• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
جالبه که اين داستان بيسکويت رو منم قبلا گذاشته بودم (اين پست) ولى متنش با اين يکى خيلى فرق داشت!!
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
دليلى براى افسردگى نيست
---------------------------------

یادم می آید چند سال پیش که حالم خوب نبود و حتی کمی افسرده بودم، با این که در کار خود تلاش زیادی می کردم، اما باز هم مورد سرزنش رییسم قرار می گرفتم.

يکی از دوستان صمیمی ام به نام اولگا که در یک بیمارستان نزدیک محل کارم به عنوان یک داوطلب کار می کرد روزی پیش من آمد و گفت: "دوست من، برای بچه هایم هدیه خریده ام اما ماشین ندارم. می توانی مرا به بیمارستان برسانی؟" اولگا به کارش در بیمارستان خیلی علاقه مند بود. به او جواب مثبت دادم. اما با آن بی حوصلگی که داشتم، رساندن اولگا به محل کارش چندان خوش آیندم نبود. او همیشه از دوستانش لباس و پول نقد برای کمک به بیمارستان می خواست و ما می دیدیم که در حال زنگ زدن به افراد مختلف و دعا برای شفای هرچه زودتر کودکان بیمار تحت مراقبتش است.

آن روز اولگا گفته بود که تنها چند تکه لباس و اسباب بازی را به بچه ها می دهد. اما وقتی به بیمارستان رسیدیم ، به من گفت: "بیا با هم این چیزها را به بخش پذیرش داوطلبان ببریم." این عادت همیشگی اولگا بود که بقیه را به مشارکت در کارش وادار کند. وقتی که به بخش پذیرش رسیدیم، درخواست دیگری مطرح کرد.

"ببین، ما که تا اینجا آمده ایم، پس بیا با بچه های من هم آشنا شو. خیلی دوست داشتنی هستند."

او همیشه بچه های مبتلا به سرطانی را که تحت مراقبتش بودند، بچه های من صدا می کرد. می خواستم مخالفت کنم و به او بگویم که من قرار بود فقط تو را به بیمارستان برسانم. اما قبل از این که بتوانم حرفی بزنم، دستم را گرفت و به یک اتاق برد. همه بچه هایی که در آن اتاق بودند به گرمی با ما احوال پرسی کردند.

اولگا شروع کرد: "ببین، این توماس کوچولو است، او فقط 18 ماه دارد. به سرطان مغز مبتلا شده است. ببین چشم هایش چه قدر زیباست. هر چه می گویی، می فهمد. این هم آندره آ است. پای چپش یک ورم بدخیم دارد. خیلی خوشگل است، نه؟ سلام هوان جان، پدر و مادرت به دیدنت آمدند؟"

او همین طور بچه ها را یکی یکی به من معرفی می کرد. بیماری آنها حتی برای آدم بزرگ ها هم وحشتناک بود. اما این بچه ها خیلی شاد بودند. آنها می خندید و از دیدن هیجان زده بودند. بعضی بچه ها با خوشحالی و علاقه زیاد با اسباب بازی های کهنه اعانه شده بازی می کردند، مثل این که اسباب بازی های تازه باشند. همه این بچه ها چشم های قشنگ و پرامیدی داشتند.

اما یکی از بچه ها تمایلی به احوال پرسی با ما نداشت. پرسیدم: "چرا این یکی از بچه های دیگر فاصله می گیرد؟"
اولگا جواب داد: "اسمش میگل آنخل است. سرطان مغز دارد و الان بیماری اش به مرحله پیشرفته رسیده است. نمی خواهد دیگران او را در حال مرگ ببینند. بیا به او سر بزنیم.

میگل آنخل حدود یازده – دوازده سال داشت. عوارض سرطان باعث شده بود بینایی و صدایش را از دست بدهد.
من دست یکی از بچه ها را نوازش کردم و به او گفتم: "خدا حفظت کند."

وقتی که از بیمارستان خارج می شدم، متوجه شدم که در زندگی نعمت های زیادی دارم. ثروت حقیقی من سلامتی خودم و اعضای خانواده ام است که تا آن روز به آن توجهی نکرده بودم. آن روز دیدم که همه مشکلات من پیش مشکل این بچه ها خیلی کوچک است. در آن روز سوگند خوردم که هرگز با مشکلات کوچک ناراحت و افسرده نشوم.

الان مدت زیادی است که دیگر اولگا را ندیده ام، اما همیشه به یاد او هستم. مخصوصا وقتی کسی پیش من می آید و از غم و غصه شکایت می کند، ماجرای آن روز را برایش تعریف می کنم تا بدانند که واقعا دلیلی برای افسردگی وجود ندارد.

CRI online
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
در زمان ها ي گذشته ، پادشاهي تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و براي اين كه عكس العمل

مردم را ببيند خودش را در جايي مخ�?ي كرد. بعضي از بازرگانان و نديمان ثروتمند پادشاه بي ت�?اوت از

كنار تخته سنگ مي گذشتند. بسياري هم غرولند مي كردندكه اين چه شهري است كه نظم ندارد

. حاكم اين شهر عجب مرد بي عرضه اي است و ... با وجود اين هيچ كس تخته سنگ را از وسط بر

نمي داشت . نزديك غروب، يك روستايي كه پشتش بار ميوه و سبزيجات بود ، نزديك سنگ شد.


