• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
من تمام داستانهای 34 صفحه قبل رو که در حدود 285 داستان میشد با 2 فرمت Doc , Pdf آپلود کردم

واى‌دستتون درد نکنه،
خيلى خيلى ‌کار بزرگ و سودمندى رو انجام داديد
مرسى
http://************/files/2cvfrqu5e50qiwobrf73.gif


اگر Even Star عزيز که پست اول مال ايشونه يه سرى به اين طرفا بزنند ميشه ازشون خواهش کرد که اين کار رو انجام بدن،
در غير اين صورت فکر کنم بايد از جناب live for what? بخواهيم که لطف کنند و اين موضوع رو در پست اول اعلام کنند و لينک ها را هم بگذارند ^_^

‌‌‌
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
در مطب دكتر

در مطب دكتر به شدت به صدا درآمد.

دكتر گفت: «در را شكستي! بيا تو.»

در باز شد و دختر كوچولوي نه ساله اي كه خيلي پريشان بود، به طرف دكتر دويد: «آقاي دكتر! مادرم!» و در حالي كه نفس نفس مي زد، ادامه داد: «التماس مي كنم با من بياييد! مادرم خيلي مريض است.»

دكتر گفت: «بايد مادرت را اينجا بياوري، من براي ويزيت به خانه كسي نمي روم.»

دختر گفت: «ولي دكتر، من نمي توانم. اگر شما نياييد او مي ميرد!» و اشك از چشمانش سرازير شد.

دل دكتر به رحم آمد و تصميم گرفت همراه او برود. دختر دكتر را به طرف خانه راهنمايي كرد، جايي كه مادر بيمارش در رختخواب افتاده بود.

دكتر شروع كرد به معاينه و توانست با آمپول و قرص تب او را پايين بياورد و نجاتش دهد. او تمام طول شب را بر بالين زن ماند؛ تا صبح كه علائم بهبود در او ديده شد.

زن به سختي چشمانش را باز كرد و از دكتر به خاطر كاري كه كرده بود تشكر كرد.

دكتر به او گفت: «بايد از دخترت تشكر كني. اگر او نبود حتما مي مردي!»

مادر با تعجب گفت: «ولي دكتر، دختر من سه سال است كه از دنيا رفته!» و به عكس بالاي تختش اشاره كرد.

پاهاي دكتر از ديدن عكس روي ديوار سست شد.

اين همان دختر بود!!

فرشته اي كوچك و زيبا!!
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت ، در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت .
آرايشگر گفت : من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد !!
مشتري پرسيد : چرا ؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني ، مگر ميشود با وجود خداي مهربان اين همه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف ، با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند !!!
مرد با تعجب گفت : چرا اين حرف را ميزني ؟ من اينجا هستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم .
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند ؟؟
آرايشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند !!!
مشتري گفت : دقيقا همين است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد ...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
ساده ترين جمله ى تأثيرگذار
-----------------------------

روزی زنی روستائی که هرگز حرف دلنشینی از همسرش نشنیده بود، بیمار شد. شوهر او که راننده موتور سیکلت بود و از موتورش براى‌ حمل و نقل کالا در شهر استفاده مى‌کرد براى اولين بار همسرش را سوار موتورسيکلت خود کرد. زن با احتیاط سوار موتور شد و از دست پاچگی و خجالت نمی دانست دست هایش را کجا بگذارد که ناگهان شوهرش گفت: مرا بغل کن. زن پرسید: چه کار کنم؟ و وقتی متوجه حرف شوهرش شد ناگهان صورتش سرخ شد. با خجالت کمر شوهرش را بغل کرد و کم کم اشک صورتش را خیس نمود.

به نیمه راه رسیده بودند که زن از شوهرش خواست به خانه برگردند، شوهرش با تعجب پرسید: چرا؟ تقریبا به بیمارستان رسیده ایم. زن جواب داد: دیگر لازم نیست، بهتر شدم. سرم درد نمی کند.

