برگزیده های پرشین تولز

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
یحیی یازده سال داشت و اولین روزی بود که می‌خواست روزنامه دیلی‌نیوز بفروشد. در اداره روزنامه متصدی تحویل روزنامه ها و چند تا بچه همسال خودش که آنها هم روزنامه می‌فروختند چند بار اسم دیلی نیوز را برایش تلفظ کردند و او هم فوری آن را یاد گرفت و به نظرش آن اسم به شکل یک دیزی آمد. چند بار صحیح و بی زحمت پشت سر هم پیش خودش گفت: دیلی‌نیوز ! دیلی‌نیوز! و از اداره روزنامه بیرون آمد.

به کوچه که رسید شروع کرد به دویدن. فریاد می‌زد: دیلی نیوز! دیلی‌نیوز. به هیچ کس توجه نداشت فقط سرگرم کار خودش بود هر قدر آن اسم را زیاد تر تکرار می‌کرد و مردم از او روزنامه می خریدند بیشتر از خودش خوشش می‌آمد و تا چند شماره هم که فروخت هنوز آن اسم یادش بود. اما همین که بقیه پول خرد یک پنج ریالی را تحویل آقایی داد و دهشاهی کسر آورد و آن آقا هم آن دهشاهی را به او بخشید و رفت و او هم ذوق کرد دیگر هرچه فکر کرد اسم روزنامه یادش نیامد. آن را کاملا فراموش کرده بود.

ترس ورش داشت. لحظه ای ایستاد و به کف خیابان خیره نگاه کرد. دومرتبه شروع به دویدن کرد. باز هم بی آنکه صدا کند چند شماره ازش خریدند. اما اسم روزنامه را به کلی فراموش کرده بود.

یحیی به دهن آنهایی که روزنامه می‌خریدند نگاه می‌کرد تا شاید اسم روزنامه را از یکی از آنها بشنود اما آنها همه با قیافه های گرفته وجدی و بی آنکه به صورت او نگاه کنند روزنامه را می‌گرفتند و می‌رفتند.

بیچاره و دستپاچه شده بود. به اطراف خودش نگاه می‌کرد شاید یکی از بچه‌های همقطار خود را پیدا کند و اسم روزنامه را ازش بپرسد اما کسی را ندید. چند بار شکل دیزی جلوش ورجه‌ورجه کرد اما از آن چیزی نفهمید. روی پیاده‌رو خیابان فوجی از دیزی های متحرک جلوش مشق می‌کردند و مثل اینکه یکی دو بار هم اسم روزنامه در خاطرش برق زد اما تا خواست آن را بگیرد خاموش شد.

سرش را به زیر انداخته بود و آهسته راه می‌رفت بسته روزنامه را قایم زیر بلغش گرفته بود و به پهلویش فشار می‌داد. می‌ترسید چون اسم روزنامه را فراموش کرده روزنامه ها را ازش بگیرند. می‌خواست گریه کند اما اشکش برون نیامد. می‌خواست از چند نفر عابر بپرسد اسم روزنامه چیست اما خجالت می‌کشید و می‌ترسید.

ناگهان قیافه اش عوض شد و نیشش باز شد و از سر و صورتش خنده فروریخت. پا گذاشت به دو و فریاد زد:

پریموس! پریموس!

اسم روزنامه را یافته بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اسب درشکه‌ای توی جوی پهنی افتاده بود و قلم دست و کاسه زانویش خرد شده بود. آشکارا دیده می‌شد که استخوان قلم یک دستش از زیر پوست حنایی‌اش جابجا شده و از آن خون آمده بود. کاسه زانوی دست دیگرش به کلی از بند جدا شده بود و به چند رگ و ریشه که تا آخرین مرحله وفاداری‌‌اش را به جسم او از دست نداده بود گیر بود.سم یک دستش _آنکه از قلم شکسته بود _ به طرف خارج برگشته بود و نعل براق ساییده‌ای که به سه دانه میخ گیر بود روی آن دیده می‌شد.

آب جو یخ بسته بود و تنها حرارت تن اسب یخ‌های اطراف بدنش را آب کرده بود. تمام بدنش توی آب گل آلود خونینی افتاده بود. پی در پی نفس می‌زد. پره‌های بینیش باز و بسته می شد. نصف زبانش از لای دندان‌های کلید شده‌اش بیرون زده بود. دور دهنش کف خون‌آلودی دیده می‌شد. یالش به طور حزن‌انگیزی روی پیشانیش افتاده بود و دو سپور و یک عمله راهگذر که لباس سربازی بی سردوشی تنش بود و کلاه خدمت بی‌آفتاب گردان به سر داشت می خواستند آن را از جو بیرون بیاورند.

یکی از سپورها که حنای تندی بسته بود گفت:

من دمبشو می‌گیرم و شما هر کدامتون یه پاشو بگیرین و یه هو از زمین بلندش می‌کنیم. انوخت نه اینه که حیوون طاقت درد نداره و نمی تونه دساشو رو زمین بذاره یه هو خیز ور می‌دارد. انوخت شما جلدی پاشو ول دین منم دمبشو ول می‌دم. رو سه تا پاش می تونه بند شه دیگه. اون دسش خیلی نشکسه. چطوره که مرغ روی دو پا وایمیسه این نمی‌تونه رو سه پا واسه؟

یک آقایی که کیف قهوه‌ای زیر بغلش بود و عینک رنگی زده بود گفت:

- مگر می‌شود حیوان را اینطور بیرون آورد؟ شما‌ها باید چند نفر بشید و تمام هیکل بلندش کنید و بذاریدش تو پیاده‌رو.

یکی از تماشاچی‌ها که دست بچه خردسالی را در دست داشت با اعتراض گفت:

- این زبون بسته دیگه واسه صاحباش پول نمی‌شه. باید به یه گلوله کلکشو کند.

بعد رویش را کرد به پاسبان مفلوکی که کنار پیاده‌رو ایستاده بود و لبو می خورد و گفت:

- آژدان سرکار که تپونچه دارین چرا اینو راحتش نمی کنین؟ حیوون خیلی رنج می‌بره.

پاسبان همانطور که یک طرف لپش از لبویی که تو دهنش بود باد کرده بود با تمسخر جواب داد:

- زکی قربان آقا! گلوله اولنده که مال اسب نیس و مال دزه دومنده حالو اومدیم و ما اینو همینطور که می‌فرمایین راحتش کردیم به روز قیومت و سوال جواب اون دنیاشم کاری نداریم فردا جواب دولتو چی بدیم؟ آخه از من لاکردار نمی‌پرسن که تو گلولتو چیکارش کردی؟

سید عمامه به سری که پوستین مندرسی روی دوشش بوی گفت:

- ای بابا حیوون با کیش نیس. خدا را خوش نمی‌یاد بکشندش. فردا خوب می‌شه. دواش یه فندق مومیاییه.

تماشاچی روزنامه به دستی که تازه رسیده بود پرسید:

- مگه چطور شده؟

یک مرد چپقی جواب داد:

- و الله من اهل این محل نیستم. من رهگذرم.

لبو فروش سرسوکی همانطور که با چاقوی بی دسته‌اش برای مشتری لبو پوست می‌کند جواب داد:

- هیچی اتول بهش خورده سقط شده. زبون بسته از سحر تا حالا همین جا تو آب افتاده جون می‌کنه. هیشکی به فکرش نیس. اینو... بعد حرفش را قعط کرد و به یک مشتری گفت:

یه قرون!... و آن وقت فریاد زد:

قند بی کپن دارم ! سیری یک قرون می‌دم.

باز همان مرد روزنامه به دست پرسید :

- حالا صاحب نداره؟

مرد کت چرمی قلچماقی که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:

- چطور صاحب نداره. مگه بی صاحبم می‌شه؟ پوسش خودش دس کم پونزده تومن می‌ارزه. درشکه چیش تا همین حالا اینجا بود; به نظر رفت درشکشو بذاره برگرده.

پسربچه ای که دستش تو دست آن مرد بود سرش را بلند کرد و پرسید:

- بابا جون درشکه چیش درشکشو با چی برده برسونه مگه نه اسبش مرده؟

یک آقای عینکی خوش لباس پرسید:

- فقط دستاش خرد شده؟

همان مرد قلچماق که ریخت شوفر ها را داشت و شال سبزی دور گردنش بود جواب داد:

- درشکه‌چیش می‌گفت دندهاشم خرد شده.

بخار تنکی از سوراخ های بینی اسب بیرون می‌آمد. از تمام بدنش بخار بلند می‌شد. دنده هایش از زیر پوستش دیده می‌شد. روی کفلش جای یک پنج انگشت گل خشک شده داغ خورده بود. روی گردن و چند جای دیگر بدنش هم گلی بود. بعضی جاهای پوست بدنش می‌پرید. بدنش به شدت می‌لرزید. ابدا ناله نمی‌کرد. قیافه‌اش آرام و بی التماس بود. قیافه یک اسب سالم را داشت و با چشمان گشاد و بی اشک به مردم نگاه می‌کرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نوشته صمد بهرنگی

آري گناه من بود. گناه من بود كه مجبور شدم روز جمعه در شهر بمانم. شايد هم گناه زن قهوه چي بود كه دل درد گرفته بود. اما نه، نه گناه من بود و نه گناه زن قهوه چي. قضيه به اين سادگي هم نيست. بهتر است اول ماجرا را براي شما نقل كنم تا خودتان بگوئيد كه گناه از كه بود، شايد هم گناهي در بين نباشد.
ظهر روز پنجشنبه بود. جلو قهوه خانه زير سايه ي درخت توت نشسته بودم. ديزي مي خوردم كه بعد بروم سر جاده. و از آنجا با اتوبوس به شهر. مدرسه را تازه تعطيل كرده بودم. طاهر، نمي دانم چه زود، كتابهايش را به خانه برده بود و گاري را آورده بود همانجا سر استخر و به اسب آب مي داد. از جيب هاي باد كرده اش مرتب نان در مي آورد و مي خورد. قهوه چي بساط ديزي را از جلوي من برداشت و به پسرش صاحبعلي گفت چايي و قليان براي من بياورد و پهلوي من نشست و گفت: آقا معلم خواهش كوچكي داشتم.
من گفتم: امر بكن، نوروش آقا.
صاحبعلي چاي آورد و رفت قليان چاق كند. قهوه چي گفت: «مادر صاحبعلي شب تا حال دل درد گرفته و آرام و قرار ندارد. عرق شاه اسپرم داديم خوب نشد، زنجبيل و نعناع دم كرديم داديم خوب نشد، ننه منجوق گفته كه اگر پوست نارنج دم بكند و بخورد خوب مي شود. اما توي ده پوست نارنج پيدا نمي شود. من خودم يك تكه داشتم كه چند روز پيش نمي دانم به كي دادم. خوب، آقا معلم، حالا كه تو مي خواهي بروي شهر، زحمت بكش يك كمي پوست نارنج براي ما بياور.»
صاحبعلي قليان را آورد و گذاشت جلو من و خودش سرپا كنار من ايستاد كه حرف هاي ما را بشنود. وقتي من گفتم: روي چشم نوروش آقا. حتماً مي آورم، صاحبعلي چنان خوشحال شد كه انگار مادرش را سالم و سرپا مي ديد.
صبح روز شنبه كه سر جاده از اتوبوس پياده شدم نارنج درشتي توي كيف دستيم داشتم. از قديم گفته اند دم كرده ي پوست نارنج براي دل درد خوب است. اما كدام دل درد؟
از سر جاده تا ده، تند كه مي رفتي، سه ربع ساعت طول مي كشيد. قدم زنان آمدم و به ده رسيدم. اول سري به منزل خودم زدم. نارنج و دو سه كتابي را كه سر كلاس لازم بود، برداشتم و بيرون آمدم. صاحبخانه در حياط جلوم را گرفت و پس از سلام و عليك گفت: خدا رحمتش كند. همه رفتني هستيم.
آخ!.. صاحبعلي بي مادر شد. طفلك صاحبعلي! حالا چه كسي صبح ها نان به دستمال تو خواهد بست كه بياوري سر كلاس بخوري؟
نارنج انگار در كف دستم تبديل به سنگ شده بود و سنگيني مي كرد.
پرسيدم: كي؟
صاحبخانه گفت: شب پنجشنبه، از نصف شب گذشته. ديروز خاكش كرديم.
دوباره به منزل برگشتم و نارنج را پشت كتاب ها قايم كردم. بعد، از آنجا درآوردم و توي رختخوابم تپاندم. نمي خواستم وقتي صاحبعلي يا قهوه چي به منزل من مي آيند، نارنج را ببينند.
قهوه خانه يكي دو روز تعطيل شد، بعد دوباره راه افتاد. اما صاحبعلي تا ده بيست روز هوش وحواس درست و حسابي نداشت، انگار خنديدن يادش رفته، بازي نمي كرد، هميشه تو فكر بود. با من اصلا حرف نمي زد. انگار سالهاست با هم قهريم. حتي به قهوه خانه هم كه مي رفتم زوركي جواب سلام مرا مي داد.
قهوه چي از رفتار سرد صاحبعلي نسبت به من خجالت مي كشيد و به من مي گفت: با همه اين جور رفتار مي كند، بخاطر شما نيست آقا معلم.
من مي گفتم: معلوم است ديگر. بچه تحملش را ندارد. چند ماهي بايد بگذرد تا كم كم فراموش كند.
از وقتي كه مادر صاحبعلي مرده بود، قهوه چي خانه و زندگي مختصرش را هم جمع كرده آورده بود به قهوه خانه و پدر و پسر شب و روزشان را آنجا مي گذراندند. من گاهي وقت ها نصفه هاي شب از قهوه خانه به منزلم برمي گشتم.
مدتي گذشت اما صاحبعلي به حال اولش برنگشت. روز به روز رفتارش با من بدتر مي شد. كمتر به درس گوش مي داد و كمتر ياد مي گرفت. البته در بيرون و با ديگران رفتارش مثل اول بود. فقط به من روي خوش نشان نمي داد.
من هر چه فكر كردم عقلم به جايي نرسيد. نتوانستم بفهمم كه صاحبعلي چرا بعد از مرگ مادرش از من بدش مي آيد. گاهي با خودم مي گفتم «نكند صاحبعلي فكر مي كند كه در مرگ مادرش من مقصرم؟» اما اين فكر آنقدر احمقانه و نامربوط بود كه اصلاً نمي شد اهميتي به آن داد.
پيش خود خيال مي كردم مادر صاحبعلي از آپانديسيت مرده است و احتياج به عمل جراحي فوري داشت تا زنده مي ماند.
روزي سر درس به كلمه ي نارنج برخورديم. من از بچه ها پرسيدم: كي نارنج ديده است؟
صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار مي خواست چيزي بگويد اما نگفت.
من باز پرسيدم: كي مي داند نارنج چي است؟
باز صدا از كسي بلند نشد. اما نوه ي ننه منجوق انگار دلش مي خواست چيزي بگويد ولي دهانش باز نمي شد.
من گفت: حيدرعلي. مثل اين كه مي خواهي چيزي بگويي، ها؟ هر چه دلت مي خواهد بگو جانم.
حالا همه چشم ها به طرف نوه ي ننه منجوق برگشته بود. غير از صاحبعلي كه راست تخته سياه را نگاه مي كرد كه مثلا به حرف هاي من گوش نمي دهد. از لحظه اي كه حرف نارنج پيش آمده بود صاحبعلي راست نشسته بود و تخته سياه را نگاه مي كرد.
نوه ي ننه منجوق با كمي ترس و احتياط گفت: آقا من نارنج دارم.
كسي از حيدرعلي انتظار چنين حرفي را نداشت. از اين رو همه يك دفعه زدند زير خنده. صاحبعلي هم برق از چشمانش پريد و بي اختيار به طرف نوه ي ننه منجوق برگشت. همه مي خواستند شكل و شمايل نارنج را زودتر ببينند.
علي درازه، شيطان ترين شاگرد كلاس، بلند شد و گفت: دروغ مي گويد آقا، اگر نارنج دارد نشان بدهد.
علي درازه را سر جايش نشاندم و گفتم: خودش مي خواهد نشان بدهد.
راستي هم نوه ي ننه منجوق كتاب علوم خود را درآورده بود و صفحه هايش را به هم مي زد و دنبال چيزي مي گشت اما پيدا نمي كرد و مرتب مي گفت: الان نشانتان مي دهم. گذاشته بودم وسط عكس قلب و عكس رگ ها.
من كتاب را از نوه ي ننه منجوق گرفتم. حالا همه ي چشم ها به دست هاي من دوخته شده بود حتي چشم هاي صاحبعلي. همه مي خواستند ببينند نارنج چه تحفه اي است. من از اين كه صاحبعلي را يواش يواش سر مهر و محبت مي آوردم، خوشحال بودم. اما نمي توانستم بفهمم كه كجاي كار باعث شده است كه صاحبعلي به من توجه كند. آيا فقط مي خواست شكل نارنج را ببيند؟
تصوير قلب و رگ هاي بدن را در كتاب حيدرعلي پيدا كردم و آن دو صفحه را به همه نشان دادم. البته نارنجي در كار نبود اما لكه ي زرد رنگي روي هر دو صفحه كتاب ديده مي شد.
قبل از همه صاحبعلي بلند شد وسط كتاب را نگاه كرد و بعد منتظر حرف زدن من شد. بوي نارنج از لاي كتاب مي آمد. يك دفعه چيزي به يادم آمد كه تا آن لحظه پاك فراموش كرده بودم.
چند روز بعد از مرگ مادر صاحبعلي من نارنج را برده بودم و به ننه منجوق داده بودم كه نگاه دارد تا اگر باز كسي احتياج پيدا كرد بيايد از او بگيرد.
ننه منجوق گيس سفيد ده بود. مردم مي گفتند كه همه جور دوا و درمان بلد است. مامايي هم مي كند.
ننه منجوق با نوه اش حيدرعلي زندگي مي كرد و ديگر كسي را توي دنيا نداشت. از اين رو حيدرعلي را خيلي دوست مي داشت. حيدرعلي هم غير از مادر بزرگش كسي را نداشت. توي ده همه به او «نوه ي ننه منجوق» مي گفتيم. كمتر اسم خودش را بر زبان مي آورديم. وقتي يادم آمد كه نارنج را به ننه منجوق داده بودم، فهميدم كه لكه ي زرد كتاب حيدرعلي هم مال تكه اي از پوست همان نارنج است كه ننه منجوق به نوه اش داده و او هم گذاشته لاي صفحه هاي كتابش.
من خودم هم وقتي به مدرسه مي رفتم پوست نارنج و پرتقال را لاي صفحه هاي كتابم مي گذاشتم كه كتاب خوشبو بشود.
نوه ي ننه منجوق وقتي ديد چيزي لاي كتاب نيست مثل اين كه چيز پرقيمتي را گم كرده باشد زد زير گريه و گفت: آقا نارنج ما را برداشته اند.
من به صورت يك يك بچه ها نگاه كردم. كدام يك ممكن بود نارنج حيدرعلي را برداشته باشد؟ علي درازه؟ طاهر؟ صاحبعلي؟ كدام يك؟
نوه ي ننه منجوق را ساكت كردم و گفتم: حالا گريه نكن ببينم چكارش كرده اي. شايد هم گم كرده باشي.
نوه ي ننه منجوق گفت: نه آقا. صبح نگاهش كردم، سر جاش بود. ظهر هم به خانه نرفتم.
راست مي گفت. ننه ي طاهر از شب پيش شكمش درد گرفته بود و مي خواست بزايد و ننه منجوق هم بالاي سر او بود و حيدرعلي ناچار ظهر در مدرسه مانده بود.
من گفتم: بچه ها، هر كي از نارنج حيدرعلي خبري دارد خودش بگويد. ما كه ديگر نبايد به هم دروغ بگوييم. ما با هم دوست هستيم. گفتيم دروغ را به كسي مي گوييم كه دشمن ما باشد و ما بهش اعتماد نداشته باشيم.
صاحبعلي دو چشم و دو گوش داشت و دو چشم و دو گوش ديگر هم قرض كرده بود و با دقت نگاه مي كرد و گوش مي كرد.
من دوباره گفتم: خوب، بالاخره معلوم نشد نارنج را كي برداشته؟
لحظه اي صدا از كسي بلند نشد. بعد علي درازه دست دراز كرد و گفت: آقا ما برداشتيم اما حالا ديگر پيش من نيست.
من گفتم: پس چكارش كردي؟
علي درازه گفت: آقا دادم به قهرمان كه كتابش را خوشبو كند، حالا مي گويد كه پيش من نيست، پس داده ام.
قهرمان از جا بلند شد و گفت: آقا راستش را بخواهي نصفش پيش من است.
من گفتم: پس نصف ديگرش؟
قهرمان گفت: آقا نصف ديگرش را دادم به طاهر.
قهرمان يك تكه ي كوچك پوست نارنج از وسط كتاب حسابش درآورد و آورد گذاشت روي ميز من. پوست نارنج مثل سفال خشك شده بود. همه ي نگاه ها از صورت طاهر برگشت به طرف ميز من. همه مي خواستند آن را بردارند و نگاه بكنند و بو كنند. من دفتر نمره را روي پوست نارنج گذاشتم و رويم را به طرف طاهر كردم. طاهر ناجار بلند شد و گفت: آقا من نصف نصفش را دارم. باقيش را دادم به دلال اوغلي.
طاهر هم تكه ي كوچكتري از پوست نارنج از وسط كتاب علوم درآورد و داد به من. به اين ترتيب پوست نارنج پنج شش بار نصف شده بود و به آخرين نفر فقط تكه ي بسيار كوچكي به اندازه ي نصف بند انگشت رسيده بود.
با پيدا شدن هر تكه ي پوست نارنج نوه ي ننه منجوق كمي بيشتر به حال اولش بر مي گشت. اما صاحبعلي بدون آن كه حرفي بزند يا بخندد با دقت تكه هاي پوست نارنج را مي پاييد و منتظر آخر كار بود.
وقتي تمام تكه ها جمع شد، همه را توي دستم گرفتم كه ببينم چكار بايد بكنم. مي خواستم اول از همه به بچه ها بگويم كه اين، خود نارنج نيست بلكه تكه اي از پوست آن است كه خشك شده. اما صاحبعلي مجالي به من نداد. يك دفعه از جايش بلند شد و با قهر و غضب با مشت به دست من زد، بطوري كه تكه هاي پوست نارنج به هوا پرت شد و هر كدام به طرفي افتاد.
چند نفري دنبال آن ها به زير نيمكت ها رفتند اما به صداي من همه بيرون آمدند و ساكت و بي صدا نشستند. خيال كرده بودند كه من عصباني شده ام و ممكن است كسي را بزنم. صاحبعلي رفت نشست سر جايش و زد زير گريه. چنان گريه اي كه نزديك بود همه را به گريه بيندازد.
***
شب آنقدر در قهوه خانه ماندم كه همه ي مشتري ها رفتند و فقط من و صاحب قهوه خانه و صاحبعلي مانديم.
مطمئن بودم كه سر نخ را پيدا كرده ام و با كمي دقت مي توانم همه چيز را بفهمم. منظورم اين است كه علت ترشرويي و قهر صاحبعلي از من حتماً يك جوري به قضيه ي نارنج مربوط مي شد، اما چه جوري؟ اين را هنوز ندانسته بودم.
صاحبعلي روي سكو نشسته بود و روي كتاب خم شده بود كه مثلا دارد درس مي خواند و كارهاي مدرسه اش را مي كند. اما من خوب ملتفت بودم كه منتظر حرف زدن من است. وقتي قهوه خانه خلوت شد من گفتم: حالت چطور است صاحبعلي؟
صاحبعلي جواب نداد. قهوه چي گفت: پسر، آقا معلم با تو است.
صاحبعلي سرش را كمي بلند كرد و گفت: حالم خوب است.
گفتم: صاحبعلي اگر دلت مي خواهد اين دفعه كه به شهر رفتم برايت نارنج بخرم بياورم، ها؟
من اين را گفتم كه صاحبعلي را به حرف بياورم و منظور ديگري نداشتم. قهوه چي مي خواست باز حرفي بزند كه من خواهش كردم كاري به كار ما نداشته باشد. صاحبعلي چيزي نگفت. من دوباره گفتم: صاحبعلي نارنج نمي خواهي؟
صاحبعلي ناگهان مثل توپ تركيد و گفت: اگر راست مي گويي چرا وقتي ننه ام مي مرد، نارنج نياوردي؟ اگر تو نارنج مي آوردي ننه ام زنده مي ماند.
صاحبعلي دق دلش را خالي كرد و زد زير گريه. نوروش آقا نمي دانست چكار بكند، پسرش را آرام كند يا از من بخشش بخواهد و جلو اشكي را كه چشمهايش را پر كرده بگيرد.
حالا لازم بود كه يك جوري صاحبعلي را قانع كنم كه پوست نارنج نمي توانست جلو مرگ مادرش را بگيرد. اما اين كار، كار بسيار مشكلي بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
فنيا هر بار كه از شيشه‌هاي اتوبوس بيرون را نگاه مي‌كرد با دستكش‌هايش به شيشه مي‌ماليد تا بخارها پاك شوند، باران را مي‌ديد كه مي‌باريد. وقتي اتوبوس در ايستگاه انزلي ايستاد با خود گفت: «‌باز هم انزلي، باز هم باران و باز هم اين آراكس كوفتي.» دكمه‌هاي پالتوي خاكستري‌اش را بست؛ شال گردن قرمزش را روي شانه‌ها و گردن مرتب كرد؛ دور و برش را نگاه كرد و بلند شد. چيزي از يادش نرفته بود. نفس عميقي كشيد، گره روسري‌اش را محكم كرد. از پله‌هاي اتوبوس كه پايين مي‌آمد، سرش را به طرف صندلي كه در آن نشسته بود برگرداند. جاي دستكش‌هايش هنوز روي پنجره‌هاي شيشه‌اي كنار صندلي بود. باران به صورتش خورد. خواست صورتش را توي پالتو فرو كند كه پايش در گودال كوچكي از آب فرو رفت.

«كفشم، كفش چرمي تازه‌ام. توي اين راه نكبتي هم پاهايم باد كرده.»

كفش را از ترس از پا بيرون نياورد. ايستاد تا چمدانش را از شاگرد راننده گرفت. از ايستگاه بيرون آمد. مسافرها يكي‌يكي در باران گم شدند. فنيا ماند و ميدان انزلي.

«باز هم انزلي!»

خانه‌ي آراكس آن طرف ميدان، درست رو به روي پل سفيد بود. چراغ‌هاي مغازه‌ي آراكس روشن بود. «تا به خانه‌ي آراكس برسم، اين كفش‌ها درست و حسابي از ريخت مي‌افتند. چرمش، چقدر اين چمدان لعنتي سنگين است.»

از ميدان گذشت. رو به روي مغازه ايستاد. زنگ در را زد. منتظر شد و نگاه كرد مغازه‌اي را كه كرم سودا مي‌فروخت و آراكس را كه پيش‌بند آبي با تور سفيد مي‌بست. دست‌هايش را توي جيب‌هاي پالتو فرو برد. دستكش‌هام خيس شده. من كه تازه سوراخ‌هايش را دوخته بودم. اين‌جا هميشه‌ي خدا باران مي‌بارد. هميشه‌ي خدا توي اين باران كوفتي موهايم را باز مي‌كردم و جلو همين مغازه‌ي كوفتي آراكس كه كرم سودا را مد كرد، مي‌ايستادم. آراكس مي‌گفت بيا تو دختر. موهام خيس خيس مي‌شد و لباس‌هام به تنم مي‌چسبيد. آراكس دستم را مي‌گرفت و به داخل مغازه مي‌كشاند. حوله را مي‌انداخت روي سرم. خودت را خشك كن، دختر. دستش را توي موهام مي‌كرد و مي‌پرسيد: «حالا امشب چكار مي‌كني؟»

فنيا دوباره زنگ زد و منتظر شد. آراكس باز هم خوابش برده.

وقتي رسيديم هم خواب بود. بيدارش كردم. جلو آينه نشست. گفتم: «حالا ديگر وقت اين كارها نيست.» پرسيد: «چشم‌هايم كه پف نكرده؟» آمديم روي عرشه. كشتي ايستاده بود. بايد از پله‌ها پايين مي‌رفتيم. آراكس دامنش را كمي بالا گرفت تا از پله‌ها پايين بيايد. گفت: «اين‌جا ايرانه فنولي؟» و بعد گفت: «فنولي پيانوي من كجاست؟» گفتم: «برو پايين. برو پايين پهلوي اين شپشوهاي كوفتي.» دور ميدان انزلي دور زديم. تا به همين‌جا كه حالا ايستاده‌ام رسيديم.

فنيا دور خودش چرخي زد و ميدان را نگاه كرد. چراغ‌هاي ميدان روشن بود و پل سفيد در ته ميدان پيدا بود. باران هنوز مي‌باريد. آراكس گفت: «اين‌جا را بايد بخرم. همين مغازه را. خيلي خوبه. رو به روي ميدان اصلي شهر هم كه هست. از روي پل سفيد تمام كاميون‌هاي روسي را كه مي‌آيند مي‌بينيم. خيلي‌ها به هواي كرم سودا و ليموناد توي تور مي‌افتند.»

اين آراكس كوفتي چرا در را باز نمي‌كند. سكته نكرده باشد. مي‌داند كه مي‌آيم.

همه به ما نگاه مي‌كردند. به ما دو تا زن تنها كه كنار مغازه ايستاده بوديم مي‌خنديدند. ما دو تا زير چتر آژاكس جمع بوديم. شانه‌هاي من و آراكس از دايره‌ي چتر بيرون زده بود. خيس شده بوديم.

آراكس با حوله‌اي در دست در را باز كرد؛ فنيا را كه ديد گفت: «باز هم آمدي و باران را آوردي. موهايت خيس شده.»

چمدان را از فنيا گرفت. گفت: «سنگينه، بيا تو، بيا تو. خيلي وقت است اين موقع شب زنگ اين‌جا را نزده‌اي.»

فنيا داخل مغازه شد. كفش‌هايش را بيرون آورد. گفت: «پاهايم باد كرده، توي اين اتوبوس پدرم درآمد.»

به قوزك پايش دست كشيد: «درد مي‌كنه.»

آراكس گفت: «آب گرم بياورم؛ پاهايت را توي آب بگذاري؟» و رفت كه لگني آب گرم بياورد.

فنيا روسري‌اش را باز كرد؛ روي ميز انداخت و روي صندلي لهستاني كنار ميز نشست. از پنجره‌ي كنار ميز بيرون را نگاه كرد؛ با دست‌هايش بخار روي پنجره را پاك كرد. ماشيني گذشت. كفش‌هايش را از كف چوبي مغازه برداشت و نگاه كرد: «قوزك پايم روي چرم كفش جا انداخته. اين پاها ديگر پا بشو نيستند.»

آراكس آب گرم آورد. فنيا پاهايش را توي آب گرم و صابون گذاشت. گرما به تنش كه رسيد، دكمه‌هاي پالتو را باز كرد. آراكس حوله را روي موهاي فنيا گذاشت.

فنيا گفت: «خيلي وقته كه اين‌جا نبوده‌ام.»

آراكس گفت: «حالا چاي مي‌چسبد. بروم چاي دم كنم.»

صبح روز بعد وقتي فنيا از پله‌هاي اتاق طبقه‌ي بالاي مغازه پايين آمد، آراكس را ديد كه پيش‌بند آبي با تور سفيد بسته و شيرقهوه براي مشتري‌ها مي‌برد. فنيا روي يكي از صندلي‌ها نشست. به آراكس گفت: «هنوز اين خانه مستراح نداره؟ "گارشوگ" كجاست؟»

آراكس گفت: «برو توي حياط پشت مغازه، هنوز براي چند سال جا دارد.»

فنيا بلند شد. چتر آراكس را از كنار پيشخوان برداشت. توي حياط چتر را باز كرد. كنار درخت نارنج رفت و نشست.

سال‌ها پيش، توي همين حياط دو تا صندلي راحتي پارچه‌اي مي‌گذاشتيم. هوا هم آفتابي بود، نه مثل حالاي كوفتي. موهايمان را باز مي‌كرديم، روي صندلي‌ها ولو مي‌شديم. زير درخت گردو ميز گرد كوچكي مي‌گذاشتيم و رويش تنگي پر از ليموناد. گرم مي‌شديم. آراكس از «ايوان» مي‌گفت كه راننده بود و هميشه توي جيبش چاقو مي‌گذاشت. من حرص واريس پاهايم را مي‌خوردم. موهاي من بلندتر از آراكس بود. آراكس موهاي من را شانه مي‌كرد و مي‌گفت اين‌جا رطوبت داره، موهايت فرفري مي‌شود. عرق مي‌كرديم. پاهايمان را توي شن‌هاي حياط فرو مي‌كرديم. خنك بود. آراكس مي‌گفت: «امشب ايوان دعوت‌مان كرده. پيانو بزنيم؟» مي‌رفت و پيانوي قرمز كوچك «تامارفش» را مي‌آورد. ناخن‌هايم بلند بود. ناخن‌هاي آراكس كوتاه بود. هر موقع كه ليوان‌ها را مي‌شست يكي از ناخن‌هايش مي‌شكست و مي‌گفت آخ. توي آفتاب دراز مي‌كشيديم و آراكس بي‌خيال، با چهار انگشت روي دكمه‌هاي پيانو مي‌زد و آوازي براي ايوان مي‌خواند، براي ايوان بي‌خيال و مردني كه با آراكس توي قايق روي دريا بود.

فنيا بلند شد. با پاهايش چند تكه شن گلي را كنار درخت نارنج، جايي كه نشسته بود، ريخت و با صداي بلند گفت: «عجب كودي!» و خنديد.

آراكس گفت: «صبحانه چه مي‌خوري؟»

فنيا گفت: «هر چه باشد.»

هر كه وارد مغازه مي‌شود آراكس مي‌گفت: «برويد يك ساعت ديگر بياييد. مهمان دارم.»

فنيا گفت: «حالا چكار مي‌كني؟» آراكس گفت: «متولي كليسا شده‌ام.» مچ دستش را به فنيا نشان داد كه روي آن صليب خال‌كوبي شده بود.

فنيا خنديد و گفت: «مچ دست مرا ببين.» و مچ دستش را نشان داد.

آراكس گفت: «چيزي كه نمي‌بينم.»

به فنيا نگاه كرد و گفت: «هنوز هم بعد از سي سال؟ بيست سال است كه اين‌جا نيامده‌اي و حالا كه آمدي، امروز آمدي؟»

فنيا گفت: «برويم توي خيابان، برويم بگرديم.»

آراكس مغازه را بست. چتر را باز كرد. دوتايي توي خيابان راه افتادند و فنيا به ياد آورد روزهايي را كه دو زن تنها بودند و توي همين خيابان حتا يك كلمه از آنچه مردم مي‌گفتند نمي‌فهميدند. جلو هر مغازه‌اي مي‌ايستادند، و با انگشت‌هايشان اداي سيگار كشيدن را در مي‌آوردند تا سيگاري بخرند، يا كسي به آن‌ها سيگاري بدهد.

آراكس گفت: «بيا برويم، برويم سر خاك ايوان.»

فنيا چيزي نگفت. مي‌دانست هر بار، هر سال، همين موقع وقتي او به انزلي مي‌آمد، آراكس همين حرف را مي‌زند.

روز اول پسر جواني كاميونش را كنار مغازه پارك كرد. توي مغازه آمد. ما را برانداز كرد و گفت: «فقط شيرقهوه داريد؟» آراكس گفت: «بله.» پسر جوان باز گفت: «گفتم فقط شيرقهوه داريد؟» ليواني را كه پاك مي‌كردم روي پيشخوان گذاشتم و به پسر جوان گفتم: «اگر شيرقهوه مي‌خواهي هست و اگر چيز ديگري مي‌خواهي اين‌جا نيست.» عصر آن روز من مغازه را گرداندم و آن‌ها اتاق طبقه‌ي بالاي مغازه بودند. وقتي ايوان رفت به آراكس گفتم: «به فاميل‌هايت خوب مي‌رسي!»

آراكس گفت: «ببين، اين‌جا پر از گل و سبزي است. ببين.» گل خودرويي را چيد. «ببين چه بوي خوبي دارد. با ايوان اين‌جا هم آمديم. حالا قبرستانه، باشه.»

فنيا گفت: «لابد روي اين قبرها هم؟»

آراكس گفت: «معلومه، فنيا جان. تو هميشه از ايوان بدت مي‌آمد. چند سال شب مردنش اين‌جا مي‌آمدي و به من متلك مي‌گفتي و دعوا مي‌كردي و مي‌رفتي.»

روز بعد دوباره ايوان توي مغازه پيدايش شد. صبح خيلي زود. با كلاه كپي چرمي كه بر سر داشت، با خنده‌اي كه به آراكس مي‌كرد. دسته‌گل خودرويي به او داد: «براي تو آورده‌ام آراكس.» آراكس از پشت ايوان دويد تا گل‌ها را بگيرد. ايوان صورت آراكس را بوسيد. چشم‌هاي آراكس بسته بود.

فنيا دسته‌اي گل خودرو روي قبر ايوان ريخت. به آراكس گفت: «برويم. از اين خراب‌شده‌ي كوفتي برويم.»

آراكس گفت: «پاهايت باد كرده؟»

از قبرستان تا مغازه راه زيادي نبود. بايد از كنار پارك ملي و اسكله مي‌گذشتند تا به ميدان انزلي برسند.

عصر وقتي آراكس پيانوي كوچكش را روي پيشخوان گذاشت و با چهار انگشت روي دكمه‌هاي پيانو مي‌زد و براي خودش ترانه‌ي ايوان دلير من را مي‌ساخت، ايوان وارد مغازه شد. آراكس به من نگاهي كرد. چراغ‌هاي نفتي را روشن مي‌كردم. آراكس مي‌گفت: «ايوان، بگو براي من حاضري چكار كني؟» ايوان مي‌گفت: «همه كار، گنجشك من.» چاقويش را از جيب بيرون آورد. باز كرد. چوب‌هاي كف كنار پيشخوان را نشانه گرفت چاقو را انداخت: «همه كار، گنجشك من.»

تا آخر شب به مشتري‌ها شيرقهوه و كرم سودا و چاي فروختم؛ تا آراكس به خانه برگشت و برايم تعريف كرد كه با «لوتكا» زير آن باران، تا وسط وسط‌هاي دريا رفته بودند.

آراكس گفت: «از پارك ملي برويم.»

وقتي بار اول آراكس با ايوان از پله‌ها پايين مي‌آمدند، آراكس دامنش را صاف مي‌كرد و گوشواره‌ي كوچك دانه‌ياقوتي‌اش را به لاله‌ي گوشش مي‌چسباند.

فنيا گفت: «چرا نيمكت‌هاي پارك ملي را رنگ سبز مي‌زنند. اين‌جا كه هميشه سبز است.» و رفت روي يكي از نيمكت‌ها نشست. خيس بود.

آراكس گفت: «سرما مي‌خوري فنيا جان.»

فنيا گفت: «باران كه نمي‌بارد. چترت را ببند. بنشين. استخوان‌هايت درد نمي‌كند؟»

آراكس چتر را بست. فنيا ادامه داد: «چرا ندادي علف‌هاي روي قبر ايوان را بكنند. حتا اسمش پيدا نيست. فقط يك صليب كوفتي مانده. از كجا بفهمم اين قبر ايوان است. اين پاهاي لعنتي من باد كرده است.»

آراكس گفت: «فنيا جان، هر چقدر علف‌ها را بكنيم، چيزي كه اين‌جا فراوان هست، علف خودروست. در مي‌آيد.»

فنيا پالتويش را جمع و جور كرد. پشت يكي از درخت‌ها پنهان شده بودم. پهلوي هم ايستاده بودند. لب‌هاي آراكس تكان مي‌خورد. ايوان مي‌خنديد. به اسكله رسيدند. از پله‌ها پايين رفتند. ايوان و آراكس آرام آرام گم شدند و بعد قايقي آن دو را به ميان دريا برد.

آراكس گفت: «موهايت را رنگ نمي‌كني؟»

فنيا گفت: «توي لا- رزيدانس وقتي ظرف مي‌شويي، موها رنگ‌كردن لازم ندارد.»

آراكس گفت: «وقتي به انزلي مي‌ايي، براي ايوان، هم ناخن‌ها لاك مي‌خواهد، هم موها رنگ، حنايي مثلا". حالا دخترها موهايشان را حنايي مي‌كنند، نه؟»

فنيا گفت: «بيشتر طلايي، اسم‌شان را مي‌گذارند طوطي و لباس سبز مي‌پوشند، رنگ همين نيمكت، و لب‌هايشان را مثل همان موقع كه من و تو و ايوان رو به روي هم مي‌نشستيم و شير قهوه مي‌خورديم. يادت هست؟ به تو شكلات داده بود. وقتي آمد توي مغازه باران مي‌باريد. چترش را پرت كرد كنار پيشخوان. داد زد آراكس، فنيا. آب باران روي چوب‌هاي كف مغازه مي‌چكيد جاي پاهايش روي كف چوبي مغازه مي‌ماند و تو مي‌خواستي پايت را توي جا پاها بگذاري. شير قهوه آوردي. پرده‌هاي چين‌دار كنار شيشه‌هاي ويترين را كنار زدي و بخارها را با كف دستت پاك كردي. نشستيم دور ميز. تو خنديدي و گفتي شير قهوه‌ها گرم بود، دست‌هايم مي‌سوخت. حالا خنك شدم. شكلات‌ها را باز كردي و خورديم. لب‌هايمان را كه به فنجان مي‌چسبانديم، جاي لب‌هايمان روي لبه‌ي فنجان مي‌ماند. شكلاتي و قرمز.»

آراكس گفت: «بلند شو فنيا، برويم لب‌هايمان را قرمز كنيم. موهايمان را رنگ كنيم. هنوز من و تو از اين طوطي‌ها خيلي بهتريم. به ما مي‌گفتند گنجشك‌هاي شب. بلند شو، امشب بايد حسابي خوش بگذرانيم.»

فنيا گفت: «هر شب كه ليوان‌ها را مي‌شويم، از روي ليوان‌ها مي‌فهمم نوشنده مرد بوده يا زن. زن‌ها چند ساله‌اند و لب‌هاي كي قشنگ است. قرمز، صورتي، شكلاتي.»

آراكس دست فنيا را گرفت. بلند شدند و به راه افتادند.

آراكس گفت: «يادت مي‌آيد موقعي كه انگشتر مادرم را فروختم تا اين مغازه را بخرم؟ چه يادت بيايد چه نيايد مثل همان وقت خوشگلم.» خنديد و به فنيا دندان طلايش را نشان داد.

فنيا گفت: «صداي سوت كشتي آراكس. صداي سوت، بلند شو اين‌قدر نخواب. بايد برويم پايين. پهلوي اين شپشوهاي كوفتي. خانه‌مان را خراب كردند. ماما وبا گرفت. من و تو را فرستادند پهلوي اين زبان‌نفهم‌ها. ماما كجاست. آراكس؟»

آراكس گفت: «كجايي، فنيا؟»

دست فنيا را گرفت و گفت: «به من تكيه بده، فنيا جان.»

فنيا گفت: «استخوان‌هايم درد مي‌كند. پاهايم باد كرده.»

وقتي به مغازه رسيدند، آراكس تابلوي كوچك (تعطيل است) را روي دستگيره‌ي در بيرون مغازه گذاشت.

فنيا روي صندلي لهستاني كنار پنجره نشست. به بيرون زل زده بود. به آراكس گفت: «اين‌ها به چه زباني حرف مي‌زنند؟»

آراكس گفت: «به زبان من و تو. بيا دختر. اين آدم‌ها توي اين مغازه نمي‌آيند. بيا لباس‌هاي قديمي‌مان را بپوشيم. موها را رنگ مي‌كنيم دو تا خانم درست و حسابي مي‌شويم. مي‌نشينيم پشت پنجره. پرده‌ها را كنار مي‌زنيم. پنجره را اندازه‌ي دو تا قاب صورت از بخار پاك مي‌كنيم. بيرون را تماشا مي‌كنيم. غذا مي‌خوريم. مي‌نوشيم. خوش مي‌گذرانيم.»

فنيا به ميدان انزلي نگاه مي‌كرد. به آراكس گفت: «پل سفيد كجا بود؟»

آراكس با كف دست پنجره را پاك كرد. با انگشتش ته ميدان را نشان داد. دوباره باران مي‌باريد. گفت: «آن‌جا ته ميدان.»

فنيا گفت: «هوا سرده.»

تمام بعد از ظهر آراكس پاهاي فنيا را در آب گرم و صابون گذاشت. پاهايش را با آب و صابون شست و با قيچي گوشت‌هاي اضافه‌ي دور ناخن‌هاي پايش را چيد.

فنيا گفت: «دور ناخن‌هاي پايم را؟»

آراكس گفت: «گوشت اضافه آورده دختر. دست‌هايت را بده جلو. دور ناخن‌هاي دستت هم مثل انگشت‌هاي پايت شده.»

فنيا گفت: «زمخت شده؟»

آراكس گفت: «قرمز تيره قشنگ‌تر است؟»

فنيا گفت: «ناخن‌هايم مي‌شكند.»

موهاي فنيا را رنگ كرد. «موهاي ما طلايي بود، نه؟»

آراكس گفت: «چشم‌هايت را ببند.»

توي صندلي راحتي، آراكس ناخن‌هايم را لاك مي‌زد. ناخن‌هام بلند بود. انگشت‌هايم را باز مي‌كرد و بالا مي‌بردم تا زودتر لاك‌ها خشك بشود.

وقتي فنيا به آينه نگاه كرد گفت: «حالا شدم يك خانم حسابي.»

آراكس گفت: «برو بالا لباس بپوش. اين‌جا را كه مرتب كردم، من هم مي‌آيم.»

فنيا به اتاق بالاي مغازه رفت. چمدانش را باز كرد. لباس مخمل قرمزش را كه دامني چين‌دار داشت بيرون آورد. آن را جلو آينه به تنش چسباند. سوار قايق شديم. سه نفر بوديم. من و ايوان و آراكس. قايق تكان مي‌خورد. ايوان دست ما را گرفته بود و مي‌گفت: «نيفتيد، دخترها.» آراكس مي‌گفت: «الان مي‌افتم ايوان. دستم را محكم‌تر بگير.» و مي‌خنديد. سرش را روي سينه‌ي ايوان مي‌گذاشت. دستم را از دست ايوان بيرون كشيدم. نشستم روي پوزه‌ي قايق. آن‌ها آن طرف‌تر. ايوان پاروها را گرفت. پارو زد. قايق روي آب آرام جلو مي‌رفت. باران مي‌باريد و من از حرصم چتر را روي سرم گرفتم. گفتم: «شما دو تا خيس بشويد.» از ساحل دور شديم.

«هنوز اين لباس تنگ نشده.»

لباس را پوشيد و گل‌سينه‌اي كه گل‌هاي مرواريد سفيد پارچه‌اي داشت به سينه زد و دوباره به آينه نگاه كرد: «از ساحل دور شديم.»

از پله‌ها پايين آمد. آراكس گفت: «به! چي شدي فنيا !»

فنيا گفت: «تنگ نشده.»

آراكس جلو آمد گفت: «گل سينه‌ات كج شده.» آن را صاف كرد. موهاي فنيا را جمع كرد و سنجاق سرش را ميان موها فرو كرد. بالا رفت تا لباسش را عوض كند.

فنيا كنار پنجره نشست. پنجره را پاك كرد. بيرون را نگاه كرد. روي ميز، آراكس تنگ و ليوان گذاشته بود. با صداي بلند گفت: «از ساحل دور شديم، رفتيم تا وسط دريا. شما دو تا خيس شده بوديد.»

براي خودش ريخت و گفت: «به سلامتي تو!»

خيس خيس شده بوديد. آراكس لباس سفيد پوشيده بود و ايوان بين پاهايش شيشه بود.

صداي مشتري‌ها مي‌آمد كه دستگيره‌ي در را فشار مي‌دادند و مي‌گفتند: «امشب هم كه تعطيله.»

ايوان كلاه چرمي‌اش را روي موهاي خيس آراكس گذاشت.

آراكس دستش را روي شانه‌ي فنيا گذاشت. فنيا به آراكس نگاه كرد. همان لباس سفيد را پوشيده بود با گل‌سينه‌اي از رز قرمز. گفت: «اين گل‌سينه يادت مي‌آيد، آن شب خيس خالي شده بوديم.» رو به روي فنيا نشست. فنيا گفت: «پنجره را پاك كن.» آراكس گفت: «تو، تو هميشه به من، تو هميشه به من و ايوان.» فنيا گفت: «تو بلند شدي و توي قايق رقصيدي. دست‌هايت را باز مي‌كردي و مي‌بستي.»

آراكس گفت: «من بلند شدم. دست‌هايم را باز مي‌كردم و مي‌بستم. رقصيدم از اين طرف قايق تا آن طرف. حسابي خورده بوديم. ايوان را بغل كردم.»

فنيا گفت: «مي‌خواستم ايوان را بغل كنم.»

آراكس فنيا را بغل كرد.

فنيا گفت: «مي‌خواستم با ايوان شنا كنم.»

فنيا سرش را بالا برد. چشم‌هايش را بست. نفسي تازه كرد و گفت: «روي صورتم باران مي‌نشست.»

آراكس گفت: «خيس شده بودم و ايوان پارو مي‌زد. تو بلند شدي.»

فنيا گفت: «بلند شدم، مي‌خواستم...»

آراكس گفت: «زودتر از تو سرم را روي پاي ايوان گذاشتم. ايوان مي‌خنديد و از شيشه مي‌خورد.»

فنيا گفت: «نشستم. چتر از دستم افتاد. صورتم را برگرداندم.»

آراكس سرش را روي پاهاي فنيا گذاشت.

فنيا گفت: «ايوان پاروها را توي قايق گذاشت. قايق وسط دريا ايستاد. تو را از روي پاهايش بلند كرد. ايوان براي تو آواز مي‌خواند و تو به ايوان گفتي حاضري براي من چكار كني؟ ايوان هم گفت همه كار، عشق من.»

فنيا بلند شد. آراكس را بلند كرد و گفت: «باز كن.»

آراكس موهاي فنيا را باز كرد و فنيا موهايش را در دست آراكس گذاشت. آراكس گفت: «ببر، ايوان.»

فنيا گفت: «موهايم خيس بود. ايوان مي‌خنديد. تو هم مي‌خنديدي. وسط قايق ايستاده بودي. ايوان جلو آمد. رو به روي من. گفت: حاضر فنيا؟ سرم را پايين انداخته بودم. موهاي مرا توي مشتش گرفت. چاقويش را بيرون آورد.»

آراكس گفت: «بخور، فنيا.»

دردم مي‌گفرت. موهايم بريده نمي‌شدند. روي آب، توي تاريك و روشن، روي صورتم، روي پيرهنم، موهايم را مي‌ديدم كه دسته‌دسته مي‌ريختند. تو مي‌خنديدي و مي‌گفتي، بخور. دست‌هايش گرم بود و خيس بود و موهايم به دستش مي‌چسبيد.»

آراكس گفت: «آخر شب وقتي بر مي‌گشتيم تو كلاه ايوان را روي سرت گذاشته بودي.»

فنيا گفت: «كلاه را با خودم بردم. تنها يادگاري من از ايوان.»

آراكس گفت: «تنها يادگاري تو و من از ايوان. بعد از آن تو نه ديگر به من نگاه كردي و نه به ايوان و رفتي. گاهي يك نامه نوشتي تا براي تو نوشتم ايوان مرد. آمدي اين‌جا كلاه كپي را پرت كردي روي صليب قبر.»

فنيا گفت: «آمدم پرت كردم روي صليب ايوان. روي دو تا چشم پوسيده‌اش توي خاك كه همه جا به دنبالم بود. وقتي از اين‌جا رفتم، همه جا بود. توي خيابان ويلا كه خانه گرفتم، كلاهش روي جارختي بود. هر وقت كسي به خانه‌ام مي‌آمد مي‌خنديد و مي‌گفت كي كلاهش را جا گذاشته، خانم؟»

آراكس گفت: «كلاهش را برداشتم، آوردم اين‌جا. روي جارختي انداختم. نگاه كن.»

فنيا از جارختي كلاه را برداشت. روي سرش گذاشت. گفت: «اين‌طور بود. نه؟ كمي كج، لبه‌اش به طرف پايين.»

آراكس پشت پيشخوان مغازه رفت پيانوي قرمز كوچك تامارفش را بيرون آورد. با چهار انگشت روي دكمه‌ها زد و خواند: «روزي از روزها من و فنيا و ايوان در قايقي...»

و فنيا مي‌رقصيد. دست‌هايش را اين سو و آن سو مي‌برد، به صندلي لهستاني تعظيم كرد و آن را برداشت. دست‌هايش را دور لبه‌ي صندلي گذاشت. دست‌ها را روي شانه‌ي ايوان گذاشت.

«و باران مي‌باريد.»

فنيا در را باز كرد. زير باران با صندلي مي‌رقصيد. به ايوان گفت: «آن موقع توي انزلي وقتي كه مي‌باريد پاها توي گل فرو مي‌رفت. به حالا نگاه نكن كه پابرهنه مي‌رقصم.»

صداي پيانو توي باراني كه مي‌باريد گم شد.

فنيا گفت: «رفتم تهران، كه باران نمي‌باريد. همه جا خشك بود. تا موهايم بلند شد. همه جا پر از گرد و خاك بود.»

آراكس از مغازه بيرون آمد، صندلي را از دست فنيا گرفت، و دوتايي همديگر را بغل كردند.

هيچ‌كس توي ميدان نبود. چراغ‌هاي ميدان انزلي روشن بود و باران مي‌باريد.

فنيا گفت: «پاهايم درد مي‌كند، آراكس.»

به فنيا پنجره‌هاي ويترين رانشان داد كه دو قاب پاك‌شده از بخار داشت. آراكس گفت: «خيس شديم.»

آراكس گفت: «تمام دندان‌هايم را بايد بكشم. خيس شديم.»

توي مغازه آمدند. در را بستند و بالا رفتند.

آراكس دكمه‌هاي لباس فنيا را يكي‌يكي باز كرد. فنيا روي تخت دراز كشيد.

آراكس گفت: «خيلي خورديم.»

فنيا كلاه را از سرش برداشت. روي كف چوبي اتاق انداخت. آراكس كنار او دراز كشيد. فنيا گفت: «استخوان‌هايم درد مي‌كند. علف‌ها را بده بكنند. قبر معلوم نبود. صورت ايوان پيدا نبود.»

صبح زود وقتي فنيا چشم‌هايش را باز كرد، آراكس هنوز خواب بود. بلند شد لباس قرمزش را توي چمدان گذاشت. هنوز خيس بود. پالتوي خاكستري‌اش را پوشيد. دكمه‌هايش را بست. روسري‌اش را سر كرد و گره محكمي زير گردنش زد. شال گردنش را روي گردن انداخت. كفش‌هاي چرمي تازه‌اش را به پا كرد. كلاه ايوان را برداشت. پايين آمد، كلاه را روي جارختي گذاشت. به دور و برش نگاه كرد. بخار پنجره را به اندازه‌ي صورت پاك كرد. بيرون را نگاه كرد. در مغازه را باز كرد. صندلي توي خيابان افتاده بود. آن را توي مغازه آورد. روي ميز، پيانوي كوچك قرمز «تامارف» آراكس بود. با چهار انگشت روي دكمه‌ها زد. بيرون آمد. تابلوي تعطيل است را از دستگيره‌ي در مغازه برداشت. روي ميز، كنار پيانو انداخت. بيرون آمد. در را بست.

مه بود و چراغ‌هاي ميدان انزلي هنوز روشن بودند. به طرف ايستگاه كه مي‌رفت برگشت تا به مغازه‌ي آراكس نگاهي كند. همه چيز در مه گم شده بود.

فنيا گفت: «استخوان‌هايم درد مي‌كند، آراكس.»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
بيشتر آرتيست‌هاي سريال يك كمربند پهني داشتند كه وسطش علامتي بود. من در تمام آن سال‌ها كه هيچ‌كدام از وسايل آرتيستي را نداشتم، فكر كردم كه شايد آسان‌ترين آن‌ها فراهم كردن اين كمربند باشد. شنل و نقاب و كلاه چرميِ قالب سر و عينك پهن خلباني را نداشتم. گير نمي‌آمد. در هيچ جا نمي‌شد سراغ گرفت. كمربند خودمان يك كمربند نازك قهوه‌اي بود. اما شايد مي‌شد كمربند پهن و سياه آرتيستي را يك جايي گشت و پيدا كرد و يا درست كرد. جاهايي را كه كمربند مي‌فروختند سر كشيده بودم. هيچ‌كدام كمربند آرتيستي نداشتند، يا كمربندهايي مثل كمربند خودم براي آدم‌هاي حقير گمنام، بچه مدرسه‌اي‌هاي محكوم به چوب و فلك، كارمندهاي محكوم به دفتر و دستك و دامادهاي محكوم به عروسي داشتند كه كمر سياه مي‌بستند. كمربند بزرگواري و دلاوري، كمربند آرتيستي در هيچ‌جا نبود. نمي‌دانم به چه مستمسكي، با چه دروغ و بهانه‌اي، يكي از خواهرها را كه همراه‌تر بود راضي كردم كه از پارچه‌ي سياهي كمربند پهني براي من درست كند. كمربند براقِ چرمي نمي‌شد، ولي يك اميدواري بدبخت دوري، يك اميد به معجزه‌اي داشتم كه شايد اين كمربند برق صندلي‌هاي چوبي قهوه‌اي سينماي سريال، بوي سينماي سريال و ذوق و التهاب تاريكي تالار سينما را با خودش بياورد، چيزي از رنگ‌هاي خاكستري، سياه و سفيد براق فيلم را در خودش داشته باشد، چيزي از دشت‌ها و دره‌ها و جاده‌هاي آسفالت را، برق بال‌هاي هواپيماها را، برق آسمان سريال را در عينك خلباني قهرمان‌ها، برق لبخند آرتيسته را در لحظه‌اي كه دختره را پشتِ پناه مي‌گرفت، چيزي از موج موج يال سفيد اسب يكه‌سوار را، چيزي از آن همه دلاوري و سرزندگي را كه در ميان رخوت و خفت خاكستري زندگي يك دم مي‌درخشيد و باز برچيده مي‌شد و باز آسمانِ سياهِ سنگ‌شده به جا مي‌ماند، چيزي از آن جادوي جاري در تالار سينماي فقير سريال را باز بر سرهاي ما نثار كند و سر ماها بلند شود، موهاي ما بلند شود و دلمان آخر در تهاجم اين همه خوف و حقارت و غم و فقر بي‌امان يك ذره، يك جرعه درمان شود. اين خواب را در دلم و در سرم با هول، با اشتياق مي‌پروراندم، كه با دروغ و بهانه، خواهر مهربان را كه همدل من بود (و او هم شايد روياي خلبان‌هاي جذاب بلندپرواز را داشت) راضي كردم كه از چيزي به رنگ سياه، هرچه مي‌خواهد باشد، كمربند پهني برايم درست كند. بهش گفته بودم كمربند بايد به جاي قلاب كمر، چيزي، نقشي مثل يك دايره‌ي بزرگ داشته باشد، يك حلقه باشد و در وسط آن نقش صاعقه، فلش شكسته‌اي، و اين حلقه و صاعقه، در قبال سياهي كمربند به رنگ سفيد درخشان بايد باشد، خيلي سفيد، به رنگي كه من مدافع آن بودم. رنگ پر كبوترها.

كمربند پهن درست شد. پنهان از چشم‌هاي ديگران هم درست شد. رازي بين من و خواهر مهربان بود، يك بازي شوخ كه خواهر را به بچگي برمي‌گرداند. كمربند را با پارچه‌ي كلفت سياهي، مخمل سياهي شايد، درست كرد. قلاب‌دوزي و اين‌ها را دوست مي‌داشت و بلد بود. كمربند پهني، گفته بودم، كه پشت كمرم بايد بسته شود، كه گره يا قلابش از جلو معلوم نباشد. اين جلو، به جاي گل كمر، حلقه‌ي بزرگي از پارچه‌ي پاكيزه‌ي سفيد درست كرد. پارچه را روي مقواي كلفتي دوخت و علامت صاعقه را، فلش شكسته را وسط حلقه نشاند كه سر و ته‌اش به پيرامون حلقه متصل مي‌شد. كار دوخت و دوز را با شوق و انتظار دنبال كرده بودم. روزي كه كمر آماده شد اشاره كرد، پنهان از ديگران (روز تعطيلي بود؟) از او گرفتم. دستم را به سينه فشرده بودم، و دلم گرم بود. به صندوقخانه رفتم. تنها جايي كه در خانه‌ي شلوغ و پر از آدم گاهي مي شد تنها ماند، و در آن‌جا پيت حلبي بساط زندگي من بود، كتاب و كتابچه‌ها بود و گاهي مي‌گذاشتند كه آدم آنجا به حال خودش بماند و پشت پرده‌ي دختر ترسا و شيخ صنعان با خودش خلوت كند.

صندوقخانه، نزديك به سقف، زير سقف، سوراخ گردي مثل يك پنجره به خانه‌ي همسايه يا به هرجاي ديگري كه پشت اين خانه بود داشت؛ يك پنجره‌ي گرد كه شيشه‌اي، چيزي نداشت و زمستان‌ها آن را با چيزي مثل دم‌كني مي‌بستند كه سرما نيايد، و تابستان‌ها باز مي‌كردند كه دختر ترسا در برابر شيخ صنعان در پيچ و تاب رقصي دائمي باشد. شيخ، انگشت در دهان، پيش پاي دختر نشسته بود و حيران نگاه مي‌كرد. نور شيري رنگ ملايمي، مثل نور زير سقف حمام، صندوقخانه‌ي تاريك را كمي روشن مي‌كرد. بساط چادرشب رختخواب، صندوق مخمل‌پوش مادربزرگ و يخدان بنشن و خوراكي‌هاي پنهان كه قفل بود، فضاي نيمه‌تاريك صندوقخانه را محدودتر مي‌كرد. عطر جوزقند و نعناي خشك بود. چادرشب ياد بام تابستان را مي‌آورد. صندوقخانه امن‌ترين و زيباترين مكان خانه‌ي قديمي بود.

در خلوت نيمه‌تاريك معبد صندوقخانه، كتِ خانه‌ام را درآوردم. كمربند را كه زير كت پنهان كرده بودم باز كردم. با تمام طول قامتِ سياهِ نويِ قشنگش آويخته شد. در ميان دو بازو، در طول دو بازوي از هم گشوده نگاهش كردم. پشت و پيشش را نگاه كردم. حلقه‌ي سفتِ سفيد و در وسط آن علامت پاكيزه‌ي صاعقه، درست همان چيزي بود كه آرزو كرده بودم (و اميد نداشتم) كه از كار دربيايد. كمربند را با آهستگي و ملايمتي كه در خور آداب عزيز است به دور كمر پيچيدم. دو انتهايش را با دو سگك سياه كه به اندازه‌ي كمرم نشان شده بود، محكم كردم. كمربند بر پيكرم، دور كمرم محكم ماند. من حالا نه فقط صاحب كمربند كه لايق كمربند بودم و تمامي بدنم از نژاد كمربند بود.

در صندوقخانه بودم و مكلف به ديوارهايي كه به خانه مي‌رسيد كه خويشانم آن را انباشته بودند. اين را تا اين سنِ عمرم، ده، يازده سال، با تمام وزني كه خانه‌ي قديمي در محله‌ي قديمي داشت، در خواب و بيداري سنجيده بودم. پرده‌ي شيخ صنعان را در روزها و شب‌هاي تب، در ساعت‌هاي بي‌انتها، بسيار نگاه كرده بودم و صورت دختر ترسا را آشناتر از هر رهگذري مي‌شناختم. اما كمربند را كه بستم بازوهايم به اقتضاي عمر جديدشان كمي از بدنم فاصله گرفتند. پاهايم بر زمين محكم‌تر شد. با شادي و ناباوري به رويش بازوهاي ستبرم، به ساق پاهايم كه مثل كرم ابريشمي در پيله‌اش، گرداگردش بلوز سياه چسبان، شلوار و پوتين‌هاي سياه چسبان، بافته مي‌شد نگاه كردم. سرم را انباشته از موهاي تابدار، به سوي پنجره‌ي كوچك بلند كردم. به حسب دوره‌هاي عمرم، آن سوي پنجره بيابان ديوها، دشت، جنگل، مزرعه‌ي گندم، باغ طلسم را آورده بودم. صندوق و چادرشب رختخواب، مثل پشت بخار حمام، رنگ‌هايشان محو بود. قلبم در جريان نسيم و سپيده‌دمي كه در تنم مي‌وزيد، با سلامت و شوق، تندتر مي‌زد. خون در رگ‌هايم آزادتر و آوازخوان مي‌تپيد. گرداگرد، محو، چهره‌هاي خردسالانِ خوابگير تالار نيمه‌تاريك سينما را مي‌ديدم كه غرق تحسين پيكر من هستند. خودم هم در بين آن‌ها محو بالاي بلند اين پيكر برومند بودم كه در وسط طول قامتش صاعقه مي‌درخشيد و باراني نقره‌اي و جان‌بخش بر پيكرش مي‌باريد. درنيمه تاريك گرداگردم، نيمه تاريك تالار سينما را مي‌ديدم. بوي بنشن به بوي بدن‌هاي بچه‌ها و بوي «نا»ي تالار پيوسته بود كه آن‌قدر و به آن شكل ناگفتني از جنس آن ماشين‌هاي تازان، طياره‌هاي پشتك‌زنان، از جنس در و ديوار انبارهاي متروكي بود كه در آن هر لحظه مي‌رفت كه نقاب‌پوش دلاور، در ميان جمع دزدان ظهور كند و صداي ضربه‌هاي مشت زير سقف تيره‌ي تالار سينما طنين‌انداز شود. برق تيره‌ي دسته‌ي صندلي‌هاي قهوه‌اي سينما را زير اين نور شيريِ اندك صندوقخانه مي‌ديدم. نور اندك انتهاي صندوقخانه، نور آپارات بود. شيخ صنعان از پيش پاي دختر برخاست. دختر حيران بود. باد جامه‌هايش را برآشفت. گوسفندها از گرداگرد شيخ با صداي زنگوله‌ها به پشت تپه گريختند. شيخ برگشت. صورتش، صورت شاد «علي بابا» بود، كه سربندي مرصع داشت و يك ريش كوتاه چهره‌اش را تزيين مي‌كرد. اسب سفيدي آمد. شيخ دست بر پشت زين بالا رفت. دختر گريان شد.

به صاعقه‌ي سفيد وسط كمربند دست كشيدم. بازارچه، از پشت ديوار، طراوات و اعجاز اولين قدم‌هاي لرزان كودكي‌ام را داشت كه هوا هميشه هواي دم عيد، و فصل، فصل چاغاله بادام بود. به دو سوي خودم بازوها را باز كردم. ديوارها فرو ريخت. اسبي آمد سياه. دست بر پشت زين سوار شدم. دختر براي آخرين بار چشمان گريانش را به سوي من برگرداند. وظيفه از عشق مهم‌تر بود. صداي زنگوله‌ي گوسفندها پشت تپه محو مي‌شد.

پرده آشفته شد و ديوارها از انتهاي صندوقخانه پيش آمدند و اطرافم را گرفتند؛ از بيرون صدايم مي‌كردند. صدا كه ابتدا محو بود مشخص‌تر مي‌شد: «كجا هستي؟ به سنگ بكنن! ناهار يخ كرد ...»

كمربند را به سرعت باز كردم. جايي لاي چادرشب رختخواب پنهان كردم. لبخند «علي بابا» را از چهره‌ام ستردم. نگاهي به اطراف انداختم. صحرا و موج علف پشت مه دور مي‌شد. با دست از اسبم خداحافظي كردم. پرده را كنار زدم و به اتاقي قدم گذاشتم كه بوي آبگوشت در فضايش بود و صداي گوشت‌كوب كه در باديه با ضربه‌هاي يكسان مي‌كوفت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آدم توي آرايشگاه آقاي طاهري حوصله‌اش سر مي‌رفت. بايد دو ساعتي مي‌نشستي تا نوبتت مي‌رسيد. آقاي طاهري بچه‌ها را زود راه مي‌انداخت ولي براي مشتريهاي رودرواسي‌دار بيشتر طول مي‌داد. يك دفعه شنيدم مي‌گفت هر قدر آدم پشت كله مشتري بيشتر صداي قيچي رو در بياره، مشتري راحت‌تر دستش توي جيبش ميره. موقع پول دادن، مشتري كه مي‌گفت چقدر ميشه، آقاي طاهري هيچوقت نمي‌گفت چقدر. هميشه مي‌گفت قابلي نداره. بعد مشتري اسكناس را تا مي‌كرد مي‌پيچاندش لاي انگشتهاش. آقاي طاهري هم همان‌طور باز نكرده مي‌گرفت. مثل اينكه تقلب به هم رد مي‌كردند. بعد كت مشتري را مي‌گرفت پشتش را ماهوت پاك‌كن مي‌كشيد، گاهي پرده را هم برايش كنار مي‌زد. اين مال بزرگترها بود. از بچه‌ها هر قدر مي‌رسيد، سه زار و پنج زار، و از بچه سرهنگها هش زار و يك تومن مي‌گرفت. ما را از بچگی مي‌بردند سلماني آقاي طاهري. آقاي طاهري يك تخته مي‌گذاشت وسط دو تا دسته صندلي كه قد آدم تراز آينه بشود. ماشين موهاي آدم را مي‌كند گريه آدم را درمي‌آورد. آقاي طاهري مرتب مي‌گفت: «بچه، اينقد كله‌اتو مثل گربه گچي نجنبون.»
بعداً كه رفتيم مدرسه، ده روز يك دفعه، دو هفته يك دفعه مي‌رفتيم سلماني، بيشترش جمعه‌ها پيش از حمام. صبحهاي شنبه كه نظافتها را مي‌ديدند هر كس موهايش بلند بود با قيچي يك گل از وسط كله‌اش درمي‌آوردند. زنگ آخر همه كتاب به سر، رديف مي‌شديم رو به دكان آقاي طاهري، گاهي ده دوازده تا، پانزده تا. بچه‌ها مي‌گفتند آقاي طاهري اعيون شد. سرمان را نمره دو و گاهي نمره چهار مي‌زدند. صبح كه مي‌آمديم مدرسه بچه‌ها مي‌گفتند سلماني بودي؟ بعد با دست از سر شانه‌هايمان جاي پاي آقاي طاهري را پاك مي‌كردند.
اما حوصله آدم توي سلماني سر مي‌رفت. چيزي هم نبود كه سر آدم گرم شود. آدم بايد همين‌طور زل مي‌زد به در و ديوار يا به پشت كله كسي كه زير تيغ بود. جلوي در يك پرده شرابه‌اي آويزان بود كه رشته رشته بود. يك جور تيله‌هاي بلوري رنگ و وارنگ يك كم بزرگتر از دانه تسبيح، كوچكتر از تيله انگشتي را به نخ كشيده بودند. وسط تيله‌ها گاهي تكه‌هاي ني بود، از همين قلم ني‌هاي مشق درشت، گاهي همان رنگ، گاهي سفيد. اين رشته‌ها رديف رديف جفت هم آويزان بود، پرده جلوي در بود. كف دكان آجر فرش بود، آجرهاي چهارگوش ناصاف، هميشه جارو كرده و تميز. به شيشه نوشته بود: «آرايشگاه رفورم طاهري»، با خط سبز مغز پسته‌اي، زيرش يك سايه سفيد چسبيده به تمام حروف. دو طرف ديوار دكان سرتاسر آينه بود، يك طرف ميز درازي بود، زير آينه، كه زيرش گود بود. همين طرف سه تا صندلي اصلاح بود، دسته‌دار، كه از توي پشتش يك بالشتك درمي‌آمد. يك ميله دنده دنده‌اي داشت، بالا و پايين مي‌رفت براي مشتريهايي كه ريش مي‌تراشيدند، كه پس‌ِ كله‌شان را مي‌گذاشتند روي اين بالشتك. روي ميز شيشه انداخته بودند. پر بود از انواع و اقسام ادوكلن و قوطيهاي پودر و اينها. چند جور تنگ بلوري بود كه توش آبهاي نارنجي و سبز بود. بعد قوطيهاي پودر بود كه در داشت، سفيد و براق بود. قوطي خضاب جماليه بود، تيغهاي دسته بلند، چند تا ماشين اصلاح با دنده‌هاي ريز و درشت، شانه، قيچي، يك جور قيچي كه لبش مثل اره بود. عطرپاش بود كه شكل يك قليان كوچك شكمدار بود، بهش يك لوله لاستيكي وصل بود. ته لوله مثل بوق درشكه قلنبه بود. يك جور ديگر هم از اين تنگها بود كه دايم سرش مثل شمع شعله بود. آقاي طاهري براي مشتريهاي رودرواسي‌دار شانه آهني و لبه تيغ و ماشيسن را مي‌گرفت رويش، بوق را زور مي‌داد از سر تنگ آتش فواره مي‌زد.
گوشه دكان يك دستشويي بود، مثل گنجه، كه لگن گرد سفيد داشت، آينه داشت. فصل به فصل آقاي طاهري بايد مي‌رفت آب مي‌آورد چهار پايه مي‌گذاشت زير پايش از بالا با سطل مي‌ريخت تويش. براي همين هم دايم به بچه‌ها چشم غره مي‌رفت كه بچه آب رو حروم نكن. شير دستشويي مثل كلاهك «آ» مدي بود كه از هر طرف مي‌چرخاندند، از بالا يا پايين، آب مي‌آمد.
اماحوصله آدم سر مي‌رفت. مشتريها روي صندلي لهستاني رديف ديوار مي‌نشستند. جلوي ما دو سه تا ميز كوچك بود كه رويش روزنامه مجله‌هاي عهد بوق بود، كه از بس مشتريها ورق زده بودند ورقهايش مثل پارچه نرم شده بود.
اين طرف‌تر به ديوار بغل در يك جارختي بود، مثل صندوقچه درازي كه دو طرف نداشته باشد. يك لته به ديوار كوبيده بود، يك لته مثل سقف بالاي سرش بود. لب هر دو دالبردالبر بود. رنگش قهوه‌اي خيلي تيره بود. زير جارختي به ديوار روزنامه كوبيده بود. رختها به يك گيره‌هاي بلند بود شكل كليد سل كه سيمي بود، نوكش را براي اينكه تيز بود قپه‌هاي چوبي فرو كرده بودند قد گردو،‌ كه رنگش قرمز بود، كهنه بود.
به ديوار قاب عكس حضرت علي بود. عكس باسمه يك جايي بود مثل رودخانه كه ني‌هاي بلند درآمده بود. از وسط ني‌ها چند تا مرغابي مي‌پريدند. نقشه ايران بود كه شكل يك زني بود كه گيسهاي بلند داشت. مثل اينكه مريض احوال بود. لم داده بود توي بغل سردار سپه كه يك جور كلاه پوستي نقابدار داشت، شنل داشت. پشت سرش شاه‌هاي قديم با تاج و كلاه، رديف، از پله بالا مي‌رفتند. عكس صورت يك زني بود كه فرق از وسط باز كرده بود، به گيسش يك جقه جواهر بود.
اما حوصله آدم سر مي‌رفت. تا نوبت آدم برسد آدم به خدا مي‌رسيد. دعا مي‌كرديم اين وسط مشتريهاي رودرواسي‌دار نرسد كه آقاي طاهري ديگر حسابي لفتش مي‌داد. ما بچه‌ها را مثل تير راه مي‌انداخت.
خود آقاي طاهري هميشه تر و تميز بود. يك روپوش سفيد تنش بود كه كونه آرنجش وصله داشت. توي دكان دم‌پايي مي‌پوشيد. موهايش يك كپه خاكستري بود ولي اين جلو مو نداشت. تمام موهايش مثل اينكه قايم بهش باد خورده باشد جمع شده بود رفته بود آن عقبهاي كله‌اش. اما از ته مانده‌هاي قديم هنوز يك چند تا رشته مو بالاي پيشاني‌اش مانده بود. آقاي طاهري اين چند تا دانه مو را گاهي مثل فنر لوله مي‌كرد روي هم مي‌خواباند، گاهي هم پيچ و واپيچ مي‌داد مي‌برد پيش بقيه موها. آقاي طاهري نه چاق بود نه لاغر. ته رنگش بيشتر زرد بود، صورتش خسته بود، زير چشمهايش پف داشت. گاهي با مشتريها از درد و مرض و كيسه صفرا صحبت مي‌كرد.
پرده جلوي دكان شرقي صدا كرد و يك دست چاق و كپلي آمد تو، بعدش يك هيكلي قد من. اما پهناش دو تاي من. آقاي طاهري مشتري را ول كرد مثل برق پريد پرده را كه پس رفته بود نگاه داشت يكي از بچه‌ها را از روي صندلي لهستاني بلند كرد فرستاد روي چهارپايه. با پارچه چند دفعه روي نشيمن صندلي كوبيد. گفت: «جناب سرهنگ بفرمايين. الساعه خدمت شمام.» سرهنگ ماتحت چاقش را گذاشت روي صندلي و صندلي قرچي صدا كرد. گمانم جز آن پيرمردي كه شبكلاه داشت و چرت مي‌زد بقيه تمام نفس را حبس كرده بودند. حتي قيچي آقاي طاهري هم مؤدب‌تر و بي‌سر و صداتر دوره كله مشتري مي‌چرخيد.
آقاي طاهري مشتري زير تيغ را زود دست به سر كرد. باز گوشه پارچه سفيد را دو سه دفعه كوبيد روي نشيمن صندلي خاكش را گرفت و گفت: «جناب سرهنگ بفرمايين.» بعد خطاب به هيچكس گفت: «جناب سرهنگ از صبح نوبت داشتن.»
سرهنگ رفت پايش را گذاشت روي جاپايي نرده نرده جلوي صندلي و با يك خرناسي توي صندلي ولو شد. آقاي طاهري رفت از توي قفسه مخصوصاً يك پارچه سفيد تر و تازه درآورد، چند دفعه قايم تكان داد، بست دور گردن كلفت جناب سرهنگ. بعد سرش را برد كنار گوش سرهنگ، خيلي ملايم، خيلي شيرين گفت: «مثل هميشه اصلاح ميفرمايين، جناب سرهنگ؟»
سرهنگ باز يك خره‌اي كشيد. صداي جناب سرهنگ را كمتر كسي مي‌شنيد، مگر موقعي كه نعره مي‌زد و هفت پشت اهل خانه و دكاندار و خركچي و آب حوضي و زغالي را مي‌جنباند. توي كوچه كه راه مي‌رفت صاف روبرويش را نگاه مي‌كرد، هيچوقت به كسي نگاه نمي‌كرد. سلام كه مي‌كردند فوري جواب نمي‌داد، يك كم صبر مي‌كرد، بعد يك خره‌اي مي‌كشيد. چشمهايش مدام خمار بود، بعضي وقتها عصرها كه برمي‌گشت خانه يا دعوا كه مي‌كرد چشمهايش دو تا كاسه خون مي‌شد.
قيچي مثل كفتر دور كله سرهنگ جيك و جيك مي‌كرد، نوكش موهاي پشت گردن سرخ وچين افتاده سرهنگ را يواش يواش ورمي‌چيد. آقاي طاهري دور سرهنگ راه نمي‌رفت، مي‌رقصيد. حالا ديگر حوصله آدم سر نمي‌رفت. آدم مي‌توانست تا پس فردا صبح بنشيند دولا و راست شدن و كج و معوج شدن آقاي طاهري دور سرهنگ را تماشا كند، مثل اينكه مي‌خواست قربان و بلاگردان سرهنگ شود. ماشين و قيچي و ماهوت پاك كن مثل برق توي دست آقاي طاهري جابه‌جا مي‌شد. گاهي طوري سرش را خم مي‌كرد كه آدم مي‌گفت الان است كه يك ماچ بچسباند پشت گردن سرهنگ. اما آقاي طاهري سگ كي بود؟ سرهنگ جلاد محل بود، خدايي مي‌كرد. كلاغ جرئت نداشت از سرِ خانه‌اش بپرد. مي‌گفتند در جنگ با عشاير صد و پنجاه نفر را با دست خودش كشته. يك دفعه يك عمله‌اي را انداخته بود زير لگد آنقدر زده بود كه خون بالا آورده بود. بعد هم گفتند توي مريضخانه مرد. زن و بچه‌اش هم هر چقدر عز و جز كردند به جايي نرسيد. يك دفعه هم يك الاغي را كه گوشه بارش گرفته بود به ديوار خانه‌اش انداخت زير شلاق. اگر اهل محل پادرمياني نكرده بودند كشته بود. سرهنگ دايم شلاق دستش بود كه هي يواش مي‌زد به بغل پايش. لباس افسري از تنش نمي‌افتاد. عصرها هم كه مي‌آمد دَم‌ِ در شلوار پيژامه پايش مي‌كرد، باز كت افسري تنش بود. مي‌گفتند خلا هم كه مي‌رود با فرنج و واكسيل مي‌رود. سرهنگ خودش كوتاه و كلفت بود اما مصدرهاي جوان و بلندبالا مي‌آورد. مردم گاهي پشت سرش يك چيزهايي مي‌گفتند، اما اول صد دفعه دور و ور را نگاه مي‌كردند كه سرهنگ آنجا نباشد.
آقاي طاهري هنوز پشت گردن سرهنگ مشغول بود. حالا قيچي رفته بود ماشين آمده بود و داشت يواش يواش پشت كله را همان پايين‌ها ورمي‌چيد. كله سرهنگ مثل گلوله نوكش تيز و آن بالايش گردتاگرد خلوت بود، اما دورتادور مثل ماهوت پاك‌كن موهاي سيخ سياه داشت. رنگ صورت سرهنگ يك كم روشن‌تر از پس گردنش بود، اما گردنش از جلو و عقب يكدست رديف كله‌اش بود. چانه نداشت و از زير لبش يك خط دالبر مي‌رفت تا چاك يخه‌اش. مثل اينكه دايم غبغب گرفته باشد. دماغش كوفته‌اي بود و رگهاي سرخ داشت. روي لُپهاي چاق براقش هم از اين رگهاي سرخ بود. لبهايش گوشتالو و هميشه تر بود، مثل اينكه همين الآن از سر يك غذاي چربي بلند شده باشد. بالاي لبش يك سبيل چهارگوش مشكي داشت. چشمهايش ورقلنبيده و هميشه خمار بود، مثل اينكه دايم چرت بزند يا حوصله نداشته باشد به كسي نگاه كند. پلكهايش پف كرده بود و زير چشمهايش دو تا كيسه بود. از بلبله‌هاي گوشش خون مي‌چكيد.
آقاي طاهري هنوز پشت گردن سرهنگ با ماشين مشغول بود كه باز پرده شرابه‌اي صدا كرد و اين دفعه حاج آقا صمد آمد تو. آقاي طاهري اول يك نيم نگاهي انداخت بعد كه متوجه شد حاجي آقاست يك لحظه از سرهنگ غافل شد. كج شد طرف حاجي آقا و سلام و عليكي، و باز به اشاره بچه‌اي را از جا پراند و فرستاد روي آن يكي چهارپايه و با دست اشاره به حاج آقا كه بفرماييد و با اشاره سر و شانه ودست كه الآن خدمت مي‌رسد بعد دوباره متوجه سرهنگ شد و ديد كه در اين مدت آن يكي دستش با ماشين كار خودش را ادامه داده و در پشت كله سرهنگ مثل مزرعه يونجه‌اي كه وجين كنند تا وسطها و بالاهاي كله يك جاده سفيد باز كرده است.
گمانم جز من كه اين گوشه نشسته بودم هيچكس نديد. آقاي طاهري مثل تير خودش را بين پس كله سرهنگ و مشتريها حايل كرد. ماشين در يك دست و شانه در دست ديگر، مثل رئيس دزدها كه تسليم شده باشد ايستاد. من گفتم الآن پس مي‌افتد. رنگش رفته بود. صورتش توي آينه جمع شده بود، مثل اينكه قره قوروت توي دهانش باشد. دست راستش كه ماشين را داشت مي‌لرزيد.
زياد طول نكشيد كه آقاي طاهري دست و پايش را جمع كرد و باز سر و صداي ماشين پشت كله سرهنگ درآمد. اما حالا آقاي طاهري همان پشت كله مانده بود و ديگر اين طرف و آن طرف نمي‌چرخيد. رنگش همان‌طور زرد بود و چشمهايش از ترس دو دو مي‌زد اما پلكهاي خمار سرهنگ توي كيف بود و چيزي نشان نمي‌داد.
آقاي طاهري كله را برد پشت گوش سرهنگ. گفت: «جناب سرهنگ هوا گرم شده، اجازه ميدين يك كمي از روي موها‌…» چشمهاي جناب سرهنگ كمي باز شد. نگاهي به نوك تيز و لخت كله خودش انداخت و سرش يك تكان كوچكي رو به بالا خورد كه ابروهايش هم اين تكان را همراهي كرد.
من هم با آقاي طاهري نفس را حبس كرده بودم. بقيه مشتريها غافل بودند. آن دو تا بچه روي چهارپايه با خودشان حرف مي‌زدند. حاج آقا تسبيح مي‌چرخاند. يك جوان جاهل دندان طلايي انگشتش توي دماغش بود. يدالله سبزي فروش و آن پيرمرده توي چرت بودند. اين قضيه بين من و آقاي طاهري بود. آقاي طاهري گاهي نگاه تيزش را مي‌چرخاند روي مشتريها، كه من زودي نگاهم را مي‌دزديدم. آقاي طاهري خاطر جمع بود كه جز خودش كسي خبر ندارد.
باز يك پنج دقيقه‌اي پشت گردن سرهنگ ور رفت. برس زد. قيچي را به كار انداخت. با تيغ موريزه‌ها را تراشيد، اما در تمام اين مدت هيكلش بين پس گردن سرهنگ و بقيه دكان حايل بود. دست چپ آقاي طاهري با شانه در هوا علاف بود.
باز پشت گردن سرهنگ خم شد.
«جناب سرهنگ اجازه بدن‌…»
پلكهاي سرهنگ اجازه داد.
«اين مد آلماني اين روها خصوصاً بين آقايون تيمسارها خيلي‌…»
پلكهاي سرهنگ منتظر بود.
«… خنك‌تر هم هست.»
هنوز سرهنگ منتظر بود.
«راحت‌تر هم هست.»
«شونه هم نميخواد.»
«پس فردا هم تابستونه.»
تازه بعد از عيد بود.
هنوز سرهنگ منتظر بود. آقاي طاهري صدايش را يك كم شيرين كرد:
«به صرفه هم هست.»
چشمهايش سرهنگ يك كم بازتر شد. آقاي طاهري مثل اينكه جانش به پلكهاي سرهنگ بسته باشد،‌ شير شد.
«يك ماشين تهيه ميفرمايين خودتان منزل اصلاح ميفرمايين، يا هر موقع امر بفرمايين بنده در منزل مزاحم ميشم. ماشين هم بنده يك ماشين دست دوم تميز دارم تقديم مي‌كنم. صحبت پولش رو هم اصلاً نفرمايين‌…»
سرهنگ مثل كسي كه بخواهد خودش را هيپنوتيزم كند توي چشم خودش زل زده بود. بعد از يك مدتي كه يك قرني طول كشيد سرهنگ خره‌اي كشيد. من و آقاي طاهري نفسمان را كه حبس كرده بوديم ول داديم، و ماشين آقاي طاهري، جلد و قبراق، با يك چهچهه شاد پشت گردن سرهنگ رو به بالا شروع به دويدن كرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
اومد جلوم وشروع كرد به حرف زدن -با اينكه وقتي غمگينه اين كار رو مي كنه ولي من غمگينش رو هم دوست دارم- خيلي ناراحت بود.بازم كار اون موجود احمق بود كه نازنين منو ناراحت كرده بود.نمي خواستم مستقيم بهش بگم طرف رو بي خيال شه ، ولي اون زجر مي كشيد و من اين رو مي ديدم، خودم بيشتر زجر مي كشيدم.

اونو ديده بودم يعني خودش بهم نشون داده بود.راستش منم اول ازش خوشم اومد ولي بعد كه ديدم نازنين من عاشقش شده، تازه متوجه چيزايي شدم كه اون نشده بود و اين چندمين بار بود كه غمگينش كرده بود.بهش گفتم بيارش اينجا من باهاش حرف بزنم... اول قبول نكرد،گفت چه فرقي مي كنه؟اون درست نمي شه. ولي بعد كه اصرار كردم و گفتم بسپرش به من ،قبول كرد.

چند دقيقه بعد زنگ زد و اون اومد.نشست نزديكِ من.بعد از چند دقيقه به بهانه آوردن چاي از اتاق خارج شد تا من با اون تنها بمونم.بلاخره شروع به صحبت باهاش كردم،يعني خودش سر حرف رو باز كرد.مدام تو چشمام نگاه مي كرد ازش متنفر بودم اون عشقِ عشق من بود تازه خيلي هم نالايق...شروع كرد از اشكالات نازنين گفتن،گفت كه بد اخلاقه ، ايراد ميگيره و غر ميزنه،گفت كه حالا عاشق دختر همسايه ئ جديدشون شده و حتي با دختره در اين مورد صحبتم كرده! خيلي وقيح بود خيانت؟اونم به نازنين؟ ولي اون گوشش بده كار نبود داشت تمام لحظاتشو با اون دختر مي گفت.

مجبور شدم فرياد بزنم تا ساكت شه.بهش گفتم كه خيلي پستِ،كه ارزش اشكاي نازنين رو نداره.گفتم كه يادش مياد كه نازنين چقدر بهش كمك كرده؟يادش انداختم كه وقتي با نازنين آشنا شد هيچي نبود.يادش اوردم كه از اولش هم هيچي نبود كه مامانش هميشه بهش مي گفت هيچي نميشي و خودش هم هميشه احساس حقارت مي كرد .يادش آوردم روز اول مدرسه شلوارشو خيس كرد و بچه ها بهش خنديدن تا آخرشم كه درسشو تموم كرد بهش مي خنديدنکرد بهش مي خنديدن چون اون بي عرضه بود، چون هيچ وقت هيچي نبود تا حالا حتي يه كار رو هم درست انجام نداده بود يادش اوردم که نازنين اين كاستي ها رو براش پر کرد …حالا آروم شده بود و گريه مي کرد بي صدا ولي من داشتم داد ميزدم گفتم که بعد از اينم هيچي نميشه ، اگه نازنين نباشه هيچوقت هيچي نميشه گفتم تو خائني بي لياقتي به تنهاكسي که توي زندگيت بهت اعتماد کرده خيانت مي کني…سرخ شد …گفتم همه مردم در موردت درست فکر مي كردن و فقط اين دختر بيچاره اشتباه کرده…ديگه طاقت نيوورد فرياد زد با مشت زد تو صورتم پرت شدم سرم گيج مي رفت احساس کردم که تو همه اتاق من هستم ديدم که اون يه شيشه تيز برداشت …ديگه خوب نميديدم فقط صورتم پر از خون بود …صداي جيغ نازنين که اومد به هوش اومدم اول زنگ زد به اورژانس بعد در حالي که با صداي بلند گريه مي کرد تکه هاي منو جمع کرد و براي هميشه گذاشت زير تختش …..هر از گاهي از اون زيرـ با اون حال که ديگه به سختي ميبينم ـ متوجه نگاهش به جاي خاليه من روي ميز توالتش ميشم .بعضي وقتا که مياد و منو از زير تخت در مياره با هم گريه مي كنيم.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
باد زوزه مي كشد و ميان ساقه هاي زرد گندم هروله مي كند . ساقه های گندم مي جنبند، با باد اين سو و آن سو مي شوند ، خم مي شوند ، راست مي شوند و مي رقصند . باد شادمانه مي گردد و آواز مي خواند . « ‌باوا » و دل به باد مي سپارد ، باد صورت « ‌باوا » باوا را خنك مي كند ، قطره هاي عرق از صورت باوا محو مي شوند ، خنكاي باد « ‌باوا » را سرحال مي آورد . باوا چشم مي گرداند و ««ماهرا»» را نگاه مي كند . ««ماهرا»» روبه رود نشسته است . باد پيته مي كند ميان موهاي ««ماهرا»» ، موهاي ««ماهرا»» با باد افشان مي شوند و اين سو و آن سو مي روند . پولك هاي روسري ««ماهرا»» برق مي زنند .هميشه مي شود از پرچاپرچ پولك هاي ««ماهرا»» او را نشان كرد . «ماهرا» بالاي بلندي نشسته است و مانند هميشه رود را مي نگرد . رود هروله مي كند ميان مسيله اش و با بيقراري مي گذرد . جريان مداوم و سيلاني بي انتها از چشمان «ماهرا» توفان مي شود و بيرون مي ريزد .رود همچنان بيقرار مي توفد و سرازير مي شود ميان ميان چشمهاي «ماهرا» . چشمهايش قل مي زنند ، موجاموج مي شوند و از عمق آن چيزي راهي مي شود . باوا سر تكان مي دهد ، چشم از «ماهرا» مي گيرد ، «دالو» كتري سياه روي چاله را بلند مي كند ، چاي سياه ميان ليوان ها سرازير مي شود ، خستگي باوا فرو مي نشيند ، «دالو» را مي نگرد . «دالو» آرامانه با تني خيس از گرماي آتش چاي مي ريزد و باوا زمندي اش را با هر جرعه فرو مي نشاند . صداي آواز «ماهرا» مي آيد . با رود مي خواند ، هميشه مي خواند . هيچكس باور نمي كند كه او آواز بخواند ، اما مي خواند ، من شنيده ام ، غمگين مي خواند . باوا سر تكان مي دهد و مي گويد :« چقدر مي نشيند ؟» «دالو» هم مي گويد :«‌چه دلي دارد ! خورشيد به ميانه آسمان رسيده است » صداي آواز «ماهرا» مي آيد ، خوب مي خواند ، قشنگ مي خواند ..........

***************************

ماه از بلنداي كوه بلند رد مي شود ، آرام بالا مي آيد ، نيمه اش پيدا مي شود نورش ميان رود مي افتد ، افشان مي شود پخش مي شود ، انگار هزار فانوس ميان رود به سوسوي پريشاني جمع شده اند . «ماهرا» –خيره- به رود نگاه مي كند ، لبهايش تكان مي خورد ، اما هيچ صدايي نمي آيد ، دارد آواز مي خواند . «دالو» موهاي «ماهرا» را توي دستش مي گيرد ، نوازش مي كند «ماهرا» نگاه مي كند . «دالو» مي گويد :« ها ! يكيم ! همه چيز عوض شده است ، ديگر هيچ چيز مثل سابق نيست ، روزگار ما به نامرادي سرشته شده ، زبان بگشا طفل معصوم ، زبان بگشا »

«ماهرا» هنوز هم ساكت است . باوا مي گويد :« وقتي آسمان روي سر آدم هوار مي شود ديگر چه انتظاري «دالو» ؟ سه شبانه روز زير آوار باشي و دنيا را فقط از يك روزن ببيني و بعد كه يعني نجاتت مي دهند نه پدري مانده باشد و نه مادري و تنها يك برادر آن هم ... آن هم كه بود و نبودش يكيست .. چه انتظاري داري ، زبان كه هيچ ، آدم هستش را هم فراموش مي كند » دالو روي سر «ماهرا» دست مي كشد :« مي داني يكيم ! خدا از ما برگشته است و گر نه چرا اين گونه داغدار شده ايم . دختر مثل تو ماه منظر و گنگ و بي صدا و پسري مانند او ميان عالم آل بردگان ، مي داني خدا از ما برگشته است . روزگاري بود كه خدا همين نزديكي ها بود بالاي همين خانه ها . مي شد بروي بنشيني با خدا حرف بزني ، درد دل بكني ، خدا هم گوش مي كرد و نفس به نفست مي شد . اما حالا .... كفر گفتيم ، ناتهال گفتيم خدا غيظ كرد ، غضب كرد . رفت .... رفت تا سقف آسمان ، آن وقت ديگر هيچ كداممان نتوانستيم پريشاني روزگارمان را درمان كنيم . ها ! يكيم ! خدا از ما برگشته است . و گرنه چرا منگشت ديگر سفيد پوش نمي ماند . يادت مي آيد باوا ! روزگار قديم منگشت تا آخر تابستان هم برف داشت ، سفيد پوش مي ماند ، بادها مي آمدند تن به منگشت مي ساييدند خنك مي شدند و آن وقت .....

باوا زير لب زمزمه مي كند :« ها ! «دالو» خدا از ما برگشته است » و ساكت مي شود

باوا داسش را تيز مي كند - خشاخش آهن بر آهن ،كشدار و يكريز- مي گويد :« گندمها به زردي نشسته اند اما حيف ، سبك و بي مغزند ، هيچ ندارند ، «دالو» كمربُرِ دروي بي حاصل مي شويم »

«دالو» مي خندد :« خدا كريم است ، دور است اما بزرگ است »

«ماهرا» با چشمهايي خيره ماه را مي نگرد كه بر بلنداي كوه استوار شده است . صداي گاو مي آيد . از طويله اش مي بورند و نعره مي كشد . ماهرا مي لرزد ، تمام بدنش مي لرزد ، چشمهايش بسته مي شوند دالو را توي بغل مي گيرد . ماهرا هميشه از گاو مي ترسد . صداي گاو كه مي آيد مي لرزد ، جيغ مي زند اما جز من هيچ كس صدايش را نمي شنود . مي روم سمت طويله . گوساله مادرش را ليس مي زند . ماهرا از گاو خوشش نمي آيد . مي ترسد ، در طويله را مي بندم صداي گاو دور مي شود و بعد آرام محو مي شود . ماه ميان آسمان رسيده است ......

**************************************************

خروس مي خواند ، دالو مي خندد و خروس را مي پراند ، باوا خورجينش را بر مي دارد ، گاو از طويله اش بيرون مي آيد . گوساله دنبال او مي دود و ماهرا مي ترسد پشت دالو پنهان مي شود . باوا كمر راست مي كند تا برود . گاو مي بورند ، ماهرا مي لرزد و سرش را ميان دستهايش پنهان مي كند . گاو دور مي شود . صدايش گم مي شود ، محو مي شود و ميان گزستان گم مي شود . باوا پاه به راه مي شود ، دالو هم همراهش مي شود . حتما ماهرا بالاي بلندي مي رود ، مي نشيند . صداي گاو از دور مي آيد . از ته دل فرياد مي كشد و مي بورند . دالو مي ايستد ، باوا هم مي ماند ، زمين مي لرزد ، تكان مي خورد ، باوا مي گويد :« خدا از ما برگشته » دالو به پاهايش مي كوبد و مي گويد :« بركت ، بركت » زمين آرام مي شود ، صداي گاو از دورها مي آيد دالو ماهرا بغل مي كند و مي گويد :« ها ! يكيم ، زمين روي شاخ گاو است ، گاو روي پشت ماهي ، ماهي هم توي درياهاست . هر وقت گاو زمين را شاخ به شاخ مي كند ، زمين مي لرزد و جا به جا مي شود ، نترس چيزي نيست تمام مي شود ، خيلي زود ....» ماهرا آرام مي شود ، صداي گاو ديگر نمي آيد . ماهرا به سمت بلندي مي رود .دالو مي ماند ، باوا مي رود سمت گندمهاي زرد شده . من مي مانم تا از نيمدري ماهرا ببينم ، پرچاپرچ پولك هاي ماهرا دِيار است . دالو نگاهم مي كند زير لب چيزي مي گويد ، مي دانم چه چيزي مي گويد ، كاش دالو هم مي دانست كه ماهرا چه مي گويد ، من چه مي گويم . اما حيف ... حيف كه هيچ كس نمي داند .. هيچ كس . چشمهايم خسته مي شوند ، پلك هايم بسته مي شوند و همه جا سياه مي شود .... سياهِ سياه

**************************************************

صداي گاو از طويله مي آيد – بلند و بي وقفه - . دالو مي ترسد ، زير لب چيزي مي گويد . زمين تكان مي خورد ، دالو به تاپو مي كوبد ، زمين مي لرزد ... مي لرزد ، تكان مي خورد ، زمين مي لرزد ، سقف نزديك مي شود ، ديوارها نزديك مي شوند ... سقف نزديك مي شود ، دالو مي نالد ، جيغ مي زند ، صدايش محو مي شود و بعد همه جا آرام مي شود . از ده جز تلي از خاك باقي نمانده است ، ماهرا از بلندي سرازير مي شود ، باوا هراسان مي آيد ، خاكها را جابجا مي كند – دنبال دالو مي گردد – اما دالو زير همه خاكها دفن شده است ، گاو زير تلي از خاك افتاده است و تنها سرش بيرون است ، ماهرا به سمت گاو مي رود، ماهرا از گاو مي ترسد . گاو ناله مي كند ، ماهرا مي نشيند ، به گاو زل مي زند ، چيزي ميان چشمهاي گاو موجاموج مي شود ، گوساله مادرش را ليس مي زند ، ماهرا سر گاو را نوازش مي كند ، كنارش مي نشيند ، من از روزنه ام آنها را مي بينم ، باوا توي سرش مي زند و مي گريد . دالو گم شده لست ، زير همه خاكها گم شده است ، گاو ناله مي كند ، ماهرا آرام مي گويد :« دالو مي گفت زمين روي شاخ گاو است و گاو روي پشت ماهي و ماهي توي درياها .... » باوا جا مي خورد ، ماهرا حرف مي زند ! – ماهرا هميشه حرف مي زد – اما اين بار همه مي فهمند ، ماهرا شروع به خواندن مي كند . چشمهاي گاو آرام بسته مي شوند ، ماهرا گريه مي كند ، حتما براي گاو گريه مي كند ، گوساله مادرش را ليس مي زند ، باوا هم گريه مي كند براي دالو گريه مي كند و از ده جز تلي از خاك چيزي نمانده است. آرام آرام روزنه من بسته مي شود و همه جا سياه مي شود . صداي ماهرا مي آيد و صداي گوساله كه مي بورند و شايد هم گريه مي كند ......



غلامرضا شيري
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ابرهاي تيره از بالاي كليساي جامع گذشتند و هوا ناگهان روشن شد. دسته هاي بازديدكنندگان چشم بادامي با استفاده از فرصت شروع به گرفتن عكسهاي يادگاري كردند. يكشنبه اي بود مرطوب و گرم و بسيار شلوغ در ميانه تابستان، فصلي كه جهانگردها به شهر هجوم مي آورند و بازار همه چيز از جمله كليساها رونق دارد. مارك تواين زماني درباره اين شهر گفته بود به هر طرفش كه سنگي بيندازي شيشه كليسايي مي شكند.

از كليساي قبلي تا اينجا راه زيادي نبود. رمزي با شاپوي حصيري كوچك، كت و شلوار كتاني سفيد و نام مستعارش ايستاد تا نفسي تازه كند. گرما بيداد مي كرد. پيراهن گشادش از فرط رطوبت به تنش چسبيده بود. نگاهي سرسري به اطلاعيه اي انداخت كه دسته اي از جوانهاي پرشور در اين سو و آن سو ميان مردم پخش مي كردند و يكي هم به او رسيد.

"همايش باشكوه

نظر به استقبال فوق العاده عاشقان صلح و دوستي، ژان ما، اهل لاوال بار ديگر درباره انفاق، ايمان و ضرورت همبستگي ميان ملتهاي جهان با شما سخن مي گويد. پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهاي پاك مان به استقبال او مي رويم. صندوق خيريه جهت دريافت كمكهاي نقدي در محل سخنراني داير است. رحمت خدا بر شما كه رنج بي خانمانها و گرسنگان را با سخاوت خود چاره می كنيد . . ."

رمزي دور و برش را نگاه كرد. يك زوج جوان چشم بادامي با دوربين و لبخند به او نزديك شدند.

"ممكن است عكسي از ما بيندازيد؟"

"با كمال ميل."

مرد جوان دوربينیش را به او داد. كنار دختر ايستاد. رمزي عكس آن دو را در مقابل در كليسا گرفت. دو دلداده دست در دست روي پله ها پريدند.

"لطفا يكي ديگر."

رمزي عكس ديگري در پس زمينه ابرها گرفت. مرد جوان از پله ها پايين آمد و دوباره تشكر كرد. رمزي دوربين را همراه آگهي سخنراني به او داد. مرد كاغذ را گرفت، با نگاهي كنجكاو رمزي را برانداز كرد، باز هم لبخند زد و به اتفاق زن جوان از او دور شد.

از اين كليسا تا كليساي بعدي و كليساهاي بعدي راه زيادي نبود. اما در مجموع تا رسيدن به خانه زير شيروانيیش در برج قديمي حومه شهر يك ساعتي پياده راه بود. خسته و گرسنه اين راه را پيمود و در آستانه ورود به ساختمان طبق عادت معمول محض رفع تكليف به سرايدار سري تكان داد و بي اعتنا به آدمهاي هر روزه وارد آسانسور شد. مهاجر سي و پنج سالهء منزويِ نجوشي بود كه از نداشتن تجربهء دمي رفاه مالي به تنگ آمده بود. نه غذاي درستي براي خوردن داشت و نه آغوش گرمي كه ساعتهاي تنهایی اش را با آن تقسيم كند. غذاي معمولش، جز موارد نادري كه دستش به چيز بهتري مي رسيد، سيب زميني پخته و نان و گاهي كره بود. داستانهايي مي نوشت كه كسي آنها را نمي خواند. همسايه ها مي گفتند اهل ايرلند يا ايران است. از منبع معاش و مليت اصليش چيزي بيش از اين نمي دانستند. در زندگي محقرش به رغم اشتهاي زياد از رفاه جنسي اصلا خبري نبود. زماني دراز نامه هاي پرسوز و گداز براي مراكز فرهنگي و دانشگاهي مي نوشت و ضمن تشريح وسواس آميز و دقيق موقعيت دشوار خود از آنها تقاضاي كمك مالي مي كرد. صندوق پستيش تا چندي پيش همواره پر از نامه هاي سرشار از ابراز همدردي و البته پاسخهاي منفي اين مراكز بود. پس از قطع اميد از دريافت وام و كمك هزينه زندگي با نوشتن چند نامه مشابه خطاب به مراكز مربوطه به اين وضع خاتمه داد. نوشت كه از سخاوت مشروط آنها در اهداي كمكهاي مالي در شگفت و از آيندهء خود و سرنوشت قصه هايش بيمناك شده است. نامه ها را در بامداد روزي خوش يك جا به رودخانه سن لوران انداخت، اما از سر احتياط همه را با جوهر ضد آب نوشت تا اگر بر حسب تصادف به دست مسئولان فرهنگي و دانشگاهي رسيد در مقابل اعتراض به حق او بهانه اي نداشته باشند. از آنجا كه نمي توانست به كار ديگري جز همين كه فكر مي كرد برايش ساخته شده بپردازد، تصميم گرفت نان خود را مثل سابق از كشور زادگاهش دربياورد. به همكاري قديمي در روزنامه هاي تعطيل شده نامه نوشت و گفت كه مايل است به كار سابقش از راه دور ادامه دهد. سه هفته بعد پاسخي از دوست قديمي همراه با چند شماره از روزنامه تازه اي به نام آواي زمان با پست سفارشي به دستش رسيد. دوست قديمي به او پيشنهاد همكاري داد. از قرار اطلاع آواي زمان توسط افراد با نفوذ و ثروتمندي اداره مي شد كه اعتقادهاي الهي داشتند و به هيچوجه مايل نبودند در گرداب اختلافها به سرنوشت دهها روزنامه و هفته نامه و ماهنامه و فصل نامه اي كه پول و نفوذ و اعتقادهاي الهي نداشتند گرفتار شوند. رمزي در انتظار بود تا به فرمان سردبير كار خود را آغاز كند. نيمه شب گذشته سردبير شخصا به او زنگ زد، از خواب بيدارش كرد و انتخابش را به عنوان اولين خبرنگار آواي زمان در آن سوي آبها تبريك گفت. رمزي دستپاچه شد. مي خواست درباره حقوق، مزايا و جزييات ديگر صحبت كند كه تلفن قطع شد. روز يكشنبه گرم و طولاني و كسالت بار به پياده روي و اتلاف وقت گذشت. ساعت دو بامداد روز دوشنبه به وقت محلي بار ديگر تلفن زنگ زد. رمزي خواب آلود و سراسيمه گوشي را برداشت و سردبير بي مقدمه او را سئوال پيچ كرد.

"اين ژان دارك اهل لاوال ديگر كيست؟"

"كدام ژان دارك؟"

"همين كه توي شهرتان پيدا شده، حرفهايش فوق العاده است."

مرد خواب آلود فكرش به همه جا رفت جز اطلاعيه اي كه شخصا به دست جهانگردهاي چشم بادامي داده بود.

"درباره چي صحبت مي كني؟"

"درباره همين ژان دارك اهل لاوال، حرفهايش فوق العاده ست. همان كسي ست كه دنبالش هستیم. حرفهايش عجيب به دل مي نشيند. صلح، دوستي، عدالت . . . "

"اطلاعي ندارم. يعني، نمي دانم.. الان ساعت دو نصفه شب است."

"آه؟ فكر كردم دو بعدازظهر است، ببخشيد."

"خواهش مي كنم."

"پس من وقتت را نگيرم. بچسب بهش، مي فهمي؟"

"بچسبم به چي؟ نه، نمي فهمم."

"همين ژان دارك، بابا! گزارش سريع، مفصل و مشروح . . ."

"كدام ژان دارك؟ اصلا درباره چي صحبت مي كني؟"

"دبليو، دبليو، ژان دارك! همين الان بهش معرفيت مي كنم. برو سراغش، دوربين و ضبط صوت يادت نرود!"

"از كجا پيدا كنم؟"

"اي بابا، آدرسش توي اينترنت است."

"منظورم دوربين و ضبط صوت است."

"يعني چه؟"

"من دوربين و ضبط صوت ندارم."

"پس تو چه خبرنگاري هستي؟"

"نمي دانم. فكر ميكنم به كاهدان زده اي!"

"اين حرف را نزن. من خيلي تعريفت را شنيده ام."

رمزي چيزي نگفت.

"الو؟"

"يك كاري مي كنم."

"سعي خودت را بكن."

"سعي خودم را مي كنم."

"سعي نكن، يك كاري بكن . . .اي بابا، اين چه خبرنگاريه . . . الو؟ . . ."

بار ديگر تلفن قطع شد. رمزي تا صبح نخوابيد. دبليو، دبليو، ژان دارك! صبح اول وقت به كتابخانه محله رفت و پشت كامپيوتر نشست. ژان ما، اهل لاوال. . . همايش با شكوه ـ روز پنجشنبه ساعت شش بعدازظهر با قلبهاي پاك مان . .. يك، دو، سه، چهار، پنج . . .

"خداوندا. . .!

شما ديداركنندهء شماره صد و نود و شش ما در اين بامداد زيبا هستيد. رحمت خدا بر شما باد . ..

"خداوندا . . .!"

تازه ياد اطلاعيه اي افتاد كه جلو كليسا به دستش دادند و او هم آن را تقديم جوانهاي چشم بادامي كرد . . .

"هدف ما جوانهاي انسان دوست، كوشش در راه استقرار صلح جهاني در پرتو دوستي و همبستگي ميان مذاهب و ملل مختلف است. از شما دعوت مي كنيم ما را در راه اين هدف مقدس به هر نحو كه برايتان امكان پذير است ياري كنيد. كمكهاي مالي شما . . ."

رمزي به سرعت اطلاعات اندك روزنامه خبري گروهي را كه از اين سوي آبهاي جهان توجه سردبير آواي زمان را به خود جلب كرده بودند، يادداشت كرد. ژان جوان و يارانش خود را مستقل و از جهت مالي غيروابسته به كليسا و ديگر نهادهاي رسمي مذهبي مي دانستند. بي درنگ پيامي ارسال كرد و تمايل آواي زمان را به گفتگو با نماينده جوانهاي انساندوست و طرفدار صلح اطلاع داد.

به خانه برگشت. چاي دم كرد. ظرف مربا و كره را روي ميز گذاشت. شب شام درستي نخورده بود. گرسنگي و بي خوابي آزارش مي داد. هنوز دست به كار نشده بود كه زنگ تلفن به صدا درآمد.

"آقاي رمزي؟"

"بله!"

"موريس ترامبله!"

صداي غريبه و خشن مردي كه با لهجه فرانسوي غليظ محلي او را به نام مي خواند بر هيجان و احساس گرسنگيش افزود.

"از كجا زنگ مي زنيد؟"

"من پدر ژان هستم ، از طرف او زنگ مي زنم. پيام شما و سردبير آواي زمان را دريافت كردم. به اطلاع شما مي رسانم كه ژان آماده گفتگوست. لطفا بفرماييد چه زمان براي شما مناسب است."

انتظار اين تماس سريع را نداشت. دستي به ريش سرخ كوتاه و تنكش كشيد.

"آه، بله، يكي از اين روزها . . . يك بعدازظهر . . . متشكرم. . ."

"همين امروز ساعت پنج خيلي مناسب است."

"امروز؟ همين امروز؟!"

بار ديگر ريش تنكش را خاراند. خسته بود و مي خواست استراحت كند.

"مي دانيد، آخر، من حتي سئوالهايم را طرح نكرده ام، فردا چطور است؟"

"بله، البته، مي دانيد.. ژان اين روزها خيلي سرش شلوغ است. وحشتناك . . . فردا و پس فردا با دوستانش روي متن سخنراني كار مي كنند. پنجشنبه هم قرار ملاقات عمومي ست. آخر هفته مهمان داريم ، دوشنبه هم ژان به سفر مي رود و تا پانزده روز ديگر برنمي گردد. پيشنهاد مي كنم همين امروز كار را تمام كنيد وگرنه مي ماند براي اوايل ماه آينده . . ."

چاره اي جز تسليم نبود. در مقابل سرعت عمل و لحن مصمم پيرمرد نتوانست مقاومت كند.

"بسيار خوب، براي من موجب خوشحالي ست. فقط، بگذاريد ببينم. . . ساعت شش چطور است؟"

"البته. آدرس بدهم؟"

"بله. اجازه بدهيد."

رمزي قلم و كاغذي برداشت.

"تا به حال به لاوال آمده ايد؟"

"آه، بله!"

"اتومبيل داريد؟"

آه، نه!"

"با تاكسي مي آييد؟"

"آه، بله!"

رمزي دستپاچه شد. حتما او را آدم مهمي فرض كرده اند.

"ويلاي آقاي ژان لويي آنوي در اينجا معروف است. شماره ده خيابان مه لي يس."

"شما آنجا هستيد؟ منظورم ويلاي آقاي . . ."

"آنوي . . . ياداشت كنيد! شماره ده. ژان لويي آنوي. من باغبان ايشان هستم."

آقاي ترامبله، باغبان، پدر ژان، آقاي آنوي، آواي زمان، صلح جهاني، همايش باشكوه، عجب داستانی . . . !

راه زيادي در پيش نبود. نبايد ولخرجي مي كرد. به آواي زمان و نتيجه كار اعتماد نداشت. با دو خط اتوبوس مي توانست به آنجا برود. حدود يك ساعت طول مي كشيد. بعد هم كمي پياده روي داشت. اگر زودتر راه ميافتاد مي توانست دست كم از هدر رفتن پول در راه اين ماموريت احمقانه جلوگيري كند.

به پياده روي و اتلاف وقت خو گرفته بود. ساندويچ سيب زميني درست كرد و ساعت يك بعدازظهر از خانه بيرون زد. وقتي كه به لاوال رسيد آن قدر وقت داشت كه مدتي در طبيعت و هواي خوش حومه شهر پرسه بزند. از حاشيهء رودخانه و جنگل گذشت، زير آسمان آبي در سايهء درختهاي بلند بر نيمكتي نشست و غذايش را خورد. از آنجا به گردشگاه عمومي رفت. در چمنزار دراز كشيد و محو تماشاي دلدادگان جوان، زيباييهاي طبيعت و روياهاي دور و نزديك شد. به هر طرف كه نگاه مي كرد زوجهاي جوان را سرخوش و مست در حال گردش و تفريح، حمام آفتاب و نجواهاي عاشقانه مي يافت. وقتي چشمش به اندام نيمه برهنه دختري زيبا ميافتاد آتش هوس در دلش زبانه مي كشيد. اميال جسماني، زيبايي اين بدنهاي با طراوت، پاهاي بلند و رانهاي فربه او را به وجد مي آورد. گاهي هم به توده هاي بي شكل ابرهاي سفيد پنبه مانند خيره مي شد و اندوهناك آه مي كشيد. ديگر به مجرد ماندن خو گرفته بود. مي دانست كه مرد ازدواج نيست. يكي دو فرصت خوب را در گذشته به همين سبب از دست داده بود. مي گفت ازدواج يعني مرگ عشق و با شناختي كه از خودش داشت پيشاپيش از بي وفاييهاي ناگزير به وحشت ميافتاد. وقتي جوانتر بود در برابر اميال سركش خود تن به عشقهاي ارزان مي داد. حالا در اين هم نوعي بي وفايي مي ديد. بي وفايي به عادتها و اخلاقي كه خواسته و ناخواسته در گذر عمر مبدل به ارزش مي شوند. يك بدن زيبا به صرف زيبايي نگاه او را به خود جلب مي كرد. زماني شيفتهء زيبايي روشنفكرانه دخترهاي پاريسي بود. اما اين هم مثل بسياري از چيزها پايدار نماند. حوصله ادا و اصول را نداشت. فرصتها از دست مي رفتند. فرصتهاي مردي كه ديگر چندان جوان نبود و هنوز شيفتهء دختران جواني بود كه نسل به نسل از او فاصله مي گرفتند. با لهجهء غريب، زبان ناقص و حركات عصبيش مايه شگفتي آنها مي شد. و روزها بدون حادثه عاشقانه به كندي مي گذشتند.

حادثهء عاشقانه اي كه براي او به معناي از ميان برداشتن تفاوت فرهنگي و پيروزي خصوصي كوچك ولي مهمي بر يك قاره پهناور بود. همهء اين فكرها و بسياري فكرهاي ديگر براي او در يك واژه خلاصه مي شد: بيگانه . . .

با اين همه از اين كه با يكي از آن دخترهاي بي بو و خاصيت زادگاهش ازدواج نكرد خوشحال بود. بيست سال زندگي در محيط بسته شهرستان و سالهاي دشوار سرگرداني در پايتختي كه سرانجام با نفرت و براي هميشه آن را ترك كرد جز كسالت حاصلي نداشت. روي پل در راه خانه آقاي آنوي لحظه اي ايستاد و به قايقهاي بادي زرد و آبي و سفيد كه با سرعت از پي هم مي گذشتند نگاه كرد. در ميان يكي از قايقها دختري باريك اندام با لباس شنا، گيسوان بلند زيبايش را به دست باد داده در حالي كه به زحمت تعادلش را حفظ مي كرد با دستهاي گشوده و سرخوشي رشگ انگيزي آواز مي خواند. قايقرانهاي جوان با تمام نيرو پارو مي زدند و هر لحظه يكي بر ديگري سبقت مي گرفت. تكانهاي جزيي قايق هر بار آوازه خوان زيبا را به روي شانه و بازوي نيرومند يكي از پاروزنهاي جوان مي انداخت. رمزي به اين منظره خيره شده بود. دختر جوان با ديدن او برايش دست تكان داد. اين حركت ساده كه شايد هم معلول به هم خوردن تعادل دختر بود موجي از هيجان در او برانگيخت.

از روي شيطنت براي دختر بوسه اي فرستاد. دختر ناباورانه نگاهش كرد و در همان حال پايش لغزيد و به كف قايق افتاد. قايقرانها با شادي و هيجان دست از پارو كشيدند و بر سر دختر ريختند. چند قايق به شدت با هم برخورد كردند و يكي دو نفر در آب افتادند. صداي خنده و فرياد و هياهوي جمعي توجه رهگذران گوشه و كنار گردشگاه را به سوي آنها جلب كرد. رمزي دیگر دختر را نمی دید. وحشت زده از روي پل تا كمر خم شد و در آبهاي كف آلود، ميان قايقها و بدنهاي درهم و برهم، او را جستجو كرد. ناگهان بادي وزيد و كلاه كوچك و سبك او را از سرش برداشت. پيش از آنكه بتواند آن را بگيرد كلاه در هوا چرخيد و به سوي آبها رفت. يكي از قايقرانها كوشيد آن را بگيرد، اما نتوانست. كلاه سرگردان دور از دسترس همه به آب افتاد و در جريان تند يك گذرگاه تنگ ميان خيزابها از نظر دور شد. صداي خنده رعدآسا و فرياد شادي جوانها بار ديگر برخاست، رمزي فلج شده بود. دست بر سر گذاشته شگفت زده به مسير آب نگاه مي كرد. قايقها بار ديگر به راه افتادند. دختر جوان از كف قايق برخاست نگاهي به او كرد و با تاسف شانه اي بالا انداخت و از پي ديگران ناپديد شد. رمزي به جاي خالي آنها در زير پل نگاه كرد. تصوير مضحكش با سر بي كلاه و تأسفي ساده لوحانه در آبها تكان مي خورد. صورت استخوانيش با آن ريش تنك كوچك زماني ته شباهتي به چخوف داشت، حالا شبيه سيب زميني شده بود.

پس از آن همه مناظر زيبا و آدمهاي نشاط انگيز حوصله پرهيزكاران و ديدار با ژان اهل لاوال را نداشت. با اين حال خسته و بي تفاوت در پي ماموريتي كه پذيرفته بود روانه شد. كمي زودتر از ساعت مقرر در مقابل در آهني بزرگ خانه شماره ده ايستاد. آقاي ترامبله شخصا در را روی او باز كرد. پيرمردي بود سر زنده، با چكمه باغباني، دستهاي قوي، ريش سفيد و آبپاش عجيبي كه همه سطوحش را به رنگ گلهاي ريز و درشت نقاشي كرده و با ريسمان باريكي به پشتش انداخته بود. لحظه اي با دقت سراپاي رمزي را برانداز كرد، دستش را فشرد و همراه خود به درون برد. از ميان رديفي از درختهاي كوتاه گيلاس و زردآلو گذشتند و به محوطه باز چمن و استخر رسيدند.

بين راه آقاي ترامبله بدون وقفه از كار خود صحبت مي كرد.

"امسال گيلاسهاي خوبي داريم. اما از زردآلوها راضي نيستم. مي خواستم محصول پيوندي تازه اي به بازار بدهم، قلمه ها درست نگرفتند. مي دانيد اين كار خيلي ظرايف دارد. يك غفلت كوچك همه چيز را خراب مي كند. اما شما كه از اين چيزها سردر نمی آوريد . . .!"

حين صحبت مرتب سرش را به چپ و راست تكان مي داد. انگار با آدمهايي خيالي احوالپرسي مي كند.

"بله. البته، اين باغ خيلي قشنگ است، و اين درختها . . . "

"بله، البته خيلي قشنگ است! خوب نگاه كنيد و از اوقاتتان لذت ببريد."

ميز كوچكي با روميزي سفيد، سبدي از ميوه و دو صندلي كوتاه و راحت در كنار استخر قرار داشت. چتر بزرگي به رنگ صندلي و ميز بر اين گوشه خلوت و آرام سايه انداخته بود.

"همين جا بنشينيد!"

بار ديگر نگاهي به چپ و راست كرده و لخ لخ كنان با آب پاش رنگارنگش از او دور شد. رمزي نگاهي به دور و برش كرد. جز صداي پرندگان و فش فش فواره هاي چرخان ميان چمنها صداي ديگري به گوش نمي رسيد. از ساكنان احتمالي عمارت سفيد و زيباي آن سوي باغ خبري نبود. روزنامه ها را از جيبش درآورد، روي ميز گذاشت و براي تماشاي هر چه بيشتر طبيعت زيباي باغ بر صندلي پشت به عمارت اصلي نشست. پس از چند لحظه صداي پاي آقاي ترامبله و گفتگوهاي مبهمي را از دور شنيد. پيرمرد از سمت ديگري رفته بود و حالا از راه ديگري برمي گشت. نگاه رمزي متوجه آن سوي باغ شد. با ديدن منظره اي غريب بر درخت تنومند پربار انجير نفس در سينه اش حبس شد. زني حامله، پا به ماه با موهاي بلند كه تا كمر گاهش مي رسيد، سراپا عريان بر شانه درخت نشسته بود. با ديدن رمزي نگاهي محبت آميز كرد و به او لبخند زد. لبخندي ملايم و نامحسوس، و مرموز، آن قدر كه مرد خسته و بي خواب را در خود غرق كرد. از روي صندليش در ميان درياي ژرف لبخند سقوط كرد. امواج سيمگون آب و صداي گفتگوهاي مبهمي كه از دور مي آمد، ناگهان احاطه اش كرده بودند. آقاي ترامبله داشت با دخترش حرف مي زد.

"فردا گل فروش مي آيد و من هنوز سفارشهايش را حاصر نكرده ام. تو هم كه به من هيچ كمكي نمي كني. همه اش به فكر خدا و دعا هستي. اميدوارم تو را مثل او زود نبرد! بنده خوب خدا بودن چه فايده اي دارد؟ بايد بروي پيش مادرت آن بالا بين ابرها همه اش خميازه بكشي! هر چه هست، همه چيزهاي خوب، همه زيباييها توي همين دنياست . . ."

"بس كن پاپا. برو به كارت برس و مرا با مهمانم تنها بگذار . . ."

از راه باريك سنگريزه ها تا درخت انجير راه زيادي نبود. حالا به چند قدمي او رسيده بودند. رمزي غرق در انديشه از خود مي پرسيد اين زن با آن وضع دشوار چگونه از درختي چنين بلند بالا رفته است.

"پس شيشه ها را كي تميز كنيم؟"

"فردا صبح."

"پرده ها را كي مي شويي."

"پس فردا."

"پس فردا! مي گويد پس فردا. تا بجنبي شنبه است. آقاي آنوي با صدنفر مهمان مي ريزند اينجا . . ."

"اين قدر حرص و جوش نزن پاپا. همه چيز رو به راه مي شود."

"فردا گل فروش خودش مي آيد."

"عصر مي آيد."

"هيچ كدام سفارشهاش را حاضر نكرده ام."

"من سفارشها را حاضر مي كنم. حالا راحتم بگذار."

رمزي هنوز مسحور درخت انجير و زن حامله بود. شگفتيش زماني بيشتر شد كه احساس كرد از اين تصوير يك تجربهء پيشين داشته است. نمي توانست از تماشاي بدن برهنه و زيباي زن دل بكند. زيبايي طبيعي او در ميان انبوه برگهاي سبز و ميوه هاي رسيده سرشار از حسي شاعرانه و لذت بخش بود. آقاي ترامبله و ژان به يك قدمي او رسيده بودند و رمزي هنوز تماشا مي كرد. احساس سرگیجه آور تجربهء پيشين و اين لذت وحشتناك داشت او را از پا درمي آورد. صداي پرندگان، فش فش فواره ها و حتي بگو مگوي پدر و دختر در مقابل درخت انجير و لبخند زن حامله به رويايي شيرين در جهاني ديگر شباهت داشت. با اين همه به رغم شگفتي بي حد، تمامي اين دريافتهاي محسوس آكنده از واقعيت محض بود.

"از آشنائيتان خوشوقتم."

زن جوان بالاي سرش ايستاده بود. رمزي همه قوايش را به كار گرفت تا از جا برخيزد. در چهرهء مصاحب جوانش با همان شگفتي پنهان ناپذير نگاه كرد، دستي را كه براي آشنايي پيش آورده بود فشرد و با خود گفت: "حالا سرم گيج مي رود."

و سرش گيج رفت! سرد و بي جان روي صندلي افتاد. تجربهء پيشين به يادش آورد كه انتظار زني آرام، رنگ پريده از نوع تارك دنياهاي ديرنشين را داشته است و بعد با دختري جوان، پرجنب و جوش و شاداب رو به رو شده و تعجب كرده است.

و تعجب كرد.

آقاي ترامبله پرسيد : "چاي يا قهوه؟"

رمزي نفس عميقي كشيد. ژان جوان با ملاطفت و لبخندي خوش آمدگويانه در كنارش نشست.

"فرقي نمي كند. هر كدام كه آماده است."

پيرمرد با لحن محكم و رسمي سئوالش را تكرار كرد.

رمزي گفت: "چاي، لطفا."

پيرمرد برگشت. در حالي كه تصنيف كودكانه اي را زير لب زمزمه مي كرد و سرش را طبق عادت به چپ و راست مي چرخاند از آنها دور شد. چالاك و سريع به راه خود مي رفت. رمزي به ورجه و ورجه هاي آب پاش رنگارنگ بر پشت او نگاه مي كرد. عرق سرد بر پيشانيش نشسته بود.

"حالتان خوب نيست؟"

"آه، چرا . . . كمي حساسيت . . . شايد به خاطر رطوبت هواست."

نمي خواست درباره زن حامله روي درخت چيزي بگويد. اين يك حقيقت خصوصي يا شايد اصلا وهمي شاعرانه بود.

ژان يقه باز پيراهن كشي نازكش را به دست گرفت و خودش را باد زد. مرد جوان براي اولين بار نگاهي به اندام زيبا و كمي فربه او در آن پيراهن كوتاه تابستاني كرد. ياد سردبير افتاد كه توصيه كرده بود دوربين همراه خودش ببرد. به طور قطع نمي توانست در اين هيات از دختر جوان براي گزارش رسمي عكس بگيرد. با اين همه كمترين نيت ترغيب آميزي در رفتار ساده و بي تكلف دختر جوان ديده نمي شد.

"حق با شماست، واقعا آدم خيس مي شود!"

رمزي بار ديگر با ناراحتي دستمالش را به پيشاني كشيد.

"مي دانيد، قبل از رسيدن به اينجا كلاهم را از دست دادم."

"بله، مي دانم!"

"چطور؟"

اگر دخترجوان مي گفت، از راه علم غيب تعجب نمي كرد. ديگر نمي توانست بيش از آنچه كه تعجب كرده است تعجب كند.

ژان خنديد.

"شما مي گوييد، من هم جوابتان را مي دهم!"

رمزي كلافه شده بود. شرمسارانه خنديد و روزنامه ها را به طرف او سر داد.

"اينها چند شماره از آواي زمان است."

ژان روزنامه ها را برداشت و نگاهي سرسري به آنها انداخت. چشمهايش روي سرمقاله يكي از شماره ها ثابت ماند.

"وقتي كه پيام شما و سردبيرتان را دريافت كردم خيلي خوشحال شدم. مي دانيد، زمان زيادي از گسترش فعاليتهاي من نمي گذرد. برايم خيلي دلگرم كننده بود كه توجه كساني را در آن سوي آبهاي زمين جلب كرده ايم. كنجكاو هستم بدانم پيشنهاد ملاقات از شما بود يا . . ."

آقاي ترامبله با سيني چاي بار ديگر ظاهر شد. فنجانها و قوري و ظرف شكر را روي ميز گذاشت و به سرعت آنها را ترك كرد. ژان در انتظار پاسخ رمزي بود.

"نمی دانم جوابم دلگرم كننده ست يا نه. به هر حال پيشنهاد از طرف سردبير بود. مي دانيد، من دربارهء اين نوع مسايل چندان خبره نيستم، ولي می توانم اطمينان بدهم كه فعاليتهاي شما كاملا همكاران مرا به هيجان آورده ست."

"از اين بابت بسيار خوشحالم. ببينيد، اينجا درباره صلح، دوستي و عدالت مطالب جالبي نوشته اند. اين درست همان چيزي ست كه ما تبليغ مي كنيم. اطمينان دارم كه مردم زيادي در چهار گوشه عالم مثل ما فكر مي كنند، بله بسيار دلگرم كننده است. حالا بگوييد از من چه مي خواهيد. آماده ام به همه ي سئوالهاي شما تا آنجا كه مي دانم پاسخ روشن و صريح بدهم."

رمزي بي درنگ دفتر يادداشت و قلم را از جيبش درآورد.

"پيشنهاد سردبير اين بود كه با ضبط صوت و دوربين به اينجا بيايم، ولي من با اين چيزها راحت ترم."

ژان روزنامه ها را روي ميز گذاشت و فنجانها را از چاي داغ و تازه پر كرد.

"با شما موافقم. به اين ترتيب راحت تر و صميمانه تر حرف مي زنيم."

پس خودتان شروع كنيد . . . "

"شما بپرسيد، من جواب مي دهم."

رمزي به زن حامله روي درخت فكر كرد. اما نگاهش را از ژان برنگرفت.

"اول بگوييد چند سال داريد؟"

"دو ماه پيش وارد بيستمين سال زندگيم شدم."

رمزي علامتي در دفترچه اش گذاست.

"از دوستانتان بگوييد، از خانواده تان . . چطور توانستيد با اين سن كم طرفدارانتان را تحت تاثير قرار بدهيد؟"

"من كار خارق العاده اي نكرده ام. مي دانيد، مادرم زني مذهبي بود و در جواني درگذشت. تمام دوران كودكيم روزهاي يكشنبه با او زودتر از همه به كليسا مي رفتيم و ديرتر از بقيه برمي گشتيم. صداي خوبي داشت. در گروه كر آواز مي خواند. قصه هاي كتاب مقدس و چيزهاي ديگر را خيلي زود ياد گرفتم. از همان موقع به صلح، دوستي و عدالت فكر مي كردم. كتابهايي مي خواندم كه درك شان براي بزرگسالها هم آسان نبود. مادرم تشويقم مي كرد. البته پدرم با اين چيزها مخالف بود. در مدرسه با معلمها درباره نقشه هاي آينده ام صحبت مي كردم. . . "

رمزي چيزهايي را در دفترش يادداشت كرد.

"آن موقع نقشه هايتان براي آينده چه بود؟"

ژان خنديد.

"مي گفتم مردان سياست و مذهب بايد تعصب و منافع خصوصي خودشان را كنار بگذارند و به خاطر صلح، به خاطر مردم، از هر نژاد، مذهب و عقيده اي كه هستند تلاش كنند. راه حلي هم براي اين منظور داشتم. مي دانيد من به برتري انفاق بر ايمان واقف شده ام. شايد بعضي از بزرگان دين و كليسا از اين حرف خوششان نيايد، ولي رمز موفقيت و تاثير حرفهاي من بخصوص بين جوانها در همين نكته است . . ."

رمزي سراپا گوش بود. با اندكي ترديد پرسيد:

"گفتيد راه حلي داشتيد . . . شايد بخواهيد در اين باره توضيح بيشتري بدهيد . . ."

"يك وقتي مي خواستم پاي پياده به واتيكان بروم. از آنجا با نماينده پاپ به اورشليم بروم و از آنجا همراه نمايندگان دولت اسرائيل به مصر و خاورميانه بروم. . . پيشنهادم اين بود كه رهبران دولت و حكومت در اين كشورها براي مدتي جايشان را با هم عوض كنند. به اين ترتيب مشكلات يكديگر را درك مي كنند. با مردم و افكار و آرزوهايشان از نزديك آشنا مي شوند. مي دانيد، بزرگترين مشكل دنياي ما عدم درك و تفاهم ميان ملتهاست. هنوز هم همين عقيده را دارم."

رمزي به فكر فرو رفت. با انتهاي قلم گوشش را خاراند.

"ولي حتما تا به امروز راه حلهاي مناسب تري پيدا كرده ايد. منظورم اين است كه چطور و در چه زماني روياهاي شيرين كودكانه تان را متحول كرديد؟"

"اگر منظورتان را از تحول درست فهميده باشم بايد بگويم كه هنوز در آغاز راه هستم. اما در روياهاي به قول شما كودكانه ام تجديدنظر نكرده ام."

رمزي در مقابل اين پاسخ صريح خلع سلاح شد.

"اما اين حرف خيلي ساده انگارانه است."

"كدام حرف؟"

"همين كه مي گوييد! يعني چه..؟ جاهايشان را عوض كنند. . . آخر چطور؟"

"پاپ به اسرائيل برود و نخست وزير اسرائيل جاي او را در واتيكان بگيرد!"

رمزي قلمش را روي ميز گذاشت و سرش را ميان دستهايش گرفت. ژان با خونسردي جرعه اي چاي نوشيد. مرد درمانده از زير چشم او را مي پاييد. به ياد آورد كه براي چه به آنجا آمده و ماموريت را پايان يافته تلقي كرد. از ابتدا هم مي دانست كه با آواي زمان و پيشنهاد سردبير به جايي نخواهد رسيد.

"چايتان سرد نشود؟"

رمزي سربرداشت. نگاهي به ژان كرد و لبخند زد. آثار خستگي در چهره اش نمودار بود.

"به همين زودي نااميد شديد؟ فرض كنيد كه با شما شوخي كردم. مي دانيد، در مدرسه مرا با ژان دارك مقايسه مي كردند. روز تولد من درست مصادف با سال روز مرگ اوست . . ."

"اين يكي را نمي دانستم. اما سردبير ما چيزهايي درباره ژان دارك لاوال مي گفت. احتمالا در روزنامه تصويري شما چيزي خوانده بود."

"وقتي كه بيست ساله شدم خدا را شكر كردم. نه براي اين كه بيشتر از ژان دارك به من عمر داد، بلكه چون مي خواستم راهم را دنبال كنم. من به هيچ يك از فرقه هاي كوچك و بزرگ مذهبي وابسته نيستم. همه آنها ايمان را امري واجب و انفاق را تنها صواب شخصي مي دانند. اين حقيقت تلخ را وقتي فهميدم كه يازده سال بيشتر نداشتم. مادرم كه مسيحي مومني بود حرفم را تاييد كرد.

رمزي بار ديگر او را برانداز كرد. فكري از ذهنش گذشت.

"پدرتان چه مي گفت؟"

"او يك خدانشناس حقيقي ست. در زندگيش سه چيز را عاشقانه دوست دارد. مادرم، شراب و گلها ... هميشه ما را به خاطر عقيده مان به باد تمسخر مي گرفت. از مادرم خيلي بزرگتر بود. وقتي كه او مرد به اينجا آمديم. آقاي آنوي مرد بزرگواري ست. به ما خيلي لطف دارد. بخش زيادي از درآمد هنگفت كارخانه هايش را خرج بيماران، مستمندان و سياستمدارهاي مردم دوست مي كند."

"و شما . . . منظورم اين است كه . . . "

مي خواست چيزهاي بيشتري درباره آقاي آنوي و بخصوص درباره زن حامله روي درخت بداند . اما ژان از او جدا شده بود. انگار حضور نداشت. دختر جوان سر به آسمان برده و به صداي پرنده ها در ميان شاخه هاي بلند درختها گوش مي داد. هوا رو به تيرگي مي رفت و ابرهاي غليظ در آسمان ظاهر مي شدند. آقاي ترامبله آن دورها داشت آب پاش رنگارنگش را مي شست. رمزي جرعه اي چاي نوشيد و از بالاي شانه ژان نگاهي دزدكي به درخت انجير انداخت. نور تند آفتاب از ميان شاخه ها چشمهايش را زد. از زن حامله خبري نبود. ژان سرش را پايين آورد و بار ديگر به او لبخند زد.

"آقاي آنوي و خانواده اش اينجا زندگي مي كنند، اين طور نيست؟"

روي كلمه خانواده عمدا تاكيد كرد تا بر كنجكاوي غيرضروري و نابه جايش سرپوش بگذارد.

ژان خنديد.

"وضعيت آقاي آنوي و دخترش درست شبيه ماست. او و همسرش از هم جدا شده اند. روابط ما بسيار دوستانه ست. من و پدرم در مقابل نظافت خانه و نگهداري باغ از محل سكونت رايگان استفاده مي كنيم. با اين حال روابط مان اصلأ جنبه صاحبخانه و سرايدار ندارد. من و آن ـ ماري چند سالي به يك مدرسه مي رفتيم. بعد آنها به اروپا رفتند. حالا هم در خانه مركز شهر زندگي مي كنند. آخر هفته ها به اينجا مي آيند، براي مهماني، گردش و هواخوري . . . "

رمزي سيگاري روشن كرد. همچنان كه به صداي آب و پرنده ها گوش می داد پك محكمي به آن زد و دودش را به هوا داد. اين بار بي آنكه بخواهد چشمش به درخت انجير افتاد. در سايه روشن نور آفتاب ميان شاخه ها زن را ديد كه سربالا كرده و نگاهش مي كند. رمزي بار ديگر به حالتي عصبي به سيگارش پك زد. زن حامله دستهاش را دور شكم برآمده اش گرفته و لبخندزنان به او چشم دوخته بود.

"به چه فكر مي كنيد؟"

مرد خسته به خودش آمد. بار ديگر تابش مستقيم نور آفتاب همه چيز را از برابر چشمهايش محو كرد.

"آه، مي دانيد . . . به منظره اي باورنكردني . . . داشتم فكر مي كردم يك زن حامله برهنه روي شاخه درخت انجير... درست مثل اين منظره پشت سر شما، نشانهء چه چيزي مي تواند باشد"

ژان با خونسردي نگاهي به پشت سرش انداخت. آفتاب تند درست از ميان شاخه ها مي تابيد و چشم را خيره مي كرد.

"كدام درخت؟"

"همان درخت انجير . . ."

"اين كه زردآلوست!"

"آه، نه! آن يكي! منظورم . . . يكي دوتا آن طرفتر . . . اگر نور آفتاب بگذارد . . "

ژان دستش را سايبان چشم كرد.

"آن يكي هم زردآلوست. ما اينجا درخت انجير نداريم!"

برگشت و با بي اعتنايي به رمزي نگاه كرد. مرد درمانده شرمسارانه چشم از او گرفت و به زمين خيره شد. چيزي نمانده بود كه طاقتش را از دست بدهد، مي خواست فرياد بزند. به جاي اين كار با ولع زياد پكي به سيگارش زد و به زن جوان نگاه كرد. براي اولين بار چيزي مرموز در نگاه او ديد.

"زن حامله چطور؟ زن حامله اي روي درخت . . .!"

ژان جوان به قهقه خنديد.

"چه فكر كرده ايد؟ اينجا باغ بهشت است؟ البته زن حامله همه جا هست. حتي شايد درباغ بهشت. . ."

از اين پاسخ دو پهلو چطور مي توانست راه به جايي ببرد. رويش را برگرداند و با حالتي عصبي پك ديگري به سيگارش زد.

"شما نبايد سيگار بكشيد!"

پوزش خواهانه با دست دود سيگار را در هوا پراكند.

"شما را ناراحت مي كند؟"

"بله."

"ولي اينجا هواي آزاد است."

"براي سلامتي تان خوب نيست."

"آه، من از اين حرفهام گذشته! به علاوه زياد نمي كشم، روزي چند تا . . . "

ژان آب دهانش را فرو داد. با حالتي اندوهگين به او نگاه كرد.

"ميوه بخوريد!"

رمزي خنديد. سيگارش را زمين انداخت و آن را زير پا له كرد. ژان همچنان نگاهش مي كرد. با چشمهاي آبي و طره هاي طلايي موهايي كه به سختي شانه هاي فراخ گوشتالودش را مي پوشاند به راستي زيبا بود. در پس اين چهره معصوم رمز و رازي نبود. حتي در پس اندوه ظاهريش روح كودكانه و نشاط و شيطنتي طبيعي موج مي زد. رمزي از قضاوت پيشين خود شرمسار شد.

"پس ناراحت شده ايد! واقعا؟ ولي علتش سيگار نيست . . . "

"آه، چرا. خودش است. از آن خاطره خوبي ندارم . . . "

"يعني چه؟ يك سيگار؟ حتما جايي را آتش زده، آه، متاسفم . . ."

"نه، نه. موضوع اين نيست."

"مرا كنجكاو كرده ايد. پس چيست؟ لطفا بگوييد؟"

ژان فنجان چايش را برداشت و باقيمانده آن را با طمانينه نوشيد.

"خاطرهء دوري نيست. آن ـ ماري قبل از سفر تابستاني به اروپا به مناسبت فارغ التحصيليش مهماني بزرگي داد. آقاي آنوي آماده ست به هر بهانه اي جشن بگيرد. وقتي پاي دخترش در ميان باشد از هيچ چيز فروگذار نمي كند. همه همكلاسيهاي آن ـ ماري و دوستهاي آنها و دوستهاي دوستهاي آنها آمده بودند. فكر مي كنم صد نفري بودند. هفتاد ـ هشتاد تا كه حتما بودند. در ميانشان يك جوان جاماييكايي بلندبالاي زيبايي بود كه ظاهر فريبنده و رفتار گستاخانه اش خيلي زود او را انگشت نما كرد. خيلي خوب مي رقصيد ولي بي نزاكت بود. همه از دستش فرار مي كردند. اسمش را گذاشته بودند جانور! خب ديگر پيش مي آيد . . . منظورم اين جور مهماني هاست. بايد منتظر همه چيز باشيد! اما اتفاقي كه براي من افتاد بي سابقه بود. تا آن شب لب به سيگار نزده بودم. در غذا و بخصوص شراب هميشه امساك مي كنم. نوشيدني الكلي، ابدا . . ولي خب. البته مثل همه دوستانم از موسيقي لذت م يبرم. از رقص لذت مي برم، شايد بيشتر از خيلي ها."

طنين رعدي نابهنگام رشته صحبت دختر جوان را قطع كرد. برقي تند با نور خيركننده اش مثل خطي باريك و تيز در آسمان شكاف انداخت. رمزي با ناراحتي از اين دگرگوني بي موقع هوا به دور و برش نگاه كرد. ژان با ترديد او را مي پاييد.

"الان باران مي گيرد."

"آه، مهم نيست! زير اين سايبان امن نشسته ايم. . . لطفا ادامه بدهيد!"

ژان نفس عميقي كشيد. با لبخندي دلگرم كننده و اطمينان بخش صندليش را به رمزي نزديكتر كرد.

"شما اسمش را هر چه مي خواهيد بگذاريد. ولي من قاطعانه به شما مي گويم كه علتش دود سيگار بود. بله، بچه ها عليه م توطئه كردند. يك نفر سيگاري به من داد. بي آن كه حتي فكر كنم بلافاصله آن را در اولين جا سيگاري خاموش كردم. ناگهان فرياد همه به آسمان رفت: "ژان سيگار نمي كشد، ژان بايد سيگار بكشد!" آن ـ ماري گريه مي كرد: "ژان به خاطر من، فقط يكي . . ." به كلي گيج شده بودم. گفتم كه توطئه بود. نه، يك شيطنت ساده بود.. آن ـ ماري مقصودي نداشت . . "

دختر جوان بار ديگر نفس تازه كرد. رمزي سراپا گوش بود. هر لحظه بيم آن مي رفت كه باران تندي شروع به باريدن كند. مرد كنجكاو بي صبرانه چشم به دهان ژان دوخته بود.

"شايد خنده دار باشد. مهم نيست. چاره اي نداشتم. يعني اصلا خنده دار نيست. سيگاري روشن كردم و ناشيانه آن را تا آخر كشيدم. خداي من، چه سم زهرآگيني! وحشتناك بود. مي خنديدم! تمام سالن دور سرم مي چرخيد. بچه ها دست مي زدند. در ميان رقص نورهاي رنگارنگ و طنين گوشخراش موسيقي گم شده بودم. و غافل! غافل از اين كه جاماييكايي در كمينم نشسته، آه . . .!"

عضلات چهره ژان هر لحظه كشيده تر مي شد. رمزي با حيرت در اين داستان عجيب و زير و بمهاي نامنتظر رفتار دختر غرق شده بود.

"با من هستيد؟"

"منظورتان چيست؟ بله! البته . . ."

"پس گوش كنيد. اين مساله از نظر پزشكي ثابت شده، ربطي به مقاومت بدن ندارد. من كاملا گيج بودم. فكر مي كنم تأثير تار و نيكوتين بود! ديگر كسي به من توجهي نداشت. به هر زحمتي بود خودم را به بالكن رساندم. روي نرده ها تكيه دادم و تا مي توانستم در هواي آزاد نفس عميق كشيدم. داشت حالم بهتر مي شد. ولي هنوز پاهايم سست بود و دستهايم مي لرزيد. دنبال كسي مي گشتم كه يك ليوان آب به من بدهد. همه در حال رقص بودند. ناگهان سرم گيج رفت، نمي دانم چه شد . . . قبل از اينكه بتوانم تعادلم را حفظ كنم سقوط كردم. آه! حدس بزنيد كجا؟ در ميان بازوان محكم و نيرومند آن جاماييكايي! چه زوري! چه اشتياقي! باور كنيد هيچ كاري از دستم ساخته نبود. هر چه تقلا ميكردم بيشتر گرفتار مي شدم. از بالاي نرده ها به روي چمنها افتاديم. حتي نميتوانستم فرياد بزنم. انگار فلج شده بودم. چه اراده اي، چه عضلاتي، چه صورتي . . . مثل آهن، مثل آبنوس، مثل عاج . . . غرق در وحشت و لذتي مرموز دست و پا مي زدم. همه اش به خاطر دود سيگار. . . و عطر تنش كه بوي كاجهاي جنگلي مي داد، نمي دانم چقدر طول كشيد. وقتي كه به خودم آمدم او رفته بود. باور كنيد در هر شرايطي ديگري حقش را كف دستش مي گذاشتم. اما در آن حالت مسخ شده بودم. پايم مي سوخت. اين جانور وحشي دندانهايش را مثل ببر توي رانم فرو كرده بود، همين جا . . ."

دختر جوان در يك لحظه زودگذر با معصوميت و بي پروايي غريزي دامنش را تا انتهاي ران بالا زد. چشمهاي رمزي داشت از حدقه بيرون مي زد. موجي گرم به ديدن آن پاهاي زيباي هوس انگيز مثل آب جوشيد و از نوك پنجه پا تا قلبش بالا رفت. چهره اش سرخ شد و روحش مثل كاغذ مچاله اي به هم پيچيد. دست بر سر بي كلاهش برد و به موهاي سياه پريشانش چنگ زد. خواست چيزي بگويد، اما سرفه امانش نداد. ژان پوزش خواهانه به او نگاه كرد و دامنش را پايين كشيد.

"شما را گاز گرفت؟"

"جايش تا همين چند وقت پيش مانده بود!"

"و شما چه كرديد؟"

"او را نبخشيدم! البته به آن ـ ماري گفتم موضوع را فراموش كند. می دانید، به هر حال يك ماجراي خصوصي ست. خواستم فقط بدانيد كه سيگار چيز خوبي نيست!"

رمزي بار ديگر به سرفه افتاد. انگار همه توانش را از دست داده بود. قلبش از شدت اشتياق به تندي مي تپيد. گونه هايش مي سوخت. حاضر بود نيمي از عمر بي فايده اش را بدهد و مثل آن جانور جاماييكايي دندانهايش را در رانهاي فربه اين دختر زيبا فرو كند! به نيازهاي جسمي و كاستيهاي زندگيش براي نخستين بار بي هيچ سرزنشي با نظر لطف نگاه كرد. در آنها چيز شرم آوري نديد. به چهره ژان نگاه كرد. چهره اي كه در سايه روشن رنگهاي غروب آفتاب تابستاني ملتهب تر مي نمود.

"اين موضوع هم ربطي به گفتگوهايمان ندارد. غرايز ما گاهي به حيوانات شبيه است. به عنوان مثال من خودم در سال ببر به دنيا آمده ام..."

غرشي سهمگين بار ديگر آسمان را به لرزه درآورد. برق ديگري درخشيد و باران سيل آسا شروع به باريدن كرد. ژان از شدت هيجان در ميان زوزهء بادهاي تندي كه در ميان درختها مي پچيد، جيغ كشيد.

"آه، راستي؟ چه باشكوه. دوست عزيز، شما خيلي اصيل هستيد!"

صداي ضربه هاي تند باران سيل آسا بر آبهاي استخر و سنگفرشها مانع گفتگوي آزاد و راحت بود. رمزي به درستي نمي شنيد.

"چطور؟ يعني به خاطر ببر . . .!"

"بله، به خاطر ببر. به خاطر ببر وجودتان كه در قفس كرده ايد!"

رمزي با ناراحتي و احساس سرخوردگي به دختر جوان نگاه كرد.

حالا او هم فرياد مي زد.

"از كجا م يدانيد!؟"

طنين خنده شادمانه ژان در گوشش پيچيد.

