري نيست.»
احمد با اخم پيش مادر بزرگ نشست. مادر بزرگ دوباره ليوان را پر از آب كرد و به دست او داد.
«سفت بگير نيفته. هركي از سفره قهر كنه، شيطون مي ره تو جلدش.»
شوهر ش ديگر حرفي نزد و شروع به خوردن غذا كرد. او آدم بد اخلاقي نبود اما دست بزن داشت وقتي عصباني مي شد، معصومه يا بچه ها را به باد كتك مي گرفت. بعد هم پشيمان مي شد و يك گوشه اي كز مي كرد و ساكت مي ماند. فردا هم با بغلي پر از پاكت هاي ميوه به خانه مي آمد. اما از وقتيكه پيرزن به خانه آنها آمده بود بدخلقي اش بيشتر شده بود. اصلاً ديگر علت كتك زدنش، عصبانيت، خستگي و يا شيطنت بچه ها نبود. بي هيچ بهانه اي بچه ها را به باد كتك مي گرفت. اگر معصومه جلو مي رفت او هم كتك مي خورد. انگار
مي خواست مادرش را خون به جگر كند. انگار مي خواست به مادرش بگويد :«از وقتي تو پا به اين خانه گذاشتي، همه چيز اين خونه به هم ريخته»
وقتي مي خواست ميانه را بگيرد كارشان به يكي به دو ختم مي شد. شب گذشته بين دعوا، شوهرش از جا پريد:
«آخه به اون چه كه به زندگي ما دخالت مي كنه؟ من خودم مي دونم بچه مو چه جوري تربيت كنم. اينقدر اين دو تا را لوس كرده كه ديگر نمي شه بشون حرف زد. ديگر نمي شه جلوشونو گرفت. من نمي خوام فردا احمد بشه لنگه پسر لندهورش. اگه اون مي تونست بچه تربيت كنه، پسر خودشو اون طور بار نمي آورد كه غلام حلقه به گوش زنش باشه»
معصومه با شوهرش به اتاق خود رفتند شوهرش داد و فرياد را ادامه داد. معصومه افتاده بود به گريه و گوشه لحاف را جلو دهن گرفته بود و هق هق مي كرد. شوهرش پشت سر هم سيگار مي كشيد و در اتاق راه مي رفت و به برادر و مادرش بد و بيراه مي گفت:
«مگه من خون كرده ام. پسر گردن كلفتش راس راس راه مي ره، من بايد جور ننه پيرشو بكشم.»
معصومه گفت:
«خب منم دخترشم. چند سال اون نگهش داشته يه مدت هم نوبت ماست.»
شوهرش داد زد.
«وقتي گرفتمت، نگفتي يه پير سگم رو قباله ته. ها نگفتي كه؟
اشك به پهناي صورت معصومه ريخت.
«پير سگ نيست، مادر منه. ترو بخدا يواش تر.»
«مادر اون تنه لش بيعار هم هست. وظيفه اونه نه من مردكه بي همه چيز مادرشو از خونه بيرون كرده وبال گردن ما انداخته.»
«برادرم تقصير ندارد. خودت مي دوني كه زن بي انصافش همه اين آتيشارو به پا كرده.»
«چه فرقي مي كنه. اينجا هم كه هست ماه به ماه نمياد سر بزنه ببينه ننه اش مرده يا مونده. اون وقت اين پيرزن نمك به حروم اونو بيشتر از تو مي خواد.»
«خب پسر بزرگشه. من شونزده سال بيشتر نداشتم كه از خونه اش اومدم بيرون. اون تمام عمر پيشش بوده.»
«حالا هاف هافشو آورده واسه من. اگر اينقدر عزيزشه خب بره پيشش كه پس فردا كه سرشو زمين مي زاره همون پسر عزيزش چك و چونه اشو ببنده. پيرزن نمك نشناس نون منو مي خوره از اون حمايت مي كنه
معصومه به پاي شوهرش افتاد.
اذان صبح وقتي معصومه براي نماز بلند شد مادرش را ديد كه سر روي زانو گذاشته و نشسته بود. انگار تمام شب نخوابيده بود. معصومه حس كرد مادرش حرف ها را شنيده. مي دانست بعد از ماجراي ديشب، مادرش ديگر سر سفره دامادش نمي نشيند و بي سرو صدا خواهد رفت. صبح بعد از رفتن شوهر، مادرش به كارهاي هر روزه خود مشغول شد. معصومه نگاهش مي كرد. انگار از ديشب تا به حال كمرش خميده تر و چين هاي صورتش بيشتر شده بود. نگاهش را از معصومه مي دزديد و سر راه او قرار نمي گرفت. معصومه خودش را در آشپزخانه مشغول كرده بود اما حواسش پيش مادر بود. مادرش از پله ها بالا مي رفت و پايين مي آمد. با پاي عليلش سر حوض مي رفت دست هايش را آب مي كشيد. دوباره از جا بلند مي شد و به طرف پله ها مي رفت. مي دانست كه بايد برود پا به پا مي كرد. انگار دلش مي خواست معصومه جلوش را بگيرد و به او بگويد كه هز طور شده او را نگه مي دارد. آخرش رفت گوشه حياط. زير آفتاب نشست و شروع كرد به باز كردن بافته هاي تارهاي موي سپيدش كرد. شانه چوبي اش در كاسه آب كنار دستش تكان مي خورد. آفتاب روي صورتش افتاده بود.
شوهر معصومه گفته بود سر راه به مغازه برادر او خواهد رفت. دلش مي خواست تا قبل از آمدن برادرش، مادر آماده شده باشد. اما مادرش انگار فكر رفتن نداشت. نه اسباب هايش را جمع مي كرد، نه بقچه اش را مي بست. از آشپزخانه به جثه استخواني و موهاي سفيد و حنابسته او نگاه مي كرد. مادر بعد از مرگ پدرشان از تمام زندگي خود زده بود تا او و برادرش را بزرگ كند. در سرش گذشت: «مادرم چه عوض شده. خيلي عوض شده.» طاقت نياورد در آشپزخانه بماند. به حياط رفت و روبرويش نشست.
«مادر»
پيرزن سر بلند كرد و همان طور كه موهايش را شانه مي زد به چشم هاي دخترش نگاه كرد. معصومه دلش آتش گرفت. نه، او آن مادر نبود.
«مادر مي خواستم بگم كه...»
اما صدايش شكست. مادر همان طور نگاهش مي كرد. بعد نگاهش را از صورت او گرفت و گفت:
«سپيده طفلكم، روزها خيلي تنهاس. بايد برم يه سري بهش بزنم»
معصومه سرش را به زير انداخت.
«فقط برا يه مدته. جوشش كه خوابيد خودم ميام....»
هق هق گريه اش بلند شد. مادر يك دسته از موها را كه باز كرده بود و شانه زده بود دوباره بافت و به دسته ديگر دست نزد. چارقدش را به سر كرد. از جا بلند شد و شروع كرد به جمع كردن اسباب و اثاثه خود. سعي مي كرد كه به معصومه نگاه نكند و ناراحتي اش را به رو نياورد. اسكناس ده توماني را كه معصومه به او داده بود، در گوشه چارقدش گره زد و گفت:
«پروانه زياد هم دختر بدي نيست. اگه شب ها ظرف ها را بشورم و نذارم برا صبح.....راستي ننه يادت نره، از اون شربت سينه بدي ببرم. شب ها يه خرده سرفه مي كنم. سرفه كه
مي كنم، پروانه.....»
معصومه گفت:
«شربتت كه تموم شده، هفته ديگه ميام مي برمت دكتر. شايد يه چيز بهتر بده واسه
سينه ات.»
«واي نه مادر، پارسال يه دواي تلخي داده بود مث دُمب مار. همه اش خلط از سينه ام
مي اومد. پروانه بيشتر بدش مي اومد. همين شربت خوبه. از همين برام بگير.»
«باشه مادر.»
صداي زنگ در بلند شد رضا بود. معصومه از جلو در كنار رفت تا برادر بيايد تو.
«سلام آقا داداش. خوش اومدي. بفرمائين تو.»
«دستم به دامنت خواهر. الان با پروانه دعوا داشتم. قهر كرد و رفت خونه مادرش. سپيده هم رو دستم مونده. گذاشتمش پيش همسايه ها. گفتم تو يه فكري بكني. اگه مادر چند هفته ديگه پيشتون بمونه تا پروانه رو راضي كنم.»
«آقا داداش به فاطمه زهرا اگر مي تونستم نگهش مي داشتم. اكبر آقا گفته اگه بياد ببينه مادر اينحاست طلاقنومه مو مي ده دستم. مي دوني كه چه آدم يه دنده ايه»
« مي گي من چه كنم؟ يه عمر من نگهش داشتم. تو و شوهرت شش ماه هم نتونستين نگهش دارين.»
«آقا داداش من كه اختياردار خودم نيستم. ببرش بلكه بعداً اكبر آقا از خر شيطون پايين بياد، بيام برش گردونم. غصه پروانه رو نخور. اون مادري كه اون داره يه روز هم نگهش نمي داره.»
برادرش روي پله نشست و ديگر چيزي نگفت.
«بيا بريم تو اتاق. چرا اينجا نشستي خوب نيست»
«نه همين جا خوبه. مي خوام برم هزار بدبختي دارم. كارمو ول كردم اومدم.»
معصومه رفت و با ظرف شيريني برگشت. احمد و مريم به طرف دايي آمدند. او صورتشان رابوسيد و از توي ظرف شيريني برداشت و به دهانشان گذاشت.
احمد گفت: «دايي اومدي مادر بزرگو ببري؟»
صداي مادرش از درگاه اتاق بلند شد:
«الهي قربون قدو بالات برم. خوب شد اومدي مادر. مي خواستم خودم بيام.»
«سلام مادر، حاضر شدي؟»
«سلام به روي ماهت يه چيزي بخور مادر. دهنت رو شيرين كن.»
معصومه گفت:
«حالا چه عجله اي داري. ترو خدا يه چيزي بخور، آقا داداش.»
برادرش يك شيريني برداشت و از جا بلند شد.
«پاشو بريم مادر.»
مادر بسختي از جا بلند شد. روي پاهاي عليلش تلو تلو خورد. معصومه زير بازويش را گرفت و بقچه اش را به دستش داد.
معصومه كنار در كوچه ايستاد و به آنها نگاه كرد كه در پيچ كوچه از پيش چشمانش گم شدند.
«ديدي آخرش قصه ماه پيشونيو تموم نكرد.»
مريم شيريني نيم خورده اش را كه كه به طرف دهن برده بود برگرداند، نگاهي به توي ظرف شيريني انداخت و گفت:
«آره كاش يه شب ديگه مي موند.»
صداي سنج و نوحه خواني دور و نزديك مي شود و موج بر مي دارد. كوچه پس كوچه هاي تنگ پر است از هجوم آدم هايي كه از چند خيابان آن طرف تر پياده به كوچه هاي باريك و پيچ در پيچ زده اند تا از محوطه نزديك حرم سر در آوردند و دسته هاي سينه زني و عزاداري را بهتر تماشا كنند.
همه حواسم پي اين است كه خانمي كه خود را زينت معرفي كرده و از خانه بيرونم كشيده بود را گم نكنم. او هر چند قدمي گردن مي كشيد كه ببيند هنوز دنبالش مي روم يا نه. بي خيال تنه مي زد و راه را باز مي كند. نگاه خيره چند رهگذر به فكرم مي اندازد كه كاش چادر سرم انداخته بودم. روسري ام را جلوتر مي كشم و گره اش را محكم مي كنم و تند دنبالش را مي گيرم. جلو در كوتاه آهني پا به پا مي كند تا مي رسم. با فشاري در را باز مي كند و همراه قيژه در مي گويد بفرمائيد.
مي گويم: «بهتره شما جلو برين.»
دو پله دالان پايين مي رويم و ده قدمي آن طرف تر سه پله سنگي بلندتر كه به حياط
مي رسد. با اينكه هنوز غروب نشده، حياط تاريك است. چند قدمي پيش نرفته ايم كه صدايي مرتعش از مقابل مي گويد: «مواظب باشين سُر نخورين» و چراغ حياط روشن مي شود. درست زير پايم لكه بزرگي از خون ديده مي شود كه در حال بسته شدن است و لكه هاي ريز و درشت خونابه كه تا زير پاي مرد جواني كه هنوز دستش روي كليد چراغ است ادامه دارد. با همان صداي لرزان مي گويد: «از اين طرف» از كناره درخت نارنج راه كج مي كنيم و از چند پله بالا مي رويم، راهرو تنگ و كوتاهي است كه دو در چوبي در دو طرف آن باز مي شود. به اتاق سمت راست كه وارد مي شويم، زن را مي بينيم كه دراز به دراز خوابيده و صورتش از درد به هم كشيده و زن ميانسالي از استكاني انگشتري طلايي با نگين فيروزه با حركت قاشق جا به جا مي شود و همراه آن يك تكه نخ كلفت از نبات باقي مانده مي گويد: «بخور ننه جون تا دلت جا بياد»
مي گويم: «مي شه خانم را تنها معاينه كنم.» جوان رو به زن ميانسال مي كند و مي گويد «عزيزي قربون پاتون بيايين بريم بيرون»
در را روي هم مي گذارم و دستكشم را دستم مي كنم. لبه هاي خيس چادر گلدار را از پاهاي خون آلود كنار مي زنم. مي پرسم: «چند ماهتونه؟»
«شش، هفت ماه»
«شكم اولتونه؟»
«بله.»
زمين خوردين
نه
كتك
نخير
پس چي شده
سنگ.......سنگ بهم زدن
كي
مچ دستم را مي گيرد و خيره نگاهم مي كند و مي گويد: «نمي دونيم» به آرامي دستم را كنار مي كشم و مي گويم: خيلي خب، خيلي خب، الان درد داري؟
نه مي گيره و ول مي كنه
طبيعيه، فاصله آخري چه قدر بود؟
گمونم نيم ساعت
دستكش را وارونه از دستم مي كشم و مي اندازم توي پاكتش و از اتاق بيرون مي آيم. جوان تكيه اش را از جرز اتاق مي گيرد و نگاهم مي كند. عزيزي هم جلد مي آيد با صداي آهسته مي گويم «نشانه هاي سقط جنينه. اگه كيسه آب پاره نشده بود ممكن بود بشه از سقط جلوگيري كرد.» جوان در حالي كه موهاي پرپشت سرش را لاي پنجه گرفته و مي كشد مي گويد: «بچه؟»
مي گويم: «اگه هفت ماه رو پر كرده باشه، احتمال اينكه زنده بمونه هست. ولي اگه كمتر باشه... به هر حال بهتره اول يه جاي تميز و راحت براي زائو درست كنين، بعد هم فكر بيمارستان باشين.»
«بيمارستان؟ اونم شب عاشورا. مگه نديدين بيرون چه خبره؟ تموم خيابونا راه بندونه، ماشين گير نمياد.» عزيزي صورتش را مي كَند و باز مي گويد: «تا صد تختخوابي هم كه
نمي تونيم پياده ببريمش تلف مي شه. خانم دستم به دامنت خودت زحمتش را بكش.»
دستم را به شانه اش مي زنم و مي گويم: «نمي خواد خيلي عجله كنين چون شكم اولشونه به اين زودي هام كه فكر مي كنين، بچه نمياد. منم وسايلم را همراه نياوردم. از اون گذشته، براي من مسئوليت داره.»
عزيزي پريد تو حرفم كه «يعني چي مسئوليت داره»
مي گويم: «اين جور كه شنيدم سقط جنين دختر شما طبيعي نيست، به دختر شما سنگ پرت كردن. اگه اتفاقي بيفته، يا شكايتي بشه، ممكنه پاي منم ميون بياد. بنابراين زير نظر بيمارستان باشه بهتره.»
مرد جوان دستهايش را به حالت تسليم بالا مي آورد مي گويد: «نه خانوم، چرا پاي شما وسط بياد. اصلاً من همين الان رضايت نامه مي نويسم، وا مي دارم ده نفر پاشو امضا كنن، كه شاهد رضايت من باشن خودمم رو سر مي ذارم مي رم منزلتون كيف وسايلتون رو ميارم.»
با صداي جيغ زن به اتاق بر مي گردم. عزيزي هم كه با من وارد شده پرده پستو را كنار
مي زند و مفرش رختخوابي را آورده باز مي كند. تكه پايين تشك سفره لاستيكي پهن
مي كند و دست به شكافتن ملافه لحاف مي شود. سر ديگر لحاف را مي گيرم و كمكش
مي كنم. عزيزي جَلد ملافه را چهارتا مي كند و مي اندازد روي سفره. زن را كمك مي كنيم تا در بستر بخوابد. مرد مي گويد: «با اجازه شما من رفتم براي كيف» كه عزيزي بلند مي شود و مي گويد: «نه مجيد آقا خودم مي رم. شايد خوبيت نداشته باشه يه مرد جوون بره در خونشون»
بعد رو مي كند گنبد حرم و مي گويد: «دستم به دامنت.» و از در بيرون مي رود. در اين فاصله زينت خانم جلو اتاقشان را زيلو پهن كرده و مردي را كه بايد شوهرش باشد به حياط آورده و دارد بساط چاي را مي گذارد دم دستش. استكان را پر مي كند و تعارف مي كند. «بفرمايين، خسته شدين» به خون هاي كف حياط نگاه مي كنم و مي گويم: «بهتر نيس اينا رو بشورين»
با تعجب نگاهم مي كند و مي گويد: «مي خواين شر گردنم بيفته، بگن خواستم مدرك جرم از بين بره.»
روي زيلو مي نشينم و به پيرمرد نگاه مي كنم كه پاهاي لاغر و عليلش را مرتباً با دست
مي فشارد ولي در عوض بالا تنه اش را مثل خط كش صاف و محكم نگه داشته. صورت خنده رو و ته ريش سفيد چند روزه چهره اش را مهربان كرده. نعلبكي چاي را جلويم مي گذارد.
مي پرسم: «پدر جريان سنگ چيه؟»
صورتش را مي خارد و مي گويد: «چي بگم والله. پشت نيم درهاي اتاقا رو نگا گنين.»
حياط چهار گوشي است كه دور تا دورش را اتاق هايي كه روي زير زمين قرار دارند، گرفته و هر اتاق گوياي زندگي مجزايي از ديگر اتاق ها با باغچه اي مربع شكل و چند نارنج و خرمالو و حوضي با آب سبز كه جلوي شيرش را براي شستن ظرف، تيغه سيماني گرفته اند. و پشت تمام نيم درهاي چوبي پنجره كه تك و توك شيشه سالمي دارند كپه اي از قلوه سنگ هاي كوچك و بزرگ مي پرسم: «اينا براي چيه؟»
ته مانده قندش را مزه مزه مي كند و مي گويد: «عرض شود، اولي اش رو كه انداختن درست بيخ گوش خود من رد شد و خورد به ديوار. اون موقع داشتم بشكن مي زدم و با خنده و شوخي سر جماعت را گرم مي كردم. پسرم عباس هم همين جا بغل دستم نشسته بود فكر كرد كار رضا قلي صاحبخونمونه كه با هم شوخي و مزاح داريم. خواس ورداره براش بندازه، من نذاشتم. از اون روز هم اين خونه شده قلعه سنگ بارون يا چه مي دونم....خونه شيطون
مي بيني كه حتي جاي شيشه مستراح هم پارچه آويزون كرديم. هر كدوممون هم سنگايي كه به در و پنجره مون خورده نگه داشتيم تا يه امير ارسلاني پيدا بشه، يه مفتش بياره ببينيم جاي انگشت كي روشونه.»
مي پرسم: «حالا خودتون به كي شك دارين؟»
كف دستش را بو مي كند و مي گيرد جلو من....«چي بگم، اولاش ضنمون مي رفت كه همين رضا قلي باشه كه يك ساله مي خواد زير پامونو جارو كنه يا دست كمش كرايه ها را بالا ببره. ولي خداييش مي بيني كه در و پيكر اتاق خودش از همه خرد و خاكشيرتره، سنگ تو اتاقشون ميندازن كه به هر كي بخوره پا نمي شه»
مي خوام باز سؤالي كنم كه صداي فرياد دردآلود زن بلندم مي كند. بر مي گردم به اتاق. مجيد آقا كنار بستر زن نشسته و دستش را در دست گرفته دستم را به پيشاني زن
مي گذارم و نبضش را مي گيرم. مرد با كم رويي بلند مي شود و مي رود توي پستو. زن را معاينه مي كنم، شدت درد كه كم مي شود رواندازش را مرتب مي كنم و مي پرسم: «اسمت چيه؟»
«اختر»
«چند سالته؟»
«بيست و هشت سال»
«چند وقته ازدواج كردين؟»
«يه سال و نيم.»
دقيق تر نگاهش مي كنم صورت قشنگي دارد، خوش چشم و ابروست و گونه هاي برجسته اش شكل زيبايي به صورتش داده مي پرسم: «مادرتون با شما زندگي مي كنه؟»
«نه، توي اتاق انوري مي شينه. مادر شوهرم اينا هم تو همين خونه اتاق داشتن. رفتن سر ازدواج ما. آخه مخالف بودن»
به شوهرش كه از پستو بيرون آمده و دارد از پنجره اتاق بيرن را نگاه مي كند مي گويد «آخه شوهر دوممه»
مي پرسم «فكر مي كني كي برات سنگ پرت كرده؟»
«نمي دونم اوايل مي گفتن كه خواستگارايي كه زنشون نشدم سنگ مي اندازن، خب چيكار كنم. دل بخواه كه نبود، خدا خواسته كه من خوشگل باشم. ولي يه سر و گردن و يه جفت چشم و ابرو كه بيشتر ندارم، زن يه نفر هم بيشتر نمي تونم بشم. ديگه بقيه به من چه. بشنو ولي باور نكن.»
«پس فكر مي كني كار كيه؟»
هنوز جواب نداده كه عزيزي در حالي كه چادرش را دور دست مي پيچد مي آيد تو. كيف چرمي كارم را كنار ديوار مي گذارد و انگار كه حرفهاي آخر اختر شنيده باشد مي گويد: نه خانوم جون. كار اونا نيس. اين حرفا رو خانواده شوهرش چو انداختن كه انگشت نماي خاص و عاممون كنن نه....اختر خوشگله و به نظر نزديك. اين قدر بهش گفتم شب تو آيينه نگاه نكن، موهاي شونه ات را رو دست و پا نريز. حتي يه بار همين مهين خانم اوساي حمام سرگود بهش گفت اين قدر تو حموم پشت سر اين و اون شكلك در نيار. گفت حموم پر از جنه، اگه به نظر بياي يا باهات لج بيفتن، ديگه واويلا. گفت از من كه يه عمره گوشه اين حموم نشستم و قليون حسرت مي كشم بشنو، جن ها از چيزي كه خوششون بياد دست برنمي دارن، از چيزي هم كه بدشون مياد شكلكه...خب حالا اينم آخر و عاقبتمون»
با ناباوري مي پرسم: يعني مي خواين بگين! اجنه بهش سنگ زدن؟
ولي قبل از اينكه جواب بدهد، صورت در هم كشيده اختر كه باز دردش گرفته توجه را جلب مي كند. به ساعتم نگاه مي كنم. فاصله درد به بيست دقيقه رسيده. عرق پيشاني اش را خشك مي كنم و مي گويم «نفس عميق بكش و عضلاتت را شل كن.»
بر مي گردم طرف عزيزي «شمام بي زحمت يكي دو تا قابلمه بزرگ آب بذارين جوش بياد، بعد زيرش را كم كنين كه هر وقت لازم باشه آماده باشد»
خودم ساك وسايلم را باز مي كنم و چيزهاي لازم را مرتب روي تنظيف مي چينم و چراغ الكلي را مي گذارم كمي دورتر از بستر كه بتوانم به موقع روشنش كنم و قيچي را بجوشانم، كه يكمرتبه صداي داد و فرياد از حياط بلند مي شود. از شكستگي شيشه، بيرون را نگاه
مي كنم. چند نفري توي سر و كله هم مي زنند و فحش مي دهند. جواني بيست و دو سه ساله كه شلوار جين تنگي پوشيده و موهاي بلندي دارد خودش را از زير دست زينب خانم بيرون مي كشد و حمله مي كند. مجيد آقا جلويش را مي گيرد و مي كشدش طرف ديوار و به شانه جوان مي زند و مي گويد: «عباس تو كوتاه بيا. فردا همه چيز رو روشن مي كنم.»
عباس فرياد مي كشد كه: «آخه حرف ناحسابي مي زنه. من نه تو خونه بودم ، نه از چيزي خبر دارم. اون وقت پاپي ام شده كه زير سر منه. اون پول نزول مي ده و خون ده خانواري كه توي اين خونه نشستن رو تو شيشه كرده، پونصد تومن قبض برق رو قايم مي كنه و از هر اتاقي دويست تومن مي گيره، اون وقت به من مي گه نامسلمون. نكبت از سرش در رفته. اكبيرش خونه رو گرفته. من همين امشب تكليفش را روشن مي كنم. «صاحبخانه كه بايد همان رضا قلي باشد گردن مي كشد، «تو مي خواي تكليف منو روشن كني. بچه قرتي. همين الان لحاف و تشك هاموتون رو مي ريزم تو كوچه. بيكاره الوات. از وقتي بهت گفتم بگو دوستات نيان در بزنن، هي تو خونه سنگ مي اندازن. به خيالت نمي دونم كه سنگ
مي اندازن به بهانه سركشي دور و بر خونه مي ري بهشون سر مي زني.»
عباس باز حمله مي كند و يقه رضاقلي را مي گيرد و مي كوبدش به ديوار. داد مي كشد: «آخه لامصب رفقاي من چه طور سنگ مي اندازن كه يكي شون به دار و درخت و باغچه
نمي خوره و راست مياد مي خوره به پنجره هاي سينه ديوار؟ اصلاً اگه كسي بتونه از پشت ديواري به اين بلندي سنگ هم بندازه، ما فقط از يه طرف كوچه داريم پنجره هاي پشت به كوچه رو چي مي گي....چرا نمي گي خونه ام نفرين شده، چرا نمي گي خونه ام جن داره. بگو كُفُرات ورم داشته....» زن رضاقلي كه تاكنون مشغول جدا كردن عباس از شوهرش بود يكباره به سر و سينه مي كوبد كه، «اي خدا با همين حرفا خونه خرابمون كردن. تو تموم محل همين حرفا چو افتاده. به شرطي اگه يه روزي هم گورشون رو گم كنن و برن ديگه كسي نياد تو اين اتاقه بنشينه. مونده بود توش خون راه بيفته كه افتاد. فردا پس فردا بايد خونه رو بذاريم براي همينا و خودمون از در بريم بيرون.»
به طرف بستر بر مي گردم تا حال اختر را ببينم. درد انگار با نگاه من به او هجوم مي آورد. كناره هاي تشك را مي گيرد و مي فشارد و فرياد مي كشد. عزيزي و مجيد آقا به اتاق
مي دوند و حياط نيز به سكوت فرو مي رود. اين بار هفت دقيقه بيشتر طول نكشيده كه درد آمده. به مجيد آقا مي گويم بيرون باشد و تا صدا كردم آب جوش را بياورد. اختر عرق ريزان و دردآلود نگاهم مي كند. يادش مي دهم كه پاهايش را چگونه نگه دارد و مي گويم: «از حالا به بعد تا مي تواني به ته ات فشار بياور، هميشه شكم اول كمي سخته، ولي ترس نداره، نگران نباش. همه چي درست مي شه.»
ساعت يك و چهل دقيقه است كيفم را برمي دارم و از اتاق كه آكنده از بخار و بوي الكل است بيرون مي زنم لگني كه جنين و جفتش را در آن گذاشته ام، زير درخت نارنج گذاشته ام و رويش را پارچه سفيد كشيده اند. عزيزي نشسته سرش و گريه مي كند، مجيد آقا ساكت و غم زده عزيزي را بلند مي كند و به اتاق مي برد. عباس جلو مي آيد و كيف از دستم مي گيرد تا برساندم به خانه. به نيمه حياط رسيده ام كه سنگي محكم به پاشنه كفشم مي خورد. هراسان از جا مي پرم و دور تا دور حياط را نگاه مي كنم. حياط خالي و اتاق همه درخاموشي خواب و سكوت فرو رفته اند. به ديوار نگاه مي كنم، انگار كه ارگ كريمخاني را چلانده باشي و گذاشته باشي اينجا، هول ديوارها دلم را پر مي كند. با سرعت به دالان مي دوم و از خانه بيرون مي زنم. عباس سر پيچ كوچه منتظر است. شب با سكوت و خنكي مطبوعش شقيقه هاي كوبانم را نوازش مي دهد.
زن كيف خريدش را زمين گذاشت و سمت راست مرد ايستاد. مرد با روان نويس سياه بر روي كاغذ سفيد مي نوشت و آرام آرام با خودش مي خواند «و خدا شاهد است كه.....» مردي ميانسال سمت چپ مردِ كاتب ايستاده بود و زني جوان همراهش بود. صورت زن در قاب چادر گلدار سرخ و كبود مي نمود و گاه به گاه يك دستش را از زير چادر بيرون مي آورد، جلوي دهان مي گرفت و هو مي كرد. هوا سرد بود. مرد ميانسال دست ها را در جيب نيم تنه فرو كرده بود و كاتب يك خط در ميان روان نويس را زمين مي گذاشت، دو دست را مي برد زير ميز، روي حرارت علاءالدين كوچكي كه ميان پا گرفته بود و چه بوي بدي مي داد! بوي فتيله سوخته و نفت! مرد ميانسال مي گفت
ـ اينم بنويس كه اگه ترك كنه و بره دنبال كار، ما حاضريم .........
كاتب سرش را گرداند، رو به پاهاي زن و سرفه كرد. زن خودش را كنار كشيد و كيف را با نوك پا سُر داد بيخ ديوار. برگ هاي سبز اسفناج از كيف بيرون بود و از توي پلاستيك نان بخار بيرون مي زد.
نزديك پياده رو تاكسي ايستاد و در عقب به ضرب باز شد. يك پليس و دو مرد از تاكسي بيرون زدند، از روي جوي پُر برف شلنگ انداز رد شدند و راننده تاكسي داد زد
ـ پس چرا درو نبستيد؟!
پليس ميان دو مرد ايستاد، راننده گشت عقب، در ماشين را به غيظ بست و رفت و كاتب همان جور كه مي نوشت پوزخند زد
ـ گمونم كرايه شم ندادن.
زن كنار كشيد، چسبيد به ميز تحرير كاتب، اخم كرد و رويش را از مردها و پليس برگرداند. مرد ميانسال گفت:
ـ يه جوري بنويس كه به حرفمون گوش كنن
كاتب سر تكان داد
ـ اونش ديگه با ما نيس.
ـ پس با كيه؟
ـ با رييس دادگاه با قاضي.
مرد گردنش را كج گرفت
ـ حالا شما هرچي اَدَسِت ميا براي ما انجام بده، اينم جاي دخترته.
ـ جاي خواهرمه، به روي چشم. يه جوري مي نويسم كه اَيادشون نره.
مرد جواب داد
ـ جانب ابوالفضل.
و نگاه به زن جوان كرد. گل هاي ريز زرد و سفيد بر متن سياه چادر مي لرزيد و نگاه زن جوان دوخته شده بود به زمين، انگار كه خواب باشد! مرد آهسته پرسيد
ـ كوكب!
زن پلك هايش را بالا گرفت
ـ ها؟
ـ خوبي؟
پلك هاي زن فرو افتاد و با نوك كفش تكه يخ چركيني را پرت كرد زير ميز
ـ آره.
كاتب از مرد پرسيد
ـ سواد داري؟
ـ آره پنج كلاس.
ـ بيا اينجا را امضا كن.
مرد دولا شد و روان نويس را دست گرفت، امضا زد و گفت
ـ الهي به اميد تو.
كاتب به زن اشاره كرد
ـ بيا خواهرم شمام امضا كن.
مرد روان نويس را روي ميز گذاشت
ـ سه كلاس بيشتر سواد نداره [رو به زن گفت] انگشت بزن.
زن پاي ورقه را انگشت زد و كاتب نامه را تا زد، توي پاكت گذاشت، داد دست مرد
ـ ايشاالله كه دُرُ س ميشه
مرد گفت
ـ جانب ابوالفضل.
و راه افتاد سمت در دادگستري و زن به دنبالش. از پله اي بالا رفت، داخل راهروي خاكستري شلوغي شد و با شنيدن صداي مردي كه ضجه مي زد، «بيچارم كرديد.» سكندري خورد و گل هاي زرد و سفيد چادر پژمردند، فرو ريختند و چادر تيره شد، يك دست، بي هيچ گل و بي هيچ خال و هيچ نقش و نگار. كاتب از زن پرسيد
ـ خواهر، شما كاري داري، نامه، عريضه؟
زن تكان خورد
ـ ها،بله.
آمد جلو چسبيد به ميز كاتب و چادرش را جلو كشيد
ـ يه نامه مي خوام، با خط خوش، قشنگ.
كاتب سر تكان داد و دولا شد، چهارپايه اي پلاستيكي از آن طرف ميز برداشت و گذاشت سمت راست، چسبيده به صندلي خودش و گفت
ـ بفرما بشين.
و دو كف دست را به هم ماليد
ـ خط خوشـ...ش!
زن نشست و كاتب پوشه ي زير دستي اش را باز كرد، صفحه اي را به زن نشان داد
ـ خط ما اينه، ظاهر و باطن. ببين مي پسندي؟
زن سركشيد روي ميز به كاغذ نگاه كرد و سري تكان داد. كاتب پوشه را بست.
ـ پسنديدي؟
ـ آره اُجرتش چقدر ميشه؟
ـ بسته به اينكه چند خط باشه و براي كجا بخواي، [رو كرد به زن] ما از يك خط تا صد خطم كه بخواي مي نويسيم، منتها خُب، قيمتش بالا ميره. حالا شما براي كجا ميخواي، چه كاري؟
و دست ها را هو كرد و خيره شد به زن، زن چادر را به خود پيچاند، مِن مِن كرد.
ـ براي، راستش،
ـ حرف بزن مادر من! اينجا همه جور و همه رقمشو ديديم. خاطرت جمع، دهنمون سفت و قرصه، [با كف دست به روي دهانش زد] اَ، خاطرت جمع باشه، براي كجا مي خواي؟
ـ براي دخترمه، طلاق گرفته.
ـ پس براي مهريه و حق و حقوقشه، ها؟
ـ نه، كدوم مهر، كدوم حق و حقوق!
زن جواني بچه بغل از پهناي خيابان گذشت، از روي جوي رد شد و جلوي در دادگستري بچه را زمين گذاشت. نگاه كاتب گشت سمت زن جوان ـ منتظر و يك در ميان و بلند گفت
ـ عريضه، نامه؟
بچه پاهاي زن را چسبيد، بغض كرد و زن مقنعه اش را ميزان كرد، دسته ي كيف را روي شانه انداخت، و بچه را بغل زد، لُپش را بوسيد و رفت تو. كاتب سري تكان داد، سُرفه اي كرد و گفت
ـ عجب! پس همه را حلال كرده آره؟
ـ بچه م چاره نداشت.
كاتب تكيه داد به صندلي
ـ آدم نااهل! خُب پس، [رو كرد به زن] بالاخره جريانش چه جوريه؟
ـ من ميگم شما بنويس. حقيقتش نامه ي دادگاهي و اين جور حرفا نيس.
كاتب سرش را جلو كشيد رو به زن
ـ پس چه جور نامه ايه؟!
زن لب زيرينش را گزيد
ـ مي خوام شما يه نامه بنويسي مثلاً از طرف شوهر دخترم، كاتب پريد ميان حرفش
ـ كه طلاقش داده؟!
ـ آره، حالا مي خوام بنويسي كه معذرت مي خواي، اشتباه كردي.
ـ دامادت پشيمون شده؟
ـ نه آقا...، صاف صادقي؟! هَف سال پيش از اونور دنيا بلند شد آمد اينجا كه مي خوام زن بگيريم و با خودم ببرم. غريبه ام بودها! چندتا خونه ام رفته بود، آخر سر نصيب دختر ما شد، مي برمت درس مي خوني، وضعم خوبه، از ئي حرفا. چه ميدونم، به هر جهت كه سر گرفت، آقا دو سه ماهي موند و رفت كار دخترمو دُرُس كنه، [سرش را جلو برد] رفت كه رفت كه رفت!
ـ عجـ....ب!
ـ آره دو سال آزگار تلفن زديم، نامه داديم، چه دردسرت بدم، آخرش مرد گنده ي درس خونده گفت نه ميا و نه زن مي خواد، هيچي به هيچي! وكالت داد و دخترم بيوه شد.
ـ قسمت خواهر من، نصيب و قسمت. حالا نامه براي چي؟
صداي زن لرزيد
ـ دخترم خوار شد، هي تو خودش سوخت و دم نزد، اين رسمشه؟
آدميزاد اين جور ميشه؟
كاتب نوچ كرد و زن ادامه داد
ـ پيش قوم و خويش، دوست و دشمن، حالا شما [دست گذاشت روي سينه و نفس بلندي كشيد] اينا همه از غصه، از دق. [باز نفس كشيد، بلند] شما ئي نامه را بنويس، مثلاً از جانب اون، [جا به جا شد] بنويس، كه، قشنگ اولش سلام، عليك، احوالپرسي، بعدش بنويس كه از كار خودت پشيمون شدي، اشتباه كردي، بنويس لياقت تو، نه، شما را نداشتم، يه مشكلاتي برام درست شد.
ـ چه مشكلاتي؟
ـ چه مي دونم. بنويس مريض شدم، درد بي درمون گرفتم، يا مثلاً بيكار شدم ديدم بيايي اينجا به پاي من مي سوزي، نخواستم بدبختت كنم، بنويس ببخشم، حلالم كن! ديگه...،ها، بنويس همراه ئي نامه يه هديه ناقابلم برات فرستادم.
كاتب حيرت زده به زن نگاه كرد
ـ هديه چه جوري؟!
ـ جورش كردم [دور و برش رانگاه كرد] يه فاميل دوري داريم آمده سر بزنه و بره، خوب آدميه، با فهمه. قرار شده اين نامه را با يه روسري، خودم خريدم، از همين جا، اون ببره اونجا پست كنه ايران. يه جوري كه دخترم نفهمه بش گفتن كار خيره قبول كرد، آدمه.
ـ عجـ....ب!
ـ آره حكايتش اين جوريه،هفت ساله دخترم تو آتيشه، نه براي خاطر طلاق، طلاق از قديم اندر قديم بوده، اين جورش بده.
كاتب گفت
ـ هوم ...! عشقشو بكنه و بعدم بره بگه پشيمون شدم.
تن زن مور مور شد نه از سرما، از حرف كاتب بدش آمد، خواست جوابي بدهد و نداد. چه بگويد؟ مگر غير از اين بود ها همسايه شان هم يك چيزي گفته بود،؛ همان سال اول يا نه، دوم چي گفته بود؟ ها، خنديده بود كه، «پس اين يارو از اونور دنيا آمد و ...رفت» بيخود نبود كه دخترش پير شده بود، چروكيده شده بود، بيخود نبود كه از خانه جُنب نميخورد! گفت
ـ از من كه مادرشم پيرتر شده، حالا شما اين نامه را بنويس!
كاتب پوزخند زد
ـ آخه خواهر من اين نامه چه فايده اي داره؟ شما كه ميگي دخترت طلاقشو گرفته.
زن آب دهانش را قورت داد
ـ دُرُس، طلاقشو گرفته، اما شما كه مادر نيستي، مي خوام اقلاً يه ذره دل بچه م خنك بشه. هر چي من ميگم شما بنويس، اُجرتشم به روي چشم. هر چي بفرماين تقديم مي كنم. آمدم اينجا، [آهنگ صدايش ملتمس شد] اولندش خط و ربط خودم دُرُس نيس، سواد قديمي دارم، دومند،
مي خواسم يه خط غريبه باشه، اصلاً يه نفر غريبه مي خوام كسي نفهمه. اونم براي دخترم نامه نداد، هيچ وقت. حالا شما مرحمت كن اين نامه رابنويس! ثواب داره . آدم دختردار.......
دنبال حرفش را خورد و چادر را جلو كشيد. كاتب سر تكان داد، به نشان رضا،و كشوي ميز تحرير را باز كرد و نوشته اي خوش خط به قد يك ورق امتحاني درآورد و به زن نشان داد.
ـ اِنقد باشه خوبه؟
زن نفس بلندي كشيد و جلو سُريد
ـ آ...ره اولشو من ميگم بقيه شو خودت راس و ريس كن. فقط بي زحمت، با آبي بنويس، با سياه نباشه!
كاتب گفت
ـ اينم به چشم!
