• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
پيشنهاد پنچ دلارى
---------------------

روزی از روزها گمرک آمریکا تعدادی دوچرخه را به مزایده گذاشت . در محل مزایده پسر 10 ساله اى قبل از دیگران پیشنهاد پنج دلاری خود را برای خرید دوچرخه مطرح کرد . با این حال در جریان مزایده مشاهده کرد که هر بار دیگران پیشنهادهايی 30 و 40 دلاری را برای خرید دو چرخه مى دهند و آنها را می خرند .

در همین اثنا مسوول مزایده از پسر سوال کرد که چرا قیمت بالاتری را پیشنهاد نمی کند ؟ پسر جواب داد که او فقط 5 دلار دارد . مزایده ادامه یافت و پسر کماکان 5 دلار خود را برای هر دو چرخه ى حراج شده پیشنهاد می داد اما دو چرخه ها یک به یک نصیب دیگران می شد. کم کم توجه حاضرين به سمت پسر کوچک جلب شد.

مزایده در حال خاتمه بود اما هنوز آخرین دوچرخه مانده بود . این دوچرخه تجهیزات پیشرفته ای داشت . مسوول حراج دوچرخه ها پرسید : چه کسی نخستین قیمت را پیشنهاد می کند ؟ پسر که تقریبا ناامید شده بود به آهستگی گفت : 5 دلار .

آن مسوول به اطراف نگاه کرد و در انتظار پیشنهاد مزایده دیگران بود . اما حاضران همگی به پسر نگاه می کردند. هیچ کس دستش را بلند نکرد و پيشنهاد بالاترى نداد. مسوول حراج پس از سه بار اعلام رقم پنج دلار صاحب این دو چرخه را پسر جوان عنوان کرد . بدين ترتيب پسر صاحب بهترین دو چرخه ى این مزایده شد و با خوشحالى آن محل را ترک کرد ^_^
‌‌‌
 

coolzero

Registered User
تاریخ عضویت
1 ژوئن 2007
نوشته‌ها
888
لایک‌ها
3
سن
43
محل سکونت
unja
مادر مهربان

ساعت 3 شب بود كه صداي تلفن , پسري را از خواب بيدار كرد. پشت خط مادرش بود .پسر با عصبانيت گفت: چرا اين وقت شب مرا از خواب بيدار كردي؟

مادر گفت:25 سال قبل در همين موقع شب تو مرا از خواب بيدار كردي؟ فقط خواستم بگويم تولدت مبارك. پسر از اينكه دل مادرش را شكسته بود تا صبح خوابش نبرد , صبح سراغ مادرش رفت . وقتي داخل خانه شد مادرش را پشت ميز تلفن با شمع نيمه سوخته يافت... ولي مادر ديگر در اين دنيا نبود .
 

Fantasio

Registered User
تاریخ عضویت
27 نوامبر 2005
نوشته‌ها
748
لایک‌ها
76
من این داستان رو بی اندازه دوست دارم، اگر تکراریه معذرت می خوام:blush:


گفتگو با خدا
در رؤیاهایم دیدم که با خدا گفتگومی کردم. خدا پرسید: پس تو می خواهی با من گفتگو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید. خدا گفت وقت من بینهایت است، در ذهنت چیست که میخواهی از من بپرسی؟
پرسیدم: چه چیز بشر، شما را سخت متعجب میسازد؟
خدا پاسخ داد: کودکی شان، این که آنها از کودکی شان خسته میشوند عجله دارند که بزرگ شوند و بعد از مدتها دوباره آرزو می کنند که کودک باشند.
این که آنها سلامت خود را از دست می دهند تا پول به دست آورند و بعد پولشان را از دست می دهند تا دوباره سلامت خود را به دست آورند.
این که با اضطراب به آینده می نگرند و حال را فراموش می کنند بنابراین نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده؛ این که آنها به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نمی میرند و به گونه ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده اند.
دستهای خدا دستانم را گرفتند. برای مدتی سکوت کردیم و من دوباره پرسیدم: به عنوان یک پدر می خواهی کدام یک از درسهای زندگی را فرزندانت بیا موزند؟
گفت: بیا موزند که نمی توانند کسی را وادار کنند که عاشقشان باشد. همه کاری که انها می توانند بکنند این است که اجازه دهند خودشان دوست داشته باشند. بیاموزند که درست نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند. بیاموزند که فقط چند ثانیه طول می کشد تا زخم های عمیقی در دل آنان که دوستشان داریم ایجاد کنیم اما سالها طول می کشد تا آن زخم ها را التیام بخشیم.
بیاموزند ثروتمند کسی نیست که بیشترین ها را داراست بلکه کسی است که به کمترین ها نیاز دارد.
بیاموزند که دو نفر میتوانند با هم به یک نقطه نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند. بیاموزند که چگونه احساساتشان را نشان دهند؛ بیاموزند که فقط کافی نیست دیگران را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشد.
من با خضوع گفتم: ازشما به خاطر این گفتگو متشکرم آیا چیز دیگری هست که دوست دارید فرزندانتان بدنند؟
خداوند لبخند زد و گفت: فقط بدانند من اینجا هستم، همیشه ...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
داستان دوستى سگ و اسب
----------------------------------

dog_and_horse.gif


پدر بزرگ من حکیم بود. او در دوران پیری اش به یکی از شهرستان ها رفت و در آن جا اقامت کرد. برای معالجه بیمارانش و رفتن به آبادی های اطراف، یک ارابه تک اسبی داشت و یک سگ هم نگهداری می‌کرد. اسب و سگ همدیگر را خیلی دوست داشتند. به یکدیگر اخت شده بودند و با هم بازی می کردند. پدربزرگم وقتی سوار ارابه اش می شد و به راه می افتاد، سگ نیز دنبال ارابه حرکت می کرد.