شوهر همسرش را به خانه رساند ولى هرگز متوجه نخواهد شد که گفتن همان جمله ى ساده ى "مرا بغل کن" چقدر احساس خوشبختى را در قلب همسرش باعث شده که در همين مسير کوتاه، سردردش را خوب کرده است.

عشق چنان عظیم است که در تصور نمی گنجد. فاصله ابراز عشق دور نیست. فقط از قلب تا زبان است و کافی است که حرف های دلتان را بیان کنید.

‌‌
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
همين چند روز پيش، «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هايم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسويه حساب كنم .

به او گفتم:بنشينيد«يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌اِونا»! مي‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالي است امّا رودربايستي داريد و آن را به زبان نمي‌‌‌آوريد. ببينيد، ما توافق كرديم كه ماهي سي‌‌‌روبل به شما بدهم اين طور نيست؟

- چهل روبل .

- نه من يادداشت كرده‌‌‌‌ام، من هميشه به پرستار بچه‌‌هايم سي روبل مي‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنيد.

شما دو ماه براي من كار كرديد.

- دو ماه و پنج روز

- دقيقاً دو ماه، من يادداشت كرده‌‌‌ام. كه مي‌‌شود شصت روبل. البته بايد نُه تا يكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه مي‌‌‌‌‌دانيد يكشنبه‌‌‌ها مواظب «كوليا» نبوديد و براي قدم زدن بيرون مي‌‌رفتيد.

سه تعطيلي . . . «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چين‌‌هاي لباسش بازي مي‌‌‌كرد ولي صدايش درنمي‌‌‌آمد.

- سه تعطيلي، پس ما دوازده روبل را مي‌‌‌گذاريم كنار. «كوليا» چهار روز مريض بود آن روزها از او مراقبت نكرديد و فقط مواظب «وانيا» بوديد فقط «وانيا» و ديگر اين كه سه روز هم شما دندان درد داشتيد و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشيد.

دوازده و هفت مي‌‌شود نوزده. تفريق كنيد. آن مرخصي‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و يك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ «يوليا واسيلي ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش مي‌‌لرزيد. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌هاي عصبي. دماغش را پاك كرد و چيزي نگفت.

- و بعد، نزديك سال نو شما يك فنجان و نعلبكي شكستيد. دو روبل كسر كنيد .

فنجان قديمي‌‌‌تر از اين حرف‌‌‌ها بود، ارثيه بود، امّا كاري به اين موضوع نداريم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسيدگي كنيم.

موارد ديگر: بخاطر بي‌‌‌‌مبالاتي شما «كوليا » از يك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنيد. همچنين بي‌‌‌‌توجهيتان

باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌هاي «وانيا » فرار كند شما مي‌‌بايست چشم‌‌هايتان را خوب باز مي‌‌‌‌كرديد. براي اين كار مواجب خوبي مي‌‌‌گيريد.

پس پنج تا ديگر كم مي‌‌كنيم.

در دهم ژانويه 10 روبل از من گرفتيد...

« يوليا واسيلي ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.

- امّا من يادداشت كرده‌‌‌ام .

- خيلي خوب شما، شايد …

- از چهل ويك بيست و هفت تا برداريم، چهارده تا باقي مي‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هايش پر از اشك شده بود و بيني ظريف و زيبايش از عرق مي‌‌‌درخشيد. طفلك بيچاره !

- من فقط مقدار كمي گرفتم .

در حالي كه صدايش مي‌‌‌لرزيد ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بيشتر.

- ديدي حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، مي‌‌‌كنه به عبارتي يازده تا، اين هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . يكي و يكي.

- يازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توي جيبش ريخت .

- به آهستگي گفت: متشكّرم!

- جا خوردم، در حالي كه سخت عصباني شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

- پرسيدم: چرا گفتي متشكرم؟

- به خاطر پول.

- يعني تو متوجه نشدي دارم سرت كلاه مي‌‌گذارم؟ دارم پولت را مي‌‌‌خورم؟ تنها چيزي مي‌‌‌تواني بگويي اين است كه متشكّرم؟

- در جاهاي ديگر همين مقدار هم ندادند.

