• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
براي تعيين رئيس، اعضاء بدن گرد آمدند
مغز بگفت که مراست اين مقام که همه دستورات از من است
سلسله اعصاب شايستگي رياست، از آن خود خواند
که منم پيام رسان به شما ، که بي من پيامي نيايد
. ريه بانگ بر آورد
هوا، که رساند؟ ... من، بي هوا دمي نمانيد، پس رياست مراست
و هر عضوي به نحوي مدعي
، تا به آخر که سوراخ مقعد دعوي رياست کرد
اعضاء بناي خنده و تمسخرنهادند و مقعد برفت و شش روز بسته ماند
. اختلال در کار اعضاء پديدار گشت
. روز هفتم، زين انسداد جان ها به لب رسيد و سوراخ مقعد با اتفاق آراء به رياست رسید

نتيجه اخلاقي

. چون لازمت رياست علم و تخصص نباشد، هر سوراخ مقعدي رياست کند
 

iranbetting

Registered User
تاریخ عضویت
2 آگوست 2007
نوشته‌ها
602
لایک‌ها
42

پيشنهاد خوبيه، فقط يک سرى از داستان ها عنوان ندارند که يا بايد گذارنده هاشون يه تايتل براشون پيشنهاد بدن يا با توجه به داستان کسى‌ که فهرستشون ميکنه (که لابد بنده هستم!) عنوانى براشون بگذاره.


يعنى جاى ‌ديگرى ‌تو همين پى ‌تى (فکر نکنم) يا يه فروم يا سايت ديگه؟

تويه يه فروم ديگه جمعشون كردم و pdf كردم و براي خودشونم گذاشتم من الان وقت ندارم وگرنه براي دوستان اين كار ميكردم چون واقعا كار خوب و پر ارزشي هست
 

mammad81

کاربر قدیمی پرشین تولز
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
23 نوامبر 2004
نوشته‌ها
1,516
لایک‌ها
23
سن
44
الان دقیقا فرق این تاپیک با اینجا چیه؟

پ.ن: بادش بخیر
sigh.gif
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
سالها پيش از ميلاد در چين باستان شاهزاده اي تصميم يه ازدواج گرفت با مرد خردمندي مشورت کرد و تصميم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند تا دختري سزاوار را انتخاب کند .
دختر جواب داد : مي دانم هرگز مرا انتخاب نمي کند ، اما فرصتي است که دست کم يک بار او را از نزديک ببينم .
روز موعود فرا رسيد و شاهزاده به دختران گفت : به هر يک از شما دانه اي مي دهم ، کسي که بتواند در عرض ۶ ماه زيباترين گل را براي من بياورد ، ملکه آينده چين مي شود .
دختر پيرزن هم دانه را گرفت و در گلداني کاشت .
سه ماه گذشت و هيچ گلي سبز نشد ، دختر با باغبانان بسياري صحبت کرد و راه گلکاري را به او آميختند ، اما بي نتيجه بود ، گلي نروييد
روز ملاقات فرا رسيد ، دختر با گلدان خالي اش منتظر ماند و ديگر دختران هر کدام گل بسيار زيبايي به رنگها و شکلهاي مختلف در گلدان هاي خود داشتند .
لحظه موعود فرا رسيد شاهزاده هر کدام از گلدان ها را با دقت بررسي کرد و در پايان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آينده او خواهد بود .
همه اعتراض کردند که شاهزاده کسي را انتخاب کرده که در گلدانش هيچ گلي سبز نشده است . شاهزاده توضيح داد : اين دختر تنها کسي است که گلي را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسري امپراتور مي کند : گل صداقت
همه دانه هايي که به شما دادم عقيم بودند ، امکان نداشت گلي از آنها سبز شود .
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
الان دقیقا فرق این تاپیک با اینجا چیه؟
سلام ^_^

