• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
دختر کوچولوئی به اتاق کار پدرش رفت و با پیدا کردن چند برگ کاغذ رنگی مشغول قیچی کردن آنها شد.پدر سر رسید و ... او را تنبیه کرد.
چند روز بعد دختر در حالی که جعبه ای در دست داشت پیش پدر آمد و آن را تقدیم پدرش کرد و گفت:((پدر جان این هدیه ی من است برای تشکر از زحمات شما!))پدر جعبه را باز کرد.داخل جعبه خالی بود.خشم پدر دوباره زبانه کشید و دختر را سرزنش کرد که چرا او را دست انداخته است؟پدر عصبانی جعبه را به گوشه ای پرت کرد.
دخترک در حالی که اشک در چشمانش جمع شده بود گفت:((پدر جان!این جعبه که خالی نیست.من جعبه را پر از بوسه کرده بودم و آن را به شما هدیه دادم
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
از وقتی
از وقتی سقف خانه مان چکه می کند از باران بدم می آید..
از وقتی مادرم پای دار قالی مرد از قالی بدم می آید
از وقتی برادرم به شهر رفت و دیگر نیامد از شهر بدم می آید
از وقتی پدرم شبها گریه می کند از شب بدم می آید
از وقتی دستان آن مرد سرم را نوازش کرد و بعد به پدرم سیلی زد از دستهای مهربان بدم می آید..
از وقتی خواهرم پاهایش زیر گرمای آفتاب تاول می زند از آفتاب بدم می آید
از وقتی سیل آمدو مزرعه را ویران کرد از آب بدم می آید
و تنها خدا را دوست دارم!!!
چون او باران را فرستاد تا مزرعه مان خشک نشود!!!
چون او شب را می آورد که اشک های پدرم را هیچ کس نبیند!!!
چون او مادرم را برد پيش خودش که او هم گریه نکند!!!
چون او به برادرم کمک کرد که برود تا آنجا خوشبخت تر زندگی کند!!!
چون من دعا کردم و می دانم دستهای آن مرد را که به پدرم سیلی زد فلج خواهد کرد!!!
چون او آفتاب را فرستاد تا مزرعه جوانه بزند!!!
چون او سیل را جاری کرد تا گناه انسان را از زمین بشوید!!!
و من تنها خدا را دوست دارم...
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
قایم موشک
روزی از روزها دیوانگی وحسادت و عشق و دروغ با هم قایم موشک بازی میکردند دروغ كفت زير سنگي پنهان ميشوم اما به ته دريا رفت.
طمع داخل كيسه اي كه خود دوخته بود مخفي شد.
و ديوانگي مشغول شمردن بود هفتاد و نه ... هشتاد ... هشتاد و يك و همه پنهان شده بودند به جز عشق و جاي تعجب هم نيست چون همه ميدانيم پنهان كردن عشق مشكل است . در همين حال ديوانگي به پايان شمارش رسيد . هنگامي كه ديوانگي به صد رسيد عشق پريد و در بين يك بوته گل رز پنهان شد . ديوانگي فرياد زد دارم ميام دارم ميام . و اولين كسي را كه پيدا كرد تنبلي بود زيرا تنبلي تنبلي اش آمده بود جايي برود و لطافت را يافت كه به شاخ ماه آويزان بود . دروغ ته درياچه هوس در مركز زمين يكي يكي همه را پيدا كرد به جز عشق. او از يافتن عشق نا اميد شده بود .
حسادت در گوشهايش زمزمه كرد (تو فقط بايد عشق را پيدا كني) و او پشت گل رز است .
ديوانگي شاخه جنگك مانندي را از درخت كند و با شدت و هيجان زياد آنرا در بوته گل رز فرو كرد و دوباره تا با صداي ناله اي متوقف شد . عشق از پشت بوته بيرون آمد با دستهايش صورت خود را پوشانده بود و از ميان انگشتانش قطرات خون بيرون مي زد . شاخه ها به چشمان عشق فرو رفته بودندو او نمي توانست جايي را ببيند . او كور شده بود . ديوانگي گفت: من چه كردم چگونه ميتوانم تو را درمان كنم " عشق پاسخ داد : تو نمي تواني مرا درمان كني اما اگر مي خواهي كاري كني راهنماي من شو ." و اينگونه كه از آن روز به بعد عشق كور است و ديوانگي همواره در كنار اوست
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
زندگی
زندگی عهد نامه ای است بی اعتنا
زندگی شاهنامه ای است پر ادعا
زندگی روزنامه ای است بی اطلاع
زندگی شب گریه ای است بی محتوا
زندگی شوریده ای است بی سابقه
زندگی باران زده ای است بی ساعقه
زندگی گرمی دلهای بهم پیوسته است
گر در آن دوست نباشد همه درها بسته است
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
خواب ديدم . خواب ديدم در ساحل با خدا قدم مي زنم . بر پهنه آسمان صحنه هايي اززندگيم برق زد .
در هر صحنه دو جفت جاي پا روي شن ديدم . يکي متعلق به من وديگري متعلق به خدا . وقتي آخرين صحنه در مقابلم برق زد به پشت سر و به جاي پا هايروي شن نگاه کردم .
متوجه شدم که چندين بار در طول مسير زندگيم فقط يک جايپا روي شن بوده است .همچنين متوجه شدم که اين در سخت ترين و غمگين ترين دورانزندگيم بوده است .اين واقعاْ برايم ناراحت کننده بود و درباره اش از خدا سوال کردم : " خدايا تو گفتي اگر دنبال تو بيايم در تمام راه با من خواهي بود . ولي ديدم کهدر سخت ترين دوران زندگيم فقط يک جاي پا وجود داشت . نمي فهمم چرا هنگامي که بيش ازهر وقت ديگر به تو نياز داشتم مرا تنها گذاشتي؟ "