گاهی پدربزرگم که می دانست باید به جاهای دوری برود، برای این که سگش خسته نشود، به ما سفارش می کرد که سگ را در طویله ببندیم تا دنبال ارابه نرود. ما هم همین کار را می کردیم ولی وقتی پس از یکی دو ساعت او را آزاد می کردیم، جای پاهای اسب را بو می کرد و به راه می افتاد. همیشه آن قدر می رفت تا بالاخره اسب را پیدا می کرد و با هم به خانه بر می گشتند.

مدتی به این منوال گذشت تا این که پدربزرگم بر اثر کهولت دیگر قادر به رفتن به آبادی های دیگر و معالجه بیماران نبود. پس تصمیم گرفت ارابه را به همراه اسبش بفروشد. خریدار ارابه، چندین شهر دورتر اقامت داشت و می خواست اسب و ارابه را به آن جا ببرد. ما چون می دانستیم سگ مان هم به دنبال آن ها می رود، او را به مدت 3 روز بستیم. در این مدت سگ خیلی بی تابی می کرد ولی تصمیم نداشتیم او را باز کنیم. تا این که بعد از 3 روز بالاخره او را آزاد کردیم. به محض آزاد شدن، سگ شروع کرد به دنبال اسب گشتن. او به جاهای بسیار دور می رفت و بی نتیجه باز می گشت.

حدود 15 روز مداوم، کار هر روز سگ مان همین بود. تا این که یک روز رفت و دیگر برنگشت. هر کجا را که فکر می کردیم، به دنبالش گشتیم ولی هیچ نشانی از او نبود.

تا این که حدود یک ماه و نیم بعد، خبر سگ مان را از خریدار ارابه شنیدیم. سگ مان بعد از طی مسافت 600 کیلومتر، سرانجام اسب را پیدا می کند و به داخل خانه ای که او در آن جا بوده می رود. وقتی از در خانه وارد می شود، چنان خسته بوده که زیر پاهای اسب افتاده و همان جا می‌میرد . .
girl_cray3.gif



© برگرفته شده از سايت انجمن جبهه طبيعت
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
گردنبند گمشده پيدا شد
----------------------------

روزی از روزها دختری هنگام سفر یک گردنبند مروارید به عنوان هدیه برای مادرش خرید و در روز تولد او آنرا به مادرش هدیه داد. سپس ظهر همان روز به مناسبت تولد مادر کلیه اعضای خانواده به رستورانى رفته تا نهارشان را در آنجا ميل کنند. مادر گفت که می خواهد دستهایش را بشوید و به دستشويى رفت اما این کار خیلی طول کشید به گونه ای که دیگر اعضای خانواده نگران وی شده و به دنبالش رفتند. در مقابل دستشویی مشاهده کردند که مادر در حال گفت و گو با یک دختر جوان است .او با دیدن اعضای خانواده اش به دخترگفت : اینها دختران من هستند . سپس با دختر خداحافظى کرد و دختر غریبه نیز به مادر تعظیم کرد و با عجله دور شد .

شب هنگام مادر پس از بازگشت به خانه حقیقت ماجرا را تشریح کرد و گفت زمانی که در دستشویی ايستاده بودم مدام نگران بودم که نکند گردنبند با کف صابون آلوده شود، پس آنرا به کناری گذاردم و سرگرم مرتب کردن موهايم شدم، اما ناگهان متوجه شدم که گردنبند سر جایش نیست. به یاد آوردم که در آن زمان فقط یک دختر در کنارم ايستاده بود.

مادر ادامه داد : می دانستم که سراسيمگى من دختر را می ترساند، براى‌همين به دختر گفتم که آیا می توانی به من کمک کنی؟ دختر پرسید چه کمکی ؟ مادر گفت که گردنبندی دارم که هدیه دخترم است و آنرا با حقوق یک ماه خود خریده است. من به هنگام شانه کردن موهایم گردنبند را به کناری نهادم اما اکنون آن را نمی یابم . امروز نخستین روزی بود که آن را به گردن آویختم و اگر دخترم آن را بر گردن من نبیند حتما بسیار غمگین می شود چون امروز روز تولد من است و به همين خاطر با تمام اعضاى خانواده براى صرف غذا به اين رستوران آمده ايم.

دختر به مادر نگاهی انداخت و به آرامی گفت : کمک می کنم تا گردنبندتان را پیدا کنید . مادر از او تشکر کرد و پس از چند دقیقه دختر گردنبند را به او داد و پرسید این است ؟ مادر با یک نگاه گردنبندش را شناخت و از دختر تشکر کرد . دختر نیز تولد مادر را به وی تبریک گفت .

مادر به اينجاى حرفش که رسيد دستى يه گردنبدش کشيد و گفت او دختر خوبى بود ولى ديگر اعضاى خانواده با او مخالف بودند و مى‌گفتند او گردنبند را دزديده بود و مادر نبايد ازش تشکر مى‌کرد ولى مادر در جواب آنان گفت : احساس کردم که او گردنبند را از روی عمد ندزدیده است، به علاوه اگر پلیس را خبر می کردم امکان داشت که دیگر هرگز آن گردنبند پیدا نشود .
‌‌
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
4_07_11_07_9_11_50.JPG


