• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

King Cyrus

Registered User
تاریخ عضویت
24 جولای 2008
نوشته‌ها
852
لایک‌ها
21
محل سکونت
ایرانِ ویران
بر سر گور کشیشی در کلیسای مینستر نوشته شده است:کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر دهم.بزرگتر که شدم فهمیدم دنیا خیلی بزرگ است من باید کشورم را متحول کنم.بعدها دیدم که کشورم هم خیلی بزرگ است من باید شهرم را دگرگون کنم.و در سالخوردگی هم دیدم که باید خانواده ام را متحول کنم.
و اینک که در استانه مرگ قرار دارم دریافته ام که اگر از نخست خودم را متحول می کردم می توانستم دنیا را نیز دگرگون کنم.
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
باد

لباس‏هایم را روی بند انداختم. تراس من کوچک است. برای همین دو رشته طناب بسته‏ام، یکی بالا و یکی پایین‏تر. پیراهنم را روی بند بالا انداختم و شلوارم روی بند پایین بود. باد که توش افتاد تکانی می‏خورد، انگار که خودم هستم. رفتم کفش‏هایم را آوردم. زیر پاچه‏های شلوارم گذاشتم که آویزان بود. حالا هر وقت باد می‏آید همین کار را می‏کنم و می‏نشینم و خودم را نگاه می‏کنم.
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
توقف

زن بی آن که بخواهد چشمش به آینه می‏افتاد. پیر شده بود. مریضی کار خودش را می‏کرد و هر روز شکسته‏تر می‏شد. این ناراحتش می‏کرد. عکسی از دوران سی‏سالگی‏اش را بزرگ کرد. عکس قشنگی بود. با موهایی که روی شانه‏اش میریخت، صورتش را یک‏وری گرفته بود، نیمچه لبخندی روی لب‏هایش بود. عکس را قاب کرد و زد جای آینه ... زمان متوقف شد .....

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
چشمانش را باز کرد تا روز اول زندگیش را شروع کند . به اطرافش نگاه کرد و نگاهی به هزار ها خواهر و برادرش انداخت که همه تازه از خواب بیدار شده بودند و داشتند به زیبایی های دنیا نگاه می کردند. همه شلوغ میکردند که مادرشان بچه ها را ساکت کرد و گفت برای دیدن و لذت بردن از دنیا عجله کنید چون خیلی از شما وقت زیادی ندارید .

خواهر و برادرانش شروع به پچ پچ کردن هر کس چیزی رابه دیگری نشان میداد . یکی جاده را و دیگی گل سرخ کوچک و دیگری ابری در اسمان را. چشمانش را بست . ناگهان سنگینی جسمی را روی بدنش حس کرد . چشمانش را باز کرد . زنبور کوچکی بر روی او نشسته بود . شکوفه اسم زنبور را پرسید . زنبور کوچولو خندید و شروع کرد به قلقلک دادن شکوفه . شکوفه خندید. زنبور از خاطراتش گفت از جاهایی که دیده . شکوفه و زنبور دوست شدند .

هنگام غروب زنبور کوچولو هنگام خدافظی گفت فردا صبح میام تا باز هم با هم صحبت کنیم . شکوفه دوست داشت تا زودتر فردا بیاد . هوا داشت تاریک میشد . چشمان شکوفه سنگین شده بود . خوابش میومد . صدای بچه ها که داشتند تو خونه کناری توپ بازی میکردند شنیده میشد. یکی از بچه ها توپ رو محکم به سمت درخت پرت کرد. فردا صبح زنبور کوچولو برگشت اما شکوفه را پیدا نکرد.


منبع:
داستانک
http://dastanak.ir/index.php?paged=4
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
لذت زندگی
------------

پارک سرشار بود از انرژی حیات ،
درختان شاداب و با نشاط بودند ،
شاخه های نورس و سبز خبر از سیرابی ریشه ها می دادند .
پرندگان آواز زندگی سر داده بودند و از شاخه ای به شاخه دیگر می پریدند .

اما آدمها روی نیمکت های فلزی یا در حال خواندن روزنامه بودند و یا خوابشان برده بود .
فقط آنها بودند که از لذت زندگی بی خبر بودند .