"از سرتاپاي وجودتان پيداست! شما گستاخ نيستيد و از اين بابت رنج مي بريد. اين چيزي ست كه خودتان خواسته ايد. شايد نمي دانيد، ولي درست به همين دليل دوست داشتني هستيد!"

باران تند به همان سرعت ناگهاني كه باريده بود قطع شد. زمين سنگفرش، درخت و چمن، و گلهاي لرزان رنگارنگ آرام گرفتند. بادها ايستادند. قطره هاي درشت و درخشان آب از كناره هاي سايبان به زمين مي چكيد.

"منظورتان را نمي فهمم."

اين را گفت و با اندوهي كه نمي توانست پنهان كند به ژان نگاه كرد.

"لطف شما به تجربه هاي سختي ست كه ناخواسته از سر گذرانده ايد . . . !"

اصالت، گستاخي، ببر وجود، تجربه هاي سخت، دود سيگار . . .!

به اين ملغمه ي ريشخندها چطور مي توانست دل خوش كند؟ در فهرست ساده و متغير نيازهاي كوچك، نيازهاي كوچك طبيعي و روزمره اش به تنها چيزي كه فكر نمي كرد اصالت و افتخار بود!

با اين حال گفتگويشان به درازا كشيد. آن قدر كه درخت، زن حامله و آقاي ترامبله در تاريكي فرو رفتند. درباره ايمان و انفاق، درباره حقيقت و مجاز و درباره ي بسياري چيزها حرف زدند. حرفهايي كه حتي يك واژه آن به دفتر يادداشت رمزي راه نبرد. هنگام خداحافظي ژان برخاست و با صميمت يك دوست، يك خواهر کوچکتر بر گونه او بوسه زد. رمزي هم در پاسخ براي لحظه اي كوتاه لبهاي داغش را بر گونه دختر گذاشت. بوسه اي بر آن زد و تا رسيدن به خانه در سكوت و انزواي شبي سرد و تاريك از شبهاي سوت و كور زندگيش درد كشيد.



حقيقت و مجاز. اين نكته هم قابل توجه است كه گاهي در ميان عبارتهاي درهم و برهم يك گفتگوي تصادفي مي توان به چند واژه به ظاهر بي اهميت استناد كرد. واژه هاي خوشبختي كه بي اختيار به هدف خورده اند. فكر كرد چه خوب شد از همان ابتدا به سردبير گفت كه به كاهدان زده است، وگرنه از نوشتن گزارش منصرف مي شد. در آن صورت آواي زمان بدون ترديد سكوت او را حمل بر بي كفايتي در شناخت يك لحظه مهم خبري مي كرد. رمزي بر حسب قولي كه داده بود گزارشي موافق سليقه روزنامه نوشت و براي سردبير فرستاد. در اين گزارش اشاره اي به مرد جاماييكايي و زن حامله روي درخت نكرد. كه اولي ماجراي خصوصي ژان و دومي ماجراي خصوصي خودش بود. از اينها گذشته تمايلي به خودنمايي در حوزه باور سردبير و خوانندگانش نداشت. دو هفته بعد در يكي از ساعتهاي اول شب سردبير به او تلفن كرد. گفت كه گزارش او را به هيجان آورده ولي قابل انتشار نيست. ناقص است، چيزي كم دارد، نمي داند آن چيز چيست، ولي بايد پيدايش كرد. گفت كه نمي تواند پيدايش كند مگر آن كه مطلب را به دست نويسنده كاركشته اي در هيات تحريريه بدهد تا بازنويسي شود. رمزي هم اظهار علاقه كرد بداند نقص گزارش در كجاست و آن چيز گمشده كه مطلب او را به پسند انتشار در آواي زمان مي رساند چيست. سردبير مايل بود با همكاري با او تا رسيدن به نتايج بهتر و پرثمرتر ادامه بدهد. گفت كه منباب شروع دستمزد ناچيزي از طريق حواله بانكي برايش فرستاده است. رمزي به دختر جواني فكر مي كرد كه با قلب پاك، صفا و سادگي و نظر بلندش به روشني روح، شادي جسماني و سخاوت عاشقانه عقيده داشت. پس از دريافت دستمزد ناچيز آن گزارش مخدوش براي خودش يك شاپوي حصيري تازه خريد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
ساعت پنج صبح يا كمي زودتر شهاب از خواب پريد. او كه عادت به سحرخيزي نداشت با شگفتي در رختخواب غلتي زد و به صداي دور و غريب پرنده اي بر شاخه درخت گوش داد. چكاوك بود كه شادمانه طلوع صبح و آغاز روز ديگري را نويد ميداد. احساسي شيرين مثل يك روياي هوس آلود از ذهن شهاب گذشت. حالا همه پرنده ها با هم ميخواندند. عجب موسيقي لطيف و باشكوهي. اين همه پرنده از كجا آمده اند. اين همه شور و غوغا براي چيست. آيا طبيعت اين قدر به راستي هماهنگ و زيبا و مهربان و بسامان است، يا او بي آنكه بداند چشم بر بهشت بريني باز كرده كه وعده اش را در آسمانها داده اند. آخر به شهادت سپيده سحري و غريو شادي اين پرندگان وحشي تو را به خدا نگاه كن كه چه جشني برپاست. . . !

باور كردني نيست. پس اين همه پرنده بيخ گوشش هر روز صبح با چنين سروصدايي دميدن روز و زندگي دوباره را جشن ميگيرند و او همه اين دقايق و ساعتهاي بعد از آن را در خواب است، اما چطور . . .

اما چطور ميشود در ميان اين همه سروصدا خوابيد؟ خوابي كه تنها راه گريز از كابوس روزهاي گرم و خفقان آور اين تابستان فاجعه بار است.

پس او بار ديگر به عالم رويا پناه ميبرد. يعني اگر بهتر گفته باشيم پلكهايش را برهم ميگذارد و با حسي مبهم، گرم و نرم دل به هوسی ميدهد كه چنين بي محابا به ساعت خوابش رخنه كرده و نهايت اين كه روحش را تسليم غرايب اين هوس ميكند. پرنده ها هنوز ميخوانند. چيزي نميگذرد كه او هم بي اختيار در ميان شور و غوغاي ناخوانده اين مهماني عاشقانه به زبان واژه ها با آنها هماوا ميشود. بديهي است كه ترتيب واژه ها با معيارهاي زمان هوشياري و معاني حقيقي شان نميخواند، ولي مرد رويابين به قواعد و حقايق عالم محسوسها وفادار نيست. او با لذت واژه هاي نامفهوم و دلفريبش را مثل نيازي عاشقانه زير لب تكرار ميكند و ميداند كه دارد به خودش وعده اي ميدهد.

زماني خوش كه مدتش معلوم نيست بر اين منوال ميگذرد، آن قدر كه صداها به تدريج رو به كاهش ميروند، يا او بر اثر سنگيني خواب ديگر نميشنود. عالم نامحسوس و سكوت ژرف و مرموز بر او چيره ميشود و در حالت خواب و استراحت ساعتهاي اول صبح را مثل هميشه از او ميربايد.

حالا ساعت نه صبح است. شهاب به عادت معمول از خواب برميخيزد. براي گذاشتن كتري و دم كردن چاي به آشپزخانه ميرود. يك روز معمولي مثل روزهاي ديگر آغاز ميشود. جز اين او هيچ احساسي ديگري ندارد. اصلا به ياد هم نميآورد كه صبح زود از خواب پريده، اما آن وعده شيرين، دور از گزند استدلال و قوانين مرسوم عالم بيداري در گوشه هاي امن و عصياني روحش حتي از چشم خودش هم پنهان مانده است.

از قضا قصه ما هم درباره همين وعده شيرين و تاثير لطيفي است كه در زندگي آينده شهاب گذاشت. بنابر اين موضوع را از همين جا دنبال ميكنيم كه او بعد از خوردن صبحانه با شتاب از خانه بيرون ميرود تا روز ديگري را در كنار محجوب كارشناس ارشد اداره آغاز كند. اين دو در واقع از روزي كه نماينده ويژه دادگاه اداري به ديدارشان آمد و پس از يك ارزيابي سريع مديران سابق را به پاس پيروزي انقلاب اخراج و كارمندها را با وعده بازخريد سالهاي خدمت از كار اداري معاف كرد و براي راهپيمايي به خيابانها برد، به حكم همان نماينده ماندند تا تعيين قطعي تكليف اداره از وسايل و اموال دولت مواظبت كنند و شريك غم هم در اين تنهايي و انزواي ناخواسته شوند. به هر حال شهاب محيط كسالت بار و سوت و كور اداري را به لطف كارشناس ارشد كه با وجود همه اختلاف نظرها مردي شريف و همدل بود به ماندن و نشستن در خانه ترجيح ميداد، بخصوص از وقتي كه همسر جوانش رخساره او را ترك كرده بود تحمل آن فضاي سرد و خالي از نشانه هاي زندگي را نداشت. پس در اينجا خوب است تاكيد كنيم كه شتاب هر روز او به محض صرف صبحانه براي بيرون زدن از خانه نه به دليل وقت شناسي و مسئوليت اداري و نه لذت بيمارگونه از جنگ و دعواي هر روزه با رفيق شريف و همدلي است كه اين نماد مجسم جواني و بي قراري و فرياد را به شكيبايي و مدارا دعوت ميكند.

اما اختلاف در چيست؟ اين دو كه ناخواسته در يك قايق كوچك ميان اقيانوس پرتلاطم گرفتار شده اند، چطور است كه نميتوانند با هم موافق باشند. محجوب ميگويد بايد به نظر اكثريت احترام گذاشت. شهاب توصيه كارمند ارشد را پيشاپيش پذيرفته است، ولي باور نميكند كه به اين سادگي آنها را به حاشيه جامعه رانده اند، گرچه راديو هر روز صبح افراد روشنفكر و مردم آزاديخواه را براساس يك آمار غيرقابل اعتماد در حدود نيم درصد از كل جامعه كشور تخمين ميزند و آنها را ضدانقلاب و لاجرم عامل بيگانه ميخواند، او نميتواند بپذيرد كه به اين سادگي در اقليت قرار گرفته است. در حالي كه محجوب ظاهرا با اين مساله به خوبي كنار آمده، يعني از وقتي كه مسئولان اداره آنها را مثل بسياري از سازمانها و دواير دولتي سابق به حال نيمه تعطيل رها كرده اند، با خيال راحت دفترچه پشت گلي شعرهايش را روي ميز گذاشته و هر روز در كمال كنجكاوي و درانتظار پايان نامعلوم بازي خطرناك انقلاب بيتهاي تازه اي در ستايش صلح و آزادي ميسرايد و اوراق شخصي خود را غني تر ميكند. البته برخلاف شهاب از وظايف اداري هم غافل نيست، بلكه در همه موارد درست مثل همه سالهاي گذشته با دلسوزي و جديت كار خود را دنبال ميكند. با اين كه دولت گاهي حتي از پرداخت حقوق ماهيانه كارمندان به بهانه شرايط دشوار انقلابي سرباز ميزند، او حتي هزينه ماموريتهاي اداري و سفرهاي فصلي اجباري را هم از جيب خود ميپردازد و به اين ترتيب بهانه به دست شهاب ميدهد تا به راستي هيچ كاري نكند جز ريشخند او كه آخر وقتي همه دارند از كشور فرار ميكنند و وارثان قدرت به جان هم افتاده اند چه معني دارد كه تو پرونده هاي راكد را به جريان مياندازي، از شرايط نامناسب كوچ پرندگان مهاجر گزارش تهيه ميكني و بر نسل رو به انقراض پلنگهاي درمانده بيابان دل ميسوزاني و بعد هم لطفا اگر گوش ات با من است بگو چرا گوش ات اصلا بدهكار اين همه توهين و تحقير سيل راهپيمايان هر روزه در خيابانها نيست. يعني از وقتي كه اين موج سرخوش از زنگ فراغت انقلابي به خيابانها ريخته اند تو هم با خيال راحت به دفترچه پشت گلي شعرهايت پناه برده اي و از صلح و آزادي دم ميزني؛ در حالي كه مصائب كم نبود، جنگ هم سرتاسر كشور از شمال تا جنوب و از شرق تا غرب را به كام كشيده آتش در خرمن اقوام انساني انداخته و تو هنوز به شمال و جنوب و شرق و غرب ميروي به اميد اين كه گوشهاي شنوا را متوجه خطر آلودگيهاي محيط زيست و زوال حيات وحش كني و مگر نميداني همه اين كارها پوچ و بي معني ست و چطورست كه غمي هم به دلت راه نميدهي وقتي كه ميبيني نميتواني به من بگويي كه من به تو چه بگويم. . .

اما نقد شهاب از شيوه هاي تفكر اخلاق همكارش در اين چند كلمه خلاصه نميشد. كارمند ارشد از حاصل سالهاي طلايي دلارهاي نفتي يك ماشين فيات مدل ماقبل ميلاد مسيح نصيبش شده بود كه آن را همراه جواهرات بدلي همسرش از ترس چشم بد در گوشه اي پنهان كرده و روزها با اتوبوس به سركار ميآمد. در حالي كه شهاب رنوي قراضه اش را همه جا با خود ميبرد و از آنجا كه پولي در بساط نداشت تا به موقع آن را تعمير كند، گذاشته بود تا روزي كه ماشين خود به خود از كار بيفتدد و آن وقت در كمال خوشبختي براي هميشه در خيابان رهايش كند. از طرف ديگر سه ماه اجاره خانه اش عقب افتاده بود كه البته در شرايط انقلاب امري طبيعي و موجب افتخار صاحبخانه محسوب ميشد. با اين حال در چنين شرايط نابسامان زندگي بخشي از آخرين حقوق ماهيانه اش را به محجوب قرض داده بود تا كارمند وظيفه شناس آن را همراه با پس انداز اندك خودش خرج سفر كارشناسي جهت سرشماري سالانه گرازهاي خراسان و گوزنهاي بويراحمد كند.

اين افكار شهاب را آزار ميداد. از طرفي آشنايي با چند شاعر و هنرمند معتبر كه تازگي پايش به محفل آنها باز شده بود، او را متوجه سطح نازل شعرهاي رفيقش كرد. جالب اين كه محجوب در مقابل اين انتقاد هم واكنشي نشان نداد. او خود را شاعر نميدانست، همين قدر كه از سر تفنن شعر نو به سبك خواجوي كرماني و منوچهري دامغاني در ستايش عدالت و آزادي ميسرود و به زعم خودش تسلاي خاطر و رضايت روانش را تضمين ميكرد چيز ديگری نميخواست. هر چه باشد اين دو اخلاقشان زمين تا آسمان با هم فرق داشت. شهاب حيرت ميكرد و محجوب لبخند ميزد. شگفت اين كه دو همكار با اين همه اختلاف سليقه از دوستي با هم و از مشاجره هاي وقت و بي وقت به يك اندازه لذت ميبردند. شايد علت همان تنهايي و انزوايي بود كه به هر دو تحميل شده بود.

حالا در اوج گرماي كشنده اين تابستان خفقان آور كه بار ديگر در مقابل هم نشسته اند، محجوب در حال تنظيم گزارش سفر تحقيقي به شمال و جنوب كشور است، و ميخواهد به هر ترتيب ممكن صدايش را به گوش مسئولان كشور برساند. شهاب با خشم و ناراحتي طول و عرض اتاق را طي ميكند و در افكار ديگري غوطه ميخورد. اما حرفهاي محجوب به راستي شنيدني ست. او با سند و مدرك و عكس و تفصيل به شيوه علمي مخصوص خودش توضيح ميدهد كه چگونه ارتش داوطلب انقلابي با بيست ميليون عضو افتخاري زير سن قانوني به بهانه كشيدن جاده براي روستاها مسير رودخانه ها را تغيير ميدهند. آب كرخه و كارون را در باغهاي ميوه افراد انقلابي سرازير ميكنند و رود اترك را در باغچه افراد ديگري ميريزند و از همه بدتر هر جا دلشان خواست سد ميزنند و خشكسالي انقلابي را بر كشاورزان و توده هاي هميشه در صحنه كه صاحبان اصلي انقلاب معرفي شده اند و سرمايه هاي ملي ميهن بلا زده اند تحميل ميكنند. بله، اوضاع نابسامان است و در اين شرايط هزارها پرنده مهاجر هم در راه هستند. اما اين لشكر صلح وقتي كه در حدود يك ماه ديگر از سيبري و مينسك و مالزي و استراليا و جاهاي ديگر به دشت ارزن برسند، ميبينند كه به جاي آبگيرهاي سابق و تالابهاي خشكيده بايد در انبارهاي بي سر پناه اسلحه اسكان كنند و اين وضع هرج و مرج بدون شك نه به نفع مرغان هوا و نه به نفع مردان انقلاب و اموال آنها و نه به نفع طبيعت و هيچ يك از ساكنان زنده آن است.

شهاب با خشم خودش را باد ميزد و در حال شنيدن اين گزارش تكان دهنده بي صبرانه منتظر ساعت دريافت سهميه برق روزانه بود كه بتواند لااقل كولر را روشن كند. دلش به حال رفيقش و بيش از او براي خودش ميسوخت. سخت بود روزهايي كه ميتوانست با عشق و شادي سپري شود، يك روز صبح چشم از خواب باز كني و بسترت را خالي از دلدار زيبايت ببيني. و بعد هم روزهاي سرخوشی و شكوفاييت زير اين سقف طبله كرده ميان اين ديوارهاي بي روح رنگ رو رفته و در كنار اين مرد محتاط كه سالهاي جواني را پشت سر گذاشته و با موهاي جوگندمي و چشمهاي بي فروغ و دلخوشي هاي حقير تو را به شكيبايي و مدارا با چنين فاجعه هاي وحشتناك هر روزه اي دعوت ميكند كه خودش هم به وحشتناك بودن آنها معترف است. شهاب با خود ميگفت، اما در بيست و پنجسالگي نبايد به اين مصيبت تن بدهم. من جوان هستم و برومند. بايد جواب اين انقلاب را با يك انقلاب ديگر بدهم، ولي چگونه. . .

هنوز دو سال بيشتر از ازدواجش با رخساره نميگذشت. سال اول دختر جوان خانواده اش را به خاطر عشق او رها كرد و چهارماه پيش هم او را به خاطر عقايد انقلابيش تنها گذاشت. محجوب اينها را ميدانست و به شهاب ميگفت طبيعي ست كسي كه به خاطر عشق چشم از ثروت هنگفت پدري ميپوشد، اين يكي را هم به عقايد انقلابي بفروشد. اين موضوع البته به قصه ما مربوط نيست، ولي هنوز چهار ماه از همين تاريخ وقت لازم بود كه ماموران عقيدتي سياسي جبهه ها همسر او را همراه صدها داوطلب ديگر به نام ستون پنجم دشمن شناسايي كنند و با وعده رسيدگي به پرونده شان در اولين فرصت فراغت از جنگ موقتا به پايتخت و آغوش گرم خانواده برگردانند. در واقع خانواده رخساره تازه داشتند با ازدواج دختر و داماد يك لاقبايشان كنار ميآمدند كه اين اتفاق افتاد. رخساره در بازگشت ديد كه خانه بزرگ پنج اتاق خوابه پدري در شمال شهر به حكم پسر بقال محله تبديل به آپارتمان نقلي قشنگي در خيابانهاي مركزي شهر شده كه البته خيلي هم نقلي و جمع و جور نبود، چون پدرش در زندان بود و مادرش به هر حال ميتوانست در اين فضاي كوچك به هر تقدير دست و پايش را دراز كند. از آن پس دختر جوان نازپرورده تصميم گرفت به جاي كمك به مجروحان جنگي و نكو داشت شعارهاي انقلابي هر طور شده خانه پدري را از پسر بقال كه از كودكي به شرارت معروف خاص و عام بود پس بگيرد. حالا او در راه آزادي پدر و ادعاي مالكيت خانه و رفع اتهام جاسوسي براي دشمن در جبهه هاي جنگ به كجا رسيد و چه كرد و حوادث بعدي به چه ترتيب رقم خورد، همانطور كه گفتيم موضوع قصه ما نيست.

پس برميگرديم به روزهاي گرم تابستان فاجعه باري كه شهاب با تنهايي و انزواي ناخواسته دست به گريبان است. اما از همه اين نگون بختيها و بحثهاي بيهوده با محجوب كه بگذريم گاهي نيز وسايل انبساطي نامنتظر در عصرهاي دلپذير و كمياب فراهم ميشد. برگ عيشي ورق ميخورد كه مايه تسلاي دل بي قرار مرد رويابين بود. اين فرصتهاي باد آورده كه به ضرورت شرايط انقلاب فاقد مقدمه چينيهاي معمول پذيراييهاي رسمي بود در محفل پرستو دست ميداد. جايي كه او ميتوانست پس از رفتن مهمانهاي ناخوانده در صورت تمايل كمي بيشتر بماند و دقايقي را در آرامش و فراموشي سپري كند. اما اين پرستو كه اتفاقا موضوع قصه ماست يك پرنده نبود.

او زني بود هنرمند، از بستگان نزديك رخساره كه در آن تابستان گرم و خفقان آور نزديك سي و پنج سال از سنش ميگذشت. نسبت به شهاب و تنهايي و نابساماني او عميقا حساس بود و در هر فرصتي دلداريش ميداد. ميگفت با شناختي كه از روحيه و اخلاق رخساره دارد مطمئن است كه هيجان تب آلود و آرمان گرايي معصومانه او به زودي جاي خودش را به واقع بيني خواهد داد و در اين صورت دختر جوان پي به ارزش عشق و زندگي زناشوييش خواهد برد. شهاب به اين استدلال چندان اعتماد نداشت، يا دست كم در آن لحظات ترجيح ميداد درباره چيزهاي ديگري حرف بزنند، اما از بخت بد به روشني ميديد كه زن دلربا به او مثل بچه اي نابالغ نگاه ميكند و اين سبب از دست رفتن اعتماد به نفسش ميشد. او ميدانست كه پرستو به زودي، شايد براي هميشه كشور را ترك ميكند، پس در حالي كه عطر حضور زن در آن لباسهاي تنگ و نازك تابستاني اعصابش را كرخت ميكرد، نااميدانه به رغم نظر واقعي و باطني اش از نشانه هاي بهبودي اوضاع ميگفت و ناشيانه به خبرهاي دلگرم كننده اي كه همكار اداريش از اين سو و آن سو شنيده بود متوسل ميشد. اما پرستو كه در جريان مشكلات مهيب تري دست و پا ميزد شنونده مستعدي براي اين حرفها نبود. گاهي در حالي كه تمركز خود را به سختي حفظ ميكرد در تاييد او سري تكان ميداد، قلم مويش را برميداشت و نقشي بر منظره آبرنگ روي بوم نقاشي ميزد. اما اين كار هم كمكي به آرامش او نميكرد. قلم مو را به كناري ميانداخت و به بهانه آوردن چاي يا ميوه از كنار مرد جوان ميگذشت، براي عوض كردن صحبت پوزخند زنان با مهرباني دماغ او را ميپچاند و به آشپزخانه ميرفت. شهاب ديگر نميدانست چه بگويد، پس با لجاجت به بهانه تنهايي و بي وفايي همسر ـ تا جايي كه اجازه مييافت پيش برود ـ خود را در مهلكه شور و اشتياق و اوهام عاشقانه ميانداخت و با اين تمهيد بر لذت ديدارهاي كمياب و ارزشمند خود ميافزود.

اما پرستو با اين نوع احساس به خوبي آشنايي داشت. پس از سالها حشر و نشر با قشرهاي روشنفكر و مردان جوان به خوبي ياد گرفته بود كه در روابطش جاي هيچ ابهامي باقي نگذارد. او ميدانست كه بسياري از اين كسان شيفته زيبايي اش هستند و با واقع بيني نه اين امتياز و نه هنرش را در نقاشي شايسته آن همه ستايش كه نصيبش ميشد نميدانست. البته با سخاوت نجيبانه تمجيدها را ميپذيرفت و آموزه هاي مغتنمي را كه هنرمندان با ميل و رغبت در اختيارش ميگذاشتند به كار ميبست، اما در گذر از تجربه اين دانش را هم به دست آورده بود كه ادامه دوستي با همه كسان امكانپذير نيست. با اين حال خانه اش در بيشتر اوقات سال محل ديدار و تبادل افكار و تجربه هاي هنرمندان بود. شاعرها شعرهاي تازه شان را براي اولين بار در خانه او ميخواندند، نقاشها بهترين كارهاي هنريشان را براي ديدار و بحث و گفتگو ميآوردند. و اين افراد غالبا با فراستي پنهان از ميان كساني انتخاب ميشدند كه تمايلي به معاوضه خوشنامي و اعتبار خود با وسوسه هاي نزديكي به زبيايي هوس انگيز زني ثروتمند نداشتند. اين را همه كس ميدانست. در واقع راز موفقيت خانه پرستو در مقايسه با ساير محافل روشنفكري در همين نكته بود. شهاب هم با وجود تجربه اندكش در شناخت ماهيت جنجالها و راست و دروغ شايعه هايي كه هميشه در اطراف آدمهاي مشهور پراكنده است، به زودي پي به سلامت رابطه دوستانه و معنوي اين افراد برده بود. پس تنها نكته تاسف جمع دوستان در تابستان گرم و خفقان آوري كه از آن صحبت ميكنيم اين بود كه پرستو به زودي همه آنها را تنها ميگذاشت. اين دوستان كه با وجود اختلاف سليقه همه برحسب بينش روشنفكرانه عميقا زير تاثير انقلاب بودند با ترديد و شگفتي خبرهاي مربوط به دادگاه انقلاب و سيل اتهامهاي سنگين و باورنكردني را كه متوجه شوهر پرستو شده بود دنبال ميكردند. بديهي است كه اين افراد همه شان با هرگونه شائبه فساد مالي و تباهي سياسي عميقا در تضاد بودند. اما نوع برخورد و شيوه مصادره اموال ثروتمندان در بعضي موارد حتي از منظر طرفداران لغومالكيت خصوصي يعني كساني كه به همين اتهام مورد سوءظن و تعقيب و آزار حكومت قرار ميگرفتند قابل دفاع نبود. حالا در روزهايي كه از آن صحبت ميكنيم نزديك شش ماه است كه منصور مهران شوهر پرستو در آستانه بازگشت از يك سفر تجاري به توصيه همسرش در حال بلاتكليفي خاك غربت ميخورد. متن ادعانامه دايره مصادره اموال در نظر اول آنقدر بي پايه و حتي مضحك بود كه زن جوان فكر ميكرد با مراجعه به دادگاه ميتواند به آساني رفع سوءتفاهم كند. اما در گردباد حوادث فاجعه بار معلوم شد كه موارد اتهام سوء مديريت مالي شركت سهامي واردات وسايل برقي متعلق به مهران و شركاي او آنقدر سنگين است كه واگذاري همه اموال شركت بدون قيد و شرط و انصراف از درخواست تجديدنظر در حكم دادگاه به توصيه مشاور حقوقي شركت تنها راه ساده و بي دردسر پرهيز از بحرانهاي بعدي ست. اين حقيقت در آخرين ملاقات با قاضي جوان پرونده چنان به روشني آشكار شد كه پرستو از بيم جان شوهرش او را از وسوسه ي بازگشت و حضور در دادگاه منصرف كرد. قاضي جوان در واقع به استناد پاره اي تبليغات تجاري شركت كه واردات وسايل برقي ژاپني توليد سنگاپور را به حساب ابتكار خود جهت قيمت تمام شده بهتر به نفع مصرف كننده ميگذاشت، مديريت مالي را متهم به تاراج كشور به نفع امپرياليسم سنگاپور ميكرد. پرستو توضيح داد كه سنگاپور كشور كوچكي است در حال توسعه كه شايد مثل بسياري موارد مشابه ممكن است خود قرباني امپرياليسم باشد. اما قاضي جوان حرف او را نپذيرفت. از آنجا كه به درستي نميدانست اين كشور با چنين نام عجيبي در كجاي نقشه دنياست از پس لكنت زبان همسر مال باخته مرد فراري، توطئه مخوف تاراج كشور توسط عوامل سوداگرا مرموزي را محتمل ميدانست كه بسيار خطرناك تر از ابرقدرتهاي معروف و رسواي جهان هستند. او به صراحت گفت كه كشف جزييات موارد مبهم اين پرونده در آينده نزديك ميتواند به سرنگوني پادشاه سنگاپور و رئيس جمهوري ژاپن از طريق شورشهاي مردمي منجر شود

در اين احوال بود كه پرستو روزها به دادگاه انقلاب ميرفت و عصرها در خانه اي كه قرار بود به حكم شعبه ديگري از دادگاه انقلاب هر چه زودتر تحويل دفتر مصادره اموال شود از ميهمانهايش پذيرايي ميكرد. شهاب ديگر ميدانست كه روزهاي وداع نزديك است. عصرها بيشتر ميماند و بعد از رفتن مهمانها به صاحبخانه در بستن وسايل شخصي و جمع آوري و تابلوهاي مناظر طبيعت كمك ميكرد. از وقتي كه رخساره رفته بود شام و ناهار او به ساندويج هاي ارزان دكه هايي كه مثل قارچ در كنار پياده روها سبز شده بودند، خلاصه ميشد. پرستو به كوكب خدمتكار قديمي اش ميگفت براي او غذاي گرم تهيه كند. شهاب هم در سكوت شامش را ميخورد و ديگر از اميدهاي واهي بهبود اوضاع حرفي نميزد. او غمگين بود و نسبت به گذشته احساس تنهايي بيشتري ميكرد. اين واقعيت ناگزير اهميت دوستي با همكار اداريش را به رغم اختلاف نظرها از درون غبارهاي تيره ترديد بيرون كشيد. دلش ميخواست براي او كاري بكند. ميدانست كه در غياب پرستو جمع دوستان از هم پراكنده ميشوند. يك روز به اغتنام فرصت با يكي از آنها درباره محجوب صحبت كرد و گفت كه اين كارشناس ارشد محيط زيست حرفهاي مهمي براي رساندن به گوش مسئولان كشور دارد. از طريق آن دوست قرار ملاقاتي با سردبير يكي از روزنامه هاي معتبر گذاشت. وقتي موضوع را با محجوب مطرح كرد، كارمند نجيب و دلسوز از خوشحالي در پوست نميگنجيد. براي دو سه روزی که تا قرار ملاقات وقت داشت با دقت و پشتكار يادداشتهاي مستند ديگري بر اوراق پرونده خود افزود. روز موعود با هيجان و اضطراب به اتفاق شهاب سروقت به ديدن سردبير رفتند. محجوب اميدوار بود بازتاب گزارش صادقانه اش درباره طبيعت بلازده و زوال حيات وحش در روزنامه اي كه جاي روزنامه قبلي را گرفته و به زودي جايش را را به روزنامه بعدي ميداد دل مسئولان را به درد آورد. سردبير هم با خوشرويي از آنها استقبال كرد و از آنجا كه در ميان انواع مصايب كشور تا به آن روز چيزي درباره اين يكي نشنيده بود غرق در شگفتي شد. پس اوضاع پرستوها هم رو به راه نيست، اما چطورميتوان گزارش جامع و مطلوبي در اين باره منتشر كرد0 هر چه باشد منافع كساني كه به زودي جاي اين روزنامه را به روزنامه بعدي ميدهند مهمتر از نابودي طبيعت و بي خانماني پرستوهاست. محجوب در ادامه گزارش خود گفت كه اكنون در بستر خشكيده رودخانه ها بساط كتابفروشي پهن كرده اند. كتابها هم همديگر را ميخورند. به طوري كه تا همين جا ديگر از بشارت دهندگان اوليه انقلاب مانند دكتر شريعتي و آل احمد خبري نيست. حالا آنچه كه در شمارگان روزافزون به چاپ ميرسد حرفهاي غيرمسئولانه و يكنواخت چهره هاي ناشناخته است كه حتي نميتوانند مطالب خود را بنويسند، بلكه محصول انديشه هايشان را در ستايش خودكامگي و تك صدايي به طور مستقيم از روي نوارهاي سخنراني در كوچه و خيابان به داخل كتابها منتقل ميكنند.

محجوب در اينجا براي اثبات مدعاي خود تصاوير افشاگرانه از بساط كتابفروشيهايي را كه در شهرهاي دور و نزديك گرفته بود به سردبير نشان داد، با يك لبخند و اين توضيح شرمسارانه كه به تكرار ميگفت خلاصه اوضاع رو به راه نيست.

اما چه بايد كرد. سردبير ميترسيد و در جواب لبخند مرد دلسوخته لبخندهاي دلسوزانه ميزد. آخر اينها را كه نميشود نوشت. پس كتابهاي آل احمد و شريعتي كجا رفتند. ميدانيد به هر حال همه انقلاب ها همين طورند. هر چند انقلابي كه اين دو نفر توصيه كردند از حاصل نظريه پردازيهاي ولتر و روسو پدر انقلاب كبير فرانسه هم پيچيده تر از كار درآمده است.

پيچيده تر! منظورش را خدا ميداند. پس او مايل به همكاري نيست. شهاب حرفي نميزد و فقط گوش ميكرد. اما محجوب ميخواست به هر تقدير بازتاب دريافتهايش را در روزنامه ببيند. حرف سردبير اين بود كه از بسته شدن روزنامه اش ترسي ندارد چون اين اتفاق به زودي خواهد افتاد، ولي با وجود اين صلاح نميدانست با مسئولان كشور به طور مستقيم درباره ي حقايق عريان وارد گفتگو شود. حالا پرستوها از اين پس بايد به جاي آب و دانه در خانه زمستاني خود كتاب بخوانند. بسيار خوب، اما چطور است كه آنها را به حال خود بگذاريم، و مگر نه اين كه قانون طبيعت و منشاء انواع راز بقاي موجودات عالم را در گرو قدرت، مبارزه و تدبير خودشان قرار داده، پس اينها هم فكري به حال خود بكنند0

اين حرف سردبير بود. و سرانجام به خواهش محجوب قلم به دست گرفت و محض خاطر او ضمن تقدير انقلاب دلايل خود را مبني بر عدم امكان پذيرايي از سفيران صلح آسمان به صورت صريح با خود آنها در ميان گذاشت. عنوان گزارش هم شد با حروف نسبتا درشت: پرستوها فعلا صبر كنند . . .

تازه براي همين مختصر هم از محجوب و شهاب خواست كه پاي گزارش را امضاء كنند. البته اين خواهش به مقتضاي رسميت مقاله و تاييد جنبه هاي تحقيقي آن بود و هيچ مسئوليتي را متوجه دو كارمند و دواير دولتي مرتبط با موضوع مقاله نميكرد. محجوب و شهاب يكي راضي و ديگري ناراضي گزارش را امضا، كردند، دست سردبير را فشردند ، خداحافظي كرده به خانه رفتند.

فرداي آن روز درست يكي دو ساعت پس از انتشار روزنامه موج اعتراض از هر سو برخاست كه غم آب و دانه پرستوها يعني بي اعتنايي به مصالح انقلاب و اين قابل تحمل نيست. شهاب روزنامه را به اداره آورد. و با خشم آشكار روي ميز محجوب انداخت. كارمند وظيفه شناس با دقت مقاله را خواند و لبخند زد. شهاب مختصري از بحثهاي خياباني و شنيده هاي خود را در اطراف دكه هاي روزنامه فروشي براي همكارش باز گفت. محجوب با خونسردي همه حرفهاي رفيقش را شنيد و طبق معمول نتيجه گرفت كه بايد به نظر اكثريت و اراده جمعي احترام گذاشت. هر چه بود در شرايط فعلي تنها راه ممكن همان هشدار به پرستوها و سختگيري بر آنهاست كه او فكر ميكرد هر دو به خوبي از عهده اش برآمده اند. شهاب باورش نميشد، نه اين كه انتظار معجزه داشت، فقط بي اختيار در سكوت به همكارش خيره شده بود كه چه راحت و بي رحمانه در اين بزنگاه وقوف به ناتواني خود پرونده موضوعي را كه با آن همه احساس وظيفه و دلبستگي دنبال كرده به حال خود ميگذارد و شايد براي هميشه در ميان ديگر اوراق بايگاني شده اداره فراموش ميكند. اين فكر به طرزي اغراق آميز و غيرمنطقي او را ميترساند. در حالي كه واقعا دليل چنداني براي ترس نداشت، چون محجوب با همدردي به او نگاه ميكرد و حتي به پاس نجابت بي خريدارش يكي از سيگارهاي مرغوبي را كه آن هم از نسلهاي روبه انقراض بود و براي همين مواقع نگه ميداشت تعارف او كرد. شهاب ميخواست سرش را به ديوار بكوبد اما به جاي اين كار همراه رفيقش در سكوتي مرگبار سيگار كشيد و دم هم نزد. از قضا آن روز برق اداره هم سر به طغيان برداشته و ساعتي پيش از زمان مقرر خاموشي در جدول هفتگي وزارتخانه به عذاب آنها در اوج گرماي كشنده ادامه ميداد.

اما خبر خوش اين بود كه در فروشگاههاي تعاوني روغن نباتي توزيع ميكردند. محجوب ميخواست تا كار به ساعتهاي آخر كميابي و غارت فروشگاهها نكشيده سهميه اش را دريافت كند. شهاب هم به جاي نشستن در سكوت و دريغ بر نسيمي كه شايد همين حالاداشت در سوي ديگري از شهر ميوزيد، پذيرفت رفيقش را تا فروشگاه تعاوني همراهي كند، غافل از اين كه در گرماي جهنمي زير آفتاب سوزان به زودي در ميان سيل خروشان راهپيماهاي هر روزه گرفتار ميشوند.

حالا در اين شگفتي با ترس تازه و تاسف ميبينند كه اين بار موج بي شكل جمعيت خمشگين دارد پرچمها، شعار نوشته ها و فريادهاي مهيبش را به كجا ميبرد. شهاب با مهارت راننده تب زده و كلافه اي كه به اين چيزها عادت كرده به هر زحمتي ماشين فرسوده اش را از لابه لاي دشنامها و فرياد اعتراض عمومي تظاهركننده ها پيش ميبرد. اما شگفتي پايان ندارد. هيچ كدام باور نميكنند، يعني تا بخواهند باور كنند رنجي گران از سرشان ميگذرد، چون اين مردم با گامهاي محكم و عزم استوار عازم دفتر روزنامه اي هستند كه به جرم انتشار وضع حال پرستوها محكوم به تعطيلي شده است. شهاب احساس گناه ميكند و محجوب پريشان است كه چه بايد كرد.

به هر حال اين اتفاق دير يا زود ميافتاد. پس بايد پذيرفت. يعني بگوييم اين هم اتفاق تاسف آور ديگري ست كه نميشود جلويش را گرفت. محجوب ابتدا با لكنت زبان و كمي بعد با لحن تسلاگر هميشگي اش ميگويد كه بايد پذيرفت. او حتي در اعماق ذهنش جايي دور از دسترس شهاب چندقدمي هم از واقعيت موجود پيشي ميگيرد. آنقدر كه ديگر تلخ كام هم نيست، فقط فكر ميكند كه بايد هر چه زودتر از ميان توفان خشم عمومي بيرون زد و به فروشگاه تعاوني رفت، مگر نه اين كه سردبير خودش ميگفت روزنامه دير يا زود بسته ميشود.

پس او بهتر از هر كس ميداند چه بايد بكند. محجوب اين طور عقيده دارد و شهاب هم ديگر تا رسيدن به فروشگاه حرفي نميزند. در آنجا به اميد يافتن يك نوشيدني سرد براي چند لحظه در ميان راهروها از همكارش جدا ميشود. اما برق فروشگاه هم رفته است و او در انديشه اتفاق بدي كه در شرف وقوع است با بي ميلي به انبوه پاكتهاي مقوايي آب انگورهاي گرمي كه در يخچال خاموش و لكنتو روي هم تلنبار شده اند نگاه ميكند. ساعت نزديك يك بعدازظهر است. حالا محجوب با لبخند و يك حلب روغن به او ميپيوندد. با ديدن اين منظره شهاب احساس دل به هم خوردگي ميكند. وقت ناهار است و او حتي ميل به غذا هم ندارد. با هم به طرف صندوق پرداخت ميروند. شهاب براي اين كه كاري كرده باشد يك نوار موسيقي با صداي زنانه ميخرد، فقط براي اين كه گفته اند به زودي اين كالا را هم از مراكز فروش كشور جمع ميكنند. پس با هم از فروشگاه بيرون ميآيند. خيابان خلوت تر شده است. گروههاي پراكنده مردمي با موفقيت از ماموريت خود برگشته اند. چهره ها خسته و عرق كرده ولي خندان است. معلوم ميشود كه ابلاغ يك قطعنامه تهديدآميز بسيار سريعتر از موارد گذشته نتيجه داده است. سردبير و همكارهايش در واقع به روايت شاهدان عيني چنان زير تاثير احساسات پاك و پرشور جمعيت قرار گرفته اند كه بدون فوت وقت قول همكاري بي قيد و شرط مبني بر تعطيل روزنامه و همه ي زمينه هاي فعاليتشان را ظرف بيست و چهار ساعت داده اند. محجوب از اين بابت خوشحال است چون فكر ميكند به اين ترتيب خطر تعقيب و مجازات سردبير و هيات تحريريه رفع شده است. حالا دارد با جماعت پيروزمند به لحن دوستانه بحث خياباني ميكند. اما شهاب آرام و قرار ندارد. دلش ميخواهد يك تنه ميان آنها بيفتد و به جرم جهالت به باد كتك و ناسزايشان بگيرد. شايد براي رفيقش هم درس عبرتي بشود كه اين قدر راحت به لبخند مدارا بايك مشت ولگرد خياباني مغازله نكند. آخر چطور ممكن است، انگار همه اين صحنه ها را محض تفريح او درست كرده اند، در حالي كه سردبير بيچاره دست كم اين بار چوب حرفهاي گزنده و تحقيقات درخشان علمي او را خورده است. بله، راز پيروزي همه حاكمان خودكامه تاريخ در همين جاست، در همين قلب محجوبهاي تنك مايه و سست عنصري كه براي همه پستي هاي روح و رذالتهاي طبع پليدشان دليل ميتراشند و فلسفه ميبافند!

شهاب با خودش اين حرفها را ميزد و همينطور زير آفتاب ايستاده بود تا كارشناس ارشد با يك بغل روغن جامد كه از فرط گرما داشت حسابي آب ميشد از راه برسد. آخر طاقتش تمام شد. دست روي بوق گذاشت و آنقدر برنداشت تا مرد صبور از همه ولگردها خداحافظي كرد و به او پيوست. در ماشين پوزش خواهانه به شهاب توضيح داد كه تا حدودي موفق شده اين توده هاي ناآگاه را به اشتباهشان واقف كند. احساس پيروزمندانه كسي را داشت كه توانسته با پنهان كردن افكار واقعي خود دشمنش را به بازي بگيرد. شادمان از غلبه بر ترسهايش حلب روغن داغ را مثل غنيمتي كه انگار از ميدان جنگ به دست آورده جلو پايش گذاشت و از ترس گرماي فاسدكننده تقاضا كرد كه رفيق جليس هر چه زودتر او را به خانه برساند. پس حالا فقط مانده است كه غنيمت را به همسرش نشان دهد و به اجبار از لذت مابقي ساعتهاي بيكاري در اداره صرف نظر كند. شهاب نميدانست در اين روز گرم و كسالت بار تا رسيدن شب چه كار بايد بكند و به هر حال به سوي خانه رفيقش راه افتاد. هر چه بود او هم ديگر تحمل اداره را براي آن روز نداشت. بين راه گاه و بي گاه با رقت به لبخند ماسيده بر لبهاي خشك و نازك رفيقش نگاه ميكرد و آشكارا به احساس سرافرازي او در بحث با ولگردها ميخنديد. محجوب ميگفت آخر خوب است بداني كه داشتم آنها را سرزنش ميكردم و اجازه داد رفيقش به اين حرف تا جايي كه دوست دارد بخندد. بعد هم با همان لحن شكيبا و يكنواختش ادامه داد كه اين افراد حسن نيت دارند، ولي متاسفانه به راه غلط افتاده اند و كسي هم نيست به آنها بگويد با ناسزا و قبض و بست نميشود مسايل دشوار امروز دنيا را حل كرد و اينها دير يا زود ميفهمند و ما هم البته تا روز آگاهي جمعي توده ها چاره ي نداريم جز اين كه مثل توماس مان در همين كتاب با ارزشي كه ديشب خواندم به فكر راه ميانه اي شبيه آشتي انديشه هاي انقلابي ماركس و شعرهاي غنايي هولدرلين باشيم.

شهاب نه با شعر هولدرلين آشنايي داشت و نه ميدانست كه توماس مان با ظهور نخستين علايم استقرار فاشيسم از كشورش گريخت و حتي بعد از سقوط رايش سوم هم از وحشت چيزهايي كه ديده بود ديگر به آنجا برنگشت. و چون اينها را نميدانست با لجاجت از همكارش خواست به تاوان اين حرفهاي خشم آور پولي را كه براي سفرهاي علمي از او قرض گرفته بود همين فردا پس بدهد. محجوب هم با لبخند دوستانه هميشگي تن به حكم قطعي رفيقش داد و جلو در خانه از ماشين پياده شد. هنگام خداحافظي چشم شهاب در يك لحظه به پرده اي افتاد كه همسر كارمند وظيفه شناس با صداي غرش ماشين فرسوده او از جلو پنجره كنار زده بود. محجوب مسير نگاه او را دنبال كرد. با ديدن همسرش در قاب پنجره بار ديگر به سوي شهاب برگشت و پوزش خواهانه باز هم لبخند زد. مرد جوان دلش به حال او سوخت. ميخواست بگويد به آن پول فعلا نيازي ندارد، اما اين كار را نكرد. محجوب برگشت و در حال رفتن به سمت خانه پيروزمندانه كالاي با ارزش خود را به همسرش نشان داد. شهاب پا روي گاز گذاشت و شتابان از سوي ديگر كوچه بيرون رفت.

حالا بايد چكار ميكرد. مغزش از شدت گرما داشت منفجر ميشد. جلو باجه تلفن ترمز كرد. در اين چند روز حتي يك لحظه هم به ياد آن وعده شيرين و روياي دم صبح نيفتاده بود. مثل خوابگردها پياده شد و خود را به باجه تلفن رساند. قلبش به تندي ميزد. نفسش به شماره افتاده بود. عزمش را جزم كاري ميكرد كه از ماهيتش خبري نداشت. با خود گفت مقاومت بي فايده است. و شماره پرستو را گرفت. لحظه اي بعد صداي او را از آن سوي سيم شنيد. گفت كه ميخواهد ببيندش0 پرستو مكث كرد ميدانست كه او ميداند در اين ساعت روز تنهاست. پرسيد ضروري ست؟ و او با هيجان گفت كه خيلي فوري و ضروري است. زن باز هم سكوت كرد. شهاب گفت تا نيم ساعت ديگر ميرسد.

حالا دوباره پشت فرمان نشسته است. بايد از نزديك ترين راهها خودش را به زن زيبا برساند. خيابانها خلوت است و مقصد چندان دور نيست. شايد نيم ساعت هم نكشد0. بهتر كه اين طور باشد. صداي غرش موتور فرسوده ماشين در آن هواي گرم جهنمي مثل رعد ميپچيد و از پشت سر در ميان فرياد وحشت عابران و بوق هاي اعتراض ماشينها خطي از دود باقي ميگذاشت. او ميخواهد هر چه زودتر برسد. همين كار را ميكند و با آخرين سرعت به سوي خانه پرستو و پايان اين قصه ميشتابد.

از حياط بي اعتنا به مردي كه در حال چيدن شاخه هاست ميگذرد. وارد ساختمان ميشود. به كوكب سلام ميكند و قدم دوان راه پله ها را دو سه تا يكي در پيش ميگيرد. از اتاق انتهايي صداي ضعيف موسيقي ملايمی به گوش ميرسد. باد از ميان پنجره هاي چارتاق به درون ميوزد و تورهاي سفيد پرده هاي بلند را به هم ميپيچد. در اتاق خواب يك چمدان باز و چند بسته كوچك و بزرگ روي تختخواب كنار هم رها شده اند. شهاب دست روي شقيقه هايش ميگذارد. ميگويد من اينجا هستم و پاسخي نميشنود. بادي ميوزد و در سالن با شدت بسته ميشود. باز هم پاسخي نميشنود. صداي موسيقي از اتاق انتهايي به سختي شنيده ميشود. شهاب با گامهاي لرزان به آن سو ميرود، اما در ميانه راه متوقف ميشود. چشمش به يک لوله رنگ روغن روي ميز ميافتد، برش ميدارد و با آن چند ضربه ملايم به ليوان بلوري ميزند. پرستو ميگويد من اينجا هستم و شهاب در آستانه در ظاهر ميشود. زن دارد تپه ماهورهاي آن سوي پنجره را بر روي بوم نقاشي ميكند. به ديدن او پيشبندش را باز ميكند، لبخند ميزند و در حال پاک کردن دستهايش به مرد جوان خيره ميشود. ميپرسد اتفاقي افتاده و لبخند از چهره اش محو ميشود. شهاب چيزي ميگويد اما صدا در گلويش ميشكند. پرستو ميپرسد چرا اين قدر پريشاني و ميرود برايش شربت بياورد. ميگويد امروز از صبح برق نداريم و ميخواهد از كنار او بگذرد كه مرد ملتهب راهش را سد ميكند. دست لرزانش را به سوي موهاي او ميبرد. زن سرش را عقب ميكشد و ناگهان در يك حركت برق آسا خودش را سراپا در آغوش مرد مييابد. دستهاي نيرومند در سينه و كمر و پشتش فرو ميروند. شهاب ديگر مهلت نميدهد. چشم، گونه، سر و گردن و بناگوش زن را غرق در بوسه ميكند. دوستت دارم! دوستت دارم! دوستت دارم!

صداي موسيقي ضعيف تر و ضعيفتر ميشود. دو بازوي برهنه دور گردن مرد جوان حلقه بسته، اما جسم زن سرد و منجمد است. نه مقاومت ميكند، نه چيزي ميگويد و نه اشتياقي نشان ميدهد. روحش انگار از بدن پرواز كرده و سرماي تنش سينه به سينه مرد ميسايد. اما او نميفهمد. اعصاب فرسوده اش با تاخيري توجيه ناپذير اين پيام ساده را دريافت ميكند و از وحشت و شرمساري تن به معني روشن آن نميدهد. پس اين بود حقيقت تلخ وعده اي كه چكاوك داد. اما او ديگر از پا افتاده، حتي توان رها كردن هم ندارد و تازه بعد از ضربه هاي سوم و چهارم است كه ميفهمد كسي از پشت سر او را به خود ميخواند.

پرستو همچنان ساكت است. نه حرفي ميزند و نه مقاومت ميكند. اما كسي هست كه از پشت سر به او ميزند. شايد يك شبح! چون اطمينان دارد كه در زير آن سقف تنها هستند. از وحشت به خود ميلرزد. مسخ شده و جرات رها كردن هم ندارد. خدايا! اين رسوايي را به كجا بايد برد. شايد همه اينها مثل آن روياي فراموش شده دم صبح فريبي زودگذر است كه همين الان ميگذرد.

