• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
داشت تو هوا پرواز می کرد ٬ احساس خوبی داشت .

هرجا که اراده می کرد تو یه چشم بهم زدن می رسید .

با اینکه در بسته بود ولی از در هم رد می شد ٬ چیزی نمی تونست جلوشو بگیره !

ولی ......

چرا هیچکس اونو نمی دید ؟

احساس کرد یه نیروی قوی داره اونو می کِشه .

نتونست مقاومت کنه ٬ با سرعت سمت نیرو کشیده شد !

خودش رو دید که روی تخت دراز کشیده و چندتا دکتر دور برش ؟!

احساس درد شدیدی تو سینش کرد و کشیده شد روی تخت .

صدای دکتر اومد .....

- برگشت ٬ خدا رو شکر !

تازه یادش اومد چه اتفاقی افتاده

تو این فکر بود که بعدا کی حرفشو باور می کنه !
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
يک دسته تير
---------------

پیر مردی از بیماری سخت رنج می برد و با خطر مرگ مواجه بود ، سه پسرش را صدا کرد و یک دسته تیر در دستشان گذاشت و گفت: عزیزان من، سعی کنید این دسته تیر را بشکنید .


پسر اول تیرها را گرفت، اما موفق نشد آنها را بشکند . تیرها را به برادرش داد، پسر دوم هم تلاش کرد اما پیروز نشد و برادر کوچک همین طور بود.

پیرمرد آهی کشید و گفت: پسران ضعیف، ببینید پدر تان چه کار می کند! وی دسته تیر را گرفت ، بندهای رویش را باز کرد و باسانی یکی یکی تیرها را بیرون آورد و شکست . بعد از آن پیر مرد به پسرانش گفت: این نیروی وحدت است، زندگی همانند این دسته تیر است . با وحدت در مقابل مشکلات ، پیروز خواهید بود.

یک روز بعد، پیر مرد از دنیا رفت و اموال کلانی برای پسران برجای گذارد . اما سه پسر بزودی حرفهای پدر را فراموش کرده و برای تقسیم بندی اموال با یکدیگر دعوا کردند و در آخر، پسر اول یک کارخانه بزرگ به دست آورد ، پسر دوم یک ویلا و پسر کوچک یک جعبه طلا بدست آورد .از آن به بعد سه نفر جدا شدند.

ده سال گذشت، سه فقیر در خیابان قدم می زدند . با دیدن یکدیگر متوجه شدند که برادریکدیگرند . همه آنها به دلیل تنهائی و کمبود تجربیات تجاری همه پول ها را به هدر دادند.
و آنگاه بود که حرف هاى پدرشان را به خاطر آوردند و از رفتارشان شرمسار شدند.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
جوانی بود که همواره از زندگی خود شکایت داشت . روزی از روزها فرد خردمندی از جوان در خواست نمک کرد . سپس به جوان گفت نمک را در درون یک جام آب ریخته و آن را بخورد و بعد از او پرسید که این آب چه مزه ای می دهد ؟

جوان آبی را که نوشیده بود ، ناگهان به بیرون ریخت و گفت : بسیار شور است .

فرد خردمند جوان را به سمت یک دریاچه هدایت کرد و از او خواست نمک را به دریاچه بریزد و سپس از آب دریاچه بنوشد . جوان آب را خورد و گفت : بسیار خنک و شیرین است . خردمند پرسید : آیا این آب شور است ؟

جوان جواب داد : نه شور نیست .

او سپس رو به جوان کرد و گفت : زندگی نیز همانند این نمک است . میزان تحمل ناراحتی ها و مشکلات زندگی برای انسان متفاوت است و برای همین هنگامی که انسان ناراحت شده و با مشکل روبرو می گردد ، باید روح و جسم خود را مانند یک دریاچه بزرگ کند تا بتواند با مشکلات مقابله کرده و زندگی شادی داشته باشد .
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
چه کسى به خارپشت خيانت کرد؟
-------------------------------------

روزى از روزها در جنگلى سرسبز روباهى درصدد شكار يك خارپشت بود ؛ اما از خارهای اين حيوان می ترسید و نمي توانست به خار پشت نزدیک شود . خارپشت با کلاغ نيز دوستى داشت و کلاغ هم به زره سخت خار پشت غبطه می خورد .