‌‌‌‌
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
هدیه
دختری در یک خانواده فقیر ...هرچه پول داشت را خرج یک جعبه و یک کاغذ کادو کرد و آنرا به پدرش هدیه کرد ... پدر جعبه را باز کرد ..خالی بود...با عصبانیت بر دخترش فریاد زد :مگه تو نمیدونی وقتی به کسی کادو میدن باید یه چیزی توش باشه؟..... دختر با چشمانی اشکبار گفت : ولی پدر من برای تو در این کادو هزاران بوسه گذاشته ام ......... و این دفعه پدر بود که اشک می ریخت.
منبع
 

King Cyrus

Registered User
تاریخ عضویت
24 جولای 2008
نوشته‌ها
852
لایک‌ها
21
محل سکونت
ایرانِ ویران
دختری از سختی های زندگی به پدرش گله می کرد.

از مبارزه خسته بود، نمی دانست چه کند.

بلافاصله پس از اینکه یک مشکل را حل شده میدید مشکل دیگری سر راهش آشکار می شد و قصد داشت خود را تسلیم زندگی کند.

پدر که آشپز ماهری بود او را به آشپزخانه برد، سه قابلمه را پر از آب کرد و آنها را جوشاند.

سپس در اولی تعدادی هویج، در دومی تعدادی تخم مرغ و در دیگری مقداری قهوه قرار داد و بدون اینکه حرفی بزند چند دقیقه منتظر ماند.

دختر هم متعجب و بی صبرانه منتظر بود.

تقریبا پس از ۲۰ دقیقه، پدر اجاق گاز را خاموش کرد، هویج ها و تخم مرغها را در کاسه گذاشت و قهوه را در فنجانی ریخت.

سپس رو به دختر کرد و پرسید: عزیزم چه میبینی؟

دختر هم در پاسخ گفت: هویج تخم مرغ و قهوه.

پدر از دختر خواست هر کدام از آنها را لمس کند.

هویجها نرم و لطیف بودند و تخم مرغها پس از شکستن و پوست کندن سخت شده بودند، در آخر پدر از او خواست قهوه را ببوید.

دختر دلیل این کار را سوال کرد و پاسخ شنید: دخترم هر کدام از آنها در شرایط ناگوار یکسانی در آب جوش قرار گرفتند ولی از خود رفتارهای متفاوتی بروز دادند.

هویج های سخت و محکم، ضعیف و نرم شدند.

پوسته های نازک و مایع درون تخم مرغها سخت شدند ولی دانه های قهوه توانستند ماهیت آب را تغییر دهند.

سپس پدر از دخترش پرسید:

حالا تو دخترم وقتی در زندگی با مشکلی رو به رو می شوی مثل کدام یک رفتار می کنی؟ هویج، تخم مرغ یا قهوه؟
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
مارمولک عاشق!!!!

(این داستان واقعی می باشد!!!!!!!!!!)


تهران- خبرگزاری ایسکانیوز: خانه های ژاپن با دیوار هایی ساخته شده است که دارای فضای خالی هستند و آن را با چوب می پو شانند.در یکی از شهر های ژاپن ، مردی دیوار خانه اش را برای نو سازی خراب می کرد که مارمولکی دید.
میخ از قسمت بیرونی دیوار به پایین کوبیده شده و به اصطلاح مارمولک را میخکوب کرده بود.مرد چشم بادامی ، دلش سوخت و کنجکاو شد.
وقتی موقعیت میخ را با دقت بررسی کردحیرتزده شد و فهمید این میخ 10 سال پیش هنگام ساخت خانه به دیوار کوبیده شده اما در این مدت طولانی چه اتفاقی افتاده است ؟چگونه مارمولک در این 10 سال و در چنین موقعیتی زنده مانده ؛ آن هم در یک فضای تاریک و بدون حرکت ؟ چنین چیری امکان ندارد و غیر قابل تصور است!
شهروند ژاپنی متحیر این صحنه ، دست از کار کشید و به تماشای مارمولک نشست.این جانور در 10 سال گذشته چه کار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده؟
محو نگاه به جانور اسرارآمیز شده بود که سر و کله مارمولک دیگری پیدا شد.این مارمولک، تکه غذایی به دهان گرفته و برای جفتش برده بود.
مرد ژاپنی ، ناخواسته انگشت به لب گذاشت و به خود گفت :10 سال مراقبت بی منت ؛ چه عشق قشنگ و بی کلکی.چطور موجودی به این کوچکی می تواند عشقی به این بزرگی داشته باشد اما خیلی وقتها ما انسانها از هم گریزانیم