خدا پاسخ داد : " بندهبسيار عزيزم من در کنارت هستم و هرگز تنهايت نخواهم گذاشت . " اگر در آزمون ها و رنجها فقط يک جفت پا ديدي زماني بود که تو را در آغوشم حمل مي کردم
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
پادشاهی که یک کشور بزرگ را حکومت می کرد ، باز هم از زندگی خود راضی نبود . اما خود نیز علت را نمی دانست .

روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد . هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید . به دنبال صدا ، پادشاه متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد .

پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم . تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم . ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم . بدین سبب من راضی و خوشحال هستم .

پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با نخست وزیر در این مورد صحبت کرد . نخست وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست . اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبینی است .

پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟

نخست وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید چند کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید . به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست .

پادشاه بر اساس حرفهای نخست وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند .

آشپز پس از انجام کارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید . با تعجب کیسه را به اتاق برد و باز کرد . با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت . آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و د آنها را شمرد . 99 سکه ؟ آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است . بارها طلاها را شمرد . ولی واقعا 99 سکه بود . او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست . فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست ؟ شروع به جستجوی سکه صدم کرد . اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد . اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد .

آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند .

تا دیروقت کار کرد . به همین دلیل صبح روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند . . آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند . او فقط تا حد توان کار می کرد .

پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از نخست وزیر پرسید .

نخست وزیر جواب داد : قربان ، حالا این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درامد . اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند . تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند . آنان می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند . این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان می باشد . آنها به همین دلیل شادی و رضایت را از دست می دهند و البته همین افراد اعضای گروه 99 نامیده می شوند .
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
يكي بود يكي نبود، يك بچه كوچيك بداخلاقي بود. پدرش به او يك كيسه پر از ميخ و يك چكش داد و گفت هر وقت عصباني شدي، يك ميخ به ديوار روبرو بكوب.
روز اول پسرك مجبور شد 37 ميخ به ديوار روبرو بكوبد. در روزها و هفته ها ي بعد كه پسرك توانست خلق و خوي خود را كنترل كند و كمتر عصباني شود، تعداد ميخهايي كه به ديوار كوفته بود رفته رفته كمتر شد. پسرك متوجه شد كه آسانتر آنست كه عصباني شدن خودش را كنترل كند تا آنكه ميخها را در ديوار سخت بكوبد.

بالأخره به اين ترتيب روزي رسيد كه پسرك ديگر عادت عصباني شدن را ترك كرده بود و موضوع را به پدرش يادآوري كرد. پدر به او پيشنهاد كرد كه حالا به ازاء هر روزي كه عصباني نشود، يكي از ميخهايي را كه در طول مدت گذشته به ديوار كوبيده بوده است را از ديوار بيرون بكشد.