روزی کلاغ در صحبت با خار پشت به وی گفت : زره تو بسیار خوب است و حتی روباه هم نمي تواند تو را صيد كند .

خار پشت با شنيدن تمجید کلاغ گفت : اين زره نيز نقطه ضعفى دارد . هنگامی که بدنم را جمع می کنم ، در شکم من یک سوراخ کوچک دیده می شود . اگر این سوراخ آسيب ببيند ، تمام بدن من شروع به خارش خواهد كرد و قدرت دفاعى من كم خواهد شد . کلاغ با شنیدن سخنان خار پشت بسیار تعجب كرد و در انديشه نقطه ضعف حيوان بود .

خار پشت سپس به کلاغ گفت : این راز را فقط به تو گفتم . باید آن را حفظ كنى ! زيرا اگر روباه اين راز را بداند ، من را شكار خواهد كرد . کلاغ سوگند خورد و گفت : راحت باش . تو دوست من هستی . چطور می توانم به تو خیانت کنم ؟

چندی بعد کلاغ به چنگ روباه افتاد . زماني که روباه می خواست کلاغ را بخورد ، کلاغ به ياد خار پشت افتاد و به روباه گفت : برادر عزیزم ، شنیده ام که تو می خواهى مزه گوشت خار پشت را بچشی . اگر من را آزاد کنی ، راز خار پشت را به تو می گویم و تو می توانی خار پشت را بگیری .

روباه با شنیدن حرفهای کلاغ او را آزاد کرد . سپس کلاغ راز خار پشت را به روباه گفت و روباه توانست با دانستن اين راز خارپشت بينوا را شكار كند .

هنگامی که روباه خار پشت را در دهان گرفت ، خار پشت با ناامیدی گفت : کلاغ ، تو گفته بود که راز من را حفظ مى كنى ؛ پس چرا به من خیانت کردی ؟

ولى‌اين کلاغ نبود که به او خيانت کرد، بلکه خود خارپشت بود که با افشاى رازش پيش کلاغ به خود خيانت نمود و گرفتار شد. آرى اين تجربه اى براى همه ى انسان هاست كه بدانند رازى كه براي ديگرى افشا شد روزى براى همه فاش خواهد شد . در حقيقت اين خود افراد هستند كه بايد رازدار بوده و راز خود را نگهدارند تا كسى از آنها مطلع نشده و آنها را در معرض خطر و آسيب رساني قرار ندهد. اين گونه اتفاقات در زندگى بسيارى از ما رخ داده است و اين تجربيات همچون چراغى براى روشن كردن مسيرهاى آينده است .
4440
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
پنجره ى درست
------------------

دخترکى بر لبه ى پنجره ى خانه شان تکیه زده بود و اشکریزان به بیرون پنجره نگاه میکرد تا دفن شدن سگ مورد علاقه اش را مشاهده کند . پدربزرگ متوجه صحنه شد و با شتاب او را به اتاق ديگرى برد و پنچره ى آنجا را باز کرد. باغچه ای پر از گلهای رنگارنگ زیبا و علفهای سرسبز و خرم در برابر دخترک نمايان شد.

دختر با دیدن این منظره احساس شادی و آسودگی کرد و گريه اش بند آمد. پدربزرگ در حالیکه دخترک را نوازش می کرد به او گفت :"پنجره رادرست بازنکرده بودی." به خاطرداشته باش،درکنار ناکامی ها و شکست ها، پنجره ى دیگری قرار دارد و شاید از آن نور امید و نشاط بتابد . بگذار آنچه را که از دست داده ای با خوشی های جدید به فراموشی سپرده شود.
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
مواظب باش داری میری ها !

چشم م م م م م

رسیدی شمال حتما زنگ بزن !

مامان !!!! مگه من بچه م ؟ ۲۰ سالمه الان .

مگه دفعه اولمه ! قول میدم زود بر گردم ٬ بزار خوش بگذره !

جلو دوستام آبرومو نبری هی زنگ بزنی ها !