خوب راستش فرقشون در اينه که وزنه ى ‌مطالب گذاشته شده در اون تاپيک خاطره انگيز که خودتون هم زمانى از فعالانش بوديد بيشتر به سمت حکايات، روايات و لطايف گرفته شده از متون کلاسيک و کتب کهن مانند قابوس نامه، مرزبان نامه، مثنوى ‌معنوى، تذکرة الاوليا و مانند آن سنگينى ميکند ولى‌در اينجا بيشتر به داستان هاى امروزى يا دست کم آنچه در دو قرن اخير اتفاق افتاده و ساختار و نوشتارى جديد دارد پرداخته مى شود. بالاخره پس از اينکه فروم فرهنگ و هنر به چند زير فروم مانند ادبيات تقسيم شد که خودش هم به چند زير بخش که يکيشون هم داستانه مجددا تقسيم شد، ميشه تنوع بيشترى در تاپيک ها داشت -_^
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
بسيار ساده است ...
-------------------------​

جوانی در فروشگاه دوچرخه کار می کرد . روزی یکی از مشتری ها دوچرخه ای را برای تعمیر به این فروشگاه آورد . جوان علاوه بر تعمیر دوچرخه ، آنرا با دقت تمیز کرد. شاگردان دیگر او را مسخره کردند که بیهوده به خود زحمت می دهد اما روز دوم پس از آنکه صاحب دوچرخه آن را با خود برد ، این جوان نيز به دعوت صاحب دوچرخه در شرکت او مشغول کار شد .​

در واقع دستیابی به فرصت ها بسیار ساده است: تنها و فقط باید قدری زحمت کشید .​


روزی کودکی به مادر خود گفت :"مادر تو امروز خیلی زیبا شده ای ."مادر پرسید :"چطور؟" کودک جواب داد:"چونکه امروز اصلا عصبانی نشدی ."​

زیبا بودن خیلی ساده است تنها و فقط خشمگین نشوید .​


قورباغه ای در کنارمزارع بسر می برد ،به قورباغه اى ديگر که درکنار جاده زندگی می کرد ،گفت :" جای تو بسیار خطرناک است بیا با من زندگی کن ". آن قورباغه جواب داد:" من دیگر عادت کرده ام .حوصله نقل مکان ندارم ."چند روز بعد وقتی که قوریاغه اول بدیدن دومی رفت متوجه شد که آن دیگری زیر ماشین له شده است .​

تسلط بر سرنوشت درواقع بسیار ساده است تنها و فقط باید کمی تلاش کرد .​


خردمندی ميخواست از بين گروهى‌از کودکان شاگردى را براى‌خود انتخاب کند . به هریک از آنان یک شمعدان داد تا آنها شمعدان را برق بیندازند و خود رفت . چند روز گذشت ولی مرد خردمند نیامند .اکثر کودکان پاک کردن شمعدان ها را متوقف کردند . اما چند روز بعد او آمد و دید روی شمعدانها را گرد و خاک پوشانده است . تنها یکی از کودکان که دیگران او را نادان می خواندند ،هر روز شمعدان خود را پاک می کرد. او شاگرد آن خردمند شد.​

تحقق آرمان ها بسیار ساده است . فقط باید پیگیر بود .​
‌‌
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
دختر همسايه‌مان روسری ِآبي به سر مي‌بندد.
چند روز پيش كه از خانه بيرون مي‌رفتم، پشتِ شيشه‌ی مات ِپنجره‌ی رو به كوچه‌شان، سايه‌ی آبي بزرگي ديدم كه تكان مي‌خورد.
دختر همسايه بود كه سرش را به شيشه چسبانده بود و نگاهم مي‌كرد.
به خانه كه برگشتم، امتحان كردم و ديدم از پشت شيشه‌ی مات، نمي‌شود چيزي ديد.
پنجره‌ی رو به كوچه‌ی اتاق من، شيشه‌ی مات ندارد.
ديروز دخترك را دم ِدر ديدم. زيبا بود. ايستادم و خيره‌اش شدم. بي‌كه نگاهم كند برگشت و در را محكم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشتِ شيشه‌ی مات، سايه‌ی آبي را ديدم.