و كشو را بست، كاغذ سفيدي پيش كشيد و روان نويس آبي را از جيب كُتش در آورد.
ـ اينم آبي، حالا اسم دختر خانمتو بفرما.
زن به دور و برش نگاه كرد. ديد مرد ميانسال از دادگستري بيرون آمد و به دنبالش زن جوان. سرش پايين بود و بر سياهي چادرش، نقش باران بود، باراني كه ريز مي باريد، آرام آرام. كاتب برخاست، چتر سياهي را كه به ديوار بالا سرش آويزان بود باز كرد، روي ميز گذاشت و غُر زد
ـ چه وقت بارونه؟!
و نشست و روان نويس را دست گرفت، رو به زن گفت
ـ بفرما، اسم دختر خانمت؟
زن صبر كرد تا مرد ميانسال و زن جوان رد شدند و سرش را جلو كشيد زير چتر و آهسته گفت
ـ پروين، اسمش پروينه. شما، ببخشيد، شمام جاي برادرمي،بنويس پروين عزير، يا نه، پروين خانم عزيز.
كاتب دستهايش را هو كرد
ـ مي دونم خواهرم، مي دونم، خاطرت جمع.
و آهسته و آرام نوشت و خواند
ـ خدمت سركار عليه پروين خانم عزيز، آن بانوي گرامي كه منِ ...
زن بلند گفت
ـ بنويس من رو سياه.
كاتب زير چشمي نگاهي به زن كرد و زير لب غُر زد
ـ شما آرام باش خواهر من! [چتر را جلو كشيد] بارونش تند شد. و باز دست ها را هو كرد و نوشت
ـ بد طالع قدر حضورش را ندانستم و اين نه به تقصير كه به تقدير بود.
مردي که در کوچه مي رفت هنوز به صرافت نيفتاده بود به ياد بياورد که سيزده سالي مي گذرد که او به چهرهي خودش درآينه نگاه نکرده است. همچنين دليلي نميديد به ياد بياورد که زماني در همين حدود ميگذرد که او خنديدن خود را حس نکرده است. قطعا" به ياد گم شدن شناسنامهاش هم نميافتاد اگر راديو اعلام نکرده بود که افراد ميبايد شناسنامهي خود را نو، تجديد کنند. وقتي اعلام شد که شهروندان عزيز مواظفاند شناسنامهي قبليشان را ازطريق پست به محل صدور ارسال دارند تا بعد از چهار هفته بتوانند شناسنامهي جديد خود را دريافت کنند، مرد به صرافت افتاد دست به کار جستن شناسنامهاش بشود، و خيلي زود ملتفت شد که شناسنامهاش را گم کرده است. اما اين که چراتصور ميشود سيزده سال از گم شدن شناسنامهي او ميگذرد، علت اين که مرد ناچار بود به ياد بياورد چه زماني با شناسنامه اش سر و کار داشته است، و آن برمي گشت به حدود سيزده سال پيش يا - شايد هم – سي و سه سال پيش، چون او در زماني بسيار پيش از اين، در يک روز تاريخي شناسنامه را گذاشته بود جيب بغل بارانياش تا براي تمام عمرش، يک بار برود پاي صندوق راي و شناسنامه را نشان بدهد تا روي يکي از صفحات آن مهر زده بشود. بعد ازآن تاريخ ديگر باشناسنامهاش کاري نداشت تا لازم باشد بداند آن را در کجا گذاشته يا درکجا گماش کرده است. حالا يک واقعهي تاريخي ديگر پيش آمده بود که احتياج به شناسنامه داشت و شناسنامه گم شده بود. اول فکر کرد شايد شناسنامه درجيب باراني مانده باشد، امانبود. بعد به نظرش رسيد ممکن است آن را در مجري گذاشته باشد، اما نه... انجا هم نبود. کوچه راطي کرد، سوار اتوبوس خط واحد شد و يکراست رفت به ادارهي سجل احوال. در ادارهي سجل احوال جواب صريح نگرفت و برگشت، اما به خانه اش که رسيد، به ياد آورد که – انگار – به او گفته شده برود يک استشهاد محلي درست کند و بياورد اداره. بله، همين طور بود. به او اين جور گفته شده بود. اما... اين استشهاد را چه جور بايد نوشت؟ نشست روي صندلي و مداد و کاغذ را گذاشت دم دستش، روي ميز. خوب ... بايد نوشته شود ما امضاء کنندگان ذيل گواهي ميکنيم که شناسنامهي آقاي ... مفقودالاثر شده است. آنچه را که نوشته بود با قلم فرانسه پاکنويس کرد و از خانه بيرون آمد و يکراست رفت به دکان بقالي که هفتهاي يک بار از آنجا خريد ميکرد. اما دکاندار که از دردسر خوشش نميآمد، گفت او را نميشناسد. نه اين که نشناسدش، بلکه اسم او را نميداند، چون تا امروز به صرافت نيفتاده اسم ايشان را بخواهد بداند. «به خصوص که خودتان هم جاي اسم راخالي گذاشتهايد!»
بله، درست است.
بايد اول ميرفته به لباسشويي، چون هرسال شب عيد کت و شلوار و پيراهنش را يک بارميداده لباسشويي و قبض ميگرفته. اما لباسشويي، با وجودي که حافظهي خوبي داشت و مشتريهايش را - اگر نه به نام اما به چهره – ميشناخت، نتوانست او را به جا بياورد؛ و گفت كه متاسف است، چون آقا را خيلي کم زيارت کرده است. لطفا" ممکن است اسم مبارکتان را بفرماييد؟»
خواهش مي شود؛ واقعا" که.
«دست کم قبض، يکي از قبضهاي ما را که لابد خدمتتان است بياوريد، مشکل حل خواهد شد.»
بله، قبض.
آنجا، روي ورقهي قبض اسم و تاريخ سپردن لباس و حتا اينکه چند تکه لباس تحويل شد را با قيد رنگ آن، مينويسند. اما قبض لباس... قبض لباس را چرا بايد مشتري نزد خود نگه دارد، وقتي مي رود و لباس را تحويل مي گيرد؟ نه، اين عملي نيست. ديگر به کجا و چه کسي ميتوان رجوع کرد؟ نانوايي؛ دکان نانوايي در همان راسته بود و او هرهفته، نان هفت روز خود را از آنجا ميخريد. اما چه موقع از روز بود که شاگرد شاطر کنار ديوار دراز کشيده بود و گفت پخت نميکنيم آقا، و مرد خود به خود برگشت و از کنار ديوار راه افتاد طرف خانه اش، با ورقهاي که از يک دفترچهي چهل برگ کنده بود.
پشت شيشهي پنجرهي اتاق که ايستاد، خِيلکي خيره ماند به جلبک هاي سطح آب حوض، اما چيزي به يادش نيامد. شايد دم غروب يا سر شب بود که به نظرش رسيد با دست پر راه بيفتد برود اداره مرکزي ثبت احوال، مقداري پول رشوه بدهد به مامور بايگاني و از او بخواهد ساعتي وقت اضافي بگذارد و رد و اثري از شناسنامهي او پيدا کند. اين که ممکن بود؛ ممکن نبود ؟ چرا...
«چرا... چرا ممکن نيست؟»
با پيرمردي که سيگار ارزان ميکشيد و ني مشتک نسبتا" بلندي گوشهي لب داشت به توافق رسيد که به اتفاق بروند زيرزمين اداره و بايگاني را جستجو کنند؛ و رفتند. شايد ساعتي بعد از چاي پشت ناهار بود که آن دو مرد رفتند زيرزمين بايگاني و بنا کردند به جستجو. مردي که شناسنامهاش گم شده بود، هوشمندي به خرج داده و يک بسته سيگار با يک قوطي کبريت در راه خريده بود و باخود آورده بود. پس مشکلي نبود اگر تا ساعتي بعد از وقت اداري هم توي بايگاني معطل ميشدند؛ و با آن جديتي که پيرمرد بايگان آستين به آستين به دست کرده بود تا بالاي آرنج و از پشت عينک ذره بينياش به خطوط پروندهها دقيق مي شد، اين اطمينان حاصل بود که مرد نااميد ازبايگاني بيرون نخواهد آمد. به خصوص که خود او هم کم کم دست به کمک برده بود و به تدريج داشت آشناي کار ميشد.
حرف الف تمام شده بودکه پيرمرد گردن راست کرد، يک سيگار ديگر طلبيد و رفت طرف قفسهي مقابل که با حرف ب شروع ميشد، و پرسيد «فرموديد اسم فاميلتان چه بود؟» که مرد جواب داد «من چيزي عرض نکرده بودم.» بايگان پرسيد «چرا؛ به نظرم اسم و اسم فاميلتان را فرموديد؛ درآبــدارخانه!» و مـرد گفت «خير، خير... من چيزي عرض نکردم.» بايگان گفت «چطور ممکن است نفرموده باشيد؟» مردگفت «خير... خير.»
بايگان عينک ازچشم برداشت و گفت «خوب، هنوز هم دير نشده. چون حروف زيادي باقي است. حالا بفرماييد؟» مردگفت «خيلي عجيب است؛ عجيب نيست؟! من وقــت شمارا بيهوده گرفتم. معذرت ميخواهم. اصل مطلب را فراموش کردم به شما بگويم. من... من هرچه فکر ميکنم اسم خود را به ياد نميآورم؛ مدت مديدي است که آن را نشنيدهام. فکر کردم ممکن است، فکر کردم شايد بشود شناسنامهاي دست و پاکرد؟»
بايگان عينکش را به چشم گذاشت و گفت «البته... البته بايد راهي باشد. اما چه اصراري داريد که حتما"...» و مرد گفت «هيچ... هيچ... همين جور بيخودي... اصلا" ميشود صرف نظر کرد. راستي چه اهميتي دارد؟» بايگان گفت «هرجور ميلتان است. اما من فراموشي و نسيان را ميفهمم. گاهي دچارش شدهام. با وجود اين، اگر اصرار داريد که شناسنامهاي داشته باشيد راههايي هست.» بي درنگ، مرد پرسيد چه راههايي؟ و بايگان گفت «قدري خرج بر ميدارد. اگر مشکلي نباشد راه حلي هست. يعني کسي را ميشناسم که دستش در اين کار باز است. مي توانم شما را ببرم پيش او. باز هم نظر شما شرط است. اما بايد زودتر تصميم بگيريد. چون تا هوا تاريک نشده بايد برسيم .»
اداره هم داشت تعطيل ميشد که آن دو از پياده رو پيچيدند توي کوچهاي که به خيابان اصلي ميرسيد و آنجا ميشد سوار اتوبوس شد و رفت طرف محلي که بايگان پيچ واپيچهايش را ميشناخت. آنجا يک دکان دراز بودکه اندکي خم درگرده داشت، چيزي مثل غلاف يک خنجر قديمي. پيرمردي که توي عبايش دم در حجره نشسته بود، بايگان را ميشناخت. پس جواب سلام او را داد و گذاشت با مشتري برود ته دکان. بايگان وارد دکان شد و از ميان هزار هزار قلم جنس کهنه و قديمي گذشت و مرد را يکراست برد طرف دربندي که جلوش يک پردهي چرکين آويزان بود. پرده را پس زد و در يک صندوق قديمي را باز کرد و انبوه شناسنامهها را که دسته دسته آنجا قرار داده شده بود، نشان داد و گفت «بستگي دارد، بستگي دارد که شما چه جور شناسنامهاي بخواهيد. اين روزها خيلي اتفاق ميافتد که آدمهايي اسم يا شناسنامه، يا هردو را گم ميکنند. حالا دوست داريد چه کسي باشيد؟ شاه يا گدا؟ اينجا همه جورش را داريم، فقط نرخهايش فرق ميکند که از آن لحاظ هم مراعات حال شما را ميکنيم. بعضيها چشمشان راميبندند و شانسي انتخاب ميکنند، مثل برداشتن يک بليت لاتاري. تا شما چه جور سليقهاي داشته باشيد؟ مايليد متولد کجا باشيد؟ اهل کجا؟ و شغلتان چي باشد؟ چه جور چهرهاي، سيمايي ميخواهيد داشته باشيد؟ همه جورش ميسر و ممکن است. خودتان انتخاب ميکنيد يا من برايتان يک فال بردارم؟ اين جور شانسي ممکن است شناسنامهي يک امير، يک تاجر آهن، صاحب يک نمايشگاه اتومبيل... يا يک... يک دارندهي مستغلات... يا يک بدست آورندهي موافقت اصولي به نام شما دربيايد. اصلا" نگران نباشيد. اين يک امر عادي است. مثلا" اين دسته ازشناسنامهها که با علامت ضربدر مشخص شده، مخصوص خدمات ويژه است که... گمان نميکنم مناسب سن و سال شما باشد؛ و اين يکي دسته به امور تبليغات مربوط مي شود؛ مثلا" صاحب امتياز يک هفته نامه يا به فرض مسؤول پخش يک برنامهي تلويزيوني. همه جورش هست. و اسم؟ اسمتان دوست داريد چه باشد؟ حسن، حسين، بوذرجمهر و ... يا از سنخ اسامي شاهنامهاي؟ تا شما چه جورش را بپسنديد؛ چه جور اسمي را ميپسنديد؟»
مردي که شناسنامهاش راگم کرده بود، لحظاتي خاموش و انديشناک ماند، وز آن پس گفت «اسباب زحمت شدم؛ باوجود اين، اگر زحمتي نيست بگرد و شناسنامهاي برايم پيداکن که صاحبش مرده باشد. اين ممکن است؟» بايگان گفت «هيچ چيز غيرممکن نيست. نرخش هم ارزانتر است.»
ممنون؛ ممنون!
بيرون که آمدند پيرمرد دکاندار سرفهاش گرفته بود و در همان حال برخاسته بود و انگار دنبال چنگک مي گشت تا کرکره رابکشد پايين، و لابه لاي سرفههايش به يکي دو مشتري که دم تخته کارش ايستاده بودند ميگفت فردا بيايند چون «ته دکان برق نيست» و ... مردي که در کوچه ميرفت به صرافت افتاد به ياد بياورد که زماني در حدود سيزده سال ميگذرد که نخنديده است و حالا... چون دهان به خنده گشود با يک حس ناگهاني متوجه شد که دندانهايش يک به يک شروع کردند به ورآمدن، فرو ريختن و افتادن جلو پاها و روي پوزهي کفشهايش، همچنين حس کرد به تدريج تکهاي از استخوان گونه، يکي از پلک ها، ناخنها و... دارند فرو ميريزند؛ و به نظرش آمد، شايد زمانش فرا رسيده باشد که وقتي، اگر رسيد به خانه و پا گذاشت به اتاقش، برود نزديک پيش بخاري و يک نظر – براي آخرين بار – در آينه به خودش نگاه کند!
افسانه با عكس گرفتن مخالف بود. با لباس سفيد عروس و سفرهي عقد هم مخالف بود. هرچه مادرش اصرار كرد، رضايت نداد عكّاس خبر كنند. ميگفت خبري نيست كه عكس بگيرند. و راستي هم خبري نبود. فقط پدرومادرها بودند و بزرگان فاميل. آخوند عاقد خُطبهي عقد را خواند و افسانه صبر نكرد كه آخوند، مطابق مرسوم، سه بار اجازه بگيرد، همان بار اوّل “بعله” اش را گفت و خُطبهي عقد جاري شد. همهي حُضّار شرمنده شدند. حتّا خودِ داماد هم از رو رفت. مادر افسانه هم، مثل همهي مادرهاي ديگر، سفارش كرده بود “مبادا دفعهي اوّل و دوم بعله را بگي! خودتو بگير! عروس بايد خودشو بگيره! مبادا بخندي! مبادا زيادي حرف بزني!”
افسانه كمحرف بود. بلد نبود خودش را بگيرد. فقط كُند و بيحال بود و راه كه ميرفت، پاهاش را روي زمين ميكشيد و شكمش را جلو ميداد و شمردهشمرده و آرام حرف ميزد. ديربهدير ميخنديد و اگر خيلي سرحال بود و تصميم ميگرفت به چيز خيلي خندهداري بخندد، فقط لبخند ملايم بيرمقي روي صورتش ظاهر ميشد. روز عقد، به اصرار مادرش، آرايش مختصري كرد و با لباسي که ديربهدير و فقط براي مهمانيها ميپوشيد پاي سفرهي عقد نشست. با لباس شيک پوشيدن و آرايش کردن مخالف بود. حتّا با خودِ ازدواج هم مخالف بود. اگر پدر و مادرش رضايت ميدادند، ترجيح ميداد توي محضر قال قضيّه را بكنند. امّا نميخواست آنها را برنجاند. رنجيده كه بودند. بيشتر از اين كه بودند، نميخواست برنجاندشان. به اندازهي كافي دلخورشان كرده بود. آنها دلشان ميخواست افسانه لباس عروسي به تن كند، دلشان ميخواست مراسم آبرومندي برگزار شود و عكّاس هم خبر كنند تا از مراسم عكس بگيرد. و مهمتر از همه، دلشان ميخواست افسانه، تنها دخترشان، با مردي ازدواج كند كه سرش به تنش بيرزد. اگر با مردي ازدواج ميكرد كه بهش ميآمد داماد باشد و خانه و زندگي و شغل آبرومندي داشت يا دستكم قيافه و هيكل آبرومندي، شايد حتّا بدون مراسم عروسي و بدون عكس هم رضايت ميدادند. امّا حالا كه افسانه كار خودش را كرده بود و داشت با پسري كه خودش پسنديده بود ازدواج ميكرد، اجراي مراسم، عكس، لباس و آرايش، براي پدر و مادرش اهميّت بيشتري پيدا كرده بود. چه عيبي داشت كه از مراسمي كه امروز برگزار ميشد عكس بگيرند تا سالها بعد عكسها را به اين و آن نشان بدهند و به ياد امروز بيفتند؟ لُطف زندگي به همين دلخوشيها بود. جوانها نميفهميدند. زمانه عوض شده بود و جوانهاي اين دوره ديگر زير بار حرف پدرومادرها نميرفتند.
پدر و مادر افسانه با اين ازدواج مخالف بودند. علي به نظر آنها براي ازدواج كوچك بود. چهار سال از افسانه جوانتر بود. دانشجو بود. كار نميكرد. درآمدي نداشت. افسانه كار ميكرد، كار نيمهوقت. مُنشي يك درمانگاه خصوصي بود. با حقوقي كه ميگرفت، حتّا نميشد يك اتاق فسقلي اجاره كرد. پس از ازدواج، مدّتي دنبال خانه گشتند و بعد از چند ماه جستوجوي بيحاصل، يكي از دوستهاي علي كه او هم بهتازگي ازدواج كرده بود و پدر پولدارش آپارتمان كوچكي براي او خريده بود، علي و افسانه را دعوت كرد كه آنجا ساكن شوند. آپارتمان دوتا اتاق بيشتر نداشت. يكي از اتاقها را در اختيار آنها گذاشتند و اتاق ديگر مال آن زوج ديگر. هر دو زوج زندگي سادهاي داشتند. هرچه توي آن آپارتمان بود، چيزهايي كه از قبل بود و چيزهايي كه بعداً افسانه و علي خريدند و با خودشان آوردند، مشترک بود و هيچكس صاحب هيچچيز نبود. خرج اين دو خانوادهي كوچک نوپا سوا نبود و هرچه هر كدام از آنها ميخريد، براي همه ميخريد و هر چهار نفر سر يك سفره مينشستند. دوست علي از آنها اجاره نميگرفت. دوست علي هم مثل علي و افسانه مُريد عاليجناب بود و خوشحال بود كه با هممسلكهاي خودش زير يك سقف زندگي ميكند.
پدر علي هم با اين ازدواج مخالف بود. مرد پولداري بود. در خرّمآباد چاپخانه داشت. فقط براي شركت در مراسم عقد به تهران آمد و با قيافهي عبوس، گوشهاي لم داد و به عروس و داماد كوچولو زُل زد. عروس و دامادي كه هيچچيزشان به عروسودامادها نميآمد و به نظرش خندهدار ميآمدند. “عروسك” و “دامادك”. اين اسم را همانجا براي آنها گذاشت و زيرلبي به زنش گفت. ديگر حرف نزد، لام تا كام. به او بر خورده بود. همهي كساني كه او را ميشناختند ميدانستند كه چهقدر به او بر خورده است و به او حق ميدادند كه دلخور باشد. او بزرگ فاميل خودشان بود. همهي فاميلشان، چه آنهايي كه ساكن خرّمآباد بودند و چه آنهايي كه در شهرهاي ديگر بودند، هر مشكلي كه پيش ميآمد و هر كاري كه داشتند، ميآمدند پيش او و با او صلاح و مصلحت ميكردند و آنوقت پسر خودش كه رفته بود تهران تا درس بخواند و به قول معروف به جايي برسد، هنوز دو سال از دورهي دانشجويياش نگذشته، عاشق اين عروسک فسقلي شده بود و مادرش را واسطه كرده بود تا رضايت پدرش را جلب كند. و اين زنها را كه ميشناسيد: هر كاري را با گريه و زاري پيش ميبرند. با گريه و زاري شوهرش را وادار كرده بود رضايت بدهد و با گريه و زاري، از شوهرش خواهش كرده بود در مراسم عقد شركت كند. و چه خوب شد كه عكّاس خبر نكرده بودند! پدر علي اصلاً دلش نميخواست عكسش را بغل اين عروس و داماد مسخره بگيرند. سر سفرهي عقد، رونما به عروس نداد. حاضر نشد به پسرش، براي روبهراه كردن زندگي، كمك كند. سر مهريّه اصلاً چانه نزد. فقط گفت “به من مربوط نيست. خودش بايد بدهد.” حتّا مقرّري ماهانهي علي را كه در دو سال اخير براي او ميفرستاد قطع كرد. گفت “خودش ميداند.” به زنش كه گريه و زاري ميكرد، گفت “تا همينجاش هم به اندازهي كافي تحقير شدم.” فرداي روز عقد، برگشت خرّمآباد.
افسانه تا پيش از ازدواج، در خانهي پدرش، اتاق مستقل داشت. يك خانهي حياطدار بزرگ يكطبقه، با استخر و باغچه و ششتا اتاق، در خيابان نياوران. ششتا اتاق براي سه نفر: اتاق خواب پدر و مادرش، اتاق كار پدرش، اتاق خودش و سهتا اتاق ديگر هم خالي و بياستفاده مانده بود. پدر افسانه قُد نبود. با اين كه از علي خوشش نميآمد و دلش نميخواست دخترش به اين زودي ازدواج كند، به سرنوشت آنها دلبسته بود. با اين كه دلش ميخواست حالا كه ازدواج كرده بودند، بيايند همانجا توي خانهي خودش زندگي كنند، اصرار چنداني نكرد و وقتي كه شنيد تصميم گرفتهاند توي خانهي يكي از دوستهاي علي زندگي كنند، كمي غُر زد، امّا بعد كه ديد حريفشان نميشود، رضايت داد. حتّا براي آنها مقرّري ماهانهاي معيّن كرد، چون كه ميدانست با حقوق افسانه زندگيشان نميچرخد.
مادر افسانه دلش ميخواست افسانه ازدواج كند. افسانه به سنّ و سال ازدواج رسيده بود و حتّا اگر ميخواستيد سخت بگيريد، شايد كمي دير هم شده بود يا داشت ميشد: سهچهار سال بود دانشگاهش را تمام كرده بود و يكي دو سال ديگر سي سالش تمام ميشد. امّا علي انتخاب بدي بود. علي جوان بود، ريزهميزه بود، بيكار بود، بيپول بود. همهي عيبهاي ممكن را داشت. خود مراسم عقد هم كه به اصرار افسانه بي هيچ دنگ و فنگي برگزار شده بود، فكري بود كه مادر افسانه را مُدام آزار ميداد. مادر افسانه دلش نميخواست توي هتل جشن بگيرند يا نوازنده و خواننده دعوت كنند و هفت شب و هفت روز بزن و بكوب باشد. نه. اين زيادهرويها سرشان را بخورد. لازم نبود. فقط اي كاش مجلس آبرومندي برگزار ميشد، اي كاش كيک سفارش ميدادند. نه كيک چندطبقه، كيک يكطبقه، امّا كيكي كه اسم افسانه و علي را روش نوشته باشند. و اي كاش شام مفصّلي تهيّه ميكردند و افسانه لباس عروس ميپوشيد و علي لباس دامادي ميپوشيد و خيليها را از دوستان و آشنايان دور و نزديك دعوت ميكردند و اي كاش (و اين از همه واجبتر بود)عكس هم ميگرفتند: از كيک، از مهمانها، از سفرهي عقد، از عروس و داماد، عروس با لباس عروس و داماد با كُت و شلوار دامادي و كراوات.
غُرزدنهاي مادر افسانه از همان فرداي روز عقد شروع شد. تا يكي دو ماه اوّل بعد از ازدواج كه هنوز به خانهي دوست علي نرفته بودند، افسانه توجّه چنداني به اين غُرزدنها نداشت. و بعد كه افسانه از خانهي پدري درآمد و در خانهي دوست علي مستقر شدند و زندگي مشترک با علي تازگي روزهاي اوّلش را از دست داد و مثل همهي زندگيهاي ديگر، با مُختصري تفاوت، به عادت تبديل شد، غُرزدنها همچنان ادامه داشت و روزهاي جمعه كه براي ناهار به خانهي پدر و مادر افسانه ميرفتند، مادر افسانه باز حرف روز عقد را پيش ميكشيد و افسوس ميخورد كه از آن روز هيچ عكسي ندارند و آنقدر به آنها سركوفت زد و آنقدر گفت و گفت و گفت، تا افسانه از رو رفت و رضايت داد كه يك بار ديگر مراسم عقد را تكرار كنند، امّا نه بهاسم عقد: سوري به مناسبت ازدواج آنها كه همهي فاميل را دعوت كنند و عكس هم بگيرند و افسانه لباس عروسي بپوشد و علي لباس دامادي.
علي هيچوقت كُتوشلوار نميپوشيد. فقط يك بار پوشيد و آن هم سر سفرهي عقد. آن كُتوشلوار هم قرضي بود: از دوستي كه حالا همخانهاش شده بود قرض گرفت. باز هم از همان دوستش بايد قرض ميگرفت. فقط همان دوست بود كه كُتوشلوار داشت. نه يك دست، چندين دست. و اين بار همهي كُتوشلوارهاي او را امتحان كرد تا يكي را كه درست قالب تنش باشد پيدا كند. كُتوشلوار سر سفرهي عقد قالب تنش نبود، گُشاد بود. همهي كُتوشلوارهاي دوستش براي او گُشاد بود. يكي از كُتوشلوارهاي قديمي دوستش را پوشيد كه براي دوستش ديگر تنگ شده بود. براي علي اندازه بود. امّا باز هم قالب تنش نبود. شانههاي كُت براي شانههاي علي بزرگ بود. شلوار بلند بود و پاچههاش ميكشيد روي زمين. افسانه پايين شلوار را تو گذاشت، امّا دست به تركيب كُت نميشد زد. اگر ميخواستند كُتوشلوار بهتري سفارش بدهند، بايد دو هفته مهماني را به تأخير ميانداختند و مادر افسانه، حالا كه با اينهمه زحمت افسانه را راضي كرده بود، حوصلهي صبر كردن نداشت. لباس عروسي افسانه مال مادرش بود، امّا درست قالب تن افسانه. مثل اين كه اصلاً براي او دوخته باشند. با كفشهاي بيپاشنهي خودش، پايين دامن لباس روي زمين كشيده ميشد و كف اتاقها را جارو ميكرد. امّا كفشهاي پاشنهبلند مادرش را كه پوشيد، لبهي چيندار دامنش دو سه انگشت با زمين فاصله داشت. دامنش گُشاد و پُفكرده بود و فنر داشت، سنگين بود. امّا افسانه بعد از چند دقيقه، با اين لباس اُخت شد. توي اين لباس راحت بود. از اين طرف به آن طرف ميرفت، چرخ ميزد، خودش را توي آينهي قدّي هال نگاه ميكرد، به همهي اتاقها سركشي ميكرد. در اتاق پدرش را كه بسته بود بيخبر باز كرد و پدرش را كه توي صندلي پُشت ميز تحريرش داشت چُرت ميزد، با قيافهي تازهاش ترساند.
پدرش توي صندلي جابهجا شد، نگاهي به سرتاپاش انداخت. آب از لب و لوچهاش آويزان بود. چشمهاي پُفكردهاش را بههم زد. گفت “خواب ميبينم؟”
افسانه خنديد. چرخي زد تا پدرش لباسش را خوب تماشا كند. گفت “اگه گفتي اين لباس مال كيه؟”
پدرش نميدانست و نميخواست بداند. مال هر كس كه بود، حالا تن دخترش بود و خيلي هم به او ميآمد. گفت “چهقدر خوشگل شدي!”
افسانه گفت “خيلي ممنون.” باز هم چرخي زد و داشت از اتاق ميرفت بيرون كه شنيد پدرش چيزي گفت، چيزي شبيه “كوفتش بشه الاهي” يا “حرومش باشه”. پرسيد “چيزي گفتي؟”
پدرش گفت “گفتم مُباركه. گفتم به پاي هم پير بشين.”
افسانه گفت “خيلي ممنون.”
مهماني در خانهي پدر افسانه برگزار شد. علي با كُتوشلوار تازهاش رو آمده بود، بزرگتر از سنّ و سالش ميزد. امّا باز هم، با اين قيافهي جديد، وقتي كه پهلوي افسانه ميايستاد، به او نميآمد شوهر افسانه باشد. افسانه از او بلندقدتر بود، هيكلش درشتتر بود. به افسانه ميآمد خواهر بزرگتر علي باشد. و اگر لباسشان را باهم عوض ميكردند، به افسانه ميآمد شوهر علي باشد. امّا به علي نميآمد شوهر افسانه باشد. ساعتي پيش از آمدن مهمانها، هر دو مقابل آينهي قدّي ايستادند و خودشان را توي آينه نگاه كردند و خنديدند. چه خوب بود عكسي مثل همين تصوير توي آينهي قدّي ميگرفتند، با قيافههاي شاد و خندان، قيافههايي كه مال خودشان بود، و با لباسهايي كه مال خودشان نبود امّا توي عكس معلوم نميشد كه مال خودشان بود يا نبود. دوربين عكّاسي هم مهيّا بود: دوربين عكّاسي خالهي افسانه.
خالهي افسانه زودتر آمده بود تا به مادر افسانه كمك كند. شام مفصّلي براي مهمانها تهيّه ميديدند. مادر افسانه به هيچكدام از مهمانها نگفته بود به چه مناسبت دعوتشان كرده. فقط تلفن زده بود و گفته بود فلان شب تشريف بياوريد منزل ما و اگر كسي پرسيده بود “به چه مناسبت،” گفته بود “دور هم باشيم.” بيست سي نفري ميشدند. و همين تعداد براي عكس گرفتن كافي بود.
افسانه براي عكس گرفتن بيتاب بود. دست در گردن داماد، توي اتاق پدرش، پُشت به قفسهي كتابها ايستاد و از خالهاش خواست اوّلين عكس را بگيرد.
مادر افسانه موافق نبود. گفت “صبر كنيد تا مهمانها بيان!” دلش ميخواست همهي عكسها را وقتي كه مهمانها آمدند بگيرند. حتّا عكسهاي دونفره. عكس دونفرهي پدر و مادر افسانه، مادر افسانه با لباس عروسي و پدر افسانه با كُتوشلوار مشكي، پيراهن سفيد چيندار و پاپيون مشكي، روي تاقچهي اتاق پذيرايي بود. مادر افسانه روي صندلي نشسته بود و پدر افسانه كنار صندلي ايستاده بود و دستش را گذاشته بود روي پُشتي صندلي. مادر افسانه قابعكس را با دستمال پاك كرد و شيشهاش را برق انداخت و مدّتي به عكس زُل زد. مثل اين كه همين ديروز بود. عكس را توي عكّاسخانه گرفته بودند. آن زمان رسم نبود توي عروسي عكس بگيرند. بعد از عروسي، عروس و داماد ميرفتند عكّاسخانه و عكّاسخانهها لباس عروس و داماد براي عكس گرفتن داشتند. مادر افسانه خوشش نميآمد با لباس عروس عكّاسخانه عكس بگيرد و لباس خودش را با خودش برده بود تا با لباس خودش عكس بگيرد. دلش ميخواست به هر كس كه اين عكس را ميديد بگويد اين لباس لباس خودش بوده، بگويد عكّاسخانه لباس قرضي هم داشت، امّا اين لباس كه ميبينيد لباس خودم بوده، لباسي كه تا امروز، توي كمد، صحيح و سالم، نگهش داشته بود، لباسي كه امروز به تن دخترش به اين برازندگي و زيبايي بود. لباس پدر افسانه قرضي بود. لباس عكّاسخانه. مادر افسانه دلش ميخواست همه بدانند لباس افسانه همان لباس عروسي توي عكس است. خالهي افسانه خبر داشت. امّا دايي افسانه (كه هنوز نيامده بود) حتماً يادش نبود. پدر افسانه هم اصلاً يادش نيامد. فقط كافي بود نگاه دقيقي به اين عكس بيندازيد. تميز كردن شيشهي روي عكس نيم ساعت طول كشيد. اين لباس با همهي لباسهاي ديگر فرق داشت. هيچ عكّاسخانهاي لباس به اين قشنگي نداشت. امروز افسانه با اين لباس مثل خود او بود. توي اتاقها چرخ ميزد و مثل مادرش روي همهچي دستمال ميكشيد تا همهچي را برق بيندازد و براي مهماني آماده كند. چه شور و اشتياقي داشت! چرا اتاقخوابها را تر و تميز ميكرد؟ مهمانها كه به اتاقخوابها كاري نداشتند. همهي مهمانها همينجا توي اتاق پذيرايي جا ميگرفتند و هيچكس قرار نبود توي اتاقها سرك بكشد.
مادر افسانه گفت “افسانه، فقط روي ميزهاي اتاق پذيرايي را دستمال بكش!”
افسانه داشت سنگ تمام ميگذاشت. از اين رو به آن رو شده بود. چرا روز عقدكُنان اين شور و اشتياق را نداشت؟ تقصير اين پسر بود. او بود كه عقلش را دزديده بود. هنوز هم، مادر افسانه خبر داشت، هر دو به طور مرتّب در جلسههاي هفتگي محفلشان شركت ميكردند. در يكي از همين جلسهها بود كه باهم آشنا شده بودند. درست است كه افسانه پيش از آشنايي با علي به اين جلسهها ميرفت و زمينهاش را داشت، امّا اگر با علي آشنا نميشد، شايد بعد از مدّتي ول ميكرد و ميرفت سراغ يك سرگرمي ديگر. سرگرمي براي جوانهاي همسنوسال او زياد بود. زماني ميرفت كلاس گيتار، زماني ميرفت كلاس خيّاطي، زماني كتاب ميخواند و ميخواست نويسنده شود، زماني توي مهمانيها دربارهي سياست و آيندهي مملكت بحث ميكرد و ميخواست يك حزب سياسي مستقل تشكيل بدهد، زماني ميرفت استخر آب گرم... امّا علي سابقهاش بيشتر بود. محفل براي علي سرگرمي نبود، همهي زندگياش بود. تا پيش از ازدواج، توي يكي از تمپلهاي محفلشان زندگي ميكرد، جزوههاي آموزشي محفلشان را پخش ميكرد، نوشتههاي عاليجناب را كه رئيس محفل بود و خودش مُقيم آمريكا بود. محفل با ازدواج مخالف بود. خيلي از دوستان علي، بعد از ازدواج، با او قطع رابطه كردند. بعد از ازدواج، علي ديگر مُقيم تمپل نبود. به تمپل سر ميزد و توي همهي جلسههاي آنها شركت ميكرد، امّا مُقيم نبود. مثل پيش از ازدواج نميتوانست همهي وقتش را صرف كار پخش و تبليغ كند. هنوز فعّال بود، امّا نه مثل پيش از ازدواج. پدر و مادر افسانه اميدوار بودند بعد از ازدواج هر دو بهكلّي از محفل دست بكشند، امّا باز هم هر دو در جلسهها شركت ميكردند و جُزوههاي آنها را ميخواندند و در همهي مهمانيها از عاليجناب حرف ميزدند.
از گفتهها و نوشتههاي عاليجناب تفسيرهاي مختلفي وجود داشت. خود عاليجناب در هيچكدام از نوشتههاي خودش هيچ اشارهي صريحي به مسئلهي ازدواج نكرده بود. آنقدر مسائل مهم و حياتي و در ابعاد جهاني و اغلب لاينحل وجود داشت كه جايي براي بحث دربارهي مسائل پيش پا افتادهاي مثل ازدواج باقي نميماند. اين خليفههاي عاليجناب بودند كه در همهي موارد گُنگ دست به كار ميشدند و تفسيرها و تعبيرهايي مطرح ميكردند تا مُريدهاي خُردهپا را از سردرگُمي نجات دهند. امّا علي گوشش بدهكار هيچ تعبير و تفسيري نبود. هيچكدام از خليفههاي عاليجناب را قبول نداشت. نوشتههاي عاليجناب را با عقل خودش ميسنجيد و فقط تفسيرهاي خودش را قبول داشت. علي معتقد بود “عاليجناب با خودِ ازدواج مخالف نيستند.” ميگفت “ايشون با عروسي مخالفاند.” بعد از روز عقدكُنان، بحثهاي زيادي بين عروس و داماد جوان درگرفت. علي معتقد بود “عاليجناب با ازدواج موافقاند، امّا با جشن عروسي و عكس گرفتن موافق نيستند.”
دايي افسانه با اوّلين گروه مهمانها وارد شد و رسيده و نرسيده، با علي شروع كرد به بحث كردن. علي همان حرفهاي تكراري همهي مهمانيها را ميزد. به قيافهاش نميآمد بهزور او را به اين مهماني آورده باشند. كُتوشلوار قرضي، حالا كه توي مُبل لم داده بود، به نظر ميآمد قالب تنش باشد. پاهاش را روي هم انداخته بود و داشت با دايي افسانه دربارهي مخالفت عاليجناب با جشن عروسي و عكس گرفتن حرف ميزد.
دايي افسانه گفت “پس چهطور خودِ ايشون عكسشون را روي جلد همهي كتابهاشون چاپ كردهاند؟”
علي توضيح داد “با اجازهي خودِ ايشون نبوده. نه عكس گرفتنش، نه چاپ كردن عكس پُشت جلد كتابها. هيچكدوم با اجازهي خودِ ايشون نبوده.”
مهمانها از لباس عروسي افسانه جا خوردند. افسانه آرايش غليظي كرده بود، موهاش را درست كرده بود، فر داده بود و تور نازک سفيدي انداخته بود روي موهاش. توي لباس عروسي، عين عروسك شده بود. همين كه او را با لباس عروسي ميديدند، تازه ميفهميدند كه اين مهماني فقط مال “دور هم بودن” نبوده. همه دست خالي آمده بودند. همه از مادر افسانه گله كردند كه چرا به آنها نگفته است مهماني به چه مناسبت برگزار ميشود.
مادر افسانه گفت “خبري نيست. فقط لباس پوشيده. روز عقدش نپوشيد، امروز پوشيده.”
خالهي افسانه با ورود مهمانها دستبهكار شد و چپ و راست عكس ميگرفت. افسانه مُدام راه ميرفت و خودش از مهمانها پذيرايي ميكرد. نميخواست مهماني شباهتي به عروسي داشته باشد، نميخواست مثل عروسها خودش را بگيرد و بالاي مجلس، پهلوي داماد، بنشيند. داماد مشغول بحث كردن با دايي افسانه و مهمانهاي ديگر بود و عروس مُدام ميچرخيد و با مهمانها عكس ميگرفت، مُدام جا عوض ميكرد تا عكسهايي كه خالهاش ميگرفت متنوّعتر باشد، سعي ميكرد به دوربين نگاه نكند، امّا ميدانست خالهاش کي دگمهي دوربين را فشار ميدهد و در آن لحظه تكان نميخورد، سرش را بالا ميگرفت و لبخند ميزد. افسانه از لباس عروسياش خيلي خوشش آمده بود، از تور سفيد روي موهاش خيلي خوشش آمده بود. به مهمانها ميگفت “من اين لباس را خيلي دوست دارم، من اين تور سفيد را خيلي دوست دارم.” و با اين حرف ميخواست بگويد فقط به اين دليل اين لباس را پوشيده، فقط به اين دليل كه اين لباس را دوست دارد.
