nemessisor
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 11 جولای 2007
- نوشتهها
- 485
- لایکها
- 4
- سن
- 32
زن وشوهر جواني سوار برموتورسيکلت در دل شب مي راندند. آنها از صميم قلب يکديگر را دوست داشتند. زن جوان: يواش تر برو من مي ترسم! مرد جوان: نه ، اينجوري خيلي بهتره! زن جوان: خواهش مي کنم ، من خيلي ميترسم! مردجوان: خوب، اما اول بايد بگي دوستم داري. زن جوان: دوستت دارم ، حالامي شه يواش تر بروني. مرد جوان: مرا محکم بگير .زن جوان: خوب، حالا مي شه يواش تر بروني؟مرد جوان: باشه ، به شرط اين که کلاه کاسکت مرا برداري و روي سرت بذاري، آخه نمي تونم راحت برونم، اذيتم مي کنه.روز بعد روزنامه ها نوشتند: برخورد يک موتورسيکلت با ساختماني حادثه آفريد.در اين سانحه که بدليل بريدن ترمز موتور سيکلت رخ داد، يکي از دو سرنشين زنده ماند و ديگري در گذشت. مرد جوان از خالي شدن ترمز آگاهي يافته بود پس بدون اين که زن جوان را مطلع کند با ترفندي کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست براي آخرين بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند