يك جاي كار ايراد داشت. قرار بود كه همه چيز روي روال طبيعي پيش برود. قرار بود كه علي آباداني و سرباز محمدي، پسر كارگر اداره آتش نشاني شيراز از شادي هورا بكشند. قرار بود سروان علي ساعي نيز لبخند بزند؛ سروان علي ساعي، همداني، لاغر و سيه چرده با لب هايي كه گوشه هايش كف ميكرد و وقتي ميخنديد، كف ها باز ميشد و شوره هاي زير آن پيدا ميشدند. سيه چرده مثل تخمه اي كه در تابه تف داده باشند، در بيابانهاي اهواز تف اش داده بودند.
يك جاي كار ايراد داشت. قرار بود كه سهراب هم در اين شادي باشد. بچه اهوازي با ابروهاي سياه و پيوسته، چشم هاي درشت، شلوار لي، زير پيراهن كاپيتان و چفيه فلسطيني دور گردنش. قول داده بود كه تك تيرانداز دشمن را با يك تير بزند: دم صبح، هنوز خورشيد بالا نيامده. هيچ كس نميدانست كه چگونه شكارچي را پيدا كرده بود ولي كشف خودش بود. يك جوري تك تيرانداز را كه هر روز صبح قبل از سفيدي ميپريد اين طرف سيل بند و يك جايي توي شكم سيل بند، نرسيده به آب توي يك سوراخ ميرفت، پيدا كرده بود. زاغ سياه بچه هاي ما را چوب ميزد. تك تيرانداز ساعتها توي سوراخ مينشست تا طعمه اش پيدا شود. بيايد لب سيل بند و هوس كند كه آن ور سرك بكشد. هوس كند نگاهي به آب كرخه بيندازد. آن وقت ميزد. دنگ ـ شايد هم انگشتش را روي ماشه ميگذاشت، از توي مگسك تفنگ به طعمه اش نشانه ميرفت و با حركت لوله تفنگ طعمه را آرام آرام دنبال ميكرد. شايد لذت هم ميبرد از اينكه هر لحظه اراده ميكرد، ميتوانست ماشه را بچكاند و جان طعمه اش را بگيرد.
كسي ديگر اين چيزها را نميدانست. ولي طعمه اش را حتما ميزد. دنگ ـ مستقيم توي قلبش ميزد. پرپرش ميكرد. طعمه مثل مرغ سربريده، چند بار دلنگ دلنگ بالا ميپريد و بعد مثل سنگ بي حركت ميشد. تا حالا چند بار زده بود و حالا سهراب پيدايش كرده بود. كشف خودش بود. ميخواست ضربه شستي به آنها نشان بدهد كه ديگر تك تيرانداز لب كرخه نفرستند. ميخواست همان موقع كه از لب سيل بند اين طرف ميپرد، روي زمين ميچسبد، چند لحظه تكان نميخورد، خوب گوش ميدهد و بعد به طرف سوراخ توي شكم سيل بند خيز برميدارد، گيرش بيندازد. قرار بود با يك تير او را بزند. درست وسط قلبش؛ همان لحظه كه روي زمين ميخكوب است، همه جا را با چشمهايش ميپايد و به همه چيز گوش ميدهد. بزندش؛ قبل از آنكه تيرانداز به سوراخ توي شكم سيل بند برسد، در آن ولو شود و بعد به آرامي سرك بكشد، به آن طرف سيل بند نگاهي كند و همه چيز را خوب برانداز كند، توي سوراخ لم بدهد، سيگاري از جيب اوركتش بيرون بياورد، سرش را توي اوركت پنهان كند، سيگار را روشن و آن را در گودي دستش قايم كند، آرام آرام به سيگار پك بزند و وقتي پاهايش از نشئه سيگار كرخت و درونش گرم شد، در خيال با پسر كوچكش حرف بزند. او را بغل كند. دستش را در موهاي فرفري اش فرو كند، پوكه هاي فشنگ را از توي جيبش بيرون بياورد و به پسرش بدهد.
