يا امامزاده حسين، تو را به خون گلوي جدت سيدالشهدا، به آن وقت و ساعتي که شمر گردنش را از قفا بريد، من حاجتي ندارم، نه، هيچ چيز ازت نميخواهم، فقط پيش جدت براي من روسياه واسطه بشو تا از سر تقصيرم بگذرد. خودت خوب ميداني که من تقصير نداشتم. براي پول نبود، نه، به سر خودت قسم نبود. يعني، چطور بگويم، بود، براي پول بود. سه تا گوسفند ميدادند با صد تومن پول. دستگردان کرده بودند. پنج تومن و سه ريالش مال من بود. يک مرغ فروختم تا بتوانم پنج تومن و سه ريال را درست کنم. بيشتر از همه دادم. کدخدا علي فقط سه تومن داد. ميفهمي؟ من دو تومن بيشتر دادم. فداي سرت، پول که چيزي نيست. از اولش بگويم تا بداني چه کشيدم، حتي حالا، حتي ديشب. ديروز خواستم بيايم تو، بيايم خدمتت، ملکيها را گذاشتم زير بغلم، از دم در امامزاده گذاشتم زير بغلم، آمدم تو. از پلهها آمدم بالا. ريش گذاشته بودم. کلاه نمدي سرم بود. حالا نيست. کلاه نمدي را کشيده بودم پايين. مشتقي نشسته بود روي سکوي دم در، داشت قرآن ميخواند. بلند شد، انگشتش لاي قرآن بود. اينها را که ميگويم نميخواهم سرت را درد بياورم، ميدانم حالا پهلوي جدت نشستهاي، توي بهشت، زير درختها، پهلوي آب روان. مثل اشک چشم. همه هستند، همهء آن هفتاد و دو تن که قربانشان بروم هستند. ميدانم داري از من، از غريبي و مظلوميخودت حرف ميزني. چي ميگفتم؟ دارم برايت ميگويم که بداني من چي ميکشم. مشتقي تا سلام کردم اول نفهميد، اول نشناخت. گفت: «عليکالسلام.» صداش عوض شده، دو گره شده. ريشش را حنا گذاشته. گفت: «عليکالسلام، غريبهاي؟» آخر غريبهها همه ميآيند. از وقتي آن کور را شفا دادي، پسر غلامحسين افجهاي را چاق کردي همه ميآيند به پابوست. بعضيها ميگويند: «خير، معجزه نيست.» بيشتر ده بالاييها ميگويند. اما من ميدانم که هست، ميدانم که تو ميتواني معجزه کني. خيلي از ده بالاييها آمدند به پابوست. يک ماه پيش از آن بود که فهميدم ده بالاييها هم کم کم قبول کردهاند که تو معجزه ميکني. وقتي سر شام نشسته بودم، فاطمه زنم هم بود، آن دو تا بچهء صغير هم بودند. يکدفعه ديدم خانه سنگباران شد. يکي خورد توي جام پنجره که پخش اتاق شد. يکي کنار اصغرم افتاد، پهلوش افتاد. چيزي نمانده بود که بخورد تو سر بچهام. هوار کشيدم: «نامسلمانها، بيدينها، من که گناهي نکردهام. چرا اين طور ميکنيد؟» بيشتر شد که کمتر نشد. يکي از سنگها درست خورد به پشت حسين. اسم ترا گذاشتهام رويش. نذر کردم اگر پسر شد اسم ترا بگذارم رويش. حالا ده سالش ميشود. رفتم روي پشتبام. از بس عجله داشتم سرم خورد به بالاي در. فداي سرت. خوشحال شدم. هرچه بکشم حقم است. چند سياهي را ديدم که رفتند پايين. از پشتبام سيفالله رفتند پايين. بچه نبودند. از سياهيشان فهميدم. توي ولايت غربت. آخر من را چه به کار ده بالا. چشمم کور بشود. خودم کردم. ديدم اگر بروم دنبالشان، اگر داد و هوار راه بيندازم بدتر ميشود. ميداني که وقتي دهاتيجماعت سر لج بيفتد آن هم با من غريب... تو ميداني. تو خوبتر ميداني. تو توي غربت گير کردهاي. ميداني که جماعت دهاتي چه بر سر يک آدم غريب ميآورند. چيزي نگفتم. آمدم پايين. فردا شب خبري نبود. روز جمعه خيلي از ده بالاييها آمدند به پابوست. شب نصفشب توي حياط خوابيده بوديم که يکدفعه ديدم از همه طرف سنگ ميآيد. سنگريزه نبود. حتي چند تا پارهآجر انداختند. فهميدم که ده بالا هم جايم نيست. فردا صبح دست زن و بچهها را گرفتم و رفتم «خسروشيرين»، پيغام دادم به کدخدا علي که ملک و خانهام را توي ده بالا به نصف قيمت ميفروشم، اگر خريداري ياالله. ميداني چي جوابم داد؟ توي قهوهخانهء خسروشيرين بودم. بچههام روي تخت قهوهخانه خوابشان برده بود. فاطمه نشسته بود و گريه ميکرد. پسر کدخدا علي آمد. سلام نکرد. تو ميداني که دهاتيجماعت هر جا برود سلام ميکند. اما او نکرد. ايستاده بود توي پاشنهء در. گفتم: «هان، بابات چي گفت؟» گفت: «بابام گفت مفت هم گران است. کسي توي زمين تو بند نميشود.» حقم است. من حقم است، اما، ترا به جدت، آن بچههاي معصوم چه تقصيري دارند؟ حسين و اصغرم چه گناهي دارند؟ اصغر تازه سهساله است. اقلا به آنها رحم کنند. ميخواستم آنها را بياورم به پابوست، اما ترسيدم بشناسندم. آخرش هم مشتقي شناخت. توي خسروشيرين هم جايم نبود، راهم ندادند. هر جا خواستم کار کنم، نشد. صبح قهوهچي گفت: «ببين شمر، مردم خوش ندارند تو اينجا بماني. بهتر است جل و پلاست را جمع کني و از اينجا بروي.» ميبيني؟ گفت: شمر. حتي نگفت: مصطفي شمر. پول نگرفت. گفت: «شگون ندارد. باشد خرج زن و بچههات کن.» اينها را نميخواستم بگويم. چرا، ميگويم، همهاش را برايت ميگويم. اگز براي تو نگويم، اگر تو نداني، کي بداند؟ امروز هيچ، فرداي قيامت چه کنم؟ من همان روزي که ميخواستيم طاق روي امامزاده بزنيم، فهميدم، شستم خبردار شد که کارم زار است. کپهکشي ميکردم، براي تو. از ده پايين هم ده تا مرد آمده بودند. قرار بود روزي ده تا مرد بيايند. اما من خودم ميرفتم. استاد فرج را از ده بالا خبرش کرده بوديم. آدم قابلي است. ميگفتند، پدر پدرش گنبد باباقاسم را ساخته. کاشيکاريش کار استاد فرج است. وقتي معجزه کردي ما کشيديم و رفتيم دهافجه. چهار سالي آنجا بوديم. بعد رفتيم ده بالا. گفتم برايت. اما نگفتم چطور شد کهاز ده پايين بيرونم کردند. داشتم گل ميبردم براي استاد فرج. دو تا مرد هم داشتند گل پاچال ميکردند. من نذر کرده بودم که هر روز بيايم. يک هفته بود برايت جان ميکندم. از صبح تا ظهر گرما گل ميکشيدم. دو تا حيوان هم داشتم. کدخدا علي آمد بالاي سرم. از سايهاش فهميدم که بالاي سرم ايستاده. داشتم گل ميريختم توي کپه که يک دفعه دستش را آورد و مچ دستم را گرفت. گفت: «تو نميخواهد زحمت بکشي.» گفتم: «من نذر دارم.» از کجا ميدانستم که مقصود حرفش چيست؟ گفت: «ميدانم. تو اجر خودت را بردهاي، بگذار بقيهء مردم هم به ثواب برسند.» گفتم: «به آنها چه؟» گفت: «راستش را بخواهي، مردم خوش ندارند دست تو به امامزاده برسد.» ميبيني؟ آن هم کدخدا علي. اين را کدخدا علي گفت. مردم خوش ندارند! دستهء بيل توي دستم بود. اما ديدم درست نيست. من اگر بتوانم جواب يکيش را بدهم، اگر خدا از سر اين يکي تقصيرم بگذرد خيلي است. خالق و مشتقي و فرج پشت سر کدخدا علي ايستاده بودند. نميشد کاري کرد. بيل را انداختم. نگاه کردم بهامامزاده و آه کشيدم. هنوز رگ اول طاق تمام نشده بود. سنگتراش هم آورده بوديم. خودم رفتم شهر آوردم. پاي پياده رفتم ده بالا. بعد رفتم خسروشيرين. خودت ميداني چقدر راه است. دو روز منتظر نشستم تا ماشين پيدا شد. سنگتراش نميآمد. من راضيش کردم. گفتم که ثواب دارد. گفتم که تو سيد صحيحالنسبي هستي. آن وقت راه افتاد. وقتي کدخدا اين را گفت _ ميفهميکه؟ _ آمدم طرف ده. کدخدا داد زد: «اين دو تا حيوان را هم ببر.» ميفهمي؟ حيوان ديگر چه گناهي کرده؟ آمدم خانه. زنم داشت نان ميپخت. چارقد سرخي کهاز شهر برايش خريده بودم سر کرده بود. از پول همان صد تومن بود. يک پيراهن چيت هم برايش خريده بودم. پريدم که چارقد را از سرش بردارم. گره زده بود، نشد. تا کشيدم، زنم افتاد. گفتم: «بده به من، زن.» داشت نگاهم ميکرد. مثل تو، همانطور که تو نگاهم کردي نگاهم ميکرد. من چارقد را چسبيده بودم و زن داشت خودش را عقب ميکشيد. چارقد را کشيدم بلکه پاره بشود. نو بود. چقدر توي شهر گشتم تا پيدا کردم. چشمهاش داشت سفيد ميشد که فهميدم دارم چه غلطي ميکنم. ياد خودت افتادم. ياد غريبيت افتادم. من همهاش به ياد توام، آن چشمهات. تو خواب. نه، من که نميتوانم بگويم. خودت بهتر ميداني. خودتي که هر شب ميآيي سراغم. نشستم گره چارقد را باز کردم و گفتم: «زن، کي گفت اين را سرت کني؟» تقصيري نداشت. نميدانست پولش از کجا آمده. چارقد را انداختم توي تنور. بعد که نگاهش کردم ديدم رفته سهکنجي ديوار. پيراهن چيت گلدار تنش بود. ديگر نفهميدم. زنم جيغ ميزد و من پيراهنش را تکه تکه ميکردم و ميانداختم توي تنور. جيغ ميزد، هي جيغ ميزد. همسايهها از ديوار آمده بودند بالا. وقتي داد زدند: «اوهوي مصطفي شمر، چه خبر است، به زن چه کار داري؟» ديدم زنم لخت است. فقط شليته تنش بود. آن هم جلو چشمهاي آن همه نامحرم. رفتم جلو زنم ايستادم و داد زدم: «آخر، نامسلمانها، از جان من چي ميخواهيد؟» يک کنده هم برداشتم و رفتم طرفشان. آنها هم غيبشان زد. زنم گريه نميکرد. فقط دستش را گذاشته بود به گلوش و نگاهم ميکرد. گفتم: «بلند شو يک چيزي تنت کن.» گفت: «ترا به خدا رحم کن.» من که کاري نکردهام که... نه، کردم. کردم. حالا هم آمدم خدمتت. درست است که من تقصيرکارم، درست است که من پيش تو، پيش جدت سيدالشهدا روسياهم، اما آنها هم هستند، آنها که پول روي هم گذاشتند، پول دستگردان کردند، گوسفند خريدند، صد تومن جمع کردند. من هم دادم، من هم پنج تومن و سه ريال دادم. اما آخر کف دستم را که بو نکرده بودم. آنها خودشان بودند، خودشان ايستاده بودند و ميديدند، ميديدند و گريه ميکردند. من هم گريه ميکردم. خودت که ديدي چطور گريه ميکردم. حالا همه تقصيرها را گردن من بار کردهاند. جمع شدند که بايد از اينجا بروي، خانه و آب و ملکت را ميخريم، برو افجه. برو ده بالا. برو حسروشيرين. هر جا خواستي برو، اما اينجا جات نيست. آقا خوش ندارند تو اينجا باشي. کدخدا علي رفت ده افجه زمين برايم خريد. خانه خريد، از پول خودم. از پول ملک خودم خريد. آنها يک شاهي ندادند. هنوز گل طاقت خشک نشده بود که رفتيم افجه. حياط را بعد انداختند. وقتي من ده بالا بودم شنيدم که دارند برايت حياط ميسازند. حوض هم ساختهاند. نشنيده بودم. حالا ديگر کسي به من نميگويد. حتما وقتي آن چلاق را شفا دادي ساختهاند. ماهي دارد. چه ماهيهاي درشتي! ماهيهاي قناتاند. خودم گفتم، قبر آقا را بايد کنار قنات بسازند. اما تو که نبودي. تو که نميداني. شايد هم حالا بداني. حالا همهچيز را ميداني. ميداني که چطور مشتقي وقتي من را شناخت نگاهم کرد. بلند شد و گفت: «تويي، مصطفي شمر، مگر نگفتيم اينجا پيدات نشود؟» گفتم: «من آمدم شکايت شما را به آقام بکنم.» مچ دستم را گرفت. من زور آوردم بيايم تو. هلش دادم، با شانه هلش دادم. توي دستم چهار بسته شمع بود. نميخواستم بندازمش. ميدانم پيش تو عزيز است، اما من از قصد نکردم. همان طور که مچ دستم را گرفته بود افتاد روي زمين. مچ دستم را ول نکرد، نه، نکرد. آن وقت شروع کرد به داد زدن. داشت داد ميزد، هي داد ميزد: «اوهوي فرج، فرج برو صحرا کدخدا علي را خبر کن.» پتهء شلوارم را چسبيده بود. من گفتم الله و بالله بايد بيايم خدمتت، هر طور شده بايد بيايم. اگر ميآمدم ديگر نميتوانستند بيرونم کنند. آمدم طرف در. ضريحت را ميديدم. خوب ميلههايي برايت گذاشتهاند. اين شيشههاي رنگي هم خوب است. دست مريزاد! آينهکاريهاي ستونها هم خوب است. کار يک شهريست. حالا نميتوانم ببينم. با يک شمع نميشود ديد. باشد يک شمع ديگر برايت روشن ميکنم. بگذار روشن بشود، بگذار مشتقي بفهمد. چهل تا شمع است. نذرت کردم. چهارتا چهارتا هم ميتوانم روشن کنم: براي چهار گوشهء قبرت.يعني راستش را بخواهي تو ديگر حالا از غيب خبر داري، ميتواني قلب من روسياه را بخواني، ميترسم. از تاريکي ميترسم. اما تو که ميداني اگر مشتقي بفهمد، اگر ببيند که ضريح روشن شدهاست چه ميکند. هنوز نرسيده بودم به ضريح، دستم داشت ميرسيد، مشتقي هم خودش را دنبالم ميکشيد روي زمين، ميکشيد و داد ميزد که جماعت ريختند تو. نفهميدم کيها بودند. با بيل آمده بودند تو. حتي گيوههاشان را نکنده بودند. ميبيني که سرم را بستهام. نديدم کي بود. از پشت سر زد. من داشتم ميآمدم طرف ضريح. مشتقي دو تا پام را چسبيده بود. نميشد زدش. خاطر تو را خواستم که نزدمش. فهميدم که آمدند تو. داد زدند: «اوهوي شمر، کجا ميروي؟ مگر نگفتيم...» هنوز نرسيده بودم، هنوز دستم نرسيده بود که يک چيزي خورد توي سرم. به همين جا که حالا بستهاست زد، با پشت بيل زده. هنوز هوشم سر جا بود. ضريح را ميديدم. اين ميلهها را ديدم. آينهکاريهاي دور ضريح را ديدم. دستم را که دراز کردم فقط توانستم انگشتهام را بمالم روي آينهها. توي آينهها فقط خون ميديدم. دو تا پام هنوز دست مشتقي بود. هنوز ميتوانستم خودم را روي زمين بکشم اما او نميگذاشت. داشتم انگشتهام را ميکشيدم روي آينههات که سرخ شده بود که يکي ديگر زد. زد توي کمرم. با دستهء بيل زد. بعد همهشان زدند. داد ميزدند، فحش ميدادند و ميزدند، آن هم پهلوي ضريح آقا. من به تو پناه آورده بودم. اما دهاتيجماعت يادش نميرود. بعد نفهميدم. اما يادم مانده که دستم رسيد به ضريح، حتي صورتم رسيد. صورتم را ماليدم به آينهکاريهاي دور ضريحت. دستم را دراز کردم تا به سنگ، به همين سنگ برسانم تا بلکه بتوانم يکي از ميلهها را بگيرم. نشد. دستم نرسيد. مشتقي نميگذاشت. آنها هم ميزدند. اگر رسيده بود اگر پنج انگشتهام را قطع ميکردند ول نميکردم. بعد ديگر نفهميدم. دستم که به ضريح رسيد نفهميدم. بعدش را خودت بهتر ميداني. اصلا خودت همهاش را ديدي. بچههام را گذاشته بودم توي حبيبآباد. سي تومن دادم تا ما را بردند. گفتم که خسروشيرينيها هم چشم ديدنم را نداشتند. آنها هم ميدانستند. حتما آنجا هم فهميده بودند که تو معجزه کردهاي. به حبيبآباد هنوز خبرش نرسيده. اما ميدانم که ميرسد. مني که زمين داشتم، خانه و زندگي داشتم، آبرو داشتم حالا رفتهام آنجا، با روزي سه تومن. ميداني با روزي سه تومن. تازه معلوم نيست چطور بشود. واي که اگر آنها هم بفهمند! اول ميگويند: «مصطفي.» بعد، بعد پيلهورها يادشان ميدهند که بگويند : «مصطفي شمر.» بعد ديگر يادشان ميرود بگويند: «مصطفي.» ميگويند: «شمر.» اگر هم نگويند، اگر پيلهورها هم نگويند، همه ميدانند. روي پيشاني من نوشته. تو نوشتهاي. خودت نوشتهاي تا همه بدانند. به هوش که آمدم ديدم من را کنار قلعه خرابه انداختهاند. فقط يک سگ آنجا بود، شب بود. سگ داشت پارس ميکرد که بيدار شدم. بوي خون شنيده بود. سرم را بسته بودند. يک چراغ بادي هم پهلوم بود با يک بقچهبسته نان و اين شمعها. شمعها خوني بود. هنوز هم خوني است. سياهيشان را آن طرف قلعه ديدم. نتوانستم بشمارم، سرم گيج ميرفت. خودت ميداني چند تا بودند. بلند شدم. يکي داد زد: «اوهوي مصطفي، راهت را بگير برو. تو نبايد توي اين ده پيدات بشود.» صدا صداي خالق بود. ميشناسيش؟ همان که آمد تو را پيدا کرد؟ همان که خبر داد توي خانميرزا يک سيد هست، يک سيد صحيحالنسب هست. تو را ديده بود. آمد به جماعت دهاتي گفت که فقط آنجا پيدا ميشود، اما يک کم خرج دارد. پول دستگردان کردند. من نداشتم که بدهم. اصلا نميدانستم براي چي ميخواهند. اگر ميدانستم کور ميشدم ميدادم. اما نه، نميدادم، اگر ميدانستم نميدادم. شمعها را برداشتم، فقط شمعها را. نان ميخواستم چه کنم؟ سگ داشت عو ميکشيد. بقچه را باز کردم و ريختم جلوش. از همانجا گنبدت پيدا بود. نميخواستم بروم اما چارهاي نداشتم. آنها آنجا ايستاده بودند. اگر ميرفتم طرف ده خودت ميداني چي به سرم ميآوردند. چراغ را برداشتم و راه افتادم. توي جاده فهميدم که خون هنوز بند نيامده. حالا هم تمام تنم را خيس کرده. حتما از ديوار امامزاده که پريدم پايين زخم سرم باز شد. اما بگذار بيايد. مگر خون من از خون تو، از خون جدت، از خون آن هفتاد و دو تن رنگينتر است؟ سر تپه که رسيدم ديگر سياهيشان را نديدم، نتوانستم ببينم. پاهام جان نداشت. همان جا سر تپه نشستم. باز صداي خالق بلند شد، گفت: «مصطفي، اوهوي مصطفي!» سگها داشتند پارس ميکردند. خيلي بودند، همهء سگهاي ده بودند. به تپه نرسيده بودند. اما از صداشان فهميدم که دارند ميرسند. آن وقت من، يک تن آدم با يک چراغ! ميدانستم که جو آب ندارد، اما تشنهام بود. هرچه گشتم آب پيدا نکردم. يک جايي لاي علفها، زمين گل بود. اينها گفتن ندارد. هرچه کشيدم حقم بود. اما ميگويم تا بداني. ميگويم تا بداني من هم توي ولايت غربت چه کشيدم. ميگويم تا پيش جدت شفيع بشوي. پتهء پيراهنم را توي گلها خيس ميکردم ميگذاشتم دهنم. دهنم هنوز خشک بود که سگها از بالاي تپه صدا کردند. دو تا مرد هم بالاي تپه بودند. با چراغ بادي آمده بودند. داشتند سگها را هي ميکردند. من هم راه افتادم. از جو که رد شدم فهميدم که ديگر نميتوانم از تپهء آن طرف بروم بالا، زدم از کنار جو. از پشت درختها صدا زدند: «مصطفي، اوهوي مصطفي!» من هم چراغ را زدم به سنگ. ميفهميکه براي چي؟ بعد پيچيدم دور تپه. بعد زدم توي حاصل. صداي سگها را هنوز ميشنيدم. همان جا رو به آسمان، طاقباز، خوابيدم و براي مظلومي خودم، بعد براي مظلومي تو، براي لب تشنهء جدت گريه کردم. مثل حالا هي گريه کردم. باز صداي خالق را شنيدم. صداي خودش بود. اما ميدانستم که ديگر نميتوانند پيدام کنند. فقط گريه کردم. براي غريبي بچههام توي حبيبآباد گريه کردم. براي فاطمه زنم گريه کردم. او هم خيلي کشيد، او هم خيلي سرکوفت شنيده، توي ده بالا، توي افجه. توي خسروشيرين، توي حبيبآباد. توي ده پايين، حمام که رفته بود، زنها نگذاشته بودند بقچهاش را پهلوشان پهن کند. پشت کرده بودند به زن، آن هم يک زن پابهماه. ديگر کسي باش حرف نميزد. وقتي حسينم به دنيا آمد کسي نيامد به دادش برسد. خودم بچه را گرفتم. خودم ناف حسين را چيدم. همان شب اسمش را گذاشتم. به ياد مظلومي تو اسمش را گذاشتم حسين. صداي خالق بند نميآمد. يکريز داد ميزد. چراغهاشان را ديدم. گفتم، اگر پاهام جان گرفت ميروم. ميروم دورتر، يک جايي کنار قنات ده بالا. بعد ديگر صداشان را نشنيدم. هوشم برده بود. صبح که بلند شدم آفتاب زده بود. همولايتيها آن طرف درختها، توي حاصلهاشان بودند. من رفتم لاي گندمها. خوشههاي گندم را دانه دانه کردم و خوردم. ميدانستم حرام است. خودت گفتي، خودت توي دههء عاشورا گفتي حرام است. گفتي، مال ديگران را نبايد خورد، به زن نامحرم نبايد نگاه کرد، اگر غريبي ديديد به ياد غريبي امام رضا کمکش کنيد. من نميتوانستم نخورم. دو روز بود يک تکه نان نخورده بودم. پاي پيادهاز بيراهه آمدم به پابوست، دو روز. حتي شبها نخوابيدم. خودت من را طلبيده بودي، اگر نه نميتوانستم تاب بياورم. تا شب همان جا، توي گندمها، دراز کشيدم. آفتاب داغ بود، مثل ظهر عاشورا، مثل همان روز. من چي بگويم؟ خودت بهتر ميداني. نذر کرده بودم. غصهء سر من را نخور. فداي سرت. فقط من را ببخش. ميدانم ميبخشي. من از ديوار تو آمدم بالا. اما ميبخشي، تمام گناههام را ميبخشي. مگر تو نگفتي حضرت رسول آن يهودي راکه هر روز روي سر پيغمبر خدا خاکستر ميريخت بخشيد، وقتي هم مريض شد رفت عيادتش؟ مگر خودت نگفتي تمام اهل مکه را بخشيد. هند جگرخواره را که جگر حمزه را خورده بود بخشيد؟ حضرت علي هم بخشيد. آمدم طرف ده. کنار ده، توي حاصل کمين نشستم تا چراغهاي ده خاموش شد. بعد از کنار قبرستان آمدم. سگها که پارس کردند بند دلم پاره شد. دوباره برگشتم توي حاصل، صداشان که بند آمد باز راه افتادم. ديگر جان نداشتم. دستم را گرفتم به ديوار خانهها و آمدم. يکدفعه بالاي سرم، روي ديوار خانهء خالق، سگش را ديدم. پارس کرد و پريد پايين. بعد نکرد. سياهيش را ميديدم. داشت دم تکان ميداد. ميبيني؟ سگ خالق يادش بود. اشک توي چشمهام جمع شده بود. دست کشيدم به سرش و براي تو گريه کردم، براي غريبي خودم. تکيه دادم به ديوار خالق. خودت بهتر ميداني که هرچه کرد او کرد. سگ صفت دارد اما آدم ندارد. حالا من از تو ميپرسم: تو را به جدهات، فاطمهء زهرا، بگو کي گفت ده امامزاده ميخواهد؟ مشخالق بود، نه؟ حالا چي شده بود؟ نميخواستند از ده بالا کمتر باشند. نميخواستند عاشورا بنهکن بروند آنجا. همهاش سر دعواي قنات شد. وقتي قنات ده پايين بيآب شد گفتند از قنات ده بالاست. دعوا که شد، آن دو تا جوان _ بچهء خالق و پسر يدالله _ تو دعوا مردند. کسي نفهميد کي آنها را کشت. اما وقتي کدخدا، مشتقي، خالق، پسر کدخدا باشند و ببينند، باشند و گريه کنند، خوب، ميفهمند که کي دارد ميکشد. دهاتي يادش نميرود. گناهي نداشتند. ميخواستند دهشان برکت داشته باشد. قناتشان پرآب بشود. ميگفتند، زمين ده پايين غصبي است، خدا غضبش کرده. خالق آمد تو را پيدا کرد. آمد گفت: توي خانميرزا يک سيد پير روضهخوان هست، نفسش حق است، سيد جليلالقدري است. دهاتيها دستگردان کردند پول گذاشتند روي هم. من نداشتم. خرج راهت را دادند. پول روضهخواني دهه را هم از پيش دادند. گفتند: اگر يک ماه قبل از عاشورا اين کار را نکنيم دهات ديگر ميبرندش. دست پيش را گرفتند. يادت است با چه جلالي آوردندت توي ده، بردندت خانهء کدخدا؟ ما مردها آمديم به دستبوست. يادت ميآيد که من چطور دستت را بوسيدم؟ سه دفعه بوسيدم. تو نشسته بودي آن بالا، داشتي قليان ميکشيدي. کدخدا اين طرفت نشسته بود، خالق آن طرفت. جماعت ميآمدند و ميرفتند. يکي يک چاي ميخوردند و ميرفتند. من هم آمدم. يادت ميآيد وقتي دستت را ميبوسيدم، گفتي: «اسمت چي است، مشهدي؟» من گفتم: «غلامتان مصطفي.» گفتي: «اين سبيلها چي است گذاشتي، مصطفي؟ شکل شمر ذيالجوشن شدهاي»؟ يادتان آمد؟ بعد دختر فرج را برايت گرفتند. شب عروسيت من يادم است. دست ميکشيدي به ريشت. ريشت را حنا گذاشته بودي. قشنگ شده بود. وقتي ميخواستند رخت دامادي تنت کنند گفتي: «ديگر از ما گذشته، بابا.» کسي به خرجش نرفت. اما ديگر ساز و دهل نزدند. محض خاطر جدت نزدند. زنها کل ميزدند. چوببازي هم شد. من فقط يک نوک پا آمدم و رفتم. نميتوانستم ببينم. اگر چشمم توي چشمهات ميافتاد... ميفهمي که؟ خالق ميگفت: «ثواب دارد. هرکس که حاجتش را بگيرد دعات ميکند. هرکس را شفا بدهد تو هم به ثواب ميرسي. تازه فکر دهمان باش.» زنم نميدانست. خبر نداشت. صبح برايت سرشير آورد. وقتي آمد گفت: «آقا همان سر شب...» بعد خنديد. من هم خنديدم. قصد بدي نداشتيم. من ميدانستم که تو ميتواني. دختر فرج بد نبود. آب و رنگي داشت. حتما ميداني که با چه عزتي کدخدا گرفتش براي پسرش. توي ده بالا که بودم شنيدم. همين فرج بود که رفت شهر کلاه و زره خريد و آورد. کلاه کوچک بود. اما زره به اندازه بود. چکمه هم خريده بود، با يک شلوار سرخ. چند تا پر مرغ هم کنديم و گذاشتيم نوک کلاه. همينهاست که آويزان کردهاند سر علم تعزيهشان. ميبيني؟ آنجاست. تسمههاي زره را کدخدا بست. من داشتم ميلرزيدم. خالق گفت: «مصطفي، مصطفي!» چکمهها پام نميرفت. حسين دلاک صورتم را تراشيد. سرم را تراشيد، از ته. وقتي موهاي سرم را تراشيد تازه کلاه قد سرم شد. اما هنوز يک کم پيشانيم را ميزد. نوک سبيلم را چرب کرد، تابشان داد. وقتي به نوکهاش نگاه کردم خودم از خودم ميترسيدم. من از کجا ميدانستم؟ آن روز که دستت را بوسيدم، سه دفعه، وقتي خواستم از حياط بروم بيرون، کدخدا آمد پشت سرم و گفت: «نکند سبيلت را بزني. بگذار همينطور باشد. آقا خيلي پسنديدند. فردا هم کته ميفرستم با بچههات بخور.» چکمهها تنگ بود، گفتم که. کدخدا و خالق چقدر زور زدند تا پام کردند. نوک پنجهها و پشت پاهام را ميزد. کدخدا ميگفت: «اين که پا نيست، بيل است.» اما نخنديد. هيچکس نخنديد. من خوشحال بودم. حالا که ميگويم خوشحال بودم خجالت ميکشم. نميدانم، شايد ثواب داشت. يک شمشير هم دادند دستم. شمشير که نبود. قبضه نداشت. فقط يک تيغه بود. تيزش کرده بودند. برق ميزد. حسن دلاک تيزش کرده بود. وقتي آمدم خانهء کدخدا ديدم توي کاهداني نشسته و دارد تيزش ميکند. لرزيدم. حسن دلاک نگاهم کرد و گفت: «خدا قوت.» خواستم برگردم. اما خالق دم در جلو راهم سبز شد. گفت: «کجا، مصطفي؟ مگر صد تومن با سه تا گوسفند کم چيزيست؟ ميتواني يک تکه زمين بخري. اصلا از ملک خودم، هر جاش را بخواهي با حقآبه به تو ميدهم تا از مرد اين و آن شدن راحت بشوي. تازه فکر ثوابش را بکن.» آمدم توي اتاق. ديدي که ؟ خالق گفت: «اول برو دست آقا را ببوس.» من که نميخواستم بيايم. پسر کدخدا آمد دنبالم. من توي جماعت بودم. داشتيم توي ميدان ده سينه ميزديم، من محکمتر از همه ميزدم. کسي تا آن وقت توي ده ما سينه نميزد. ميرفتيم ده بالا سينه ميزديم. من براي تو ميزدم که يکدفعه شنيدم پسر کدخدا ميگفت: «مصطفي، مصطفي!» جلو دکان فرج ايستاده بود و داد ميزد. من را نميديد، رفتم. گفت: «بابا ميگويد سينهزني بس است. ظهر است ديگر.» مردم نميدانستند. از کجا بدانند؟ همه پس رفتند _ از وقتي کدخدا همهاش دنبال من ميفرستاد يا توي روضه پهلو دست خودش مينشاند همه به من احترام ميگذاشتند. جماعت پس رفت و من آمدم خانهء کدخدا. گفتم حسن دلاک را ديدم که داشت شمشير زنگزده را تيز ميکرد. بعد لباس را پوشيدم. بيشتر از آن شلوار سرخ ترسيدم. کلاه زره داشت، دو طرفش داشت. کلاهآهني بود. سنگين بود. خودت بقيهاش را بهتر ميداني. چرا بگويم؟ وقتي آمدم تو، توي دهنهء در يادت است؟ تو آن بالا نشسته بودي. استکان چاي دستت بود. چاي نبات بود. قليان هم جلوت بود. خالق پشت سرم بود. زد به پشتم، گفت: «سلام کن، مصطفي.» تو خنديدي. چاي هنوز دستت بود. داشت دندانهام به هم ميخورد. شمشير را گرفته بودم پشت پردهء اتاق. من سلام نکردم. گفتم که. اما تو گفتي؟ «عليک السلام، مصطفي، خوب به تو ميآيد.» بعد نگاه کردي به کدخدا که آن طرف تو ايستاده بود. دست به سينه ايستاده بود، دولا شده بود و شانههاش تکان ميخورد. من هم داشتم گريه ميکردم. اما تو نديدي. نديدي که مثل حالا داشتم اشک ميريختم. نگاه ميکردم. به نوک سبيلم، به چکمههام و گريه ميکردم. هرچه کهنه کشيدند پاک نشد، آخرش فرستادند دکان محمدعلي، ده بالا، واکس آوردند و زدند به چکمهها. وقتي به شلوار سرخم نگاه کردم باز دندانهام به هم خورد. خالق پاچهء شلوار را کرد توي چکمهها. اگر خالق نايستاده بود پشت سرم ميرفتم بيرون. پسر کدخدا هم بود. صداي گريهاش را ميشنيدم. کدخدا گفت: «مصطفي، چرا معطلي؟ اول برو دست آقا را ببوس.» خالق هلم داد. حتي دست چپم را گرفت و کشيد طرف شما. پام پيش نميآمد. آمدم جلو شما. گريه ميکردم. ميدانم که ديديد. ديديد که گريه ميکردم. گفتيد: «مصطفي، گريه ندارد، جانم. تو اين کار را براي ثوابش ميکني.» يادتان آمد؟ يادتان آمد که گفتيد: «من چهل سال است دارم مردم را به ياد غريبي جدم مياندازم اما هنوز نتوانستهام مثل تو ازشان اشک بگيرم. ببين مشتقي چطور دارد گريه ميکند.» بعد گفتيد: «حالا ببينم توي اين ظهر عاشورا چه کار ميکني. ميخواهم کاري کني که عرش به لرزه دربيايد!» آن وقت من هم شمشيرم را محکم گرفتم دستم و گريهام را خوردم. گفتيد: «حالا شدي شمر. محکم باش! تو هر چي خودت را بيرحمتر نشان بدهي مردم را بيشتر به ياد مظلوميجدم مياندازي. مگر نميداني هر کس بک قطره اشک از مردم بگيرد ثواب يک حج اکبر را ميبرد؟» من ديگر نميلرزيدم. اما دلم ميخواست دست شما را ببوسم. پاهاتان را ببوسم. اما همانجا وسط اتاق، جلو شما، ايستاده بودم. مشتقي داشت گريه ميکرد و ميزد به پيشانيش. شما گفتيد: «ميبيني از همين حالا چطور داري از مردم گريه ميگيري؟ از اين به بعد مردم هر وقت ترا ببينند با اين سبيل تابيدهات حتي اگر عاشورا نباشد به ياد جدم ميافتند و گريه ميکنند.» بعد ني قليان را گذاشتيد زير لبتان و شروع کرديد به پک زدن. خالق ايستاده بود پهلوي من. مشتقي که خواست برود بيرون، خالق دستش را گرفت. پسر کدخدا نبودش. نه، نبود. شما نگاه کرديد به کدخدا، بعد به خالق، بعد به مشتقي. بعد گفتيد: «خوب، بلند بشويم بلکه به يک ثوابي برسيم. تو هم محکم باش، مصطفي. مبادا يکدفعه بزني زير گريه که تمام اجرت ميرود. محکم باش.» خالق آمد جلو. کدخدا هم آمد جلو. هردوتاشان زير بازوهاتان را گرفتند. شما گفتيد: «بابا، من که آن قدرها پير نشدهام که نتوانم اين دو قدم راه را بيايم.» آنها شما را بلند کرده بودند. من ديدم. پاهاتان روي زمين نبود. داشتند شما را ميآوردند طرف من. گفتيد: «خودم ميتوانم. خودم ميآيم. ترا به خدا زحمت نکشيد.» من کنار رفتم. آنها شما را بردند. از در بردند بيرون. از ايوان بردند پايين. من هم راه افتادم. شما ميگفتيد: «ترا به خدا خجالتم ندهيد.» وقتي من رسيدم، رسيدم به لب ايوان، شما را لب باغچه نشانده بودند. عمامهتان يکبر شده بود. پشتتان به من بود که رسيدم. پسر کدخدا هم آمد جلوتان خم شد و پاهاتان را گرفت. من نديدم که گرفت. شما ديديد، حتما. من آمدم جلوتر. پسر کدخدااشاره کرد، از سر شانهء شما سرک کشيد واشاره کرد. من هم عمامهتان را برداشتم. عبا از روي شانههاتان افتاده بود. خالق گفت: «چرا معطلي مصطفي؟ حالا ديگر عدل ظهرست.» شما که برگشتيد، من چشمهاتان را ديدم. نگاه کرديد. نگاه کرديد به من، به کدخدا. کدخدا و خالق دستهاتان را چسبيده بودند. خالق لگد پراند و گفت: «چرا معطلي؟» صداي گريهء مشتقي را شنيدم. مثل زنها گريه ميکرد. در حياط بسته بود. من ريش شما را گرفتم و شمشير را آوردم جلو. خالق لگد پراند و داد زد: «از قفا، احمق!» ريش شما توي دستم بود. من ميديدم. سرتان رو به بالا بود. چشمهاتان را ميديدم. ريش حنابستهتان توي دست چپ من مچاله شده بود. چشمهاتان گشاد شده بود، خيلي. داشتيد نفس نفس ميزديد. گردنتان را تکان داديد و چانهتان توي دست من تکان خورد. لبهاتان باز نشد. نميتوانستيد باز کنيد. من شمشير را گذاشتم پشت گردنتان. کدخدا گريه کرد. صداي گريهاش بلند بود. صداي گريهء مشتقي را نميشنيدم. من شمشير را کشيدم پشت گردنتان. خالق گفته بود: «با يک ضربت اگر بشود بهتر است.» اما نشد. ميکشيدم. ميکشيدم. بعد ريشتان را ول کردم که چشمهاتان را نبينم و باز کشيدم. من شنيدم، با گوش خودم شنيدم که گفتيد: «عجب!» و من باز کشيدم . کشيدم. کشيدم. بعد که کدخدا و خالق نشستند، نشستند کنار باغچه، سر شما توي دست من بود. داشت ازش خون ميچکيد. ميفهميدم که مشتقي دارد با مشت ميزند به پشتم. محکم ميزد اما من فقط به شما نگاه ميکردم. تا وقتي پسر کدخدا نگفت: «آب بياورم، بابا؟» ميزد. بعد نزد. کدخدا هنوز گريه ميکرد. خالق هم گريه ميکرد. خالق ميان گريه گفت: «آن سر بريده را بگذار زمين، شمر ذيالجوشن. برو گم شو!» من ديدم که شما هنوز نشستهايد لب باغچه. پاهاتان تکان ميخورد. دستهاتان هنوز توي دستهاي کدخدا و خالق بود. آن وقت من باز سر را ديدم که توي دستم بود، توي دست چپم بود. شمشير توي دست راستم بود. کدخدا گفت: «برو گم شو، برو آن لباسهاي لعنتي را بکن تا بشوييم.» سر از دستم افتاد. عقب عقب رفتم. به شما نگاه ميکردم، به آن تن بيسرتان. خون هنوز داشت از گلوي بريدهتان بيرون ميزد. مشتقي غش کرده بود. روي زمين افتاده بود. من نشستم روي سکوي ايوان. شمشير هنوز دستم بود. خوني بود. انداختمش. بعد کلاه را برداشتم و انداختم. چکمهها را نميشد درآورد. هرچه کردم نشد. گريه ميکردم و زور ميزدم. بعد چشمم افتاد به شمشير، آن را برداشتم و چکمهها را پاره کردم. بعد زره را درآوردم. تسمههاش را پاره کردم. شلوار را نميشد در بياورم. آن هم جلو شما که آنجا، لب باغچه خوابيده بوديد. بدن لاغرتان هنوز يادم است. دندههاتان پيدا بود. سرتان را گذاشته بودند کنار گردن. پسر کدخدا آب ميريخت و گريه ميکرد. خالق هم آب ميريخت. گريه نميکرد، فقط آب ميريخت. در که زدند پسر کدخدا رفت در را باز کرد. حسن دلاک بود. تابوت روي سرش بود. داد زد: «زود باشيد، جماعت دارند ميآيند اين طرف. گفتم سيد مرده.» پسر کدخدا گفت: «حالا بيا تو تا در را ببندم.» من هم آمدم پهلوي شما. خودم را کشاندم پهلوي شما و دستهاتان را بوسيدم. خالق گفت: «برو عقب تا کارمان را بکنيم.» من باز بوسيدم. ميترسيدم به سرتان نگاه کنم، به گلوي بريدهتان. فقط دستهاتان را ميبوسيدم. کدخدا گفت: «اوهوي مشتقي، بيا کمک کن ببينم.» مشتقي کفن را پيچيد دور شما. کدخدا گفت: «خالق، غسلش درست نبود.» خالق گفت: «جدش را کي غسل داد؟» بعد شما را گذاشتند توي تابوت. من خواستم بزنم، دستم رفت بالا که با شمشير بزنم به فرق سرم. پسر کدخدا گرفت. دستم را گرفت. مردها ريختند و شمشير را گرفتند. بعد انداختندم زمين. پسر کدخدا نشسته بود روي سينهام. کاش کشته بودم. خالق گفت: «اينها را بايد بشوييم بگذاريم براي تعزيه. ببينيد چطور چکمهها را پاره کرده. من که گفتم اين مصطفي يک کم بيعقل است، اما کي به خرجش رفت؟» ديگر نميتوانم بگويم. دهنم، زبانم خشک شده. سرم... اما ميدانم که شما همهاش را ميدانيد. ميدانيد که من چقدر براي شما گريه کردم، چقدر دنبال تابوتتان کاه به سرم ريختم، توي سرم زدم، چقدر سرم را زدم به ديوار. آن وقت آنها من را از ولايت بيرون کردند. از افجه بيرون کردند. از ده بالا، از خسروشيرين. حالا هم توي ولايت غربت. شما ميدانيد غربت يعني چه. ميدانستم که هر وقت شما معجزه کنيد ميآيند سر وقت من. اما دلم ميخواست معجزه کنيد. هر کس هم که گفت: «معجزه نکرده. اينها همهاش دروغ است.» جلوش ايستادم. توي ده بالا نميشد. غريبه بودم. اما همين جا چند دفعه سر شما دعوا کردم. حالا هم زبان تشنه، جلوتان زانو زدهام. اين شمعها را آوردم تا شش گوشهء قبرتان روشن کنم. همهاش را روشن کنم. بگذار مشتقي ببيند که قبر آقام حسين روشن شده، بگذار فردا بگويد که قبر آقام حسين نورباران شده، بگذار فردا مردم، همه، بفهمند که آقام حسين معجزه کرده. بگذار افجهايها، خانميرزاييها، ده بالاييها، خسروشيرنيها، حتي حبيبآباديها، همه، بگويند که مصطفي شمر، نه، شمر شب آمده به ضريح آقام حسين دخيل بسته، گردنش را بسته به ميلههاي ضريح. اما ترا به خون گلوي خودت قسمت ميدهم، بهآن وقت و ساعتي که شمر گردنت را از قفا بريد، پيش خدا، روز پنجاه هزار سال، شفيع من بشو! شفيع من روسياه، من...
«... حالا كه دانستهاي رازي پنهان شده در سايهي جملههايي كه ميخواني، حالا كه نقطه نقطه اين كلام را آشكار ميكني، شهد شراب مينو به كامت باشد؛ چرا كه اگر در دايرهي قسمت، سهم تو را هم از جهان دُرد دادهاند، رندي هم به جان شيدايت واسپردهاند تا كلمات پيش چشمانت خرقه بسوزانند. پس سبكباري كن و بخوان. در اين كتاب رمزي بخوان به غير اين كتاب: من اين رمز را از «ذبيح» و «ارغوان» آموختم. به روزي باراني، باراني ... نگفته بوديم ببار، اما ميباريد. چنان ميباريد تا به استخوانهاي برهنه برسد و جانهاي لولي را مجموع كند. سرگشتهي «حافظيه»، به سنگ مرمر گور كه بالاي آن صفهي بيمعنا هم نيست، نگاه نينداختم. گفتم با آن گنبدي كه بر تو ساختهاند، دوباره از آسمان و حسرت فرشتگان محرومت كردهاند ... توبه و تكرار دلشدهاي است كه ساختمان كتابخانهي اينجا مثل هفتصد سال پيش است. نعمت اندوه است. آمدم و همين كتابي را كه تو در دست داري از قفسه درآوردم. بختياري گشودمش تا بخوانم. باران، خشكي و تشنگي مرا آرام ميكند، خلل گل هنوز تمام نبستهي تنم را پر ميكند. مثل الهامي، ناگاه، ديدم كه زير بعضي از حرفهاي كلمههاي كتاب نقطهاي گذاشته شده. نقطهها به رنگي ميانهي بنفش و نيلي بودند. رنگي كه فقط بنفشهها ميشناسند.
گمان كردم كه كار يكي از بيكارههاي تهي دل است كه بيهوده به كتابخانه ميآيند. ولي چرا؟ اين زحمت، خيلي حوصله ميخواست. بيرون، اشباح باران روي سروها و گنبد مسي گور ميباريدند و خرقهپوشهاي شفاف كنار طاقنماها كز كرده بودند. حرفهاي نشانه شده را يكايك روي كاغذ نوشتم. چند، چند به هم چسباندم. گاهي، يكي را جدا كردم، به حرف پيشين چسباندم، اگر جلوهي آشنايي نداد، فرقتش را به حرف پسين وصل كردم. ناگهان نامه آشكار شد. نوشته بود: «سلام ارغوان. خيلي دعا كردهام كه رمز مرا پيدا كني. ميخواستم يك نامه به دستت بدهم ولي ترسيدم ببينند، از حافظيه بيرونم كنند يا به مأموري كه اينجاها ميگردد بگويند. هر وقت به كتابخانه آمدهاي من به تو خيره بودهام. تا در را باز كني، نديده ميفهمم تو هستي. وقتي نور شيشههاي رنگيِ در، روي شانه و روسريات ميافتد من دارم به تو نگاه ميكنم. به غرفهي پسرها نگاه نميكني كه مرا ببيني. ميروي به قسمت دخترها. برگهدانها را ديوار قسمت ما كردهاند، ولي نميدانند پسرها از زير آنها كفشهاي دخترها را ميبينند. آن كفش پاي راست كه رويش يك خراش است، مال توست. انگار از خار گل يا سيم خاردار يك خراش افتاده رويش. اسمم را هنوز نبايد بنويسم. آن روز كه «بوف كور» را از كتابدار ميخواستي، صدايت را شنيدم. اين كتابخانه بوف كور ندارد. من توي خانه داشتم. نفهميدي چرا از فرداي همان روز، يك كسي، عصرها، بغل در حافظيه، پنجاه شصت كتاب روي زمين چيده ميفروشد، بوف كور هم دارد. چند روز گذشتي و اصلاً نديدي. هر كس آمد خواست، گران گفتم. بعضي از كتابهايم را خريدند. مجبور شدم تكههاي جگرم را بفروشم كه كسي شك نكند. روز هفتم بود كه ديدي. براي شما ده تومان خانم. پول يك نخ سيگار «وينستون». با دقت بخوانيدش خانم. خيلي با دقت بخوانيدش خانم. حتا ميخواستم بگويم با دقت خوب خيلي نگاهش كنيد خانم. نگفتم، پيش خودم گفتم اگر ارغوان اهل باشد، اگر نيلوفري براي من داشته باشد، خودش ميفهمد. ولي پشت من قوز در آورد بس كه پشت آن بساط نشستم.
حالا كه اين نقطهها را ميگذارم، دعا ميكنم، از حافظ هم مدد ميخواهم كه نقطههاي زير حرفهاي بوف كور را فهميده باشي كه رمز بهت گفته باشد كه اين كتاب را بخواني. نميداني چقدر آرزو دارم كه يكبار با آن چشمهايت، به خاطر من به من نگاه كني. يك گلدان گِلي ميشوم كه نقش چشمهايت روي آن كشيده شده. ميروم زير خاك كه هزار سال ديگر برسم دست آدميكه بدون ترس بتواند بگويد دوستت دارم. «شازده كوچولو» را امانت بگير.» صداي باران از بيرون نميآمد. شايد رندي ريا كرده بود. به پسرها نگاه كردم. كدامشان بود؟ نتوانستم بدانم. از غرفهي دخترها، صداي پچ پچي ميآمد. برگهدانها، مثل پرده پنهانشان ميكند. روي مخمليِ بنفشهاي را نميتوان نظر كرد، همدم رازنامه را.
شازده كوچولو را در قفسهي ادبيات پيدا كردم. همان نقطهها، همان رنگ، زير كلمههايش بودند. دوباره حرفها را به هم چسباندم. من به باور عشق ديگران محتاجم. غبار متفرق تنم را بازگردانده، مجموع ميكند ارواح تنم را. اگر مهر نورزيد، ميميرم باز و پراكنده ميشوم به كوزهها در سردابههاي مخفي شراب. «سلام ارغوان. به پسرها نگاه كردي ولي مرا نشناختي. نميداني همهي عصرها دورادور دنبالت ميآيم كه برسي خانهات. نترس نزديك نميآيم. نميترسم بگيرندم، ميترسم طوري بشود كه تو بترسي. از پنجرههاي خانهتان كدامشان مال اتاق توست. من همهي آن پنجرههاي چوبي را كه به شكل پنجرههاي خانههاي قديمي ايران بالايشان قوس دارند دوست دارم، چون بالاخره پشت يكيشان تو ميخوابي. پنجرهات همان سيارهي كوچكي است كه رويش يك گل سرخ روييده، ميان همهي ستارهها و معلوم نيست كدامشان است. ولي چرا نوارچسبها را از شيشهها نميكنيد. حالا كه بمباران نيست ديگر. اگر چسبهاي پنجرهي اتاقت را بكني، ميتوانم بفهم توي كدام اتاق ميخوابي. شبها، نصف شبها اگر درست به پنجرهي اتاقت نگاه كنم، دعايم قبول ميشود كه خواب خوش ببيني. بهت نميآيد كه مثل بعضي از دخترها، طرهها را از زير روسري بريزي روي پيشانيات. پيشانيات مثل ماه است كه وقتي عصر باران آمده و ابرها رفتهاند، درآمده. راز را روي ماه نگذار، همه ميبينند.
كاشكي من در زمان يكي از پيغمبرها بودم. جلو پايش زانو ميزدم و رازم را ميگفتم. آدمها حالا دوست دارند رازها را خوار و خفيف كنند. «بي بي عطري»، مادرم، يك چيزهايي حس كرده. مريض است ولي مدام از من ميپرسد چه دردي دارم. ديشب، خواب بدي ديدم. توي كوچهي باريك و تاريكي بودم مثل كوچهي خودمان. آسمان سياه بود. ديوارها آن قدر بلند بودند كه سرشان پيدا نبود. بعد، صداي افتادن سنگ آمد. دويدم. سنگ ميآمد. از پشتبامها ميآمد. سنگها ميخوردند كف كوچه ميتركيدند. به سر و شانهام ميخوردند. ديوارهاي دو طرف كوچه به هم نزديك ميشدند. با دستهاي خونيام زور ميزدم به دو طرف كه آنها را از هم باز كنم، چرق چرق صداي حركت ديوارها ميآمد. صداي خنده و صداي سنگ ميآمد. گير كردم لاي دو ديوار. داد زدم. ديوارهاي دو طرف به هم چسبيدند.
كاشكي زودتر بهار بشود. بهارنارنجها در بيايند. اين كتابخانه سه تا «ليلي و مجنون» دارد. آن كه چاپ سنگي است امانت بگير.» گفتم: اي پير! ميبيني چه رويايي ميبافد اين جوان. همهشان همين طورند. دستشان به دانهي گندم نميرسد و آن وقت ... نشنيد پير. سايه شد در سايهي نارنج. گفتم اين جوان هم روشنايي فراقش خاموش ميشود همين كه كام بگيرد، وگرنه، من صاحب سايه خواهم شد. نوشته بود: «از بيبي عطري پرسيدم اگر توي خواب ببينم زير پايمان دندان ريخته، همه جا، مثل دانههاي شن، صداي شكستنشان بيايد هر قدميكه بر ميداريم، يعني چه. گفت شگون ندارد. من ميترسم ارغوان. چرا نوارچسبهاي پنجرهي اتاقت را نكندي. خيلي زياد بود اين خواهش من. من از ته شهر، از اتاقكي كه به كوچه پنجره ندارد ميآيم. شما توي آن خانهي بزرگ قشنگتان اصلاً نميفهميد يعني چه. ساعتهايي كه از خانه در ميآيي بروي دانشكده، ميدانم. آمدنا، دورادور مواظبت هستم ولي تو انگار نه انگار كه اين نامهها را خواندهاي و ميداني. يكي از كتابدارها فهميده كه هر وقت تو ميروي من پشت سرت راه ميافتم. گفته اگر يك بار ديگر از اين غلطها بكنم كارتم را پاره ميكند. حالا صبر ميكنم، هفت دقيقه بعد از تو بيرون ميآيم و ميدوم تا نزديكيهايت برسم.