بارهايش را زمين گذاشت و با هر زحمتي بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را كناري قرار

داد. ناگهان كيسه اي را ديد كه زير تخته سنگ قرار داده شده بود ، كيسه را باز كرد و داخل آن

سكه هاي طلا و يك يادداشت پيدا كرد. پادشاه در ان يادداشت نوشته بود : " هر سد و مانعي مي

تواند يك شانس براي تغيير زندگي انسان باشد
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
زنجير عشق


يک روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از کار برميگشت خانه، سر راه زن مسني را ديد که ماشينش خراب شده و ترسان توي بر�? ايستاده بود .اون زن براي او دست تکان داد تا متوق�? شود.
اسميت پياده شد و خودشو معر�?ي کرد و گ�?ت من اومدم کمکتون کنم.
زن گ�?ت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي کسي نايستاد، اين واقعا لط�? شماست .
وقتي که او لاستيک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده ر�?تن شد, زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گ�?ت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يکن�?ر هم به من کمک کرد¸همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي¸بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
چند مايل جلوتر زن کا�?ه کوچکي رو ديد و ر�?ت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره که مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست¸واحتمالا هيچ گاه هم نخواهد �?هميد.
وقتي که پيشخدمت ر�?ت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون ر�?ته بود ،
درحاليکه بر روي دستمال س�?ره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشک در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يکن�?ر هم به من کمک کرد،همونطور که من به شما کمک کردم.
اگر تو واقعا مي خواهي که بدهيت رو به من بپردازي،بايد اين کار رو بکني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سرکار به خونه ر�?ت در حاليکه به اون پول و يادداشت زن �?کر ميکرد به شوهرش گ�?ت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
چند حكايت از پائولوكوئيلو



شهسواري به دوستش گ�?ت: بيا به كوهي كه خدا آنجا زندگي مي كند برويم.ميخواهم ثابت كنم كه او

�?قط بلد است به ما دستور بدهد، وهيچ كاري براي خلاص كردن ما از زير بار مشقات نمي كند

ديگري گ�?ت:موا�?قم .اما من براي ثابت كردن ايمانم مي آيم

وقتي به قله رسيد ند ، شب شده بود. در تاريكي صدايي شنيدند:سنگهاي اطرا�?تان را بار اسبانتان كنيد وآنها

را پايين ببريد

شهسوار اولي گ�?ت: مي بيني؟ بعداز چنين صعودي ،از ما مي خواهد كه بار سنگين تري را حمل كنيم.محال است كه اطاعت كنم

ديگري به دستور عمل كرد. وقتي به دامنه كوه رسيد، هنگام طلوع بود و انوار خورشيد، سنگهايي را كه شهسوار مومن با خود آورده بود،روشن كرد. آنها خالص ترين الماس ها بودند.

مرشدمي گويد:تصميمات خدا مرموزند،اما همواره به ن�?ع ما هستند

رام كنندگان حيوانات سيرك براي مطيع كردن �?يلها از تر�?ند ساده اي است�?اده مي كنند.زماني كه حيوان هنوز بچه است، يكي از پاهاي او را به تنه درختي مي بندند. حيوان جوان هر چه تلاش مي كند نمي تواند خود را از بند خلاص كند اندك اندك اي عقيده كه تنه درخت خيلي قوي تر از اوست در �?كرش شكل مي گيرد.وقتي حيوان بالغ و نيرومند شد ،كا�?ي است شخصي نخي را به دور پاي �?يل ببندد و سر ديگرش را به شاخه اي گره بزند. �?يل براي رها كردن خود تلاشي نخواهد كرد

پاي ما نيز ، همچون �?يلها،اغلب با رشته هاي ضعي�? و شكننده اي بسته شده است ، اما از آنجا كه از بچگي قدرت تنه درخت را باور كرده ايم، به خود جرات تلاش كردن نمي دهيم،

غا�?ل از اينكه براي به دست آوردن آزادي ، يك عمل جسورانه كا�?يست
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
مردي زير باران از دهكده كوچكي مي گذشت . خانه اي ديد كه داشت مي سوخت و مردي را ديد كه وسط شعله ها در اتاق نشيمن نشسته بود

مسا�?ر �?رياد زد : هي،خانه ات آتش گر�?ته است! مرد جواب داد : ميدانم

مسا�?ر گ�?ت:پس چرا بيرون نمي آيي؟

مرد گ�?ت:آخر بيرون باران مي آيد . مادرم هميشه مي گ�?ت اگر زير باران بروي ، سينه پهلو ميكني

زائوچي در مورد اين داستان مي گويد :

خردمند كسي است كه وقتي مجبور شود بتواند موقعيتش را ترك کتد
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
مردي در نمايشگاهي گلدان مي �?روخت . زني نزديك شد و اجناس او را بررسي كرد . بعضي ها بدون تزيين بودند، اما بعضي ها هم طرحهاي ظري�?ي داشتند

زن قيمت گلدانها را پرسيد و شگ�?ت زده دريا�?ت كه قيمت همه آنها يكي است

او پرسيد:چرا گلدانهاي نقش دار و گلدانهاي ساده يك قيمت هستند ؟چرا براي گلداني كه وقت و زحمت بيشتري برده است ، همان پول گلدان ساده را مي گيري؟

�?روشنده گ�?ت: من هنرمندم .