منبع : ایسكانیوز
 

Callisto

همکار بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
18 آپریل 2007
نوشته‌ها
1,859
لایک‌ها
7
محل سکونت
Jupiter

سر قبر شخصي نوشته شده بود : کودک که بودم مي خواستم دنيا را تغيير بدهم ؛وقتي بزرگتر شدم متوجه شدم که دنيا خيلي بزرگ است من بايد کشورم را تغيير بدهم ،بعد ها کشورم را هم بزرگ ديدم و تصميم گرفتم شهرم را تغيير دهم . در سالخوردگي تصميم گرفتم خانواده ام را متحول کنم . اينک من در آستانه مرگ هستم مي فهمم که اگر روز اول خودم را تغيير داده بودم شايد مي توانستم دنيا را هم تغيير دهم .
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
نیك مردی بود و زنی پارسا داشت. زنی با رأی و تدبیر بود. به پیغمبر زمانه وحی آمد كه آن نیك مرد را بگوی كه ما تقدیر كرده‌ایم كه یك نیمه‌ی زندگانی به درویشی گذرد و یك نیمه به توانگری. اكنون اختیار كن كه درویشی در جوانی خواهی یا در پیری؟ جوانمرد چون این بشنید به نزدیك زن شد و گفت: «ای زن! از خدای تعالی چنین فرمان آمده است اكنون تو چه می گویی؟ چه اختیار كنیم تا چون سختی رسد صبر توانیم كرد و چون پیر شدیم چیزی باید كه بخوریم تا به فراغت طاعت نیكو بتوانیم كرد.» پس زن گفت: «ای مرد در جوانی چون درویش باشیم طاعت نیكو نتوانیم كرد و آن گاه كه عمر به باد داده باشیم و ضعیف گشته چگونه طاعت به جای آوریم؟ پس اكنون توانگری خواهیم تا هم در جوانی طاعت توانیم كرد و هم خیرات.» مرد گفت: «رأی تو صواب است چنین كنیم.» پس بر پیغمبر زمانه وحی آمد كه اكنون كه شما به طاعت من می كوشید و نیت شما نیكوست من كه پروردگارم، همه‌ی زندگانی شما بر توانگری بگذرانم اكنون به طاعت كوشید و هرچه را دهم از آن صدقه دهید تا هم دنیا بود شما را و هم آخرت...
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
كوله ‌پشتي‌اش‌ را برداشت‌ و راه‌ افتاد. رفت‌ كه‌ دنبال‌ خدا بگردد؛ و گفت: تا كوله‌ام‌ از خدا پر نشود برنخواهم‌ گشت.نهالي‌ رنجور و كوچك‌ كنار راه‌ ايستاده‌ بود.مسافر با خنده‌اي‌ رو به‌ درخت‌ گفت: چه‌ تلخ‌ است‌ كنار جاده‌ بودن‌ و نرفتن؛ و درخت‌ زير لب‌ گفت: ولي‌ تلخ‌ تر آن‌ است‌ كه‌ بروي‌ و بي‌ رهاورد برگردي. كاش‌ مي‌دانستي‌ آن‌چه‌ در جست‌وجوي‌ آني، همين‌جاست. مسافر رفت‌ و گفت: يك‌ درخت‌ از راه‌ چه‌ مي‌داند، پاهايش‌ در گِل‌ است، او هيچ‌گاه‌ لذت‌ جست‌وجو را نخواهد يافت. و نشنيد كه‌ درخت‌ گفت: اما من‌ جست‌وجو را از خود آغاز كرده‌ام‌ و سفرم‌ را كسي‌ نخواهد ديد؛ جز آن‌ كه‌ بايد. مسافر رفت‌ و كوله‌اش‌ سنگين‌ بود. هزار سال‌ گذشت، هزار سالِ‌ پر خم‌ و پيچ، هزار سالِ‌ بالا و پست. مسافر بازگشت. رنجور و نااميد. خدا را نيافته‌ بود، اما غرورش‌ را گم‌ كرده‌ بود. به‌ ابتداي‌ جاده‌ رسيد. جاده‌اي‌ كه‌ روزي‌ از آن‌ آغاز كرده‌ بود. درختي‌ هزار ساله، بالا بلند و سبز كنار جاده‌ بود. زير سايه‌اش‌ نشست‌ تا لختي‌ بياسايد. مسافر درخت‌ را به‌ ياد نياورد. اما درخت‌ او را مي‌شناخت. درخت‌ گفت: سلام‌ مسافر، در كوله‌ات‌ چه‌ داري، مرا هم‌ ميهمان‌ كن. مسافر گفت: بالا بلند تنومندم، شرمنده‌ام، كوله‌ام‌ خالي‌ است‌ و هيچ‌ چيز ندارم. درخت‌ گفت: چه‌ خوب، وقتي‌ هيچ‌ چيز نداري، همه‌ چيز داري. اما آن‌ روز كه‌ مي‌رفتي، در كوله‌ات‌ همه‌ چيز داشتي، غرور كمترينش‌ بود، جاده‌ آن‌ را از تو گرفت. حالا در كوله‌ات‌ جا براي‌ خدا هست. و قدري‌ از حقيقت‌ را در كوله‌ مسافر ريخت. دست‌هاي‌ مسافر از اشراق‌ پر شد و چشم‌هايش‌ از حيرت‌ درخشيد و گفت: هزار سال‌ رفتم‌ و پيدا نكردم‌ و تو نرفته‌اي، اين‌ همه‌ يافتي! درخت‌ گفت: زيرا تو در جاده‌ رفتي‌ و من‌ در خودم. و پيمودن‌ خود، دشوارتر از پيمودن‌ جاده‌هاست .
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمدو گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟ او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديداما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كرد فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.
پروردگارا من را ابزار آرامش خويش قرار ده.بگذاردر هر کجا که نفرت است عشق درو کنم .هر جا آسيب است عفو ،هر جا شک است ايمان ،هر جا نواميدي است اميدهر جا تاريکي است نور و هر جا غم است سرور.پروردگار عالم به من لطف کن تا بيشتر در پي تسکين بخشيدن باشم تا آرام شدن همانطور که مي فهمم فهميده شوم. همانطور که دوست دارم دوست داشته شوم زيرا دراثر دادن است که دريافت مي کنم، دراثربخشيدن است که بخشيده مي شوم در مرگ خود است که در زندگي جاويدان متولد مي شوم
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
حاج علی مقدادی اصفهانی فرزند حاج شیخ حسنعلی اصفهانی (نخودکی) می فرمود:
یکی از آشنایان به نام سرهنگ عباسعلی میرزائی می گفت : سفری به مشهد مقدس کرده بودم، و برای خرید کلاهی به دکان کلاه فروشی رفتم وصحبت از مرحوم حاج شیخ حسنعلی اصفهانی به میان آمد.
کلاه فروش گفت روز فوت مرحوم در دکان سلمانی بودم و یک نفر روی صندلی اصلاح نشسته بود.چون سر وصدای تشییع کنندگان برخواست ، مشتری پرسید چه خبر است؟ سلمانی گفت جنازه حاج شیخ حسنعلی را تشییع می کنند با شنید این خبر،مشتری آنچنان به فغان و ناله افتاد که تصور کردیم از منسوبات شیخ است.چون از او توضیح خواستیم،گفت من با این مرد بزرگ نسبتی ندارم،لیکن حکایتی میان ما و او هست که این چنین موجب شوریدگی احوال من شده است.آنگاه داستان خود را بدینگونه تعریف کرد: پدرم در قریه (( نخودک )) یک کدخدا بود و من هم در اداره ی ژاندارمری کار می کردم. روزی حاج شیخ به پدرم فرموده بودند، اگر احتیاج نداری، از شغل کدخدایی استعفا کن.پدرم نیز به موجب توصیه حضرت شیخ از کار خود استعفا داد و چون من از ماوقع مطلع گشتم،بغضی از مرحوم شیخ در دلم پدید آمد و دیگران هم مرا به این دشمنی تحریک و تشویق می کردند تا آنکه مصمم شدم ایشان را به قتل برسانم و چون گاهی از اوقات نیمه شبها که از ماموریت باز می گشتم مرحوم شیخ را دیده بودم که تنها از ده خارج می شود،بر آن شدم که در یکی از این شبها ایشان را هدف گلوله سازم.اتقاقا در یکی از شبهای تاریک زمستانی که به طرف آبادی می آمدم،حضرت شیخ را دیدم که عبا بر سر کشیده و می خواهند از ده خارج شوند.
با خود اندیشیدم که وقت مناسب فرا رسیده ،اما بهتر است کمی صبر کنم تا از ده دور شوند و صدای شلیک من کسی را آگاه نکند.باری،مسافتی را در عقب ایشان آهسته رفتم تا آنکه کاملا از ده بیرون رفتند.در آن حال که خواستم تفنگ خود را به قصد شلیک از دوش بردارم،ناگهان حضرت شیخ روی به من گردانیدند و فرمودند : حبیب ،کجا می آیی؟! بی اختیار گفتم خدمت شما می آمدم.سخت از کار خود به وحشت افتادم.فرمودند:بیا تا با هم به زیارت اهل قبور برویم.بیدرنگ پذیرفتم وبه قبرستان ده که مصافتی فاصله داشت،رفتیم و فاتحه خواندیم.آنگاه حضرت شیخ فرمودند:دوست داری که به شهر رویم و حضرت رضا را زیارت کنیم؟عرض کردم: آری.فرمودند دنبال من بیا.چندقدمی نرفته بودیم که دیدم پشت در صحن مطهر رسیدیم و چون درها بسته بود،اشارتی کردند و در باز شد،ولی کسی را ندیدم که در را گشوده باشد.دستور دادند تا وضو بگیریم.با آب جوی وضو ساختم و به سمت حرم روانه شدیم.
در اینجا نیز درهای بسته با اشاره ی حضرت شیخ باز شدند و داخل حرم شدیم و زیارت کردیم و در هنگام بازگشت،در ها یک به یک پشت ما بسته شدند.چون از صحن خارج شدیم ، فرمودند:
