• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستانهاي كوتاه از نويسندگان ايران و جهان

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
يك جاي كار ايراد داشت. قرار بود كه همه چيز روي روال طبيعي پيش برود. قرار بود‌ كه علي آباداني و سرباز محمدي، پسر كارگر اداره آتش نشاني شيراز از شادي هورا بكشند. قرار بود سروان علي ساعي نيز لبخند بزند؛ سروان علي ساعي، همداني،‌ لاغر و سيه چرده با لب هايي كه گوشه هايش كف ميكرد و وقتي ميخنديد، كف ها باز ميشد و شوره هاي زير آن پيدا ميشدند. سيه چرده مثل تخمه اي كه در تابه تف داده باشند، در بيابانهاي اهواز تف اش داده بودند.
يك جاي كار ايراد داشت. قرار بود‌ كه سهراب هم در اين شادي باشد. بچه اهوازي با ابروهاي سياه و پيوسته، چشم هاي درشت، شلوار لي، زير پيراهن كاپيتان و چفيه فلسطيني دور گردنش. قول داده بود كه تك تيرانداز دشمن را با يك تير بزند: دم صبح، هنوز خورشيد بالا نيامده. هيچ كس نميدانست كه چگونه شكارچي را پيدا كرده بود ولي كشف خودش بود. يك جوري تك تيرانداز را كه هر روز صبح قبل از سفيدي ميپريد‌ اين طرف سيل بند و يك جايي توي شكم سيل بند، نرسيده به آب توي يك سوراخ ميرفت، پيدا كرده بود. زاغ سياه بچه هاي ما را چوب ميزد. تك تيرانداز ساعتها توي سوراخ مينشست تا طعمه اش پيدا شود. بيايد لب سيل بند و هوس كند كه آن ور سرك بكشد. هوس كند نگاهي به آب كرخه بيندازد. آن وقت ميزد. دنگ ـ شايد هم انگشتش را روي ماشه ميگذاشت، از توي مگسك تفنگ به طعمه اش نشانه ميرفت و با حركت لوله تفنگ طعمه را آرام آرام دنبال ميكرد. شايد لذت هم ميبرد‌ از اينكه هر لحظه اراده ميكرد، ميتوانست ماشه را بچكاند و جان طعمه اش را بگيرد.
كسي ديگر اين چيزها را نميدانست. ولي طعمه اش را حتما ميزد. دنگ ـ مستقيم توي قلبش ميزد. پرپرش ميكرد. طعمه مثل مرغ سربريده، چند بار دلنگ دلنگ بالا ميپريد و بعد مثل سنگ بي حركت ميشد. تا حالا چند بار زده بود و حالا سهراب پيدايش كرده بود. كشف خودش بود. ميخواست ضربه شستي به آنها نشان بدهد كه ديگر تك تيرانداز لب كرخه نفرستند. ميخواست همان موقع كه از لب سيل بند اين طرف ميپرد، روي زمين ميچسبد، چند لحظه تكان نميخورد، خوب گوش ميدهد و بعد به طرف سوراخ توي شكم سيل بند خيز برميدارد، گيرش بيندازد. قرار بود با يك تير او را بزند. درست وسط قلبش؛ همان لحظه كه روي زمين ميخكوب است، همه جا را با چشمهايش ميپايد و به همه چيز گوش ميدهد. بزندش؛ قبل از آنكه تيرانداز به سوراخ توي شكم سيل بند برسد، در آن ولو شود و بعد به آرامي سرك بكشد، به آن طرف سيل بند نگاهي كند و همه چيز را خوب برانداز كند، توي سوراخ لم بدهد، سيگاري از جيب اوركتش بيرون بياورد، سرش را توي اوركت پنهان كند، سيگار را روشن و آن را در گودي دستش قايم كند، آرام آرام به سيگار پك بزند و وقتي پاهايش از نشئه سيگار كرخت و درونش گرم شد، در خيال با پسر كوچكش حرف بزند. او را بغل كند. دستش را در موهاي فرفري اش فرو كند، پوكه هاي فشنگ را از توي جيبش بيرون بياورد و به پسرش بدهد.
قرار بود كه سهراب امانش ندهد و در همان اول كار، كارش را تمام كند. روي زمين ميخكوبش كند و با يك تير بزندش. در گرگ و ميش صبح، قبل از آنكه سفيدي بزند؛ قبل از آنكه خورشيد از پشت سرش سرك بكشد و همان موقع كه هوا هنوز روي پوست سوزن سوزن ميزند و شبنم روي موهاي سينه اش كه از يقه زير پيراهن كاپيتان بيرون زده، مينشنيد. قرار بود كه جان كندنش را ببيند. يك جوري بالاي سرش برود، توي چشمهايش نگاه كند و وقتي كه تك تيرانداز با التماس نگاهش ميكند،‌ با خشم، مستقيما در چشمهايش خيره شود و به او بگويد، حقت همين است. بگويد، چرا اين قدر بي مروتي؟ جزايت همين است. و خودش را كنترل كند كه وقتي جلوي پايش جان ميكند به او تف نكند. با لگد به سينه اش نكوبد و با پاشنه پوتينش محكم توي دماغ پهن و كلفت اش نزند.
قرار بود كه همه چيز روي روال معمول باشد. تا آن روز ـ صبح زود كه همه بغل سنگر تيربار جمع شده بودند و استوار اسدي زير كتري سياه، خرج خمپاره ميانداخت و آتش گر ميگرفت؛ علي كاشي توي آيينه شكسته اي فرق موهاي آب زده اش را باز ميكرد؛ شيباني روي آتش نان داغ ميكرد و هي آب بيني اش را روي زمين فين ميكرد كه يك هو از توي سنگر صداي داد و فرياد بچه ها بلند ‌شد و علي آباداني از سنگر بيرون پريد و فرياد زد:
"جناب سروان، سهراب تك تيراندازشون را زده، جناب سروان كارش رو تموم كرده، امونش نداده. با يه آرپي جي هفت زده وسط تنش، تكه تكه اش كرده. بي سيم چي ديده‌ ورها ميگه، بوي گوشت سوخته اش تموم سيل بند را پر كرده. جناب سروان كارش رو تموم كرده."
و بعد همه از شادي فرياد كشيدند و شيباني نوك سيل بند رفت و هي قسم خورد كه او هم از همان جا بوي گوشت سوخته به دماغش ميخورد و بعد آب بيني اش را روي زمين فين كرد. استوار اسدي با بال چفيه دور گردنش استكان چاي را تميز كرد و براي جناب سروان چاي ريخت. آن روز همه منتظر سهراب ماندند تا خودش از خط اول جبهه بيايد و ماجرا را از سير تا پياز تعريف كند. بگويد، كه چگونه گلوله فسفري آر پي جي هفت را توي كمر تك تيرانداز زده و تنه اش را جزغاله كرده است. چند بار علي آباداني با بي سيم با ديده ورها تماس گرفت ولي سهراب گفته بود كه چند روز ديگر هم توي خط اول پيش ديده ورها ميماند و بعد به سنگر دسته خمپاره باز ميگردد. قرار بود وقتي مي آيد همه دورش جمع شوند و تند تند حرف زدنش را با سئوال هاي پياپي قطع كنند. گروهبان شيباني هم بالاي سر سربازها بايستد و با هيجان به حرف هاي سهراب گوش بدهد و وقتي كه همه از حرف زدن خسته شدند، آب بيني اش را روي زمين فين كند و با تحسين به سهراب نگاه كرده، بگويد: «الحق كه اهوازي با غيرتي هستي. انتقام رفيقت رو خوب گرفتي. دمت گرم. بالاغيرتا كه اهوازي باغيرتي هستي.»
و بعد استوار اسدي با گوشه چفيه اش استكان چاي را پاك كند و براي سهراب يك استكان چاي تازه دم دِبش بريزد.
قرار بود كه همه چيز عادي باشد. تا عصر روز سوم؛ همان موقع كه تازه ماشين غذا رسيده بود و بچه ها دور وانت جمع شده بودند. علي كاشي با ملاقه عدس پلو توي بشقاب ميريخت و به يك دست علي آباداني ميداد و يك تكه گنده پنير را لاي دو تا نان ميگذاشت و به دست ديگرش ميداد كه شيباني سرش را از لاي سنگر تو كرد و گفت:«ماشين گروهان اركان داره ميآد. جناب سروان ساعي داره سهراب رو مي آره. راننده ماشين غذا ميگه مثل اين كه سهراب مريضه.»
وقتي جيپ سروان ساعي رسيد، دوري زد و روبروي نفربر فرماندهي ترمز كرد. سروان ساعي از جيپ پياده شد. چهره اش سياه تر و دهانش بسته بود، طوري كه كف هاي گوشه لب اش ديده نميشد. سهراب عقب جيپ ولو بود و سرباز محمدي كنارش، يك دست سهراب را محكم گرفته بود. بچه ها دور جيپ حلقه زدند و سهراب را تماشا كردند. همه ساكت بودند. سهراب سرش رو به آسمان بود. چشم هايش قرمز بودند و مثل آدمهاي تب دار هذيان ميگفت. علي آباداني بشقاب غذايش را به او داد. سهراب ظرف غذا را گرفت. سرباز محمدي نگاهي به ظرف غذا انداخت و دست سهراب را رها كرد. سهراب با دست شروع به خوردن كرد. سرباز محمدي وقتي مطمئن شد كه سهراب مشغول خوردن است از جيپ پياده شد و كمي آن طرفتر همه دورش حلقه زدند و او شروع به گفتن ماجرا كرد.
ـ «حالش خيلي بد شده، همون دو روز پيش كه تك تيراندازشون را با آرپي جي هفت زد، حالت عجيبي بهش دست داد. همه اش به بچه ها ميگفت، ديديد، ديديد چطور جزغاله شد، ديديد چطوري بوي سوخته تنش تا اين ور سيل بند اومد. بعد هي حرف ميزد و ميخنديد. از ديروز صبح نميدونم چطور يهو ساكت شد و با هيچكس حرف نزد. تمام روز راه ميرفت و ميگفت بوي گند مي آد. بعد سنگرش را عوض كرد. توي هر سنگري رفت، همه جا ميگفت، كه يه بوي بدي مي آد، بوي گوشت سوخته مي آد، مرتب دست و صورتش را ميشست. دم عصر هي خاك برميداشت و بو ميكرد. علف ميجويد و تف ميكرد و ميگفت، بوي بد مي آد. حالم داره بهم ميخوره. بوي سوختگي مي آد.
جناب سروان ساعي باهاش خيلي حرف زد ولي سهراب اصلا حاليش نبود. همه اش هذيان ميگفت. تا امروز، دم صبح كه نگهبان هاي پست آخر صدايي از اون سيل بند شنيدن. فكر كردن گشتي ها دارن از كرخه رد ميشن، بيان اين ور. نگهبانها، جناب سروان ساعي را از خواب بيدار كردن. جناب سروان هم به همه آماده باش داد. بعد بچه ها از بالاي سيل بند ديدن كه سهراب توي آب داره بالا و پايين ميپره. چند تا از بچه ها اون ور سيل بند پريدن و سهراب را با زور آوردن. خيلي شانس آورديم. تا نيم ساعت خمپاره ميزدن. نميدونم چرا اينطوري شده. حالِ سهراب خيلي بده. فكر ميكنم كاملا ديوانه شده.»
از بغل جيپ سر و صدا آمد. بچه ها دويدند طرف صدا. سهراب لباسهايش را كنده بود و آنها را توي خاك ميماليد و داد ميزد:
ـ«بوي گند ميده. بوي گند سوخته ميده. اين لباسها را نميخوام. جناب سروان ترا به جون بچه ات بگو اين لباسها را ببرن اهواز، بِدُن مادرم بشوره. جناب سروان اين لباسها بوي گند ميده. به خدا سرم از بوي گندش درد گرفته. جناب سروان يه چيزي توي سرم وز وز ميكنه. ترا به خدا بده اين لباسها را ببرن اهواز تا مادرم بشوره.»
سرباز محمدي پريد سهراب را به عقب جيپ هل داد. سهراب لاي دست هاي محمدي تقلا ميكرد كه سرش را بيرون بكشد و داد ميزد:«لامصب ولم كن، بدنت بو گند ميده. ولم كن، الان خفه ميشم. بدنت بوي سوخته ميده.» سروان ساعي جلو رفت. سر سهراب را با دستهايش محكم گرفت. در چشمهايش مستقيم چشم دوخت و گفت:«سهراب آروم باش. دارم ميبرمت اهواز. پيش مادرت، ميخوام تحويل مادرت بدمت. آروم باش، آروم باش تا زودتر بريم پيش مادرت.»
و سهراب آرام شد و خودش را در دست هاي سروان ساعي رها كرد. سروان ساعي چند دقيقه اي او را به سينه اش چسباند. بعد صورتش را بوسيد و او را آرام در دستهاي محمدي جا داد. پشت جيپ نشست. ماشين را روشن كرد و با سرعت دور شد. بچه ها مبهوت به جاده خشك شده بودند كه جيپ سروان ساعي در آن به سرعت دور ميشد و سهراب را با خود ميبرد. استوار اسدي با چفيه، گوشه دهانش را پاك كرد و به طرف سنگر راه افتاد. شيباني آب بيني اش را روي زمين فين كرد، سيگاري روشن كرد و رفت نوك سيل بند نشست.
قرار بود كه همه چيز روي روال طبيعي باشد. قرار بود در آن عصر روز سوم، علي آباداني از مردن تك تيرانداز دشمن شادي كنان دور سهراب بچرخد و حرف زدن سهراب را تند تند با سئوالهايش قطع كند. اما يك جاي كار ايراد داشت. اوضاع جور ديگري بود. علي آباداني روي زمين نشسته بود، سرش را توي دست هايش گرفته بود و هق هق گريه ميكرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
منصورياقوتي
پري دريايي

چشم به راهت بودم كه بيايي وقصه "داش آكل" را برايت تعريف كنم، خودت گفتي كه مي آيي. نه!هيچ تداركي برايت نچيدم، حتا ميوه هم نخريدم، يا يك دسته گل كه درآستانه بگذارم وخانه را بيارايم. مي دانستم كه نمي آيي. تو را مي شناسم، تو را كه بين تيرگي كهن وروشنايي عصرجديد سرگرداني، مثل پري دريايي!...

تراژدي زندگي ما اين است كه چشم به عصري گشوده ايم كه هواپيماهاي غول پيكر، قطارهاي برقي وكشتي هاي عظيم چشم اندازي ديگر پيش روي نهاده اند. پس دنياي كهن كجاست؟ چه پرسش كودكانه وشگفت انگيزي!... كلبه اي در كنار دريا، كمي دروتر از آن صخره ي ليزو سخت هست از آن پيرمردي ماهيگير. مي تواني شبي تاريك، دزدانه خودت را كنارپنجره ي كلبه بكشاني وبه صفحه ي تلويزيون (جام جهان نماي عصر) خيره شوي وتصاوير دهشت بار سنتي را ببيني.
تراژدي زندگي تو نه اين است كه من پسر آن پيرمرد ماهي گيرم بلكه شاهزاده ي روياهايت نيستم ودر ژرفاي اقيانوس و بر زمين سرد جادوگري نيست كه "سنت" را ميان شيشه بفرستد وبه ژرفاي آب ها رها سازد.
اكنون كه دريا توفاني نيست و ناقوس كليسا ها سپري شدن شب را مي نوازد وپرنده هاي شبگرد هر يك در گوشه اي پلك برهم نهاده اند، منتظر بيايي و قصه "داش آكل" را برايت تعريف كنم وبعد ‍‍‍‍‍ "از همه چيز مهمتر" قصه خودم را.

