• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
روزي مردي خواب ديد كه مرده و پس از گذشتن از پلي به دروازه بهشت رسيده است. دربان بهشت به مرد گفت: براي ورود به بهشت بايد صد امتياز داشته باشيد، كارهاي خوبي را كه در دنيا انجام داده ايد، بگوئيد تا من به شما امتياز بدهم.
مرد گفت: من با همسرم ازدواج كردم، 50 سال با او به مهرباني رفتار كردم و هرگز به او خيانت نكردم.
فرشته گفت: اين سه امتياز.
مرد اضافه كرد: من در تمام طول عمرم به خداوند اعتقاد داشتم و حتي ديگران را هم به راه راست هدايت مي كردم.
فرشته گفت: اين هم يك امتياز.
مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه اي ساختم و كودكان بي خانمان را آنجا جمع كردم و به آنها كمك كردم.
فرشته گفت: اين هم دو امتياز.
مرد در حالي كه گريه مي كرد گفت: با اين وضع من هرگز نمي توانم داخل بهشت شوم مگر اينكه خداوند لطفش را شامل حال من كند.
فرشته لبخندي زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهي است و اكنون اين لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برايتان صادر شد!
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
پسركي بود كه مي خواست خدا را ملاقات كند، او مي دانست تا رسيدن به خدا بايد راه دور و درازي بپيمايد. به همين دليل چمداني برداشت و درون آن را پر از ساندويچ و نوشابه كرد و بي آنكه به كسي چيزي بگويد، سفر را شروع كرد. چند كوچه آنطرف تر به يك پارك رسيد، پيرمردي را ديد كه در حال دانه دادن به پرندكان بود. پيش او رفت و روي نيمكت نشست. پيرمرد گرسنه به نظر مي رسيد، پسرك هم احساس گرسنگي مي كرد. پس چمدانش را باز كرد و يك ساندويچ و يك نوشابه به پيرمرد تعارف كرد. پيرمرد غذا را گرفت و لبخندي به كودك زد. پسرك شاد شد و با هم شروع به خوردن كردند. آنها تمام بعدازظهر را به پرندگان غذا دادند و شادي كردند، بي آنكه كلمه اي با هم حرف بزنند. وقتي هوا تاريك شد، پسرك فهميد كه بايد به خانه بازگردد، چند قدمي دور نشده بود كه برگشت و خود را در آغوش پيرمرد انداخت، پيرمرد با محبت او را بوسيد و لبخندي به او هديه داد.
وقتي پسرك به خانه برگشت، مادرش با نگراني از او پرسيد: تا اين وقت شب كجا بودي؟!
پسرك در حالي كه خيلي خوشحال به نظر مي رسيد، جواب داد: پيش خدا!
پيرمرد هم به خانه اش رفت . همسر پيرش با تعجب از او پرسيد: چرا اينقدر خوشحالي؟!
پيرمرد جواب داد: امروز بهترين روز عمرم بود، من امروز در پارك با خدا غذا خوردم....
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
يك نجار مسن به كارفرمايش گفت كه مي خواهد بازنشسته شودتا خانه اي براي خود بسازد و در كنار همسر و نوه هايش دوران پيري را به خوشي سپري كند.
كار فرما از اينكه كارگر خويش را از دست مي داد، ناراحت بود ولي نجار خسته بود و به استراحت نياز داشت. كارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن خانه اي برايش بسازد و بعد بازنشسته شود.
نجار قبول كرد ولي ديگر دل به كار نمي بست، چون مي دانست كه كارش آينده اي نخواهد داشت. از چوبهاي نامرغوب براي ساخت خانه استفاده كرد و كارش را از سر سيري انجام داد.
وقتي كارفرما براي ديدن خانه آمد، كليد خانه را به نجار داد و گفت: اين خانه هديه من به شماست، بابت زحماتي كه در طول اين سالها برايم كشيده ايد.
نجار وارفت، او در تمام اين مدت در حال ساختن خانه اي براي خودش بود و حالا مجبور بود در خانه اي زندگي كند كه اصلا خوب ساخته نشده بود!
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
پير مردي بر قاطري بنشسته بود و از بياباني مي گذشت . سالكي را بديد كه پياده بود
پير مرد گفت : اي مرد به كجا رهسپاري ؟
سالك گفت : به دهي كه گويند مردمش خدا نشناسند و كينه و عداوت مي ورزند و زنان خود را از ارث محروم مي كنند
پير مرد گفت : به خوب جايي مي روي
سالك گفت : چرا ؟
پير مرد گفت : من از مردم آن ديارم و ديري است كه چشم انتظارم تا كسي بيايد و اين مردم را هدايت كند
سالك گفت : پس آنچه گويند راست باشد ؟
پير مرد گفت : تا راست چه باشد
سالك گفت : آن كلام كه بر واقعيتي صدق كند
پير مرد گفت : در آن ديار كسي را شناسي كه در آنجا منزل كني ؟
سالك گفت : نه
پير مرد گفت : مردماني چنين بد سيرت چگونه تو را ميزبان باشند ؟
سالك گفت : ندانم
