• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
پیرمردبه من نگاه کردوپرسید
چندتادوست داری؟
گفتم چرابگم ده یابیست تا...
جواب دادم فقط چندتایی
پیرمردآهسته وبه سختی برخاست
ودرحالیکه سرش راتکان می دادگفت:
توآدم خوشبختی هستی که این همه دوست داری
ولی درموردآنچه که می گویی خوب فکرکن
خیلی چیزهاهست که تو نمی دونی
دوست فقط اون کسی نیست که
توبهش سلام می کنی
دوست دستی است که توراازتاریکی
وناامیدی بیرون می کشد
درست هنگامی دیگرانی که توآنهارادوست
می نامی سعی دارند تورابه درون آن بکشند
دوست حقیقی کسی است
که نمی تونه تورارها کنه
صدائیه که نام تورازنده نگه می داره
حتی زمانی که دیگران تورابه فراموشی سپرده اند
امابیشترازهمه دوست یک قلب است
یک دیوارمحکم وقوی
درژرفای قلب انسان ها
جایی که عمیق ترین عشق هاازآنجامی آید!
پس به آنچه می گویم خوب فکرکن
زیراتمام حرفهایم حقیقت است
وفرزندم یکباردیگرجواب بده
چندتادوست داری؟
سپس ایستاد ومرانگریست
درانتظارپاسخ من
بامهربانی گفتم
اگرخوش شانس باشم...فقط یکی
وآن تویی
بهترین دوست کسی است که شانه هایش رابه تومی سپارد
درتنهائیت توراهمراهی می کند
ودرغمهاتورادلگرم می کند
کسی که اعتمادی راکه بدنبالش هستی به تو می بخشد
وقتی مشکلی داری آن راحل می کند
وهنگامی که احتیاج به صحبت کردن داری
به توگوش می سپارد
وبهترین دوستان عشقی دارندکه نمی توان توصیف کرد
غیرقابل تصوراست
چقدرخداوند بزرگ است
درست زمانی که انتظاردریافت چیزی راازاونداری
بزرگترین ڼp>
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
سالهاي بسيار دور پادشاهي زندگي ميكرد كه وزيري داشت.

وزير همواره ميگفت: هر اتفاقي كه رخ ميدهد به صلاح ماست.

روزي پادشاه براي پوست كندن ميوه كارد تيزي طلب كرد اما در حين بريدن ميوه انگشتش را بريد،

وزير كه در آنجا بود گفت: نگران نباشيد تمام چيزهايي كه رخ ميدهد در جهت خير و صلاح شماست.

پادشاه از اين سخن وزير برآشفت و از رفتار او در برابر اين اتفاق آزرده خاطر شد و دستور زنداني كردن وزير را داد.

چند روز بعد پادشاه با ملازمانش براي شكار به نزديكي جنگلي رفتند. پادشاه در حالي كه مشغول اسب سواري بود راه را گم كرد و وارد جنگل انبوهي شد و از ملازمان خود دور افتاد،در حالي كه پادشاه به دنبال راه بازگشت بود
به محل سكونت قبيلهاي رسيدكه مردم آن در حال تدارك مراسم قرباني براي خدايانشان بودند،
زماني كه مردم پادشاه خوشسيما را ديدند خوشحال شدند زيرا تصور كردند وي بهترين قرباني براي تقديم به خداي آنهاست.
آنها پادشاه را در برابر تنديس الهه خود بستند تا وي را بكشند،

اما ناگهان يكي از مردان قبيله فرياد كشيد«چگونه ميتوانيد اين مرد را براي قرباني كردن انتخاب كنيد در حالي كه وي بدني ناقص دارد، به انگشت او نگاه كنيد.»
به همين دليل وي را قرباني نكردند و آزاد شد.

پادشاه كه به قصر رسيد وزير را فراخواند و گفت:اكنون فهميدم منظور تو از اينكه ميگفتي هر چه رخ ميدهد به صلاح شماست چه بوده زيرا بريده شدن انگشتم موجب شد زندگيام نجات يابد اما در مورد تو چي؟ تو به زندان افتادي اين امر چه خير و صلاحي براي تو داشت؟

وزير پاسخ داد: پادشاه عزيز مگر نميبينيد،اگر من به زندان نميافتادم مانند هميشه در جنگل به همراه شما بودم در آنجا زماني كه شما را قرباني نكردند مردم قبيله مرا براي قرباني كردن انتخاب ميكردند،بنابراين ميبينيد كه حبس شدن نيز براي من مفيد بود.