- آن‌‌ها به شما چيزي ندادند! خيلي خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه مي‌‌زدم، يك حقه‌‌‌ي كثيف حالا من به شما هشتاد روبل مي‌‌‌‌دهم. همشان اين جا توي پاكت براي شما مرتب چيده شده.

ممكن است كسي اين قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكرديد؟ چرا صدايتان در نيامد؟

ممكن است كسي توي دنيا اين قدر ضعيف باشد؟

لبخند تلخي به من زد كه يعني بله، ممكن است.

بخاطر بازي بي‌‌رحمانه‌‌‌اي كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلي را كه برايش خيلي غيرمنتظره بود پرداختم.

براي بار دوّم چند مرتبه مثل هميشه با ترس، گفت: متشكرم!

پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم:

در چنين دنيايي چقدر راحت مي‌‌شود زورگو بود...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
اشک‌های زن
---------------

پسرى كوچك از مادرش پرسید: چرا گریه می كنی؟
مادرش به او گفت : زیرا من یك زن هستم.
پسر بچه گفت: من نمی فهمم.
مادرش او را در آغوش گرفت و گفت : تو هیچگاه نخواهی فهمید.

بعدها پسر كوچك از پدرش پرسید : چرا مادر بی دلیل گریه می كند؟
پدرش تنها توانست به او بگوید : تمام زن ها برای هیچ چیز گریه می كنند.

پسر كوچك بزرگ شد و به یك مرد تبدیل گشت ولی هنوز نمی دانست چرا زن ها بی دلیل گریه می كنند.

بالاخره سوالش را برای خداوند مطرح كرد و مطمئن بود كه خدا جواب را می داند .او از خدا پرسید : خدایا چرا زن ها به آسانی گریه می كنند؟

خداوند گفت: « زمانی كه زن را مى آفريدم می خواستم كه او موجود بخصوصی باشد، بنابراین شانه های او را آنقدر قوی آفریدم تا بار همه ى دنیا را به دوش بكشد. و همچنین شانه هایش آن قدر نرم باشد كه به بقیه آرامش بدهد.

من به او یك نیروی درونی قوی دادم تا توانایی تحمل زایمان بچه هایش راداشته باشد و وقتی آن ها بزرگ شدند، توانایی تحمل بی اعتنایی آن ها را نیز داشته باشد.

به او توانایی دادم تا در جایی كه همه از جلو رفتن ناامید شده اند، او تسلیم نشود و همچنان پیش برود .

به او توانایی نگهداری از خانواده اش را دادم تا حتی زمانی كه مریض یا پیر شده است بدون این كه شكایتی بكند از آنها نگهداری نماید.

به او عشقی داده ام كه در هر شرایطی بچه هایش را عاشقانه دوست داشته باشد حتی اگر آن ها به او آسیبی برسانند.

به او توانایی دادم كه شوهرش را دوست داشته باشد و از تقصیرات او بگذرد و همیشه تلاش كند تا جایی در قلب شوهرش داشته باشد.

و در آخر به او اشك هایی دادم كه بریزد .این اشك ها فقط مال اوست و تنها برای استفاده اوست در هر زمانی كه به آن ها نیاز داشته باشد. او به هیچ دلیلی نیاز ندارد تا توضیح دهد چرا اشك می ریزد».

خداوند گفت : « زیبایی یك زن در چشمانش نهفته است زیرا چشم های او دریچه روح اوست ، و در قلب او جایی كه عشق او به دیگران در آن قرار دارد. »

‌‌
 

live for what?

