نوشتن شغل نویسنده نیست، سرشت اوست
من در نوزدهم مرداد سالی که قرن بیستم را درست به دو نیم کرد در تهران به دنیا آمدم. آسمان آبی و صاف این شهر در آن روزها سر پناه خوبی برای احساس خشنودی از حضور در جهان هستی بود. زندگی در زیر این آسمان روشن کاملأ بی دردسر به نظر می رسید. شادیها فراوان و غمهای کوچک کودکانه ـ اگر بود ـ شیرین و لطیف بود. غمهای بزرگ تعلق به دنیای بزرگترها داشت. یکی از این غمهای بزرگ غم از دست دادن نزدیکان بود. با این پدیده من در نیمه شبی آشنا شدم که کسی به در خانهً ما آمد تا پدرم را به بالین عمهً محتضرش ببرد. در خانهً پر جمعیت ما عمهً سالخورده را به نام خواهر آقا می خواندند. زنی بود خاموش ، موقر و مرموز، با چهره ای مومیایی که از سالهای دور با دو پیر دختر شاد و بذله گویش در خانهً قدیمی موروثی با اتاقهای بی شمار در بسته جایی در همان نزدیکی خانهً ما زندگی می کرد. به جز پدرم این سه زن گویا به هیچ مردی در دنیا اعتماد نداشتند. دخترها با این روحیه هرگز تن به ازدواج ندادند. در عوض تا جایی که می توانستند در بارهً رندگی دیگران و هر کسی که می شناختند غیبت می کردند. در زندگیشان انگار تفریحی بهتر از این سراغ نداشتند. غیبتها گاهی منجر به جنجال می شد. مادرم با آنها رابطه ای محتاطانه داشت. خواهر آقا هم از دست دخترهایش به ستوه بود. اینها را من بعدها می فهمیدم. در آن روزهای دور این دو خواهر محبوب ما بچه ها بودند. اغلب داستانهای جن و پری، متلها و افسانه هایی را که من از زمان کودکی به یاد می آورم طی اقامتهای چند روزه و چند هفته ای این دو خواهر در خانه مان از زبان آنها شنیده ام.
آن روز همهً بستگان و آشنایان، جمعیتی بزرگ و سیاهپوش در خانهً ما جمع شدند. عمهً پیر فوت کرده بود. ما در حدود دو سه دوجین کودک قد و نیمقد بودیم که هیچ کس نمی دانست در این هیاهوی غریب چه باید بکنیم. بلاخره یک نفر پیدا شد و چندین ورقهً کاغذ بزرگ رنگی دستمان داد. روی این اوراق تصاویر کوچکی هر کدام به اندازهً یک تمبر پستی دیده می شد. کاری که باید می کردیم این بود که تصاویر را از نقطه چینهای اطرافشان جدا کنیم، کمی نم بزنیم و به در و دیوار بچسبانیم، بعد از چند لحظه هم البته باید لفاف رویی را به آرامی بر می داشتیم. مأموریت مشگلی نبود. در برابر آن همه زحمت غمخوارانهً بزرگتر ها بلاخره ما هم باید احساس وظیفه شناسی خود را به نحوی نشان می دادیم. دیری نگذشت که در و دیوار اتاقها، آینه های کوچک و بزرگ، ستونهای ایوان و نرده های بالکن پوشیده از تصاویر رنگارنگ شد. قطارها، کشتیها، هواپیماها، هلیکوپترها، حیوانات وحشی، مشت زنانی با دستکشهای قرمز و آبی خانه را به اشغال خود در آوردند. این حادثه با همهً شگفتیهایش موجب شگفتی ما از غفلت بزرگترها نمی شد. هر چه بود به بی اعتناییهای آنها نسبت به حوادث شگفت انگیز دنیا عادت کرده بودیم. اهمیتی هم نداشت. ما با چسباندن آن عکسهای هوش ربا بر طبق برآوردی که می کردیم قیمت خانه مان را به چندین برابر افزایش داده بودیم. در غم از دست دادن عمهً سالخوردهً پدر اگر کسی نتوانست در آن روز پی به راز مرگ انسانها ببرد، ما دست کم عکس برگردان را کشف کردیم.
مکاشفات بزرگ بعدی تماشای فیلم بر پرده عریض درایوین سینما، ظهور تلویزیون و کشف دریا در سن سیزده سالگی بود. تماشای آسمان و دریا در کنار هم این بار لطف دیگری داشت. روزهای شگفت بلوغ با رنگهای تازه در پیش بود. رویا ها از راه می رسیدند. حالا می شد باچشمهای بسته به تماشای دنیای ناشناخته بزرگتری نشست که تا پیش از این کسی خبری از آن نداده بود. در این دنیای تازه زنهای جوان و زیبا با لباس شنا به دریا می رفتند. جوراب نایلون می پوشیدند. دامنهای چین دار تن نمایشان را با کمربندهای پهن کشی سفت بدن می کردند. عصر یویو، هولاهوپ، نان ماشینی، بستنیهای شکلاتی و آن بازی سرگیجه آور مسحور کنندهً گوی و تشتک که می توانست روزها و روزها تا زندانی شدن در ظلمات تاریک صندوقخانه ادامه یابد، بدون هیچ تاسفی سپری شده بود.
