• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
پیرمرد دستاشو به آسمون بلند کرد و گفت:" خدایا هفتاد سال به من عمر دادی اما یک پول و پله درست و حسابی ندادی، یک ماشین خوب ندادی، یک خونه ی بزرگ و راحت ندادی، الان هم بعد از هفتاد سال هیچی غیر خودم ندارم. من از تو به عنوان خدا انتظار بیشتری داشتم. دلم شکسته است و قلبم لانه ی غم شده است چرا که منو فراموش کردی و ثروت و خوشبختی هیچ وقت در خونه ی منو نزد. اما اون یکی رفیق دوران کودکی ام غرق پول و خوشبختی است."
ندایی آمد: " من به تو پول زیاد ندادم اما ترا هم محتاج خرج عمل قلب و بیمارستان نکردم اما به دوست دوران کودکی ات پول زیادی دادم و البته او هم میلیونها خرج عمل قلب و سایر امراضش کرد و قلبش هم او را به این طرف و آنطرف کشاند و هیج وقت آرامش نگذاشت. من به تو ماشین ندادم و به او دادم و او چون فرزندانش به خاطر ماشینهای آنچنانی جنون سرعت گرفته بودند، داغ فرزند دید اما تو ندیدی. من به تو یک خانه کوچک دادم ، اما او چون خانه اش بزرگ بود مجبور بود خدم و حشم استخدام کند، از این رو اسرار زندگی اش در میان زیر دستانش دهن به دهن می گشت.
من به تو پول و ثروت زیادی ندادم اما به او دادم . تو گاه گاهی با صدای جیرجیرکها از خواب بیدار می شدی و گاهی ذکر مرا می گفتی اما او هر شب با اضطراب از خواب می پرید تا نکند دزدی اموالش را غارت کند. یا نکند بچه هایش تو طئه ای علیه او کرده باشند و ....
اما، باشد ، من دعای تو را مستجاب می کنم و به تو ثروت و مکنت می بخشم، اما بدان بارها و بارها با تو این کار را کرده ام و این تویی که فراموش کرده ای . من دعای آن دوست دوران کودکی ات را نیز که از من می خواهد تا از این اضطراب و پریشانی رهایی اش بخشم را نیز مستجاب می کنم . و حال آنکه او نیز تجارب بسیار داشته است . من شما را در چرخه تناسخ قرار می دهم و شما می چرخید و می چرخید تا روزی که به جای خواستن هرچه غیر من، فقط آزادی و رهایی از من طلب کنید. چه در فقر چه در ثروت ، چه در سلامتی چه در بیماری. شما باید بیاموزید که نقشی که من به شما در زندگی های مختلف عطا می کنم را به بهترین وجه ممکن بازی کنید تا به" درجه ی همکاری" با من نایل شوید. من این موهبت تجارب بسیار از طریق زندگی های بسیار را به شما ارزانی می دارم تا پاک و منزه شوید و لایق آزادی گردید.
و اما نصیحت من به شما این است که هر شب بمیرید، قبل از آنکه میرانده شوید. با این کار از هر چه پستی و نفسانیات است رها خواهید شد و آزادی و لذت همکار من شدن را در قلبتان حس خواهید کرد. من همه وجودتان را آکنده از نور و صوت خودم خواهم کرد آنگاه زمانی است که بارقه از من بودن را احساس خواهید کرد و مانند قطره ای که به اقیانوس بپوندد خود را جزئی از من خواهید یافت ."
پس بمیرید تا زنده شوید.
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
یه روز یه دانشمند یه آزمایش جالب انجام داد... اون یه اکواریم شیشه ای ساخت و اونو
با یه دیوار شیشه ای دو قسمت کرد .تو یه قسمت یه ماهی بزرگتر انداخت و در
قسمت دیگه یه ماهی کوچیکتر که غذای مورد علاقه ی ماهی بزرگه بود .
ماهی کوچیکه تنها غذای ماهی بزرگه بود و دانشمند به اون غذای دیگه ای نمی داد... او
برای خوردن ماهی کوچیکه بارها و بارها به طرفش حمله می کرد، اما هر بار به یه دیوار
نامرئی می خورد. همون دیوار شیشه ای که اونو از غذای مورد علاقش جدا می کرد .
بالا خره بعد از مدتی از حمله به ماهی کوچیک منصرف شد. او باور کرده بود که رفتن
به اون طرف اکواریوم و خوردن ماهی کوچیکه کار غیر ممکنیه .
دانشمند شیشه ی وسط رو برداشت و راه ماهی بزرگه رو باز کرد اما ماهی بزرگه هرگز به
سمت ماهی کوچیکه حمله نکرد. اون هرگز قدم به سمت دیگر اکواریوم نگذاشت .
میدانید چرا؟
اون دیوار شیشه ای دیگه وجود نداشت، اما ماهی بزرگه تو ذهنش یه دیوار شیشه ای
ساخته بود. یه دیوار که شکستنش از شکستن هر دیوار واقعی سخت تر بود اون دیوار باور
خودش بود. باورش به محدودیت. باورش به وجود دیوار. باورش به ناتوانی .
ما هم اگه خوب تو اعتقادات خودمون جستجو کنیم، کلی دیوار شیشه ای پیدا می کنیم که
نتیجه ی مشاهدات و تجربیاتمونه و خیلی هاشون هم اون بیرون نیستن و فقط تو ذهن خود
ما وجود دارند
 

shamiisa

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 اکتبر 2007
نوشته‌ها
52
لایک‌ها
0
محل سکونت
india
زني آبستن است و پيرمرد فرزانه اي به او مي گويد كه مي تواند در مورد كودكش يك آرزو كند كه برآورده خواهد شد. زن آرزو مي كند كه كودكش را همه دوست داشته باشند.اين آرزو برآورده شده و باوجودي كه او پسر جوان بدي است، همه او را دوست دارند. تا زماني كه مرد جواني شده است، او همه چيزهايي را كه آرزوي هركسي است، در اطراف خودش دارد. ولي چنان ناشاد است كه مي خواهد خودش را بكشد.

در اينجا آن پير فرزانه دوباره ظاهر مي شود و اشاره مي كند كه او مي تواند يك آرزو كند. مرد جوان آرزو مي كند به جاي اينكه همه او را دوست داشته باشند، او همه را دوست داشته باشد. آرزويش برآورده مي شود. صورت زيبايش پير و زشت مي شود و تمام شهر با او مخالف مي شوند. مردم به او سنگ مي زنند و نمي تواند غذا و لباس پيدا كند. ولي او سرشار از عشق است و هر چيز جزيي در زندگيش يك رابطه ي عاشقانه مي شود.

تصميم مي گيرد به زيارتي برود و يك شب سرد با همان پيرمرد روبه رو مي شود و پيرمرد با عشقي فراوان او را پذيرا مي شود. زيارت كننده در آن پيرمرد آسوده مي گردد و دوباره كودكي معصوم مي گردد.
 

Scotopia

کاربر فعال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2008
نوشته‌ها
542
لایک‌ها
12
محل سکونت
ABBEY
روزي پادشاهي سالخورده كه دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب كند.
پادشاه تمام جوانان شهر را جمع كرد و به هر كدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يك گلدان بكارند و گياه رشد كرده را در روز معيني نزد او بياورند.
پينك يكي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بكار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش كرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فكر افتاد كه دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به كوهستان رفت و خاك آنجا را هم آزمايش كرد ولي موفق نشد.
پينك حتي با كشاورزان دهكده هاي اطراف شهر مشورت كرد ولي همه اين كارها بيفايده بود و نتوانست گياه را پرورش دهد.
بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه كوچك خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند.
پادشاه به همه گلدان ها نگاه كرد. وقتي نوبت به پينك رسيد، پادشاه از او پرسيد: « پس گياه تو كو؟» پينك ماجرا را براي پادشاه تعريف كرد.
در اين هنگام پادشاه دست پينك را بالا برد و او را جانشين خود اعلام كرد. همه جوانان اعتراض كردند.
پادشاه روي تخت نشست و گفت:« اين جوان درستكارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يك از دانه ها نمي بايست رشد مي كردند.»
پادشاه ادامه داد: « مردم به پادشاهي نياز دارند كه با آنها صادق باشد، نه پادشاهي كه براي رسيدن به قدرت و حفظ آن به هر كار خلافي دست بزند.»

