بيچاره درخت، بيچاره طبيعت
ياد داستان زير که خيلى دوستش دارم افتادم:
درخت بخشنده از شل سيلوراستاين
-----------------------------------------
روزگاری درختی بود و او عاشق یک پسر کوچک بود و هر روز آن پسر می آمد و او برگهایش را جمع میکرد و از آن تاج می ساخت و نقش شاه جنگل را بازی می کرد .او از تنه درخت بالا می رفت از شاخه هایش تاب می خورد و سیبها را می خوردو باهم قائم باشک بازی میکردند زمانی که خسته میشد زیر سایه اش می خوابید و پسر عاشق درخت بود و درخت خوشحال بود .اما زمان گذشت و پسر بزرگ شد و بیشتر وقتها درخت تنها بود .سپس یک روز پسر پیش درخت رفت .
درخت گفت :"بیا پسر بیا و از تنه من بالا برو و از شاخه هایم تاب بخور و در سایه ام بازی کن وشاد باش."
پسر گفت:" من بزرگتر از آنم که از درخت بالا روم و بازی کنم، میخواهم چیزهایی بخرم و تفریح کنم کمی پول می خواهم . تو میتوانی کمی به من پول دهی؟"
درخت گفت :"من پولی ندارم ، تنها برگ وسیب دارم . سیب هایم را بردار و آنها را در شهر بفروش . در این صورت پولدار میشوی و خوشحال خواهی شد."
پسر از درخت بالا رفت و سیبها را چید و با خود برد. ودرخت خوشحال بود.
اما پسر مدت زیادی بازنگشت و درخت ناراحت بود .سپس یک روز پسر بر گشت درخت از شدت خوشحالی تکان خورد . گفت: بیا پسر از تنه ام بالب برو واز شاخه هایم تاب بخور وشاد باش."
پسر گفت :"خیلی گرفتارم و برای بالا رفتن از درخت وقت ندارم. من می خواهم صاحب زن وبچه شوم. به خانه احتیاج دارم . آیا تو میتوانی خانه ای به من بدهی؟"
درخت گفت :"خانه ندارم. جنگل خانه من است . اما میتوانی شاخه هایم را ببری و خانه بسازی . در این صورت خوشحال خواهی شد."
پسر شاخه ها را برید وبرد تا خانه بسازد.و درخت خوشحال بود، اما پسر مدت زیادی باز نگشت. وزمانی که برگشت درخت چنان خوشحال شد که به سختی می توانست حر ف بزند. او زمزمه کرد :"پسر بیا و بازی کن "
.پسر گفت :"برای بازی کردن خیلی پیر و خسته ام .قایقی میخواهم که مرا به دور دست ها ببرد می توانی قایق به من بدهی؟"
درخت گفت:"تنه مرا قطع کن و یک قایق بساز ." در این صورت می توانی قایق رانی کنی.. وخوشحال باشی."
پسر تنه درخت را قطع کرد و قایقی ساخت و مشغول قایقرانی شدو درخت خوشحال بود ... اما نه در واقع.بعد از مدت زیادی پسر برگشت.
درخت گفت:" متاسفم پسر اما دیگر چیزی برایم باقی نمانده که به تو بدهم .سیبهایم تمام شده اند."
پسر گفت: دندانهایم برای سیب خوردن مناسب نیستند."
درخت گفت:"شاخه هایم از بین رفته اند نمیتوانی از آنها تاب بخوری.
پسر گفت:"برای تاب خوردن خیلی پیر شده ام."
درخت گفت :" تنه ام قطع شده نمی توانی ازآن بالا بروی."
پسر گفت :"برای بالا رفتن خیلی خسته ام."
درخت گفت:"ای کاش میتوانستم چیزی به تو دهم اما چیزی برایم باقی نمانده است. من فقط یک کنده
پیرم افسوس...."
پسر گفت :" اکنون چیز زیادی احتیاج ندارم فقط مکان ساکتی می خواهم که بنشینم و استراحت کنم خیلی خسته ام."
درخت گفت :"بسیار خوب یک کنده پیر برای نشستن و استراحت کردن مناسب است بیا بنشین و
استراحت کن ." و پسر همین کار را کرد .
و درخت خوشحال بود.
منبع:
وبلاگ سکوت شبانه ى سحر