برگزیده های پرشین تولز

داستان سرايي كنيد

Kamran_t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2003
نوشته‌ها
30
لایک‌ها
0
محل سکونت
kohan diar
....ديد كه عباس دلاك لنگو و قديفه به دست در حال مشت و مال دادن ماه پري اي بس خوب اندام است كه وقتي با دقت بيشتري نگاه كرد متوجه موضوعي شد كه هرآينه قريب بود قالب تهي كند...آن ماه پري كسي نبود الا....
 

Mazyar_Kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 آگوست 2003
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
همون خوش اندام مهوشي كه ديشب توي خواب ديده بود ...
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
. . . سراسيمه وارد حمام شد ولي پاش روي صابون رفت و ليز خورد و سرش داغون شد. مخش ريخت رو كاشي هاي حموم. واييي چه كثيف كاري !!
مامان خفاش. شركت سازنده صابون و سو كرد و به دادگاه كشوند. از قضا . قاضي عابر خودمون قاضي اين ماجرا بود و . . .
 

Mazyar_Kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 آگوست 2003
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
و اما قاضي عابر با صدور حكم منصفانه اي شركت صابون سازي و حموم عباس آقا رو مجبور كرد نصف نصف ديه خفاش شب رو بدن. مادر خفاش (كه اسمش ننه چل گيس بود) بعد از دادگاه يك دل نه صد دل عاشق جمال قاضي عابر شد و به هر بهونه اي جلوي راهش سبز ميشد ...
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
و قاضي عابر دستور ميده 36 تا از گيساش ببرن و 4 گيسش كنن . . . اونم براي انتقام . .
 

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
اينطوري قصه خيلي آشفته و پراكنده ميشه. چطوره يه سري قوانين كوچولو وضع كنيم كه يه كمي انسجام پيدا كنه.

مثلا اينكه : با يه نوع زبون بنويسيم
زمانو رعايت كنيم (اگر هم مي خوايم تغييرش بديم يه منطقي براش بتراشيم)
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
والا همينش حال ميده كه بي قانون باشه و شخصيت جديد وارد كنيم و زمان و تغيير بديم. اينطور فكر نميكني ؟
 

Mazyar_Kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
26 آگوست 2003
نوشته‌ها
53
لایک‌ها
0
بگذريم.

چل گيس (كه الان 4 گيس شده) خيلي ناراحت ميشه و كينه قاضي رو به دل ميگيره. از اون طرف قاضي هم عذاب وجدان ميگيره و قصد دلجويي ميكنه، غافل از اين كه 4 گيس قصد خونشو كرده ...
 

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
والا همينش حال ميده كه بي قانون باشه و شخصيت جديد وارد كنيم و زمان و تغيير بديم. اينطور فكر نميكني ؟

چرا، ولي تا حدي كه يه خورده (يه اشك مورچه) سر و ته داشته باشه ... تا واسه كسي هم كه مياد بخونه جالب باشه ... نه غلام؟
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
. . . يه شب سرد زمستون وقتي قاضي عابر مياد احساس ميكنه يكي تو خونش. آروم آروم ميره پشت در حمام . وقتي در باز ميكنه ميبينه . . . .
كه كسي اونجا نيست .
در همين حال يك تكه از مريخ جدا ميشه و به زمين مي خوره و همه از بين ميرن.
خداوند از نو آدمو حوا رو مي آفرينه ولي اين دفه . . .
 

buf

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 ژانویه 2003
نوشته‌ها
676
لایک‌ها
3
ولي نهايتا چيزي تغيير نمي كنه و دنيا همون پخي مي شه كه قبلا بود!
 

Hooman

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 دسامبر 2002
نوشته‌ها
354
لایک‌ها
7
محل سکونت
شهر قصه
...

bot-shekastan.gif
 

Kamran_t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2003
نوشته‌ها
30
لایک‌ها
0
محل سکونت
kohan diar
.....يك روز كه آدم در حال بازگشت به منزل بود ...با حالتي خسته و نزار كه ناشي از شكار و راه طولاني بود به منزل رسيد.....درب را كه زد هوا سوال كرد: كيست كه در ميزند؟؟؟ در همين لحظه آدم پاسخ داد : كه آخر اي بيشعور مگر غير از من و تو كس ديگري هم در اين دنياي پهناور هست كه اين سئوال را ميپرسي!!!.......و آنگاه هوا درب را با خجالت باز كرد....
 

arash_kh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 ژوئن 2003
نوشته‌ها
553
لایک‌ها
5
و از خجالت آب شد و رفت توي زمين و آدم تنها شد :( :(
 

shambalile

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
9 سپتامبر 2003
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
و از خدا خواست به خاطر توهيني كه به حوا كرده او را ببخشد و حوا را به او باز گرداند
و خدا هم امتحان سختي برايش در نظر گرفت تا از اين به بعد قدر حوا را بداند و او را بي شعور خطاب نكند :D
 

Kamran_t

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
18 آگوست 2003
نوشته‌ها
30
لایک‌ها
0
محل سکونت
kohan diar
پس از عجز و لابه اي بس طولاني كه مورخان گفتندي 45 روز و 46 شب به طول انجاميد ...خداوندگار بزرگ هستي كرامتي كرده و حوا را به او برگردانيد....پس از 1 سال و اندي زندگي روزي ناگهان آدم صبح كه از خسبيدن بيدار شد متوجه شد كه شرتش را گم كرده است و هر چه به دنبال آن ميگردد آن را پيدا نميكند...ناگزير آدم به حالت برهنه به پيش حوا رفت و وي را در جريان نهاد...ولي حوا هم اظهار بي اطلاعي كردي...هنگامه نهار فرا رسيد...و نهار را حوا دلمه برگ طبخ كرده و آدم به محض ديدن دلمه ها در دم متوجه شرتش شد كه گويا از آن دلمه برگ ساخته بودندي و ناچار دهان را گشود و با غضب به حوا گفت: تو شعورت از بيشعور هم كمتر است و....
 

aftabgardoon34

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
30 ژوئن 2003
نوشته‌ها
25
لایک‌ها
0
حوا كه از كم شعوري آدم به ستوه آمده بود بشقاب دلمه را بر سر آدم شكست و او را از غار بيرون انداخت و فرياد زد: برو خونه ننت(!!!)...
 

aaber_piade

Registered User
تاریخ عضویت
19 دسامبر 2002
نوشته‌ها
1,660
لایک‌ها
25
سن
40
محل سکونت
Tehran
ادم با خودش فكر كرد ننم كيه ديگه؟ مگه من مادر هم دارم؟ توي همين فكرا بود كه ..
 
بالا