سرگروهبان به گونه اي زجرآور، سخت گير و مقرراتي بود. دربدر به دنبال بهانه مي گشت، تا سر سربازها فرياد بزند و آنها را تهديد كند. قيافه اي خشن و درهم داشت. دائماً داد مي زد و فحش مي داد و تهديد مي كرد. يكي از خصوصيات بارز سرگروهبان را مي شد پاي بندي او نسبت به اجراي تهدياتش دانست. مثلاً اگر قانوني تحت عنوان «كتك، سزاي بي قانوني» وضع مي كرد، همه مي دانستند كه تحت هيچ شرايطي آن را نقض نمي كند و حتماً به آن عمل خواهد كرد. مثلاً يك روز، سربازي را كه در حال تمرين رژه، ناخودآگاه براي لحظه اي دماغش را خارانده بود، با وضع بدي زير مشت و لگد گرفت.
سرگروهبان ادعا مي كرد كه در زرنگي همتا ندارد. مي گفت، مي تواند از نگاه يك سرباز بفهمد كه در سرش چه مي گذرد! و خدا نكند كه در مورد سربازي تشخيص بد بدهد؛ آن وقت است كه بايد رب النوعش را ياد كند.
سرگروهبان، بيش از حد خودش را مي گرفت و صحبتهايش بيشتر راجع به تيز هوشي و زبلي خودش بود. فكر مي كرد با تكرار اين حرفها، از بچه ها زهر چشم مي گيرد، اما حرفهايش بعد از گذشت مدتي، براي تمام سربازها تكراري شده بود.
پنبه ها را از گوشهاي كرتان بكشيد بيرون و خوب گوش كنيد. اين جا خانه خاله نيست كه هر كاري دلتان خواست انجام دهيد. اين جا هر كاري كه دستور
مي دهند بايد صورت بگيرد. مثل يك سگ تربيت شده بايد از من اطاعت كنيد! اگر كسي دستورات مرا، تمام و كمال انجام ندهد و يا به فكر كلك زدن بيفتد، آن چنان آدمش مي كنم كه همزادش از بغلش بزند بيرون! هنوز كسي از مادرش زاييده نشده كه بتواند سر من كلاه بگذارد. اين هميشه يادتان باشد! آن كله خرهايي كه فكر مي كنند خيلي زنگ هستند كافي است كه فقط يك بار، فكر كلك زدن به سرشان بزند، آن وقت نوبت من است تا حاليشان كنم دنيا دست كي است. تا حالا خيلي سرباز، آدم كرده ام. من از روي نفس كشيدنتان در موقع خواب،
مي توانم بفهمم كه چه خوابي داريد مي بينيد! اين است كه خوب مواظب خودتان باشيد. هيچ وقت نگذاريد كفرم بالا بيايد چون در اين صورت داغش را روي تنتان مي گذارم. پدرتان را مي آورم جلوي چشمانتان برايتان برقصد! به اين جا
مي گويند ارتش! هر كسي كه از ننه اش قهر كرده و آمده اينجا يادش باشد كه ديگر از اين جا نمي تواند قهر كند و برگردد پيش ننه اش. خوب شير فهم شد؟
يك روز سرد زمستان، صبح زود، چند دقيقه بعد از آنكه شيپور بيدار باش را زدند ناگهان سرگروهبان سرزده وارد آسايشگاه شد و وقتي كه وضع نيمه آشفته آنجا را ديد خشمگينانه فرياد زد: «اي بيشعورهاي تنبل! مگر شما آدم نيستيد؟ اين چه وضعي است احمق ها؟ مگر اينجا طويله عمه تان است كه اين قدر با ناز از خواب بيدار مي شويد؟ زود باشيد تمام تختها را مرتب كنيد، لباسهاي نظامي تان را تمام و كمال بپوشيد، پوتينهايتان را پا كنيد و بندهايش را محكم ببنديد. بعد هم جلوي تختها **** بگيريد.» و بعد در حالي كه با حالتي انتقامجويانه به ساعتش نگاه
مي كرد، با لبخندي شيطاني گفت: «براي انجام دادن تمام اين كارها، فقط سه دقيقه فرصت داريد. براي آنهايي كه خماري خواب از كله پوكشان نپريده، تكرار مي كنم فقط سه دقيقه فرصت داريد. اگر كسي در اين مدت نتواند تمام اين كارها را انجام بدهد خودم مي برمش توي حياط پادگان و يك ساعت توي برفها سينه خيز مي برمش، سه دقيقه هم از همين حالا شروع مي شود.»