روزها گذشت تا بالأخره يك روز پسر جوان به پدرش روكرد و گفت همه ميخها را از ديوار درآورده است. پدر، دست پسرش را گرفت و به آن طرف ديواري كه ميخها بر روي آن كوبيده شده و سپس درآورده بود، برد. پدر رو به پسر كرد و گفت: « دستت درد نكند، كار خوبي انجام دادي ولي به سوراخهايي كه در ديوار به وجود آورده اي نگاه كن !! اين ديوار ديگر هيچوقت ديوار قبلي نخواهد بود. پسرم وقتي تو در حال عصبانيت چيزي را مي گوئي مانند ميخي است كه بر ديوار دل طرف مقابل مي كوبي. تو مي تواني چاقوئي را به شخصي بزني و آن را درآوري، مهم نيست تو چند مرتبه به شخص روبرو خواهي گفت معذرت مي خواهم كه آن كار را كرده ام، زخم چاقو كماكان بر بدن شخص روبرو خواهد ماند. يك زخم فيزكي به همان بدي يك زخم شفاهي است. دوست ها واقعاً جواهر هاي كميابي هستند ، آنها مي توانند تو را بخندانند و تو را تشويق به دستيابي به موفقيت نمايند. آنها گوش جان به تو مي سپارند و انتظار احترام متقابل دارند و آنها هميشه مايل هستند قلبشان را به روي ما بگشايند.»

دوستي را که به يک عمر به کف آرند نيرزد که به يک دم بيازارند


اين هفته ، هفته دوستيابي ملي است، به دوستانتان نشان دهيد چقدر براي آنها ارزش قائل هستيد.

يك نسخه از اين نوشته را براي هركسي كه او را بعنوان دوست مي شناسيد بفرستيد، حتي اگر آنها را براي دوستي كه خودش اين متن را براي شما فرستاده است، بفرستيد. اگر مجدداً اين متن به خودتان بازگشت ، بمعناي آن است كه شما در يك دايره اي از دوستان خوب قرار گرفته ايد.
شما دوست من هستيد و من به شما افتخار مي كنم.
حالا شما اين متن را براي همه دوستان و همه افراد فاميلتان بفرستيد.
لطفاً اگر من در گذشته در ديوار شما حفره اي ايجاد كرده ام مرا ببخشيد.
« پشت سرمن قدم برندار، چون ممكن است راه رو خوبي نباشم، قبل ازمن نيز قدم برندار، ممكن است من پيرو خوبي نباشم ، همراه من قدم بردار و دوست خوبي براي من باش.»
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
در يكى از جنگها، عده اى را اسير كردند و نزد شاه آوردند. شاه فرمان دادتا يكى از اسيران را اعدام كنند. اسير كه از زندگى نااميد شده بود، خشمگين شد و شاه را مورد سرزنش و دشنام خود قرار داد كه گفته اند:

هر كه دست از جان بشويد،
هر چه دردل دارد بگويد.
وقت ضرورت چو نماند گريز
دست بگيرد سر شمشير تيز

ملک پرسيد: اين اسير چه مى گويد؟
يكى از وزيران نيک محضر گفت : ای خداوند همی گويد:
والكاظمين الغيظ و العافين عن الناس
ملک را رحمت آمد و از سر خون اودرگذشت.
وزير ديگر که ضد او بود گفت : ابنای جنس مارا نشايد در حضرت پادشاهان جزراستی سخن گفتن.اين ملک را دشنام داد و ناسزا گفت .
ملک روی ازين سخن درهم آمد وگفت : آن دروغ پسنديده تر آمد مرا زين راست که تو گفتی که روی آن در مصلحتی بود وبنای اين بر خبثی . چنانكه خردمندان گفته اند:

دروغ مصلحت آميز به ز راست فتنه انگيز

هر كه شاه آن كند كه او گويد

حيف باشد كه جز نكو گويد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند، یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

دست همه حاضرین بالا رفت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. و سپس در برابر نگا ه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟

و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بارمرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان ، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید.