oan4ub.gif

يك بازرگان موفق و ثروتمند ،از يك ماهي گير شاد كه در روستايي در مكزيك زندگي مي كرد و هرروز تعدادكمي ماهي صيد مي كرد و مي فروخت پرسيد : چقدر طول مي كشد تا چند تا ماهي بگيري ؟
ماهي گير پاسخ داد: : مدت خيلي كمي
بازرگان گفت : چرا وقت بيشتري نمي گذاري تا تعداد بيشتري ماهي صيد كني؟
پاسخ شنيد: چون همين تعداد براي سير كردن خانواده ام كافي است .
بازرگان متعجب پرسيد : پس بقيه وقتت را چيكار مي كني؟
ماهي گير جواب داد: با بچه ها يم گپ مي زنم . با آن ها بازي ميكنم . با دوستانم گيتار مي زنم .
بازرگان به او گفت : اگر تعداد بيشتري ماهي بگيري مي تواني با پولش قايق بزرگتري بخري و با درآمد آن
قايق هاي ديگري خريداري كني آن وقت تعداد زيادي قايق براي ماهيگيري خواهي داشت .
بعد شركتي تاسيس مي كني و اين دهكده كوچك را ترك مي كني و به مكزيكوسيتي مي روي و
بعدها به نيويورك وبه مرور آدم مهمي مي شوي .
ماهي گير پرسيد : اين كار چه مدتي طول مي كشد و پاسخ شنيد : حدودا بيست سال .
و بازرگان ادامه داد: در يك موقعيت مناسب سهام شركتت را به قيمت بالا ميفروشي و اين كار ميليون ها دلار نصيبت مي كند.
ماهي گير پرسيد : بعد چه اتفاقي مي افتد ؟
بازرگان جواب داد : بعد زمان باز نشستگيت فرا مي رسد . به يك دهكده ي ساحلي مي روي براي تفريح ماهي گيري ميكني . زمان بيشتري با همسر وخانواده ات مي گذراني و با دوستانت گيتار مي زني و خوش ميگذراني.
ماهي گير با تعجب به بازرگان نگاه كرد
اما آيا بازرگان معناي نگاه ماهي گير را فهميد؟
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
روزي روزگاري پسرك فقيري زندگي مي كرد كه براي گذران زندگي و تامين مخارج تحصيلش دستفروشي مي كرد.از اين خانه به آن خانه مي رفت تا شايد بتواند پولي بدست آورد.روزي متوجه شد كه تنها يك سكه 10 سنتي برايش باقيمانده است و اين درحالي بود كه شديداً احساس گرسنگي مي كرد.تصميم گرفت از خانه اي مقداري غذا تقاضا كند. بطور اتفاقي درب خانه اي را زد.دختر جوان و زيبائي در را باز كرد.پسرك با ديدن چهره زيباي دختر دستپاچه شد و بجاي غذا ، فقط يك ليوان آب درخواست كرد.
دختر كه متوجه گرسنگي شديد پسرك شده بود بجاي آب برايش يك ليوان بزرگ شير آورد.پسر با تمانينه و آهستگي شير را سر كشيد و گفت : «چقدر بايد به شما بپردازم؟ » .دختر پاسخ داد: « چيزي نبايد بپردازي.مادر به ما آموخته كه نيكي ما به ازائي ندارد.» پسرك گفت: « پس من از صميم قلب از شما سپاسگذاري مي كنم»
سالها بعد دختر جوان به شدت بيمار شد.پزشكان محلي از درمان بيماري او اظهار عجز نمودند و او را براي ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بيمارستاني مجهز ، متخصصين نسبت به درمان او اقدام كنند.
دكتر هوارد كلي ، جهت بررسي وضعيت بيمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد.هنگاميكه متوجه شد بيمارش از چه شهري به آنجا آمده برق عجيبي در چشمانش درخشيد.بلافاصله بلند شد و بسرعت بطرف اطاق بيمار حركت كرد.لباس پزشكي اش را بر تن كرد و براي ديدن مريضش وارد اطاق شد.در اولين نگاه اورا شناخت.



