• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846


سال هاي سال بود كه دو برادر در مزرعه اي که از پدرشان به ارث رسيده بود با هم زندگي ميکردند. يک روز به خاطر يک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند و پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زياد شد ...

كار به جايي رسيد كه از هم جدا شدند. از دست بر قضا يک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتي در را باز کرد، مرد نجـاري را ديد .

نجـار گفت: من چند روزي است که دنبال کار مي گردم، فکرکردم شايد شما کمي خرده کاري در خانه و مزرعه داشته باشيد، آيا امکان دارد که کمکتان کنم؟

برادر بزرگ تر جواب داد : بله، اتفاقاً من يک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسايه در حقيقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و اين نهر آب بين مزرعه ما افتاد. او حتماً اين کار را بخاطر کينه اي که از من به دل دارد، انجام داده است .

سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت: در انبار مقداري الوار دارم، از تو مي خواهم تا بين مزرعه من و برادرم حصار بکشي تا ديگر او را نبينم.نجار پذيرفت و شروع کرد به اندازه گيري و اره کردن الوار.

برادر بزرگ تر به نجار گفت: من براي خريد به شهر مي روم، آيا وسيله اي نياز داري تا برايت بخرم؟ نجار در حالي که به شدت مشغول کار بود، جواب داد: نه، چيزي لازم ندارم !

هنگام غروب وقتي کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاري در کارنبود. نجار به جاي حصار يک پل روي نهر ساخته بود !!!کشاورز با عصبانيت رو به نجار کرد و گفت: مگر من به تو نگفته بودم برايم حصار بسازي؟

در همين لحظه برادر کوچک تر از راه رسيد و با ديدن پل فکر کرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روي پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او براي کندن نهر معذرت خواست. وقتي برادر بزرگ تر برگشت، نجار را ديد که جعبه ابزارش را روي دوشش گذاشته و در حال رفتن است...

کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزي مهمان او و برادرش باشد.

نجار گفت: دوست دارم بمانم ولي پل هاي زيادي هست که بايد آنها را بسازم....
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846


روزی در یک پارک زنی با یک مرد روی نیمکت نشسته بودند و به کودکانی که در حال بازی بودند نگاه میکردند که در حال بازی بودند.

زن رو به مرد کرد و گفت پسری که لباس ورزشی قرمز دارد و از سرسره بالا میرود پسر من است.

مرد در جواب گفت : چه پسر زیبایی و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسری که تاب بازی میکرد اشاره کرد.

مرد نگاهی به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد: تامی وقت رفتن است.

تامی که دلش نمیآمد از تاب پایین بیاید با خواهش گفت بابا جان فط 5 دقیقه. باشه؟

مرد سرش را تکان داد و قبول کرد. مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند. دقایقی گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد: تامی دیر میشود برویم. ولی تامی باز خواهش کرد 5 دقیقه این دفعه قول می­دهم.

مرد لبخند زد و باز قبول کرد. زن رو به مرد کرد و گفت: شما آدم خونسردی هستید ولی فکر نمی­کنید پسرتان با این کارها لوس بشود؟

مرد جواب داد دو سال پیش یک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخهسواری زیر گرفت و کشت. من هیچگاه برای سام وقت کافی نگذاشته بودم. و همیشه به خاطر این موضوع غصه می­خورم. ولی حالا تصمیم گرفتم این اشتباه را در مورد تامی تکرار نکنم. تامی فکر میکند که 5 دقیقه بیشتر برای بازی کردن وقت دارد ولی حقیقت آن است که من 5 دقیقه بیشتر وقت می­دهم تا بازی کردن و شادی او را ببینم. 5 دقیقهای که دیگر هرگز نمیتوانم بودن در کنار سامِ از دست رفتهام را تجربه کنم.

 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
عیب
------

پسر جوان و زیبارویی بود که فکر می کرد باید با زیباترین دختر جهان ازدواج کند. او فکر می کرد به این ترتیب بچه هایش زیباترین
بچه های روی زمین می شوند. پسر مدتی با این فکر در جستجوی همسر یکتایی برای خودش گشت.

