• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
خود را تغییر دهیم نه جهان را
----------------------------------

یکى بود، یکی نبود، پادشاهى بود که پس از سفر به نقطه ى دورى به کاخ سلطنتی خود بازگشت. به دلیل راه رفتن زیاد پاهایش بسیار دردناک شده بود . او که از این بابت عصبانی بود مى خواست فرمان دهد تا تمام راه های کشور را با چرم بپوشاندند.

ولى وزیر وفادار پادشاه در اين کار مداخله کرد و چنين پیشنهاد داد که: شما برای چه پولهای کلان را به هدر می دهید ؟ اگرتنها با یک چرم نرم و کوچک، پای خود را بپوشانید آسانتر و بهتر نیست؟

پادشاه از اين حرف وزير خوشش آمد و آنرا قبول کرد و به جاى پوشاندن تمام راه هاى کشور با چرم، برای خود یک کفش از چرم گاو درست کرد .


برای بهبود زندگی نباید به دنبال تغییر جهان باشیم بلکه بهتر آن است که ابتدا از خودمان شروع کنيم.



 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
اگه تكراري هست لطفا بهم بگين

پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت

.پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي.

روز اول ،پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد .طي چند هفته بعد همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند

،تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد .او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است

... بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد .او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ،يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد

... روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است

.پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت :« پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي .اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن. ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود

.وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ،آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند.

تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري. اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است.

زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است...

منبع

http://www.f-team.blogfa.com
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

rostamnarges عزيز، آن حکايت شما را من به اين صفحه از تاپيک حکايات آموزنده و شنيدنى منتقل کردم چون ديدم با روح آنجا همخوانى بيشترى‌دارد.

جناب يوئه، داستان ميخ کوبى شما را هم از تاپيک حکايات، به تاپيک داستان ها (همينجايى که هستيم) آوردم چون اينهم با روح اينجا همخوانى بيشترى دارد و البته فکر کنم ديگر دوستان هم قبلا اين داستان را گذاشته بودند که اين معضل (!) هم ان شالله با فهرست بندى‌ داستان هاى موجود در - فعلا - اين تاپيک به طور نسبى حل خواهد شد!

خوب به داستان کوتاه تفکرآميز امشب برفى بپردازم ^_^

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
مغرورترين مادر دنيا
----------------------

در 26 سالگی جرج را به دنیا آوردم. او موهای سیاه و چشمان آبی و قشنگی داشت. جرج در نه ماهگی شروع به حرف زدن کرد، در 10 ماهگی راه رفتن را آغاز کرد و در 2 سالگی اسکیت سواری را یاد گرفت.

او روزی در هشت سالگی احساس کرد که یکی از پاهایش را نمی تواند حرکت بدهد. این عوارض به سرعت به پای دیگرش سرایت کرد. دکترها گفتند که او زنده می ماند، اما پس از طی دوره ای دردناک و با گرفتگی عضلات، عاقبت توانایی راه رفتن و حتی حرکت همه اعضای بدنش را کاملاً از دست خواهد داد.

وقتی با جرج به بیرون می رفتیم، مردم با همدردی و دلسوزی به او نگاه می کردند. گاهی حتی جرأت نداشتم به او نگاه بکنم، چون بدن جرج آنقدر خمیده بود که رقت انگیز به نظر می رسید. گاهی اوقات با عصبانیت از او می خواستم که راه رفتن یاد بگیرد. جرج هم بی توجه به تندمزاجی من همیشه با لبخند به من می گفت: "مامان، دارم سعی می کنم."

روزی وقتی که دیدم جرج پاهایش را توی کفش اسکیتش می گذارد، دلم سوخت. کفش های اسکیتش را داخل کمد گذاشتم و با مهربانی به او گفتم: "عزیزم، وقتی سلامتی ات را به دست آوردی با هم می رویم اسکیت سواری!"

هر شب در کنار تخت خواب برای جرج داستان تعریف می کردم، او هم از من می پرسید: "مامان، اگر ما دعا زیاد بخوانیم، وقتی از خواب بیدار بشوم، دوباره می توانم راه بروم؟"

من هم می گفتم -"نه. فکر نمی کنم." نمی خواستم به او دروغ بگویم. ولی ادامه می دادم "اما به هر حال باید دعا بخوانیم."