سپس به اطاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر براي نجات جان بيمارش اقدام كند.از آن روز به بعد زن را مورد توجهات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از يك تلاش طولاني عليه بيماري ، پيروزي ازآن دكتر كلي گرديد
آخرين روز بستري شدن زن در بيمارستان بود.به درخواست دكتر هزينه درمان زن جهت تائيد نزد او برده شد.گوشه صورتحساب چيزي نوشت.آنرا درون پاكتي گذاشت و براي زن ارسال نمود.
زن از باز كردن پاكت و ديدن مبلغ صورتحساب واهمه داشت.مطمئن بود كه بايد تمام عمر را بدهكار باشد.سرانجام تصميم گرفت و پاكت را باز كرد.چيزي توجه اش را جلب كرد.چند كلمه اي روي قبض نوشته شده بود.آهسته انرا خواند

« بهاي اين صورتحساب قبلاً با يك ليوان شير پرداخت شده است »
 

f@rzad

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
15 آگوست 2007
نوشته‌ها
8,501
لایک‌ها
18,797
محل سکونت
Tehran
دستان دعا کننده

این داستان واقعی است و به اواخر قرن 15 بر می گردد.
در یك دهكده كوچك نزدیك نورنبرگ خانواده ای با 18 فرزند زندگی می كردند. برای امرار معاش این خانواده بزرگ، پدر می بایستی 18 ساعت در روز به هر كار سختی كه در آن حوالی پیدا می شد تن می داد. در همان وضعیت اسفناك آلبرشت دورر و برادرش آلبرت (دو تا از 18 فرزند) رویایی را در سر می پروراندند. هر دوشان آرزو می كردند نقاش چیره دستی شوند، اما خیلی خوب می دانستند كه پدرشان هرگز نمی تواند آن ها را برای ادامه تحصیل به نورنبرگ بفرستد.

یك شب پس از مدت زمان درازی بحث در رختخواب، دو برادر تصمیمی گرفتند. با سكه قرعه انداختند و بازنده می بایست برای كار در معدن به جنوب می رفت و برادر دیگرش را حمایت مالی می كرد تا در آكادمی به فراگیری هنر بپردازد، و پس از آن برادری كه تحصیلش تمام شد باید در چهار سال بعد برادرش را از طریق فروختن نقاشی هایش حمایت مالی می كرد تا او هم به تحصیل در دانشگاه ادامه دهد.

آن ها در صبح روز یك شنبه در یك كلیسا سكه انداختند. آلبرشت دورر برنده شد و به نورنبرگ رفت و آلبرت به معدن های خطرناك جنوب رفت و برای 4 سال به طور شبانه روزی كار كرد تا برادرش را كه در آكادمی تحصیل می كرد و جزء بهترین هنرجویان بود حمایت كند. نقاشی های آلبرشت حتی بهتر از اكثر استادانش بود. در زمان فارغ التحصیلی او درآمد زیادی از نقاشی های حرفه ای خودش به دست آورده بود.

وقتی هنرمند جوان به دهكده اش برگشت، خانواده دورر برای موفقیت های آلبرشت و برگشت او به كانون خانواده پس از 4 سال یك ضیافت شام برپا كردند. بعد از صرف شام آلبرشت ایستاد و یك نوشیدنی به برادر دوست داشتنی اش برای قدردانی از سال هایی كه او را حمایت مالی كرده بود تا آرزویش برآورده شود، تعارف كرد و چنین گفت: آلبرت، برادر بزرگوارم حالا نوبت توست، تو حالا می توانی به نورنبرگ بروی و آرزویت را تحقق بخشی و من از تو حمایت میكنم.
تمام سرها به انتهای میز كه آلبرت نشسته بود برگشت. اشك از چشمان او سرازیر شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی گفت: نه! از جا برخاست و در حالی كه اشك هایش را پاك می كرد به انتهای میز و به چهره هایی كه دوستشان داشت، خیره شد و به آرامی گفت: نه برادر، من نمی توانم به نورنبرگ بروم، دیگر خیلی دیر شده، ‌ببین چهار سال كار در معدن چه بر سر دستانم آورده، استخوان انگشتانم چندین بار شكسته و در دست راستم درد شدیدی را حس می كنم، به طوری كه حتی نمی توانم یك لیوان را در دستم نگه دارم. من نمی توانم با مداد یا قلم مو كار كنم، نه برادر، برای من دیگر خیلی دیر شده...