دست هايي از همه سو تو را به سوي جهان كهن مي كشانند، اما من، از پشت شيشه هاي كلبه ،وقتي كه پيرمرد خوابيده بود و پرتو نقره گون ماه بر امواج، بلور وآينه و حرير مي پاشيد، لحظه اي، فقط يك لحظه تو را ديدم كه گيسويت را چونان يال اسب هاي "آناهيتا" رها كرده و مي رقصيدي.
مي دانستي كه من از پشت شيشه هاي كلبه ي قديمي دارم تو را مي بينم، تو در چشم انداز نگاهم گيسو برافشانده و رقص شگفتت را آغاز كرده بودي.
در كلبه را با دلشوره گشودم، پا برهنه به سويت دويدم، جزامواج دريا كه بر پيكر صخره ي پير چنگ مي كشد و صداي سحرانگيز يك كمانچه كه نفهميدم از كجا مي آيد، صداي ديگري در جهان نبود. لب هايت كه از جنس مرجان ها بود با لبخند پريده اي بر سيماي مهتابي ات گشوده شد و گفتي كه : "شب هنگام مي آيم"

پيرمرد به شهر رفته كه سري به اقوامش بزند، مي ترسد كه بميرد. نيمه شبي هول انگيزاست و صداي چاويدن پرنده اي تنها با آواز مرموز آب ها در هم مي آميزد. روي ديوار كمانچه قديمي آويزان شده است ومن در كلبه را گشاده ام كه تو بيايي و دستپاچه و مضطرب قصه داش آكل را برايت تعريف كنم. مي دانم كه قصه داش آكل را نخوانده اي . حالا كه تو اين جا نيستي، من روي صخره اي كه امواج درياهاي دور، صدف ها و لاشه ماهيان مرده وعروس هاي دريايي را بر آن مي كوبد نشسته ام. هوا كمي سوز دارد. باد بوي پاييز را از جنگل مي آورد. كلنگ ها مهاجرت شبانه خود را آغاز كرده اند. داش آكل پهلوان جوانمردي بود كه تنها زندگي مي كرد. نه!نه!... خودت بايد بروي و قصه را به قلم صادق هدايت بخواني. داش آكل از تمام هر آن چيزي كه در اين جهان وجود دارد يك طوطي داشت. وقتي كه در تاريكي شب با دشنه كاكا رستم همچون سرو عظيمي برخاك افتاد، پيش از آنكه بميرد، وصيت كرد كه طوطي اش را به "مرجان"بدهند [ مي داني، او مرجان را سرپرستي كرده وبا دست خودش به خانه بخت فرستاده بود]
طوطي را به مرجان مي دهند. طوطي رو به مرجان مي گويد: "مرجان...مرجان!....تو مرا كشتي... به كه بگويم مرجان...عشق تو....مرا كشت...."

من در چنان شب دهشت انگيزي كه بوي پاييز، دريا و جنگل و كلبه را درهم پيچانده مي خواستم رازي را با تو در ميان بگذارم. طوطي و مرغ مينا با راز داري بيگانه اند، به اين پرنده ها نمي شود اعتماد كرد، اما جان انسان ،آن چيزي كه ماورايي ست، توي چشمانمان آينه اي مي گرداند. چشمان ما آينه جان مايند. من مي خواستم در جايي كه مرغ مينايي پرسه نزند وطوطي اي بال نگشايد، دركنار اين صخره كه رازهاي بسياري را در سينه پنهان كرده، خودم، آري خودم، با تو از چيزي سخن بگويم كه گاهي در آينه چشمانمان بازتاب و درخششي خيره كننده مي يافت. اما تو نيامدي، مي دانم كه آن پيرزن مرموز تو را به ماوايش برده تا مهره هاي قديمي اش را به تو نشان بدهد وبرايت اسپند دود كند. شايد هم تمام اين سال ها در دستت عروسكي فريبنده بوده ام.

از كلبه ي قديمي آواز نمناك كمانچه بر مي خيزد. داخل كلبه مي روم، كسي آن جا نيست!

http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ماجراي آقاي زنده زنده
يزدان كاكايي ، كرمانشاه
اين داستان تا حد زيادي واقعي است

اواخر غروب يكشنبه است در ميدان امام حسين هستم و مي خواهم بروم ميدان انقلاب. اينكه خانه ام پيروزي است و چرا مي خواهم بروم انقلاب ربط چنداني به داستان ندارد. به سر خيابان كه مي رسم پژوي سفيد رنگي جلويم مي ايستد و مي گويد سوار شو دوست قديمي. مراد زنده زنده دوست دوران راهنمايي ام است. سال سوم راهنمايي با هم همكلاس بوديم و بعد از آن بيشتر از دو سه بار همديگر را نديده ايم. آن وقتها يادم مي آيد كه كتاب هيپنوتيزم و ارواح و اين چيزها را زياد مي خواند و خيلي به مرگ فكر مي كرد، حتي يادم مي آيد كه يكبار به من گفت: ميخي آورده ام و خواسته ام آن را در پريز برق فرو كنم ولي آخر سر منصرف شده ام.

_خب چه خبر مراد چه كار مي كني؟
_هي سر مي كنيم، بعضي وقتها با اين ماشين مي زنيم بيرون مسافري سوار مي كنيم. اگه يادت باشه من از همون اولا با اين زندگي مشكل داشتم ببين اين كره خر و نگاه كن ،خب بيا برو رد شو ديگه چرا بوق مي زني. شب و روز تو فكر مردنم، ولي مگه مياد اين لعنتي . راستي خودت چكار مي كني يزدان؟
_هي قربانت ما هم ول معطليم.
_بابا شكسته نفسي مي كني، نويسندگي و نوشتن كه الافي نيست. بار آخري كه ديدمت گفتي روي يك رمان كار مي كني چي شد چاپش كردي؟
_والله چند جا بردم مي گن چاپش نمي كنيم.
_عجب روزگاري شده خدا وكيلي باور مي كني يزدان، باور مي كني منم به اندازه ي چار تا نويسنده ي خوب به زندگي و مرگ فكر مي كنم ، حالا بزار اينا پياده شن حال و روزمو برات تعريف مي كنم.
_مجبور شديم زندگي كنيم مراد، مجبوريم ادامه بديم .
_آخه چه زندگي اي زندگي با اين آدما؟ حالا بيشتر برات ميگم. فكر مي كنم تو بيشتر از هركس ديگه اي منو درك كني.
_جناب ممنون،همين جا پياده مي شيم.
_پياده مي شين؟
_بله.
_قابل نداره
_خواهش مي كنم
_دو نفرين؟
_بله
_چهارصد تومان ميشه
_ولي ما هميشه سيصد مي ديم.
_پارسال گذشت. آقا ميدان فردوسيه صد تومن ديگه بايد بدين.
_بيا آقا بيا

_مي بيني يزدان، آخه آدم چطور مي تونه با اين آدما زندگي كنه. داشتم برات مي گفتم: حرضت عباسي تا حالا نه بار خودكشي كردم ولي از بد شانسي نمردم.
_تو؟!
_آره من باور مي كني.
_چرا پسر خوب؟
_خوب تو نمي دوني افكار من چطوريه، هميشه تو فكر مرگم شيفتش شدم شب مي خوابم مي گم خدا ميشه صب بياد و من از خواب بيدار نشم. هي، بخوام برات تعريف كنم سر دراز داره اين آخرين باري كه خواستم خودكشي كنم سه قاشق مرگ موش ريختم تو يه ليوان آب، خوب همش زدم يه جرئه خوردم ديدم خيلي تلخه، يه كم شكر قاطيش كردم با كمي آبليمو، از خريت من، آبليمو كه ضد مسموميت. بعد يه رب همشو بالا آوردم، فقط تا يكي دو ساعت حالت سر گيجه و تهوع داشتم به مامانم گفتم بيرون ساندويچ فاسد شده خوردم.

_آخه پسر خوب تو چرا بايد اين كار رو با خودت بكني، تو چي فكر مي كني، همه ي ما مشكل داريم، همه ي اين آدمايي كه مي بيني اسير شرايطن. همشون نااميدن ولي مجبورن كه ادامه بدن.
_ولي برا من فرق مي كنه چه طوري بگم همه ي زندگي ام شده فكر كردن به مرگ. اصلا يه نفر كه ميميره من به جاش ذوق مي كنم. ميگم كاش جاي اون باشم. ميگم اين آدما برا چي دارن زندگي مي كنن.
_مراد من به عنوان يه دوست بهت پيشنهاد مي كنم اگه بدت هم بياد برام مهم نيست، ببين تو اون موقع ها هم كه كلاس بوديم باز از اين حرفا زياد مي زدي، بيا پيشنهاد منو قبول كن و يه سر برو پيش يه روان شناس، روانپزشك نه ها، روان شناس. دو سه جلسه مشاوره برو پيشش.
_آخه تو نمي گيري من چي مي گم. من الان هم كه تو اين حرفو مي زني، بدت نياد ولي خندم مي گيره. تو نمي دوني من چه لذتي مي برم وقتي تو عالم رويا به مرگ فكر مي كنم، يا يه دنياي جالبه يا نابوديه، بالاخره هر چي باشه از اين دنيا كه بهتره. آخه اون روانشناس مي خواد چي به من بگه، حرف منطقي اي مي زني ولي روانشناس هم يه آدمه مثل همه ي اينا.

_ببين لازم نيست به فكر حرف مردم باشي، مي دونم مردم راجع به كسي كه بره پيش روانشناس چي فكر مي كنن . لازم نيست هيچ كس بفهمه، پيشنهاد منو قبول كن. اين كارو انجام بده قول مي دم ضرر نمي كني. يعني اگه برا زندگي خودت ذره اي ارزش قائلي اين كارو انجام بده. ببين آدمايي كه مشغول بازين زياد نمي فهمند چي كار مي كنن ولي يه نفر كه از بيرون نگاه مي كنه رو همه چيز مسلطه، نه تنها تو، همه ي ما مشكلات فكري و روحي زيادي داريم كه ازش بي اطلاعيم ، با چند جلسه مشاوره قول مي دم كه ديگه به اين چيزا فكر نكني.
_از پيشنهادت ممنونم يزدان، ولي باور كن همين الانم كه تو داري منو نصيحت مي كني از حرفات خندم مي گيره اين واقعيته كه دارم بهت مي گم. اين كثافتو ببين نزديك بود پرتمون كنه روي پل، خب بي شعور يه كم يواش تر برو. باور نمي كني چقدر از اين مردم متنفرم. همه ي زندگي شون شده پول، يه مشت موجود بي مصرف. اصلا نمي دونم رو چه اميدي دارن زندگي مي كنن. نمي دونم تا وقتي مرگ هست چرا بايد به اين زندگي لجن ادامه بدي. حرضت عباسي دلشونو به چي اين زندگي خوش كردن.

_ببين دوست من حال و روز منم تفاوت چنداني با تو نداره ولي اينا هم اين قدر كه تو فكر مي كني نفهم نيستن، درسته چندان به اين مسائل فكر نمي كنن ولي برا خودشون يه سري اميدهاي موقتي درست كردن، دارن زندگي مي كنن شايد زندگي هم چيزي غير ازين نباشه.
_يه بار برا يكي از رفقام تعريف كردم. من كه از حرفاش سر در نياورم مي گفت: هر وقت مي خواي به مرگ فكر كني به چيز ديگه اي فكر كن. مي گفت: به ماشين، به زمين، به هواپيما فكر كن. مثل اينه كه به يه آدمه عاشق بگن به جاي اينكه به معشوقت فكر كني به دختر خاله ي پنجاه ساله ي بابات فكر كن.
_به هر حال من نمي خوام نصيحت كنم، فكر مي كنم اگه اين كارو انجام بدي، نظرت درباره ي همه چيز عوض ميشه.

به ميدان انقلاب مي رسيم.فقط دو هزار تومني مچاله شده اي توي جيب دارم آن را به مراد زنده زنده ي نااميد مي دهم، تعارف سرسري اي مي كند. او هم خورد ندارد مي گويد: برو از آن دكه ي روزنامه فروشي خوردش كن. صاحب دكه مي گويد خورد ندارم، مي روم سمت سيگارفروش كنا ر خيابان. جنا ب زنده زنده همچنان منتظر است تا من سيصد تومن كرايه ام را برايش ببرم. از شانس بد من ما الان نه به مرگ فكر مي كند نه به زندگي و آدمهايش
http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
" شادوران رضايت ؟!!"
" نكند آقاي رضايت هم به دنبال احراز هويت بودند ؟!"
در اين حال و هوا ،‌ندايي به گوش رسيد :
" آقاي بيدار ! "
" آقاي بيدار !"

آقاي بيدار يك دور به دور خودش چرخيد ، خيابان كاملا خلوت بود و كسي ديده نمي شد . رو به آسمان نمود . حس كرد در ته گودي ناجوري قرار گرفته . با خود فكر كرد آيا مي توان از اينجا راهي به بيرون جست ؟ اگر چنين چيزي ممكن باشد آنوقت چه بايد بكند ؟ آيا او به يك پيروزي قطعي دست پيدا خواهد كرد و يا نه چنين نيست و او همينطور بيهوده بايد از يك مداري به مدار ديگري بگريزد . فكر مدار تا آنجا پيش رفت كه آقاي بيدار ناخواسته از خودش سوال كرد ، آيا آدم از يك سري دواير و مدارهاي كوچك و بزرگ درست شده يا نه دايره يا مداري در كار نيست و هر چه هست كار ذهن است و تخييل ؟

در اينجا باز همان ندا شنيده شد :
" آقاي ... ! "
" آقاي ... ! "
آقاي بيدار پاك گيج شده بود . بهتر آن ديد كه به صبغه فلسفي از خودش بپرسد : آيا در هر چيز متغيير جوهر ثابتي نيز هست ؟ اگر به فرض چنين چيزي باشد در نهايت نظريه تكامل به كجا ختم مي شود ؟ آيا اون نيز يك گونه حد و واسط خواهد بود و در نهايت يه چيزي تبديل خواهد شد كه معلوم نيست ؟ هنوز چندان جدي با اين پرسشها درگير نشده بود كه دچار ترديد شد ، كه مبادا پرسشهاي او مربوط به فلسفه مدرن نباشد . با خود گفت بي فايده است . آدم با اين پرسشها به جايي نمي رسد اگر مي رسيد كه تا به حال ... !

اينبار تلاش كرد كه مگر با نيروي قلب مسئله را حل كند . اين بود كه اول خودش را به مدت يك ماه در يك هلوفدوني حبس كرد و تلاش كرد كه نهايت موش مردگي را بچشد . ديد كه مثل شمع آب شد و پوست خشك و زرد رنگي روي استخوان هايش مانده و صداي نحيفي شبيه مريضهاي سرطان حنجره پيدا كرده . فكر كرد كمي زياده روي كرده از اين رو به خودش استراحت داد . اين شگرد در عمل موثر افتاد ، چرا كه بعد از اين كار ديد كه همه چيز دارد در يك هاله آبي و گرم فرو مي رود . با اين حال هر چقدر تقلا مي كرد تا مگر چيزي بيابد كه خود را به آن بياويزد بي فايده بود و نتوانست . يك لحظه از ذهنش گذشت كه در حالت عرفاني همه چيز به رنگ آبي در مي آيد ، اما سريع نظرش برگشت ، چرا كه يك ساعت پيش هم وقتي در حالت عادي به آسمان نگاه كرد ، همه چيز به رنگ آبي بود . نيروي قلب داشت ديوانه وار جولان مي زد و هر آن با شدت و كشش بيشتري او را به مركز خود مي كشاند . فكر كرد شايد در حالت قلب قرار گرفتن همه حد و مرزها را از بين ببرد شايد هم نبرد ، كه همين لحظه ، يك نفر غرغر كنان تو گويي از دورن سياه چاله بيرون پريد و گفت : " آقا معذرت بخواه ، اينجا كه جاي شك و پرسش نيست ؟!"


خيابان خلوت بود . آنجا جز چند سايه و مشتي آگهي روي ديوار و عكس مرحوم - رضايت - چيزي نبود . " شايد اين عكس به تنهايي كافي است ، ! چه مدركي از اين بالاتر كه يك روز صبح آقاي بيدار پيش عكاسباشي رفته و روز بعد عكس فرد ديگري به او قالب كنند ؟! آقاي بيدار هر كاري كرد نتوانست با وضع موجود كنار بيايد اين بود كه دست به قلم برد :
من آقاي بيدار از دست عكاسباشي هاي شهر شاكي هستم ، لطفا مقامات عالي به اين مسئله رسيدگي بفرمايند . هنوز نوشته اش تمام نشده بود كه متوجه شد با يك وضع ناممكن روبرو است .

من ؟!
آقاي بيدار؟ 1
شاكي ؟!
عكاسباشي ها ؟ 1
هستم ؟ 1
مقامات عالي؟!
و ...؟!

احساس كرد يك اشتباه بزرگ يا يك نيروي تصادفي عظيم به كلمات نظم داده است . اگر همه چيز تصادفي باشد آيا من و ما نمي تواند ؟ آيا ممكن است آقاي بيدار وجود غير واقعي ، تصادفي و يا احتمالا جعلي باشد ؟ اگر چنين چيزي به اثبات برسد ، آنوقت احراز هويت براي يك امر تصادفي چه معنايي دارد ؟ آيا با اين وضع بايد به ريش همه فيلسوفان و منتقدان و تذكره خوانان خنديد و يا بايد اندكي خويشتن داري نشان داد ؟ آيا مقامات عالي يك اختراع لفظي است يا يك واقعيت عيني ؟

او چطور مي تواند هم يك وجود غير واقعي باشد و هم يك وجود واقعي وانگهي چگونه بايد اميدوار باشد كه با اين وضع كسي حرفش را باور كند . " من فقط يك راه پيش پاي خود دارم و آن اينكه جمله را به ساده ترين و ملموس ترين وجه بنويسم ، تنها در اين صورت شانسي در حد خود خواهم داشت . " آقاي بيدار ، دست نوشته اش را مچاله كرده و آن را توي سطل زباله انداخت و دادخواست دوم را به اين مضمون نوشت :
اگر كسي عكس آقاي بيدار را به عمد تحريف كند ، و اين عمر براي نامبرده مسجل و ملموس باشد ، اما او نتواند اين مسئله را به زبان آدميزاد اثبات نمايد ،‌ حكم دادگاه دراينباره چيست ؟ مشكل ما را يكجا حل كند ، تو هم كه چنين ادعايي نداري !؟ حالا اگر يك وقت خواستي نمايش بدي مي تواني ، اما بعضي از جاها را حتما نقطه چين بگذار .