-"بچه ها به من می گویند چلاق. حتی یک دوست هم ندارم."

در این موقع دلم برایش خيلى سوخت.

چند سال بعد، جرج به وضعیت خود عادت کرده بود و شکایتی نمی کرد. من هم این حقیقت را قبول کرده بودم و عقیده داشتم که پس از این که بزرگ شود، از دیگران شجاع تر، و اراده اش قوی تر خواهد بود.

زمانی که جرج از ده سالگی گذشته بود، درمان های دارویی اثر کرد جرج می توانست دهان و دست هایش را به شکل عادی حرکت کند، اما پاهایش هنوز مشکل زیادی داشت و باید با عصا راه می رفت. با این حال او دوباره اسکیت سواری را شروع کرد. او وقتی از کوه پر برف پایین می آمد، مثل این بود که در هوا پرواز می کند. این در حالی بود که او هنوز نمی توانست راه برود.

یک پای جرج در 18 سالگی اش خوب شد و دو ماه بعد دیگر احتیاجی به عصا نداشت. هرچند هنوز لنگ لنگان قدم می زند ولى گاه با لبخند از من می پرسد: "مامان می خواهی با من برقصی؟"

چندی پیش که با همکلاسی های دبیرستانم دیدار می کردم هر یک از آنها درباره موفقیت های بچه هایشان می گفتند.

-"پسر من موسیقیدان است."

-"دختر من دکتر است."

و از این چیزها

وقتی نوبت به من رسید با غرور گفتم: "پسر من اراده ای مثل کوه دارد، او الان می تواند مثل افراد عادی راه برود."

‌‌
منبع:
cri online
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
ريشه ضرب المثل:


روغن ريخته را نذر امامزاده كرده



يكي‌بود، يكي‌نبود. در يكي‌ از روستاها مرد ثروتمندي‌ زندگي‌ مي‌كرد. او با اين‌كه‌ مال‌ و دارايي‌ زيادي‌ داشت، خيلي‌ خسيس‌ بود. در آن‌ روستا امامزاده‌اي‌ هم‌ بود كه‌ سال‌هاي‌ سال‌ پيش‌ از آن‌ ساخته‌ شده‌ بود و كم‌كم‌ داشت‌ خراب‌ مي‌شد. سقف‌ امامزاده‌ ترك‌ برداشته‌ بود، ديوارهايش‌ نم‌ كشيده‌ بود و... مردم‌ به‌ امامزاده‌ي‌ روستايشان‌ علاقه‌ و عقيده‌ي‌ زيادي‌ داشتند. شب‌هاي‌ جمعه‌ در امامزاده‌ جمع‌ مي‌شدند، دعا مي‌خواندند، عبادت‌ مي‌كردند و براي‌ شادي‌ روح‌ نزديكانشان‌ نان‌ و خرما پخش‌ مي‌كردند و آش‌ نذري‌ خيرات‌ مي‌دادند. يكي‌ از ريش‌سفيدهاي‌ روستا، به‌ فكر تعمير امامزاده‌ افتاد. فكرش‌ را با روستاييان‌ در ميان‌ گذاشت‌ و قرار شد هر كس‌ در حد توانش‌ كمك‌ كند تا ساختمان‌ امامزاده‌ را بازسازي‌ كنند. آن‌ كه‌ داشت، پول‌ داد. آن‌كه‌ نداشت، گندم‌ و نخود و ل وبيا و چيزهاي‌ ديگر داد. آن‌ كسي‌ هم‌ كه‌ واقعاً چيزي‌ نداشت‌ و دستش‌ به‌ دهانش‌ نمي‌رسيد، قول‌ داد كه‌ بعضي‌ از روزها به‌ امامزاده‌ برود و براي‌ بازسازي‌ آن‌ كارگري‌ كند. همه‌ بزرگ‌ و كوچك‌ دست‌ به‌ كار شدند تا هرچه‌ زودتر ساختمان‌ امامزاده‌ را بازسازي‌ كنند. تنها كسي‌ كه‌ نه‌ پول‌ داد، نه‌ جنس‌ داد و نه‌ حاضر به‌ كار شد، همان‌ مرد ثروتمند خسيس‌ بود. يك‌روز ريش‌سفيد ده‌ سراغ‌ مرد ثروتمند رفت‌ و گفت: "همه‌ براي‌ بازسازي‌ امامزاده‌ كمك‌ كرده‌اند. تو كه‌ ماشاءالله‌ وضع‌ مالي‌ات‌ از همه‌ بهتر است، بهتر است‌ چيزي‌ نذر كني‌ و براي‌ كمك‌ بدهي؟" مرد ثروتمند كمي‌ فكر كرد و گفت: "من‌ هم‌ چيزي‌ خواهم‌ داد، گندمي‌ نخودي‌ چيزي‌ خواهم‌ داد تا به‌ شهر ببريد و بفروشيد و خرج‌ امامزاده‌ كنيد." مرد ريش‌سفيد تشكر كرد و رفت‌ دنبال‌ كارش. چندروز گذشت. كار بازسازي‌ امامزاده‌ با كمك‌ اهالي‌ روستا پيش‌ مي‌رفت، اما از كمك‌ مرد ثروتمند خبري‌ نبود. تا اين‌كه‌ يك‌ روز مرد ثروتمند تصميم‌ گرفت‌ به‌ شهر برود. او روغن‌ زيادي‌ از شير گاو و گوسفندهايش‌ تهيه‌ كرده‌ بود. روغن‌ را توي‌ ظرف‌ بزرگي‌ ريخت‌ و بار الاغش‌ كرد تا به‌ شهر ببرد و بفروشد. سر راه، گذارش‌ به‌ كنار امامزاده‌ افتاد. از قضاي‌ روزگار پاي‌ الاغش‌ لغزيد و به‌ زمين‌ خورد. ظرف‌ روغن‌ هم‌ از روي‌ الاغ‌ افتاد و به‌ زمين‌ ريخت. مرد ثروتمند از اين‌ كه‌ روغن‌ گرانبها و ارزشمندش‌ روي‌ زمين‌ ريخت‌ خيلي‌ ناراحت‌ شد. هرچه‌ بد و بيراه‌ داشت، نثار الاغ‌ بيچاره‌ كرد. فوري‌ روي‌ زمين‌ نشست‌ و مشغول‌ جمع‌آوري‌ روغن‌ ريخته‌ شد. تا آن‌جايي‌ كه‌ مي‌توانست‌ روغن‌ خاك‌آلوده‌ را با دست‌ جمع‌ كرد و توي‌ ظرف‌ روغن‌ ريخت. اما روغن‌ جامد نبود. چيزي‌ نبود كه‌ بشود همه‌ي‌ روغن‌هاي‌ ريخته‌ را از روي‌ خاك‌ جمع‌ كرد. مرد ثروتمند ديگر نمي‌توانست‌ به‌ شهر برود. بايد به‌ خانه‌ برمي‌گشت‌ تا روغن‌ آلوده‌ را دوباره‌ گرم‌ كند، خاك‌هاي‌ مخلوط‌ شده‌ با روغن‌ را از روغن‌ جدا كند، روغن‌ را صاف‌ كند و دوباره‌ به‌ شهر برود و بفروشد. با اين‌ حساب، هم‌ مقداري‌ از روغنش‌ را از دست‌ داده‌ بود، هم‌ كلي‌ كار برايش‌ جور شده‌ بود. مرد ثروتمند كنار روغن‌ بر خاك‌ ريخته‌ ايستاده‌ بود. هم‌ عصباني‌ بود و هم‌ غصه‌ مي‌خورد. كارد مي‌زدي‌ خونش‌ درنمي‌آمد. ريش‌سفيد روستا كه‌ از دور شاهد گرفتاري‌ مرد ثروتمند بود، با صداي‌ بلند به‌ او سلام‌ داد. ريش‌سفيد با ديگران‌ مشغول‌ بازسازي‌ امامزاده‌ بود و از آن‌ دور نمي‌توانست‌ بفهمد كه‌ واقعاً چه‌ بلايي‌ سر مرد خسيس‌ ثروتمند آمده‌ است. فقط‌ مي‌دانست كه‌ الاغش‌ رم‌ كرده‌ و بارش‌ را به‌ زمين‌ انداخته‌ است. ريش‌سفيد بعد از سلام‌ گفت: "اوقور بخير، مثل‌ اين‌كه‌ داري‌ به‌ شهر مي‌روي؟" مرد ثروتمند گفت: "بله، داشتم‌ به‌ شهر مي‌رفتم. اما حالا بايد برگردم." ريش‌سفيد، بي‌خبر از ماجرا گفت: "ان شاءالله‌ از شهر كه‌ برگشتي، كمكي‌ هم‌ به‌ ساختمان‌ امامزاده‌ بكن." ناگهان‌ فكري‌ شيطاني‌ به‌ مغز مرد ثروتمند خسيس‌ راه‌ پيدا كرد و با صداي‌ بلند به‌ ريش‌سفيد گفت: "بيا پايين! بيا همين‌ الان‌ كمك‌ مرا بگير و ببر." كساني‌كه‌ مشغول‌ كار ساختمان‌ امامزاده‌ بودند، خوشحال‌ شدند كه‌ مرد خسيس‌ هم‌ حاضر شده‌ كمك‌ كند. ريش‌سفيد با عجله‌ خودش‌ را به‌ مرد ثروتمند رساند و گفت: "دستت‌ درد نكند. حالا چه‌ چيزي‌ براي‌ كمك‌ مي‌خواهي‌ بدهي؟" مرد ثروتمند گفت: "اين‌ روغني‌ را كه‌ روي‌ خاك‌ ريخته‌ جمع‌ كن‌ و صاف‌ كن‌ و ببر بفروش. با پولش‌ هم‌ امامزاده‌ را بساز." مرد ريش‌سفيد خيلي‌ ناراحت‌ شد و گفت: "خودت‌ جمع‌ كني‌ بهتر است. روغن‌ ريخته‌ را نذر امامزاده‌ مي‌كني؟" از آن‌ به‌ بعد، كسي‌ كه‌ مال‌ بي‌ارزش‌ و به به‌درد نخوري‌ را هديه‌ كند، گفته‌ مي‌شود كه: "روغن‌ ريخته‌ را نذر امامزاده‌ كرده‌است ."
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
ريشه ضرب المثل:


شتر ديدي؟ نديدي



اگر يك نفر از رازي خبردار باشد و بروز دادن آن، باعث زحمت و گرفتاري خودش با ديگري بشود به او مي‌گويند شتر ديدي نديدي. ‌گويند: سعدي از دياري به ديار دگر مي‌رفت. در راه چشمش به جاي پاي يك مرد و يك شتر افتاد كه از آنجا عبور كرده بودند. كمي كه رفت جاي پنجه‌هاي دست مسافر را ديد كه به زمين تكيه داده و بلند شده، پيش خود گفت: «سوار اين شتر زن آبستني بوده» بعد يك طرف راه مگس و طرف ديگر پشه به پرواز ديد پيش خود گفت: «يك لنگه بار اين شتر عسل، لنگه ديگرش روغن بوده» باز نگاهش به خط راه افتاد ديد علف‌هاي يك طرف جاده چريده شده و طرف ديگر نچريده باقي مانده؛ گمانش برد: « شتريك چشم كور، يك چشم بينا داشته» از قضا خيالات سعدي همه درست بود و سارباني كه از مقابلش گذشته بود به خواب مي‌رود و وقتي كه بيدار مي‌شود مي‌بيند شترش رفته. او سرگردان بيابان شد تا به سعدي رسيد. پرسيد: «شتر مرا نديدي؟» سعدي گفت: «ترا شتر يك چشم كور نبود؟» مرد گفت: «آري» گفت: « يك لنگه بار شتر عسل، لنگه ديگرش روغن نبود؟» گفت: «آري» گفت: «زن آبستني بر شتر سوار نبود؟» گفت: «چرا» سعدي گفت: «من نديدم!» مرد ساربان كه همه نشان‌ها را درست شنيد اوقاتش تلخ شد و گفت: «شتر مرا دزديده‌اي همه نشاني‌ها نيز صادق است.» بعد با چوبي كه در دست داشت شروع كرد سعدي را زدن. سعدي تا خواست بگويد من از روي جاي پا و علامت‌ها فهميدم چند تايي چوب سارباني خورده بود، وقتي مرد ساربان باور كرد كه او شتر را ندزديده راه افتاد و رفت. سعدي زير لب زمزمه كرد و گفت: سعديا چند خوري چوب شترداران را تو شتر ديدي؟ نه جا پاشم نديدم!
 