ايمان قوي داشته باشيد و بدانيد هر چه رخ ميدهد خواست خداوند است.
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
بانگ زمان
تصور کنید بانکی دارید که در آن هر روز صبح 86400تومان به
حساب شما واریز می شود و تا آخرشب فرصت دارید تا همه پولها را خرج
کنید چون آخر وقت حساب خود به خود خالی می شود
دراین وقت شما چه خواهید کرد ؟
البته که سعی میکنید تا آخرین ریال را خرج کنید
هر کدام از ما یک چنین بانک داریم بانک زمان
هرروز صبح در بانک زمان شما 86400ثانیه اعتبار ریخته می شود
و آخر شب این اعتبار به پایان می رسد
هیچ برگشبی نیست و هیچ مقداری از این زمان به فردا اضافه نمی شود

ارزش یک سال را دانش آموزی که مردود شده می داند
ارزش یک ماه را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند
ارزش یک هفته را سردبیر یک هفته نامه می داند
ارزش یک ساعت را عاشقی که انتظار معشوق را می کشد
ارزش یک دفیقه را شخصی که از قطار جا مانده
و ارزش یک ثانیه را آنگه از تصادفی مرگبار جان به دربرده می داند

هر لحظه گنج بزرگی است گنجتان را مفت از دست ندهید
باز به خاطر بیاورید که زمان به خاطر هیچکس منتظر نمی ماند
دیروز به تاریخ پیوست فردا معما است
و امروز هدیه است
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
درويش و جهنم

درويشي به اشتباه فرشتگان به جهنم فرستاده ميشود
پس از اندك زماني، داد شيطان در مي آيد
رو به فرشتگان مي كند و مي گويد : جاسوس مي فرستيد به جهنم؟
از روزي كه اين مرد به جهنم آمده مدام در گفتگو است و جهنميان را راهنمايي مي كند و
سخن درويشي كه به جهنم رفته بود اين چنين است؛
با چنان عشقي زندگي كن كه حتي بنا به تصادف، اگر به جهنم افتادي خود شيطان تو را به بهشت باز گردان
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :

پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John

پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن.
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
داستان شقايق، گلي عاشق

شقايق گفت :با خنده نه بيمارم، نه تبدارم اگر سرخم چنان آتش حديث ديگري دارم
گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي
يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود و صحرا در عطش مي سوخت تمام غنچه ها تشنه ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت
ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود ز آنچه زير لب مي گفت شنيدم سخت شيدا بود نمي دانم چه بيماري به جان دلبرش افتاده بود-اما-
طبيبان گفته بودندش اگر يک شاخه گل آرد ازآن نوعي که من بودم بگيرند ريشه اش را و بسوزانند شود مرهم
براي دلبرش آندم شفا يابد
چنانچه با خودش مي گفت بسي کوه و بيابان را بسي صحراي سوزان را به دنبال گلش بوده و يک دم هم نياسوده، که افتاد چشم او ناگه به روي من بدون لحظه اي ترديد شتابان شد به سوي من به آساني مرا با ريشه از خاکم جدا کرد و به ره افتاد و او مي رفت و من در دست او بودم و او هرلحظه سر را رو به بالاها تشکر از خدا مي کرد
پس از چندي هوا چون کوره آتش، زمين مي سوخت و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟ در اين صحرا که آبي نيست به جانم هيچ تابي نيست
اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من براي دلبرم هرگز دوايي نيست و از اين گل که جايي نيست خودش هم تشنه بود اما!!
نمي فهميد حالش را چنان مي رفت و من در دست اوبودم و حالامن تمام هست او بودم
دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟ نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟ و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت که ناگه
روي زانوهاي خود خم شد دگر از صبر او کم شد دلش لبريز ماتم شد کمي انديشه کرد- آنگه -
مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت نشست و سينه را با سنگ خارايي زهم بشکافت زهم بشکافت اما ! آه
صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد
نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را به من مي داد و بر لب هاي او فرياد
"بمان اي گل که تو تاج سرم هستي دواي دلبرم هستي بمان اي گل"
ومن ماندم نشان عشق و شيدايي و با اين رنگ و زيبايي و نام من شقايق شد گل هميشه عاشق شد
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
او فرشته اي بود کوچک و زيبا