نمي دانم چه شد ،‌من داشتم عكس خودم را تماشا مي كردم كه يكباره به اين فكر افتادم كه بايد يك شكوائيه تنظيم كنم ،‌ مابقيش كه شما بهتر از من مي دانيد . حالا هم حتم دارم اگر بتوانم آن شكوائيه را به نحو مطلوب تنظيم كنم ،‌ آنوقت شايد بتوان اين مسئله را به جايي رساند .
: اگر دادگاه ...
: لطفا دادگاه ...
: اگر عكاس يباشي ها ...
: اگر انسان و ...
: چرا بايد ...
نمي دانم،همه اش شده دور و نزديك،اصلا اين گونه نيست،شريد با او نفس مي كشيم و شايد هم مثل رگ گردن....اي كاش نزديك تر از آنكه فكر مي كردم و زودتر از آنكه انتظار داشتيم،حتم دارم او در اين شكوائيه نويسي به من كمك مي كند.حتم دارم كه دير يا زود...در اين جا بود كه كسي به آقاي بيدار نهيب زد و گفت:"آقاي...مراقب پندارگرايي خود باش!"
من چه مي توانم انجام دهم؟آقا!خانم!به من كمك كنيد!با شما هستم؟هي زل زدي كه چه؟از اين فروشگاه به آن فروشگاه خسته نشدي؟حساب، حساب، حساب...منو كشتيد؟!!
"آقا جلوتو به پا؟"
"معذرت!"
در اينجا آقاي بيدار به ياد مشاجره آن سه مرد افتاد.
"آن جا به اندازه آرزوهاي آدم است.همه چيز بر پايه عشق است و مهرباني،نه حرصي در كار است و نه آز و نياز.وقتي حقوق برابر باشد و تاريخ مشترك،آنوقت تهديد از جانب چه كسي مي تواند باشد؟وقتي پايه زندگي دانستن باشد خود به خود جهل از ميان مي رود.مي ارزد كه آدم همه ي عمر به اين سرزمين فكر كند!حتي اگر اين سرزمين تا ابد دست نيافتني باشد."
"آقا اين مهملات چيه؟شما مثل اين كه علم و تجربه را دست كم گرفته ايد!با خيال پردازي كه اين تمدنو نساخته اند؟"
"كدام تمدن؟!همه چيز با يك بمب ده گرمي ويران مي شود،فقط يك اشتباه ابلانه مي خواهد."
"آقا ساختن و ويران كردن دو مقوله متفاوتند ،شما مردانگي نشان بده،بساز.!"
"اين كه ديگر امري عيني و تجربي نيست؟"
"ما جماعت توذاتمونه با سايه اغشي زندگي كنيم !"
"من يكي حاضر نيستم اين سايه اغشي را بمب عوض كنم!"
واژه اگر در ابتداي جمله به او نشاط خاصي بخشيد با اين حال اين واژه نيز نمي توانست چنان كه بايد از متن پيش روي ابهام زدايي كند.تازه ،اين نمي توانست يك دادخواست باشد چرا كه در اينجا فقط يك پرسش ساده مطرح شده بود.توي اين حال و هوا آقاي بيدار ديد در يك جايي ناجوري ايستاده چند سار از روي تك درختي بزرگ پر كشيدند و اندكي بعد نوري شديدي آسمان را شكافت و در دور دست خاموش شد.بعد يك ظلمتي ابدي بر همه چيز چيره شد و صداهاي گنگ و غريبي از گوشه و كنار برخاست ،يك لحظه دهكده كوچكي جلوي چشمش مجسم شد با انواع موبايل و ماشين و تصوير و خيابان و انسان هاي دوست داشتني و كوچك.ناگهان آژيري ممتد از هرسو با خاطره شهاب سنگ درآميخت و دهكده و چند سار و يك درخت بزرگ كه از سيمرغ نشانه هاي پوسيده و ناممكني داشت با هم قاطي شدند و زايش بي موقع و رستمينه و شك و دروازه ملل و غارت و تهاجم نا بهنگام و مرثيه و شعر و فروريزي،همين طور فروريزي،فروريزي،فروريزي...خواب بيداري،بيداري وخواب،انسان و طبيعت،طبيعت،خاك ،خدا، انسان، شب و باد سوزاني وزيدن گرفته بود!ناگهان دستي از غيب برآمد و گفت:آيا ما قرباني آزادي خود شده ايم؟يكي پرسيد:كودكان كه گناهي مرتكب نشده اند؟"آه،اي عزيزان ساكت باشيد،تو را به خدا صبر داشته باشيد،دوزخ به اندازه كافي بزرگ هست.اگر همه قبول مي كردند كار به اينجا نمي كشيد." "آقا اين انحراف عمدي وجود دارد" "آقا انحراف كجا،يك اشتباه ساده روي داده همين"و همين گونه صداهاي ناجور با انبوه نفس ها و بي قراري و طبل و جنگ هذيان و خاطره شهاب سنگ به هم در مي آويخت و دود و سكوت و خواهش وتمنا وارونه و گوناگون مي گشت.


آره،حق با شماست من كه نخواسته بودم داستان ليلي و مجنون تعريف كنم،هر كسي مي تواند حرف دلش را بزند.اينجا چيزي به اسم مهم و نامهم،كوچك و بزرگ،زشت و زيبا،واقعي و غيرواقعي،جدي و صميمي و كوچك و ريز و ريز و ريز وجود ندارد. مهم اين است كه آدم يك لحظه خودش را در جايي قرار دهد كه ببيند همه چيز به هم ريته و ياد دارد به هم مي ريزد. ياد حرف هاي دوستم آقاي رضايت مي افتم كه گفت : آقا مزخرف ! مزخرف ! اين كه فكر كني زندگي پوچ و بي معناست !

من دچار مشكل ناجوري شده ام ، نه مي توانم جانب آقاي رضايت را نگه دارم و نه جانب خودم را . من همين هستم ، همين نه چيزي بيشتر نه كمتر . مي گويند روزي خرگوشي از شترمرغ پرسيد : " عمه جان دوست داري مرغ باشي يا شتر ؟ " شتر مرغ مكثي كرد و گفت : " فعلا كه من نه بار مي برم و نه مي پرم . "

حق با شماست ، آدم مي تواند حساب خودش را كرده باشد منظورم حساب دو ، دوتاست . ولي اين سايه اي است كه از مدرسه بر ذهن مي افتد و ذهن را تا آخر عمر فلج مي كند . قرار نيست كسي بيايد ، مشاجره داشت به جاهاي باريك مي كشيد ،‌كه نفر سوم وارد معركه شد و گفت : " كوتاه كنيد ، اين گفت و شنيد ! يك نوشيدني خنك لطفا !"

تمام شب فكر مي كردم كه بين اين حرف ها و مشكل من چه رابطه‌اي هست ؟ آيا من يك مشكل شخصي كوچك شيدا كرده‌ام يا نه مسئل پيچيده‌تر از آنچه به نظر مي رسد هست ؟ در نهاست چون نتوانستم مسئله را به طور خصوصي حل كنم ، اين بود كه تصميم گرفتم موضوع را در روزنامه انعكاس دهم و منتظر بمانم . اين كار مثل بمب صدا داد و فردا وضعي بوجود آمد كه قابل تصور نبود .
خبراي تازه !
خبراي تازه !
اعترافات !
اعترافات تكان دهنده !

در زمينه تمام تيره عكس ، يك مرد سبيلو و ريز اندام ، با يك عينك ته استكاني زده بودند و بالاي آن نوشته بودند : با شماره تلفن 10 اطلاع داده شود .

فردا صبح دو مامور مسلح آقاي بيدار را با خود بردند . و معلوم نبود كه اين دستگيري زود هنگام نتيجه بدهد يا ندهد . تنها كسي كه با حزن و اطمينان در اين باره حرفي زد آقا كيومرث بود كه گفت : " به يقين دست مافيا توي اين قضيه بود . "

http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ميهمان خاكستر سيگارش را ريخت توي جاسيگاري . جاسيگاري نقره اصل بود به شكل سر اسب با خطوط طلا كاري شده اطراف يالش . از جا سيگاري خوشش آمد و گذاشت توي جيبش .

روي ميز يك كوزه قديمي پر از نقش و نگار هاي عجيب بود . حدس زد كه بايد مربوط به دوره سوم زمين شناسي باشد . كمي براندازش كرد اما چون از كوزه خيلي خوشش آمده بود آن را هم گذاشت توي جيبش .

ميزبان آمد و از اينكه دير كرده عذر خواهي كرد . سيني قهوه را روي ميز گذاشت و توضيح داد كه مستخدمش به مرخصي رفته . اما قبل از اينكه بنشيند تلفن زنگ زد . به سرسراي عمومي رفت .

در اين فاصله ميهمان از دو مجسمه چيني كنار شومينه ،‌ساعت كريستال روي ميز و تابلوي نقاشي روي ديوار كه امضاي ونگوگ را داشت هم خوشش آمد .

صداي ميزبان هنوز از سراسري عمومي مي آمد كه با تلفن صحبت مي كرد . ميهمان از فرصت استفاده كرد و نگاهي به سالن موسيقي انداخت . پيانوي كنار سالن توجهش را جلب كرد . قسمتي از قطعه مورد علاقه اش را نواخت و از صداي شفاف پيانو هم خيلي خوشش آمد .

وقتي صحبت ميزبان تمام شد برگشت و قهوه را هر چند كمي سرد شده بود به اتفاق ميهمان نوشيد .
ميهمان هنگام رفتن به خاطر قول مساعدي كه ميزبان در رابطه با كمك هاي مالي به او داده بود شكر كرد و ادامه داد كه حاضر است هر كاري براي جبرانش انجام دهد .

ميزبان هم لبخندي زد و گفت بهتر است اصلا صحبتش رانكند و بعد مثل يك دوست قديمي صميمانه با او دست داد .
ميهمان دوباره تشكر كرد و چون خيلي از ميزبان خوشش آمده بود او را هم گذاشت توي جيبش .

http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اصلا قرار نبود اين طوري بشود . يعني قرار نبود تا اينجا پيش برود . حالا خودش را قاطي همه چيز كرده است . خودش را كاملا به زندگي ام تحميل كرده . بدون اينكه همه اش خواسته خودم باشد . قبول دارم كه اوايل اشتباه خودم بود . تقصير خودم بود كه اجازه دادم توي بعضي چيزها با من شريك شود . سهيم شود . اما نه توي همه چيز .

اوايل فقط كمي از غذايم را به او مي دادم . دلم برايش مي سوخت . واقعا اين طوري بود نه اينكه بخواهم ژست طرفداران حقوق بشر را بگيرم . واقعا هيچ چيز براي خوردن نداشت . كمي بعد لباس هايم را هم با من شريك شد . چون وقتي برف مي باريد حتي پيراهن نداشت فقط با يك زير پيرهن كه گوشه اش هم سوراخ شده بود توي كوچه ها راه مي رفت . برف هم مي باريد . خودش گله و شكايتي نداشت . اما من نمي توانستم طاقت بياورم . پالتوام را به او دادم . اول قبول نكرد . حتي كمي ناراحت شد . فكر كرد دارم صدقه مي دهم . گفتم فقط شريكيم . توي غذا و لباس . صدقه نيست . او هم آخر قبول كرد .

شبها روي نيمكت توي پارك مي خوابيد . چاره اي نبود . اتاقم را هم با او شريك شدم . البته موقتي بود . يعني قرار بود موقتي باشد . بعد كم كم همه چيز را با من شريك شد . ساعت مچي ام ، ساز دهني ام ،‌ بشقاب سوپ خوري ام ،‌ فنجان گلدار قرمزم . كه تبديل شد به ساعت مچي مان ،‌ساز دهني مان ،‌بشقاب سوپ خوري مان و فنجان قرمز گلدار خودش . چون اين يكي را به گفته خودش بيشتر از من دوست داشت . خب اگر به همين ها قناعت مي كرد خيلي هم بد نبود . اما باز هم همه چيز در حال تغيير بود . تغيير و تغيير . بدون اينكه خودم بخواهم .

يعني ديگر دست خودم نبود . خوش را قاطي تصميماتم كرد و بعد سليقه ام . اينكه چه موقع كجا بروم – چگونه بروم – با چه كساني قرار ملاقات بگذارم . چه موسيقي اي گوش كنم ،‌كدام كتاب را بخوانم . توي فكرم هم شريك شد . اما چاره اي نبودا كنترل اوضاع از دست من كاملا خارج شده بود مي ترسيدم در مقابلش بايستم . يا حتي به ايستادن در مقابلش فكر كنم . چون حتي در تفكرات پيچيده ام هم سهيم شده بود . بدون اينكه كلمه اي به زبان بياورم همه چيز را مي دانست . كاملا گيج شده وبدم . بعضي روزها او به جاي من بعه ملاقات " جي " مي رفت . توي رستوران مي نشستند . غذاهايي كه هميشه من و جي سفارش مي داديم سفارش مي دادند و او مثل من دست هايش را موقع شام خوردن تمان مي داد . چنگال بازي مي كرد و جي از خنده ريسه مي رفت .

حتي بعضي روزها كه خيلي خوابم مي آمد او به جاي من به اداره مي رفت . با آن رئيس چاق احمق سرو كله مي زد و مثل من پرونده ها رو توي هوا پرت مي كرد تا شايد رئيس اخراجش كند – اخراجم كند – و چند سالي با پول بيمه بيكاري در آرامش بگذراند .
بعدا مسئوليت هاي او بيشتر شد . صبح ها جاي من توي پارك مي دويد . ظهر جاي من ناهار مي خورد . عصر جاي من با جي به سينما مي رفت و شبها توي تخت من – جاي من – مي خوابيد . و من تنها يك ناظر احمق بودم چون خودم اجازه ورود او را به زندگي ام داده بودم . بايد همان موقع مي گذاشتم از سرما و گرسنگي بميرد .
حالا فقط يك راه مانده است . بايد او را بكشم و كسي كه خودش را به زندگي من تحميل كرده و حالا صاحب همه چيز شده . حتي خود من . مي دانم كشتن او كار چندان ساده اي نيست اما مطمئنم كه " ما " از پسش بر مي آئييم .


http://www.arooz.com/
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روبروم.کمي آنطرفترنشسته بود با چشماي سياه مرموزش زل زده بود توي چشماي من.اصلا حرکتي نمي کرد. با کرختي هميشگيش شروع کردبه صحبت کردن:



درآکواريومي که تو درش زندگي ميکني چند طبقه وجود داره که در هر طبقه جانوري خاص با بينش خاص و روش زندگي خاص زندگي ميکنه.ماهي هاي ديگه هم اصلا اهميتي به تفکر اوناي ديگه نميدن وسعي ميکنن تفکر خودشون رو بچسبن.ميدوني الان برات کاملا تشريح ميکنم.از بالا برات شروع ميکنم.طبقه بالايي هايي که توي آکواريوم اسيرن شامل لاک پشت ها و حلزون ها ميشن.اونا با کار کسي کاري ندارن بيشتر دوست دارن به ديواره شيشه اي بچسبن و بيرونو تماشا کنن.اصلا به فکر رهايي نيستن. با اينکه اگه بخوان فرار کنن آسون ترين راه واسه اوناس چون بدون آبم زنده ميمونن. تازه هم فاصله اي با درب بيروني ندارن ولي نمي دونم که چشونه که اصلا علاقه اي به رهايي ندارن.فقط به آرامي راه ميرن.گاهي هم مگه آسمون به زمين بياد که چرخي هم توي آب بزنن.ميدوني رفيق اصلا اونا به زل زدن به يک نقطه خاص عادت کردن.خب حالا ميريم سراغ طبقه پايين تر يعني يک سوم بالايي آب.خدا ازشون نگزره به هيچکس مهلت نميدن تا اينکه غذا رو مي ريزن تو يهو همرو مي قاپن .با همه دعوا دارن. اين قسمت معمولا جايگاه بچه کوسه هاست. با اينکه نسلشون دريايه ولي چون خودشون تا حالا اسمي از دريا نشنيدن بين غريزه و محيط اجتماعيشون تعارض شديدي برقراره. اينجا به همه زور ميگن. تا اتفاقي توي آکواريوم ميوفته اول اونا ميريزن بيرون و دعوا درست ميکنن. به هيچي هم اعتقاد ندارن.فقط فعاليت و دعوا رو ميشناسن. از صبح تا شب فقط دعوا ميکنن.حتي بعضي وقتها با اينکه ميدونن لاک بالايي ها سفته و تاثيري روي اونا نداره باز بي علت يا به علتي ساختگي به اونا حمله ميکننو زود برميگردن پايين.ميدوني اونا غريزشون دريا رو خوب ميفهمه ولي عقلشون توي اين آب رشد کرده .اونا نمي فهمن آزادي چيه . اونا شناکردن و مهاجرت تا فرسنگ ها دورتر رو نمي فهمن . فقط دعوا مي کنن و بس.خب ميدوني حالا وقتشه بريم سراغه طبقه تو يعني طبقه وسط.