قرار بود كه سهراب امانش ندهد و در همان اول كار، كارش را تمام كند. روي زمين ميخكوبش كند و با يك تير بزندش. در گرگ و ميش صبح، قبل از آنكه سفيدي بزند؛ قبل از آنكه خورشيد از پشت سرش سرك بكشد و همان موقع كه هوا هنوز روي پوست سوزن سوزن ميزند و شبنم روي موهاي سينه اش كه از يقه زير پيراهن كاپيتان بيرون زده، مينشنيد. قرار بود كه جان كندنش را ببيند. يك جوري بالاي سرش برود، توي چشمهايش نگاه كند و وقتي كه تك تيرانداز با التماس نگاهش ميكند، با خشم، مستقيما در چشمهايش خيره شود و به او بگويد، حقت همين است. بگويد، چرا اين قدر بي مروتي؟ جزايت همين است. و خودش را كنترل كند كه وقتي جلوي پايش جان ميكند به او تف نكند. با لگد به سينه اش نكوبد و با پاشنه پوتينش محكم توي دماغ پهن و كلفت اش نزند.
قرار بود كه همه چيز روي روال معمول باشد. تا آن روز ـ صبح زود كه همه بغل سنگر تيربار جمع شده بودند و استوار اسدي زير كتري سياه، خرج خمپاره ميانداخت و آتش گر ميگرفت؛ علي كاشي توي آيينه شكسته اي فرق موهاي آب زده اش را باز ميكرد؛ شيباني روي آتش نان داغ ميكرد و هي آب بيني اش را روي زمين فين ميكرد كه يك هو از توي سنگر صداي داد و فرياد بچه ها بلند شد و علي آباداني از سنگر بيرون پريد و فرياد زد:
"جناب سروان، سهراب تك تيراندازشون را زده، جناب سروان كارش رو تموم كرده، امونش نداده. با يه آرپي جي هفت زده وسط تنش، تكه تكه اش كرده. بي سيم چي ديده ورها ميگه، بوي گوشت سوخته اش تموم سيل بند را پر كرده. جناب سروان كارش رو تموم كرده."
و بعد همه از شادي فرياد كشيدند و شيباني نوك سيل بند رفت و هي قسم خورد كه او هم از همان جا بوي گوشت سوخته به دماغش ميخورد و بعد آب بيني اش را روي زمين فين كرد. استوار اسدي با بال چفيه دور گردنش استكان چاي را تميز كرد و براي جناب سروان چاي ريخت. آن روز همه منتظر سهراب ماندند تا خودش از خط اول جبهه بيايد و ماجرا را از سير تا پياز تعريف كند. بگويد، كه چگونه گلوله فسفري آر پي جي هفت را توي كمر تك تيرانداز زده و تنه اش را جزغاله كرده است. چند بار علي آباداني با بي سيم با ديده ورها تماس گرفت ولي سهراب گفته بود كه چند روز ديگر هم توي خط اول پيش ديده ورها ميماند و بعد به سنگر دسته خمپاره باز ميگردد. قرار بود وقتي مي آيد همه دورش جمع شوند و تند تند حرف زدنش را با سئوال هاي پياپي قطع كنند. گروهبان شيباني هم بالاي سر سربازها بايستد و با هيجان به حرف هاي سهراب گوش بدهد و وقتي كه همه از حرف زدن خسته شدند، آب بيني اش را روي زمين فين كند و با تحسين به سهراب نگاه كرده، بگويد: «الحق كه اهوازي با غيرتي هستي. انتقام رفيقت رو خوب گرفتي. دمت گرم. بالاغيرتا كه اهوازي باغيرتي هستي.»
و بعد استوار اسدي با گوشه چفيه اش استكان چاي را پاك كند و براي سهراب يك استكان چاي تازه دم دِبش بريزد.