دوران کودکی همراه خواهرها و برادرها در مجموع به آرامی گذشت. پدرم مالک و زمین دار، مردی از طبقات متوسط اجتماعی، دارا و گاهی در تنگنا، بسیار سختگیر و همان قدر رئوف وخوش قلب بود. با چنین پدری اگر درسها خوب خوانده می شد و نمره های امتحانات هم خوب از کار در می آمد و بخصوص اگر مسیر بازگشت از مدرسه به خانه در کمتر از پانزده دقیقه طی می شد، امکان داشت همشه در صلح و صفا زندگی کرد. اما افسوس که – دست کم در مورد من، این سه شرط همواره محقق نبود. پیشترفتهای من در امتحان و درس روند ثابتی نداشت. گاهی خیلی خوب و بسته به شرایط روحی زمانی متوسط و حتی بسیار ضعیف بودم. با این حال به رغم شکستهایی که لذت بی پایان تفریحات تابستانی را آلوده اضطراب می کرد بار خود را به هر تقدیر به منزل می رساندم. یکی از خصوصیات خوب پدرم این بود که در مجازات حافظه تاریخی نداشت. این مساله در آن سالها برایم عجیب بود. گاهی او را در مقام قاضی دادگاه تصور می کردم. در چنین شرایطی با شناختی که از او داشتم فکر می کردم با سارقی که برای پنجاهمین بار مرتکب دزدی شده چه می کرد؟ اگر بار اول این سارق به خاطر جرم خود محکوم به دو هفته زندان شده بود، برای بار پنجاهم نیز در دادگاه پدر من – احتمالا"با کمی داد و قال بیشتر – به همان مدت مجازات بار اول محکوم می شد. در مورد شرط سوم ما پسرها با پدر، اما گاهی قضایا به تلخکامیهای بیشتری می انجامید. سالهای آخر دبیرستان من به اتفاق چند تن از دوستان یکدل ترغیب شده بودیم فاصله کوتاه مدرسه تا خانه را از راههای پر پیچ و خمی طی کنیم که گاهی چندین و چند ساعت به درازا می کشید. در این مسیرهای طولانی رویاگونه ما از فیلمهای سینمایی، نمایشهای تئاتر، جشنهای کاخ جوانان و کلوپهای تفریحات مفید دیدن می کردیم. شور و هیجان مقاومت ناپذیر این ماجراجوییها با پیامدهای گاهی به شدت تلخکامانه آن یک دوران سخت و پر تنش را در رابطه من که پسر بزرگ خانواده بودم با پدرم رقم زد. در آن چند سال تا روزی که من برای گریز از این وضعیت بعد از گرفتن دیپلم مشتاقانه به خدمت وظیفه عمومی رفتم با پدرم مثل دو موجود بیگانه بودیم، دیگر همدیگر را درک نمی کردیم. او به جد معتقد بود – یا این طور وانمود می کرد که هیچ آدم عاقلی برای بازگشت از مدرسه به خانه راهش را به طرف چنین مکانهایی کج نمی کند. من هم در یک وضعیت طنز آمیز دکارتی اعتقاد داشتم که از سهمیه عقل آدمی در این عالم هستی ذره ای کم ندارم، و این به جای این که پدرم را خوشحال کند، متأسفانه بیشتر او را خشمگین می کرد. خوشبختانه مادر با آن روحیه آرامی بخش و استقامت بی مانندش همیشه در میان ما حاضر بود. او را باید زنی خانه دار با تحصیلات قدیمی و افکار مذهبی معتدل معرفی کنم که شعر هم خوب می سرود. در سالهای کودکی اشعار او با همه سادگیشان مرا با لذت سحر آمیزهنر شاعری آشنا کرد. شعرهایی بود پند آموز، غالبا" به صورت چیستان، که باید پاسخی برا ی هر کدام پیدا می کردیم. کاری بود جمعی و البته سرگرم کننده که به مذاق ما بچه ها بسیار خوش می آمد. پدرم هم از قضا طبع شعر داشت و ساعات فراغتش – که ساعات کمی هم نبودند – صرف این کار می شد. علاقه به نوشتن و سلوک در عالم هنرها را من ار پدر و مادر هر دو به ارث برده ام.