مادر افسانه شام را زود كشيد و پيش از اين كه مهمانها بروند سر ميز شام، خالهي افسانه چندتا عكس از ميز شام برداشت. سويا بود و مُرغ سُرخكرده و دو سه جور خورش رنگ و وارنگ. عروس و داماد فقط سويا ميخوردند. گوشت لب نميزدند. هيچوقت گوشت لب نميزدند. اين يكي از تعليمات اساسي عاليجناب بود كه همهي پيروانش بايد رعايت ميكردند. علي پنج سال بود گوشت نميخورد و افسانه سه سال. باز هم، سر ميز شام، بحثي بين دايي افسانه و علي درگرفت. دايي افسانه با يك دست قاشق پُر از چلومُرغش را توي دهانش فرو برد و با دست ديگر پُشت جلد يكي از كتابهاي عاليجناب را به مهمانها نشان داد. عكس رنگي عاليجناب پُشت جلد اين كتاب چاپ شده بود كه عاليجناب را در حال لبخند زدن نشان ميداد. عاليجناب چهرهي گردِ گوشتالويي داشت، سبيلهاي پُرپُشت آويزانش روي دهانش را پوشانده بود. چارزانو نشسته بود روي زمين و به يك پُشتي بزرگ تكيه داده بود، دستهاي پشمالوي خپلهاش را گذاشته بود روي شكم گُندهاش و به دوربين نگاه ميكرد. دايي افسانه گفت “ببينم. خودِ ايشون هم فقط با همين غذاهاي رژيمي سر ميكنند؟” به ظرف سويا اشاره كرد. “من كه باور نميكنم.”
دايي افسانه بيشتر از همه حرف ميزد. بلبلزباني ميكرد، مهمانها را ميخنداند، با علي بحث ميكرد، جوک ميگفت و خودش بيشتر از همه ميخنديد. دوربين كوچكي با خودش آورده بود كه از آن هم حرف زد. يك دوربين جيبي جمعوجور كه واقعاً توي جيب جا ميگرفت. درست به اندازهي يك پاكت سيگار. در يكي از سفرهاي اخيرش به اروپا خريده بود. از لندن. آدرس دقيق داد كه از كدام خيابان و خوب يادش بود كه چند پوند. و چه عكسهاي خوبي كه با همين دوربين در پاريس و رُم و شهرهاي ديگر گرفته بود! دوربين سادهاي بود كه احتياجي به تنظيم كردن نداشت. بر خلاف دوربين خالهي افسانه كه گُنده و سنگين بود و فاصله و نور و همهچيزش را بايد بهدقّت تنظيم ميكردي. خالهي افسانه دوربينش را از تهران خريده بود و خيلي گران. دوربين حرفهيي بود. عكّاسهاي حرفهيي با اين دوربين عكس ميگرفتند. بحث داغي بين آنها درگرفت. هر كدام از دوربين خودش تعريف ميكرد و از عكسهاي خوبي كه با دوربينش گرفته بود. دايي افسانه هم از وقتي كه وارد شده بود عكسهاي زيادي گرفته بود. مادر افسانه گفت “بايد ديد! تا خودِ عكسها را نبينيم، باور نميكنيم.” و از دستپُخت خودش تعريف كرد. مهمانها هنوز از دستپُخت او تعريف نكرده بودند. پُرچانگي دايي و خالهي افسانه به هيچكس مجال حرف زدن نداده بود. مادر افسانه مهمانها را غافلگير كرد و همه شروع كردند به تعريف كردن از دستپُخت او. همه باهم حرف ميزدند، باهم ميخنديدند و صدا به صدا نميرسيد.
پدر افسانه توي اتاق كار خودش قدم ميزد و به اين بگومگوهاي فاميلي و خندهها گوش ميداد. در اتاق بسته بود و هنوز كسي نيامده بود او را خبر كند. حتّا از سر ميز شام او را صدا نزده بودند. مثل اين كه يادشان رفته بود چنين آدمي هم توي خانه هست. پدر افسانه منتظر بود خبرش كنند و صبر ميكرد و دلش ميخواست ببيند کي به يادش ميافتند. همهي مهمانها قوموخويشهاي زنش بودند يا دوستهاي زنش و دوستهاي علي و افسانه. زنش هميشه فقط قوموخويشها و دوستهاي خودش را دعوت ميكرد، از دوستها و قوموخويشهاي شوهرش خوشش نميآمد و دلش نميخواست از آنها پذيرايي كند.
پدر افسانه قيافهي خودش را توي آينهي كوچكي كه بغل ميز تحريرش بود نگاه كرد. زشت بود. كج و معوج بود. كلّهاش زيادي گُنده بود. تاس بود. چشمهاش پُف كرده بود و زير چشمهاش دوتا حلقهي كبود آويزان بود. چيزي توي صورتش نديد كه قابل تعريف كردن باشد. هيچ چيز ديگري هم نداشت كه قابل تعريف كردن باشد. نگاهي به دور و برش انداخت. اينجا اتاق خودش بود: اتاق مطالعه و كار. اسم اينجا را گذاشته بود “اتاق مطالعه” و گاهي هم ميگفت “اتاق كار”، امّا نه كاري توي اين اتاق صورت ميداد و نه مطالعهاي ميكرد. حوصلهي كتاب خواندن نداشت. هيچكدام از كتابهايي را كه توي قفسههاي دورتادور اتاق خاك ميخورد نخوانده بود. كتابهاي ناياب گرانقيمتي داشت، كتابهاي چاپ سنگي، كتابهاي مرجع، كتابهاي غير مرجع. ميتوانست سر ميز شام از كتابهاي نايابي كه داشت حرف بزند. امّا ميدانست كه دخترش و علي به ريشش ميخندند و مسخرهاش ميكنند. زنش بيشتر از همه به او ميخنديد. هيچكس حرفهاي او را جدّي نميگرفت. زنش هميشه عادت داشت وسط حرف او بدود. يادش نميآمد جملهي كاملي را سر ميز شام يا توي اتاق پذيرايي خطاب به مهمانها ادا كرده باشد. و اگر مهمان هم نداشتند، خوديها به حرفهاي او گوش نميدادند. هميشه از حرف زدن منصرف ميشد و يادش ميرفت كه چي ميخواست بگويد. زنش از تحقير كردن او كيف ميكرد و دوست داشت توي ذوق او بزند. ميدانست كه در غياب او زنش به مهمانها و دوستهاي خودش چه ميگفت. اگر حرفي از او به ميان ميآمد، زنش ميخنديد، مسخرهاش ميكرد و به آنها ميگفت شوهرش مرد بازنشستهي ازكارافتادهي بيسواد و تنبلي است كه از صبح تا شب وقتش را با قدم زدن توي پاركها و خيابانها و تلويزيون تماشا كردن و گوش دادن به راديو و ور رفتن به كتابهايي كه هيچكدامشان را نخوانده است تلف ميكند.
پُشت ميز تحريرش نشست و كاغذ سفيدي را كه روي ميز بود پيش كشيد. دلش ميخواست چيزي بنويسد، نامهاي براي زنش يا افسانه. شايد نامهي او را ميخواندند. دلش ميخواست بنويسد چرا هيچكس غيبت او را احساس نميكند، چرا هيچكس او را صدا نميزند؟ حتّا هيچكدام از مهمانها سراغ او را نميگرفتند. هيچوقت چيزي نمينوشت، حتّا نامه. كسي را نداشت كه برايش نامه بنويسد. اگر علي و افسانه ميرفتند به شهرِ ديگري يا مهاجرت ميكردند، براي آنها نامه مينوشت. و ماجراي همين امروز را هم براي آنها مينوشت: روزي كه هيچكس خبر نداشت كه او سر ميز شام نيست. هيچكس سراغ او را نميگرفت، هيچكس در اتاق او را باز نميكرد و نميآمد تو. كاري كه خودش هميشه ميكرد. دوست داشت وقت و بيوقت، در اتاق افسانه را باز كند و برود تو. افسانه هميشه در اتاقش را ميبست. قفل نميكرد. فقط ميبست. دوست داشت در اتاق افسانه را باز كند و سرك بكشد. ميخواست ببيند هست يا نه و چهكار ميكند: خوابيده است يا بيدار است، لباس پوشيده است يا نه. حق داشت. ناسلامتي پدرش بود. گاهي ساعتها طول ميكشيد و در اتاقش بسته ميماند و هيچ صدايي از توي اتاقش بيرون نميآمد. كسي خبر نداشت توي اتاقش هست يا از در رو به حياط رفته است بيرون. گاهي وقتها، مهمان كه داشتند، از در رو به حياط اتاقش ميزد به چاك تا مجبور نباشد بيايد پيش مهمانها و خودش را نشان بدهد. گاهي وقتها، در اتاقش را كه باز ميكرد، ميديد چارزانو نشسته است وسط اتاق. ساعتها، چارزانو، بيصدا و بيحركت، مينشست روي زمين. مِديتِيشِن ميكرد. مادر افسانه با اين دربازكردنها مخالف بود. سر او داد ميزد و به او تذكّر ميداد كه اين كار كار خوبي نيست. امّا اين حرفها توي گوشش فرو نميرفت. كار خودش را ميكرد. و يك روز كه زنش نبود، ديد درِ اتاق افسانه قُفل بود. عصباني شد. دستهي در را چند بار تكان داد. صدايي نيامد. تلنگر زد. با مُشت كوبيد به در. صدايي نيامد. ناچار شد با لگد بكوبد به در و قُفل در را بشكند. و تا او قُفل در را بشكند و برود تو، افسانه رفته بود توي حياط و از در حياط رفته بود بيرون. و تا صبح نيامد. رفته بود تمپل. شب، توي تمپل خوابيده بود. و از همان شب بود كه تصميم گرفت با علي ازدواج كند.
سر ميز شام، علي داشت حرف ميزد و همه ساكت شده بودند تا صداي او را بشنوند. آرام حرف ميزد و مهمانها كه تا چند لحظهي پيش اينهمه سر و صدا راه انداخته بودند، نفسشان را توي سينه حبس كرده بودند و آنقدر ساكت بودند كه پدر افسانه توي اتاق دربسته صداي علي را ميشنيد. داشت دربارهي عاليجناب حرف ميزد. داشت ميگفت “ايشون معلّم عشقاند. ما همهچيزمون را از ايشون داريم. كتابهاي ايشون به همهي زبانهاي زندهي دنيا ترجمه شده.”
دستش را دراز كرد و يكي از كتابهاي عاليجناب را از لاي كتابهاي توي قفسه كشيد بيرون. عكس رنگي عاليجناب پُشت جلد كتاب چاپ شده بود. درست عين قصّابها. حق با دايي افسانه بود. اين شكم گُنده را با غذاهاي گياهي چهطور پُر ميكرد؟ به اين مرد ميآمد كه هر روز چلوكباب و چلومُرغ توي شكم گُندهاش بتپاند. به او ميآمد قصّاب يا رانندهي كاميون باشد، نه عاليجناب. شايد هم از بس كه آش خورده بود به اين روز افتاده بود. دلش ميخواست ماجراي روزي را كه به خانهي آشخورها سر زده بود روي اين كاغذ بنويسد. همان خانهاي كه علي و افسانه توي يكي از اتاقهاش زندگي ميكردند. مدّتي بود رفته بودند آنجا و زنش به او با تأخيرِ زياد خبر داده بود كه آنجا را پيدا كردهاند. پدر افسانه ميخواست ببيند دخترش كجا زندگي ميكند. حق داشت بداند. افسانه با او مشورت نكرده بود. هيچوقت با او مشورت نميكرد و كار خودش را ميكرد. پدرش با ازدواج افسانه مخالف بود، با همهي كارهايي كه ميكرد مخالف بود. امّا نميتوانست بيتفاوت بماند. آدرس را از زنش گرفت و يكروز عصر، بيخبر، رفت آنجا. افسانه و علي نبودند. دوست علي او را برد توي اتاق پذيرايي و او روي يكي از مُبلهاي نزديک در نشست. از لاي يكي از درها كه نيمهباز بود، ديد كسي روي تخت اتاق آنطرف هال خوابيده و يك نفر (كه زني بود) داشت توي اتاق راه ميرفت. بوي گندي از همان دم در به بينياش خورده بود: بوي غذاي مانده و دوا. دوست علي اصرار كرد بنشيند تا علي و افسانه برگردند. گفت رفتهاند خريد و همين حالا برميگردند. رفت براي او آش بياورد. پدر افسانه گفت “نه، ممنونم. چيزي نميخورم.” ولي دوست علي اصرار داشت كه از او پذيرايي كند. نه چاي ميخوردند، نه شربت، نه شيريني، نه قهوه. فقط آش ميخوردند و تنها وسيلهي پذيراييشان آش بود. گوشهي اتاق پذيرايي، دستهدسته كتاب تلنبار بود، بستهبندي شده و باز. همه عين هم. پا شد، نگاهي انداخت. همه كتابهاي عاليجناب بود. تعداد زيادي از يكي از كتابهاي عاليجناب. با همان عكس رنگي عاليجناب پُشت جلد. عكس بزرگ قابشدهي عاليجناب به ديوار اتاق پذيرايي آويزان بود: همان عكس پُشت جلد كتاب. شايد راستيراستي عكس ديگري نداشت و شايد علي راست ميگفت كه از عكس گرفتن خوشش نميآمد و اين عكس را دزدكي گرفته بودند. شايد اگر كمي بيشتر توي اين خانه ميماند و اين آش را ميخورد، همهي حرفهاي علي را باور ميكرد. دوست علي آش را بلافاصله آورد. آش حاضر و آماده بود. هميشه همين آش را ميخوردند و از صبح تا شب آش حاضر و آماده بود، آش ولرم بيمزّهاي كه معلوم نبود توش چي بود. همان بويي كه از دم در به بينياش خورده بود، حالا از توي آش به حلقش فرو رفت. دو قاشق خورد. قاشق سوم را هم بهزور توي دهانش فرو برد. قاشقش را گذاشت توي آش و ديگر نخورد. دوست علي اصرار داشت كه باز هم بخورد و اصرار داشت كه صبر كند تا علي و افسانه از خريد برگردند. امّا حالش داشت بههم ميخورد و نميتوانست صبر كند. پا شد و بهزحمت خودش را تا دم در رساند. همانجا، بيرون در، بالا آورد. دوست علي گفت “عيبي نداره. از قرار معلوم، غذاي ما به شما سازگار نيست.” و در را بست. صداي يك نفرِ ديگر را شنيد كه ميگفت “مزاجشون هنوز عادت نكرده به اين غذاها.” از پُشتِ در، صداي خندهاي آمد. صداي چند نفر بود كه داشتند ميخنديدند. و يكي از خندهها خندهي زن بود. نكند خودِ افسانه بود كه داشت ميخنديد. همه به او ميخنديدند: افسانه، علي، دوست علي، همه، هركس كه او را ميشناخت. زنش هميشه به او ميخنديد. پي بهانه ميگشت كه به او بخندد. و فردا كه خبر بالا آوردنش را شنيد، بيشتر از هميشه به او خنديد. از شدّت خنده، روي پاهاش بند نبود. نيم ساعت تمام فقط ميخنديد، زمين را چنگ ميزد و آب از چشمهاش سرازير بود.
روي كاغذ نوشت:
اينجانب به اين وسيله اعلام ميكنم كه جهان جاي خوبي براي زندگي كردن نيست.
به عکس عاليجناب نگاهي انداخت و خندهاش گرفت. چه قيافهي خندهداري داشت! “چهقدر شماها به من بخنديد؟ اجازه بدهيد كمي هم من به شما بخندم.” اين دوتا جمله را هم ميخواست بنويسد، امّا ننوشت. حالا نوبت او بود بخندد. از سر جاش پا شد و بلندبلند خنديد. نه. صداي خندهي او را كسي از بيرون نميشنيد. حرفهاي علي تمام شده بود و باز بگومگوهاي فاميلي درگرفته بود. داشتند سر همديگر را ميخوردند و حرفهاي تكراري ردّوبدل ميشد. پُزدادنها، منممنمكردنها، جوكهاي بينمك.
روي كاغذ نوشت:
اينجانب به اين وسيله آقاي عاليجناب را از مقام خود عزل و از اين پس خودم شخصاً هدايت مردم را به عهده گرفته و كتابهاي خودم را خواهم نوشت.
كتاب عاليجناب را جر داد و انداخت روي زمين. از در رو به حياط، رفت بيرون. بي سر و صدا، از در خانه رفت بيرون و رفت تا كتابهاي خودش را بنويسد.
* * *
عاليجناب سگ كي بود؟ پدر افسانه از عاليجناب زشتتر نبود. حتّا توي عكس، اگر عكس ميگرفت و آن هم عكس رنگي، بهتر از او ميافتاد. مثل عاليجناب سبيلهاي قصّابي نداشت و شكمش هم به آن گُندگي نبود. عكس ششدرچهار سياهو سفيدش كه توي روزنامهها چاپ شد، مال سالها پيش بود، مال زماني كه كارمند رُتبهي دوازده وزارت دارايي بود و بيست تا كارمند زير دستش كار ميكردند. پايين عكس اسم و فاميلش را نوشته بودند و تاريخ خارج شدنش را از منزل و از مردم خواسته بودند كه اگر او را پيدا كردند، “اطّلاع داده مُژدگاني دريافت دارند.” امّا هيچكس از روي اين عكس قديمي نميتوانست او را بشناسد. قيافهي پدر افسانه در سالهاي اخير بهكلّي عوض شده بود. همهي موهاش ريخته بود، (توي عكس كاكُل داشت،) دندانهاي جلوش افتاده بود و يكيدوتا هم كه نيفتاده بود، سياهِ سياه بود، (توي عكس لبخند ميزد و دندانهاي جلوش سفيد و مرتّب بود،) چشمهاش ريز بود و توي گودي پايين ابروهاي پُرپُشتش فرو رفته بود (توي عكس چشمهاش درشت و وَقزده بود).
در مهماني يك ماهِ بعد، روزنامهاي كه عكس پدر افسانه توش چاپ شده بود دستبهدست ميچرخيد. افسانه باز هم لباس عروسي پوشيده بود و علي لباس دامادي. عكسهاي مهماني قبلي همه خراب شده بود و مادر افسانه ناچار شده بود مهماني ديگري ترتيب بدهد و اين بار مهمانهاي ديگري دعوت كرده بود. هيچكدام از مهمانهاي قبلي توي اين مهماني نبودند. همه دوستهاي خودش بودند با همكلاسيهاي زمان دانشجويي افسانه. و يك عكّاس حرفهيي با دوربين حرفهيياش مُدام ميان مهمانها ميچرخيد تا طبيعيترين و بهترين عكسهاي ممكن را از عروس و داماد و مهمانها بگيرد. مادر افسانه ناچار بود براي مهمانها توضيح بدهد كه اين عكس روزنامه آخرين عكس شوهرش بود. او به عكس گرفتن علاقهاي نداشت. زورش ميآمد عكس بگيرد. نوشتههاي او را به مهمانهاي خودمانيتر نشان ميدادند و ميخنديدند.
علي براي مهمانها از عاليجناب حرف ميزد. مهمانها كه حرفهاي علي برايشان تازگي داشت، ساكت ميشدند تا صداي علي به همه برسد. گاهي يكي از آنها كه به علي دورتر بود، ميگفت “لطفاً كمي بلندتر صحبت كنيد!”
امّا علي نميتوانست بلندتر حرف بزند و بايد ساكت ميشدند و جلوتر ميآمدند تا همهي حرفهاي او را بشنوند. همه سراپا گوش بودند و موقع گوش دادن هيچكس نميخنديد و پارازيت نميانداخت. افسانه به مادرش گفت “از اين به بعد، هيچوقت داييجون را دعوت نكنيم.”
مادرش موافق بود. دايي افسانه تنها كسي بود كه حرفهاي علي را جدّي نميگرفت.
جعفر مدرس صادقي متولد 29 ارديبهشت 1333 در اصفهان است و در رشتهي ادبيات انگليسي تحصيل كرده است. از سال 1352 داستانهاي او در نشريات ادبي منتشر ميشد؛ و در 1356 نخستين مجموعه داستانش به نام "بچهها بازي نميكنند" به چاپ رسيد. از آن زمان، آثار ادبي متعددي از اين نويسنده منتشر شده است:
"نمايش"، رمان، 1359
"گاو خوني"، رمان، 1362
"قسمت ديگران و داستانهاي ديگر"، 1364
"سفر كسرا"، رمان، 1368
"بالون مهتا"، رمان، 1368
"ناكجا آباد"، رمان، 1369
"دوازده داستان"، مجموعه داستان، 1369
"كلهي اسب"، رمان، 1370
"لاتاري چخوف و داستانهاي ديگر"، ترجمه، 1371
"ترجمهي تفسير طبري"، ويرايش و بازخواني متون كهن، 1372
"مقالات مولانا"، ويرايش و بازخواني متون كهن، 1372
"شريك جرم"، رمان، 1372
"مقالات شمس"، ويرايش و بازخواني متون كهن، 1373
"تاريخ سيستان"، ويرايش و بازخواني متون كهن، 1373
"سيرت رسولالله"، ويرايش و بازخواني متون كهن، 1374
"عجايبنامه"، ويرايش و بازخواني متون كهن، 1375
"قصههاي شيخ اشراق"، ويرايش و بازخواني متون كهن، 1376
شب عيد نوروز بود و موقع ترفيع رتبه. در اداره با همقطارها قرار و مدار گذاشته بوديم كه هركس اول ترفيع رتبه يافت، به عنوان وليمه يك مهماني دستهجمعي كرده، كباب غاز صحيحي بدهد دوستان نوش جان نموده به عمر و عزتش دعا كنند.
زد و ترفيع رتبه به اسم من درآمد. فورن مسالهى مهماني و قرار با رفقا را با عيالم كه بهتازگي با هم عروسي كرده بوديم در ميان گذاشتم. گفت تو شيريني عروسي هم به دوستانت ندادهاي و بايد در اين موقع درست جلوشان درآيي. ولي چيزي كه هست چون ظرف و كارد و چنگال براي دوازده نفر بيشتر نداريم يا بايد باز يك دست ديگر خريد و يا بايد عدهى مهمان بيشتر از يازده نفر نباشد كه با خودت بشود دوازده نفر.
گفتم خودت بهتر ميداني كه در اين شب عيدي ماليه از چه قرار است و بودجه ابدن اجازهي خريدن خرت و پرت تازه نميدهد و دوستان هم از بيست و سه چهار نفر كمتر نميشوند.
گفت يك بر نرهخر گردنكلفت را كه نميشود وعده گرفت. تنها همان رتبههاي بالا را وعده بگير و مابقي را نقدن خط بكش و بگذار سماق بمكند.
گفتم ايبابا، خدا را خوش نميآيد. اين بدبختها سال آزگار يكبار برايشان چنين پايي ميافتد و شكمها را مدتي است صابون زدهاند كه كبابغاز بخورند و ساعتشماري ميكنند. اگر از زيرش در بروم چشمم را در خواهند آورد و حالا كه خودمانيم، حق هم دارند. چطور است از منزل يكي از دوستان و آشنايان يكدست ديگر ظرف و لوازم عاريه بگيريم؟
با اوقات تلخ گت اين خيال را از سرت بيرون كن كه محال است در ميهماني اول بعد از عروسي بگذارم از كسي چيز عاريه وارد اين خانه بشود؛ مگر نميداني كه شكوم ندارد و بچهي اول ميميرد؟
گفتم پس چارهاي نيست جز اينكه دو روز مهماني بدهيم. يك روز يكدسته بيايند و بخورند و فرداي آن روز دستهي ديگر. عيالم با اين ترتيب موافقت كرد و بنا شد روز دوم عيد نوروز دستهي اول و روز سوم دستهي دوم بيايند.
اينك روز دوم عيد است و تدارك پذيرايي از هرجهت ديده شده است. علاوه بر غاز معهود، آش جو اعلا و كباب برهي ممتاز و دو رنگ پلو و چندجور خورش با تمام مخلفات رو به راه شده است. در تختخواب گرم و نرم و تازهاي كه از جملهي اسباب جهاز خانم است لم داده و به تفريح تمام مشغول خواندن حكايتهاي بينظير صادق هدايت بودم. درست كيفور شده بودم كه عيالم وارد شد و گفت جوان ديلاقي مصطفىنام آمده ميگويد پسرعموي تني تو است و براي عيد مباركي شرفياب شده است.
مصطفي پسرعموي دختردايي خالهي مادرم ميشد. جواني به سن بيست و پنج يا بيست و شش. لات و لوت و آسمان جل و بيدست و پا و پخمه و گاگول و تا بخواهي بدريخت و بدقواره. هروقت ميخواست حرفي بزند، رنگ ميگذاشت و رنگ برميداشت و مثل اينكه دسته هاون برنجي در گلويش گير كرده باشد دهنش باز ميماند و به خرخر ميافتاد. الحمدالله سالي يك مرتبه بيشتر از زيارت جمالش مسرور و مشعوف نميشدم.
به زنم گفتم تو را به خدا بگو فلاني هنوز از خواب بيدار نشده و شر اين غول بيشاخ و دم را از سر ما بكن و بگذار برود لاي دست باباي عليهالرحمهاش.
گفت به من دخلي ندارد! مال بد بيخ ريش صاحبش. ماشاءالله هفت قرآن به ميان پسرعموي دستهديزي خودت است. هرگلي هست به سر خودت بزن. من اساسن شرط كردهام با قوم و خويشهاي ددري تو هيچ سر و كاري نداشته باشم؛ آنهم با چنين لندهور الدنگي.
ديدم چارهاي نيست و خدا را هم خوش نميآيد اين بيچاره كه لابد از راه دور و دراز با شكم گرسنه و پاي برهنه به اميد چند ريال عيدي آمده نااميد كنم. پيش خودم گفتم چنين روز مباركي صلهى ارحام نكني كي خواهي كرد؟ لذا صدايش كردم، سرش را خم كرده وارد شد. ديدم ماشاءالله چشم بد دور آقا واترقيدهاند. قدش درازتر و پك و پوزش كريهتر شده است. گردنش مثل گردن همان غاز مادرمردهاي كه در همان ساعت در ديگ مشغول كباب شدن بود سر از يقهي چركين بيرون دوانده بود و اگرچه به حساب خودش ريش تراشيده بود، اما پشمهاي زرد و سرخ و خرمايي به بلندي يك انگشت از لابلاي يقهي پيراهن، سر به در آورده و مثل كزمهايي كه به مارچوبهي گنديده افتاده باشند در پيرامون گردن و گلو در جنبش و اهتزاز بودند. از توصيف لباسش بهتر است بگذرم، ولي همينقدر ميدانم كه سر زانوهاي شلوارش_ كه از بس شسته شده بودند بهقدر يك وجب خورد رفته بود_ چنان باد كرده بود كه راستيراستي تصور كردم دو رأس هندوانه از جايي كش رفته و در آنجا مخفي كرده است.
مشغول تماشا و ورانداز اين مخلوق كمياب و شيء عجيب بودم كه عيالم هراسان وارد شده گفت خاك به سرم مرد حسابي، اگر ما امروز اين غاز را براي مهمانهاي امروز بياوريم، براي مهمانهاي فردا از كجا غاز خواهي آورد؟ تو كه يك غاز بيشتر نياوردهاي و به همهي دوستانت هم وعدهي كباب غاز دادهاي!
ديدم حرف حسابي است و بدغفلتي شده. گفتم آيا نميشود نصف غاز را امروز و نصف ديگرش را فردا سر ميز آورد؟
گفت مگر ميخواهي آبروي خودت را بريزي؟ هرگز ديده نشده كه نصف غاز سر سفره بياورند. تمام حسن كباب غاز به اين است كه دستنخورده و سر به مهر روي ميز بيايد.
حقا كه حرف منطقي بود و هيچ برو برگرد نداشت. در دم ملتفت وخامت امر گرديده و پس از مدتي انديشه و استشاره، چارهي منحصر به فرد را در اين ديدم كه هرطور شده تا زود است يك غاز ديگر دست و پا كنيم. به خود گفتم اين مصطفي گرچه زياد كودن و بينهايت چلمن است، ولي پيدا كردن يك غاز در شهر بزرگي مثل تهران، كشف آمريكا و شكستن گردن رستم كه نيست؛ لابد اينقدرها از دستش ساخته است. به او خطاب كرده گفتم: مصطفي جان لابد ملتفت شدهاي مطلب از چه قرار است. سر نازنينت را بنازم. ميخواهم نشان بدهي كه چند مرده حلاجي و از زير سنگ هم شده امروز يك عدد غاز خوب و تازه به هر قيمتي شده براي ما پيدا كني.
مصطفي به عادت معهود، ابتدا مبلغي سرخ و سياه شد و بالاخره صدايش بريدهبريده مثل صداي قلياني كه آبش را كم و زياد كنند از نيپيچ حلقوم بيرون آمد و معلوم شد ميفرمايند در اين روز عيد، قيد غاز را بايد به كلي زد و از اين خيال بايد منصرف شد، چون كه در تمام شهر يك دكان باز نيست.
با حال استيصال پرسيدم پس چه خاكي به سرم بريزم؟ با همان صدا و همان اطوار، آب دهن را فرو برده گفت والله چه عرض كنم! مختاريد؛ ولي خوب بود ميهماني را پس ميخوانديد. گفتم خدا عقلت بدهد يكساعت ديگر مهمانها وارد ميشوند؛ چهطور پس بخوانم؟ گفت خودتان را بزنيد به ناخوشي و بگوييد طبيب قدغن كرده، از تختخواب پايين نياييد. گفتم همين امروز صبح به چند نفرشان تلفن كردهام چطور بگويم ناخوشم؟ گفت بگوييد غاز خريده بودم سگ برده. گفتم تو رفقاي مرا نميشناسي، بچه قنداقي كه نيستند بگويم ممه را لولو برد و آنها هم مثل بچهي آدم باور كنند. خواهند گفت جانت بالا بيايد ميخواستي يك غاز ديگر بخري و اصلن پاپي ميشوند كه سگ را بياور تا حسابش را دستش بدهيم. گفت بسپاريد اصلن بگويند آقا منزل تشريف ندارند و به زيارت حضرت معصومه رفتهاند.
ديدم زياد پرتوبلا ميگويد؛ خواستم نوكش را چيده، دمش را روي كولش بگذارم و به امان خدا بسپارم. گفتم مصطفي ميداني چيست؟ عيدي تو را حاضر كردهام. اين اسكناس را ميگيري و زود ميروي كه ميخواهم هر چه زودتر از قول من و خانم به زنعمو جانم سلام برساني و بگويي انشاءالله اين سال نو به شما مبارك باشد و هزارسال به اين سالها برسيد.
ولي معلوم بود كه فكر و خيال مصطفي جاي ديگر است. بدون آنكه اصلن به حرفهاي من گوش داده باشد، دنبالهي افكار خود را گرفته، گفت اگر ممكن باشد شيوهاي سوار كرد كه امروز مهمانها دست به غاز نزنند، ميشود همين غاز را فردا از نو گرم كرده دوباره سر سفره آورد.
اين حرف كه در بادي امر زياد بيپا و بيمعني بهنظر ميآمد، كمكم وقتي درست آن را در زوايا و خفاياي خاطر و مخيله نشخوار كردم، معلوم شد آنقدرها هم نامعقول نيست و نبايد زياد سرسري گرفت. هرچه بيشتر در اين باب دقيق شدم يك نوع اميدواري در خود حس نمودم و ستارهي ضعيفي در شبستان تيره و تار درونم درخشيدن گرفت. رفتهرفته سر دماغ آمدم و خندان و شادمان رو به مصطفي نموده گفتم اولين بار است كه از تو يك كلمه حرف حسابي ميشنوم ولي بهنظرم اين گره فقط به دست خودت گشوده خواهد شد. بايد خودت مهارت به خرج بدهي كه احدي از مهمانان درصدد دستزدن به اين غاز برنيايد.
مصطفي هم جاني گرفت و گرچه هنوز درست دستگيرش نشده بود كه مقصود من چيست و مهارش را به كدام جانب ميخواهم بكشم، آثار شادي در وجناتش نمودار گرديد. بر تعارف و خوشزباني افزوده گفتم چرا نميآيي بنشيني؟ نزديكتر بيا. روي اين صندلي مخملي پهلوي خودم بنشين. بگو ببينم حال و احوالت چهطور است؟ چهكار ميكني؟ ميخواهي برايت شغل و زن مناسبي پيدا كنم؟ چرا گز نميخوري؟ از اين باقلا نوشجان كن كه سوقات يزد است...
مصطفي قد دراز و كجومعوش را روي صندلي مخمل جا داد و خواست جويدهجويده از اين بروز محبت و دلبستگي غيرمترقبهي هرگز نديده و نشنيده سپاسگزاري كند، ولي مهلتش نداده گفتم استغفرالله، اين حرفها چيست؟ تو برادر كوچك من هستي. اصلن امروز هم نميگذارم از اينجا بروي. بايد ميهمان عزيز خودم باشي. يكسال تمام است اينطرفها نيامده بودي. ما را يكسره فراموش كردهاي و انگار نه انگار كه در اين شهر پسرعموئي هم داري. معلوم ميشود از مرگ ما بيزاري. الا و لله كه امروز بايد ناهار را با ما صرف كني. همين الان هم به خانم ميسپارم يكدست از لباسهاي شيك خودم هم بدهد بپوشي و نونوار كه شدي بايد سر ميز پهلوي خودم بنشيني. چيزي كه هست ملتفت باش وقتي بعد از مقدمات آشجو و كباببره و برنج و خورش، غاز را روي ميز آوردند، ميگويي ايبابا دستم به دامنتان، ديگر شكم ما جا ندارد. اينقدر خوردهايم كه نزديك است بتركيم. كاه از خودمان نيست، كاهدان كه از خودمان است. واقعن حيف است اين غاز به اين خوبي را سگخور كنيم. از طرف خود و اين آقايان استدعاي عاجزانه دارم بفرماييد همينطور اين دوري را برگردانند به اندرون و اگر خيلي اصرار داريد، ممكن است باز يكي از ايام همين بهار، خدمت رسيده از نو دلي از عزا درآوريم. ولي خدا شاهد است اگر امروز بيشتر از اين به ما بخورانيد همينجا بستري شده وبال جانت ميگرديم. مگر آنكه مرگ ما را خواسته باشيد. ..
آنوقت من هرچه اصرار و تعارف ميكنم تو بيشتر امتناع ميورزي و به هر شيوهاي هست مهمانان ديگر را هم با خودت همراه ميكني.
مصطفي كه با دهان باز و گردن دراز حرفهاي مرا گوش ميداد، پوزخند نمكيني زد؛ يعني كه كشك و پس از مدتي كوككردن دستگاه صدا گفت: "خوب دستگيرم شد. خاطر جمع باشيد كه از عهده برخواهم آمد."
چندينبار درسش را تكرار كردم تا از بر شد. وقتي مطمئن شدم كه خوب خرفهم شده براي تبديل لباس و آراستن سر و وضع به اتاق ديگرش فرستادم و باز رفتم تو خط مطالعهي حكايات كتاب "سايه روشن".
دو ساعت بعد مهمانها بدون تخلف، تمام و كمال دور ميز حلقه زده در صرفكردن صيغهي "بلعت" اهتمام تامي داشتند كه ناگهان مصطفي با لباس تازه و جوراب و كراوات ابريشمي ممتاز و پوتين جير براق و زراق و فتان و خرامان چون طاووس مست وارد شد؛ صورت را تراشيده سوراخ و سمبه و چاله و دستاندازهاي آن را با گرد و كرم كاهگلمالي كرده، زلفها را جلا داده، پشمهاي زيادي گوش و دماغ و گردن را چيده، هر هفت كرده و معطر و منور و معنعن، گويي يكي از عشاق نامي سينماست كه از پرده به در آمده و مجلس ما را به طلعت خود مشرف و مزين نموده باشد. خيلي تعجب كردم كه با آن قد دراز چه حقهاي بهكار برده كه لباس من اينطور قالب بدنش درآمده است. گويي جامهاي بود كه درزي ازل به قامت زيباي جناب ايشان دوخته است.
آقاي مصطفيخان با كمال متانت و دلربايي، تعارفات معمولي را برگزار كرده و با وقار و خونسردي هرچه تمامتر، به جاي خود، زير دست خودم به سر ميز قرار گرفت. او را به عنوان يكي از جوانهاي فاضل و لايق پايتخت به رفقا معرفي كردم و چون ديدم به خوبي از عهدهي وظايف مقررهي خود برميآيد، قلبن مسرور شدم و در باب آن مسالهي معهود خاطرم داشت بهكلي آسوده ميشد.
بهقصد ابراز رضامندي، خود گيلاسي از عرق پر كرده و تعارف كنان گفتم: آقاي مصطفيخان از اين عرق اصفهان كه الكلش كم است يك گيلاس نوشجان بفرماييد.
لبها را غنچه كرده گفت: اگرچه عادت به كنياك فرانسوي ستارهنشان دارم، ولي حالا كه اصرار ميفرماييد اطاعت ميكنم.اينرا گفته و گيلاس عرق را با يك حركت مچدست ريخت در چالهي گلو و دوباره گيلاس را به طرف من دراز كرده گفت: عرقش بدطعم نيست. مزهي ودكاي مخصوص لنينگراد را دارد كه اخيرن شارژ دافر روس چند بطري براي من تعارف فرستاده بود. جاي دوستان خالي، خيلي تعريف دارد ولي اين عرق اصفهان هم پاي كمي از آن ندارد. ايراني وقتي تشويق ديد فرنگي را تو جيبش ميگذارد. يك گيلاس ديگر لطفن پر كنيد ببينم.
چه دردسر بدهم؟ طولي نكشيد كه دو ثلث شيشهي عرق بهانضمام مقدار عمدهاي از مشروبات ديگر در خمرهي شكم اين جوان فاضل و لايق سرازير شد. محتاج به تذكار نيست كه ايشان در خوراك هم سرسوزني قصور را جايز نميشمردند. از همهي اينها گذشته، از اثر شراب و كباب چنان قلب ماهيتش شده بود كه باور كردني نيست؛ حالا ديگر چانهاش هم گرم شده و در خوشزباني و حرافي و شوخي و بذله و لطيفه نوك جمع را چيده و متكلم وحده و مجلسآراي بلامعارض شده است. كليد مشكلگشاي عرق، قفل تپق را هم از كلامش برداشته و زبانش چون ذوالفقار از نيام برآمده و شقالقمر ميكند.
اين آدم بيچشم و رو كه از امامزاده داود و حضرت عبدالعظيم قدم آنطرفتر نگذاشته بود، از سرگذشتهاي خود در شيكاگو و منچستر و پاريس و شهرهاي ديگر از اروپا و آمريكا چيزها حكايت مي كرد كه چيزي نمانده بود خود من هم بر منكرش لعنت بفرستم. همه گوش شده بودند و ايشان زبان. عجب در اين است كه فرورفتن لقمههاي پيدرپي ابدن جلو صدايش را نميگرفت. گويي حنجرهاش دو تنبوشه داشت؛ يكي براي بلعيدن لقمه و ديگري براي بيرون دادن حرفهاي قلنبه.
به مناسبت صحبت از سيزده عيد بنا كرد به خواندن قصيدهاي كه ميگفت همين ديروز ساخته. فرياد و فغان مرحبا و آفرين به آسمان بلند شد. دو نفر از آقايان كه خيلي ادعاي فضل و كمالشان ميشد مقداري از ابيات را دو بار و سه بار مكرر ساختند. يكي از حضار كه كبادهي شعر و ادب ميكشيد چنان محظوظ گرديده بود كه جلو رفته جبههي شاعر را بوسيده و گفت "ايوالله؛ حقيقتن استادي" و از تخلص او پرسيد. مصطفي به رسم تحقير، چين به صورت انداخته گفت من تخلص را از زوائد و از جملهي رسوم و عاداتي ميدانم كه بايد متروك گردد، ولي به اصرار مرحوم اديب پيشاوري كه خيلي به من لطف داشتند و در اواخر عمر با بنده مألوف بودند و كاسه و كوزه يكي شده بوديم، كلمهي "استاد" را بر حسب پيشنهاد ايشان اختيار كردم. اما خوش ندارم زياد استعمال كنم.
همهي حضار يكصدا تصديق كردند كه تخلصي بس بهجاست و واقعن سزاوار حضرت ايشان است.
در آن اثنا صداي زنگ تلفن از سرسراي عمارت بلند شد. آقاي استاد رو به نوكر نموده فرمودند: "همقطار احتمال ميدهم وزيرداخله باشد و مرا بخواهد. بگوييد فلاني حالا سر ميز است و بعد خودش تلفن خواهد كرد." ولي معلوم شد نمره غلطي بوده است.
اگر چشمم احيانن تو چشمش ميافتاد، با همان زبان بيزباني نگاه، حقش را كف دستش ميگذاشتم. ولي شستش خبردار شده بود و چشمش مثل مرغ سربريده مدام در روي ميز از اين بشقاب به آن بشقاب ميدويد و به كائنات اعتنا نداشت.