دوست می داری که امیرالمومنین (ع) را هم زیارت کنی؟عرض کردم آری و هنوز چند قدم نرفته بودیم که در برابر صحن و حرم رسیدیم،ولی من چون تا به حال به زیارت امیرالمومنین نرفته بودم ابتدا آنجا را نشناختم.باری،درهای بسته ی صحن و حرم حضرت امیر (ع) هم به اشاره ی شیخ باز شدند.زیارت کردیم و خارج شدیم.در این هنگان حضرت شیخ فرمودند: حبیب،شب گذشته تو هم خسته ای بهتر است به نخودک بازگردیم.عرضه داشتم: اقا،هرچه صلاح می دانید بکنید.باز پس از چند قدمی،ناگهان خود را در همان جای ملاقات نخست یافتم.پس از آن به من فرمودند:حبیب،مبادا که تا زنده ام،از سر این شب چیزی با کسی در میان بگذاری که موجب کوری چشمان تو خواهد شد و دیگر آنکه هیچوقت نزد من نیا و هرگاه مرا دیدی،از دور سلامی کن والسلام. آیا با این کراماتی که من از این بزرگوار دیده ام،جای آن نیست که چنان در ماتم ایشان شیون و ناله کنم؟
رحمة الله و رضوانه علیه.2
1.روستایی از توابع نخودک مشهد
2.نشان از بی نشانها - ص 73
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
مردي با اسب و سگش در جاده‌اي راه مي‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظيمي، صاعقه‌اي فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهميد كه ديگر اين دنيا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پيش رفت. گاهي مدت‌ها طول مي‌كشد تا مرده‌ها به شرايط جديد خودشان پي ببرند
پياده‌روي درازي بود، تپه بلندي بود، آفتاب تندي بود، عرق مي‌ريختند و به شدت تشنه بودند. در يك پيچ جاده دروازه تمام مرمري عظيمي ديدند كه به ميداني با سنگفرش طلا باز مي‌شد و در وسط آن چشمه‌اي بود كه آب زلالي از آن جاري بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خير، اينجا كجاست كه اينقدر قشنگ است؟
دروازه‌بان: «روز به خير، اينجا بهشت چه خوب كه به بهشت رسيديم، خيلي تشنه‌ايم.دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «مي‌توانيد وارد شويد و هر چه قدر دلتان مي‌خواهد بوشيد
اسب و سگم هم تشنه‌اند
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حيوانات به بهشت ممنوع است
مرد خيلي نااميد شد، چون خيلي تشنه بود، اما حاضر نبود تنهايي آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اينكه مدت درازي از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌اي رسيدند. راه ورود به اين مزرعه، دروازه‌اي قديمي بود كه به يك جاده خاكي با درختاني در دو طرفش باز مي‌شد. مردي در زير سايه درخت‌ها دراز كشيده بود و صورتش را با كلاهي پوشانده بود، احتمالأ خوابيده بود
مسافر گفت: روز به خير
مرد با سرش جواب داد
ما خيلي تشنه‌ايم.، من، اسبم و سگم مرد به جايي اشاره كرد و گفت: ميان آن سنگ‌ها چشمه‌اي است. هرقدر كه مي‌خواهيد بنوشيد
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگي‌شان را فرو نشاندند
مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتيد، مي‌توانيد برگرديد مسافر پرسيد: فقط مي‌خواهم بدانم نام اينجا چيست؟ بهشت بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمري هم گفت آنجا بهشت است آنجا بهشت نيست، دوزخ است مسافر حيران ماند: بايد جلوي ديگران را بگيريد تا از نام شما استفاده نكنند! اين اطلاعات غلط باعث سردرگمي زيادي مي‌شود كاملأ برعكس؛ در حقيقت لطف بزرگي به ما مي‌كنند. چون تمام آنهايي كه حاضرند بهترين دوستانشان را ترك كنند، همانجا مي‌مانند...
بخشي از كتاب «شيطان و دوشیزه پريم» ،
پائولو كوئيلو
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
شیطانی به شیطان دیگر گفت:به آن مرد مقدس متواضع نگاه كن كه در جاده راه می رود ، در این فكرم كه به سراغش بروم و روحش را در اختیار بگیرم. رفیقش گفت : به حرفت گوش نمی دهد او تنها به چیزهای مقدس می اندیشد .

