برگزیده های پرشین تولز

داستان سرايي كنيد

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
از اون طرف احسان با شنيدن جواب منفي نعمت ، خسته و نااميد و با لک و لنچ آويزون بر مي گرده و انقدر گريه مي کنه که در همون حال خوابش مي بره و يه خوابي مي بينه که تنها راه چاره رو بهش نشون ميده. اون وقته که احسان مياد سراغ بچه هاي فروم...
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
. . . و از بچه ها خداحافظي ميكنه. :( و راهي سرزمينهاي ناشناخته ميشه.
 

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
ولي بچه هاي فروم هم قسم ميشن كه هر طور شده كمكش كنن...
 

aftabgardoon34

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 ژوئن 2003
نوشته‌ها
25
لایک‌ها
0
توي راه همش به برو بچه هاي پرشن تولز فكر ميكرد.يهو يادش اومد همين بچه ها استاد دادگاه راه انداختن و از اين حرفان.اين شد كه به فاروم برگشت و ...
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
. . . در حالي كه از اشك صورتش خيس شده بود :( :( و صداي هق هقش به راه بود. به بچه ها گفت حالا قدرتونو مي فهمم. :( :( و به همتون 20 مگ هوست مجاني ميدم . . .
 

Mazyar_Kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 آگوست 2003
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
از اون طرف بشنويد از نعمت ...
اون كه بعد از مرگ پادشاه فرصت خوبي براي تصاحب تاج و تخت پيدا كرده ميره و با همدستي سوزي و دو دره كردن دختر پادشاه فرماندهي رو به دست ميگيره و اول از همه دودمان حكيم باشي رو كه باعث همه رنج هاي خودش ميدونسته به باد ميده.
بعد از فراغت از اين كار و آروم كردن مملكت دوباره ياد احسان ميفته و ...
 

aftabgardoon34

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 ژوئن 2003
نوشته‌ها
25
لایک‌ها
0
و ميگه حالا كه احسان پشيمونه و ميشه از آب گل آلود ماهي گرفت بهترين فرصت براي...
 

Kamran_t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2003
نوشته‌ها
30
لایک‌ها
0
محل سکونت
kohan diar
....بهترين فرصت براي بيرون ريختن عقده هاي چندين و چند سالشه...در همين لحظه اين چيزها از افكار پريشان نعمت ميگذشت: آآآآآه گلچهره تو با من چيكار كري؟؟اون پدر پدر سوختت ....آره بايد انتقام بگيرم...از همه ...انتقامي از همه جهانيان .....بعد از 3 ماه نعمت پادشاهيه ديار مشرق رو تصاحب كرد...در همين هيري ويري بود كه نعمت افكار پليدي از ذهنش عبور ميكرد....اولين فكرشو خيلي زود عملي كرد و حرمسرايي ساخت 200 زرعي 5 آبگاه و 1000 شعله كه در هر آبگاه 600 ماه پري خرامان خرامان آبتني پيشه ميكردندو هر ماه پري 5 بنت دم بخت داشتندي....و مه رو ترين را براي احسان در نظر گرفتندد و مابقي را ازان خود نمودندي و عيشي راه انداختندي كه اخبارش گوش دو جهان كر نمودندي.....هنگامي كه احسان چشمهايش به ماه پري منتخب برايش افتاد تو گفتي قالب تهي و دار فاني رو وداع كرد ولي زود به خودش اومد و.......
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
. . . ايزد را هزاران بار شكر كردندي و دومين و هاست بين فقرا پخش كردندي و دو صد بنده آزاد كردندي و شيون و گريه راه انداختندي و جامه خود دريدندي و سر به بيابان نهادندي در حالي كه ازان حال بازآمد. بچه هاي پرشين تولز گفتندي در آن ديار كه بودي ما را چه تحفه كرامت كردي ؟ گفت : بدبختا هيچي.
باري . . . راويان نقل كردندي درآن حال خداوند آن ماه پري را بر وي حلال نمودندي و وعده هزاران حوري و غلمان در بهشت به وي دادندي و احسان كلي حال كردندي و به ريش پسرهاي تولز ريشخند زدندي . و نزد ماه پري رخت عزيمت بر بستندي . . .
 

aftabgardoon34

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 ژوئن 2003
نوشته‌ها
25
لایک‌ها
0
ماه پري كه از عناصر ذكور نفرت داشتندي كمر به قتل احسان بستندي...
 

Mazyar_Kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 آگوست 2003
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
... اما احسان كه شمي قوي داشتندي درست موقع ارتكاب جرم دست ماه پري را خواندندي و وي را خلع سلاح كردندي ... در حال احسان ياد بچه هاي پرشين تولز افتادندي و تفكر كردندي و فهمستي كه خداوندگار جزاي بي مهري به آنان را وارد شدن ماه پري قاتل بر وي قرار فرموده است. زين حال به شدت منقلب شدندي و بر سر زنان و گريان و مويان پابرهنه سوي ديار پرشين تولز به راه افتادندي ...
 