قرار بود كه همه چيز عادي باشد. تا عصر روز سوم؛ همان موقع كه تازه ماشين غذا رسيده بود و بچه ها دور وانت جمع شده بودند. علي كاشي با ملاقه عدس پلو توي بشقاب ميريخت و به يك دست علي آباداني ميداد و يك تكه گنده پنير را لاي دو تا نان ميگذاشت و به دست ديگرش ميداد كه شيباني سرش را از لاي سنگر تو كرد و گفت:«ماشين گروهان اركان داره ميآد. جناب سروان ساعي داره سهراب رو مي آره. راننده ماشين غذا ميگه مثل اين كه سهراب مريضه.»
وقتي جيپ سروان ساعي رسيد، دوري زد و روبروي نفربر فرماندهي ترمز كرد. سروان ساعي از جيپ پياده شد. چهره اش سياه تر و دهانش بسته بود، طوري كه كف هاي گوشه لب اش ديده نميشد. سهراب عقب جيپ ولو بود و سرباز محمدي كنارش، يك دست سهراب را محكم گرفته بود. بچه ها دور جيپ حلقه زدند و سهراب را تماشا كردند. همه ساكت بودند. سهراب سرش رو به آسمان بود. چشم هايش قرمز بودند و مثل آدمهاي تب دار هذيان ميگفت. علي آباداني بشقاب غذايش را به او داد. سهراب ظرف غذا را گرفت. سرباز محمدي نگاهي به ظرف غذا انداخت و دست سهراب را رها كرد. سهراب با دست شروع به خوردن كرد. سرباز محمدي وقتي مطمئن شد كه سهراب مشغول خوردن است از جيپ پياده شد و كمي آن طرفتر همه دورش حلقه زدند و او شروع به گفتن ماجرا كرد.
ـ «حالش خيلي بد شده، همون دو روز پيش كه تك تيراندازشون را با آرپي جي هفت زد، حالت عجيبي بهش دست داد. همه اش به بچه ها ميگفت، ديديد، ديديد چطور جزغاله شد، ديديد چطوري بوي سوخته تنش تا اين ور سيل بند اومد. بعد هي حرف ميزد و ميخنديد. از ديروز صبح نميدونم چطور يهو ساكت شد و با هيچكس حرف نزد. تمام روز راه ميرفت و ميگفت بوي گند مي آد. بعد سنگرش را عوض كرد. توي هر سنگري رفت، همه جا ميگفت، كه يه بوي بدي مي آد، بوي گوشت سوخته مي آد، مرتب دست و صورتش را ميشست. دم عصر هي خاك برميداشت و بو ميكرد. علف ميجويد و تف ميكرد و ميگفت، بوي بد مي آد. حالم داره بهم ميخوره. بوي سوختگي مي آد.
جناب سروان ساعي باهاش خيلي حرف زد ولي سهراب اصلا حاليش نبود. همه اش هذيان ميگفت. تا امروز، دم صبح كه نگهبان هاي پست آخر صدايي از اون سيل بند شنيدن. فكر كردن گشتي ها دارن از كرخه رد ميشن، بيان اين ور. نگهبانها، جناب سروان ساعي را از خواب بيدار كردن. جناب سروان هم به همه آماده باش داد. بعد بچه ها از بالاي سيل بند ديدن كه سهراب توي آب داره بالا و پايين ميپره. چند تا از بچه ها اون ور سيل بند پريدن و سهراب را با زور آوردن. خيلي شانس آورديم. تا نيم ساعت خمپاره ميزدن. نميدونم چرا اينطوري شده. حالِ سهراب خيلي بده. فكر ميكنم كاملا ديوانه شده.»