قيمت گلداني را كه ساخته ام مي گيرم. زيبايي رايگان است
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
چند قورباغه از جنگلي عبور مي کردند که ناگهان دو تا از آنها به داخل گودال عميقي ا�?تادند.
بقيه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و و قتي ديدند که گودال چقدر عميق است به دو قورباغه ديگر گ�?تند :
ديگر چاره ايي نيست .شما به زودي خواهيد مرد .
دو قورباغه حر�?هاي آنها را نشنيده گر�?تند و با
تمام توانشان کوشيدند تا از گودال خارج شوند.
اما قورباغه هاي ديگر دائما به آنها مي گ�?تند که دست از تلاش برداريد چون نمي توانيد از گودال خارج شويد ?
به زودي خواهيد مرد . بالاخره يکي از قورباغه ها تسليم گ�?ته هاي ديگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت .
او بي درنگ به ته گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه ديگر با حداکثر توانش براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد .
بقيه قورباغه ها �?رياد مي زدند که دست از تلاش بردار ?
اما او با توان بيشتري براي بيرون آمدن از گودال تلاش مي کرد و بالاخره از گودال خارج شد.
وقتي از گودال بيرون آمد بقيه قورباغه ها از او پرسيدند : مگر تو حر�?هاي ما را نشنيدي ؟
معلوم شد که قورباغه ناشنوا است و در واقع او در تمام راه �?کر مي کرده که ديگران او را تشويق مي کنند .
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
صبر به معنای تحمل زیباست.
صبوری و بردباری لازمه ی یک زندگی سالم است، شتاب و عجلهآفت زندگی امروز بشر می باشد. عجله، رشد معنوی و خلاقیت انسان را متوقف می سازد.
ذهن عجول، آشفتگی به بار میآورد.
شتاب و عجله، ذاتی ذهنیت دنیای مدرن شده است.
دنیای مدرن، شکیبایی را از یاد برده است و همین امر دلیل بی ثمری وجود آرامش درزندگی انسان میباشد.
چرا که به دنبال نتیجه ی فوری هر عمل هستند.
اگر آرام باشیم وشکیبایی پیشه کنیم و انتظار را اصل اساسی حرکت های خویش بشماریم آنگاه درخت هدفخیلی زود به بار خواهد نشست.
هر چه این صبوری ژرفتر باشد، نتیجه عمیقتر خواهد بود .
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
پيله ی كرم ابريشم
روزي سوراخ کوچکي در يک پيله ظاهر شد . شخصي نشست و ساعتها تقلاي پروانه براي بيرون آمدن از سوراخ کوچک پيله راتماشا کرد. ناگهان تقلاي پروانه متوقف شد و به نظر رسيد که خسته شده و ديگر نمي تواند به تلاشش ادامه دهد. آن شخص مصمم شد به پروانه کمک کند و با برش قيچي سوراخ پيله را گشاد کرد. پروانه به راحتي از پيله خارج شد اما جثه اش ضعيف و بالهايش چروکيده بودند. آن شخص به تماشاي پروانه ادامه داد . او انتظار داشت پر پروانه گسترده و مستحکم شود واز جثه او محافظت کند اما چنين نشد . در واقع پروانه ناچار شد همه عمر را روي زمين بخزد . و هرگز نتوانست با بالهايش پرواز کند . آن شخص مهربان نفهميد که محدوديت پيله و تقلا براي خارج شدن از سوراخ ريز آن را خدا براي پروانه قرار داده بود تا به آن وسيله مايعي از بدنش ترشح شود و پس از خروج از پيله به او امکان پرواز دهد . گاهي اوقات در زندگي فقط به تقلا نياز داريم. اگر خداوند مقرر مي کرد بدون هيچ مشکلي زندگي کنيم فلج مي شديم - به اندازه کافي قوي نمي شديم و هر گز نمي توانستيم پرواز كنيم.
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
من آمده ام تا حرفی را بگویم
اگر پیش از آنکه بگویمش،

مرگ صدایم را خاموش کند،

"فردا" آن ناگفته را بر زبان خواهد آورد.

من اینجایم، زنده

اگر مرگ چشمانم را ببندد

و اگر مرگ هوا را از من دریغ کند،

با روحم زندگی خواهم کرد

آمده ام تا برای تو و در میان همه باشم

و آنچه راکه من امروز با یک زبان می گویم

فردا آن را با هزاران زبان خواهند گفت
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
تا حالا فکر کردید که بزرگترین هدیه خدا به شما چه بوده ؟؟

زندگیتان؟..... خانواده خوبتان ؟..... بچه هایتان و یا همسر مهربانتان ؟.... شغل و یا موقعیت تحصیلیتان ؟.... همین که نفس می کشید و سالمید ؟ .... ویا .... دعاهای بی جوابتان ؟ ....