هنوز حرف سرگروهبان تمام نشده بود كه ناگهان آسايشگاه شلوغ شد. همهمه ترس آلودي فضا را پر كرد و تمام سربازها بدون لحظه اي درنگ به انجام دستورات سرگروهبان مشغول شدند چهره بيشتر سربازها خواب آلود و گرفته و در عين حال وحشت زده بود. عده اي چنان دستپاچه شده بودند كه دو پايشان را در يك شلوار فرو مي كردند و يا لباسهايشان را وارونه مي پوشيدند. گاهگاهي نيز سربازهايي كه براي پيدا كردن لباسهايشان به اين سو و آن سو تختها
مي دويدند، با سرعت به يكديگر برخورد كرده و صداي فريادشان بر مي خاست. اين جنب و جوش عجولانه بيشتر به صحنه هايي از فيلم مي ماند كه حركت آن را تند كرده باشند.
سرگروهبان با چشمان برق افتاده و سرخ به ساعتش خيره شده بود و هرچند ثانيه يك بار، نيم نگاهي به سربازها انداخته، گذشت زمان را تذكر مي داد.
من تا به خود آمدم ، ديدم حدود يك دقيقه و نيم از وقت گذشته است در اين مدت، فقط توانسته بودم رختخوابم را مرتب كنم. يك لحظه مانند برق گرفته ها از جا پريدم. شوكه شده بودم. فقط يك دقيقه و نيم ديگر وقت داشتم. ترس از تهديد و تنبيه سرگروهبان. بدنم را مي لرزاند. همان طور كه مانند جن زده ها به اين و آن نگاه مي كردم، ناگهان فكر گنگي در ذهنم جرقه زد. پوتينهايم را برداشتم و در حالي كه زير شلوار و زير پيراهن در تنم بود، آنها را به پا كردم و تند و تند مشغول بستن بندهايش شدم. خودم هم درست نمي دانستم چكار مي كنم؟ مثل اينكه در عالم ديگري سير مي كردم. صداي فرياد سرگروهبان را مي شنيدم كه همچنان گذشت مدت تعين شده را اعلام مي كرد. حالت ديوانه ها را پيدا كرده بودم.
نمي دانستم از وضع خودم بخندم يا گريه كنم. وقتي كار پوشيدن پوتينهايم تمام شد، پالتوي بزرگم را برداشتم و تنم كردم (آن وقتها در زمستان سربازها پالتو
مي پوشيدند) و بعد با عجله شروع به بستن دگمه هايش كردم. انتهاي پالتو تا سر پوتينها مي رسيد . وقتي كه آخرين دگمه هاي پالتو را بستم ناگهان فرياد گوشخراش سرگروهبان بلند شد كه «تمام! هيچ كس حركت نكند» و من در همان لحظه پاهايم را محكم به هم كوبيدم و با حالت خبردار ايستادم .
تقريباً هيچ كدام از سربازها موفق به انجام فرمان سرگروهبان نشده بودمد. من مانند مجسمه بي حركت به زمين چسبيده بودم و با تمام نيرو سعي مي كردم از لرزش بيش از حد زانوانم جلوگيري كنم. احساس مي كردم همه مي دانند من در زير پالتو، زير شلوار و زير پيراهن به تن كرده ام. در سكوت ترس آلود آسايشگاه صداي ضربان قلبم را به وضوح مي شنيدم. اگر سرگروهبان موضوع را مي فهميد، حتماً مجازاتم سخت تر از ديگران مي شد.
سرگروهبان يك قدم جلوتر گذاشت و با نيشخند تحريك آميزي گفت: «يك ساعت سينه خيز توي برفها!» بعد نگاه غضبناكش را روي سربازها چرخاند و زير لب فحش داد. همه بهت زده به سرگروهبان خيره شده بودند و رنگ از رويشان پريده بود.