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 آگوست 2006
نوشته‌ها
9,078
لایک‌ها
374
محل سکونت
Wish! In Your Mind!
دستتون درد نکنه

خیلی سایته خوبی بود خودم هم اگه از به بعد خواستم فایلی رو بزارم جایی برای مدت محدود اینو انتخاب می کنم

اینم لینک جدید و مستقیم برای هر دو با هم که هم سریعتر بشه و هم پاک نشه

جهت دانلود کلیک کنید (حجم 1 مگ )

اگه بشه یه جوری توی عنوان تاپیک این موضوع اعلام بشه که این فایلها درست شدند خیلی خوب میشه چون وقتی این صفحه گذشت این دو فایل واقعا با ارزش هم از دید پنهون می شن

واى‌دستتون درد نکنه،
خيلى خيلى ‌کار بزرگ و سودمندى رو انجام داديد
مرسى
http://************/files/2cvfrqu5e50qiwobrf73.gif


اگر Even Star عزيز که پست اول مال ايشونه يه سرى به اين طرفا بزنند ميشه ازشون خواهش کرد که اين کار رو انجام بدن،
در غير اين صورت فکر کنم بايد از جناب live for what? بخواهيم که لطف کنند و اين موضوع رو در پست اول اعلام کنند و لينک ها را هم بگذارند ^_^

‌‌‌

تو پست اول گذاشتم امیدوارم که دوستان استفاده کنند
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
موسی مندلسون، پدر بزرگ آهنگساز شهیر آلمانی، انسانی زشت و عجیب الخلقه بود. قدّی بسیار کوتاه و قوزی بد شکل بر پشت داشت.

موسی روزی در هامبورگ با تاجری آشنا شد که دختری بسیار دوست داشتنی به نام فرومتژه داشت. موسی در کمال ناامیدی، عاشق آن دختر شد، ولی فرمتژه از ظاهر و هیکل از شکل افتاده او منزجر بود.

زمانی که قرار شد موسی به شهر خود بازگردد، آخرین شجاعتش را به کار گرفت تا به اتاق دختر برود و از آخرین فرصت برای گفتگو با او استفاده کند.. دختر حقیقتاً از زیبایی به فرشته ها شباهت داشت، ولی ابداً به او نگاه نکرد و قلب موسی از اندوه به درد آمد. موسی پس از آن که تلاش فراوان کرد تا صحبت کند، با شرمساری پرسید:

- آیا می دانید که عقد ازدواج انسانها در آسمان بسته می شود؟

دختر در حالی که هنوز به کف اتاق نگاه می کرد گفت:

-بله، شما چه عقیده ای دارید؟

-من معتقدم که خداوند در لحظه تولد هر پسری مقرر می کند که او با کدام دختر ازدواج کند. هنگامی که من به دنیا آمدم، عروس آینده ام را به من نشان دادند، ولی خداوند به من گفت:

-«همسر تو گوژپشت خواهد بود.»

درست همان جا و همان موقع من از ته دل فریاد برآوردم و گفتم:

«اوه خداوندا! گوژپشت بودن برای یک زن فاجعه است. لطفاً آن قوز را به من بده و هر چی زیبایی است به او عطا کن.»

فرومتژه سرش را بلند کرد و خیره به او نگریست و از تصور چنین واقعه ای بر خود لرزید.

او سالهای سال همسر فداکار موسی مندلسون بود.
 

Namak_co

کاربر فعال سریال تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 جولای 2007
نوشته‌ها
89
لایک‌ها
46
سن
38
محل سکونت
Cemetery
واى‌دستتون درد نکنه،
خيلى خيلى ‌کار بزرگ و سودمندى رو انجام داديد
مرسى
http://************/files/2cvfrqu5e50qiwobrf73.gif


اگر Even Star عزيز که پست اول مال ايشونه يه سرى به اين طرفا بزنند ميشه ازشون خواهش کرد که اين کار رو انجام بدن،
در غير اين صورت فکر کنم بايد از جناب live for what? بخواهيم که لطف کنند و اين موضوع رو در پست اول اعلام کنند و لينک ها را هم بگذارند ^_^

‌‌‌

ممنون ؛ متشکر
تنهایی راهی بود که میشد از زحمت دوستان تشکر کرد

تو پست اول گذاشتم امیدوارم که دوستان استفاده کنند

سپاس
از شما هم تشکر میشه بابت زحمتی که کشیدین
یه بار دیگه هم از جناب سکوت تشکر میکنم و دیگر دوستانی که زحمت داستانها رو کشیدن