امروز صبح، باز دخترك را ديدم، دم درشان. برايش دست تكان دادم. با غيظ نگاهم كرد، برگشت و در را محكم، پشتِ سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سايه‌ی آبي را ديدم كه پشت شيشه‌ی مات پيدا شد و طرح نامشخص ِلب‌هايش را، كه به شيشه چسبانده بود و برايم بوسه مي‌فرستاد.

عاشقش شده ام.

*
براي پنجره‌ی رو به كوچه‌ی اتاقم، شيشه‌ی مات خريده‌ام.
چند ساعتي است كه هر دو - من و او - از پشتِ شيشه‌هاي ماتمان، به سفيديِ مات كوچه خيره شده‌‌ايم و هر دو با خود مي‌گوييم: همين حالا، حتمن، او هم پشتِ شيشه‌ی ماتش ايستاده و من را نگاه مي‌كند.
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
(1)

لامپ را كه خاموش كرد، در زدند:
اين وقت شب کی باید باشه؟
لامپ را روشن كرد. صداي زنگ قطع شد. دمپايي‌ها را پوشيد. به حياط رفت.
آسمان سرريز از ستاره بود. در را باز كرد و بيرون رفت. كسي پشت ِدر نبود. چند لحظه‌اي در كوچه ايستاد و بعد برگشت و در را بست:
حتمن ولگردي مزاحم شده.
به اتاق برگشت: دلم چرا اين‌طور شور مي‌زند؟

(2)

لامپ را كه خاموش كرد دوباره در زدند: عجب!
لامپ را روشن كرد. صداي زنگ قطع شد. دمپايي‌ها را پوشيد. بيرون رفت.
آسمان را انگار شسته بودند. برق می‌زد.
پشتِ در كسي نبود.
در را بست و پشتِ آن چند لحظه‌اي گوش ايستاد. در كوچه، تنها سكوت بود و ماه، با ستاره‌هایش.
سري تكان داد و به اتاق برگشت:
كي بوده؟
و بعد انديشيد: چه شب قشنگي!

(3)

با خاموش‌كردن لامپ، دوباره در زدند. لامپ را روشن كرد و به شتاب بيرون دويد.
صداي زنگ قطع شده بود و حس كرد از آسمان نگاهش مي‌كنند.
در را به تندي باز كرد. در كوچه كسي نبود. پابرهنه تا سر كوچه رفت و برگشت. در را بست و باز، چند دقيقه‌اي پشتِ آن گوش ايستاد.
آخر کی بايد باشد؟
به اتاق برگشت. تپش‌هاي قلبش را مي‌شنيد.
نكند... نكند او باشد؟
نشست و انديشيد: چه شبِ قشنگي...

( ... )

لامپ را خاموش كرد و دوباره... در زدند. در زدند. در زدند...
لامپ را روشن نكرد. بيرون نرفت. در را باز نكرد. در حياط ستاره مي‌باريد.
گفت: خودش است! مي‌دانم خودش است!
حس كرد در تاريكي لبخند مي‌زند. مي‌لرزيد.
انديشيد: تا صبح مي‌نشينم و به صداي زنگش گوش مي‌دهم.
نشست و سر بر زانو، تا صبح گریه‌کرد...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
شبى در جنگل
-----------------

مسافری با یک الاغ ، یک خروس و در دست داشتن چراغ پيه سوز سفر می کرد . شب هنگام به جنگلى رسيد و همانجا اطراق نمود و چراغ پيه سوز را روشن کرد، اما ناگهان باد تندی وزيد و چراغ خاموش شد . ديرى نگذشت که در تاریکی حیوانات وحشی خروس را خوردند و الاغ نیز گم شد . مسافر بیچاره مانده بود و نمی دانست باید چکار کند .