و ادامه داد: در زندگی واقعی هم همین طور است، ما در بسیاری موارد با تصمیمــاتی که

می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچالــه می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم با ارزشی هستیم.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
یک روز صبح، که همراه با یک دوست آرژانتینی در صحرای موجاوه قدم می زدیم، چیزی را دیدیم که در افق می درخشید. هر چند قصد داشتیم به یک دره برویم، اما مسیرمان را عوض کردیم تا ببینیم آن درخشش از چیست. تقریبا یک ساعت در زیر آفتابی که مدام گرم تر می شد، راه رفتیم و تنها هنگامی که به آن رسیدیم، فهمیدیم چیست. یک بطری خالی بود. شاید از چند سال پیش در آن جا افتاده بود. غبار صحرایی در درونش متبلور شده بود. از آنجا که صحرا بسیار گرم تر از یک ساعت قبل شده بود، تصمیم گرفتیم دیگر به سمت دره نرویم. به هنگام بازگشت، فکر کردم:

چند بار به خاطر درخشش کاذب راهی دیگر، از پیمودن راه خود باز مانده ایم؟ اما باز هم فکر کردم: اگر به سمت آن بطری نمی رفتیم، چه طور می فهمیدیم فقط درخششی کاذب است؟
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
به پسرم درس بدهید

او باید بداند که همه مردم عادل و همه آنها صادق نیستند، اما به پسرم بیاموزید که به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود دارد. به او بگویی، به ازای هر سیاستمدار خودخواه، **** جوانمردی هم یافت می شود. به او بیاموزید، که در ازای هر دشمن، دوستی هم هست. می دانم که وقت می گیرد، اما به او بیاموزید اگر با کار و زحمت خویش، یک دلار کاسبی کند بهتر از آن است که جایی روی زمین پنج دلار بیابد. به او بیاموزیدکه از باختن پند بگیرد و از پیروز شدن لذت ببرد. او را از غبطه خوردن بر حذر دارید. به او نقش و تاثیر مهم خندیدن را یادآور شوید.

اگر می توانید، به او نقش موثر کتاب در زندگی را آموزش دهید. به او بگویید تعمق کند، به پرندگان در حال پرواز در دل آسمان دقیق شود. به گل های درون باغچه و به زنبورها که در هوا پرواز می کنند، دقیق شود. به پسرم بیاموزید که در مدرسه بهتر این است که مردود شود اما با تقلب به قبولی نرسد. به پسرم یاد بدهید با ملایم ها، ملایم و با گردن کشان، گردن کش باشد. به او بگویید به عقایدش ایمان داشته باشد حتی اگر همه برخلاف او حرف بزنند.

به پسرم یاد بدهید که همه حرف ها را بشنود و سخنی را که به نظرش درست می رسد انتخاب کند.

ارزش های زندگی را به پسرم آموزش دهید. اگر می توانید به پسرم یاد بدهید که در اوج اندوه تبسم کند. به او بیاموزید که از اشک ریختن خجالت نکشد.

به او بیاموزید که می تواند برای فکر و شعورش مبلغی تعیین کند، اما قیمت گذاری برای دل بی معناست.

به او بگویید که تسلیم هیاهو نشود و اگر خود را بر حق می داند پای سخنش بایستد و با تمام قوا بجنگد.

در کار تدریس به پسرم ملایمت به خرج دهید، اما از او یک نازپرورده نسازید. بگذارید که او شجاع باشد، به او بیاموزید که به مردم اعتقاد داشته باشد.

توقع زیادی است اما ببینید که چه می توانید بکنید، پسرم کودک کم سال بسیار خوبی است.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
روزی هیزم شکنی در یک شرکت چوب بری دنبال کار می گشت و نهایتا" توانست برای خودش کاری پیدا کند. حقوق و مزایا و شرایط کار بسیار خوب بود، به همین خاطر هیزم شکن تصمیم گرفت نهایت سعی خودش را برای خدمت به شرکت به کار گیرد. رئیسش به او یک تبر داد و او را به سمت محلی که باید در آن مشغول می شد راهنمایی کرد. روز اول هیزم شکن 18 درخت را قطع کرد. رئیس او را تشویق کرد و گفت همین طور به کارش ادامه دهد. تشویق رئیس انگیزه بیشتری در هیزم شکن ایجاد کرد و تصمیم گرفت روز بعد بیشتر تلاش کند اما تنها توانست 15 درخت را قطع کند. روز سوم از آن هم بیشتر تلاش کرد ولی فقط 10 درخت را قطع کرد. هر روز که می گذشت تعــداد درخت هایی که قطع می کرد کمتر و کمتر می شد. پیش خودش فکر کرد احتمالا" بنیه اش کم شده است. پیش رئیس رفت و پس از معذرت خواهی گفت که خودش هم از این جریان سر در نمی آورد. رئیس پرسید:" آخرین باری که تبرت را تیز کردی کی بود؟" هیزم شکن گفت:" تیز کردن؟ من فرصتـی برای تیز کردن تبرم نداشتم تمام وقتم را صرف قطع کردن درختان می کردم!"