اما نميگذرد. چشمهايش را ميبندد و باز ميكند و رها ميكند. به پشت سر برميگردد. چشمها به سياهي ميروند . كسي آنجا نيست. تازه ميفهمد دستهاي زني كه مغلوب اعتماد خود شده در آن لحظه اسارت جسماني كجا بوده اند و چه ميكرده اند.

بايد از پنجره بيرون رفت. اگر به عقوبت الهي عقيده داشت ميرفت، اما نرفت چون خود را سزاوار مجازات ميدانست. پرستو مثل ماهي لغزان از كنارش گذشت و به اتاق برگشت. قلم موهايش را جمع كرد و آنها را در ليوان آب گذاشت. برگشت و بار ديگر از كنار او گذشت و اين بار به اتاق خواب رفت. چيزهايي را جابه جا كرد در چمدان را بست واز اتاق بيرون آمد. به آشپزخانه رفت. باز هم صداي جابه جايي چيزهاي ديگري و باز هم سكوت. صداي ضعيف موسيقي از دستگاه كوچك اتاق مجاور هنوز ميآمد.

بايد راه پله ها را در پيش ميگرفت، اما آن پايين جز تحقير چيزي در انتظارش نبود. بهتر كه بيرونش ميكردند، هر دو يك معني داشت. نوار با گردش كند در دستگاه ميچرخيد. دو نقطه سياه چرخان روي رف كنار پنجره مثل مغز او از حركت باز ميماندند. بايد از پرستو پوزش ميخواست، اما ميترسيد صدايش مثل طنين رو به زوال موسيقي بار ديگر در گلويش بشكند. حالا داشت به نقطه هاي سياه چرخان نگاه ميكرد. نقطه هايي كه نقطه هاي ديگري از درونشان بيرون ميزد. نقطه هاي سياه چرخان، دو تا دو تا و ده تا ده تا از دل هم بيرون ميآمدند. پايان همه چيز. سرش گيج رفت.

پايان همه چيز! پرستو از آشپزخانه بيرون آمد. از كنار او گذشت و به اتاق رفت. صداي موسيقي را قطع كرد. گفت بايد باتري بخرم و دوباره از كنار او گذشت. به طرف اتاق خواب رفت. درش را بست و به سوي او برگشت.

"ناهار خورده اي؟"

شهاب لبخند زد و سرش را تكان داد. زن به آشپزخانه رفت. با يك ليوان شربت آلبالو برگشت. آن را روي ميز گذاشت. گفت: "زود بخور تا گرم نشده."

گفت بايد باتري بخرم. گفت يك چيزهايي هم براي خانه ميخواهم. باز به آشپزخانه رفت و دوباره برگشت. به شهاب نگاه كرد. "مرا ميبري؟"

آنجا پشت به آفتاب با بلوز ركابي ملواني و دامن سبز نازك ايستاده بود و او را نگاه ميكرد. قلب شهاب از شوق دوباره به تپش افتاد. مثل مردی محترم همراه او از خانه بيرون ميرفت. ليوان شربت را برداشت و جرعه اي نوشيد اما شيريني آن دلش را زد. گفت او را هر جا بخواهد ميبرد. پرستو روپوش سياهش را برداشت و روي همان لباس راحت خانه پوشيد. روسري نازكي سر كرد و با هم از خانه بيرون زدند. لحظه اي بعد بار ديگر پشت فرمان ماشين قراضه اش نشسته بود. در حالي كه پرستو را در كنار خود داشت براي دومين بار به فروشگاه تعاوني رفت. بين راه زياد حرف نزدند.

در فروشگاه همه چيز روبه راه بود. هواي مطبوع، موسيقي سبك چيزي شبيه همان كه در خانه پرستو شنيده بود، به او احساس آرامش داد. گفت كه ساعتي پيش اينجا هم برق نداشت و بي آنكه به مخاطبش نگاه كند يك چرخ دستي از ميان رديف چرخها بيرون كشيد و به سوي او سر داد. پرستو خنديد. گفت كه معلوم ميشود قدمم خوب است. شهاب هم خنديد و شرمسارانه گفت: "البته، البته . . .!"

با هم يكي دو دور از ميان رديف محصولهاي غذايي گذشتند. پرستو يك شيشه مايونز، ميوه، سيب زميني، كاهو و چندبطري نوشيدني برداشت. فروشگاه خلوت بود. در مقابل صندوق پرداخت چند تا هم باتري به صورت خريدهايش اضافه كرد. همچنان كه با آهنگ لطيف موسيقي چيزي را زير لب زمزمه ميكرد، بطريهاي نوشيدني و بسته هاي ميوه و سبزي را روي پيشخان گذاشت. فروشنده با خوش خدمتي خريدهاي او را در كيسه هاي جداگانه جا داد. پرسيد چيز ديگري نميخواهيد. پرستو گفت نه، فعلا نه و تشكر كرد. پول همه چيز را پرداخت و با شهاب از فروشگاه بيرون آمد.

در بازگشت باز هم شهاب ساكت بود. دلش ميخواست به هر قيمتي سكوت را بشكند، اما نميتوانست. انگار مغزش از كار افتاده بود. سرانجام پرستو او را به حرف كشيد0 از كار اداري و قرار ديدارش با سردبير پرسيد. شهاب گفت كه با همكارش به دفتر روزنامه رفته و خلاصه اي از حرفها را تعريف كرد. بعد هم گفت كه روزنامه امروز بسته شد. پرستو با دقت به حرفهاي او گوش داد. گفت كه چقدر از اين بابت متاسف است. گفت كه ممكن است تعطيلي رونامه موقت باشد و گفت كه اين روزها اتفاقهاي عجيبي ميافتد. شهاب گفت روزنامه را براي هميشه بسته اند. گفت كه روزنامه ديگر هرگز باز نميشود و خوشحال بود كه بابت اين پاسخ كسي دماغش را نميپچاند.

پرستو ديگر چيزي نگفت. به خيابان خلوت و خاموش خيره شد0 تكه هاي كاغذ سوخته، روزنامه هاي پاره و مچاله، پرچمهاي باد برده بر سر شاخه هاي خشك و بي بار درختها، كفشهاي لنگه به لنگه رها شده در خيابان و پياده روها حكايت از پايان يك جشن اعلام نشده خودجوش و انقلابي داشت. در كنار يكي از پياده روها چند كارگر شيشه هاي شكسته مغازه اي را تعويض ميكردند. حالا پرستو بود كه بايد حرفهاي تسلادهنده ميزد و اين كار دشوار بود. شهاب چيزي نميگفت چون ميدانست كه او يكي از همين روزها كشور را ترك ميكند.

پس بگذار هر چه ميخواهد بگويد. اگر فكر ميكند اين حرفها تسلادهنده اند بگذار اين طور فكر كند. افسوس كه آن همه از هم دورند. و اين حرفها شبيه همان حرفهايي بود كه خودش ميگفت و پرستو با خنده تمسخر دماغش را ميپيچاند. حالا در اين فضاي كوچك آن قدر نزديك هم نشسته اند كه ميتواند صداي نفس خفيف او را در اعماق سينه اش بشنود. اما از آن قلب كوچك تا اين گوش حساس دره اي هولناك به وسعت بهشت آسمانها و جهنم اين خيابانها فاصله است. فكر اين كه تا ساعتي پيش چقدر مورد اعتماد او بود و حالا در آستانه داوري ديگري قرار گرفته آزارش ميداد. از باغ بهشت رانده شده، اين است حقيقتي كه نميگذارد از اين دقايق كوتاه در كنار او بودن لذت ببرد. براي راندن افكار مزاحم نواري را برداشت تا در دستگاه ضبط بگذارد. چيزي كه به دستش رسيد نواري بود كه همان روز از فروشگاه خريد. پرستو زير چشم نگاهش كرد و لبخندي مبهم زد. شهاب منظورش را نفهميد. فكر كرد شايد اين آهنگ را دوست ندارد. در ميان نوارهاي ديگر گشت و چيزي شبيه همان كه در فروشگاه و خانه او شنيده بود گذاشت. پرستو گفت كه آهنگ قشنگي ست. گفت موسيقي سبك و گردش در فروشگاههاي بزرگ را دوست دارد. گفت ظهرهاي گرم تابستان وقتي كه دستگاه تهويه مطبوع خوب كار ميكند شنيدن اين موسيقي را در فروشگاههاي بزرگ دوست دارد. شهاب با آهنگي نه چندان شتابان در سكوت به سوي خانه او ميراند.

جلو در خانه صبر كرد تا زن جوان از ماشين پياده شود. ميخواست كمكش كند ولي ترجيح داد با آن بطريهاي بزرگ نوشابه و بسته هاي كوچك، به رغم تمايل باطني، رهايش كند و همان جا از او جدا شود. در هواي گرم روي صندلي داغ آنقدر انتظار كشيد تا زن نفس زنان همه بسته ها را يكي يكي بر زمين گذاشت. لحظه ها در چشم شهاب به كندي ميگذشت يا پرستو در كار خود شتابي نداشت. يك واژه نامفهوم از زبانش گذشت، يك لحظه ترديد، يك آه و بعد گفت مهم نيست. شايد چيزي را فراموش كرده بود. شهاب پرسيد و او گفت نه. بعد گفت متشكرم و منتظر شد چيزي بشنود. ولي شهاب چيزي نگفت. لبخند زد و ناشيانه در انتظار نشست تا پرستو در را ببندد، ولي او در را نبست. گفت نه، چيزي را فراموش نكردم، و گفت چه هواي گرمي و خم شد و گفت: "ميخواهي بيايي بالا. . .؟"

شهاب جا خورد. در لحن زن نشاني از ترغيب نديد، با اين حال سرخ شد و قلبش به تپش افتاد. چطور است كه نميتواند مثل او باشد. طبيعي رفتار كند و عادي حرف بزند. هنوز دستخوش اوهام و ماليخوليا بود. اما اين تعارف ساده در نهايت ميتواند به معني گذشت از خطاي او باشد. دلش گرم شد. دوستانه از هم جدا ميشدند و آن حماقت را دير يا زود هر دو فراموش ميكردند. گفت بايد به خانه برود و تشكر كرد. كارهاي زيادي دارد كه بايد سر و سامان بدهد. اما پرستو انگار قانع نشد. به نظر ناراضي و بي قرار ميآمد. آفتاب توي صورتش افتاده بود و چشمهايش را ميزد. باز هم يك واژه نامفهوم، حالا داشت غرولند ميكرد. چشمهايش را از مقابل نور تند آفتاب كنار كشيد و نگاهي به او كرد، سرش را زير سقف ماشين آورد و گفت: "پس يك بوسه . . . "

شهاب با ترديد به او نگاه كرد. به سختي ميتوانست آن چه را كه شنيده باور كند. پس هنوز در نظر او همان كودك نابالغ هميشگي است. چه بهتر. ديگر جاي تاسف نبود. قلبش ميكوبيد، اما به هر زحمتي كه بود بر هيجانش غلبه كرد. سر پيش برد تا به عادت خداحافظي آن گونه هاي لطيف را ببوسد، ولي در آخرين لحظه او را چهره به چهره خود ديد. پرستو لبهايش را بر لبهاي او گذشت و با تمام نيرو فشرد. بوسه اي گرم، مرطوب و مطبوع كه ميخواست انگار در اوج شگفتي زمان را به ابديت پيوند بزند.

پس او بار ديگر در عالم رويا غرق شد. چشمهايش را بست و به صداي گامهايي كه دور ميشدند گوش سپرد0 هنوز جاي دستي را كه به آرامي او را پيش كشيد و به نرمي پس زد بر قلب خود احساس ميكرد. اين اتفاق چند بار افتاد ـ نميدانست.

حالا ميتوانست آن بالا باشد. مغرور و آسوده. اما نميخواست چون ديگر واهمه اي نداشت. چقدر سبك بود. اينجا در كنار خيابان همان قدر خوشبخت بود كه آن بالا و ديگر فاصله اي نبود. چشمهايش را باز كرد و نفس عميق كشيد. با خود گفت روزها ميگذرند و سالها. اما اين لحظه شيرين براي هميشه از آن من شد. حالا ميفهمم كه چه روزهاي سختي را پشت سر گذاشتم، بي آن كه حتي يك نفس راحت بكشم. اما مهم نيست، چون او با من مهربان بود. حتي دعوتم كرد دوباره از اين پله ها بالا بروم. چقدر من خوشبخت هستم. مثل همه كساني كه با خوشبختي خصوصي خودشان زندگي ميكنند. با خاطري آسوده به خانه ميروند، براي خودشان غذا درست ميكنند، در اين بعدازظهرهاي گرم اندكي استراحت ميكنند، در تختخوابشان دراز ميكشند، موسيقي گوش ميكنند، كتاب ميخوانند و تا وقتي که سايه درختي هست، آن را در اين جهان ويران مصيبت زده سرپناه اميدهاي خود ميكنند. من زنده ام و نفس ميكشم. خانه ام را مرتب ميكنم. من خوشبخت هستم و زندگي ميگذرد.

در سايه درختها از شكاف در نيمه باز پرستو را ديد كه به تدريج از نظرش ناپديد ميشود. ميخواست برود و در خانه را ببندد، اما در همان لحظه سايه مردي را ديد كه شاخه ها را ميچيد. شهاب حركت كرد. در به آرامي بسته شد و او شتابان به سوي خانه رفت.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مهتاب در اتاق ناهارخوري شرکت بيمه حمل و نقل دريايي تنها نشسته بود. از راهرو صداي دخترها را شنيد که با هم خداحافظي ميکردند.
"خداحافظ"
"خداحافظ، مهتاب کجاست؟"
"تو از کدام طرف ميروي؟"
"نميدانم. همين دور و برها بود . . ."
آمده بود آنجا که چند دقيقه اي با خودش خلوت کند. دستش رفت که سيگاري بردارد، اما از اين کار منصرف شد. به جايش آينه کوچکي از کيفش درآورد و به خودش نگاه کرد. پلکهايش باد کرده بود. در باز شد و يکي از دخترها سرش را داخل اتاق کرد.
"خداحافظ، عروس خانم."
مهتاب نگاهي به او کرد و لبخند زد.
"با من کاري نداري؟"
"نه، عزيزم. خدانگه دار."
"کارت عروسي يادت نرود."
"مثل اين که تو از من خوشحال تري."
"ديگر مجبور نيستي کار کني. خدا قسمت کند."
"چرا مجبور نيستم کار کنم؟"
"آه! شوهر به اين خوبي. پول حلال مشکلات است."
"همه چيز که پول نيست."
"حالا ميبيني. فعلا خداحافظ."
"خداحافظ."
دختر در را بست و رفت. مهتاب صبر کرد تا سر وصداها بخوابد. بار ديگر به پلکهاي باد کرده اش در آينه خيره شد. براي خودش شکلک درآورد. بعد با يک دستمال مرطوب پلکها و گونه هايش را پاک کرد. بر لبهاي بيرنگش رژ لب کشيد. به گونه هايش پودر زد و عطرش را تجديد کرد.
حالا راهرو خلوت بود. ديگر صدايي شنيده نميشد. برخاست، کيفش را جمع کرد و با قدمهاي خرامان از اتاق بيرون آمد. از راهرو طولاني گذشت و به اتاق مديرعامل رفت.
مديرعامل سرش را از ميان پرونده قطور روي ميزش بلند کرد. از پشت عينک دور سياه با حالت آرام و مرموز هميشگي اش به او نگاه کرد. مهتاب پايش را روي پاي ديگرش انداخته و به او خيره شده بود.
"اوضاع چطور است؟"
"خيلي خوب. آينه بغل ميني بوس به سرش خورده. خوشبختانه جراحتش جزيي ست. نوار مغزي گرفتند گفتند هيچ مشکلي ندارد. راننده قبول کرد که مقصر است. ميخواستند خسارت بدهند. گفت من خسارت نميدهم. گفتم احمق کوچولو به تو خسارت ميدهند، نميخواهند از تو خسارت بگيرند. اصلا زبان سرش نميشود. فکر ميکنم جمجمه اش تکان خورده . . ."
مديرعامل عينک دور سياهش را برداشت و روي ميز گذاشت.
"عطرت را عوض کرده اي؟"
مهتاب پوزخند زد: "نه، تو عطرت را عوض کرده اي؟"
مديرعامل از اين جواب سربالا جا نزد.
"اميدوارم سرگرمي تازه برايش خوب باشد. از آن آدمهاست که با کارشان زندگي ميکنند."
"از پشت کامپيوتر تکان نميخورد. بعضي وقتها تا نيمه شب کار ميکند."
"رئيس بايگاني و رئيس حسابداري ازش راضي هستند، براي اولين بار بعد از سالها سيستم بايگاني و حسابرسي ما سر و ساماني پيدا کرده. بايد پاداش خوبي بهش بدهيم."
مهتاب باز هم پوزخند زد: "پول حلال مشکلات است."
مديرعامل به زحمت جلو خميازه اش را گرفت. چشمهايش را خاراند و عينکش را در جيب گذاشت.
"ببين هنوز هم دير نشده. تو نظر من را ميداني. گفتم هر طور خودت ميخواهي. هنوز هم همين را ميگويم."
مهتاب نگاهي به دور و برش کرد. لبخند محوي بر گوشه لبهايش ظاهر شد. همين کافي بود که مديرعامل را مجذوب خودش بکند.
"دوستش دارم. پسر خوبي ست."
مديرعامل نفس راحتي کشيد.
"من هم دوستش دارم. از اين به بعد ميتواني نيمه وقت کار کني. البته حقوقت را به طور کامل ميگيري. به شرط اين که براي ماني موجب سوءتفاهم نشود. من اين جوان نجيب را واقعا خيلي دوست دارم."


شب عروسي همه بودند. دخترها سنگ تمام گذاشتند. مهتاب در لباس عروسي از هميشه زيباتر بود. با سخاوت دست در گردن دوستانش ميانداخت و آنها را ميبوسيد. ماني در کنار مديرعامل نشسته بود و با لبخندي فيلسوفانه به مراسم دلپذير عروسي خودش نگاه ميکرد. پيشاني بلند، چشمهاي نافذ و صورت زيباي آفتاب سوخته اش توجه همه را برميانگيخت. دخترها با حسرت نگاهش ميکردند و در پرتو دگمه هاي طلايي کت بليزر سورمه اي رنگش زير نور چلچراغها دستخوش رويا ميشدند. مديرعامل به او گفت:
"ماني تو جوان نجيب و سر به راهي هستي. نميداني چقدر از اين ازدواج خوشحالم. شما دو نفر به راستي براي هم ساخته شده ايد. مهتاب خيلي دختر خوبي ست. هميشه آرزو داشتم شريک زندگي شايسته اي پيدا کند. گرچه ممکن است ما يکي از همکاران خوبمان را از دست بدهيم. ولي حالا وظيفه خودم ميدانم که به حسن انتخابش آفرين بگويم."
يکي از دوستان مديرعامل که در کنار ماني نشسته بود با تکان دادن سر حرف او را تأييد ميکرد.
"بله، کاملا درست است. من تعريف شما را زياد شنيده ام. ميدانم که در کار برنامه ريزي کامپيوتر رقيب نداريد. دنياي امروز دنياي سيستمهاست. نميدانيد اين مساله چقدر براي من اهميت دارد. حالا حساب کنيد که ما يک شرکت رقيب هستيم. وقتي که بچه بودم از اين جور چيزها خيلي هيجان زده ميشدم. مادرم ميگفت تو هيچ وقت به مدارج بالا نميرسي چون زود هيجان زده ميشوي و بعد هم به همه چيز ميخندي. اما من خنده کنان به همه چيز رسيدم. حالا هم ميخواهم همين طور خنده خنده در حضور دوست عزيزم از شما خواهش کنم بياييد به سيستم اداري شرکت ما هم سروساماني بدهيد. مطمئن باشيد که اين کار هيجان انگيز است."
مديرعامل از شنيدن پيشنهاد دوستش يکه خورد. پيشخدمت را صدا کرد و به او سفارش چند ساندويچ داد. در ضمن از او خواست که مشروب خودش و دوستانش را تجديد کند.
"تو داري حسادت مرا تحريک ميکني. يعني چه؟ جلو چشم من محرم اسرار شرکت ما را غر ميزني؟"
ماني گفت: "خيالتان راحت باشد. من راز هيچ کس را پيش ديگري نميبرم. وگرنه امروز از چنين شهرت خوبي برخوردار نبودم."
مديرعامل گفت: "آفرين! آفرين ماني! من در اين مورد ترديد ندارم. با اين حال ميخواستم يک بار اين حرف را از دهان خودت بشنوم. نميتوانم بگويم چقدر از شنيدن اين حرف خوشحالم."
در سالن گروهي از مهمانها ميرقصيدند. مادر ماني در کنار پدر و مادر عروس نشسته بود و با تحسين به جوانها نگاه ميکرد. مادر مهتاب براي او ميگفت که مرواريدهاي نيمتاج دخترش يادگار عروسي خودش است. مادر ماني در جواب او لبخند ميزد، مهتاب با پيراهن سفيد بلند و چين دار عروسي ميان مهمانها ميدرخشيد. از ابتداي مجلس جز يک بار براي گرفتن عکس به سراغ ماني نرفته بود. در عوض ميکوشيد تا جايي که ممکن است مجلس را گرم نگه دارد. ارکستر هم با او همراهي ميکرد. مهتاب مواظب بود مهمانهايي که همديگر را نميشناسند کسل نشوند. در يکي از همين لحظات به اشاره او ارکستر ناگهان آهنگ را عوض کرد و با طنين تند گيتار برقي، ساکسيفون و ضربه هاي کوبنده طبل ابتکار مجلس را به دست عروس زيبا و صحنه آرا داد.
مديرعامل در حالي که صدايش را از ميان هياهوي کر کننده موسيقي با زحمت به گوش ماني ميرساند گفت: "واقعا هيجان انگيزست. من يکي سالهاست چنين مجلسي نديده بودم. مهتاب در کار و در تفريح بي نظير است."
ماني در حالي که مجذوب موسيقي و شادي مهمانها شده بود با تکان دادن سر حرفهاي مديرعامل را تاييد ميکرد. مهتاب در ميان حلقه رقصندگان ميچرخيد و در همين حال دوستان و بستگانش را از هر سو به صحنه ميکشيد. حالا زوجهاي جوان بيشتري وارد صحنه شده بودند. همه به جز جوان گيتار به دست مو سياه لاغري که به حالت اعتراض از ميان جمعيت بيرون آمد با آهنگ تازه پيچ و تاب ميخوردند و از شدت هيجان فرياد ميکشيدند. عروس زيبا در زير نور خيره کننده ي چراغهاي چرخان و رنگارنگ اين صحنه ي بديع از حلقه اي به حلقه ديگر ميخراميد و ميدرخشيد.
پس از شام مهمانها دوباره به صحنه برگشتند. ماني بار ديگر در کنار مديرعال و دوستان او نشست و بار ديگر نجيبانه به اين و آن لبخند زد. مديرعامل همراه گيلاس مشروب تازه سيگاري به او تعارف کرد. ماني گفت:
"خيلي ممنون. من سيگار نميکشم."
مديرعامل گفت: "بايد بکشي! امشب شب توست."
ماني سيگار را گرفت. دوست قديمي مديرعامل برايش فندک زد.
ماني گفت: "چقدر هوا گرم است."
مديرعامل گفت: "اين روزها بايد با تو تصفيه حساب کنيم."
ماني ناشيانه به سيگارش پک زد.
"عجله اي نيست."
"چقدر در نظر داري؟"

"در اين مورد خواهش ميکنم با مهتاب صحبت کنيد."
"من دارم با تو صحبت ميکنم، خودت چقدر در نظر داري؟"
"نميدانم، شايد يک ميليون."
"کم لطفي ميکني دوست عزيز، کارتو پيش از اين ارزش دارد. من به دو ميليون فکر کرده ام."
"کار زيادي نکردم."
"مهتاب ميگويد تا نيمه هاي شب کار ميکني."
"وظيفه ام است."
مهتاب پس از شام تاج مرواريد نشان عروسي اش را برداشته و گيسوانش را افشان کرده بود. حالا داشت با يکي از جوانهاي فاميل ميرقصيد. مديرعامل و دوستانش با سرخوشي به رقص جوانها نگاه ميکردند و با تحسين به ماني خيره ميشدند. گويا از خوشبختي اين زوج جوان بيش از خودشان خوشحال بودند. يکي از دوستان مديرعامل به ماني گفت:"مثل اين که اخيرا حادثه ناگواري براي شما پيش آمد؟"
ماني گفت: "من تقصير نداشتم. روي خط کشي عابر پياده ايستاده بودم که ميني بوس دنده عقب آمد و به من زد. خودش قبول کرده که مقصر است."
دوست مديرعامل گفت: "باز هم جاي شکرش باقي ست. معمولا اين نوع افراد زيربار نميروند."
موسيقي به پايان رسيد و رقصندگان براي عروس و داماد و براي خودشان دست زدند. ماني انتظار داشت مهتاب پس از رقص نزد او بيابد، اما عروس شادمان به اتفاق چند دختر زيباي دم بخت به سراغ گيتاريست جوان رفتند و از او خواستند برايشان يک آهنگ فلامنگو بزند. يکي از دخترها چراغ آن قسمت سالن را به پيشنهاد جوان گيتاريست خاموش کرد.
مهتاب در کنار نوازنده روي زمين نشست. پاهايش را به سينه چسباند. سرش را عقب داد و براي خشک شدن عرق تنش خرمن گيسوان سياهش را در معرض باد کولر قرار داد. جوان گيتاريست با ديدن اين منظره حالت شاعرانه اي به خود گرفت و شروع به نواختن کرد. ديگران هم دور آنها حلقه زدند. حالا مجلس آن قدر گرم شده بود که ديگر نيازي به گرم تر کردن آن نبود. جوان خوش قريحه به اغتنام فرصت گاهي آکوردها را رها ميکرد. در اين حالت معمولا کسي به ريزه کاريها توجهي نميکند. هيچ کس جز ماني که او هم ديگر چندان هوشيار نبود، به سهل انگاريهاي نوآورانه نوازنده مغرور در اوج خلسه هاي شيرين شبانه اش اعتنايي نداشت. قطعات آشنايي که او مينواخت با استقبال مواجه ميشد. کارش نه شايسته تمجيد نه موجب انتقاد بود. پس از مجلس عروسي مهمانها مهتاب و ماني را تا در خانه شان همراهي کردند. اتومبيلي که زوج جوان را به خانه آورد يک هونداي سيويک آخرين مدل بود. ماني در اتاق خواب فهميد که اتوميبل نو از آن خودشان است. هديه ارزشمندي از طرف مديرعامل بود.
با تعجب گفت: "ولي اين خيلي زياد است. مردم راجع به ما چه فکر ميکنند؟"
مهتاب به جاي پاسخ پرسيد: "درباره دستمزدت صحبت کرديد؟"
"گفتم که چقدر در نظر دارم."
"چقدر در نظر داري؟"
"گفتم يک ميليون."
" مگر عقلت را از دست داده اي؟"
"خودش گفت دو ميليون ميدهد."
"خيلي هنر کرد! حداقل بايد سه ميليون بدهد."
ماني لباس خوابش را پوشيد و به آرامي درون رختخواب خزيد.
"براي چه؟ اين توهستي که عقلت را از دست داده اي."
مهتاب رو به روي آينه ايستاده بود و داشت با طمأنينه کمربند پهن سفيدي را از روي کمر باريکش باز ميکرد. با شنيدن اين حرف به طرف ماني برگشت. صورتش از خشم برافروخته بود. با انگشت چند ضربه ملايم به سر ماني زد.
"کي ميخواهي اين را به کار بيندازي."
ماني به فکر فرو رفت.
"مردم چه ميگويند؟"
"مردم ميگويند که تو يک احمق کوچولو هستي! کاري که تو کرده اي حداقل ده ميليون صرفه جويي در وقت و هزينه ها داشته. اينجا يک شرکت بيمه کشتيهاي تجاري بين المللي ست. نميفهمي؟"
ماني نگاهي به اندام زيباي همسرش کرد. دو تا از دگمه هاي بالايي پيراهن او باز بود. خط زيرزين سينه بند سفيدش از ميان شکاف پيراهن پيدا بود."
"حالا نصفه شبي لازم نيست داد و قال راه بيندازي. زودتر بيا توي رختخواب."
مهتاب کوشيد خشمش را فرو بدهد، اما نتوانست. قدمي به عقب برداشت و انگشتش را به حالت تهديد رو به ماني نشانه گرفت.
"فردا خودت تلفن ميکني و ميگويي سه ميليون کمتر قبول نميکني. اگر اين کار را نکني . . ."
حرفش را نيمه کاره رها کرد و از او رو گرداند. با خشونت پيراهن عروسي اش را کند و روي مبل انداخت. به

طرف کمد لباس رفت. پشت به همسرش بند کرستش را باز کرد. ماني با حسرت به او خيره شده بود.
"تو با من اين طور حرف ميزني چون فکر ميکني از من سري . . ."
صدايش لرزيد و ديگر چيزي نگفت. مهتاب با نگراني به طرف او برگشت. ماني مثل بچه ها سرش را زير ملافه برد و چهره اش را پنهان کرد. مهتاب پيراهن عروسي را به چوب رختي آويخت. لباس خوابش را پوشيد، چراغ را خاموش کرد و به آرامي درون رختخواب خزيد. در تاريکي ملافه را کنار زد. سر زيبا و گرم ماني را در آغوش گرفت. ماني با لحني که آشکارا تغيير کرده بود گفت: "من لياقت تو را ندارم. تو خيلي خوشگلي، خيلي از من سري."
مهتاب با مهرباني پيشاني او را بوسيد.
"مزخرف نگو!"
"تو ميتوانستي يک شوهر خوشگل داشته باشي، مثل آن جوان گيتاريست. . .!"
مهتاب مثل ترقه از جا دررفت. سر داغ و سنگين ماني را مثل توپ بسکتبال به عقب پرتاب کرد. از رختخواب بيرون آمد. ملافه را دور خودش پيچيد و چراغ را روشن کرد.
"تو عقلت را از دست داده اي. همين را کم داشتيم."
ماني گفت: "من شما را ديدم که در تاريکي دست هم را گرفته بوديد."
لحنش يکنواخت و فاقد هيجان بود. مهتاب آهنگ صداي او را تقليد کرد.
"دست هم را گرفته بوديم! اصلا حرف دهنت را ميفهمي؟ او تمام مدت داشت گيتار ميزد."
"تو مرا دوست نداري. هيچ وقت دوستم نداشتي. خودت برو پيش مديرعامل هر چقدر خواستي بابت دستمزد من بگير."
مهتاب لحظه اي به فکر فرو رفت. بغضش ترکيد و گريه را سر داد.
ماني گفت: "گريه نکن. خواهش ميکنم گريه نکن. منظورم اين نبود. ميداني که منظورم اين نبود."
مهتاب دوباره خشمگين شد. بغضش را فرو داد و گريبان ماني را گرفت.
"فردا ميروي و ميگويي دستمزدت را بدهند. اگر اين کار را نکني. . "
بار ديگر بغض کرد و گريه را سر داد. ماني به آرامي گريبانش را از دست او بيرون کشيد و بازويش را نوازش کرد.
"پدر و مادرت مرا دوست ندارنذ."
"چرند نگو!"
"مادرت ميگفت مامانت با ما سرد است.
مهتاب برخاست و چراغ را خاموش کرد. دستمالي برداشت و بيني اش را گرفت. در تاريکي دستي به سر و رويش کشيد و به آرامي در رختخواب خزيد. ماني را در آغوش گرفت.
"شب عروسي ات حتي يک دور نرقصيدي. چه انتظاري داري؟"
"من رقص بلد نيستم."
مهتاب با انگشتهاي بلند و باريکش موهاي ماني را نوازش کرد. بار ديگر پيشاني اش را بوسيد. ماني لبهايش را پيش برد و لبهاي همسرش را بوسيد. مهتاب به موهاي او چنگ زد و چند بار سرش را تکان داد.
"همه دنيا ميرقصند. رقص شب عروسي بلدي نميخواهد احمق کوچولو . . ."
ماني ملافه را کنار زد. سرش را در سينه همسرش فرو برد. بازوهاي او را به دور گردنش انداخت، بدن نرم و سينه هاي گرمش را غرق بوسه کرد. مهتاب به قهقهه خنديد و کوشيد خودش را از آغوش او بيرون بکشد. ماني مثل پلنگ خرناسه کشيد و او را تنگ در آغوش گرفت. هر دو تا جايي که توان داشتند خنديدند و خرناسه کشيدند و در تب و تاب شب تاريک خواب عميقي را که انتظار تن خسته و روح تشنه شان را ميکشيد به تعويق انداختند.
روز بعد ساعت يازده صبح ماني به شرکت بيمه کشتيهاي تجاري رفت. در اتاق حسابداري يک چک بانکي سبز رنگ بزرگ جلو او گذاشتند. ماني نگاهي به مبلغ چک انداخت: "دويست ميليون ريال معادل . . ."
حسابدار گفت: "لطفا اينجا را امضا کنيد."
ماني گفت: "فکر ميکنم اشتباهي پيش آمده."
حسابدار گفت: "اگر اعتراض داريد ميتوانيد کتبا بنويسيد."
ماني چيزي نگفت. برگ رسيد را امضا کرد و از شرکت بيرون آمد. از آنجا مستقيم به بانک رفت چک را به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت.
ده روز بعد ماني دوباره به حسابداري رفت. اين بار يک چک ديگر به مبلغ يک ميليون تومان دريافت کرد. حالا مهتاب به سرکارش برگشته بود. ماني به سراغ او رفت تا چک را تحويلش بدهد. مهتاب در حال تنظيم اوراق يک بارنامه بود. چند ارباب رجوع از جمله يک تاجر جوان شيک پوش دور تا دور اتاق نشسته بودند. تاجر جوان با حالتي تحسين آميز به مهتاب نگاه ميکرد. يک زنجير درشت طلا از گوشه آستين کت سياهش ميدرخشيد. مهتاب گاهي از او سئوال ميکرد و مرد جوان با لحني صميمانه و تملق آميز جوابش را ميداد.
"اينجا قيد شده پروفيل سبک."
بايد همين طور باشد."

"ولي در پروفرما چيزي نوشته نشده."
"بستگي به کشور مقصد دارد. . ."
مهتاب نگاهي استفهام آميز به تاجر جوان کرد.
تاجر گفت: "و البته به لطف شما . . ."
مهتاب لبخند شيريني تحويل او داد.
"لطف من چه فايده اي به حال شما دارد؟"
"همين قدر که مرا تنبيه ميکنيد لطف بزرگي ست. پروفرما را در کشور مقصد ارزيابي ميکنند."
ماني با شنيدن اين گفت و گو مستقيما به سراغ تاجر جوان رفت و با او دست داد.
"روز بخير. حتما شما هم مثل من مهتاب را دوست داريد؟ خواهش ميکنم . . ."
مرد جوان با شگفتي به ماني نگاه کرد.
"اسم من ماني ست. بفرماييد بنشينيد. خواهش ميکنم راحت باشيد."
مهتاب از پشت ميز برخاست. رنگش مثل گچ سفيد شده بود. به طرف ماني رفت، با لحني آرام اما تحکم آميز در گوش او گفت: "با من بيا . . .!"
هر دو از اتاق بيرون رفتند. ماني مثل کودکي مطيع پشت سر همسرش از راهرو دراز گذشت و به دنبال او وارد اتاق ناهارخوري شد.
مهتاب گفت: "همين جا بنشين تا من برگردم."
در را بست و از اتاق بيرون رفت. ماني مدتي نشست. از مهتاب خبري نشد. حوصله اش سررفت. برخاست تا دوباره به سراغ او برود. اما در از بيرون قفل بود. ماني از در پشتي خارج شد و به خيابان رفت. چک را در بانک به حساب همسرش گذاشت و به خانه برگشت.
سه ماه بعد يک روز ماني به مهتاب گفت: "تو داري زودتر از موعد بچه دار ميشوي. اين براي ما خوب نيست."
"منظورت چيست؟"
"نبايد بي احتياطي ميکرديم. نميدانم چطور اين اتفاق افتاد."
مهتاب با ناراحتي پوزخند زد.
"خب، که چي؟"
"نميدانم. بد نيست يک سفري به خارج بروي."
"منظورت از اين مزخرفات چيست؟"
"منظوري ندارم. ولي جلو مزخرفات مردم را نميشود گرفت. . ."
مهتاب به فکر فرو رفت. بغض در گلويش پيچيد. چيزي نمانده بود بزند زير گريه و تا ميتواند اشک بريزد.
"يعني بچه را تنهايي به دنيا بياورم؟ تو با من ميايي؟ پول از کجا بياورم . . .؟"
"ماشين را بفروش و برو. من اينجا ميمانم کار ميکنم. فکر بقيه اش را نکن."
"مگر تو چقدر درميآوري. بيچاره ي من! خيلي خرج داريم."
"اگر درست حساب کنيم از پسش برميآييم. جاي نگراني نيست."
"کارم را چه کنم؟"
"چند ماه مرخصي بدون حقوق بگير."
مهتاب با حالت مخصوص هميشگي خودش از جا در رفت. ديگر واقعا داشت اشکش در ميآمد.
"مرخصـــي بدون حقـــوق؟ عقلت را از دست داده اي؟ بايد يک ماموريت بگيرم. تازه ماشين را هم نميتوانم بفروشم . . ."
"چرا ماشين را نميتواني بفروشي؟"
"تو چکار ميکني؟"
"من که از ماشين استفاده نميکنم."
"خودت ميگويي جلو حرف مردم را نميشود گرفت. فردا ميگويند ماشين شوهرش را فروخت و رفت."
"اين که ماشين من نيست."
"پس ماشين من است؟ ميخواهي حرف ياد مردم بدهي؟ اين است معني محبت همسر . . . ؟"
ماني فهميد که بغض مهتاب در حال ترکيدن است. بايد هر طور بود جلو او را ميگرفت.
"شايد بتوانند به تو يک ماموريت بدهند. من بدون ماشين نميتوانم زندگي کنم."
مهتاب سر زيباي او را در آغوش گرفت. موهايش را نوازش کرد و پيشاني بلندش را بوسيد. در حالي که قطره اشک را از گوشه چشمش پاک ميکرد گفت: "بايد به من چند ماه ماموريت بدهند، والا جلو حرف مردم را نميشود گرفت."
ماني همانطور که در آغوش مهتاب نشسته بود تکان خفيفي خورد و سرش را هر چه بيشتر در سينه او فرو برد. مهتاب باز هم او را نوازش کرد. گرماي مطبوعي از آنچه که نامش را جمجمه ماني گذاشته بود به زير انگشتهاي باريک بلندش منتقل شد. ماني ناگهان سرش را از آغوش او بيرون کشيد.
"من حتي گواهينامه رانندگي ندارم. اين چه محبتي است. ماشين را ميفروشيم که خرج سفر تو را

بدهيم."
دو هفته بعد مهتاب ماشين را فروخت و به هنگ کنگ رفت. ماني در شرکت رقيب مديرعامل مشغول به کار شد. همه از او راضي بودند. تا ديروقت شب کار ميکرد و از تنهايي و زندگي تازه اش لذت ميبرد. مهتاب هفته اي يک بار، گاهي هم دوبار برايش کارت پستالهاي زيبا ميفرستاد و به اختصار از اوضاع و احوال باخبرش ميکرد. کار سبک و اوقات فراغت زيادي داشت که صرف خريد لباس نوزاد و سرگرميهاي ديگر ميشد. گاهي هم ابراز دلتنگي ميکرد، اما در مجموع کاملا خشنود بود. بخصوص که دکتر متخصص او را ديده و پيش بيني کرده بود که نوزاد پسر است. در شرکت بيمه کشتيهاي تجاري شعبه هنگ کنگ با همکارهايش رابطه دوستانه خوبي داشت. ماني هم پاسخ نامه هاي او را ميداد. مهتاب گاهي گله ميکرد که چرا نامه هاي او کوتاه است، اما يادداشتهاي خودش از آن هم کوتاه تر بود و فاصله ميانشان هم به تدريج بيشتر ميشد. در آخرين کارت پستالي که ماني پاسخ آن را نداد مهتاب نوشته بود که براي ماموريتي ديگر عازم سنگاپور است و بچه را هم در آنجا به دنيا ميآورد. ماني منتظر بود تا از سنگاپور خبري برسد. دو هفته بعد يک نامه مفصل دريافت کرد.
ماني عزيزم،
اين نامه را برايت از سنگاپور مينويسم. يک هفته ست اينجا هستم. در همين مدت کوتاه آن قدر اتفاقهاي خوبي برايم افتاده که نگو! تو بايد به من افتخار کني چون کمتر زني ميتواند با وجود مشکلات تنهايي به خوبي من گليمش را از آب بيرون بکشد. يک آپارتمان لوکس در بهترين محله شهر پيدا کرده ام که واقعا اوکازيون است. البته آن را مديون بازرس بيمه آقاي دانيل دلوريه هستم. دلوريه از فرانسه براي بازديد شرکت آمده، از اينجا به مادا گاسکار ميرود و از آنجا به هنگ کنگ ميرود و بعد به فرانسه ميرود و دوباره به اينجا ميآيد و از اينجا به پاريس برميگردد. آپارتمان را شرکت در اختيارش گذاشته، خودش به من پيشنهاد کرد فعلا اينجا بمانم، بچه ها گفتند خوب است و من فورا جواب مثبت دادم چون فکر کردم واقعا خوب است و از همان لحظه تا حالا احساس ميکنم توي ابرها راه ميروم، با اين حال خيلي سنگين هستم و تا حدود يک ماه ديگر زايمان دارم. . .
مهتاب پس از اين مقدمه درباره چند تن از همکارهاي خوب شرکت بيمه سنگاپور نوشته بود که مثل خودش همگي خوب و صميمي هستند و آدمهاي خوب و صميمي کافي ست همديگر را پيدا کنند تا کارها خود به خود و به خوبي پيش برود.
ماني از اين همه اتفاقهاي خوب خوشحال شد. ميدانست که مهتاب در اين طور مواقع مبالغه ميکند. با اين حال به کفايت و توانايي او اطمينان داشت و حتي به آن رشک ميبرد. مهتاب در ادامه نامه نوشته بود که همه خيلي مواظبش هستند. خيلي کمکش ميکنند. خيلي سمپاتيک هستند و ميگفت روز اول که وارد شرکت شده همه از شدت خنده ضعف کرده اند و گفته اند تو که با اين وضعيت نميتواني کار کني و حالا هم هيچ کس کاري به کارش ندارد، مگر اين که نياز به کمک داشته باشد و اين رويايي ترين بخش ماجراي سفر به سنگاپور است چون يک دکتر اسکاتلندي به نام مستر شاو در بيمارستان انگليسيها او را معاينه کرده و گفته که خودش بچه را به سلامتي به دنيا ميآورد و بنابر اين نياز به کمک ديگري نيست، بخصوص که روز قبل يعني حدود بيست و چهار ساعت پيش از نوشتن اين نامه بچه را در اتاق معاينه روي صفحه تلويزيون سير تماشا کرده و از خوشحالي عرش را سير کرده، چون بچه همان طور که قبلا پيش بيني شده بود يک پسر کاکل زري است و خيلي شبيه مامان خوشگل خودش است و البته پيشاني بلندش بعدها که موهاي تابدار قشنگي درميآورد کاملا شبيه ماني ميشود. دکتر شاد هم از بابت سلامت و رشد خوب جنين کاملا راضي ست و ميگويد پسرها معمولا شبيه مادرشان ميشوند و دخترها شبيه پدرشان ميشوند . . .
ماني چند بار نامه را از اول تا به آخر خواند. در پايان هر جمله مکث ميکرد و در بحر تفکر با خويشتن خودش وارد گفت و گو ميشد. مهتاب در پايان برايش نوشته بود:
امروز يکشنبه است و هوا ابري ست. منظره شهر از پشت پنجره خانه نقلي قشنگ من و اين کوچولوي شيطان پرتکاپو زياد پيدا نيست، ولي موقعي که هوا آفتابي ميشود تماشاي آسمان خراشهاي بلندشهر از اين بالا خيلي لذت بخش است. دانيل ميگويد سنگاپور يک نيويورک کوچک است که سرتا پايش را حسابي شسته اند. واقعا از تميزي برق ميزند.
و بعد نوشته بود که با تعريفهاي دانيل هوس کرده يک روز هم سري به نيويورک بزند و از نزديک اين شهر بزرگ تماشايي را تماشا کند. داخل پرانتز در ادامه اين جمله با حروف کمي درشت تر و کمي ناخواناتر نوشته بود: خدا قسمت! و بعد هم تاکيد کرده بود که دلش براي خرناسه هاي ماني تنگ شده، با بوسه و يک علامت قلب قول داده بود که مواظب خودش و مواظب بچه باشد. و ماني هم مواظب خودش باشد. و فکرهاي ديگري هم دارد که به زودي مينويسد.
چند روز بعد نامه تازه اي رسيد. ماني در اين نامه از فکرهاي ديگر مهتاب آگاه شد. همسرش ميخواست شش ماه در سنگاپور بماند. دکتر شاو ميتوانست در اين مدت رشد نوزادي را که به دنيا ميآورد زير نظر داشته باشد. فرصت خوبي بود که ماني هم به آنها بپيوندد و چند ماهي را دور از هياهوي کار و زندگي استراحت کند. آشناهاي خوبي در آنجا منتظرش هستند. البته دانيل به زودي سنگاپور را ترک ميکند، اما در صورتي که بخت ياري کند شايد يک روز دوباره او را در فرانسه ببيند.