دو خط موازي زائيده شدند . پسرکي در کلاس درس آنها را روي کاغذ کشيد.
آن وقت دو خط موازي چشمشان به هم افتاد .
و در همان يک نگاه قلبشان تپيد .
و مهر يکديگر را در سينه جاي دادند .
خط اولي گفت :
ما ميتوانيم زندگي خوبي داشته باشيم .
و خط دومي از هيجان لرزيد .
خط اولي گفت و خانه اي داشته باشيم در يک صفحه دنج کاغذ .
من روزها کار ميکنم.ميتوانم بروم خط کنار يک جاده دور افتاده و متروک شوم ، يا خط کنار يک نردبام .
خط دومي گفت : من هم ميتوانم خط کنار يک گلدان چهار گوش گل سرخ شوم ، يا خط کنار يک نيمکت خالي در يک پارک کوچک و خلوت .
خط اولي گفت : چه شغل شاعرانه اي و حتما زندگي خوشي خواهيم داشت .
در همين لحظه معلم فرياد زد : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
و بچه ها تکرار کردند : دو خط موازي هيچ وقت به هم نمي رسند .
دو خط موازي لرزيدند . به هم ديگر نگاه کردند . و خط دومي پقي زد زير گريه . خط اولي گفت نه اين امکان ندارد حتما يک راهي پيدا ميشود . خط دومي گفت شنيدي که چه گفتند . هيچ راهي وجود ندارد ما هيچ وقت به هم نمي رسيم و دوباره زد زير گريه .
خط اولي گفت : نبايد نااميد شد . ما از صفحه خارج ميشويم و دنيا را زير پا ميگذاريم . بالاخره کسي پيدا ميشود که مشکل ما را حل کند .
خط دومي آرام گرفت و آن دو اندوهناک از صفحه کاغذ بيرون خزيدند از زير کلاس درس گذشتند و وارد حياط شدند و از آن لحظه به بعد سفرهاي دو خط موازي شروع شد .
آنها از دشتها گذشتند ...
از صحراهاي سوزان ...
از کوهاي بلند ...
از دره هاي عميق ...
از درياها ...
از شهرهاي شلوغ ...
سالها گذشت وآنها دانشمندان زيادي را ملاقات کردند .
رياضي دان به آنها گفت : اين محال است .هيچ فرمول رياضي شما را به هم نخواهد رساند . شما همه چيز را خراب ميکنيد .
فيزيکدان گفت : بگذاريد از همين الان نااميدتان کنم .اگر مي شد قوانين طبيعت را ناديده گرفت ، ديگر دانشي بنام فيزيک وجود نداشت .
پزشک گفت : از من کاري ساخته نيست ، دردتان بي درمان است .
شيمي دان گفت : شما دو عنصر غير قابل ترکيب هستيد . اگر قرار باشد با يکديگر ترکيب شويد ، همه مواد خواص خود را از دست خواهند داد .
ستاره شناس گفت : شما خودخواه ترين موجودات روي زمين هستيد رسيدن شما به هم مساويست با نابودي جهان . دنيا کن فيکون مي شود سيارات از مدار خارج ميشوند کرات با هم تصادم مي کنند **** دنيا از هم مي پاشد . چون شما يک قانون بزرگ را نقض کرده ايد .
فيلسوف گفت : متاسفم ... جمع نقيضين محال است .
و بالاخره به کودکي رسيدند کودک فقط سه جمله گفت :
شما به هم مي رسيد .
نه در دنياي واقعيات .
آن را در دنياي ديگري جستجو کنيد .
دو خط موازي او را هم ترک کردند و باز هم به سفرهايشان ادامه دادند .
اما حالا يک چيز داشت در وجودشان شکل مي گرفت .
« آنها کم کم ميل رسيدن به هم را از دست مي دادند »
خط اولي گفت : اين بي معنيست .
خط دومي گفت : چي بي معنيست ؟
خط اولي گفت : اين که به هم برسيم .
خط دومي گفت : من هم همينطور فکر ميکنم و آنها به راهشان ادامه دادند .
يک روز به يک دشت رسيدند . يک نقاش ميان سبزه ها ايستاده بود و بر بومش نقاشي ميکرد .
خط اولي گفت : بيا وارد آن بوم نقاشي شويم و از اين آوارگي نجات پيدا کنيم .
خط دومي گفت : شايد ما هيچوقت نبايد از آن صفحه کاغذ بيرون مي آمديم .
خط اولي گفت : در آن بوم نقاشي حتما آرامش خواهيم يافت .
و آن دو وارد دشت شدند و روي دست نقاش رفتند و بعد روي قلمش .
نقاش فکري کرد و قلمش را حرکت داد
و آنها دو ريل قطار شدند که از دشتي مي گذشت و آنجا که خورشيد سرخ آرام آرام پايين مي رفت سر دو خط موازي عاشقانه به هم مي رسيد..
 

Fantasio

Registered User
تاریخ عضویت
27 نوامبر 2005
نوشته‌ها
748
لایک‌ها
76
بهترین بابای دنیا