شما چطور؟ آخرین باری که تبرتان را تیز کرده اید کی بود؟





نویسنده حمید رضا بهلولی

 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
کوه بلندی بود که لانه عقابی با چهار تخم، بر بلندای آن قرار داشت. یک روز زلزله ای کوه را به لرزه در آورد و باعث شد که یکی از تخم ها از دامنه کوه به پایین بلغزد. بر حسب اتفاق آن تخم به مزرعه ای رسید که پر از مرغ و خروس بود. مرغ و خروس ها می دانستند که باید از این تخم مراقبت کنند و بالاخره هم مرغ پیری داوطلب شد تا روی آن بنشیند و آن را گرم نگهدارد تا جوجه به دنیا بیاید. یک روز تخم شکست و جوجه عقاب از آن بیرون آمد . جوجه عقاب مانند سایر جوجه ها پرورش یافت و طولی نکشید که جوجه عقاب باور کرد که چیزی جز یک جوجه خروس نیست. او زندگی و خانواده اش را دوست داشت اما چیزی از درون او فریاد می زد که تو بیش از این هستی. تا این که یک روز که داشت در مزرعه بازی می کرد متوجه چند عقاب شد که در آسمان اوج می گرفتند و پرواز می کردند. عقاب آهی کشید و گفت ای کاش من هم می توانستم مانند آنها پرواز کنم.

مرغ و خروس ها شروع کردند به خندیدن و گفتند تو خروسی و یک خروس هرگز نمی تواند بپرد اما عقاب همچنان به خانواده واقعی اش که در آسمان پرواز می کردند خیره شده بود و در آرزوی پرواز به سر می برد. اما هر موقع که عقاب از رویایش سخن می گفت به او می گفتند که رویای تو به حقیقت نمی پیوندد و عقاب هم کم کم باور کرد.

بعد از مدتی او دیگر به پرواز فکر نکرد و مانند یک خروس به زندگی ادامه داد و بعد از سالها زندگی خروسی، از دنیا رفت.



توهمانی که می اندیشی، هرگاه به این اندیشیدی که تو یک عقابی به دنبال رویا هایت برو و به یاوه های مرغ و خروسهای اطرافت فکر نکن.

 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
روزی مردی خواب عجیبی دید.

دید که پیش فرشته هاست و به کارهای آنها نگاه می کند. هنگام ورود، دسته بزرگی از فرشتگان را دیدکه سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیک ها از زمین می رسند، باز می کنند و آنها را داخل جعبه می گذارند. مرد از فرشته ای پرسید: شما چکار می کنید؟ فرشته در حالی که داشت نامه ای را باز می کرد، گفت: اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم.

مرد کمی جلوتر رفت. باز تعدادی از فرشتگـــان را دید که کاغذهـایی را داخل پاکت می گذارند و آن ها را توسط پیک هایی به زمین می فرستند.

مرد پرسید: شماها چکار می کنید؟ یکی از فرشتگان با عجله گفت: اینجا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت های خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم.

مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته است. با تعجب از فرشته پرسید: شما چرا بیکارید؟

فرشته جواب داد: اینجا بخش تصدیق جواب است. مردمی که دعاهایشان مستجاب شده، باید جواب بفرستند ولی فقط عده بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید: مردم چگونه می توانند جواب بفرستند؟

فرشته پاسخ داد: بسیار ساده، فقط کافیست بگویند: خدایا شکر.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
منم اين مطلب رو در P30 World ديدم و چون خيلى لطيف بود گفتم خوبه منم اينجا بگذارمش ^_^


یك پسر كوچك از مادرش پرسید: چرا گریه می كنی

مادرش به او گفت : زیرا من یك زن هستم .