" نه. ببين . اول طبقه زير منو بگو."



چرا؟



" واسه اينکه ممکنه در مورد طبقه من حرفات زياد بشه و حق بقيه ضايع بشه."



چي ميگي . حق چيه.من فقط دارم برات روايت مکانتو ميکنم.تا ببيني توي چه مکاني ميخاي بميري.



"حالا به خاطر من."



باشه. ميدوني طبقه زيري ها عجيبند. لجن خوارها و زالو ها ساکن اين قسمتند. دائما در يک گوشه خوابيده اند و سعي ميکنند خودشون رو همرنگ محيط در بيارندتا کسي از حضورشون اطلاعي پيدا نکنه. کاري هم با غذا و اين حرفا ندارن.اونا از پس مانده غذاي ديگران استفاده ميکنن. کارشون لجن خاريه. از وقتي که وارد آکواريوم شدن ديگه نيازي به عوض کردن مرتب آب نيست.اونا حکم بازيافتو دارن.اونا تا به حا ل حرفي از اعتقاداتشون نزدن. به هيچ طبقه اي نرفتن.با اينکه بچه گيشون رو توي دريا گذروندن و معني آزاديو درک کردن ولي هيچ تلاشي براي آزادي نمي کنن.انگار براشون فرقي نمي کنه.انگار درياي اونا همين جاس.اونا فقط به استعمال لجن فکر ميکنن.حال من يکيو که ديگه بهم زدن.حالا ميرسيم به طبقه تو و خود تو. طبقه وسط مال ماهي قرمزاس.خودت بهتر ميدوني. تو نه مال دريايي نه اونو ميفهمي نه آزادي اونو درک ميکني. ميدوي طبقه تو وجايي که تو درش هستي و مدت درازي که توش زندگي ميکني يعني از وقتي که از تخم بيرون اومدي تا حالا. ولي براي من جاي سوال داره . تورفتارهات عجيب غريبه. يک هفته يکريز شنا ميکني. به طبقات بالا سر ميزني .حتي با کوسه ها رابطه دوستي برقرار کردي تا بوسيله آنها شنا کردنت رو بهتر کني. با اين حال هيچ وقت جانب احتياط رو از دست نميدي. به سراغ لاک پشت ها ميري تا به تو نفس کشيدن در هواي آزاد رو بياموزند.حالا ديگر بگذريم که در اکثر موارد با تو کاري ندارند و مسخره ات ميکننديا توي ذوقت ميزنند.گاهي هم يک هفته به زير يک سنگ ميري و فکر ميکني و فکروفکروفکر. که حال منو به هم ميزني. دوباره بيرون ميايي و شنا ميکني و تمرين پرش ميکني. سرت را به اين طرف ان طرف ميکوبي. سراغ لجن خوارها ميري.سعي ميکني با اونا هم دهن بشي تا اونا از خاطراتشون از دريا برات بگن و بعد از کلي پر حرفي تو ا ونا فقط يه جمله ميگن " لجناش بدمزه تر از اينجا بود"



توي وجود تو چيزي موج ميزنه که من با اين همه سن و سواد و تجربه نمي فهمم . آخه بچه اين همه تلاش براي جايي که اصلا نديديش حتي اژدادت هم اسمي ازاون نشنيدن چه فايده اي داره. بابا جون اژدادت توي رودخونه هاي آب شيرين زندگي ميکردن که اصلا ربطي به دريا نداره. تازه آب شوره اونجا برات سمه. حالا توهي شنا تو بهتر کن. پشتک بزن. هفته ها فکر کن .آخه نميشه که ازصبح تا شب به جايي فکر کني که اصلا براي قالب تو ساخته نشده. تو خيلي هنر کني بايد خودتو خوشگل تر جلوه بدي تا بتوني بري توي آکواريوم بزگ شهر زندگي کني. همه ماهي ها حتي اين کوسه ها هم که نژادشون از درياس آرزوي اونجارو ميکشن. دست از اين کارت بردار.خبرتو که به ماهي هاي ديگه دادم زدن زير خنده. شدي مسخره بقيه. شدي جوک اونا. ديگه دست از اين کارت بردار. ببخشيد ديگه دير شده. بايد برم. خداحافظ...



بالهاي سياهشو باز کردو غارغار کنان از جلوي ساختمان روبرو پرواز کردو رفت. عجب تحليلي کرد.خيلي با تجرس.آخه ميگن سيصد سالشه.همه دنيا رو گشته. کاش جاي اون بودم. پرواز . عجب آرزوي محال شريني براي من.عيب نداره برام محال باشه. چون من توي آرزوهام دريا رو دارم. مطمئنم که بهش ميرسم. توي همين افکار بودم که تور سپيدي به دورم پيچيده شد.تمام دنيا پيش چشمم تيره و تار شد.منو داخل کيسه پلاستيکي انداخته بودند و به پسرکي هديه داده بودند. تمام اميد هايم نقش بر آب شد. از پشت پلاستيک مي ديدم که ماهي هاي تمام آکواريوم به من ميخندندو مسخره ام ميکنند.راست ميگفتند.چقدر ابله بودم که فکر دريا و آزادي را ميکردم.حالا نه تنها به دريا نرسيدم بلکه مرا در تنگ کوچک و تنگي انداخته بودند. بچه هاي فاميل پسرک وقتي چشم صاحب خانه را دور مي ديدند انگشت داخل آب ميکردندو منو اذيت ميکردند.تصميم به خود کشي گرفتم. چند بار با پرش به بيرون پريدم. ولي زود منو از روي فرش بلند کردندو با هزار اه و اوف دوباره داخل تنگ انداختند. ديگه خسته شده بودم . دعا ميکردم که يک گربه بيادو منو بخوره و بعد هم تمام.ولي نمي شد .حتما تنگ کوچکتري برايم مقرر شده بود.تا اينکه يک روز صبح منو دوباره در پلاستيکي انداختندو با خود بردند به بيرون. توي راه به اين فکر مي کردم که حتما مي خواهند منو با ز به کسي هديه بدهند.خدا کند آکواريوم داشته باشند. لااقل جا براي شنا بيشتر است. ماهي هاي ديگري هم هستند که بشود با آنها صحبت کرد. مطمئنم ديگه از آزادي براي اونا حرفي نمي زنم. توي افکار خودم غرق بودم که ناگهان اتفاق عجيبي افتاد.چشمانم را باز کردم ديدم منو در رودخانه اي انداخته اند .هنوز پلاستيکي که درش بودم کنارم غوطه ور بود. پسرک بالاي سرم فرياد زد"برو ماهي جون.اين رودخونه آب شيرين با جاهاي ديگه فرق داره. اين به دريا ميريزه. برو راحت باش" انگار دنيا را به من داده باشند. يعني مي شد.خدايا متشکرم. به سرعت شنا کردم به طرف پايين رودخانه.از دور جاي وسيعي رو ميديدم که تا به حال انتظارشو ميکشيدم آرزوي ديدنشو داشتم .رسيدم به جايي که دوستش داشتم. چشيدم معنيش را . آزادي را فهميدم.آزادي را.آزادي. آزادي.....



جسدم را به آرامي با آن نوک سياهش از کنار ساحل برداشت. پرهاي سياهشو توي آسمون آبي بلند کردو غارغار کنان پر زدو رفت.



" ببين چقدر بهت گفتم که آب آکواريوم رو عوض کن.گوش نميدي که. مي ميرنا."



از روي صندلي بلند شدم.به طرف پنجره رفتم.هنوز روبروم کمي آنطرف تر نشته بود.با چشماي سياه مرموزش زل زده بود توي چشماي من.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
من توي چشمهاي تو شنا مي کردم يا توي حوض دارآباد ؟تب کرده بودم .تب کرده ام .بچه ها دورم مي چرخند:مهتاب ديوونه ديوووووووووونه

.مي گويي : ديوونه سرما مي خوري مي ميري راحت مي شما مي رم يه مهتاب ديگه پيدا مي کنم که بشه مادر بچه هام .يه مهتاب توپ ....

تب کرده بودم .مي لرزيدم سه بار رفتم زير آب و بيرون آمدم و همان طور خيس ايستادم به نماز روي سنگ هايي که داغ بودندو جوراب هاي خيسم را خشک مي کردند. مي لرزيدم و مي خواندم استغفرالله رب .....

من تب کرده بودم. تب چشمهاي تو را يا شايد دستهايت .من سه ماه است که تب کرده ام .لپ هايم گل انداخته است .

هنگامه مي گويد : چه آروم شدي درست مثل بچه ها .چشمات برق مي زنن لپ هات قرمز شده .اصلا پوست انداختي خلاصه خيلي تابلو شدي ناقلا

رويا مي گويد : بالاخره لباس بدوزيم يانه

و من توي دستهاي بزرگ تو لم مي دهم عطر پيراهنت را مي بلعم موهاي خرمايي ات را از روي پيشاني سوخته ات کنار مي زنم تا غرق نگاهت شوم و بپرسم : کجا مي خواي بري ؟



و تو دايره دستهايت را تنگ تر کني که با لهجه دهاتي قشنگت بگويي : فکر خراب- کجا را دارم بروم؟ همين جا مي مانم پيش تو. مگر مي توانم از چشمهاي تو فرار کنم ؟

چيزي توي دلم سرخورد. مي لغزم از آغوشت مثل ماهي و تو مي ترسي دوباره بيفتم توي حوض دارآباد که دستم را مي گيري

مي گويم: نترس نمي افتم

دفترچه تلفن را از کيفم در مي آورم و کنار شماره تو مي نويسم :

مسافري تو نگو نه که جاده خندان است

وسخت مي شوم اما نه مثل آهن نه

مي خواني .اخم مي کني . دست به زير چانه ام مي بري و انگار همه ترس چشمهايم لو مي رود که مي گويي : اعتماد نداري؟

از ترس به همان دايره محکم بازوهايت پناه مي برم سربه سينه ات مي گذارم و همه تنهايي ام را بغض مي کنم و مي گويم : دارم

مريم مي گويد :اعتماد نکن به هيچ مردي اعتماد نکن ده ساله پدر بچه هامه اما اگه پدر ده تا بچه ديگه هم باشه باور مي کنم .

طيبه مي گويد : زمين مي خوري ها. ببين کي بهت گفتم اين طور مثل گاو جلو نرو براي خودت چند تا جايگزين نگه دار که پس فردا ديوونه نشي

- مهتاب ديوونه مهتا ب ديووونه ..........

مي گويم : خدا مرگم بده يعني بهش خيانت کنم ؟اون که نباشه نمي خوام دنيا باشه

طيبه مي گويد :خاک بر سر خرت لابداين حرفا رو به خودش هم مي زني

ديوونه تا حس نکنه جاي در رفتن داري قدرت رو نمي دونه

مي گويم : آخر مگه مي شه ؟آدم وقتي يکي رو مي بينه بقيه رو نمي بينه مگه نه ؟

طيبه مي گويد : احمق نقش بازي کن .بهش نگو که مي بينيش .بگذار فکر کنه که همه رو مي بيني همه مي بيننت .خداييش مگه بقيه که مي خوانت چي ازحميد بيشتر دارن ؟ تو خودتو کور کردي وگرنه ...............

توي آينه سايه آبي را مي کشم پشت پلکم

مي گويي : من عاشق آبيم

عروسک دختر مينا را فشار مي دهم عروسک مي خندد

مي گويم : ببين مينا جان من مثل شماها نيستم که صاف صاف بشينم يکي نديده ونشناخته بياد من را ببرد من بايد بشناسم، بايد دوستش داشته باشم.

شال آبي را مي گذارم روي سرم موهايم را مي گذارم بيرون

تو مي گويي : نمي خوام سهم منو حراج کني خانومي من .

موهايم را مي برم زير شال و مي گويم :

من بايد عاشق بشم مينا جان والا شوهر نمي کنم .

مي گويم :يعني چي حميد جان يعني چي که تا مي رسم خونه دلم برات پر مي کشه ؟

مي خندي و صورتت را مي آوري جلو

مي گويم :اه............بد نشو ديگه

مي گويي :يعني تازه شدي مثل من

مي گويم: مثل تو ؟

و رويم را بر مي گردانم .

مي گويي : يعني عاشق شدي عزيزو عاشق به آدم محرم است الاغ جان !

و باز سرت را مي آوري جلو و من توي چشمهايت غرق مي شوم و توي دستهايت و با آوازهاي سرزمينت مي رقصم که محرم چشم و دل و دستم مي شوي .

دلم مي خواست يک خانه داشته باشيم .خانه اي که تويش فقط تو باشي و من و چشمهايت و دستهايت و آوازهايت و من نترسم و هي نپرم توي حوض دارآباد و و سر نماز تنم نلرزدو و جلوي مسجد که مي رسم سرم آتش نگيرد و جلوي مامان خاکستري نشوم وقتي مي پرسد: انقدر دوستت داره که مراقبت باشه ؟

وقتي سرم را روي شانه ات مي گذارم و مي گويم دلم يک خانه کوچک مي خواهد، سرد مي شوي انگار. آنقد ر که عطر پيراهن آبيت گم مي شود، و بي اين که توي چشمهايم نگاه کني مي گويي : تو خيلي خوبي مهتاب، من ......

هوابوي ترس مي دهد، بوي دروغ. من سردم مي شود.

مي گويم : تو چي حميد ؟

خاکستري مي شوي

طيبه مي گويد همه آدم ها خاکستري اند ولي وقتي عاشق شدي سفيد مي بيني اشکال از خودته نه از رنگ مردم

مي گويي : من لياقتت رو ندارم مهتاب

من لال مي شوم . من کر مي شوم .و کور که بودم .

مينا مي گويد : اين همه گفتيم. کور بودي مهتاب کور

حالا تو نيستي من هر جمعه ميدان ونک که مي رسم از اتو بوس پياده مي شوم .

مامان مي گويد : با تاکسي برو خسته مي شي .

نمي گويم از مردهايي که کنارم مي نشينند و عطر تو را نمي دهند مي ترسم .نمي گويم که از دستهايي که روي دستهايم نمي لغزند و دور شانه ام حلقه نمي شوند و بوي غريبگي دارند مي ترسم . نمي گويم که که همه دستها سياهند و همه چشم هاخاکستري و من مي ترسم از تاکسي سوار شدن و اين همه چشم خاکستري و دست سياه

مي گويم : صبح زوده نمي شه اعتماد کرد

حالاتو نيستي حميد و من هر جمعه راسته خيابان ولي عصر را مي گيرم و بالا مي روم و زير لب آوازهاي سرزمين تو را مي خوانم و ومثل پري دريايي هي مي روم توي حوض دارآباد و و زير آبشار مي ايستم تا رد دستهاي تو شسته شود. تا عطر پيراهن آبي تو از سرم بيرون برود . تا تب چشمهاي تو با اشک هاي من برود توي حوض .

حالا هي مي روم زير آب و بيرون مي آيم و هي ياسين مي خوانم و نادعلي و به سنگريزه ها فوت مي کنم تا تو برگردي . هي پاهايم را تو ي حوض پاشويه مي کنم که تبم بريزد.

هنوز مي ترسم حميد ،از مناره مسجد، از چشمهاي مامان و طيبه و مينا و رويا

وهي آرام بخش مي خورم که يادم برود که گفتي پشيماني که تفاوت داريم و تفاهم نداريم و هي داريم و هي نداريم ،که بتواني اسباب سفرت را ببندي و بروي و من بمانم و حرير سفيدي که خاله جان از مکه برايم آورده است تا بگذارم روي سرم و بنشينم زير آبشارو بچه مدرسه اي ها با روپوش هاي آبي بچرخند دورم و بخوانند : اين دختره اين جانشسته گريه مي کنه زاري مي کنه افتخار من پرتقال من چشماتو ببند يکي رو بزن

و من چشمهايم را ببندم تا باز تو را ببينم وبهانه پيراهن آبيت را بکنم و بچرخم وبچرخم و يکي را محکم بزنم يکي که داد بزند مهتا ب ديوونه
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از در خونه اي که من توش زندگي ميکنم که مياي بيرون اگه بپيچي سمت چپ و تا ته کوچه بري و بعد بپيچي سمت راست

از کنار خونه هاي اعيونيه پيک پالاس و بوهاي کباب و صداي رقص و آواز که بگذري و زمين گلف و پارکينگ پر از بنزش رو هم رد کني

دقيقا اونجايي که حصار زمين گلف تموم ميشه و يه حصار ديگه شروع ميشه و تا چشم کار ميکنه در امتداد جاده ادامه داره ، بين دو تا حصار يه کانال آب خشک و گنده معلومه

اگه با زور از زير حصار رد شدي و 10-20 دقيقه اي پياده تو امتداد مسير کانال بالا رفتي

به يه تپه سبز و پوشيده از درخت و بوته ميرسي

اگه از تپه هم بالا رفتي و با بدبختي از لاي شاخه ها و علف هاي بلند اون طرفش پايين اومدي

به يه محوطه ء کوچولو و باز ميرسي که دور و برش رو درختهاي بلند احاطه کردن

مثل يه اتاق بزرگ ميمونه که ديواراش درختن فرشش چمنه و سقف هم نداره

اينجا پناهگاه منه

گوشه ء قشنگ و خلوت منه

جايي که تقريبا هر روز قبل و بعد از غروب رو از زور تنهايي و بيکسي و غربت اونجا ميگذرونم

بلند بلند آواز ميخونم و براي درختا خاطرات قشنگم رو تعريف ميکنم و رويا ها و آرزوهامو براي چمنا و پرنده ها ميگم...