وقتی من به دنیا آمدم پدرم پنجاه سال داشت. لقب پدر آقای « مامان » بود. خیلی قبل تر از آن که کسی نامی برای او بگذارد، اسمش این شده بود. نمی دانستم چرا به جای مادر او در خانه می ماند. من بچه بودم و در بین دوستانم تنها کسی بودم که پدرش در خانه کنارش بود. به همین خاطر خودم را خیلی خوشبخت می دانستم.
پدرم در طی سال های مدرسه کارهای زیادی برای من انجام داد. او راننده سرویس را راضی کرد برای سوار کردن تا دم در خانه بیاید. همیشه وقتی به خانه می آمدم ناهارمرا آماده کرده بود. غذای مورد علاقه من ساندویچ بود و او هر روز به شکل زیبایی آن را تزیین می کرد.
وقتی کمی بزرگتر شدم خواستم مستقل باشم و از آی علائم بچگانه دور شوم، اما عشق و علاقه او تسلیم خواسته من نشد. روزهایی که به دبیرستان می رفتم و دیگر نمی توانستم ناهار را در خانه بخورم، بردن غذا از خانه به مدرسه را شروع کردم. پدر صبح ها کمی زودتر از خواب بیدار می شد و برایم ناهار درست می کرد. هیچ وقت نمی دانستم چه غذایی دارم. ممکن بود روی ظرف غذایم منظره یک کوه نقاشی شده باشد و یا یک قلب که وسط آن کلمه بابا نوشته شده باشد. گاهی درون آن یک دستمال با همان عکس قلب یا عبارت من دوستت دارم، قرار داشت. خیلی وقت ها ممکن بود یک لطیفه یا معما روی آن بنویسد مثلا می نوشت: چرا آدم ها به جای این که بگویند بازکردنی می گویند بستنی؟ او همیشه موضوع احمقانه ای برای خنداندن من داشت و با این کار به من می فهماند که مرا دوست دارد.
ظرف ناهارم را پنهان می کردم تا کسی آن را نبیند یا آن دستمال را نخواند. اما این کار خیلی طول نکشید چون یک روز یکی از دوستانم دستمال را دید و آن را قاپ زد و به دیگران نشان داد جوری که در تمام سالن ناهارخوری چرخید. صورتم از خجالت می سوخت. بر خلاف تعجبم روز بعد تمام دوستانم منتظر بودند دستمال آن روز را ببینند. از حالتی که داشتند فهمیدم همه آنها آرزو می کردند کسی را داشتند که به آنها این گونه عشق می ورزید.
احساس غرور می کردم که کسی مانند او پدر من است. در طول سال های دبیرستان من باز هم از آن دستمال ها از پدرم گرفتم و هنوز هم خیلی از آنها را دارم.
و این داستان همچنان ادامه داشت. وقتی به کالج رفتم، فکر کردم این نوشتن ها تمام می شود اما من و دوستانم خوشحال شدیم وقتی دیدیم این کار پدر همچنان ادامه دارد. درکالج دلم برای پدرم تنگ می شد به همین دلیل زیاد به او زنگ می زدم . صورتحساب تلفنم حسابی زیاد می شد.
این مهم نبود که راجع به چی صحبت می کنیم من فقط می خواستم صدای او را بشنوم.
در آن سال های اول کالج، با هم عادتی را پی ریزی کردیم که در ما باقی ماند. وقتی با پدر خداحافظی می کردم او همیشه به من می گفت:
- آنگی !
جواب می دادم : بله بابا !
- دوستت دارم !
- من هم دوستت دارم !
برای پدرم تقریبا هر جمعه نامه می فرستادم. و بقیه همیشه می دانستند نامه های من از سوی چه کسی است. چون پدر در قسمت نشانی فرستنده می نوشت: از طرف یک مرد خوش تیپ.
خیلی ازمواقع آدرس ها با مداد شمعی نوشته می شد. معمولا همراه نامه نقاشی هایی هم برایم می فرستاد.
نامه ها هر روز درست قبل از ناهار تحویل داده می شد به همین دلیل همیشه نامه ها را هنگام رفتن به غذاخوری دانشگاه همراه خود داشتم. می دانستم پنهان کردن آنها بی فایده است چون هم اتاقی من دوست دوران دبیرستان من بود که همه چیز را راجع به دستمال هایی که پدر برای من می فرستاد، می دانست.
خیلی طول نکشید که خواندن نامه ها و دیدن دستمال های پدرعادت همیشگی جمعه عصرها شد. من نامه ها را می خواندم و نقاشی ها و پاکت ها دست به دست می گشت.
در همان روزها پدر دچار سرطان شد. وقتی که دیگر روزهای جمعه نامه های او نمی آمدند، فهمیدم که مریض شده و به همین خاطر نمی تواند برایم نامه بنویسد. پدر عادت داشت ساعت چهار صبح از خواب بیدار می شد، می توانست در خانه ای ساکت وآرام بنشیند و نامه بنویسد. اگر نامه را به موقع روز جمعه به جمع آوری روزانه پستی تحویل می داد، معمولا نامه اش ظرف یکی دو روز می رسید. اما نامه ها همیشه می رسیدند.
دوستان من، پدر را بهترین بابای دنیا می نامیدند. یک روز آنها برای او کارتی با همین عنوان فرستادند و همه زیر آن را امضاء کردند.
من معتقدم که او به همه ما عشق پدرانه را یاد داد. اگر دوستانم هم برای بچه های خود دستمال بفرستند متعجب نخواهم شد، چرا که پدر اثری از خود بر جا گذاشت که با همه آنها با قی خواهد ماند و زمینه ساز تشویق آنها برای بیان عشق خود به کودکانشان خواهد شد.
در خلال چهار سال تحصیل من در کالج، نامه ها و تماس های تلفنی پدر با یک فاصله منظم انجام می شد. اما زمانی رسید که تصمیم گرفتم به خانه برگردم و درکنار پدر باشم چون او روز به روز ضعیف تر می شد. می دانستم که زمان با هم بودن مان رو به اتمام است. آن روزها سخت ترین روزهایی بودند که گذراندم.
در روزهای آخر دیگر مرا نمی شناخت و مرا به اسم یکی از افراد فامیل که سالها بود او را ندیده بود صدا می کرد. اگرچه می دانستم نشناختن من به دلیل بیماری اش بود، اما این موضوع که اسم مرا به خاطر نداشت مرا آزار می داد.
چند روز قبل از مرگ پدر که با او در اتاق بیمارستان تنها بودم، دست های هم را گرفته بودیم و تلویزیون نگاه می کردیم. داشتم آماده می شدم که از بیمارستان بیرون بروم که پدر گفت:
- آنگی !
گفتم : بله بابا !
- دوستت دارم !
- من هم دوستت دارم بابا !