پسر بچه گفت: من نمی فهمم

مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید

بعدها پسر كوچك از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می كند

پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می كنند

پسر كوچك بزرگ شد و به یك مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می كنند

بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می كنند؟


خدا گفت زمانی كه زن را خلق كردم می خواستم كه او موجود به خصوصی باشد بنابراین شانه های او راآن قدر قوی آفریدم تا بار همه دنیا را به دوش بكشد. و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد كه به بقیه آرامش بدهد

من به او یك نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد ووقتی آن ها بزرگ شدند توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد

به او توانایی دادم كه در جایی كه همه از جلو رفتن ناامید شده اند او تسلیم نشود و همچنان پیش برود . به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم حتی زمانی كه مریض یا پیر شده است بدون این كه شكایتی بكند

به او عشقی داده ام كه در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند. به او توانایی دادم كه شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش كند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.به او این شعور را دادم كه درك كند یك شوهر خوب هرگز به همسرش آسیب نمی رساند اما گاهی اوقات توانایی همسر ش را آزمایش می كند وبه او این توانایی را دادم كه تمامی این مشكلات را حل كرده و با وفاداری كامل در كنار شوهرش با قی بماند

و در آخر به او اشك هایی دادم كه بریزد .این اشك ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی كه به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشك می ریزد


خدا گفت : زیبایی یك زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست ، ودر قلب او جایی كه عشق او به دیگران در آن قرار دارد

منبع : اين پست
‌‌
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
روزي از روزها پدري از يک خانواده ثروتمند، پسرش را به مناطق روستايي برد تا او دريابد مردم تنگدست چگونه زندگي مي‌کنند. آنان دو روز و دو شب را در مزرعه ي خانواده‌اي بسيار فقير سر کردند و سپس به سوي شهر بازگشتند. در نيمه‌هاي راه پدر از فرزند پرسيد: خب پسرم، به من بگو سفر چگونه گذشت؟
- خيلي خوب بود پدر.
- پسرم آيا ديدي مردم فقير چگونه زندگي مي‌کنند؟
- بله پدر، ديدم...
- بگو ببينم از اين سفر چه آموختي؟
- من ديدم که ما در خانه ي خود يک سگ داريم و آنان چهار سگ داشتند. ما استخري داريم که تا نيمه‌هاي باغمان طول دارد و آنان برکه‌اي دارند که پاياني ندارد، ما فانوسهاي باغمان را از خارج وارد کرده‌ايم، اما فانوسهاي آنان ستارگان آسمانند؛ ايوان ما تا حياط جلوي خانه‌مان ادامه دارد، اما ايوان آنان تا افق گسترده است. ما قطعه زمين کوچکي داريم که در آن زندگي مي‌کنيم، اما آنها کشتزارهايي دارند که انتهاي آنان ديده نمي‌شود؛ ما پيشخدمتهايي داريم که به ما خدمت مي‌کنند، اما آنها خود به ديگران خدمت مي‌کنند؛ ما غذاي مصرفي‌مان را خريداري مي‌کنيم، اما آنها غذايشان را خود توليد مي‌کنند؛ ما در اطراف ملک خود ديوارهايي داريم تا ما را محافظت کنند، اما آنان دوستاني دارند تا آنها را محافظت کنند.
آن پسر همچنان سخن مي‌گفت و پدر سکوت کرده بود و سخني براي گفتن نداشت. پسر سپس افزود:
- متشکرم پدر که نشان دادي ما چقدر فقير هستيم!
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
حقیقت و مجاز
----------------

یک روز در حالی که به شدت گرسنه بودم با عجله وارد یک رستوران شدم و در گوشه ای نشستم. امیدوار بودم با استفاده از فرصت غذا خوردن کارهاى کامپيوتريم را هم انجام دهم..

غذا را سفارش دادم و لپ تاپم را روشن کردم. می خواستم شروع به کار کنم که ناگهان صدای بچگانه ای مرا از جایم تکان داد: "آقا، شما پول خرد دارید؟"

- "ندارم ، بچه."

- "من فقط می خواهم یک نان بخرم."

- "باشه، خودم یک نان برای تو می خرم."

در صندوق پست الکترونیکی نامه های جدید زیادی داشتم و مشغول باز کردن و خواندن آنها بودم که صدا دوباره گفت:

- "آقا، ممکن است کمی کره و پنیر هم برای من بگیرید؟ می خواهم با نان بخورم."

- "باشه، اما دیگه مزاحم من نشو. سرم شلوغه، باشه؟"

غذای من را آوردند. برای آن پسر بچه هم غذا سفارش دادم، خدمتکار از من پرسید که آیا او را از رستوران بیرون کند؟ مانع او شدم و به او گفتم: "اشکالی نداره، بذار اینجا بمونه."