كجا هست توي اين دنياي بزرگ كه من بتوانم بدون ترس، سيري نگاهت بكنم و بروم. بروم، همين طور با خيال صورتت بروم و نفهمم به بيابان رسيدهام. و توي بيابان زير سايهي كوچك يك ابر كوچك بنشينم. ديروز كه آمدي از كنار قبر حافظ رد شدي، سايهات افتاد روي پلههاي صفهي قبر. وقتي دور شدي. زانو زدم دست كشيدم به جاي سايهات. نترس، كسي شك نميكند. سر قبر حافظ زانو زياد ميزنند. هر كه ديده باشد خيال ميكند تربت جمع كردهام.
«خيام» را بگير. بعد از «ليلي و مجنون» توانستم اسمشان را پيدا كنم. از برگهي سررسيد كتابها كه اسم امانت گيرنده و تاريخ برگشت كتاب را بر آنها مينويسند، آسان شد مشكل. دو اسم در آن چند كتاب مشترك بود. «ذبيح الله مريخ»، «ارغوان سامان». بيشتر دلم ميخواست ارغوان را ببينم. يك نظر ديدن دارد دختري كه الهام چنين رمزي را به مردي برساند. يك نظر از آن گونه كه ازل بود. به كمين نشستم. هرگاه، دختري به حجرهي كتابدار ميرفت تا كتابي تحويل بدهد، به آنجا ميرفتم. «سلام. ببخش. لابد براي گرفتن رباعيات آمدهاي و نبوده. ببخش. پهلوي خودم بود، چون اين نامه ناتمام مانده بود. چون بيبي عطري مرد. رطوبت اين خانه كشتش. آن قدر نحيف شده بود كه از تنش يك كوزه هم در نميآيد. كاشكي مرا به جايش خاك ميكردند. چه پيالههاي قشنگي، چه گلدانهاي قشنگي ميشود ساخت از گِلم. رنگِ لعاب لازم ندارد. خودش رنگ دارد. رنگ خون دل، رنگ چشمهاي تو. رنگ گيلاس لبهاي تو. بي بي عطري ميگفت بگو اگر كسي به دلت هست، بگو كجاست بروم خواستگاري. ميگفتم تو با اين پاهاي عليلت كجا ميخواهي بروي. دنيا خيلي دور است از خانهي ما. ديگر صبحها نميتوانم دنبالت بيايم دانشكده.
صبح كه بلند ميشوم بساط چاي آماده نيست و يادم ميآيد كه بيبي نيستش. ميروم قبرستان. حالا يك قبر كوچك دارم كه كنارش صبر ميكنم تا سبزه در بيايد و باهاش حرف ميزنم. تو با كي نگفتنيهايت را ميگويي؟ تازگي، يك «غزليات شمس» چاپ امسال براي كتابخانه آمده. بگيرش. اگر خواستي، با همين رمز خودم برايم چيزي بنويس. هر چي به جز تسليت. باقي بقايت.» من، هيچ وقت كنار گوري حتا قدم هم سست نكردهام. مردهها در خاك تنها نيستند. به وصال درنگ بر وصالها رسيدهاند. وقتي فرصت كم است، بهتر آن كه ناز نرگسهاي نزديك بين و بيافق را خريد، سپرد به جواني خُرد خِرد و راز نديده كه فقرش نميگذارد تلخيِ شهود جسم را بر هزار و يك بستر بچشد. اما از نفس آن خام، سپيدي موهايم، مو به مو به ياد سياهي شباب ميافتاد. روي زييايي ديدم. پرسيدم: «خانم اسم شما ارغوان نيست؟» هنوز عطر حلول بيست سالگي را درهالهاش داشت. گفت: «نه.» گفتم: «ارغوان هستي، نميداني.» چون صدايش مثل غزلي بود، قافيهاش، رديفش «آه». انگار كه ديوانهاي باشم نگاهم كرد. گفتم: «نميداني، اگر بداني هستي. رمزي به روبت لبخند ميزند، آن وقت از شوق و شرم، مهتاب صورتت ارغواني ميشود.» رياضي ميخواند. روي برگرداند از صدايم. گفتم: «آيهاي بخوان؛ آيه نيست اين كه گفتهاند دو با دو ميشود چهار. دو دست عاشق با دو دست معشوق ميشود يك.» يكي از كتابدارهاي اين كتابخانه مدعي درويشي است. همهي شعرهاي ديوان را بهتر از من حفظ دارد. هميشه كت و شلوارهاي گراني هم به تن دارد. پرسيدم: «شما ذبيح الله مريخ را ميشناسيد؟» گفت: «عضو مزاحمياست. همين روزها اخراجش ميكنم. حرمت آرامگاه خواجه را ميشكنند اين جوانهاي لاابالي.» اين درويش سبلت، هميشه از پايين پاي گور ميآيد و ميرود. ديگران را هم تشويق ميكند كه به احترام خواجه حافظ، هرگز از بالاي سر او نروند. گفتم: «ممكن است ذبيح را به من نشان دهيد؟» گفت: «لازم نيست شما دخالت كنيد. اگر يك بار دست از پا خطا كند او را تحويل مأمورين مربوطه ميدهم. آرامگاه خواجه جاي اين كثافتكاري نيست كه پسري دنبال دختري باشد.» گفتم: «عاليجناب! شما امروز صبح صبوحي زدهايد؟!» گفت: «شوخياش هم براي من چندش آور است آقا. برويد سرجايتان، در كتابخانه نبايد صحبت كنيد.» گفتم: «پس اين لكههاي ارغواني را پاك كنيد از سينهي پيراهن.» ناباور و حيرتخوار به دو لك تاز ه نگاه كرد. انگشت زد. هنوز نم داشتند. انگشتش را بو كشيد. رنگش پريد. شتابان به خانه شتافت.
«ممنون كه آمدي. خاك قبرستان كجا و كفشهاي شما كجا. هر چه خاك اوست عمر شما باشد. لابد حساب كردهاي اول صبح توي قبرستان، بالاي يك قبر تازهي فقير، خودش است. اگر تا ديدمت جا نخورده بودم شايد نميشناختيم. خوش آمديد سر سفرهي من. ولي دير شده. خيلي خاك ريختهايم روي چشمهاي پيرزن. چطور ببيندت؟ شايد، چه ميدانم، شايد صدا از خاك رد شود، صدايت را شنيده باشد. گلهايي را كه آورده بودي براي بيبي نگذاشتم. آوردهام خانه. دارند پژمرده ميشوند. بدم ميآيد از اين دستهاي بي معجزهام. با حرفهاي «آناكارنينا» حرف هايي برايت جدا كرده بودم، همه شان را پاك كردم. اصلاً نميخواهم دلسوزيات را. آمدي چون بيبي مرده بود. بعد هم حرفهاي من با حرفهاي «آنا» نميخواند. اينها با ريخت و پاش عشق را حرام ميكنند. خواهش ميكنم توي همين كتاب برايم چيزي بنويس. اصلاً بنويس چرا آمدي، چرا فقط گل را گذاشتي و رفتي زود. بعد، اگر حالا كه من لو رفتهام باز هم ميخواهي حرفهايم را بخواني، «هشت كتاب » را بگير. همين يك شعر نو توي اين كتابخانه هست. اگر رمزياش كني قول ميدهم هيچ وقت حسودي نكنم به آن نامزد پولدارت. گاهي كه ميآيد درِ حافظيه دنبالت، من عزا ميگيرم. تا نفس دارم دنبال ماشينش ميدوم. از چهارراه به بعد خيلي تند ميراند. عقب ميافتم. فقط ميخواهم ببينم وقتي توي ماشين نشسته اي با او چطور هستي...» ... سرانجام ارغوان را ديدم. كم زياد زيبا نبود. چشمانش، آنِ چشماني را داشت كه دزدانه به قدر عبور نسيمي سهم دو بنفشه، پرده را باز كرده به بيرون اندروني نگاه ميكنند. زير و ميان ابروها را بر نداشته بود: دو قوس كماني از صدها سال پيش كه محل وصلشان جاي نهادن تير است. نگاه خيرهي مرا كه ديد، به اخم ابروها در هم كشيد. درست در واقعهي نيكوي اتصالشان، چين عتاب افتاد. از خراشي كه روي كفشهايش بود حدس زدم كه اوست. بعد ديدم كه هشت كتاب را پس داد. نبايد به انتظار نشستهاي را آزرد. كتاب را نگرفتم. نيم ساعت بعد جواني بلند شد و كتاب را امانت گرفت. روز بعد آن را برگرداند. در آن به جز نقطههاي خودش هيچ نشانه اي نبود. دختر سكوت كرده بود.
«پس چرا آمدي قبرستان؟ جاي خوبي است براي ملاقات، نه؟ اگر بالاي سر قبر بيبي روبروي هم بنشينيم، هيچ كس به ما شك نميكند، نميآيد بپرسد شما چكارهي همديگر هستيد. توقع ندارم خيلي نزديك تو بنشينم. باهالهي تو كه مماس باشم برايم بس است. دوباره بايد سركار بروم. پس اندازم تمام شده. رنگكار خوبي هستم. چند ماه پشت سر هم كه كار كنم خرج پنج شش ماه را در ميآورم. فقط عصرها اگر بتوانم بيايم اينجا. ممنون كه چسبهاي شيشهي پنجره ات را كندي. نصف شبها، فكر بعضيها مثل شاپره، پشت شيشه پر پر ميزند. ديشب كه آمدي كنار پنچره، نديدي مرا توي تاريكي. نديده ميديدمت. رفتي لبهي تختتت نشستي. يك آينه هست روبروي تختت، يك قالي ابريشميهم ميبينم كف اتاقت. نشستي يك طره از مويت را دور انگشت پيچيدي، بعد ولش كردي. طره پيچ افتاد، شد طناب دار شبپره. سايه ات آبيست. آبي افتاد روي آبيِ رنگ اتاقت. بلند شدي رفتي آب بخوري. صداي ريختن آب توي ليوان، نصف شبي پيچيد توي شهر. برق برق شرهي آب افتاد روي ديوارها. سركشيدي. سفيدي زير گلويت شد مهتاب. نصفه آب را آوردي توي اتاقت. گذاشتي جلو آينه. خوابيدي. وقتي به پهلو ميخوابي، رو به ديوار نخواب، من به چشمهايم نجيب بودن را ياد دادهام. فقط به قرص ماهت نگاه ميكنم. سحر كه شد، از پايين تخت خوابت بلند ميشوم و ميروم. مگر چقدر سخت است چند تا نقطه گذاشتن توي كتابي؟ «دن كيشوت» را امانت بگير.» وجد و ترس پيدا شدن آني ميانِ اين دو خام كه من ندانم چيست، آسودهام نميگذاشت. يقين داشتم كه از عهد هابيل و قابيل هميشه سايه اي از فراق فراقِ ازل مكرر شده. مكانها و زمانها حجابند. حرفها و وصالها حجابند و چهرهها و پيكرها. روزي دنبال ذبيح رفتم. ارغوان، دورها، خرامان از دانايي به تعقيبي بي آزار، والا بلنديش سرو، شيوهي پيكرش سر بركشان زير روپوش، ميرفت. ذبيح، به آن سوي خيابان دويد. دويد و دور كه شد به اين سو آمد. سر راه ارغوان ايستاد، كنار ايستاد، خيره ماند تا ارغوان بگذرد. باز دويد از عرض خيابان بگذرد. جيغ ترمز ماشينها و بوقها را نشنيد. باز دورها به اين سمت آمد. به جرز يك عطاري تكيه داد، دست در جيب كه آمدن ارغوان را به سوي خود ببيند. هالهي پر سياوشان، حنا، سدر، زردچوبه ... كنارش بود. نزديك شدن ارغوان را چندين بارآزمود، نفس نفس زنان و عرق نشسته ... ارغوان بياعتنا به اين پريدنهاي بام به بام، به خانه رسيد. در را باز كرد و اما ... در باز كرد و اما رو گرداند به سمت راهِ آمده ... رو گرداند به راه آمده. ذبيح مزد دويدنها را گرفت. سرخوش، راهي خانهاش شد.
كوچه پسكوچههاي قديمي شيراز، هنوز هم، به هواي دل كوچه پسكوچههاي سحرگاهِ «ابواسحاق» به بهار، و پاييز «شجاع» خانه و پنجرههاي قديمي دارند. تنگ و طولاني، پيچهاي ترسِ محتسب خوردهاند و باريك راهِ مستقيم عاشقاني كه فرصت ديدارشان با هر قدم به سوي هم، كوتاهتر ميشود. آهشان را نه باد برده، نه نسيم ... سالك! ميتواني در اين كوچهها، جهت را از كف وانهي. اژدهاي خود را گم كني و آن سوي خمِ پيچي، معجزهي خود را ببيني كه ميآيي ميآيي و پسربچهاي بياعتنا به تو، بر ديوار فواره ميزند.
خانهي ذبيح كژ و مژي بود فشرده شده بين دو خانهي ديگر. درون رفت. در بست. بعد، پشت ديوار بلند و نم كشيدهي حياط، فرياد كشيد: «ارغوان ...» سمتِ آسمان آبي شيراز. هفتصد سال پيش هم، دهاني تلخ صبوحي، همين نزديكيها، سوي همين آسمان، «شاخ نبات» را نعره كشيده بود ... صداي خزشي آمد از حفرهاي زير تيرهاي چوبي سقف خانه ... معشوق چنان مينمايد كه انگار سرگشتگي وظيفهي عاشق است و ديگران هم. ارغوان، هر روز از دانشكدهي ادبيات ميآمد. وارد كه ميشد، نگاهي دزدانه به قسمت پسرها ميانداخت. لبانش شكنج گزيده شدن از شرم داشتند. مينشست و كتابش را ميخواند. گفتم: «خاتون! جام سرت را پر نكن از تذكرهي شاعراني كه دُردند.» گفتم: «آنها كه مجبورت ميكنند مفاعلين مفاعيلن حفظ كني نباشان گورهاي پوكند.» گفتم: «خاتون! نخوان قصيدهاي كه پيمان نشكسته است.» حيرت شد. روي گرداند. نديد كسي را پشت سر. دور، كنار در بودم. رنگارنگ از نوري كه از شيشههاي رنگي در برِ من ميتابيد. اندكي هم سايه دار شده بودم. گفتم: «گوش كن صداي پاي آب! آب بپاش در كوچه تا باز «خضر» درآيد. كشتي سوراخ كند، كودكي بكشد، ديواري بر آورد و اما هيچ مپرس.» ميشنيد و وحشت زده به اطراف نگاه ميكرد. دور نميديدم به خود كه زماني فكرهايشان را هم بخوانم. ترس هم دارد اين اميد. ميميرم اگر باز در فكر عاشقي ريا بخوانم. گفتم: «خاتون! نقطهاي بگذار پاي كلامي. خالي زير لبِ حرفي. آواها براي طواف، نقطهاي ميطلبند.» داس زلف را زير روسري رانده بود ...
بهار پيمانشكن سر رسيده بود. از عطرهايش در امان نيستم. ناگهان، خيالي، از سايه روشني گريبانم را ميگيرد. به دستهايم ميگويم: چه فايده، چه فايده؟ وصال سمت ابد است و فراق سمت ازل. ولي براي من، در همه بسترهايي كه خفتهام، گوهر يكدانهاي نبوده است. خاطرم نهيب ميزند كه با آن همه غوغاي فراق، با آن همه زمزمهي وصال، حجاب كه افكنده ميشد، هيچ كدام حواي من نبود. حالا كه عشق ذبيح و ارغوان رنگ انار شيرين داده به غبار تنم، وحشت دارم. شكست آنها دورتر از هميشه پرتابم ميكند به آينده و تا مغز استخوانم ميرسد مرگ، اين بار ...
«چكار ميكني؟ چكار ميكني؟ من ميترسم.»
ارغوان سكوت را شكست ولي فقط همين بيست و شش حرف را نشانه گذاشت در صفحهاي كه دن كيشوت براي نجات عروسكِ نيك به عروسك شرور خيمهشببازي حمله ميكند. ذبيح در پاسخ او نوشت: «ديروز يك مار خانگي گرفتم. سالها بود توي خانهمان بود. گاهي ديده بودمش. بزرگ است. انداختمش توي قفس يك قناري كه خيلي وقتها پيش داشتيم. دور ميلههاي قفس را توري آهني كشيدم. شبها، تا نصفشبها مينشينم، چشم در چشم مار. خيلي چيزها ميداند ولي نميخواهد بگويد. آخر ازش ميفهمم. حتماً جفتي هم دارد. اين را فهميدهام ...» جمعهي بعد از اين، به فكرم رسيد كه امروز حتماً همديگر را خواهند ديد. چون آسمان مصرفانه آبي بود. «حلاج» را ديدم. خرقه و تن شفاف، مستامستِ عطر گلهاي صحرايي كه از «دروازه قرآن» به شيراز ميآمدند، ميرفت به سمت باغهاي «قصر الدشت». چهار مريد همراهش بودند. اندكي رنگ ازرق داشت خرقهي مريدها. دانههاي بالدار افرا، با باد ميرفتند به سوي درنگِ حق. با باد ميآمدند از درنگ حق. و گردهي گلهاي بهاري را كسي در هوا نميديد.
آنها را در قبرستان ديدم. دو طرف پشتهاي نشسته بودند. ارغوان، سر را پايين انداخته بود، ذبيح سر انگشت بر خاك ميكشيد. قبر، سنگي نداشت. قطعهاي سيماني، عمود، بالاي آن در خاك نشانده بودند. از كنار آنها گذشتم و اسمي را كه با رنگي سياه روي سيمان نوشته شده بود خواندم. با خطي سرسري نوشته بودند: بي بي عطري ... كميدورتر، پايين پاي قبري با سنگ مرمر اعلا نشستم. گفتم: «هزار كلمه داريد، هزار حرف حرف كه زيرشان نقطه است. براي شما طمع خامها هزار و يك غنيمت است. زبان بياييد، زمان همان كهنه شدن عشق است، ميگذرد.» ذبيح به ارغوان نگاه كرد. ارغوان سر بالا كرد.
ذبيح به دورِ غروب نگاه كرد. آن سمت، كوه «استسقا» ته رنگي سبز داشت از بهار. بعضي ميگويند كه شكل مردي است كه مرض استسقا دارد و آن قدر آب نوشيده كه شكمش برآمده. بعضي ميگويند شكل مادري است، خوابيده، زندگي نه ماههاي در شكم دارد براي اين شهر؛ اگر دريابد. ذبيح و ارغوان هنوز ساكت بودند. گاهي چشم در چشم ميشدند، مدتي. شايد با نگاه حرف ميزدند. ارغوان، بعد سرخ ميشد رويش. سر زير ميانداخت. خيلي طول كشيد، به اندازهي بر آمدن كوزهاي از خاك نگاري، كه سرانجام لبهاي ذبيح به قد چند كلمه جنبيدند. ارغوان هم كوتاه جواب داد. معلوم بود كه هر دو از اين وضع معذبند. هر از گاهي، اطرافشان را ميپاييدند. انگار اين كار تنها مفرشان بود. بر زمين بي بهار قبرستان، گورها يك رنگند. گفتم: «مردهاي بين شماست. يكيتان بلند شود كنار آن ديگري بنشينيد.» تكان نخوردند. مطمئن بودم اين حرف فكر مرا در ذهن ميشنوند. ولي ... گفتم: «نترسيد، كي به فكرش ميرسد كه بر سر قبر محل ديدار دو عاشق باشد ...» پس از دقيقه اي نگاهشان يك چشم شدن، ارغوان بلند شد. در باد، مانند پرچميبود. در سياهي چشمهايش برق نشاط نبود. گود افتاده بودند. صداي شيون ميآمد از دور. كاش هيچ وقت در بهار بهار كسي نميمرد ... ارغوان به زمزمه حرفي گفت. ذبيح سر زير انداخت. ارغوان به راه افتاد. تنداتند رفت. غبار قبرستان بر او ميوزيد. ذبيح نگاه او ميكرد. مويه بر او ميوزيد. پسركي ژندهپوش روبرويم درآمد. يك قوطي حلبي دستش بود. پر از سيماب بود از آفتاب آفتاب. گفت: «قبر را بشويم؟» گفتم: «آبي بريز كف دستهام.» پرسيد: «مگر اين قبر مال مردهي تو نيست؟ قبرش را بشويم؟» گفتم: «راست گفتي. بشوي ...» آب ريخت روي مرمر. جزهي غبارِ نشاط گرفته از آفتاب بهاري بلند شد. پسرك دستش را براي مزد پيش آورد. دست بردم به خاك پاي گور. مشت كردم. مشت را كف دستش باز كردم. حيرتي و وحشتي به تلألوهاي كف دستش نگاه كرد. گفت: «تقلبي است.» گفتم: «بله.» گفت: «نه ... اين همه سنگين؟ تقلبي نيست.» گفتم: «نه.» مشتش را بست و دويد. قوطي اش را انداخت و دويد ...
«چكار كنم؟ چكار كنم؟ نگهبانهاي حافظيه فهميدهاند. عصر، مجبوري بيرون، سر چهارراه منتظرت ميمانم. خيلي دوست دارم وقتي از روبرو ميآيي. حالا هر وقت اتاقي را رنگ ميزنم اول روي ديوارهايش، بزرگ با قلممو مينويسم ارغوان، بعد با رنگ اسمت را قايم ميكنم. پدرت هم انگار فهميده توي كوچهتان ميگردم. با نوكرتان ميآيد دم در. چپ چپ نگاهم ميكند . اگر نخواهي نميآيم. ماشين نامزدت به نظرم يك ديو است. كاشكي شمشير و نيزه داشتم حمله ميكردم بهش. خردش ميكردم. به غرورتان برنخورد خانم كه نشاني خانه را برايتان نوشتم. ننوشتم كه بياييد. نوشتم كه خيالتان بيايد. اگر بيايد دور مينشينم. دورتر از توي قبرستان. نيايي، خيالم خيلي قوي شده ... «منطق الطير» را بخوان.» با گرم شدن هوا، مسافران نوروزي شيراز ناپديد ميشوند. نفوس بهارنارنجها دود پيهسوز ميخانه ميشوند و خرقهپوشهاي شفاف زير آب آبنماها ميخوابند تا پريوشها بيايند. از پيرمردي كه هميشه در طاقنمايي روبروي سرو قديمي حافظيه مينشيند، فال ميگيرد، پول ميگيرد، فال خواستم.گفت: «نيت كن.» به دل گفتم: «گوهر يكدانهمان كو؟» ديوان را بوسيد. ناخن راند لاي آن. چشم بست و گفت: «اي خواجه حافظ شيرازي، تو كاشف هر رازي. من طالب يك فالم، تو را به شاخ نباتت قسم ...» پيرمرد چهل سال پيش، عصري، با معشوقش، اينجا، قرار دارد. دختر را برادران غيور، همان عصر ميكشتند دم در خانه. پيرمرد هنوز منتظر آمدن اوست. ديوان را با سر ناخن باز كرد. به دل خواند. سرخ شد. لرزيد و كتاب را بست. بيحال، سرش را تكيه داد به آجر چهارصد سال پيش. با صدايي نزديك گور گفت: «نميخوانم.تا حالا نيامده بود. اين فال را براي هيچ احدالناسي نميخوانم. عهده كردهام ...» گفتم: «پس فهميدهاي عاشق خيال خود بودهاي، نه او.» با تكان سر حاشا كرد. گفتم: « تو ديگر ريا نكن، عمري برايت نمانده.» چروكهاي صورتش مثل شيار يادگاريهاي كنده شده بر درخت درخت شدند. پرسيد: «چه نيتي كرده بودي؟» گفتم: «نيت يك سحرگاه ديگر.» راه افتادم. پشت سرم، بلند گفت: «حكماً پيمانههاي زيادي شكستهاي؟» گفتم: «شراب هركدامشان فقط يك مستي كوتاه بدخمار داشت.» بلند شد. سايهي سرو از رويش رفته بود. دستش را با انگشتي برافراشته بالا برد. گفت: «اصلت تشنه نبوده، اگر بودي با همان اولي مست ميشدي، تا ابدالآباد.» گفتم: «پس تو خودت چرا هزار فال گرفتهاي ، يك فال، يك غزل براي هميشه.» تهديد كنان انگشتش را روي هوا تكان ميداد و فرياد كشان سر گرفت: «نماز شام غريبان چو گريه آغازم، به مويههاي غريبانه ...» دور ميشدم. مردمان دورش جمع ميشدند. ... خرد ز پيري من كي حساب گيرد، كه باز با صنمي... دور دور ميشدم و صداي جوان شدهاش ميآمد ...
«من ميترسم چون نميتوانم جلو خودم را بگيرم كه نامههايت را نخوانم. ميترسم چون نميتوانم اين حرفها را نشانه نگذارم. تو چطور مرا ميشناسي. از دور؟ نه، اين جور عاشق نميشوند. از نزديك من فقط دوبار ترا توي قبرستان ديدهام و بعضي وقتها حس كردهام يك كسي پشت سرم ميآيد. اصلاً نميشناسمت. فقط يك مقدار حرف نشانه شده از تو خواندهام، به خط خودت هم نبوده. ما فقط با هم توي خيال بودهايم. از كجا معلوم درست خيال كرده باشيم. اين رسمش نيست به خدا. ترا به خدا تمامش كن. ترا به خدا ديگر برايم اسم كتاب ننويس. تو را به خدا اقلاً به خودت برس. رنگت زرده شده، زير چشمهايت سياه شده. من همهي امتحانهايم را خراب كردهام. منطق الطير را براي امتحان بايد ميخواندم ولي نه فقط براي بعضي از حرفهايش كه هيچي از كتاب نفهمم ...» سه بار نوشته بود خداحافظ.