درِ مطب دکتر به شدت به صدا درآمد. دکتر گفت در را شکستی! بيا تو. در باز شد و دختر کوچولوی نه ساله ای که خيلی پريشان بود به طرف دکتر دويد و گفت : آقای دکتر! مادرم! مادرم! و در حالی که نفس نفس ميزد ادامه داد : التماس ميکنم با من بياييد، مادرم خيلی مريض است. دکتر گفت : بايد مادرت را اينجا بياوری، من برای ويزيت به خانه کسی نميروم. دختر گفت : ولی دکتر، من نميتوانم، اگر شما نياييد او ميميرد! و اشک از چشمانش سرازير شد.
دل دکتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر، دکتر را به طرف خانه راهنمايی کرد، جايی که مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود. دکتر شروع کرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص، تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام شب را بر بالين زن ماند، تا صبح که علايم بهبودی در او ديده شد. زن به سختی چشمانش را باز کرد و از دکتر به خاطر کاری که کرده بود تشکرکرد. دکتر به او گفت : بايد از دخترت تشکر کنی، اگر او نبود حتماً ميمردی! مادر با تعجب گفت : ولی دکتر، دختر من سه سال است که از دنيا رفته! و به عکس بالای تختش اشاره کرد. پاهای دکتر از ديدن عکس روی ديوار سست شد. اين همان دختر بود! يک فرشته کوچک و زيبا.....
 

papillon

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
24 جولای 2007
نوشته‌ها
20
لایک‌ها
7
با سلام!
عالي بود , سپاس
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
اگر شرايط مردم را درک کنى به نظرت بى منطق نمى رسند
-------------------------------------------------------------------


جان دوست صمیمی جک در سر راه مسافرتشان به منهتن پس از سفارش صبحانه در رستوران به جک گفت: یک لحظه منتظر باش می روم یک روزنامه بخرم.


پنج دقیقه بعد، جان با دست خالی برگشت. در حالی که غرغر می کرد، با ناراحتی خودش را روی صندلی انداخت.
جک از او پرسید: چی شده؟

جان جواب داد: به روزنامه فروشی رو به رو رفتم. یک روزنامه صبح برداشتم و ده دلار به صاحب دکه دادم. منتظر بقیه پول بودم، اما او به جای این که پولم را برگرداند، روزنامه را هم از بغلم در آورد. به من گفت الان سرم خیلی شلوغ است و نمی توانم برای کسی پول خرد کنم. فکر کرد من به بهانه خریدن یک روزنامه می خواهم پولم را خرد کنم. واقعم عصبانی شدم. جان در تمام مدت خوردن صبحانه از صاحب روزنامه فروشی شکایت می کرد و غر می زد که او مرد بی ادبی است. جک در حالی است که دوستش را دلداری می داد، حرفی نمی زد. بعد از صبحانه به جان گفت که یک لحظه منتظر باشد و بعد خودش به همان روزنامه فروشی رفت.

وقتی به آنجا رسید، با لبخندی به صاحب روزنامه فروشی گفت: آقا، ببخشید، اگر ممکن است کمکی به من کنید. من اهل اینجا نیستم. می خواهم نیویورک تایمز بخرم اما پول خرد ندارم. فقط یک ده دلاری دارم. معذرت می خواهم، می بینم که سرتان شلوغ است و وقتتان را می گیرم.

صاحب روزنامه فروشی در حالی که به کارش ادامه می داد یک روزنامه به جک داد و گفت: بیا، قابل نداره. هر وقت پول خرد داشتی، پولش را به من بده.

وقتی که جک با غنیمت جنگی اش برگشت، جان در حالی که از تعجب شاخ در آورده بود پرسید: مگر یک نفر دیگر به جای صاحب روزنامه فروشی در آنجا بود ؟!

جک خندید و به دوستش گفت: دوست عزیزم، اگر قبل از هر چیز دیگران را درک کنی، به آسانی می بینی که دیگران هم تو را درک خواهند کرد ولی اگر همیشه منتظر باشی که دیگران درکت کنند، خوب، دیگران همیشه به نظرت بی منطق می رسند. اگر با درک شرایط مردم از آنها تقاضایی بکنی، به راحتی برآورده می شود.

منبع:
CRI Online
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
مکالمه ى تلفنى
-------------------

از لحظه ای که در یکی از اتاق های بیمارستان بستری شده بودم، زن و شوهری در تخت روبروی من مناقشه بی پایانی را ادامه می دادند. زن می خواست از بیمارستان مرخص شود و شوهرش می خواست او همان جا بماند.

از حرف های پرستارها متوجه شدم که زن یک تومور دارد و حالش بسیار وخیم است. در بین مناقشه این دو نفر کم کم با وضیعت زندگی آنها آشنا شدم. یک خانواده روستائی ساده بودند با دو بچه. دختری که سال گذشته وارد دانشگاه شده و یک پسر که در دبیرستان درس می خواند و تمام ثروتشان یک مزرعه کوچک، شش تا خوک و یک گاو است.