پسرک که در مقابل من نشسته بود از من پرسید: "آقا، دارید چه کار می کنید؟"

- "نامه های الکترونیکی ام را چک می کنم. یعنی پیام هایی که دیگران از طریق شبکه اینترنت به من ارسال کرده اند. مثل نامه است، اما از طریق شبکه اینترنت فرستاده می شود."

می دانستم پسرک چیزی درباره اینترنت و حرف هایی که من می زدم، نمی فهمد اما امیدوار بودم هر چه زودتر دست از سوال هایش بردارد و رهایم کند.

- "آقا، شما شبکه اینترنت دارید؟"

- "بله، در دنیای امروز شبکه اینترنت خیلی مهم است."

- "شبکه اینترنت چیست؟"

- "جایی است که در آنجا می توانیم چیزهایی مثل خبرها و کتاب ها را بخوانیم، موسیقی بشنویم، فیلم ببینیم و با دوستان جدید آشنا بشویم. در این دنیای مجازی همه چیز وجود دارد."

- "مجازی چیست؟"

سعی می کردم با ساده ترین کلمه ها به او توضیح بدهم. هر چند که می دانستم زیاد متوجه نمی شود. فقط می خواستم پس از توضیحاتم بتوانم با آسودگی غذایم را بخورم.

- "چیزهای مجازی، چیزهایی هستند که نمی توانیم آنها را لمس کنیم یا با حواسمان آنها را تجربه کنیم. اما در همین دنیای مجازی می توانیم کارهای زیادی انجام دهیم و به تخیلات خودمان باور داشته باشیم."

- "چقدر خوب، من دنیای مجازی را دوست دارم."

- "ببینم پسر، مگر تو معنی مجازی را فهمیدی؟"

- "آره آقا، من هم در دنیای مجازی زندگی می کنم."

تعجب کردم و پرسیدم: "مگر تو هم کامپیوتر داری؟"

- "نه، اما دنیای من همین طور است. مثل یک دنیای مجازی. مادرم هر روز تا وقت شب بیرون کار می کند. من هر روز باید مواظب برادر کوچکم باشم که همیشه گرسنه و تشنه است. من به او آب می دهم و به دروغ به او می گویم که آش است. خواهر بزرگم هر روز بیرون می رود و می گوید که تن فروشی می کند، اما وقتی بر می گردد، می بینم که تن اش وجود دارد. پدرم خیلی وقت پیش زندانی شد. من همیشه فکر می کردم که خانواده یعنی جایی که همه باهم در یک خانه زندگی می کنند و غذای زیادی دارند. فکر می کردم که هر روز می توانم به مدرسه بروم و دکتر بشوم. آقا، این یک دنیای مجازی است، نه ؟"

رایانه همراهم را خاموش کردم و نتوانستم مانع ریختن اشک هایم بشوم. پس از این که پسرک غذایش را خورد، حساب کردم و پولی به او دادم. او لبخندی به من زد که در تمام زندگیم خیلی کم دیده بودم. گفت: "خیلی ممنونم. شما آدم خوبی هستید."

در آن زمان احساس کردم ما هر روز مدت زیادی در دنیای مسخره مجازی زندگی می کنیم، اما به خیلی از حقیقت های بی رحم توجهی نمی کنیم.

cri
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
بزرگواری کارگر
-----------------

بانوى مسنى برای سفیدکاری منزلش کارگری را استخدام کرد. وقتی کارگر وارد منزل وى شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن و شوهر پیر سوخت اما در مدتی که در آن خانه کار می کرد متوجه شد که پیرمرد انسانی بسیار شاد و خوش بین است. او در حین کار با پیرمرد صحبت می کرد و کم کم با او دوست شد.

پس از پایان سفیدکاری وقتی که کارگر صورت حساب را به همسر او داد، بانوى پير متوجه شد که هزینه ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. پس از کارگر پرسید که شما چرا این همه تخفیف به ما می دهید؟

کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می کردم خیلی خوشحال می شدم و از نحوه برخورد او با زندگی متوجه شدم که وضعیت من آن قدرها هم که فکر می کردم بد نیست. پس نتیجه گرفتم که کار و زندگی من چندان هم سخت نیست. به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر نمايم .