پير مرد گفت : چندي ميهمان ما باش . باغي دارم و ديري است كه با دخترم روزگار مي گذرانم
سالك گفت : خداوند تو را عزت دهد اما نيك آن است كه به ميانه مردمان كج كردار روم و به كار خود رسم
پير مرد گفت : اي كوكب هدايت شبي در منزل ما بيتوته كن تا خودت را بازيابي و هم ديگران را بازسازي
سالك گفت : براي رسيدن شتاب دارم
پير مرد گفت : نقل است شيخي از آن رو كه خلايق را زودتر به جنت رساند آنان را تركه مي زد تا هدايت شوند . ترسم كه تو نيز با مردم اين ديار كج كردار آن كني كه شيخ كرد
سالك گفت : ندانم كه مردم با تركه به جنت بروند يا نه ؟
پير مرد گفت : پس تامل كن تا تحمل نيز خود آيد . خلايق با خداي خود سرانجام به راه آيند
پيرمرد و سالك به باغ رسيدند . از دروازه باغ كه گذر كردند
سالك گفت : حقا كه اينجا جنت زمين است . آن چشمه و آن پرندگان به غايت مسرت بخش اند
پير مرد گفت : بر آن تخت بنشين تا دخترم ما را ميزبان باشد
دختر با شال و دستاري سبز آمد و تنگي شربت بياورد و نزد ميهمان بنهاد . سالك در او خيره بماند و در لحظه دل باخت . شب را آنجا بيتوته كرد و سحرگاهان كه به قصد گزاردن نماز برخاست پير مرد گفت : با آن شتابي كه براي هدايت خلق داري پندارم كه امروز را رهسپاري
سالك گفت : اگر مجالي باشد امروز را ميهمان تو باشم
پير مرد گفت : تامل در احوال آدميان راه نجات خلايق است . اينگونه كن
سالك در باغ قدمي بزد و كنار چشمه برفت . پرنده ها را نيك نگريست و دختر او را ميزبان بود . طعامي لذيذ بدو داد و گاه با او هم كلام شد . دختر از احوال مردم و دين خدا نيك آگاه بود و سالك از او غرق در حيرت شد . روز دگر سالك نماز گزارد و در باغ قدم زد پيرمرد او را بديد و گفت : لابد به انديشه اي كه رهسپار رسالت خود بشوي
سالك چندي به فكر فرو رفت و گفت : عقل فرمان رفتن مي دهد اما دل اطاعت نكند
پير مرد گفت : به فرمان دل روزي دگر بمان تا كار عقل نيز سرانجام گيرد
سالك روزي دگر بماند
پير مرد گفت : لابد امروز خواهي رفت , افسوس كه ما را تنها خواهي گذاشت
سالك گفت : ندانم خواهم رفت يا نه , اما عقل به سرانجام رسيده است . اي پيرمرد من دلباخته دخترت هستم و خواستگارش
پير مرد گفت : با اينكه اين هم فرمان دل است اما بخر دانه پاسخ گويم
سالك گفت : بر شنيدن بي تابم
پير مرد گفت : دخترم را تزويج خواهم كرد به شرطي
سالك گفت : هر چه باشد گر دن نهم
پير مرد گفت : به ده بروي و آن خلايق كج كردار را به راه راست گرداني تا خدا از تو و ما خشنود گردد
سالك گفت : اين كار بسي دشوار باشد
پير مرد گفت : آن گاه كه تو را ديدم اين كار سهل مي نمود
سالك گفت : آن زمان من رسالت خود را انجام مي دادم اگر خلايق به راه راست مي شدند , و اگر نشدند من كار خويشتن را به تمام كرده بودم
پير مرد گفت : پس تو را رسالتي نبود و در پي كار خود بوده اي
سالك گفت : آري
پير مرد گفت : اينك كه با دل سخن گويي كج كرداري را هدايت كن و باز گرد آنگاه دخترم از آن تو
سالك گفت : آن يك نفر را من بر گزينم يا تو ؟
پير مرد گفت : پير مردي است ربا خوار كه در گذر دكان محقري دارد و در ميان مردم كج كردار ,او شهره است
سالك گفت : پيرمردي كه عمري بدين صفت بوده و به گناه خود اصرار دارد چگونه با دم سرد من راست گردد ؟
پير مرد گفت : تو براي هدايت خلقي مي رفتي
سالك گفت : آن زمان رسم عاشقي نبود
پير مرد گفت : نيك گفتي . اينك كه شرط عاشقي است برو به آن ديار و در احوال مردم نيك نظر كن , مي خواهم بدانم جه ديده و چه شنيده اي ؟
سالك گفت : همان كنم مه تو گويي
سالك رفت , به آن ديار كه رسيد از مردي سراغ پير مرد را گرفت
مرد گفت : اين سوال را از كسي ديگر مپرس
سالك گفت : چرا ؟
مرد گفت : ديري است كه توبه كرده و از خلايق حلاليت طلبيده و همه ثروت خود را به فقرا داده و با دخترش در باغي روزگار مي گذراند
سالك گفت : شنيده ام كه مردم اين ديار كج كردارند
مرد گفت : تازه به اين ديار آمده ام , آنچه تو گريي ندانم . خود در احوال مردم نظاره كن
سالك در احوال مردم بسيار نظاره كرد . هر آنكس كه ديد خوب ديد و هر آنچه ديد زيبا . برگشت دست پير مرد را بوسيد
پير مرد گفت : چه ديدي ؟
سالك گفت : خلايق سر به كار خود دارند و با خداي خود در عبادت
پير مرد گفت : وقتي با دلي پر عشق در مردم بنگري آنان را آنگونه ببيني كه هستند نه آنگونه كه خود خواهي
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
معجزه