وقتي نگاه سرگروهبان به من افتاد، ناگهان مثل برق گرفته ها سرجايش خشك شد و برقي در چشمانش درخشيد. با دقت تمام نگاهم كرد. فهميدم كه ديگر كارم تمام است. بدنم چنان سست شده بود كه نزديك بود روي زمين بيفتم. سرگروهبان سرتا پايم را برانداز كرد و بعد در حالي كه با انگشت به سويم اشاره مي كرد گفت: «سرباز احمدي ...بيا اين جا».
تمام آسايشگاه با تمام كساني كه در آن بودند دور سرم چرخيد. صورتم چنان داغ شده بود، كه حس كردم مي خواهد آتش بگيرد. به هر جان كندني بود، خودم را كنترل كردم و همان طور مات و مبهوت ايستادم.
سرگروهبان اين بار فرياد زد «سرباز احمدي....مگر كر شده اي؟ گفتم بيا اين جا» طنين صداي خشن سرگروهبان توي گوشهايم پيچيد، اما پاهايم انگار به خواب رفته بودند. با زحمت آنها را از جا كندم و مانند بچه اي كه تازه راه رفتن را ياد گرفته باشد به طرف سرگروهبان رفتم. وقتي به يك قدمي سرگروهبان رسيدم، دستش را روي شانه ام گذاشت و مرا نزديكتر كشيد . بعد كنارم ايستاد و رو به سربازها كرد و گفت «شماها فقط بلديد بخوريد و بخوابيد. نظم و انضباط حاليتان نيست. خوب به اين سرباز نگاه كنيد! اين هم مثل شما آدم است! شاخ و دم هم ندارد! جادوگري هم بلد نيست! تنها فرقش با شما در اين است كه تنبل و دست و پا چلفتي نيست... من دلم مي خواست كه تمام شما مثل او بوديد؛ چابك و زبر و زرنگ! خوب چشمهاي كورتان را باز كنيد و ببينيد. در مدت سه دقيقه تمام كارهايي را كه من گفته بودم، بدون كوچكترين نقصي انجام داده، حتي پالتويش را هم تن كرده است. اين در ارتش بي سابقه است. من از اين جور سربازها خوشم مي آيد. آفرين سرباز....به پاداش زبرو زرنگي و نظم و انضباطش چهار روز مرخصي تشويقي مي گيرد...»
و بعد سرگروهبان خيل سربازها را با خشم به حياط پادگان برد تا تهديدش را عملي سازد.
سرگروهبان ادعا مي كرد كه در زرنگي همتا ندارد. مي گفت، مي تواند از نگاه يك سرباز بفهمد كه در سرش چه مي گذرد! و خدا نكند كه در مورد سربازي تشخيص بد بدهد؛ آن وقت است كه بايد رب النوعش را ياد كند.
سرگروهبان، بيش از حد خودش را مي گرفت و صحبتهايش بيشتر راجع به تيز هوشي و زبلي خودش بود. فكر مي كرد با تكرار اين حرفها، از بچه ها زهر چشم مي گيرد، اما حرفهايش بعد از گذشت مدتي، براي تمام سربازها تكراري شده بود.