مردي براي اصلاح به آرايشگاه رفت ، در بين كار گفتگوي جالبي بين آنها در مورد خدا صورت گرفت .
آرايشگر گفت : من باور نميكنم خدا وجود داشته با شد !!
مشتري پرسيد : چرا ؟
آرايشگر گفت : كافيست به خيابان بروی و ببيني ، مگر ميشود با وجود خداي مهربان اين همه مريضي و درد و رنج وجود داشته باشد؟
مشتري چيزي نگفت و از مغازه بيرون رفت به محض اينكه از آرايشگاه بيرون آمد مردي را در خيابان ديد با موهاي ژوليده و كثيف ، با سرعت به آرايشگاه برگشت و به ارايشگر گفت : مي داني به نظر من آرايشگر ها وجود ندارند !!!
مرد با تعجب گفت : چرا اين حرف را ميزني ؟ من اينجا هستم و همين الان موهاي تو را مرتب كردم .
مشتري با اعتراض گفت : پس چرا كساني مثل آن مرد بيرون از آريشگاه وجود دارند ؟؟
آرايشگر گفت : آرايشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نميكنند !!!
مشتري گفت : دقيقا همين است
خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نميكنند!
براي همين است كه اينهمه درد و رنج در دنيا وجود دارد ...

زهرا جان مرسی ؛تشکر
خیلی عالی بود
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
کوره داغ


آهنگری بود که با وجود رنجهای متعدد و بیماریاش عمیقاً به خدا عشق میورزید. روزی یکی از دوستانش که اعتقادی به خدا نداشت از او پرسید: تو چگونه میتوانی خدایی را که رنج و بیماری نصیب میکند دوست داشته باشی؟ آهنگر، سر به زیر آورد و گفت: وقتی میخواهم وسیلهای آهنی بسازم یک تکه آهن را در کوره قرار میدهم. سپس آن را روی سندان میگذارم و میکوبم تا به شکل دلخواهم درآید. اگر به صورت دلخواهم درآمد، میدانم که وسیله مفیدی خواهد بود. اگر نه، آن را کنار میگذارم. همین موضوع باعث شده است که همیشه به درگاه خداوند دعا کنم که خدایا! مرا در کورههای رنج قرار ده، اما کنار نگذار.



زهرا جان مرسی ؛تشکر
خیلی عالی بود

budhug.gif
...خواهش میشه .
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
<< سکوتی عجیب >>

مسافر تاکسی آهسته روی شونه‌ی راننده زد چون می‌خواست ازش یه سوال بپرسه… راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد…نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس…از جدول کنار خیابون رفت بالا…نزدیک بود که چپ کنه…اما کنار یه مغازه توی پیاده رو متوقف شد… برای چندین ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد… سکوت سنگینی حکم فرما بود تا این که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن… من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!" مسافر عذرخواهی کرد و گفت: "من نمی‌دونستم که یه ضربه‌ی کوچولو آنقدر تو رو می‌ترسونه" راننده جواب داد: "واقعآ تقصیر تو نیست…امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده‌ی تاکسی دارم کار می‌کنم… آخه من 25 سال راننده‌ی ماشین جنازه کش بودم…!"
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
همسطح ديگران
---------------------

دو نامزد شهرداری برای تبلیغات به کارخانه ای رفتند ، هر دو سخنرانی بسیار خوبی کردند و سرانجام یکی از آنها رای اکثریت را به دست آورد و انتخاب شد.

ستاد انتخابات وقتی رویداد را با دقت بررسی کرد، به این نتیجه رسید که نامزد شکست خورده در روز سخنرانی یک دست کت و شلوار بسیار گران قیمت و معروف پوشیده و فرد برنده یک پیراهن آبی کارمندی به تن کرده بود و همين امر، سرنوشت انتخابات را رقم زده بود.