در راه روی بیمارستان یک تلفن همگانی هست. هر شب، مرد از این تلفن به خانه شان زنگ می زند. صدای مرد خیلی بلند بود و با آن که در اتاق بیماران بسته بود، اما صدایش به وضوح شنیده می شد. موضوع همیشگی مکالمه تلفنی مرد با پسرش هیچ فرقی نمی کند: "گاو و خوک را برای چرا بردید؟ وقتی بیرون می روید، یادتان نرود در خانه را ببندید. درس ها چطور است؟ نگران ما نباشید. حال مادر دارد بهتر می شود. به زودی بر می گردیم...."
چند روز بعد پزشک ها اتاق عمل را برای انجام عمل جراحی زن آماده کردند. زن پیش از آن که وارد اتاق عمل شود ناگهان دست مرد را گرفت و در حالی که گریه می کرد گفت: عزیزم، اگر برنگشتم، مواظب خودت و بچه ها باش...
مرد با لحنی مطمئن و دلداری دهنده حرفش را قطع کرد و گفت: "این قدر پر چانگی نکن" اما من احساس کردم که چهره اش کمی در هم رفت.

بعد از گذشت ده ساعت که زیرسیگاری جلوی مرد پر از ته سیگار شده بود، پرستاران زن بی حس و حرکت را به اتاق رساندند. عمل جراحی با موفقیت انجام شده بود. مرد از خوشحالی سر از پا نمی شناخت و وقتی همه چیز رو به راه شد، بیرون رفت و شب دیر وقت به بیمارستان برگشت.

مرد آن شب مثل شب های گذشته به خانه زنگ نزد. فقط در کنار تخت همسرش نشست و غرق تماشای او شد که هنوز بی هوش بود.

صبح روز بعد زن به هوش آمد. با آن که هنوز نمی توانست حرف بزند، اما وضعیتش خوب بود. از اولین روزی که نقاب اکسیژنش را برداشتند، دوباره جر و بحث زن و شوهر شروع شد. زن می خواست از بیمارستان مرخص بشود و مرد می خواست او همان جا بماند.

همه چیز مثل گذشته ادامه پیدا کرد. هر شب، مرد به خانه زنگ می زد. همان صدای بلند و همان حرف هایی که تکرار می شد.

روزی در راهرو قدم می زدم. وقتی از کنار مرد می گذشتم داشت می گفت: "گاو و خوک ها چطورند؟ یادتان نرود! به شان برسید. حال مادر به زودی خوب می شود و ما برمی گردیم." نگاهم به او افتاد و ناگهان با تعجب دیدم که اصلا کارتی در داخل تلفن همگانی نیست.

مرد در حالی که اشاره می کرد ساکت بمانم، حرفش را ادامه داد تا این که مکالمه تمام شد. بعد آهسته به من گفت: خواهش می کنم به همسرم چیزی نگو. گاو و خوک ها را قبلا برای هزینه عمل جراحیش فروخته ام. برای این که نگران آینده مان نشود، وانمود می کنم که دارم با تلفن حرف می زنم.
در آن لحظه متوجه شدم که این تلفن برای خانه نبود، بلکه برای همسرش بود که بیمار روی تخت خوابیده بود. از رفتار این زن و شوهر و عشق مخصوصی که بین شان بود، تکان خوردم. عشقی حقیقی که نیازی به بازی های رمانتیک و گل سرخ و سوگند خوردن و ابراز تعهد نداشت، اما قلب دو نفر را گرم می کرد. عشقی که باعث شده بود این زن و مرد در خوشی و ناخوشی در کنار هم بمانند.

icon12.gif
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
سالها بود كه تو اون دكه كوچولوي سر خيابون زندگي ميكرد . يه دكه كوچولو كه چوباش از بس بارون خورده بودن داشتن ميپوسيدن . و عجيب بود كه تو اين همه سال هيچ كس سراغش نيومده بود كه از اون لونه سگ بندازدش بيرون و بفرستدش يه جاي ديگه . كسي دلش نميومد . وقتي با اون چشماي كج و كوله كه از روشني شبيه چشم گربه بود خيره ميشد به صورت ماموراي شهرداري و با ايما و اشاره بهشون واكس مجاني تعارف ميزد . اونا هم نميتونستن عذرش رو بخوان . يا شايد هم به خاطر حق آب و گلي بود كه تو اون همه سالي كه اونجا بود بهش ميدادن . بهرحال كسي كه شكايتي نداشت . اون بدبخت هم كاري به كسي نداشت . حرف كه نميزد . صداي ديگرون رو كه كه بعضي وقتا سر به سرش ميذاشتن نميشنيد كه بخواد جواب بده . تازه دور دوخت كردن رو هم خوب بلد بود و تو اون حوالي كسي پاشنه كفشاي زنونه رو هم به خوبي اون جا نمينداخت . دخترها كه عشقشون بود و اون . كه پاشون رو بذارن روي جعبه و سعي كنن پاچه شلوارشون تا جايي كه ميشه بره بالا . اونوقت با عشوه ميگفتن : مُشتبئ ! چقدر ميگيري اينو درست كني ؟! بعد چشماي هيز و لب لوچه آويزون مجتبي رو كه ساق پاهاي سفيدشون رو با نگاهش ميليسيد به هم نشون ميدادن و غش غش ميخنديدن . ميگفتن : مُشتبئ . نميخواي من زنت بشم ؟ و مجتبي بدون اينكه چيزي بشنوه كفشها رو ميذاشت روي سندان و با ميخ پاشنه ها رو ميكوبيد و ...