حالا آشجو و كباببره و پلو و چلو و مخلفات ديگر صرف شده است و پيشدرآمد كنسرت آروق شروع گرديده و موقع مناسبي است كه كباب غاز را بياورند.
مثل اينكه چشمبهراه كلهي اشپختر باشم دلم ميتپد و براي حفظ و حصانت غاز، در دل، فالله خير حافظن ميگويم. خادم را ديدم قاب بر روي دست وارد شد و يكرأس غاز فربه و برشته كه هنوز روغن در اطرافش وز ميزند در وسط ميز گذاشت و ناپديد شد.
ششدانگ حواسم پيش مصطفي است كه نكند بوي غاز چنان مستش كند كه دامنش از دست برود. ولي خير، الحمدالله هنوز عقلش به جا و سرش تو حساب است. به محض اينكه چشمش به غاز افتاد رو به مهمانها نموده گفت: آقايان تصديق بفرماييد كه ميزبان عزيز ما اين يك دم را ديگر خوش نخواند. ايا حالا هم وقت آوردن غاز است؟ من كه شخصن تا خرخره خوردهام و اگر سرم را از تنم جدا كنيد يك لقمه هم ديگر نميتوانم بخورم، ولو مائدهي آسماني باشد. ما كه خيال نداريم از اينجا يكراست به مريضخانهي دولتي برويم. معدهي انسان كه گاوخوني زندهرود نيست كه هرچه تويش بريزي پر نشود. آنگاه نوكر را صدا زده گفت: "بيا همقطار، آقايان خواهش دارند اين غاز را برداري و بيبرو برگرد يكسر ببري به اندرون."
مهمانها سخت در محظور گير كرده و تكليف خود را نميدانند. از يكطرف بوي كباب تازه به دماغشان رسيده است و ابدن بي ميل نيستند ولو به عنوان مقايسه باشد، لقمهاي از آن چشيده، طعم و مزهي غاز را با بره بسنجند. ولي در مقابل تظاهرات شخص شخيصي چون آقاي استاد دودل مانده بودند و گرچه چشمهايشان به غاز دوخته شده بود، خواهي نخواهي جز تصديق حرفهاي مصطفي و بله و البته گفتن چارهاي نداشتند. ديدم توطئهي ما دارد ميماسد. دلم مي خواست ميتوانستم صدآفرين به مصطفي گفته لب و لوچهي شترياش را به باد بوسه بگيرم. فكر كردم از آن تاريخ به بعد زيربغلش را بگيرم و برايش كار مناسبي دست و پا كنم، ولي محض حفظ ظاهر و خالي نبودن عريضه، كارد پهن و درازي شبيه به ساطور قصابي به دست گرفته بودم و مانند حضرت ابراهيم كه بخواهد اسماعيل را قرباني كند، مدام به غاز عليهالسلام حمله آورده و چنان وانمود ميكردم كه ميخواهم اين حيوان بي يار و ياور را از هم بدرم و ضمنن يك دوجين اصرار بود كه به شكم آقاي استاد ميبستم كه محض خاطر من هم شده فقط يك لقمه ميل بفرماييد كه لااقل زحمت آشپز از ميان نرود و دماغش نسوزد.
خوشبختانه كه قصاب زبان غاز را با كلهاش بريده بود، والا چه چيزها كه با آن زبان به من بي حياي دو رو نميگفت! خلاصه آنكه از من همه اصرار بود و از مصطفي انكار و عاقبت كار به آنجايي كشيد كه مهمانها هم با او همصدا شدند و دشتهجمعي خواستار بردن غاز و هوادار تماميت و عدم تجاوز به آن گرديدند.
كار داشت به دلخواه انجام مييافت كه ناگهان از دهنم در رفت كه اخر آقايان؛ حيف نيست كه از چنين غازي گذشت كه شكمش را از آلوي برغان پركردهاند و منحصرن با كرهي فرنگي سرخ شده است؟ هنوز اين كلام از دهن خرد شدهي ما بيرون نجسته بود كه مصطفي مثل اينكه غفلتن فنرش در رفته باشد، بياختيار دست دراز كرد و يك كتف غاز را كنده به نيش كشيد و گفت: "حالا كه ميفرماييد با آلوي برغان پر شده و با كرهي فرنگي سرخش كردهاند، روا نيست بيش از اين روي ميزبان محترم را زمين انداخت و محض خاطر ايشان هم شده يك لقمهي مختصر ميچشيم."
ديگران كه منتظر چنين حرفي بودند، فرصت نداده مانند قحطيزدگان به جان غاز افتادند و در يك چشم به هم زدن، گوشت و استخوان غاز مادرمرده مانند گوشت و استخوان شتر قرباني در كمركش دروازهي حلقوم و كتل و گردنهي يك دوجين شكم و روده، مراحل مضغ و بلع و هضم و تحليل را پيمود؛ يعني به زبان خودماني رندان چنان كلكش را كندند كه گويي هرگز غازي سر از بيضه به در نياورده، قدم به عالم وجود ننهاده بود!
ميگويند انسان حيواني است گوشتخوار، ولي اين مخلوقات عجيب گويا استخوانخوار خلق شده بودند. واقعن مثل اين بود كه هركدام يك معدهي يدكي هم همراه آورده باشند. هيچ باوركردني نبود كه سر همين ميز، آقايان دو ساعت تمام كارد و چنگال بهدست، با يك خروار گوشت و پوست و بقولات و حبوبات، در كشمكش و تلاش بودهاند و ته بشقابها را هم ليسيدهاند. هر دوازدهتن، تمام و كمال و راست و حسابي از سر نو مشغول خوردن شدند و به چشم خود ديدم كه غاز گلگونم، لختلخت و "قطعة بعد اخرى" طعمهي اين جماعت كركس صفت شده و "كان لم يكن شيئن مذكورا" در گورستان شكم آقايان ناپديد گرديد.
مرا ميگويي، از تماشاي اين منظرهي هولناك آب به دهانم خشك شده و به جز تحويلدادن خندههاي زوركي و خوشامدگوييهاي ساختگي كاري از دستم ساخته نبود.
اما دو كلمه از آقاي استاد بشنويد كه تازه كيفشان گل كرده بود، در حالي كه دستمال ابريشمي مرا از جيب شلواري كه تعلق به دعاگو داشت درآورده به ناز و كرشمه، لب و دهان نازنين خود را پاك ميكردند باز فيلشان به ياد هندوستان افتاده از نو بناي سخنوري را گذاشته، از شكار گرازي كه در جنگلهاي سوييس در مصاحبت جمعي از مشاهير و اشراف آنجا كرده بودند و از معاشقهي خود با يكي از دخترهاي بسيار زيبا و با كمال آن سرزمين، چيزهايي حكايت كردند كه چه عرض كنم. حضار هم تمام را مانند وحي منزل تصديق كردند و مدام بهبه تحويل ميدادند.
در همان بحبوحهي بخوربخور كه منظرهي فنا و زوال غاز خدابيامرز مرا به ياد بيثباتي فك بوقلمون و شقاوت مردم دون و مكر و فريب جهان پتياره و وقاحت اين مصطفاي بدقواره انداخته بود، باز صداي تلفن بلند شد. بيرون جستم و فورن برگشته رو به آقاي شكارچي معشوقهكش نموده گفتم: آقاي مصطفيخان وزير داخله شخصن پاي تلفن است و اصرار دارد با خود شما صحبت بدارد.
يارو حساب كار خود را كرده بدون آنكه سرسوزني خود را از تك و تا بيندازد، دل به دريا زده و به دنبال من از اتاق بيرون آمد.
به مجرد اينكه از اتاق بيرون آمديم، در را بستم و صداي كشيدهي آبنكشيدهاي به قول متجددين طنينانداز گرديد و پنج انگشت دعاگو به معيت مچ و كف و مايتعلق بر روي صورت گلانداختهي آقاي استادي نقش بست. گفتم: "خانهخراب؛ تا حلقوم بلعيده بودي باز تا چشمت به غاز افتاد دين و ايمان را باختي و به مني كه چون تو ازبكي را صندوقچهي سر خود قرار داده بودم، خيانت ورزيدي و نارو زدي؟ د بگير كه اين ناز شستت باشد" و باز كشيدهي ديگري نثارش كردم.
با همان صداي بريدهبريده و زبان گرفته و ادا و اطوارهاي معمولي خودش كه در تمام مدت ناهار اثري از آن هويدا نبود، نفسزنان و هقهق كنان گفت: "پسرعمو جان، من چه گناهي دارم؟ مگر يادتان رفته كه وقتي با هم قرار و مدار گذاشتيم شما فقط صحبت از غاز كرديد؛ كي گفته بوديد كه توي روغن فرنگي سرخ شده و توي شكمش آلوي برغان گذاشتهاند؟ تصديق بفرماييد كه اگر تقصيري هست با شماست نه با من."
بهقدري عصباني شده بودم كه چشمم جايي را نميديد. از اين بهانهتراشيهايش داشتم شاخ درميآوردم. بياختيار در خانه را باز كرده و اين جوان نمكنشناس را مانند موشي كه از خمرهي روغن بيرون كشيده باشند، بيرون انداختم و قدري براي به جا آمدن احوال و تسكين غليان دروني در دور حياط قدم زده، آنگاه با صورتي كه گويي قشري از خندهي تصنعي روي آن كشيده باشند، وارد اتاق مهمانها شدم.
ديدم چپ و راست مهمانها دراز كشيدهاند و مشغول تختهزدن هستند و شش دانگ فكر و حواسشان در خط شش و بش و بستن خانهي افشار است. گفتم آقاي مصطفيخان خيلي معذرت خواستند كه مجبور شدند بدون خداحافظي با آقايان بروند. وزيرداخله اتومبيل شخصي خود را فرستاده بودند كه فورن آن جا بروند و ديگر نخواستند مزاحم اقايان بشوند.
همهي اهل مجلس تأسف خوردند و از خوشمشربي و خوشمحضري و فضل و كمال او چيزها گفتند و براي دعوت ايشان به مجالس خود، نمرهي تلفن و نشاني منزل او را از من خواستند و من هم از شما چه پنهان با كمال بيچشم و رويي بدون آنكه خم به ابرو بياورم همه را غلط دادم.
فرداي آن روز به خاطرم آمد كه ديروز يكدست از بهترين لباسهاي نو دوز خود را با كليهي متفرعات به انضمام مايحتوي يعني آقاي استادي مصطفيخان به دست چلاقشدهي خودماز خانه بيرون انداختهام. ولي چون كه تيري كه از شست رفته باز نميگردد، يكبار ديگر به كلام بلندپايهي "از ماست كه بر ماست" ايمان آوردم و پشت دستم را داغ كردم كه تا من باشم ديگر پيرامون ترفيعرتبه نگردم.
اولين تصويري كه از آن دوران به يادم مي آيد مال سالهاي مدرسه است. وقتي كه كيف درب و داغانم را توي دستم گرفته بودم و داشتم توي آسمان سير مي كردم آسمان روشن روشن بود: و ابرهاي سفيد درخشان در آبي روشن آن، شفاف شفاف ابرهاي قلمبه و گرد روي هم افتاده بودند و شكل....بستني هاي روي بستني قيفي بودند. من از پشت عينكم به آن نگاه مي كردم و «واي» دهنم آب افتاده بود يك ذره كه جلو رفتم زبان را درآوردم و روي بستني قيفي را ليس زدم چقدر خوشمزه بود چقدر مي چسبيد بعد پايم به چاله افتاد و زمين خوردم. عينكم افتاد و يكي از شيشه هايش شكست . عينكم را از روي زمين برداشتم ودوباره به بستني خوشمزه ام كه آن دور دورها تو آسمان ولو شده بود نگاه كردم اما ديگر بستني قيفي ام را درست نمي ديدم. به جاي آن، سفيدي دود مانندي به نظرم مي رسيد.انگار كه ابرها سوخته اند؛ ولي
مي دانستم كه ابرها خيس و پرآبند و فكرم مي رفت طرف برفهاي مانده و كثيف پس زمستان، كه مثلاً با گچ قاطي مي شد و مدتها روي زمين مي ماند؛ و طعم آن برفها، در دهانم مي پيچيد. لابد آن موقع مزه اي كه از بستني خوشمزه ام ـ همان بستني قيفي آسماني ـ برده بودم، از دست رفته بوده است يادم مي آيد وقتي عينك را به صورتم زدم و يك چشمم را بستم. دوباره بستني قيفي خوشمزه ام كه توي آسمان مي درخشيد و برق مي زد جلو چشمم آمد. چندبار زبان روي آن كشيدم و دلي از عزا درآوردم . بعد بالاخره طاقتم را از دست دادم و آن يكي چشمم را با زكردم اين طوري بستني خوشمزه من بي رنگ و كدر مي شد و طبيعي بود كه علاقه به ليسيدن آن را نداشته باشم بنابراين به هر زحمتي بود خودم را به خانه رساندم.
به نظرم چندتا از بچه ها، وقتي يك شيشه عينك را كه سالم بود به همراه شيشه شكسته ديگر، روي صورت من ديدند، خنده خنده مرا به هم نشان دادند و دستم انداختند. حتماً قيافه مضحكي داشته ام ولي من به اين چيزها توجهي نكردم. اما وقتي به خانه رسيدم و از آزار آنها راحت شدم تازه نوبت به عباس و نرگس و مصطفي رسيد.
تازه وارد حياط شده بودم كه پنجه هايي از پشت سر، روي عينكم، محكم به هم قلاب شد. گفتم: «ولم كن!»
كه يك دفعه صداي خنده هر سه تاييشان را شنيدم. عباس هميشه با دستهاي عرق كرده به خاطرم مي آيد كف پنجه هاي قلاب شده اش هم عرق كرده بود و بوي بدي مي داد. انگار بوي كتلت بود كه دماغم را مي سوزاند.
توي اين اوضاع بچه، يعني همان ستاره كوچولوي خودمان، يكدفعه زد زير گريه. من فقط صداي گريه اش را مي شنيدم. صداي خنده نرگس قطع شد و به جاي آن پيشت پيشت و از اين چيزها به گوشم خورد.
فهميدم كه باز مي خواهند سر به سرم بگذارند مي دانستم كه الان نرگس دلش به حالم مي سوزد و به عباس مي گويد ولم كند. ولي يكدفعه قلاب دستهاي عباس، روي صورت من شل شد و كنار رفت. عباس فوري سرش را جلو آورد. نگاه نكرده به صورت من خنده اي كرد و گفت: «هه بچه ها، اينجا را نگاه كنيد!»
نرگس و مصطفي گفتند: «واي!»
رنگ از صورت نرگس پريد. نرگس تند تند مي گفت: «بابا! .....بابا! آخ! بابا، بهار!.....» و به صورتش مي زد و لپش را نيشگون مي گرفت.
من تازه ياد بابام افتادم. نفسم تو سينه و سرم را پايين انداختم.
نرگس بچه به بغل دولا شد و تند تند چيزهايي به من گفت. اين نرگس هر وقت اتفاقي در پيش بود از هيجان دست و پايش را گم مي كرد. صدايش برمي گشت و دستهايش بيشتر حركت مي كرد. ولي مهمتر از همه اين بود كه تندتند حرف مي زد. از حرفهايي كه تندتند مي زد اين طور حاليم شد كه دارد از كتكهاي بابا مي گويد. با آن آب و تابي كه او مي گفت دست و پايم را بيشتر گم مي كردم و كمربند پدرم جلو چشمهام مي آمد كه در هوا تاب بر مي داشت.
نرگس هي دائم تكرار مي كردك«بهار، به بابا چي مي خواي بگويي؟» و لپش را
مي كند.
عباس گفت: «هه، معلومه، جوابش يك كلمه است بابا باز هم عينكم شكست. مصطفي بزن بريم تو كوچه فوتبال، هه»
انگار همين طور كه نرگس تندتند داشت با من حرف مي زد، چشمم به كف حياط دقيق شد. يك مورچه تيز؛ جلو مي رفت انگشتم را سر راهش گرفتم. مورچه اول كمي اين طرف و آن طرف رفت. بعد كه ديد انگشت من خوب جلو راهش را سد كرده يكدفعه از روي انشگتم بالا رفت و تيز پايين آمد.
فكرم رفت طرف مورچه، الان خوب آن موقع را جلو چشم دارم. به خصوص وقتي به آن تصوير مركزي فكر مي كنم؛ كه جمعيت عظيمي از آدمها مورچه شده بودند و در اطراف زمين مي پلكيدند.
ابتداي تصوير، مرا نمايش مي داد كه مورچه شده ام و از دست پدرم فرار مي كنم و در سوراخي گم مي شوم كه او نمي تواند مرا بگيرد. و اين تصوير از آنجا به فكرم رسيد كه ديدم مورچه تيز از دستم فرار كرد و در سوراخي گم شد. بعد فكر كردم عجب مورچه تند و تيزي بود عين عباس. وقتي عباس در فكرم مورچه شد من هم مورچه شدم و از دست پدرم به سوراخ فراركردم تا از فرط كوچكي نتواند مرا بگيرد، اما بدبختانه به فكرم رسيد اگر من مورچه باشم بابا هم مورچه است.
و بعد ناگهان همه آن جمعيت عظيم آن آدمهاي مورچه شده به كره چشمانم هجوم بردند. در ذهن من، اين تصوير را جيغ گوشخراش نرگس از هم مي درد با صدايش، مثل برق گرفته ها يكمرتبه از جا پريدم سرم را بالا گرفتم و ديدم نرگس با ناراحتي رويش را برگرداند و رفت توي راهرو.
نگاه كردم به سوراخي كه مورچه توي آن گم شده بود.
توي فكر مورچه بودم كه دستي روي سرم كشيده شد و چانه ام را بالا گرفت چشمم توي چشم مادرم افتاد. چشمهاي قهوي ايش مي لرزيد و به عينكم نگاه مي كرد من نخواستم توي چشمهايش نگاه كنم همين طوري چشمم را گرداندم و به خالي كه گوشه چشمش، در ميان چروكها نشسته بود نگاه كردم. و از آن جا به جاي ديگر، شايد به چارقد كهنه اش بعد نرگس را ديدم كه پشت سر مادرم ايستاده بود بچه به بغل با چشمهاي منتظر و ترسيده به من نگاه مي كرد.
راستش خجالت مي كشيدم. ازمادرم اصلاً نمي ترسيدم ولي مي دانستم كه ناراحت است نه براي عينك براي من گفت: «بهار! طوري نيست ناراحت نباش» و آهي كشيد.
نرگس تندتند با مادرم حرف مي زد آن وقت گفت: «حالا چرا اينجا نشستي پاشو بيا تو.» آهسته بلند شدم و رفتم توي اتاق. كيفم را گذاشتم كنار پنجره و همان جا نشستم.
خيال مي كنم بعدش نرگس رفت و مصطفي و عباس را از توي كوچه صدا كرد براي ناهار. يادم نيست ناها چي خورديم؛ ولي خوب به خاطرم مانده كه اتفاق عجيبي افتاد.
از خوردن غذا چيزي نگذشته بود. من رفته بودم توي فكر اينكه يك صفحه از دفترچه ام بكنم و باهاش يك موشك قشنگ بسازم. داشتم به اين فكر مي كردم كه چطوري روي هوا اوج مي گيرد، كه نرگس دستم را گرفت و بلند كرد و دو سه قدم با خودش برد. آمدم قدم بعدي را بردارم كه يكدفعه نرگس آهسته بر سرم داد زد «از اين طرف»
نگاه كردم ديدم زير پام ستاره خوابيده سينه اش زير پتو بالا و پايين مي رفت.
توي راهرو عباس و مصطفي تا ما را ديدند انگشتشان را روي دماغشان گرفتند و گفتند: «هيس»
من سرم را آهسته جلو بردم و به آشپزخانه نگاه كردم در لحظه اول چيزي به چشمم نخورد. آشپزخانه، ساكت و آرام بود و صدايي از آنجا به گوش نمي رسيد اما خوب كه دقت كردم صداي ناله هايي را شنيدم سرم را خوب جلو بردم و ديدم قطره اشكي از چشمهاي مادرم چكيد و كف آشپزخانه افتاد خيلي دلم گرفت. مادرم روي پله پاييني آشپزخانه نشسته بود و گريه مي كرد.
عباس يك پس گردني به من زد و هلم داد توي اتاق من آمدم حرف بزنم كه نرگس انگشتنش را گذاشت روي دماغش.
با دلخوري توي اتاق نشستم، كه عباس گفت: «ببين اين دست و پا چلفتي چيكار مي كنه ها»
توي آن لحظه دلم مي خواست موهاي وزوزيش را بگيرم توي چنگم و پس گردنيش را خوب پس بدهم. تيز نگاه كردم توي صورتش كه عباس گفت: «نگاه ببين حالا چه جوري به من نگاه مي كنه.» الان يادم مي آيد خنده ام مي گيرد. هر وقت چشمم به صورت و موهاي سر عباس مي افتاد سرخي آن مرا به ياد پيراشكي هاي روغني و شيرين
مي انداخت در نظر بگيريد كه تو يك همچين شرايطي، وسط دعوا من دارم به سر و صورت عباس نگاه مي كنم واقعاً نمي دانم آن موقع عصباني بودم يا اينكه به پيراشكي هم فكر مي كردم.
خواهرم گفت: «حالا دعوا نكنيد تو را به خدا دعوا نكنيد» و لبش را گاز گرفت.
عباس رويش را كرد آن طرف و هيچ نگفت. مصطفي گفت:« حتماً مامان به اين فكر مي كنه كه جواب بابا را چي بده»
نرگس گفت: «گوش كنيد ببينيد، بياييد يك قراني هاي خودمان را روي هم بگذاريم و يك دانه شيشه عينك براي بهار بخريم.»
عباس گفت: «هه من كه پ.لهايم را خوردم.»
نرگس گفت: «من تا حالا پنج زار جمع كردم. تو چي مصطفي»
مصطفي گفت: «منم خوردم، با پنج زار كه نمي شود شيشه عينك خريد.»
عباس گفت:«هه نخير مثل اينكه بايد امشب كتك بخورد»
نرگس لبش را گاز گرفت و پايش را به زمين كوبيد. تصوير نرگس جلوي نظرم حتي با چشمهاي بسته با آن دم پاييهاي سبز او همراه است، كه سوراخ سوراخ و پلاستيكي بود؛ و بس كه با آن دم پاييها در خانه راه رفته بود تصورش بدون آن دم پاييها غير ممكن بود. حتي آن موقع كه در اتاق بود و چيزي به پا نداشت، من به دم پاييهايش فكر
مي كردم.
بعضي وقتها من فكر مي كنم بيخودي قدش كوتاه نمانده بود. البته اين فكر خنده دار است، ولي آن موقع من به اين فكر مي كردم كه چون قدش كوتاه است كاري از دستش ساخته نيست.
نرگس لبهايش را جمع كرد و رفت توي فكر. مصطفي و عباس توپ را از توي حياط برداشتند و زدند به كوچه. من مانده بودم و هاج و واج، به نرگس نگاه مي كردم. بعد موشك قشنگي كه من مي خواستم درست كنم جلو چشمم آمد كه داشت توي هوا چرخ مي خورد و مي پيچيد. رفتم طرف كيفم. برگي از دفترچه ام كندم و درستش كردم. تو كوچه اول نگاهي به مصطفي و عباس انداختم كه داشتند با بچه هاي ديگر فوتبال بازي مي كردند. البته حالا كه عينكم شكسته بود، وقتي مي خواستم چيزي را خوب ببينم يك چشمم را مي بستم. عباس تيز و سريع بچه هاي را جا گذاشت و توپ را شوت كرد تو دروازه. خيلي سريع بود. من هم موشكم را پرت كردم هوا. موشك بالا رفت و همه چيز را پشت سر گذاشت، بعد چرخ خورد و زمين افتاد. موشك را برداشتم و عقب كشيدم و محكم پرتش كردم؛ هوا را شكافت و جلو رفت اما بالهاي كاغذيش انگار لرز داشت. رعشه گرفت، لرزيد و لرزيد و زمين افتاد. موشك را برداشتم و آرام انداختم هوا «اووو» پيش رفت و اوج گرفت «اووو» نرم پيچيد و پايين و بالا رفت و آرام نشست روي آب جو. آب موشك را بالا و پايين برد و راه انداخت. من هم افتادم دنبال موشك
مي گفتم: «برو، برو....» درست عين يك قايق قشنگ، مي ديدمش، اصلاً حواسم نبود كه تا چند دقيقه پيش مثل يك موشك رويش حساب مي كردم. من تشويقش مي كردم: «برو آهان باريكلا. بالا برو، برو....»
خوب يادم هست توي همين حال و هوا بودم كه صداي نرگس را شنيدم داد مي زد و مي گفت: «بهار، بهار پاشو بيا تو ببينم يالا زود باش» بلند شدم و به طرف خانه راه افتادم. يكدفعه ياد قايقم افتادم. از همان جا به قايقم نگاه كردم، دم در فرو رفته توي آب و مثل نون تافتوني كه توي آب افتاده باشد ولو شده نرگس مچ دستم را چسبيد و گفت: «زود باش تو هم.» و مرا كشيد تو حياط. بعد عباس را هم صدا كرد و گفت:« ببين عباس خوب گوش كن ببين چه مي گويم برو به بابا بگو شب كه مي آيد خانه حلورده بخرد شب شام، نان و پنير و حلورده داريم.»
هنوز حرف تو دهان نرگس بود كه عباس تيز از سر كوچه پيچيده بود. دو بال كتش را من فقط يك لحظه از پشت ديدم كه سر كوچه روي هوا بلند شد و بعد عباس غيبش زد (از آن بچه هايي بود كه كت و زير شلواري را با هم مي پوشند.)
نرگس گفت: «تو مگر از بابا نمي ترسي بهار؟ آخر اين چهارمين باره كه عينكت را شكستي. بابا با كمربند سياهت مي كند.»
دلم لرزيد. نرگس باز گفت: «اگر الان بابا يك وقت بياد خانه و توي كوچه چشمش به عينك بيفته چي؟ اصلاً نمي ترسي؟ من اگر جاي تو بودم هزارتا سوراخ...» حرفش را قطع كرد و رو به مامان گفت: «انگار اصلاً نمي ترسه.»
چشمم به مادرم افتاد كه دم در راهرو ايستاده بود. يواش يواش دلم داشت شور
مي افتاد. نگاه كردم به آسمان بالا سر حياط خورشيد نبود معلوم بود كه يكي دو ساعت ديگر شب مي شود.
مادرم جلو آمد و دستم را گرفت: «بهار، آن يكي چشمت اذيت نمي شود.»
گفتم: «نه بابا يك چشمم را مي بندم....اين طوري، نگاه كن.»
مادرم خنده اي كرد و گفت: «خيلي خوب پس بنشين مشقت را يك چشمي بنويس تا ببينيم چه مي شود.»
فكري كرد و دوباره گفت: «بهار گوش كن،برو توي اتاق جلويي و كنار پنجره بنشين و مشقت را بنويس. يك وقت نروي توي اتاق كوچيكه ها. از آنجا بلند نشو تا من صدايت كنم، خُب.»
گفتم: «خب»
فهميدم مي خواهد شب جلو چشم بابام نباشم كه يك وقت عينكم را ببيند، چون ما بيشتر توي اتاق كوچيكه مي نشستيم و خيل كم به اتاق جلويي مي رفتيم، حتي شام و ناهار را هم توي اتاق كوچيكه مي خورديم.
در ذهنم صداي ته نشين شده اي هست، به خاطرم مي آيد همين طور كه قلمم روي كاغذ مي دويد و مشق مي نوشتم صداي آواز خواندن مادرم را هم مي شنيدم. اول فكر مي كردم از توي راهروست. ولي يكدفعه متوجه مادرم شدم مادرم توي اتاق نشسته و دارد تندتند بافتني مي بافد و زده زير آواز. نرگس هم آن طرف اتاق نشسته بود و بچه را بازي مي داد. مصطفي هم بود مادرم انگار داشت راجع به يك بره اي آواز مي خواند و هي مي گفت خوشگل و قشنگ و ماماني است؛ و از اين حرفها خيلي هم با احساس مي خواند يواش يواش من فكر كردم دلش گرفته. چون سوزناك و غمگين مي خواند و تندتند ميل مي زد و مي بافت. آخرش من طاقت نياوردم و گفتم: «مامان اين بره حالا كي بوده»
نگاهي به من انداخت. نخ بافتني را دو سه دور، دور انگشتش پيچاند و گفت: «وقتي من بچه بودم توي ده يك بره سفيد قشنگ داشتم مثل برف سفيد بود. سفيد، سفيد.»
گفتم: «چه شكلي بود؟»
«چشمهاي درشتي داشت ولي همه چيزش كوچولو و ماماني بود. با يك نخ بافتني زنگوله اي به گردنش بسته بودم و توي دشت دنبال خودم مي كشاندمش. هنوز توي گوشم صدايش هست صدايش خيلي نازك بود . اين طوري:بع ع ع ع عه، بع ع ع ع عه»
از اينكه مادرم صداي بره اش را در مي آورد خنده ام گرفت ديدم نرگس و مصطفي هم مي خندند بعد يكدفعه هر سه ساكت شديم. چون مادرم داشت باز هم از آن بره براي ما حرف مي زد با يك صداي به خصوصي گفت: «آن وقتها چه زود گذشت....»
نرگس گفت: «مامان آن بره آن وقت چي شد؟ الان كجاست؟»
«يك روز رفت و توي دشت گم شد. خيلي دنبالش گشتيم ولي ديگر هيچ وقت پيدايش نشد. من خيلي چريه كردم ولي هيچ فايده اي نداشت. گاهي گوشم زنگ مي زند و صداي زنگوله اش توي گوشم مي پيچد. اين عباس بچه ام توي ده به دنيا آمد. وقتي كوچك بود با آن موهاي وزوزيش مرا ياد بره ام مي انداخت. اسمش را عمويت رويش گذاشت.»
انگار از چيزي خنده اش گرفت، گفت: «آره، يادم مي آيد اولين بار كه شيرش مي دادم همين طور به صورتش نگاه مي كردم يكهو گوشم زنگ مي زد و صداي زنگوله بره گمشده توي گوشم پيچيد آي ي ي.....چه دوره و زمونه اي بود. راستش دلم آن وقتها خيلي گرفته بود آن موقع دلم مي خواست اسم بچه ام را خودم بگذارم اما اسم نرگس را خودم گذاشتم به بابات گفتم اين اولين دختر من است كه به دنيا آمده پس بايد اسمش را خودم بگذارم بابات مي دانست كه من به گل نرگس خيلي علاقه دارم، گفت: حتماً اسمش را مي خواهي بگذاري نرگس نه؟ به اش جوابي ندادم مي ترسيدم بگويد نه بالاخره سرم را آهسته تكان دادم. خنديد و ديگر چيزي نگفت آن وقت از آن به بعد تو را صدا كرديم نرگس.»
نرگس گفت: «مامان اسم ستاره را خيلي دوست دارم. وقتي به آسمان نگاه
مي كنم دلم مي خواهد با خدا حرف بزنم اينجا تو شهر كه ستاره نداره توي آسمان ده آنقدر ستاره هست كه نگو، ولي تو شهر چار پنج تا آن گوشه ريخته.»
من گفتم: «مامان من چي؟» اسم منو تو گذاشتي؟» «آره آره» خوب خنديد و سرش را تكان داد و بعد چشمكي زد و گفت: «واي، واي پايم را توي يك كفش كردم و گفتم اسم يكي از پسرهايم را من بايد بگذارم. بابات مي دانست كه اين دفعه ديگر درباره پسرها نبايد چيزي بگويد. گفتم: «اسمي مي گذارم كه هم تو دوستش داري هم من. نفس سنگين و پربادي بيرون داد و با ناراحتي گفت: باشه تا اسمتو گفتم لب ورچيد. خيلي تعجب كرد. البته مي دانستم فصل بهار را مثل من خيلي دوست دارد. دستهايش را بي ميل تكان داد و رفت؛ ولي بعداً چندبار به من گفت:«چه اسم خوبي گذاشتي. مثل مصطفي و عباس آدم را ياد خيلي چيزها مي اندازد» مصطفي يكمرتبه از جا پريد و گفت: مامان! مامان! بابا آمد و ما هول شديم و صداي در حياط را شنيديم كه بسته شد.
مادرم همه را بلند كرد و فوري فرستاد اتاق عقبي. پرده جلو پنجره را هم كشيد كه بابا چشمش به من نيفتد چراغ را روشن كرد و خودش هم رفت توي راهرو.
كمي بعد صداي پدرم را شنيدم كه توي اتاق عقبي نشسته و گفت: «آي ي خسته شدم آخيش.» بعد گفت: «گوهر يك پياله آب بده ببينم تشنه ام»
نرگس كفت: «باباجون الان من مي روم مي آورم.» بابا گفت: «نه نه تو نمي خواهد. تو همان بچه را مواظب باش راضي هستيم دخترجان» مصطفي گفت: بابا من رفتم بيارم.»
باباگفت: چي شده امروز يكدفعه همه مهربان شده اند پس بهار و عباس كجا هستند.»گوشهايم تيزتر شد و كمي جمع و جور نشستم صداي نرگس را شنيدم گفت: بهار آن اتاق دارد مشقش را مي نويسد يا يك چيزي مثل اين حرف. دلم آرام شد و نفسم درآمد.
صداي مادر را از توي اتاق شنيدم كه گفت: «مگر عباس نيامد سركار؟»
از توي شيشه مشجر ديدم كه دست مادرم دراز شد و ليوان آب را به دست بابام داد. البته عكسشان از پشت پنجره يك جور به خصوصي كش مي آمد و بعد چاق مي شد تا مدتي صداي پدرم نيامد، بعد با صداي آب خورده اي گفت: «ها!!!....چرا، ولي زود غيبش زد سرت را بچرخاني، عباس كجاست؟ نيست شده...آخ ديدي يادم رفت؟» مادرم گفت: «چي؟»
بابام گفت: حالا عيبي نداره مصطفي بلند شو ببينم بابا. بيا اين اسكناس رو بگير برو دكان جواد آقا سركوچه حمام بگو نيم كيلو حلورده بده اگر گفت بيشتر از اين مي شود بگو بابام گفت بقيه اش را از شما طلب داريم. برو بابا.» مصطفي گفت: چشم.» و صداي پايش از توي راهرو بلند شد صدا هميشه توي راهرو ما مي پيچيد يكدفعه پدرم مصطفي را صدا كرد: آهاي مصطفي، عباس را هم ببين كجاست، صدايش كن.»
بعد از آن لحظه،فكرم تا وقتي كه سفره را انداختند جلو مي رود ولي به خاطرم
مي آيد كه يك دستم را مشت كرده بودم و سرم به طرف اتاق كوچيكه خم شده بود تا كوچكترين موضوع مربوط به عينك را زودتر بفهمم بدنم كاملاً گرم بو.د و هر لحظه منتظر اتفاقي كه مي خواست بيفتد لحظه شماري مي كردم كه آن اتفاق كي مي افتد؟ پدرم كي مي فهمد؟
بعد زماني رسيد كه پدرم مرا به اسم صدا كرد. همه به جز من دور سفره نشسته بودند . سكوتي كه من فقط خوب معني آن را مي فهميدم. ميان مادرم و بچه ها افتاده بود. در اتاق بزرگه را باز كردم و چراغ اتاق را خاموش كردم و وارد راهرو شدم. بعد دستم رفت روي دستگيره و از سردي دستگيره چندشم شد آن وقت در،ناله كنان روي پاشنه چرخيد و من وارد شدم. سرم پايين بود. ولي مي توانستم قيافه پدرم را حدس بزنم كه چطوري است. من الان آن قد متوسطش را كه قسمتي از آن در جليقه شكلاتي پوشيده شده بود، كاملاً جلو چشم دارم .
پدرم قيافه خاصي داشت نمي توانم توصيفش بكنم هر وقت صورتش را مي ديدم انگار نان فطير جلو چشمم ظاهر مي شد حتي رنگهاي زرد و قرمز نان فطير هم به شكلي روي صورت پدرم در كنار هم نشسته بودند پايين اين نان فطير را ريش كوتاهي پوشانده بود. دانه هاي ريش سفيد و سياه مو، وقتي كه لقمه را مي جويد به شكلي مي لرزيد و حركت مي كرد. چون من فقط در آن لحظه مي توانستم لب و چانه اش را ببينم.
مادرم دستم را گرفت و كنار خودش نشاند....حلورده و پنيرم را با نان تافتون مانده جلوم گذاشت. من دستم رفت طرف نان و اولين تكه نان را هم كندم. ولي هنوز هم چيزي نشد. پدم گفت: «چطوري بابا» مادرم گفت: «خسته است بچه ام» بعد فوري دستم را گرفت و بلندم كرد و سرپا و گفت: «بيا اين پارچ آب را بگير برو تو حياط اول يك مشت آب به صورتت بزن كه سرحال بيايي. بعدش هم آب پارچ را عوض كن.»
پارچ درست جلو چشم پدرم را سد مي كرد. من نفسي گرفتم و از اتاق زدم بيرون. صداي مادر را شنيدم كه آهسته و آرام گفت: «شيشه عينك بهار شكسته.»پدرم گفت: «چي؟!»
پارچ آب به دست پشت در ميخكوب شدم آب لرزيد منتظر بودم بودم خبري بشود اما صدايي از اتاق نمي آمد اتاق ساكت بود دلم مي خواست پدرم داد بزند سرو صدا راه بيندازد ولي صدايي به گوشم نمي رسيد از اين سكوت بيشتر ترس برم داشته بود تند خم شدم و از سوراخ كليد به اتاق خيره شدم. چشمهاي پدرم از حدقه انگار بيرون زده بود دستهايش مي لرزيد و اصلاً آرامش نداشتند بي قرار بودند يكدفعه پنجه دستهايش مثل دو تا عقرب روي جليقه اش خزيد و به طرف قلاب كمربندش دراز شد.
«مي كشمش، مي كشمش»
من خيلي تند سرم را بالا آوردم و نمي دانستم چه كنم؟ گيج بودم و پايم جلو كشيده نمي شد صداي مادرم را آهسته شنيدم گفت نمي خواد كاري بكني. آرام باش.» پدرم گفت: «نمي توانم، نمي توانم، مي فهمي.» نرگس گفت: «بابا امروز مامان توي آشپزخانه گريه مي كرد.» پدرم گفت: «براي چي؟» نرگس گفت «خب معلومه است براي بهار.» مادرم خنده اي كرد و گفت: «نه بابا به خاطر بهار نبود، تو از كجا فهميدي خبرچين باشي، تو هفت تا سوراخ قايم بشوي باز اين بچه ها جيك و بوك آدم توي چشمشان است.»
مدتي صدايي نيامد من گوشم را به در چسباندم. پدرم گفت: «هان بگو،بگو ببينم ديگر چي شده» مادرم گفت: «حالا بعداً بهت مي گويم.» «نه همين الان بگو» «آخر
نمي شود كه تو هم پيله مي كني، خيلي خوب، صاحبخانه آمده بود، مي گفت مهلتي كه به شما داده بودم سرآمده. اگر خانه را خالي نكيند حكم گرفتم اسباب اثاثيه تان زا مي ريزم تو كوچه.»
پدرم چيزي نگفت: بعد صداي آهسته اي را شنيدم كه اولش فكر كردم مال پدر نيست صداي خفه اي بود گفت: «اين چند جاي آخري كه سپرده بودي چطور شد.»
«پول ما نمي رسد»
«عجب».
سكوت شد و صدايي نيامد راستش ترسيدم حالا ديگر حتما كتك را مي خوردم. پارچ را گذاشتم كنار ديوار راهرو، و در اتاق بزرگه را آهسته باز كردم و رفتم تو، اتاق كمي تاريك بود رفتم جلو پنجره و خيلي آهسته پرده را عقب زدم صداي جير جير آزار دهنده اش توي گوشم پيچيد. نور ماه پهن شد توي اتاق به دلم مي افتاد بزنم به كوچه. ولي
مي دانستم كه به هر حال كتك را امشب مي خورم. انگشتان دستم يخ بود و جريان هوا را به صورت بدي انگار حس مي كردم شايد هم به نوك انگشتانم خون نمي رسيد مدام كمربند سياه پدرم جلو چشمانم مي آيد كه توي هوا مي چرخيد و عين مار نيشش را روي گردنم مي نسيت. دلم مي خواست يك طوري از اين كتك فرار كنم همان طوري ايستاده بودم جلو پنجره، يك چشمي نگاه كردم به ماه. تصوير هلالي و سفيد ماه در چشمم شكل گرفت گرسنه ام بود و جاي آدمها را خربزه دوست خالي. به نظرم رسيد كه دارم به يك ريف خربزه شيرين و آبدار نگاه مي كنم آب دهانم را قورت دادم محو خربزه شده بودم و كم كم داشتم همه چيز را فراموش مي كردم كه سنگيني دست پدرم روي شانه ام افتاد. نفسم گير كرد و بالا نيامد. گفتم:«با.....با فقط يكيش ش شكسته.»