اگر بخواهید از خدا در این ماه بزرگترین هدیه برای تمام عمر خود را بگیرید چه می خواهید از او ؟
البته لطفا نگویید .. می خواهم بزرگترین هدیه خداوند در این ماه برای تمام عمر من این باشد که :هیچ دعایم نپذیرفته نگذارد .... درست بگید ... خوب؟


فقط قبلش :
یادتان باشد برگها از وقتی که فکر می کنند طلا شده اند از شاخه می افتند !
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
مردانگي




يه ساعتي ميشد که داشت عباس آقا و بستي فروختنش رو نگاه ميگرد
بدو بستي آوردم تازه !-
عباس آقا يه دونه از اون قرمز هاش به من ميدي-
بله که ميدم آقا پسر گل ، بفرما اينم يه دونه از قرمزاش براي شما ميشه 5 تومن -
آقا بستي ها دونه اي چنده -
دونه 5 تومن همه رنگي داره تازم هست -
عباس آقا من 3 تومن بشتر ندارم نميشه يکي به من بدي-
نه که نميشه شما برو دو روز ديگه پولت رو جمع کن بعد بيا يه دونه خوبش رو بهت ميدم-
نه آخه من الان ميخوام پولام رو جمع ميکنم بعدا براتون ميارم -
نه خير نميشه بستني ميخواي بايد الان پولش رو بدي-
چشمش رو دوخته بود به دست عباس آقا و بستني هايي که ميداد به بچه ها داشت تو ذهنش مرور ميکرد که هرکدومش ممکنه چه مزه اي باشه
ولي خب من که پول ندارم عباس آقا به اوني که 3 تومن هم داشت نداد من که هيچي پول ندارم!
حسين آقا ميگه يه ساعته کجا موندي؟
صداي مريم بود خواهر کوچيکترش ،کافي بود مريم يه چيزي بخواد تا حسين به هر سختي اي شده بهش بده تو چشماي مريم يه چيزي بود که هيچ جاي ديگه نبود فقط مريم بود که باورش ميشد جسين اگه 8 سالشم باشه مرد شده
برو الان ميام برو سرما ميخوري-
اااااا حسين اونجا رو بستني ها رو حسين يکي برام ميگيري -
چي بستني ؟-
آره -
آخه ..آخه ...-
چي بگه پول نداره که ولي مريم بستني ميخواد اگه براش نگيره!نه مريم باعث شد دلش رو بزنه به دريا و بره با خودش گفت:
مريم اشتباه نميکنه من مرد شدم عباس آقا هم مرد شده ميرم باهاش حرف ميزنم
نگاه مريم يه قدرت عجيب بهش داده بود
آخه چي ؟بالاخره ميخري يا نه -
هيچي الان ميرم برات ميگيرم همين جا وايسا-
محکم راه افتاد دستش رو که خالي خالي بود مشت کرده بود
سلام عباس آقا اگه من يه بستني بخوام بهم ميدي؟-
بله که ميدم چه رنگيش رو ميخواي ؟-
دستش رو آورد بالا و گفت :
من هيچ پولي ندارم ولي يه دونه بستني ميخوام برا خواهرم بعدا پولام رو جمع ميکنم ميارم -
عباس آقا يه خورده نگاهش کرد گفت
پس خودت چي که يه ساعته داري نگاه ميکني-
من ..من نميخوام پولش رو ندارم ولي براي مريم يه دونه بديد من قول ميدم که پولش رو بيارم-
عباس آقا خنديد و گفت
نه معلومه مرد شدي حالا چه رنگيش رو بدم-
قرمز -
عباس آقا دو تا بستني داد بهش گفت :
يکيش برا مريم يکيشم برا خودت چون مرد شدي !بعدا پولات رو جمع کن برام بيار -