دخترك در حالي كه از ترس نميتونست درست حرف بزنه با وحشت جيغ ميكشيد : بي شرف . آشغال . خيلي كثافتي . بي شرف . كثافت . آشغال ... مردم با حيرت چندتا پسر جووني رو كه داشتن با مشت و لگد كفاش رو له ميكردن نگاه ميكردن . پسرها ول نبودن . انگار خيلي براشون مهم بود كه همه بفهمن خيلي زور دارن . چندتا كاسب اومدن جلو اونا رو كشيدن عقب . دخترك بلند و بريده بريده طوريكه انگار داره براي دوستش توضيح ميده مي گفت :

به خدا من كاريش نداشتم . همينجوري ايستاده بودم كه يدفعه دستش رو كرد تو پاچه شلوارمو و گفت : زنم مي شي ؟! يكي از كاسبها با تمسخر گفت : خانم اون اصلا حرف نميزنه كه . لاله ! دخترك با چشماي گشاد به كفاش خيره شد . مردم زير زيركي پوزخند ميزدن و پاچه هاي دختر رو ورنداز ميكردن . يكي از پسرها به طرفداري از دخترك رو به كفاش كرد و گفت : تو دست زدي به پاي اين خانوم ؟ كفاش كه با چشماي خيس و قرمز لبهاش رو گاز مي گرفت نگاه صورت دختر كرد و بعد سرش رو انداخت پايين و آروم گفت : خدا ميدونه خودش گفت ميخواد زنم بشه !! هيچكس نتونست حرفي بزنه ...... و فردا صبح ماموراي شهرداري دكه پوسيده چوبي رو از اونجا بردند .
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
.
هرروز صبح هنگامیکه خورشید از شرق طلوع می کند ، در دشت پهناور افریقا جانواران شروع به دویدن می کنند . در این موقع شیر به فرزند خود می گوید که باید تند تر بدوی . اگر نتوانی حتی از بز کوهی که آهسته تر از دیگر حیوانات می دود پیشی بگیری، بدان که از گرسنگی خواهی مرد.

درسوی دیگر ، بزکوهی به بچه خود می آموزد: باید تند تر و تندتر بدوی . اگر نمی توانی از شیر که سریعتر از همه می دود سریعتر بدوی ، بدان که خوراک او خواهی شد ."

زمانی که از موفقیت های خود راضی و خوشنود و قانع می شوید ،باید بدانید که گرچه شما سریع می دوید ولی دیگران تند تر ازشما می دوند.
.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
گرگ و پیرزن
--------------

گرگی برای یافتن غذا بسیار تلاش کرد و نیم روز سپری شد اما هیچ غذایی نیافت . به طور اتفاقی از کناره خانه ای عبور می کرد که صدای گریه کودکی را شنید و سپس صدای پیرزنی به گوش رسید که به کودک می گفت :
" گریه نکن ، اگر حرف های مرا گوش نکنی ، تو را بیرون می اندازم تا خوراک گرگ شوی.

گرگ از شنیدن حرف های پیرزن بسیار خوشحال شد ، سپس در پشت خانه چمباتمه زده و در انتظار نشست تا اینکه آفتاب غروب کرد ، اما پیرزن کودک را به بیرون از خانه نینداخت . شامگاهان گرگ حوصله خود را از دست داد . به مقابل خانه آمد و مترصد فرصت بود تا به کسی حمله کند ؛ اما دوباره صدای پیرزن را شنید :
" بخواب عزیزم ، نترس ، اگر گرگ بیاید ، او را می کشم و پس از جوشاندن گوشتش آن را می خوریم."

گرگ که خیلی ترسیده بود بی درنگ پا به فرارگذارد . همسایه گرگ از او راجع به این روز پرسید و گرگ با یاس گفت که پیرزنی عجیب و غریب دیدم که اصلا مشخص نبود چه می گوید و نمی شد روی حرفش حساب کرد . به همین سبب تمام روز هیچ چیزی برای خوردن نیافتم ، اما خوشبختانه توانستم در نهایت پا به فرار بگذارم!"
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
کيک
-----

دختری با مادرش دعوايش شد و از خانه بیرون رفت . پس از طی راه طولانی ، هنگامی که از کنار یک کيک فروشى عبور می کرد ، احساس گرسنگی نمود. ولى‌او حتى يک سنت هم در جيبهايش نداشت.