...

چند وقته اين خلوتگاه من زياد خلوت نيست!

از 3 ماه پيش يه پسر ديگه هم مياد ، نميدونم چجوري اينجا رو پيدا کرده

فکر کنم هم سن و ساله خودمه يه بوت خاکستري و قديميه کترپيلار پاشه و هميشه شلوار جين و تي شرت سياه ميپوشه و البته ايراني هم هست يعني اولاش فک ميکردم ايرانيه بعد مطمئن شدم

اولش که اونجا ديدمش هم ترسيدم هم تعجب کردم

اونم هم ترسيد هم تعجب کرد!

اومد نشست و کمي دور برش رو نگاه کرد.معلوم بود از بودن من زياد راضي نيست و بعدش رفت

منم کمي نشستم و دور وبرم رو نگاه کردم و راستش منم ديگه زياد راحت نبودم و زود رفتم

مدتي گذشت ، من که نميتونستم بي خيال پناهگاهم بشم و اونم انگار خيال نداشت بره جاي ديگه و کم کم يه جورايي به وجود هم عادت کرديم

من دوباره آواز خوندنام رو شروع کردم کاري هم به کارش نداشتم

اونم معمولا ميومد بوتاي کترپيلارش رو در مياورد يه نيم ساعت دراز ميکشد و گريه ميکرد و ميرفت و کاري به کار من نداشت!

چند وقت بعد اونجايي که من معمولا ميشينم رو با چوب کندم و تو زمين نوشتم:" سلام من کلاغ تنها"

چند روز بعدش که رفتم ديدم زير اسمم برام برنج و دونه ريخته و يه قالب صابون هم گذاشته! و اونجا که خودش ميشينه رو با چوب کنده و رو زمين نوشته: " سلام من الاغ تنها"

منم کلي علف کندم ريختم زير اسمش و براش چند تا حبه قند هم گذاشتم!

هفته اي دو سه بار ميديمش اما اصلا با هم حرف نميزديم

يعني اون براي خودش درد دل ميکرد و گريه ميکرد منم گوش ميکردم ، بعضي وقتا هم گريه م ميگرفت از حرفاش آخه خيلي بدبخت بود اما به روم نمياوردم

منم براي خودم آواز ميخوندم و ميخنديدم ، اونم گوش ميکرد و بعضي وقتا هم به حرفام ميخنديد و حتما تو دلش فکر ميکرد که عجب کس خله ديوونه ايه اين! اما به روش نمياورد

بعد از مدتي اسمش رو عوض کرد يعني رو زمين نوشت " الاغ ِ تنهاي پرنده ! "

منم اسمم رو عوض کردم و گذاشتم "کلاغ ِ تنهاي خر! "

يکي دو بار اومدم ديدم بغل اسمم برام سيگار و شکلات گذاشته

منم براش چند تا آبجو بردم گذاشتم بغل اسمش

هر روز همديگرو مي ديديم و ديگه خيلي به هم عادت کرده بوديم

يعني اگه اون نمي اومد من آوازم نميومد و شايدم اگه من نميرفتم اونم گريه نميکرد

برام يه بار يه بسته پسته آورده بود منم براش تنها کنسرو خورش قيمه اي رو که داشتم بردم که ديدم اسمش رو دوباره عوض کرده و شده الاغ ِ پرنده!

منم" تنها" رو از تو اسمم پاک کردم و شدم کلاغ ِ خر!

يه دفعه يه عکس آورده بود و جوري گرفته بود که من که دارم ميرم و از کنارش رد ميشم ببينم

وايسادم نگاه کردم عکس خودش و يه دختره بود

همديگرو بغل کرده بودن و تو چشماشون برق خوشحالي و خوشبختي ميدرخشيد

دلم گرفت

منم فرداش اعلاميه سينا رو بردم جوري گرفتم تو دستم که داره ميره ببينه

اونم وايساد و نگاه کرد

فکر کنم دل اونم گرفت

يه روز به سرم زد ببينم وقتي که تنهاست چي کار ميکنه

يعني به جاي اينکه از تپه برم بالا دورش زدم و از توي جنگل يواشکي به پناهگاه نزديک شدم

ديدم نشسته و انگار منتظره منه چون همش بالاي تپه رو نگاه ميکرد

وقتي مطمئن شد نميام کلي بلند بلند قار قار کرد و رفت!

بعد از اون ديگه نيومد

من خيلي منتظرش بودم

امروز ديدم لاي درختا قايم شده و داره منو نگاه ميکنه

يعني نديدمش اما حس کردم اونجاست و هوس کرده ببينه من تنهايي چي کار ميکنم

منم يه دل سير عر عر کردم و بلند شدم اومدم خونه

...

شايد چند وقت نرم پناهگاه

آخه فصل بارندگي شروع شده و کانال آب حسابي گل و شلي شده

منم که به جز اين بوتاي خاکستريه کترپيلار کفش ديگه اي ندارم حوصلم نميکشه هر روز بشورمشون


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زوجي در خانه سفارش پيتزا مي‌دهند.



صدا: الو، پيتزا‌فروشي، مي‌تونم كمكتون كنم

شوهر: بله، اگه ممكنِ يك پيتزاي بزرگ مي‌خواستيم.

صدا: حتماً، چه پيتزايي مي‌خواستيد؟

شوهر:‌ پپروني

زن: نه.

شوهر: يك لحظه گوشي. (به طرف زن) چي؟

خانم: پپروني نمي‌خوام.

شوهر: هميشه پپروني سفارش مي‌داديم.

زن: مي‌دونم ولي حالم ازش بهم‌ مي‌خوره.

صدا: الو؟

شوهر: لطفا يك لحظه صبر كنيد، حالا چي مي‌خواي؟

زن: بلك اليو

شوهر: از بلك اليو متنفرم.

زن: من هم از پپروني متنفرم

شوهر: بلك اليو نمي‌گيريم.

زن:‌ مي‌خواي حرف، حرف خودت باشه

صدا: ببخشيد.

شوهر: هنوز بحثمون تمام نشده

صدا: متوجهم، ما نمايندة مخصوصي را براي حل دعوا و مرافعه‌هاي امثال شما رو داريم، اجازه بديد وصل كنم.

خانم: چكار مي‌كنه؟

صدا: وانمود مي‌كنه كه كسي ديگه‌اي ، نمي‌دونم كه كي ...

كارتر: سلام، من جيمي كارتر هستم، مي‌دونم كه شما مشكلي داريد.

شوهر: آقاي رئيس‌جمهور

كارتر: درسته، فقط به من بگيد كه هر كدومتون چه چيزي مي‌خواهيد

شوهر: (به زنش) جيمي كارترِ (به كارتر): خوب، ما مي خواستيم پيتزا سفارش بديم، هميشه پپروني سفارش مي‌داديم، ولي زن بنده بر خلاف هميشه زيتون سياه مي‌خواد. آقاي رئيس‌جمهور من از زيتون سياه متنفرم.

كارتر:‌ به نظرم متوجه شدمو زنتو به عهدة من بگذار.

شوهر: ايشون مي‌خوان با شما حرف بزنند.

خانم: سلام

كارتر: مادام، من با شوهرتون صحبت كردم. حالا متوجه شدم كه شما از پپروني خسته شديد و يك چيز متفاوتي را مي‌خواهيد،

خانم: بله، درسته، چطوري فهميديد؟

كارتر: شما بايد قبول كنيد گاهي اوقات دربارة بعضي مسائل به من گله و شكايت مي‌كنيد، حالا فكر مي‌كنم، چيزي كه تو ذهن هركدومتونِ اينكه شما واقعاً گرسنه نيستيد، درسته؟

خانم: نه فكر نمي‌كنم.

كارتر: خوب، هميشه براي هر كسي از اين مسائل جزئي و كوچك اتفاق مي‌افته و شما به اين مسأله واقفيد و ببنيد من چي مي‌گم؟

خانم: بله آقا، اما ما براي امشب يك چيز عالي مي‌خواستيم.

كارتر:‌ پيشنهاد مي‌كنم كه شما دو تا پيتزا بخريد، براي هر كدام يك پيتزاي عالي.

خانم:‌ ما توان مالي دو پيتزارو نداريم.

كارتر: مهم نيست، پيتزاي دومي‌رو نصف قيمت حساب مي‌كنيم.

خانم: مي‌تونيد بدون دريافت كوپن (پول) اينكار رو انجام بديد.

كارتر: من رئيس‌جمهور ايالات متحده بودم، بله، به نظرم بتونم ترتيبشو بدم.

خانم: اينطوري عالي مي‌شه. (بهتره)

كارتر: خوب، با ماليات كل حسابتون مياد 15 دلارو 67 سنت ، مي‌دونيد كه به هيچ وجه چك قبول نمي‌كنيم. درستِ؟

خانم: متشكرم آقاي رئيس‌جمهور

شوهر: اجازه مي‌دي يكبار ديگه با آقاي رئيس‌جمهور حرف بزنم؟ اگر شما سوالي‌ نداريد، چرا شما در پيتزافروشي كار مي‌كنيد؟

كارتر: يك طرف قضيه كمك كردن به پروژة مردمي و بشريت است و نيز با حقوق ناچيز و گندي كه دارم و چون درآمد يدكي ديگه‌اي ندارم اينجا براي اينكه غذا رو مجاني بخورم كار مي‌كنم.

شوهر: به نظرم متوجه شدم، نظرتان در مورد كرة شمالي چيه؟

كارتر: آن خارج از بحث ماست. ما نمي‌تواني از اين طرف بزرگراه به آن طرف بريم، من بايد برم.

شوهر: بله، متشكرم آقاي رئيس‌جمهور.

خاموشي چراغها



دومين طرح كارتر

زمين بازي

شخصيتهاي نمايش :

كارتر

بچه اول

بچه دوم

در زمين بازي مدرسه، صداهايي از بچه‌هاي در حال بازي به گوش مي‌خورد. بچه اول توپ كيكبال را به دومي مي‌اندازد كه بحث و جدلي بين آنها شروع مي‌شود.

1: تو بيروني

2: نه نيستم

1: اخراجي، من زدمت

2: رو من خطا كردي

1: درست همينجا شكستت دادم (زدمت)

2: بهرحال روي بيس (خط) بودم

1: نه نبودي

2: بودم

1: درست اينجا بودي

2: آن طرف بودم

1: اگر بر روي تو خطائي رخ داده، تو چطوري متوجه شدي؟

2: ام ... از آنجايي كه تو هستي فهميدم

1: نه‌خير خودت

2: نه تو هستي

1: تويي!

(اين ادامه داره، .... صداي سوتي شنيده مي‌شود. كارتر وارد مي‌شود).

كارتر: بياييد اينجا و هر دويتان تمومش كنيد. تمومش كنيد.

2: شما كي هستيد؟

كارتر: من جيمي كارتر، راهنماي جديد زمين‌بازيتان هستم.

1: شما معمليد

2: اون براي معلمي خيلي پيره، حتماً سرايداره.

كارتر: من رئيس‌جمهور ايالات متحده بودم. (آنها باتعجب نگاه مي‌كنند) البته مدتها قبل رئيس‌جمهور بودم.

1: شبيه جورج بوش

كارتر: تقريباً من اواخر دهة هفتاد رئيس‌جمهور بودم.

2: اوو، اواخر دهة هفتاد. آيا مردمي هم آنجا بودند؟

كارتر: فقط كمي، ما هم اغلب دعوي مي‌كرديم. حالا، از شما مي‌خوام كه جنگ متوقف كنيد و به من بگيد كه چه اتفاق افتاده.

2: من پشت خط بودم ولي اون مي‌گه كه تو بيرون بودي.

1: تو بيرون بودي

2: نه‌خير نبودم.

1: با توپ زدمت

كارتر: (حرفشان را قطع مي‌كند). من قضيه را فهميدم. شما كيكبال بازي مي‌كنيد و داوري براي خبردار كردن نداريد.

هر دو: آره من هم حدس مي‌زدم.

كارتر: كيكبال شباهت زيادي با روابط خارجي دارد. ببنيد بچه‌ها، وقتي كه شما نمي‌دونيد چه كسي واقعاً راست مي‌گويد. دليلي براي خراب كردن بازيتان و مشاجره وجود ندارد اينكار شما فقط باعث فراهم آوردن احساسات قوي در مردمي كه بشدت عصبانيند مي‌شود. چطوره فراموشش كنيد و تمومش كنيد. خوب؟

هردو : بله، درسته

كارتر: خوب، حالا برگرديد سربازيتان

2: آقاي رئيس‌جمهور آيا آدم‌بزرگها هم مدالي بدست مي‌آرند.

كارتر: گاهي وقتها

2: ‌آيا شما هم تابحال مدالي بدست آورديد.

كارتر:‌ فقط يكبار در سال 1980. آنهم به خوبي از كار درنيامد.

1: قبلاً چيزهايي دربارة شما شنيدم. پدرم مي‌گويد، كه شما همة كشور را متحد كرده بوديد، نكرده بوديد؟

كارتر: نه اون بود.

خاموشي چراغها



سومين طرح كارتر

پايان

شخصيتهاي نمايش:

كارتر

يكي از حضار

راهنما

اين اتفاق در بين حضار روي مي‌دهد. ما بحث و مشاجره راهنمايي را با يكي از حضار مي‌شنويم، تدريجاً صداي آنها بالاي مي‌رود و بوسيلة ساير شنوندگان براحتي شنيده مي‌شود و سپس آنها با صداي گوشخراش و بلندي وارد صحنه مي‌شوند.

راهنما: آقاي محترم، شما با من خواهيد آمد.

يكي از حضار: فراموش نشه كه (اين شخصيتهاي نمايش مي‌تواند زن يا مرد باشند).

راهنما: من مجبورم پافشاري كنم.

يكي از حضار: نه

راهنما: شما بدون بليط نمي‌تونيد اينجا بياييد.

يكي از حضار: من به بليط نياز ندارم (بليطي لازم نيست)

راهنما: شما سر و صدا راه‌انداختيد، لطفاً حالا برويد.

يكي از حضار: نه! بايد از من خواهش كنيد.

(بحثي كه شروع شده به درگيري فيزيكي مي‌كشد و حضار براي اينكه بتونند اين موضوع را دقيقاً ببينند بلند مي‌شوند. و جيمي كارتر وارد مي شود.)

كارتر: (ببخشيد آقاي محترم، ببخشيد من جيمي كارتر هستم و نمي‌تونم با اين همه سر و صدايي كه هست كمكتان كنم. حالا، مطمئنم كه مي‌تونيد بدون درگيري و مشت‌زني به نتيجه برسيد. (آنها دوباره شروع به دعوا و مشت‌زني كردند.) آهاي، من رئيس‌جمهور سابق هستم، بأيستيد.

(او تعدادي از او نارو كنار مي‌كشه، آنها تحت تأثير توانايي و قدرت اون قرار مي‌گيرند. شايد هم مي‌ترسند).

كارتر: من ميخها رو دو- چهار تا با هم با چهار ضربه مي‌كوبم. پس با من درنيافتيد. خوب، حالا به من بگيد اينجا چه خبره؟

راهنما: اين آقا فكر مي‌كنند كه بدون بليط مي‌تونند اينجا بيايند.

يكي از حضار: حالا آخرهاي نمايش، مي‌خواي چكار كني؟

كارتر:‌ فكر مي‌كنم من قدرت حل كردن آنچه كه اين جا افتاده را دارم. من گفته‌هاي هردويتان را فهميدم به نظر من ما مي‌تونيم اين قضيه‌رو بدون هيچ خشونتي رفع كنيم. (به مرد) حالا شما بايد خيلي آرام و بي‌تعارف از اينجا بريد بيرون، ولي آنها هزينه وروديه شمارو مي‌خواهند زيرا هركس ديگه‌اي هم آنرا پرداخت مي‌كند و اين كار شما درسته.

يكي از حضار: ها بله؟ خوب اون مي‌خواد منو از اينجا بيرون كنه ولي من از اينجا بيرون نمي‌رم. تا زمانيكه آخرين سطر گفته بشه، اينجا مي‌مونم. حالا شما چي فكر مي‌كنيد؟

كارتر: خوبِ

راهنما: خوب؟ چطور مي‌تونيد بهش اجازه بدين كه تا آخرين سطر اينجا بمونه.