(ولی بازهم نگرانی ته چشم های مادرش بود )

به سلامت

زود برگشت ٬ ولی با یه جمعیت زیاد که داشتن روی دستاشون میاوردنش

به قولش عمل کرد ٬ ولی جمعیت همه صلوات میفرستادن و گریه می کردن

حق داشتن ٬ بنده خدا جوون بود

واسه آخرین بار آوردنش تا خونشو ببینه و با اطاقش خداحافظی کنه

تو زندگیش به همه اعتماد می کرد ٬ واسه همین همه دوستش داشتن

ولی ایندفعه به دریا اعتماد کرد و ................:(
 

neo2

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2005
نوشته‌ها
1,667
لایک‌ها
184
محل سکونت
/cat/etc/passwd/
31.gif
31.gif
223.gif
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
هوا گرم بود و درخت با خود می گفت: «كاش كسي از اين حوالي بگذرد تا من خنكاي سايه ام را نثارش كنم و خستگي را از تنش بيرون كنم. كاش پرنده اي، چهارپايي، انساني …» ناگهان در دوردست چشمش به موجودي افتاد كه آرام آرام به او نزديك مي شد. باورش نمي شد. خيلي وقت بود كسي از آن حوالي عبور نكرده بود. از خوشحالي نزديك بود بال دربياورد. با هيجان فرياد زد: «يك انسان!» و آهسته ادامه داد: «حتماً در اين آفتاب خيلي خسته شده است. بايد با سايه اي خنك از او پذيرايي كنم»… مرد به درخت رسيد. با خود گفت: «چه درخت تنومندي! … اين هم از هيزم زمستان»
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
بيچاره درخت، بيچاره طبيعت
4hv97us.gif


ياد داستان زير که خيلى دوستش دارم افتادم:


درخت بخشنده از شل سيلوراستاين
-----------------------------------------

0060256656.jpg


روزگاری درختی بود و او عاشق یک پسر کوچک بود و هر روز آن پسر می آمد و او برگهایش را جمع میکرد و از آن تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد .او از تنه درخت بالا می رفت از شاخه هایش تاب می خورد و سیبها را می خوردو باهم قائم باشک بازی میکردند زمانی که خسته میشد زیر سایه اش می خوابید و پسر عاشق درخت بود و درخت خوشحال بود .اما زمان گذشت و پسر بزرگ شد و بیشتر وقتها درخت تنها بود .سپس یک روز پسر پیش درخت رفت .

درخت گفت :"بیا پسر بیا و از تنه من بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و در سایه ام بازی کن وشاد باش."

پسر گفت:" من بزرگتر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم، میخواهم چیزهایی بخرم و تفریح کنم کمی پول می خواهم . تو میتوانی کمی به من پول دهی؟"

درخت گفت :"من پولی ندارم ، تنها برگ وسیب دارم . سیب هایم را بردار و آنها را در شهر بفروش . در این صورت پولدار میشوی و خوشحال خواهی شد."

پسر از درخت بالا رفت و سیبها را چید و با خود برد. ودرخت خوشحال بود.

اما پسر مدت زیادی بازنگشت و درخت ناراحت بود .سپس یک روز پسر بر گشت درخت از شدت خوشحالی تکان خورد . گفت: بیا پسر از تنه ام بالب برو واز شاخه هایم تاب بخور وشاد باش."

پسر گفت :"خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم. من می خواهم صاحب زن وبچه شوم. به خانه احتیاج دارم . آیا تو میتوانی خانه ای به من بدهی؟"

درخت گفت :"خانه ندارم. جنگل خانه من است . اما میتوانی شاخه هایم را ببری و خانه بسازی . در این صورت خوشحال خواهی شد."

پسر شاخه ها را برید وبرد تا خانه بسازد.و درخت خوشحال بود، اما پسر مدت زیادی باز نگشت. وزمانی که برگشت درخت چنان خوشحال شد که به سختی می توانست حر ف بزند. او زمزمه کرد :"پسر بیا و بازی کن "

.پسر گفت :"برای بازی کردن خیلی پیر و خسته ام .قایقی میخواهم که مرا به دور دست ها ببرد می توانی قایق به من بدهی؟"

درخت گفت:"تنه مرا قطع کن و یک قایق بساز ." در این صورت می توانی قایق رانی کنی.. وخوشحال باشی."