صبح روز بعد ، وی به دهکده ای رسید . روستاییان به وی گفتند که دیشب راهزنان در جنگل بودند ، اگر چراغ پيه سوز خاموش نمی شد ، راهزنان وی را می یافتند . اگر خروس توسط حیوانات خورده نمی شد ، بانگ خروس توجه راهزنان را جلب می کرد و ، اگر الاغ گم نمی شد ، صدایش پناهگاه مرد را مشخص می کند . مسافر بعد از شنیدن این خبر خود را خوشبخت ترین فرد دنیا دانست .

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
مجازات روحی
----------------

8 سال پیش جوانی به نام " تنل " در یک حادثه رانندگی و به هنگام مستى، دختری به نام " سوزان " را زير گرفت و کشت . سوزان دانش اموز دبیرستانی بود ، والدین وی در دادگاه دادخواهی کردند و گفتند که تنل تا 18سال آینده بايد هر روز چکی به مبلغ یک دلار را برايشان حواله کند ، دریافت کننده چک باید سوزان باشد .

تنل این مجازات را ارزان و سبک دانست : او باید هر هفته یک دلار ارسال می کرد و در پايان 18سال این رقم به 936دلار می رسید که ناچیز بود . خویشاوندان سوزان نیز از این درخواست والدین او تعجب کردند ، اما آنان بر این درخواست پافشاری می کردند .

8 سال گذشت و يک روز تنل به موقع چک را حواله نکرد . والدین سوزان دوباره از او شکایت کردند . در دادگاه تنل همانند یک دیوانه رفتار می کرد . وی اشک مى ریخت و به قاضی گفت : دیگر نتوانستم تحمل کنم ، هر دفعه نام سوزان را می نویسم ، احساس جنایت می کنم .منظره مرگ وی هر هفته مرا آزار می دهد . این زخم عمیق است و باید ده سال دیگر آن را تحمل کنم ،اما دیگر نمی توانم تحمل کنم ، شاید قبل از پایان مهلت دیوانه شوم .

وی خواستار آن شد که جریمه را یکباره پرداخت کند . گرچه قاضی و والدین سوزان درد تنل را درک می کردند ، اما این خواست از سوی آنان رد شد .

والدین کمی راحت شده بودند .هدف آنان این بود که تنل مرگ سوزان را فراموش نکند و همیشه خود را گناهکار بداند . وی تنها در موقع حواله چک به فکر مرگ سوزان می افتاد ، اما والدین سوزان ظرف 8 سال گذشته هیج لحظه دختر خود را فراموش نکرده بودند . دختری که مثل گل از این دنیا رفت ، والدین چگونه می توانستند این درد را تحمل کنند، اما به هر حال این مجازات، واقعا تنبیه روحی سنگینی برای قاتل بود.


 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
خواهر پرشیانا ممنون!خلی جالب بود خوب شد قاتل نشدم!!!!!!!!!!!!!!
crazy.gif
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
شجاعت ميگوهاى کوچک
-----------------------------


روزی ماهی ها با تعجب از میگوها پرسیدند: ای میگوهای کوچک، چرا پس از آن که به آب داغ انداخته می شوید، در آخرین لحطات هم دست و پا می زنید؟ در مقابل انسان های توانا این تقلا کاملا بی معنی است.

میگوهای کوچک جواب دادند: این کار را می کنیم تا دست کم نشان دهیم که حتى ضعفا هم با مرگ مقابله خواهند کرد. این هم نوعی شجاعت است.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
حلزون در نوک برج
--------------------

روزی در نوک یک برج، عقابى حلزون کوچکی را دید و از او پرسید: ای حلزون کوچک، چه کسی تو را به اینجا آورده است؟

حلزون جواب داد: هيچکس، من خودم به این جا آمدم.

عقاب با تعجب گفت: " باور نمی کنم. تو خیلی کند حرکت می کنی. با این بدن ضعیف چطور می توانی به بالای برج بیایی؟
اما حلزون با خونسردى پاسخ داد: "اگر هر روز کمی جلوتر بروم، حتی با سرعت کم، به مرور زمان می توانم به
نوک برج برسم و باعث تعجب تو شوم.