منبع:ماهنامه موفقیت
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
تمام شب را دوره کرد...چند روزی نبود که آخرین داستانش را نوشته بود...چند وقت دیگر قرار بود به نشر برسد....

به نشر برسد؟

عجیب نگران غیرتی بود که همیشه به آن می بالید...

با این همه غرور ‌.نگاهش پرًًُ بغض شده بود...صدایش کاملا زنگ گریه داشت...کلامش که جاری نمی شد از زبانش .تا بفهمی چه شگفت می لرزد...هر چه بیشتر می گذشت...بارانی تر می شد...سالهای زیادی بود که «نویسنده »می نامیدند اورا ...

عجیب دلتنگ و بیقرار می نمود...حتی ستاره شمردن هم پلکش را سنگین نمی کرد... خواب هم نمی ربود اورا...

تمام برگه های خیس نوشته هایش را پنهانی در صندوقی مخفی کرد...درش را قفل کردو کلیدش را پای یاس های سپید .به آرامی کاشت...حواسش بود کسی نبیندش...

تلفن زنگ می زد..ناشر کتابهایش بود می خواست که با او برای آخرین کتابش قرارداد ببندد...

تمام تماس ها از چند روز پیش بی پاسخ مانده بود...

بسیار دردناک بود...

هیچ کس نمی دانست نویسنده عاشق شده بود...

عاشق یکی از شخصیت های داستانش ...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
گردوی شگفت انگیز
-----------------------

پسر جوانی به نام " هنک" می خواست انگشتر طلائی برای دوستش بخرد . پولی نداشت. هنک اقدام به دزدی کرد ،اما سربازان او را دستگیر کرده و به زندان انداختند.

در داخل دیوارهای بلند زندان، هنک بسیار احساس ندامت کرد و دلتنگ معشوق خود شد .هر روز با خود فکر می کرد که چطور از زندان فرار کند تا روزی گردوئی در گوشه زندان دید. نقشه خوبی به خاطرش آمد، او با دقت این گردو را در جیب گذاشت و به نگهبان زندان گفت که کار مهمی با پادشاه دارد.

با اصرار به این درخواست سرانجام روزی او را نزد پادشاه بردند. پادشاه از هنک پرسید: شنیدم که چیز مهمی در دست داری .

هنک جواب داد: درست است جناب پادشاه. بعد از آن، گردو را که با دقت بسته بندی کرده بود از جیب بیرون آورد و به پادشاه نشان داد.

پادشاه به خشم آمده و گفت: با همین گردوی کوچک جرأت صحبت با من را پیدا کردی ؟ برو، وقت من را نگیر .

هنک تعظیم کرد و گفت:این گردو یک گردوی عادی نیست. یزدان آن را به من داد و گفت اگر این تخم شگفت انگیز را بکارم، ثمره طلایی بدست خواهم آورد .

پادشاه پوزخندی زد و گفت :اگر آنقدر جذاب است، چرا خودت آن را نمی کاری؟

هنک جواب داد: اشتباه گذشته مرا از این فرصت محروم کرد. به گفته یزدان ، فقط درستکاران صلاحیت کاشت آن را دارند. برای همین، می خواهم آن را به شما تقدیم کنم.

با شنیدن حرفهای هنک، ناگهان صورت پادشاه سرخ شد. در این اندیشه بود که برای کسب حکومت ، چگونه رقیبان خود را فریب داده است .به هنک گفت: نه، آن را نمی پذیرم . اما تو را به صدراعظم من معرفی خواهم کرد.

همه به سوی صدر اعظم نگاه کردند. اما صدر اعظم زودتر از همه این درخواست را رد کرد و گفت:بهتر از من زیاد هستند . با فکر رشوه خواری های گذشته ، صدایش به لرزه در آمد.

گردو به دست فرمانده ارتش رسید.اما او به یاد آورد بسیاری را کشته است . حتی جرأت و قدرت حرف زدن نداشت و فورا گردو را به سوی دیگران پرتاب کرد.

گردو دست به دست شد ، اما هیچ کسی آن را قبول نکرد. پادشاه به هنک گفت: متوجه زیرکی تو شدم. با یک گردوی عادی می خواهی به ما بفهمانی که همه همه ما روزی اشتباهی کرده ایم و بی کیفر مانده ایم. برو به خانه ات و سعی کن انسان درستکاری باشی.

هنک به ازادی دست یافت و این گردو را برای فرزندش یادگار نگهداشت . دستاورد طلایی وی آزادی بود .
‌‌‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
ميمون و انسان
-----------------

درزمان های قدیم مردی که به تنهائی از جنگلی می گذشت، میمونی را دید و پیش خود فکر کرد که می تواند از این میمون به عنوان همراه استفاده کند تا تنها نباشد. او را پیش خود صدا کرد و با ایما و اشاره به او گفت چون اجداد آدم و میمون یکسان بوده اند، آنها می توانند با هم دوست باشند و به این ترتیب آنها با هم همراه شدند.

در راه ناگهان شیری غرش کنان جلوی آنها ظاهر شد. آنها به سرعت فرار کردند و به بالای درختی پناه بردند. شیر در زیر درخت می گشت و با عصبانیت و گرسنگی منتظر بود تا یکی از آنها به پایین درخت بیفتد. مرد شاخه بزرگی را با دو دست چسبیده بود. اما میمون با بی پروایی و مهارت روی یک شاخه درخت نشسته بود.

زمان زیادی گذشت. شیر حوصله اش سر رفت و به مرد و میمون گفت که اگر تنها یکی از شما خود را پایین بیندازد و به من تسلیم شود دیگری از مرگ خلاص خواهد شد. آدم و میمون مشورت کردند، هر دو می گفتند که می خواهند برای دیگری فداکاری کنند. عاقبت تصمیم گرفتند در زندگی و مرگ شریک یکدیگر باشند. شیر چاره ای ندید بجز نشستن زیر درخت و انتظار کشیدن.

شب فرارسید و مرد و میمون خواب آلوده شدند ولی می ترسیدند که اگر بخوابند از درخت بیفتند. آنها تصمیم گرفتند به نوبت بخوابند و دیگری کشیک بدهد. اول مرد خوابید و میمون کشیک داد، اما وقتی نوبت میمون رسید که بخوابد، مرد پیش خودش فکر کرد اگر میمون را به زیر درخت بیندازد شیر او را رها خواهد کرد.

او با تمام نیرو میمون را تکان داد. میمون که در خواب بود، در حال افتادن از درخت از مهارتش استفاده کرد و پیش از افتادن شاخته ای را گرفت و نجات پیدا کرد، اما به روی خودش نیاورد و دوباره خوابید. مثل این که هیچ اتفاقی نیفتاده باشد. در سپیده دم میمون با استفاده از فرصت خواب بودن شیر، مرد را به جای امنی برد. فقط در آن جا به کنایه به مرد گفت: که دیگر هنچ وقت جد میمون و انسان را یکی نداند!

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
عجله کار شیطان است
--------------------------

تاجری در دهکده ای مقدار زیادی کاکائو خرید و می خواست با گاری کالایش را به انبار خانه اش منتقل کند. در راه از پسری پرسید تا جاده چقدر راه است.پسر جواب داد اگر آرام بروید حدود ده دقیقه کافی است. اما اگر با سرعت بروید نیم ساعت و یا شاید بیشتر. تاجر از این تضاد در جواب پسر ناراحت شد و به او بد و بیراه گفت و به سرعت اسب هایش را به جلو راند اما پنجاه متر بیشتر نرفته بود که چرخ گاری به سنگی برخورد کرد و با تکان خوردن گاری همه کاکائو ها به زمین ریخت.

تاجر وقت زیادی برای جمع کردن کاکائوی ریخته شده صرف کرد و هنگامی که خسته و کوفته به سمت گاری اش بر می گشت یاد حرف های پسر افتاد و وقتی منظور او را فهمید بقیه راه را آرام و با احتیاط طی کرد.

‌‌cri online
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
دو مرد در کنار درياچه اي مشغول ماهيگيري بودند . يکي از آنها ماهيگير با تجربه و ماهري بود اما ديگري ماهيگيري نمي دانست .
هر بار که مرد با تجربه يک ماهي بزرگ مي گرفت ، آنرا در ظرف يخي که در کنار دستش بود مي انداخت تا ماهي ها تازه بمانند ، اما ديگري به محض گرفتن يک ماهي بزرگ آنرا به دريا پرتاب مي کرد .ماهيگير با تجربه از اينکه مي ديد آن مرد چگونه ماهي را از دست مي دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتي از او پرسيد :- چرا ماهي هاي به اين بزرگي را به دريا پرت مي کني ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !گاهي ما نيز همانند همان مرد ، شانس هاي بزرگ ، شغل هاي بزرگ ، روياهاي بزرگ و فرصت هاي بزرگي را که خداوند به ما ارزاني مي دارد را قبول نمي کنيم . چون ايمانمان کم است .ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود مي خنديم ، اما نمي دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزي را که شايسته آن نباشي به تو نمي دهد .
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار مي دهد استفاده کني .
هيچ چيز براي خدا غير ممکن نيست
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

دو فرشته ى مسافر، براي گذراندن شب، در خانه يک خانواده ثروتمند فرود آمدند. اين خانواده رفتار نامناسبي داشتند و دو فرشته را به مهمانخانه مجللشان راه ندادند، بلکه زيرزمينِ سردِ خانه را در اختيار آنها گذاشتند. فرشته ى پير در ديوار زير زمين شکافي ديد و آن را تعمير کرد. وقتي که فرشته جوان از او پرسيد چرا چنين کاري کرده، او پاسخ داد:" همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند."

شب بعد، اين دو فرشته به منزل يک خانواده ى فقير ولي بسيار مهمان نواز رفتند.بعد از خوردن غذايي مختصر، زن و مرد فقير، رختخواب خود را در اختيار دو فرشته گذاشتند. صبح روز بعد فرشتگان، زن و مرد فقير را گريان ديدند. گاو آنها که شيرش تنها وسيله گذران زندگيشان بود، در مزرعه مرده بود. فرشته جوان عصباني شد و از فرشته پير پرسيد:" چرا گذاشتي چنين اتفاقي بيفتد؟ خانواده قبلي همه چيز داشتند و با اين حال تو کمکشان کردي، اما اين خانواده دارايي اندکي دارند و تو گذاشتي که گاوشان هم بميرد." فرشته پير پاسخ داد:"وقتي در زير زمين آن خانواده ثروتمند بوديم، ديدم که در شکاف ديوار کيسه اي طلا وجود دارد. از آنجا که آنان بسيار حريص و بد دل بودند، شکاف را بستم و طلاها را از ديدشان مخفي کردم. ديشب وقتي در رختخواب زن و مرد فقير خوابيده بوديم، فرشته مرگ براي گرفتن جان زن فقير آمد و من به جايش آن گاو را به او دادم. همه امور بدان گونه که مي نمايند نيستند و ما گاهي اوقات، خيلي دير به اين نکته پي مي بريم.