صاحب فروشگاه یک زن سالخورده مهربان بود . او دید که دختر درمقابل کیک ها ایستاده و به آنها نگاه می کند ، از وی پرسید : عزیزم ، گرسنه ای ؟ دختر سرش را تکان داد و گفت : بله ، اما پول ندارم . پیرزن لبخندی زد و گفت : عیب ندارد . مهمان من هستی . زن مهربان کیک و یک فنجان شیر برای دختر آورد . دختر بسیار سپاسگزار شد . اما چند گاز به کيک نزده بود که اشکهایش سرازير شد . خانم مسن از دختر پرسید : عزیزم ، چه شده است ؟ دختر اشکهایش را پاک کرد و گفت : چیزی نیست . من فقط بسیار از شما تشکر می کنم . با وجود آنکه شما من را نمی شناسید ، به من کیک دادید . من با مادرم دعوا کردم . اما مادرم من را بیرون رانده و به من گفت : دیگر به خانه باز نگرد .

خانم سالخورده با شنیدن سخنان دختر گفت : عزیزم ، چطور می توانی این گونه فکر کنی ؟ فکرش را بکن ، من فقط یک کیک به تو دادم ، اما تو بسیار از من تشکر می کنی . مادرت سالها برای تو غذا درست کرده و بهت محبت کرده است ، چرا از او تشکر نمی کنی و چرا با او عوا می کنی ؟ دختر مدتی سکوت کرد . سپس با عجله کیک را خورد و به طرف خانه دوید . هنگامی که به خانه رسید ، دید که مادر در مقابل در انتظار می کشد . مادر با دیدن دخترش بسيار خوشحال شد و به او گفت : عزیزم ، عجله کن غذا درست کرده ام . اگر دیر کنی ، غذا سرد خواهد شد .

در این موقع ، اشکهای دختر بار دیگر جاری شد .

241.gif
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
حيله ى چوپان
----------------

خرس ها ، گرگها و روباه ها همواره به گله های گوسفند حمله می کنند و گوسفندان همیشه از این موضوع در هراس هستند . چوپان یکی از این گله ها روزی تصمیم گرفت با این حیوانات مقابله کند .
وی به گوسفندان گفت که می خواهد از خرس ، گرگ و یا روباه دعوت کند که مسئولیت چوپانی گله را بر عهده گیرد . گوسفندان از این تصمیم متعجب شدند و موضوع را نمی فهمیدند . اما چوپان گله علت برای آنان توضیح نداد .

وی این خبر را به گوش خرس ، گرگ و روباه رساند . خرس ، گرگ و روباه با شنیدن این خبر بسیار خوشحال شدند . زیرا اگر مسئولیت پیشاهنگی گله را بر عهده می گرفتند ، می توانستند همه گوسفندها را بخورند . اما چه کسی برای مقام پیشاهنگی مناسب است ؟

خرس فکری کرد و گفت : من بسیار قوی هستم . سهم من بیشتر از دیگران است. پس باید من عهده دار این مسئولیت باشم . گرگ گفت : من بسیار وحشی و درنده هستم و بیشتر از خرس و روباه گوسفتند شکار کرده ام . سهم من بیشتر از آنان است و من باید پیشاهنگ گله گوسفندها باشم . روباه نیز گفت : من بسیار با هوش هستم . چاره اندیشی های زیادی کرده ام . نقش من مهمتر از خرس و گرگ است و من باید **** گله گوسفندها شوم .

این مساله باعث دعوای خرس ، گرگ و روباه شد و خرس تصمیم گرفت با زور، گرگ و روباه را از بین ببرد . سپس فرصت را غنیمت شمرده و به گرگ حمله کرد و گردن گرگ را به دندان گرفت و قطع کرد . در همین موقع ، روباه چاره ای اندیشید . روی یک دام پوشیده از شاخه های درختان رفت و وانمود کرد که روی آنها خوابیده است . روباه بسیار سبک بود و به داخل دام نمی افتاد . خرس با دیدن روباه ، ناگهان به او حمله کرد . اما روباه با سرعت از روی دام کنار رفت و خرس به داخل آن افتاد . سرانجام فقط روباه باقی ماند . اما این حیوان دیگر تهدیدی برای گله های گوسفند نبود . گوسفندان نیز نهائتا به این حیله چوپان پی بردند.

منبع:
CRI online
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
تاجرى که ميخواست از رودخانه بگذرد
-----------------------------------------

روزى از روزگاران قديم، تاجرى ‌ميخواست از رودخانه عبور کند، پس قايقى اجاره کرد و به راه افتاد ولى وقتی به وسط رودخانه رسید قايق به موج تندی برخورد کرد و واژگون شد و تاجر در میان اب افتاد. تاجر که خود را در حال غرق شدن مى‌ديد شروع کرد به فرياد زدن و کمک خواستن.