**********
خدايا دلم ميخواد مثل حسين کوچولو بيام پيش تو هرچند که هيچي ندارم ولي از خودم بگذرم محکم بگم خدايا من هيچي ندارم ولي بهم اعتماد کن و ردم نکن قول ميدم با تمام وجودم سعي کنم جبران کنم تو هم کمکم کن...
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
به نام يكتاي بي همتا
پسرك خسته و تنها به يك كوچه ي بن بست رسيد ، وجودش پر از غصه و غم بود. ديگر روزها و شبها برايش رنگي نداشت . حتي با سايه خود نيز غريبه بود ، نمي توانست تلخي روزگار را باور كند ، نمي خواست باور كند كه حتي ستاره هم روزي از آسمان مي افتد.....
در حال نا اميدي و اندوه سرش را به آسمان دوخت و به دنبال پر نور ترين ستاره گشت.
آن را ديد و كمي به آن نگاه كرد ، ناگهان احساسي گرم به او گفت كه به دنبال كم نورترين ستاره بگرد. تمام ذهنش مشغول اين سوال شد كه چرا بايد به دنبال كم نورترين ستاره بگردد؟
ساعاتي را سپري كرد، آخر نتوانست به راز كم نورترين ستاره پي ببرد. گوشه اي نشست و سر خود را بر زانو هايش گذاشت و پاهاي خود را در سينه ي خود جمع كرد. به رهگذران نگاه مي كرد كه چگونه بي تفاوت ازكنارهم مي گذرند.
كودكي در گوشه اي ديگر مشغول بازي بود و پسرك به او نگريست، كودك با تعجب به پسرك نگاه كرد، به طرف پسرك آمد و از او پرسيد كه چرا بر زمين نشسته است. پسرك خنده اي كرد و گفت : به دنبال جوابي مي گردم. كودك گفت از من بپرس شايد بدانم. پسرك لحظه اي خاموش ماند و با خنده گفت به آسمان نگاه كن . وقتي كودك به آسمان نگاه كرد پسرك ديد كه به همان ستاره پر نور خيره شده. از كودك پرسيد چرا به اين ستاره نگاه مي كني؟ گفت چون نور بيشتري دارد و كمتر سو سو مي زند. و كودك رفت.
پسرك به فكر فرو رفت پير مردي آمد كه باري را حمل مي كرد. پسرك از جايش بلند شد و به پيرمرد نزديك شد. پيرمرد كه خسته ونا توان شده بود گفت اي پسر آيا به من كمك مي كني؟ پسرك با لبخندي گفت آري. وقتي بار پير سالمند را برايش برد، پيرمرد ازپسرك خواست تا از چيزي بخواهد. پسرك گفت : فقط مي خواهم كمي به آسمان بنگري و بگويي چه مي بيني.
پيرمرد قبول كرد و به آسمان پر ستاره شب كه پر قصه هاي كودكي اش بود خيره شد. و سپس آهي كشيد. پسرك ديد كه اين مرد كهن سال هم به همان ستاره مي نگرد و از او پرسيد كه چرا به اين ستاره پر نور نگاه مي كني؟ پيرمرد كه آثار گذر عمر در چهره ي مهربانش معلوم بود گفت : اي جوان از همان وقتي كه كوچك بودم هميشه به اين ستاره مي نگريستم و آرزو داشتم كه روزي آن را به دست آورم. و بعد خنديد و گفت : انسان در هنگامي كه كوچك است آرزوهاي بزرگ در سر دارد و هنگامي كه بزرگ مي شود مي فهمد كه آرزوهاي كوچك دست يافتني ترند. من اينك به دنبال به دست آوردن چراغي كوچكم . زيرا اين ستاره با آن همه نورش براي من زياد است ، مرا چراغي كوچك كافيست. اين را گفت و رفت.
پسرك آرام گرفت. اينك آسمان براي او رنگي ديگر داشت. او فهميد كه پر نورترين ستاره را همه مي بينند وهمه آزروي به دست آوردن آن را دارند ولي نمي توان ان را به دست آورد.
حال فهميده بود كه چرابايد به همان كم نور ترين ستاره خود بنگرد. زيرا فقط براي يك نفر مي سوزد نه براي همه.
آن پسر از آن كوچه بن بست درسي گرفت كه تمام عمر برايش يادگار مي ماند.
پسرك به آن كوچه باز گشت ، تمام وجودش غرق احساس شده بود. گلداني بر داشت و گلي را كه مثل گلدان كوچكش پراز زيبايي بود برداشت و با نوازشي آن را درون گلدان ترك خورده ي خود كاشت.
و چون مي دانست كه اين گل بهترين گل براي گلدانش است ، آن را
با اشكهايش سيراب كرد.
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
دو دوست با پاي پياده از جاده اي در بيابان عبور مي کردند بين راه سر موضوع اختلاف پيدا کردندو به مشاجره پرداختند يکي از آنها از سر خشم بر چهر ديگري سيلي زد.
دوستي که سيلي خورده بود سخت آزرده شد ولي بدون آن که چيز ي بگويد روي شن هاي بيابان نوشت :