بیش از 450 سال از آن قضیه می گذرد. هم اكنون صدها نقاشی ماهرانه آلبرشت دورر قلمكاری ها و آبرنگ ها و كنده كاری های چوبی او در هر موزه بزرگی در سراسر جهان نگهداری میشود.
یك روز آلبرشت دورر برای قدردانی از همه سختی هایی كه برادرش به خاطر او متحمل شده بود، دستان پینه بسته برادرش را كه به هم چسبیده و انگشتان لاغرش به سمت آسمان بود، به تصویر كشید. او نقاشی استادانه اش را صرفاً دست ها نام گذاری كرد اما جهانیان احساساتش را متوجه این شاهكار كردند و كار بزرگ هنرمندانه او را "دستان دعا كننده" نامیدند.



این اثر خارق العاده را مشاهده كنید
اندیشه كنید و به خاطر بسپارید كه مسلما رویاهای ما با حمایت دیگران تحقق می یابند.


Prayerhand.jpg


گرداوری: عمانوئیل پورمند
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن

منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن

شوهره زنگ میزنه به دوست دخترش, میگه: زنم یه هفته میره ماموریت کارهات رو روبراه کن

معشوقه هم که تدریس خصوصی میکرده به شاگرد کوچولوش زنگ میزنه میگه: من تمام هفته مشغولم نمیتونم بیام

پسره زنگ میزه به پدر بزرگش میگه: معلمم یه هفته کامل نمیاد, بیا هر روز بزنیم بیرون و هوایی عوض کنیم

پدر بزرگ که اتفاقا همون مدیر شرکت هست به منشی زنگ میزنه میگه مسافرت رو لغو کن من با نوه ام سرم بنده

منشی زنگ میزنه به شوهرش و میگه: ماموریت کنسل شد من دارم میام خونه

شوهر زنگ میزنه به معشوقه اش میگه: زنم مسافرتش لغو شد نیا که متاسفانه نمیتونم ببینمت

معشوقه زنگ میزنه به شاگردش میگه: کارم عقب افتاد و این هفته بیکارم پس دارم میام که بریم سر درس و مشق

پسر زنگ میزنه به پدر بزرگش و میگه: راحت باش برو مسافرت, معلمم برنامه اش عوض شد و میاد

مدیر هم دوباره گوشی رو ور میداره و زنگ میزنه به منشی و میگه برنامه عوض شد حاضر شو که بریم مسافرت

و .....
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
مردي كه بازيگر شد

بازيگر مرد هر روز دير سر کار حاضر مي شد، وقتي مي گفتند : چرا دير مي آيي؟ جواب مي داد: يک ساعت بيشتر مي خوابم تا انرژي زيادتري براي کار کردن داشته باشم، براي آن يک ساعت هم که پول نمي گيرم. يک روز رئيس او را خواست و براي آخرين بار اخطار کرد که ديگر دير سر کار نيايد.
مرد هر وقت مطلب آماده براي تدريس نداشت به رئيس آموزشگاه زنگ مي زد تا شاگرد ها آن روز براي کلاس نيايند و وقتشان تلف نشود. يک روز از پچ پچ هاي همکارانش فهميد ممکن است براي ترم بعد دعوت به کار نشود.
مرد هر زمان نمي توانست کار مشتري را با دقت و کيفيت ، در زماني که آنها مي خواهند تحويل دهد، سفارش را قبول نمي کرد و عذر مي خواست. يک روز فهميد مشتريان ش بسيار کمتر شده اند. مرد نشسته بود. دستي به موهاي بلند و کم پشتش مي کشيد . سيگاري آتش زد و به فکر فرو رفت. بايد کاري مي کرد. بايد خودش را اصلاح مي کرد. ناگهان فکري به ذهنش رسيد. او مي توانست بازيگر باشد:
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر مي شد، کلاسهايش را مرتب تشکيل مي داد، و همه ي سفارشات مشتريانش را قبول مي کرد.
او هر روز دو ساعت سر کار چرت مي زد. وقتي براي تدريس آماده نبود در کلاس راه مي رفت، دستهايش را به هم مي ماليد و با اعتماد به نفس بالا مي گفت: خوب بچه ها درس جلسه ي قبل را مرور مي کنيم. سفارش هاي مشتريانش را قبول مي کرد اما زمان تحويل بهانه هاي مختلفي مي آورد تا کار را ديرتر تحويل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاري رفته بود.
حالا رئيس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدير آموزشگاه راضي است که استاد کلاسش منظم شده و مشتريانش مثل روزهاي اول زياد شده اند.
اما او ديگر با خودش «صادق » نيست. او الان يک بازيگر است.
 