پسر تنه درخت را قطع کرد و قایقی ساخت و مشغول قایقرانی شدو درخت خوشحال بود ... اما نه در واقع.بعد از مدت زیادی پسر برگشت.

درخت گفت:" متاسفم پسر اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده که به تو بدهم .سیبهایم تمام شده اند."

پسر گفت: دندانهایم برای سیب خوردن مناسب نیستند."

درخت گفت:"شاخه هایم از بین رفته اند نمیتوانی از آنها تاب بخوری.

پسر گفت:"برای تاب خوردن خیلی پیر شده ام."

درخت گفت :" تنه ام قطع شده نمی توانی ازآن بالا بروی."

پسر گفت :"برای بالا رفتن خیلی خسته ام."

درخت گفت:"ای کاش میتوانستم چیزی به تو دهم اما چیزی برایم باقی نمانده است. من فقط یک کنده
پیرم افسوس...."

پسر گفت :" اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم فقط مکان ساکتی می خواهم که بنشینم و استراحت کنم خیلی خسته ام."

درخت گفت :"بسیار خوب یک کنده پیر برای نشستن و استراحت کردن مناسب است بیا بنشین و
استراحت کن ." و پسر همین کار را کرد .

و درخت خوشحال بود.

2ai4yg7.gif
2ai4yg7.gif
2ai4yg7.gif


منبع:
وبلاگ سکوت شبانه ى سحر

avtor-shel_silverstein.jpg
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
سنجش صداقت
-------------------

روزی یکی از دوستانم که در رشته اقتصاد تحصیل می کرد طى تلفنی با من مساله سنجش صداقت را مطرح نمود و از من کمک خواست . از او سوال کردم که چگونه می خواهد این کار را انجام دهد و سپس گفت کافی است که از 10 فروشگاه مختلف خرید کنی و دو بار پول بدهی و بعد خواهی دید که چند نفر مبلغ اضافی را مسترد خواهند کرد . او از من خواست که پس از این کار نتیجه را به وی اطلاع دهم و من هم پذیرفتم .

روز بعد در اولین مرحله از برنامه ارزیابی صداقت وارد یک فروشگاه لباس شدم و یک لباس 20 هزار تومانى خریدم . پس از آنکه از فروشگاه بیرون آمدم ، بار دیگر وارد فروشگاه شدم و گفتم : ببخشید . من فراموش کردم پول این لباس را بدهم . صاحب فروشگاه زنی با چهره ظاهرا مهربان بود . انتظار داشتم که بگوید پول آن را قبلا پرداخت کرده ام اما او هيچى نگفت. لباس را به او نشان دادم و گفتم : ببینید یادتان می آید . شما 30 هزار تومان برای این لباس خواستید و پس از چانه زنی موافقت کردید 20 هزار تومان از من بگیرید .

من از روی عمد صحنه خرید این لباس را برای صاحب فروشگاه تشریح کردم تا وقت و فرصت کافی به او بدهم . اما او بی حوصلگی از خود نشان داد و سخنم را قطع کرد و گفت : باید 20 هزار تومان به من بدهید . من پول را به او دادم و به یک فروشگاه دیگر رفتم . این کار را ادامه دادم و در مجموع در 10 فروشگاه خرید کردم ؛ اما هیچ یک از صاحبان مغازه ها حاضر نشدند که بگويند قبلا پول جنس را بهشان پرداخته ام!

در آخرین فرصتی که داشتم ، به یک ساندويچ فروشى رفتم . صاحب آن را می شناختم و از همکلاسان قدیمی من بود . او با پسرش در مغازه نشسته بودند که من وارد شدم. با او صحبت کردم و یک ساندويچ خریدم و آمدم بيرون. چند دقیقه بعد ، بار دیگر وارد مغازه شدم و به دوست قدیمی خود گفتم : ببخشید ، فراموش کردم پول این ساندويچ را بدهم . همکلاس من جواب داد : مهم نیست .این بار تو مهمان من بودی!!!