امروز بهترين دوست من بر چهره ام سيلي زد .
آن دو کنار يکديگر به راه خود ادامه دادند به يک آبادي رسيدند تصميم گرفتند قدري انجا بمانند .
و کنار برکه آب استراحت کنند ناگهان شخصي که سيلي خورده بود لغزيد و د ربرکه افتاد نزديک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد بعد از آن که از غرق شدن نجات يافت برروي صخره اي سنگي اين جمله را حک کرد امروز بهترين دوستم جان مرا نجات داد .
دوستش با تعجب از او پرسيد بعد از ان که من با سيلي تو را آزردم تو آن جمله را روي شن هاي صحرا نوشتي ولي حالا اين جمله را روي صخره حک مي کني ؟
ديگري لبخندي زد و گفت وقتي کسي ما را آزار مي دهد بايد روي شن هاي صحرا بنويسيم تا باد هاي بخشش آن را پاک کنند ولي وفتي کسي محبتي در حق ما مي کند بايد آن را روي سنگي حک کنيم تا :
هيچ بادي نتواند آن را از يادها ببرد.
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
مدت زيادي از ازدواجشان مي گذشت
و طبق معمول زندگي فراز و نشيب هاي خاص خود رو داشت
يک روز زن که از ساعات زياد کاري شوهر عصباني بود و همه
چيز را از هم پاشيده مي ديد زبان به شکايت گشود و باعث نااميدي
شوهرش شد .
مرد پس از يک هفته سکوت همسرش با کاغذ و قلمي در دست به
طرف او رفت و پيشنهاد کرد هر آن چه را که باعث آزارشان مي شود
بنويسند و در مورد آن ها بحث و تبادل نظر کنند .
زن که گله هاي بسياري داشت بدون اين که سر خود را بلند کند
شروع کرد به نوشتن.
مرد به زن عصباني و کاغذ لبريز از شکايات خيره ماند **اما زن
با ديدن کاغذ شوهر خجالت زده شد و به سرعت
کاغذ خود را پاره کرد شوهرش در هر دو صفحه اين
جمله را تکرار کرد بود :
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
دوستت دارم عزيزم
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
سه پرسش حياتي
سلطان سرزمين کوچکي مدام از خود درباره هدف و معناي زندگي ميپرسيد. اين سوالات به حدي ذهن او را
اشغال کرده بود که خور و خواب را از او گرفته بود.
پيشکار مخصوص که نگران حال سلطان بود روزي به او گفت : پادشاها، شما خيلي خسته و گرفته به نظر مي آييد. چه چيزي شما را اين چنين ناراحت کرده است؟
من فقط مي خواهم معني زندگي را بفمم و اينکه انسان عمر خود را صرف چه چيزي بايد بکند.پيشکار گفت: اين سوال پيچيده اي است. بهتر است آن را به سه سوال کوچکتر تقسيم کنيد. من هم به دنبال تمام فضلا و حکماي سرزمين مي فرستم تا بدينجا بيايند. آنها حتما پاسخ خوبي براي شما خواهند داشت.سلطان به فکر فرو رفت و بعد سوال خود را در اين سه پرسش خلاصه کرد:
1- بهترين زمان براي هر چيز کدام است؟
2- مهم ترين افراد در زندگي ما چه کساني هستند؟
3- مهم ترين کار چيست؟
تمام حکما و فضلا از گوشه و کنا سرزمين به طرف قصر سلطان روانه شدند. و هر کس جواب هاي خود را براي سلطان بيان کرد، اما هيچ کدام از آنها پادشاه را قانع نکرد.
پيشکار که نمي دانست چگونه به ساطان کمک کند، به فکر فرو رفت. او به ياد آورد که يکي از حکماي سرزمين به قصر نيامده است. او حکيم کهنسال و گوشه گيري بود که در کوهستان زندگي مي کرد. او هيچ علاقه اي به ثروت و قدرت نداشت. اما با روي باز به روستاييان فقيري که نزد او مي آمدند، کمک مي کرد.
پيشکار به پادشاه کمک کرد تا به جست و جوي حکيم پير که در لباس يک روستايي ساده در کوهستان زندگي مي کرد، برود. پادشاد که از اين فکر به وجد آمده بود، به دنبال مرد مقدس روانه شد. وقتي به نزديک محل زندگي پيرمرد رسيد، محافظانش را متوقف کرد و خود به تنهائي به طرف خانه حکيم رفت. و به مردانش دستور داد تا منتظر بمانند.
حکيم، در حالي که عرق از سر و رويش مي ريخت، زمين کوچکش را بيل مي زد. اين کار براي پيرمردي به سن و سال او بسيار طاقت فرسا بود. سلطان با ديدن او سلام کرد و بلافاصله سوالاتش را مطرح کرد.