طولی نکشید که پسر با پیرمردی آشنا شد که سه دختر باهوش و زیبا داشت. پسر از پیرمرد درخواست کرد که با یکی از
دخترانش آشنا شود. پیرمرد جواب داد: هیچ یک از دخترانم ازدواج نکرده اند و با هر کدام که می خواهید آشنا شوید. پسر
خوشحال شد. دختر بزرگ پیرمرد را پسندید و باهم آشنا شدند. چند هفته بعد، پسر پیش پیرمرد رفت و با مِن و مِن گفت: آقا،
دخترتان خیلی زیبا است، اما یک عیب کوچک دارد. متوجه نشدید؟! دخترتان کمی چاق است.

پیرمرد حرفش را تایید کرد و آشنایی با دختر دومش را به پسر پیشنهاد داد. پسر با دختر دوم پیرمرد آشنا شد و به زودی با یکدیگر
قرار ملاقات گذاشتند.

اما چند هفته بعد پسر دوباره پیش پیرمرد رفت و گفت: دختر شما خیلی خوب است. اما به نظرم یک عیب کوچک دارد. متوجه
نشدید؟! دخترتان کمی لوچ است.

پیرمرد حرف او را تایید کرد و آشنایی با دختر سومش را به پسر پیشنهاد کرد. به زودی پسر با دختر سوم پیرمرد دوست شد و با
هم به تفریح رفتند.

یک هفته بعد پسر پیش پیرمرد رفت و با هیجان گفت: دختر شما مثل یشمِ بی لک است. همان کسی است که دنبالش می
گشتم. اگر اجازه دهید، به رویایم برسم و با دختر سوم تان ازدواج کنم!

چندی بعد پسر با دختر سوم پیرمرد ازدواج کرد و چند ماه بعد همسرش پسرى به دنیا آورد. اما وقتی که صورت بچه را دید، از
وحشت در جایش میخکوب شد. این زشت ترین بچه ای بود که به عمرش می دید. پسر بسیار غمگین شد و پیش پدر همسرش
رفت و با گِله گفت: چرا با این که هر دوی ما این قدر زیبا و خوش اندام هستیم، ولی بچه ما به این زشتی است؟

پیرمرد جواب داد: دختر سوم من قبلا دختر بسیار خوبی بود. اما او هم یک عیب کوچک داشت. متوجه نشدی؟! او قبل از آشنا
شدن با تو حامله بود!

هرگز یک هدف پوچ و بی معنی برای زندگی خود تعیین نکنید.


..............

rainy sky عزيز، مثل هميشه داستانهاتون زيبا بود، مرسى
00000036.gif

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
خوشبختی را باید آفرید
------------------------------

دختر و پسری ازدواج کرده بودند. همه اطرافیانشان معتقد بودند که آنها ذاتاً به هم می آیند. در مراسم عروسی شان که دوستان دختر و پسر در آن شرکت کرده بودند، از آنها نحوه آشنا شدنشان را با یکدیگر پرسیدند.

پسر گفت: یک شب که به خانه می رفتم دختر زیبایی به طرفم دوید و گفت یک آدم خطرناک تعقیبش می کند. خیلی ترسیده بود و از من خواست که او را به خانه برسانم. با افتخار این کار را انجام دادم. در هفته های بعد، چند بار هم دیگر را در مسیر خانه دیدیم. او هر بار از من تشکر می کرد و من چند بار دیگر هم او را به خانه شان رساندم. به این ترتیب با هم آشنا شدیم و پس از مدتی عاشقِ هم شدیم.