اما شیطان ، به همان روش مشتاق و متعصب همیشگی اش ، خود را به شكل ملك مقرب ، جبریل در آورد و در برابر مرد ظاهر شد و به او گفت:
آمده ام به تو كمك كنم . مرد مقدس گفت: باید من را با شخص دیگری اشتباه گرفته باشی زیرا من در زندگی ام كاری نكرده ام كه سزاوار توجه یك فرشته باشم و مرد مقدس به راه خود ادامه داد بدون اینكه هرگز بداند از چه چیزی گریخته است ....
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
خانمي‌ از منزل‌ خارج‌ شد و در جلوي‌ در حياط با سه‌ پيرمرد مواجه‌ شد. زن‌ گفت‌: شماها رانمي‌شناسم‌ ولي‌ بايد گرسنه‌ باشيد لطفا به‌ داخل‌ بياييد و چيزي‌ بخوريد. پيرمردان‌ پرسيدند: آيا شوهرت‌منزل‌ است‌؟ زن‌ گفت‌: خير، سركار است‌. آنها گفتند: ما نمي‌توانيم‌ داخل‌ شويم‌. بعد از ظهر كه‌ شوهر آن‌ زن‌ به‌ خانه‌ بازگشت‌ همسرش‌ تمام‌ ماجرا را برايش‌ تعريف‌ كرد. مرد گفت‌: حالا برو به‌ آنها بگو كه‌ من‌ درخانه‌ هستم‌ و آنها را دعوت‌ كن‌. سپس‌ زن‌ آنها را به‌ داخل‌ خانه‌ راهنمايي‌ كرد ولي‌ آنها گفتند: ما نمي‌توانيم‌ با هم‌ داخل‌ شويم‌. زن‌ علت‌ را پرسيد و يكي‌ از آنها توضيح‌ داد كه‌: اسم‌ من‌ ثروت‌ است‌ و به‌ يكي‌ ديگر از دوستانش‌ اشاره‌ كرد و گفت‌ او موفقيت‌ و ديگري‌ عشق‌ است‌. حالا برو و مسئله‌ را با همسرت‌ در ميان‌ بگذار و تصميم‌ بگيريد طالب‌ كداميك‌ از ما هستيد! زن‌ ماجرا را براي‌ شوهرش‌ تعريف‌ كرد. شوهر كه‌بسيار خوشحال‌ شده‌ بود با هيجان‌ خاص‌ گفت‌: بيا ثروت‌ را دعوت‌ كنيم‌ و منزلمان‌ را مملو از دارايي‌نماييم‌. اما زن‌ با او مخالفت‌ كرد و گفت‌: عزيزم‌ چرا موفقيت‌ را نپذيريم‌! در اين‌ ميان‌ دخترشان‌ كه‌ تا اين‌لحظه‌ شاهد گفت‌ و گوي‌ آنها بود گفت‌: بهتر نيست‌ عشق‌ را دعوت‌ كنيم‌ و منزلمان‌ را سرشار از عشق‌كنيم‌؟ سپس‌ شوهر به‌ زن‌ نگاه‌ كرد و گفت‌: بيا به‌ حرف‌ دخترمان‌ گوش‌ دهيم‌، برو و عشق‌ را به‌ داخل‌دعوت‌ كن‌، سپس‌ زن‌ نزد پيرمردان‌ رفت‌ و پرسيد كداميك‌ از شما عشق‌ هستيد؟ لطفا داخل‌ شويد ومهمان‌ ما باشيد. در اين‌ لحظه‌ عشق‌ برخاست‌ و قدم‌ زنان‌ به‌ طرف‌ خانه‌ راه‌ افتاد. سپس‌ آن‌ دو نفر هم‌ بلندشده‌ و وي‌ را همراهي‌ كردند. زن‌ با تعجب‌ به‌ موفقيت‌ و ثروت‌ گفت‌: من‌ فقط عشق‌ را دعوت‌ كردم‌! دراين‌ بين‌ عشق‌ گفت‌: اگر شما ثروت‌ يا موفقيت‌ را دعوت‌ مي‌كرديد دو نفر از ما مجبور بودند تا بيرون‌منتظر بمانند اما زماني‌ كه‌ شما عشق‌ را دعوت‌ كرديد، هر جا كه‌ من‌ بروم‌ آنها نيز همراه‌ من‌ مي‌آيند.
هر كجا عشق‌ باشد در آنجا ثروت‌ و موفقيت‌ نيز حضور دارد.
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
عاشق می خواست به سفر برود. روزها و ماه ها و سال ها بود که چمدان می بست. هی هفته ها را تا می کرد و توی چمدان می گذاشت. هی ماه ها را مرتب می کرد و روی هم می چید و هی سال ها را جمع می کرد و به چمدانش اضافه می کرد.
او هر روز توی جیب های چمدانش شنبه و یکشنبه می ریخت و چه قرن هایی را که ته ته چمدانش جا داده بود.