از بغل جيپ سر و صدا آمد. بچه ها دويدند طرف صدا. سهراب لباسهايش را كنده بود و آنها را توي خاك ميماليد و داد ميزد:
ـ«بوي گند ميده. بوي گند سوخته ميده. اين لباسها را نميخوام. جناب سروان ترا به جون بچه ات بگو اين لباسها را ببرن اهواز، بِدُن مادرم بشوره. جناب سروان اين لباسها بوي گند ميده. به خدا سرم از بوي گندش درد گرفته. جناب سروان يه چيزي توي سرم وز وز ميكنه. ترا به خدا بده اين لباسها را ببرن اهواز تا مادرم بشوره.»
سرباز محمدي پريد سهراب را به عقب جيپ هل داد. سهراب لاي دست هاي محمدي تقلا ميكرد كه سرش را بيرون بكشد و داد ميزد:«لامصب ولم كن، بدنت بو گند ميده. ولم كن، الان خفه ميشم. بدنت بوي سوخته ميده.» سروان ساعي جلو رفت. سر سهراب را با دستهايش محكم گرفت. در چشمهايش مستقيم چشم دوخت و گفت:«سهراب آروم باش. دارم ميبرمت اهواز. پيش مادرت، ميخوام تحويل مادرت بدمت. آروم باش، آروم باش تا زودتر بريم پيش مادرت.»
و سهراب آرام شد و خودش را در دست هاي سروان ساعي رها كرد. سروان ساعي چند دقيقه اي او را به سينه اش چسباند. بعد صورتش را بوسيد و او را آرام در دستهاي محمدي جا داد. پشت جيپ نشست. ماشين را روشن كرد و با سرعت دور شد. بچه ها مبهوت به جاده خشك شده بودند كه جيپ سروان ساعي در آن به سرعت دور ميشد و سهراب را با خود ميبرد. استوار اسدي با چفيه، گوشه دهانش را پاك كرد و به طرف سنگر راه افتاد. شيباني آب بيني اش را روي زمين فين كرد، سيگاري روشن كرد و رفت نوك سيل بند نشست.
قرار بود كه همه چيز روي روال طبيعي باشد. قرار بود در آن عصر روز سوم، علي آباداني از مردن تك تيرانداز دشمن شادي كنان دور سهراب بچرخد و حرف زدن سهراب را تند تند با سئوالهايش قطع كند. اما يك جاي كار ايراد داشت. اوضاع جور ديگري بود. علي آباداني روي زمين نشسته بود، سرش را توي دست هايش گرفته بود و هق هق گريه ميكرد.
يك جاي كار ايراد داشت. قرار بود كه سهراب هم در اين شادي باشد. بچه اهوازي با ابروهاي سياه و پيوسته، چشم هاي درشت، شلوار لي، زير پيراهن كاپيتان و چفيه فلسطيني دور گردنش. قول داده بود كه تك تيرانداز دشمن را با يك تير بزند: دم صبح، هنوز خورشيد بالا نيامده. هيچ كس نميدانست كه چگونه شكارچي را پيدا كرده بود ولي كشف خودش بود. يك جوري تك تيرانداز را كه هر روز صبح قبل از سفيدي ميپريد اين طرف سيل بند و يك جايي توي شكم سيل بند، نرسيده به آب توي يك سوراخ ميرفت، پيدا كرده بود. زاغ سياه بچه هاي ما را چوب ميزد. تك تيرانداز ساعتها توي سوراخ مينشست تا طعمه اش پيدا شود. بيايد لب سيل بند و هوس كند كه آن ور سرك بكشد. هوس كند نگاهي به آب كرخه بيندازد. آن وقت ميزد. دنگ ـ شايد هم انگشتش را روي ماشه ميگذاشت، از توي مگسك تفنگ به طعمه اش نشانه ميرفت و با حركت لوله تفنگ طعمه را آرام آرام دنبال ميكرد. شايد لذت هم ميبرد از اينكه هر لحظه اراده ميكرد، ميتوانست ماشه را بچكاند و جان طعمه اش را بگيرد.