كارتر: نادان، اين آخرين خطِ. (به حضار) بخاطر آمدن همه‌تان متشكرم. (از تشريف‌فرمايتان ممنونم)




http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
از چيزهاي مختلفي شروع شد مثلاً همان فردي كه مثل يك سايه هر روز چند بار از كنارم رد مي‌شد يا همين سپيده كه توي اطاق بغلي دارد...

ـ راستي گفتي سپيده! شما چه جوري با هم آشنا شدين؟

... دارد توي كيفم دنبال عكس يا شماره تلفنهاي ناشناس مي‌گردد يا... از اوّل داستان مي‌دانستم كه اينجوري مي‌شود از همان نقطه‌هاي تاريكي كه در فلاش بكهاي آينده قرار است روشن شود يا از همين شروع مسخره‌اي كه مي‌توانستم ولش كنم به امان خدا و بچسبم به لبهاي داغ همسر عزيزم كه توي اطاق بغلي دارد كتم را براي يافتن موهاي طلايي ناشناس وارسي مي‌كند...

ـ مگه تو با كس ديگه‌اي هم رابطه داشتي؟

ولي بيشترش تقصير همان مرد بود. اوايل او را جدّي نمي‌گرفتم مثل تمام خيابانها و آدمهايي كه ديوانه‌وار از كنارم رد مي‌شوند مثل آخرين مُدهاي مانتو و داغترين خبرهاي روزنامه‌ها مثل همين سپيده كه خودش را پرت كرد توي زندگي‌ام و شد يكي از همان نقطه‌هاي تاريكي كه...

ـ از اون نقطه‌هاي تاريك بيشتر برام بگو!

اصلاً باورش نمي‌شد! كارمان كه تمام شد زل زدم توي چشمهايش و گفتم: «پس كِي ميان؟!» سعي كرد تعجب كند شايد هم واقعاً تعجب كرد مثل آدمي كه از سياره‌اي ناشناخته پرتش كرده باشند وسط ماجرايي مهم چشمهاي چسبناكش را دوخت به تن لختم و گفت: «كيا رو مي‌گي» جوابش را ندادم لباسهايم را پوشيدم و منتظر آمدن پليس شدم كه ببرد عقدمان كند...

ـ شلاقتون هم زدن؟

توي اين چند سال فقط گريه زاري مي‌كند كه به پليس خبر نداده كه «من» عاشق او بوده‌ام و اصلاً حالش از ازدواج با موجود ديوانه‌اي مثل من بهم مي‌خورده و هي مي‌رود توي كيفم را مي‌گردد و گاهي كه حوصله‌اش سر برود كتم را وارسي مي‌كند. صبح تا ظهر تلفن را مي‌گيرد دستش و فحش مي‌دهد به دخترهايي كه دوستم دارند. عصرها بغ مي‌كند گوشة اطاق و زل مي‌زند به عكس عروسي‌امان كه هر كاري كرد كت و شلوار نپوشيدم و ريشهايم را نزدم. شبها مي‌آيد كنارم دراز مي‌كشد كه به خودش بقبولاند هنوز...

ـ يعني تو واقعاً هيچ وقت دوسش نداشتي؟!

اوّلين باري كه متوجّه مرد شدم خنده‌ام گرفت با آن پيكر استخواني و چشمهاي قهوه‌اي گودرفته‌اش با سرعت به جلو مي‌رفت و به هيچ چيز توجّهي نداشت بعد احساس كردم در پس زمينة همة تصاويري كه سالهاست دارم توي اين داستان به دوش مي‌كشم او ـ مرد را مي‌گويم ـ وجود داشته است همينجا بود كه دوباره از كنارم رد شد با همان پيكر استخواني و چشمهاي گنگي كه به دور دستها نگاه مي‌كرد.

ـ قيافة اون مرد واسه‌ت آشنا نيست؟

به دوست دخترم ـ دوست ندارم اسمي برايش انتخاب كنم ـ گفتم مي‌خواهم بكُشمت گفت چرا؟ نترسيد حتّي متعجّب هم نشد فقط مثل كسي كه دوست دارد جواب معمايي را بداند سؤال كرد: «چرا» جوابش را ندادم فقط تصميم گرفتم از اينجاي داستان عاشقش بشوم. صبحها به جاي كتابخانه مي‌رفتم خانه‌اش اول با هم كله‌پاچه مي‌خورديم ـ مي‌دانم كه با فضاسازي داستان تناسب ندارد اما خب مي‌خورديم! ـ بعد مي‌رفتم توي اطاق و مي‌نوشتم. روزهاي خوبي بود گاهي سپيده زنگ مي‌زد و به او فحش مي‌داد امّا هيچ وقت مطمئن نبود اين را از صداي لرزانش مي‌شد فهميد شايد اگر همينجا حس كرده بود كه اين رابطه با همة موهاي طلايي روي كتم و شماره‌هاي داخل كيفم فرق مي‌كند داستان پايان‌بندي متفاوتي پيدا مي‌كرد.

ـ كي فهميدي حامله ست؟

آدمها خيلي تعجب مي‌كنند امّا ما قضيه را خيلي راحت پذيرفتيم. اينكه كسي با نوازش كردن مو و بوسيدن پلك حامله شود معمولاً خيلي منطقي نيست مخصوصاً وقتي چشمهاي بچه اينقدر شبيه من باشد همان دوتا چشم قهوه‌اي كه انگار هميشه به دور دست خيره شده‌اند. دوست دخترم تصميم گرفت بچه را بكشد چون هم قرار نبود در داستان نقش فعالي را ايفا كند هم تمركز مرا براي نوشتن بهم مي‌زد امّا جلويش را گرفتم در زندگي چيزهاي زيبايي هستند كه قرار نيست كاري انجام دهند مثل گل سرخي كه فقط قشنگ است گوشة كادر...

ـ اون مردي كه گفتي رو هنوز مي‌ديدي؟

سپيده از وقتي بچه‌مان را سقط كرده بود خيلي افسرده بود تمام روزش شده بود عصرهايي كه بغ مي‌كرد كنج اتاق خواب و به اين فكر مي‌كرد كه چرا دوستش ندارم. مجبور شدم چند روزي را پيشش بمانم حتّي قرار شد كت و شلوار بپوشم، ريشهايم را بزنم و عكس عروسي را دوباره بگيريم ـ و البته اين كار را كرديم ـ حتّي مثل قبلها كه هنوز پليس نگرفته بودمان با هم كله پاچه خورديم ـ مي‌دانم كه با فضاسازي تناسب ندارد اما خب او خيلي افسرده بود و بايد كاري مي‌كردم ـ همه چيز ظاهراً خوب بود كه يكروز رفتم خانة دوست دخترم و ديگر برنگشتم.

ـ دربارة مرد حرف بزن!

همه چيز خوب بود دوباره نشسته بودم توي اطاق و مي‌نوشتم. اضافه وزن پيدا كرده بودم و ريشهايم دوباره داشت بلند مي‌شد فقط مشكل آن مرد بود كه توي خانه قدم مي‌زد و هي از كنارم رد مي‌شد، هي از كنارم رد مي‌شد... . چند بار تصميم گرفتم او را بكشم امّا دوست دخترم مخالف بود فكر مي‌كرد مزاحمت وجود داشتنش از آرامش وجود نداشتنش قابل تحمّل‌تر است. دوست دخترم مشغول بزرگ كردن بچّه بود و اين تمركز مرا بهم مي‌زد ـ گاهي نقشهاي غيرفعال هم در پايان بندي داستان نقش مهمي را ايفا مي‌كنند ـ كاغذهايم داشتند تمام مي‌شدند و بايد يكجوري داستان را تمام مي‌كردم پس با مشت كوبيدم توي آينه!

ـ آخه كي مي‌خواي اون نقطه‌هاي تاريكو روشن كني؟ ببين! من هنوز هيچ چي نمي‌دونم!

از چيزهاي مختلفي شروع شد حالا بايد كم‌كم خطها را روي هم منطبق كنيم و آنهايي كه به درد نمي‌خورند را دور بريزيم شايد همين چند سطر بعد بود كه براي آخرين بار با آن چشمهاي قهوه‌اي گودرفته كه انگار به دور دست خيره بود از كنارم رد شد يكدفعه برگشتم ريشهاي بلندش را در چنگهايم فشار دادم و با تكّه‌اي از آينه رگش را زدم براي اوّلين بار به چشمهايم نگاه كرد و گفت: چرا؟ خون فوّاره مي‌زد روي كاغذهايم شقيقه‌هايم را گرفتم و روي تخت نشستم. سرم گيج مي‌رفت، سپيده بغلم كرد و موهايم را نوازش كرد چشمهايم بسته شد پلكهايم را بوسيد چند تا از موهاي طلايي‌اش افتاد روي كت و شلوار تازه‌ام!

ـ پس من كي‌ام؟ تو رو خدا به من بگو!!

با چيزهاي مختلفي تمام مي‌شود مثلاً صبحهايي كه ريشهايم را جلوي آينه مي‌زنم عصرهايي كه قرصهايم را مي‌خورم شبهايي كه كنار سپيده دراز مي‌كشم كه يادم نرود دوستش دارم فقط گاهي تكّه كاغذهاي پاره‌اي را توي سطل آشغال پيدا مي‌كنم فقط گاهي بوي عطري ناشناس را در لباسهايم حس مي‌كنم فقط گاهي كه قرصهايم را به موقع نمي‌خورم سايه‌اي محو مرا بغل مي‌كند و هل مي‌دهد توي نقطه‌هايي تاريك از مغزم و يك صداي گنگ كه از دور دست به من مي‌گويد: چرا؟!!


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زن در کنار ساحل، بر روي تخته سنگي نشست و به آرامي خيرگي نگاهش را بر سطح ناآرام آب لغزاند. چشمانش را بست و به صداي پاي آب که در حال برخورد به صخره ها بود گوش داد. صداهايي را در سرش مي شنيد و نمي دانست که از کجا آمده بودند. قلم و دفترچه يادداشت را از جيب پالتوي قهوه اي رنگي که بر تن لاغر و کشيده اش نشسته بود درآورد و يادداشت کرد:

« ديگر توان تحمل ندارم.از دوباره به سراغم آمده اند. منظورم صداهايي است که در سرم مي شنوم. نمي توانم تمرکز داشته باشم.اينطور که از ظاهر امور بر مي آيد بيماري ام بار ديگر شروع شده است. پزشکان دستورِ دوري از اجتماع را داده اند. نمي توانم اين تجويز آنها را به راحتي بپذيرم. هيچگاه چنين چيزي را نتوانسته ام هضم کنم.»

مشکل مي توانست به نوشتن ادامه دهد. صداها مدام در سرش فرياد مي زدند. بعد از اين مدت طولاني که از بيماري اش مي گذشت،صداها ديگر شخصيت هاي مستقلي يافته بودند.به آرامي روح و ذهن او را مي پوساندند و او را تحليل مي بردند. انگلهاي روح.

«بازگشت به دوران سخت بيماري را نمي توانم تحمل کنم. بايد کسي اين اوضاع بغرنج را خاتمه دهد؛اما هيچکس قادر نيست. بايد که اين اوضاع را خاتمه دهم.»

نمي دانست که اين خود اوست که اينگونه فکر مي کند يا يکي از صداهايي که در سرش وجود دارد اينگونه به او تلقين مي کند.

«نمي توانم ميان صداهاي واقعي و غير واقعي فرق بگذارم. و در وضعيت کنوني من آيا اين دو با هم تفاوت دارند؟ نمي توانم به اين سؤال پاسخ دهم. و آيا در صورت پاسخ دادن، پاسخي که مي دهم از جانب خودم خواهد بود و يا آنکه صدايي است که در ذهنم مي شنوم.»

سطح ناآرام آب ديگر آرام شده بود.امواج ناپديد شده بودند. در محدوده اي از دريا که ديد او آن را در بر مي گرفت،فانوس دريايي آنجا در ميان آب دريا،روي صخره بزرگي که معلوم نبود براي چه از دل آب بيرون زده است بنا شده بود.فکر کرد که هيچ گاه فرصت رفتن به آنجا را پيدا نکرده است.هميشه آرزوي برآورده نشده رفتن به آنجا را داشت.صداها به او مي گفتند که به سوي فانوس دريايي برود.دفترچه يادداشت را بر روي تخته سنگي که بر آن نشسته بود گذاشت و از سرازيريِ صخره ها و تخته سنگ ها به طرف آب رفت.

«تحمل ندارم. مي دانم که به فانوس دريايي نخواهم رسيد.مي خواهم همه چيز را تمام کنم. هيچ کس نمي تواند اين وضع را خاتمه دهد به جز خودم. همچون ماهي در آب جان خواهم داد. در حاليکه براي رسيدن به آرزويم تلاش مي کنم.»

قدم در آب گذاشت و سردي آب ساق پاهايش را نوازش داد. جلوتر رفت و آب سطح بيشتري از پاهايش را در آغوش کشيد و هر چه جلوتر مي رفت آب بالاتر مي آمد.تا آنکه آب به زير چانه اش رسيد. نگاهي به فانوس دريايي انداخت. ساکت و آرام قامت عمود کرده بود و پهنه ساحل را زير نظر داشت.

«هنوز مي توانم تصميم خود را عوض کنم.»

صداها اين بار به او مي گفتند که از اين کار صرف نظر کند.

«وجودتان به وجود من وابسته است.براي آنکه نابود شويد من نبايد وجود داشته باشم.»

يک گام به جلو برداشت و در عمق آب لغزيد.


http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
معلم از گوشه تاريك كلاس خارج شد به خط كش بلند پلاستيكي اش تابي داد و فرياد كرد : دوست مي دارم

كلاس با تمي خواب الود پاسخ داد : دوست مي دارم

معلم خط كش را بر پيكر نحيف ميزي چوبي فرو اورد : دوست مي داري.

دوست مي داري. بي شك پاسخش بود .

...

بر تخته سفيد با ماژيكي سياه نوشت

صد فعل به انتخاب خود صرف كنيد

پسر سر تراشيده دفترش را از كيفش در اورد

صفحه اول را باز كرد و نوشت:

مي ميرم . مي ميرم . مي ميرم .

مي ميرم .



http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بليط نداده سوار شد. عصر پنجشنبه بود و مردم از زور سوز و سرما به اتوبوس شركت واحد پناه آورده بودند. سازش كوك نبود. صداي خوبي هم نداشت. نفس همه گرم بود و شيشه هاشين بخار گرفته. دختر بچه اي بر روي شيشه خرس كوچكي كشيد با دو چشم درشت.

دستهاي خسته هنوز توان زدن داشت. پيكار پنجه و سيم. مرد درشت اندامي با سبيل هاي بلند روبرويش ايستاده بود. سكوت حنجره و نگاههاي عبوس. به دنبال مكان مناسبي گشت تا تكيه دهد. بالبهاي ترك خورده اش آواز قديمي را زير لب تكرار كرد.



سياه چهره و پريده رنگ با صداقتي شفاف و خاكستري. زن ميان سالي بر روي صندلي آخر نشسته بود و با نگاه ترحم انگيزي وارندازش ميكرد. سنگين بود. سنگين تر از سيلي پدر. ديگر نگاهش نكرد. جاي خوبي بود. اتوبوس هم كه تند نميرفت. بايد دست به كار شد. شروع به خواندن كرد و ساز زد نگاهها تند و تند به سويش برگشت. روزي معني امشب را گرسنه نخوابي …

هجاهاي شعر قديمي را زير دندانهايش مزه مزه ميكرد و دوتار كهنه ي رنگ و رو رفته تمام اميدش به رقص نت هاي شوش بود. خيابان خلوت بود و صداي موتور اتوبوس هر لحظه بيشتر ميشد. زن ميان سال با نگامي كه انگار آرامش به وجودش بازگشته است اسكناس درشتي به سمت او گرفت . شوق ترحم، سركوب عقده هاي نهاني. اتوبوس تندتر ميرفت و صداي او بلندتر، بلند و بلندتر تا چراغ قرمز. حالا صداي ترمز اتوبوس رسلتر از صداي روزي او بود. مرد درشت اندام تعادل خود را از دست داد. افتاد. شكست و تارهاي سبيل سياه بروي دو تار ماند. چراغ سبز شد. اتوبوس به راه افتاد و خرس كوچك با چشمهاي درشت بر روي شيشه گريه ميكرد.
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اومد تو اتاق تا پنجره رو ببنده، زماني که ما خوابيده بوديم، اما من ديدمش که مريض به نظر مي رسيد. مي لرزيد و صورتش مثل گچ سفيد شده بود و آروم راه مي رفت، انگار حرکت براش دردناک بود.

: چي شده شاتز (به آلماني=عزيزم) ؟

: سردرد دارم.

: بهتره برگردي تو تخت خواب.

: نه، حالم خوبه.

: برو تو تخت خواب، لباس مي پوشم ميام مي بينم ت.