اتفاقا ماهیگیر پیری در رودخانه تور ماهیگیریش را پهن کرده بود و سرگرم ماهیگیری بود که فریادهای همراه با اضطراب مرد تاجر را شنید. تاجر تا او را ديد فرياد زد و التماس کنان گفت : "ای ماهیگیر! من مرد ثروتمندی هستم، اگر مرا از غرق شدن نجات بدهی در عوض صد سکه ى نقره به تو خواهم داد. زود باش ، بیا عجله کن. "

مرد ماهیگیر بدون اينکه حرفى بزند یک راست به سوی او آمد و با سرعت او را از اب بالا کشید و نجات داد و به کنار رودخانه رسانید. مرد تاجر لباسهایش را عوض کرد و سپس ده سکه ى نقره به مرد ماهیگیر داد.

مرد ماهیگیر به سکه ها نگاه کرد و با تعجب از تاجر پرسيد : "مگر نگفتی صد سکهء نقره می دهم، پس چرا... "، مرد تاجر مجال نداد ماهیگیر حرفش را تمام کند با کمال بیحوصلگی گفت :"تو مگه چقدر در روز درمياورى که بيشتر مى‌خواهى؟! امروز در عرض چند لحظه ده سکه ى نقره به دست آورده ای چطور راضی نیستی؟!"

پیر مرد آهی کشید و چیزى نگفت و آرام آرام به سوی قایق خود برگشت. برحسب اتفاق پس ازچند روز مرد تاجر که دو باره به رودخانه رفته بود کف قایقش با سنگ نوک تیزی تصادف کرد و سوراخ شد و اب از کف ان شروع کرد فواره زدن. مرد تاجر با نگرانی و ترس فریادهای در هم و بر همی می کشید و اضطراب نشان می داد و قایقش هم هر لحظه از اب پر می شد و به غرق شدن نزدیکتر می گردید. ماهیگیر که قبلا زندگی او را نجات داده بود ، باز در دور دست مشغول گرفتن ماهی بود ، افرادی از کنار ساحل که غرق شدن قایق تاجر را می دیدند با فریاد به مرد ماهیگیر گفتند: زود باش! برو ان مرد را نجات بده! اما پیر مرد با بی اعتبایی و بدون اینکه سرش را برگرداند گفت :" من نباید به کسی که به قول خود وفا نمی کند و پیمان شکن و دروغگوست کمک کنم ."

طولى نکشید که تاجر عهد شکن، در آبهای ژرف رودخانه غرق شد و جان خود را بر سر طمع خود گذاشت.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
جنگ و صلح
--------------

دو کشور بودند که که سالها درگیری مرزی داشتند . روزی از روزها ، ژنرال کشور اول با یک دوربین در حال شناسایی ایستگاه ارتش کشور دوم بود . ناگهان متوجه شد که نفرات ارتش کشور دوم به غیر از چند سرباز که سر کشیک بودند ، در میدانی جمع شده و چند دکتر با عجله ماده ای را به سربازان تزریق می کنند .

ژنرال متعجب شد و در این اندیشه فرو رفت که مگر دشمن می خواهد وارد جنگ میکروبی شود که سربازانش را مایه کوبی می کند ؟ ژنرال دو باره با دوربین نگاه کرد . ولی این بار دید که به سربازان کشور دوم ماده ای تزریق نشده است . بلکه آنان خون جمع آوری می کنند . با این حال فکر کرد که جمع کردن خون چه فایده ای دارد ؟ چندی نگذشت که ژنرال اطلاعاتی از جاسوس خود در کشور دوم به دست آورد مبنی بر اینکه در دهکده ای در محل استقرار ارتش کشور دوم یک زن در شرف زاییدن بود . اما خون زیادی از او رفته بود و زن و بچه اش در وضع خطرناکی قرار داشتند و بی درنگ باید به آنها خون می رسید . ولی گروه خونى این خانم از نوع کمیاب بود و در بیمارستان اصلا وجود نداشت . به همین سبب ، ژنرال کشور دوم قاطعانه تصمیم گرفت از سربازان ارتش خود خون جمع کند تا گروه خونی آنها آزمایش شود . در پایان این اطلاعات جاسوسی آمده است : حالا فرصت خوبی برای حمله به کشور دوم است . ژنرال کشور اول فکری کرد و ناگهان دستور داد : برای کاهش خطر ارتش 20 کیلومتر عقب نشینی کند . زیرا او نمی خواست در این موقع با کشور دوم بجنگد .