اگر مى خواهيد رأى ديگران را به دست آوريد خود را همسطح آنان نشان دهيد.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
احساسم را جريحه دار نکن
-------------------------------

مردی اصلا مشروب نمی خورد. اما هر بار که دیگران بطری مشروبی به او می دادند با لبخند و هیجان آن را می گرفت، بر می داشت و با دقت نام آنرا می خواند.

بالاخره چند نفر از دوستان صمیمی او پی بردند که او اصلا مشروب نمی خورد. از او گله کردند که چرا فریبشان می داده و اگر اصلا آنرا نمى نوشيده چرا وانمود می کرد که از گرفتن مشروب آن قدر هیجان زده و خوشحال است؟

مرد با خنده در جواب گفت: می گویند با یک هدیه کوچک، در واقع احساسات عمیق خود را به دوستان هدیه می کنیم. چیزی که من به آن اهمیت می دهم، نه مشروب شما بلکه احساسات شما است. آیا درست بود در حالی که شما فکر می کردید من خیلی خوشحالم به شما مى گفتم اصلا مى نمى نوشم؟ آن وقت چه حسی پیدا می کردید؟ آیا صمیمیت دوستی ما ادامه می یافت؟
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
دشمن را فراموش نکنيد
------------------------------

ببر:

رام کننده ى حیوانات وحشی به مهارتش در رام کردن ببر در جهان مشهور بود. زیر دست او ببر دیگر یک حیوان وحشی و خطرناک نبود. بلکه مطیعانه روی الوار باریک راه می رفت و ماهرانه از میان حلقه های آتش می پرید.

يکى از شیرین کاری های رام کننده این بود که دهان ببرهای دست آموزش را باز می کرد و سرش را داخل دهان آنها می گذاشت. او هر روز در میان فریاد شادی و شگفتی تماشاگران نمایش اجرا می کرد و هر روز موفق می شد. به چشم او ببرهایی که هزار بار با آنها نمایش اجرا کرده بود، مثل گربه های مطیع و دوست داشتنی بودند.

اما او در آخرین روز نمایش با فرو بردن سر در دهان ببر دست آموزش جان خود را از دست داد. ببر سرش را خرد کرد و او حتی فرصت نکرد فریاد بزند.

تنها دلیلِ اتفاق این بود که او پیش از نمایش امروز، به هنگام تراشیدن صورتش بی احتیاطی کرده و صورتش را بریده بود.

و بوی خون به مشام ببر خورد ...


بابون:

چند جوان در یک منطقه محافظت شده از درون اتومبيل خود، طبیعت وحشی بیرون را تماشا می کردند. طبق مقررات در این منطقه پیاده شدن و بازکردن پنجره های اتومبيل کاملا ممنوع است.

آنها با احتیاط از منطقه محل زندگی شیرها و ببرها خرس ها عبور کردند و به محل زندگی میمون های بابون رسیدند. گروهی از بابون ها در اطراف اتومبيل جمع شدند و چند تایی از آنها روی ماشين نشستند. حرکات و واکنش های آنها بسیار دوست داشتنی و خنده دار به نظر می رسید.

جوان ها از حرکات آنها خوشحال و هیجان زده شده بودند و یکی از آنها پنجره را کمی پایین کشید تا موزی به آنها بدهد. بابون ها برای به دست آوردن موز باهم دعوا می کردند و آنها بیشتر تفریح می کردند. تا این که گویی فراموش کرده بودند در کجا هستند، پنجره را بیشتر باز کردند.

ناگهان دست سیاهی به سرعت داخل اتومبيل شد و موی یکی از دخترها را گرفت و او را بیرون کشید. دختر فریاد زد و برای نجات خودش تَقَلا کرد؛ اما دست های بیشتری به سوی او حمله ور شد.

دیگر راه نجاتی نبود.

ببر شبیه گربه است اما به هر حال گربه نیست.
بابون شبیه انسان است اما به هر حال انسان نیست.