وقتي سارا دخترك هشت ساله‌اي بود، شنيد كه پدر و مادرش درباره برادر كوچكترش صحبت مي‌كنند. فهميد كه برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او ندارند. پدر به تازگي كارش را از دست داده بود و نمي‌توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد. سارا شنيد كه پدر آهسته به مادر گفت: فقط معجزه مي‌تواند پسرمان را نجات دهد.
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تخت قلك كوچكش را در آورد. قلك را شكست، سكه‌ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، فقط پنج دلار!
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند كوچه بالاتر به داروخانه رفت. جلوي پيشخوان انتظار كشيد تا داروساز به او توجه كند ولي داروساز سرش شلوغ‌تر از آن بودكه متوجه بچه‌اي هشت ساله شود.
دخترك پاهايش را به هم مي‌زد و سرفه مي‌كرد ولي داروساز توجهي نمي‌كرد. بالاخره حوصله سارا سر رفت و سكه‌ها را محكم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترك كرد و گفت: چه مي‌خواهي؟
دخترك جواب داد:‌ برادرم خيلي مريض است، ميخواهم معجزه بخرم.
داروساز با تعجب پرسيد: ببخشيد؟!
دخترك توضيح داد: برادر كوچك من، داخل سرش چيزي رفته و بابايم مي‌گويد كه فقط معجزه مي تواند او را نجات دهد. من ميخواهم معجزه بخرم، قيمتش چند است؟!
داروساز گفت: متأسفم دختر جان، ولي ما اينجا معجزه نمي‌فروشيم.
چشمان دخترك پر از اشك شد و گفت: شما را به خدا، او خيلي مريض است، بابايم پول ندارد تا معجزه بخرد اين هم تمام پول من است، من كجا مي‌توانم معجزه بخرم؟
مردي كه گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترك پرسيد چقدر پول داري؟
دخترك پولها را كف دستش ريخت و به مرد نشان داد. مرد لبخندي زد و گفت: آه چه جالب، فكر مي‌كنم اين پول براي خريد معجزه برادرت كافي باشد!
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت:‌ من ميخواهم برادر و والدينت را ببينم، فكر مي‌كنم معجزه برادرت پيش من باشد.
آن مرد دكتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شيكاگو بود.
فرداي آن روز عمل جراحي روي مغز پسرك با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت.
پس از جراحي، پدر نزد دكتر رفت و گفت: از شما متشكرم، نجات پسرم يك معجزه واقعي بود. مي‌خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت كنم؟
دكتر لبخندي زد و گفت:‌ فقط پنج دلار!
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
مرد به خودش آمد.چاقو از خون دلمه بسته بود.خون دستهایش را با لباس پاک کرد و اندام تکه تکه شده ی