دوستان این زوج با هیجان گفتند: وای چه ماجرای رومانتیکی! و بعد از دختر پرسیدند: کی تعقیبت می کرد؟

عروس خانم با خجالت جواب داد: هیچ کس! در واقع کسی به دنبال من نبود. من قبل از این، یک بار همسرم را در اتوبوس دیدم. او داشت با دوستانش صحبت می کرد. در آن لحظه احساس کردم او همان کسی است که منتظر پیدا کردنش بودم. خیلی دوست داشتم با او دوست شوم. اما نمی خواستم این تمایلم را ناگهانی اعلام کنم. یک بار سر راهم او را دیدم و به این بهانه با او دوست شدم. از طرفی با این کار حس نیکوکاری، فداکاری و شجاعت او را هم امتحان کردم. اگر شما هم با من موافقید که خوشبخت شده ام، بدانید که این خوشبختی را خودم آفریدم.


منبع
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
بدبختى !
------------

یک گروه دانشجوی پسر در دانشگاهی در آمریکا پذیرفته شدند.

همه آنها توانستند وام دانشجویی بگیرند غیر از یک پسر که به دلیل ثروت زیاد خانواده اش مشمول دریافت آن نشد.

پدرش که این خبر را شنید، گفت: چه قدر بدبختیم! اگر پولدار نبودیم، بی جهت پول کلانی را از دست نمی دادیم!

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
واقعیت خشن : وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او مرا نجات دهد (1)
-------------------------------------------------------------------------------------

خانم بیکن یک طوطی داشت. با آن که طوطی حیوان کوچکی است، اما خانم بیکن حضور همین موجود را غنیمت می شمرد. هر روز با او صحبت می کرد و شب ها آن را در کنار بالشت خود می گذاشت و با هم می خوابیدند. بعضی وقت ها در دل شب، خانم بیکن با شنیدن صدای عجیب طوطی از خواب می پرید، اما هرگز عصبانی نمی شد.

مدتی بود که خانم بیکن واقعا می ترسید. نه از صدای طوطی بلکه از صدای آژیر حمله هوائی. جنگی شروع شده بود. با آن که ارتش بیشتر موشک های دشمن را قبل از رسیدن به هدف نابود می کرد، اما ترکش های موشک ها به زمین می افتاد و گاز سمی بی رنگ و بویی به اطراف پخش می شد.

دولت ماسک های ضد گاز بین شهروندان توزیع کرد. اما اگر از خانم بیکن هشتاد ساله می خواستند که هر روز و تمامِ وقت این ماسک را روی صورت اش بگذارد، قبل از این که از رسیدن گاز سمی به او برسد، از نرسیدن اکسیژن می مرد.

چیزی که بیشتر مایه نگرانی خانم بیکن می شد این بود که هیچ کدام از ماسک های ضد گازی که دولت توزیع کرده بود، برای طوطی طراحی نشده بود. این پرنده باهوش هم گوئی وضعیتِ موجود را می فهمید، با شنیدن آژیر حمله هوایی، در گوشه قفس می لرزید.

اتفاق عجیب تری که افتاد این بود که خانم بیکن که قبلا طوطی را مثل فرزند خودش می دانست، با دیدن ترس لرزه او، قفس طوطی را به ایوان می برد و خودش از پنجره اتاق به او نگاه می کرد.

همسایه خانم بیکن که از این کار خانم بیکن بسیار متعجب شده بود از او پرسید: چرا طوطی را بیرون می گذارید؟ اگر بی رحم هستید و او را خارج از خانه می گذارید، پس چرا باز می نشینید و با نگرانی به او نگاه می کنید؟

خانم بیکن جواب داد: می خواهم وقتی دیدم به زمین می افتد، ماسک را روی صورتم بزنم. وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او نجاتم دهد.

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
واقعیت خشن : وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او مرا نجات دهد (2)
-------------------------------------------------------------------------------------


زوجی با هليکوپتر بر فراز یک کوه پربرف پرواز می کردند. ناگهان هليکوپتر به خاطر نقص فنی سقوط کرد و دو سرنشین آن به عمق دره افتادند.

زن به شدت زخمی و ارتباطشان هم با دنیای خارج کاملا قطع شده بود.

مرد برای نجات همسر خود، همه غذاهایی باقی مانده را به او داد و او را در آغوش می کشید تا گرمش کند. اما بدبختانه سرانجام زن از شدت زخم هایش درگذشت.