حکيم با دقت به او گوش کرد . سپس لبخندي زد و دباره به بيل زدن مشغول شد. سلطان تعجب زده به حکيم گفت: اين کار براي شما بسيار سنگين است. اجازه بدهيد کمي به شما کمک کنم.
حکيم بيل را به او داد و خود در گوشه اي در سايه نشست. پادشاه بعد از ساعتي دست از کار کشيد. رو به حکيم کرد و دوباره سوالاتش را پرسيد.
حکيم بدون اينکه جوابي بدهد، بلند شد و به او گفت: حالا شما کمي استراحت کنيد. من به کار ادامه مي دهم.
اما سلطان قبول نکرد و دوباره به بيل زدن مشغول شد و با اين که به اين کار عادت نداشت، چند ساعتي روي زمين پيرمرد کار کرد. بالاخره بيل را کنار گذاشت و از حکيم پرسيد: من اينجا آمده ام تا جواب سوالاتم را بگيرم. اگر نمي توانيد به من پاسخ دهيد، بگوييد تا به قصر برگردم..
در همين لحظه، مردي مجروح و وحشت زده به سمت آنها آمد و درست پيش پاي سلطان از حال رفت. سلطان با باز کردن پيراهن مرد، زخم بزرگي را در سينه مرد ديد که بشدت خونريزي مي کرد. سلطان ظرف آبي آورد، زخم را شست و آن را محکم بست و پيراهن تميز خود را تن مرد مجروح کرد. بعد کمک حکيم او را روي تخت خواباند. شب شده بود. سلطان خسته و خواب آلود روي زمين دراز کشيد. وقتي چشم باز کرد، خورشيد کاملا در آسمان بالا آمده بود. او حکيم را در حال غذا دادن به مجروح که اينک به هوش آمده بود، ديد. مرد با ديدن سلطان گفت :مرا عفو کنيد. تقاضا مي کنم مرا عفو کنيد. سلطان با تعجب پرسيد: چرا اين تقاضا را ميکني؟و غريبه ماجراي عجيب خود را چنين بيان کرد: شما مرا نمي شناسيد. اما من شما را به خوبي مي شناسم. من دشمن شماره يک شما هستم. در يکي از جنگها، شما پسر مرا کشتيد و تمام اموال مرا به غنيمت گرفتيد. وقتي فهميدم قصد داريد به ديدن حکيم برويد، تصميم گرفتم تا شما را بقتل برسانم. ساعت ها انتظار کشيدم تا از نزد حکيم برگرديد. اما وقتي خبري از شما نشد، به سمت خانه حکيم حرکت کردم. سربازان شما مرا شناختند و مرا مجروح کردند. من توانستم از دست آنها فرار کنم و خود را به اينجا برسانم. اگر شما از من مراقبت نمي کرديد تا کنون مرده بودم. اکنون من زندگي خود را مديون شما هستم. حالا خودم و خانواده ام تا آخر عمر در خدمت شما خواهيم بود. پادشاها، مرا عفو کنيد!
سلطان از اينکه به راحتي دشمني ديرينه به دوستي صميمي تبديل شده بود، خوشحال بود. و نه تنها ار را عفو کرد، بلکه به او قول داد تا اموالش را نيز به او پس بدهد و پزشک مخصوصش را براي درماناو بفرستد. سپس با خواندن محافظان، دستور داد تا غريبه را به قصر ببرند و از او مراقبت کنند.
سلطان قبل از رفتن، تصميم گرفت تا براي آخرين بار سوالاتش را از حکيم بپرسد. به پيرمرد، که مشغول غذا دادن به پرندها بود نزديک شد و سوالات خود را تکرار کرد.پيرمرد نگاهي به او انداخت و گفت:
اما شما جواب هاي خود را گرفتيد!پادشاه با تعجب پرسيد : کي؟ چگونه؟ ديروز اگر شما به ضعف و پيري من رحم نمي کرديد و زمين را بيل نمي زديد، مورد حمله دشمنتان قرار ميگرفتيد. پس بهترين لحظه همان زمان بيل زدن مزرعه بود و من مهم ترين شخص براي شما، من بودم و مهم ترين کار، کمک کردن به من بود.
وقتي غريبه مجروح نزد ما آمد، مهم ترين لحظه، زماني بود که شما به معالجه او پرداختيد. اگر اين کار را نمي کرديد، زخم او خونريزي ميکرد و تلف مي شد و شما فرصت آشتي کردن با يک دشمن سرسخت را از دست مي داديد. پس مهم ترين شخص، همان مرد غريبه و مهم ترين کار، مراقبت از او بود." به ياد داشته باشيد، تنها لحظه مهم، حال است و مهم ترين شخص، کسي است که در کنار او هستيد و مهم ترين کار، عملي است که مي توانيد براي خوشحال کردن و سعادت اين شخص انجان دهيد. مفهوم زندگي در پاسخ به همين سه پرسش نهفته است."
سلطان که از اين پاسخ ها کاملا متقاعد شده بود، با خاطري آسوده به قصر برگشت و سعي کرد تا گفته هاي حکيم را در زندگي اش به کار ببرد.
روحتان بزرگ و دلتان شاد
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
گاو ما ما مي كرد
گوسفند بع بع مي كرد
سگ واق واق مي كرد