Just Mohamad

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 می 2008
نوشته‌ها
335
لایک‌ها
15
محل سکونت
That you care !
به شيطان گفتم: «لعنت بر شيطان»! لبخند زد. پرسيدم: «چرا مي خندي؟» پاسخ داد:«از حماقت تو خنده ام مي گيرد» پرسيدم: «مگر چه كرده ام؟» گفت: «مرا لعنت مي كني در حالي كه هيچ بدي در حق تو نكرده ام» با تعجب پرسيدم: «پس چرا زمين مي خورم؟!» جواب داد: «نفس تو مانند اسبي است كه آن را رام نكرده اي. نفس تو هنوز وحشي است؛ تو را زمين مي زند.» پرسيدم: «پس تو چه كاره اي؟» پاسخ داد: «هر وقت سواري آموختي، براي رم دادن اسب تو خواهم آمد؛ فعلاً برو سواري بياموز
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
‌‌
پینوکیو از کنار درختی می گذشت .

جوجه ی پرنده ای را دید که از بالای درخت پايين افتاده بود .

با خود فکر کرد که چگونه مى تواند پرنده ى کوچک را به لانه اش برگرداند،

ناگهان چيزى به ذهنش رسيد.

جوجه را به بینی چوبیش بست و شروع کرد به دروغ گفتن .

آنقدر دروغ گفت تا سرانجام دماغ چوبيش که بر اثر دروغهايش همينجور درازتر مى شد به شاخه رسيد و جوجه توانست درون لانه اش بپرد..


دروغی که پينوکيو مجبور شد بارها تکرارش کند این بود :

"من یک آدمک چوبی نیستم ، من یک آدم واقعی ام"


----------------------------------------------------------------


مدیر به منشی میگه برای یه هفته باید بریم مسافرت کارهات رو روبراه کن

منشی زنگ میزنه به شوهرش میگه: من باید با رئیسم برم سفر کاری, کارهات رو روبراه کن

و .....

چه جالب بود، نويسنده ى باذوقى داشته :happy:
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
كابوس
----------------------
محسن سعيدالسادات



كليد را درون قفل چرخاند، با باز شدن در، كاغذ كثيفى به زمين افتاد كه روى آن درشت نوشته شده بود: «امشب مي آيم و خفه ات مي كنم.»

سرش را تكان داد و زيرلب گفت: «از دست اين بچه ها».

نيمه شب موجودى وحشتناك به خوابش آمد و دستهايش را دور گردن او حلقه كرد...

با خود گفت: «خواب مي بينم.»

صبح كه از خواب بيدار شد؛ جسم بى جان خود را با صورتى كبود روي تخت يافت.



منبع:
همشهرى آنلاين
‌‌
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
یكى از استادان رشته ى فلسفه ، در یكى از دانشگا هها وارد كلاس درس مى شود و به دانشجویان می گوید می خواهد از آنها امتحان بگیرد ، بعدش صندلى اش را بلند می كند و می گذارد روى میزش ، و می رود پاى تخته سیاه ، و روى تابلو ، چنین مى نویسد :

ثابت كنید كه اصلا این " صندلى " وجود ندارد !