پس از اين، نامهها متقابل شد. براي اين كه كسي بو نبرد كتابها را زود به زود تحويل نميدادند. گاهي هم بلافاصله پس از تحويل، عضو ديگري كتاب را امانت ميگرفت و آن يكي مجبور ميشد پانزده روز صبر كند تا به كتاب برسد. «... دوستم، همدمم مثل خودم دارد جنون ميگيرد. سرش را ميكوبد به ميلههاي قفس تا مينشينم جلويش. بعد كه ميبيند فايده ندارد، زل ميزند بهم. ميگويم آره، به خودت بپيچ. تمام تنم طلب شده، ميسوزم. از تو ميكوبد به جدار پوستم. تو هم بسوز. تا نگويي چكار كنم آزادت نميكنم. از چشمهايش يك سرمايي ميآيد توي خونم. آرام ميشوم. خوابم ميبرد. اين روزها تو همه جا همراهم هستي. ميبيني وقتي صاحب كار زور ميگويد، طاقت نميآورم، چون تو ميبيني، وقتي با مسافرهاي ديگر ميچپيم توي ميني بوس، مثل گوسفند، تو داري نگاهم ميكني. پياده ميروم همه جا. تو ميبيني وقتي كوپنهاي بيبي را ميفروشم، بردم بقيهشان را تحويل دادم. پنجشنبه ساعت چهار بيا برويم با هم قدم بزنيم. برويم «باغ ارم». گاهي فقط ميآيم بغل دستت، زود رد ميشوم، كسي نميفهمد. دو سه متر دورترت ميآيم. ميخواهم هر چي تو ميبيني ببينم.» ... «خيلي اشتباه كردي آن وقت كه از كنارم رد شدي اسمم را صدا زدي. نگفتي يكي از روبرو ميآيد، ميشنود. كار خطرناكي كرديم. اگر آشنايي مرا توي باغ ارم ميديد، تو را هم كه نميديد، نميگفت اين دختر تنهايي اينجا چكار ميكند. توي خانه به رفتارم شك كردهاند. ما از هم خيلي دوريم، حتي اگر كتاب «حسن و دل» را حفظ باشيم. ميترسم، گاهي انگار غير از تو، يكي ديگر هم تعقيبم ميكند. يك سايهاي هست، بعضي وقتها جاهايي ميبينمش، انگار ناقص است. دلم گواهي بد ميدهد، ولي حالا همه چيز برايم تازه شده. همه چيز را دوست دارم. ديشب يك گلدان قديمي توي اتاقم داشتم، شكست. گريه كردم برايش. من هم دارم ميسوزم. كف دستها و پاهايم گر ميگيرند، صورتم ... نه، تو عاشق نيستي وگرنه دلت نميآمد اين طور زندگي مثل برهام را به هم بزني. خدا از سرت نگذرد. خوب كاري كردي. دلم شده تو، اي نامرد.» ... چرا پدرت مرا زد. ميگفت، ديگر نميآمدم توي كوچهتان. وقتي با نوكرتان نصفشبي يقه ام را گرفتند، گفتم آقا من دخترشما را دوست دارم. ميدانم او را به من نميدهي ولي وظيفهام است خواستگاري كنم. مرا زد. ميخواست پليس خبر كند، من فرار كردم. زشت است فرار. به پدرت بگو آقا وقتي ميزني توي گوش كسي، مدتي صورتش مور مور ميكند. بعد درد خوب ميشود ولي يك چيز ميماند. ديده نميشود مثل جاي انگشتها، ولي هميشه ميماند ...» ... «چه صورت سنگي داري. دو تا از انگشتهاي بابا رگ به رگ شدهاند. صبح و شب توي آب گرم مالششان ميدهد. خيلي گيجي. اصلاً نفهميدهاي مدتي است صاحب ديو دنبالم نميآيد. تاراندمش. ديوش شيشهي عمر نداشت فقط پول داشت. تو قشنگ بودي وقتي پا به دو گذاشتي. من ترسيده بودم. از پشت پرده ميديدمتان. خنديدم وقتي فرار كردي. زبل بودي. قشنگ بودي. به آنها گفتم نميدانم تو كي هستي، هيچ وقت مزاحم من نبوده اي، به صلاح بود. ببخش كه اين طور گفتم.»
از خيابانهاي مملو از جانهاي ارزان ميگريزم و به حافظيه پناه ميآورم. شاد باش. تابستان، پريوشهاي بنفش در باغچههاي حافظيه انگار براي صد سال، وقوع برقهاي بي رعدِ ابرهاي بهاري هستند. بچهها، مثل جغجغههاي ساقط، روي سنگهاي صيقلي كنار پلكان سر ميخوردند. فقط جاي سنجاقكها خالي است. خيلي سال است كه تابستانها نميآيند ... «بي بي عطري حتماً صداي پايمان را ميشنود بالاي سرش. ولي حتماً مدام ميپرسد چرا با هم حرف نميزنيد. قبل از اينكه بيايي خيلي حرفها توي ذهنم آماده كردهام ولي تا ميآيي همهشان مسخره ميشوند. كاش ما بالاتر از زن و مردي بوديم. ديشب آمدي خانهي ما. نشستي. من دو زانو جلوت نشستم. مار چشم ديدن ما را با هم ندارد انگار. حمله ميكرد به ميلههاي قفس. نيش ميزد به ميلهها. دست دراز كردم طرف صورتت. زمين نلرزيد. دست آوردم نزديكتر. آن قدر نزديك صورتت، نرسيده به صورتت، انگار دست كشيدم روي نسترن آتش. دستم را پس كشيدم. وقتي توي خواب هم دستم نجيبياش را نگه ميدارد، بيداري چه ترسي داري خانم» ... «چرا كف كوچهمان آن حرف را نوشتي؟ نگفتي آبروي مرا ميبري؟ بابا صبح زود كه بلند شد ديد. حرف بدي به من زد. شايد او درست ميگويد. من حتماً هستم همان كه كسي بهم نظر پيدا كرده. مادرم ميگويد همهي حرفهاي مردها يك حرف است. حتا وقتي كه ميگويند يا مينويسند دوستت دارم، منظورشان يك چيز است. منظور تو از اينكه نوشته بودي چيست؟ با چه آبي قشنگي نوشته بودي. پدر روي نوشتهات يك رنگ سياه زشت زد. رنگش تمام شد. يك كلمه مانده: قسمتم. ديگر هيچ بهانهاي ندارم كه بيرون بيايم. چقدر بايد دروغ بگويم. با اين همه دروغ و تظاهر پس چي ميماند. حالا همه جا همراهم ميآيد بابا. مواظب باش. توانستهام راضياش كنم كه بيايم از كتابخانه كتاب بگيرم. دم در حافظيه توي ماشين مينشيند تا زود بر گردم. چرا آن حرف را نوشتي؟» ... «روي ديوارهاي كوچهتان جا نبود. اگر هم بود لابلاي شعارهاي انقلاب، خط بي قدرمن چي هست. يا چطور ميشناختيش؟ براي راحتي خيال مادرت من هر فكر مردانهاي را توي سرم ميكشم. ولي باز همه جا مينويسم دوستت دارم. همين جاها يك جايي بايد براي ما باشد كه دروغي نباشيم. دلم ميخواهد بزرگترين عاشق روي زمين باشم. يادم بده. كارهاي قشنگ هم يادم بده. مار توي قفس سلام ميرساند. خداحافظ.» ... بيشتر رمانهاي كتابخانهي حافظيه را بعضي عضوها بردهاند. يك زماني «مندني پور» نامي، ساده لوح، براي اين كتابخانهها رمان خريده بود. ذبيح و ارغوان همان چندتاي باقيمانده را نقطه گذاشتند. اين حرفهاي خام شيرين، شور عرق وصال ميشوند و بعد ... نميدانم؛ چه ميدانم، شايد هم گوهر يكدانه اي است براي وصال ابد ... دو عاشق، «خمسهي نظامي» را نقطه گذاشتند. «غزليات شمس» را هم و در آخر نوبت رسيد به كتاب «بار هستي» ... بعد كتابها را دوباره گرفتند. نقطهها را پاك كردند. نشانههاي تازه گذاشتند و رسيدند به ديوانهاي حافظ: دهها روايت است، هر كس با ظن خود، مكرر، مكرر. دلم نميخواست اين طور شود. دلم ميگيرد هر بار، بار. در آن زمان اگر دل ميدانست، يك غزل بيشتر نميسرود. از فالگير فال ديگري خواستم. كنار گور نشسته بود. ديوان را باز كرد و بست. همان فال آمده بود. وحشتزده مرا نگاه كرد. دست پيش آورد ميخواست صورتم را لمس كند. عقب كشيدم. گفتم: «تو چرا مويت را رها نكردي، خرقه نپوشيدي؟ آب منتظرت است. خاك منتظرت است. هزار بار فال گرفتي و اگر فهميدي نگفتي به آنها كه فالشان را گرفتي.» عربده كشيد: «با دومي دورتر شدي، با سوميدورتر شدي، همين طور عشق حرام كردي و دورتر شدي ...» گفتم: «ميدانم. اميد دورترم كرد. ولي چه ميداني؟ شايد ابد دور زده باشد، از آن سو رسيده باشد به ازل. دور كه ميشويم از اين سمت، نزديك ميشويم از آن سمت.»
ارغوان، جلو در حافظيه منتظر پدرش ايستاده بود. نيامد پيرمرد. دختر به راه زد. ذبيح سر چهارراه ايستاده بود. هر روز عصر آنجا ايستاده بود. اميدش سبز ميشد، زرد ميشد و ميسوخت. هر روز، از آن ساعتي كه ميگويند چهار است تا آن زماني كه ميگويند هفت. ارغوان، بي هيچ توضيحي، يكباره، يك ماه بيشتر به كتابخانه نيامده بود. نميدانم چه پيش آمده بود بين آنها. در آن قبرستان نامحرمم. ارغوان لاغر آمده بود، بي خطي بر چشم يا سرخي مصنوعي بر لب آمده بود. ذبيح را، دستها بالا برده، وسط پياده رو كه ديد، خشكش زد. چند نفري از آن سمت ميآمدند. ايستادند. دهان ذبيح به فريادهايي بيصدا باز و بسته ميشد. او را، چرخان چرخان كه ديدند، خنديدند مردمان. خم شد. پريشان شد موي بلندش. خميده، تابي داد به گردن و تنه. و ديگر بعد وسط خيابان، آن قدر تند ميچرخيد بر دايرهي دايرهي هميشگي كه پاهايش ديده نميشدند. ماشينهاي هزار و نهصد و نود و چهار بوق ميزدند. قورباغهاند، و ذبيح در هر آن، هم خميده بود، هم راست قامت. كفشهايش پرت شدند دور و فاصله داشت پاهايش از آسفالت. كتاب از دست ارغوان افتاد. كف دستها را به سوي دهان برد. روح دفي در هوا بود، و در پرواز بود دانههاي رخشان عرق از چهرهي ذبيح. به زانو افتاد. تنهاش آونگ شد، آونگ و دوار از چپ، مانند گردابها. واي نالهاي از دهان ارغوان درآمد وقتي ذبيح را مردمان روي دست به پياده رو آوردند. مدهوش، نفس نفس و تب سوز. «ديوانه است. ديوانه است.» همهمه بود و نگاه كنجكاو اذهان اهل عشق نديده. ذبيح را كف پياده رو خواباندند. «ديوانه است، ديوانه ...» كف به دهانش بسته شده بود. ارغوان نيامد درون حلقهي تنان كه بسته ميشد گرد ذبيح. دستهايش، شايد بايد پس ميزدند مردمان را. جيغ كاش ميشد كشيد. «ديوانه است، ديوانه است.» دهانهاي عشق نچشيده، وراجند. ذبيح چشم باز كرد. نگاهش ارغوان را ميجست ميان تنان، و دختر دور ميشد، گريان گريان. بر سر گور باز گشتم. سروها و نارنجها، پاييزها، تيرهتر ميشوند. چيزي كم است. چيزي كه وقتي آسمان ابري ميشود و نميبارد نميبارد، نبودش بيشتر احساس ميشود. بادهاي تند پاييزي شيراز ميوزند. پنجهي برگ چناري، روي سنگ مرمر گور ميافتد. باد ميكشاندش و چنگالهاي خشكيده روي خط برجستهي شعر گور كشيده ميشوند. صدايش، صداي ترك خوردن استخوان است زير خاك ... به سرو گفتم: «تو غول شدهاي ولي توي غزل، باريك و به قاعده مانده اي.» ... گفتم: «كاش هنوز حافظيه مصلا بود، اطرافش كشتزار بود. دامنهي كوه نزديك، تاكستان بود. حالا، همه جا خانه و خيابان است. دختران بر پياده رو، مردان پير بر پياده رو و ريشههاي گندم و تاك زير آسفالت.» ... «تقصير احمقي من بود. معلوم بود كه گير ميافتيم. چرا پدرت مرا بخشيد؟ زندان ميمردم تمام ميشد. چقدر بچهايم براي اين دنيا. كاشكي توانسته بوديم دورتر از پليس راه شيراز برويم. حالا باور كردي كه هيچ جا نداريم. دارم ميسوزم. ديروز كه زير رنگ اتاقي را ميزدم سعي كردم چشمهاي تو را بكشم. صاحبخانه آمد و داد و فرياد راه انداخت. سطل رنگ را انداختم روي سرش و بيرون آمدم. چكار كنم؟ ديوانه نيستم. چكار كنم؟ «تذكرهالاولياء» را بگير. برايم بنويس. چون من ميترسم. يكي مدام توي ذهنم ميگويد كه عشقها به محض وصال مردهاند. عشق تو چي؟ چكار بايد بكنيم كه عشقمان همين طور بماند؟ جفت مار را هم گرفتم. هر دو در قفس به هم پيچيدهاند.گوشت حسابي به خوردشان ميدهم. خانه مان خيلي موش دارد و من دو تله دارم. ميسوزم از تو و ميترسم از خودم و مارها خاموشند. چيزي بروز نميدهند، هيچ الهاميبراي نجات ما نميدهند.» به دلهره اگر بيفتيم، سايه مان تاريكتر ميشود. ارغوان تذكره الاولياء را امانت گرفت ولي نه هفتهي بعد و نه هفتهاي ديگر از اين، به كتابخانه نيامد. ذبيح هم سر چهارراه حافظيه نميايستاد. آنها را گم كردم. شايد راه ديگري براي تماس و ديدار پيدا كرده بودند. يا ... در خانهي ذبيح ميرفتم. بيرون نميآمد، يا اگر هر از گاهي ميآمد، من نبودم. نميتوانم ساعتها جايي منتظر بايستم. باد روانهام ميكند. ياد، به مكاني ديگر حلولم ميدهد بي آن كه بخواهم. كتابهاي زيادي را در كتابخانه ورق زدم. هيچ نشان تازهاي بر آنها نبود و مارها در يادم، هر يك، موشي را بلعيده، با تورمي در ميانهي تن، به هم ميپيچند. زماني يكي از آنها در دندههاي برهنهام چنبره زده بود. گفتم: «هر دو سرماي تن داريم. يگانه نيستيم اما. فلسهاي تو گرماي هيچ تني را هديه نگرفتهاند جز آن گاه كه بلعيدهاي.» و ناگهان فهميدم كه آن مارها، چرا در قفس نگهداري ميشوند. سايهام تاريكتر شد. درِ خانهي ارغوان، به انتظار او ايستادم. پنجرهاش را شناختم، تنها پنجرهاي كه نوار چسب بر آن نبود. نبايد تو بروم. امان ندارم بروم بروم به خلوت ديگران. شامگاهي، شبح او را پشت پنجره ديدم. فرياد زدم: «مارها را منتظر بگذار. آنها نه براي فراقند نه براي وصال. عشقِ مرده بهتر است از بي عشقي.» صد بار فرياد زدم. اگر او ميشنيد فرياد بيصداي مرا، من از او هيچ نميشنيدم. به در خانهي ذبيح رفتم. باران گرفت. همان فرياد را باز تكرار كردم و ترسيدم كه شايد مارها را از خواب سردشان بيدار كرده باشم. گفتم: «خدايا، خدا! مارها در قفس به خواب بر. نميدانم اين طور چه ميشود. يكيشان يار عشق، يكيشان دشمن عشق ...» در زدم. ذبيح، نحيف در را باز كرد: سر تراشيده، زير يك چشمش سياه. تحقير شده و شكسته. گفتم: «دنبال جفتي مار ميگردم. شنيدهام شما مار داريد.» كف گشودم جلو رويش. تلألو زر هيچ انعكاسي در چشمهايش نداشت. گفتم: «تقدير دو يار را ميخواهم ببرم بپاشم توي باغچهي حافظيه، قوت بنفشهها. فراق براي شما، مرگ براي آنها. گل ميدهند، برويد ببينيد. دلتان آرام ميشود.» آب باران از شقيقههايش جاري بود. گفت: «خبرچين پدرش هستي؟ يا آمدهاي مرا ببري؟» گفتم: «پسرك خام! فراق آن روي وصال است. مرگ آن روي عشق نيست.» گفت: «برو بگو من او را ميبرم. ديگر نه به خاطر اين كه نميگذاريد به هم برسيم. براي عشق خودمان. شما نميفهميد اين را. ما بايد برويم.» و در را بست. من هيچ نيرويي ندارم در برابر درهايي كه بسته ميشوند. نبايد به زور حتا گرهي به خير بگشايم چون تنان بايد خود، مختاري كنند تا تن باشند. فكر داد زدم: «عشق نيست اگر زندگياش را نخواهي. براي خودت ميخواهي. پس عشق نيست. عاشق خودي ...» صدايي از دور ميشنيدم. شنيده بود فرياد بيصدايم را و داشت جواب ميداد. گوشهايم را با دو دست بستم كه بشنوم زمزمهي فريادش را. دور بود، ولي شنيدم كلمههايي را: «خودش ميخواهد، خودش ميخواهد ...»
خدا را شكر كه حاضر و مجموع ميشدم اما نميخواستم به اين بها. به حافظيه بازگشتم. به بنفشهها گفتم: «شما چه ميگوييد؟ چه كنم؟» زمستاني، خيليهاشان گل نداده بودند هنوز. نميشنيدند. يكي با پيشاني بنفش و دو چشم زرد گفت: «هيچ وقت ما را روي گور عاشقي نگذاشتهاند. هميشه گلهاي سرخ ، مريمها، مريمها، شاخههاي مورد ...» كنار گور نشستم. باران هنوز ميباريد. مثل دويست سال پيش، مثل پانصد سال پيش. گفتم: «اگر ذبيح به تنهايي دست به مار بسپارد باز چيزي باقي ميماند. وگرنه ...» صداي دف ميآمد: از سمت كوه، از لابلاي نارنجها، از زير سنگ مرمر گور. گفتم: قلبت ميزند گور؟! خرقهپوشي مشرف رنگ شده، پاكشان و خسته ميرفت زير باران. با هر قطره باران، ذرهايش پاك ميشد. گفتم: فردا روز، باز درهاي اينجا باز ميشوند. مردم ميآيند. زوج تازه ازدواج كرده معمولاً ميآيند. ولي بيهودهاند. زن، با پوست و روي شكفته،هالهي سبكباري در چشمها، لبخند به لب، كنار گور ميايستد و مرد پايين پلهها از او عكس ميگيرد. تا بعدها در شهر خودشان ماه عسلشان را به ياد بياورند، يا شايد فراموش كنند با همين عكس ... و همچنان به دامن حرفهاي اين كتاب نقطه ميگذارم و رمز ميچينم براي تو. بود كه دلت اندكي مشغول دو سه حرف عشق گردد. پس خوشا بر من اگر تو جملههاي اين «تذكرهالاولياء» را كه ميخواني، همراهشان حرفهاي رمز را هم بچيني. پروا نكن. اگر اوليا ذكر دارند تو هم ذكر خودي و زماني نقطه رمز بر كتابي ديگر ميگذاري. روزي شايد من و تو، در حافظيه يا در خياباني از كنار هم بگذريم و نشناسيم همديگر را. افسوس ... اما لابلاي سكون سروها و ستونها گام بردار به نيت آن كه عشق تو را به ديدهي حيرت و حسرت بنگرند بيعشقان دل خشك و خشك جامه، در باران، كه گو ببارد و ببارد ... سر برداشتم از خواب. گذشته بود زماني كه شما ميگوييد يك شبانهروز. بيدارم كرد صداي پاهاي ارغوان.
آرام، از كنار گور گذشت: بياعتنا به مريدي گرانجان كه كنار سنگ مرمر گور نشسته بود و نياز ميطلبيد. خوابزده، حسرتي دوش وقت سحري به مريد گفتم: «مرادت نميدهد اين سنگ. از آن كه بايد نياز بطلب كه اين سنگ جامي شود زير اين باران، اگر نه برو به خانهات.» و رفتم به دنبال ارغوان. ناشناسي، به كتابخانه، كتاب «تولدي ديگر» را هديه داده بود. ارغوان آن را امانت گرفت و رفت. مريد نرفته بود. پيشاني بر سنگ گذاشته بود. گفتم: «مرادت نميدهد اين سنگ، وگرنه خودش نياز ميطلبيد به پيكر تو دربيايد چون رشك آن مشت خاك ازل را دارد. برو كه خودت مرادي.» نرفت. دلم گرفت. غمگينتر از خودش كنارش نشستم. نگهبانهاي حافظيه، شامگاه بيرون ميكنند هر كه اين جاست. ولي سايه را باور ندارند. نماز شام غريبان پنهان ميكند ار چشمشان تن را. سايه ميماند به سجود. سايهي بتهاي لاله لاله عباسي ميپندارش.
صبح، به در خانهي ذبيح رفتم. هنوز در خانه بود. صداي نفس مارها را ميشنيدم. هر چه صبر كردم بيرون نيامد ذبيح. دلي را كه تازه تپش آغاز كرده، دشمن است نگراني. پروا نكردم. دير باز آمدم. وقت خواب آدمها شد. بيعشقان خفتند؛ سيرسيركها نه، سرو و غوغاي يادهايش هم نه. خرقهپوشها رو به ماه بيميخانه شيون ميكشيدند. روز، ارغوان آمد و كتاب را پس آورد. پيرزني همراهش بود. ملازم، يا نگهبان. تا رفتند، كتاب را گرفتم و باز كردم. رمز داشت. نقطهها با حوصله نهاده شده بودند. نوشته بود: «مطمئني مارها آن قدر كفري هستند كه رحم نميكنند؟ مطمئني كيسههايشان پر است؟ مطمئنم كه چارهي ديگري نداريم. من هم دارم ميسوزم. يك موقعي بالاخره تسليم ميشويم و ديگر بايد تمام شدن را تماشا كنيم. طاقت ندارم خراب شدن اين چيز قشنگي را كه ساختهايم ببينم. راه همين است. تنهايي نميآيم خانهات. پنجشنبه بعدازظهر قرارمان همين جا. پيرزن را دست به سر ميكنم. قدم به قدم با هم ميرويم. خوب است كه يك بار هم ما را با هم ببينند.»
تصور آن چه ميخواستند ساده بود. ميديدم كه در قفس باز ميشود. دو مار به هم پيچيده سر بالا ميآورند و دو دست، آرام به سمت آن به هم تافتگي سرد ميروند. در آستانهي در كوچك قفس با هم مماس ميشوند و با حس ابدي اين تماس كه ترسها را به غارها باز ميراند، دو شعاع نزديك به هم، مثل دو تيغه، ميدرخشند و فرود ميآيند. «امير تيمور» را در باغ «دلگشا» ديدم. با همان پاي لنگ، لعنت گويان، مورچهها را لگد ميكرد. ماه كه «خداي خانه» ندارد، طلوع كرد. تا سحرگاه، درويشاني زلال تن كه آمده بودند خرقه گرو بگذارند، در ميخانه غوغا ميكردند. از ميخانه فقط حفرهاي مانده در هوا، نزديك باغ دلگشا. دود پيه سوزهايش، سياهي مخملي بنفشههاي شيراز شده. صبح، ذبيح آمد. به طرز مأيوسي تلاش كرده بود آراسته و جوان باشد. خرد و خمير و خراب، پير شده بود. «تولدي ديگر» را گرفت و رفت در سايهي سروي نشست. رمز گشود و خواند. از روح خندهاي كه گوشهي لبانش چين انداخت و پريد، رو برگرداندم. حتماً جايي يكديگر را ديده بودند و قرار اين كتاب آخرين را گذاشته بودند. حرفهاي ديگري هم لابد گفتهاند با هم. ذختر، حتماً عاشقش را كه پس از فرار ناكامشان كوفته شده بوده، تسلاها داده، دور از چشم من و اغيار. شايد در قبرستان بوده كه يكيشان چارهي آخرين بيخرد اما عاشقانه را پيشنهاد داده. گفتم: «عشقي كه در گورستان سخن بگويد، پاياني جز اين تلقين نخواهد كرد.» خيليها ماجراي ذبيح را ميدانستند. او را از حافظيه بيرون انداختند. اين حقارت را ميخواست، تا جان بگيرد. گويههاي مرا گمانم نشنيد، چون هيچ پاسخي در فكرهايش نبود. عيش گرد آمدن غبار و جانم را منقض ميكردند.
مريد باز آمده بود. گلاب آورده بود. از پيرمرد فال خواست. پيرمرد گفت: «ديگر فال نميگيرم.» ديوانش را به مريد بخشيد. مريد گلاب بر سنگ گور ميريخت، ميشستش. كف دست كاسه كردم، گفتم: «جرعهاي هم به من بده.» نداد. گفتم: «به نيت آن كه به زير آن سنگ است هم، جرعهاي حرامم نميكني.» خنديد. خنديدم. گفتم: «حيف گلاب.» رگهاي گردنش بيرون زدند. گفت: «گم شو!» گفتم: «حيف آب.» گفت: «گم شو!» دست مشت كرد. پيرمرد فالگير ميخنديد. مريد حمله آورد. حريف كوردل نيستيم ما. كور ميكوبد، بينا دفاع ميكنيم. حريف نيستيم. عقب نشستم. از پلهها فرو افتادم. مردمان ميخنديدند. پيرمرد دست دراز كرد تا بگيرم و بلند شدم.
گفتم حيف دست تو، حيف گلاب. چطور بلند شوم وقتي نميتوانم دو خام را از غرور و نجات مرگ نجات دهم ... و مارها را ديدم. به سايهي سرو رفتم. سايهي سرو سرو در زمستان گرمتر از تن من است. ديدم مارها، آرام، با هم از در باز قفس بيرون ميخزند. از روي دو دست افتاده كنار هم، شايد مماس، ميگذرند. دو جفت چشم سرد سرد خيرهام شدند. دو دست پيش بردم. گردن عقب كشيدند. پيشتر بردم. بوي زهرشان مشام ميآزرد. سردي زهرشان را اما حس نميكردم. چشم بستم، حالا، فرداي حالا بود كه شد.