اما وقتي رفتم پايين، لباس پوشيده بود و نشسته بود کنار آتش، به نظر يه پسر نه ساله ي خيلي مريض و بيچاره ميومد. وقتي دستم رو گذاشتم رو پيشونيش فهميدم تب داره.

: برو تو تخت خواب! بهش گفتم: تو حالت خوب نيست!

: خوبم..

وقتي دکتر اومد درجه حرارت پسر رُ گرفت.

: چنده؟ از دکتر پرسيدم.

: صد و دو.



طبقه ي پايين، دکتر سه جور داروي مختلف با کپسول هاي رنگي متفاوت با دستور استفاده ي هر کدوم رُ داد. يکي واسه پايين آوردن تب، يه مهسل و سومي هم واسه غلبه بر محيط اسيدي. ميکروب هاي آنفولانزا فقط در محيط هاي اسيدي مي تونن زندگي کنن، توضيح داد. به نظر رسيد همه چيز رُ در مورد آنفولانزا ميدونه و گفت هيچ نگراني در مورد تب، اگه بالاي صد و چهار نره، وجود نداره. اين فقط يه واگير آنفولانزاي سبک بود و اگه نذارين ذات الريه بشه، هيچ خطري نداره.

برگشتم تو اتاق و دماي پسر رُ رو کاغذ نوشتم، به همراه ساعتي که بايد کپسول هاي مختلف رُ بخوره.



: مي خواي واسه ت کتاب بخونم؟

: باشه، اگه دوست داري. پسر گفت.

رنگ صورت ش خيلي سفيد شده بود و زير چشماش قسمت هاي تيره رنگي بود. آروم رو تخت خوابيد و به نظر مي رسيد از تو يه دنياي ديگه ست و نميديد چي داره دور و بر ش ميگذره.

با صداي بلند از رو «کتاب دزدان دريايي» هُروارد پلي شروع کردم به خوندن اما مي ديدم که داستان رُ دنبال نمي کنه..

: حالت چه طوره شاتز؟ ازش پرسيدم.

: مثل قبل. جواب داد.

نشستم ته تخت و واسه خودمشروع کردم به خوندم و صبر کردم تا موقع دادن کپسول بعدي بشه. واسه ي اون طبيعي بود که خوابش ببره، اما وقتي نگاش کردم ديدم داره پاي تخت رُ نگاه مي کنه، با يه طرز عجيبي.

: چرا سعي نمي کني بخوابي؟ واسه قرص بعدي بيدارت مي کنم.

: ترجيح ميدم بيدار بمونم.

بعد از مدتي بهم گفت: اگه زحمته، مجبور نيستي اينجا با من بموني بابا.

: زحمتي نيست.

: نه، منظورم اينه که مجبور نيستي بموني، اگه داره اذيتت مي کنه.



فکر کردم شايد يه کم سردرد داره و بعد از دادن کپسول تجويز شده، ساعت يازده. واسه مدت زماني رفتم بيرون.يه روز سردِ درخشان بود، زمين با برف و تگرگ پوشيده شده بود و يخ زده بود، جوري که به نظر مي رسيد همه ي درختان عريان و بوته ها يخ ده باشن. بوته هاي کنده شده و چمن ها صيقلي شده بودن با يخ. من توله سگ جوون ايرلندي م رُ برداشتم بريم يه قدمي بزنيم بالاي جاده و در امتداد نهر، اما سخت بود وايسادن يا راه رفتن بر سطح شيشه اي زمين و سگ قرمز لغزيد و سر خورد و من هم دو بار افتادم. به طور سخت، يکبار تفنگ م رُ انداختم در حالي که اونو سر دادم روي يخ ها.

يه دسته کبک رُ از قسمت مرتفعي از ساحل رُسي پرونديم و در حالي که از تيررس بالاي ساحل دور مي شدن، من دو تاشون رُ کشتم. بعضي از کبک ها به طرف درخت ها فرار کردن اما اکثرشون بين انبوه بوته هاي پراکنده شدن و لازم بود از رو تپه ي يخ بسته (که از انبوه بوته ها درست شده بود) بپرن قبل از اين که بخوان در برن. غلبه براي حفظ تعادل رو يه بوته ي بخز زده ي مرتجع تيراندازي رُ سخت مي کرد؛ دو تا کشته و پنج تا خطا و برگشتم خوشحال از اين که يه دسته کبک نزديک خونه پيدا کردم و خوشحال از اين که خيلي هاشون باقي موندن واسه يه روز ديگه.



تو خونه، گفتن پسر قبول نکرده اجازه بده کسي وارد اتاق بشه.

: اجاه نداري بياي تو. گته بوده: نبايد چيزايي که دارم رُ ازم بگيري.

رفتم بالا پيشش و اونو دقيقا در موقيعتي ديدم که ترک ش کرده بودم. صورت رنگ پريده، اما سر گونه هاش به خاطر تب سرخ شده بود، آروم خيره شده بود. همون طور که قبلا آروم به پايين تخت خيره شده بود..

دره حرارت ش رُ گرفتم.

: چنده؟

بهش گفتم: حدود صد. صد و دو بود.

: صد و دو بود، اون گفت.

: کي گفته اينو؟

: دکتر

: درجه حرارت ت نرماله، مشکلي نيست. من گفتم: چيزينيسا که نگرانش بشي.

: نگران نيستم. گفت: اما نمي تونم جلو فکر کردن م رُ بگيرم.

: فکر نکن! بهش گفم: فقط سخت نگير.

: سخت نمي گيرمش! گفت و مستقيم به جلو نگاه کرد. بديهي بود داره در مورد يه چيزي، شديدا جلو خودش رُ ميگيره.

: اينو با آب بخور.

: فکر مي کني هيچ فايده اي داشته باشه؟

: البته که داره



من نشستم و کتاب «دزدان دريايي» رُ باز کردم و شروع کردم به خوندن. اما ميديدم دنبال نمي کنه، در نتيجه ديگه نخوندم.

: حدودا کي فکر مي کني من مي ميرم؟ اون پرسيد.

: چي؟!

: چه قدر طول مي کشه تا من بميرم؟

: قرار نيست بميري.. تو چت شده؟

: چرا، هست. من شنيدم اون گفت صد و دو.

: هيچ کي از تب صد و دو درجه نمرده. اين يه موضوع چرنده واسه حرف زدن.

: ميدونم که مي ميرن. تو مدرسه يه پسر فرانسوي بهم گفت که نمي توني با چهل و چهار درجه تب زنده بموني. من الآن درجه حرارت م صد و دو هست.

تمام مدت منتظر بوده که بميره، حتا از ساعت نه صبح.



: شاتز بيچاره! اين مثل مايل و کيلومتر هست. تو قرار نيست بميري. اون يه دماسنج متفاوت هست. با اون دماسنج، درجه ي سي و هفت طبيعي هست و رو اين دماسنج نود و هشت.

: مطمئني؟

: کاملاً ! اين مثل مايل و کيلومتر هست، مي دوني؟ ما چند کيلومتر ميريم وقتي هفتاد ميال با ماشين حرکت مي کنيم؟

: اوه! اون گفت.

اما چشم دوختن ش به پايين تخت خواب يواش يواش راحت (شل) شد. اين که خودش رُ گرفته بود هم آروم شد. بالاخره روز بعدش خيلي رها شد و خيلي ساده به خاطر چيزاي بي ارزش گريه کرد..
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
زير بار كه نروي همه چيز حله. بايد از آخر شروع كني. پاك بزن زير همه چيز. كاش گفته بودي آن روز خانه ي خاتون بودي، آره خانه خاتون



خاتون در را كه باز كرد مردي كه به نظر 40 ساله مي رسيد وارد شد. نگاهي كوتاه به او انداخت و بعد از مكثي كفشهايش را در آورد، منظم و رديف كنار جاكفشي گذاشت. بعد كت و شلوارش را مرتب كرد و رفت با آرامش روي كاناپه وسط حال و پذيرايي نشست. درست زاويه اي كه درخت انجير داخل منزل همسايه از قاب پنجره ي تمام تاق آن ديده مي شد.



فصل پاييز كه مي رسيد برگهاي درخت انجير وقتي پنجره باز مي شد روي لبه سنگي مي افتاد و باران كه مي زد با گرد و خاك كنار پنجره نقشي از برگهاي جورواجور روي سنگ مي افتاد. بعدها برگها را باد مي برد اما تا باران بعد، همچنان آن نقش هاي بي برگ روي سنگ مي ماندند.











زنگ در را كه زدند، مردي كه شصت ساله مي نمود با قيافه اي آرام تمام قد جلوي در ايستاده بود. به نظر متين و آرام مي رسيد، خاتون گفت:



- شما چقدر عجله داشتيد، براي آمدن ده دقيقه زودتر از موعد رسيده اي، بفرماييد.



مرد 60 ساله آرام و با وقار گفت:



- حتما اون زودتر رسيده، نه؟



- بله درست است يك ربع زودتر



ديگر حرفي رد و بدل نشد. مرد وارد شد و كفشهايش راكه در آورد، منظم جفت كرد و كنار جاكفشي گذاشت. وارد حال و پذيرايي كه شد نكاهي به مرد اول انداخت و بعد از سلام دست دادند و روبروي مرد 40 ساله نشست. درست پشت به قاب پنجره.



خاتون با سيني چاي آمد و در مبل كنار دو مرد نشست چايي را كه جلوي مرد 60 ساله گذاشت، بلند شد و نگاهي مضطرب به هر دو انداخت و رفت.



مرد 60 ساله چاي را برداشت و كمي نوشد و با لبخندي آرام گفت:



- من براي اين مورد سعي كردم به موقع خودم را برسانم، دير كه نشده؟



مرد 40 ساله گفت:



- نه درست به موقع بود. انتظار نداشتم اينگونه باشد. فكر نمي كردم بيايي. اين زخم كهنه مال 30 سال قبله گفتم كه نمي آيي. يعني به نوعي باورم شده بود كه نمي آيي.



- نه 30 سال براي من هم عذاب كمي نيست. من خودم با ميل آمدم براي تمام كردنش آمدم.شش ماه پيش كه پيغامت رسيد مي دانستم بالاخره برمي گردي، خاتون گفته بود.











خاتون كه تازه از بيرون برگشته بود، داشت به قول خودش خرت و پرتهايي را كه گرفته بود داخل يخچال مي گذاشت كه زنگ در زده شد. با عجله رفت در باز كرد و گفت:



- به موقع رسيدي، بيا تو



مرد گفت:



- ممنون كه زنگ زدي حتما راجع به آن ماجراي لعنتيه. من كه دارم ديوانه مي شوم. بگذار تمام بشه. كاش تمام بشه.



خاتون كه در آشپزخانه اپن داشت چايي مي ريخت با لحني نگران گفت:



- آره زنگ زد گفت كه تا شش ماه ديگه برمي گرده. برمي گرده و حسابتو مي رسه.











خاتون تازه از حمام درآمد كه صداي زنگ تلفن شنيده شد. در حاليكه حوله را محكم به خود مي پيچيد و سرش را خشك مي كرد گوشي را برداشت. شب ساعت ده بود و سوز سرما در آن زمستان، بيرون پنجره اي كه درخت انجيري شاخه هايش را به آن مي ساييد، پيدا بود.



- ببين خاتون دفعه ي پيش كه زنگ زدم خواستي منصرفم كني .ديگه نمي توني، نمي توني هي تو گوشم بخواني. سال گذشته هم كه آمدي اينجا مدت يكماه مخ منو خوردي. گفتم كه اون مادرمو كشته، مطمئنم.











خاتون گفت:



- چند ساله داري اين حرفها را تكرار مي كني، آرام باش راجع به اين موضوع خوب فكر كن. نكنه اشتباه مي كني. اصلا چكار داري؟ اين موضوع را فراموش كن. چرا برمي گردي؟ براي چي؟ تواونجا چكار داري. اينجا داري زندگيت را مي كني.من هم كه فردا برمي گردم بهش مي گم. تو از كجا مطمئني؟



- نه خاتون نمي توانم، زندگي كه نيست، 30 سال از اون ماجراي لعنتي داره مي گذره، وقتشه كه برگردم. برگردم و حساب اون كثافت و برسم. بايد دخلشو بيارم. اون بود، خودش بود خاتون، اشتباه نمي كنم. تو كه مي داني از همه بيشتر مي داني مادرم گناهي نداشت. من حتي براي يكبار هم نديدمش. تو هم اگر اطلاعي داشته باشي تا الان هيچي نگفتي. پشتش به من بود. خودت بعدها گفتي كه اون مادرت بوده. كاش مي رفتم جلو، كاش داخل مي شدم. من خودم ديدمش از اون پنجره ي لعنتي، بالاي درخت انجير.















مرد كه حمله ور شد زن فرياد زد. خودش را پرت كرد وسط اتاق كه از پنجره پذيرايي فرار كند، اما تا خواست بلند شود، درست خورد وسط ملاجش از هوش نرفت اما تمام اتاق و اثاثيه اش دور سرش مي چرخيد. مرد با حرص و شتاب تمام خودش را به او رساند و لختش كرد.







- پاهايم داشت سست مي شد، از وحشت چشم هام از حدقه داشت بيرون مي زد. هوا سرد بود و دستهام كه به زور دور تنه درخت گره زده بودم كرخ شده بود. نمي داني خاتون چه حالي داشتم، كاش مي بودي. اون خيلي بيرحمانه اين كارو كرد. همينكه سرو صدايشان را شنيدم، هر چه تلاش كردم نتوانستم وارد خانه بشوم. درو قفل كرده بود لعنتي. مجبور شدم از درخت انجير بالا برم. از آن قسمتي كه يك شاخه اصلي اش آويزان شده تو حياط. خودت گفتي مدت سه ساله كه با هم ازدواج كردند. پس چرا گفتي آنها زندگي خوبي داشتند. تو خودت گفتي خاتون.



خاتون گفت:



-اما بعضي از همسايه ها گفتند كه ديدنش، بعد از آن ماجرا.گفتند اون روز دم دماي شب با بدني خوني ديدنش كه از خانه زده بيرون.











زن خرناس مي كشيد. مرد پاهاي زن را روي شانه هايش انداخت. شلوارش را پايين كشيد. نفس نفس مي زد، تمام بدن سنگينش را روي زن رها كرد. خودش را با حرص و عصبانيت بالا و پايين مي برد. عرق روي تمام بدنش راه افتاده بود. همه چيز دور سرش مي چرخيد چاقو را بالا برد و چند ضربه به سمت چپ قفسه سينه و پهلوي زن زد. زن خرناس مي كشيد و تاب مي خورد.











خاتون كه از آشپزخانه با سيني چاي وارد شد. دو مرد رو به روي هم نشسته بودند و حرفي نمي زدند. خاتون به آشپز خانه برگشت و مشغول چيدن ميوه ها شد. مرد 40 ساله كه به دنبالش راه افتاده بود جلو رفت، خاتون به او نگاهي انداخت و اشك در چشمانش حلقه زد.



مرد او را در آغوش گرفت و آرام دستش به پهلوي چپ خاتون لغزيد.








http://www.kalagh.com/index.asp
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
همون طور که در همون روزاي اول مدرسه، جلوي کلاس پنجم ايستاد، به بچه ها خلاف واقعيت رُ گفت. مثل همه ي معلم هاي ديگه به شاگردانش نگاه کرد و گفت همه شون رُ مثل هم دوست داره. اگرچه اين غيرممکن بود، چون در رديف اول کسي که در صندلي فرو رفته بود پسر بچه اي بود به اسم تدي ستودارد.



خانوم تامپسون، تدي رُ سال پيش ديده بود و متوجه شده بود که اون خيلي با بچه هاي ديگه بازي نمي کنه و لباس هاش هميشه کثيف هستن و هميشه به حمام احتياج داره! به علاوه تدي مي تونست ناخوشايند باشه.



اين به نقطه اي رسيد که خانوم تامپسون در علامت زدن برگه ش با يه خودکار قرمز پهن، نوشتن يه X پر رنگ (خط زدن صفحه) و قرار دادن يه F بزرگ در بالاي صفحه (مخفف False = غلط، اشتباه) احساس لذت مي کرد. در مدرسه جايي که خانوم تامپسوت تدريس مي کرد، ازش خواسته شد که يادداشت هاي قديمي هر دانش آموز رُ مورد بازبيني قرار بده و مالِ تدي رُ عقب انداخت، تا آخرين ش. اگرچه وقتي پرونده ش رُ خوند، شگفت زده شد.



معلم کلاس اول تدي نوشته بود: تدي يه بچه ي باهوشه که هميشه لبخند رو لبشه. کارها (تکاليف) ش رُ خيلي تميز انجام ميده و رفتار خيلي خوبي داره. بودن ش باعث شادي و مسرته.



معلم کلاس دوم ش نوشته بود که تدي يه دانش آموز ممتازه، با همکلاسي هاش خوب ارتباط برقرار مي کنه، اما آزار ميبينه چون مادرش در دوره ي نهايي يک بيماري هست و زندگي در خونه بايد با کشمکش همراه باشه.