منبع
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
زني که سر ميز مشرف به خيابان نشسته بود، به ضرب گلوله ناشناسي کشته شد. يادداشتي روي ميز بود. دنبال قاتل نگرديد.

بيماري لاعلاج داشتم. مي‌خواستم خودکشي كنم؛ جرأت‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ نداشتم. پول دادم تا مرا بکشند.

پاسبان‌ها با بازپرس قتل آمدند. بازپرس گفت خودش است. چه‌قدر دنبالش گشتيم. کيف زن را گشتند. كارت ويزيت زن بيرون افتاد. هر كس را كه بخواهيد مي‌كشيم، با نازل‌ترين قيمت.

اين بار نوبت خودش بود.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
یک کرگدن جوان، داشت تنهایی توی جنگل می رفت. دم جنبانکی که همان اطراف پرواز می کرد، او را دید. و از او پرسید که چرا تنهاست. کرگدن گفت: «همه ی کرگدن ها تنها هستند.» دم جنبانک گفت: «یعنی تو یک دوست هم نداری؟» کرگدن پرسید: «دوست یعنی چی؟» دم جنبانک گفت: «دوست، یعنی کسی که با تو بیاید، دوستت داشته باشد، و به تو کمک بکند.» کرگدن گفت: «ولی من که کمک نمی خواهم.» دم جنبانک گفت: «اما باید یک چیزی باشد، مثلاً لابد پشت تو می خارد، لای چین های پوستت پر از حشره های ریز است. یکی باید پشت تو را بخاراند، یکی باید حشره های پوستت را بردارد.» کرگدن گفت: «اما من نمی توانم با کسی دوست بشوم. پوست من خیلی کلفت و صورتم زشت است. همه به من می گویند پوست کلفت.» دم جنبانک گفت: «اما دوست عزیز، دوست داشتن به قلب مربوط می شود نه به پوست.» کرگدن گفت: «قلب؟ قلب دیگر چیست؟ من فقط پوست دارم و شاخ.» دم جنبانک گفت: «این که امکان ندارد، همه قلب دارند.» کرگدن گفت: «کو؟ کجاست؟ من که قلب خودم را نمی بینم!» دم جنبانک گفت: «خب، چون از قلبت استفاده نمی کنی، آن را نمی بینی؛ ولی من مطمئنم که زیر این پوست کلفت یک قلب نازک داری.» کرگدن گفت: «نه، من قلب نازک ندارم، من حتماً یک قلب کلفت دارم.» دم جنبانک گفت: «نه، تو یک قلب نازک داری. چون به جای این که دم جنبانک را بترسانی، به جای این که لگدش کنی، به جای این که دهن گنده ات را باز کنی و آن را بخوری، داری با او حرف می زنی.» کرگدن گفت: «خب، این یعنی چی؟» دم جنبانک جواب داد: «وقتی که یک کرگدن پوست کلفت، یک قلب نازک دارد یعنی چی؟! یعنی این که می تواند دوست داشته باشد، می تواند عاشق بشود.» کرگدن گفت: «اینها که می گویی یعنی چی؟» دم جنبانک گفت: «یعنی ... بگذار روی پوست کلفت قشنگت بنشینم، بگذار ... » کرگدن چیزی نگفت. یعنی داشت دنبال یک جمله ی مناسب می گشت. فکر کرد بهتر است همان اولین جمله اش را بگوید. اما دم جنبانک پشت کرگدن نشسته بود و داشت پشتش را می خاراند. داشت حشره های ریز لای چین های پوستش را با نوک ظریفش برمی داشت.

کرگدن احساس کرد چقدر خوشش می آید. اما نمی دانست دقیقاً از چی خوشش می آید. کرگدن گفت: « اسم این دوست داشتن است؟ اسم این که من دلم می خواهد تو روی پشت من بمانی و مزاحم های کوچولوی پشتم را بخوری ؟» دم جنبانک گفت: «نه اسم این نیاز است، من دارم به تو کمک می کنم و تو از اینکه نیازت برطرف می شود احساس خوبی داری، یعنی احساس رضایت می کنی. اما دوست داشتن از این مهمتر است .»

کرگدن نفهمید که دم جنبانک چه می گوید اما فکر کرد لابد درست می گوید. روزها گذشت، روزها، هفته ها و ماه ها، و دم جنبانک هر روز می آمد و پشت کرگدن می نشست، هر روز پشتش را می خاراند و هر روز حشره های کوچک را از لای پوست کلفتش بر می داشت و می خورد، و کرگدن هر روز احساس خوبی داشت. یک روز کرگدن به دم جنبانک گفت: «به نظر تو این موضوع که کرگدنی از این که دم جنبانکی پشتش را می خاراند و حشره های پوستش را می خورد احساس خوبی دارد، برای یک کرگدن کافی است؟» دم جنبانک گفت: «نه، کافی نیست.» کرگدن گفت: «بله، کافی نیست. چون من حس می کنم چیزهای دیگری هم هست که من احساس خوبی نسبت به آنها داشته باشم. راستش من می خواهم تو را تماشا کنم.»