پس از گذراندن دوران خدمت وظیفه عمومی در شهرهای دور و نزدیک کشور این بار با آرامش بیشتری به خانه و تحصیلات برگشتم. در میانه این سالها بود که پدرم درگذشت. من از مدرسه عالی تلویزیون و سینما فارغ التحصیل شدم و بلافاصله پس از آن راه اروپا را در پیش گرفتم. دو سال در پاریس و نزدیک یک سال در انگلستان زندگی کردم. دیدار از ونیز، سفر با قطار در خاک سوئیس، زندگی در شهرهای مختلف انگلستان، از منچستر به لندن و از لندن به شهر دانشگاهی کمبریج و بازگشت دوباره به پاریس آن قدر به انگیزه جهانگردی نبود که پاسخی بود به اشتیاق دیر باز برای نوشتن و آشنایی با فرهنگ غرب، تجربه ای که با همه مشابهتها و تفاوتهای طبیعی میان این کشورهای اروپایی مسلما" در من تاثیری عمیق و ماندگار بر جا گذاشت. این تجربه ها گرچه دربادی امر بیشتر متمرکز بر دلمشغولیهای هنری بود، اما زیستن در حال و هوای کشورهای آزاد طبیعتا" به پاره ای از خلجانهای ذهنی دیگر من هم دامن زد. مقایسه آزادیهای مدنی، دستاورد عصر نوزایی غرب با محدودیتهای سیاسی ریشه دار در سرزمین مادری من اجتناب ناپذیر بود. با این همه نسبت به تحولات اجتماعی خوشبین بودم. درباره آزادی و حقوق بشر به یک تعریف عام اعتقاد داشتم. در این تعریف عام نمی توانستم با مفسرانی که مفاهیمی دوگانه از دید شرق و غرب برای آزادی قائل بودند همراه شوم.
در پاریس با همسرم که آن زمان دانشجوی مدرسه معماری بوزار بود آشنا شدم و همانجا ازدواج کردیم. با پیروزی انقلاب به کشور برگشتیم و روزهای بیم و امید را مثل دیگر هموطنانمان به اتفاق از سر گذراندیم. امیدهای بزرگی که بسیاری از جوانان نسل ما پس از سقوط **** سلطنت استبدادی برای احراز حقوق همطراز یا شهروندان آزاد یک جامعه باز و پیشرفته درسر می پروراندند به تدریج مبدل به یاس شد. با انقلاب فرهنگی و بسته شدن دانشگاهها همسرم از ادامه تحصیل در دانشگاه تهران باز ماند. این مساله بخصوص یرای خانواده او که به تحصیلات عالی فرزندانشان اهمیت فوق العاده می دادند، بسیار گران آمد. با این همه ما تصمیم گرفته بودیم از خوشبختی خصوصی خود در هر شرایطی حراست کنیم، ضمن این که وسوسه مهاجرت از همان سالهای اول انقلاب همراهمان شد. انقلاب هم که با شور انگیرترین وعده های آزادی آمده بود، پس از بستن دانشگاهها و سپس مرزهای کشور (با شروع جنگ) ماهیت ارتجاعی خود را با تروریسم، گروگان گیری و انواع بحران سازیهای سیاسی در سطح ملی و جهانی روز به روز بیشتر آشکار می کرد. آسمان صاف و آبی دوران کودکی من در این روزهایی که ما صاحب فرزندی هم شده بودیم روز به روز تیره تر و عرصه های زندگی برای مردم و بخصوص برای هنرمندان و اندیشه ورزان کشور دم به دم تنگ تر می شد. با این حال تا روزی که خانواده سه نفری ما اودیسه سفری پانزده هزار کیلومتری را برا ی پیدا کردن آسمانی دیگرپشت سر گذاشت پانزده سال زمان به درازا کشید. تجربه این سالها و زیستن در متن یکی از پر آشوب ترین انقلابهای قرن گذشته هم البته در جهان بینی من اثری انکار ناپذیر گذاشت. داستانهایی که در این سالها نوشته ام پیوندی عمیق با همین تجربه ها دارند.
در سالهای اول انقلاب من ناشر کتابهای هنری، رمان و آثار کلاسیک موسیقی بودم. همسرم به طور جداگانه فعالیت مستمر در چند پروژه پژوهشی و فرهنگ نویسی را دنبال می کرد. او همچنین گرد آورنده یک فرهنگ موسیقی و مترجم چند کتاب سینمایی و نمایشنامه است. من در کنار نشر کتاب در مجله های ادبی، سینمایی و ویژه نامه های موسیقی، تئاتر و نقاشی مقاله، نقد و گزارشهای مختلف نوشته ام. همکاری من در این زمینه ها پس از مهاجرت به کانادا با نشریات فارسی زبان برون مرزی و به طور پراکنده با روزنامه های فرانسوی و انگلیسی زبان محلی ادامه یافته است.
عمده داستانها و رمانهایی که تاکنون از من در ایران منتشر شده اند:
غروب شرقی و سرباز دل – دو داستان
صندلی خالی – همراه با داستان بلند خواننده اپرا
تابستان سفید
پس از مهاجرت به کانادا، رمان بلند شهرزاد، اثری که در آخرین سالهای اقامت در ایران نوشته ام با وقفه ای هفت ساله که نتیجه ممنوعیت انتشار در ایران بود توسط نشر افرا – پگاه در سال 2002 در تورنتو منتشر شد.
اکنون ده سال است که در کانادا زندگی می کنم. شهروند این کشور آزاد هستم و شهروند دنیای رمان، جایی که نویسندگان و دوستداران این هنر در طول تاریخ پیدایش آن و همچنان دلمشغول معنای روح آدمی هستند، که جهان بدون داستانهایش در نظر آنها مساحت بی روح نامتصوری ست.