ژنرال پس از عقب نشینی ارتش ، بی درنگ از دکتر خواست گروه خون 30 هزار افسر و سرباز تحت رهبرى وی و مردم محلی را آزمایش و "ار هاش" کمياب را پیدا کند . یک ساعت بعد ، در ارتش کشور اول ، سربازی با این گروه خونی پیدا شد . پس ژنرال کسی را اعزام کرد که با ماشین این سرباز را به کشور دوم بفرستد . زن کشور دوم نجات پيدا کرد و بطور موفقیت آمیز دو فرزند دختر و پسر دو قلو به دنیا آورد.

با شنیدن این خبر ، شور و شادی در مرزهای دو کشور حکمفرما شد . ژنرال کشور دوم پس از پذيرايى عالى، شخصا با احترام بسيار سرباز کشور اول را به خارج از مرز فرستاد . به دنبال آن ، ژنرال کشور اول بهترین سيسمونى نوزاد در کشور خود را به دو قلوها اهدا کرد و ژنرال کشور دوم بهترین داروی تقويتى را به سربازی که خون داده بود ، تحویل داد . ژنرال های دو کشور هم دو قلوها را " جنگ " و " صلح " نامگذاری کردند :)

این موضوع سبب شد تا مدتی در مرزهای دو کشور خنده به جای صدای گلوله به گوش رسد .

اما چند سال بعد ، به علتی نامعلوم ، دو کشور دو باره به نبرد پرداختند . در یکی از این نبردها ، بمبی در خانه جنگ و صلح افتاد و صلح جان داد :(

از آن به بعد ، هر سال در روز در گذشت صلح ، جنگ به آرامگاه صلح می رود و گلی تقدیم می کند . مردم هم همراه با او برای صلح دعا می کنند.

peacedovew2.gif
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
پادشاهي مي خواست نخست وزيرش را انتخاب كند. چهار انديشمند بزرگ كشور فراخوانده شدند.
آنان را در اتاقي قرار دادند و پادشاه به آنان گفت كه: «در اتاق به روي شما بسته خواهد شد
و قفل اتاق، قفلي معمولي نيست و با يك جدول رياضي باز خواهد شد، تا زماني كه آن جدول را حل نكنيد
نخواهيد توانست قفل را باز كنيد. اگر بتوانيد مسئله را حل كنيد مي توانيد در را باز كنيد و بيرون بياييد».

پادشاه بيرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به كار كردند. اعدادي روي قفل
نوشته شده بود، آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به كار كردند.

نفر چهارم فقط در گوشه اي نشسته بود. آن سه نفر فكر كردند كه او ديوانه است. او با چشمان بسته در
گوشه اي نشسته بود و كاري نمي كرد. پس از مدتي او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد،
باز شد و بيرون رفت!

و آن سه تن پيوسته مشغول كار بودند. آنان حتي نديدند كه چه اتفاقي افتاد!
كه نفر چهارم از اتاق بيرون رفته.

وقتي پادشاه با اين شخص به اتاق بازگشت، گفت: «كار را بس كنيد. آزمون پايان يافته.
من نخست وزيرم را انتخاب كردم». آنان نتوانستند باور كنند و پرسيدند:
«چه اتفاقي افتاد؟ او كاري نمي كرد، او فقط در گوشه اي نشسته بود. او چگونه توانست
مسئله را حل كند؟» مرد گفت: «مسئله اي در كار نبود. من فقط نشستم و نخستين
سؤال و نكته ي اساسي اين بود كه آيا قفل بسته شده بود يا نه؟ لحظه اي كه اين احساس
را كردم فقط در سكوت مراقبه كردم. كاملأ ساكت شدم و به خودم گفتم كه از كجا شروع كنم؟
نخستين چيزي كه هر انسان هوشمندي خواهد پرسيد اين است كه آيا واقعأ مسأله اي وجود دارد،
چگونه مي توان آن را حل كرد؟ اگر سعي كني آن را حل كني تا بي نهايت به قهقرا خواهي رفت؛
هرگز از آن بيرون نخواهي رفت. پس من فقط رفتم كه ببينم آيا در، واقعأ قفل است يا نه
و ديدم قفل باز است».

پادشاه گفت: «آري، كلك در همين بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم
كه يكي از شما پرسش واقعي را بپرسد و شما شروع به حل آن كرديد؛ در همين جا نكته
را از دست داديد. اگر تمام عمرتان هم روي آن كار مي كرديد نمي توانستيد آن را حل كنيد.
اين مرد، مي داند كه چگونه در يك موقعيت هشيار باشد. پرسش درست را او مطرح كرد».

این دقیقا مشابه وضعیت بشریت است، چون این در هرگز بسته نبوده است!
خدا همیشه منتظر شماست.انسان مهم ترین سوال را از یاد برده است... و سوال این است:

"من که هستم...!؟"
 
بالا