پنبه ها را از گوشهاي كرتان بكشيد بيرون و خوب گوش كنيد. اين جا خانه خاله نيست كه هر كاري دلتان خواست انجام دهيد. اين جا هر كاري كه دستور
مي دهند بايد صورت بگيرد. مثل يك سگ تربيت شده بايد از من اطاعت كنيد! اگر كسي دستورات مرا، تمام و كمال انجام ندهد و يا به فكر كلك زدن بيفتد، آن چنان آدمش مي كنم كه همزادش از بغلش بزند بيرون! هنوز كسي از مادرش زاييده نشده كه بتواند سر من كلاه بگذارد. اين هميشه يادتان باشد! آن كله خرهايي كه فكر مي كنند خيلي زنگ هستند كافي است كه فقط يك بار، فكر كلك زدن به سرشان بزند، آن وقت نوبت من است تا حاليشان كنم دنيا دست كي است. تا حالا خيلي سرباز، آدم كرده ام. من از روي نفس كشيدنتان در موقع خواب،
مي توانم بفهمم كه چه خوابي داريد مي بينيد! اين است كه خوب مواظب خودتان باشيد. هيچ وقت نگذاريد كفرم بالا بيايد چون در اين صورت داغش را روي تنتان مي گذارم. پدرتان را مي آورم جلوي چشمانتان برايتان برقصد! به اين جا
مي گويند ارتش! هر كسي كه از ننه اش قهر كرده و آمده اينجا يادش باشد كه ديگر از اين جا نمي تواند قهر كند و برگردد پيش ننه اش. خوب شير فهم شد؟
يك روز سرد زمستان، صبح زود، چند دقيقه بعد از آنكه شيپور بيدار باش را زدند ناگهان سرگروهبان سرزده وارد آسايشگاه شد و وقتي كه وضع نيمه آشفته آنجا را ديد خشمگينانه فرياد زد: «اي بيشعورهاي تنبل! مگر شما آدم نيستيد؟ اين چه وضعي است احمق ها؟ مگر اينجا طويله عمه تان است كه اين قدر با ناز از خواب بيدار مي شويد؟ زود باشيد تمام تختها را مرتب كنيد، لباسهاي نظامي تان را تمام و كمال بپوشيد، پوتينهايتان را پا كنيد و بندهايش را محكم ببنديد. بعد هم جلوي تختها **** بگيريد.» و بعد در حالي كه با حالتي انتقامجويانه به ساعتش نگاه
مي كرد، با لبخندي شيطاني گفت: «براي انجام دادن تمام اين كارها، فقط سه دقيقه فرصت داريد. براي آنهايي كه خماري خواب از كله پوكشان نپريده، تكرار مي كنم فقط سه دقيقه فرصت داريد. اگر كسي در اين مدت نتواند تمام اين كارها را انجام بدهد خودم مي برمش توي حياط پادگان و يك ساعت توي برفها سينه خيز مي برمش، سه دقيقه هم از همين حالا شروع مي شود.»
هنوز حرف سرگروهبان تمام نشده بود كه ناگهان آسايشگاه شلوغ شد. همهمه ترس آلودي فضا را پر كرد و تمام سربازها بدون لحظه اي درنگ به انجام دستورات سرگروهبان مشغول شدند چهره بيشتر سربازها خواب آلود و گرفته و در عين حال وحشت زده بود. عده اي چنان دستپاچه شده بودند كه دو پايشان را در يك شلوار فرو مي كردند و يا لباسهايشان را وارونه مي پوشيدند. گاهگاهي نيز سربازهايي كه براي پيدا كردن لباسهايشان به اين سو و آن سو تختها
مي دويدند، با سرعت به يكديگر برخورد كرده و صداي فريادشان بر مي خاست. اين جنب و جوش عجولانه بيشتر به صحنه هايي از فيلم مي ماند كه حركت آن را تند كرده باشند.
سرگروهبان با چشمان برق افتاده و سرخ به ساعتش خيره شده بود و هرچند ثانيه يك بار، نيم نگاهي به سربازها انداخته، گذشت زمان را تذكر مي داد.
من تا به خود آمدم ، ديدم حدود يك دقيقه و نيم از وقت گذشته است در اين مدت، فقط توانسته بودم رختخوابم را مرتب كنم. يك لحظه مانند برق گرفته ها از جا پريدم. شوكه شده بودم. فقط يك دقيقه و نيم ديگر وقت داشتم. ترس از تهديد و تنبيه سرگروهبان. بدنم را مي لرزاند. همان طور كه مانند جن زده ها به اين و آن نگاه مي كردم، ناگهان فكر گنگي در ذهنم جرقه زد. پوتينهايم را برداشتم و در حالي كه زير شلوار و زير پيراهن در تنم بود، آنها را به پا كردم و تند و تند مشغول بستن بندهايش شدم. خودم هم درست نمي دانستم چكار مي كنم؟ مثل اينكه در عالم ديگري سير مي كردم. صداي فرياد سرگروهبان را مي شنيدم كه همچنان گذشت مدت تعين شده را اعلام مي كرد. حالت ديوانه ها را پيدا كرده بودم.