ماني احساس کرد به درستي از حرفهاي مهتاب سردرنميآورد. برايش نوشت که تمايلي به سفر ندارد. دوستان خوب مهتاب دوستان خوب مهتاب بودند. از شهرهاي ناآشنا خوشش نميآمد و از بيکاري هم خوشش نميآمد.
هفتد بعد مديرعامل به او تلفن کرد. ماني انتظار اين تماس را نداشت. مديرعامل به او گفت در صورتي که مايل است به ديدار همسرش برود ميتواند با وکيل شرکت مشورت کند. ماني پاسخي را که به مهتاب داده بود تکرار کرد. مديرعامل گله کرد که در غياب مهتاب او حتي يک بار هم به شرکت بيمه کشتيهاي تجاري سر نزده است. ماني کار زياد در شرکت رقيب را بهانه کرد. مديرعامل باز هم تأکيد کرد که تسهيلات قانوني براي سفر از طرف وکيل شرکت به صورت رايگان در اختيار او قرار دارد. ماني گفت نيازي به اين زحمت نيست.
چند روز بعد يک کارت پستال قشنگ از طلوع خورشيد بر فراز آسمانخراشهاي سنگاپور رسيد. مهتاب خطاب به همسرش نوشته بود زماني که اين کارت به دستت ميرسد پسر کوچولوي قشنگمان به سلامتي به دنيا آمده است. خواهش ميکنم يک اسم برايش پيدا کن. ميخواستم اسم تو را روي اين کوچولوي شيطان پرتکاپو بگذارم، اما به نظرم اسم مناسبي براي نوزاد سرخ و سفيد لاي پوشک و پتوي ابريشم آبي ميکي ماوس نيست. ديگر عقلم به جايي نميرسد، خودت يک پيشنهاد بده . . .
ماني چند روز به اسمهاي مختلف فکر کرد، اما او هم سرانجام عقلش به جايي نرسيد. دو هفته گذشت و ديگر خبري از مهتاب نشد. ماني سراغي از او نگرفت. روز شنبه هفته سوم نزديک غروب آفتاب به خانه برگشت. بين راه تمام مدت به فکر مهتاب و نوزادي بود که روزهاي نخستين تولدش را ميگذراند. وقتي که با خستگي از پيچ پله ها گذشت چشمش به جوان خوش بر و رويي افتاد که با کت و شلوار سفيد، گيسوان افشان و دستمال گردن سفيد در پاگرد مقابل خانه نشسته بود. ماني با کنجکاوي به او خيره شد. مرد جوان چهره آشنايي داشت. معلوم بود مدت زيادي انتظار کشيده، چون در آن لحظه سرش را روي زانو رها کرده و با کمال بي قيدي در حال خواب و بيداري چرت ميزد. ماني مدتي اورا برانداز کرد. بالاخره به ياد آورد که اين همان جوان گيتاريست شب عروسي اش است. با شگفتي پرسيد: "اينجا چکار ميکني؟"
مرد جوان به محض شنيدن صداي او از جا پريد. سراسيمه در جيبهاي کتش گشت و پاکتي را بيرون آورد.
"برايتان يک نامه آورده ام."
ماني با نگاهي ظنين به او خيره شد. پاکت را گرفت و همان جا باز کرد. خط همسرش بود.
ماني عزيزم،
اين نامه را از طريق فرشيد برايت ميفرستم تا خيالت از بابت زحمتي که او قرار است براي من بکشد راحت باشد. دو هفته است بچه را به دنيا آورده ام، اما از تو هيچ خبري نيست. ديروز مامان زنگ زد، من به او چيزي نگفتم، چون فکر کردم خودت به موقع اين خبر خوب را به آنها ميدهي. هنوز اسمي براي بچه پيدا نکرده ام، چندتايي در نظر دارم و منتظرم تو هم پيشنهاد بدهي. اينجا مثل بهشت است. فعلا جز مقداري لوازم خانه و ضروريات اوليه به چيزي احتياج ندارم. توي کشوي ميزتوالت مقداري زلم زيمبو هست. دو جفت گوشواره، يک زنجير و يک دستبند و ساعت طلا . . .
خواهش ميکنم آنها را به فرشيد بده براي من بياورد. جوان خوبي ست و صددرصد مورد اطمينان است.
توضيح: گردبند و مرواريدهاي مامان را قبلا برده ام.
اين روزها کمي خسته ام. دکتر شاو ميگويد کاملا طبيعي ست. يک پرستار گرفته ام که روزها کمک ميکند. با بچه هاي شرکت در ارتباط هستم. ديگر کاري ندارم جز اين که از اين کوچولوي تپلي توي دامنم کيف کنم. زودتر بيا و لطفا به هيچ چيز فکر نکن. اينجا براي تو کار هست. من با وکيل شرکت در اين مورد صحبت کردم. با او تماس بگير خودش ترتيب ويزاي تجاري و کار تو را در اينجا ميدهد. دانيل ميگفت يک جاي خالي در شعبه مارسي براي من در نظر دارد. اگر تو باشي پايمان به پاريس هم ميرسد. خواهش ميکنم روي من حساب کن و به خاطر خدا اين قدر بي جهت با دنياي آزاد غريبي نکن. ميبوسمت. مهتاب
ماني نامه را بست و با نگاهي پرسشگر به جوان گيتاريست خيره شد. اين نامه در دست او چه ميکرد؟ چرا مهتاب آن را مستقيما براي خودش نفرستاده بود؟ مرد جوان از نگاه او ترسيد و يک قدم به عقب رفت.
"تو فرشيد هستي؟"
"بله."
"مهتاب کجاست؟"
جوان با لکنت گفت: "مگر توي کاغذ ننوشته؟"
ماني چند لحظه به فکر فرو رفت.
"آه، چرا. مرا ببخش. حواسم سر جايش نيست . . ."
کليد انداخت و وارد آپارتمان شد. يک راست به طرف ميز توالت رفت. فرشيد پشت سرش با قدمهاي محتاط وارد خانه شد.
"براي چه به سنگاپور ميروي؟"
"براي کنسرت."
"مگر جا قحط است؟"

"من دعوت دارم. آنجا قدر هنرمند را بهتر از اينجا ميدانند."
"پس چرا همان جا نميماني؟"
"ميخواهم به پاريس بروم. اگر در کنسرواتوار قبول شوم آينده خوبي دارم. تا خدا چه بخواهد."
ماني جواهرات را از کشو بيرون آورد. نامه مهتاب را در جيب گذاشت، جواهرات را در داخل همان پاکت ريخت و به فرشيد داد.
"بهش بگو من هيچ وقت به سنگاپور نميآيم."
فرشيد پاکت را گرفت و به طرف در رفت.
"بگو ديگر به فکر من نباشد."
فرشيد چيزي نگفت. ميخواست از در خارج شود که ماني او را صدا زد.
" يک دقيقه صبر کن."
مرد جوان ميان در ايستاد. ماني چک بانکي سبز رنگي را که همان روز از شرکت رقيب مديرعامل گرفته بود از جيبش بيرون آورد.
"پس اين را چکار کنم؟"
مرد جوان باز هم چيزي نگفت. ميان در ايستاده بود و معلوم بود که ميخواهد زودتر برود.
ماني چک را به او داد. فرشيد با اکراه آن را گرفت و شگفت زده به ماني نگاه کرد.
"فکر ميکني بتواني خودت را جمع و جور کني؟"
فرشيد پوزخند زد: "اميدوارم."
"بايد ياد بگيري با دو دستت گيتار بزني!"
فرشيد چيزي نگفت. لحظه اي درنگ کرد، نگاهي به ماني و نگاهي به چک انداخت.
"اين را چکار کنم؟"
"بده به مهتاب. بهش بگو که من هيچ وقت به سنگاپور نميآيم. بگو از طريق وکيل چند تا کاغذ ميفرستم که امضا کند."
فرشيد چک را تا کرد و با دقت همراه پاکت جواهرات در جيب کتش گذاشت. نگاهي به ماني کرد، دستش را به سينه فشرد، چرخيد و بي خداحافظي با قدمهاي تند طول راهرو را طي کرد و از پيچ پله ها سرازير شد. ماني به دنبال او رفت و از بالا نگاهش کرد. با خروشي پنهاني همچنان که مرد جوان دور ميشد چند بار زير لب خرناسه کشيد. در باز شد و زوج جواني وارد شدند. فرشيد از کنارشان گذشت و از خانه بيرون رفت. ماني سايه هاي بلند زوج جوان همسايه را ديد که با بسته هاي بزرگ خريد نفس زنان و قيل و قال کنان از پله ها بالا ميآيند. شتاب زده به خانه برگشت. در را بست و اين بار به صداي بلند تا نفس داشت به قهقهه خنديد و خرناسه کشيد. بعد به طرف پنجره رفت. مرد جوان را ديد که در زير نور طلايي رنگ خورشيد در حال غروب عرض خيابان را طي کرد و در ازدحام جمعيت شتابان از نظر ناپديد شد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
مدت زيادى نيست كه منتظرش‏ هستم. هوا خوب است ولى گاه و بى‌گاه توده‌هاى پنبه مانند ابر مثل ملافه‌اى سفيد، پرچين و بيكران دور پيكر گرد و خندان خورشيد مى‌پيچد و سايه‌روشن‌هاى قشنگى بر چمن گسترده‌ى اين فضاى سبز مى‌اندازد. مى‌بينيد كه خيلى خيال‌پرداز شده‌ام. اين هم از بى‌كسى و تنهايى است. در واقع اين اتفاق از وقتى افتاد كه همسر قبلى‌ام عمرش‏ را به شما داد. از آن موقع غمگين و بدخلق و بهانه‌جو و تنبل و خيالاتى شدم. حالا مدتى ست كه حالم بهتر است. همسر تازه‌ام جوان و شاداب و زيباتر از زن بيچاره‌ى متوفايم است. شايد به همين دليل است كه به قدر او مرا دوست ندارد. بله اين حقيقت دارد. خودش‏ اين طور فكر نمى‌كند ولى من اين طور فكر مى‌كنم. همين الان هم مرا گذاشته و با دوستانش‏ براى گردش‏ و تفريح رفته است. شايد تا نيم ساعت ديگر برگردد. شايد هم يك ساعت. از وقتى با هم آشنا شديم تا به حال بيشتر از اين دور از هم نبوده‌ايم. البته هميشه از من مى‌خواهد همراهش‏ بروم، ولى من حوصله ندارم. اين روزها زياد حوصله‌ى جمع را ندارم. بيشتر دلم مى‌خواهد با او تنها باشم. شايد همين تمايل زياد ميل او را به معاشرت با ديگران بيشتر می کند. يك بار به من گفت غرغرو! و اين تازه يك هفته بعد از ماه عسل مان بود. نزديك بود دلخور شوم. اما تصميم گرفتم دلخور نشوم. بى‌جهت داشتم دلخور مى‌شدم و از دستش‏ لجم مى‌گرفت. زدم زير آواز. بى‌آن كه حرفى بزند از من دور شد. فهميدم هميشه هم حال و حوصله‌ى ترانه‌هاى عاشقانه را ندارد. همسر سابقم از صداى من خيلى تعريف مى‌كرد، ولى خوب هر کس سليقه‌ی خودش دارد. گفتم ببين باز دارى دلخور مى‌شوى. اصلا بهتر است به اين حرف‌ها فكر نكنيم. قبلا ساعت‌هاى فراغت كمترى داشتم. حالا از زور بيكارى در اين هوای خوش نشسته‌ام و دارم به اين سارق بى‌شرم نگاه مى‌كنم. شايد بهتر بود با بچه‌ها براى گردش‏ به ساحل مى‌رفتم. ولى خب، كه چى؟ خودم نخواستم. همين دو هفته‌ى پيش‏ بود كه در آن گوشه‌ى خلوت شاعرانه شاهد آن تجاوز وحشيانه بودم. دخترك لابد طبع شعرش‏ گل كرده بود كه براى گردش‏ راه آن محل خطرناك را در پيش‏ گرفت . تقصير خودش‏ بود. وقتى كه من رسيدم يارو او را به پشت روى كاپوت ماشين انداخته بود. چاقو را زير گلوى دختر بيچاره گذاشت و به او تجاوز كرد. بعد هم دختر را به گوشه‌اى انداخت، سوار ماشين شد و رفت. شما هر چه مى‌خواهيد بگوييد ولى به نظر من تقصير خود دختره بود. نبايد تنهايى به آن جاى خلوت مى‌رفت. هيچ آدم عاقلى اين كار را نمى‌كند. من كه فكر مى‌كنم طرف عقلش‏ پاره‌سنگ برمى‌داشت. يا همين يكى كه الان زل زده و با كمال وقاحت دارد توى چشم پليس‏ نگاه مى‌كند. خودم شاهد بودم كه پريروز وارد خواربارفروشى آن طرف پارك شد و جلو چشم مشترى‌هاى وحشت‌زده‌ى مغازه اسلحه اش را به طرف فروشنده ی بيچاره، دخلش‏ را زد و پا به فرار گذاشت. مطمئن هستم كه خودش‏ بود. وقتى كه آمد و زير همين درخت جوراب سياهش‏ را از سرش بيرون كشيد ديدمش‏. لابد مى‌گوييد چرا پليس‏ را خبر نكردى، يا همين الان به اين آقاى پليسى كه از آن روز تا به حال اين دور و برها پيدايش‏ شده چيزى نمى‌گويى؟ خب به من چه! اصلا كدام يك از شما حوصله‌ى وارد شدن در يك چنين دردسرهايى را داريد؟ همه‌مان در وهله‌ى اول به فكر پر كردن شكممان هستيم. دروغ مى‌گويم؟ آيا كسى از شما خواسته كه دنيا را اصلاح كنید؟

دلم براى مادره مى‌سوزد. ببينيد چطور كودكان معصومش‏ را در اطراف يك سارق خطرناک توى چمن‌ رها كرده كه مثلاً بازى كنند. آقاى پليس‏ خوش‏برخورد و با محبت خوش‏ و بشى با آنها مى‌كند و مى‌رود. رفيق سارق ما هم به پليس‏ و به دخترها لبخند مى‌زند. خواهر كوچك‌تر روى تاب مى‌نشيند. خواهر بزرگتر او را تاب مى‌دهد. آقاى سارق از آقا پليسه هم با ادب‌تر و با محبت‌تر است. از روى نيمكت بلند مى‌شود و به كمك خواهر بزرگتر مى‌آيد. با دست‌هاى قوى و نيرومندش‏ خواهر كوچك‌تر را تاب مى‌دهد. در برگشت او را با فشــــار بيشتــــرى بـــه هوا مى‌فرستد. دوباره و دوباره . . . دخترك از ترس‏ و شادى همزمان جيغ مى‌كشد. مادر سر از كتاب برمى‌دارد. از پشت عينك دودى او را نگاه مى‌كند. ترسيده است. كتاب را روى ميز مى‌گذارد و به طرف بچه مى‌رود. اما آقاى سارق قيافه‌ى معصوم و دلفريبى به خودش‏ مى‌گيرد. از حق نگذريم جوان خوش‏بر و رو و غلط‌اندازى است. زن لبخند مى‌زند و گوشه‌ى طناب را مى‌گيرد. آهنگ تاب خوردن كودك كندتر مى‌شود. سارق سرى به تكريم فرو مى‌آورد و با لبخندى دوست داشتنى راهش‏ را مى‌گيرد و مى‌رود. زن از بچه‌ها مى‌خواهد كه براى صرف ناهار به سر ميز بيايند. ساندويچ‌ها را از پاكت درمى‌آورد. بچه‌ها با اشتها شروع به خوردن مى‌كنند. من هم گرسنه‌ام ولى نمى‌دانم چقدر ديگر بايد منتظر باشم. ابرها كنار مى‌روند و آفتاب دلچسب بهارى بر درخت و چمن مى‌تابد. دلم از عشق او گرم است ولى او هنوز نيامده. شايد حالا حالاها هم نيايد. شايد اصلا نيايد. اگر از حق نگذريم اين بار بيشتر از دفعه‌هاى قبل دير كرده است. من خيالباف و تنبل و كم‌حوصله‌ام. اگر بخواهم با واقع‌بينى قضاوت كنم ناچارم تا حدودى به او حق بدهم. چقدر باريك و بلند و خوش‏خرام و زيباست. حالا دارد با بچه‌ها در ساحل گردش‏ مى‌كند. توى سر و كول هم مى‌زنند و به احمقى مثل من مى‌خندند. بگذار بخندند. وقتى تصميم گرفتى كه دلخور نشوى ديگر تصميم‌ات را گرفته‌اى. نگاه كن اين كودكان ناقلا چطور همديگر را از بالاى سرسره به پايين هل مى‌دهند؟ وحشى‌ها!

مثل اين كه عصبانى هستم. شايد اين طور باشد، ولى حسود نيستم. اين را همه مى‌دانند. تازه اگر هم حسود باشم لااقل اين حسن را دارم كه حقه‌باز و دورو نيستم. اگر مرا دوست ندارد، بهتر است صاف و ساده بگويد. قول مى‌دهم كه دمم را بگذارم روى كولم، راهم را بگيرم و بروم. از حقه و كلك بدم مى‌آيد از گول خوردن هم همين طور. فكر مى‌كنم نبايد با من اين طور رفتار كنند، گناه دارم!

اصلا چرا يواشكى؟ خب بيايد به من بگويد، مى‌خواهد با كس‏ ديگرى برود؟ خب بيايد به من بگويد. من هم با كس‏ ديگرى مى‌روم. البته خيلى سخت است و دست‌كم مى‌دانم كه به اين سادگى ها هم نيست. يعنى چه؟ مى‌خواهد با كس‏ ديگرى برود؟ ولى ما اين همه قول و قرار گذاشتيم. تا به حال با همه جور سازش‏ رقصيده‌ام. گويى كه رقص‏ مرا دوست ندارد و چه به صراحت و چه با كنايه اين را گفته است، ولى به هرحال با هم روزها و شب‌هاى خوبى داشته‌ايم. شايد بهتر بود از اول اين را مى‌گفتم كه خيلى هم از آن خونسردهايى كه او فكر مى‌كند نيستم! البته شايد اين طور بهتر باشد. نبايد سابقه‌ى بد اخلاقى پيدا كنم. اگر روزى مرا بگذارد و برود ممكن است با چنين سابقه‌اى تا آخر عمر تنها بمانم. هر چه باشد اين هم بخشى از قانون نانوشته‌ى طبيعت است. اگر درس‏ طبيعت را درست ياد بگيرى هيچ وقت تنها نمى‌مانى. بله، هميشه كسانى هستند كه از تنهايى درت بياورند. خب حالا مى‌پرسى تو كه لالايى بلدى چرا خوابت نمى‌برد. تو كه اين همه دم از عشق و رفاقت و سازش‏ مى‌زنى چرا الان اينجا تنها نشسته‌اى و از سر بيكارى دارى مادره را نگاه مى‌كنى و بچه‌ها را كه پشت ميز دراز پارك دارند همبرگرشان را مى‌خورند . . .؟

خب جوابش‏ ساده است. من كه تنها نيستم. در انتظار عشق تازه‌ام هستم! نه او از آن معمولى‌هاش‏ نيست. خودتان هم اگر جاى من بوديد تصديق مى‌كرديد. شايد هم يك دل نه صد دل عاشقش‏ مى‌شديد، البته گوش‏ شيطان كر! مبادا خيال‌هايى به سرتان بزند! بهتره همين الان اين را هم بگويم كه من از آن روشنفكرها نيستم. باور كنيد خيلى هم غيرتى و بدتيرم! حالا بگذريم . . .

اصلاً من چه دارم مى‌گويم؟ چرا نيامد؟ حوصله‌ام سر رفت. نكند راستى نيايد؟ نه بهتر است فكرش‏ را هم نكنم . . .

نگاه كن دخترها غذايشان را تمام كردند. مى‌خواهند بروند دنبال بازى ولى مادرشان مانع مى‌شود.

"بعد از غذا سرسره و تاب‌بازى ممنوع است!"

به نظر مادر مقتدرى مى‌آيد. بچه‌ها معمولا به اين راحتى قبول نمى‌كنند ولى اين دو تا استثنايى هستند.

"پس‏ ما چه كار كنيم مامان؟"

اين را خواهر بزرگتر مى‌پرسد.

"مى‌توانيد بنشينيد و مار و پلكان بازى كنيد. من هم مى‌خواهم كتاب بخوانم و حمام آفتاب بگيرم."

"ولى من مى‌خواهم تاب بازى كنم."

"همان كه گفتم. بعد از غذا فقط مار و پلكان."

نگفتم؟ چيزى نمانده بود خواهر كوچكه بزند زير گريه. اما خواهر بزرگتر كه به اخلاق مادرش‏ مأنوس‏تر است او را مى‌گيرد و با هم سر ميز برمى‌گردند.

مادر از توى ساك پتويى درآورد. آن را روى چمن پهن كرد، كتابش‏ را برداشت، عينك آفتابى‌اش‏ را پاك كرد و سينه‌كش‏ آفتاب دراز كشيد. زن زيبا و جوانى‌ست. نمى‌دانم شوهرش‏ كجاست. به نظر نمى‌آيد اين نزديكى‌ها باشد. شايد به مسافرت رفته، شايد طلاق گرفته، شايد مرده، به هر حال از روى يك حس‏ كاملا غريزى حدس‏ مى‌زنم اين نزديكى‌ها نيست.

بچه‌ها دارند مار و پلكان بازى مى‌كنند. من هم از سر بيكارى و بى‌حوصلگى دارم چرت مى‌زنم. اوه، نگاه كن ببين چه كسى دارد مى‌آيد! به به، روز به‌خير! شما كجا اينجا كجا؟ چه عجب ياد فقير بيچاره‌ها كرديد. . .!

"روز‌ب خير، خيلى وقت است منتظرى؟"

"منتظر؟ خانم را باش‏! من اصلا از اينجا تكان نخوردم."

"خب تقصير من چي ست؟ اگر تو تمايلى به گردش‏ ندارى تاوانش‏ را من بايد بدهم؟"

"تاوان؟ اصلا راجع به چى صحبت مى‌كنى؟ ناسلامتى ما زن و شوهريم. يك هفته از ماه عسل مان بيشتر نمى‌گذرد. و آن وقت تو همه‌اش‏ به فكر گردش‏ دسته‌جمعى با دوستان خودت هستى؟ اصلاً از خودت مى‌پرسى اين بدبختِ همسر مرده چه حالى دارد؟«

"خب حالا كه آمده‌ام. تو هم بهتر است كمتر مرا به ياد زندگى گذشته‌ات بيندازى. ما در كنار هم خوشبخت ايم. تازه من كه نخواستم تنهايت بگذارم. خودت گفتى تمايل به گردش‏ ندارى. ترجيح مى‌دهى گوشه‌اى بنشينى و همه‌اش‏ غصه‌ى مرده‌ها را بخورى! من چه كار كنم. نمى‌توانم در عنفوان جوانى از تفريح و گردش‏ چشم بپوشم. راستى چقدر جايت خالى بود. خيلى تفريح كرديم. دريا كمى متلاطم بود. با اين حال تنى هم به آب زديم. امروز هوا خيلى خوب است، نه؟"

"اى بابا! مرا بگو كه اصلا دارم با كى حرف مى‌زنم. خودش‏ مى‌داند كه من اينجا در گوشه‌ى عزلت به انتظار او نشسته‌ام. خانم تشريف بردند گردش‏ با يك مشت گند و كثافت آب‌تنى هم كرده‌اند، حالا برگشته و دارد راجع به آب و هوا با من حرف مى‌زند!"

مثل اينكه صدايم زيادى بالا گرفته بود چون طفلکی نگاه غضبناكى كرد و به حال قهر راهش‏ را كشيد رفت. من هم به دنبالش‏ راه افتادم.

"مى‌بينى! جوابی ندارى بدى و حالا هم مى‌خواهى قهر كنى!؟"

برگشت و رودر‌روى من ايستاد.

"خيلى دارى تند مى‌رى! اصلا چه شده كه به همين زودى دست و پايت را اين طور توى زندگى من دراز كرده‌اى و راه و بي راه امر و نهى مى‌كنى!«

"امر و نهى؟ من كى امر و نهی كردم. من فقط اعتراض‏ دارم."

"واقعاً خجالت‌آور است، نگاه كن، همه به ما زل زده‌اند . . . "

حق با او بود. راستى هم همه داشتند به ما نگاه مى‌كردند. مادر، بچه‌ها، و يكى دو عابرى كه پيدايشان شده بود. ساكت شدم. به همه‌شان پشت كردم. وقتى كه برگشتم مادره داشت كتابش‏ را مى‌خواند. بچه‌ها هم مشغول ادامه‌ى بازى بودند. اما عابرها سمج‌تر بودند. چند لحظه‌ى ديگر ايستادند و برو‌بر ما را نگاه كردند. بالاخره از رو رفتند و شرشان را از سرمان كندند. نزديك بود دوباره عصبانى شوم ولى جلو خودم را گرفتم.

"خب داشتيد، مى‌فرموديد! پس‏ بنده دست و پايم را در زندگى شما دراز كرده‌ام و شما هم از اول تمايلى به بنده نداشتيد! اگر اين طور است بفرماييد اصلا ما داريم درباره‌ى چى صحبت مى‌كنيم؟ بهتر نيست به همه چيز پايان بدهيم؟«

با تعجب نگاهم كرد. مثل اين كه انتظار اين ضربه را نداشت.

"پايان بدهيم؟ به چى پايان بدهيم؟"

"به همين رابطه‌ى نيم‌بند ظاهراً عاشقانه‌اى كه نه به دار است نه به بار!"

"به همين سادگى؟ به همين زودى؟ پس‏ آن حرف‌ها همه‌اش‏ باد هوا بود؟ همين ديروز بود كه مى‌گفتى برايم مى‌ميرى؟"

"خب كه چه؟ ظاهراً تو به عشق من احتياج ندارى."

"از كجا مى‌دانى كه احتياج ندارم؟"

"از اين جا كه بود و نبود من برايت على‌السويه است."

"كى اين حرف را زد؟"

"كسى اين حرف را نزد. من خودم فهميدم!"

"خودت فهميدى؟ تو با اين هوش ات چرا خرگوش‏ نشدى؟"

"خب ديگر! خداوند هر كدام از مخلوقاتش‏ را يك جورى آفريده. من هم دست بر قضا اين جورى درست شده‌ام!"

چيزى نمانده بود بغضم بتركد و بزنم زير گريه. اما غرورم اجازه نمى‌داد، حالت قهر به خودم گرفته بودم و مى‌خواستم تا آخر اين راه را بروم، ولى به هر حال مردد بودم. دلم براى يك بوسه لك زده بود. شايد صدايم هم مى‌لرزيد، چون او نگاهى به سر و پايم انداخت و زير خنده زد.

"نگاه كن چه الم‌شنگه‌اى راه انداخته. همه‌اش‏ براى اين كه من نيم ساعت با دوستانى كه به‌شان اعتماد دارد براى هواخورى رفته‌ام و برگشته‌ام."

"من توی اين دنيا به هيچ كس‏ اعتماد ندارم!"

"اعتماد ندارى، براى اينكه حسودى! بله اين را فهميده‌ام. در همين مدت كوتاه، و خيلى هم متاسفم."

"هر طور مى‌خواهى راجع به من فكر كن!"

"حسود و تنبل! درست مى‌گويم؟ يك بار نشد مطابق ميل من رفتار كنى. اصلاً محبت سرت نمى‌شود، حتى همت دوست داشتن را هم ندارى؟"

ديگر واقعا داشت زياده‌روى مى‌كرد، چاره‌اى نداشتم جز اين كه از خودم دفاع كنم.

"اگر دوستت نداشتم اين همه نازت را نمى‌كشيدم."

"خب اين را تا حدودى قبول دارم. البته در ناز كشيدن تنبل نيستى، شكر خدا هيچ‌وقت هم بى‌مزد و منت ناز نكشيده‌اى؟"

"منظورت چي ست؟"

"اگر منظورت اين است كه از عشق‌بازى خوشم مى‌آيد، خب انكار نمى‌كنم اما كجاى اين كار خلاف طبيعت است؟"

"كى از طبيعت صحبت كرد؟ من دارم از رابطه‌ى زناشويى خودمان حرف مى‌زنم."

"خب من هم دارم راجع به همان صحبت مى‌كنم. آيا من تا به حال تقاضاى خلافى از تو داشته‌ام؟"

"من نگفتم تقاضاى خلافى داشته‌اى. فقط مى‌گويم كمى زياده‌روى مى‌كنى!"

ديگر واقعاً كفرم را درآورده بود. نمى‌دانستم چه بگويم. در همين مدت كوتاه، به همين زودى پى به نقطه ضعف ام برده بود. داشتم مثل مار به خودم مى‌پيچيدم كه غش‏ غش‏ خنده را سر داد.

"از كى تا حالا اين قدر خوش‏خنده شده‌اى!"

"اين را از مادرم به ارث برده‌ام! پدرم هم هيچ شباهتى به تو نداشت. خوش‏خنده نبود، ولى اين قدر هم بداخلاق نبود!"

باز هم خنديد. خنديد و خنديد و خنديد. ديگر چيزى نمانده بود كه من در آن حال خشم و ياس‏ بزنم زير خنده. اما اين كار را نكردم. فكرى شيطانى از مخيله‌ام گذشت.

"بهتر است ديگر به اين بحث خاتمه بدهيم. حالا كه اين قدر دير كرده‌اى ديگر از اين حرف‌ها نزن."

"از كدام حرف‌ها؟"

"همين سرزنش‏ها و نكوهش‏ها"

"تو سرزنش‏ و نكوهش‏ نكن، من هم نمى‌كنم."

"بسيار خوب، مرا ببخش‏. راستش‏ اين انتظار خيلى كلافه‌ام كرد. اگر هم مى‌بينى حوصله‌ى معاشرت ندارم دليل واقعى‌اش‏ اين است كه مى‌خواهم تمام اوقات با تو باشم."

"خب باش‏! كى حرفى زد؟"

"راست مى‌گويى؟ آه عشق من! بيا به هم عشق‌ بورزیم!"

"عشق‌بورزیم؟ منظورت چی ست؟"

"خودت می دانی."

"کجا؟"

"همين جا!"

"اى بابا، واقعاً كه عقل ات پاره‌سنگ برمى‌دارد!"

"ببين دوباره شروع نكن، دارم واقعا دلخور مى‌شم."

"خب به جهنم، آن قدر دلخور شو تا بميرى! اصلا مى‌فهمى چه مى‌گويى..؟ اين جا؟ جلو اين همه آدم . . . اين چه تقاضاى احمقانه‌اى است؟ خجالت نمى‌كشى؟"

"خجالت بكشم، براى چه؟ مگر دزدى كرده‌ام؟ مگر آدم كشته‌ام؟ مگر به زور به كسى تجاوز كرده‌ام؟ تو به اين ها مى‌گويى آدم! براى چى؟ براى این كه هر چه وحشى‌گرى‌ و جنايت‌ و خشونت‌ است روز روشن مى‌كنند، فقط براى عشق‌بازى به پشت و پسله مى‌روند. اگر اين طور است من به حماقت خودم افتخار مى‌كنم."

جوابى نداشت بدهد. دو عابر تازه از راه رسيدند. نگاه مشكوكى به ما كردند، ولى خوشبختانه چيزى از حرف‌هاى ما دستگيرشان نشد و زود رفتند، اين بود كه . . .

مى‌خواهيد از حرف من خوش تان بيايد، مى‌خواهيد خوش تان نيايد، باور كنيد بعضى از اين بچه‌ها از آدم‌بزرگ‌ها هم بدجنس‏ترند! دخترها را مى‌گويم. زل زده بودند داشتند ما را مى‌پاييدند و ما متوجه نبوديم. خواهر بزرگه یک دفعه جيغ‌زنان به طرف ما حمله كرد. اول فكر كرديم، مارى، زنبورى چيزى او را گزيده؛ ولى هيچ كدام اين ها نبود. داشت يك راست مى‌آمد طرف مان. يك لحظه خطر را با تمام وجودم احساس‏ كردم. مسأله‌ى ترس‏ جان نيست، باور كنيد. چه چيزى بهتر از مردن به خاطر عشق؟ اما قبول كنيد كه له شدن در زير دست و پاى يك دختربچه‌ى لوس‏ لجباز افتخارى ندارد. من و دلدارم پا به فرار گذاشتيم. ولى او دست‌بردار نبود. مثل اجل معلق روى سرمان خراب شد و از هر طرف رفتیم دنبال مان ‌كرد. ما هم سراسيمه پر زديم و رفتیم روى اولين شاخه‌‌ى دور درخت نشستيم.البته گفتم كه مسأله‌ى ترس‏ و اعتراض و اين جور حرف‌ها نيست. اصلا نمى‌دانم مسأله سر چي ست، ولی ما داد و قال کردیم. هر چه هست ما به داد و قال خودمان عادت داریم. شما هم لطفأ نپرسید چرا پرنده ها در این پارک داد و قال می کنند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
هر كس مهرداد را ميديد هوس ميكرد چانه اش را خرد كند. اين ميل مقاومت ناپذير حتي آدمهاي رئوف و مسالمت جو را هم قلقلك ميداد، آتشي مزاجها كه جاي خود را داشتند. بعضي ها با حالت خلسه به چانه قشنگش نگاه ميكردند و بي پرده نظرشان را ميگفتند، كمروها چشم از او ميگرفتند و با احساس خارش در ناحيه سر، گردن يا كمرشان دست و پنجه نرم ميكردند. مهرداد هميشه بحث را به بن بست ميكشيد. دست خودش نبود. افسوش كه دركش نميكردند، والا ميفهميدند كه جوان شريفي ست. آن روز در مطب دكتر نشسته بود و خدا خدا ميكرد قبل از بروز حادثه اي وخيم يا سوءتفاهمي جبران ناپذير با پزشك متخصص بر سر يك راه حل قطعي براي معالجه دل درد ساده اش به توافق برسد.



دكتر نگاهي سرسري به عكسها كرد و زير لب غريد. آخرين عكس را كه مربوط به اثني عشر بود در مقابل نور كمرنگي كه از پنجره به درون ميتابيد نگه داشت و باز هم غرولند كرد. حرفهايش نامفهوم بود، اما همين شگرد بر اضطراب بيمار ميافزود. اضطرابي كه ميتوانست در معالجات بعدي موثر باشد. سرانجام پس از لحظات طولاني كه بر مرد جوان به سختي گذشت، عكسها را روي ميز انداخت. "اسيد معده ات زياده. بايد سعي كني حرص و جوش نخوري. برات يك نسخه مينويسم."

مهرداد با نگراني گفت:

"زخم چطور؟ منظورم اين است كه . . ."

دكتر حرفش را قطع كرد:

"خوشبختانه از زخم خبري نيست. البته بايد مواظب معده ات باشي."

جوان كه از خبر سلامت معده اش خوشحال شده بود هيجان زده پرسيد:

"نميخواهيد عكسها را پشت دستگاه ببينيد؟ آخ، پس معده ام سالمه؟ خدا را شكر . . . "

تنگ غروب بود. هوا رو به تاريكي ميرفت. تابلوي الكترونيك در گوشه ديگر اتاق قرار داشت. اين تابلو حالا خاموش بود، اما ميتوانست در صورت لزوم روشن شود. آن وقت نور چراغهاي سفيد رنگش عكسها را با وضوح بيشتري نشان ميداد. منظور بيمار همين بود. ولي دكتر فكر ميكرد نور چراغ مطالعه روي ميزش براي ديدن چهره بيمار و عكسهاي معده سالمش كافي ست.

"گفتم كه معده ات هيچ عيبي نداره. به جاي حرص و جوش تا ميتواني آب بخور."

خيال مريض كمي راحت شد.

"آخر همه جا آب در دسترس آدم نيست. در حالي كه حرص و جوش همه جا هست!"

دكتر با دلخوري ملچ و ملوچ كرد. حوصله اش سر رفته بود. صداي همهمه بيماران از سالن انتظار به گوش ميرسيد.

"ارزش سلامتي از همه چيز بيشتر است."

"حرف شما را قبول دارم. ولي آخر فكرش را بكنيد، الان سه ماه است كه كارگاه من تعطيل است. هر چه به تعاوني سر ميزنم ميگويند هنوز مواد نيامده. بدون مواد هم كه نميشود بشقاب زد. هزار جور خرج دارم. كرايه خانه ام عقب افتاده، نميدانم چكار كنم."

دكتر خميازه كشيد:

"كسي نيست بهت كمك كنه؟"

"خانواده ام در شهرستان زندگي ميكنند. پدرم زندگي خودش و خواهر و برادر كوچكترم را به سختي ميگرداند. گفتند در تهران بازار مصنوعات ملامين داغ است. بيچاره با هزار زحمت سرمايه كارگاه مرا جور كرد. واقعا ممنونشم."

دكتر نگاهي به ساعتش كرد و به جوان شريف خيره شد. سر طاسش در آن اتاق نيمه تاريك كه براي صرفه جويي در مصرف برق فقط با يك چراغ مطالعه كوچك روشن شده بود، ميدرخشيد. چاره اي نداشت. مريض با سماجت در مقابلش نشسته بود و داشت درد دل ميكرد. اين در واقع نوعي اتلاف وقت بود كه بايد به حساب خسارتهاي غيرقابل اجتناب مثل سوختن لامپ، چكه كردن شير آب و گرفتگي لوله ها ميگذاشت. با لحني سرد و نافذ پرسيد:

"زن ميخواهي؟"

مريض از خجالت تا بنا گوش سرخ شد. پس از مكث طولاني در حالي كه آب دهانش را به سختي فرو ميداد، پرسيد:

"از كجا فهميديد؟"

"بيخوابي هم داري؟"

"خيلي زياد. همه اش فكر ميكنم آخر كي حاضر است دخترش را به من بدهد."

دكتر دستش را از روي ميز برداشت و به عقب تكيه داد.

"مريضهايي مثل تو زيادند. به اين ميگويند درد بي زني! مرضت ناشي از اپيدمي خانوادگي ترشي انداختن دخترهاست!"

"خدا به شما عزت بدهد دكتر! ولي آنها هم حق دارند. چرا بايد دخترشان را به من بدهند من كه جز ورق پاره ديپلم آهي در بساط ندارم."

دكتر پوزخند زد:

"پس علتش كمبود دانشگاه است!"

"اين را هم نميتوانم تاييد كنم. تاسيس دانشگاه به اين راحتي نيست. به طور كلي امكان تحصيل مالي در همه جاي دنيا محدود است."

دكتر خلقش از اين همه خلوص نيت تنگ شد.

"پس تقصير مجلس است كه طرح ايجاد مشاغل را زودتر تصويب نميكند."

مريض به سادگي و با حاضر جوابي گفت:

"مجلس تقصير ندارد. اين طرح بازوي اجرايي ميخواهد!"

دكتر داشت عصباني ميشد:

"پس تقصير دولت است، چرا جلوي اين همه مشاغل كاذب را نميگيرد؟"

"دولت در اين مورد اختيارات كافي ندارد."

"پس تقصير آنهاست كه اختيارات كافي در اختيار دولت نميگذارند!"

"آنها كي هستند؟ من و شما. مجلس، مردم . . . نكند خداي نكرده ميخواهيد ديكتاتوري بشود؟ اگر دست دولت در همه كارها باز باشد، ديگر بايد فاتحه همه چيز را خواند."

دكتر ديگر حسابي از كوره در رفته بود:

"پس تقصير خودته!"

"چي؟"

"دل دردت! آخر مرد حسابي بالاخره آدم مشكلاتش را بايد گردن يك نفر بيندازد! من تا حالا مريض مثل تو نديده ام. درد تو اينجاته؟"

با انگشت به شقيقه اش زد. ميخواست به مريض حالي كند كه كله اش خراب است.

سپس قلم را برداشت تا نسخه اي بنويسد. مهرداد با دلخوري گفت: "بايد مسايل را ريشه يابي كرد!"

دكتر سرش را بلند كرد و با نوك قلم به حالتي تهديدگر مريض را نشانه گرفت. چهره اش ترسناك بود. نور چراغ مطالعه يك طرف صورتش را كاملا روشن و طرف ديگر را در تاريكي فرو برده بود. "بايد اعتراض كرد. بايد فرياد زد آن وقت ميبيني كه دل دردت هم خوب ميشود."

مهرداد با تعجب آميخته به اعتراض دكتر را نگاه كرد.

"چه راه حل عجيبي . . . آخر دل درد چه ربطي به فرياد دارد؟"

دكتر باز هم نوك قلمش را به طرف او گرفت، با حالت برافروخته گفت:

"خيلي هم ربط دارد. چرا صداي اعتراضت را به گوش مسئولان نميرساني؟ انتظار داري من به جاي تو فرياد بكشم؟ من كه دردي ندارم. زن و بچه ام در لوس آنجلس زندگي ميكنند. خودم هم اگر اينجا نشسته ام، علتش اين است كه عاشق اين آب و خاكم! وطنم را دوست دارم! البته پول خوبي هم درميآورم. . . "

مهرداد كه انتظار اين منطق را از دكتر نداشت با لحني شيطنت آميز پرسيد:

"اگر پول خوبي در نميآورديد، آن وقت چه . . .؟"

دكتر با حاضرجوابي گفت: "آن وقت يا از اين كشور ميرفتم يا توي گوش يكي از اين بساز بفروشها ميزدم و شريك جان و مالش ميشدم!"

جوان به فكر فرو رفت. دكتر ادامه داد:

"چرا يقه يكي از اين ها را نميگيري؟ همين بساز و بفروشهايي كه خون مردم را توي شيشه ميكنند؟ براي اينكه ميترسي! ميترسي چانه ات را خرد كنند. از قيافه ات پيداست! اما دوست من، توي اين جامعه يا بايد سر بشكني يا سرت را ميشكنند. يا گرگ يا بره. انتخاب ديگري نداري. برو يك بساز بفروش پيدا كن. يقه اش را بگير! چانه اش را خرد كن! بگو اگر دخترت را به من ندهي آبروت را ميبرم! كوس رسواييت را بر سر بام ميزنم. دزديها، رشوه خواريهايت را برملا ميكنم. آن وقت ميبيني كه طرف چطور رام ميشود. اگر خرخره اش را درست فشار بدهي جهاز خوبي هم ميدهد! والا . . ."

چيزي روي كاغذ نوشت و با يك حركت خشن آن را كند و به دست مريض داد:

"شربت ضداسيد روزي سه قاشق. قرص خواب يكي بعد از شام. تا آخر عمر تكرارش كن! خودت را بكش! همه حق دارند جز تو! بفرماييد بيرون!"

دكتر مرد چاقي بود. نفسش زود بند ميآمد. حالا به خرخر افتاده بود. رويش را از جوان برگرداند و از وراي پنجره به شب تاريك زل زد. مرد جوان مثل برق گرفته ها خشكش زده بود. بالاخره به خود زحمتي داد و بلند شد. به طرف در رفت. هنوز آن را باز نكرده بود كه بيمار تر دماغ خوش مشربي وارد شد. تنه اي به او زد و كرنش كنان و سلام گويان به طرف دكتر رفت.

جوان شريف مبهوت و متنفر از خشونت دكتر به طرف ميز منشي رفت. دوشيزه اي رئوف آنجا نشسته بود. مراجعان بي تاب مفتون دقت و حوصله او دورش را گرفته و چشم به دهان و گوش به فرمانش داشتند. اما مهرداد ديگر اعتمادش را از دست داده بود. پول ويزيت دكتر را داد و با قدمهاي محتاط از مطب بيرون رفت. قبل از اينكه از در خارج شود، دوشيزه رئوف با آن همه مشغله فراموش نكرد كه صدايش كند:

"بقيه پولتان!"

جوان رفت و بقيه پولش را گرفت.

"اميدوارم زودتر خوب شيد!"

انتظار اين لطف را نداشت. لبخندي زوركي بر لبهايش نقش بست. سري به علامت سپاسگزاري تكان داد و از مطب خارج شد.

چرا بعضي گرگند و بعضي بره؟ بايد از سقراط حكيم پرسيد! مهرداد در خيابانها بي هدف راه ميرفت و با خودش بگو مگو ميكرد. طبيعت چه فصلهاي زيبايي آفريده. افسوس! آيا درنده خويي در ذات گرگ است يا مظلوميت بره او را به گرگ صفتي سوق ميدهد. چرا طبيعت گرگ و بره را با هم ميپروراند؟ چرا بايد يا سر بشكني يا بگذاري سرت را بشكنند؟ چرا هر كس به او ميرسد صحبت را به شكستن چانه ميكشاند. اين دفعه اول نبود. سقراط ميگفت: "از بي عدالتي رنج بردن بهتر كه بي عدالتي كردن." شايد بهتر بود به معلمي كه اين پند را به او داد اعتراض ميكرد. بساز بفروش احمق! دكتر از كجا ميدانست؟ مگر علم غيب داشت؟ هفته پيش به خواستگاري دختر يك بساز و بفروش رفته بود، دختر و مادر با حجب و حيا كنار هم نشسته بودند. بساز بفروش خيره خيره او را برانداز ميكرد. يك نفر استكان چاي جلوش گذاشت.

"خب يك كم راجع به خودتان صحبت كنيد. جوان شريف!"

"من توي افسريه كارگاه بشقاب سازي دارم. البته سه ماه است كه بشقابي نساخته ام. علتش كمبود مواد اوليه ست."

"چرا مواد تهيه نميكنيد؟"

"وارد نميكنند. تعاوني ما سه ماه است كه به هيچكس مواد اوليه نداده."

"اشكال كارهاي توليدي همين است. دوره ي ما دوره واسطه گري ست0 چرا وارد بازار نميشويد. هر چه كه بخريد موقع فروش سود ميبريد. ريسك توش نيست."

"ببخشيد! من از واسطه گري خوشم نميآد. استعداش را ندارم. تازه كار توليدي از جهت اخلاقي شرافتمندانه تر است."

بساز بفروش با دلخوري از جوان رو گرداند و سرفه كرد. همسرش گفت:

"چايتان سرد نشه!"

مرد جوان لبخند زد. اما به چاي دست نزد. بساز بفروش به همسرش چشم غره رفت و رو به جوان كرد:

"چرا مواد اوليه را از بازار آزاد تهيه نميكنيد؟"

"منظورتان بازار سياه است؟ من اينكاره نيستم. نبايد قيمت كالا را بي رويه بالا برد. توان مالي مردم را هم بايد در نظر گرفت."

بساز بفروش زهرخندي تحويل داد!

"اينها را به تعاونيتان بگوييد!"

"به روي چشم! اين بار كه رفتم حتما بهشان خواهم گفت."

"بايد آنقدر موي دماغشان بشوي تا بهت جنس بدهند. بايد اعتراض كني! داد و بيداد كن! بگو چرا به ما جنس نميدهيد."

"اين كار را نميكنم. چون مشكلشان را ميدانم. كمبود ارز و نوسان قيمتها در بازار جهاني دست و بالشان را بسته."

بساز بفروش هم دست و بالش بسته بود. يعني جلو دختر و همسرش نميتوانست جوابهاي چارواداري را كه دلش ميخواست، بدهد. با اين حال از كوره در رفت.

"آخر تقصير مردم چي ست، خودت ميگويي كه سه ماه است بيكاري. تازه زن هم ميخواهي!"

جوان به تله افتاده بوده. جرات نگاه كردن به چهره بساز بفروش را نداشت. از آن همه التهاب و عصبانيت سردر نميآورد.

"مردم بايد كمي تحمل كنند. اگر همديگر را دوست داشته باشند و به درد دل هم برسنـــد، ميتواننـــد از راه قنـــاعت و صرفه جويي . . ."

بساز بفروش ديگر طاقت شنيدن اراجيف جوان را نداشت.

"قناعت؟ صرفه جويي؟ مرد حسابي اينها كه حرفهاي عهد بوقه! تو هم مثل اينكه توي اين دنيا زندگي نميكني . . ."

همسرش زبان به اعتراض گشود:

"يك كم يواش تر!"

مرد خشمگين نگاهي به همسرش كرد. زن بيچاره دست دخترش را در دست گرفته بود. دخترك از منطق عاميانه پدرش شرمگين شده بود.

"خيلي خوب آقا پسر! ما بايد در اين باره فكر كنيم."

همسرش گفت:

"چايتان سرد نشه!"

جوان از جا برخاست.

"از لطفتان سپاسگزارم. ميلي به چاي ندارم."

سري به كرنش تكان داد و از در بيرون رفت. توي راهرو تاريك دست سرد و سنگين بساز بفروش را بر شانه خود احساس كرد. مردك از شدت خشم مثل لبو سرخ شده بود. خرناسه كنان در گوشش گفت:

"هر كس جاي من بود چانه ات را خرد ميكرد! خيال ميكني دخترم را از سر راه برداشته ام؟ من سر عالم و آدم را به خاطر خوشبختي او كلاه گذاشته ام، حالا بيايم بدهمش به يك بشقاب ساز صرفه جو؟ خجالت نميكشي؟ ديگر اين طرفها پيدات نشه!"



"آخ! دلم . . .!"

باز هم معده اش درد گرفته بود. روي لبه تختخواب نشست و يك قاشق شربت ضد اسيد خورد. حرفهاي دكتر آزارش ميداد، از بساز بفروش توقعي نداشت. اما اهانتهاي دكتر را نميتوانست تحمل كند. ساعت پنج بعدازظهر بود. دلش زن ميخواست! يك همدم. يك مونس تنهايي. يك شريك تمام وقت براي لحظه هاي بيم و اميد. ناگهان به ياد منشي جوان افتاد. همان دوشيزه رئوفي كه بقيه پولش را پس داد. اما از كجا معلوم كه دوشيزه باشد؟ شايد هم نامزد داشته باشد. راستي عجيب است. چطور ميتواند رفتار موهن يك پزشك بي نزاكت را تحمل كند؟ فكر بكري به خاطرش رسيد. اين فكر ناشي از يك كنجكاوي ساده و شايد هم دريافت حكم ماموريت از طرف ضمير ناخودآگاه بود. ماموريتي كه با تقاضاي ازدواج شروع و معلوم نيست به كجا ختم ميشد. با عجله لباس پوشيد و تا باجه تلفن سر خيابان دويد.

"الو؟ مطب؟"

صداي نازك دختر جوان از آن طرف سيم به گوش رسيد.

"بفرماييد!"

"ببخشيد من . . ."

قبل از آنكه نام خودش را به ياد بياورد دخترك او را شناخت. لطافت كلام و مهرباني ذاتيش بر شهامت جوان افزود:

"ببخشيد. ميدانم كه الان سرتان خيلي شلوغ است. اما بايد درباره موضوع مهمي با شما صحبت كنم."

"درباره چي؟"

"درباره چي؟" سئوال خوبي بود. اما رشته افكار جوان را پاره كرد.

"ميدانيد. من . . . درباره توصيه هاي دكتر . . ."

"لطفا آخر وقت بياييد ميفرستمتان پيش دكتر."

پس اينطور؟ راهش اين است. خدا را شكر. دختر ناخواسته راهنماييش كرده بود. اما او با دكتر كاري نداشت. به هر حال دل به دريا زد. دكتر خودش گفته بود كه براي ازدواج بايد شهامت داشت!

نيم ساعت قبل از تعطيل مطب به آنجا رسيد. هنوز پنج شش مريض در سالن انتظار ميكشيدند. گوشه اي نشست و در پي فرصت مناسب دقيقه شماري كرد. نزديك ميز منشي، خانم مسن و زن جواني نشسته بودند0 به محض اينكه نوبت آنها رسيد، مرد جوان برخاست و جايشان را اشغال كرد. حين عبور از جلو در نيمه باز اتاق دكتر، رويش را گرداند تا چشمش به چشم او نيفتد. البته فورا از كار خود پشيمان شد. مگر نه اينكه آمده بود تا امتحان شهامت بدهد؟

منشي لبخند زد: "بايد كمي صبر كنيد."

"آه ميدانم. راستي ساعت چند است؟ واقعا دلم درد ميكند. يعني ميسوزد. البته اين سوزش با سوزش قبلي فرق دارد. علتش زخم زبان دكتر است! در كمال صراحت به من گفت عيب و ايرادم توي كله م ست!"

دختر از شنيدن اين حرفها جا خورد. نزديك بود بزند زير خنده. اما به زحمت جلو خودش را گرفت.

"حتما" براتون سوءتفاهم شده. . ."

"سوء تفاهم؟ نخير! بهترست بگوييد سوءاستفاده! از من سوءاستفاده شده . . ."

دختر حيرت زده به مرد جوان خيره شد: "چنين چيزي ممكن نيست!"

مرد جوان براي اينكه شهامتش را از دست ندهد، با تاكيد گفت: "خيلي هم ممكن است، از نجابت من سوءاستفاده شده اين موضوع تازگي ندارد. قبلا هم برايم اتفاق افتاده . . .!"

زنگ منشي به صدا درآمد و دكتر پرونده مريض تازه را خواست. منشي پرونده را به اتاق برد. وقتي كه در را باز كرد مهرداد بي اختيار خم شد تا دكتر او را نبيند. و بار ديگر از اين كار پشيمان شد. دخترك پس از چند لحظه به پشت ميزش برگشت. مرد جوان باز هم گله كرد. دختر او را تسلي داد. صحبتشان گل انداخت. از شرم و ترس و ندامت ديگر كاري ساخته نبود.

چه دختر مهرباني! چه موجود با صداقتي! صفا و صميمتش را قبلا در هيچ زني نديده بود! باورش نميشد، دخترك او را درك ميكرد. هم زيبا بود و هم آزاد. پس ميتوانستند با هم ازدواج كنند! امكانش زياد بود!

وقتي دو نفر در معدن تاريك و بي انتهاي كلمات جستجو ميكنند و ناگهان به رگه عالي و كمياب تفاهم ميرسند چاره اي ندارند جز اينكه با هم ازدواج كنند. لبخندهاي دختر حاكي از حس همدردي بود. ضمن انتقاد از پزشكان تندخو و ناشكيبا به مهرداد اطمينان داد كه دكتر از آن دسته افراد نيست، بلكه ـ تا آنجا كه او ميداند ـ خيرخواه و دورانديش است و نسبت به تجويز دارو و توصيه هاي پزشكيش احساس مسئوليت ميكند. جوان دلش آرام گرفت. نه از بابت خصايل دكتر، بلكه به خاطر لحن مساعد دختر جوان و زنگ صدايش كه گوشنواز و گيرا بود. تقاضا كرد باز هم او را ببيند. دختر حرفي نداشت. از آن پس مهرداد هر روز سر ساعت هفت به ساختمان پزشكان ميآمد و دختر را تا خانه اش همراهي ميكرد. پياده ميرفتند و بين راه از هر دري سخن ميگفتند. بالاخره از دختر تقاضاي ازدواج كرد.

نام دختر مريم بود. مدت زيادي از مرگ پدرش نميگذشت. كارمند دارايي بود. روزي كه مهرداد براي خواستگاري به آپارتمان كوچك اجاره اي دختر رفت، جز مادرش كسي آنجا نبود. مادر مريم سالها در بيمارستان زير دست دكتر كار ميكرد. به لياقت و شايستگي دكتر ايمان كامل داشت. از آنجا كه شوهرش تازه درگذشته بود در چهره دكتر به نقش يك حامي اخلاقي و قيم دخترش نگاه ميكرد. مريم را خيلي دوست داشت و روي حرف او حرف نميزد، اما تصميم در مورد ازدواج را موكول به كسب نظر دكتر كرد. مهرداد ميخواست اعتراض كند. ولي به زدوي منصرف شد. مگر نه اينكه دكتر ميگفت خانواده ها نبايد دخترشان را ترشي بيندازند؟ خب، او هم پسر خوبي بود. معده اش هم بنابه اعتراف دكتر هيچ عيبي نداشت. فقط كمي پشتكار و ياري بخت لازم بود تا بتواند زندگي خوب و باسعادتي را در كنار يك همسر سر به راه شروع كند. اما چشمش ميترسيد. از ناشكيبايي و تندخويي دكتر بيمناك بود. اينها را به دختر گفت. دختر از مادرش خواست براي مشورت با دكتر عجله نكند. براي سنجيدن جوانب كار به وقت بيشتري نياز داشتند. مهرداد اميدوار بود با گرفتن مواد از تعاوني ملامين سازها كار و بارش را رونقي بدهد. مسلما يك كارگاه داير ميتوانست برگ برنده اي در دست خواستگار باشد. تجربه تلخ خانه بساز بفروش و تهديدهاي مكرري كه سابقا متوجه چانه اش شده بود چنين ميگفت.