صداي بابام را از لاي گوشهايي كه هر لحظه منتظر سيلي هاي سنگينش بودند؛ شنيدم كه گفت: «طوري نيست.» هنوز صدايش آهسته و خفه بود. با خودم گفتم شايد مادرم يك طوري به پدرم قبولانده كه مرا كتك نزند(بعضي وقتها پدرم به حرف مادرم گوش مي داد) پدرم لبخندي زوركي زد و گفت: «يكي كه چشم گاوه» سكوت افتاد البته كتكهاي پدرم هميشه مقدمه اي داشت و درست در لحظه اي كه فكر مي كردي موضوع تمام شده به طور ناگهاني و غافلگير كننده ضربه ها فرود مي آمد. من از ترس پاهايم بي حس شده بود حتي انگشتان پايم انگار وجود نداشتتند با اين مقدمه چيني من داشتم، سكته مي كردم.
پدرم آرام گفت: «پسرم تو كه وضع ما را مي دوني بايد بيشتر دقت كني حواست را جمع بكني و خوب جلوت را ببيني ما الان خيليقرض داريم. براي ما سخت است كه...»
خيالم راحت شد كه انگار كتكي در كار نيست. يك چشمي، چشم دوختم به ماه؛ پدرم همين طور حزف مي زد نمي دانم ديگر چه گفت فقط به خاطرم مي آيد كه دلم
مي خواست دندانم را توي گوشت اين خربزه آبداري كه تو آسمان ولو شده بود فرو بكنم و شهد شيرينش را بچشم. گفتم بابا، آنجا را نگاه كن.» پدرم حرفش را قطع كرد و خيره شد به ماه: «ها چطور؟»
«مثل خربزه است نه؟»
«چي؟ ماه!؟»
«خب، آره»
پدرم ساكت ماند و چيزي نگفت. مدتي چيزي نگفت. دست آخر يادم مي آيد همان طور كه من توي خربزه ام سير مي كردم دوستانه دستي به پشتم زد آهي كشيد و رفت
دزد را اول هادي ـ پسر عزيز خانوم ديده بود .
ساعت سه و نيم بعد از نصفه شب بود. از خواب بيدار شدم، رفتم دس به آب، داشتم بر مي گشتم برم دوباه بخوابم. با خودم گفتم برم يه نيگايي به ماشينه بندازم.
هادي پيكان جوانان قرمز رنگ مدل پنجاه و پنجش را تازگيها خريده و حسابي بهش مي رسد. اتاق و شيشه هاي پيكان هميشه برق مي زند. شبها آن را جلو پنجره
خانه شان تو كوچه شش متري معصومي بغل ديوار پارك مي كند، با آنكه برايش هم سويچ مخفي گذاشته و هم دزدگير، باز هم محض احتياط، فرمانش را به ميله صندلي جلو، با زنجير كلفتي قفل مي كند. پخش صوت كشويي اش را هم هر شب در مي آورد و نمي گذارد تو ماشين بماند.
در حياطو كه وا كردم ديدمش، رو صندلي جلو ب. ام. و. اكبرآقا چمباتمه زده بود. در ب. ام. و. واز بود اولش فكر كردم خود اكبر آقاست. اصلاً متوجه صداي واز شدن در حياط نشد. تو تاريكي نيگا كردم. خواستم بگم. سام عليك، اكبر آقا، چيكار مي كني؟ كه يهو چشمم افتاد به كله طاسش، شصتم خبردار شد كه يارو دزده. داشت با پيچ گوشتي همچين تند و فرز، پخش صوتو واز مي كرد. شيشه بغل دستو شيكونده بود و درو واكرده بود. با خودم گفتم: چيكار كنم؟ اگه هم الان داد بزنم ملتو خبر كنم متوجه مي شه. و ممكنه در ره. يواش رفتم طرف ب. ام. و. ديدم يه جفت دمپايي رو زمينه. هه، هه...دمپايي هاشو درآورده بود. رفتم جلوتر و يهو درو محكم بستم و هوار كشيدم: آي دزد....آي دزد.....
اكبر ـ پسر حاجي اسداللهي ـ صاحب ب. ام. و. اولين كسي بود صداي هادي را شنيده بود و از خواب پريده بود.
رو پشت بوم خوابيده بودم، درست بالا سر ب. ام. و. كه يهو با صداي آي دزد...آي دزد.... از جام پريدم. گفتم: اي دل غافل ديدي ب. ام. و. رو بردن!
اكبر آقا كارمند بانك اعتبارات است. دو سالي مي شود كه ـ بعد از فروختن ژيانش ـ اين ب. ام. و. شيري رنگ 2002 دو در را خريده. اين تنها ب. ام. و. كوچه معصومي است. هر چند مدل پايين است، اما هم صاحبهاي قبلي و هم اكبر آقا آن را خوب نگه داشته اند و «تميز تميز» مانده. ديشب ـ د رتمام طول اين دو سال ـ اولين بار بوده كه اكبر آقا يادش رفته ترمز و كلاج را قفل كند. آخرهاي شب با حاج آقا و حاج خانوم و زن و بچه چهار پنج ماهه اش،از خانه عمه خانوم بر مي گردند بچه خواب بوده و اكبر آقا مجبور مي شود بچه را خودش بغل كند و همان طور بچه بغل، در ب. ام. و. را قفل مي كند.
گفتم ديدي پسر؟ يه امشب ترمز و كلاجو قفل نكرده ها! همون طور با شورت و عرقگير پريدم لب پشت بوم و پايين، تو كوچه رو نيگا كردم. ديدم هادي خان محكم در جلو ب. ام. و. رو رو گرفته و دو دستي داره فشار مي ده و داد مي زنه آي دزد .... اي دزد....منم بنا كردم داد زدن: آي دزد..... آي دزد......
حاجي اسداللهي كه تو حياط، با حاج خانوم روي تختخواب چوبي مي خوابند از صداي داد و فرياد اكبر آقا از خواب مي پرد.
يكهو پريدم از جام. تند دويدم دمپايي هامو پا كردم و داشتم مي رفتم دم در كه يادم افتاد با عرق گير صورت خوشي نداره برم بيرون. برگشتم تند كتمو كه همون ديشب ـ بعد برگشتن از مهموني تو حياط در آورده بودم و انداخته بودم رو صندلي ور داشتم و تنم كردم. مادر اكبر از خواب پريد و پرسيد چي شده؟ كجا داري ميري اين وقت شب؟ همون طور كه مي دويدم طرف در حياط داد زدم آي دزد ... آي دزد.... درو واكردم و دويدم توي كوچه:
عزيز خانوم با صداي هادي از خواب پريده بود و شوهرش ميرآقا را از خواب بيدار كرده بود.
وا....خواب بودم ها...يهويي ديدم هادي داره داد ميزنه. گفتم نكنه خواب مي بينم؟ يا بازم هادي تو خواب داد و بيداد راه انداخته. اما ديدم نه مث اينكه صداش از تو كوچه مياد اقارو تكون دادم و گفتم پاشو اقا...هادي مونه ....بعدش پريدم چادرمو انداختم سرم و دويدم تو كوچه .....
هادي تعريف مي كند:
يارو دزده تا ديد من درو بستم و داد زدم آي دزد...آي دزد... از جاش پريد شخش صوتو كه تازه وا كرده بود، انداخت كف ماشين و پريد طرف در، اما من درو سفت گرفته بودم. دزده كه ديد نمي تونه و زورش نمي رسه در رو واكنه، شروع كرد به التماس كه:تو رو خدا، جون مادرت بذار برم....اما من همين جور داد مي زدم، آي دزد...آي دزد....بعدش دزده، خواست با پيچ گوشتي بزنه تو سر و صورتم كه سرمو دزديدم. دوباره حمله كرد. يه مشت خوابوندم تو چونه اش. اونم پيچ گوشتي را ول داد طرفم، جا خالي دادم، نوك پيچ گوشتي گرفت به شونه م. ايناهاش پوست شونه مو برده، نيگا! منم درو ول كردم. دزده درو وا كرد و پريد بيرون و رفت طرف پايين كوچه. منم دنبالش.
اكبر كه زنش از خواب پريده بود و تو رختخواب از ترس داشته مي لرزيده، تند زير شلواري اش را مي پوشد و پيرهنش را تن مي كند و بي آنكه دكمه هايش را ببندد دوباره مي آيد سر پشت بام.
ديدم دزده در ماشينو واكرد و هادي خانو پرت كرده اونور كوچه و خودش رفت طرف پايين كوچه. خواستم از رو پشت بوم بپرم رو گردنش كه ديدم حاج آقامون در خونه رو واكرد و دويد بيرون.....
حاجي اسداللهي مي گويد:
درو كه واكردم ديدم هادي خان پرت شد و سط كوچه و يارو دزده دويد طرف من. پريدم جلو بگيرمش، ديدم بكهو برگشت دوباره طرف ب. ام. و.
عزيز خانوم مي گويد:
واي خداجون ....همچين زد تخت سينه هادي كه طفلك پنج متر پرت شد اون ور رو زمين. من بنا كردن جيغ كشيدن ....دزده دويد طرف پايين كوچه كه حاج اسداللهي از خونه شون در اومد. دزده تا حاج آقا رو ديد، برگشت دوباره طرف ماشين اكبرآقا.
هادي مي گويد:
داشتم مي گرفتمش ها...يهو جا خالي داد و برگشت طرف ب. ام. و. يهو مادرمو ديدم. داد زدم ننه، ننه، برگرد برو خونه، ممكنه بزنتت ...مادرم شروع كرد داد زدن. خودم دويدم دنبال يارو. ديدم رفت دمپايي هاشو از جلو در ب. ام. و. ورداشت و دوباره برگشت و دويد و از دستم رفت.
اكبر مي گويد:
ديدم الانه كه بزنه حاج آقا مونو پرت كنه وسط كوچه. خواستم بپرم رو سرش، يهو چشمم افتاد به يه پاره آجر رو پشت بوم كه خانوم صبا مي ذاره رو رختخواب كه باد نبره، پاره آجرو ورداشتم و پرت كردم رو سرش.....
حاجي اسداللهي مي گويد:
ديم برگشت از جلو ماشين يه چيزي ورداشت و گذاشت زير بغلش و دوباره دويد طرف من. هادي خان داشت از جايش بلند مي شد، يارو لامسب همچين داشت
مي دويد كه ديدم اگه بخوام جلوش وايسم، ممكنه بزنه پرتم كنه اون ور . ديدم يكهو يك چيزي خورد تو سرش و پهن شد رو زمين.
دمپايي ها از دست دزد مي افتد. دزد سرش را مي چسبد خون سرازير مي شود. از سر طاسش مي ريزد رو صورتش و كف دستهايش را خيس مي كند و از لاي انگشتانش بيرون مي زند. مي نشيند رو زمين. حاجي اسداللهي تا مي رسد بالا سرش با لگد مي زند به آبگاهش. فرياد دزد به هوا مي رود و پهن مي شود كف كوچه. هادي كه از جا بلند شده مي آيد و مي افتد به جان دزد و حالا نزن و كي بزن. عزيز خانوم هم از راه رسيده نرسيده لنگه كفشش را در مي آورد و بنا مي كند تو سرو كله دزد زدن.
اكبر كه از پله هاي نردبان سريع پايين آمده از حياط گذشته و از در بيرون زده
مي رسد بالا سر دزد.
حالا، تمام اهل محل از سر و صدا و داد و هوار بيدار شده اند. عده اي از خانه هايشان بيرون آمده اند و خواب آلوده تو تاريكي كوچه، دور خود مي چرخند و جماعتي هم از پنجره ها و لب پشت بام ها و بالكنها، سرك مي كشند.
دزد مي افتد به التماس: «تو رو قرآن، تورو ابوالفضل نزنين،غلط كردم در نمي رم ...» و با كف دست، خون را از چشمهايش پاك مي كند.
حاجي اسداللهي و اكبر و هادي دزد را مي كشانند مي آورند نزديك ب.ام.و. و اكبر مي دود، در ماشين را باز مي كند. چشمش كه ميافتد به شيشيه شكسته بغل، بر مي گردد و خشمگين كشيده محكمي مي زند توي صورت دزد و فحش خواهر و مادر را مي كشد به او.
هادي مي گويد :اكبر آقا داشت پخش صوتو واز مي كرد.»
اكبر مي رود تو ب.ام.و. و پخش صوت را كه هنوز سيمهايش وصل است و افتاده كف ماشين، بر مي دارد نگاه مي كند.
حاجي اسداللهي رو مي كند به هادي: «هادي خان» قربونت بپر تلفن كن كلانتري، مأمور بفرستن ....»
دزد تا اسم كلانتري را مي شنود،دست حاجي اسداللهي را مي گيرد و بنا
مي كند به قسم و آيه دادن و عجز و لابه كرن: آقا، غلط كردم، تورو خدا تلفن نكنين، بذارين برم، من كه چيزي ندزديم .»
اكبر عصباني از در ب.ام.و. بيرون مي آيد و يقه را مي چسبد: «چيزي ندزديدي؟! مرديكه پفيوز! شيشه ماشينو شيكوندي، پخش صوتو داغون كردي، اگه سر
نمي رسيدم همه چي رو دزديده بودي حالا مي گي چيزي ندزديدم ؟! رو برم، اكه هي...»
عزيز خانوم، لنگه كفش به دست، دم در خانه شان ايستاده و ماجرا را با آب و تاب براي عاليه خانوم و همسايه هاي ديگر تعريف مي كند.
هادي وسط كوچه ايستاده و انگار دارد فكر مي كند از كجا تلفن بزند به كلانتري كه آقاي وكيلي همسايه ديوار به ديوار عزيز خانوم پيژاما به پا و عرقگير ركابي به تن،
مي گويد: «هادي خان، بفرما، بيا از خونه ما تلفن بزن.» و دست هادي را مي گيرد و همراه خود مي برد تو خانه شان.
دزد هنوز دارد التماس مي كند: «مردم،مسلمونا، شمارو به هركي كه
مي پرستين،ولم كنين، بذارين برم من زن و بچه دارم. از زور بدبختي و بيكاري مجبور شدم بيام دزدي، به ولاهه من اينكاره نيستم. اولين بارم بود. آبروم مي ره...»
عاليه خانوم كه خودش را انداخت وسط معركه، رو به دزد مي گويد:« تو؟ مرتيكه عملي! تو زن و بچه داري؟ تو؟ تو هر شب بيخ اين كوچه تنگه نشستي هروئين
مي كشي. واسه پول هروئينت هم هس كه اومدي دزدي...»
دزد ـ پا برهنه و لرزلرزان ـ با سر و صورت خونالود رو مي كند به عاليه خانوم: «خواهر من چرا تهمت مي زني من كجام عمليه؟ من پول ندارم خرج شام و ناهار زن و بچه مو بدم پول ندارم كرايه خونه مو بدم، يه سال آزگاره بيكارم من بدبخت از كجا پول مي آرم برم هروئين بكشم؟ عاليه خانوم مي خواهد دوباره بپرد به دزد كه زن آقاي وكيلي دستش را مي كشد «نه عاليه خانوم جون اون يارو نيس. اون مرتيكه هروئينيه يكي ديگه س.»
حاجي اسداللهي بر مي گردد طرف دزد كه حالا بيست سي نفري زن و مرد و بچه دوره اش كرده اند و كنج ديوار كز كرده و با زخم سرش و خون دلمه بسته روي آن ور مي رود «ولت كنيم تا دوباه فردا شب بري سراغ ماشين يه بدبخت ديگه، يا از ديوار خونه مردم بالا بري؟»
دزد به پاي حاجي اسدللهي مي افتد: «قول مي دم ديگه دزدي نكنم. غلط كردم ...تقاصمو پس دادم. بذارين برم جونمردي كنين. گذشت داشته باشين. نذارين آبروم پيش سرو همسر بره.»
اكبر سينه صاف مي كند و انگشت اشاره اش را تهديد كنان به طرف دزد تكان
مي دهد: «وقتي رفتي چند سال تو زندون آب خنك خوردي، اون وقت آدم مي شي و ديگه دور ور اين جور كارا نمي گردي.»
پيرمردي كه از پايين كوچه آمده بود و در جمع راه باز كرده بود، به سيگارش كه نوك چوب سيگار درازي دود مي كند، پك مي زند: «خب ولش كنين بره بابا، خودش
مي گه غلط كرده ديگه ....»
اكبر براق مي شود تو سينه پيرمرد: ولش كنيم بره؟ دكي! پس توون شيشه و پخش صوت ماشينو كي مي ده؟ شوما!»
عزيز خانوم برمي گردد طرف پيرمرد:«بابا جون مگه نشنيدي توبه گرگ مرگه؟ ها! بايد بره زندون تا درس عبرت بگيره و ديگه از اين غلطا نكنه.»
هادي از در خانه اقاي وكيلي مي آيد بيرون و لبخند پيروزي بر لب مي رود طرف جمعيت: »تلفن زديم كلانتري. گفتن نيگرش دارين، مواظب باشين در نره، همين حالا مأمور مي فرستن.»
دزد كنار ديوار زانو مي زند و سرش را تو دستهاش مي گيرد.
جماعت يكي دو قدم عقــب مي كشنــد و ساكــت مي ايستنـــد و او را تمـــاشـــا
مي كنند. اكبر و هادي شروع مي كنند با هم حرف زدن.
پسر بچه هشت نه ساله اي از لاي پاهاي جمعيت راه باز مي كند مي آيد جلو دزد مي ايستد و به او خيره مي شود.
دزد سر بر مي دارد و جماعت را نگاه مي كند. چشمش به پسر بچه مي افتد «آقا پسر، پير شي الهي برو يه چيكه آب بيار بخوريم.»
پسرك از ميان جمعيت عقب عقب بيرون مي آيد و مي دود طرف خانه شان.
جوانكي آشفته مو كه دكمه هاي پيرهنش باز است جمعيت را مي شكافد و پيش مي آيد: «چي شده؟»
اكبر و هادي و عزيز خانوم ـ درهم و برهم ـ ماجرا را برايش تعريف مي كنند.
جوانك رو مي كند به دزد: «آخه برادر من،اينم شد كار؟ خجالت بكش، پاشو، پاشو برو پي كارت ....» و دست دزد را مي گيرد و از جا بلندش مي كند. چشمهاي دزد از خوشحالي برق مي زند.
حاجي اسداللهي و اكبر جلو جوانك و دزد را مي گيرند« كجا! تازه تلفن كرده يم كلونتري، الانه مأمور مي آد»
جوانك كه بور و خيط شده، دست دزد را ول مي كند و بنا مي كند با آنها بحث و جدل كردن دزد دوباره مي نشيند كنار ديوار.
هر كس چيزي مي گويد همه درهم و برهم حرف مي زنند.
پسر بچه ـ كاسه پلاستيكي پر از آب در دست ـ از ميان جمعيت راه باز مي كند و مي رود جلو دزد مي ايستد. دزد كاسه را از پسرك مي گيرد و نصف آب را يكنفس مي نوشد و بعد بقيه اش را كم كم مي ريزد كف دستش و با آن چشمهاي خونالودش را مي شويد. كاسه خالي را مي دهد دست پسرك: «خدا عوضت بده پسر جون، خير ببيني....»
پسرك كاسه را مي گيرد و يكي دو قدم عقبتر مي ايستد به تماشا.
دو سه خانه بالاتر زن و مرد ميانسالي ايستاده اند. مرد چاق است و عرقگير چركمرده اي به تن و پيژاماي راه راه و دمپايي لاستيكي قهوه اي رنگي به پا دارد و كلاه نخي سياه رنگي بر سر كچل كشيده و دستهايش را روي سينه به هم پيوسته و هي به طرف جمعيت سرك مي كشد. زنش، پا برهنه، چادري بر سر انداخته و رو گرفته است.
مرد مي گويد: «برم ببينم چه خبر شده...»
زن دستش را مي كشد و مي گويد: «كجا مي خواي بري؟ به تو چه؟ »
مرد مي گويد: «بذار برم ببينم چي مي شه زن!»
زن مي گويد: «هرچي بخواد بشه مي شه. تو چيكار داري؟ سر پيازي، ته پيازي؟
مرد مي گويد: «حالا اگه برم آسمون به زمين مي آد؟.»
زن مي گويد: «نخير. اما يهو ديدي پريدن به هم. تو رو هم مي زنن. خوشت مياد كتك بخوري؟ تنت ميخاره؟»
مرد مي گويد: «آخه زن، كي به من كار داره؟ مي رم يه نيگايي مي كنم بر
مي گردم. اين همه آدم اونجاس كوري؟ نمي بيني؟»
زن مي گويد: «نخير لازم نكرده. اگه مي خواي نيگا كني همين جام مي توني ....»
مرد كه كلافه شده بر مي گردد، پشت به زن مي كند و دو سه قدم جلو مي رود.
زن داد مي زند «اوهوي! كجا؟ نري ها!»
مرد بر مي گردد رو به زن و غضبناك مي گويد: «نترس سليطه! نمي رم..واه...» و پشتش را مي كند سمت زن يك پايش را كمي از زمين بلند مي كند و صدايي از خودش در مي آورد؛ كشيده و زوزه مانند
زن مي گويد: «خاك بر سرت كنن. خجالت نمي كشي؟مرتيكه لندهور.»
مرد سر بر مي گرداند سمت زن و مي خندد: «خوب شد؟ خوشت اومد؟»
زن مي گويد: «خاك بر سرت...»
از سر كوچه دوتا پاسبان سوار بر موتور گازي ـ يكي در حال رانندگي و ديگري نشسته بر ترك ـ سرو كله شان پيدا مي شود. با ديدن جماعت مي پيچند تو كوچه و مي آيند طرف جمعيت.
اكبر تا چشمش مي افتد به پاسبانها مي گويد:« اومدن....مأمورا اومدن...»
جماعت به هم مي ريزند و از دور و بر دزد پراكنده مي شوند. دزد هراسان از جا بلند مي شود و پاسبانها را نگاه مي كند. موتور نزديك جمعيت مي ايستد. پاسباني كه بر ترك موتور نشسته مي پرد پايين. بلندقد است و يغور و روي بازو پيرهنش نشان«جودو» چسبانده. هفت تيرش را در كمر جا به جا مي كند، جمعيت را كنار
مي زند و مي پرسد: «سارق كو؟ كدومه؟»
حاجي اسداللهي جلو مي رود به پاسبان سلام مي كند و دزد را نشان مي دهد: «ايناهاش سركار!»
پاسبان مي رود طرف دزد و بي مقدمه محكم مي خواباند بيخ گوشش و اورا
مي گيرد زير مشت و لگد.
دزد بنا مي كند به داد و هوار: «چرا مي زني نامسلمون! جرا مي زني؟ خب ببر كلونتري ديگه! چرا كتك مي زني؟»
جوانك مي رود جلو دست پاسبان را مي گيرد«چرا كتكش مي زني؟ خدا رو خوش نمي آد، سركار!»
پاسبان براق مي شود تو سينه جوانك :«به توچه مربوطه»
«به من چه ؟ مرد حسابي زورت به اين بدبخت خدازده رسيده؟ ذليل گير آوردين؟ تو مأمور دولتي، تو وظيفه تو انجام بده. حق نداري مردمو كتك بزني
«آخه مرتيكه سارقه»
«خب سارقه كه سارقه. تو بايد كتكش بزني»
« پس چي؟»
يكي به دو بالا مي گيرد . پاسبان ديگر يك پايش را تكيه داده به زمين، با خونسردي سيگار دود مي كند و پوزخند زنان آنها را نگاه مي كند. پيرمرد و چندنفر ديگر پا درمياني مي كنند و جوانك را عقب مي كشند پاسبان دستبندي را كه به كمربندش بسته باز مي كند و دست دزد را مي گيرد.
دزد مي افتد به التماس: «به خدا فرار نمي كنم، سركار! باهاتون ميام ديگه لازم نيس دستبند بزنين.»
پاسبان همانطور كه مچ دستهاي دزد را تو حلقه هاي دستبند مي اندازد و آن را قفل مي كند مي گويد: «خفه....» بعد رو مي كند به جمعيت: «شاكي كيه؟»
حاجي اسدللهي رو مي كند به اكبر: «لباستو بپوش باهاشون برو كلانتري...اينجاس سركار....الان آماده مي شه مي آد.»
اكبر مي دود سمت خانه. پاسبان همانطور كه دست دزد را تو دست دارد، رو به جمعيت مي گويد: « كسي ماشين نداره ما ور برسونه كلانتري؟»
هادي كه حالا لباس پوشيده و سويچ پيكان جوانانش را در دست مي چرخاند
مي گويد: «چرا سركار. در خدمتيم»
پاسبان سوار بر موتور سيگارش را خاموش مي كند«پس من برم سركار حقدوست؟»
پاسبان مي گويد «باشه برو»
پاسبان سوار بر موتور دور مي زند، گاز مي دهد و مي رود.
هادي در پيكان را باز مي كند بوق دزدگير به صدا در مي آيد جمعيت جا مي خورند. هادي مي خندد و بوق دزد گير را قطع مي كند بعد قفل زنجير را باز مي كند سويچ مخفي را مي زند پشت فرمان مي نشيند دنده را مي گذارد خلاص و استارت
مي زند. موتور روشن مي شود دو سه تا گاز پشت سر هم مي دهد، بعد چراغهاي جلو را روشن مي كند، شيشه بغل دستش را مي كشد پايين و به پاسبان
مي گويد« بفرماين سركار...»
پاسبان در عقب را باز مي كند و دزد را هل مي دهد تو پيكان و خودش مي نشيند كنارش. اكبر لباس پوشيده ـ دوان دوان ـ مي آيد مي نشيند جلو، كنار هادي و بر
مي گردد سمت پاسبان: «مي بخشين سركار،پشتم به شماست.»
هادي كلاج را مي گيرد، دنده عقب را مي گذارد و بر مي گردد خودش را مي اندازد رو پشتي صندلي و از شيشه عقب بيرون رانگاه مي كند پيكان آرام آرام عقب
مي رود.
جمعيت پراكنده مي شوند.
پسر بچه كاسه ره دست وسط كوچه ايستاده و از پشت شيشه پيكان دزد را نگاه مي كند
پيكان همچنان عقب عقب مي رود.
عزيز خانوم مي رود خودش را به پيكان مي رساند و از شيه بغل به هادي مي گويد: «زود بياي ها؟!»
هادي مي گويد «باشه ...برو خونه ديگه.»
پيكان نرسيده سر كوچه كه جاجي اسداللهي دمپايي دزد را ـ انگار موش مرده نجسي ـ نوك انگشت گرفته مي دود و داد مي زند: «وايستين....دمپايي ش ....كفشش....»
هادي ترمز مي كند حاجي اسدللهي دمپايي ها را از شيشه باز بغل مي دهد دست دزد.
پيكان دوباره عقب عقب مي رود تا مي رسد سر كوچه، بعد مي پيچد تو خيابان و زوزه كشان دور مي شود.
جماعت مي روند خانه هاشان.
راوي از آغاز ماجرا روي مهتابي مشرف به گوچه معصومي نشسته، بر مي خيزد و سيگاري روشن مي كند
حالا ديگه هيچ كس تو كوچه نيست.
از دور خروسي مي خواند و خروسهاي ديگر از خانه هاي نزديكتر جوابش را
مي دهند. سگي در دور دست پارس مي كند
سپيده مي دمد.
راوي ته سيگارش را پرت مي كند تو كوچه. ته سيگار روشن مي افتد تو باريكه لجن ـ آبي كه از جوي كوچك وسط كوچه رد مي شود. جلز و لز مي كند و نوك درخشانش سياه مي شود.
راوي از پنجره مهتابي به اتاقش مي رود و روي تخت دراز مي كشد.
همه چيز از آن روز شروع شد. روزي كه اولين قصه اش را در روزنامه چاپ كردند.
وقتي كه قصه اش را در روزنامه ديد انگار قد كشيد. آن را به چند روزنامه و مجله ديگر هم نشان داد تا يكي از مجله ها با چاپ مجدد آن موافقت كرد. اما اين بار هم طرح داستانش تو دل بروتر بود و هم چاپش.
يك روز كه براي چندم بار داستان را براي زنش مي خواند گفت:
ـ معصوم چقدر خوب مي شد اگه هر چند روز يه بار يه قصه مي نوشتم. هر كدومشونو مي دادم به يه مجله برام چاپ كنن....آن وقت هم پول بهم مي دادن و هم معروف و سرشناس مي شدم ...چقدر آدم صب بره تو اون خراب شده و شب برگرده .....صب بره ...و آنوقتم چي؟ غير از هم اتاقي هاش و چندتاي ديگه هيچكس نشناسدش ...
وزنش با ترديد جواب داد:
ـ خوبه...ولي من از يه چيز مي ترسم.
ـ از چي؟ از اينكه يه وقت كارم نگيره و پول به قدر كافي بهمون نرسه؟
ـ نه، از اين نمي ترسم، ترس من از اينه كه....ببين قاسمي من اينو چند روزه مي خوام بهت بگم، تو از روزي كه قصه هاتو چاپ مي كنن ها يه آدم ديگه اي شدي. قبلاً هر وقت از اداره مي اومدي و مهدي مي اومد جلوت بال در مي آوردي و بغلش مي كردي. مينداختيش بالا و مي گرفتيش...از بس مي بوسيديش صداشو در مي آوردي،
مي اومدي هر چه داشتي با من مي گفتي منم حرفمو براتو مي زدم...حالا من هيچ، مرده شور منم برد؛ اما تو اين چند روزه اصلاً محل بچه تم نميذاري.....همش چپيدي توي اون اتاق و كتاب و قلم و كاغذ دور و برت ولو مي كني، حالا جمع كردنشونم با منه بمونه...يه حرفي رو مي خوام باهات بزنم زودي ميگي فعلاً وقتشو ندارم....آخه مگه اون آقاي احمدي دوست تو نيس كه هم مطالعه شو ميكنه هم نوشتنشو، برازنش يه شوهر خوبه برا بچه هاشم يه پدر خوب؟
ـ دهه يعني چه...طوري ميگي برا زن و بچه هاش فلانه كه انگار من زن .و بچه مو دوس ندارم...تو اگه يه روز ديدي كه من كسر لباس و خورد و خوراك تو و بچه م گذاشتم آنوقت حق داري بقيه رو به رخ من بكشي نه حالا كه هر كسم بشنفه خيال مي كنه ما راس راسي در جيبمون تنگه.
ـ كي من خواست بگم در جيبت تنگه ....من مي خوام بگم آدم غير از اين چيزهايي كه گفتي به چيز ديگه اي هم احتياج داره.
ـ خيلي خب، من الان يه قصه ي ديگه س تا فردا باس تموم كنم...بقيه شو بگذار برا بعداً.
اين دفعه قصه اش را هر جا برد يك ايراد گرفتند و آخر سر هم نمي دانست بالاخره كدام ايراد وارد است. خواست به همه متن دست بزند و نظراتي را كه داده شده بود كلاً اصلاح كند اما ديد چنان آش شلمه قلمكاري مي شود كه به دل خودش هم
نمي چسبد.
راهي نديد جز اينكه سراغ مجله اي برود كه كمترين ايراد را گرفته بود. آنچه را خواسته بودند عوض كرد و ديد كه اين بار با چاپش موافقت شد.
به خانه اش كه مي آمد احساس كرد همه سلامش مي كنند و به همديگر نشانش مي دهند و مي گويند: آقاي قاسمي ي قصه نويسه ها.
مي خواست هر چند قدمي كه بر مي دارد يكي جلويش خم شده بگويد: سلام آقاي قاسمي ...عجب قصه هايي مي نويسي. و او سري تكان بدهد و رد شود: اگر هم چندتايي زياد دور و برش لوليدند يك كلمه مرسي هم علاوه بر حركت سر به زبان بياورد و آنها را ترك كند.
به يكي از دكه هاي روزنامه فروشي كه رسيد مجله زن روز هفته گذشته را باز كرد و چندي به قصه ي حودش نگاه كرد.
معصومه زن آقاي قاسمي از اينكه ميديد قصه هاي شوهرش چاپ مي شد خوشحال بود اما كمتر وقتي بود كه شوهرش با او صحبت بنشيند مگر زمانيكه او قصه جديدي نوشته بود كه معصومه مجبور مي شد آنرا بشنود:
ـ معصوم! معصوم! بيا يه قصه س برات بخونم.
ـ آخه دارم لباس مي شورم.
ـ اِ ....بگذار اونجا بعداً هم ميشه لباسو شست ..... بيا مي خوام ببرمش روزنامه ببين چطوره.
ـــ بابا جون آبم يخ ميكنه آخه.
ـ بيا ديگه تو هم....اِ...گندشو درآوردي.
وقتي هم قصه اش براي زن خوانده ميشد ادامه ميداد:
ـ يكي از دوستهام امروز تلفن كرد. خيلي از قصه ِ «نسيم» خوشش اومده بود. دايي جان مي گفت: «يكي از همكارهام از قصه ت تعريف مي كرد. بهش گفتم اتفاقاً خواهر زاده منه ....بچگي هاشم وقتي مي اومد خونه ي من كتاب از دستش نمي افتاد»
از مجله كه تلفن كردند چند كلمه از قصه اش خوانده نمي شود به زنش گفت:
ـ بگو آقا مطالعه دارن، ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
اين جوابي بود كه زن بايد دقيق انجام مي داد. نه يك كلمه كمتر و نه يك كلمه بيشتر. فرق هم نمي كرد كه مجله يا روزنامه چكار داشته باشد. جوابي كه آقاي قاسمي از زن
مي خواست همين بود:
ـ آقا مطالعه دارن ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
يك روز كه زن جواب تلفن را مثل هميشه نداده بود كلي بگو مگو شنيد. دست آخر هم شوهرش چندي رير لب غريد:
ـ ما رو باش با كي طرفيم....هيش....يه جو شخصيت تو رگ اين زن نيس. من نمي دونم حرفو چند بار باس بزنن؟! منم كه يه آدم علاف و بيكار نيستم كه همش توضيح بدم.
آقاي قاسمي مهماني هم مي رفت اما نه خانه همه كسي و به زنش سفارش
مي كرد اگر پرسيدند چرا كم بما سر مي زنيد بگويد شوهرم گرفتار است.
ـــ كم پيدايين آقاي قاسمي؟
ــ والله خوب ديگه مشغول نوشتجاتيم...مجله ها كه ولموم نمي كنن...هر چي مي گيم بابا ما قابل نيستيم ميگن نه...يعني خوب كس ديگه اي رو هم ندارن....
قرار شده هرهفته يه قصه برا زن روز بفرستم . البته تا امروز يه هفته درميون قصه داشتم ...نمي دونم ملاحظه كردين يا نه؟
ــ راستش قصه هايي كه امثال اين مجله ها چاپ مي كنن برا سرگرمي و از اين جور چيزا خوبه ...منم ميگم حالا كه فرصت مطالعه زياد ندارم حداقل چيزي بخونم كه ارزششو داشته باشد. بقول آن بابا كه به پسرش گفته بود اگه آدم بخواد همه كتابهاي خوبو بخونه فرصت نيس لذا حتي الامكان بايد شاهكارها رو خوند.
ـــ ولي قصه هاي زن روزم داره خوب ميشه ها...نميدونم اخيراً ديديد يا نه؟
□
امروز مصاحبه تلويزيوني آقاي قاسمي هم ضبط شد. به خانه كه مي آمد احساس كرد مردم او را مي شناسند. حتي وقتي مي ديد چند نفر با خنده از جلويش رد
مي شوند و نگاهش مي كنند فكر مي كرد مصاحبه را ديده اند. اما بلافاصله يادش
مي آمد كه مصاحبه هنوز پخش نشده است.
داشت به خانه مي رسيد كه يادش آمد مجله اين هفته را كه داستانش را با عكس چاپ كرده است نخريده. لاي مجله را كه باز كرد هم عكسش را ديد و هم بيوگرافي كوتاهي كه زير آن نوشته بودند.
مجله را زير بغلش گذاشت و راه افتاد. براي آقاي قاسمي عادت شده بود كه هر وقت بيرون مي رود حتما كتاب يا روزنامه زير بغلش باشد و وقتي با دست خالي به خيابان مي رفت انگار شخصيتش را جا گذاشته است. از در كه وارد شد مجله را به زنش داد و گفت: بيا يه نگاهي بهش بكن ببين چطوره
زن مجله را گرفت و همينكه عكس شورهرش را ديد گفت:
ــــ اِ ....عكستم كه اين دفعه چاپ كردن.
ــ آره ديگه يه چيزهايي م زيرش نوشتن.... حتي نوشتن زن و بچه داره. امروز مصاحبه ام با تلويزيون ضبط شده. گفتن چهارشنبه توي برنامه جنگ ادبي پخش ميشه.
صحبتش با زن تمام نشده بود كه بطرف تلفن رفت:
ــ الو ...سلام آقاي محمدي. حالتون چطوره؟ خوبين قربان...به مرحمتتون...قربون شما ....خواستم فقط سراغي گرفته باشم ...ميدونين كه اين روزا آنقدر گرفتارم كه حضوري نمي تونم خدمتتون برسم ....الان از تلويزيون اومدم...آره رفته بودم يه مصاحبه درباره ادبيات و قصه ضبط كنم...خودم كه راضي نبودم گفتم بعداً ديگه راحت نمي تونيم تو خيابون راه بريم همش آقا سلام آقا سلام ...اما زور گرفتن و ما رو كشوندن تلويزيون ...چهارشنبه شب....آره چهارشنبه پخش ميشه...خب فرمايشي ندارين؟عرضي ندارم فقط خواستم جوياي سلامتي شم. شما هم سلام برسونين....قربون شما.
ـــ الو...دايي جان سلام. حالت خوبه؟ ...اي بد نيستم ...عجب نيست بابا ...خواستم سلامي كرده باشم...والا ما كه وقتمون كمه شما هم كه وقت بيشتري دارين لابد شبها سرگرم تلويزيون و....بله ديگه عرض ميكنم كه آها....همون برنامه اي كه پريشب پخش
ديگه؟ ...آره برنامه جالبي بود ...يه صحبتي هم امروز با من كردن قرار چهارشنبه شب پخش بشه ....معلومه ديگه درباه قصه و كلاً ادبيات ....نميدونم شايد كس ديگه اي رو گير نياوردن اومدن سراغ ما ...اختيار دارين دايي جون اين نظر لطف شماس...خب فرمايشي ندارين ...خداحافظ.
همه چيز مطابق ميلش جلو مي رفت چاپ قصه با عكس، مصاحبه تلويزيوني، شركت در جلسه هاي ادبي، شنيدن اينكه در جلسه ها مرد و زن به او بگويند قصه هايش را خوانده اند و يا به سخنانش استناد كنند كه «همانطور كه آقاي قاسمي فرمودند اينطور نيست بلكه آنطور است.»
اما يك چيز نگرانش داشت و آن اينكه زنش پابپاي او رشد نكرده بود. او همان زن دوران كارمندي آقاي قاسمي بود و همين باعث مي شد كه هر وقت قصه هاي شوهرش را نمي خواند و يا جواب تلفن را آنطور كه او خواسته بود نمي داد فريادش بلند شود:
ـــ زني كه فقط شست و رفت كنه و با بقيه زنها هيچ فرقي نداشته باشد، زني كه بويي از هنر نبرد و آدمو درك نكنه برا جرز ديوار خوبه...اصلاً مي دوني معصوم اين آرزو يه عقده شده تو قلب من كه يه روز دست بدست تو بدم و مثل چندتاي ديگه از دوستهام بريم تو انجمني، جلسه اي سخنراني اي كوفتي زهر ماري آخر يه چيزي لامصب ...آخه نه ...خودت فكر كن اَ ..ها....اومد و فردا من مردم يا آنقدر پيشرفت كردم كه خواستن با تو هم به عنوان زن يه نويسنده مصاحبه كنن چي مي خواي بگي ؟ مي خوام بدونم نباس فرق كارهاي من و چخوف و گورگي و بقيه رو بدوني...؟ نباس اينو بدوني كه شوهر من سبك كورگي را قبول نداشت و برا خودش صاحب سبك جداگانه اي شده بود؟
ــ قاسمي ولم كن...اينقدر دست بجونم نكن.... من با تو شوهر كردم نه قصه هات...مي خوام بدونم اينقدر كه از قصه هات تعريف مي كني شده تا حالا بگي مهدي چكار كرد؟ چي يادش دادي؟ چه فكري برا بعدهاش داري؟
ــ تو هم شده تا حالا بگي فلان قصه ت از اون يكي بهتر بود؟ يا بهمان قصه تو اگه فلان جور عوض مي كردي بهتر مي شد؟
ــ من نميگم قصه هاتو دوست ندارم، چندتاي اونها رو دوست دارم، چند تايي شونم مي تونم دوست نداشته باشم ولي مهم اينه كه خود تو رو بيشتر از قصه هات دوست دارم و اينو توي اين چند سالي كه با هم زندگي مي كنيم ثابت كردم.