روی زمین راکنار هم گذاشت.کار سختی بود.هنوز صحنه ی دست و پا زدن جسد را مقابل چشمانش می

دید.چاقو را تمیز کرد و روی میز گذاشت.بعد در حالیکه خستگی در چشمانش موج می زد با لحن تاسف باری

گفت:

گوسفند بعدی را بیاورید!:D
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
کودک​

اتوبوس مسافربری به راه خود ادامه می داد. همه مسافران از خستگی خوابشان برده بود. مرد بلند شد و به سمت صندلی های جلو رفت، چشمش به پسر جوانی افتاد که کیفی همراهش بود. از سر و لباس پسر جوان فهمید که آدم ثروتمندی است. وقتی از کنار او رد می شد، به عمد چند بار خود را به پسر زد. وقتی هیچ واکنشی ندید، فهمید که در خواب عمیقی است. اتوبوس تکان می خورد و کیف پسر هم در حال افتادن بود. مرد با احتیاط کیف پسر را گرفت و کافی بود کمی آن را بکشد تا آن را برباید. چند دقیقه پیش هم به راننده اطلاع داده بود که در ایستگاه بعدی پیاده خواهد شد. بار دیگر به اطرافش نگاه کرد. هیچ کس حواسش به او نبود. به خودش گفت برو جلو. اما در این موقع، چشمش به آخرین ردیف اتوبوس افتاد. زن میانسالی کودکی را در بغلش گرفته بود. اما خوابیده بود و دست هایش شل شده بود. بچه که تازه از خواب بیدار شده بود با تعجب و معصومانه به دنیای اطراف نگاه می کرد.

اتوبوس همچنان به راهش ادامه می داد و وقت مرد کم بود. مرد سرش را برگرداند و کم مانده بود که کیف پسر جوان را بدزدد. بی اختیار دوباره نگاهش را به سمت بچه انداخت. کودک با خوشحالی دست و پاهایش را تکان می داد و نصف بدنش کاملا از روی پاهای مادرش خارج شده بود و زن هنوز خواب بود. فکری کرد اما سرش را تکان داد و به خودش گفت: کار احمقانه نکن. چیزی نمانده که موفق بشوی. کیف را به سمت خودش کشید. در این حال بدن کودک کاملا رها شده بود و چیزی نمانده بود که روی کف اتوبوس بیفتد. مرد نتوانست خودش را کنترل کند و بار دیگر به کودک نگاه کرد. کودک هم به او نگاه کرد و با لبخند معصومانه ای آغوشش را باز کرد. مرد در یک آن به یاد بچه های خودش افتاد که به شدت بیمار بودند و به خاطر هزینه سنگین درمانشان در گوشه خانه مانده بودند و او هم به خاطر آنها مجبور به دزدی شده بود. دلش گرفت و دستانش سست شد. کیف را رها کرد. کودک همچنان تکان می خورد و چیزی نمانده بود که از روی پاهای مادرش بیفتد. مرد به سرعت به انتهای اتوبوس دوید و بچه را در بغلش گرفت. مادر کودک از خواب پرید و با دیدن صحنه متوجه شد چه اتفاقی افتاد است. هزار بار از مرد تشکر کرد. مرد جوابی نداد و فقط لبخند زد.

صدای آنها مسافران را از خواب بیدار کرد. پسر جوان هم بیدار شد و کیفش را محکم تر بغل کرد.

مرد به پسر نگاه و در دل تبسم کرد.
.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
قلعه ى پادشاه


روزی پیش گوی پادشاهی به او گفت که در روز و ساعت مشخصی بلای عظیمی برای پادشاه اتفاق خواهد افتاد. پادشاه از شنیدن این پیش گویی خيلى ‌ناراحت نشد چرا که می توانست پیش از وقوع حادثه کاری بکند.

پادشاه به سرعت به بهترین معماران کشورش دستور داد هر چه زودتر محکم ترین قلعه را برایش بسازند. معماران بی درنگ بی آن که هیچ سهل انگاری و معطلی نشان بدهند، دست به کار شدند. آنها از مکان های مختلف سنگ های محکم و بزرگ را به آنجا منتقل کردند و روز و شب به ساختن قلعه پرداختند. سرانجام یک روز پیش از روز مقرر قلعه آماده شد. پادشاه از قلعه راضی بود و با خوش قولی و شرافتمندانه به همه معماران جایزه داد. سپس ورزیده ترین پاسداران خود را در اطراف قلعه گماشت.