بانوى پير از تحسین شوهرش و بزرگواری کارگر منقلب شد و گریه کرد. زيرا که خود کارگر يک دست بيشتر نداشت.

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
دسیسه کبوترها
-------------------

در یک باغ وحش فیلی به خوشی زندگی می کند. گروهی از کبوترها هم بدون توجه به او در نزدیکی او برای خودشان لانه ساخته بودند. چون اگر تنها قسمت کوچکی از غذاهای زیادی را که بازدید کننده های باغ وحش برای فیل پرت می کردند، کش می رفتند، برای یک هفته شان کافی بود.

زندگی کبوترها به دلیل وجود همین فیل، بسیار راحت و خوش می گذشت. اما آنها همچنان از روزمرگی شان ناراضی بودند و دنبال معنی زندگی می گشتند. هر روز از صبح تا شب سرگرم گپ زدن بودند تا این که روزی موضوع صحبت شان به فیل، همسایه گنده شان رسید.

یکی از کبوترها فریاد زد: "فیل؟ واقعا از او بدم می آید!"

به دنبال او یکی دیگر از کبوترها داد زد که "کاملا درست است، به نظر این چاقالوی مغرور ما کبوترها اصلا چیزی نیستیم"

به زودی همه کبوترها شروع به شکایت کردند. همه می دانستند این گله ها از احساس بدی است که به خاطر کش رفتن از غذای فیل ناشی می شود اما هیچ کدامشان به این واقعیت اعتراف نکرد.

یک کبوتر بی حوصله پیشنهاد کرد که "جمع می شویم و ناگهان به او حمله می کنیم. چطوره؟"

اما پیشنهادش با مخالفت بقیه رو به رو شد. گفتند: "برپایی جنگ کار احمقانه ای است. حتما چاره های دیگری هم هست."

در روزهای بعد، کبوترها مشغول دسیسه چینی علیه فیل شدند تا این که روزی یکی از آنها به نمایندگی از بقیه پیش فیل رفت و از فیل پرسید: "آقای فیل، شما سلطان حیوانات هستید، نه؟"

فیل جواب داد: "اختیار دارید، ممنونم".

"پس از این که به نگهداری و پرورش توسط آدم ها راضی شده ای شرمنده نیستی؟"

فیل فکری کرد و گفت: "آه، قبلا به این موضوع اصلا فکر نکرده بودم".

نماینده کبوترها فریاد زد: "پس بیدار شوید! شما که بزرگ تر و قوی تر از آدم ها هستید، باید با این دماغ درازتان آدم ها را سر جایشان بنشانید!"

نقشه کبوترها از این حرف ها این بود که فیل را ترغیب کنند تا با آدم ها مقابله کند و چون می دانستند فیل پیروز نخواهد شد و آدم ها به سختی او را ادب خواهند کرد، فکر می کردند که فیل با این کار سرشکسته می شود و دیگر برایشان مغرور جلوه نخواهد کرد.

اما بر خلاف تصور کبوترها که فکر می کردند همسایه شان فیل سر به راهی است، از باغ وحش فرار کرد و با تن گنده و دماغ درازش در خیابان های شهر شروع به ویران کردن همه چیز نمود تا این که پلیس مجبور شد با تفنگ او را از پا در آورد و همه چیز را تمام کند.

بله. به این ترتیب حس خفت کبوترها هم تمام شد، اما چند روز بعد، بازدید کنندگان باغ وحش کبوترها را دیدند که در گوشه ای از گرسنگی مرده بودند.


نتيجه ى اخلاقى:
وقتى آدم خوشى زير دلش مى زند همين مى شود که بر سر اين کبوترها آمد!
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
قطع یک نشانه (اندرو اى هانت)
------------------------------------

درخت سرخه دار طی هزار سال زیبایی با شکوهی پیدا کرده بود. از زلزله و خشکسالی و آتش سوزی جان به در برده و تنها کوهستان هایی که در آن می رويید با او برابری می کرد. هزار سال دست نخورده ، هزار سال فتح نشده.


سر کارگر با صدای بلند گفت : "چقدر طول می کشد بیندازی؟"

هیزم شکن یغور تفی انداخت : "فوق فوقش دو ساعت"

" پس تمامش کن"


برگرفته از کتاب "کوتاهترين داستان هاى کوتاه جهان" - گردآورنده: استيو ماس / برگردان : اسدالله امرايى

‌‌
 
بالا