دور از چشم نگهبانها، ذبيح آمده بود، پشت نارنجها دور از صفهي گور نشسته بود. ابر بود. گفتم: «تا قلبش سر سوزني زهر بچشد، ديگر نميبينيش.» چشم گرداند تا ببيندم. نديد. كنار گور بودم. در ذهن گفت: «براي هميشه ميبينمش.» گفتم: «او هم ترا نميبيند. نارنگ ميشويد، محو ميشويد.» گفت: «اگر بخواهيم، از ته دل اگر بخواهيم، محو نميشويم.» نزديك رفتم. گفتم: «نه نعمت فراق برايتان ميماند نه اميد وصال. مرگ به شما ميخندد. چشم همه را ميبوسد دست همه را ميگيرد و به آنان كه دعوتش ميكنند ميخندد.» خنديد. كنارش رسيدم. گفتم: «دست مرا بگير.» پوزخند زد. گفتم: «به دستم دست بزن.» گرماي سر انگشتانش را بر پشت دستم حس كردم. وحشت زده دست پس كشيد. گفتم: «ترس دارد؟ نه؟» رفتم دورتر. كسي را نبايد بترسانم بترسانم. ترس حقير ميكند. اگر حقير كني كفر ورزيدهاي. و مارها را ديدم. پيچيده به هم، چشم در چشم. صداي قدمهاي آمدن ارغوان ارغوان را ميشنيدم. دور بود. هنوز در خيابان بود. طلب بود، گريزان از طلب بود. ذبيح چشم دوخته بود به بنفشهها و چشم بنفشهها خيره بود به افق كوتاه و نزديكشان. بعد با هالهاي از عطر محبوبهها، ارغوان روبروي ذبيح ايستاده بود. خيس از باراني كه در راه بر او باريده بود و بر ما نباريده بود. چشم در چشم چهار آينهي كوچك مقابل هم ... ذبيح پريده رنگ، گفت: «برويم؟» ارغوان گفت: «برويم.» ابر نميباريد. گفتم با خود، كه حكمتي است لابد كه غم عاشقان نبايد خورد.
صداي دف ميآمد و ميآمد. از جا بلند شد ذبيح. شانه به شانه سمت گور راه افتادند. از كنار باغچهاي كه روح شببوهاي بهار از خاكش فواره فواره ميزد، گذشتند. بازوهايشان به هم ساييده شد. اما ديگر نميفهميدند. ارغوان گفت: «آن روز، توي خيابان كه حالت بد شد، بيهوش شدي، ببخشم كه رفتم.» ذبيح گفت: «تو ببخش كه توي بوف كور نشانه گذاشتم. راحت زندگيات را داشتي.» ارغوان گفت: «پشيمان نيستم. تو چي؟» ذبيح خندهاي جوابش داد. هر دو، كنار هم، سر زانوها، كنار گور نشستند. ذبيح گفت: «اي خواجه! تو تنها كسي هستي كه ما با او خداحافظي ميكنيم. تو ميفهمي چرا ميخواهيم برويم.» عجب طنزي! ... گفتم: «اي سرو! تو كه عبوسي، پس بنفشهها، شما بخنديد.» خندهي بنفشه را سه كس ميشنود. عاشق، كودك و ملك ... آن دو روي پلهي صفهي گور نشستند. دور شدم. دورتر رفتم. بيش از اين محرم نبودم. گفتم: «بگوييد. آن قدر حرف هست براي گفتن، آن قدر كه حوصلهي مرگ سر برود و مارها پوست بيندازند.» آنها بياعتنا به نگاههاي تعجب، نگاههاي شماتت و نگاههاي حسرت، آرام آرام سخن ميگفتند. چشم برگرداندم از آنها. فالگير، خيره نگاهم ميكرد. گفتم محو هم، رفتن را فراموش كردند و به فالگير گفتم: «شادماني ميداني؟» خنديد. خنده شادماني نيست. بيگوهر يكدانه هيچ شادماني نيست. اما انگار اين جوانك سادهدل، بيآنكه به شهود جسم رسيده باشد، يافته قرهالعين خود را. گفتم: «ميبيني سرو؟ عطشانند و نمينوشند. گمان نكنم تو با اين ريشههاي عميق كندهات هم بفهمي چرا. من ميفهم كه عشقها در خيال ساختم و وصل پرده افكند از تكتكشان ...» گفتم: «خوشا كه گرم گو و گفت شدهاند، نميروند.» روي گرداندم سمت پلههاي گور. نبودند. صيحه كشيدم. تند، مور و روح برگهاي پاييزي را لگدكنان دويدم. نه ميان باغچههاي بنفشه بودند، نه پشت ديوارهاي حافظيه، و نه در كوچهي قديمي ايام و ابر ميباريد ...
حال، ديگر كه به صفحههاي آخر اين كتاب مستطاب «تذكرهالاولياء» رسيدهام، رمز را هم بايد تمام كنم. وگرنه حرفي شايد كم آورم و ميترسم همان يوسف من باشد. نسيم شامگاهي براي تنهايي ميوزد. دف در سنگ براي تنهايي ميكوبد و روح تاك، براي تنهايي سماع كندش را به سوي آسمان ميپيچد. همهي اينها هست و هست، و گلايهاي نيست جز اين كه چرا غم و ملك، با هم، بعضي را برميگزينند، در فراق فراق و وصال مدام ...
نخستین باری که مارینی جزیره را دید، روی صندلیهای سمت چپ مودبانه خم شده بود و داشت میز پلاستیکی را برای گذاشتن سینی ناهار جا به جا میکرد. هر بار که با مجله یا لیوانهای ویسکی آمده و رفته بود، نگاه مسافر را متوجه خود دیده بود. موقع جابهجا کردن میز دیگر به تنگ آمده بود، اما نمیدانست ارزش آن را دارد که به نگاه سمج مسافر –یک زن آمریکائی- پاسخ دهد یا نه. درست در همین وقت بود که سواحل جزیره، نوار طلائی کرانه و تپههائی که به سمت فلات متروک سر برمیداشت، در بیضی آبی پنجره پدیدار شد. مارینی لیوان آبجو را سر جایش گذاشت، لبخندی زد و به مسافر گفت: "جزایر سونان." زن آمریکائی با علاقهای ساختگی گفت: "آه، بله. یونان." زنگ ملایم کوتاهی نواخته شد و مهماندار بیآنکه لبخند حرفهای از لبهای نازکش محو شود، سر برداشت؛ سراغ زوجی سوریائی رفت و آنها آب گوجهفرنگی سفارش دادند، اما به دم هواپیما که رسید به خود مجالی داد تا بار دیگر به زیر بنگرد. جزیرهی کوچک و تکافتادهای بود و دریای اژه با رنگ نیل فام، که پیچ و خم سفید و ساکن و خیرهکننده را برجستهتر میکرد، در برش گرفتهبود. لابد آن پائین کف موجهائی بود که به صخرهها و خورها میخورد و میشکست. مارینی دید که کرانههای متروک به سمت شمال غرب امتداد دارد و بقیهی جزیره کوهستانی است و یکراست به دریا میپیوندد. جزیرهای سنگلاخی و متروک؛ گرچه نقطهی سربی –خاکستری نزدیک کرانهی شمالی شاید خانه باشد، مشتی از آن خانههای روستائی. شروع به باز کردن قوطی آب میوه کرد و وقتی سر برداشت جزیره از پنجره ناپدید شدهبود. فقط دریا ماندهبود؛ افقی سبز و بیانتها. بیدلیل به ساعتش نگاهی انداخت: درست نیمروز بود.
مارینی خوشحال بود که در خط رم –تهران کار میکند. پرواز به اندازهی خطوط شمالی دلتنگ کننده نبود و دخترها از رفتن به شرق یا آشنائی با ایتالیا خوشحال بودند. چهار روز بعد وقتی به پسرکی کمک میکرد که قاشق از دستش افتادهبود و دلشکسته به بشقاب دسرش اشاره میکرد، باز هم حاشیهی جزیره را دید. با دفعهی پیش هشت دقیقه اختلاف داشت، اما همین که در دم هواپیما به طرف پنجرهای خم شد، هیچ تردیدی نداشت. شکل جزیره طوری نبود که از یاد برود؛ به لاکپشتی میمانست که پنجههایش اندکی از آب درآمدهباشد. آنقدر نگاه کرد تا صدایش زدند. این دفعه یقین داشت که نقطهی سربی – خاکستری مشتی خانه است، خطوط چند مزرعه کشت شده را که به سمت ساحل امتداد داشت تمیز داده بود. هنگام توقف در بیروت نگاهی به اطلس دختر مهماندار انداخت و سرانجام ندانست که نام جزیره هوروس است یا نه. مسئول بیسیم که فرانسوی بیقیدی بود از کنجکاویاش حیرت کرد. "این جزیرهها همهشان مثل هماند. دو سال است که توی این خط کار میکنم و ذرهای برایم اهمیت ندارند. بعله، دفعه دیگر نشانم بده." نام جزیره هوروس نبود، بلکه گزیروس بود، یکی از جزایر متعددی که دور از دسترس جهانگردان قرار داشت. وقت نوشیدن نوشابهای در رم دختر مهماندار به او گفت: "پنج سال بیشتر طول نمیکشد. اگر خیال رفتن به آنجا را داری، زود باش. لشکر جهانگردها هر لحظه ممکن است از راه برسند. چنگیز کوک (1) اینجا را هم از قلم نمیاندازد." اما مارینی همچنان به فکر جزیره بود. وقتی یادش میآمد یا نزدیک پنجرهای تماشایش میکرد، تقریبا همیشه سرآخر شانهای بالا میانداخت. هیچ یک از این کارها معنایی نداشت –هفتهای سه بار پرواز نیمروزی بر فراز گزیروس همان اندازه غیرواقعی بود که رویای چنین پروازی. همه چیز در توهمی تکراری و بیهوده باطل میماند؛ همه چیز، مگر، شاید، هوس، تکرار آن توهم؛ پیش از ظهرها نگاه کردن به ساعتمچی، دیدار کوتاه و وسوسهانگیز با آن نوار سفید خیرهکننده در حاشیهی لاجورد، و خانههایی که ماهیگیران جلوشان به وضوح سر برمیداشتند تا عبور شئ غیرواقعی دیگری را دنبال کنند.
هشت یا نه هفته بعد که پرواز در خط نیویورک را با تمام مزایایش به او پیشنهاد کردند، مارینی به خود گفت که برای پایان دادن به آن وسوسهی بیآلایش و آزاردهنده، فرصت مناسبی پیدا شدهاست، کتاب راهنمایی در جیب داشت که جغرافیدان بیدقتی با نامی شرقی، جزئیاتی بیش از معمول را درباره گزیروس در آن شرح دادهبود. انگار که صدای خود را از دوردست میشنید. به پیشنهاد پاسخ منفی داد و از نگاه کردن به قیافهی بهتزدهی رئیس و دو منشی خودداری کرد و برای خوردن غذای مختصری به فروشگاه کارمندان رفت که کارلا در آنجا چشم به راهش بود. دلسردی آمیخته به حیرت کارلا آشفتهاش نکرد؛ ساحل جنوبی گزیروس مسکونی نبود، اما در غرب، آثار و بقایای جماعت لیدیایی یا شاید هم کرت و میسنی پیدا شدهبود و پروفسور گلدمن دو سنگ یافتهبود که رویش حروف هیروگلیف کنده بودند و ماهیگیران از آن به جای موجشکن لنگرگاه کوچکشان استفاده میکردند. کارلا سردرد گرفت و بیدرنگ ترکش کرد. منبع اصلی درآمد ساکنان انگشتشمار جزیره صید ماهی هشتپا بود. پنج روز در میان، قایقی میرسید تا صید را بار بزند و قدری خواربار و آذوقه بیاورد. در بنگاه مسافرتی به مارینی گفتند که باید از رینوس قایقی دربست کرایه کند و شاید هم بتواند سوار قایق کوچکی شود که از گزیروس ماهی هشتپا میآورد، اما این موضوع فقط در جزیرهی رینوس که بنگاه در آن نمایندهای ندارد مشخص میشود. به هر حال، نقشه میکشید که برای تعطیلات ماه ژوئن چند روزی را در جزیره بگذراند. ناگزیر بود در هفتههای آینده جای وایت را در پرواز تونس بگیرد، آنگاه اعتصاب شد و کارلا به خانهی خواهرش در پالرمو رفت. مارینی به هتلی نزدیک میدان ناوونا رفت. چند کتابفروشی در آنجا بود که کتابهای دست دوم میفروختند. مارینی با اندک شور و اشتیاقی، خود را با کتابهایی دربارهی یونان سرگرم میکرد و گاهگاهی نیز کتاب مکالمهای را ورق میزد. کلمهی "کالیمرا" (2) برایش خوشایند بود و سعی کرد آن را با رقاصهی سرخمویی آزمایش کند. شب را با او گذراند و چیزهایی راجعبه پدربزرگش در اودوس و دربارهی نوعی گلودرد غیرقابل بیان یاد گرفت. در رم باران میبارید، در بیروت تانیا همیشه چشم به راهش بود. موضوعات دیگری هم بود، همیشه از بستگان یا گلودرد.
یک روز، باز هم در راه تهران بود و جزیره را هنگام نیمروز دید. مارینی آنقدر به پنجره چسبید، که دختر مهماندار جدیدی که او را همکار تنبل و بیکارهای میپنداشت، سینیهای غذایی را که پخش کرده بود، برایش شمرد. آن شب مارینی دختر مهماندار را در رستوران فیروز به شام دعوت کرد و چندان دشوار نبود که دختر او را به خاطر حواسپرتی صبح ببخشد. لوچیا به او توصیه کرد که موهایش را به سبک آمریکایی اصلاح کند. مارینی مدتی از گزیروس با او حرف زد. اما بعد پیبرد که او نوشیدن ودکا لایم هیلتون را ترجیح میدهد. وقت با چیزهایی مثل این و با سینیهای بیپایان غذا که با لبخندی در خور مسافران، تقدیمشان میشد، سپری شد. در سفرهای بازگشت، هواپیما ساعت هشت صبح از فراز گزیروس پرواز میکرد. نور خورشید به پنجرههای سمت چپ هواپیما میتابید و به سختی میشد لاکپشت طلایی را دید. مارینی ترجیح میداد منتظر بماند تا ظهرها از آنجا بگذرند و میدانست که در این صورت میتواند چند دقیقه پشت پنجره بایستد و نگاه طعنهآمیز لوچیا (و بعدها فلیسا) را که از مسافران پذیرایی میکردند، نادیده بگیرد. یکبار عکسی از گزیروس گرفت، اما عکس خراب شدهبود. تا آن وقت نکاتی دربارهی جزیره یاد گرفتهبود و زیر بعضی از سطور دو کتاب که مطالب مختصری دربارهی جزیره نوشتهبودند خط کشیدهبود. فلیسا به او گفت که خلبانها نامش را "شیدای جزیره" گذاشتهاند، اما او از این حرف نرنجید. کارلا تازه نامه نوشته بود که تصمیم دارد بچهدار نشود و مارینی دو هفته دستمزد خود را برایش فرستاد و فکر کرد که باقیماندهی پولش کفاف خرج تعطیلات را نمیدهد. کارلا پول را پذیرفت و از طریق دوستی به اطلاعش رساند که احتمالا با دندانپزشکی اهل ترویزو ازدواج خواهد کرد. ظهر روزهای دوشنبه، پنجشنبه و شنبه (یکشنبهها ماهی دو بار) همه چیز اهمیت خود را از دست میداد. با گذشت زمان مارینی پی برد که فلیسا تنها کسی است که احساسش را درک میکند. بینشان قراردادی ناگفته بسته شد که سر ظهر، همینکه مارینی کنار پنجرهی دم هواپیما جا میگیرد، فلیسا از مسافران پذیرایی کند. جزیره بیش از چند دقیقه قابل دیدن نبود، اما هوا اغلب چنان صاف بود و دریا با چنان بیرحمی موشکافانهای خطوط جزیره را برجسته میکرد که کوچکترین جزییات، به نحو تردیدناپذیری با خاطرهی پرواز پیشین انطباق مییافت: نقطهی سبز دماغه در جانب شمال، خانههای سربی – خاکستری و تورهایی که روی ماسهها خشک میشدند. وقتی تورها در جای همیشگی نبود، مارینی حس میکرد که چیزی را از او دزدیدهاند یا به او اهانت شده است. به فکر فیلم گرفتن از منظرهی عبور بر فراز جزیره و تماشای آن در هتل افتاد، اما بهتر دید که پول دوربین را پسانداز کند، چون تا مرخصی کمتر از یک ماه ماندهبود. حساب روزها را چندان دقیق نداشت. گاهی پیش تانیا در بیروت بود و گاهی با فلیسا در تهران و تقریبا بیشتر وقتها پیش برادر کوچکترش در رم. همه کمی مبهم و به نحو دلپذیر ساده و صمیمی بودند و انگار که جایگزین چیز دیگری میشدند، اوقات قبل و بعد از پرواز را پر میکردند. در سراسر پرواز نیز همه چیز مبهم و ساده و احمقانه بود، تا اینکه وقت خمیدن به طرف پنجرهی دم هواپیما میرسید، و وقت حس کردن سرمای شیشه که چون شیشههای آکواریم بود و در آن لاکپشت طلایی در لاجورد آهسته راه میرفت.
آن روز طرح تورها به وضوح روی ماسه دیده میشد و مارینی میتوانست قسم بخورد که نقطهی سیاه سمت چپ، لب دریا، ماهیگیری است که لابد به هواپیما نگاه میکند. بیدلیل پیش خود گفت: "کالیمرا" دیگر انتظار کشیدن معنایی نداشت. ماریو مرولیس پولی را که برای سفر میخواهد به او قرض خواهد داد و در مدتی کمتر از سه روز به گزیروس خواهد رسید. از تصور اینکه از نقطهی سبز صعود خواهد کرد و برهنه در خورهای شمالی وارد دریا خواهد شد و همراه مردان به صید ماهی خواهد رفت و با ایما و اشاره و خنده مقصودش را خواهد رساند، در حالی که لبهایش را به پنجره میفشرد، لبخند زد. وقتی تصمیم گرفت، دیگر هیچ کاری دشوار نبود: قطار شبانه، اولین قایق، بعد قایق کهنه و کثیف دیگر، یک شب روی عرشه، نزدیک ستارگان، طعم رازیانهی رومی و گوشت بره، و صبح در میان جزایر. با روشن شدن اولین چراغ از کشتی پیاده شد. کاپیتان او را به پیرمردی که شاید ریشسفید ده بود، معرفی کرد. کلایوس دست چپش را گرفت و چشم در چشمش دوخت و آهسته حرف زد. دو پسر بچه آمدند و مارینی پی برد که آنها پسران کلایوساند. کاپیتان قایق کوچک، آنچه از انگلیسی میدانست به کار بست: "بیست سکنه، اختاپوس، ماهی، پنج خانه، مهمان ایتالیایی کرایه کلایوس بدهد. " وقتی کلایوس از دراخما (3) حرف زد، پسر بچهها خندیدند. مارینی هم خندید. دیگر با پسربچهها دوست شدهبود و داشت خورشیدی را که از دریا بالا میآمد و دریا را که چندانکه از بالا میدید تیره نبود و اتاق محقر تمیزی را که آکنده بود از بوی مریم گلی و پوست دباغیشده و در آن کوزهای آب گذاشته بودند، تماشا میکرد.
آنها رفتند تا قایق کوچک را بار بزنند و مارینی بعد از دور انداختن لباس سفر و پوشیدن مایو و صندل شروع به گشت زدن در جزیره کرد. هنوز کسی دیدهنمیشد، خورشید آهسته اما مطمئن بالا میآمد و از بوتهها بویی اندک ترشیده با بوی یدی که باد میآورد در هم میآمیخت. وقتی به دماغه شمالی رسید و بزرگترین خور جزیره را دید ساعت حدود ده بود. گرچه بیشتر دلش میخواست نزدیک کرانهی ماسهای شنا کند، ترجیح داد با خود خلوت کند. اما جزیره وجودش را تسخیر کرده بود و چنان صمیمانه از آن لذت میبرد که قدرت اندیشیدن و انتخاب نداشت. وقتی مایو از تن درآورد تا از صخرهای به دریا شیرجه برود، پوستش از آفتاب و باد سوخت. آب سرد بود و به او آرامش میداد. گذاشت جریان بازیگوشی او را به مدخل غاری بکشاند، سپس به دریای آزاد برگشت، به پشت غلتید، با احساس آرامش که در عین حال مترادف با آینده بود، دریا را یکسره پذیرفت. بیکمترین تردیدی دانست که از جزیره نخواهد رفت و به نحوی تا ابد در آنجا خواهد ماند. چهرهی برادرش و فلیسا را پس از پیبردن به این نکته که او میخواهد تا آخر عمر زندگیش را به ماهیگیری روی خرسنگ تکافتادهای بگذراند، در نظر آورد. اما وقتی به رو برگشت تا به سوی ساحل شنا کند چهرهشان را از یاد بردهبود.
آفتاب بیدرنگ خشکش کرد و او به سوی خانهها رهسپار شد. دو زن شگفتزده، پیش از آنکه دوان دوان به خانه بروند و در را ببندند، نگاهش کردند. بیهوده دستی به علامت سلام تکان داد و به طرف تورها رفت. یکی از پسران کلایوس در ساحل منتظرش بود و مارینی با اشارهی دست به دریا دعوتش کرد. پسرک با تردید به شلوار و پیراهن قرمزش اشاره کرد. بعد به طرف یکی از خانهها رفت و نیمبرهنه بیرون آمد. آن دو با هم به دریای نیمگرم که زیر آفتاب ساعت یازده تلالو خیرهکنندهای داشت شیرجه رفتند.
ایوناس که تنش را روی ماسهها خشک میکرد، اسم بعضی اشیاء را به زبان آورد. مارینی گفت: "کالیمرا" و پسرک با خنده تکرار کرد. بعد مارینی جملات تازهای ادا کرد و کلمات ایتالیایی به پسرک یاد داد. قایق کوچک در افق دمبه دم کوچکتر میشد. مارینی حس کرد که حالا واقعا در جزیره با کلایوس و خویشانش تنها ماندهاست. میگذارد چند روز بگذرد، کرایه اتاق را میدهد و ماهیگیری یاد میگیرد. بعد، یک روز بعدازظهر که خوب با هم اخت شدند، دربارهی اقامت و کار در آنجا صحبت میکند. بلند شد و دستی به سوی ایوناس تکان داد و آهسته آهسته از تپه بالا رفت. شیب تپه تند بود و مارینی برای رفع خستگی در هر مکثی سر برمیگرداند تا به تورهای ساحل و زنهای شوخ و شنگ که در حال حرف زدن با ایوناس و کلایوس ازگوشهی چشم او را میپاییدند و میخندیدند نگاهی بیندازد. وقتی به نقطهی سبز رسید، وارد دنیایی شد که در آن رایحهی آویشن و مریم گلی با گرمای خورشید و نسیم دریا درهم آمیخته بود. مارینی نگاهی به ساعتمچیاش انداخت و بعد با حالتی ناشکیبا آن را در جیب مایویش گذاشت. کشتن آن انسان پیشین کار آسانی نبود؛ اما در آن بلندی، در اثر فضا و آفتاب، هیجانزده حس کرد که این کاربزرگ شدنی است. او در گزیروس بود، همانجا که بارها شک کرده بود که به آن دست یابد. در میان سنگهای داغ به پشت دراز کشید، تیزی دندانههای داغشان را تحمل کرد و یکراست به آسمان خیره شد. از دور صدای وزوز موتوری را شنید.
چشمانش را بست و با خود گفت که به هواپیما نگاه نخواهدکرد و نخواهد گذاشت به بدترین جنبهی وجودش که بار دیگر از فراز جزیره میگذشت آلوده شود. اما در سایهی پلکها، فلیسا را با سینیهایش مجسم کرد –درست در همان لحظه سینیها را توزیع میکرد- و جانشینش را، شاید "جورجور" یا مهماندار تازهای از خطی دیگر، کسی که حین توزیع شراب و قهوه لبخند میزند. چون نمیتوانست با سرتاسر گذشته بجنگد، چشمش را گشود و نشست، و درست در همان لحظه بال سمت راست هواپیما را تقریبا بالا سرش دید که یکباره کج شد، صدای موتور جت تغییر کرد و هواپیما یکراست به دریا افتاد. دوان دوان از تپه سرازیر شد، سنگها تنش را میخراشید و خار و خاشاک دستهایش را پاره پاره میکرد. جزیره، محل سقوط را از چشمش میپوشاند، اما او پیش از رسیدن به ساحل دور زد و از راه میانبر اولین برآمدگی تپه را پشتسر گذاشت و به ساحل کوچکتر رسید. حدود صد یارد آن طرفتر دم هواپیما داشت در سکوت مطلق در آب فرو میرفت. مارینی به امید اینکه هواپیما نوسان کند و به سطح آب بیاید، دوید و در آب شیرجه رفت، اما تنها چیزی که دیده میشد خط ملایم امواج بود. جعبهای مقوایی نزدیک محل سقوط بیهدف روی آب بالا و پایین میرفت؛ و تقریبا سرآخر که دیگر ادامهی جستجو بیفایده به نظر میرسید، دستی از آب بیرون آمد. دست یک لحظه بیشتر دیدهنشد، اما همان بس بود که مارینی تغییر جهت دهد و در آب شیرجه برود تا موی مردی را که تقلا میکرد به او بچسبد و با شدت و خشونت هوا را میبلعید بگیرد. مارینی بدون اینکه بیش از اندازه به مرد نزدیک شود گذاشت نفس بکشد. بعد کمکم او را به دنبال خود کشید و به ساحل رساند، هیکلش را که لباس سفید به تن داشت بغل کرد و پس از آنکه روی ماسه گذاشت، دهان کف کردهاش را دید که دیگر مرگ در آن لانه کردهبود و از شکافی در گلویش خون بیرون زدهبود. دیگر تنفس مصنوعی چه فایدهای داشت؟ با هر تشنجی شکاف بیشتر باز میشد و چون دهان نفرتانگیزی که مارینی را صدا میزد، او را از سعادت محقرش که گذران ساعاتی چنین اندک در جزیره بود بازمیداشت و در میان غلغل خون چیزی را فریاد زنان میگفت که او دیگر نمیتوانست بشنود. پسران کلایوس و پشت سرشان زنها دوان دوان از راه رسیدند. وقتی کلایوس آمد، پسرها دور جسد که روی ماسه قرار داشت جمع شدهبودند و نمیتوانستند دریابند که چگونه توانستهاست در حال خونریزی شناکنان خود را به ساحل برساند. یکی از زنها گریهکنان التماس کرد: "چشمانش را ببندید." کلایوس در جستجوی باقیماندگان دیگر، نگاهی به دریا اندخت. ولی، مثل همیشه، در جزیره تنها بودند و جسد با چشمان از حدقه درآمده تنها چیزی بود که بین آنها و دریا تازگی داشت.
اینجا بچه ها دست به پرنده هایی که از لانه افتادهاند نمی زنند. مبادا بوی آدم بگیرند. میگویند وقتی جوجهها بوی آدم می گیرند ممکن است حتی پدر و مادرشان هم با آنها غریبی کنند. غریبی درد بدی است. خدا نکند کسی به غریبی بیفتد. مهم نیست کجاست. مهم نیست چقدر دور است. اصلا دور و نزدیکی در مقابل غریبی حرفهای بی اهمیتی هستند. احساس غریبی در من از زمانی پیدا شد که بوی آدم گرفتم. یک گنجشک ایرانی مثل تمام گنجشکهای دنیا، پر سر و زبان و سحر خیز بودم. همچین ازین شاخه به آن شاخه میپریدم که برگ از برگ تکان نمیخورد.