پادشاه در آستانه روز وقوع حادثه به گفته پیش گو، وارد اتاق سری شد که از همه جا مخفی تر و ایمن تر بود. اما پیش از آن که کمی احساس راحتی کند، متوجه شد که حتی در این اتاق سری هم چند شعاع آفتاب دیده می شود. او فورا به زیر دستان خود دستور داد که هر چه زودتر همه شکاف های این اتاق سری را هم پر کنند تا از ورود حادثه و بلا از این راه ها هم جلوگیری شود.

سرانجام پادشاه احساس کرد آسوده خاطر شده است. چرا که گمان کرد خود را کاملا از جهان خارج، حتی از نور و هوایش، جدا کرده است.

معلوم است که پادشاه خیلی زود در اتاق بدون هوا خفه شد و مرد. پیش گویی منجم پادشاه به حقیقت پیوسته بود و سرنوشت شوم طبق گفته پیش گو رقم خورده بود!
.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
فداکارى پيرمرد


در یکی از روزهای ماه مارس، برای دیدن دوست بیمارم به بیمارستان می رفتم. تعطیلات آخرهفته بود و آدم های زیادی جلوی ایستگاه اتوبوس منتظر بودند. در همین هنگام، پیرمردی با موهای سپید کنار من ایستاد و دخترش به او کمک کرد تا صاف بایستد. از صحبتشان متوجه شدم که برای معالجه به بیمارستان می روند.

اتوبوس رسید، دختر برای این که مردم هنگام رفت و آمد به پدرش برخورد نکنند، یک دستش را جلوی بدن او نگه داشت و با دست دیگر بازوی پدرش را گرفت. اتوبوس به زودی پر شد و زمانی که آن ها سوار شدند، هیچ صندلی ای خالی نبود. در همین هنگام دختر جوانی که نشسته بود بلند شد و به پیرمرد گفت: بفرمایید، بنشینید. پیرمرد فورا جواب داد: نه عزیزم، عیبی نداره، راحت باشید، نمی نشینم. دخترش هم گفت: مرسی،راحتیم،شما بنشینید.

دختر جوان که قبلا با این صحنه مواجه نشده بود، بسیار مشموش شد و دوباره گفت: بفرمایید، شما بنشینید. دختر پیرمرد بازهم خواست چیزی بگوید که پدرش با لبخند حرفش را قطع کرد و گفت: خیلی متشکرم، عزیزم! و بعد آهسته به سمت صندلی دختر رفت و نشست. دختر جوان بسیار خوشحال شد و خندید. اما با دیدن چهره دختر پیرمرد کمی تعجب کرد چون ظاهرا بسیار ناراضی به نظر می رسید. یعنی از نشستن پدرش خوشش نمی آید؟

سرعت اتوبوس بیشتر شد. پس از یک ترمز ناگهانی، پیرمرد را دیدم که با ابروهای درهم کشیده، عرق می ریزد. انگار که درد شدیدی را تحمل می کرد. آه، چه خوب که جایی برای نشستن پیدا کرده است، وگر نه چقدر برایش مشکل می شد.

به بیمارستان که رسیدیم، پیرمرد با دخترش پیاده شد و دوباره از دختری که جایش را به او داده بود سپاسگذاری کرد. من هم پیاده شدم هنگام پیاده شدن صحبت آن ها را شنیدم:

- بابا، خیلی درد دارید؟

- یک کمی، نگران نباش.

- گفتم که، شما زخم نشیمنگاه دارید، نباید می نشستید! حالا ببینید چقدر بد شد!

- عزیزم، اگر محبت آن دختر را قبول نمی کردم، امکان داشت در آینده دیگر این کار را نکند.

آن موقع تازه متوجه شدم که دلیل آن ابرو های درهم کشیده چه بود. پیرمرد با رنج زیادی محبت دختر جوان را قبول کرد و این لطف بزرگ تری بود.



منبع : CRI online.
.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
فقط دو سانتى متر پايينتر


صبحگاه در کنار یک کوه نهری به آرامی روان بود. مگسی روی این نهر پرواز می کرد و تنها چند سانتی متر با سطح آن فاصله داشت. زیر آب نهر یک ماهی کوچک شنا می کرد و همه حواسش به این بود که اگر این مگس فقط دو سانتی متر پایین تر بیاید می تواند بپرد و آن را بگیرد.

در کرانه نهر خرسی در کمین نشسته بود و فکر می کرد که اگر مگس دو سانتی متر پایین تر پرواز کند، ماهی برای گرفتن آن از آب بیرون خواهد پرید، آن وقت من می توانم ماهی را بگیرم و دلی از عزا درآورم.