آقاي قاسمي چند بار فكر كرد. حالا كه زنم نمي تونه پابپاي من جلو بياد چي
مي شه اگه با يكي از همين كساني كه توي سخنراني ها و جلسه ها ميان و از
قصه هام تعريف مي كنن ازدواج كنم؟ آنوقت دستنويس ها مو پاك نويس مي كنه، با روزنامه و مجله ميتونه برخورد اجتماعي داشته باشم و تلفن ها رو درست جواب بده ...هر جا هم دوستهام صحبت از مطالعه و قلم زنشون مي كنن مجبور نيستم سرمو پايين بندازم و دهنمو قفل كنم...آنوقت دستشو مي گيرم مي برمش توي جلسه ها ...چقدر خوشحال ميشه وقتي مي بينه يكي از كساني كه سخنراني دارد شوهر خودشه....
ــــ ببين معصومه ...من ديگه نمي تونم صبر كنم ...امروز مي خوام حرف آخرمو بهت بزنم تو زندگي مي كني خواهرتم زندگي مي كنه ...تو خونه داري اونم خونه داره، اما شوهر اون كارمنده فهميدي؟ كارمند! درسته منم توي همون خراب شده اي بودم كه شوهر اون هست، ولي الان چي؟...هان؟ اگه قرار بر اين باشد كه تا حالا بوده ما ديگه آبمون توي يك جوب نميره. مي توني خودتو عوض كني يا نه؟
حرفهاي شوهر آب سردي بود كه بي خبر روي بدن زن ريخت و تنش را مور مور كرد. چند لحظه بي جواب ماند و بريده بريده گفت:
ــــ باس كمكم كني....جدايي دردي رو دوا نمي كنه قاسمي....اونم با يه بچه رو دست و يكيم به شكم.
آقاي قاسمي از زمين گنده شد و صدايش را به زن و در ديوار كوفت....
ـــ از كمك ممك گذشته فهميدي؟ مي توني يا نه؟ جواب يك كلمه س؛ يا آره يا نه....
جواب زن درماندگي بود. نه كلمه آري به زبانش آمد و نه كلمه نه. چندين فضا پيش چشمش مجسم شد. فضاي قبل كه زندگيشان شيرين و دلپسند بود و زن و شوهر قربون صدقه هم مي رفتند. فكر آينده را كرد كه انگار جدا شده اند و بچه هايش روي دست او مانده اند و راه به جايي نمي بردو باز برگشت به الان كه مانده است و قدرت جواب ندارد.
□
زنش را كه طلاق داد احساس سبكي كرد:
ــ آهان ...بذار يه نفس راحت بكشم ها...ديگه ازدواج نمي كنم ...مي خوام آزادي رو حس كنم، حيف نباشه آدم خودشو بندازه توي هچل و به دس و پاش قفل بزنه؟ مگه اون دوستهاي ديگه ام نيستن كه اين كار رو كردن الان هم اختيارشون دس خودشونه؟ راحت ميرن، راحت ميان، هيچكس و هيچ چيزم نيس موي دماغشون بشه؟
اينكه راحت شدم و ديگر ازدواج نمي كنم حرف روزهاي اول جدايي بود، اما طولي نكشيد كه وقتي با دوستي محرم خلوت مي كرد چيز ديگري مي گفت:
ــ راستش مجردي هم دوران خوبي نيس...آدم حس مي كنه بين زمين و آسمون وله...كسي رو نداره تو غم و شاديش شريك بشه.و بخصوص وقتي دل آدم از يه چيزي ميگيره ها كسي نيست آنقدر با آدم اياق باشد كه بشه هر چي هس براش گفت و سبك شد....
ازدواج براي آقاي قاسمي داشت جدي مي شد. همينكه فرصتي پيش مي آمد ذهنش را به برخوردهايي كه در جلسه ها و سخنراني ها داشت مي سپرد. فكر
مي كرد كدام بيشتر از قصه هايش تعريف مي كنند؟ چطور به او پيشنهاد ازدواج كند؟ آينده او با ازدواج جديد....
بنظرش رسيد يكي از زنهايي كه زياد از قصه هايش صحبت مي كند كسي است كه از شوهرش طلاق گرفته و در بيشتر جلسه ها هم شركت مي كند.
سخنراني آقاي قاسمي كه تمام شد موضوع را با او در ميان گذاشت و گفت كه
مي خواهد با اوازدواج كند.
وقتي «عاطفه» با اين پيشنهاد رو به رو شد قند توي دلش آب شد و چهره اش گل انداخت.
فكر كرد: چي بهتر از اين ....گور پدر شوهر قبلي ام كه الف بايي هم از هنر سرش نمي شد، چقدر مي تونستم پيش دوستهام سر كج كنم و بگم شوهرم حسابدار بانكه؟ خوب كه چي؟
اما به آقاي قاسمي گفت بايد فكر كند و خبرش را بعداً بدهد.
اقاي قاسمي جواب عاطفه را حاضر داشت:
ــ اينكه دبگه فكر نمي خواد، هم من شما رو مي شناسم و هم شما منو....
ـــ آخه آقاي قاسمي ميدونيد كه ...ازدواج يه مشكلاتي هم داره ....مثلاً همين
مسئله اي كه براي خود شما و من پيش آورد و آخرشم به طلاق كشيد.
ــ اي بابا مي دونم...اينا هس ولي من به خاطر همون چيزي زنمو طلاق دادم كه تو بخاطرش از شوهرت جدا شدي. حساب دو دو تا چهارتاس. خانم عاطفه انگار در و تخته برا ما جفت شده...بنده مي نويسم، شما هم نقد مي كنيد....با بقيه نويسنده ها مقايسه مي فرماييد.... زندگيمون مي تونه يه زندگي شيرين و دلبخواهي باشد.
باشروع زندگي جديد همه چيز عوض شد. غذايشان را بيرون مي خوردند. اتاق دوم اقاي قاسمي هم كه زن اولش با مهدي از آن استفاده مي كردند تبديل به اتاق كار عاطفه شد. از اينكه زنش مي توانست تلفنها را همانطور كه او خواسته بود جواب بدهد احساس غرور مي كرد اما گاهي هم مجبور بود تلفنهاي زنش را او جواب بدهد.
ديگر حفظ شده بود:
ــ خانم تشريف ندارن...گويا سخنراني داشته باشن. ميگم بعداً باهاتون تماس بگيرن.
اولين مجموعه قصه آقاي قاسمي كه چاپ شد صفحه اولش نوشت:
ـــ تقديم به همسرم كه در تهيه اين دفتر مديون فداكاريهاي او هستم.
همين كار را هم زن در كتاب نقدي كه براي قصه ها نوشته بود كرد:
ــ تقديم به شوهر هنرمندم كه....
اين تقديم نامه براي آقاي قاسمي مدال افتخاري بود كه زن به سينه او آويزان كرد و انگار آنرا مي ديد و حتي سنگيني وزنش را هم احساس مي كرد.
آقاي قاسمي بارها به اين و آن از زندگي جديدش اظهار رضايت مي كرد اما بعضي صحنه ها به دلش نمي چسبيد. صحنه هايي كه بعدها متوجه شد از اول بوده و او متوجه نمي شد. قبلاً كتاب و قلمي را كه آقاي قاسمي دور و برش مي ريخت معصوم جمع آوري مي كرد، اما حالا گذشته از اين كه خود اين كار را مي كرد ريخت و پاش زن جديد هم جمع كردنش با او بود.
از مطالعه كه دست مي كشيد چيزي نبود آقاي قاسمي را سرگرم كند. نه مهدي اش بود كه بالا پايينش بيندازد و خستگي اش را به در كند و نه زنش مي توانست زياد هم صحبت او باشد چرا كه يا بيرون بود و يا مشغول كار.
□
ــ خانم من ديگه دارم خسته مي شم....آخه چقدر مي تونم تحمل كنم كه هر وقت از بيرون ميام بجاي سفره غذا سركار و ببينم مشغول مطالعه «هنر چيست»؟ اگه من
مي خواستم فقط قصه هامو نقد كني كه احتياج به ازدواج نبود. از دور هم مي شد اين كار رو كرد. ميگم گشنه مه ميگي دارم مي خونم ...مي خوام بريم يه طرفي خانم تشريف ندارن ...پس همين؟زندگي همين شد؟ خشك و خالي....؟ پس كو عاطفه ش؟ كو صميميتش؟
ــ هيش ...بازم حواسمو پرت كردين...آقاي قاسمي من پيشنهاد مي كنم شما دو تا زن داشته باشين. يكي براي عاطفه، يكي هم برا....
ـــ عزيز من اين چه ربطي داره؟ مگر اون خانم آقاي غضنفريان نيس كه هم قلمشو
مي زنه هم واسه ي شوهرش يه زن خوبه...برا بچه هاشم كه بماند چقدر مهربون و با وفاس...جنابعالي دوست ناقدي هستي كه توي خونه من زندگي مي كني نه زني كه درعين همسري من نقد هم بنويسي.....
ـــ منم فقط اينو ميدونم كه اگه بخواي اين نوع برخوردو ادامه ش بدي من يكي از كارم عقب مي مونم
ـــ من فقط اينو مي دونم كه اگه بخواي اين خصوصياتي كه تا حالا داشتي عوض نكني من نمي تونم كار بكنم...كار كه سرمو بخوره نمي تونم زندگي كنم.
همينكه مي ديد از عصبانيت دارد مي لرزد موضوع را ختم مي كرد و به اتاقش
مي رفت. روي صندليش مي لميد و مدتها فكر مي كرد. ياد بچه اش مهدي مي افتاد. پا مي شد آلبوم عكسش را مي آورد و نگاهش مي كرد. چند بار او را مي بوسيد و يك دفعه مي ديد يك قطره اشك افتاد روي عكس پسرش.
از روزيكه مادرش را طلاق داد هيچ خبري از آنها نداشت. يادش افتاد كه وقتي كار طلاق تمام شد و از پله هاي محضر پايين مي آمدند پسرش خواست دستش را به او بدهد اما مادر مهدي را محكم كشيد و نگذاشت و مهدي گفت:
ــ اِ ...بابا جونم....
وقتي هم پايين آمدند و هر كدام بطرفي راهشان را كج كردند مهدي گفت : بابا! اما او سرش را پايين انداخت و رفت.
آقاي قاسمي براي فرار از دلتنگي به عكس مهدي پناه مي برد اما ياد پسر بدتر دمغش مي كرد. صميميت هاي زن اولش معصوم هم روحش را سوهان مي زد. هر وقت آقاي قاسمي زياد به زن اول و مهدي فكر مي كرد از همه چيز بدش مي آمد و ماندن برايش بي معنا مي شد.
ديدن عكسهايي كه در جلسه هاي سخنراني از او گرفته شده بود تنها مرهمي بود كه براي دردش سراغ داشت، اما تماشاي آنها هم مثل سابق سيرش نمي كرد. حتي گاهي نمي توانست باور كند كه اوايل اينقدر به عكسها دلبسته بود.
دلش كه زياد مي گرفت به جلسه ها مي رفت اما اينهم كه زن و مرد بهم نشانش دهند و سلامش كنند گذرا بود و نمي توانست مداواي دردش باشد.
هر چه را مي ديد انگار به او دهن كجي مي كرد، اما عذاب هيچكدام طاقت فرساتر از خانه اش نبود كه در و ديوار آن فحشش مي داد.
قلم و كتاب از دستش افتاده بود. ديگر نه حوصله پوشيدن كت و شلوار سفيد داشت،نه بپا كردن گيوه. نه هر روز فرم ريش و سبيل و موهايش را عوض مي كرد و نه هر جا مي رفت دود پيپش از لاي انگشتها يا درز لبها بهوا مي رفت. فكر كرد شايد بچه بتواند او را از اين سر در گمي نجات دهد اما وقتي با زن دومش در ميان گذاشت مخالفت كرد.
ـــ فكر كردي بچه ميذاره بيرون رفت و كار كرد؟ هه...اون يه نفرو مي خواد صب تا شب چهار چشمي هواي اونو داشته باشد و تر و خشكش كنه...
راه ديگري بنظرش نرسيد! اما قدرت ادامه اين راه را هم نداشت. روي مبل ولو شدن و به در ديوار نگاه كردن، دود به هوا دادن و از همه چيز متنفر بودن.
تنها شده بود و بين زمين و آسمان معلق. زن سرش توي كار خود بود و گاهگاهي كه با شوهر روبرو مي شد مي گفت:
ــ پس چكار مي كني؟ چن وقته كار جديد نداري ها؟ من فعلاً كاري دستم نيست؛ بنويس تا برات نقد كنم... و او جواب زن را خاموشي و درماندگي مي داد.
از اتاق كه سير مي شد به حياط مي رفت اما انگار حياط هم پدرش را كشته بود. از آنجا بيرون مي رفت ولي كوچه پس كوچه ها مي خواستند تفش كنند. اگر حوصله اش را داشت و به انجمن ها هم مي رفت فقط بايد گوش مي داد. ديگر حال و حوصله حرف زدن نداشت.
پيش دوستانش هم كه مي رفت پشيمان بر مي گشت. آنها حرف از آنچه نوشته و يا خوانده بودند مي زدند و اين آقاي قاسمي را بدتر عذاب مي داد.
از هر كس و هر چيز مهرباني و صميميت مي طلبيد اما هر كس او را مي شناخت سراغ قصه هاي جديدش را مي گرفت. دنيا برايش اتاقكي شده بود كه بهر طرفش
مي رفت بن بست بود.
در يكي از رستورانهاي بالا شهر، براي من كار پيدا شد. دوستم كه دايي اش صاحب اين رستوران بود اين كار را برام پيدا كرد. با دايي دوستم فقط دو دقيقه صحبت كردم. مرد خوش مشرب و سرحالي بود. بي آن كه زيادي لفتش بدهد، دستم را گرفت و برد ميزهايي را كه بايد به شان مي رسيدم نشانم داد و گفت شروع كن.. من متصدي هشت تا ميز بودم. اونيفورم مخصوص كار را كه گارسون قبلي مي پوشيد تنم كردم، روي ميزها را با اين كه تميز بود تميز كردم. صندليها را با كه مرتب سر جاي خودشان بود مرتب كردم و به مدير داخلي رستوران، كه بالاي سرم ايستاده بود و نگاهم مي كرد و مرد بد اخمي بود. گوش دادم كه مي گفت: گارسون قبلي را براي اين بيرون كرده بودند كه مرد بد اخمي بود. مشتريها را آنطور كه بايد تحويل نمي گرفت و چند بار ظرف غذا را برگردانده بود و بدتر از همه، از مشتريها انعام مي خواست ـ خب بعضيها خودشان
مي دادند، اما او آنقدر پر رو بود كه از آنهايي هم كه نمي دادند بزور مي گرفت ـ و از مشتريها زيادي پول مي گرفت و پول اضافي را به جيب مي زد و دزد بود.
من خنديدم و گفتم اتفاقاً آدم خيلي خوبي هستم و اصلاً اهل اين حرفها نيستم و
ان شاءالله اين را ثابت خواهم كرد. مدير داخلي يك دسته برگ صورتحساب به م داد. ليست غذاها را هم، كه به ديوار بود. نشانم داد و گفت «تا ببينيم»
اول از همه، يك پيره مرد سفيد موي سرخ روي كوتاه قد وارد شد. من تعظيم كردم و به قسمت خودم راهنماييش كردم. گارسونهاي ديگر حواسشان نبود و هنوز خودشان را آماده نكرده بودند پيره مرد را كه مي بردم سر ميز ديدم چپ چپ به من نگاه مي كردند و چشم غره مي رفتند. انگار با خودشان مي گفتند ببين پسره، هنوز از گرد راه نرسيده، چه لقمه ي چرب و نرمي را از چنگمان درآورد. پيره مرد معلوم بود خيلي از من خوشش آمده بود. معلوم بود قبلاً هم اينجا مي آمده چون خيلي راحت بود و فقط به من با تعجب نگاه مي كرد. نشست سرويس بردم. سنگ تمام گذاشتم. پيره مرد از اينهمه ظرافت و سليقه ي من ماتش برده بود. اصلاً انتظار نداشت از همان نگاه اول انگار كه چيز
فوق العاده اي در ناصيه ي من ديده بود و فهميده بود كه آدم حسابي هستم و از زمين تا آسمان با گارسونهاي ديگر فرق دارم.
سرويس چيدن كه تمام شد، براش سوپ مخصوص بردم. كمكش كردم پيشبندش را به سينه اش سنجاق كند و با متانت و در حالي كه سرم را خم كرده بودم و با صداي گرم و مهرباني كه خودم نمي دانستم از كجا در مي آمد، پرسيدم « غذا چي ميل
مي فرماييد؟»
نگاهش روي من ثابت مانده بود و قاشق اول سوپش را كه داشت به دهان مي برد نيمه ي راه نگه داشته بود و ذوق زده گفت: «شما تازه آمديد؟»
گفتم: بله قربان
پولدار بود ـ معلوم بود. همين آرامشي كه داشت، همين كه دستش را با قاشق سوپ ميان زمين و هوا به اين راحتي نگه داشته بود بي آن كه يك قطره هم بريزد، و از لپهاي گل انداخته اش، معلوم بود كه پولدار بود. نوك دسته ي قاسق را به دست گرفته بود و توي دهانش كه برد، دهانش اصلاً تكان نخورد. معلوم نبود چطور باز شد و چطور قاشق رفت توش و درآمد، چون لبهاش هيچ تكاني نمي خورد و فقط قاشق مي رفت تو و
مي آمد بيرون. تا اين كه گفت: «شيشليك.»
و باز، قاشق را پر كرد. قاشق درست تا آنجا پر بود كه بايد ـ كه اگر دستش
مي لرزيد، سوپ توي قاشق موج مي خورد، ولي نمي ريخت و ديگر به من نگاه نكرد، اما سرش را تكان داد كه يعني «عجب» و «پس اينطور» و «موفق باشي»ـ و من با تعظيم دور شدم، پس پسكي و به آشپزخانه دستور دادم و همان نزديك در، خبردار ايستادم و يك نگاهم به پيره مرد بود، كه اگر اشاره كرد بشتابم و يك نگاهم به در، كه اگر مشتري ديگر آمد بقاپم.
غذا كه آماده شد، با شكوه هر چه تمامتر، بردم سر ميز و آرام آرام، بي آن كه ظرفها را بهم بزنم و سر و صدا را بيندازم. براي ظرف شيشليك جا با زكردم و گذاشتمش وسط ميز و سوپ مخصوص را كه ديگر نمي خورد برداشتم، شيشليك را گذاشتم نزديكتر، باز همه ي چيزهاي روي ميز را نسبت به جاي ظرف غذا مرتب كردم و حالا وقتش بود كه بپرسم چيز ديگري ميل ندارد و پرسيدم ـ آرام كه ثابت كنم گارسون خيلي ملاحظه كاري هستم. و سوپ مخصوص را كه ديگر نمي خورد برداشتم، شيشليك را گذاشتم نزديكتر، باز همه ي چيزهاي روي ميز را نسبت به جاي ظرف غذا مرتب كردم و حالا وقتش بود كه بپرسم چيز ديگري ميل ندارد و پرسيدم ـ آرام كه ثابت كنم گارسون خيلي ملاحظه كاري هستم.
گفت اگر چيزي خواست، خبرم مي كند و تا داشتم مي رفتم دستش را با چنگالي كه به دست داشت، بلند كرد و اشاره كرد سرم را ببرم جلو، بردم پرسيد «اسمت چيه؟» گفتم. پرسيد «مال كجايي؟» گفتم. ديگر چيزي نپرسيد، فقط گفت:«آفرين» كه معلوم نبود منظورش چي بود. شايد مي خواست بگويد آفرين كه در بهار جواني،
آمده اي سركار ـ عوض اين كه توي خيابانها ول بگردي، آمده اي سركار و عاطل و باطل نماني. شايد مي خواست از اين حرفها كه پيره مردها مي زنند بزند و همه ي اين حرفها را با يك آفرين مي گفت. چه مي دانست كه اگر زور پيسي نبود، حاضر بودم تا ابد توي خيابانها ول بگردم و عين خيالم نباشد. حيف از بهار جواني نبود كه سركار تلف بشود؟
باز، رفتم دم در. پشت به ديوار، خبردار، ايستادم و يك چشمم به پيره مرد بود، يك چشمم به در، و دل توي دلم نبود. فكر كردم ديگر بهتر از اين نمي شود. چشم پيره مرد را همين اول كار حسابي گرفته بودم. يك مشتري پر و پا قرص براي قسمت خودم پيدا كرده بودم. توي اين فكر بودم كه چقدر مي توانم از او انعام بگيرم. من كه اصلاً به روي خودم نمي آوردم. نبايد هم به روي خودم مي آوردم. او خودش حتماً مي داد. چون معلوم بود كه از پذيرايي من خوشش آمده بود، و تازه، اگر هم امروز نمي داد،
مي دانستم كه فردا توي چنگم بود و فردا هم مي توانستم انتظار داشته باشم كه يك انعام حسابي از او بگيرم. و تازه خود صورتحساب؟ مگر پيره مرد مي توانست عدد پرداخت را درست بخواند؟ از سر ميز پيره مرد تا ميز حساب،دم در، درست ده قدم فاصله بود توي اين فاصله مي شد پول اضافي را، اگر پيره مرد مي داد گذاشت توي جيب. يا بقيه ي پول را، اگر پولي كه مي داد بقيه هم داشت. كمتر به ش پس داد. نه ديگر داشتم زيادي تند مي رفتم. خيالاتي شده بودم. امروز تازه روز اول بود. تازه، من يك آدم درستكار و امين بودم. يا دست كم، فعلاً قرار بود كه درستكار و امين باشم. تازه، اگر چشم پيره مرد هم مثل دست و دهانش درست كار مي كرد، كار من زار بود. يادم آمد كه چطور قاشق را مي برد توي دهانش، بي آن كه دستش يك لحظه دهانش را گم كند و مي آورد بيرون، بي آن كه يك ذره سوپ توي قاشقش باقي مانده باشد. به خودم لرزيدم. ديدم دستي دستي دارم شانسي را كه به م رو آورده است از دس مي دهم. من بايد با پيره مرد امين باشم و رضايتش را جلب كنم. بايد همانطور كه تا اين لحظه، از اين لحظه به بعد هم هواي او را داشته باشم، تا او هم هواي من را داشته باشد. شايد بعدها اين پيره مرد آنقدر با من اخت مي شد و رفيق مي شد كه يك كار بهتر از اين برام پيدا مي كرد. اما از طرفي، من نبايد زياد به او نزديك مي شدم. دست كم جلوي گارسونها نبايد نشان مي دادم كه با او دوستم. چون آنها شايد حسودي شان مي شد و ميانه شان با من بد مي شد. مثلاً اگر تعارف مي كرد كه سر ميزش بنشينم ـ نه. به هيچ وجه نبايد قبول مي كردم. چون مدير داخلي ناراحت مي شد و چون اين كار براي گارسون خيلي زياد بود. من فقط بايد او را توي چنگم مي داشتم و سفت هم
مي داشتم كه در نرود.
دم در، خبردار ايستاده بودم و توي اين فكرها بودم و اصلاً حواسم نبود كه چندتا مشتري وارد شدند و گارسونهاي ديگر آنها را قاپيدند و بردند. اول دمغ شدم، اما بعد ديدم چه عيبي داشت كه قسمت من خالي بود، چون من پيره مرد را داشتم و اين خودش خيلي بود. چند نفر خودشان آمدند سر يكي از ميزهاي قسمت من. سرويس بردم. به آشپزخانه دستور غذا دادم و دوباره رفتم دم در، سر جاي سابقم ايستادم. و همانوقت ديدم پيره مرد اشاره مي كرد، صورتحساب مي خواست پيشبندش را باز
مي كرد، كه يك قطره غذا به ش نچكيده بود و تميز تميز بود. حسابش را داشتم.
مي شد صدو سي پنج تومان. اما چون مي خواستم همه چي طبيعي جلوه كند،
دسته ي صورتحسابها را از توي جيبم درآوردم و روي برگ اول، قيمتها را حساب كردم و تنقلات و سرويس را هم اضافه كردم. و كاغذ را گذاشتم توي بشقاب تميز و بشقاب تميز را گذاشتم جلوي پيره مرد.
كجكي نگاهي انداخت به صورتحساب. يكدسته اسكناس نوي تا شده و مرتب توي كيف پولي بود كه از توي جيب بغلش بيرون كشيد. اسكناسها همه سبز، بنفش و چندتا قهوه اي لاي بنفشها، كه دوتاش را جدا كرد و گذاشت روي بشقاب ـ دو تا صد تومني. خم شدم، اسكناسها را با صورتحساب برداشتم و بردم سر ميز حساب. مدير داخلي پشت ماشين حساب مي نشست. كاغذ را گذاشت توي ماشين و بقيه ي پول را داد. داشتم بر مي گشتم سر ميز پيره مرد، كه از ميز ديگر، مشتريهايي كه دستور غذا داده بودند صدام كردند. منتظر غذا بودند. اشاره كردم الان ميام، و داشتم بقيه ي پول را
مي گذاشتم روي بشقاب جلوي پيره مرد، كه نگاهم كردم ديدم بيست و پنج تومن بود. گفتم مي بخشيد. مثل اين كه اشتباه شده.» و برگشتم مدير داخلي زل زده بود داشت نگاهم مي كرد. همانطور نگاهم كرد تا ايستادم دم ميز حساب. گفتم«مثل اين كه اشتباه شده.» بلند گفته بودم ـ هر دو بار، صدام بلندتر از حد معمول بود. مدير داخلي گفت: «نه هيچ هم اشتباه نشده.» باز، برگشتم سر ميز پيره مرد. توي راه با خودم حساب كردم: دويست تومن منهاي صد و سي و پنج تومن، مساوي با شصت و پنج تومن. بالاي سر پيره مرد ايستاده بودم، پول دستم بود و هي با خودم حساب مي كردم ـ چون حسابم از بچگي بد بود و هيچوقت به حسابم مطمئن نبودم. اما چند بار سي و پنج را از صد كم كردم، شصت و پنج را از صد كم كردم، سي و پنج و شصت و پنج را با هم جمع كردم، صد و سي و پنج را با شصت و پنج و شصت و پنج را با صد و سي و پنج جمع كردم و ديدم نه ـ اشتباه نمي كنم. پيره مرد نگاهم مي كرد و منتظر بود
بقيه ي پولش را بگذارم توي بشقاب. اما باز گفتم «فكر مي كنم ـ يعني مطمئنم ـ اشتباه شده.» و باز برگشتم سر ميز حساب. مدير داخلي گفت «چته؟» گفتم «مطئنم اشتباه شده.» خودكاري را كه روي ميزش بود برداشتم و پشت دسته ي صورتحسابها كه دستم بود نوشتم 65=135-200 و نشانش دادم كه درست منها كرده ام و راستي راستي اشتباه شده.
مدير داخلي سرش را گرداند و به مشتريهاي منتظر نگاهي انداخت كه نگاهم
مي كردند و به پيره مرد، كه حوصله اش سر رفته بود و نگاهم مي كرد و اشاره
مي كرد، و باز به من زل زد و حالا همه داشتند نگاهم مي كردند. گارسونها هم. دوتا بيست تومني داد دستم. بقيه ي پول شد شصت و پنج تومن. و آنوقت، آهسته، كه فقط من بشنوم،گفت: «حالا درست شد، فضول باشي؟»
زبانم بند آمده بود. نتوانستم بگويم بله. تاره فهميدم كه چه اشتباه بزرگي كرده ام. من اشتباه كرده بودم. حتا نتوانستم بگويم اشتباه از من بود. وقتي كه داشتم مي رفتم سر ميز پيره مرد،ديدم هنوز همه دارند نگاهم مي كنند. مشتريها،گارسونها و خود پيره مرد. دستم مي لرزيد. پولها را گذاشتم روي بشقاب. نه سرم خم مي شد، نه تنم . مثل چوب شده بودم. يكقدم رفتم عقب و شق و رق ايستادم. حتا نتوانستم بگويم «بسلامت.» مي دانستم كه ديگر فايده اي نداشت. از نگاههاي مدير داخلي و گارسونها و مشتريها همه چي را، فهميده بودم. پيره مرد يك پنج تومني توي بشقاب جا گذاشت. مدير داخلي از پشت ميز پا شد. به ش تعظيم كرد و بسلامت گفت: يكي از گارسونها در برايش باز كرد كه برود بيرون. و من سرجاي خود مانده بودم. حتا دستم پيش نمي رفت كه پنج تومني را بردارد. مدير داخلي به همان گارسون كه در را براي پيره مرد باز كرده بود اشاره كرد كه غذاي مشتريهاي قسمت من را، كه آماده شده بود ببرد. بعد آمد پيش من، پنج تومني را از توي بشقاب برداشت، گذاشت كف دستم و گفت هر چه زودتر اونيفورم گارسون قبلي را درآورم و زحمت را كم كنم و يادم باشد كه از اين به بعد در كارهايي كه به من مربوط نيست دخالت نكنم.
فردا، رفتم پيش دوستم كه عين ماجرا را براش تعريف كنم، حتي مهلت نداد دهانم را باز كنم. گفت «دست خوش! تو كه پاك آبروي ما را بردي! تو دزد بودي و ما خبر نداشتيم؟ لااقل مي خواستي صبر كني عرقت بچاد. از همون روز اول؟»
آقاي حسني هنوز خودش به داخل اتاق نيامده، صداي هيجان زده اش را به درون فرستاد:
ـ مرضيه جون! مرضيه جون! مژده بده!
مرضيه دم كني را روي ديگ پلوپز گذاشت و وارد هال شد و در حالي كه لبش را مي گزيد، از ته گلو آهسته گفت:«هيس! چه خبرته! بچه خوابيده»
آقاي حسني به داخل خانه آمد و همان طور كه خنده تمام صورتش را پر كرده بود، گفت: «بي خيالش! بذار بيدار شه!»
و با صدايي آهسته تر ادامه داد: «مي دوني چي شده!»
ـ نه چي شده؟
و در حالي كه لبانش به لبخندي نرم باز مي شد، ناباورانه ادامه داد: :گروه، پايه تشويقي گرفتي؟»
ـ نه بابا گروه پايه چيه!
ـ تو شركت تعاوني چيزي برنده شدي؟
ـ نه جانم! شركت تعاوني كدومه! اون كه مال بدبخت بيچاره هاس!
مرضيه سرش را تكان داد:
ـ نيست كه ما خيلي خوشبختيم! حالا چي شده؟
در همين موقع صداي بچه بلند شد و مرضيه را به طرف اتاق بچه كشاند. آقاي حسني زير لب غريد:«اي بابا تو هم با اين بچه ات! هميشه خدا حال ما رو مي گيره!»
و كتش را روي جا رختي انداخت و به طرف اتاق بچه رفت. بچه در آغوش مرضيه آرام گرفته بود و با چشماني بسته شير مي خورد. آقاي حسني رو به روي آنها دو زانو نشست. مرضيه چشمانش را ريز كرد و پرسيد:«خوب رضا! نگفتي چي شده؟»
آقاي حسني ابروانش را بالا انداخت :«تا يه مژده گوني خوب ندي، نمي گم»
بچه آرام گرفته بود، مرضيه او را سرجايش خواباند و آرام گفت: «ما كه مي دونيم چيزي نشده فقط اين وسط، بچه بيخودي بيدار شد.»
و با بي حوصلگي ادامه داد «اصلاً به من چه، چي شده يا چي نشده! از صبح تا حالا دارم تو خونه، جون مي كنم، حالا آقا آمده از من بيست سؤالي مي پرسه! هر چي شده كه شده چكار كنم!»
و از اتاق خارج شد. آقاي حسني از جايش بلند شد و به دنبالش دويد.
«بفرما! حالا بايد دستي هم بديم! تو كه اين قدر نازك نارنجي نبودي! حالا گوش كن! آقاي مرادي فرماندار شده.» مرضيه ايستاد، سرش را به طرف او چرخاند و ناباورانه در حالي كه ابروانش را با تعجب در هم فرو برده بود گفت: «نه ....! ترو خدا ...! راست مي گي!...كي....!»
آقاي حسني فاتحانه خنديد:
ـ ديدي گفتم تعجب مي كني! ديروز بهش ابلاغ دادند! تو دفتر كه بوديم آقاي مدير گفت.
چهره مرضيه در هم رفت و با لحن تحقيرآميزي گفت: «مگه آدم قحطي بود كه رفتند يك معلم رو فرماندار كردند! حالا تو چرا اين قدر خوشحالي؟ شيريني روديگرون مي خورند، مزه مزه اش را تو مي كني!»
ـ د همينه ديگه! واسه همينه كه مي گم بايد مژده گوني بدي!
ـ چه ربطي داره! اصلاً به من چه؟ زنش بره مژدگوني بده!
ـ اتفاقاً خيلي هم ربط داره، آخه مي دوني، من و حميد، قبل از انقلاب با هم همكلاسي بوديم
ـ حميد؟!
ـ آره بابا ديگه مرادي رو مي گم! بعد از انقلاب هم همكار شديم، اتفاقاً هر دو يك كلاس هم درس مي ديم، اون پنجم الف، من پنجم ب. تو دفتر هم همهش، تو بحثهاي سياسي و غير سياسي، من طرف اونو مي گرفتم و يواش يواش شديم هم خط.
مرضيه سرش را تكان داد:
ـ تو كه اهل بحث سياسي و اين جور چيزها نبودي!
ـ بابا جون من، آره و نه، كه ديگه اهل نمي خواد. اون هر وقت مي گفت: آره منم مي گفتم: آره اون هر وقت مي گفت: نه، منم مي گفتم نه!
ـ خوب كه چي؟
«بذار قال قضيه رو بكنم! ببين مرضيه جون، آقاي استاندار چون خطش با خط فرماندار اينجا نمي خوند، از خيلي وقتها دنبال يكي مي گشت كه فرماندار رو عوض كنه، تازگيها، آقاي مرادي رو بهش معرفي كردند، اونم قبول كرد، اين طور كه شنيدم آقاي مرادي هم از شهردار اينجا دلخوشي نداره! آقاي مدير مي گفت: البته به نقل از آقاي ناظم كه تو خط شهرداره، كه هنوز پيش هم ننشسته اند، با هم قهرند. چون كه مي دوني كه، خط شهردار با خط فرماندار يعني آقاي مرادي اصلاً نمي خونه» مرضيه خواست حرفي بزند كه آقاي حسني با دست جلوي او را گرفت:
ـ صبر كن! صبر كن! تا تموم كنم! اين طور كه بوش مي آد آقاي مرادي منو واسه شهرداري كانديد كرده!
ناگهان خنده به صورت مرضيه دويد؛ چشمانش ريز و دهانش باز شد، ناباورانه پرسيد: «خودش بهت گفت؟»
ـ خودش كه نه! مگه الان مي شه ديدش! ديروز كه اومده بود پيش آقاي مدير خداحافظي كنه، بهش گفته بود. آقاي مدير هم، امروز البته غير مستقيم، پيش همه معلمها، بهم گفت.
دهان مرضيه بازتر شد:
ـ پيش همه! اونا چي گفتند؟
ـ هيچي! چي مي خواستن بگن! ولي احساس كردم كه رفتارشون با من تغيير كرده؛ هر وقت وارد دفتر مي شدم همه از جاشون بلند مي شدند و جاشونو به من تعارف مي كردند. خلاصه، مرضيه جون، شوهرت داره مي ره اون بالا بالاها، قدرشو بدون، بهش برس.
مرضيه، در حالي كه از شادي قلبش به طپش افتاده بود با خنده گفت:«خوبه! خوبه! آقاي شهردار! ماها از اين شانسها نداريم!»
آقاي حسني دستهايش را روي شانه او گذاشت:
ـ فردا شب مي خوام حميد اينها رو براي شام دعوت كنم، تو فكر غذا باش.
مرضيه چراغ را خاموش كرد و ديگ پلو را روي زمين گذاشت و به نرمي گفت:
ـ تو هم واسه ما همش كار درست مي كني، اون يكي فرماندار مي شه. شامشو، ما بايد بديم! كار دنيا بر عكسه والله!
آقاي حسني، همان طور كه از آشپرخانه خارج مي شد، با خنده گفت: «زن شهردار شدن، اين چيزها رو هم داره!»
و بعد از مكثي ادامه داد: «راستي بچه رو هم ببر خونه مادرت؛ والا اگر اينجا باشه آبروي ما رو مي بره!
□
سفره را كه جمع كردند، آقاي مرادي به آرامي و متانت، همان طور كه سرش پايين بود، گفت: «دست شما درد نكنه، ما عادت به اين جور غذاها نداريم. ولي انشاءالله يك روز جبران خواهيم كرد.»
مرضيه در حالي كه انگشتانش را با دستپاچگي در هم فرو برده بود و مي فشرد، گفت: «خواهش مي كنم! قابل شما رو نداشت! به هر حال بايد ببخشيد! با حقوق معلمي بهتر از اين نميشه نمي شه پذيرايي كرد، به هر حال بايد ببخشيد!»
و با اشاره آقاي حسني، از اتاق خارج شد و بساط ميوه و چاي را پهن كرد و وقتي كه قصد داشت از اتاق خارج شود، آقاي مرادي به آرامي گفت :«لطفاً شما هم تشريف داشته باشيد، چون مسئله، يك مسئله اجتماعي و خانوادگي است، به خانم بنده هم بگوييد بيايد اينجا!»
پس از اينكه همه جمع شدند آقاي مرادي رو كرد به آقاي حسني و گفت: «ببينيد آقا رضا! من مي خواهم يك نكته را بگويم، ولي اول قصد دارم يكسري به مقدمات را خدمت شما عرض كنم، بعد نتيجه گيري كنم.»
آقاي حسني زير لب زمزمه كرد :«بفرماييد»
و احساس كرد كه قضيه، بايد قضيه شهردار شدن او باشد و مثلاً متقاعد كردن او!
آقاي مرادي شروع به صحبت كرد: «ما مي دانيم كه در يك مجموعه، تمام عناصر بايد داراي يك تفاهم و هماهنگي باشند تا بتوانند در يك جهت و يك مسير...»
آقاي حسني در ميان كلمات و جملات آقاي مرادي غوطه خورد و به دنبال كلمه شهردار و نام خودش مي گشت، ولي نمي يافت.
آقاي مرادي با دست اشكالي را در فضا ترسيم مي كرد و كلماتي را مي گفت كه آقاي حسني زياد مشتاق شنيدن آن نبود. به زنش نگاه كرد كه چشمانش را ريزه كرده به آقاي مرادي خيره شده بود. زن آقاي مرادي هم مشغول پوست كندن سيب بود، كه ناگهان اسم خودش، او را به خود آورد:
ـ تا اينجا كه با من موافقيد آقا رضا!
آقاي حسني سرش را شتابزده تكان داد:
ـ بله! بله! كاملاً شما درست مي فرماييد.!
آقاي مرادي سرش را تكان داد:
ـ پس وقتي توي يك شهر، دو طرز تفكر حاكم باشد، معلوم است كه نمي توان براي مردم كار كرد. وقتي كه من و آقاي شهردار هم فكر نيستيم، اين وسط چوبش را مردم مي خورند! با اين هم موافقيد؟
آقاي حسني كه ديگر حواسش كاملاً به حرفهاي آقاي مرادي بود، سرش را تكان داد:
بله! بله كاملاً!
ـ خوب پس اين وسط يا من بايد از ميدان بروم كنار، يا آقاي شهردار. با كنار رفتن حقير متأسفانه آقاي استاندار موافقت نمي كنند، اين وسط مي ماند آقاي شهردار، البته كنار گذاشتن آقاي شهردار؛ دست من نيست؛ من فقط بايد پيشنهاد كنم و من هم به آقاي استاندار گفتم. ايشان هم موافقت كردند. فقط اين ميان، نام كسي را كه بايد شهردار آينده اين شهر شود، مانده است. آقاي حسني، احساس كرد از هيجان تمام بدنش مي لرزد. كف دست عرق كرده اش را به زانوانش ماليد، آقاي مرادي ادامه داد: «من قصد دارم شما را به لحاظ هم فكري كه در محيط كارمان با هم داشتيم به آقاي استاندار معرفي كنم. با توجه به مسائلي كه مطرح كردم كه خودتان بهتر از من مي دانيد، من فكر مي كنم بايد دست به دست هم بدهيم و به اين مردم خدمت كنيم! درست نيست اين قدر به فكر خودمان باشيم. بايد از اين پيله اي كه دور خودمان تنيده ايم بيرون بياييم!»