مات و مبهوت به او نگاه می کردم و باورم نمی شد او که زمانی دوست و همکلاس من بوده است اکنون حاضر نیست بگوید من پول ساندويچ را پرداخت کرده ام . با اصرار گفتم : نه ، باید پول آنرا بدهم و 1500 تومان به او دادم . او هم دست خود را دراز کرد و در حالی که هنوز پول را کاملا نگرفته بود کودکش به او رو کرد و گفت : پدر مگر قبلا پول ساندويچ را از او نگرفتی ؟ نگاه کن پول هنوز در دستانت است ... !!

دوست من با شنيدن اين حرف دستپاچه شد و حرفی برای گفتن نداشت و بدين ترتيب من از آخرین مغازه نیز خارج شدم!


127fs3556139.gif
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
بيچاره درخت، بيچاره طبيعت
4hv97us.gif


ياد داستان زير که خيلى دوستش دارم افتادم:


درخت بخشنده از شل سيلوراستاين
-----------------------------------------

0060256656.jpg


روزگاری درختی بود و او عاشق یک پسر کوچک بود و هر روز آن پسر می آمد و او برگهایش را جمع میکرد و از آن تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد .او از تنه درخت بالا می رفت از شاخه هایش تاب می خورد و سیبها را می خوردو باهم قائم باشک بازی میکردند زمانی که خسته میشد زیر سایه اش می خوابید و پسر عاشق درخت بود و درخت خوشحال بود .اما زمان گذشت و پسر بزرگ شد و بیشتر وقتها درخت تنها بود .سپس یک روز پسر پیش درخت رفت .

درخت گفت :"بیا پسر بیا و از تنه من بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و در سایه ام بازی کن وشاد باش."

پسر گفت:" من بزرگتر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم، میخواهم چیزهایی بخرم و تفریح کنم کمی پول می خواهم . تو میتوانی کمی به من پول دهی؟"

درخت گفت :"من پولی ندارم ، تنها برگ وسیب دارم . سیب هایم را بردار و آنها را در شهر بفروش . در این صورت پولدار میشوی و خوشحال خواهی شد."

پسر از درخت بالا رفت و سیبها را چید و با خود برد. ودرخت خوشحال بود.

اما پسر مدت زیادی بازنگشت و درخت ناراحت بود .سپس یک روز پسر بر گشت درخت از شدت خوشحالی تکان خورد . گفت: بیا پسر از تنه ام بالب برو واز شاخه هایم تاب بخور وشاد باش."

پسر گفت :"خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم. من می خواهم صاحب زن وبچه شوم. به خانه احتیاج دارم . آیا تو میتوانی خانه ای به من بدهی؟"

درخت گفت :"خانه ندارم. جنگل خانه من است . اما میتوانی شاخه هایم را ببری و خانه بسازی . در این صورت خوشحال خواهی شد."

پسر شاخه ها را برید وبرد تا خانه بسازد.و درخت خوشحال بود، اما پسر مدت زیادی باز نگشت. وزمانی که برگشت درخت چنان خوشحال شد که به سختی می توانست حر ف بزند. او زمزمه کرد :"پسر بیا و بازی کن "

.پسر گفت :"برای بازی کردن خیلی پیر و خسته ام .قایقی میخواهم که مرا به دور دست ها ببرد می توانی قایق به من بدهی؟"

درخت گفت:"تنه مرا قطع کن و یک قایق بساز ." در این صورت می توانی قایق رانی کنی.. وخوشحال باشی."

پسر تنه درخت را قطع کرد و قایقی ساخت و مشغول قایقرانی شدو درخت خوشحال بود ... اما نه در واقع.بعد از مدت زیادی پسر برگشت.

درخت گفت:" متاسفم پسر اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده که به تو بدهم .سیبهایم تمام شده اند."

پسر گفت: دندانهایم برای سیب خوردن مناسب نیستند."

درخت گفت:"شاخه هایم از بین رفته اند نمیتوانی از آنها تاب بخوری.