کمی دورتر از خرس یک شکارچی در میان علف ها کمین کرده بود و در سکوت به این صحنه نگاه می کرد و فکر می کرد اگر مگس فقط دو سانتی متر پایین تر بیاد، ماهی برای گرفتنش خواهد جهید و وقتی خرس برای گرفتن ماهی اقدام کرد، آن وقت زمان مناسبی است که خرس را شکار کنم.

در آستانه حفره ای در کنار نهر، موشی هم نشسته بود و به این فکر رسید که اگر مگس دو سانتی متر پایین تر پرواز کند، ماهی آن را خواهد خورد و خرس هم ماهی را خواهد خورد و شکارچی هم خرس را می زند و آن وقت من فرصت دارم که پنیر داخل کوله پشتی اش را بدزدم.

هم زمان با همه این ها در بالای درختی در همان نزدیکی ، گربه ای نشسته بود و فکر می کرد اگر مگس دو سانتی متر پایین تر پرواز کند، ماهی آن را خواهد خورد و خرس هم ماهی را خواهد خورد و شکارچی هم خرس را می زند و وقتی موش خواست سراغ پنیر درون کوله پشتی شکارچی بیاید، می پرم و او را می گیرم.

همه آنها غرق در نقشه های خودشان بودند که ناگهان مگس دو سانتی متر پایین تر آمد. آنها بی درنگ و هر یک به نوبت نقشه ای را که ریخته بودند اجرا کردند. یعنی ماهی مگس را خورد و خرس با یک حرکت ماهی را بلعید و شکارچی بلند شد و به سوی خرس شلیک کرد و ...

اما به اینجا که رسید با صدای گلوله همه آرامش از بین رفت. موش از ترس پنیر را فراموش کرد و گربه هم که در بالای درخت نشسته بود تعادلش را از دست داد و افتاد و نقشه به آخرین مرحله اش نرسید
ph34r.gif


4194
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
زندگى مانند قهوه است
---------------------------

چند دوست دوران دانشجویی که پس از فارغ التحصیلی هر یک شغل های مختلفی داشتند و در کار و زندگی خود نیز موفق بودند، پس از مدت ها با هم به دانشگاه سابقشان رفتند تا با استادشان دیداری تازه کنند.

آنها مشغول صحبت شده بودند و طبق معمول بیشتر حرف هایشان هم شکایت از زندگی بود. استادشان در حین صحبت آنها قهوه آماده می کرد. او قهوه جوش را روی میز گذاشت و از دانشجوها خواست تا برای خود قهوه بریزند. روی میز لیوان های متفاوتی قرار داشت؛ شیشه ای، پلاستیکی، چینی، بلور و لیوان های دیگر.

وقتی همه دانشجوها قهوه هایشان را ریخته بودند و هر یک لیوانی در دست داشت، استاد مثل همیشه آرام و با مهربانی گفت: بچه ها، ببینید، همه شما لیوان های ظریف و زیبا را انتخاب کردید و الان فقط لیوان های بدشکل و ارزان قیمت روی میز مانده اند. دانشجوها که از حرف های استاد شگفت زده شده بودند، ساکت بودند و استاد حرف هایش را به این ترتیب ادامه داد:

در حقیقت، چیزی که شما واقعا می خواستید قهوه بود و نه لیوان. اما لیوان های زیبا را انتخاب کردید و در عین حال نگاهتان به لیوان های دیگران هم بود.

زندگی هم مانند قهوه است و شغل، حقوق و جایگاه اجتماعی ظرف آن است. این ظرف ها زندگی را تزیین می کنند اما کیفیت آن را تغییر نخواهند داد. البته لیوان های متفاوت در علاقه شما به نوشیدن قهوه تاثیر خواهند گذاشت، اما اگر بیشتر توجه تان به لیوان باشد و چیزهای با ارزشی مانند کیفیت قهوه را فراموش کنید و از بوی آن لذت نبرید، معنی واقعی نوشیدن قهوه را هم از دست خواهید داد.