آقاي حسني، ديگر در عرش سير مي كرد، شهردار شدن او ديگر حتمي شده بود. نگاهي به زنش كرد كه سرش را پايين انداخته و داشت لبانش را از شادي مي جويد.
ـ خوب خودتان چه مي گوييد، آقا رضا؟
آقاي حسني با فروتني بسيار، در حالي كه سرش را پايين انداخته بود، گفت: «والله من خودمو لايق نمي دانم، مسئوليت خيلي بزرگيه، در ثاني تجربه اي هم در اين كار ندارم، ولي فكر مي كنم آقاي...» مكثي كرد و نگاهي به زنش كرد كه اخم كرده و او را مي نگريست، احساس مي كرد فروتني زياد، دارد كار دستش مي دهد و ادامه داد «والله چه مي دونم!»
ـ نه، نه از اين حرفها نزنيد! شما به درد كارهاي بزرگ مي خوريد! من هم فكر مي كردم تا آخر عمر بايد معلم بمانم، ولي آقاي استاندار مرا از اين تصور بيرون آورد. من با توجه به شناختي كه از شما پيدا كردم، بخصوص از وقتي همكار شديم، تو بحثهايي كه با ديگران داشتيم، متوجه همفكري و هماهنگي شما با خودم شدم و مطمئن باشيد كه من كسي را بدون فكر انتخاب نمي كنم، راجع به تجربه هم غصه نخوريد، ما كار را بايد در ميدان عمل ياد بگيريم، اين براي آدمهاي متعهد، يك اصل است!
خانمش بلافاصله ادامه داد:«من يادم مي آيد، اون موقعها كه حميد معلم بود، چقدر از آقاي حسني تعريف مي كرد كه توي بحثها همش پشت اونو مي گيره، خوب اين نشون ميده كه وقتي تو مسائل فكري، هماهنگي باشه، حتماً توي كار هم هماهنگي هست ديگه!»
آقاي حسني سكوت كرده بود، مي ترسيد فروتني كند و كار خراب شود كه مرضيه به كمكش آمد.
ـ راستش خبر، خيلي غير مترقبه بود! اجازه بديد آقا رضا در موردش فكر كنه بعد بهتون اطلاع بده!
آقاي مرادي از جايش بلند شد:
ـ به هر حال من همين را هم به فال نيك مي گيرم، من اسم آقاي حسني را براي شهرداري به استاندار، رد مي كنم؛ خوب ديگر ما رفع زحمت مي كنيم.
ـ چرا به اين زودي؟ تشريف داشته باشيد، تازه سر شبه !
ـ نه ديگه! بايد بريم! صبح زود يك جلسه، توي فرمانداري داريم، بعد هم يك سخنراني براي رؤساي ادارات برام گذاشته اند.
و رو به آقاي حسني:
ـ آدم يواش يواش بايد خودش را براي كارهاي بزرگ و مسئوليتهاي بزرگتر آماده كنه، درسته آقا رضا؟ آقاي حسني، محجوبانه خنديد و سرش را پايين انداخت و بعد همراه آقاي مرادي و همسرش تا بيرون حياط رفت.
وقتي برگشت، خودش را روي زمين ولو كرد و به پشتي تكيه داد، مرضيه همان طور كه ظرفهاي ميوه را جمع مي كرد، با خنده گفت:« چطوري آقاي شهردار؟»
آقاي حسني چيزي نگفت؛ همانطور بي حركت دراز كشيده، چشمانش را بسته بود. مرضيه ادامه داد: «زنش رو ديدي چه باردو بورتي راه انداخته بود و چي جوري لفظ قلم صحبت مي كرد!»
آقاي حسني چشمانش را باز كرد و زمزمه كرد: «آدم گاهي احساس مي كنه كه ديگرون اونو بهتر از خودش مي شناسن!»
□
سر و صداي بچه ها، سالن مدرسه را پر كرده بود، آقاي حسني بدون توجه به سر و صدا، به آرامي وارد سالن شد و به دفتر نزديك شد. در دفتر را كه باز كرد، مستخدم را ديد؛ بدون اينكه وارد دفتر شود، با دست او را صدا كرد، كه ناگهان صدايي از داخل دفتر به گوشش رسيد:
ـ آقاي حسني هنوز نيامده؟
ـ نه فكر كنم رفته باشه فرمانداري! طرف نمي تونه يك كلاسو اداره كنه، پنجم الف رو هم بهش داديم، حالا هم شهرو دارن بهش مي دن، مسخره است!
آقاي حسني پولي به مستخدم داد و سفارش خريد سيگار را به او داد و وارد دفتر شد. آقاي مدير از جا بلند شد ولي آقاي ناظم همان طور سر جايش نشسته بود.
ـ چطوري آقاي حسني؟ پيدات نيست! بچه هات كلاسو رو سرشون گرفتند!
ـ قربونت سرم شلوغه! ميام باهات صحبت مي كنم!
و از دفتر خارج شد. از ناظم دلخور شده بود كه چرا با او احوالپرسي نكرد. وارد كلاس كه شد با صداي بر پاي مبصر همه بلند شدند و سر و صدا فرو نشست سرش را تكان داد، همه نشستند. نگاهي به اسامي شلوغهاي كلاس انداخت و بعد از مكثي طولاني، با لحني تند گفت:«همشون از كلاس برن بيرون!»
بعد از رفتن بچه ها از كلاس، روي صندلي اش نشست و زمزمه كرد: «وقتي توي يك مجموعه هماهنگي نباشه مگه ميشه كار كرد! تا وقتي كه اين ناظم تو اين مدرسه هست، از كار خبري نيست! حاليش مي كنم!» دستي به صورتش كشيد و بعد ورق سفيدي را جلويش گذاشت و رويش نوشت:
«وظايف يك شهردار»
و سپس با صدايي بلند گفت:«همه انشاهاشونو نوشتند؟»
كلاس يك صدا شد:
ـ بله!
ـ احمدي بياد انشاشو بخونه!
لحظه اي ديگر، احمدي جلوي بچه ها ايستاده بود. دفترش را باز كرد و شروع به خواندن كرد:«اگر من شهردار بودم چه مي كردم؟ البته همه ما دانش آموزان مي دانيم كه شهردار وظايف بسياري دارد، مثلاً...»
آقاي حسني با دقت هر آنچه را كه احمدي مي گفت در ورق سفيد مي نوشت،
سر همه در دفتر جمع بود كه آقاي محمدزاده معلم كلاس چهارم ب، وارد دفتر شده نشده، رو به آقاي مدير كرد و گفت: نمي دونم با اين عليپور چكار كنم! پسره يك پارچه آتيشه! پدر همه رو درآورده،اصلاً نذاشت يك كلمه درس بدم! و رو به روي آقاي حسني نشست. آقاي حسني سرش را از روي ورقه هاي انشا بلند كرد:
ـ بذار يه چيزي بهت بگم! وقتي توي يك مجموعه هماهنگي نباشه، كار كردن محاله! تو هم براي اينكه خوب درس بدي بايد اين طور بچه ها رو، بدون تعارف، از كلاس بيرون كني.
احمد پور، معلم كلاس اول،با خنده گفت: «تازگيها كلمات قصار مي گي، آقاي حسني»
آقاي حسني سرش را به داخل ورقه برده و حرفي نزد. آقاي محمدزاده استكان چاي سرد شده اش را هورتي سر كشيد و بعد از مكثي گفت: «بابا، اون بيچاره اس! پدر كه نداره، مادرش هم با هزار زحمت كار مي كنه و اونو مي فرسته مدرسه! حالا هم از كلاس بيندازمش بيرون! اين درسته ها؟»
جوادي معلم كلاس چهارم الف، حرف او را ادامه داد: «به نظر من هم، با خوبها كار كردن زياد مهم نيست، معلم، اونه كه بدها را خوب كنه و باهاشون كار كنه، والا هر كسي مي تونه با خوبها كار كنه!»
آقاي حسني به تندي گفت:«من اصلاً با شما موافق نيستم، اين باعث مي شه آدم با خوبها و بدها، با هم كار كنه و اونوقت، كلاس و جامعه و همه چيز به هم مي ريزه!»
آقاي حسين زاده با خنده گفت: «زياد سخت نگير آقاي حسني، معلم بده كه كلاسو به هم مي ريزه، نه شاگرد بد!»
آقاي حسني با لحن طعنه آميز گفت: «حرف خودت كه نيست! از كدو راديو شنيدي؟ راديو....»
آقاي محمدزاده شتابزده حرفش را قطع كرد:
ـ حسني، ترو جون بچه ات ول كن! كم با بچه ها سر و كله مي زنيد، تو دفتر هم ول
نمي كنيد، اَه!
آقاي جوادي آرام گفت: اين چند روزي كه آقاي مرادي، فرماندار شده، اخلاق آقاي حسني عوض شده!»
آقاي حسني نگاه تندي به او كرد و خواست حرفي بزند كه آقاي مدير، استكان خالي را روي ميز گذاشت و براي آن كه بحث را منحرف كند، گفت: «من صد بار به اين آقاي ناظم گفتم، به رفيقش آقاي رضايي، بگه كه اين خيابان شني جلوي مدرسه را اسفالت كنه ولي فايده اي نداشت، حالا نمي دونم شهردار بعدي حرف مارو گوش مي كنه يا نه!»
آقاي حسيني، معلم كلاس سوم، هم اضافه كرد: «بابا اينجا كه خوبه! كوچه ما، والله به خدا،وقتي كه بارون مياد تا همين زانو آدم مي ره تو گل!»
به دنبالش آقاي حسن پور معلم كلاس دوم، گفت:«با با اينها كه چيزي نيست! ساختمان الان يك ساله كه نصفه كاره مونده. واسه اينكه مصالح بهم نميدن! چند بار به اين آقاي ناظم گفتم كه دم آقاي شهردار رو ببينه، چند بار هم خودم رفتم پيش شهردار، ولي نداد كه نداد، حالام با هزار بدبختي و مسافر كشي، دارم آزاد مي خرم جون تو!»
آقاي حسني، دستي به ورقه هاي انشا كشيد و آرام گفت:«بله درد خيلي زياده! ولي علتش همونه كه گفتم: ناهماهنگي! انشاءالله به زودي هماهنگي به وجود مي آد! ولي اول بايد به اونهايي رسيد كه تو خط آدمند و از آدم حمايت مي كنند! اين خيلي مهمه! با خوردن زنگ و آمدن آقاي ناظم همگي ساكت شدند.
ـ رضا مي گم چطوره يه مهموني بديم و فك و فاميلا رو دعوت كنيم! آقاي حسني چشمانش را باز كرد و پرسيد «ها! چي گفتي؟»
ـ مي گم چطوره يه شيريني كلي به فاميل بديم، آخه يه چيزهايي رو شنيده ان، دم به دم ميان اينجا و شيريني مي خوان!
آقاي حسني خميازه اي كشيد و گفت: «فعلاً كه چيزي نشده! ولي بد فكري نيست! بعد ديگه اين قدر كار رو سرمون مي ريزه كه ديگه وقت چنين كارهايي را نداريم»
و بعد از چند لحظه مكث ادامه داد:«راستي يادت باشه هر كس هر كسي رو دعوت نكنيم! فقط اونايي رو دعوت كن كه مطمئني تو خط آقاي مرادي و تو خط منند!»
مرضيه چشمانش را ريز كرد: ـ مثلاً كي ها رو دعوت نكنيم؟
ـ مثلاً برادر خودت،پدرت، برادر خودم...!
ـ آخه واسه چي؟ پس كي رو دعوت كنيم؟
ـ واسه اينكه مخالف ما هستند! مگه يادت نيست چقدر از فرماندار قبلي تعريف مي كردند! خوب، اگه اينها رو دعوت كنيم، فردا پس فردا به گوش آقاي فرماندار مي رسانند، اونوقت اون فكر مي كنه ما هم مخالف اونيم!
مرضيه سرش را بلاتكليفانه تكان داد:
ـ والله من نمي دونم! شايد حق با تو باشه، ولي آخه اونا كه ضد انقلاب نيستند! داداش خودت چندباره كه رفته جبهه، پدر من هم كه تو انجمن اسلامي....
آقاي حسني حرفش را قطع كرد:
ـ بابا حساب ضد انقلاب كه جداست! فعلاً درد ما، درد خودمونه! متوجهي؟ درد ما انقلابيها!
ما با جاذبه و دافعه مون بايد مشخص كنيم كه خطمون تو انقلابيها چيه؟ فهميدي؟
ـ پس بفرماييد اين وسط كي مي مونه! در ضمن دعوت هيچكس را هم قبول نكن، به كسي هم قول نده!
مرضيه از جايش بلند شد
ـ بفرما! خونه كسي كه نمي تونم برم! كسي رو هم كه نمي تونم دعوت كنم! پس بنده بنشينم تو خونه تا فسيل شم، ها!
آقاي حسني به آرامي گفت: «بنشين! چرا بلند شدي! من تا وقتيه كه حكم شهرداري را دست من بدن، بعداً انشاءالله يواش يواش مي فهميم كي ها تو خط ما هستند و باهاشون رفت و آمد مي كنيم!»
و با لحن آرامي و تسكين دهنده اي ادامه داد:«من مي دونم مشكله! ولي بايد تحمل كرد. كسي كه مي خواد كارهاي بزرگ كنه، بايد مشكلات بزرگ رو هم تحمل كنه!»
□
هنوز هيچكدام از معلمها از كلاس بيرون نيامده بودند، آقاي حسني اولين نفر بود كه وارد دفتر شد آقاي ناظم همينكه او را ديد از دفتر بيرون رفت؛ آقاي حسني كنار ميز آقاي مدير روي صندلي نشست. آقاي مدير نگاهش را از روي كاغذي كه مشغول خواندنش بود، برداشت و در حالي كه زير چشمي در را نگاه مي كرد، گفت: «پس چي شد اين حُكمت؟ آقاي مرادي
مي گفت يكي دو روزه درست مي شه، الان دو ماهه كه گذشته»
آقاي حسني لبخندي زد و گفت: «شايد داره امتحانم مي كنه، مي خواد ببينه واقعاً تو خطش هستم يا نه!»
و ادامه داد: «صبر كن كار تموم بشه! تو شوراي ادارات پدر رئيس آموزش و پرورش رو در
مي آرم، اين چه وضع معلمهاست! آقاي ناظم كه وضعش معلومه، معلمهاي ديگه هم كه همشون تو يه خط ديگه ن! اصلاً تو آموزش و پرورش يك فكر و يك خط حاكم نيست! با اين وضع نمي دونم چطوري داره كارها پيش مي ره! واقعاً كه شما داريد از خود گذشتگي مي كنيد، ولي اين از خود گذشتگي به ضرر مردم تموم مي شه!»
آقاي مدير سرش را تكان داد:
ـ خوب ديگه چه مي شه كرد! ولي شما هم يه كم كوتاه بياييد،مثل سابق با معلمها صحبت كنيد. راهنماييشون كنيد، به هر حال همكاريد، دوستيد.
آقاي حنسي حرفش را قطع كرد:
ـ نمي تونم آقاي مدير! نمي تونم! فكر من با فكرشون نمي خونه! تازگيها احساس مي كنم كه ديگه نمي تونم تحملشون كنم!»
آقاي مدير خواست حرفي بزند كه آقاي محمدزاده همراه آقاي ناظم وارد دفتر شدند!
چند لحظه بعد، همه معلمها مشغول نوشيدن چاي و گفتگو با هم بودند. آقاي حسني در گوشه دفتر تنها نشسته بود و چايش را مزه مزه مي كرد و در گوشه ديگر نيز آقاي ناظم به استكان چاي تيره و پر رنگش خيره شده بود، لحظه اي بعد صداي زنگ، همه معلمها را از جايشان پراند.
□
وارد خانه كه شد، كتش را در گوشه اتاق پرت كرد و با صدايي بلند گفت:« كار ما حكم كبوتري رو داره كه به زور تو قفس انداختنش. نمي دونم كي از اين قفس و مدرسه راحت
مي شم!»
و پشت به پشتي داد و چشمانش را بست. با صداي بلند آقاي حسني، ناگهان صداي گريه بچه بلند شد. آقاي حسني با صداي بلند فرياد زد «مرضيه مرضيه! صداي اين بچه رو خفه كن! آه! يك ذره آسايش نداريم! تو مدرسه آدمهاي اون طوري، تو خونه هم وق وق بچه! مرضيه از آشپزخانه بيرون آمد و به طرف اتاق بچه رفت و همان طور كه بچه را در آغوش گرفته بود، از اتاق بيرون آمد و در حالي كه اخمهايش را در هم فرو برده بود، با صدايي تند گفت:«چه خبره! هنوز نيامده شروع كردي»
ـ بابا خفه كن صداي بچه رو ديگه! ببين چه مي خواد؟ كثيف كرده، گشنه شه، چشه!
ـ مگه من بيكارم كه هي دم و ساعت به بچه ات برسم هي غذا بده! هي بشورش! هي غذا بده! هي بشورش! خسته شدم والله!
آقاي حسني از جايش بلند شد:
ـ چته بابا! چته! امروز چرا اين طوري شدي؟ جيغ و داد بچه كم بود حالا بايد سر و صداي تو رو هم تحمل كنم! مرضيه با ناراحتي بچه را در آغوشش فشار داد و جيغش را بلند كرد.
ـ مي خواستي چي بشه دو ماه آزگاره تو خونه حبسم كردي،نه كسي مي آد اينجا، نه خونه كسي مي ريم! آسه بيا آسه برو كه گربه شاخت نزنه، نخواستيم اون شهرداريتو، همين الان مي خوام برم خونه بابام اينها امشب هم مي خواهم دعوتشون كنم واسه شام!
آقاي حسني بلند شد و با عصبانيت فرياد كشيد: «تو اصلاً درك نداري! از اولش هم نداشتي!»
و با صدايي آهسته تر ادامه داد :آخه چرا نمي خواي بفهمي! الان وقت فاميل بازي نيست! ما الان بايد بگرديم ببينيم كي ها تو خط ما هستند، و الا كلامون پس معركه است!»
بچه همين طور يكسره وق مي زد. مرضيه بدون اعتنا به گريه او فرياد زد «تو اصلاً چه
مي دوني خط چيه! تو نمازت رو به زور مي خوندي حالا واسه ما خطي شدي! تو برادر جبهه رفته ات رو قبول نداري! شهرداري سرت رو بخوره با اين خط بازي! اصلاً من مي رم خونه بابام تا تكليف ما با اين خط بازي تو روشن بشه!»
و به طرف جا رختي رفت، چادر سياهش را سرش كرد و بچه را كه از شدت گريه سياه شده بود در آغوش فشرد و از در خارج شد. آقاي حسني داد كشيد: «هر جا كه مي خواي برو! وقتي تو خونه تفاهم نباشه اصلاً اون خونه، خونه نيست!»
ولي پاسخي نشنيد. مرضيه رفته بود ناگهان وارفت فكر نمي كرد به اين راحتي بين او و همسرش مسئله اي به وجو بيايد. چه شد؟ خودش هم نفهميد . پشتش را به ديوار داد؛ ناي ايستادن نداشت.
□
بچه ها كلاس را روي سرشان گرفته بودند. يكي دو تايشان را آقاي حسني از كلاس بيرون كرده بود، ولي سكوت چند لحظه اي، شلوغي بسياري را به دنبال داشت. آقاي حسني حوصله هيچ كاري را نداشت. قرار بود كه براي بچه ها املاء بگويد، ولي فكر كرد كه با املا گفتن يا نگفتن او كه مسئله اي حل نمي شود، نمي دانست اين حكم لعنتي كي به دستش مي رسد و خيالش را راحت مي كند. زنگ بعد هم بچه ها ورزش داشتند و او مي توانست حسابي با آقاي مدير گپ بزند و در مورد آينده برنامه ريزي كند. در همين فكرها بود كه زنگ خورد و او زودتر از بچه ها به دفتر پناه برد.
آقاي حسني با قاطعيت گفت: «خودم بيرونشان كرده بودم، شلوغ كرده بودند!»
آقاي مدير گفت: «فكر نمي كنيد بچه به نرمي و محبت هم احيتاج دارند؟»
آقاي حسني نگاهي به آقاي مدير كرد و روي صندلي، دور از ميز مدير نشست.
همه معلمها كه جمع شدند، آقاي ناظم از جايش بلند شد و به سمت ميز آقاي مدير آمد. پس از گفتگويي در گوشي با او، بلند شروع به صحبت كرد:
ـ اجازه بديد خبر مهمي را به اطلاع همكاران عزيز برسانم كه مطمئن هستم همه همكاران بخصوص آقاي حسني از شنيدن آن بسيار خوشحال خواهند شد.
قلب آقاي حسني شروع به طپيدن كرد با دستپاچگي استكان چايش را سركشيد. كف دست و پيشانيش عرق كرده بود. احساس كرد؛ ديگر تمام شد، رسيد. دو ماه و خرده اي، تمام فكرش را به خود مشغول كرده بود؛ ليستي از كارهايي را كه مي بايست انجام مي داد فراهم كرده بود. خودش مي دانست كه به هر صورت، از وقتي كه سعي كرد خط فرماندار را در زندگي اجتماعي و حتي خصوصيش دخالت دهد، كار او بي نتيجه نخواهد ماند. زنش هم وقتي بفهمد كه كارش تمام شده، خودش به خانه باز مي گردد، در اين يك هفته اي كه به خانه پدرش رفته بود، چقدر بر او سخت گذشته و چقدر دلش براي همسر و بچه اش تنگ شده بود! به ناظم نگاه كرد؛ لبخندي در گوشه لبش خودنمايي مي كرد، ولي ديگر دير شده بود، حتماً خودش خوب مي دانست كه كارش تمام است و حالا دارد به زور برايش لبخند
مي زند. و خود را قاصد اين خبر خوش كرده است كه يعني مي بخشيد!
آقاي ناظم ادامه داد:
ـ طبق خبري كه آقاي شهردار، امروز صبح به بنده داد، دو روز پيش، استاندار ما به استان ديگري منتقل شد و در نتيجه در جلسه اي كه ديروز در استانداري تشكيل شد،قرار شد كه فرمانداري اين شهر را به شخص ديگري كه مورد اعتماد استاندار جديد است، واگذار كنند و آقاي مرادي خوشبختانه به مدرسه ما بر مي گردد و كلاس پنجم الف را از آقاي حسني تحويل گرفته و بار مسئوليت آقاي حسني خوشبختانه كمتر مي شود.
آقاي حسني ناگهان احساس تهي شدن كرد. ديگر انگيزه اي براي ماندن، مجالي براي نفس كشيدن براي او نبود، دفتر گويي برايش تنگ و تنگ تر مي شد و يخ كرد. سنگيني نگاه هزاران نفر را بر خود احساس مي كرد. پوك شده بود.
زنگ كه خورد، همه معلمها به سر كلاسهايشان رفتند. مدير و ناظم هم از دفتر خارج شدند. آقاي حسني تنها درون دفتر نشسته بود. نگاهش به استكان تهي اش مات مانده بود.
سكوت كلاس عادي نبود. رو به بچه ها برگشت و همان طور كه با نگاه جستجو مي كرد، گفت:«بخونين.»
بچه ها پراكنده خواندند: «خواب.»
«خواب.»
«چند بخشه؟»
«يه بخشه.»
«بخش كنيد.»
با حركت دست راهنماييشان كرد: «خواب.»
متوجه نگاه دزدانه بچه ها به تمنايي شد. گفت:«اونجا چه خبره؟ كجا رو نگاه
مي كني حسيني؟»
حسيني با حركت چشم هايش تمنايي را نشان داد كه سرش را گذاشته بود رو ميز.
گفت:«درست بنشين، تمنايي.»
حسيني گفت: «خانم داره گريه مي كنه»
«اذيتش كردي؟»
«اِ... نه خانم ...خودش يه دفه گفت اوهو، اوهو، اوهو.»
بچه ها خنديدند. لبخند زد. گفت: «سرت رو بالا كن، ببينم، تمنايي.»
صورت تمنايي از اشك خيس شده بود. چيزي را تو بغل مي فشرد.
«چي شده؟ اون چيه تو بغلت؟»
حسيني گفت: «عكس مادرشه»
«از تو نپرسيدم. آره؟ بده ببينم»
قاب را گرفت. مادر تمنايي را ديده اما با روسري. موهاش تا رو شانه هاش بود. چشم هاش درشت تر به نظر مي آمد.
«اين پيش تو چيكار مي كنه؟»
«مرده؟»
«كي مرده؟»
«مامانم»
«مرده ! كي؟»
تمنايي گفت «ديشب.» و دست دراز كرد و قاب را گرفت و صورتش را بر آن گذاشت و هق هق كرد.
«اي واي ...بيا اين جا ببينم.»
دست تمنايي را گرفت و تا كنار ميز دنبال خود كشيد. نشست رو صندلي. گفت:«قشنگ تعريف كن ببينم چي شده.»
«ديشب.»
«آخه چه جوري شد؟»
«تو بيمارستان»
«چند روز پيش كه چيزيش نبود. تو هم اون جا بودي؟»
«اوهوم.»
«ديگه كي بود؟»
«بابام.»
«چي شد كه اومدي مدرسه؟»
«هيشكي خونه مون نبود.»
«بابات چي؟»
«رفته مامانمو خاك كنه»
«اي بابا! چرا تو رو نذاشت پيش كسي؟»
به ساعتش نگاه كرد. يك ربع به زنگ بود. گفت: «بچه ها،براي امشب دو بار از رو درس بنويسين و تمريناشو هم حل كنين. من و تمنايي مي ريم دفتر. رسولي، بيا اينجا وايسا هر كي شلوغ كرد بفرستش دفتر»
دست تمنايي را گرفت. رفتند تو راهرو. گفت: «بايد تو رو ميذاشت پيش يه كسي، خاله اي، عمه اي، داري كه، هان؟»
«اوهوم»
سر او را به پاهاي خود فشرد. تمنايي گفت: «خانم اجازه، از خدا بخوام،مامانمو برمي گردونه؟»
«نمي دونم»
لب گزيد و چنگ در موهاي تمنايي زد. تمنايي گفت: «من مامانمو مي خوام» و سرش را چسباند به ديوار و قاب را به سينه اش فشرد. بدنش با هر هقي بالا و پايين مي رفت.
«خودتو ناراحت نكن. بيا»
از پله ها رفتند پايين. تمنايي خود را به نرده مي سراند. حالا فقط فين فين
مي كرد. قاب را از روي سينه اش بر نمي داشت. خانم شمس جلو دفتر ايستاده بود. از دور گفت:«چرا خودت زحمت كشيدي، خانم سهيلي؟ با مبصر
مي فرستاديش.»
«من و تمنايي مي ريم تو حياط يه دوري بزنيم. مادرش فوت كرده.»
«اوا.... آره تمنايي؟»
تمنايي سر تكان داد. خانم شمس گفت: «آخي...بياين تو دفتر.»
گفت: «نه، مي ريم تو حياط. شما يه زنگ بزن خونشون، ببين اوضاع از چه قراره. باباش بچه رو تو خونه تنها گذاشته رفته.» و بي صدا با حركت لب ها گفت: «بهشت زهرا.»
خانم شمس سر تكان داد. گفت: «الان. شماره تلفن خونه تونو بلدي، تمنايي؟»
«نچ.»
«تلفن دارين كه»
تمنايي پلك هايش را بر هم زد كه آره. خانم شمس رفت تو دفتر. صداش آمد: «بايد تو پرونده ش باشه»
«صبونه خوردي؟»
«نچ.»
«پس صبر كن.»
رفت تو دفتر. خانم شيخي داشت از تو كمد پرونده در مي آورد. او را ديد كه گفت: «الهي بميرم»
كيفش را از جالباسي برداشت. گفت: «هيچي هم نخورده»
خانم شمس گفت: «بدبختي يكي يه دونه هم هس...»
خانم شيخي گفت:« اسم كوچيكش شاپوره؟»
گفت: «آره» و از توي كيفش غازي نان و پنير و خيار را برداشت. خانم شيخي پرونده را گذاشت رو ميز خانم شمس و رفت طرف در.
خانم شمس گفت: «كامي چطوره؟»
«حرص مي ده. مثل هميشه»
«از مهدش راضي هستي؟»
«بهتر از جاي قبليه. يعني بايد ديد.»
خانم شيخي سرش را آورد تو. گفت: «همينه كه اينجا وايساده؟»
«آره»
«طفلك چقدر هم خوشگله»
خانم شمس گفت: «مادره چش بوده؟ اَه...اين هم كه همه ش اشغال
مي زنه.» و دوباره شماره گرفت.
«حال خودمو نمي فهمم.»
خانم شيخي گقت: «حق داري والله. اين دنيا چيه؟ اَه....»
«پس خبرشو به من بدين.»
آمد بيرون. تمنايي تكيه داده بود به ديوار و عكس مادرش را تماشا مي كرد. اشك مي ريخت.
«فكر كنم بابات اومده باشه خونه. تلفنتون اشغاله.»
غازي را داد به او. راه افتادند به طرف حياط. گفت: «بخور» و پيشاني تمنايي را لمس كرد. گفت: «تب هم داري.»
«حالا زير خاك مي ترسه.»
«بخور»
آن سر حياط معلم ورزش بچه ها دور خود جمع كرده بود و برايشان حرف مي زد. سوز مي آمد. آفتاب ملايم مي تابيد. تمنايي تكه اي نان كند و گذاشت دهانش. گفت: «حالا زير خاك نمي تونه هيچي بخوره.»
«به اين چيزا فكر نكن»
«از سوسك مي ترسه.»
«خيلي ها مي ترسن»
«زير خاك هم كه پر سوسكه.»
«سوسك تو چاهه.»
«زير خاك هم چاهه. ديگه.»
«اوهوم»
«خانم اجازه، نمي خورم.»
«تو كه اصلاً نخوردي.»
«سيرم»
اشك هاي تمنايي را كه ديد، نشست جلوش. گفت: «آخه اين چه فكرائيه كه تو مي كني؟» و دست كشيد به سرش.
«اگه خواب نمونده بودم، نمي ذاشتم بابا ببره خاكش كنه.»
«مرده رو بايد خاك كرد»
«زير خاك عقرب و مار هم هس...»
«بابات مواظبشه»
«پيشش كه نمي مونه.»
«مي مونه. هم بابات هم خاله هات و هم دائيات. همه. اين قدر پيشش
مي مونن تا به اون جا عادت كنه و ديگه نترسه. خيالت راحت باشه»
«بابام دعواش مي كرد مي گفت مگه سوسك هم ترس داره؟»
«ديگه دعواش نمي كنه.»
«خودشو مي زد.»
«كي؟»
«بابام»
«چرا؟»
«واسه مامانم. داد مي زد ثريا...ثريا...»
»توي بيمارستان؟»
«نه توي تاكسي.»
«آهان...وقتي مي رفتين بيمارستان.»
«نه وقتي بالا سر مامان بوديم. مامانم گفت دستتو از رو پيشونيم برندار، شاپور جون.»
«بابات تاكسي داره؟»
«نه. بانك داره.»
«پس تو بانك كار مي كنه.»
«مال خودشه.»
«بانك؟»
«اوهوم»
«اوهوم»
«حالا بابام مي ره زن مي گيره.»
«آخه تو از كجا مي دوني؟»
«بابا منتظر بود مامان بميره تا بره يه زن ديگه بگيره»
«اينو كي به تو گفته؟»
«مامان.»
«شوخي مي كرده»
«مامان نمي ذاشت بابا سيگار بكشه. نمي ذاشت با دوستاش بره بيرون.»
«بيا يه گاز بزن.»
«بابا يواشكي مي گفت بهش بگم خواهر مي خوام. مامان مي گفت تو يكي بسمي.»
«دستمال نداري؟»
تمنايي گفت: «تقصير منه كه اون مرد.» و دويد طرف در مدرسه.
«كجا مي ري، تمنايي؟ صبر كن، ببينم.»
تمنايي ايستاد. قاب را آورد بالا و خيره ي عكس مادرش شد. دست گذاشت رو شانه تمنايي. در انعكاس نور شيشه ي قاب به نظرش آمد لب هاي عكس
مي خواهند بگويند عزيزم.
«براي چي مي دويي؟»
«مي خوام پير شم بميرم.»
«ببين تمنايي وقتي يكي مرد، ديگه كاري از دست كسي براش بر نمي آد.»
«از دست خدا چي؟»
«فقط مي تونيم از خدا بخوايم ببرتش تو بهشت.»
«مامانم گفت اگه دستتو از روي پيشونيم برداري من مي ميرم، شاپورجون»
«خب، اون از دست تو امنيت خاطر ...چه جوري بگم؟ دست تو به اون...»
«اگه دستمو برنداشته بودم...»
«نه عزيزم، مطمئن باش كه تقصير تو نبوده .»
«مامان جون»
«جانم»
او را به خود فشرد. بوي كامي را مي دهد. صداي خانم شمس از بلندگو پخش شد:
«خانم سهيلي...تشريف بيارين...لطفاً تنها...»
«همين جا باش تا من برگردم.»
«خب.»
«ندويي ها.»
«نچ.»
«اين هم پيشت باشه، بخورش. مطمئن باش مادرت خوشحال ميشه.»
«مگه مي بينه؟»
«اون ديگه همه چيزو مي بينه»
«مي بينه گريه مي كنم؟»
«آره كه مي بينه»
لبخند زد و صورت تمنايي را بوسيد. راه افتاد. از پله ها كه بالا مي رفت برگشت تمنايي را نگاه كرد كه كف پاش را تكيه داده بود به ديوار و داشت به غازي گاز
مي زد. اشك هاش را پاك كرد. خانم شمس جلو دفتر ايستاده بود. گفت: «بي خود اشك هاتو خرج نكن. دروغ مي گه، ورپريده.»
«چي مي گي!»
«با مادرش صحبت كردم.»
«زنده س؟»
«آره ديشب مسموم شده، بردنش درمونگاه. پسره هم خواب و بيدار بوده. بيا تو. پدره هم يه پاش درمونگاه بوده يه پاش خونه.»
خانم شيخي با ديدن او قهقهه زد. گفت:«پسره نيم وجبي همه رو مچل كرده.»
نشست رو صندلي. نفس عميقي كشيد. لبخند زد. گفت: «آخيش»
خانم شمس گفت: «مادره گريه ش گرفت. مي گفت نمي دونه از دست پسره چيكار كنه.» و تكمه ي زنگ را فشرد. گفت: «باباش الان مي آد دنبالش.» و از دفتر رفت بيرون.
خانم شيخي گفت: « از قديم گفتن بچه ي يكي يه دونه يا خل ميشه يا ديونه.»
گفت: « از دست اين بچه ها!» و نشست پشت ميز. گوشي را برداشت و همان طور كه از پنجره تمنايي را مي پاييد، شماره گرفت، گفت: «خانم رحماني؟ سلام. سهيلي هستم.
تشكر. با زحمت هاي ما خانم؟ اختيار دارين. يه پيغام واسه كامران داشتم. مثل اينكه سرتون خيلي شلوغه. نه خواهش مي كنم. بله...بهش بفرمايين هواپيما رو براش مي خرم. خودش مي دونه. خب وقتتون رو نمي گيرم . چشم. حتماً .لطفتون زياد.»
گوشي را گذاشت. لبخند زد و سر تكان داد. معلم ها يكي يكي مي آمدند
«سلام»
«سلام»
«چيه؟»
«چته؟»
«هيچي.»
«يه مرگيت هس.»
«نه مرگ تو»
خانم شيخي گفت:«صبر كنين همه بيان تا براتون بگم چي شده»
از دفتر آمد بيرون. رفت طرف حياط و از رو پله ها به تمنايي اشاره كرد بيا. راه افتاد آرام آرام. دست هاش را در جيب كاپشن اش كرده بود. مستقيم جلو پاش را نگاه كرد. بي اعتنا به دور و بر. انگار موجودي بزرگ تر چند سال بزرگ تر از تمنايي است كه دارد مي آيد. يا شايد اين همه وقار براي اين است كه فكر مي كند مادرش زير نظر داردش و قرار است پيش خدا از اين كه او پسرش است، سرافراز باشد. دستش را گرفت. گفت: «خانم شمس تلفني با مادرت صحبت كرده. مادرت پيغام داده كه خيلي دوستت داره.»
«نمرده؟»
«نه. گفته مگه به همين سادگيه كه تو رو بذاره تو اين دنيا و خودش بره اون دنيا؟»
«اوهوم»
«گفته هر چي بخواي برات مي خره و هر جا بخواي، مي برتت.»
«گفته؟»
«معلومه كه گفته. حالا برو بازي كن»
«خانوم اجازه،قابمونو برامون نگه مي دارين؟»
چرا هيچكس نمي داند كه من شهيد شده ام؟ در حالي كه شهيد شده ام. به شهادت رسيده ام. به لقاالله پيوسته ام. مي پيوندم.
زمستان بود
هنوز هم زمستان است. زمستان و باران. آن روز نباريد. سه روز بود مرتب
مي باريد. روز چهارم آفتابي شد. دو ماه پيش.....
عصر بود.
من توي سنگر نشسته بودم. آنجا او مرا كشت، ته سنگر. داشتم سيگار
مي كشيدم. تفنگم سينه ديوار بود. دشمن از ما خيلي دور بود. نمي دانم او ناغافل از كجا آمد غافلگيرم كرد. وقتي ديدم سنگر در سايه اي فرو رفت فكر كردم خورشيد دارد از پشت پرده ابري مي گذرد، بعد چند تا سنگريزه از بالا افتاد پايين. حالا ديگر يك نفر آن بالا بود، دانستم، ترس به جانم افتاد. آدم ترسويي نيستم. آرام سر بلند كردم. او بود لوله تفنگش را به طرفم گرفت. بايد دستهايم را
مي گذاشتم روي سرم. اول دست راستم بالا رفت، بعد دست چپ را آهسته بلند كردم. در بين راه سيگار از لاي انگشت هام ول شد افتاد و او فرصت نداد ـ تق تق تق.
اينطور شد كه من شهيد شدم. بعد آنها خيال كردند كه من گم شده ام، خودم را گم و گور كرده ام، و هنوز در همين فكرند. همه شان. هم پدرم، هم مادرم و هم زري.
و من به تو فكر مي كردم زري وقتي كه او به رويم خاك پاشيد.
اولين مشت خاك كه بر سينه ام ريخته شد فواره خون فروكش كرد. خاك قاطي خون شد و روي خون را پوشاند و من لباسم به رنگ خاك بود.
به آسمان نگاه مي كردم. و او آنجا بود. مثل يك هيولا، مثل مردهايي كه به خواب هاي ترسناك مي آيند. پوتين هايش گلي بود و خورشيد پشت سرش پايين مي آمد.
اوي تنه ام را پوشاند. بعد روي پاهايم خاك ريخت. ايستاده بود و با تنها چشم خود به من نگاه مي كرد. يك چشم در سمت چپ و يك حفره عميق پر از زخم در سمت راست بيلش را بلند كرد و روي صورتم خاك ريخت و ديگر چيزي نديدم، جر تاريكي....
باد مي آمد.
آنوقت من با خودم تنها شدم و هيچكس نيامد اسمم را جزو شهدا ثبت كند. اگر مي آمد... بعد حجله ام را در محله مي بستند، با آينه و شمع هاي روشن، عكسم را هم آن بالا مي آويختند، نيمرخ با اجزاء سالم صورت. بعد تو مي آمدي، لا به لاي جمعيت رهگذر، مي ايستادي، و مثل آن روز كه براي عباس گريه كردي براي من هم....
و چادر سياهت كمي از صورتت پس مي رفت، و نگاه مي كردي، و چشم هايت سرخ مي شدند و يك قطره اشك، فقط يك قطره كافي بود ـ از گوشه ي چشمت سرازير مي شد و مي غلتيد.
افسوس زري، باد مي پيچيد در آن عصر زمستان، و آن مردك كه گور مرا هم سطح زمين پر كرده بود و رفت و در باد گم شد...وگرنه تو مي فهميدي كه من ديگر آن «قاسم»ي كه پيش تر مي شناختي نيستم. آن پسرخاله ي تو كه كارش پادويي در پاساژها بود.
چقدر طاقه ها سنگين بودند. شانه ي آدم درد مي گرفت. شانه ي آدم
مي افتاد و پله ها پيچ در پيچ بود.
«تندتر»
«چشم اميرخان»
راهروهاي باريك و نمناك، گچ هاي فرو ريخته، اين هم طبقه ي سوم، فقط يك طبقه ي ديگر مانده است.
«بدو پسر»
«هع هع هع»
اتاق هاي كوچك و نيم تاريك در سر تا سر راهرو صف بسته اند و آن اتاق روبرو مستراح است.
«بدو پسر»
بوي گُه توي راهرو است. از صبح تا غروب بوي گُه زير دماغت بود، قاسم.