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
دزد بیسکویت
----------------

خانمى در سالن انتظار فرودگاه منتظر بود تا سوار هواپيمايش شود .تا زمان آن پرواز هنوز چند ساعتى ياقى مانده بود و او تصميم گرفت که خود را در اين مدت مشغول سازد پس به کافى شاپ فرودگاه رفت، يک جعبه بيسکويت خريد و براى‌خواندن کتاب در جايى نشست.

او هنگام خواندن کتاب متوجه شد که مردی که در کنارش نشسته است بدون گرفتن اجازه بسکویتی از جعبه اش برداشته و می خورد. این خانم وانمود کرد که متوجه موضوع نشده است زیرا نمی خواست خشمگین شود . او ضمن خواندن کتاب و خوردن بیسکویت، به ساعت نگاه کرد. زمان کم کم در حال گذر بود . در عین حال مرد نيز کماکان از بیسکویت هاى ‌او می خورد . این بار او جدا عصبانی شد و فکر کرد که اگر من تا این اندازه بخشنده نباشم، آن مرد کم کم مرا کتک نیز خواهد زد!

او يک بيسکويت ميخورد و مرد هم يکى تا اينکه فقط يک دانه بيسکويت در ته جعبه باقى‌ماند، در اين هنگام مرد لبخندی زد و آخرین بیسکویت را برداشته آنرا نصف نمود و نیمی از آنرا به این خانم داد. زن پيش خود فکر کرد که این مرد خیلی بی شرم است و حتی يک تشکر خشک و خالى‌هم نمى کند!
سرانجام زمان سوار شدن به هواپیما فرا رسید و آن خانم به گيت خروجى رفت. پس از اينکه در جای خود در هواپیما مستقر شد کیفش را باز نمود ولى ناگهان فريادى از تعجب و ناراحتى‌کشيد. داخل کيف او هنوز بسته ى باز نشده ى بيسکويتى که خريده بود قرار داشت.خود او دزد بیسکویت بود!

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
خوشبختى
-------------

زمستان سال گذشته برای انجام مصاحبه ای به یک دهکده کوچک رفتم . فکر کردم با صرف چند روز می توانم این وظیفه را انجام دهم اما به دلايلى بیش از نیم ماه در این دهکده ماندم . براى همين هر روز ، بی قرار و بیکار در ایستگاه راه آهن کوچک کنار دهکده قدم می زدم .

این ایستگاه راه آهن بسیار کوچک بود و حتی نام رسمی نداشت . متوجه شدم که هر روز بعد از ظهر هنگام ورود قطار به ایستگاه ، یک پسر 7 یا 8 ساله به آنجا مى آيد، با دقت صداهاي اطراف را گوش می دهد و با نزديك شدن قطار به ايستگاه تبسمي روي صورتش مي نشيند و شاد مى شود. حتى‌ با ترک قطار هم او کماکان در آنجا مى ‌نشست و چنين به نظر مى رسيد که به مساله اى مى انديشد .

روزی قطار دیر آمد و هوا تاریک شد . پسر مانند گذشته منتظر قطار بود تا آنکه مادرش وی را به خانه برد . من با مادر اين كودك صحبت کردم و فهمیدم که پسر هنگامی که دو ساله بوده است بیمار شده و در نتیجه نیروی شنوایی او آسیب دیده و فقط می تواند صداهای بلند را بشنود . در این دهکده کوچک ، پسر فقط می توانست صدای قطار را بشنود . بدین سبب ، وی هر روز در ایستگاه راه آهن به انتظار سوت قطار مي ايستاد . پس از بازگشت به خانه ، با صدای بلند که حتی خودش نمی توانست بشنود به دیگران اعلام مى کرد که صداى سوت قطار را شنیده است .

داستان پسر من را تحت تاثیر قرار داد . فکر کردم هنگامی که پسر سوت قطار را می شنود ، گويى صدای پرندگان، صدای انفجار ترقه هاى جشن، صدای باز شدن گل ها، صدای پرواز پر در آسمان و صدای آب جاری را که قبلا شنیده به گوشش مي رسد .