پسر گفت:"برای تاب خوردن خیلی پیر شده ام."

درخت گفت :" تنه ام قطع شده نمی توانی ازآن بالا بروی."

پسر گفت :"برای بالا رفتن خیلی خسته ام."

درخت گفت:"ای کاش میتوانستم چیزی به تو دهم اما چیزی برایم باقی نمانده است. من فقط یک کنده
پیرم افسوس...."

پسر گفت :" اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم فقط مکان ساکتی می خواهم که بنشینم و استراحت کنم خیلی خسته ام."

درخت گفت :"بسیار خوب یک کنده پیر برای نشستن و استراحت کردن مناسب است بیا بنشین و
استراحت کن ." و پسر همین کار را کرد .

و درخت خوشحال بود.

2ai4yg7.gif
2ai4yg7.gif
2ai4yg7.gif


منبع:
وبلاگ سکوت شبانه ى سحر

avtor-shel_silverstein.jpg

با این که قبلا هم شنیده بودم ولی بازم تازگی داشت ممنون
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
با خودم فکر می کردم تحقق رویاهایم غیر ممکن است،اما خدا گفت :

«هر چیزی ممکن است»

گم شده بودم،گیج بودم،فکر می کردم هیچ وقت جوابی پیدا نخواهم کرد،اما خدا گفت :

«من هدایتت خواهم کرد»

خود را باختم،فکر می کردم نمی توانم،از عهده اش بر نمی ایم ،اما خدا گفت :

« تو از عهده ی هر کاری بر می ائی»

غمگین بودم،احساس کردم زیر کوهی از نا امیدی گیر افتادم ،اما خدا گفت:

« غمهایت را روی شانه های من بریز»

فکر کردم نمی توانم،من انقدر باهوش نیستم،اما خدا گفت :

« من به تو خرد لازم را می دهم»

بار گناهانم رنجم می داد ،برای کارهای بدی که کرده بودم از خود عصبانی بودم،اما خدا گفت :

«من تو را می بخشم»

از خودم بدم می امد ،فکر می کردم هیچ کس مرا دوست ندارد ،اما خدا گفت :

«من به تو عشق می ورزم »

گریه می کردم،زیرا تنها بودم،اما خدا گفت :

« من همیشه با تو هستم
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
استاد داشت در مورد علائم اولیه و ثانویه و نهایی کمبود آب در کودکان شیرخوار صحبت می کرد و این که در نهایت کمبود آب و تشنگی باعث مرگ کودک می شود. در همین حین صدای گریه چند نفر از دانشجوها را شنید. پرسید: چرا شما گریه می کنید؟ یک نفر قضیه كربلا و تشنگي حضرت علی اصغر را برای استاد غیرمسلمان تعریف کرد. استاد که قضیه برایش جالب شده بود پرسید: خب بالاخره به او بچه آب دادند یا از تشنگی مرد؟ … صدای گریه بلندتر شد
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42
پيشنهاد:
يكي از دوستان داستانهاي كه از اول تا الان هست دست بندي كنه كه اين 21 صفحه را براي تازه وارد راهت باشه

در ضمن من يكسري داستانو از يكجا ديگه دست بندي كردم اگه اونم خواستيد بگيد
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلااااااام از همه دوستان به خاطر داستان های زیباشون ممنونم!مرسی که تاپیک رو به این جا رسوندید!
با نظر بالا هم موافقم منم می خوام !!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

پيشنهاد خوبيه، فقط يک سرى از داستان ها عنوان ندارند که يا بايد گذارنده هاشون يه تايتل براشون پيشنهاد بدن يا با توجه به داستان کسى‌ که فهرستشون ميکنه (که لابد بنده هستم!) عنوانى براشون بگذاره.