سه هفته بعد مرد را که به طور شگفت انگیزی زنده مانده بود، نجات دادند. اما او در عمق دره سرد و برفی و بی ارتباط با خارج چطور زنده مانده بود؟

او همسرش را خورده بود!

‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
واقعیت خشن : وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او مرا نجات دهد (3)
-------------------------------------------------------------------------------------


بیشتر نفراتِ گروهی از سربازان که در حال فرار و عقب نشینی بودند، به خاطر حملات مداوم دشمن، زخمی شده بودند و از سرعت بقیه هم کم می کردند به طوری که کم مانده بود دیگر فرصت فرار از محاصره دشمن را پیدا نکنند.

اما دو روز بعد شماری از آنها سالم از مهلکه خارج شدند.

آنها زمانی که به پایگاهشان رسیدند، با اندوه و گریه به دیگران گفتند که در آخرین لحظات، همه ى مهمات باقی مانده را پیش سربازان مجروح در صحنه نبرد گذاشتند و آنها تحت پوشش سربازان مجروح توانستند فرار کنند.

وقتی من نمی توانم او را نجات دهم، پس بگذار او مرا نجات دهد .

منبع
‌‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
در ميدان نبرد
--------------

فرماندهان دو گروه از سربازان پس از درگیری های شدیدی که در میدان نبرد داشتند، همزمان دستور گرفتند که یک برج نگهبانی را که اهمیت راهبردی بسیار بالایی داشت محاصره کنند.

وقت زیادی نمانده بود، سربازان ارتش دو طرف بی درنگ به سوی مقصد رهسپار شدند. فاصله آنها تا برج نگهبانی مشابه بوده و پس از زد و خورد چند روزه، هر دو طرف بسیار خسته بودند. صورت های رنگ پریده سربازان، بار سنگین و گام های خسته آنها این پیام را به فرماندهان ارسال می کرد که آنها به موقع به برج نخواهند رسید.

با توجه به این وضعیت، فرمانده ارتش اول دستور داد که هر بار استراحت سربازان نباید بیش از ده دقیقه باشد. کسانی که نمی توانند ادامه دهند، در کنار راه می مانند و هیچ کس لازم نیست به آنها کمک کند و بقیه باید به راه خود ادامه دهند.

از سوی دیگر، فرمانده ارتش دوم دستور داد که یک نفس به سوی مقصد راهپیمایی کنند و حتی یک دقیقه استراحت هم مجاز نیست. برای کاهش سنگینی بارها، همه سربازان به جز بطری آب و سلاح ها، همه وسایل دیگر را به زمین بیندازند و هر کس که جرئت کرد قدم های خود را متوقف کند، در همان محل تیربارانش خواهند کرد.

پیش از سفر، ارتش اول سیصد سرباز داشت و تا به برج رسید دویست تن از آنها باقی مانده بود. ارتش دوم هم پیش از آغاز حرکت سیصد سرباز داشت اما تا به برج رسید فقط یکصد نفر از آنها مانده بود.

مسلسل ها به صدا در آمد و همه سربازان ارتش اول از جمله فرمانده، در نزدیکی برج جان خود را از دست دادند و زمین از خون آنها رنگین شد. برخی از آنها در آخرین لحظه مرگ چشمانشان را باز کرده بودند و انگار از آسمان می پرسیدند که چرا نتیجه اینطور شد؟

پاسخ بسیار ساده بود. ارتش دوم ده دقیقه زودتر به برج رسیده و با مسلسل های آماده منتظرشان بود.
‌‌
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
فرصت پاسخ
-------------

مردی در یک برنامه تلویزیونی به نام «پرسش و پاسخ» شرکت کرد، پس از مسابقاتی دو ماهه، او برنده نهایی شد و جایزه کلانی را کسب کرد. دوستانش بسیار خوشحال شدند و از او پرسیدند که رمزی موفقیت او در مسابقات چه بود؟

مرد جواب داد، رمز من این است که چه پاسخ پرسش را می دانستم یا نه، دکمه را می زدم. حتی اگر پرسش را کاملا متوجه نشده بودم، آن را می زنم. در حالی که دکمه را می زدم، به پاسخ فکر می کردم و بعضی وقت ها در همان حالی که دیگران مرا به گفتن پاسخ دعوت می کردند، درباره جواب فکر می کردم.