گاهی وقتی لای شکوفههای گیلاس قر و اطوار میآمدم، گردن گربهی پشمالویی را هدف می گرفتم که درست روی دیوار مجاور نشسته بود و چهار چشمی مرا میپایید. با هر جابجایی، گردن آن ملعون هم میپیچید. من هم لج می کردم و مثل فرفره میچرخیدم. میخواستم گردنش آرترز بگیرد. قیافهاش دیدنی بود وقتی نیشش را باز میکرد واز اعماق حنجره مهیبش ناله ای میکرد و صورنش را مأیوس از شکار من باز میگرداند، خودش هم می فهمید اینکاره نیست. پریدن روی درخت گیلاس کار او نیست. پرندهی کوچکِ چالاکی میخواهد مثل من با بالهای سبز و خاکستری و سر سیاه که معلوم میکرد نر هستم و مثل همهی پسر بچههای بازیگوش بقول مادرم " گنجشک نبودم رقاصک بودم" یادش بخیر مادرم چقدر مراقب من بود. آدمها را دوست نداشت. یک قدری قدیمی فکر میکرد. در نظرش همهی دنیا خلاصه میشد در زندگی گنجشکها.
پدرم لنگ بود. پای راستش را بچه آدمها توی کوچه با دو شاخه زده بودند. پا داشت اما مثل یک چوبِ خشک بیحرکت بود. فقط روی شاخه های بزرگ مینشست و هربار که مینشست با کله به شاخه برخورد میکرد. مادرم میگفت وقتی تو از تخم در آمدی عوض شد. رفت دنبال کارش مثل همهی گنجشکهای نر. با اینحال مادرم او را دوست داشت. من هم دوستش داشتم. در کنار او احساس غریبی نمیکردم. اما اینجا هزارها گنجشک مثل او هست، با اینحال احساس غریبی میکنم. گاهی فکر میکنم چگونه به اینجا آمدم. اینجا کجاست؟ سرنوشت چگونه به من پروبالی آهنین داد تا بر فراز ابرها پرواز کنم و آنچه روزی از پرندگان مهاجر می شنیدم و دربارهی آن توهم و تخیل میکردم به چشم خودم ببینم؟ چه چیزهایی را که باور نمی کردم اما راست بود و چه چیزها که یقین داشتم اما دروغ بود!
* * *
هیچوقت آن روز وحشتناک را فراموش نمیکنم که آدمبچهی تخسی ناگهان مرا گرفت. گیر افتاده بودم. از پنجرهی شکستهی همان حیاطی که درخت گیلاس داشت وارد خانه شدم. آدمبچه را ندیدم. وقتی دیدم که مثل فنر از جای خود پرید. جگرم کنده شد. مثل اینکه همهی سیاهیهای دنیا توی چشمم آمده باشد، بیمهابا می پریدم. ناگهان روی سطح شیشه پخش شدم. گیج بودم که پسرک پتوی سنگینی را به طرفم پرت کرد. مثل ماهی توی تور افتادم. تار و پود مثل زنجیری پروپایم را قفل کرد. پتو که روی سرم افتاد بوی آدم را تا عمق جانم استنشاق کردم. یادش بخیر مادرم چه قدر از آدمها بدش می آمد. می گفت: " آدمها بوی گوشت برشته می دهند!" خرافاتی بود. فکر می کرد آدم شگون ندارد. همیشه آدمها را از بالا دیده بود. می گفت: " زیرشان از روی شان بدتر است" بزرگترین موجودات زنده ای که دیده بود اسب و شتر بود. بعد از آن خرو گاو بود و آدمها. می گفت ما گنجشکها خوشبخت تر از آن هیولاهای غول پیکر هستیم. چونکه ما آدمها را از بالا می بینیم اما آن بیچاره ها از پایین می بینند. پسرک مرا گرفت. با احتیاط تمام چنگهای وحشت زده ام را از تاروپود پتو آزاد کرد. صدای ضربان قلبم در مشت او هفت بار می پیچید و مثل زلزله ای به درونم بر می گشت. پسرک اما با من مهربان بود. نمی دانم صد بار یا بیشتر وقتی قلب من می تپید ناگهان، صدای یک ضربان بزرگ را از تمام منافذ پوستم می شنیدم که ناهنجار نبود و آرام آرام به من آرامش می داد. صدای عجیبی است. موسیقی گرفته و پر طنینی دارد شاید گوش من زیادی حساس است. اما از آنروز به بعد دیگر صدایی به آن لطافت نشنیدم.
دوان دوان مرا پیش مادرش برد. جروبحث می کردند. مرا در قفسی انداختند. آب و دانه و زرده ی تخم مرغ برایم آوردند. دیگر به چشمهای پسرک عادت کرده بودم که هر ساعت پشت میله های قفس ظاهر می شد. از راه دور درخت گیلاس پر شکوفه را می دیدم و گربه ی گردن شکسته ای که درست مقابل آن می نشست. پسرک هر دقیقه کس تازه ای را می آورد تا مرا به او نشان دهد. گاه در را باز می کردند و مرا می گرفتند. بوی آدم، صدای ضربان قلب، یادش بخیر مادرم از آدمها بدش می آمد. وقتی آدمهای خانه ای به سفر می رفتند، مادرم به حیاطشان می پرید و همه را با خود می کشید و می برد. می گفت: " زندگی در خانه ی بی آدم جزو عمر گنجشک حساب نمی شود". من هیچوقت این حرفها را قبول نداشتم. اما حساسیت او باعث می شد که سفر کردن آدمها را خوب زیر نظر بگیرم.
از دو سه روز قبل، یک جار و جنجالی در خانه راه می افتاد که تماشایی بود. ما کاری به این کارها نداشتیم. آن دور و بر می پلکیدیم تا سهم خودمان را برداریم. راستش این دفعه ی آخر هم که گیر افتادم، فریب همان تجربه ها را خوردم. در و دیوار گواهی می داد که اینها مسافرند. فکر کردم رفته باشند. اما نمی دانم کجای کار اشتباه بود. گیر افتادم دیگر. چنگهای قفل شده ام را به نرمی از تار و پود پتو باز کرد. بالم را با دست دیگرش گرفت و روی پشتم خواباند. بعد هم از فاصله ی بسیار نزدیکی خیره خیره در صورتم نگاه کرد. این اولین باری بود که یک آدم را از زیر می دیدم. چقدر وحشتناک بود. آن چشمهای دریده، حفره های بینی و دندانهایی که در آن دهان حیرت زده می درخشید. یادش بخیر مادرم چقدر از آدمها بدش می آمد. می گفت: "پرنده باید بمیرد تا آدم او را رها کند" با آن ضربان قلبی که من داشتم چه کسی باور می کرد مرده ام. مگر مردن کار آسانی است. مردن آرامش می خواست که من نداشتم. تمام سلولهایم می تپید. آن پرنده ای هم که می گویند خودش را به مردن زده، گویا در قفس بوده است. در مشت آدمها گنجشکها فقط به نمردن فکر می کنند. فکر مردن پس از آن در سر گنجشک خواهد افتاد. من تا بحال دو چیز را خوب فهمیده ام: اسارت یعنی شروع مردن و سفر یعنی شروع زندگی. اشتباه نمی کردم. داشتند به سفر می رفتند. اما وضع من چه می شد. خانه ی خالی بعد از آنها برمن در کنج آن قفس چگونه می گذشت. آدمها عادت ندارند گنجشک را در قفس نگه دارند گویا ما صدای خوبی نداریم. نمی دانم داریم یا نداریم اما من از این قضیه خوشحالم با اینکه از آدمها بدم نمی آید اما یک حس عجیبی به من می گوید" همان بهتر صدایت خوب نیست تا آدمها کمتر حال کنند" راستش یک قدری لج گنجشک در می آید. نمی دانم درست است یا نه.
* * *
در دل نیمه شب در حالی که فضا ی خانه بتازگی سکوت غمزده ی خود را باز یافته بود، ناگهان صدای زنگ ممتد ساعتی همه را از خواب بیدار کرد. وقتی پسرک را صدا زدند، پیش از هر کاری سراغ من آمد و قدری با من سخن گفت. گفتگو که چه عرض کنم، او برای خودش چیزهایی می گفت که من نمی فهمیدم و من هم برای خودم چیزهایی می گفتم که او نمی فهمید. مادرش با او دعوا می کرد. داشتند باروبنه را از خانه خارج می کردند. یک حس مرموزی در من بود که می خواستم با آنها بروم. پسرک در را باز کرد و مرا به آرامی گرفت. روی حیاط برد و در حالی که بلند بلند با مادرش حرف می زد توی جیب داخل کاپشنش قرار داد. تاریک بود. چشمهایم از بوی آدم می سوخت اما چیزی نگذشت که همان موسیقی آشنا و لطیفی که می گفتم شروع به نواختن کرد. من در امواج این موسیقی بر روی شاخه ای نشسته بودم که با حرکتهای تند و تیز آن پسر تکان می خورد. دلم به بد گواهی نمی داد. داشتم سفر می کردم. سفری که - یادش بخیر مادرم - خیالش را هم نمی کرد. همیشه می گفت: " طوری برو که بتوانی برگردی" اما من به بال خود نمی رفتم. در جیب بغل پسری بودم که هراز گاهی با دست مرا از فاصله ی لباس کلفتش لمس می کرد. چه کار باید می کردم؟ آیا اگر فرصتی پیدا می شد باید می گریختم؟ مردد بودم که هوا روشن شد. پسرک مرا گرفت و سرم را زیر شیر آب کرد. قدری دانه ی برنج کف دستش گذاشته بود که غذای من باشد. بار دیگر هوا تاریک شد و من که آن مهربانی را به فال نیک گرفته بودم، تصمیم خودم را گرفتم. می خواستم در آن گهواره ای که به زور یافته بودم، با آن موسیقی عجیبی که در گوشم می تپید خوگر شوم و با آرامش تمام صبر کنم تا سفر به پایان برسد. آنجا که رسیدم در یک فرصت خوب خواهم گریخت. تا دنیای تازه چگونه باشد؟ آیا آنجا گنجشکی خواهد بود؟ آیا آنقدر خواهد بود که بتوانم برگردم؟ باید صبر می کردم تا چه خواهد شد؟
به قدر یک شکنجه طولانی بود آن سفر. من تقریباً مرده بودم. گاه می شد که مرا از آن پسر دور می کردند. آنقدر گریه می کرد که دوباره پس می دادند. اشکهایش روی گردنم می ریخت. از گوشه ای هوای خنکی می آمد و من دوباره جان می گرفتم. چاره ای نداشتم. در بین راه جز سالنهای تو در تو و پر از هیاهو و صندلی های هواپیما و نور چراغها چیز دیگری نبود. من سفری می خواستم از باغچه ای به باغی. یادش به خیر مادرم از هواپیما می ترسید. می گفت: "خدا را شکر داخلش معلوم نیست اگر نه آدمها را از زیر می دیدیم". چه خرافات مسخره ای داشت. می گفت: "وقتی روی سیم می نشینم و هواپیمایی از بالای سرم در می شود زیر پایم می لرزد." من هیچوقت این حس را نداشتم. اما آنروز ترس وجودم را گرفته بود. باید انرژی خودم را برای لحظه ی فرار ذخیره می کردم. هرچه به من می دادند می خوردم. منتظر بودم تا این راهروها و سالن ها تمام شود. آنوقت من می دانستم و هوای تازه و درختان پر از میوه های زیاد رسی که خود بخود از شاخه ها می ریختند. راهش همان بود. آدمها از پرنده ی مرده بیزارند. من هم که تقریباً مرده بودم. اصلاً جان اینکه دور و برم را نگاه کنم نداشتم. باید پاهایم را چوب می کردم. مثل پای راست پدرم که بچه ها با دو شاخه زده بودند. مادرم می گفت:" وقتی نوبت او بود که برای تو غذا بیاورد، هر بار که می آمد، تمام سر و ریختش پر از گِل بود. خودش را روی زمین می کوفت تا لقمه ای را قاپ بزند." نگاه کردم. دیدم پاهایم خودشان چوب هستند. ترسیدم. جدی جدی داشتم می مردم. هرچه بادا باد. چوب بود، چوبتر کردم. چشمم را هم بستم. اول از همه پسرک فهمید. برد پیش مادرش، کلی داد وهوار کردند. آخر سر مرا زیر یک درخت رها کردند و رفتند.
هوا سرد بود. آهسته چشمهایم را گشودم. چقدر زیبا بود آنچه می دیدم. باور کردنی نبود. تا چشمم می دید سبز بود. نسیم سرد و خوشبویی می وزید. چند تا کلاغ در آسمان می پریدند. ترسیدم، از جای خود جستم. تشنه بودم. همه جا پر از آب بود. از شاخه ها آب می چکید. در حفره های کوچک، در لابلای برگها قطره های آب جمع شده بود. ذرات معلق آب که همه سو در هوا پراکنده بود می آمد و به صورتم می خورد.
نفس عمیقی کشیدم. از زمین بلند شدم. چه لذتی دارد پروازی که با بالهای خودت می کنی. زیباتر از بالهای خیال که ما را تا بیکرانه ها پرواز می دهند. آنها بالهایی است که در رویای شبانه از تو برخاسته اند. اما خود تو برخاسته ی بالهای دیگری هستی که از زمین بلندت می کنند. یادش بخیر مادرم می گفت:"خوش به حال عنکبوتها " می گفت:" عنکبوت تاری را می تند که می تواند به آن آویزان شود" بالهایم را هرچه محکم تر به هم می زدم و می گذاشتم قطره های معلق آب که در هوا پراکنده بودند، به صورتم برخورد کنند. از بالا به سرزمین تازه ام نگاه می کردم. زیبایی کرانی نداشت. در زمینه ی سبز چمن، درختها به هم می پیوستند و رنگهای بی مانند خود را در هم فرو می کردند. دسته ی بزرگی از سارها روی سیمهای برق نشسته بودند و تعدادی کلاغ آسمان را لکه دار می کردند. اصلاً از کلاغها خوشم نمی آید. زیر و رویشان را دیده ام. به راحتی می توانند یک جوجه ی بی دست و پا را بخورند. سرانجام سروکله یک گنجشک پیدا شد. اما چیز عجیبی می دیدم. روی سر کلاغی پرواز می کرد و گاه به او می چسبید، تو گویی از حشرات بدن او تغذیه می کند.
حالم داشت به هم می خورد. دسته ی بزرگی از گنجشکها را دیدم. به نشاط آمدم. چیزی نگذشت که خودم را به ایشان رساندم. نفسم بریده بود. خودم را بزور می کشاندم. مثل ما جیک جیک می کردند. اما معنی نمی داد. طور دیگری بود. ناگهان در هوا می چرخیدند و من نمی فهمیدم. دور می زدم و دوباره خودم را میان آنها جا می دادم. شانه هایم از درد تیر می کشید. با همان سرعتی که می پریدند روی زمین می نشستند. من هم فرود آمدم. با سینه به زمین برخورد کردم. درست مثل پدرم. یادش بخیر مادرم. خرافاتی بود. می گفت:" آن سنگی که پدرت را شل کرد هنوز به زمین برنگشته است." مسابقه خوردن بود چند لقمه ای هم به من رسید. گرسنه بودم. صبر نمی کردم. با اینحال اگر موقع برچیدن دانه گنجشک دیگری مدعی می شد رها می کردم. حوصله ی دعوا نداشتم. دعوا کردن با کسی معنی می دهد که حرفت را بفهمد. وقتی تو ادعایی می کنی، معنی آن ادعا را بداند. دعوا با گنجشکهای غریبه اصلاً برای من قابل فهم نیست. گنجشکهای ماده ممکن است. اما نرها اینکاره نیستند. برای ماده ها غریبه و خودی فرق نمی کند. مخصوصاً اگر ماده باشد. همه حرف هم را می فهمند. اصلاً گنجشکهای ماده غریبه نمی شوند. در نتیجه ممکن است دعوا هم بکنند. مشکل مال ماست. یک قدری طول می کشد تا ما هم مثل ماده ها شویم. من با کسی دعوا نداشتم. دنبال دوست بودم. صدای جیک جیک گوشم را کر می کرد. تازه می فهمیدم جیک جیک یعنی چه. جیک جیک صدای بی معنی است. پرت و پلاست. همهمه ی اصوات تو در تو که مفهومی ندارد. وگرنه جیکی که معنی داشته باشد هرچند پر تعداد هم باشد جیک جیک نمی شود. صد تا، هزارتا، صد هزارتا جیکِ درست و حسابی را که کنار هم بگذاری، یک جیک جیک از آن بعمل نمی آید. اما مرا آنروزها نه جیکی بود و نه جیک جیکی. معنی دار و بی معنی هرچه بود گذشته بود. حالا من اینهمه راه آمده بودم. خسته و گرسنه، تنها و بیگانه بودم. همراه دسته ی گنجشک ها می رفتم تا راه و چاه را یاد بگیرم و زبانشان را بفهمم. روی درختی نشستم. دسته ی کوچکتری را دیدم که در حول و حوش غذا خوردن آدمها پرسه می زنند. خیلی خطرناک بود. اینها مثل اینکه نمی دانند آدم یعنی چه. چیز عجیبی می دیدم. آدمها تکه هایی از غذای خود را برای گنجشکها پرتاب می کردند و گنجشکها هم بی خیال از هرگونه دامی یا تفنگ بادی و دو شاخه ای جلو می رفتند و درست، جلوی چشم آدمها سر غذا دعوا می کردند. یادش بخیر مادرم نبود چهار تا نصیحتشان بکند. واقعاً باورکردنی نیست. گاهی آدمها پاره ای از غذا را عمداً روی میز رها می کردند و گنجشکها توی بشقاب آنها می رفتند تا خورده ریزه ها را بخورند. باور می کنید؟ ممکن بود روی کارد یا چنگال یک آدمی را نوک بزنند. در حالی که آدم سر جایش نشسته بود. یادش بخیر مادرم بدجوری به آدمها پیله می کرد. می گفت: "بدترین چیزی که آدمها ساخته اند کارد است! چون چیزها را از هم جدا می کند."
بچه ها بطرف پایین هجوم بردند. من هم با ایشان رفتم. در گذرِ آدمها میان میز و صندلی ها، هرکسی گوشه ای نشست. بوی غذا همه جا پیچیده بود. من مثل فنر بی قراری می کردم. می ترسیدم. ناگهان بوی آدم چشمانم را به سوزش انداخت. سراسیمه شدم. سیاهه ای پیش چشمم ظاهر شد. جای درنگ نبود. پرواز کردم و آنچنان بالهایم را به هم زدم که همه ی گنجشکها با من بلند شدند. روی سیمهای برق نشستیم. جیک جیک در مرغان افتاد. اما این جیک جیک معنی دار بود! بدجوری نگاه می کردند. دو سه تایی که نزدیک تر بودند برخاستند و مرا بی محل کردند. بقیه هم رفتند. حسابی خراب کرده بودم. آن بالا روی سیم تنها ماندم. آفتاب می رفت که غروب کند.
هوا کمی سرد بود. مدتی که گذشت دوباره احساس گرسنگی کردم. به خودم آمدم. در این فاصله بعضی از مغازه ها بسته بودند. چراغها روشن شده بود. شور شور جمعیت از میان رفته بود. نمی دانم چند ساعت گذشته بود که من آن بالای سیم در احساس بیگانگی و غمی که داشتم کز کرده بودم. وقتی به صحنه نگاه کردم دوباره ترسیدم. هرگوشه مرغهای دریایی و کلاغها ریخته بودند. نفس در سینه ام حبس شده بود. نامردها چنان راه می رفتند که انگار محوطه را خریده اند. دیدم بدجوری هوا پس است. تصمیم گرفتم همان بالا هرطور شده شب را صبح کنم. روز که روشن بشود دوباره سروکله ی بچه ها پیدا خواهد شد. اینبار نشانشان می دهم که گنجشک یعنی چه!
آن شب روز شد و روزها شب شد و من همچنان در میان گنجشکها جایی نداشتم. اینها خرافاتی تر از مادر من بودند. می گفتند: "گنجشک ایرانی شگون ندارد. وقتی با ماست، نان ما بریده می شود" اینجا گنجشکهای نر یک خال سیاه زیر گلو دارند. خال ما هم از همانجا شروع می شود اما کمی به طرف سر متمایل است. می گویند: " کله اش سیاه است. با ما فرق دارد"
وقتی نگاه می کردم می دیدم واقعاً فرق دارم. این قضیه ی ترس مسئله ی کوچکی نیست. بندی که شانه ات را در هم می فشارد. رویِ پریدن، راه رفتن و دانه برچیدنت اثر می کند. یک احساس خطر دائم که بالها را طور دیگری به هم می زند. ما خودمان نمی فهمیم. حتی وقتی گنجشکهایی غیر از خودمان را هم می بینیم در نگاه اول متوجه نمی شویم. همه چیز طبیعی به نظر می رسد. کافی است زبان مرغی را یاد بگیری، همه مثل هم می شوند.
خوب یک فرقهای کوچکی هست، اما مهم نیست. مگر زندگی یک گنجشک چقدر عرض و طول دارد. لانه درست کردن، روی تخم خوابیدن و وراجی کردن را همه بلدند. آب و دانه هم که هر طور باشد می رسد. اینها اصلاً مسئله مهمی نیست. شومی و بدشگونی از جای دیگری آب می خورد. ترسیدن چیز عجیبی است. وقتی حسش را گرفتی، وقتی پدرت آن را با خود آورد و مادرت به تو حالی کرد.
یعنی در دلت ریشه کرد. همینطور با تو می ماند. جزئی از شخصیت گنجشک می شود. بعد اگر روزی تو آدمی را ببینی و احساس ترس نکنی همه چیز بحرانی خواهد شد. واقعاً نمی ترسی اما دلت می خواهد بترسی. فکر می کنی اگر نترسی خودت نیستی!
بدشگونی گنجشک از همین نقطه آغاز می شود. اگر ترسیدن خشک و خالی بود همگان درک می کردند. بالاخره بعضی گنجشکها ترسو تر از بقیه هستند. همه جا همین است. بعضی ها واقعاً جرأت دارند روی دست آدمها هم بنشینند.
قضیه این نیست. بدشگونی در واقع از ترساندن است. روز اول می ترسی و دیگران را هم می ترسانی. بعد از مدتی ترست می ریزد اما هنوز دیگران را می ترسانی. از آن به بعد دیگر کسی تو را دوست ندارد. بالای سیم می مانی و تنهای تنها کلاغها را نگاه می کنی که مثل میمون روی زمین جفتک می زنند وهمچنین قیافه می گیرند، انگار زمین را خریده اند.
یادش بخیر مادرم سیم ها زیر پاهایش دائم می لرزید. فکر می کرد این لرزیدن به هواپیماها بستگی دارد. اما در آن سوز و سرمای شبانه وقتی هواپیمایی از فراز من می گذشت به یاد آن جیب بغل گرم می افتادم که با یک موسیقی لطیف و پرطنین مرا تا بی کرانه ها پرواز داد.
كشان كشان به سمت توالت رفت. زن همچنان تلويزيون نگاه مي كرد ولي او ديگر نمي توانست. تصميم گرفت اول مسواك بزند. روبروي آينه دستشويي كه نور ضعيف راهرو را باز مي تاباند قرار گرفت. خميازه اي كشيد و با چشم هاي نيمه بسته مسواكش را از درون ظرف برداشت. كورمال كورمال دنبال خميردندان گشت ولي ميان آن همه ژل و كرم نتوانست پيدايش كند. دستش را به سمت چراغ روي آينه دراز كرد تا روشنش كند. روشن شد. خمير دندان پشت آن همه خرت و پرت سفيد، آبي، سبز و كرم گم شده بود. هيچ وقت نفهميده بود آن همه وسايل به چه كاري مي آيد. به نظرش زيادي بودند. تا خواست خمير دندان را بردارد، جسم سياهي توجه او را جلب كرد. چشم هايش هنوز درست و حسابي باز نشده بودند. كمي طول كشيد تا بفهمد دوباره با يك سوسك بزرگ طرف است. قدمي به عقب جست و فورا از توالت بيرون آمد. به اتاق نشيمن رفت. زن همچنان مشغول تماشاي تلويزيون بود. گفت: سوسكه! زن پاسخ داد خب بكشش! و بعد بي اختيار بلند شد و به سمت انباري كنار دستشويي رفت. مرد گفت اين دفعه ولش كن! و به دم توالت رفت تا مسير سوسك را تعقيب كند. تكاني نخورده بود. هنوز آن گوشه ميز توالت - درست جايي كه آينه شروع مي شد - آرام و بي صدا قرار داشت و تنها شاخكهاي بلندش را بي قرار تكان مي داد. مرد گفت الانه كه راه بيفته. و زن كه قوطي فلزي اي از انباري درآورده بود به سمت آشپزخانه حركت كرد و با صداي بلند گفت: ’از كجا مي دوني؟‘ . مرد نگفت كه تجربه قبلي به او نشان داده كه سوسكهايي كه شاخكهايشان را زيادي تكان مي دهند، دنبال مكان جديدي مي گردند. فقط زير لب غرولند كرد: ’اين مردك مگر تازه همين ديروز سم پاشي نكرده؟‘ زن دستكش پلاستيكي به دست به توالت بازگشت. مرد با انگشت جاي سوسك را به او نشان داد. زن با خنده گفت:’ شجاع دل ما رو! ‘ و مرد شانه هايش را بالا انداخت و گفت: ’خوشم نمي آيد خب!‘ و در حالي كه به سمت آشپزخانه حركت مي كرد زير لب گفت: ’هيچ وقت از حشرات خوشم نمي آمد.‘ به آشپزخانه كه رسيد آن قوطي فلزي سياه را روي سينك ديد. داد زد:’بابا اين كثيفه! چرا گذاشتيش اينجا؟ ‘ و زن از آن طرف با صداي بلند گفت: ’از موهاي من كه تميزتره! ‘ مرد يادش افتاد كه چنين جوابي را زياد شنيده است. چيزهايي از قبيل ’از دست تو‘ ، ’از كيف كارت‘ و حتي ’ميوه اي كه مي خوري‘ را قبلا شنيده بود. سرش را آرام به سمت در قوطي نزديك كرد و خيلي سريع با انزجار بالا كشيد. ته آن چيزي شبيه به پلاستيك مچاله شده قرار داشت. زن جيغ كوتاهي كشيد. مرد فورا فرياد زد چي شد؟ و پاسخ شنيد ’هيچي! هيچي! داشت مي افتاد روم.‘ و ريزخندي زد. درست بعد از اين بود كه زن در حالي كه سريع به سمت آشپزخانه مي آمد گفت ’برو كنار! دارم مي آم.‘ و مرد از آشپزخانه بيرون دويد. ’برو تو! برو تو!‘ زن اين را گفت. تق تق تق ... و خنده زن از آشپزخانه بلند شد. مرد بازگشت. زن او را ديد و گفت: ’بيا! ديگه كارش تمومه! ‘ مرد نزديك تر آمد و با احتياط به سوسك بيچاره اي كه در قوطي فلزي، تنهاي تنها - اگر جنازه ي سوسك هاي ديگر را حساب نكنيم - بر روي شعله ي اجاق مي سوخت
پيروزمندانه نظري انداخت. گفت: ’حق اش بود!‘ زن با سر تاييدش كرد و مرد با يك دست شانه ها و سر او را در بر گرفت و در حالي كه زير لب مي گفت ’دكتر كوچولوي من !‘ ،آرام موهاي او را بوسيد
آقاي پ وقتي پا بيرون گذاشت بدون هيچ دليل خاصي احساس كسي رو داشت كه به هيچ چيز جز به نفس كشيدن فكر نمي كنه . مغزش چندان كار نمي كرد در مورد زندگي هم ايده خاصي نداشت . همين كه در حال گذر از جلوي خونه اش بود و به باز كردن درِ ماشينِ خياليش فكر مي كرد همون موقع كه پيرمردي رو ديد كه از خونه روبرويي بيرون مي آد متوجه شد كه چيزي از بالا روي سرش سنگيني مي كنه وقتي بعد از سعيِ خيلي زياد بر تنبليش غلبه كرد و بالا رو نگاه كرد شاخه عظيم و پربرگي رو ديد كه از درخت جدا شده و ظاهرا داره ارتفاعش رو با زمين كم مي كنه . نتيجه گرفت كه اون شاخه بي برو برگرد داره روي سرش مي افته . احساس شبيه هيجان بهش دست داد ولي اونقدري نبود كه باعث بشه زياد به خودش زحمت بده : با خودش فكر كرد وقتي قراره چيزي رو سرِ آدم خراب بشه دير يا زود مي شه . در هر صورت زياد نگرانِ اتفاقي كه ميخواد بيفته نشد . خودش فكر مي كرد بي مو بودنِ سرش هيچ ربطي به اين عدمِ نگراني نداره ولي واقعا داشت . البته خودش هم باور داشت كه سرِ پرمو بيشتر از سرِ كم مو يا كچل اعتبار داره اينا همش تو باطنش بود ولي ظاهرا فكر مي كرد اين دو سر هيچ فرقي با هم ندارند . كاملا آدمِ دوگانه باوري بود : با اينكه مي دونست و تجربه كرده بود كه معيارِ خوب بودن موهايِ روي سره نه فكرايِ توش و با اينكه مي دونست وقتي جوون بود زنش بيشتر دوستش داشت–چون سرش بي مو نبود- ولي همچنان در همهُ موارد جنبهُ عقل مداريِ مساُله رو توجه مي كرد كه از پدر بزرگش به ارث رسيده بود اون هم اين بود : مهم نيست ظاهرت چي باشه اصل باطنه و اينكه آدم چه جوري فكر مي كنه…. اينو هميشه ظاهرا قبول داشت ولي واقعا نه . مثلا هيچوقت از هر گونه فكرِ خوبي كه براي پول دار شدن به سرش مي زد و به زنش مي گفت حتي يه مقدار اظهارِ علا قه دريافت نمي كرد . از تو چشماش مي فهميد زنش داره به چي فكر مي كنه .