و سال ها بود که خدا تماشایش می کرد و لبخند می زد و چیزی نمی گفت. اما سرانجام روزی خدا به او گفت: عزیز عاشق، فکر نمی کنی سفرت دارد دیر می شود؟ چمدانت زیادی سنگین است. با این همه سال و قرن و این همه ماه و هفته چه می خواهی بکنی؟
عاشق گفت : خدایا! عشق، سفری دور و دراز است. من به همه این ماه ها و هفته ها ا­تیاج دارم. به همه این سال ها و قرن ها، زیرا هر قدر که عاشقی کنم، باز هم کم است.
خدا گفت : اما عاشقی، سبکی است. عاشقی، سفر ثانیه است. نه درنگ قرن ها و سال ها. بلند شو و برو و هیچ چیز با خودت نبر، جز همین ثانیه که من به تو می دهم.
عاشق گفت : چیزی با خود نمی برم، باشد. نه قرنی و نه سالی و نه ماه و هفته ای را.
اما خدایا ! هر عاشقی به کسی م­تاج است. به کسی که همراهی اش کند. به کسی که پا به پایش بیاید. به کسی که اسمش معشوق است.
خدا گفت : نه ؛ نه کسی و نه چیزی. هیچ چیز توشه توست و هیچ کس معشوق تو، در سفری که که نامش عشق است.
و آنگاه خدا چمدان سنگین عاشق را از او گرفت و راهی اش کرد.
عاشق راه افتاد و سبک بود و هیچ چیز نداشت. جز چند ثانیه که خدا به او داده بود.
عاشق راه افتاد و تنها بود و هیچ کس را نداشت. جز خدا که همیشه با او بود.

عرفان نظرآهاری
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846





پیرمردی تنها در مینه سوتا زندگی می کرد . او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود. تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود .

پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد :
پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم . من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد . من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی .
دوستدار تو پدر

پیرمرد چند روز بعد این تلگراف را دریافت کرد :
پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام .

صبح فردا 12 نفر از مأموران FBI و افسران پلیس محلی دیده شدند , و تمام مزرعه را شخم زدند بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند . پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت :
که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟

پسرش پاسخ داد :
پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم .


در دنیا هیچ بن بستی نیست. یا راهی‌ خواهم یافت، یا راهی‌ خواهم ساخت.
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هرکدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند. فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند . در کیسه بعضی‌ها ٢، بعضی‌ها ٣، بعضی‌ها تا ٥ سیب‌زمینى بود.

معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند . روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند. معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟ »

بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.

آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد:

«این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید، پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟ »
 
بالا