معلم کلاس سوم ش نوشته بود: مرگ مادر تدي براش سخت بود. اون سعي مي کنه بهترين کار رُ انجام بده اما پدرش خيلي علاقه نشون نميده و زندگي خونه به طودي روش تأثير مي ذاره اگه واسه ش قدم هايي برداشته نشه.



معلم کلاس چهارم ش نوشته بود: تدي عقب نشيني کرده و علاقه ي چنداني به مدرسه نشون نميده. دوستان زيادي نداره و گاهي اوقات سر کلاس خوابش ميبره.



در اين موقع بود که خانوم تامپسون مشکل رُ درک کرد و از خودش شرمنده شد. حتا احساس خيلي بدتري داشت زماني که دانش آموزانش براش هديه ي کريسمس، کادو شده با روبان هاي روشن و کاغذ آوردن، به جز هديه ي تدي. هديه ي اون بدترکيب بود و با کاغذ قهوه اي زمختي کادو گرفته شده بود که مال بسته بندي اجناس بقالي هست. خانوم تامپسون رنجد کشيد از اينکه اون رُ بين باقي هديه ها باز کنه.



بعضي از بچه ها شروع کردن به خنديدن وقتي چيزي که ديدن يه دستبند سنگ مصنوعي بود که چند تا سنگش گم شده بود و يه شيشه عطر که فقط يک چهارمش پر بود. اما خانوم تامپسوت خنده ي بچه ها رُ خاموش کرد وقتي با تعجب فرياد زد چه دستبند قشنگي، اونو دستش کرد و مقداري عطر به مچ دستش زد. تدي ستودارد اون روز به اندازه اي بعد از مدرسه موند که بگه «خانوم تامپسون، امروز شما بويي رُ مي دادين که مادرم ميداد». وقتي دانش آموزها رفتن، خانوم تامپسون مدت طولاني گريه کرد.



در همون روزهاي اول، خانوم تامپسون، آموزش خوندن، نوشتن و حساب رُ ترک کرد. به جاش شروع کرد به بچه ها چيزهايي رُ ياد بده. خانوم تامپسون توجه مخصوصي به تدي داشت. با کار کردن با هم، به نظر ميرسيد ذهن تدي داره دوباره زنده ميشه. هر چي بيشتر تشويق و دلگرم ش ميکرد، سريع تر جواب ميداد. تا پايان سال، تدي شده بود يکي از باهوش ترين بچه هاي کلاس. و برخلاف دروغ ش که همه ي بچه ها رُ به يک اندازه دوست داره، تدي سوگلي ش شده بود.



يک سال بعد، يادداشتي رُ زير در از تدي پيدا کرد که مي گفت هنوز بهترين معلمي بوده که تو عمرش داشته.



شش سال گذشت تا نامه ي ديگه اي از تدي دريافت کنه. نوشته بود، در اون زمان، که دبيرستان رُ تموم کرده - نفر سوم تو کلاس شون. و هنوز خانوم تامپسون بهترين معلمي هست که در سرتاسر عمرش داشته.



چهار سال بعد که يه يادداشت ديگه ازش رسيد ميگفت، با اينکه که همه چيز سخت تر شده، هنوز در حال تحصيله، و به اين کار چسبيده و به زودي با بالاترين امتياز فارغ التحصيل ميشه. به خانوم تامپسون بازم اطمينان داده بود که اون همچنان بهترين و مورد علاقه ترين معلمي بوده که در کل زندگي ش داشته.



چهار سال ديگه هم گذشت، و باز يه نامه رسيد. در اين موقع توضيح داده بود که بعد از گرفتن مدرک ليسانس ش، دوست داره يه کم بيشتر بره جلو. نامه توضيح داده بود که همچنان خانوم تامپسون بهترين و محبوب ترين معلمي بوده که تو کل عمرش داشته. اما اين بار اسم يه کم طولاني تر شده بود.. نامه امضا شده بود: تئودور ف. ستودارد، فوق ليسانس.



داستان اينجا تموم نميشه. يه نامه ي ديگه اون سال بهار رسيد. تدي گفته بود با دختري ملاقات کرده که قراره با هم ازدواج کنن.

توضيح داده بود که پدرش سالها پيش مرده و خواهش کرده بود اگه خانوم تامپسون موافق باشه، در عروسي، در جايي که معمولا براي مادر داماد در نظر ميگيرن بشينه.



البته که خانوم تامپسون اين کار رُ انجام داد. و حدس بزن چي.. دستبندي رُ دست کرد که چند تا سنگش گم شده بود. بيشتر از اون، يادش بود که عطري رُ بزنه که مادر تدي زده بود، در آخرين کريسمسي که با هم بودن.



اونا همديگه رُ بغل کردن و دکتر ستودارد در گوش خانوم تامپسون گفت: مرسي خانوم تامپسون براي اين که منو باور کردي. خيلي ممنون براي اين که منو آدم مهمي کردي (منو واسه خودم کسي کردي) و بهم نشون دادي که مي تونم کار متفاوتي کنم.



خانوم تامپسون با اشک در چشمانش جواب داد: تدي، اشتباه مي کني. تو بودي کسي که به من ياد داد مي تونم کار متفاوتي کنم. من بلد نبودم چه جوري تدريس کنم، تا تو رُ ديدم.



ميتونه تدي کسي باشه که در جلوي شما ايستاده، و شما هنوز متوجه نشدين . . .



امروز پشت کسي رُ گرم کن و اين نوشته رُ رد کن (تا اون هم بخونه). من اين داستان رُ خيلي دوست دارم. هر وقت مي خونمش گريه مي کنم. فقط سعي کن کار متفاوتي کني در زندگي کسي، امروز، فردا.. فقط اين کار رُ انجام بده. مهربوني هاي تصادفي، فکر کنم اسمش همينه..



http://www.kalagh.com/content.asp?post=1126
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
یک روز صبح که آبها از آسیاب افتاد جرات پیدا کردم که از خانه بیرون بروم .
تا قبل از این حتی از پنجره کوچک آشپزخانه هم به خیابان روبرو که خیلی هم خلوت بود نگاه نکرده بودم.
به هرحال کاری بود که باید انجام می شد . تصمیم خودم را گرفته بودم و حدس اینکه تا حالا آبها از آسیاب افتاده خیالم را راحت می کرد . کلید را که زیر گلدان توی راهرو قائم کرده بودم برداشتم و قفل در را با احتیاط باز کردم .

خیابان خلوت بود . برف دیشب همه جا را سفید کرده بود .همه جا را خوب نگاه کردم .همه چیز عادی بود . به عادی بودن یک صبح برفی . حتی آنقدر عادی که انسان را به شک می انداخت . کمی توی خیابان قدم زدم . هر کس به دنبال کار خودش بود .
وقتی خیالم راحت شد به خانه برگشتم . پرده ها را کنار زدم تا نور بی رمق صبح برفی خودش را به اتاق نشیمن برساند . پنجره ها را باز گذاشتم .

کیف بزرگ مشکی را که توی کانال کولر مخفی کرده بودم بیرون آوردم و روی میز خالی کردم . پشت میز نشستم و پول ها را با دقت تمام شمردم . حتی یک پول سیاه هم کم نبود .
قرار بود به محض اینکه هوا آفتابی شود به سمت جنوب برانم و تلویزیون را روشن کردم . اخبار هواشناسی تمام شده بود اما مجری دیگر اخبار گفت : سارق بانك با تمام پول های مسروقه در راه جنوب دستگیر شد . بعد نشانش دادند با دستبند به دست در حالی که دو پلیس قوی هیکل به سمت ماشین پلیس می کشاندش .

چقدر شبیه من بود ….:کله کچل ، ریش برفی و قد کوتاه با همین عینک ته استکانی ، مجری گفت اسمش الف- جیم است و ساکن خیابان 11، خیلی عجیب بود . چون اسم من هم الف – جیم است و در خیابان یازدهم ساکنم .
خیلی ترسیدم . تلویزیون را خاموش کردم و از برق کشیدم . پنجره ها را بستم و پرده ها را انداختم . پول ها را دوباره توی کیف مشکی ریختم و گذاشتم توی کانال کولر . در را قفل کردم و کلیدش را گذاشتم زیر گلدان توی راهرو … مثل اینکه هنوز آبها از آسیاب نیفتاده است .

http://www.arooz.com/mag/1385/07/post_90.php#more
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
یک روز آمدند سرمان كلاه خود گذاشتند . نیزه و سپر دستمان دادند . به دشمن اشاره کردند و فرمان حمله دادند . ما فقط جنگیدیم . طوری که اگر به دشمن اشاره نمی کردند ، حتی ممکن بود یکدیگر را بکشیم . خیلی زود دشمن را کشتیم . همه شان را بدون اینکه حتی یک نفر از ما زخمی شود . کمی بعد خود را توی یک دشت بزرگ یافتیم .... در میان انبوه جنازه ها .

اول نمی دانستیم با این همه جنازه که همه شان را خودمان کشته بودیم چه کنیم .... اما به سرعت به نتیجه رسیدیم . همه جنازه ها را روی زمین کنار هم خواباندیم . بعد از اولین جناه شروع کردیم از چاه آب کشیدیم . شستیمش . و در پارچه سفیدی که یکی از سربازان توی خورجین داشت پیچاندیمش . بعد قبری درست به اندازه قبرش کندیم و او را با احترام دفن کردیم .

یکی از سربازان که دعا بلد بود از خدا برایش طلب آمرزش کرد . بعد سنگ روی خاکش گذاشتیم . خواستیم اسمش را روی سنگ حک کنیم که یادمان آمد اسمش را نمی دانیم . چاره ای نبود باید اسمی برایش انتخاب می کردیم . هر کس چیزی می گفت . اما خیلی زود فهمیدیم که جنازه به اندازه کافی هست که هر کس بتواند یک اسم برای جنازه اش انتخاب کند . برای همین همه سرباز ها اسم خودشان را به عنوان هدیه به جنازه ها تقدیم کردند و روی سنگ قبرشان نوشتند .

حالا هر کس یک جنازه داشت که اسم خودش را روي سنگ قبرش نوشته بود . یک جنازه که مال خودمان بود . سهم خودمان بود از این جنگ من یک جنازه جوان انتخاب کردم . آنقدر جوان که ریشش سبز نشده با موهای بلند و چانه ای استخوانی – هر چند همه موهایم ریخته و ریش حنایی ام از دو وجب گذشته .

وقتی کارمان تمام شد به دور و برمان نگاه کردیم ...توی یک گورستان واقعی ایستاده بودیم .
اول کمی ترسیديم . اما وقتی باز اسمهای خودمان را دیدیم . احساس آرامش کردیم .
وقتی برگشتیم هیچ کس جلوی دروازه های شهر به استقبالمان نیامده بود . اما وقتی جلوتر رفتیم مجسمه های یادبودمان را توی میدان شهر دیدیم : من خودم را پیدا کردم : موهای بلند و چانه ای استخوانی . آنقدر جوانم که ریشم هنوز سبز نشده .

http://www.arooz.com/mag/1385/07/post_91.php#more
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مرد ساعت شش صبح از خواب برخاست. بر لب تخت خواب نشست. از روي عسلي برگي از تقويم جدا كرد و آنرا زير تخت انداخت. بلند شد و درحاليكه پشتش را مي خاراند و به آشپز خانه رفت. كتري را پر از آب كرد و روي اجاق گذاشت. زيرش را روشن كرد . بعد به حمام رفت و به دقت ريش پرپشتش را آنكادر كرد؛ دوش گرفت . بعد از حمام صبحانه مفصلي خورد. آنگاه لباس پوشيد و ساعت هفت صبح از خانه خارج شد...

... ساعت هشت شب برگشت. با اينكه شب شده بود و ديگر از گرماي ظهر خبري نبود اما لباسهايش خيس عرق شده بودند. لباسش را عوض كرد و يك راست به آشپزخانه رفت . يك كنسرو را گرم كرد و شام خورد . بعد با يك فنجان چاي مقابل تلويزيون نشست ودر همان حال كه روزنامه ي عصر را مطالعه مي كرد به اخبار ساعت نه شب گوش داد. ساعت ده دندانهايش را شست. به اتاق خواب رفت. روي تخت نشست. سرش را خاراند و از ميان پاهايش پتو را بلند كرد و به زير تخت نگاه كرد. چمدان نو و زيبايي زير تخت بود.آنگاه دراز كشيد...

* * *
ساعت شش صبح از خواب بيدار شد. نيم خيز شد؛ چراغ روميزي را روشن كرد و از روي عسلي برگي از تقويم را جدا و آنرا مچاله و به زير تختخواب پرت كرد. بلند شد پشتش را خاراند. سردش بود؛ پتو رو به دورش پيچيد و به آشپز خانه رفت . كتري را آب كرد و روي اجاق گذاشت؛ به سختي كبريت را پيدا كرد. بعد به حمام رفت. اصلاح كرد و دوش گرفت. بعد از حمام يك لقمه نان وپنير درست كرد و با كمي عجله ودر حاليكه لباس مي پوشيد يك فنجان چاي نيز نوشيد. ساعت هفت صبح از خانه خارج شد...

... ساعت هشت شب خسته به خانه بازگشت. به آشپزخانه رفت. يك كنسرو باز كرد و بدون اينكه آنرا گرم كند محتويات داخلش را خورد. بعد با يك فنجان چاي دم نكشيده مقابل تلويزيون نشست. روزنامه ي عصر را نيم نگاهي انداخت و پس از آن با بي حوصلگي تا نصفه اخبار ساعت نه را نگاه كرد. كمي زودتر مسواك زد و به اتاق خواب رفت. روي تخت نشست. سرش را خاراند . خواست بخوابد كه منصرف شد. خم شد و پتو را بلند كرد و به زير تخت نگاهي انداخت. چمدان قهوه اي آن زير بود .آنگاه خوابيد...

* * *
مرد ساعت شش و بيست دقيقه صبح به سختي از خواب برخاست. به بدنش كش و قوسي داد و به اكراه و در حاليكه پشتش را مي خاراند از تختخواب جدا شد. وقتي متوجه شد كه خواب مانده با عجله خود را به آشپزخانه رساند. كتري را پر از آب كرد و روي اجاق گذاشت اما فراموش كرد اجاق را روشن كند. به حمام رفت . با بي دقتي اصلاح كرد و در حاليكه سه قسمت صورتش را زخمي كرده بود، دوش آب سرد گرفت. سريع از حمام بيرون آمد وقتي براي صبحانه خوردن نداشت پس خيلي سريع و آشفته لباس پوشيد و از منزل خارج شد...

...شب خسته و درمانده به خانه بازگشت. با اينكه بيرون باد سوزناكي ميوزيد اما مرد گرمش بود. لباسهايش را عوض و هر كدام را به گوشه اي پرت كرد. به آشپزخانه رفت اما حوصله خوردن شام را نداشت. خواست لااقل زير كتري را روشن كند كه يادش آمد سيگار خريده. پاكت سيگار را از جيب شلوارش درآورد. با دندان آنرا باز كرد و با ناخن و به سختي سيگاري از آن بيرون كشيد. سريع كبريت را پيدا و سيگار را روشن كرد. در همان پك اول آنچنان به سرفه افتاد كه سيگار از دستش روي فرش افتاد و به اندازه يك سكه فرش را سوراخ كرد. نه نگاهي به روزنامه عصر انداخت و نه به اخبار گوش كرد. به دستشويي رفت. با عجله مسواك زد و بعد به اتاق خوابش رفت. بر لبه ي تخت نشست خواست دراز بكشد كه متوجه تقويم روي عسلي شد. او فراموش كرده بود برگه ي امروز را جدا كند. بلند شد و به جلو پنجره رفت. پرده را تا به انتها كشيد و به بازتاب تصوير خود در شيشه ي پنجره خيره شد. بيرون برف سنگيني مي باريد؛ خوب دقت كرد اما به جز تصويري غيرواضح در زمينه ي تاريكيِ شب كه دانه هاي خاكستري برف هاشورش مي زدند، چيزي قابل مشاهده نبود. آنگاه برگشت و كنار تخت نشست. پتو را كاملا بالا زد. تپه اي كوچك از كاغذهاي مچاله شده در كنار چمداني كهنه و خاك خورده؛ چمدان قهوه اي را بيرون كشيد. با سر آستينش دستي روي آن كشيد و گرد و خاكش را گرفت؛ آنگاه قفلهاي كهنه و زنگ زده اش را به زحمت باز كرد. البسه مندرس و چند قاب عكس قديمي را كنار زد تا از زير آنها شي كهنه پيچ شده اي را بيرون بياورد. چمدان را كناري گذاشت و دستمال را باز كرد. تپانچه اي قديمي دسته صدفي را بيرون آورد. رويش دستي كشيد و لوله اش را بوييد. آنگاه گلنگدنش را كشيد. تپانچه صدايي كرد. مرد بلند شد. رو به پنجره ايستاد. تپانچه را روي شقيقه اش گذاشت و ماشه را كشيد.


http://www.arooz.com/
 
بالا