دانشجویان ، مات و منگ و مبهوت ، هر چه به مغز شان فشار می آورند و هر چه فرضیه ها و فرمول هاى فلسفى و ریاضى را زیر و بالا می كنند ، نمى توانند از این امتحان سر بلند بیرون آیند . تنها یك دانشجو ، با دو كلمه ، پاسخ استاد را می دهد . او روى ورقه اش می نویسد :

كدام صندلى ؟؟
 

Namak_co

کاربر فعال سریال تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 جولای 2007
نوشته‌ها
89
لایک‌ها
46
سن
38
محل سکونت
Cemetery

sokOoooot

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
26 آپریل 2007
نوشته‌ها
1,254
لایک‌ها
77
محل سکونت
این بود تمام ماجرای من و او
ای ول یعنی فقط ای ول داری و بس دیگه هیچی نمیشه گفت

فقط ممنون
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
با سلام و تشکر از دوستانی که زحمت کشیدن
من تمام داستانهای 34 صفحه قبل رو که در حدود 285 داستان میشد با 2 فرمت Doc , Pdf آپلود کردم
اینطور راحتتر میشه به همه شون دسترسی داشت
اینم آدرس حجم کمتر از 1 مگابایت

DOC
http://www.4shared.com/file/75558500/5255500c/t80132.html

PDF
http://www.4shared.com/file/75558179/63c1d6b3/t80132.html


229.gif
وووووه علی بازم مثل همیشه یه کاره جالب !!!
مرسی شدیدن !!!
کاره قشنگی بود !!!
 

sokOoooot

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
26 آپریل 2007
نوشته‌ها
1,254
لایک‌ها
77
محل سکونت
این بود تمام ماجرای من و او
من الان دو روزه دارم تلاش می کنم اینو دانلود کنم ولی نمیشه

اینم عکسش

6kp3eisnw8r9gyh5frqp.jpg


نمیشه یه جای دیگه آپلود بشه انگار آپلود سنترهای خارجی ترکیدن نمی دونم چشونه
 

Namak_co

کاربر فعال سریال تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 جولای 2007
نوشته‌ها
89
لایک‌ها
46
سن
38
محل سکونت
Cemetery
من الان دو روزه دارم تلاش می کنم اینو دانلود کنم ولی نمیشه

نمیشه یه جای دیگه آپلود بشه انگار آپلود سنترهای خارجی ترکیدن نمی دونم چشونه

چرا نمیشه؟؟
اینم آدرس جدید

http://www.fileflyer.com/view/7jjrRBT

فقط نگین اینم مشکل داره میرم خودمو حلق آویز میکنم
پ.ن: این 4شیر خیلی مزخرفه بلکل اعصابمو داغون کرد!!!

احیانا اگر اینم دان نشد یه سایت آپلود پیشنهاد بدین



زهراجان خواهش میشه
 

sokOoooot

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
26 آپریل 2007
نوشته‌ها
1,254
لایک‌ها
77
محل سکونت
این بود تمام ماجرای من و او
دستتون درد نکنه

خیلی سایته خوبی بود خودم هم اگه از به بعد خواستم فایلی رو بزارم جایی برای مدت محدود اینو انتخاب می کنم

اینم لینک جدید و مستقیم برای هر دو با هم که هم سریعتر بشه و هم پاک نشه

جهت دانلود کلیک کنید (حجم 1 مگ )

اگه بشه یه جوری توی عنوان تاپیک این موضوع اعلام بشه که این فایلها درست شدند خیلی خوب میشه چون وقتی این صفحه گذشت این دو فایل واقعا با ارزش هم از دید پنهون می شن
 

Namak_co

کاربر فعال سریال تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 جولای 2007
نوشته‌ها
89
لایک‌ها
46
سن
38
محل سکونت
Cemetery
دستتون درد نکنه

خیلی سایته خوبی بود خودم هم اگه از به بعد خواستم فایلی رو بزارم جایی برای مدت محدود اینو انتخاب می کنم

اینم لینک جدید و مستقیم برای هر دو با هم که هم سریعتر بشه و هم پاک نشه

جهت دانلود کلیک کنید (حجم 1 مگ )

اگه بشه یه جوری توی عنوان تاپیک این موضوع اعلام بشه که این فایلها درست شدند خیلی خوب میشه چون وقتی این صفحه گذشت این دو فایل واقعا با ارزش هم از دید پنهون می شن

ممنون دوست عزیز کار خوبی کردید
پیشنهادتون هم جالبه اگه عملی بشه دیگه کسی زحمت باز کردن این 34 صفحه رو نداره
 
بالا