يه جور حسِ خاص غريزي كه هميشه خود به خود درستيِ خودش رو ثابت مي كرد بهش مي فهموند كه از راهِ رياضي يا منطق نمي شه احساس به وجود آورد . بعد به اين فكر كرد كه بعضي چيزا رو نمي شه به هيچ نحوي جبران كرد . مثلِ همين كچلي . به همهُ اينها در يك آن فكر كرد كه ناگهان صداي برخوردِ شاخهُ درخت با سيمِ برق بالاي سرش افكارش رو از هم پاشوند . اين رو وقتي بالاي سرش رو نگاه كرد فهميد شاخه روي سيم ها گير كرده و حالت آونگ مانندي پيدا كرده بود كه هر لحظه شديد تر مي شد . اونقدر غرق در فكر بود كه نفهميده بود بادِ شديدي مي وزه . بدونِ پالتو از خونه بيرون اومده بود . هميشه نتيجه گيري ها رو دير انجام مي داد نشانه ها رو نمي گرفت اگر هم مي گرفت بعد از افتادنِ يه اتفاق بزرگ و غيرقابل جبران بود . مثل همين وقت كه به طورِ غريزي داشت به طرف موتور گازي اسقاطيِ خودش مي رفت و ناگهان تير چوبيِ چراغ برق خيابون كه توي كوران شديد قرار گرفته بود روي موتورِ آقاي پ افتاد .
داغون شدن موتور آقايِ پ از نظر خودش هيچ دليلِ منطقي اي نداشت چون نه متوجه طوفان بود و نه تيرِ چراغ برق ولي وقتي تكه هايِ جدا شده موتورش رو ديد مجبور شد كه منطقا باورش كنه !
اما از قضا افتادنِ تير چراغ برق خيابون پيامد ديگه اي هم داشت كه اگه آقايِ پ دوباره توي فكرِ عميقي نمي رفت مي تونست متوجهش بشه . شاخهُ جدا شدهُ درخت كه اون بالا روي سيمها گير كرده بود بدون فوتِ وقت به پايين سقوط كرد . آقايِ پ كه بعد از خراب شدنِ موتورش ديگه فكرش رو هم نمي كرد كه زندگي از اين بدتر هم بشه درست بعد از اينكه ضربهُ محكمي توي سرش و شانه هاش خورد از ماهيتِ وجوديِ شاخه درخت مطلع شد . هيچ فايده اي نداشت . اطلاع هيچ فايده اي نداشت . بهتر بود ديگه از اينكه چيزي تويِ سرش خورده مطلع نمي شد اما مجبور شد بهش اهميت بده چون مقدار دردي كه حس مي كرد به اندازه خيلي زيادي طاقت فرسا بود . .. . صورتش خوني شده بود . سرش خون ريزي مي كرد . موتورش دورِ سرش مي چرخيد چون دنيايي نبود كه دور سرِ كچلش بگرده و علامتِ گيجيش باشه . هر چي بود همون موتور بود.
دوباره همون پيرمردي رو ديد كه اولِ كار ديده بودش . پيرمرد برگشته بود به زنش چيزي بگه . حتما سرِ پيرمرد هم بلايي اومده بود ولي نه : "عزيزم چترم رو يادم رفت ببرم اوه خيلي هواي قشنگ و لطيفيه حتما تو هم يه سر برو هواخوري "
حالتِ بي تفاوتي محض به آقايِ پ دست داد بيشتر يه حالت دفاعي بود تا عملِ اهميت ندادن . الان كه فكر مي كرد مي ديد هنوز هيچي از راهي كه براي خودش تعيين كرده بود تا به زيرِ پل روي رودخونه برسه رو طي نكرده . اگر الان زير پل بود با اين مقدار طنابي كه با خودش آورده بود انتقامِ بزرگي از طبيعت و از خودش مي گرفت اما حالا اين طبيعت بود كه انتقام مي گرفت . هر چند نتيجهُ هر دوتاش يكي بود.
سرش منفجر مي شد چشماش قرمز مي شد مي دونست كه الان كفِ خيابون ولو شده ولي بهش فكر نمي كرد . فقط به موتورش رودخونه طناب و پل فكر ميكرد . كاش مي تونست قبل از اينكه اينجا روي كفِ خيابون از بين بره خودشو به زير پل برسونه . اونجا حداقل اطمينان داشت كه كاري رو خودش انجام مي ده . مثل از بين بردنِ خودش . ديگه ناي راه رفتن نداشت . به تدريج به مقدارِ بي هوشيش اضافه مي شد . تنها موارد محسوسي كه مي تونست توجهش رو جلب كنه يكي چرخ موتورش بود كه با بادِ شديد مي چرخيد . موردِ ديگه صداي كركنندهُ برخورد باد با برگهاي درختان .
با شديد تر شدن طوفان سيمِ برق كه بطور معلق بين زمين و آسمون مونده بود با ضربهُ درختِ ديگه اي قطع مي شه و يك سرِ سيم بنا بر يك واقعيت محض روي قسمت فوقاني كمر آقايِ پ سقوط مي كنه با لباس آقايِ پ كه پس از خونريزي خيس شده بود برخورد مي كنه و آقاي پ رو به كشتن مي ده .
حالا ديگه كسي نبود كه براش موتور مثل دنيا باشه و دورِ سرش بگرده . اون طنابها هم كه زماني براي مردن خريده شده بودند وسط خيابونِ خلوت افتاده بودند و گاهي اوقات باد اونها رو جابجا مي كرد … .. پيرمرد در حالي كه چترش رو براي صدمين بار بسته و باز مي كرد و ديگه از درست بودنش مطمئن شده بود اون رو بالاي سرش گرفت نگاه خسته اي به جسد آقاي پ انداخت و به فرداهايي كه خواهد داشت فكر كرد .
صداي دمپايي هاي سيما توي راهرو مي پيچد. اكبر لنگ لنگان خودش را به در مي رساند. سه تارشكسته اي در دست دارد. در را باز مي كند. سيما پشت در است. اكبر مي گويد:’ ببين چي پيدا كردم!‘. سه تار را مي گيرد بالا. نمي فهمد سيما به چشمهاي او نگاه مي كند يا به چيزي پشت او. كنار ميرود تا سيما داخل شود. سيما توي اتاق مي رود. اكبر هم دنبالش. مي گويد:’ خيال مي كني چيز بي خودي است،نه؟‘ سيما چيزي نمي گويد. اكبر ادامه مي دهد:’ اشتباه نكن! با اين مي توانم آهنگ بسازم، شعربگويم، آنوقت آهنگ ها را مي فروشيم و پولدار مي شويم.‘ سيما چادرش را تا مي كند و مي گذارد گوشه اتاق. اكبر مي گويد:’ فكر مي كني چون شكسته ديگر به درد نمي خورد؟ الان درستش مي كنم كه ببيني چه صدايي دارد.‘ اكبر سه تار به دست لنگ لنگان بيرون مي رود. سيما به طرف تاقچه مي رود. از جيب ژاكتش برگه ارمغان بهزيستي را بيرون مي آورد و لاي قرآن مي گذارد.
مرد داشت اداي رئيسش را در مي آورد و زن غش غش مي خنديد. در دوردست آسمان و دريا فقط به اندازه يك خط از هم جدا بودند. رو به دريا، روي ماسه ها نشستند. خنده شان لبخند شد و لبخندشان كم كم كمرنگ شد. آن دور دور ها دريا و آسمان به هم مي رسيدند. سكوتشان كمي طولاني شد. مرد به دريا چشم دوخته بود و لبخند مي زد. آسمان زن را به رويا فرو برده برد. مرد آهي كشيد و گفت: ’عجب رنگ محشري!‘. زن گفت: ’ آره من عاشق آبي هستم!‘. مرد نگاهي به زن انداخت و فكر كرد اين ديگر خود خودش است! هماني كه هميشه دنبالش مي گشته است. زن فكر كرد هيچ وقت تو عمرش با كسي اين همه تفاهم نداشته است.
محكوم چند قطعه هيزم برداشت و توي آتشدان ريخت. سپس عينكش را برداشت و آن را به چشمانش زد و كتاب را از روي تختخوابش برداشت.
’حالا بايد بخوانم؟‘
’اگه ممكنه.‘
و بعد گرد و خاك روي جلد كتاب را پاك كرد:
’محكوم. اثري از محكوم‘
’مي دوني كه من چيزي از آزاديم نگذشته و مدت كمي برايم باقي مونده‘
’آره مي دونم ولي خواهش مي كنم بخون‘
نوشته هاي روي جلد:
همه جا تاريك بود. تنها چشمان بي فروغ سگ ها بودند كه از پشت پنجره من را مي پاييدند. سر طناب را گرفت و آن را به سقف بست و با صداي بلند خنديد.
و اما راجع به كلاغ. كلاغ كه از سنگيني سياه سايه ها روس صورتش خسته شده بود بالاي درخت بلندي پريد.
و آنگاه ورق زد.
صفحه اول:
به طرف كلبه رفت و در شكسته كلبه را باز كرد. در گوشه اي از سقف عنكبوت ها جشن گرفته بودند. هوا تاريك شده بود و از بيرون صداي قورباغه ها و جيرجيرك ها شنيده مي شد. شمعي را روشن كرد و شمع پت پت كنان شروع به سوختن كرد. روزنامه كهنه اي را كه گوشه اتاق افتاده بود برداشت و نگاهي به آن انداخت: ’ رييس پليس محلي گفته است كه هنوز هيچ اطلاعاتي از قاتل يا قاتلين به دست نيامده است اما هدف ...‘ صفحه را ورق زد: ’ ... و در نهايت قاضي محكومين را محكوم اعلام كرد و آنان را به ...‘
پنجره ها را ببنديد! سگ ها هم گوش مي دهند. جراتش را ندارند كه نزديك تر بيايند.
صفحه دو :
كلاغ خودش را از بالاي درخت رها مي كند. چيزي نمانده است كه از شر سايه هاي عمودي خلاص شود و به زمين برسد، اما ناگهان پرواز مي كند. كلاغ گوشه لجنزاري مي رود و گريه مي كند.
صبر كنيد در حاشيه كتاب يادداشتي نوشته شده است: ’ كلاغ بي اختيار پرواز كرده است.‘
’ خسته شدم. چقدر بايد ادامه بدم؟‘
’فقط چند صفحه ديگر‘
پس ورق مي زند و نگاهي به صفحه سه كتاب مي اندازد.
صفحه سه:
كلاغ دوباره بالاي درخت پريد. دوستانش به او خنديدند: ’تو محكومي! ما محكوميم! ‘
و درخت فورا به طرف بالا پرواز كرد.
’چرا اون رو كشتي؟ اينجا قانون داره. مامسؤول حمايت از محكومين هستيم نه تو.‘
و ناگهان خطهاي عمودي روي صورتش نقش بستند، براي هميشه. اگر باور نكرديد جلوي آينه صورتتان را نگاه كنيد. صورت سگ ها را نگاه كنيد. چشم هاي قي آلودتان گوياي همه چيز است. حالا شما هم محكوميد.
كتاب را بست و به گوشه اي انداخت و به تماشاي دودهايي كه به بالا حركت مي كردند پرداخت.
و سپس شروع به قار قار كردن كرد و از بالا به پايين سقوط كرد. به ته دره كه رسيد كبريتي روشن كرد و آنجا با جنازه كلاغ روبه رو شد. جنازه را برداشت و آن را لاي كتابش گذاشت. كلاغ يخ زده بود.
كت و شلوارش را پوشيد و گفت :’ديگه بسه. پاشو از اينجا برو. الان ميان تو رو مي برن... ‘
’ آخه واسه چي؟‘
’واسه اينكه آخر داستانت رو خوندم‘
’ مي تونم چند دقيقه ديگه وقت بدست بيارم‘
’ چه طوري؟ اين كار رو نكن. من عجله دارم.‘
پس من بي توجه به علاقه او ورق زدم.
صفحه پنج:
كلاغ كه ديده است بال زدنش غير ارادي است و مزاحم خودكشي اش مي شود از پرواز كردن مي گريزد.
مدت هاي مديدي است كه روي زمين راه مي رود و پرواز نمي كند تا پرواز كردن را از ياد ببرد و اما بشنويم از حكيمان و حرف هاي پند آموز:
’ كلاغ ابله! تو كه بال پرواز داري چرا پرواز نمي كني؟‘
در اين بين كلاغ تنها به تماشاي دعواي سگ ها مي پرداخت و به دونده ها خوشامد مي گفت.
پاورقي:
اين مسابقه دو از سالها پيش شروع شده بود. دونده ها هريك براي بدست آوردن مقام اول بي توجه به ديگران مي دويدند. تا خط پايان چيزي نمانده بود. بعضي ها هم كه تير شروع مسابقه رو نشنيده بودند فكر مي كردند كه به خط پايان رسيده اند و در همان خط شروع مسابقه به محكومين زور مي گفتند: ’ ما اول شديم و شما بايد به ما احترام بگذاريد.‘
اين مسابقه همه روزه در زندان برگزار مي شود.
’ آيا شما هم به خط پايان رسيده ايد؟ افتخار نكنيد. حتي سگ ها هم به خط پايان مي رسند.‘
’ بيا بكش.‘
سيگاري به من تعارف كرد و من هم كشيدم. به صعود دودها خيره شدم ... و سگ ها پرهاي كلاغ را كندند . ان را در آتش كباب كردند. چايي به من داد روي دستهايش اثرات شكنجه ديده مي شد. ’ روي دست هاي شما ديده نمي شود؟‘ هر روز و هر شب سنگيني سياه سايه هاي ميله هاي عمودي را روي صورتش حس ميكرد. حتي موقع غذا خوردن او را رها نمي كردند.
سر طناب را با دست حلقه كرد و نگاهي به من انداخت. فورا صندلي را به طرف خودش آورد و ...
’صبر كن تو نمي تواني اين رو بكني.‘
’پس جي كار كنم؟‘
’كاري رو كه من مي گم بكن‘
دوباره كتاب را آورد و در حالي كه روي صندلي ايستاده بود شروع به خواندن كتاب كرد.
صفحه شش:
اكنون كلاغ پرواز كردن را فراموش كرده است. آمده است تا بالاي درختي بپرد تا خودش را رها كند. كلاغ خودش را رها كرد و ناگهان به زمين سقوط كرد و مرد.
’ اما كلاغ كه زنده است. چطور ممكن است؟‘
اگر باور نداريد گوشهايتان را تيز كنيد. قار قار!
بله! كلاغ كه پرواز كردن را از ياد برده بود نتوانست بالاي درختي بپرد تا خودش را از آنجا رها كند.
كلاغ زنده است.
’خب تموم شد. حالا مي ذاري بري يا نه؟‘
’ صبر كن صدايي مي شنوم. سگ ها دنبال كلاغه كردند. بايد كمكش كنم.‘
سگ ها گرسنه بودند و دنبال كلاغ مي دويدند تا او را بخورند. كلاغ هر جه سعي مي كرد كه بالاي درختي بپرد بپرد نمي توانست!
كلاغ گفت: ’ خواهش مي كنم كمكم كن!‘
’باشد.‘
پس كلاغ بالاي شاخه درختي پريد و سگ ها استخوانهايش را نيمه كاره رها كردند و رفتند.
نوشتم:
’مي توانم كتاب رو چند روزي قرض بگيرم؟‘
نگاهي به صفحات باقي مانده كتاب انداخت و صفحه آخرش را درآورد و شروع به خواندن كرد.
صفحه آخر:
ديگر سايه هاي عمودي ميله ها روي صورتش نبود. ديگر براي هميشه رها شده بود.
شمع ها را روشن كنيد تا ببينيد چه اتفاقي افتاده است. او مرده است. شايد از همان ابتدا.
و سپس نگاهي به من انداخت و صندلي اش را با پا كناري زد و جلوي من جان داد.
رفتم تا كتاب را از دستش بگيرم،اما ناگهان كتاب را برداشت و در آتشدان انداخت. كتاب سوخته شده و اكنون ما، هردويمان ، دوباره سنگيني ميله ها را روي صورت هايمان حس مي كنيم.
بيا... بيا جلوتر... آهان خوبه خوبه. حالا از اين طرف بيا... نه نه از اين طرف. با تو هستم! از اين طرف.... هـــي! ابن طرف!... درست شد... خوبه... بيا بيا... حالا از اين لبه بپر. نترس. بپر عزيزم. بيا باهم ميشماريم. 1 2 3 پر! خوبه مثل يک لکه روغن افتادي اون تو. کاش ميتونستي خودت رو ببيني باشه بعداً برات آينه ميآرم. اينجا رو نگاه کن. اينجا،اين بالا رو ميگم. من اينجا ايستادم. ببين خونهي جديد شيشهاي تو چه در قشنگي داره. آره عزيزم آره... با مامان خداحافظي کن... نازي ...
آخرين رهگذري كه از آخرين قبرستان منتهي به شهر مي گذشت، از آخرين پيرزن گل فروش، فقط يك شاخه رز باقيمانده در سبدش را خريد. آنوقت همه بادهاي سياه آسماني در فضاي اطراف حاكم شدند. مردها با دست كلاه هاي خود را محكم به سر نگاه داشتند و زناني كه از آخرين مراسم تدفين آن آخرين سه شنبه ي ماه مه بر مي گشتند،با سرعتي كه از فربگي تازه عروسي شان بعيد بود، چترهاي سياه يا سفيد يا زرد خود را پايين آوردند. به نحوي كه شايد ديگر كسي آنجا نبود. اگرچه هيچ كس هم متوجه خروج آن مرد با آن باراني خاكستري و مندرس نشد.
گل فروش بعدي كه از فردا صبح كار خود را شروع مي كرد، دختر زيبايي بود كه در كنار فويل و نوار چسب،دسته اي كاغذ كاهي داشت كه بر آنها شعر مي نوشت.
بالا و پايين مي رفت. حركتي نوسانياي كه سريع خاتمه يافت. وقتي فرو ميرفت صدايش مثل صداي برگهايي بود كه در روزهاي پاييزي زير پا خرد ميكردم. نالهاش را كه شنيدم چشمانم محكم را بستم. چه كار ميتوانستم بكنم؟ وقتي شنيدم كه بر زمين كوفته شد، دانستم كه تير اول و آخر بوده است. گردنم را بياختيار به سمت داخل چرخانم. صورتم خراشيده شد. پذيرفته بودم و حتي فكرش را هم نكردم كه بلند شوم بسويش بروم. سردي قطرههايي كه از گونههايم پايين ميرفت آزارم ميداد اما دست خودم نبود. ذهنم را جستجو كردم تا بفهمم چه بر سر ما آمده است؛ اما تنها مزه خون و خاك در ذهنم باقي مانده بود. فكر كردم يك قطعه جامد، يك سنگ يا شايد تكه پارچهاي به نظر ميآيم. درد تير آخر را تجسم كردم. شايد يك درد آني بهتر باشد، كسي چه ميداند. همه چيز تمام شده بود. او پاكترين بود و فرو افتادنش هم بهتر از همه. سرم تير كشيد اما اين بار ادامه پيدا كرد. به فكر افتادم كه بازهم سعي كنم؛ شايد دستانم تكاني خوردند. پاهايم را هم امتحاني كردم اما همگي بينتيجه بود. تنها گردن از آن خودم بود.
گوشهايم بروي خاك بود كه شنيدم نزديك من ميآيند. اشكام ايستاد. گرمتر شده بودم. ميآمدند كه من را خلاص كنند. صداي سنگها را زير چكمههايشان شنيدم . دو يا سه جفت... چه اهميتي داشت؟ يكي از سنگها پرت شد و زير لبانم خورد و من سريع و ناخودآگاه سرم را حركت دادم. چكمهاي را ديدم كه رويش را به سويم گرداند و ابرو بالا انداخت. بقيه چكمهها هم محاصرهام كردند. وحشت كردم ولي ديگر آنها من را گرفته بودند. كتفهايم را فشار دادند و سيلي وجودم را فرا گرفت. درد از دستانم شروع شد و با دردي كه با معلق شدن پاهايم آغاز شد در هم آميخت. اول پاهايم بود كه شروع به لرزيدن كرد و بعد تمام جثهام تكانتكان ميخورد. كمي گذشت و بعد آرام شدم. روي خاك كشيده ميشدم و ميرفتم. آه چه افتخاري! باورم نمي شد! بالاخره كسي پيدا شد كه ببيند من هم «قرباني» شدهام. يك «قرباني با شخصيت»!
اولين روز مدرسه كسي به دنبالش نيامد.
محل تولدش را نگفتند.
اولين باري كه كتك خورد فقط يك مشت آجيل دزديده بود.
هيچ وقت با پدرش حرف نزد.
كلاس دوم را تمام كرده بود كه عاشق شد.
اولين تجربه جنسي اش با دوست و همكلاسي اش بود.
يك روز در راه مدرسه فكر كرد فوتباليست بشود تا گل بزند. آن وقت همه به او فكر مي كنند.
موقع مشق نوشتن همينطور گل زد.
هيچ وقت در فوتبال موفق نبود. در كشتي هم.
هيچ گلي نزد. تقريبا در همه دعواهايش كتك خورد.
مادر را پس از طلاق در طبقه ي دوم آپارتمان قديمي اش مي ديد.
نمي دانست اجاره ايست يا ...
وقتي شنيد زمان تولد گريه نكرده، شب ها گريه كرد.
هنوز وقتي بيكار مي شد به فوتبال فكر مي كرد. ولي يقين داشت هنرپيشه خواهد شد. بروز كه داد، خودش خجالت كشيد.
گمان مي كرد معشوقه اش بچه تر از آن است كه با او حرف بزند.
او اصلا خبر نداشت.
از سالهاي بعدي تنها شده بود. خانه شان هيچ وقت عوض نشد.
يك روز نشست و يك قصه نوشت. اما هرگز مرورش نكرد.
تا روزي كه سايه شد، بزرگ شد و از ميان دفتر مشق كثيف،
نشست بالاي رختخوابش كنار تخت تا از خواب بلند شد.
حرفي با هم نزدند ولي هر جا مي رفت، همراهش بود.
يك دفعه در خيابان گمش كرد.
شال گردنش را پيچيده بود دور گردن، دست در جيب كاپشن از آن سوي خيابان به آپارتمان قديمي ساز مادرش نگاه كرد. به يادش نبود اجاره ايست يا دوباره ازدواج كرده است.
در رباط ميان دو مسير كه مرد ميانسال را به استراحتي كوتاه اشاره مي كند، يك فانوس با شيشه نارنجي است و يك نيمكت چرب از چوب بلوط. او از قفسه ي كثيف، بطري اي برداشت و درب چوب پنبه اي را با دندان باز كرد و جرعه اي چشيد و به ياد آورد زنش از روز قبل كه عازم راه شد دو كلوچه به او داده بود.
پيرمرد مسافرخانه دار براي هر شب اقامت در كاروانسرا دو چوق و براي اتاق ها سه چوق و بابت هر دختر دو چوق اضافه مي گيرد. در خود كاروانسرا برندي نيست و او (پيرمرد) دختر ها را نازنينكانم صدا مي كند.
مهمان دار كه پيردختر از زنانگي افتاده ايست، بيهوده به دستور مشتريان كه صبح زود از خواب بيدارشان كند گوش فرا مي دهد. تا به حال به هيچ يك از آنها نگفته: ’صبح به خير آقا ! شب خوبي داشتيد؟ ‘ ولي بر خلاف ديگران مرد گفت كه فردا صبح زود بيدارم نكنيد عجله اي ندارم.