دشمن ممکن است شبیه برادر یا اعضای خانواده ما باشد. نیز ممکن است بتوانیم با آنها دوست شویم. اما پس از دوست شدن هم هرگز فراموش نکنید که او روزی دشمن بوده است.
‌‌
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846


در دستانم دو جعبه دارم که خدا به من داده است. او گفت:غصه هایت را درون جعبه سیاه بگذار و شادی هایت را درون جعبه طلایی.به حرف خدا گوش کردم.شادی ها و غصه هایم را درون جعبه ها گذاشتم. جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد و جعبه سیاه روز به روز سبک تر.

از روی کنجکاوی جعبه سیاه را باز کردم تا علت را دریابم.دیدم که ته جعبه سوراخ است و غصه هایم از آن بیرون می ریزد.سوراخ جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم:در شگفتم که غصه های من کجا هستند؟خدا با لبخندی دلنشین گفت:ای بنده من!همه آنها نزد من٬ اینجا هستند.

پرسیدم پروردگارا!چرا این جعبه ها را به من دادی؟چرا ته جعبه سیاه سوراخ بود ؟گفت:ای بنده من!جعبه طلایی را به تو دادم تا نعمت های خود را بشماری و جعبه سیاه را برای اینکه غم هایت را دور بریزی...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
عشق مادری
-------------------

سربازها به زور وارد خانه شدند و با تفنگ صاحب خانه و همسرش را تهدید کردند. غذایی را که در خانه بود خوردند و خانه را اشغال کردند. آنها در دل شب به خواب عمیقی فرو رفتند. نور ماه بر چهره های خسته و لباس های کثیف و پاره آنها می تابید.

زن صاحب خانه که در گوشه خانه کِز کرده بود با خود فکر کرد: «آنها هم بچه اند. مجبور شده اند خانه هایشان را ترک کنند و به خانه و زندگی دیگران تجاوز کنند.» او ناگهان به یاد فرزند خود افتاد که چند سال پیش خانه را ترک کرده بود. عشق و احساس مادری قلبش را لبریز کرد. فکر کرد در این سرمای شب این سربازهای جوان پتویی ندارند.

بلند شد و آرام به سوی یکی از آنها رفت. به آهستگی لباسی را روی او کشید تا از خواب بیدارش نکند. ناگهان سرباز چشم هایش را باز کرد و در یک لحظه سرنیزه بَرّاق سینه زن را شکافت. خون زن زمین را سرخ کرد.

سرباز با خود گفت: «مادر! کاش وقتی به خواب می روم از من محافظت می کردی. این زن داشت مرا می کشت»

‌‌
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
هزینه عشق واقعی شبی پسر بچه ای یک برگ کاغذ به مادرش داد . مادر که در حال اشپزی بود ،دستهایش را با حوله تمیز کرد و نوشته را با صدای بلند خواند. او نوشته بود صورتحساب !!! کوتاه کردن چمن باغچه 5 دلار مراقبت از برادر کوچکم 2 دلار

نمره ریاضی خوبی که گرفتم 3 دلار

بیرون بردن زباله 1 دلار

جمع بدهی شما به من :12 دلار

مادر نگاهی به چشمان منتظر پسرش کرد،چند لحظه خاطراتش را مرور کرد و سپس قلم را برداشت و پشت برگه صورتحساب این عبارت را نوشت:

بابت 9 ماه بارداری که در وجودم رشد کردی هیچ

بابت تمام شبهائی که به پایت نشستم و برایت دعا کردم هیچ

بابت تمام زحماتی که در این چند سال کشیدم تا تو بزرگ شوی هیچ

بابت غذا ، نظافت تو ، اسباب بازی هایت هیچ

و اگر شما اینها را جمع بزنی خواهی دید که هزینه عشق واقعی من به تو هیچ است.