پس، از حالا نگاهتان را از لیوان بردارید و در حالی که چشم هایتان را بسته اید، از نوشیدن قهوه لذت ببرید.

happy.gif

منبع : CRI online.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
پسر کوچولوى سه ساله​
---------------------------

هه‌هه پسر سه ساله من است. با بچه های دیگر فرقی ندارد و هر روز دنبال سؤال پرسيدن است:" مامان، چرا این طور شده؟" " مامان، اگر این طور باشد، چه اتفاقی می افتد؟" بعضی وقت ها از سوالاتش بسیار خسته می شوم و بعضی وقت ها خودم هم نمی توانم جوابش را بدهم . به او امکان می دهم خودش جواب را پیدا کند و البته برخی مواقع بر خلاف توقع ، جواب های جالب و بامزه اى پیدا می کند (^.^)

روزی، نگاهش به درخت کوچکی افتاد. " چرا درخت کوچولو راه نمی رود؟" " آه، فقط یک پا دارد. ماما، ازاینکه دو تا پا دارم بسیار خوشحالم."

" ماما! ببین روغن از داخل ظرف می ریزد! چرا؟"" شاید مشکلی پیش آمده است ، آها! دارد گریه می کند."

" ماما، چرا باران می بارد ؟" " آه! متوجه شدم، ابرهای سیاه آسمان را کثیف کرده است، باران آسمان را می شوید."

" ماما، چرا قطره های باران به زمین می ریزد و نه به آسمان؟" " زمین مادرشان است، نه؟ مثل شما که مرا در آغوش می گیريد. "

"چرا باران قطع شد؟" " حتما از بارش خسته شده است."

" آدم ها چرا سوار هواپیما می شوند؟" "چون آنها بال ندارند."

" چرا بادبادک ها به دور پرواز نمی کنند؟" "فهميدم، بعضی ها بندشان را در دست دارند ."

" چرا آدم دو تا گوش دارد؟" " آه متوجه شدم. یکی برای ورود و یکی برای خروج. اگر فقط یکی باشد ذهن هم گیج می شه و هم زود پر می شه!"

" چرا لازم نیست بلیت اتوبوس بخرم؟" " چون صندلی من پای مامانم است."

" چرا بابا عاشق برنامه فوتبال شده؟" " خوب چون خودش بلد نیست."

"در مسابقات چهار چرخه ها ، کی قهرمان خواهد شد؟" " فهميدم، وقتی جلو می رود، چرخ های جلو
پیروز خواهند شد و اگر به سمت عقب حرکت کند، چرخ های عقب"

از جواب های پسرم می خندیدم. بهتر از جواب های ما بود . سالهای کودکی گنج های پایان ناپذیر است و اگر سادگی کودکان را درک کنیم بهتر آنها را خواهیم شناخت .
.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
تمام روزم هدر شد!
----------------------

در یک اتاق زیر شیروانی، پیرمردی به سختی جعبه کاغذی را که کنار پنجره گذاشته شده بود، بیرون کشید. تارهای عنکبوت رویش را پاک کرد و زیر نور خورشید به داخلش نگاه کرد. آلبوم های عکس کثیف و کهنه در آن دیده می شد و پیرمرد با چشمان ضعیف و پر اشتیاق دنبال چیزی می گشت --- خاطرات مربوط به همسرش، که چند سال پیش درگذشته است.

اشیای داخل این جعبه مانند گنج گران بهایی، بزودی پیرمرد را در خاطرات خود فرو برد. با آن که پس از درگذشت همسرش، زندگی او مانند گذشته ادامه پیدا کرده بود، اما در عمق قلبش، روزهای گذشته پر رنگ تر از زندگی دوران تنهایی اش بوده است.

او در زیر آلبوم های عکس دفتری دید و از دستخط روی آن متوجه شد که دفتر خاطرات پسرش است که حالا دیگر بزرگ شده است. پیر مرد هرگز این دفتر را ندیده بود و فکر کرد که حتما همسرش کارهای جنبی فرزندشان را نگه داشته است.

برگ های کهنه و زرد شده دفتر را باز کرد و با خواندن نوشته های آن، لبخند خوشحالی در صورت پیرمرد ظاهر شد. با خواندن این جمله های ساده و بچگانه، چشمانش روشن شده و گویی صدای شیرین پسر شش ساله اش از گوشه اتاق به گوشش رسید و با نیروی سحرآمیزش، روزهای دور شده را جلوی چشم او مجسم کرد. این یادداشت های کوتاه میل پیرمرد را به زندگی و خوشحال بودن زنده کرد. اما به دنبال این میل قوی، احساس غم و ناراحتی هم بر او چیره شد. چون، داستان های پسرش با خاطرات خود او کاملا فرق می کرد. چرا؟ پیر مرد از خودش پرسید و به اتاقش برگشت. در قفسه کتاب ها را باز کرد و دفترچه خاطرات خود را بیرون آورد. آن را کنار دفترچه خاطرات پسرش گذاشت و شروع به خواندنشان کرد. نگاه پیرمرد به یک قطعه جالب توجه افتاد چون در مقایسه با قطعات دیگر آنقدر کوتاه بود که بیش از یک جمله نداشت:

"با جیمی به ماهیگیری رفتم، تمام روزم هدر شد. روز بی مزه ای بود."