كسي ديگر اين چيزها را نميدانست. ولي طعمه اش را حتما ميزد. دنگ ـ مستقيم توي قلبش ميزد. پرپرش ميكرد. طعمه مثل مرغ سربريده، چند بار دلنگ دلنگ بالا ميپريد و بعد مثل سنگ بي حركت ميشد. تا حالا چند بار زده بود و حالا سهراب پيدايش كرده بود. كشف خودش بود. ميخواست ضربه شستي به آنها نشان بدهد كه ديگر تك تيرانداز لب كرخه نفرستند. ميخواست همان موقع كه از لب سيل بند اين طرف ميپرد، روي زمين ميچسبد، چند لحظه تكان نميخورد، خوب گوش ميدهد و بعد به طرف سوراخ توي شكم سيل بند خيز برميدارد، گيرش بيندازد. قرار بود با يك تير او را بزند. درست وسط قلبش؛ همان لحظه كه روي زمين ميخكوب است، همه جا را با چشمهايش ميپايد و به همه چيز گوش ميدهد. بزندش؛ قبل از آنكه تيرانداز به سوراخ توي شكم سيل بند برسد، در آن ولو شود و بعد به آرامي سرك بكشد، به آن طرف سيل بند نگاهي كند و همه چيز را خوب برانداز كند، توي سوراخ لم بدهد، سيگاري از جيب اوركتش بيرون بياورد، سرش را توي اوركت پنهان كند، سيگار را روشن و آن را در گودي دستش قايم كند، آرام آرام به سيگار پك بزند و وقتي پاهايش از نشئه سيگار كرخت و درونش گرم شد، در خيال با پسر كوچكش حرف بزند. او را بغل كند. دستش را در موهاي فرفري اش فرو كند، پوكه هاي فشنگ را از توي جيبش بيرون بياورد و به پسرش بدهد.
قرار بود كه سهراب امانش ندهد و در همان اول كار، كارش را تمام كند. روي زمين ميخكوبش كند و با يك تير بزندش. در گرگ و ميش صبح، قبل از آنكه سفيدي بزند؛ قبل از آنكه خورشيد از پشت سرش سرك بكشد و همان موقع كه هوا هنوز روي پوست سوزن سوزن ميزند و شبنم روي موهاي سينه اش كه از يقه زير پيراهن كاپيتان بيرون زده، مينشنيد. قرار بود كه جان كندنش را ببيند. يك جوري بالاي سرش برود، توي چشمهايش نگاه كند و وقتي كه تك تيرانداز با التماس نگاهش ميكند، با خشم، مستقيما در چشمهايش خيره شود و به او بگويد، حقت همين است. بگويد، چرا اين قدر بي مروتي؟ جزايت همين است. و خودش را كنترل كند كه وقتي جلوي پايش جان ميكند به او تف نكند. با لگد به سينه اش نكوبد و با پاشنه پوتينش محكم توي دماغ پهن و كلفت اش نزند.
قرار بود كه همه چيز روي روال معمول باشد. تا آن روز ـ صبح زود كه همه بغل سنگر تيربار جمع شده بودند و استوار اسدي زير كتري سياه، خرج خمپاره ميانداخت و آتش گر ميگرفت؛ علي كاشي توي آيينه شكسته اي فرق موهاي آب زده اش را باز ميكرد؛ شيباني روي آتش نان داغ ميكرد و هي آب بيني اش را روي زمين فين ميكرد كه يك هو از توي سنگر صداي داد و فرياد بچه ها بلند شد و علي آباداني از سنگر بيرون پريد و فرياد زد:
"جناب سروان، سهراب تك تيراندازشون را زده، جناب سروان كارش رو تموم كرده، امونش نداده. با يه آرپي جي هفت زده وسط تنش، تكه تكه اش كرده. بي سيم چي ديده ورها ميگه، بوي گوشت سوخته اش تموم سيل بند را پر كرده. جناب سروان كارش رو تموم كرده."