و همه با هم فرياد مي زدند حسنك كجايي


شب شده بود اما حسنك به خانه نيامده بود.حسنك مدت هاي زيادي است كه به خانه نمي آمد.او به شهر رفته و در آنجا شلوار جين و تي شرت هاي تنگ به تن مي كند.او هر روز صبح به جاي غذا دادن به حيوانات جلوي آينه به موهاي خود ژل مي زند.

موهاي حسنك ديگر مثل پشم گوسفند نيست چون او به موهاي خود گلت مي زند.

ديروز كه حسنك با كبري چت مي كرد .كبري گفت تصميم بزرگي گرفته است.كبري تصميم داشت حسنك را رها كند و ديگر با او چت نكند چون او با پتروس چت مي كرد.پتروس هميشه پاي كامپيوترش نشسته بود و چت مي كرد.پتروس ديد كه سد سوراخ شده اما انگشت او درد مي كرد چون زياد چت كرده بود.او نمي دانست كه سد تا چند لحظه ي ديگر مي شكند.پتروس در حال چت كردن غرق شد.

براي مراسم دفن او كبري تصميم گرفت با قطار به آن سرزمين برود اما كوه روي ريل ريزش كرده بود .ريزعلي ديد كه كوه ريزش كرده اما حوصله نداشت .ريزعلي سردش بود و دلش نمي خواست لباسش را در آورد .ريزعلي چراغ قوه داشت اما حوصله درد سر نداشت.قطار به سنگ ها برخورد كرد و منفجر شد .كبري و مسافران قطار مردند.

اما ريزعلي بدون توجه به خانه رفت.خانه مثل هميشه سوت و كور بود .الان چند سالي است كه كوكب خانم همسر ريزعلي مهمان ناخوانده ندارد او حتي مهمان خوانده هم ندارد.او حوصله ي مهمان ندارد.او پول ندارد تا شكم مهمان ها را سير كند.

او در خانه تخم مرغ و پنير دارد اما گوشت ندارد
او كلاس بالايي دارد او فاميل هاي پولدار دارد.

او آخرين بار كه گوشت قرمز خريد چوپان دروغگو به او گوشت خر فروخت .
اما او از چوپان دروغگو گله ندارد چون دنياي ما خيلي چوپان دروغگو دارد...
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
تا يکي شدن
آروم به كناري رفت چشما شو بست . تمام ذهنش متمركز تا بتونه اون صحنه رو يك بار ديگه مرور كنه هر قدر تلاش كرد نتونست بي اختيار نشست و شروع به گريه كردن كرد ميدونست كه همسايه با چشماي سياه وحشتناكش داره اونو نگاه مي كنه. قطره هاي اشكش بنوبت از گونه هاي سرخش دل مي كندن و جان به خاك مي سپردند .
زير لب چيزي مي گفت: انگار كه داشت با خودش دعوا مي كرد آره من مقصر هستم ، مقصر خودم هستم چرا بهش نگفتم شايد … نه اگر بهش مي گفتم اون گوش نمي داد ، اما از كجا معلوم شايد هم … اه لعنت به من بايستي …. ناگهان مثل برق از جا پريد يكي داشت اون صدا مي زد . فرصت نكرد اب از چشمانش بگيره . بريده بريده گفت : س ..لا.. م صاحب صدا روبروش ايستاد . عليك سلام اينجايي همه جا رو دنبالت گشتم . اتفاقي افتاده ؟
نه چيزي نشده . به زحمت اين و گفت : خوب با من كاري داشتي راستش مي خواستم بهتون بگم همونقدر كه شما منو دوست داري منم….
نگذاشت حرفش تمام بشه راست مي گي اما چرا هيچ وقت اينونگفتي . فقط مي اومدي منو مي ديدي و بعدش تو حرفش پريد وگفت: راستش مي ترسيدم كه شما تمايلي براي با من بودن نداشته باشيد نفس عميقي كشيد و گفت حالا هم اومدم تا ديگه نزارم تو قطره قطره آب بشي و از بين بري اين وگفت : و بي اختيار شمع رو به آغوش كشيد . هنوز شمع شانه هاي نرم ولطيف پروانه رو احساس نكرده بود كه از وجود گرماي عشق شون پرهاي ظريف پروانه سوخت وشمع هم آخرين نفسهاشو كشيد . جلوي چشمهاي سياه شب كه تنها شاهد به هم رسيدن اين دو معشوق بود شمع خاموش شد و پروانه سوخت تا براي هميشه جاودان بمانند.
پروانه سوخت شمع فرومرد شب گذشت
ای وای...
 

fantesy

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
2 دسامبر 2007
نوشته‌ها
80
لایک‌ها
0
پیرزنی در خواب به خدا گفت : خدایا من خیلی تنها هستم ،آیا مهمان خانه من می شوی ؟
ندایی به او گفت که فردا خدا به خانه ات خواهد آمد. پیرزن از خواب بیدار شد ، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد ، رفت و چند نان تازه خرید و خوشمزه ترین غذایی را که بلد بود پخت ، سپس نشست و منتظر ماند ، چند دقیقه بعد در خانه به صدا درآمد ، پیرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد ، پشت در پیرمرد فقیری بود ، پیرمرد از او خواست تا غذایی به او بدهد ، پیرزن با عصبانیت سر پیرمرد داد زد و در را بست .
نیم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد ، پیرزن دوباره در را باز کرد .
این بار کودکی که از سرما می لرزید از او خواست تا از سرما پناهش دهد ولی پیرزن با ناراحتی در را بست و غرغر کنان به خانه برگشت .
نزدیک غروب بار دیگر در خانه به صدا درآمد ، این بار پیرزن مطمئن بود که خدا آمده ، پس با عجله به سوی او دوید و در را باز کرد ،ولی این بار نیز زن فقیری پشت در بود ، زن فقیر از او کمی پول خواست تا برای کودکان گرسنه اش غذا بخرد ، پیرزن که خیلی عصبانی شده بود ، با داد و فریاد زن فقیر را دور کرد.
شب شد ولی خدا نیامد پیرزن نا امید شد و سر به زمین گذاشت و خوابید .
در خواب به خدا گفت : خدایا مگر تو نگفتی که امروز به خانه ام می آیی؟
جواب آمد که : خدا 3 بار به خانه ات آمد و تو هر 3 بار در را به روی او بستی
 
بالا