«بدو»
اما هيچ نمي گفتي. حتي آن روز هم هيچ نگفتي، فقط گفتي نه.
يادت هست پسر؟ آن روز كه حسين شاگرد ابرام آقا گفت خوب است يك هواكش بگذاريم...؟
طفلكي چسين تازه آمده بود. بعد رفت. در يك به يك كارگاهها را زد.
مي خواست از آنها پول جمع كند براي هواكش. اول از همه آن يارو تركه درآمد.
گفت:« كو بوي گُه؟» چندتا نفس عميق كشيد و سر تكان داد: :كو!؟»
بعد ابرام آقا آمد و يوسفي، نفس نفس كشيدند.
«بوي گُه؟...نه!»
و همه گفتند اين بوي گه نيست، بوي يك چيز ديگر است. نه نيست. و حسين به تو نگاه كرد.: «قاسم...»
«نه. يك بوي ديگري است»
حسين خجالت كشيد،گفت آره نيست حتماً نيست» و خنديد: «بوي گُه؟»و باز گفت كه بد فهميده است. و همه ي نيش هايشان را تا بنا گوش باز كردند. تو هم خنديدي. همراه با آنها و با حسين.
«بدو پسر»
ولي حالا ديگر همه چيز تمام شده است. دفترچه ي بدبختي ها به ته رسيد و بسته شد. شكايتي نيست. هر چند هيچگاه شكايتي نبوده. از هيچكس. حتي از او كه مثلاً پدرم بود.
خودت بگو پدر، هيچوقت روي حرفت حرفي زده ام؟ هميشه همانطور بود كه
مي خواستي. خوب آن اوايل هم اشتباه از من بود. آنوقت ها را مي گويم كه تازه با مادرم عروسي كرده بودي. به تو پدر نمي گفتم و تو دلخور بودي. خيلي به من مي گفتي بگويم، مادرم هم اين را از من مي خواست اما من زبانم نمي چرخيد و مي دانستم كه پدرم در زندان مرده است. هي مي گفتم مش اسماعيل. تا آن روز كه ديگر مش اسماعيل نبودي و پدر بودي. يادت هست؟
هيچكس خانه نبود، فقط تو بودي. عصر بود و من تازه از راه رسيده بودم. باران بند آمده بود. در حياط داشتي بخاري را تعمير مي كردي. سلام كردم خواستم بروم توي اتاق كه صدايم زدي. برگشتم. گفتي:«برو از زير زمين نفت بياور»
رفتم. پله ها خيس بود. پنج تا پله ي بلند و كم عرض. لامپ را زدم كم نور بود. زير زمين بوي بدي مي داد. مثل هميشه. بوي مرده مي داد. مشغول شدم از بشكه ي بزرگ نفت بردارم. شير را باز كردم و منتظر ايستادم. ناگاه حس كردم يكي پشت سرم است. برگشتم تو بودي. چوب باريكي هم توي دستت بود. پرسيدي: «من كي هستم؟»
عقب كشيدم. باز پرسيدي. سؤال عجيبي بود. كمرم را به ديوار مي ساييدم و عقب مي رفتم. باز هم خيال كردم جداً مي خواهي بداني كي هستي.
گفتم: «مش اسماعيل»
چوب تو بالا رفت جرخيد، و بر پشت گردنم فرود آمد. يك لحظه ديدم لامپ توي مه فرو رفت. اين را با تنها چشمم ديدم. خم شدم. شانه ام كشيده شد به ديوار. صدايم در نمي آمد. تو هي زدي روي پاهايم:
«پدر فهميدي؟ من پدر تو هستم»
نبودي.
نعره مي زدي: «فهميدي؟»
«فهميدم»
مي فهميدم و درد چوب رگ هايم را كي گزيد. بعضم شكست و اينطور بود كه تو پدرم شدي و نوارهاي سياه پدري ات بر ساق پاهايم ماند، اما من به هيچكس نشانشان ندادم. اينطور آدمي نبودم. من آدم خوبي بودم زري. اميرخان از من راضي بود. تو هم آنوقت ها از من راضي بودي زري.
جمعه ها عيدمان بود. هنوز چشمم سالم بود و پدرم نمرده بود برايت آدامس مي آوردم. چند سالمان بود؟ تو به مدرسه مي رفتي و من با پدرم كار مي كردم زنبه كشي و از اينجور كارها. جمعه ها اما مال خودمان بود. تو از جويدن خوشت مي آمد. شق شق شق و من كيف مي كردم وقتي تو مي جويدي.
«حالا از اين سبزها بجو»
هر جمعه آدامس هايي با رنگ هاي تازه تر. تا خانه ي شما خيلي راه بود و من دلم مي خواست هر روز پيش تو باشم و هر چه دارم به تو بدهم. آن زنجير نايلوني هفت رنگ كه يادت نرفته؟ خيلي دوستش داشتم. سه هفته طول كشيد تا تمام شد. روزها كه نمي شد بافت. روزها كار بود و گل بود و زنبه بود.
«بدو پسر»
و پدر آن بالا بود و براي بنا گل مي برد و من هم به دنبال پدرم بودم، با زنبه اي كوچكتر، پله ها هنوز درست نشده بودند ليز بودند و هي مي خواستم از آن بالا بيفتم و نمي افتادم. بوي خاك چه خوش است. وقتي بر آن آب بريزند، فش و
شب ها مي بافتم، با قرقره و نايلون و سنجاق. بعد در يك جمعه برايت آوردمش. چه بلند و قشنگ شده بود. وقتي گرفتي چه ذوقي كردي، نگاهش كردي، اينور و آنور. بعد كمي از آن را دور دستت پيچيدي و به من گفتي: «برگرد»
برگشتم. پشت به تو و رو به ديوار. دانه هاي ريز نمك از ديوار بيرون زده بود، ريز مثل دانه اشك بچه. بعد يك ضربه بر گرده ام زدي: «هي»
چرا اين كار را كردي؟ البته شوخي بود. بازي بود. يعني كه من اسب بودم و تو دختر يكه سوار. اما اسبه خيلي دردش گرفت. محكم زدي و خنديدي.
آي دختر يكه سوار. آن روز پشت اسب تو سوخت و آن سوزش هميشه با او ماند. تا سال ها بعد. تا سال هايي كه بين ما فاصله افتاد.
آن سال ها، آن اوايل، برايم دل مي سوزاندي. از چشمم قطره قطره آب سرازير مي شد و پدرم در زندان بود و تو خيال مي كردي براي او گريه مي كنم اما من اصلاً گريه نمي كردم. فقط آب وبد كه شر شر مي ريخت و چشمم را مي سوزاند. شش ماه مدام آب شور، تا اين كه مادرم مرا به بيمارستان برد باز هم زمستان بود. دو هفته آنجا بودم. بين آدم هايي كه حال و روزشان مثل من بود و به جاي چشم يك مشت پنبه و پارچه سفيد داشتند. روزي كه آمدم بيرون يك حفره ي عميق زخم با خود آوردم كه تو از آن مي ترسيدي و رو بر مي گرداندي و من ديگر به خانه ي شما نيامدم.
پانزده ساله بودم.
تو حق داشتي. حفره دهن باز كرده بود و دل آدم را به هم مي زد و من
ساعت ها در آينه به آن زل مي زدم. بعد دانستم كه هست و هميشه خواهد بود و حتي از دعاهاي مادرم هم كاري ساخته نيست.
فايده اي نداشت مادر. خدا دروغگو ها را كور مي كند و من به تو دروغ گفته بودم. نمي توانستم راستش را بگويم. تو چه ساده بودي كه باور كردي. سينما تا آن وقت شب؟ تو هم پرسيدي اما گفتم ماشين گيرمان نيامد پياده آمديم. لابد همه اش چشمت به در بود و خوابت نمي برد.
مي داني چه وقت را مي گويم؟
چه روزهاي سختي بود آن روزها كه پدر از بالاي داربست افتاده بود و پايش عيب كرده بود و ديگر سركار نمي رفت...بايد خوب يادت باشد. تو لابد خوابت
نمي برد و همه اش چشمت به در بود كه ما بياييم اما ما آن موقع روي ديوار كم عرض ايستاده بوديم.
گفتم: «مي ترسم»
گفت:« ترس نداره» و تند به دور و بر نگاه انداخت: «فقط راديو را بردار»
پنجره خيلي كوچك بود و خودش نمي توانست از آن بگذرد. دريچه بود.
گفتم: «مي ترسم» اما دير شده بود. تا سينه فرو رفته بودم.
گفت: «كسي خانه نيست. مي دانم.»
در اتاق كسي نبود. اتاق تاريك بود و بيرون نوري سبك، مثل مه اول صبح در هوا بود. سر ژوليده ي پدر از پشت دريچه پيدا بود و من تا از او چشم بر مي داشتم ديگر آن نرمي قالي زير پا را حس نمي كردم.
گفت: «برو»
بغض توي گلويم سد بسته بود.
گفت: «برو»
و نگاهش مرا هل مي داد. سر چرخاندم و سفيدي كليد برق را ديدم. خيز برداشتم كليد را زدم. پدر از ته گلو و با چهره ي برافروخته فرياد زد «خاموش كن»
روشنايي ترس آوري بود. باز كليد را زدم.
«روي ميز است»
مثل كورها رفتم. راديو روي ميز بود. بلندش كردم سنگين بود. راه افتادم. اما حالا
انگار چيزي در دست هاي من نبود و به جاي آن باري هزار بار سنگين تر از يك زنبه گل روي شانه هايم بود. نگاه گربه وار پدر به راديو بود. «بدو»
تا حالا توي قير راه رفته اي؟
وقتي از آن حفره، از آن بالا سالن پر از تاريكي عبور كردم و بيرون آمدم
پيشاني ام خورد بالي دريچه و تق صدا كرد اما نيفتادم.
«چي شد؟»
«هيچي»
بعد با زخمي بر پيشاني به خانه آمدم كه تو آن رانديدي مادر.
چشم هايت پر از خواب بود و من در همان حال به تو دروغ گفتم. روز بعد هم دروغ گفتم.
«خوردم زمين سرم گرفت به جدول»
اينطور بود.
«به كسي چيزي نگويي پسر»
«بدو»
اين سرنوشت تو بود قاسم، مال تو بود. حالا كه تنهايي و زير خروارها خاك
خفته اي از خودت خجالت بكش، معذرت بخواه خم شو و معذرت بخواه، از همه، از زري، از پدرت، از آن يكي، مادرت، اميرخان، از تمام مردم دنيا، حتي از عباس.
از عباس كه وقتي با زري در كوچه ها قدم مي زد دنبالش مي كردي. مال
سال ها پيش است، باشد، همان يكي دو بار هم خيلي بود. چرا اين كار را
مي كردي؟ چرا مثل سايه مي رفتي دنبالشان؟ مگر تو كي بودي، ها، كه به عباس حسادت مي كردي؟ خم شو، بيشتر، و از او تشكر كن. سپاسگزارم. اگر عباس نبود تو حالا به اين درجه ي رفيع نمي رسيدي. اگر عباس نبود و حجله اش نبود و زري آن روز نمي آمد. مقابل حجله.....
اما تو آمدي زري. آهسته آمدي و ايستادي رو در روي عباس و به او نگاه كردي و من چرخيدم و ار لا به لاي مشبك هاي حجله ي عباس تو را ديدم كه گريه كردي.
عباس هزار تا آينه داشت و من در همه ي آنها خودم را ديدم اما هزار عكس من به يك عكس عباس نيرزيد. با آن چشم هاي درشت و موهاي صاف شانه
خورده اش. لبخند مي زد و به من نگاه مي كرد و من به خودم نگاه مي كردم و در هر آينه قسمتي از صورتم پيدا بود و در آن آينه بزرگ كه درست وسط حجله بود زخم چشمم پيدا بود.
آه چه خوب كردي آن طور به من نگاه كردي عباس. تو را حتماً زود ثبت نام كردند....نه....؟ از من خيلي ايراد گرفتند. همه اش بهانه بود. احتياج نداريم، باشد چند ماه ديگر، و از اين حرفها...اما هيچكدامشان نتوانست مرا از توي پيله در بياورد. التماس كردم نمي داني چه وضعي. از اين اتاق به آن يكي، سي تا امضاء، بدو برو رو پله ها. بعد راهي جنوب شديم. تو هم جنوب بودي يادم هست. چه باراني بود. عمر تو به فصل باران نرسيد.
ما زمستان آنجا بوديم و دشت خيس خيس بود. يك ماه آنجا بودم. شايد هم كمتر. بعد هم كه خوب اينطور شد. غافلگير شدم، و به خاطر همين هم هنوز پيدايم نكرده اند. پيدايم مي كنند. كافي است بيايند و كمي بگردند؟
راستي چرا نمي گرديد؟
آدرس دقيقم را مي دهم. بياييد جبهه ي جنوب. توپخانه بزرگ ما كجاست؟ پيدايش كنيد. بعد بياييد پايين تر. يك سنگر هست. سنگر كه زياد هست. بپرسيد سنگري كه قاسم تويش بود. نشانتان مي دهند. از آن سنگر نزديك به يك ربع ساعت مستقيم بياييد به طرف دشمن. چپ و راست نه، مستقيم. بعد يك ريل هست. نه ريل واقعي. ده بست متر آهن دراز كه نه سر دارد و نه ته، همينطور توي دشت تك و تنها است. پيش از آن حتي در خواب هم چنين ريلي نديده بودم. به نظرم رسيد كه دشمن بايد همين طرف ها باشد.
باد بود و دشت خالي بود و هيچ چيز دور تا دور ديده نمي شد. صداي شليك براي چند لحظه از هر دو طرف قطع شده بود. عجيب بود. من كنار ريل ايستده بودم. بعد خم شدم و در حالي كه تفنگم را در بغل مي فشردم دو خيز برداشتم. سريع ديدم بالاي سنگري هستم با پاهاي از هم باز ايستادم. يك نفر ته سنگر نشسته بود و داشت سيگار مي كشيد. لوله ي تفنگ را به طرفش گرفتم. سر بلند كرد. آدم عجيبي بود تن خود را جمع كرد. ترسيده بود دستش را كه بالا آورد سيگار از لاي انگشت هايش افتاد. با تنها چشم خود به من نگاه مي كرد. درآن طرف صورتش به جاي چشم يك حفره ي زخم داشت. چشم سالمش نگاه بدي به من مي كرد؛ بد جور تنم لرزيد و مهلتش ندادم، ماشه را كشيدم: تق تق تق.
زن غلتي زد، پتو را دور خود پيچيد و به ساعت ديواري خيره شد. حركت پاندول يكنواخت و منظم بود. مثل ديروز، مثل روزهاي پيش. روي صفحه ساعت غبار نشسته بود و عنكبوتي پرحوصله دور و بر ساعت تار تنيده بود. نگاه كرد، و بعد سرش را برگرداند، تا چند ثانيه ديگر. ساعت شش بار مي زد، انگشتان اشاره اش را در گوشهايش كرد و فشار داد. پشت پنجره آسمان ابري بود. هواي مه آلود همه جا را خاكستري كرده بود. برايش جمعه هميشه بلند بود و خاكستري، انگار كش مي آمد، انگار لحظه ها با درنگ و ترديدي پر از وسواس رو نشان مي دادند. انگشتانش را كه از گوشهايش برداشت، ساعت آخرين ضربه خود را مي زد.
«كاشكي ديرتر بلند مي شدم ، كاشكي تا دوازده خواب بودم»
دوباره غلت زد. فكري به ذهنش نمي آمد، روياها بسكه تكرار شده بودند،
حوصله اش را سر مي بردند، ديگر تصاوير با هم نمي خواندند. كار، كاري كه آنچنان مشتاق، زندگي زنانه اش را به خاطر آن رها كرده بود مثل وزنه اي سنگين و سربي روي زندگيش فشار مي آورد. ديگر براي نوشتن مجبور بود تكه هاي له شده خاطراتش را اينجا و آنجا در گوشه دفتري يادداشت كند، تا زماني، زماني دور از ذهن، آنها را به هم وصله كند و قصه اي بنويسد، قصه ها از او مي گريختند، انگار همه چيز گذشته بود و اين چند ماه كه با شور و شادماني در آن رها شده بود، فاصله اي چنان طولاني بين او و زندگيش گذاشته بود كه ديگر نمي توانست به راحتي، حتي خودش بگويد كه در چه تاريخي اتفاق افتاده است.
انگار سالها پيش بود كه هر روز صبح بلند مي شد، سماور را روشن مي كرد و بساط صبحانه را مي چيد تا او كه خرو پفش تمام اتاق را پر كرده بود با حوصله بلند شود و سر سفره بنشيند، شايد قابل تحمل بود و او نمي توانست و يا نتوانسته بود، شايد مي شد مثل زنان ديگر چشمانش را ببندد و هيچ چيز نبيند اما «زن حسابي، زن بايد زن باشه، همه اش بخاطر اينه كه من رفتم زن روشنفكر گرفتم و پشت سرم، الم شنگه راه انداختم، خيال مي كني مرداي ديگه
نمي كنن.» شايد شايد ميشد گوشه اي كز كرد، يا جارويي بدست گرفت و گلبرگهاي گل قالي را پريشان كرد و مات و منگ گوش داد.
«توي خنگ خدا، بد گمان نباش، كار فكري آدمو خسته مي كنه اينا رو كه
مي بيني جدي نيس. هيچكدامشان جدي نيستن، فقط براي تمدد اعصابه.»
تمدد اعصاب با دختراني كه به هواي بازيگري مي آمدند، دختراني جوان، سالم و مشتاق، دختراني مثل خودش مثل همان روزها كه مي آمد تا نقش آنتيگونه را بازي كند. «ببين زني كه شوهر كرد ديگه بازي مازي رو ميذاره كنار، بعدشم خيال نكن كه خنگم اينهمه نگو مچاله مي كني، مچاله مي كني، حسوديت ميشه، همين و بس وگرنه من كه كاري باهاشون ندارم. مي آن يه چيزي ياد ميگيرن يه دستي هم به سر و گوششون مي كشم ، آخه حيف نيس؟ اگرم خيلي ناراحتي تمامش كن.»
و تمام شده بود و حالا او بود با آسمان ابري پشت پنجره و پاندول ساعت كه بي اعتنا مي رفت و مي آمد. و عنكبوتي كه مرتب تار مي تنيد.
پتو را كنار زد و نشست. روي ميز كتاب ها ولو شده بود زير سيگاري پايين تخت پر از كونه هاي سيگار بود و هواي اتاق خفه. بلند شد،پنجره را باز كرد، هواي سرد به صورتش خورد. لبخندي بر لبش نشست:
«دلخوشيها كم نيست.»
دستش را از پنجره بيرون آورد و زير آسمان ابري گرفت.
«نه هنوز نمي باره، كارامو مي كنم ميرم سراغ بچه ها.»
پنجره را باز گذاشت، تخت را مرتب كرد و به سر وقت ميزش رفت، زير چشمي ساعت را مي پاييد، نيم ساعت گذشته بود. كتاب ها را جمع و جور كرد و روي صندلي نشست.
«اگه همه از ديروز بيرون باشن چي؟»
از اتاق بيرون رفت. تاريك بود. چراغ هال را روشن كرد، روبروي آينه، ايستاد دستي به چينهاي زير چشمش كشيد:
«ها! يواش يواش ميآين، همينطور زياد ميشين سه تا روي پيشاني، دو تا اين گوشه، واي يكي ديگه اينجاس، ديروز نبود، نه...نه، چين نيس خط متكاس...صورتمو كه بشورم درست ميشه.»
در دستشويي را كه باز كرد، ايستاد مورچه ها سوسك بزرگي را مي بردند. خم شد. بغضي در گلويش شكست:
«برين كنار، برين گم شين.»
مورچه ها بي اعتنا سوسك را مي بردند، سوسكي كه ديگر مرده بود با پاهاي نازك شكسته اش و شاخك هاي خم شده و بالهايي كه سوراخ سوراخ شده بود، گاهي مورچه ها انگار براي استراحت سوسك را به زمين مي گذاشتند و سر در گوش هم چيزي مي گفتند و دوباره او را مي بردند، سوسك به كف دستشويي كشيده مي شد. زن با پا محكم به ديوار زد: «برين، برين گم شين.»
مورچه ها در مي رفتند سوسك را گرفت، بالهايش خشك شده بود.
«لعنتي، گفتم كه يه گوشه اي بنشين، اگه ديشب نيومده بودي پايين تخت لهت نمي كردم، چه مي دونستم اونجا وايسادي، تقصير خودت بود وگرنه حالا زنده بودي، مثل اين مورچه ها، مثل من، اون يكي ديگه كو؟ همون كوچولوهه، عقلش از تو بيشتره. اگرم بياد تو اتاق ميره رو ميز ميشينه، اي بي عقل كله پوك...»
از دستشويي بيرون آمد، سوسك را لاي دستمال كاغذي پيچيد و با دست خاك گلداني را كه در هال بود عقب زد، سوسك را به خاك سپرد و به اتاق برگشت. پنجره را بست، ساعت يكربع به هفت بود، روي پنجه هاي پا ايستاد، ساعت را از ديوار برداشت.
«حالا دوباره مي خواد بزنه، دنگ، دنگ، دنگ...»
پاندول را با دست نگه داشت و دوباره ساعت را به ديوار زد.
«ديگه بي صدا، سكوت، سكوت محض.»
روي صندلي نشست و به آينه كوچك روي ميز خيره شد:
«مُرد يك نفر از ساكنين اين خانه مُرد، قاتل همين جاست. منم، خود من، اما هيچ فايده اي نداره. دادگاهها به اين جور قتلها كاري ندارن.... خوشحالي؟ اي بي غيرت...ادا در نيار، عمداً له ش كردي، مگه كور بودي...به هر حال تو كردي عمد يا غير عمد، قاتل.»
به خودش نيشتك زد. لب هايش را كج و كوله كرد و بي حوصله آينه را برگرداند:
«حوصله تو رو ندارم. برو اصلاً چطوره بخوابم ، تا دوساعت ديگه هيچكي بيدار نمي شه...»
بلند شد، خودش را روي تخت انداخت و زير پتو رفت.
«با اين دو ساعت چه كنم؟ بشمار، تا صد بشمار، اگه خوابم نبره؟ تا هزار بشمار.»
شمرد. هر جا اشتباه مي كرد بر مي گشت و مي شمرد، به هشتصد كه رسيد سرش گيج رفت. همه چيز دور سرش چرخيد، انگار كه از بلندي پرت شده باشد، در هوا معلق زد، تمام حواسش به اين بود كه به جايي نخورد به سنگي، سنگلاخي، با سر در دره تنگ و تاريكي مي رفت، دره اي پر از آفيش هاي تئاتر، پر از صدا، صداهايي در هم، روي صحنه، ته دره آنتيگونه ايستاده بود، فرياد
مي كشيد، «اين برخلاف انصاف است، تو نخواستي با من شريك باشي، منهم تو را شريك نكردم ها...ها...ها، چون به تو مي خندم خود بيشتر رنج مي برم ها..ها، من مرگ را برگزيدم ...تو زندگي را ...ها...ها در سوگ من نه آهي بر آسمان خواهد رفت نه اشكي بر زمين خواهد ريخت. دستها، وقتي حرف ميزني جلوتر بيا اينجا، روبروي تماشاگران بايست و دستهايت را اينجور آها اينجور بگير. هم آوازان بخوانند ...ها با هم آنتيگونه، تو اينجا بايست، بسه، بسه ديگه حسوديت ميشه، ديگه از اين حرفا نزن، برس به خونه و زندگيت، تئاتر مي خواي بازي كني كه چه بشه؟ همينكه، آخه اينم خوراكه كه تو پختي... پس اون نويسنده اسكاتلندي چه كه دويست تا معشوقه داشت ...آنتيگونه گريه كن، درست گريه كن، انگار سر قبر خودتي ....اي گور، اي حجله گاه من، اي دخمه ي تاريك...داد هم ميزنم...تقصير من نيست، صداي پريدن سوسكها نميذاره...»
چشمانش را كه باز كرد همه جا سنگين و تار بود. زير پتو روي سينه اش انگار كسي استفراغ كرده بود. منگ و بي حال بلند شد، پنجره را باز كرد و ايستاد.
«بايد بزنم بيرون، حتماً بايد برم بيرون»
از خانه كه بيرون رفت باران نم نم مي باريد، صورتش را رو به آسمان گرفت.
«آه...داشتم مي ميردم»
كيفش را گشت، پر از دو ريالي بود. مردي در كيوسك كنار خيابان تلفن مي زد.
«كاشكي زود تموم كنه.»
كنار كيوسك كه رسيد مرد بيرون آمد و همانجا ايستاد. دستپاچه داخل كيوسك شد، شماره اي گرفت و منظر ماند، هيچ كس جواب نمي داد. شماره ي ديگري گرفت. زنگ يكنواخت و بي اعتناي تلفن در گوشش مي پيچيد. با اشاره از مرد ساعت را پرسيد و مرد گفت:
«نه»
و خنديد شماره ديگري گرفت. زنگ چهارم بود كه كسي گوشي را برداشت، از خوشحالي داد كشيد:
«آخ فاطي،ريال لا مصب، آخه شماها كجا هستين، صبح تا حالا هر شماره اي مي گيرم كسي جواب نمي ده.»
اخمهايش را در هم رفت، به ديواره كيوسك تكيه داد، صدايش را صاف كرد و سعي كرد شور و هيجان اولي را حفظ كند:
«نه بابا، اينجور چيزها از من گذشته، از اين تئاترها خيلي ديدم، نه كار واجبي نبود، دنبال كتاب سمك عيار مي گشتم، نه والله اگه جمعه نبود مي رفتم ميخريدم آره كاري براي كودكان، نه مزاحم نمي شم، قربان تو، خداحافظ.»
تكيه به ديواره ي كيوسك همانجور ماند، پس همه امروز در تالار جمع بودند تا آخرين تمرين «پرومته در زنجير»را ببينند، پس هنوز كار مي كند. كار خلاق، هه.... «ميريم تئاتر، ميريم آخرين تمرين نمايش شوهر سابقت را ببينيم...»
كسي به شيشه مي زد، مرد بود دو ريالي بدست. خسته لبخندي زد و بيرون آمد. مرد با تعجب نگاهش كرد.
«خانم ...طوري شده؟»
«نه»
«آخه ديدم يه دفعه خلقتون تنگ شد.»
«نه....»
گيج و سرگردان به خيابان نگاه كرد. به برگهاي زردي كه زير باران، خيس به آسفالت چسبيده بودند، به آسماني كه ابري بود.
«هيچ كس نيس، هيچ كس.....»
با خودش حرف مي زد و مرد همانطور ايستاده بود، مرد سرفه اي كرد، جلوتر آمد و زن او را ديد، با تعجب نگاهش كرد و براي لحظه اي لبخند كمرنگي بر لبانش نشست، مرد نگاهش مي كرد و مي خواست، مي خواست با او حرف بزند.
«جسارت نباشه، مگه شما تنها زندگي مي كنين؟»
زن سرش را تكان داد
«چرا؟ حيف نيست؟»
«حيف!؟»
مرد يكبار ديگر سرفه كرد، صدايش رگه دار بود و كلفت.
«بله......آخه ...ماشاالله هنوز جوانيد.»
زن پوزخندي زد .
«جوان؟»
«بله، خيلي ها تو سن و سال شما شوهر مي كنن.»
زن نگاهش را به ميدان خيس باران دوخت، سگي زخمي روي چمن هاي خيس غلت مي زد و ناله مي كرد، با صداي مرد رويش را برگرداند.
«عنايت نفرموديد.»
«چي؟»
«عرض كردم، چرا ازدواج نمي كنيد؟»
دوباره به مرد نگاه كرد، صورت تپل و يقه پيراهنش كه تا زير گلو بسته بود.
«شوهرم مرده...آقا»
مرد با خوشحالي و ترديد به زن نزديك شد
«خدا رحمتش كنه، همه مي ميرن، شما كه نبايد خودتونو بكشين...لابد شاغل هم هستين»
زن فكر كرد كه مرد دارد ني خودش را مي زند و او اينجا زير باران نمي دانست به كدام جهت برود.
«عنايت نفرمودين...»
«بله شاغلم.»
«به، به ماهي چند مي گيريد؟»
«شش....»
«به، پس چرا ازدواج نمي كنيد؟»
پوزخندي زد، دلش براي آنچه كه در ذهن ساده ي مرد مي گذشت مي سوخت.
«حوصله ندارم آقا، حوصله ي يك عزاداري ديگه.»
« اشتباه مي كنين، اشتباه محض، از شما با اين عقل و كمال بعيده، همه كه نمي ميرن، الان خيلي از آقايون هستن كه دلشون مي خواد زنشون شاغل باشه، مثل خود من، زنم به جهاتي راضيه كه همسر دوم بگيرم، شما هم كه ماشاءالله شاغليد و خرج خودتونو در مي آريد، تازه مي تونيد كمك حال شوهرتون هم بشيد، مگه يه زن چقدر خرج داره؟ شما خانم با شخصيتي هستيد، مي دونيد، اصلاً زني كه شاغله خودش يه پا مرده، حيفه تنها بمونيد، كار خلافي هم نيست، به هر حال بايد شوهر داشته باشيد، آخه يه زن تنها چه كاري ازش بر مي آد؟ دنيا پر از گرگه خانم. من حاضرم هر جوري كه شما ميل داشته باشيد كمكتون ....»
دهان مرد مي جنبيد، كت كهنه و رنگ و رو رفته اش زير باران خيس شده بود.
بي حوصله راه افتاد. باران تندتر مي باريد باد دانه هاي ريز باران را به صورتش مي زد چشمانش مي سوخت، گلويش انگار ورم كرده بود. به ميدان پاستور كه رسيد ايستاد، سگ زخمي همانطور زوزه مي كشيد، تنش را به زمين مي ماليد، بي اختيار به طرف سگ كشيده شد، پاهايش مي لرزيد، ماشين ها بوق زنان
مي گذشتند و او بي توجه به ترمزها و فحش هايي كه نثارش مي شد به چمن رسيد، به طرف سگ رفت روي زانوها خم شد، دستهايش را به طرف چشمان اشك آلود سگ بُرد، سگ وحشت زده نگاهش كرد، دست از زوزه كشيد و ناگهان پا به فرار گذاشت، زن همانطور ماند، ميدان دور سرش مي چرخيد.
وقتي دوباره كنار خيابان ايستاد، باران آرامتر شده بود، نگاهي به انتهاي خيابان پاستور كرد.
نه....خانه، نه
مرددماند و ناگهان ميان بعض و گريه به ثريا فكر كرد، فقط او مي توانست در خانه باشد. او را تازه مي شناخت، دو ماه بيشتر نمي شد و شايد هم يك ماه، اهل هيچ هنري نبود، زني بود ساده، خيلي ساده.
خوشحال به ماشين ها نگاه كرد، چند تاكسي پر رد شده بودند، پيكاني سفيد رنگ با سرعت از جلويش گذشت و آب گل آلود خيابان را به سرو رويش پاشيد، خنديد، خوشحال بود، مي رفت خانه ي ثريا زنگ مي زد، ثريا در را باز مي كرد و مي گفت
آدمك شلي شدي...بدو، بدو برو حمام.
و بعد وقتي دوشي مي گرفت و بيرون مي آمد، ثريا يك ليوان چاي داغ جلويش مي گذاشت.
از سر رضا و شادماني آهي كشيد،رنوي سبز رنگي نيش ترمزي زد راننده در را باز كرد. داخل ماشين هوا گرم و گرفته بود،شيشه را كمي پايين كشيد، تو آينه چشمان راننده را ديد كه مي خنديد.
«آخ ..بي آنكه بپرسم، سوار شدم،دو راهي يوسف آباد مسيرتان هست؟»
«اختيار دارين نباشه هم شما رو مي رسونم.»
مرد پا را روي گاز فشار داد، ديوارها خيس بود و تمام پنجره ها بسته در جوي هاي كنار خيابان آب راه افتاده بود، گاهي رهگذري قوز كرده در خود از پياده رو
مي گذشت، از ميدان انقلاب مي گذشتند. مرد پاكت سيگار وينستونش را در آورده بود.
«سيگار؟»
«نه ممنون.»
«يعني اصلاً نمي كشين؟»
«چرا ولي ...»
«ولي چه؟»
« الان نمي كشم»
«خوب... خوب حالا كجا مي رين؟»
« خونه ي دوستم.»
«لابد دعوتت كرده؟»
«نه نمي دونه كه مي رم»
«به، چه بهتر...فرض كنين من همون دوستتون هستم.»
«خيلي ممنون آقا.»
«حالا بفرماييد سيگار.»
«نه آقا صبحانه نخوردم.»
«عاليه مي ريم خونه ي من صبحونه ي مفصلي مي خوريم.»
خودش را جمع كرد، مرد با چشمان ريز و كوچكش به او نگاه مي كرد
«اگه چيز ديگه اي هم بخواين هس؟»
زن با تعجب پرسيد:
«چه چيزي؟»
مرد شاد و شنگول خنديد.
«مثلاً دودي، بنگي، علفي.»
زن چشمانش را بست . به پيشانيش دست كشيد و بي حوصله گفت:
«اشتباه مي كنيد.»
«نمي كنم»
زن صدايش را صاف كرد.
«من تحصيل كرده ام آقا، هيجده سال تمام درس خواندم.»
«منم درس خواندم، درس قيافه شناسي.»
زن اخم كرد، كنار خيابان كلاغي از روي درختي خيس پريد، ردش را در آسمان گرفت، كلاغ بال بال زنان رفت، زن گردن كشيد كه او را ببيند در انتهاي خيابان كلاغ قوسي زد و در جهت عكس پرواز كرد، زن بلند آه كشيد. مرد گفت:
«نگفتي...»
«چي»
«عجب يعني نشنيدي، خر رنگ مي كني...»
زن سردش بود، سرد سرد، صدايش رگه دار بود و مي لرزيد.
«آقا.... من با شوهرم ....دعوا كردم...اينه كه....اينجور آمدم...روز جمعه....»
اخم مرد در هم رفت به چهار راه رسيده بودند، زني آنطرف خيابان خيس باران ايستاده بود، مرد نگاهي به او كرد و پشت چراغ قرمز ايستاد.
«من ...دور مي زنم خانم جان...»
پياده شد، از چهار راه گذشت در كوچه اي پيچيد و به خيابان فرعي رسيد. جلوي تاكسي را گرفت، سوار شد، باران به شيشه مي خورد. بي حواس شيشه را پايين كشيد. باد باران را بصورتش كوبيد، صداي مسافران درآمد.
«ببندين خانم مگه نمي بينين»
شيشه را بالا كشيد و به بيرون خيره شد به مغازه هاي بسته و خيابانهاي خلوت.
«اگه ثريا نباشه چي؟»
صداي راننده را شنيد
«شما كجا مي رين»
هول شد، كجا مي رفت؟ خانه ي ثريا كجا بود؟ سعي كرد بياد بياورد، فايده اي نداشت،گيج و منگ به راننده نگاه كرد.
«نگفتين كجا مي رين؟»
بي هوا گفت:
«آن طرف چهار راه.»
راننده بر و بر نگاهش كرد،زن هراسان دستي به سرش كشيد.
«مگر چه گفتم.»
پياده كه شد پول داد و راه افتاد، صداي راننده را شنيد
«خانم بقيه پولت»
محل برايش غريب بود. درختها و مغازه هاي بسته، انگار هيچوقت اينجا را نديده بود، چند قدمي كه رفت ناگهان ايستاد.
«خانه ثريا ....ثريا.....ثريا»
هر چه فكر مي كرد كسي را به نام ثريا نمي شناخت. اصلاً ثريا كي بود؟ شايد يك برگ بود يا اسم يك گل، نام يكي يكي دوستانش را بلند گفت و قيافه آنها را مجسم كرد فايده اي نداشت، شايد قهرمان آخرين كتابي بود كه خوانده بود، سرش را با حيرت تكان داد. نه بايد بر مي گشت، بايد به خانه خودش مي رفت. ثريا، ثريا؟ دوستي كه از تئاتر و هنر هيچي نمي داند، كنار ديوار در كوچه راه
مي رفت، از پنجره بسته خانه ها صداي خنده و موسيقي مي آمد. از كنار در بزرگي گذشت، سگي پارس كرد غريبه بود، محله را نمي شناخت. در خيابان فرعي پيچيد، ماشينهاي شخصي بوق مي زدند چراغشان را روشن مي كردند و با نيش ترمزي او را از جا مي پراندند، از خستگي پاهايش فهميد كه خيلي راه آمده، مردد ماند.
«نه پياده مي روم، اما خيلي راهه. باشه مي خواي زود برسي چه كار؟»
راه افتاد.
به كوچه اشان كه رسيد ساعت را از رهگذري پرسيد. ساعت چهار بود خوشحال شد، تا غروب چيزي نمانده بود و تا فردا صبح كه برود سركار. در را باز كرد، كيفش را كنار گلدان گذاشت و به اطاق رفت. پنجره باز بود پاكت سيگار را از روي ميز برداشت، سيگاري درآورد. فندكش كجا بود؟ در اطاق چشم گرداند و ناگهان از خوشحالي فرياد كشيد. كبوتر چاهي كف اطاق ايستاده بود. جلوتر رفت، پاهايش از خوشحالي مي لرزيد، مي خواست او را بغل كند و ببوسد، انگار تمام اطاق روشن شده بود. سيگار را پرت كرد و نشست.
«ناز نازي تو كجا بودي؟ از كجا پيدات شد....آخ عزيز ...عزيز خوش...خوش آمدي.»
رگه هاي سبز رنگ پرنده را با انگشت ناز كرد، با احتياط او را بلند كرد و گردنش را بوسيد. به چشمانش نگاه كرد. پرنده انگار خجالت بكشد چشمهايش را روي هم گذاشت.
«نازي، غريبي مي كني، خونه خودته، ميتوني بموني، لابد از اطاق ريخته و پاشيدم دلت بهم خورده، چشماتو نبند، جون خودت يه دقه همه جا رو تميز
مي كنم، گفتم جون خودت، حالا تو بشين رو تخت، برات نون ميآرم، آب ميآرم،
مي برمت حموم ...خوش آمدي، ميدوني يه كيسه دون برات مي خرم، يه كيسه دون كه هميشه بخوري و چاق و چله بشي، حالا بنشين اينجا تا اطاقو تميز كنم.»
پرنده را روي تخت گذاشت. خنده اي تمام صورتش را پوشانده بود، آواز خوانان به طرف آشپزخانه رفت. تكه ناني را در كاسه اي آب ريز ريز كرد و به اطاق برگشت. پرنده چشمانش را بسته بود. دستي به بالهايش كشيد، كاسه را جلويش گذاشت:
«بازم كه تو چشماتو بستي، بيا ناز نازي بيا، الان همه جا رو تميز مي كنم، همه جا رو برق ميندازم، آخه از كجا مي دونستم تو ميآي، بي خبر ميآي مهموني؟ اي ناقلا،.... نه، نه خلقت تنگ نشه، راحت باش،انگاري كه تو لونه ات هستي، راحت راحت باش.»
زن نوك پرنده را در كاسه آب فرو برد. پرنده نوكش را تكاند، زن بلند خنديد.
«خوب باشه، خودت بخور.»
زن بلند شد، به گلدانها آب داد و برگهاي سبز را كه زير غبار سياه شده بودند با پارچه پاك كرد. كارش كه تمام شد كنار پرنده كه همانطور ساكت و چشم بسته ايستاده بود نشست.
«ميدوني، فقط مانده يه دوش بگيرم. تندي ميرم و بر ميگردم. اينطور بو ميدم، تو محلم نميذاري، همه اش پنج دقه طول مي كشه، بعدش ميام حسابي با هم حرف مي زنيم.»
زن بالهاي پرنده را بوسيد و به حمام رفت.
بيرون كه آمد پيراهن بلند نارنجي رنگي تنش بود، سرش را جلوي آينه مرتب كرد، سرمه دان را برداشت و سرمه كشيد، به خودش عطر زد، به آينه نگاه كرد. جوان شده بود. چينهاي صورتش رفته بودند. لبخندي زد و به سراغ پرنده رفت. براي لحظه اي ماند. پرنده جمع شده بود، به اندازه يك مشت، سرش در كاسه آب فرو رفته بود و گردنش خشك شده بود. جلوتر رفت، صداي غريب خودش را شنيد.
«پس آمده بودي اينجا بميري؟»
با پاهاي بي رمق كنار تخت نشست، صورتش را با دستهايش پوشاند و فكر كرد.
«يعني... تو......تو مردي؟»
پنجره باز بود، پرنده را بلند كرد و روي تخت دراز كشيد، پتو را روي خودش كشيد و پرنده را در آغوش گرفت.