و بعد همه از شادي فرياد كشيدند و شيباني نوك سيل بند رفت و هي قسم خورد كه او هم از همان جا بوي گوشت سوخته به دماغش ميخورد و بعد آب بيني اش را روي زمين فين كرد. استوار اسدي با بال چفيه دور گردنش استكان چاي را تميز كرد و براي جناب سروان چاي ريخت. آن روز همه منتظر سهراب ماندند تا خودش از خط اول جبهه بيايد و ماجرا را از سير تا پياز تعريف كند. بگويد، كه چگونه گلوله فسفري آر پي جي هفت را توي كمر تك تيرانداز زده و تنه اش را جزغاله كرده است. چند بار علي آباداني با بي سيم با ديده ورها تماس گرفت ولي سهراب گفته بود كه چند روز ديگر هم توي خط اول پيش ديده ورها ميماند و بعد به سنگر دسته خمپاره باز ميگردد. قرار بود وقتي مي آيد همه دورش جمع شوند و تند تند حرف زدنش را با سئوال هاي پياپي قطع كنند. گروهبان شيباني هم بالاي سر سربازها بايستد و با هيجان به حرف هاي سهراب گوش بدهد و وقتي كه همه از حرف زدن خسته شدند، آب بيني اش را روي زمين فين كند و با تحسين به سهراب نگاه كرده، بگويد: «الحق كه اهوازي با غيرتي هستي. انتقام رفيقت رو خوب گرفتي. دمت گرم. بالاغيرتا كه اهوازي باغيرتي هستي.»
و بعد استوار اسدي با گوشه چفيه اش استكان چاي را پاك كند و براي سهراب يك استكان چاي تازه دم دِبش بريزد.
قرار بود كه همه چيز عادي باشد. تا عصر روز سوم؛ همان موقع كه تازه ماشين غذا رسيده بود و بچه ها دور وانت جمع شده بودند. علي كاشي با ملاقه عدس پلو توي بشقاب ميريخت و به يك دست علي آباداني ميداد و يك تكه گنده پنير را لاي دو تا نان ميگذاشت و به دست ديگرش ميداد كه شيباني سرش را از لاي سنگر تو كرد و گفت:«ماشين گروهان اركان داره ميآد. جناب سروان ساعي داره سهراب رو مي آره. راننده ماشين غذا ميگه مثل اين كه سهراب مريضه.»
وقتي جيپ سروان ساعي رسيد، دوري زد و روبروي نفربر فرماندهي ترمز كرد. سروان ساعي از جيپ پياده شد. چهره اش سياه تر و دهانش بسته بود، طوري كه كف هاي گوشه لب اش ديده نميشد. سهراب عقب جيپ ولو بود و سرباز محمدي كنارش، يك دست سهراب را محكم گرفته بود. بچه ها دور جيپ حلقه زدند و سهراب را تماشا كردند. همه ساكت بودند. سهراب سرش رو به آسمان بود. چشم هايش قرمز بودند و مثل آدمهاي تب دار هذيان ميگفت. علي آباداني بشقاب غذايش را به او داد. سهراب ظرف غذا را گرفت. سرباز محمدي نگاهي به ظرف غذا انداخت و دست سهراب را رها كرد. سهراب با دست شروع به خوردن كرد. سرباز محمدي وقتي مطمئن شد كه سهراب مشغول خوردن است از جيپ پياده شد و كمي آن طرفتر همه دورش حلقه زدند و او شروع به گفتن ماجرا كرد.
ـ «حالش خيلي بد شده، همون دو روز پيش كه تك تيراندازشون را با آرپي جي هفت زد، حالت عجيبي بهش دست داد. همه اش به بچه ها ميگفت، ديديد، ديديد چطور جزغاله شد، ديديد چطوري بوي سوخته تنش تا اين ور سيل بند اومد. بعد هي حرف ميزد و ميخنديد. از ديروز صبح نميدونم چطور يهو ساكت شد و با هيچكس حرف نزد. تمام روز راه ميرفت و ميگفت بوي گند مي آد. بعد سنگرش را عوض كرد. توي هر سنگري رفت، همه جا ميگفت، كه يه بوي بدي مي آد، بوي گوشت سوخته مي آد، مرتب دست و صورتش را ميشست. دم عصر هي خاك برميداشت و بو ميكرد. علف ميجويد و تف ميكرد و ميگفت، بوي بد مي آد. حالم داره بهم ميخوره. بوي سوختگي مي آد.