پیرمرد نفس عمیقی کشید و با دست های لرزان دفتر خاطرات پسرش را باز کرد و یادداشت همان تاریخ را پیدا کرد. جمله ای با خط بزرگ و شکسته نوشته شده بود:

" امروز با پاپا به ماهیگیری رفتم، چقدر خوش گذشت. بهترین روز زندگيم بود."

sigh.gif
 

danijon_2006

Registered User
تاریخ عضویت
28 فوریه 2007
نوشته‌ها
442
لایک‌ها
12
محل سکونت
شيراز
من تا همین الان به مدت نیم ساعت تمام داستانهای زیبای این تاپیک رو کپی کردم تو یه فایل وورد الان دارمشون هرکی خواست بگه براش بزارم ولی واقعا خسته نباشین
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
پاکت هاى خالى
------------------

پس از در گذشت پدرم، با غم و غصه در اتاقش مانده و وسایلش را جمع می کردم. روزگارش بسیار ساده بود و غیر از چند پیپ، چیز خاصی از او به جا نماند. بعد جعبه چوبی داخل کمد لباس به چشمم خورد که فکر کردم شاید چیز مهمی در آن باشد.

با دقت جعبه را باز کردم، دسته های مرتب پاکت در آن دیدم. آنها را بیرون آوردم و متوجه شدم که همه شان خالی هستند. مهرهای تمبر روی این صدها پاکت خالی از تاریخ سال 1982 تا چند ماه قبل از در گذشت پدرم بود و آدرس فرستنده هایشان هم از جاهای مختلفى مانند جنوب تایوان و سنگاپور بود. از دستخط رویش متوجه شدم که آنها پاکت هایی هستند که خودم در داخلشان ماهانه مقداری پول به پدرم می فرستادم .

پدرم تمام عمرش را در روستا گذرانده بود تا اينکه ده سال پیش به خاطر بينارى دیگر نتوانست به امور کشاورزی بپردازد و مزرعه اش را ترک کرد. از آن زمان، شروع کردم هر ماه کمی کمک هزینه زندگی برایش می فرستادم. به دلیل مشغولیت های کاری نمی توانستم هر ماه پیش او بیایم و فقط در اولین فرصتی که حقوقم را می گرفتم، ماهانه مقداريش را برای او می فرستادم. خودم فکر می کردم این پول ها عشق و علاقه من را به او بیان می کند.
پدرم درس نخوانده بود و و مردی کم حرف و ساکت بود. برای همین هر بار که نامه می فرستادم به خاطر این که نمی توانست بخواند من هم چیزی برایش نمی نوشتم. اما هرگز فکر نمی کردم که دستخط من برایش آنقدر مهم باشد که همه پاکت هایی را که برایش فرستاده بودم نگه دارد. در واقع پیر مرد فکر می کرد که این پاکت ها نشانه تماس پسرش با او است.

پاکت های خالی را در دست گرفتم و برای اولین بار بعد از درگذشت پدرم زارزار گریستم.

امروز این صدها پاکت خالی در دستم هستند و مرا ياد آن روزها مى اندازند. داخل اين پاکت ها پر است از دلتنگی های دائمی من برای پدرم.

sad.gif
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
من تا همین الان به مدت نیم ساعت تمام داستانهای زیبای این تاپیک رو کپی کردم تو یه فایل وورد الان دارمشون هرکی خواست بگه براش بزارم ولی واقعا خسته نباشین

فکر کنم هستى جان خواهان اين فايل ورد شما باشند ^_^
 

neo2

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,667
لایک‌ها
184
محل سکونت
/cat/etc/passwd/
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است .
تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ آدرس دچار اشتباه ميشود
و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ،
زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود
با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود
تا ايميل هاي خود را چک کند . اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد .
پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند
و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي .
راستش انها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته .
من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه .
فردا ميبينمت .
اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه .
واي چه قدر اينجا گرمه
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
biggrin.gif


اين داستان رو قبلا تو يه تاپيک ديگه خونده بودم ولى دوباره خوندنش بازم جالب بود، مرسى.

پ.ن.
ميشه يکى‌از اپيزودهاى برنامه ى داستان هاى باورنکردنى شبکه ى 5 رو از رو اين ساخت ^0^
 
بالا