يك روز به عادت معمول سر ساعت هفت جلو ساختمان پزشكان حاضر شد. يكي دو دقيقه گذشت و از مريم خبري نشد. دلش به شور افتاد. نگاهي به ساعتش كرد. همچنان كه از سر استيصال دور و برش را ميپياييد و بالا و پايين ميرفت، چشمش به پنجره مطب افتاد و از شدت وحشت خشكش زد. مريم هميشه بعد از فرستادن آخرين مريض پيش دكتر با عجله مطب را ترك ميكرد و به سراغ او ميآمد. مهرداد چنان به اين روال عادت كرده بود كه آن را فرض مسلمي ميپنداشت. اما حالا چه اتفاقي افتاده بود؟ دكتر در شكاف پنجره مثل مجسمه ابوالهول ايستاده با خشمي كه از آن فاصله دور هم قابل تشخيص بود به او نگاه ميكرد. البته به محض اينكه چشم جوان به چشمش افتاد، با تأني معني داري از پشت پنجره كنار رفت. مهرداد مدتي ديگر انتظار كشيد تا اينكه بالاخره سر و كله مريم پيدا شد.

مثل هميشه سرحال و بشاش بود. ظاهرا از موضوع خبري نداشت. مدتي بلبل زباني كرد تا سرانجام پي به حال غيرطبيعي پسرك برد. وقتي علت را پرسيد جوان پاسخي نداد. چه ميتوانست بگويد؟ آنطور كه دكتر به او نگاه كرده بود، احتمال شكستن چانه اش ميرفت0 اين را خوب ميدانست. در ضمن ميدانست كه توضيح چنين معضلي بي فايده است.

بالاخره به در خانه مريم رسيدند. مهرداد ميخواست پيشنهاد كند كه مدتي همديگر را نبينند. اما نگاه مهربان و معصومانه دختر نيروي عقل و اراده اش را زايل كرد. نميدانست چه بگويد. از كجا شروع كند. آيا مادر جريان را به دكتر گفته بود؟ آيا دختر واقعا او را دوست ميداشت؟ به هر حال براي هر كس لحظه هاي ابهام و ترديد پيش ميآيد. بهتر بود در اين باره بيشتر فكر كند. به مريم گفت: "نگران نباش. كمي سرما خورده ام. مسلما تا فردا حالم خوب ميشود. قرارمان سر ساعت هفت."

فردا ساعت هفت باز هم خودش را به ساختمان پزشكان رساند. اين بار انتظار طولاني تر شد. پنج دقيقه، يك ربع گذشت و از مريم خبري نشد. ديگر شك نداشت كه حادثه اي رخ داده است. ميخواست با عجله به خانه مريم برود. اما ابتدا بايد مطمئن ميشد كه او در مطب نيست. حتما زودتر از موعد مقرر محل كارش را ترك كرده، شايد مريض بوده، شايد هم . . . بالاخره بايد مطمئن ميشد.

جرات بالا رفتن از پله ها را نداشت. همين موضوع بر خشمش ميافزود. دهانش به تناوب تلخ و ترش ميشد. معلوم بود معده اش به اغتنام فرصت در حال ساختن مواد منفجره است. سرانجام نتيجه جنگ طولاني نيروهاي متخاصم درونش اين شد كه تصميم گرفت با پذيرفتن خطر شكستگي چانه به مطب برود و سر و گوشي آب بدهد. بي سر و صدا از پله هاي نيمه تاريك بالا رفت. در طبقه اول كارگرها مشغول نظافت آزمايشگاه بودند. طبقه دوم به كلي تعطيل بود. در طبقه سوم هم جز مطب دكتر همه درها بسته بود. از شكاف در نيمه باز اتاق دكتر نوري به بيرون ميتابيد. دكتر خودش پشت ميز خالي منشي ايستاده بود و با تلفن صحبت ميكرد. در گوشه ديگر سرايدار در حال ور رفتن با كنتور برق بود. چشمش كه به جوان افتاد با سوءظن به او خيره شد. مهرداد چاره اي نداشت جز اينكه مستقيم به سراغ دكتر برود. با قدمهاي لرزان جلو رفت. گوشه اي ايستاد و صبر كرد تا مكالمه دكتر تمام شود.

"بله خواهش ميكنم. فردا تماس بگيريد. متشكرم."

دكتر گوشي را گذاشت. جوان هنوز دهانش را باز نكرده بود كه با كلمات زهرآگين مورد استقبال قرار گرفت. گويا دكتر منتظرش بود. مثل مجرمها به گوشه ديوار تكيه داد.

"به به، جناب دن ژوان وطني! حالتان چطوره؟"

جوان كه درشت گوييهاي دكتر را بر آبروريزي ترجيح ميداد از ترس سرايدار ابتدا در را بست. سپس رو به دكتر كرد.

"چرا توهين ميكنيد. . .!"

در صدايش اثري از اعتراض يا پرخاش ديده نميشد. با اين حال دكتر وانمود كرد كه از كوره دررفته است.

"توهين ميكنم؟ به! الان ميدهمت دست كميته!"

جوان از اين تهديد كمترين ترسي به دل راه نداد.

"به چه جرمي؟"

دكتر از پشت ميز كنار رفت و با مخوفترين ژستي كه ميتوانست در آن اتاق تاريك و خلوت به خود بگيرد، رو به جوان كرد.

"به جرم دختربازي . . ."

به راستي هم چهره اش ترسناك بود، صورت سرخ، پلكهاي تنگ، ابروان گره كرده، انگشت سبابه تهديدگر و از همه بدتر خس خس نامنظم نفس هايش نشان ميداد كه تهديدش را عملي ميكند.

"هر كار دلتان ميخواهد بكنيد، فقط مواظب رفتارتان باشيد، مبادا يك وقت خدا نكرده سلامتي تان به خطر بيفتد . . .!"

دكتر حالا به او نزديك شده بود. يك قدم بيشتر با هم فاصله نداشتند. مرد جوان ناگهان گريبانش را در دست او ديد.

"سلامتي من؟ بيچاره فكر سلامتي خودت را بكن!"

مهرداد با واكنش محتاطانه گريبانش را از دست دكتر درآورد. دكتر خشمگين و كنجكاو طوري براندازش ميكرد كه انگار در حال مطالعه رفتار يك موش آزمايشگاهي است!

"بله بايد به فكر سلامتي خودم هم باشم! اما شما كه گفتيد معده ام سالمه؟"

دكتر باز هم به او نزديكتر شد. ديگر نفسشان به هم ميخورد. با اين حال آنقدر آرام صحبت ميكرد كه جوان به سختي صدايش را ميشنيد.

"معده ت سالمه، اين كله ت ست كه خرابه. بايد فكري به حالش بكني!"

باز هم با كنجكاوي به جوان خيره شد.

"به شما اخطار ميكنم كه مواظب رفتارتان باشيد، من . . ."

دكتر لبخند زد. در عين خشم با نگاهي تشويق گر منتظر بود كه مهرداد حرفش را بزند. مرد جوان نااميدانه سعي كرد دكتر را سر عقل بياورد.

"من از منشي شما خواستگاري كردم، خوشبختانه مادرش هم موافق است، از آن دسته آدمهايي نيست كه دخترشان را ترشي مياندازند!"

"راستي؟" پس اسمش خواستگاري ست؟ ولي اهل محل ميگويند تو دختر بازي ميكني! استشهاد جمع كرده اند. ميگويند يك ماه است كه اين دور و برها كشيك ميكشي و با دختر مردم لاس ميزني . . .!"

جوان هاج و واج به دكتر نگاه ميكرد. حسابي ترسيده بود.

"شما اين چرنديات را باور ميكنيد؟"

دكتر سئوال او را نشنيده گرفت. با انگشت ضربه هاي محكمي به سينه اش زد.

"من اجازه نميدم، كور خوانده اي! امروز زودتر فرستادمش كه با تو صحبت كنم. آمادگي ازدواج ندارد. خداحافظ بشقاب ساز بي مصرف!"

اين را گفت و از جوان رو گرداند. به سر ميز منشي رفت و شروع به ورق زدن پرونده ها كرد. مرد جوان آنچه را كه ميشنيد باور نميكرد. ديگر به راستي عصباني شده بود با صداي بلند فرياد زد.

"بايد ديد نظر خودش چي ست، جناب دكتر خان!"

دكتر پرونده ها را بست و روي هم چيد. انگار از مشاهده خشم پسرك لذت ميبرد.

"نظرش همين هست كه گفتم. صابون به شكمت نمال! روي حرف من حرفي نميزند."

مهرداد اعتراض كرد: "ميخواهيد او را ترشي بيندازيد؟"

"هر جور ميخواهي فكر كن. مال خودم كه نيست، مال مردم است. مسئوليت دارم!"

روزنه اميدي در دل مهرداد باز شد. خوشباورانه كوشيد بار ديگر بختش را بيازمايد. خشمش زائل شده بود.

"پس من او را از شما خواستگاري ميكنم!"

دكتر پرونده ها را روي ميز كوبيد.

"تو غلط ميكني! هر كسي جاي من بود چانه ات را خرد ميكرد. بهت اخطار ميكنم اگر يك دقيقه ديگر وقتم را تلف كني پاسبان خبر ميكنم. كسبه استشهاد جمع كرده اند ميفهمي يا نه؟"

"من از اين تهديدها نميترسم!"

دكتر دستي به سر طاس خود كشيد و گردنش را خاراند. از گوشه چشم نگاهي به مرد جوان كرد. فكورانه از پشت ميز كنار آمد. و دوباره به او نزديك شد. لحنش آرام بود.

"خب، اين خوب است، تو پسر خوبي هستي!"

دستي به شانه جوان زد و ادامه داد:" ولي بگذار حقيقتي را بهت بگويم. بله من نميخواهم منشي ام را از دست بدهم. مدتها طول ميكشد تا يكي از آنها را تربيت كنم. با ازدواجشان موافق نيستم. چون حداقل ضررش اين است كه بايد دنبال منشي تازه اي بگردم. امان از دست شما مريضها . . .! منشي هايم را غر ميزنيد! توي بيمارستان هم از دستشان خلاصي ندارم. مادر همين دختر را پدرش از روي تخت عمل خواستگاري كرد! باز لااقل او كار و بار درست و حسابي داشت. دوره ديگري بود. يك كارمند دولت ميتوانست روي زندگيش حساب كند. اما خوشبختانه در مورد تو خيالم راحت است. دختره خودش نميخواهدت. از من پيشش گله كرده بودي، بهم گفت. ما با هم خيلي صحبت كرديم. بهش ثابت كردم كه تو تنها ستاره اقبالش نيستي. بايد مدتي كار كند0 تجربه كند، مسلما شانسهاي بهتري سر راهش قرار ميگيرند. تو هم همينطور. مريم قبول كرد كه آش دهن سوزي نيستي! به من گفت يك جوري دست به سرت كنم. مي گفت پسر خوب و محجوبي هستي، اما ساده لوحي! خب كه چي؟ تجربه بالاتر از اين حرفهاست. بايد اجتماعت رو بشناسي. بايد شغل ثابت داشته باشي. شغلي كه تعطيل بردار نباشد. مثل خريد و فروش مواد غذايي و غيره . . .آن وقت ممكن ست براي تو هم شانسهاي بهتري پيش بيايد. خدا رو چي ديدي . . ."

جوان نگاهي به دور و برش كرد. آيا مريم واقعا اين حرفها را زده بود؟ خدا را چه ديدي! بايد از خودش ميپرسيد. نميتوانست به قول دكتر اعتماد كند. چانه اش را خاراند و بي خداحافظي از مطب بيرون رفت.

فردا عصر از باجه تلفن به مطب زنگ زد. مريم گوشي را برداشت. مهرداد موضوع ملاقات خود را با دكتر به اختصار گفت، مريم از ديدار آنها خبر داشت. جوان پرسيد:

"آيا حقيقت دارد كه به دكتر گفته اي من آش دهن سوزي نيستم.؟ "

مريم من من كنان جواب داد:

"من اينطور نگفته ام، من فقط گفته ام كه . . . "

"چه گفتي؟ زودتر بگو. خواهش ميكنم همه اش را تكذيب كن!"

مريم با لحن محكمتري گفت:

"دكتر به گردن من حق پدري دارد. تو هم پسر خوبي هستي. ولي . . ."

باز هم نتوانست حرفش را تمام كند، مهرداد بغض كرد.

"ولي چي؟"

"دكتر مثل پدرم ست."

"آيا حقيقت دارد كه بهش گفته اي من آدم ساده لوحي هستم؟"

"من اينطور نگفته ام."

"پس چطور گفتي!"

"گفتم تو پسر خوبي هستي. البته دكتر هم به گردن من حق دارد . . ."

باز هم نتوانست حرفش را تمام كند. مهرداد دوباره بغض كرد.

"خب كه چي؟ خواهش ميكنم صميمانه تر صحبت كن! تو دختر با صفايي هستي!"

"تو لطف داري!"

صداي مريم ميلرزيد. شايد او هم بغض كرده بود. شايد گريه ميكرد. سكوت سنگيني بينشان گذشت. مهرداد با لحني سرد و قاطع سئوالش را تكرار كرد.

"آيا حقيقت دارد كه به دكتر گفته اي من آدم ساده لوحي هستم؟"

"نه!"

نور اميد بر دل مرد جوان تابيد. بيقرار و عصبي شده بود.

"با من ازدواج ميكني؟"

"نه!"

"پس اينطور! حتما حرفهاي دكتر حقيقت داشت نه . . .! آخر چرا؟ براي چي؟"

"تو پسر خوبي هستي. تو صفا و صميميت داري. تو پسر خوبي هستي ولي . . . "

باز هم سكوت كرد. مهرداد در حالي كه صداي لرزان دخترك را تقليد ميكرد ادامه داد.

"ولي دكتر به گردن من حق دارد. دكتر مثل پدرم است، دكتر مثل . . . لعنت بر شيطان . . ."

دلش ميخواست چانه دكتر را خرد كند. چانه مريم را خرد كند، چانه خودش را هم خرد كند. اما دكتر حق داشت. دختر هم حق داشت، خودش هم حق داشت . . .

بيرون باجه چندنفر انتظار ميكشيدند. مريم حرفي نميزد. مهرداد بار ديگر گفت:

"لعنت بر شيطان."

از پشت باجه يك نفر با سكه دو ريالي به شيشه ميزد. مهرداد برگشت و به او نگاه كرد. مرد به اشاره فهماند كه عجله دارد. دو نفر ديگر در كنار مرد به او خيره شده بودند. آنها هم حق داشتند . . .

مهرداد گفت: "خداحافظ!"

گوشي را گذاشت و از باجه بيرون آمد. غروب آخر پاييز بود. كلاغها لابه لاي شاخه هاي لخت و عور درختها ميپريدند. هوا رو به سردي ميرفت. پيچكها در خواب رنگين شان با سماجت به سينه ي ديوارها چسبيده بودند. مهرداد به طرف خانه اش رفت. يك دست باد و يك دست باران در ميان غارغار كلاغها او را تا در خانه همراهي كردند.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
نوشتن شغل نویسنده نیست، سرشت اوست


من در نوزدهم مرداد سالی که قرن بیستم را درست به دو نیم کرد در تهران به دنیا آمدم. آسمان آبی و صاف این شهر در آن روزها سر پناه خوبی برای احساس خشنودی از حضور در جهان هستی بود. زندگی در زیر این آسمان روشن کاملأ بی دردسر به نظر می رسید. شادیها فراوان و غمهای کوچک کودکانه ـ اگر بود ـ شیرین و لطیف بود. غمهای بزرگ تعلق به دنیای بزرگترها داشت. یکی از این غمهای بزرگ غم از دست دادن نزدیکان بود. با این پدیده من در نیمه شبی آشنا شدم که کسی به در خانهً ما آمد تا پدرم را به بالین عمهً محتضرش ببرد. در خانهً پر جمعیت ما عمهً سالخورده را به نام خواهر آقا می خواندند. زنی بود خاموش ، موقر و مرموز، با چهره ای مومیایی که از سالهای دور با دو پیر دختر شاد و بذله گویش در خانهً قدیمی موروثی با اتاقهای بی شمار در بسته جایی در همان نزدیکی خانهً ما زندگی می کرد. به جز پدرم این سه زن گویا به هیچ مردی در دنیا اعتماد نداشتند. دخترها با این روحیه هرگز تن به ازدواج ندادند. در عوض تا جایی که می توانستند در بارهً رندگی دیگران و هر کسی که می شناختند غیبت می کردند. در زندگیشان انگار تفریحی بهتر از این سراغ نداشتند. غیبتها گاهی منجر به جنجال می شد. مادرم با آنها رابطه ای محتاطانه داشت. خواهر آقا هم از دست دخترهایش به ستوه بود. اینها را من بعدها می فهمیدم. در آن روزهای دور این دو خواهر محبوب ما بچه ها بودند. اغلب داستانهای جن و پری، متلها و افسانه هایی را که من از زمان کودکی به یاد می آورم طی اقامتهای چند روزه و چند هفته ای این دو خواهر در خانه مان از زبان آنها شنیده ام.



آن روز همهً بستگان و آشنایان، جمعیتی بزرگ و سیاهپوش در خانهً ما جمع شدند. عمهً پیر فوت کرده بود. ما در حدود دو سه دوجین کودک قد و نیمقد بودیم که هیچ کس نمی دانست در این هیاهوی غریب چه باید بکنیم. بلاخره یک نفر پیدا شد و چندین ورقهً کاغذ بزرگ رنگی دستمان داد. روی این اوراق تصاویر کوچکی هر کدام به اندازهً یک تمبر پستی دیده می شد. کاری که باید می کردیم این بود که تصاویر را از نقطه چینهای اطرافشان جدا کنیم، کمی نم بزنیم و به در و دیوار بچسبانیم، بعد از چند لحظه هم البته باید لفاف رویی را به آرامی بر می داشتیم. مأموریت مشگلی نبود. در برابر آن همه زحمت غمخوارانهً بزرگتر ها بلاخره ما هم باید احساس وظیفه شناسی خود را به نحوی نشان می دادیم. دیری نگذشت که در و دیوار اتاقها، آینه های کوچک و بزرگ، ستونهای ایوان و نرده های بالکن پوشیده از تصاویر رنگارنگ شد. قطارها، کشتیها، هواپیماها، هلیکوپترها، حیوانات وحشی، مشت زنانی با دستکشهای قرمز و آبی خانه را به اشغال خود در آوردند. این حادثه با همهً شگفتیهایش موجب شگفتی ما از غفلت بزرگترها نمی شد. هر چه بود به بی اعتناییهای آنها نسبت به حوادث شگفت انگیز دنیا عادت کرده بودیم. اهمیتی هم نداشت. ما با چسباندن آن عکسهای هوش ربا بر طبق برآوردی که می کردیم قیمت خانه مان را به چندین برابر افزایش داده بودیم. در غم از دست دادن عمهً سالخوردهً پدر اگر کسی نتوانست در آن روز پی به راز مرگ انسانها ببرد، ما دست کم عکس برگردان را کشف کردیم.



مکاشفات بزرگ بعدی تماشای فیلم بر پرده عریض درایوین سینما، ظهور تلویزیون و کشف دریا در سن سیزده سالگی بود. تماشای آسمان و دریا در کنار هم این بار لطف دیگری داشت. روزهای شگفت بلوغ با رنگهای تازه در پیش بود. رویا ها از راه می رسیدند. حالا می شد باچشمهای بسته به تماشای دنیای ناشناخته بزرگتری نشست که تا پیش از این کسی خبری از آن نداده بود. در این دنیای تازه زنهای جوان و زیبا با لباس شنا به دریا می رفتند. جوراب نایلون می پوشیدند. دامنهای چین دار تن نمایشان را با کمربندهای پهن کشی سفت بدن می کردند. عصر یویو، هولاهوپ، نان ماشینی، بستنیهای شکلاتی و آن بازی سرگیجه آور مسحور کنندهً گوی و تشتک که می توانست روزها و روزها تا زندانی شدن در ظلمات تاریک صندوقخانه ادامه یابد، بدون هیچ تاسفی سپری شده بود.

دوران کودکی همراه خواهرها و برادرها در مجموع به آرامی گذشت. پدرم مالک و زمین دار، مردی از طبقات متوسط اجتماعی، دارا و گاهی در تنگنا، بسیار سختگیر و همان قدر رئوف وخوش قلب بود. با چنین پدری اگر درسها خوب خوانده می شد و نمره های امتحانات هم خوب از کار در می آمد و بخصوص اگر مسیر بازگشت از مدرسه به خانه در کمتر از پانزده دقیقه طی می شد، امکان داشت همشه در صلح و صفا زندگی کرد. اما افسوس که – دست کم در مورد من، این سه شرط همواره محقق نبود. پیشترفتهای من در امتحان و درس روند ثابتی نداشت. گاهی خیلی خوب و بسته به شرایط روحی زمانی متوسط و حتی بسیار ضعیف بودم. با این حال به رغم شکستهایی که لذت بی پایان تفریحات تابستانی را آلوده اضطراب می کرد بار خود را به هر تقدیر به منزل می رساندم. یکی از خصوصیات خوب پدرم این بود که در مجازات حافظه تاریخی نداشت. این مساله در آن سالها برایم عجیب بود. گاهی او را در مقام قاضی دادگاه تصور می کردم. در چنین شرایطی با شناختی که از او داشتم فکر می کردم با سارقی که برای پنجاهمین بار مرتکب دزدی شده چه می کرد؟ اگر بار اول این سارق به خاطر جرم خود محکوم به دو هفته زندان شده بود، برای بار پنجاهم نیز در دادگاه پدر من – احتمالا"با کمی داد و قال بیشتر – به همان مدت مجازات بار اول محکوم می شد. در مورد شرط سوم ما پسرها با پدر، اما گاهی قضایا به تلخکامیهای بیشتری می انجامید. سالهای آخر دبیرستان من به اتفاق چند تن از دوستان یکدل ترغیب شده بودیم فاصله کوتاه مدرسه تا خانه را از راههای پر پیچ و خمی طی کنیم که گاهی چندین و چند ساعت به درازا می کشید. در این مسیرهای طولانی رویاگونه ما از فیلمهای سینمایی، نمایشهای تئاتر، جشنهای کاخ جوانان و کلوپهای تفریحات مفید دیدن می کردیم. شور و هیجان مقاومت ناپذیر این ماجراجوییها با پیامدهای گاهی به شدت تلخکامانه آن یک دوران سخت و پر تنش را در رابطه من که پسر بزرگ خانواده بودم با پدرم رقم زد. در آن چند سال تا روزی که من برای گریز از این وضعیت بعد از گرفتن دیپلم مشتاقانه به خدمت وظیفه عمومی رفتم با پدرم مثل دو موجود بیگانه بودیم، دیگر همدیگر را درک نمی کردیم. او به جد معتقد بود – یا این طور وانمود می کرد که هیچ آدم عاقلی برای بازگشت از مدرسه به خانه راهش را به طرف چنین مکانهایی کج نمی کند. من هم در یک وضعیت طنز آمیز دکارتی اعتقاد داشتم که از سهمیه عقل آدمی در این عالم هستی ذره ای کم ندارم، و این به جای این که پدرم را خوشحال کند، متأسفانه بیشتر او را خشمگین می کرد. خوشبختانه مادر با آن روحیه آرامی بخش و استقامت بی مانندش همیشه در میان ما حاضر بود. او را باید زنی خانه دار با تحصیلات قدیمی و افکار مذهبی معتدل معرفی کنم که شعر هم خوب می سرود. در سالهای کودکی اشعار او با همه سادگیشان مرا با لذت سحر آمیزهنر شاعری آشنا کرد. شعرهایی بود پند آموز، غالبا" به صورت چیستان، که باید پاسخی برا ی هر کدام پیدا می کردیم. کاری بود جمعی و البته سرگرم کننده که به مذاق ما بچه ها بسیار خوش می آمد. پدرم هم از قضا طبع شعر داشت و ساعات فراغتش – که ساعات کمی هم نبودند – صرف این کار می شد. علاقه به نوشتن و سلوک در عالم هنرها را من ار پدر و مادر هر دو به ارث برده ام.



پس از گذراندن دوران خدمت وظیفه عمومی در شهرهای دور و نزدیک کشور این بار با آرامش بیشتری به خانه و تحصیلات برگشتم. در میانه این سالها بود که پدرم درگذشت. من از مدرسه عالی تلویزیون و سینما فارغ التحصیل شدم و بلافاصله پس از آن راه اروپا را در پیش گرفتم. دو سال در پاریس و نزدیک یک سال در انگلستان زندگی کردم. دیدار از ونیز، سفر با قطار در خاک سوئیس، زندگی در شهرهای مختلف انگلستان، از منچستر به لندن و از لندن به شهر دانشگاهی کمبریج و بازگشت دوباره به پاریس آن قدر به انگیزه جهانگردی نبود که پاسخی بود به اشتیاق دیر باز برای نوشتن و آشنایی با فرهنگ غرب، تجربه ای که با همه مشابهتها و تفاوتهای طبیعی میان این کشورهای اروپایی مسلما" در من تاثیری عمیق و ماندگار بر جا گذاشت. این تجربه ها گرچه دربادی امر بیشتر متمرکز بر دلمشغولیهای هنری بود، اما زیستن در حال و هوای کشورهای آزاد طبیعتا" به پاره ای از خلجانهای ذهنی دیگر من هم دامن زد. مقایسه آزادیهای مدنی، دستاورد عصر نوزایی غرب با محدودیتهای سیاسی ریشه دار در سرزمین مادری من اجتناب ناپذیر بود. با این همه نسبت به تحولات اجتماعی خوشبین بودم. درباره آزادی و حقوق بشر به یک تعریف عام اعتقاد داشتم. در این تعریف عام نمی توانستم با مفسرانی که مفاهیمی دوگانه از دید شرق و غرب برای آزادی قائل بودند همراه شوم.



در پاریس با همسرم که آن زمان دانشجوی مدرسه معماری بوزار بود آشنا شدم و همانجا ازدواج کردیم. با پیروزی انقلاب به کشور برگشتیم و روزهای بیم و امید را مثل دیگر هموطنانمان به اتفاق از سر گذراندیم. امیدهای بزرگی که بسیاری از جوانان نسل ما پس از سقوط **** سلطنت استبدادی برای احراز حقوق همطراز یا شهروندان آزاد یک جامعه باز و پیشرفته درسر می پروراندند به تدریج مبدل به یاس شد. با انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاهها همسرم از ادامه تحصیل در دانشگاه تهران باز ماند. این مساله بخصوص یرای خانواده او که به تحصیلات عالی فرزندانشان اهمیت فوق العاده می دادند، بسیار گران آمد. با این همه ما تصمیم گرفته بودیم از خوشبختی خصوصی خود در هر شرایطی حراست کنیم، ضمن این که وسوسه مهاجرت از همان سالهای اول انقلاب همراهمان شد. انقلاب هم که با شور انگیرترین وعده های آزادی آمده بود، پس از بستن دانشگاهها و سپس مرزهای کشور (با شروع جنگ) ماهیت ارتجاعی خود را با تروریسم، گروگان گیری و انواع بحران سازیهای سیاسی در سطح ملی و جهانی روز به روز بیشتر آشکار می کرد. آسمان صاف و آبی دوران کودکی من در این روزهایی که ما صاحب فرزندی هم شده بودیم روز به روز تیره تر و عرصه های زندگی برای مردم و بخصوص برای هنرمندان و اندیشه ورزان کشور دم به دم تنگ تر می شد. با این حال تا روزی که خانواده سه نفری ما اودیسه سفری پانزده هزار کیلومتری را برا ی پیدا کردن آسمانی دیگرپشت سر گذاشت پانزده سال زمان به درازا کشید. تجربه این سالها و زیستن در متن یکی از پر آشوب ترین انقلابهای قرن گذشته هم البته در جهان بینی من اثری انکار ناپذیر گذاشت. داستانهایی که در این سالها نوشته ام پیوندی عمیق با همین تجربه ها دارند.



در سالهای اول انقلاب من ناشر کتابهای هنری، رمان و آثار کلاسیک موسیقی بودم. همسرم به طور جداگانه فعالیت مستمر در چند پروژه پژوهشی و فرهنگ نویسی را دنبال می کرد. او همچنین گرد آورنده یک فرهنگ موسیقی و مترجم چند کتاب سینمایی و نمایشنامه است. من در کنار نشر کتاب در مجله های ادبی، سینمایی و ویژه نامه های موسیقی، تئاتر و نقاشی مقاله، نقد و گزارشهای مختلف نوشته ام. همکاری من در این زمینه ها پس از مهاجرت به کانادا با نشریات فارسی زبان برون مرزی و به طور پراکنده با روزنامه های فرانسوی و انگلیسی زبان محلی ادامه یافته است.



عمده داستانها و رمانهایی که تاکنون از من در ایران منتشر شده اند:

غروب شرقی و سرباز دل – دو داستان

صندلی خالی – همراه با داستان بلند خواننده اپرا

تابستان سفید



پس از مهاجرت به کانادا، رمان بلند شهرزاد، اثری که در آخرین سالهای اقامت در ایران نوشته ام با وقفه ای هفت ساله که نتیجه ممنوعیت انتشار در ایران بود توسط نشر افرا – پگاه در سال 2002 در تورنتو منتشر شد.



اکنون ده سال است که در کانادا زندگی می کنم. شهروند این کشور آزاد هستم و شهروند دنیای رمان، جایی که نویسندگان و دوستداران این هنر در طول تاریخ پیدایش آن و همچنان دلمشغول معنای روح آدمی هستند، که جهان بدون داستانهایش در نظر آنها مساحت بی روح نامتصوری ست.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شب است، تاریک. ماه نیست و نور یک ـ دو ستاره که گوشه ـ کنار آسمان پیداست، کمتر از آن است بتواند کاری کند. مرد، پریشان از خیالی که تعقیبش می کرد، از کوچه ی خیس، به کوچه ی خیس دیگری پیچید. با خود اندیشیدکه فرصت کوتاه است. یقه ی بارانی اش را بالا زد. « هنوز دنبالمه، ول نمی کنه که… خسته ام کرده»
به خیابانی رسید و سوار شد. نفهمید چه بود؛ تاکسی یا راهی فرقی نمی کند، باید کرایه بدهد. « باز هم که هست ! کی می خواد دست بکشه؟! »
قدم هایش را تندتر کرد. « در» خانه در سیاهی فرورفته بود و رنگ مشخصی نداشت و مرد به یاد نمی آورد صبح، وقتی از خانه بیرون می رفته یا روزهای دیگر که « در» را می دیده، چه رنگی بود؟!
چرا که آدم اگر نداند « در» خانه اش ـ مثلا ـ قرمز است، این را هم نمی داند که هرروز به خانه ی همسایه ی بیوه اش می رفته و سلام می کرده و می نشسته و چای می خورده و شب با او می خوابیده و از بیوه یک بچه داشته و درهمه ی این مدت زنش تنها بوده و منتظرش. و سخت است فهمیدن این نکته در یک شب تاریک که رنگ در هیچ خانه ای مشخص نیست؛ و آدم اشتباهی ـ درست، این بار به خانه ی خودش برود. زن آدم به زور بنشاندش و فیلم عروسی را عقب ـ جلو کند تا آدم به یاد بیاورد « در» خانه اش اصلا قرمز نیست.
از ماشین که پیاده شد با باران و تاریکی انگار سوز سردی هم همراه شد. « دنبالم نیا، می ترسم، امشب تاریک تر از اونه که تو کاری کنی، من رنگ در خونه ام رو فهمیدم، همه اش یه اشتباه ساده بود. حالا می تونم فقط عاشق زنم باشم ».
زن به استقبال همسرش ـ مردی رفت که از« در» بی رنگ این بار درست! وارد می شد. مرد، روی پله، وقتی کفشش را در می آورد، لحظه ای مکث کرد، خیال در فرصتی کوتاه به او رسید. افتاد و مُرد؛ زنش پریشان فریاد زد، کمک می خواست. اولین کسی که با فریاد زن سراسیمه وارد خانه شد، زنِ بیوه ی همسایه بود با بچه اش.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
شب است، تاریک. ماه نیست. یک خیابان در یک شهر و دو ساختمان بلند. کسی از بام یکی از ساختمان ها به سوی دیگری بر بام ساختمان مقابل شلیک می کند؛ و از ساختمان مقابل هم یک نفر به سمت این ساختمان شلیک می کند.
صدای خشمگین مردی بلند می شود که: شما خائن ها …
صدای مرد دیگری پاسخ می دهد که: خائن خود شمایید …
فرض بگیرید که بر بام هر دو ساختمان تنها یک نفر هست که از ترس دایم جابه جا می شود و گلوله ها را از زاویه های مختلف شلیک می کند. فرض بگیرید که شما روی ساختمان مقابل آن باشید و تصور می کنید که چند نفر روی بام آن ساختمان به سوی شما شلیک می کنند؛ یکی از آن ها را هدف می گیرید. مردی از روی بام ساختمان مقابل به زمین می افتد. مدتی بعد هیچ صدای گلوله ای نمی آید و شما یقین می کنید که فقط یک نفر روی آن ساختمان بوده. به اطراف خود نگاه می کنید، شما هم تنها یک نفر هستید. کسی از خیابان عبور نمی کند، تنها جنازه ای آن میان افتاده است که تشخیص چهره اش سخت است. تصمیم می گیرید که از پله ها پایین بروید و فرد مقتول را ببنید که هم مطمئن از مرگ او باشید و هم راهی برای فرار بیابید.
دوباره فرض بگیرید که گلوله ای سینه تان را شکافت و قبل از آن که فرصت بیابید دردی را احساس کنید از ساختمان پایین افتاده اید.
مردی که روی بام دیگر است با شادی فریاد می کشد
ـ زدمش …
و وقتی به اطراف خود نگاه می کند می بیند کسی نیست که شادی او را بیند. آن پایین در خیابان هم جمبنده ای در کار نیست! مرد با احتیاط بام ساختمان مقابل را بررسی می کند. و وقتی از عدم حضور دیگری بر آن مطمئن می شود بار دیگر جنازه را در کف خیابان برانداز کرده و شتابان برای بررسی موقعیت و فرار از مهلکه! پائین می رود.
حالا فرض بگیرید شما که آن مرد را کشته اید در حال پائین رفتن از پله ها هستید.
فرض بگیرید، آن مردی که شما را کشته هم زمان مشغول پائین آمدن از پله ها است.
بیرون هنوز شب است. انگار هرگز سحر نمی شود.
مردی از ساختمان خارج می شود و بر سر پیکر خونین کشته می آید. رو به مرد دیگری که آرام و بی صدا از ساختمان مقابل خارج شده و بر سر پیکر خونین مرد مرده ای در میان خیابان می رسد می گوید:
ـ مرده … ؟
ـ آره ساعت چنده ؟
ـ داره صب می شه.
جنازه به پشت افتاده و چهره اش دیده نمی شود.
ـ برش گردون ببین کیه ؟
حالا فرض بگیریم که وقتی کشته را یکی بر می گرداند، هر دو یک آینه، تصویر چهره ی خود را به عنوان مرد کشته می بینند. هراسان به درون ساختمان بر می گردند و بالای بام می روند. سایه ای را هراسان و در حال دویدن بر بام ساختمان مقابل می بینند و از روی ترس و استیصال به وی شلیک می کنند. سایه ها متقابلاً جواب می دهند.
ـ شماها کی هستید … ؟
ـ شما کی هستید که به خودتون اجازه می دید آدم بکشید … ؟
ـ شما خائن ها …
ـ خائن خود شمایید …
شب است، تاریک. ماه نیست. دو ساختمان در یک شهر، یک خیابان، و مردانی که هراسان به سوی هم شلیک می کنند؛ از انتهای خیابان، صدای اذان می آید، در صدای شلیک ها گم می شود. هنوز شب است و انگار هرگز سحر نمی شود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
از خواب که می‌پرم بسترم هنوز بوی سیب می‌دهد. شاخه‌ها به اتاقم سرک کشیده‌اند. توی خیابانی که ابتدا شبیه درخت نبود خودم را گم می‌کنم. آه! کوچه علی چپ کجاست؟ آی کوچه علی چپ! چرا رو نشان نمی‌دهی؟
پس کی از این خاطرات تلخ بيايم بيرون. شاید تو هم که مرا می‌خوانی، فکر کنی که دیوانه‌ام. اما این طورها هم نیست. هر چه هست زیر سر این نویسنده‌ي لعنتی‌ست. چندین‌بار خواستم از خودکارش فرار کنم تا شاید بتوانم به کاغذهای دیگری برسم. هر بار که در نیمه‌های شب بی‌خوابیش می‌گرفت و از خواب بیدار می‌شد، من مجبور بودم به جای او توی این جنون بی‌پایانِ این زندگی مسخره رها شوم. باید جای تمام مردم دنیا رنج بکشم. اوایل خیال می‌کردم من، یک مسیحم و او حتماً خدا است؛ اما من، پسر او نبودم. بعدترها با خود گفتم؛ من اصلاً او را ندیده‌ام. حتی هیچ دلیل عقلی و تجربی برای وجود او پیدا نکرده‌ام. تنها چیزی که می‌دانم، او زمانی نوشته است که من باشم. و بعد من به وجود آمدم و توی یک داستان مسخره گیر کردم. مثل خیلی از متن‌های دیگر که اصلاً نمی‌خواستند در موقعیت زمانی و مکانی ِ روایت‌شان واقع شوند. اما چه می‌شد کرد. ولي من یک تفاوت اساسی با همه متن‌های جهان داشتم. من اصلاً نمی‌خواستم وجود داشته باشم تا نیازمند هیچ تأویلی نباشم حتي نیازمند هیچ مدلول و تنها قائم به ذات خودم، در دنیای خودم. می‌خواستم از زیر خودکار نویسنده بلکه حتی از توی ذهن او هم فرار کنم و در متن ِ محظ رها شوم. نمی‌خواستم هیچ ذهنی مرا آلوده کند. این شد که تصمیم گرفتم فردا صبح که از خواب بلند می‌شوم، از توانایی‌های دنیای متن بر علیه تمام جهان ِ خارج از متن استفاده کنم. تا بتوانم جنون نوشتن را برای او تبدیل به جنون تأویل کنم. ولی مشکل اصلی من این بود که در وجود نویسنده و حتی در وجود متن‌های اطرافم هم شک کرده بودم. پیش خود گفتم؛ شاید اصلاً همه‌ي این متن‌ها یک بازی یا یک رویا باشد و قرار است برای عذاب دادن من، هم‌راه من تأویل شوند. حتی من به وجود خودم هم شک داشتم. حالا باید با کسی که اصلاً به وجودش ایمان نداشتم می‌جنگیدم. من فقط هرآنچه از حوادث در واژه واژه‌ام جامانده را برایتان بازگو می‌کنم.
هنوز، از که خواب بیدار می‌شوم، بسترم بوی سیب می‌دهد. عجیب‌تر آن است که هر لحظه، هرجا که باشم این سیب به نوعی خودش را به من می‌رساند. تازه از خواب بلند شده بودم. این‌که یک روز جدیدِ دیگر از سیب شروع شده است تعجبی ندارد.
این‌که تمام چیزهای دنیا بوی سیب می‌دهد اصلاً عجیب نیست؟! می‌دانستم باید این معما را حل کنم. مي‌دانستم که این عطر سیب مرا به تصاویری دور پرت می‌کند. باید از یک جا شروع شده باشد. از ترس شامپویی که عطر سیب بدهد سال‌هاست از حمام فرار کرده‌ام. دست‌هایم را با صابون نمی‌شویم. دوباره با همان حالت جنون‌آمیز، توی خیابان می‌روم. توی خیابان، ماشین‌های زیادی از کنارم رد می‌شوند. کامیون را که می‌بینم خشکم می‌زند. پشت کامیون به جای شعرهای مسخره، یک دست‌خط دبستانی نوشته، سیب...
توی کوچه‌های هفت سالگی با هم می‌دویم. آن‌گونه می‌خندیم و دست هم را گرفتیم که انگار اصلاً قرار نیست این روزهای بلند تابستان تمام شوند. و روزهای ما با مهر و مدرسه کوتاه بیایند. کتاب‌های مدرسه پر از سیب است و همیشه پسری که مادر بزرگش را خیلی دوست دارد، از مادر بزرگ برای تو هم سیب می‌گیرد.
یکی از همین روزها بود که آن کامیون سیاه به کوچه‌مان آمد. من با کیف روی دوشم، از آب بابا برمی‌گردم که می‌بینمش. چرخ‌های بزرگش حتماً خیلی از بچه گربه‌ها را یتیم کرده است. کامیون ِ سیاه، دهانش را باز کرد و یکی یکی همه وسایل خانه شما را خورد. حتی به چرخ خیاطی مادرت که پر از سوزن بود هم رحم نکرد. همه را یک‌جا بلعید. حتی روی آن آب هم نخورد. حتی هیچ‌کس پشت سرتان آب هم نریخت. سوار که شدی هنوز سیب در دستت بود. اما من با پاهای خودم خیلی دویدم پشت سر کامیونی که تو را دزدیده بود. اما مگر می‌شد، چند کوچه چند خیابان چند چهار راه دنبالش دوید...
ماشین‌ها بوق می‌زنند و از کنار مردی که در طول خیابان می‌دود می‌گذرند.
روی زمین می‌افتم و توی پیاده‌رو چشم‌هایم را باز می‌کنم. اطرافم مردم سکه‌های زیادی ریخته‌اند. خنده‌ام می‌گیرد و ناگهان هم می‌زنم زیر گریه...
سفره‌ي عقد را چیده‌اند و ما برعکس توی آینه افتاده‌ایم و به هم نگاه می‌کنیم. قند می‌سابن دو همه منتظر صدای تو هستند. که ناگهان بله. مادر من که حالا خیلی شبیه مادر بزرگ شده است، سکه‌ها را توی هوا می‌ریزد و همه بچه‌های فامیل سکه‌ها را جمع می‌کنند. فقط یکی از آن‌ها که خیلی به نظرم آشناست اما نمی‌شناسمش توی درگاه به من خیره شده‌ست و به سیبی دندان می‌زند. می‌خواهم صدایش کنم اما صدایم در هلهله‌ها محو می‌شود و او دور می‌شود دور...
توی درگاه ایستاده‌ام. مادر بزرگ توی اتاق به مخده تکیه داده و به من لب‌خند می‌زند. یک دندان دیگر به سیب می‌زنم و با خودم فکر می کنم اگر تو را یک روز پیدا کنم می‌آورمت توی همین اتاق دستت را می‌گیرم و فقط نگاهت می‌کنم. ساعت‌ها نه روزها. روزها نه سال‌ها. سال‌ها نه قرن‌ها. قرن‌ها بدون آن‌که فکر کنم چه می‌گویی فقط به آهنگ کلامت گوش می‌دهم بعد با خودم فکر می‌کنم چقدر برای این حرف‌ها کوچکم. هنوز نمی‌توانم تا صد بشمارم. اما قرن حتماً همان صد است که دستم یا بهتر بگویم ذهنم به آن نمي‌رسد. من که نمی‌توانم سیبم را از یک کامیون سیاه پس بگیرم. من که نمی‌توانم تا آخر دنیا بدوم. باید توی خیابان‌ها بدوم. می‌دوم و دور می‌شوم. دور...دور...
من همیشه خیلی دور بودم. یک شهر دور جایی که دستم به تو نمی‌رسید و تو نمی‌توانستی از خانواده‌ات دل بکنی.(یا شاید هم...) تهران جای خیلی خوبی برای من نبود. اما کامیون‌هایش خیلی با تو راه می‌آمدند. توی اتاقم آن‌جا هر لحظه وقت پیدا می‌کردم می‌آمدم تا به تو سر بزنم. دیدم توی یک اتوبوس خالی‌ام که راننده هم ندارد. با سرعت زیاد به سمت تهران می‌آمدیم -من و اتوبوس-. بالای یکی از کوه‌های کنار جاده، مادر بزرگم ایستاده بود که اول نشناختمش. بعد که یک سیب به من تعارف کرد فهمیدم خود اوست. خیلي زود مادربزرگ به عقب جاده پرت شد. رسیديم تهران. چارراه مدرسه را رد کردم. اولین خیابان، دومین کوچه، پلاک هم پلاک خود شما بود. از اتوبوس پیاده شدم تا زنگ خانه‌تان رابزنم. یک کامیون سیاه منتظرم بود. صدای تصادف و بعد بوی سیب. در اتاقم به هوش مي‌آيم. اگر تو در را باز می‌کردی همه چیز درست می‌شد. من به آن خیابان لعنتی نمی‌رسیدم می‌دانم...
یک نفر توی خیابان می‌دود و ماشین‌ها با بوق‌های ممتد از کنارش رد می‌شوند. او اما توجهی ندارد. می‌خواهد به آخر دنیا برسد. اگر انتهای رد پای او آخر دنیا باشد. ابتدای دنیا باید اول رد پایش باشد. این فیلم را به عقب برمی‌گردانیم که صحنه روی تمام رخ تو کلید می‌خورد.(همیشه می‌دانستم جهان با تو شروع شده است) اما چه اتفاقی افتاده که مرد اینطور توی خبابان‌ها... باید فیلم را کمی بیش‌تر به عقب برگردانیم مثلاً یک هفته قبل...
تو با مردی که بی شباهت به آن کامیون سیاه نیست از همین خیابان رد می‌شوی. ناگهان مرد دست تو را می‌گیرد.
- نه! –نه‌ای که زیاد هم نه نیست-
- بزار رد شیم. خطرناکه! اگه یه ماشین...
تحمل این صحنه‌ها را ندارم. داد می‌زنم و می‌زنم توی خیابان. ای کاش یکی از همین ماشین‌ها راحتم می‌کرد تا هیچ‌وقت سرباز جلوی سفارت سوئیس حسرت نمی‌خورد و آه نمی‌کشید...
با هم از خیابان الاهیه بالا مي‌رویم. درست جلوی سفارت سوئیس که سرباز بد بخت آه می‌کشید. آن‌وقت که هر کس ما را با هم می‌دید حسودیش می‌شد. آن‌وقت‌ها که من به روی خودم نمی‌آوردم وقتی می‌روم شهرستان تو... کامیون سیاه... ماشین‌ها که با سرعت... دست تو که... دست او که...
اصلاً به روی خودم نمی‌آوردم. بعضی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم مردها خیلی بدبختند. اگر مردی به زنش خیانت کند، زن همه جا داد و بیداد می‌کند و دادگاه و نفقه و مهریه و طلاق و آزادی و عشق آزاد و... و هزار و یک کوفت دیگر. اما اگر برعکس... مرد بدبخت چه کار می‌تواند کند از ترس این‌که زندگی‌اش تباه شود لال می‌شود. لال شده بودم و از خیابان الهیه بالا می‌رفتیم. تو گفتی:
- دیروز مریم آپارتمانش را به من نشان داد
- خوب چه طور بود؟
-هی...(بیش‌تر شبیه حیف بود) به منم گفت می‌تونم بیام همان طبقه واحد روبه‌رو بشینم .برای اونا که این چیزا... ولش کن... هی...(بیش‌تر شبیه حیف بود)...
نمی‌دانستم بخندم یا گریه کنم. رسیدیم جلوی قصر مرادی‌ها. نمی‌خواستم بروم بالا. آن‌جا بوی سیب نمی‌آمد هر چه بود یک کامیون بود که هی دود می‌کرد و الکل می‌خورد. نمی‌خواستم بنشيم و یکی مثل کامیون عرق بخورد و من نگاهش کنم. کسی باید می‌کشتمش. یا نه اصلاً او چه کاره بود باید تو را... تو را... که آسانسور رسید پایین و درش باز شد. مریم بیرون آمد. خواست با من هم دست بدهد. دعوتم کرد بیایم بالا. اما من آن بالا مزاحم بودم. تو هم نمی‌خواستی من را بالا بیاوری. همان‌جا به سرم زد دستت را بگیرم به زور هم که شده از این قصر فرار کنیم. اما دیر شده بود. دستت را گرفتم و خواستم بدوم. محکم ایستادی. دلت آن بالا بود. من اما چند قدم با خودم کشیدمت. مریم داشت داد و بیداد می‌کرد شاید هم خنده‌اش گرفته بود. به تو گفته بود که چطور با این دیوونه زندگی می‌کنه. از خواهر کامیون هم بیش‌تر از این انتظار نداشتم. وقتی هم تو برای همیشه مرا رها کردی و رفتی برایت کارت تبریک فرستاده بود. یادت که می‌آد. هی...(هی بیش‌تر شبيه حیف بود)...
زدم بیرون. همه‌ی راه توی چشم‌های من غرق شده بود. و آسمان بوی نم می‌داد. رسیدم جلوی سفارت سوئیس. سرباز داشت روی درخت چنار یک سیب می‌کشید(بعدها فهمیدم او یک قلب کشیده بوده. من اما در زندگی همه چیز را سیب دیده‌ام) چشم‌های مرا که دید شکه شد. سرم را گذاشتم روی شانه‌اش و آسمان بغضم کمی سبک‌تر شد. سرباز ِ ناباور را رها کردم و از توی کیفم یک کاغذ درآوردم. خواستم نامه‌ای به امام زمان بنویسم. همیشه با هم صحبت می‌کردیم. من اما ادب نداشتم. رهبران خیلی از فرقه‌های خرافه‌پرست حتی برای مقلدین‌شان پول می‌فرستادند. من هم گفتم که بی آداب گلایه می‌کردم. خواستم نامه‌ای به امام زمان بنویسم که خودکار را پیدا نکردم نامه را تا زدم و توی رودخانه الاهیه انداختم زیر لب گفتم؛ خودتان بهتر می‌دانید...
خودتان بهتر می‌دانید ادامه این ماجرا به کجا می‌رسد.
این متن پشیمان شده بود. هی دست و پا می‌زد هی می‌خواست به آن کودکی برسد که عطر سیب داشت. اما دستش به نویسنده نمی‌رسید. رابطه متن و نويسنده دو طرفه است. مثل رابطه انسان و خدا. شاید متنها بیش از آن که در غیاب مولف تأویل شوند با شهادت مؤلف خوانش خواهند شد.
با شهادت مؤلف. شهادت... شهادت...
یک شب توی خانه که بودم سرم را از پنجره کردم بیرون. خیابان پایین شبیه جاده‌های شلمچه شده بود. من راننده‌ي یک آمبولانس بودم و تو(شاید هم یک فرشته بود) پرستار آمبولانس شده بودی. من سعی می‌کردم از دست کامیون عراقی پر از سرباز فرار کنم. باید به موقع به خط می‌رسیدیم که راه را گم کرده بودم. و این کامیون لعنتي با آن همه سرباز... ناگهان موشک بود یا بمب خوشه‌ای نفهمیدم. اما همه چیز ساکت شد. فقط سیب بود و سیب بود و سیب... حتی اتم‌های ما هم یکی شده بود. آن‌قدر که حتی صبح که بیدار شدم هر چه گشتم هیچ اثری از آمبولانس سوخته‌ پیدا نشد. ما با همه‌ي مولکول‌هایمان دود شده بودیم. فقط بسترم بوی سیب می‌داد... من هیچ وقت دیگر آن فرشته را ندیدم.
***
داستان همين جا تمام مي‌شود. شما مي‌توانيد بر اساس افكار، ادامه‌ي داستان را حدث بزنيد. اما من اين اواخر لابه‌لاي كاغذ‌هاي محمدحسين ابراهيمي، نوشته‌اي پيدا كرده‌ام كه مي‌تواند به شما كمك كند تا تكه‌هايي اين پازل را راحت‌تر به هم وصل كنيد.
من اما اصلاً آن‌جا نبودم که تمام شد. شهدا دستم را گرفتند. برای دکور یادواره شهدای دانش‌جویی رفته بودیم سنگر درست کنیم. دوستان خوبی داشتم. حلقه دستم بود. اما گونی را گره که زدیم و بار وانت کردیم دیگر ندیدمش. شهدا از دستم درش آوردند. بوی سیب می‌آمد. فهمیدم جای ديگری همه چیز تمام شده. بوی سیب می‌آمد و کودکی روبه‌رویم ایستاده بود و داد می‌زد سیب سیب...
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
آروم آروم ویلچرش رو هل داد و به جمعیت پر سر و صدای اطراف دکه نزدیک شد. دکه‌دار پشت یک تکه مقوای سیگار MAGNA یه جمله نوشته بود و به خیال خودش، خیال خودش رو راحت کرده بود. چشماشو تنگ‌تر کرد تا خط خنده‌دار روی مقوا رو بخونه
"روزنامه کنکور تمام شد لطفاً سوال نفرمائید"
چند تا صفحه از روزنامه تو دست یه عده دست به دست می‌شد و جمعیتی رو دنبال خودش می‌کشید. به طرف یکی از همان صفحه‌ها حرکت کرد.
- برادر ببخشید چه حروفی دست شماست؟
- فکر می‌کنم ب و پ تا جیم.
- اسم رضا رو از توی همون چند صفحه پیدا کرد. همه عرق‌های اون شش ماه خشک شد. رضا چشم و چراغ و تمام ِ دار و ندار مصطفی بود.
جبهه‌ای‌های محل و بچه‌های مسجد، سردار بی ستاره و قبه رو نگین کرده بودند و اشک می‌ریختند. یوسف و ابراهیم بیش‌تر از همه گریه می‌کردند. حق داشتند، بیش‌تر از همه دیده بودند که مصطفی چطوری چند خط ما رو جمع و جور می‌کرد و چند خط دشمن رو به هم می‌ریخت.با دیدن گریه‌های اونا بازار گریه داغ‌تر شده بود اما لحظه به لحظه تن مصطفی سردتر می‌شد.
اول شب، آخرین نفس‌ها رو از پشت این همه شیمیایی و زخم حنجره آزاد کرده بود و به ابراهیم گفته بود رضا رضا ر... و دوباره ساعت رو تو دست‌های ابراهیم گذاشته بود.
سید مسعود گوشی رو از گوشش درآوُرد و به علامت تأسف سرش رو تکان داد. رضا دو دستی زد توی سرخودش.
- نه عمو ابراهیم. من تمام این سال‌ها منتظر موندم دل بر از درد بابامو شاد کنم. همه این حرف‌هايی که شما زدید، همون روز سیاه‌ام ، بابام تو بیمارستان سوختگی بهم گفت. هر جور بود به خودم قبولوندم. من هیچ وقت بخاطر خودم تلاش نکردم. حالا که پدر و مادرم نیستند اصلاً معلوم نیست من برای چی زنده موندم. خیلی خیالا داشتم ولی حالا چی؟
- اصلاً احتیاجی نیست برات صغری، کبری بچینم، خودت می‌دونی که بابات به چیزای مهم‌تری فکر می‌کرد، که موفقیت تو هم می‌تونه به اونا کمک کنه. تو این دو هفته حتی دنبال کلمه و جمله هم نگشتم تا بیام و قانعت کنم که باید تا کجا درس بخونی تا هنوزم چراغ مصطفی تو دنیا روشن باشه. فقط اینو می‌گم که تو یادگار مصطفایی و آخرین چیزی که از زبونش شنیدم، اسم تو بوده رضا...
- بخاطر همه درسایی که بهم یاد دادین همه زحمتایی که برام کشیدین، ممنونم. خدا کنه رو سفید شم.
- جبران می‌کنی. اضطراب که نداری، یعنی نباید داشته باشی وقتی داری دفترچه‌های سوال رو بر می‌داری، سوره کوثر یادت نره. مواظب باش نمره منفی ندی. بعد از امتحان میام همین‌جا، منتظرت می‌مونم.
- شما دیگه زحمت نکشید.
- سعی می‌کنم اما قول نمی‌دم. شوخی کردم می‌ریم خونه، بعد می‌ریم سر خاک.
از اون جوون بخاطر روزنامه تشکر کرد و یه نگاه به ساعتش انداخت.
- سردار رد کن بیاد تا بگم.
- خیلی خب، هر چی خواستی، بگو ببینم چی شد؟
- زیر حرفت نمی‌زنی؟
- بیا ساعتمو بگیر تا نه من یادم بره نه خودت. بنال. رضا یا راضیه؟
- رضا
دوباره به طرف صاحب روزنامه راه افتاد تا کد قبولی را یادداشت کند. توی شلوغی حرف‌های زیادی رد و بدل می‌شد
- همه می‌گن سوالا رو خرید و فروش می‌کنن
- سال به سال داوطلب بیش‌تر می‌شه، پذیرش کم‌تر
- می‌خوان یه کاری کنن که همه برن دانش‌گاه آزاد...
یک نفر سعی کرد جوری صحبت کند که اونم بشنوه
- هر چی بدبختی می‌کشیم از این سهمیه شهدا و جانبازا می‌کشیم پونزده ساله جنگ تموم شده اینا دست از سرمون برنمیدارن. بهترین شغل و حقوق و مزایا دارن دانش‌گاه‌ها رو هم قبضه کردن. کافیه سر جلسه کنکور بشینن، قبول می‌شن. بچه‌هاشون...
صورتش داغ داغ شد و دلش از سرما لرزید. دوباره پاش رفت روی مين و حتی پاره پاره کفششو پیدا نکرد، دوباره اصغر جلوی چشماش پرپر شد، دوباره ساعت مصطفی سر خورد تو دستش و شنید
- رضا
- رضا...
به رضا گفته بود: «حالا که نمی‌خوای از سهمیه استفاده کنی باید این شش ماه رو کولاک کنی.» و خودش مثل یه کنکوری پا به پای رضا اومد.
نتونست بغضش رو کنترل کنه با عجله ویلچرش رو هل داد و از شلوغی کنار دکه دور شد. دوباره شنید که «عمو ابراهیم یعنی این‌قدر مهم بود که از دانش‌گاه مهم‌تر بود؟»
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
چشم که گرداند، نگاهش به بالا افتاد. آينه‌ها چون هميشه نبودند. رنگ خاکي که در عمق‌شان بود به او مي‌فهماند که فرش اتاق را جمع کرده‌اند و به حياط برده‌اند. از آن‌جا صداي سينه‌زنها مي‌آمد.
نگاه چرخاند و به آينه‌اي که در زاويه بين دو ديوار نصب شده بود، چشم دوخت. از داخلش مي‌توانست گوشه‌اي ديگر از حياط را ببيند. جايي که مردان سياه‌پوش حلقه‌اي ساخته بودند و با همه وجود بر سينه مي‌زدند. کاش مي‌توانست از جا بلند شود و به آنان بپيوندد.
سر را به آرامي روي بالش چرخاند. آينه‌اي ديگر بر زاويه‌اي ديگر، بيرق‌هاي افراشته در باد، ‌آن سوتر، حوض مدور، پر از آب زلال. آينه‌اي ديگر شاخه‌هاي ترد و سرخي انار. آفاق مي‌خواست همه اتاق را آينه‌کاري کند؟
هر ساعت مي‌آمد و به او سر مي‌زد. چون باريکه‌اي از نور مي‌آمد و با وجودي که مَحرمش بود، چادر از سر برنمي‌داشت و او مي‌توانست از پس همان چادر حرير سپيد، دو لنگه موي بافته‌اش را ببيند و خالي را که گويي مخصوص او، درست بين دو ابروي آفاق بود. چقدر دلش مي‌خواست زبانش بچرخد و بگويد: «کي مجبورت کرده به پايم بماني دختر عمو؟ آن روزي که خطبه خوانديم، اختيار دست‌ها و پاهايم با خودم بود، اما وقتي رفتم و برگشتم...»
ولي نه او ديگر اين جمله‌ها را مي‌گفت و نه آفاق توي چشمانش زل مي‌زد که از نگاهش بخواند.
او هر روز صبح مي‌آمد و از تاي دستمال ابريشمين، تکه آينه‌اي در مي‌آورد و بر گوشه ديگري از اتاق نصب مي‌کرد، بعد پاي تخت، زانو مي‌زد و از همان پايين، مسير نگاه او را در آينه‌ي نو، تعقيب مي‌کرد.
- اين طور کم‌تر حوصله‌ات سر مي‌رود پسر عمو!
و او لب‌خند مي‌زد، سر تکان مي‌داد. به پرنده‌اي نگاه مي‌کرد که از دل اين آينه سر مي‌کشيد و به خورشيدي که از دل آن يک.
از جبهه‌اش که آورده بودند، وقتي که توان تکان دادن دست و پايش را نداشت، در اولين ديدار، از آفاق روگردانده بود.
- برو! از توي کله‌ام برو، از توي دلم برو، از زندگي‌ام برو!
اما آفاق نرفته بود. مثل ايام کودکي، آن روزها که عمو و عموزاده‌ها در آن سوي حياطِ پُر دار و درختْ زندگي مي‌کردند و اين‌ها اين سو.
آفاق مانده بود، با اين تفاوت که به اتاق‌هاي اين سوي حياط کوچيده بود.
- آفاق بيدي نيست که از اين بادها بلرزد پسرعمو! عقدي که در آسمان بسته شده، من و توي زميني نمي‌توانيم بشکنيم.
و چون بار ديگر از او روبرگردانده بود، نشسته و زاريده بود.
- خيال مي‌کني مي‌تواني به جاي دو نفر تصميم بگيري؟ پس کو پاداش انتظاري که برايت کشيدم؟
و پاداش او چه بود؟ جز يک تن لَخت و بي‌حس و نگاه‌هاي گاه شسته به اشک و گاه غرق غبار خاطرات.
صداي سينه‌زن‌ها، هم‌چنان از داخل حياط مي‌آمد. ياد حرف آفاق افتاد. وقتي که پيش از ظهر، به هنگامي که از اين گرده به آن گرده‌اش مي‌چرخاند تا بر زخم‌هاي پشتش مرهم بگذارد.
- امشب شب عاشورا است پسر عمو! شب گرفتن مراد است، قفل دلت را به ضريح دل بي‌بي زهرا بزن و بگو: «محض خاطر آفاق»
و حالا غروب به شب مي‌پيوست. در تکه‌اي از آينه چسبيده به روبه‌روي پنجره حياط، ماه سرخ و مدور حلول مي‌رد و در آينه‌هاي ديگر، مرداني سياه‌پوش در تب و تاب بودند.
- حسين مظلوم!... عزيز زهرا!
در باز شد و آفاق تو آمد. اين را از نوري که بر آينه‌ها افتاد فهميد، آرام سر چرخاند. آفاق جلو آمد. با همان چادر حرير سپيد و سيني غذا به دست.
هنوز به تمامي رو نچرخانده بود که آمد و بر لبه‌ي تخت نشست.
- پلو امام حسين است. به نيت شفا بخور پسر عمو!
لقمه‌اي را که او گرفته بود، يک سال مي‌گذشت. در اين يک سال، آفاق شده بود دست و پايش و از آن بالاتر چشم و دلش، اما هنوز هم با دل خود در کشاکش بود.
"او را خاکستر نشين خود نکردم؟"
آفاق که ظرف خالي غذا را برد، موج و تاب دو گيسويش در آينه بود. با پارچي آب برگشت و کمکش کرد تا وضو بگيرد. بعد بيرون رفت و در را بست. زلفين در را که انداخت، صدايش از پس در شنيده شد: «التماس دعا پسرعمو!»
چشم بر هم گذاشت و نيت کرد. چه کسي اذان مي‌گفت؟!
***
سنگر کوچک بود. آن‌قدر که وقتي يارانش صف بستند، براي او جا نبود. سجاده را برداشته و بيرون آمده بود. تازه قامت بسته بوند که خمپاره‌اي آمد و سوت‌کشان، دورتر از او روي زمين نشست. اين آخرين نمازي بود، که ايستاده خوانده بود.
***
- شَرَق. شَرَق. شَرَق.
صدا از پنجره تو مي‌آمد. شناي صدها تن، در شط جليل مهتاب. به آينه‌هاي سقف و گوشه کنار اتاق نگاه مي‌کرد. شکست نور بود و خرده‌هاي ستاره.
- شب گرفتن مراد است پسرعمو! با دل شکسته بخواه، به خاطر من.
سلام که داد، به دست‌هايش فشار آورد. چقدر آرزو داشت که اين دست‌ها را بالا بياورد و به سينه بکوبد، با صدايي بلندتر از سنج و طبلي که بر آن‌ها مي‌کوبيدند. اما رمقي نبود. خسته و مأيوس بار ديگر به ماه خيره شد. انگار بنا بود هر اتفاقي که بايد، از آن‌جا بيفتد. ماهي که در اتاق بود. ماهي که از اين آينه به يکي مي‌رفت، اما بيرون نمي‌رفت.
- يا زهرا! به خاطر آفاق... که جواني‌اش را به پاي من ريخته... وگرنه خودت که مي‌داني من راضي‌ام.
و با سينه‌زن‌ها هم‌صدا شد: «يا حسين!... حسين واي!»
چه مدت گذشت که ماه دوپاره شد؟! بانويي برآمد با چادري از جنس آب. جلو آمد و جلوتر. با صورتي همه نور و در ادامه‌ي چادرش، ماهي‌هايي شنا مي‌کردند، سرخ و زرد. خواست حرف بزند، نتوانست، خواست تکان بخورد، نتوانست. ملتمسانه نگاه کرد. بانو دست بر آب برد و چند پشنگ بر او زد. قطراتي بر لبش چکيد. شوق زده زبان چرخاند و به کام کشيد. کسي، انگار از درون،‌ پاهايش را تکان داد و دست‌هايش را. موجي در آينه‌ها افتاد. بانو به سوي ماه کشيده شد. آرام، سبک و با چشماني نيمه باز از جا بلند شد. از تخت به زير آمد. از لبه درگاه بالا رفت. شانه بر لنگه‌ي گشوده پنجره داد. جمعيت سياه‌پوش در زير نور مهتاب، چون موجي، بالا و پايين مي‌رفت.
- حسين عطشان...!
دستي را که جان گرفته بود، آرام آرام بالا آورد و به سينه کوبيد.
- عزيز زهرا...!
صداي افتادن زلفين در را شنيد. روگرداند، آفاق بود.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
46
محل سکونت
Tehran
زن‌م تانترائيست شده. لباس‌هاي رنگي مي‌پوشد و بوي عطر هندي مي‌دهد. دخترم لبا‌س‌ِ سياه و بلند مي‌پوشد و لباش را ماتيك‌ِ سياه مي‌زند، دور‌ِ گردن‌ش قلاده‌يي دارد با خارهاي آهني. تو صورت‌ش جايي نمانده كه پيرسينگ آويزان نكرده باشد؛ جاهاي ديگرش را نمي‌دانم. من خودم هنوز به قول‌ِ زن‌م هيچ‌كاره‌ ام. پسرم هم هنوز هيچ‌كاره‌ست؛ البته هنوز، چون با وجود‌ِ تمهيدات‌ِ من، هيچ‌ هم معلوم نيست بلاخره براي خودش كاره‌يي نشود.