دم جنبانک چرخی زد و پرواز کرد، چرخی زد و آواز خواند، جلوی چشم های کرگدن. کرگدن تماشا کرد و تماشا کرد و تماشا کرد. اما سیر نشد. کرگدن می خواست همین طور تماشا کند. کرگدن با خودش فکر کرد این صحنه قشنگ ترین صحنه ی دنیاست و این دم جنبانک قشنگ ترین دم جنبانک دنیا و او خوشبخت ترین کرگدن روی زمین. وقتی که کرگدن به اینجا رسید، احساس کرد که یک چیز نازک از چشمش افتاد. کرگدن ترسید و گفت: «دم جنبانک، دم جنبانک عزیزم، من قلبم را دیدم، همان قلب نازکم را که می گفتی. اما قلبم از چشمم افتاد، حالا چکار کنم؟» دم جنبانک برگشت و اشک های کرگدن را دید. آمد و روی سر او نشست و گفت: «غصه نخور دوست عزیز، تو یک عالم از این قلبهای نازک داری.» کرگدن گفت: « اینکه کرگدنی دوست دارد دم جنبانکی را تماشا کند و وقتی تماشایش می کند، قلبش از چشمش می افتد یعنی چی؟» دم جنبانک چرخی زد و گفت: «یعنی این که کرگدن ها هم عاشق می شوند.» کرگدن گفت: « عاشق یعنی چی؟» دم جنبانک گفت: « یعنی کسی که قلبش از چشمهایش می چکد.»

کرگدن باز هم منظور دم جنبانک را نفهمید، اما دوست داشت دم جنبانک باز حرف بزند، باز پرواز کند و او باز هم تماشایش کند و باز قلبش از چشمهایش بیفتد. کرگدن فکر کرد اگر قلبش همین طور از چشم هایش بریزد، یک روز حتماً قلبش تمام می شود. آن وقت لبخندی زد و با خودش گفت: «من که اصلاً قلب نداشتم! حالا که دم جنبانک به من قلب داد، چه عیبی دارد، بگذار تمام قلبم برای او بریزد
happy_crying.gif



منبع
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
جوانان بى ادب
-----------------

گروهی از جوانان در فصل سرسبز بهار ، با اسباب و اثاثیه برای تفریح و غذا خوردن ، به صحرا رفتند. سفره غذا را در چمن صحرا گستردند و مشغول خوردن ناهار شدند. در این هنگام ، پیرمردی روستایی از راه رسید . گفتند خوب است برای سرگرمی و خوشگذرانی ، کمی او را مسخره کنیم.

یکی گفت:" پیرمرد! طاعت شما قبول باشد ، خبر دارم که این ماه به استقبال رمضان رفته ای!" دیگری گفت:" اگر هم روزه نبودی ، نمی توانستی با ما روی زمین غذا بخوری ؛ چون اتوی شلوارت خراب می شد!"

خلاصه ، هریک با شوخی های نیشدار ، او را آزردند. وقتی از خنده آرام گرفتند ، پیرمرد گفت:" اگر شما به روستای من می آمدید ، بهتر از این پذیرایی می کردم."

جوانان پرسیدند:" روستای شما کجاست؟"

من صاحب غنی آبادام . اگر بدانید چه جای خوش آب و هوایی است! تا این جا پنج فرسنگ راه است ؛ بیایید صفا و سرسبزی واقعی را تماشا کنید هزار میش و گوسفند دارم ، در این دهات هیچ کس گاوهای مرا ندارد. بیایید از آن نان های شیرمال و ماست های بهشتی بخورید ، بیایید ، میهمان من هستید...!

لحن جوانان عوض شد. آهنگ صدا و معنای نگاه ها تغییر کرد . گفتند:" بفرمایید با ما ناهاربخورید."

پیرمرد غذای مفصلی خورد و گفت:" من نمک نشناس نیستم و حق احسان را بی جواب نمی گذارم. به جای این طعام چرب که با شما خوردم ، نصیحتی پدرانه می کنم ، بپذیرید که اجر دنیا و آخرت خواهید برد:

"همه کس را صاحب غنی آباد فرض کنید و با همه مودب باشید ، اما من به خدا ، جز این لباس ژنده ، در این دنیا هیچ ندارم!"


منبع:
قصه ها و مثل ها، مهدی آذریزدی
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود. استاد پرسید(آیا در این کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟) کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید:(آیا در این کلاس کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟) دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید): آیا در این کلاس کسی هست که خدا را دیده باشد؟) برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد. استاد با قاطعیت گفت:(با این وصف خدا وجود ندارد).
دانشجو به هیچ روی با استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخواست و از همکلاسی هایش پرسید: (آیا در این کلاس کسی هست که صدای مغز استاد را شنیده باشد؟) همه سکوت کردند.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را لمس کرده باشد؟) همچنان کسی چیزی نگفت.
(آیا در این کلاس کسی هست که مغز استاد را دیده باشد؟)
وقتی برای سومین بار کسی پاسخی نداد، دانشجو چنین نتیجه گیری کرد که استادشان مغز ندارد.
 

بانوی آسمان وشب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2007
نوشته‌ها
77
لایک‌ها
0
محل سکونت
هر دلی که آبی باشه مثل آسمون
یک زن جوان در سالن فرودگاه منتظر پروازش بود . چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.

او برروی یک صندلی دسته‌دارنشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...

در کنار او یک بسته بیسکوئیت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.

وقتی که او نخستین بیسکوئیت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکوئیت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.

پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد.»

ولی این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکوئیت برمی‌داشت ، آن مرد هم همین کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش نشان دهد.

وقتی که تنها یک بیسکوئیت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»

مرد آخرین بیسکوئیت را نصف کرد و نصفش را خورد.

این دیگه خیلی پرروئی می‌خواست!

او حسابی عصبانی شده بود.

در این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد انداخت از آنجا دور شد و به سمت دروازه اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه بیسکوئیتش آنجاست، باز نشده و دست نخورده!

خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد ... یادش رفته بود که بیسکوئیتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.

آن مرد بیسکوئیت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...
 
بالا