آن شب ، دیگر بی قرار و بی حوصله نبودم . با دلم به صدای خاصی در شب دهکده گوش می دادم : صدای برخورد باران با پنجره ، صدای رشد برگ هاى درختان ، صدای جیرجیرک .ها..... همه اینها نت هاى قشنگ موسیقی است . در آن موقع خوشبختى پسر را احساس کردم.

 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
بهار بود.
اولين بار بود كه پدرم، مادرم را مي‌ديد.
فهميده بودند كه مالِ هم خواهند بود.
بهارِ سالِ بعد كه من به دنيا آمدم، به مادرم خبر دادند كه پدرم را در كوه‌هاي كردستانِ عراق، كشته يافته‌اند.
مادر پرسيده بود: باري كه آورده بود كو؟
بارِ قاچاقش را كه هنوز پشتِ قاطرهايش بود، آورده بودند: چهار گوني پر از خاك.
مادر گريسته بود.
گفته بود: پسرم را هم خواهند كشت!
بهارِ امسال كه مادر مرد، براي اولین بار همسرِ آينده‌ام را ديدم.
فهميدیم كه مالِ هم خواهیم بود.
بهارِ سالِ آينده، من را خواهند كشت.
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
چند ماهی بود که هر صبح، زمانی که ساعت رادیوی پایتحت، هشت بامداد را اعلام می‌کرد، او از خانه بیرون می‌آمد و شهر بزرگش را زیر پا می‌گذاشت. در قیافه‌های عابران خیره می‌شد، پشت سرشان راه می‌افتاد و سخنانی را که با خود می‌گفتند یادداشت می‌کرد.
به قهوه‌خانه‌ها می‌رفت. و به غذاخوری‌ها. مات گوشه‌ای می‌نشست و هیچ صدا و سخنی را ناشنیده نمی‌گذاشت. گاه با مردم گرم می‌گرفت و به حرفشان می‌کشید و آن‌ها، گاه از خاطرات گذشته و گاه از اندیشه‌های آینده‌شان می‌گفتند. گاه در مکانی عمومی، دیوانه‌وار خطایی می‌کرد تا واکنش مردم را ببیند و پشت سر هم یادداشت برمی‌داشت. به تمام کارگاه‌ها، کارخانه‌ها، سینماها و باشگاه‌‌ها می‌رفت، بلکه موضوعی برای نوشتن بیابد.
بعد ِماه‌ها جستجو، در نخستین روز زمستان، زمانی که ساعت رادیوی پایتخت، هشت بامداد را اعلام کرد، نویسنده بیرون نرفت. در رختخواب بود. و مات و مبهوت مانده‌بود از این‌که فهمیده بود که در شهرش هیچ‌کس و هیچ‌چیز ارزش نوشته‌شدن ندارد.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
پدر
----

پسر یک مرد اسپانیائی که هیچ وقت میانه خوبی با پدرش نداشت و مرافعه هایشان قطع نمی شد، عاقبت تصمیم گرفت خانه پدرش را ترک کند. پدر پس از آن که احساسات بدش نسبت به پسرش فروکش کرد، راهی جستجوی پسر خود شد. چند ماهی در این راه صرف کرد اما به نتیجه ای نرسید. سرانجام با حداقل امید تصمیم گرفت آخرین راه را بیازماید و به این ترتیب در یک روزنامه محلی آگهيى به این مضمون داد: عزیزم، ظهر یکشنبه در جلوی برج ساعت منتظرت هستم. هرچه بوده گذشته و پدرت تو را بخشیده است. دوستت دارم. پدرت.

ظهر یکشنبه موعود در ساعت دوازده وقتی مرد با ناامیدی به میعادگاه رفت،دید که بیشتر از هشت صد جوان با سنین و قد و قیافه های گوناگو جلوی برج ساعت جمع شده اند. آنها همگى منتظر پدران گم کرده شان بودند.
‌‌
 
بالا