جناب سروان ساعي باهاش خيلي حرف زد ولي سهراب اصلا حاليش نبود. همه اش هذيان ميگفت. تا امروز، دم صبح كه نگهبان هاي پست آخر صدايي از اون سيل بند شنيدن. فكر كردن گشتي ها دارن از كرخه رد ميشن، بيان اين ور. نگهبانها، جناب سروان ساعي را از خواب بيدار كردن. جناب سروان هم به همه آماده باش داد. بعد بچه ها از بالاي سيل بند ديدن كه سهراب توي آب داره بالا و پايين ميپره. چند تا از بچه ها اون ور سيل بند پريدن و سهراب را با زور آوردن. خيلي شانس آورديم. تا نيم ساعت خمپاره ميزدن. نميدونم چرا اينطوري شده. حالِ سهراب خيلي بده. فكر ميكنم كاملا ديوانه شده.»
از بغل جيپ سر و صدا آمد. بچه ها دويدند طرف صدا. سهراب لباسهايش را كنده بود و آنها را توي خاك ميماليد و داد ميزد:
ـ«بوي گند ميده. بوي گند سوخته ميده. اين لباسها را نميخوام. جناب سروان ترا به جون بچه ات بگو اين لباسها را ببرن اهواز، بِدُن مادرم بشوره. جناب سروان اين لباسها بوي گند ميده. به خدا سرم از بوي گندش درد گرفته. جناب سروان يه چيزي توي سرم وز وز ميكنه. ترا به خدا بده اين لباسها را ببرن اهواز تا مادرم بشوره.»
سرباز محمدي پريد سهراب را به عقب جيپ هل داد. سهراب لاي دست هاي محمدي تقلا ميكرد كه سرش را بيرون بكشد و داد ميزد:«لامصب ولم كن، بدنت بو گند ميده. ولم كن، الان خفه ميشم. بدنت بوي سوخته ميده.» سروان ساعي جلو رفت. سر سهراب را با دستهايش محكم گرفت. در چشمهايش مستقيم چشم دوخت و گفت:«سهراب آروم باش. دارم ميبرمت اهواز. پيش مادرت، ميخوام تحويل مادرت بدمت. آروم باش، آروم باش تا زودتر بريم پيش مادرت.»
و سهراب آرام شد و خودش را در دست هاي سروان ساعي رها كرد. سروان ساعي چند دقيقه اي او را به سينه اش چسباند. بعد صورتش را بوسيد و او را آرام در دستهاي محمدي جا داد. پشت جيپ نشست. ماشين را روشن كرد و با سرعت دور شد. بچه ها مبهوت به جاده خشك شده بودند كه جيپ سروان ساعي در آن به سرعت دور ميشد و سهراب را با خود ميبرد. استوار اسدي با چفيه، گوشه دهانش را پاك كرد و به طرف سنگر راه افتاد. شيباني آب بيني اش را روي زمين فين كرد، سيگاري روشن كرد و رفت نوك سيل بند نشست.
قرار بود كه همه چيز روي روال طبيعي باشد. قرار بود در آن عصر روز سوم، علي آباداني از مردن تك تيرانداز دشمن شادي كنان دور سهراب بچرخد و حرف زدن سهراب را تند تند با سئوالهايش قطع كند. اما يك جاي كار ايراد داشت. اوضاع جور ديگري بود. علي آباداني روي زمين نشسته بود، سرش را توي دست هايش گرفته بود و هق هق گريه ميكرد.