وقتی پسر آن چه را که مادرش نوشته بود خواند چشمانش پر از اشک شد ودر حالی که به چشمان مادرش نگاه می کرد. گفت: مامان ... دوستت دارم ،

آنگاه قلم را برداشت و زیر صورتحساب نوشت:

قبلاً بطور کامل پرداخت شده

----------------

Persiana عزیز ممنون به خاطر داستانای قشنگی که گذاشتی
53.gif
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
واقعيت خشن
----------------

داستان اول:

زوجی با هلى‌کوپتر بر فراز یک کوه پربرف پرواز می کردند. ناگهان هلى‌کوپتر به خاطر نقص فنی سقوط کرد و دو سرنشین آن به عمق دره افتادند. زن به شدت زخمی و ارتباطشان هم با دنیای خارج کاملا قطع شده بود. مرد برای نجات همسر خود، همه غذاهایی باقی مانده را به او داد و او را در آغوش می کشید تا گرمش کند. اما بدبختانه سرانجام زن از شدت زخم هایش درگذشت.

سه هفته بعد مرد را که به طور شگفت انگیزی زنده مانده بود، نجات دادند. اما او در عمق دره سرد و برفی و بی ارتباط با خارج چطور زنده مانده بود؟

او همسرش را خورده بود.



داستان دوم :

بیشتر نفراتِ گروهی از سربازان که در حال فرار و عقب نشینی بودند، به خاطر حملات مداوم دشمن، زخمی شده بودند و از سرعت بقیه هم کم می کردند. به طوری که کم مانده بود دیگر فرصت فرار از محاصره دشمن را پیدا نکنند.

اما دو روز بعد شماری از آنها سالم از مهلکه خارج شدند.

آنها زمانی که به پایگاهشان رسیدند، با اندوه و گریه به دیگران گفتند که در آخرین لحظات، همه مهمات باقی مانده را پیش سربازان مجروح در صحنه نبرد گذاشتند و آنها تحت پوشش سربازان مجروح توانستند فرار کنند.


وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او مرا نجات دهد.
(ولى اين آدم خوارى، اونم کسى که عزيز بوده واقعا وحشتناکه، اميدوارم هيچ وقت هيچ کسى تو چنين شرايطى قرار نگيره)



-------------------

من هم ممنونم از داستان‌هاى قشنگت rainy sky مهربون و متشکرم
blushdown.gif
00000036.gif

‌‌
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سر و صدا براي چيست. مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته‌اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود .موش لب‌هايش را ليسيد و با خود گفت :«كاش يك غذاي حسابي باشد. اما همين كه بسته را باز كردند، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود. موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه حيوانات بدهد. او به هركسي كه مي‌رسيد، مي گفت: «توي مزرعه يك تله موش آورد‌ه‌اند، صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . .». مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت: « آقاي موش، برايت متأسفم. از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي، به هر حال من كاري به تله موش ندارم، تله موش هم ربطي به من ندارد». ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سر داد و گفت: «آقاي موش من فقط مي‌توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي، چون خودت خوب مي‌داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود. موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر، سري تكان داد و گفت: « من كه تا حالا نديده‌ام يك گاوي توي تله موش بيفتد!» او اين را گفت و زير لب خنده‌اي كرد و دوباره مشغول چريدن شد. سرانجام، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد، چه مي شود؟

در نيمه‌هاي همان شب، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود، ببيند. او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده، موش نبود بلكه مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود. همين كه زن به تله موش نزديك شد، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت. وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت، هنوز تب داشت. زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود، گفت: براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست. مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد. اما هرچه صبر كردند، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آنها رفت و آمد مي‌كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد، ميش را هم قرباني كند تا با گوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .روزها مي‌گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد تا اين كه يك روز صبح، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد. افراد زيادي در مراسم خاكسپاري او شركت كردند. بنابراين، مرد مزرعه دار مجبور شد از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند .حالا، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته‌اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند!
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846



تقدیم به قلب پرمهر همه پدران و روح بزرگ پدرانی که سال نو جایشان در کنار خانوادههاشان خالی ست.



مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ سالهاش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی كنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحهای را باز کرد و به پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم



قدر داشته هاتون رو بدونین


 
بالا