مرد افزود: پاسخ پرسش ها همیشه در این لحظه به ذهنم می آمد، بارها متوجه شدم که رقیبان هم جواب سوال ها را می دانستند، اما آنها فقط زمانی که آن را پیدا می کردند، دست به دکمه می شدند، اما دیگر وقت نبود.

کسی که فرصت «پاسخ» را از دست می دهد چطور می تواند پیروز شود؟
‌‌
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846


دو دوست با پای پیاده از جاده ای عبور میکردند. بین راه سر موضوعی اختلاف پیدا کردند و به مشاجره پرداختند. یکی از آنها از سر خشم بر چهره دیگری سیلی زد. دوستی که سیلی خورده بود سخت آزرده شد ولی بدون آن که چیزی بگوید روی شنهای بیابان نوشت: امروز بهترین دوست من بر چهرهام سیلی زد.

آن دو کنار یکدیگر به راه خود ادامه دادند تا به یک آبادی رسیدند. تصمیم گرفتند قدری آنجا بمانند. و کنار برکه آب استراحت کنند. ناگهان شخصی که سیلی خورده بود لغزید و در برکه افتاد. نزدیک بود غرق شود که دوستش به کمکش شتافت و او را نجات داد. بعد از آن که از غرق شدن نجات یافت بر روی صخره سنگی این جمله را حک کرد: امروز بهترین دوست من جان مرا نجات داد.

دوستش با تعجب از او پریسد: بعد از آنکه من با سیلی تو را آزردم تو آن جمله را روی شنها صحرا نوشتی ولی حالا این جمله را بر روی صخره حک میکنی؟

دیگری لبخند زد و گفت: وقتی کسی ما را آزار میدهد باید روی شنهای صحرا بنویسیم تا بادهای بخشش آن را پاک کنند ولی وفتی کسی محبتی در حق ما میکند باید آن را روی سنگ حک کنیم تا هیچ بادی نتواند آن را از یادها ببرد.

---------------------

Persiana عزیز ممنون :rolleyes:
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846