yue bochon

Registered User
تاریخ عضویت
17 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
726
لایک‌ها
2
محل سکونت
Huashan
ريشه تاريخي ضرب المثل قوز بالاقوز



هنگامي كه يك نفر گرفتار مصيبتي شده و روي ندانم كاري مصيبت تازه‌اي هم براي خودش فراهم مي‌كند اين مثل را مي‌گويند. فردي به خاطر قوزي كه بر پشتش بود خيلي غصه مي خورد. يك شب مهتابي از خواب بيدار شد خيال كرد سحر شده، بلند شد رفت حمام. از سر آتشدان حمام كه رد شد صداي ساز و آواز به گوشش خورد. اعتنا نكرد و رفت تو. سر بينه كه داشت لخت مي‌شد حمامي را خوب نگاه نكرد و ملتفت نشد كه سر بينه نشسته. وارد گرمخانه كه شد ديد جماعتي بزن و بكوب دارند و مثل اينكه عروسي داشته باشند مي‌زنند و مي‌رقصند. او هم بنا كرد به آواز خواندن و رقصيدن و خوشحالي كردن. درضمن اينكه مي‌رقصيد ديد پاهاي آنها سم دارد. آن وقت بود فهميد كه آنها از ما بهتران هستند. اگرچه خيلي ترسيد اما خودش را به خدا سپرد و به روي آنها هم نياورد. از ما بهتران هم كه داشتند مي‌زدند و مي‌رقصيدند فهميدند كه او از خودشان نيست ولي از رفتارش خوششان آمد و قوزش را برداشتند. فردا رفيقش كه او هم قوزي بر پشتش داشت، از او پرسيد: «تو چكار كردي كه قوزت صاف شد؟» او هم ماوقع آن شب را تعريف كرد. چند شب بعد رفيقش رفت حمام. ديد باز حضرات آنجا جمع شده‌اند خيال كرد كه همين كه برقصد از ما بهتران خوششان مي‌آيد. وقتي كه او شروع كرد به رقصيدن و آواز خواندن و خوشحالي كردن، از ما بهتران كه آن شب عزادار بودند اوقاتشان تلخ شد. قوز آن بابا را آوردند گذاشتند بالاي قوزش آن وقت بود كه فهميد كار بي‌مورد كرده، گفت: «اي واي ديدي كه چه به روزم شد ـ قوزي بالاي قوزم شد!» مضمون اين تمثيل را شاعري به نظم آورده است و در قالب مثنوي ساده‌اي گنجانده است كه نقل آن را در اينجا خالي از فايده نمي‌دانم؛ با اين توضيح كه ما نتوانستيم نام سراينده را پيدا كنيم و گرنه ذكر نام وي در اينجا ضروري بود. خردمند هر كار بر جا كند : شبي گوژپشتي به حمام شد عروسيّ جن ديد و گلفام شد به شادي به نام نكو خواندشان برقصيد و خنديد و خنداندشان زپشت وي آن گوژ برداشتند ورا جنـّيان دوست پنداشتند شبي سوي حمام جنـّي دويد دگر گوژپشتي چو اين را شنيد كه هريك زاهلش دل افسرده بود در آن شب عزيزي زجن مرده بود نهاد آن نگونبخت شادان قدم در آن بزم ماتم كه بد جاي غم نهادند قوزيش بالاي قوز ندانسته رقصيد داراي قوز خر است آنكه هر كار هر جا كند خردمند هر كار برجا كند
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire

جناب mhadih ، از اونجايى‌که فروم الان در شرايط نرمال نيست و به خاطر تر شدن فيلش حساسيت روش زياد شده ، دو داستان شما را با عرض شرمندگى براى آنکه بهانه اى دست کسى ندهد پاک کردم :blush:
‌‌
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
از کوچه های حادثه به آرامی می گذرم ، با دستهایم چشمانم را محو می کنم تا ببینم آن کوچه بن بست تنهایی عشق را...
دلم عجیب هوای دیدنت را کرده است ، دستانم را کمی کنار می زنم و از لا‌ به لا‌ی انگشتان لرزانم نیم نگاهی به گذشته ناتمامم می اندازم ، چیز زیادی نیست و از من نیز چیزی نمانده است جز آیینه زلا‌لی که از آن گله دارم که چرا حقیقت زندگی را از من پنهان کرد... !؟ و تو ای سنگ صبور لحظه لحظه های عمر کوتاه من ، چقدر
بی کس و تنها ماندی ! جواب صفحه های سفیدت را چه دهم که من
 

انسانه خوب

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
14 ژانویه 2008
نوشته‌ها
297
لایک‌ها
3
اواخر ماه شهریور بود.
پیر مردی پس از یه عمر جون کندن یباخره صاحب خونه میشه. بعد یک هفته که ماه مهر میاد میفهمه که بله! یه دنبستان پسرانه سره کوچی ایه که خونه خریده.

خلاصه هر روز بچه ها بعد از تعطیلی مدرسه توی کوچه سر و صدا درست میکردن و مزاحم پیرمرد میشدند.
پیرمرد پس از چند روز تحمل بلاخره صبرش تموم میشه.
روز بعد میره بیرون و میره سراغ اون 4-5 بچه ای که جلوی خونش شلوغ میکردند. بهشون میگه" بچه ها من از شیطونی شما خیلی خوشم میاد. شما منو یاد بچگی های خودم میندازید". من روزی بهتون 1000 تومن میدم تا شما هر روز بیاید اینجا و همین کارهارو بکنید. بچه ها هم میگن باشه.

روز اول بچه ها میان و شلوغ میکنن. پیر مرد هم در آخر میاد و 1000 تومن بچه هارو میده.

روز دوم بچه ها میان و دوباره شلوغ میکنن. ولی ایندفه هرچی که شلوغ میکنن خبری از پیر مرد نمیشه. میرن در خونرو میزنن. پیر مرد میاد بیرون و میگه " بچه ها من حساب کتاب کردم دیدم با این حقوق بازنشستگی نمیتونم روزی بیشتر از روزی 100 تومن به شما بدم". بچه ها هم یه نگاهی بهم دیگه میکنن بعد به پیر مرد میگن "اگه فکر کردی ما بخاطره 100 تومن میایم اینجا برای تو اینکارهارو بکنمی کور خوندی"


منبع: از کسی شنیده بودم
 

Geronimo

کاربر فعال هنرهای نمایشی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2007
نوشته‌ها
5,919
لایک‌ها
142
محل سکونت
Crystal Ship
خواستم خسته نباشید بگم به بچه های این تایپیک واقعا کارتون حرف نداره دمتون گرم
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
چندتا داستان کوچیک از نوشته های خانوم عرفان نظر آهاری می زارم که از کتاب"لیلی نام همه ی دختران زمین"هستش
من که خوشم اومده ایشاالله شما هم لذت ببرید
72.gif
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
خدا گفت: زمين سردش است. چه کسي مي تواند زمين را گرم کند؟
ليلي گفت: من.
خدا شعله اي به او داد. ليلي شعله را توي سينه اش گذاشت.
سينه اش آتش گرفت. خدا لبخند زد. ليلي هم.
خدا گفت: شعله را خرج کن. زمينم را به آتش بکش.
ليلي خودش را به آتش کشيد. خدا سوختنش را تماشا مي کرد.
ليلي گر مي گرفت. خدا حظ مي کرد.
ليلي مي ترسيد. مي ترسيد آتش اش تمام شود.
مجنون سر رسيد. مجنون هيزم آتش ليلي شد.
آتش زبانه کشيد. آتش ماند. زمين خدا گرم شد.
خدا گفت: اگر ليلي نبود، زمين من هميشه سردش بود.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
ليلي گفت: امانتي ات زيادي داغ است. زيادي تند است.
خاکستر ليلي هم دارد مي سوزد، امانتي ات را پس مي گيري؟
خدا گفت: خاکسترت را دوست دارم، خاکسترت را پس مي گيرم.
ليلي گفت: کاش مادر مي شدم، مجنون بچه اش را بغل مي کرد.
خدا گفت: مادري بهانه عشق است، بهانه سوختن؛ تو بي بهانه عاشقي، تو بي بهانه مي سوزي.
ليلي گفت: دلم زندگي مي خواهد، ساده، بي تاب، بي تب.
خدا گفت: اما من تب و تابم، بي من مي ميري...
ليلي گفت: پايان قصه ام زيادي غم انگيز است، مرگ من، مرگ مجنون،
پايان قصه ام را عوض مي کني؟

