چشمانش را باز کرد تا روز اول زندگیش را شروع کند . به اطرافش نگاه کرد و نگاهی به هزار ها خواهر و برادرش انداخت که همه تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند به زیبایی های دنیا نگاه می کردند. همه شلوغ میکردند که مادرشان بچه ها را ساکت کرد و گفت برای دیدن و لذت بردن از دنیا عجله کنید چون خیلی از شما وقت زیادی ندارید .
خواهر و برادرانش شروع به پچ پچ کردن هر کس چیزی رابه دیگری نشان میداد . یکی جاده را و دیگی گل سرخ کوچک و دیگری ابری در اسمان را. چشمانش را بست . ناگهان سنگینی جسمی را روی بدنش حس کرد . چشمانش را باز کرد . زنبور کوچکی بر روی او نشسته بود . شکوفه اسم زنبور را پرسید . زنبور کوچولو خندید و شروع کرد به قلقلک دادن شکوفه . شکوفه خندید. زنبور از خاطراتش گفت از جاهایی که دیده . شکوفه و زنبور دوست شدند .
هنگام غروب زنبور کوچولو هنگام خدافظی گفت فردا صبح میام تا باز هم با هم صحبت کنیم . شکوفه دوست داشت تا زودتر فردا بیاد . هوا داشت تاریک میشد . چشمان شکوفه سنگین شده بود . خوابش میومد . صدای بچه ها که داشتند تو خونه کناری توپ بازی میکردند شنیده میشد. یکی از بچه ها توپ رو محکم به سمت درخت پرت کرد. فردا صبح زنبور کوچولو برگشت اما شکوفه را پیدا نکرد.
منبع:
داستانک
http://dastanak.ir/index.php?paged=4