دليلى براى افسردگى نيست
---------------------------------
یادم می آید چند سال پیش که حالم خوب نبود و حتی کمی افسرده بودم، با این که در کار خود تلاش زیادی می کردم، اما باز هم مورد سرزنش رییسم قرار می گرفتم.
يکی از دوستان صمیمی ام به نام اولگا که در یک بیمارستان نزدیک محل کارم به عنوان یک داوطلب کار می کرد روزی پیش من آمد و گفت: "دوست من، برای بچه هایم هدیه خریده ام اما ماشین ندارم. می توانی مرا به بیمارستان برسانی؟" اولگا به کارش در بیمارستان خیلی علاقه مند بود. به او جواب مثبت دادم. اما با آن بی حوصلگی که داشتم، رساندن اولگا به محل کارش چندان خوش آیندم نبود. او همیشه از دوستانش لباس و پول نقد برای کمک به بیمارستان می خواست و ما می دیدیم که در حال زنگ زدن به افراد مختلف و دعا برای شفای هرچه زودتر کودکان بیمار تحت مراقبتش است.
آن روز اولگا گفته بود که تنها چند تکه لباس و اسباب بازی را به بچه ها می دهد. اما وقتی به بیمارستان رسیدیم ، به من گفت: "بیا با هم این چیزها را به بخش پذیرش داوطلبان ببریم." این عادت همیشگی اولگا بود که بقیه را به مشارکت در کارش وادار کند. وقتی که به بخش پذیرش رسیدیم، درخواست دیگری مطرح کرد.
"ببین، ما که تا اینجا آمده ایم، پس بیا با بچه های من هم آشنا شو. خیلی دوست داشتنی هستند."
او همیشه بچه های مبتلا به سرطانی را که تحت مراقبتش بودند، بچه های من صدا می کرد. می خواستم مخالفت کنم و به او بگویم که من قرار بود فقط تو را به بیمارستان برسانم. اما قبل از این که بتوانم حرفی بزنم، دستم را گرفت و به یک اتاق برد. همه بچه هایی که در آن اتاق بودند به گرمی با ما احوال پرسی کردند.
اولگا شروع کرد: "ببین، این توماس کوچولو است، او فقط 18 ماه دارد. به سرطان مغز مبتلا شده است. ببین چشم هایش چه قدر زیباست. هر چه می گویی، می فهمد. این هم آندره آ است. پای چپش یک ورم بدخیم دارد. خیلی خوشگل است، نه؟ سلام هوان جان، پدر و مادرت به دیدنت آمدند؟"
او همین طور بچه ها را یکی یکی به من معرفی می کرد. بیماری آنها حتی برای آدم بزرگ ها هم وحشتناک بود. اما این بچه ها خیلی شاد بودند. آنها می خندید و از دیدن هیجان زده بودند. بعضی بچه ها با خوشحالی و علاقه زیاد با اسباب بازی های کهنه اعانه شده بازی می کردند، مثل این که اسباب بازی های تازه باشند. همه این بچه ها چشم های قشنگ و پرامیدی داشتند.
اما یکی از بچه ها تمایلی به احوال پرسی با ما نداشت. پرسیدم: "چرا این یکی از بچه های دیگر فاصله می گیرد؟"
اولگا جواب داد: "اسمش میگل آنخل است. سرطان مغز دارد و الان بیماری اش به مرحله پیشرفته رسیده است. نمی خواهد دیگران او را در حال مرگ ببینند. بیا به او سر بزنیم.
میگل آنخل حدود یازده – دوازده سال داشت. عوارض سرطان باعث شده بود بینایی و صدایش را از دست بدهد.
من دست یکی از بچه ها را نوازش کردم و به او گفتم: "خدا حفظت کند."
وقتی که از بیمارستان خارج می شدم، متوجه شدم که در زندگی نعمت های زیادی دارم. ثروت حقیقی من سلامتی خودم و اعضای خانواده ام است که تا آن روز به آن توجهی نکرده بودم. آن روز دیدم که همه مشکلات من پیش مشکل این بچه ها خیلی کوچک است. در آن روز سوگند خوردم که هرگز با مشکلات کوچک ناراحت و افسرده نشوم.
الان مدت زیادی است که دیگر اولگا را ندیده ام، اما همیشه به یاد او هستم. مخصوصا وقتی کسی پیش من می آید و از غم و غصه شکایت می کند، ماجرای آن روز را برایش تعریف می کنم تا بدانند که واقعا دلیلی برای افسردگی وجود ندارد.
CRI online