صبح بر روي تخت بر فراز اشكويي كه خطوطي محو از جنگل و مسير را بيدار مي كرد يك يادداشت به اين مضمون بود: ’با عرض پوزش همان ديشب با اتومبيلي كه به مقصد من مي رفت همسفر شدم. براي همين اتاق را به خانمتان واگذار كردم.‘
رئيس بزرگ هميشه بزرگ بوده . توي كارش كمترين نقصي نبوده . برنامه ريزي داشته . يه منشي داشته كه كارهاشو رديف ميكرده . كارش زياد مهم نبوده . جنبه مهم بهش ميداده . دستيارش واسط بين اون و مامورانش بوده . هيچ كس خودشو نديده . هميشه شكي بهش وجود داشته . هميشه منشي شك برانگيز بوده . هر چي بوده برنامه هاش به قدري محكم بوده كه هر جور ضدبرنامه رو محو ميكرده . هميشه ماموراني داشته . بهشون اعتماد ميشده . هم از طرف رئيس بزرگ هم از طرف قربانيانش . بالاترين آرزومون بوده كه روزي ما مامورش باشيم . بهمون دستور بده . امر كنه . نهي كنه . براي ما آخر راهي ها امر و نهي شدن هم توفيقيه . حتي امر به كوچكترين كار و نهي از معمولي ترين اشتباه . ما هيچي نبوديم . اون بوده كه امر ميكرده . به اونايي كه من مي شناختمشون يا به سلامتشون اعتماد داشتم . هم عقلي هم جسمي . همه شون احساس وظيفه داشتند . احساس مسئوليت . غرور . بزرگي . آرامش . يه مقداري كه ميگذشت به دلايلي نياز پيدا ميكردند كه به مسئوليتشون ايمان بياورند . اسم ايمانشون تعيين شده بود . متافيزيك . رئيس بزرگ اونا رو رهبري ميكرده . به قصد بر طرف كردن موانع . هيچ وقت هم خودش توي صحنه نبوده . خودش پركار بوده . وقت نداشته . نميشده ما رو ببينه . ارتباطش با دستيار از راه غيرقابل تصور بوده . حتي نميشه راجع بهش حرف زد . هرچي بود همه خواهان دستور بودن. حتي به كوچكترين كار . اينجا بود كه ابلاغش براي ما شوق انگيز بود . اولين بار و تنها باري كه به ما امر و نهي كرده پيغامي بوده كه از دستيارش گرفتتيم . اون بهمون توضيح ميداده كه چيكار بايد بكنيم . حرفاش كاملا برامون واضح بوده . اين بار كاملا وضع با اون چيزي كه تصور ميكرديم فرق ميكرده . اين مورد نفي خود رئيس بزرگ بود . اون بايد با دلايل منطقي و احساسي و موقت نفي ميشد . از بين ميرفت . كي بود كه اين پيغام رو ميداد . هر كي بود نميشد ازش سرپيچي كرد . بايد رئيس بزرگ از بين ميرفت . به همون دلايلي كه هميشه منطقي بودند و نميشد ديدشون . چون نميديمشون سرباز زدن ازشون ممنوع بوده . توشون غرق بوديم . خودمونو باخته بوديم . بدون حكم زنده نبوديم . حتي حكم مرگ رئيس بزرگ . ما حكم رو نميپذيرفتيم . حكم ما رو ميپذيرفت . منطقي بودن عدم وجود رئيس بزرگ به هبچ چيز منوط نبوده جز به حافظه ما . چرا اونو كشتيم و نفي كرديم . واضح نيست . به هر صورت منتظرش بوديم .دستور دهنده ديگه معين نبود . مهم نبود . دستيار بود يا خود رئيس . بايد نفي ميشد و شد . عواقبي هم اگه داشت در چارچوب حكم برامون مفهوم داشت . بدون حكم نبوديم . ما بدون رئيس بزرگ نبوديم . حتي اگه حكم مرگ رئيس بزرگ باشه . ما حافظه مون رو داشتيم . حافظه مدام به روز شده . شبيه سازي شده . حافظه منطقي شده . با منطق رئيس بزرگ تطبيق داده شده . مطابق با دستگاه جبر رئيس بزرگ . دستگاهي كه موانع رو بر طرف ميكرده . اين بار مانع خود رئيس بزرگ بوده . برطرف شده .
يه موقعي که زياد مي نوشتم، ايده يه داستان رو داشتم - نمي دونم از کجا اومده بود - که هيچ وقت ننوشتمش: داستان يه جادوگر، که به هر کاري قادره. مثل آب خوردن مي تونه ذهن هر کسي رو هر جوري که بخواد عوض کنه، اشياء رو تغيير شکل بده، همه چيز...
اين آقاي جادوگر تو يه قصر تاريک مخروبه بالاي کوه زندگي نمي کنه، غذاش هم خون خانمهاي زيبا نيست. تو يه محله معمولي، طبقه دوم يه آپارتمان معمولي زندگي مي کنه، کارمند يه شرکت معموليه و گاهي همبرگر با سس مخصوص ميخوره، گاهي هم ماهي سرخ شده. روي هم رفته همه چيز به خوبي پيش ميره تا اونجا که يه روز تو اداره يه خرابکاري بزرگ مي کنه، مثلا يه سند مهم رو اشتباه تنظيم مي کنه و يه ضرر بزرگ به شرکت مي رسه. آخه آقاي جادوگر ديشبش تا دير وقت با دوستاي زمان دانشجوييش از فوتبال و ادبيات حرف مي زدن و اون روز خيلي خوابش ميومده. خلاصه اينکه يه غلطي مي کنه و رئيس بخش اخراجش مي کنه. جادوگر يه لحظه فکر مي کنه که نظر آقاي رئيس رو عوض کنه، ولي اينقدر کل قضيه براش بي ارزش بوده که بي خيالش مي شه. کتش رو بر مي داره و مياد بيرون. مدتي ميگذره و آقاي جادوگر نمي تونه کاري پيدا کنه... پس اندازش هم تموم مي شه و ديگه به پيسي مي خوره و صاب خونه بعد از چند ماه اثاثش رو مي ريزه تو کوچه... باز هم اونقدر همه چيز براي جادوگر بي ارزش بوده که بي خيال جادو مي شه. بجاي اينکه يه ورد بخونه و يه خونه ويلايي دوبلکس با سونا و جکوزي و آيفون تصويري توي حومه شهر براي خودش بسازه، ميره تو پارک ( اينجا رو نمي دونم چرا وقتي تجسم مي کردم به نظرم ميومد چند تا مرغابي هم حتما بايد اون دور و بر تو يه استخري چيزي شنا کنن!)، چون پارک نزديک تر از حومه شهر بوده. خلاصه همونجا رو يه نيمکت ميخوابيده و روزنامه رو خودش مي کشيده، تا اينکه زمستون مي شه و يه شب تو سرماي سگ بغل کن مي خوابه و صب ديگه پا نميشه... اين ايده کليش بود، که البته بايد خيلي روش کار مي کردم تا يه چيز مقبولي ازش درآد!
سبزي پلو مي خورد. اونم بي نون. گاهي هم با ماهي. اما خداييش دلمون بسوزه ديگه چون وقتي مي گن نون نداشت بخوره خيلي زشته اگه دلمون نسوزه و سرمون رو کج نکنيم و نگيم: آخـِـــــيييي!
غلامرضا غذاش که اضافه ميومد مي ريخت جلوي حيوونا.
کدوم حيوونا؟
خروسه ديگه.
آهان! خروسه که اسمش غلامرضا بود.
خروس ماهي نمي خورد. ولي برنج مي خورد. کلي هم کيف مي کرد. اصلا عرش رو سير مي کرد.از اون چشماش مي شد فهميد. اينا همه باعث مي شد صبح ها که از خواب پا مي شه از ته دل داد بزنه: غلامرضاااااا، غلامرضاااااااااا
گرچه بعضي از اين آدماي خود خواه و دُگم فکر مي کردند يه چيز ديگه مي گه. و رو حرفشون هم پافشاري مي کردند. تا حدي که تو کتاباي درسي نوشتند: خروسه ميگه قوقولي قوقوقو
ماهياي اضافي رو کي مي خورد؟
ماهي رو يا خود غلامرضا تا تهش مي خورد يا گربه هه.
يادمه همون گربه هه که اسمش غلامرضا بود.
در اينجا راوي يه نفس عميق مي کشه در حاليکه به رو برو خيره شده و چايي تو نعلبکي اش رو هورت مي کشه ، مي گه
هوووم....
يکي بود يکي نبود. غلامرضا يه آدم بود. آخ غلامرضا عجب آدمي بود.
بزرگ. خيلي بزرگ. اون آدم خيلي بزرگي بود. و تک. يگانه . بي همتا و صد البته" بزرگ". اينقدر بزرگ که در هيچ قالبي نمي گنجيد. در نتيجه هميشه پابرهنه بود. چون قالبي نبود که بتونند باهاش براش کفش بسازند. هرچند من تا به حال هيچ گربه اي نديدم که کفش بپوشه. با همه پابرهنگي اش غلامرضا انقدر وقت و بي وقت سر و صدا کرد که آخرپَرهاشو کندند و خوردنش. بي سبزي پلو . بي ماهي. بي نون. بقيه اش رو هم ريختن جلوي غلامرضا اما چون غلامرضا گوشت تلخي کرده بود نفرينش گرفت و غلامرضا جا به جا جان داد.
بعد که غلامرضا سير شد احساس کرد که آخ آخ عجب آدم بزرگيه ها. انقدر بزرگ که حتي جلوي پاي خودش رو هم نمي ديد. عظمتش همه جا رو گرفته بود. جالب اينجاست که اون روز به روز هم بزرگتر مي شد و احترامش واجبتر.
به همين خاطر همه به احترام غلامرضا از جلوش کنار مي رفتند. انقدر همه کنار رفتندو انقدر غلامرضا آدم بزرگي شد که همه از کناره هاي کره زمين يا همون سايبر اسپيس افتادتد پايين...
وقتي هم که ديگه هيچ کس نبود، ديگه نه اثري از غلامرضا موند نه هيچ گربه و نه هيچ خروس ديگه اي...
کاغذي به قطر يک لحظه،
- همان لحظه عاشق شدن -
به طول يک خاطره،
و به عرض شانه من.
خط کشي به طول سايه تکدرخت ناروني که سهراب ديد؛
مخصوص خط کشي جاده ها؛
منقطع يا ممتد،
براي سر پيچها يا کوهپايه ها؛
سفيد يا زرد؛
کمي هم نارنجي براي لبه ها؛
قلمي به وزن صد من؛
از جنس استخوان، پوک، رنگ سيماني.
مدتي است خشک شده؛
هاکُن، بِدَم، هنوز تمام نشده.
جوهرش لجباز است، و سياه، و ايراني؛
بکش.
با تمام قوايت،
- مثل يک مرد - بکش.
خطي بين من امروز و ديروزها.
خطي سياه، کلفت، و طولاني. بکش.
مي داني،
دور را مي بينم.
مي ترسم آنقدر بروم، تا خط تمام شود.
خط کشم کوتاه است!
بعد از آن باز بين من و خاطره ها مرزي نيست.
بعد از آن، باز از تو هست و هيچ مني نيست.
بغضش را قورت داد و از خانه بيرون آمد. زن چاقي كه روسري قرمز داشت روي صندلي اتوبوس كنارش نشست. بغضش را قورت داد و گفت: ’شوهرم بازنشسته شده‘. زن چاق گفت:’بله‘ . گفت: ’ ديگه هميشه مياد تو آشپزخونه...‘. زن چاق كه روسري قرمز داشت گفت:’ بله متوجهم.‘ و پياده شد چون به ايستگاه رسيده بودند.
توي سبزي فروشي وقتي منتظر بقيه پولش بود زن چاقي را ديد كه كنارش ايستاده است. گفت:’ اووه! چه قدر مگس!‘ زن چاق لبخند زد. بغضش را قورت داد و گفت:’ ميدونيد، از وقتي شوهرم بازنشسته شده مياد توي آشپزخونه و از همه چي ايراد مي گيره.‘ زن چاق لبخند زد و رفت چون سبزي هايش را آورده بودند.
احساس مي كرد بغضش ديگر تقريباُ از بين رفته است. در صف اتوبوس كه ايستاد متوجه خانم چاقي شد كه جلويش ايستاده بود. گفت:’ چقدر ملت را معطل مي كن!‘ زن چاق سرش را تكان داد و گفت:’ بله‘. گفت:’ شوهرم تازه بازنشسته شده. از صبح زود مياد توي آشپزخونه و نق مي زنه... ‘. زن چاق سوار اتوبوس شد و در همهمه مسافران غيبش زد.
كليد درِ خانه را كه مي چرخاند، احساس مي كرد ديگر از بغض خبري نيست. پيش خودش فكر كرد اگر هر روز مثل امروز با سه نفر دردو دل كند حالش خوب مي شود. زنبيل را كه توي آشپزخانه گذاشت شوهرش گفت:’ اين همه راه رو رفتي كه يك كيلو سبزي گنديده بخري؟‘
راستي چند وقته بابام مرده؟ آررره، چند وقته بابام مرده. مگه نبايد سر خاك مرده گريه كرد؟ ننهام گريه نميكرد؟ معصومه چطور؟
يادم اومد، من گريه نميكردم، پس بابام نمرده بود؟ چرا رفته بوديم قبرستون؟ مگه آدم زنده را هم ميكنن تو خاك؟ نه بابا، اون مرده بود، كه من ترسيده بودم.
از چي ترسيده بودم؟ بابام ديگه نبود که بهم توسري بزنه. از چي ترسيده بودم؟ آهان ، حتماً ميترسيدم تو كيسهها همه آشغالاي بدرد بخور رو پيدا نكنم. آخه اونوقتها كه با بابام ميرفتيم آشغالگردي ، بعد از اينكه من يك كيسه آشغال را ميگشتم ، باز بابام توش رو نگاه ميكرد، اگه چيز بدرد بخور پيدا ميكرد محكم ميزد تو سرم و ميگفت: "بچه اينقدر سر به هوا نباش ، اينا همهاش پوله".
بابام چند وقته مرده؟ آآرره، بابام چند وقته مرده. همه باباها ميميرن ارثيه ميذارن؟ باباي من كه ارثيه گذاشت. گوني بزرگه، خونمون. گوني بزرگ را خودش بر ميداشت ـ مي انداخت روكولش ـ گوني كوچيك هم مال من بود. گوني كوچيكه رو هم از تو آشغالها پيدا كرده بود، اما نداده بود كه جاش پول بگيره ، دادش به من كه باهاش پول در بيارم.
حالا گوني بزرگه مال من شده. مثلاً من شدم بابا. معصومه ميخواست گوني كوچيكه رو برداره با من بياد آشغالگردي، من دعواش كردم. گفتم دختر كه آشغال گردي نميكنه. تو بايد خونه بموني از ننه آشپزي ، خونهداري ياد بگيري كه بزرگ شدي ، زن خوبي براي شوهرت بشي. رخت شويي بايد يادبگيري كه اگه لازم شد مثل ننه رختاي مردم رو بشوري كه كمك خرج شوهرت بشي. اگه تو زن خوبي باشي، اونهم از تو راضي ميشه، مرد خوبي ميشه. اونوقت هر كدوم كه زودتر بميرين سرقبر همديگه گريه ميكنين.
ننه سرقبر بابا گريه نميكرد؟
يه خونه داشتيم هيچ كس نداشت. نصفش آجر بود ـ اونها رو بابام چند تا چندتا از سر ساختمونهاي نيمه كاره بر داشته بود چند بار كم مونده بود بخاطر همين كار كتك بخوره ـ نصف ديگهاش هم كاهگلي . فقط يدونه اتاق بود. زمستونها سرد، تابستونها هم گرم. يه روز كه از آشغالگردي برگشتيم، ديديم يه آقايي با ننهام انگار دعوا ميكنه. بابام پريد جلو. آقاهه ميگفت كه بايد وسايلتون رو جمع كنين و از اينجا برين.
بابام شروع كرد به داد و بيداد و فحش دادن . اون آقا كاري نكرد فقط گفت بعداً به ضررتون تموم ميشه و رفت.
هر كسي خونه داشته باشه وضعش خوبه؟ آخه، يه روز پشت شيشه يه مغازه، تلويزيون داشت يه بابا رو نشون ميداد ـ مثل باباي من بودـ ولي خونه نداشت و گريه ميكرد. باباي من هيچ وقت گريه نكرد؟ حتماً ، وضعمون خوب بود.
فكر كنم همون روزا بود كه ننهام اين دستمال سفيد گلدار رو بهم داد. هوا سرد بود و آب دماغم آويزون ميشد. ننهام دستمال رو بهم داد كه با اون دماغم رو پاك كنم ـ ننه بزرگم که من هيچوقت نديده بودمش دستمال رو بهش داده بود ـ ننه ام گفت: "بيا از اين به بعد با اين دماغت رو پاك كن . اين يادگاري ننهام بود."
من پرسيدم: "يادگاري يعني چي ؟"
گفت: "هيچي ، فقط از اين به بعد دماغت رو با آستينت پاك نكن".
يادگاري يعني چي؟ من حيفم اومد كه با اون دستمال دماغم رو پاك كنم ، آخه خيلي قشنگ بود. تا حالا تميز نگه داشتمش.
يادم مياد، چند روز از اون روزهايي كه هوا سرد بود گونيهامون پرنمي شدن.بابام غر ميزد ومي گفت تو اين ماه نميشه پول درآورد.
ازش پرسيدم: "چرا؟"
گفت: "تو اين ماه مردم روزي يكي دو بار بيشتر غذا نميخورن، آشغالهاشون هم كم ميشه".
گفتم: "پس چرا ما مثل هميشه سه بار نون خورديم؟"
گفت: "خفه ميشي بچه يا نه؟"
چند وقته بابام مرده؟ اَاَاَ ههه ، من چقدر خنگم. چند وقته بابام مرده.
خوب شد بابام مرد؟
من شدم مرد خونه ، بزرگ شدم. گوني بزرگه. ولي نبايد از انصاف گذشت. تو سريهاي بابام باعث شد من مرد بشم. ولي خل. الان ديگه امكان نداره تو كيسه آشغال، چِيزي که بشه فروخت رو جابزارم. من هم اگه بچه داشتم ميزدم تو سرش كه مرد بشه اما نه به محكمي تو سريهاي بابام كه بچهام بشه يه مرد خل.
از وقتي بابام مرده گربههاي سركيسه آشغالها هم با خيال راحت آشغال گوشت پيدا ميكنن و ميخورن. آخه اونوقتها اگه بابام يه گربه سركيسه آشغال ميديد زود فراريش ميداد. گربه بيچاره چه گناهي داشت؟ تو اين دور و زمونه كه ديگه موش پيدا نميشه. همشون رو كشتن. گربهها مجبوراً با آشغال گوشتها خودشون رو سير كنن.
گربهها هم مثل ما هستن؟ شايد ما مثل گربهها هستيم! آررره ما مثل گربهها هستيم. جاي موش براي ما پول نيست. بايد تو آشغالها رو بگرديم تا پول در بياريم.
بابام مزاحم گربهها ميشد، هميشه هم كسي بود كه مزاحم من بشه.
مثل اون دفعه، من سركيسه آشغال بودم ، يه گربه هم بود. يه يارويي اومد طرف من و گفت: "گمشو آشغال"، من جوابش رو ندادم. گربه فرار كرد. يعني گربه آشغال بود؟
بعضي وقتها لاي آشغالها تيكه اسباب بازي پيدا مي شد. دست عروسك ، پا، كله. بابام نميذاشت او نا رو نگه دارم همش به فكر پول بود. ميخواستم اين تكيهها رو بهم بچسبونم بشه يه عروسك كامل بدم به معصومه براي كادوي تولد. تولد؟ ولي من نميدونستم كي بدنيا اومده؟ اصلاً، هيچ وقت براي هم جشن تولد نگرفته بوديم. راستي هر كدون چند سالمون بود؟
ولي من يك بار جشن تولد واقعي ديدم. خيلي خوب بود. از خونمون خيلي دور شده بودم. يه خونه برقهاش روشن بود. من بيرون نشسته بودم. همه دست ميزدن و ميخوندن . تولد؟ تولد؟ آررره، ميگفتن تولد، تولد، صد سال زنده باشي.اَاَاَ ههه ! صد سال؟ بابام كه صد سال زنده نبود؟ زود مرد چون هيچ وقت براش جشن تولد نگرفتن كه بگن صد سال زنده باشي؟
براي من هم جشن تولد نگرفتن. معصومه؟ ننه؟ يعني همه ما زود ميميريم؟
خيلي وقت گذشته بود. انگاري جشن تموم شده بود. همه ميرفتن بيرون. من هنوز به چراغهاي خونه نگاه ميكردم و ميخوندم صد سال زنده باشي. يه آقايي از خونه اومد بيرون ـ حتماً بابا بوده ـ يه كيسه بزرگ آشغال گذاشت كنار درختچه روبرو. تا آقاهه برگشت تو خونه منهم دويدم داخلش را بگردم. باورم نميشد. يه عالمه بطري پلاستيكي نوشابه بود. بيست تا، سيتا، خيلي زياد. مي تونستم همه اش رو بفروشم. جشن تولد خيلي خوبه.
خونه كه رسيدم دير وقت بود. معصومه خوابيده بود ولي ننهام منتظر من نشته بود. ننهام ميخواست كتكم بزنه كه چرا دير كردم؟
معصومه از خواب پريد، نشست و ما را نگاه كرد. به ننهام گفتم جشن تولد بودم.ولي زد تو گوشم. بطريها را بهش نشون دادم . انگار جشن تولد رو يادش رفت، بغلم کرد و زد زير گريه و گفت: "دستت درد نكنه پسرم، ميدونستم تو مثل بابات نيستي".
من كه نفهميدم! بابام آشغالگرد بود، منهم آشغالگردم . معصومه گفت: "داداش برام عروسك آوردي؟"
گفتم :’ نه هنوز كله اش را پيدا نكردم، تولدت هم ...‘
چشمهاشو مالوند و دوباره خوابيد.
بابام چند وقته ……. آررره ديگه بابام مرده.بابام مرده.
چند روز پيش كه توي آشغالها را ميگشتم ، كله عروسك پيدا كردم. خيلي قشنگ بود. موهاش طلايي، چشمهاش هم آبي. خيلي خوشحال شدم. اينقدر كه دهنم از خوشحالي باز مونده بود و آب دهنم از زير چونهام سرازير شده بود و ميچكيد روي پيرهنم.
كار و ول كردم و سريع برگشتم به سمت خونه. مي خواستم وقتي عروسك را بهش ميدم، براش بخونم صد سال زنده باشي كه زود نميره، صد سال زنده باشه.
وقتي رسيدم، مي دوني چي ديدم؟ خونه اونجا نبود. آجرها روي زمين پخش شده بودند و ديوار كاهگلي شده بود يه كپه خاك. معصومه و ننه هم نبودن. اونجا پر از كاميون شده بود. سرم به خارش افتاد. كتري كه ننه هميشه توش آب ميجوشوند و سياه شده بود روي زمين افتاده بود. خواستم برم برش دارم كه يكدفعه يه آقايي با لگد زد و پرتش كرد يه طرف ديگه و داد زد: "اصغر بيا اين خرت و پرتها رو بريز تو آشغالها".
بعد چشمش به من افتاد و گفت: "اِاِاِ تو ديگه از كجا پيدات شد؟ چه بوي گندي هم ميدي؟"
من كه گيج بودم و تفم دوباره آويزون شده بود ازش پرسيدم: "ننه و معصومه كجان؟"
آب دهنم پاچيد رو صورتش. يارو خيلي عصباني شد و داد زد: ’ اااه ه ه . صورتم و خيس كردي، اصغر اين آشغال بوگندو را هم از اينجا دورش كن. مي ره زير يكي از اين ماشينها نفله مي شه كار دستمون مي ده، اصغر... ‘
يارو ـ اصغر ـ انگار كه ديوونه ديده بود، با يك چوب اينقدر سريع اومد طرف من كه نتونستم به اون آقا بگم كه من آشغال نيستم، آشغال گردم.
چرا مردم فرق آشغال و آشغالگرد رو نميفهمن؟ من مثل آشغالها بو ميدم اما آشغال نيستم . آشغالگردم، آشغالگرد.
از دست اصغر كه فرار ميكردم ازش پرسيدم ننه و معصومه كجان؟ چوب روپرت كرد كه خورد كنار پام و داد زد: "قبرستون".
خوب شد بابام مرد؟ آرر … نه . نه خوب نشد.
خيلي ترسيده بودم. رفتم قبرستون . فكر كردم شايد رفتن سر قبر بابام. اما اونجا نبودن. ننه ام چند بار رفت سر قبر بابام؟ از اون روز تا حالا همه خيابونهايي رو كه بلد بودم گشتم اما پيداشون نكردم . نميدونم كجان. بدون من چي كار ميكنن؟ خودم مي زنم تو سرم كه حتي نتونستم مثلاً بابا باشم.
اگه بابام بود مي دونست ننه و معصومه كجان. اصلاً اونا گم نميشدن. خونمون رو هم خراب نمي كردن.
امروز صبح ياد حرف ننهام افتادم. يه روز خيلي ناراحت بود ـ فكر كنم با بابام دعواش شده بود ـ گريه ميكرد و ميگفت: "ميبيني آقا جون من به چه روزي افتادم. زوري خواستين من با اين مردكه ازدواج كنم".
ازش پرسيدم كه با كي حرف ميزني؟
گفت: با آقام.
دوباره پرسيدم: "ولي اون كه مرده؟"
گفت: "ننه جان مردهها همه چيز رو ميبينن و ميشنون. اونا از همه چيز با خبرن".
آررره مرده ها همه چيز رو مي دونن. چرا اينجوري نگام مي کني؟ خوب مي خوام بميرم که همه چيز رو بفهمم، بدونم كه ننه و معصومه كجان. براي همين اومدم روي اين پل. خوش بحال اون دوتا جنازه كه اون پايين ماشين بهشون زد.انگار مادر و دخترن. اونا هم ديگه همه چيز رو ميدونن. اگه اون دختر بچه عروسكش گم شده باشه حالا ديگه ميدونه كجاست. راستي معصومه هم از لباسهاي اون دختره داشت.
تو هم مي خواي پول در بياري؟ مي خواي آشغال گرد بشي؟
بيا اين گوني ديگه به درد من نميخوره، ميدمش به تو. سعي كن آشغالها را خوب بگردي كه خوب پول در بياري، كه بتوني مرد خونه بشي. دستمال گلدار هم هست. بذار دماغمو …. نه بهتره تميز بمونه بگيرش، هوا كه سرد شد تو باهاش دماغت رو پاك كن.
اين عروسك رو هم بگير بده به معصومه خودتون . يادت باشه كه وقتي خواستي عروسك رو بهش بدي براش بخوني صد سال زنده باشي.