در ضمن من يكسري داستانو از يكجا ديگه دست بندي كردم اگه اونم خواستيد بگيد
يعنى جاى ‌ديگرى ‌تو همين پى ‌تى (فکر نکنم) يا يه فروم يا سايت ديگه؟
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
عشق و آذرخش
------------------

عصر شده بود و همه جا داشت تاریک می شد. پايان تعطیلات آخر هفته بود و شبوولف و همسرش که دخترشان را به خوابگاه دانشگاه رسانده بودند داشتند به خانه بر می گشتند. اتوبوس هنوز نرسیده بود و شبوولوف و همسرش فرصتی داشتند تا با هم در ساحل رودخانه قدم بزنند. کارهای روزمره و رسیدن به امور بچه ها بیشتر وقتشان را می گرفت و کمتر پیش می آمد که به اتفاق هم وقت برای تفریح داشته باشند.

تکه های بزرگ ابر سیاه در آسمان در حال شکل گرفتن بود و همه جا داشت تاریک تر می شد. همه کسانی که در ساحل رودخانه مشغول گردش و تفریح بودند یکی یکی آنجا را ترک کردند اما شبوولف و همسرش که مجذوب فضای عمیق عاشقانه بین خود شده بودند متوجه اطراف نبودند. چند دقیقه بعد، باران شدید همراه با غرش رعد و برق شروع شد. همسر شبوولوف از ترس فریادی کشید. شبوولوف او را محکم بغل کرد و دلداری اش داد.

اما فاجعه ای به سوی آنها در راه بود. ناگهان آذرخشی با صدايى سهمگين همچون شمشیری آسمان را شکافت و به شبوولف اصابت کرد. نور آذرخش صورت وحشت زده آن دو نفر را روشن کرد. همسر شبوولف در یک آن که صاعقه به شوهرش برخورد کرد بدون هیچ تردیدی او را بغل نمود، لب های خونين او را بوسید و هر دو بر روى زمين افتادند.

آمبولانسی آن دو را به بیمارستان رساند. چند ساعت بعد این زوج در کمال ناباوری همگان از این فاجعه طبیعی نجات یافتند. پس از آن که به هوش آمدند، همسر شبوولف بی درنگ سراغ وضعیت شوهرش را گرفت و وقتی فهمید که سالم است، بی نهایت خوشحال شد و به ملاقات کنندگانش گفت: در لحظه ای که شوهرم را بوسیدم، می دانستم که چشم های خدا باز است. بچه های ما به پدر و من به شوهرم احتیاج داریم. خدا نمی گذارد که او را از کنار ما ببرد.

کارشناسان پزشکی هم قادر به توضیح این واقعه نبودند که چطور ممکن است آذرخش به سر فردی بخورد و آن فرد زنده بماند. شاید فقط بتوان گفت که بوسه همسر شبوولف قدرت آذرخش را خنثی کرده است.

این یک ماجرای واقعی بود که در پنجم آگوست 2007 در یک شهرستان کوچک واقع در شمال روسیه به وقوع پیوست.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
بوقلموني،
گاوي بديد و بگفت:در آرزوي پروازم اما چگونه ، ندانم
گاو پاسخ داد: گر ز تپاله من خوري قدرت بر بالهايت فتد و پرواز کني
بوقلمون خورد و بر شاخي نشست
تيراندازي ماهر، بوقلمون بر درخت بديد
تيري بر آن نگون بخت بينداخت و هلاکش نمود

نتيجه اخلاقي

با خوردن هر گندي شايد به بالا رسي، ليک در بالا نماني
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
.گنجشکي از سرماي بسيار قدرت پرواز از کف بداد و در برف افتاد
.گاوي گذر همي کرد و تپاله بر وي انداخت
. گنجشک ز گرماي تپاله جان بگرفت و به آواز مشغول شد
. گربه اي آواز بشنيد، جست و گنجشک بدندان بگرفت و بخورد

نتيجه اخلاقي

.هر که گندي بر تو انداخت، حتماً دشمن نباشد
.هر که از گندي بدر آوردت، حتماً دوست نباشد
.گر خوشي، دهان ببند و آواز، بلند مخوان
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
خرگوش از کلاغي بر سر شاخه پرسيد
که آيا من نيز ميتوانم چون تو نشسته ، کار نکنم؟
کلاغ پاسخ داد: چرا که نه
خرگوش بنشست بي حرکت
. روباهي از ره رسيد و خرگوش بخورد

نتيجه اخلاقي

.لازمت نشستن و کار نکردن بالا نشستن است
 
بالا