خدا گفت: پايان قصه ات اشک است. اشک درياست؛
دريا تشنگي است و من آبم، تشنگي و آب. پاياني از اين قشنگتر بلدي؟
ليلي گريه کرد. ليلي تشنه تر شد.
خدا خنديد.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
شمع بود، اما کوچک بود. نور هم داشت اما کم بود.
شمعي که کوچک بود و کم، براي سوختن پروانه بس بود.
مردم گفتند: شمع عشق است و پروانه عاشق.
و زمين پر از شمع و پروانه شد.
پروانه ها سوختند و شمع ها تمام شدند.
خدا گفت: شمعي بايد دور، شمعي که نسوزد، شمعي که بماند.
پروانه اي که به شمع نزديک مي سوزد، عاشق نيست.
شب بود، خدا شمع روشن کرد.
شمع خدا ماه بود. شمع خدا دور بود.
شمع خدا پروانه مي خواست. ليلي، پروانه اش شد.
بال پروانه هاي کوچک زود مي سوزد، زيرا شمع ها، زيادي نزديکند.
بال ليلي هرگز نمي سوزد. ليلي پروانه شمع خداست.
شمع خدا ماه است. ماه روشن است؛ اما نمي سوزد.
ليلي تا ابد زير خنکاي شمع خدا مي رقصد.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
دنيا که شروع شد زنجير نداشت، خدا دنياي بي زنجير آفريد. آدم بود که زنجير را ساخت، شيطان کمکش کرد.
دل، زنجير شد، زن، زنجير شد. دنيا پر از زنجير شد و آدم ها همه ديوانه زنجيري!
خدا دنيا را بي زنجير مي خواست. نام دنياي بي زنجير اما بهشت است.
امتحان آدم همين جا بود. دستهاي شيطان از زنجير پر بود.
خدا گفت: زنجيرهايتان را پاره کنيد. شايد نام زنجير شما عشق باشد.
يک نفر زنجيرهايش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند.
مجنون اما نه ديوانه بود و نه زنجيري. اين نام را شيطان بر او گذاشت.
شيطان آدم را در زنجير مي خواست.
ليلي، مجنون را بي زنجير مي خواست.
ليلي مي دانست خدا چه مي خواهد.
ليلي کمک کرد تا مجنون زنجيرش را پاره کند.
ليلي زنجير نبود. ليلي نمي خواست زنجير باشد.
ليلي ماند. زيرا ليلي نام ديگر آزادي است.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
خدا گفت: ليلي يک ماجراست، ماجرايي آکنده از من.
ماجرايي که بايد بسازيش.
شيطان گفت: تنها يک اتفاق است. بنشين تا بيفتد.
آنان که حرف شيطان را باور کردند، نشستند
و ليلي هيچ گاه اتفاق نيفتاد.
مجنون اما بلند شد، رفت تا ليلي را بسازد.
خدا گفت: ليلي درد است. درد زادني نو. تولدي به دست خويشتن.
شيطان گفت: آسودگي ست. خيالي ست خوش.
خدا گفت: ليلي، رفتن است. عبور است و رد شدن.
شيطان گفت: ماندن است. فرو رفتن در خود.
خدا گفت: ليلي جستجوست. ليلي نرسيدن است و بخشيدن.
شيطان گفت: خواستن است. گرفتن و تملک.
خدا گفت: ليلي سخت است. دير است و دور از دست.
شيطان گفت: ساده است. همين جايي و دم دست.
و دنيا پر شد از ليلي هاي زود. ليلي هاي ساده اينجايي.
ليلي هاي نزديک لحظه اي.
خدا گفت: ليلي زندگي ست. زيستني از نوعي ديگر.
ليلي جاودانگي شد و شيطان ديگر نبود.
مجنون، زيستني از نوعي ديگر را برگزيد و مي دانست که ليلي تا ابد طول مي کشد.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
خدا به شيطان گفت: ليلي را سجده کن. شيطان غرور داشت، سجده نکرد.
گفت: من از آتشم و ليلي گل است.
خدا گفت: سجده کن، زيرا که من چنين مي خواهم.
شيطان سجده نکرد. سرکشي کرد و رانده شد؛ و کينه ليلي را به دل گرفت.
شيطان قسم خورد که ليلي را بي آبرو کند و تا واپسين روز حيات، فرصت خواست. خدا مهلتش داد.
اما گفت: نمي تواني، هرگز نمي تواني. ليلي دردانه من است. قلبش چراغ من است و دستش در دست من.
گمراهي اش را نمي تواني حتي تا واپسين روز حيات.
شيطان مي داند ليلي همان است که از فرشته بالاتر مي رود.
و مي کوشد بال ليلي را زخمي کند. عمريست شيطان گرداگرد ليلي مي گردد.
دستهايش پر از حقارت و وسوسه است.
او بدنامي ليلي را مي خواهد. بهانه بودنش تنها همين است.
مي خواهد قصه ليلي را به بي راهه کشد.
نام ليلي، رنج شيطان است. شيطان از انتشار ليلي مي ترسد.
ليلي عشق است و شيطان از عشق واهمه دارد.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
ليلي گفت: موهايم مشکي ست، مثل شب، حلقه حلقه و مواج، دلت توي حلقه هاي موي من است.
نمي خواهي دلت را آزاد کني؟ نمي خواهي موج گيسوي ليلي را ببيني؟
مجنون دست کشيد به شاخه هاي آشفته بيد و گفت: نه نمي خواهم، گيسوي مواج ليلي را نمي خواهم. دلم را هم.
ليلي گفت: چشمهايم جام شيشه اي عسل است، شيرين،
نمي خواهي عکست را توي جام عسل ببيني؟ شيريني ليلي را؟
مجنون چشمهايش را بست و گفت: هزار سال است عکسم ته جام شوکران است،
تلخ. تلخي مجنون را تاب مي آوري؟
ليلي گفت: لبخندم خرماي رسيده نخلستان است.
خرما طعم تنهايي ات را عوض مي کند. نمي خواهي خرما بچيني؟
مجنون خاري در دهانش گذاشت و گفت: من خار را دوستتر دارم.
ليلي گفت: دستهايم پل است. پلي که مرا به تو مي رساند. بيا و از اين پل بگذر.
مجنون گفت: اما من از اين پل گذشته ام. آنکه مي پرد ديگر به پل نيازي ندارد.
ليلي گفت: قلبم اسب سرکش عربي ست. بي سوار و بي افسار. عنانش را خدا بريده،
اين اسب را با خودت مي بري؟
مجنون هيچ نگفت. ليلي که نگاه کرد، مجنون ديگر نبود؛ تنها شيهه اسبي بود و رد پايي بر شن.
ليلي دست بر سينه اش گذاشت، صداي تاختن مي آمد.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
ليلي زير درخت انار نشست.
درخت انار عاشق شد، گل داد، سرخ سرخ.
گلها انار شد، داغ داغ. هر اناري هزارتا دانه داشت.
دانه ها عاشق بودند، دانه ها توي انار جا نمي شدند.
انار کوچک بود. دانه ها ترکيدند. انار ترک برداشت.
خون انار روي دست ليلي چکيد.
ليلي انار ترک خورده را از شاخه چيد.
مجنون به ليلي اش رسيد.
خدا گفت: راز رسيدن فقط همين بود.
کافي است انار دلت ترک بخورد.
 
بالا