نمي دانستم از وضع خودم بخندم يا گريه كنم. وقتي كار پوشيدن پوتينهايم تمام شد، پالتوي بزرگم را برداشتم و تنم كردم (آن وقتها در زمستان سربازها پالتو
مي پوشيدند) و بعد با عجله شروع به بستن دگمه هايش كردم. انتهاي پالتو تا سر پوتينها مي رسيد . وقتي كه آخرين دگمه هاي پالتو را بستم ناگهان فرياد گوشخراش سرگروهبان بلند شد كه «تمام! هيچ كس حركت نكند» و من در همان لحظه پاهايم را محكم به هم كوبيدم و با حالت خبردار ايستادم .
تقريباً هيچ كدام از سربازها موفق به انجام فرمان سرگروهبان نشده بودمد. من مانند مجسمه بي حركت به زمين چسبيده بودم و با تمام نيرو سعي مي كردم از لرزش بيش از حد زانوانم جلوگيري كنم. احساس مي كردم همه مي دانند من در زير پالتو، زير شلوار و زير پيراهن به تن كرده ام. در سكوت ترس آلود آسايشگاه صداي ضربان قلبم را به وضوح مي شنيدم. اگر سرگروهبان موضوع را مي فهميد، حتماً مجازاتم سخت تر از ديگران مي شد.
سرگروهبان يك قدم جلوتر گذاشت و با نيشخند تحريك آميزي گفت: «يك ساعت سينه خيز توي برفها!» بعد نگاه غضبناكش را روي سربازها چرخاند و زير لب فحش داد. همه بهت زده به سرگروهبان خيره شده بودند و رنگ از رويشان پريده بود.
وقتي نگاه سرگروهبان به من افتاد، ناگهان مثل برق گرفته ها سرجايش خشك شد و برقي در چشمانش درخشيد. با دقت تمام نگاهم كرد. فهميدم كه ديگر كارم تمام است. بدنم چنان سست شده بود كه نزديك بود روي زمين بيفتم. سرگروهبان سرتا پايم را برانداز كرد و بعد در حالي كه با انگشت به سويم اشاره مي كرد گفت: «سرباز احمدي ...بيا اين جا».
تمام آسايشگاه با تمام كساني كه در آن بودند دور سرم چرخيد. صورتم چنان داغ شده بود، كه حس كردم مي خواهد آتش بگيرد. به هر جان كندني بود، خودم را كنترل كردم و همان طور مات و مبهوت ايستادم.
سرگروهبان اين بار فرياد زد «سرباز احمدي....مگر كر شده اي؟ گفتم بيا اين جا» طنين صداي خشن سرگروهبان توي گوشهايم پيچيد، اما پاهايم انگار به خواب رفته بودند. با زحمت آنها را از جا كندم و مانند بچه اي كه تازه راه رفتن را ياد گرفته باشد به طرف سرگروهبان رفتم. وقتي به يك قدمي سرگروهبان رسيدم، دستش را روي شانه ام گذاشت و مرا نزديكتر كشيد . بعد كنارم ايستاد و رو به سربازها كرد و گفت «شماها فقط بلديد بخوريد و بخوابيد. نظم و انضباط حاليتان نيست. خوب به اين سرباز نگاه كنيد! اين هم مثل شما آدم است! شاخ و دم هم ندارد! جادوگري هم بلد نيست! تنها فرقش با شما در اين است كه تنبل و دست و پا چلفتي نيست... من دلم مي خواست كه تمام شما مثل او بوديد؛ چابك و زبر و زرنگ! خوب چشمهاي كورتان را باز كنيد و ببينيد. در مدت سه دقيقه تمام كارهايي را كه من گفته بودم، بدون كوچكترين نقصي انجام داده، حتي پالتويش را هم تن كرده است. اين در ارتش بي سابقه است. من از اين جور سربازها خوشم مي آيد. آفرين سرباز....به پاداش زبرو زرنگي و نظم و انضباطش چهار روز مرخصي تشويقي مي گيرد...»
و بعد سرگروهبان خيل سربازها را با خشم به حياط پادگان برد تا تهديدش را عملي سازد.