وقتي من زن‌م را تانترائيست صدا مي‌زنم، لب‌خندي را كه هميشه مثل‌ِ ماسكي روي صورت‌ش‌ست، گل‌وگشادتر مي‌كند و مدعي مي‌شود اگر سرم داد نمي‌زند و به قول‌ِ خودش آگراسيو نمي‌شود، به اين دليل‌ست كه با كل‌ِ كهكشان احساس‌‌ِ يگانه‌گي مي‌كند و نورآگين شده. سابق بر اين، يعني تا همين يك سال‌ قبل، كهكشان سه مركز‌ِ ظلماني داشت كه دائم در پي‌ي برهم‌زدن‌ِ آرامش‌ِ زن‌م بودند. آن‌زمان، من كه مي‌دانستم دخترم پاش را كه از در‌ِ خانه بيرون مي‌گذارد، خودش را شكل‌ِ سياه‌برزنگي‌ها مي‌كند و آهن‌آلات‌ش را آويزان مي‌كند، نقش‌ِ دستيار‌‌ِ لال‌ِ او را داشتم. قبل‌ش يك روز اتفاقي، تو مترو ديده‌ بودم‌ش. خب اول كه نشناختم. اول‌ِ اول‌ش چشم‌م پسر‌ِ جواني را گرفته بود شبيه يك خواننده‌‌ي مرد‌ِ آمريكايي كه زن‌م گفته بود شيطان‌پرست‌‌ست و دايم نعره مي‌كشيد. داشتم نگاش مي‌كردم كه سيگار مي‌پيچيد و همين‌جور كه داشت با دختر‌‌ي حرف مي‌زد،‌ با كوچك‌ترين حركت‌ش دلنگ‌ و دولنگ مي‌كرد كه يك‌ دفعه متوجه‌ي نگاه دختره شدم كه خيلي شبيه‌ي دختر‌ِ خودم بود. تو ايست‌گاه بعدي واگن عوض كردم كه آن نيروي شيطاني هي سعي نكند قيافه‌ي او را با قيافه‌ي دختر‌ِ خودم منطبق بكند. شب، دخترم كه هيچ‌وقت، وقتي خانه‌ست، از اتاق‌ِ خودش بيرون نمي‌آيد و مُدام بايد به‌ در‌ِ اتاق‌ش تقه زد كه بابا جان ما به جهنم، اين هم‌سايه‌ها چه‌قدر پليس خبر كنند با اين موزيك‌ِ نعره و جيغ، زماني كه زن‌م رفته بود بخوابد و من داشتم با كنترل‌ِ تلويزيون بازي بازي مي‌كردم، آهسته به نشيمن آمد و تا من بيايم به خودم بجنبم، فقط گفت به مامان كه نمي‌گي؟ اين را طوري گفت كه موهاي بدن‌م سيخ شد. از همين‌جا بود كه دستيار‌ِ دستيار‌ِ شيطان شدم. ولي حالا ديگر همين هم نيستم. زن‌م همان اوايل‌ِ بازشدن‌ِ پايش به مركز‌ِ به‌قول‌ِ خودش عيش‌ِ مُدام، با ُ‌پز‌ِ مادري كه صندوقچه‌راز‌ِ دخترش‌ست، به خيال‌ِ خودش براي مُجاب‌كردن‌ِ من، استدلال كرد حتا شيطان هم بلاخره جزو‌ِ همين كهكشان‌ست ديگر. و چنان سنگ‌ِ تمام گذاشت و با حرارت از نورآگين‌شدن و به‌آغوش‌كشيدن‌ِ كيهان يا خزيدن به آغوش‌‌ِ‌ كائنات، حالا هر چي نفهميدم، حرف زد كه من ديدم براي برنيانگيختن‌ِ سوءظن‌ و شنيدن‌‌ِ حرف‌هاي هميشه‌گي‌ش ـ كه: هيچ‌وقت تكيه‌گاه‌ش نبوده‌ام، كه نشده حتا يك‌ بار به‌ش انرژي ‌بدهم، كه هميشه همه چيزها را ازش مخفي مي‌كنم ـ بايد با همان حرارت خواهش كنم اگر فقط يك بار هم كه شده مرا به يكي از جلسات‌شان ببرد. زن‌م معتقد بود خطرناك‌ست، ممكن‌ست نتوانم درك كنم و تاب بياورم. ولي تا دل‌سردم نكند و شانسي به‌م داده باشد تا شايد من‌ هم بلاخره كاره‌يي بشوم، راضي شد به يك شب‌‌ِ تانترا دنس ببردَم.

كت و شلوار پوشيده و كراوات زده از اتاق‌خواب بيرون آمدم كه قاه‌قاه‌ش حتا دستيار‌ِ شيطان را هم از اتاق‌ش بيرون كشيد. مي‌گفت فكر كردم كجا قرارست برويم؟ آن‌جايي كه مي‌خواهيم برويم، هيچ‌كس با لباس‌هاي اين‌جوري نمي‌آيد. آن‌جا آدم‌ها مي‌آيند فارغ از قيدوبندهاي پُر ‌ِ‌استرس، بزنند و برقصند و نور را بطلبند. يك تي‌شرت‌ِ مندرس و پيژامه‌ ايروني داد تن‌م كردم و رفتيم. جايي بود تو طبقه‌ پنجم‌ِ يك ساختمان‌ِ قديمي. جلوي سالن مملو از كفش، عين‌ِ مسجدهاي خودمان. بوي عود تو تمام‌‌ِ ساختمان‌ پيچيده بود. نور‌ِ سالني به آن بزرگي فقط از تعدادي شمع‌ِ دورا دور بود. چند مجسمه‌ي عجيب‌غريب‌ِ خوابيده و ايستاده‌ي هندي هم اين‌ور آن‌ور ولو بود. همه نوع موزيكي پخش مي‌شد. مرد و زن مي‌رقصيدند. رقص كه خُب، ورجه‌ورجه مي‌كردند، قيه مي‌كشيدند، رو زمين غلت مي‌زدند. يك طرف هم تشك ابري پهن كرده بودند و زن و مرد تو بغل‌ِ هم روش دراز كشيده بودند. نگاه‌هاي سرشار از مهرشان نشان مي‌داد كه احتمالن توانسته بودند نورآگين بشوند. زن‌م كه اخلاق‌ِ مرا مي‌دانست، سفارش كرد بايد خودم را رها كنم. و بايد بخصوص هروقت احساس‌ كردم دست‌وپام دارند به مركز‌ِ نور كشيده مي‌شوند، بگذارم بروند دنبال‌ِ كار‌ي كه دوست دارند. خودش آن وسط گاهي با زني، گاهي هم با مردي مي‌رقصيد. رقص كه نه، اول‌ش بله، ولي بعد كم‌كم به هم‌ نزديك‌تر مي‌شدند و همين‌طور كه چشماشان بسته بود، هم‌ديگر را بغل مي‌كردند و تكان‌تكان مي‌خوردند. آن‌شب هيچ‌ ‌ِ‌قسم نوري ملتفت‌ِ من نشد. و من كه از اول‌ش هم مي‌دانستم اين دست‌وپا تا آخر‌ِ عمر به ريش‌م بند اند و به جايي بدون‌ِ من كشيده نخواهند شد، بيرون آمدم به هواي كشيدن‌ِ سيگار، كه فقط خارج از ساختمان،‌ تو حياط مجاز بود. بعد حس كردم مراكز‌ِ ديگري مرا به سوي خود مي‌كشند كه عاجل‌ترين‌شان مغازه‌يي بود زير‌ِ همان ساختمان كه معروف‌ست خوش‌مزه‌ترين سوسيس‌ كبابي‌ي برلين را دارد،‌ و حتا يكي از مكان‌هاي جذاب‌ِ توريستي‌‌ست. رفتم و يك سوسيس‌سيب‌زميني‌ي اعلا خوردم. بعدش چون خواب‌م مي‌آمد، رفتم خانه.

زن‌م فرداش گفت ديدم كه نتوانستم تاب بياورم. و من تا مشكوك نشود اخم كردم و كمي غر زدم كه آخر من هم آدم‌م و تمرين لازم دارم و چي و دل‌م غنج مي‌زد كه از اين يكي هم جَستم. زن‌م ادعا مي‌كرد اين كورس‌هاي يك بار در هفته وقت‌تلف‌كردن‌ست. مبلغ‌ِ كلاني داد و اسم‌ش را تو كورس‌ِ ساليانه‌يي نوشت كه آخرهفته‌ها برگذار مي‌شود. جمعه‌ سر‌ِ شب مي‌رود و يكشنبه آخر‌ِ شب برمي‌گردد. احساس‌ِ جمعه‌هاي من، احساس‌ِ ديدن‌ِ شمعي‌ست كه تا آخر سوخته و بايد عوض‌ش كرد. احساس‌ِ يكشنبه‌ها، عوض‌شدن‌ِ شمع‌ست كه همه‌جا را روشن مي‌كند؛ البته خب معلوم‌ست كه روشنايي به قول‌ِ زن‌م فقط به آن‌هايي مي‌تابد كه خواهان‌ش هستند، نه من كه هنوز هيچ‌كاره‌ ام و حتا زماني هم كه دستيار‌ِ دستيار‌ِ شيطان بوده‌ام نتوانسته‌ام وظايف‌م را درست انجام بدهم و زماني ديگر يك تانترا دنس‌ِ ساده را نتوانسته‌ام تاب بياورم.

اما قضيه‌ي پسرم چيز‌ِ ديگري‌ست. خب او هم مثل‌ِ خودم هنوز هيچ‌كاره است. با يك تفاوت: من با اين سن و سال خيلي كارها كرده‌ام و هنوز هيچ‌كاره‌ام و نمي‌دانم چه‌كاره بايد بشوم، ولي او خيلي كارها نكرده و طبيعي‌ست كه نداند هم كه مي‌خواهد چه‌كاره بشود. خب البته با اين سن‌‌ش آزمايشاتي كرده . من خودم زماني ُ‌كشتي يادش مي‌دادم. بلاخره ورزش‌ِ ملي‌مان‌ست ديگر. بعد فكر كردم شايد تار ياد بگيرد، بتواند تارمان را به رخ‌ِ اين‌ها بكشد. نقاشي هم البته رفت. زن‌م آن‌زمان‌ها يك اتاق‌ را كرده بود به قول‌ِ خودش آتليه؛ هم خودش را رنگي مي‌كرد هم پسرم را. ولي پسرم از رنگ متنفر بود. بلاخره فرستادم‌ش فوتبال. او هم كه فقط مي‌خواست رونالدو بشود و نمي‌توانست بفهمد برزيل خيلي از اين‌طرف‌ها دورست، نرفت كه شايد حتا دروازه‌بان بشود. تا دو ماه پيش.

تا دو ماه پيش، كشف‌ِ من، كه فكر مي‌كردم خيلي هم هشيارانه كشف‌ش كرده‌ام، هم‌چنان داشت كار‌ِ خودش را مي‌كرد. پسرم از مدرسه كه مي‌آمد، مي‌چپيد تو اتاق‌ش و گاه‌گداري يورش مي‌آورد به آش‌پزخانه و مي‌رفت سر‌وقت‌ِ يخچال. زن‌م از وقتي پي‌ي عيش‌ِ مُدام‌ش بود، سفارش‌ِ اكيد كرده بود اجازه ندارم نه به او كه ِ‌كرم‌ِ كامپيوترست سخت بگيرم، نه به دستيار‌ِ شيطان كه اتاق‌ش را علنن كرده مقر‌ِ شيطان‌پرست‌ها و گاهي هم مرزهاش را گسترش مي‌دهد به اتاق‌نشيمن و اگر زن‌م نباشد، جام تو اتاق‌خواب‌ست. اگر باشد، چون بايد لخت جلوي آينه‌ي كمدلباس دراز بكشد و شمع‌هاي جلوي بودا را روشن كند و چاكراهاش را لايروبي كند و از جاده‌ي صاف‌ِ عيش‌ِ مُدام برود به طرف‌ِ نور، بايد بروم بيروني، خانه‌ي دوستي، يا همين مشروب‌فروشي‌ي سر‌ِ خيابان. ِ‌كرم‌ِ كامپيوترمان البته بيش‌تر ِ‌كرم‌ِ بازي‌هاي كامپيوتري‌ست؛ ولي زن‌م دوست دارد او را مثل‌ِ دخترمان نابغه‌يي بداند كه از اقبال‌ِ بلند‌مان، دارد دوران‌ِ كارآموزي‌ش را تو خانه‌ي ما مي‌گذراند و مي‌گويد مگر اين بيل‌ گيت از كجا شروع كرد؟ از گاراژ‌ِ خانه‌شان ديگر. البته اين‌را من، تو همان دوران‌ِ تارآگين‌ِ زن‌م، كشف كرده بودم، ولي نخواستم به رويش بياورم. اين آقا بيل گيت مدت‌هاست كلمه‌يي فارسي يا حتا اين آلماني را صحبت نمي‌كند. از وقتي همين دو سال پيش يك سفر با زن‌م رفت L.A، و فقط يك ماه آن‌جاها با پسرخاله‌ها و دختردايي‌هاش پلكيد، ديگر بلكل از هر چه آلماني‌ست متنفر و معبودش شده آمريكا. تو خانه و مدرسه و در و كوچه فقط انگليسي حرف مي‌زند با لهجه‌ي غليظ‌ِ به‌قول‌ِ زن‌م خُلص نيويوركي‌. من كه حالي‌م نيست. فقط اين را مي‌فهم‌م كه L.A اين‌ور‌ِ آمريكاست و نيويورك آن‌ورش، يا شايد هم برعكس.

آن‌روز، يك صبح‌ِ شنبه بود كه صداي زنگ‌ِ خانه بلند شد. اين ‌وقت‌ِ روزهاي شنبه حتا شيطان هم خواب‌ست چه رسد به دستيارش. زن‌م هم كه تو ساختماني‌ بالاي معروف‌ترين سوسيس‌فروشي‌ي برلين يا در حال‌ِ تمرين‌ِ عيش‌ِ مُدام‌ست يا كه دارد در معيت‌ِ زني يا مردي، چه فرقي مي كند، به طرف‌ِ نور مي‌رود. كي بود؟ داشتم تو اتاق‌خواب دنبال‌ِ چيزي مي‌گشتم تن‌م كنم كه شنيدم در‌ِ‌ اتاق‌ِ پسرم باز شد و با گرومپ گرومپ‌ِ قدم‌هاش كه احتمالن وجه‌مشخصه‌ي همه‌ي نوابغ‌ست، به طرف‌ِ در‌ِ آپارتمان دويد. و اين اولين اشتباه‌‌ش بود در مسيري كه نزديك بود، يا نزديك‌ست به كاره‌يي‌شدن‌ش بينجامد؛ چون امكان ندارد حتا اگر معروف‌ترين و خلص‌ترين شخصيت‌ِ نيويوركي هم جلوي در بيايد، پسرم به آن كله‌ي بيل‌ گيتي‌ش بزند كه ممكن‌ست او هم بتواند در را باز كند. حرف‌هايي ردوبدل مي‌شد كه من فقط مي‌توانستم بفهم‌م به انگليسي‌ست. صداها مردانه بود و خيلي هم گرم و صميمي. در يك آن وحشت كردم. از تصور‌ِ اين‌كه اين يكي هم از جبهه‌ي من كنده بشود، و بخصوص كنده بشود تا به طرف‌ِ جبهه‌يي برود كه مردها مي‌گردانندش، مبهوت مانده بودم چه واكنشي بايد نشان بدهم. امكان هم نداشت بتوانم از اتاق بيرون بروم و ببينم كي اند، يا مثلن بعدش از پسرم پرس‌وجو كنم چون امان از وقتي كه نورآگين‌‌شده‌ها تصميم بگيرند ظلماني بشوند. بايد مي‌ديدم اوضاع چه جور پيش مي‌رود كه شنيدم مردها خداحافظي كردند و پسرم در را بست و با نواي بومب‌بومب‌ِ بيل گيتي‌ به اتاق‌ش خزيد. بلافاصله اين فكر به سرم زد كه مُجرم هميشه در خانه‌ست، بايد بتوانم سرنخ‌ را پيدا كنم. از لاي ‌ِ‌كركره بيرون را نگاه كردم و دو جوان‌ِ شيك و آراسته را ديدم كه از در‌ِ ساختمان بيرون آمدند. از كت‌وشلوار‌ِ مارك‌ِ هوگو بوس‌ و كفش‌هاي براق‌ِ ايتاليايي‌ و كيف‌هاي چرمي‌يي كه زير‌ِ بغل‌شان بود و مرسد‌س‌ِ مشكي‌ي ‌ِ‌اله‌گانس،‌ بلافاصله توانستم سناريو را تشخيص بدهم.

من همان‌طور كه بعد از اين همه سال زنده‌گي تو آلمان مي‌توانم يك روس را از يك لهستاني تشخيص بدهم، يا مثلن فرق‌ِ سياه‌پوست‌ِ گينه‌يي را از اتيوپيايي، مي‌توانم هم فرق‌ِ شيك‌هاي اين‌جوري را با شيك‌هاي آن‌جوري بفهم‌م؛ حتا اگر زن‌م هم بگويد كه من هنوز هيچ‌كاره‌ام، لااقل تو اين رشته صاحب‌ِ يك تخصص‌ِ شبه آكادميك هستم. شيك‌هاي اين‌جوري آن‌زمان‌ها كه ما تازه‌وارد بوديم، مي‌آمدند كه مي‌خواهند طريق‌ِ رستگاري را به‌مان نشان بدهند. معلوم نبود ماها را چه‌جوري پيدا مي‌كردند. مي‌گفتم علاقه‌يي نداريم، مي‌گفتند مي‌توانند بپرسند از كدام كشور مي‌آييم؟ مي‌گفتم براي چي مي‌پرسيد، مي‌گفتند: ترك؟ مي‌گفتم نه. مي‌گفتند يوگسلاو؟ نه. مي‌گفتند عرب؟ بعدها كشف كردم كه احتمالن از سُگرمه‌هايي كه يك دفعه درهم مي‌رفت بود كه بلافاصله مي‌گفتند پس ايراني هستيد. دست مي‌كردند تو كيف‌‌ چرمي‌شان و يك مجله‌ به فارسي درمي‌آوردند و مي‌خواستند، يعني در كمال‌ِ دوستي خواهش مي‌كردند، بخوانيم و دفعه‌ي بعد كه مي‌آيند در باره‌اش حرف بزنيم. دفعه‌ي بعد كه مي‌آمدند، ديگر صاحب‌خانه بودند. با خنده و خوش‌رويي و عطري كه آميزه‌يي بود از بويي ارزان و بوي عطر‌ِ ُ‌اوپيوم، مي‌آمدند داخل و احتمالن چون مي‌دانستند ايراني‌ حتا اگر دشمن‌ش به خانه‌‌اش بيايد عرضه‌ي بيرون‌كردن‌ش را ندارد، منتظر مي‌ماندند تا ازشان بپرسيم قهوه مي‌نوشيد يا آب‌ميوه يا آب. حالا اگر هم حتا صريحن مي‌گفتي نه، كه مي‌گفتم، آقا من اصلن زده‌ام زير‌ِ اول و آخر‌ِ اين دم‌ودستگاه تو هر فرم‌ش، مي‌گفتند يهوه شبان‌ِ مهرباني‌ست. انگار بگويند خب حالا كم‌كم مي‌آيي تو باغ. و اين از هر فحشي بدتر بود. يادم نيست چه‌طور، ولي بلاخره، آها، خانه‌مان را عوض كرديم و شرشان كنده شد.

خب، واردشدن‌ِ يهوه به خانه‌يي كه در گوشه‌يي‌ش شيطان حكومت مي‌كرد و در گوشه‌ي ديگرش بودا با شكم‌‌ِ برآمده و عيش‌ِ مُدام‌ و در رأس‌ِ ديگرش بيل گيت، چه فرمي مي‌گرفت؟ بنابر تجربه‌ي بشري، يهوه تنها كسي‌ست كه تحمل هيچ‌كس و هيچ‌چيز‌ را غير‌ِ خود ندارد؛ حتا اگر جايي نزول كند مثل‌ِ آپارتمان‌ِ هشتاد و يك متر و بيست‌ و سه سانتي‌ي ما. و لابد اولين سنگر‌ِ قابل‌ِ فتح‌ش من بودم كه با توقع‌ِ دستياري، شيطان و بودا و بيل گيت را جارو كنيم و بريزيم تو زباله‌داني. بايد كاري مي‌كردم.

عصري كه پسرم رفته بود تو ميدان بسكتبال‌ِ محله، برود تو جلد‌ِ بچه‌سياه‌ها و با دوستاش با لهجه‌ي نيويوركي دانكينگ بزند، يواشكي تا شيطان نفهمد، رفتم تو اتاق‌ش. دل‌م گواهي مي‌داد دستياران‌ِ يهوه چيزي به پسرم داده‌اند. اتاق‌ش سمساري‌ي مُدرني‌ست. تعدادي هدفون و فرمان‌ِ بازي‌ي كامپيوتري و سي‌.دي و يك توپ بسكتبال و چوب‌ بيس‌بال و لباس و مجله‌ي آمريكايي با عكس‌هاي زهله‌آب‌كن‌ِ سياه‌هاي ُ‌يغر زير پام آمد و رفت تا بلاخره آن چيز را پُشت‌ِ مونيتور‌ِ روي ميز پيدا كردم: يك انجيل به زبان‌ِ انگليسي و يك مجله كه روش جويباري نقاشي شده با كلي سبزه و درخت و دختر و پسر‌ِ جوان كه قيافه‌هاشان برق مي‌زند و همه جا كه خورشيد پَروپخش‌ست و نوري كه از زير‌ِ يك تكه ابر زده بيرون و سعي مي‌كند رعب‌انگيز، ولي يك‌جورهايي هم مهربان بتابد. كتاب و مجله را گذاشتم سر‌ِ جاش و از اتاق بيرون آمدم كه با خود‌ِ شيطان روبه‌رو شدم كه داشت در‌ِ دست‌شويي را باز مي‌كرد برود داخل. شيطان‌ِ جواني بود. اين يكي را تا آن‌موقع نديده بودم. تا مرا ديد برگشت و چشم‌هاي سُورمه‌كشيده‌اش را به من دوخت. جاهايي سورمه ُ‌شره كرده بود تو صورت‌‌ِ چپه‌تراش‌ش. زيرابروهاش را برداشته بود و ابروهاش را مثل‌ِ موهاي َ‌لخت‌ِ بلندش رنگ‌ِ سياه زده بود. سراپا سياه بود. لباده‌اش تا زمين مي‌رسيد. احتمالن از بازمانده‌هاي اجلاس‌ِ ديشب‌ِ شياطين بود كه تصادفن يادش رفته بود برود خانه‌شان. طوري نگام مي‌كرد انگار بخواهد بپرسد تو كي هستي، يا تو با اين سروشكل‌ تو خانه‌ي دستيار‌ِ شيطان چه مي‌كني. از هيجان و جاخورده‌گي نتوانستم جلوي خودم را بگيرم. پرسيدم شما مي‌توانيد به من كمك كنيد؟ پرسيد چه‌طور وارد‌ِ اين‌جا شدي؟ گفتم اين مُهم نيست، مهم اين‌ست كه آيا من مي‌توانم روي كمك‌ِ شما حساب كنم؟ گفت خواهش مي‌كنم. شيطان‌ِ مؤدبي بود؛ احتمالن چون ‌هيجده‌نوزده‌ سالي بيش‌تر نداشت. دست‌م را گذاشتم پُشت‌ش و كشاندم‌ش تو ‌نشيمن. چشم‌م به اتاق‌ِ دخترم بود. گفتم مي‌بخشيد، حضرت‌ِ استاد را كجا مي‌شود زيارت كرد؟ گفت كدوم استاد؟ يك كم به آوت فيت‌ت‌ برس، مي‌تواني بيايي تو ما. با لهجه‌ي غليظ‌ِ برليني حرف مي‌زد. گفتم من كه نمي‌خواهم عضو بشوم. گفت پس چي‌ مي‌گي؟ گفتم بايد به خودشان عرض كنم. انگشت‌‌اشاره‌اش را به پيشاني كوبيد و برگشت برود دست‌شويي. انگار خيلي اضطراري بود. بايد مي‌رفتم سر‌ِ اصل‌ِ مطلب. گفتم آقاي يهوه اين خانه را شناسايي كرده و مي‌خواهد شبيخون بزند به اين‌جا. كمي فكر كرد و گفت نه، نمي‌شناسم. پيچيد تو آش‌پزخانه و رفت سر‌ِ يخچال و يك پاكت شير بيرون آورد و سر كشيد. نزديك بود سفارشات زن‌م را فراموش كنم. چراغ‌ِ آش‌پزخانه را روشن كردم كه خون‌سرد بمانم. گفتم متوجه هستيد؟ خود‌ِ يهوه. استاد‌ِ شما در اين‌جور مواقع چه‌كار مي‌كند؟ يك آروغ زد و پاكت را پرت كرد تو ظرف‌شويي. گفت استاد ديگر چه خري‌ست پيري؟ من چه مي‌دانم. برگشت به اتاق‌ِ دخترم. لباده‌اش دور‌ِ پاهاش مي‌پيچيد و ُ‌لغ‌لغ صدا مي‌داد. از آن من‌چه‌مي‌دانم‌ش معلوم شد هنوز نوخط‌ست. با اين وجود روشن‌ بود كه خبط كرده‌ام. اگر دستيار‌ِ شيطان مي‌فهميد، چون شيطان هم جزو‌ِ كائنات بود ديگر، خود‌ِ بودا خبردار مي‌شد و چون بودا با نابغه‌ها روابط‌ِ حسنه داشت، به‌طور‌ِ قطع بيل گيت بو مي‌برد، و من جنگ را شروع نكرده، باخته بودم.

از خانه رفتم بيرون، بروم مشروب‌فروشي‌ي سر‌ِ خيابان فكر كنم كه از دور پسرم را ديدم سرگرم‌ِ بازي. متوجه شدم بين‌ِ همه‌ي پسرهايي كه با لباس‌ورزشي سرگرم‌ِ بازي‌ اند، دو مرد‌ با شلوار مشكي و پيراهن‌‌ِ سفيد‌ِ اطوكشيده و كفش‌هاي براق ميان‌شان هستند. دنباله‌ي كراوات‌شان را داده بودند تو پيراهن و جهد مي‌كردند به پاي سياه‌هاي نيويوركي بدوند. خودشان بودند؛ همان دو دستيار‌ِ جوان‌ِ يهوه. يعني به همين ساده‌گي داشتند پسرم را ُ‌قر مي‌زدند؟ اين ديگر آخرش بود. بايد نقشه‌‌يي مي‌كشيدم.



دو سه روز كه گذشت شروع كردم به اجراي گام‌به‌گام‌ِ نقشه‌ام. بلندكردن‌ِ ريش‌ اولين مرحله‌ بود. مرحله‌ي بعد كوتاه‌كردن‌ِ مو. ظاهرن كسي متوجه‌ي اين تغييرات نمي‌شد. يك حسي به‌م مي‌گفت خود‌ِ شيطان و حضرت‌‌ِ بودا پشتيبان‌م هستند. قوت‌ِ قلب گرفتم و از راسته‌ي كوت‌بوسردام، جايي كه تُرك‌ها و عرب‌ها، چفتاچفت مغازه دارند، يك عرق‌چين و دشداشه‌ي سفيد‌ِ دست‌ِ دوم‌ و يك تسبيح‌ِ دانه‌درشت‌ِ بدلي خريدم. تهيه‌ي سي‌.دي تلاوت‌ِ اوراد و ادعيه ولي خيلي ازم وقت‌ گرفت. بلاخره از يك عرب‌ِ لبناني‌ كه تو زونن‌آله تخمه‌فروشي دارد، با كلي خواهش‌وتمنا يكي قرض كردم كه بسوزانم و به‌ش برگردانم.

در تمام‌ِ اين مدت رفت‌وآمدهاي پسرم را زير‌ِ نظر داشتم. از قرار يهوه هنوز داشت دور و بر‌‌ِ خانه مي‌پلكيد و منتظر‌ِ موقعيت‌ِ مناسبي بود و به همان بسكتبال‌بازي‌كردن اكتفا مي‌كرد. بايد مي‌فهميدم يهوه تا كجاها پسرم را تسخير كرده. اين از سخت‌ترين مراحل‌ِ عمليات بود. ريسك‌ِ دوباره به معناي به‌خطرانداختن‌ِ نقشه‌ام بود. موفق شدم دو بار در شرايطي كه خانه قرق‌ِ هيچ كدام‌شان نبود، با درنظرداشتن‌ِ مجسمه‌ي بودا تو اتاق‌خواب و بوي نمي‌دانم چي از اتاق‌ِ دخترم و روح‌ِ بيل گيت تو اتاق‌ِ پسرم و بخصوص سايه‌ي يهوه كه دور‌ِ خانه مي‌چرخيد، وارد‌ِ اتاق‌‌ِ او بشوم. لاي انجيل يك پَر پيدا كردم. كنج‌كاو شده بودم كدام بخش‌ش بايد باشد، ولي فرصت نبود بروم و انجيل‌ِ فارسي را بياورم و مطابقت بدهم. مجله اما معلوم بود كه جاهايي‌ش خوانده شده. افتاده بود كنار‌ِ مجله‌هاي تمام‌رنگي‌ و براق‌‌ِ انگليسي با سياه‌هاي عضلاني. پس يهوه طبق‌ِ اخلاق‌‌ِ هميشه‌گي‌ش، تا قبل از فتح صبور بود و نقشه‌اش گام‌به‌گام‌. و من هر كاري مي‌كردم، بايد در همين مرحله مي‌كردم. صورت‌مسئله به اين قرار‌ بود:

تاكتيك‌ِ بسكتبال نمي‌توانست طولاني باشد، دستياران‌ِ يهوه مثل‌ِ ويزيتورهاي بيمه مي‌مانند كه هر چه زودتر بايد مُشتري‌ي بالقوه را بالفعل كنند و يكي ديگر را بچسبند + بيل گيت يك ماه ديگر شانزده ساله مي‌شود و طبق‌‌ِ قانون بالغ – بي‌خيالي‌ي شيطان × عدم‌ِ هم‌كاري‌ي عيش‌ِ مُدام‌ ÷ نقص‌ِ نقشه‌ي من = جاخوش‌كردن‌‌ِ يهوه در اتاق‌ِ پسرم (البته به‌عنوان‌ِ گام‌ِ اول).

كاري كه من بايد مي‌كردم، برطرف‌كردن‌ِ نقص‌‌ِ نقشه‌ بود. زيرمجموعه‌ي اين نقص دو تا بود: كشف‌ِ قرارهاي يهوه با بيل گيت / واداركردن‌ِ يهوه به آمدن به خانه‌ي من موقعي كه هيچ‌كس جز خودم خانه نبود. استخدام‌‌ِ يك دستيار در دستوركار قرار گرفت. يك مطالعه‌ي سرسركي ثابت كرد تنها كسي كه مي‌شد روش حساب كرد همان دستيار‌ِ مؤدب و نوخط‌ِ شيطان بود. بلاخره با مدتي وقت‌گذاشتن تو مشروب‌فروشي‌ي سر‌ِ خيابان، توانستم يك روز عصر وقتي داشت مي‌رفت خانه‌ي ما، تورش كنم. با دو تا آب‌جو و يك كوكتل‌‌ِ پرزيدنتوي كوبايي به استخدام درآمد و دربست قبول كرد يك ليست‌ِ كامل از قرارهاي ثابت‌‌ِ آن‌ها برايم تهيه كند. قرار‌ِ بعدي را تو همان مشروب‌فروشي گذاشتم.

چند روز بعد اطلاعات‌م دقيق‌تر بود: هفته‌يي سه روز‌، عصرها بين‌ِ ساعت‌ِ سه تا پنج بسكتبال‌بازي. دستيار‌ِ نوخط‌ِ شيطان ـ و حالا من ـ حتا درآورده بود كه تو فواصل‌ِ استراحت راجع به چه چيزهايي حرف مي‌زنند. اين‌ها براي نقشه‌ي من زايد بود. داشتم دنبال‌ِ راهي مي‌گشتم براي رفع‌ِ نقص‌ِ دوم كه همين‌جوري بابت‌ِ حرافي ازش پرسيدم اين‌ها را چه‌جور درآورده؟ نخواستم بگويم يعني او با آن سروشكل‌ِ شيطاني چه‌طور توانسته بود تا معبد‌ِ بسكتبال‌ِ يهوه رخنه كند؟ يك پرزيدنتوي ديگر سفارش داد و چشمك زد: مي‌رود باهاشان بازي مي‌كند ديگر. و حركتي به دست‌ش داد كه نه با اين سروشكل، مثل‌ِ خودشان. ديدم بارقه‌هاي استعدادكي دارد اين جوان كه تشعشات‌‌ِ ديگرش نگذاشته من كشف‌شان كنم. ديگر ترديد نكردم. خواهش كردم به عنوان‌ِ جاسوس‌ِ دوجانبه به كارش ادامه دهد. او مي‌بايست يهوه را قانع مي‌كرد كه هر چه زودتر براي فتح‌ِ بيل گيت دست به عمل بزند چرا كه مادر‌ِ بيل گيت زني سخت‌گير و امل‌ست و پدرش يك الكلي‌ي قهار و خواهرش، خودش مي‌داند چه بگويد. دست‌ش را به پُشت‌م زد و گفت پيري، ما فقط فنز‌ِ مرلين ِ‌منسون هستيم. نفهميدم چه مي‌گويد. حالا هر خري. مهم نبود. ادامه دادم: و اگر درست روز‌ِ تولد‌ِ بيل گيت شبيخون زده شود اين‌ها ـ يعني ما ـ نمي‌توانند هيچ غلطي بكنند. روز‌ِ تولد‌ِ بيل‌ گيت را سه هفته عقب كشيدم. قرار‌ِ شبيخون مي‌بايست يك روز قبل و طوري به اطلاع‌ِ يهوه مي‌رسيد كه نتواند با پسرم تماس بگيرد. وقت‌‌ِ شبيخون هم زماني كه پسر و دخترم مدرسه بودند و زن‌م وقت‌ِ هفته‌گي‌ي ماساژ‌ِ تايلندي داشت. دستيار‌ِ نوخط چشمكي زد و مُشتي دوستانه حواله‌ي سينه‌ام كرد و گفت: كمك نمي‌خواهيد؟ گفتم نه. گفت نكند بكشي‌شان! خنديدم. گفت آخر تيپ‌م خيلي تروريستي شده. گفتم سلام به حضرت‌ِ استاد برسانيد. گفت مي‌شود چند گيلاسي هم تكيلا بزند؟
 
بالا