aaber_piade

Registered User
تاریخ عضویت
19 دسامبر 2002
نوشته‌ها
1,660
لایک‌ها
25
سن
40
محل سکونت
Tehran
وقتي به پرشين تولز رسيد.. خسته و خمود و افتان و گريان بر در بشد و بانگ زد كه اي درچي (همون شار!) باز كن.. كه ناگاه بديد كه يك اژدهاي هفت سر به جاي در چي سر بر كرد و آهنگ براورد كه درباز نكنم... برو دور شو! احسان ملول را آن حال عجز كافي نبود وان هم اضافه گشت حكايت اندوهي ديگر! همانا خيانت محمدرضا، درنبود احسان! .. [اين تيکه توسط وزارت ارشاد پرشين تولز اصلاح شد :shock: ] آن مرد از غفلت احسان استفاده كرده و حيلتي بربسته بود و همه خويشان نزديك دريده و جان ايشان بگرفته بود و خود بر اريكه صاحب سايتي تكيه زده بود.. احسان كه اين بديد دست سوي آسمان برد و زير لب گفت بار خدايا .. من اين سايت ساختم و اباد کردم و اين ممدرضا از سفلا به عليا رساندم و او با من چنين مي کند..
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
. . . اينگونه بود كه احسان زمين و زمان را به هم دوختندي. و در همين حين سوزن در انگشت وي فرو رفتندي و خون همه جا را گرفتندي. خودم احسان را سوار الاغ كردندي د وي را به اورژانس بردندي. در آنجا دختري ديدندي كه از نيكويي چهره . همه وي را مثال زدندي . . . اين دختر نامش صد گل بودندي . روزي كه متولد شدندي پدرش را جادوگري كشتندي و صد گل را طلسم كردندي كه در 18 سالگي و اندي به شكل وزغ تبديل شوندي و تا پسري زيبا او را با عشق بوس نكردندي وي آدم نشدندي . حال فردا سن او ميشود 18 سال و اندي . . .
 

Mazyar_Kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 آگوست 2003
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
اما احسان كه از ماه پري خاطره اي ناخوش داشتندي با وجود فشار خون 4 روي 2 افتان و خيزان از بيمارستان فرار كردندي و راهي دشت و بيابان شدندي و از قضا آرش كه احسان را به اورژانس رساندندي به جاي وي صدگل را بوسي نمودندي و او را از سرنوشت شوم خود نجات دادندي.
صدگل به نشانه قدرشناسي تمام هم خود را در راه نجات احسان از دربدري به كار بستندي و با حيلتي محمدرضا را از پرشين تولز دور كردندي و اصحاب الاحسان در همين حين او را از در عقب وارد سرزمين پرشين تولز كردندي و دوباره وي را بر اريكه قدرت آن سامان نشاندندي ...
 

Kamran_t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2003
نوشته‌ها
30
لایک‌ها
0
محل سکونت
kohan diar
هرآينه آن حين كه احسان پا در اريكه قدرت و ديار تولز گذاردندي با استقبالي بس ديدني مواجه شدندي كه ما به توصيف گوشه اي ميپردازيم: 400 شتر در دم سر بريدندي و خورش ساختند...1000 ديگ برنج در حال ساختن بودندي...2000 ماه پري در ميدان اصلي ديار با ناز و اشوه رقص كردي و خراميدن پيشه كردندي...فرياد : (احسان ما غلامتيم) بر لبان نقش بسته بود و و و....
در حين رسيدن به عمارت اصلي كه 1000 زرع پهنا داشت در حين عبور از يكي از راهرو ها بويي در نظرش آشنا آمدندي و در دم متوجه بوي عطر سوزي كه خودش با دستان خودش در جزاير قناري ابتياع كرده بود افتاد و رد بو را كه گرفتندي متوجه اتاق ممدرضا شدي و با خود انديشيد كه بله...و آن حين كه درب اتاق را باز كردي ....
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
ديد كه ممدرضا و سوزي پاي كامپيوتري بودندي و در سايت موزيك فور ايران به گشت و گذار پرداختندي و چه شادي ها كه ازديدن اين سايت نكردندي و احسان هم پيش آنها نشستندي . . . (جون من ديگه به احسان و ممدرضا گير ندهندي كه اين داستان جذاب تر شوندي)
در همان زمان بيانكا كاستافيوره در آن ديار كنسرت داشتندي و از قضا كاپتان هادوك و تن تن آنجا بودندي و چون در ايران لوش لوموند ممنوع بودندي. كاپتان به دنبال ساقي تلفني گشتندي. چون روز او بي لوشلومند شب نمي شدندي. وي تاكسي در بستي گرفتندي. ولي نگو راننده تاكسي همون خفاش شب خودمون بودندي . . .
 

Mazyar_Kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 آگوست 2003
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
خفاش دمق از اينكه به جاي ماه پري نره خر پشمالويي چون هادوك به تورش خورده داشت يواش يواش راه ميرفت كه يكهو در تاريكي شب چشمش به مهوشي خوش اندام و زيبا روي افتاد و در دم افكار پليدي از مخيله اش گذشت. ولي با اين مسافر نخراشيده چه بايد مي كرد؟ در اين هنگام فكري به سر خفاش زد و ...
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
. . . در اين فكر بود كه ناگاه مادرش با لقد از خواب بيدارش كرد و گفت: مدرست دير شد . . .
در راه مدرسه ديد حموم عمومي كوچشون ديوارش سوراخ شده و ازون تو به داخل نگاه كرد و با منظره باورنكردني روبرو شد. .
 
بالا