چندین سال پیش بود. ما در یک خانواده خیلی فقیر در یک ده دور افتاده به نام "روکی" ، توی یک کلبه کوچك زندگی می کردیم. روزها در مزرعه کار می کردیم و شبها از خستگی خوابمان می برد.
کلبه ی ما نه اتاقی داشت، نه اسباب و اثاثیه ای، نه نور کافی. از برداشت محصول آنقدر گیرمان می آمد که شکم پدر و مادر و سه تا بچه سیر بشود. یادم می آید یک سال كه نمیدانم به چه علتی محصولمان بی دلیل بیشتر از سالهای پیش شده بود، بیشتر از همیشه پول گرفتیم.
یك شب مامان ذوق زده یك مجله خاک خورده و کهنه را از توی صندوق کشید بیرون و از توش یه عکس خیلی خوشگل از یك آینه نشانمان داد. همه با چشمهای هیجان زده عکس را نگاه می کردیم. مامان گفت بیایید این آینه را بخریم، حالا که کمی پول داریم، این هم خیلی خوشگل است. ما پیش از این هیچوقت آینه نداشتیم، این هیجان انگیزترین اتفاقی بود که می توانست برایمان بیفتد. چون خوشبختانه پول کافی هم برای خریدش داشتیم. پول را دادیم به همسایه تا وقتی به شهر می رود آن آینه را برایمان بخرد.
آفتاب نزده باید حرکت می کرد، از ده ما تا شهر حداقل پنج فرسنگ راه بود، یعنی یک روز پیاده روی، تازه اگر تند راه می رفت.
سه روز بعد وقتی همه داشتیم در مزرعه کار می کردیم، صدای همسایمان را شنیدیم که یك بسته را از دور به ما نشان می داد. چند دقیقه بعد همه در کلبه دور مامان جمع شدیم.
وقتی بسته را باز کرد مامان اولین کسی بود که جیغ زد : وای ی ی ی ...، تو همیشه می گفتی من خوشگلم، واقعا" من خوشگلم!
بابا آینه را گرفت دستش و نگاهی در آن کرد. همینطوری که سبیل هایش را می مالید و لبخند ریزی میزد با آن صدای کلفتش گفت: آره منم خشنم، اما جذابم، نه؟
نفر بعدی آبجی کوچیکه بود : مامان، واقعا چشمهام به تو رفته ها!
آبجی بزرگه نفر بعدی بود که با هیجان و چشمهای ورقلمبیده به آینه نگاه می کرد : می دونستم موهام رو اینطوری می بندم خیلی بهم میاد!
با عجله آینه را از دستش قاپیدم و در آن نگاه کردم. می دانید در چهار سالگی یك قاطر به صورتم لگد زده بود و به قول معروف صورتم از ریخت افتاده بود ولی چون آینه نداشتیم این موضوع را فراموش كرده بودم.
وقتی تصویرم را در آینه دیدم، یكهو داد زدم : من زشتم! من زشتم! بدنم می لرزید، دلم می خواست آینه را بشکنم، همینطور که دانه های اشک از چشمانم سرازیر بود به بابا گفتم : یعنی من همیشه همین ریختی بودم؟
- آره عزیزم، همیشه همین ریختی بودی.
- اونوقت تو همیشه من رو دوست داشتی؟
- آره پسرم، همیشه دوستت داشتم.
- ولی چرا؟ آخه چرا دوستم داری؟
- چون تو مال من هستی!

سالها از آن قضیه گذشته، حالا من هر صبح صادقانه به خودم نگاه می کنم و می بینم ظاهرم زشت است.
آنوقت از خدا می پرسم : یعنی واقعاً منو دوستم داری؟
و او در جوابم می گوید : بله.
و وقتی از او می پرسم كه چرا دوستم داری؟
به من لبخند می زند و می گوید : چون تو مال من هستی و من تمام مخلوقاتم را بسیار دوست می دارم ...
 

maloose...to

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 مارس 2009
نوشته‌ها
96
لایک‌ها
1
در بیمارستانی، دومرد بیمار در یک اتاق بستری بودند. یکی از بیماران اجازه داشت هر روز بعد از ظهر یک ساعت روی تختش بنشیند. تخت او در کنار تنها پنجره اتاق بود. اما بیمار دیگر مجبور بود هیچ تکانی نخورد و همیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابد. آنها ساعتی با یکدیگر صحبت می کردند، از همسر، خانواده، سربازی یا تعطیلاتشان با هم حرف می زدند.
هر روز بعد از ظهر، بیماری که تختش کنار پنجره بود، می نشست و تمام چیزهایی که بیرون از پنجره می دید، برای هم اتاقیش توصیف می کرد. بیمار دیگر در این ساعت با شنیدن حال و هوای دنیای بیرون، روحی تازه می گرفت. این پنجره، رو به پارک بود که دریاچه زیبایی داشت. مرغابیها و قوها در دریاچه شنا می کردند و کودکان با قایقهای تفریحی شان در آب سرگرم بودند. درختهای کهن، به منظره بیرون، زیبایی خاصی بخشیده بود و تصویری زیبا از شهر در افق دوردست دیده می شد. همان طور که مرد کنار پنجره این جزئیات را توصیف می کرد، هم اتاقیش چشمانش را می بست و این مناظر را در ذهن خود مجسم می کرد.
روزها و هفته ها سپری شد. یک روز صبح، پرستاری که برای حمام کردن آنها آب آورده بود، جسم بی جان مرد کنار پنجره را دید که در خواب و با آرامش از دنیا رفته بود. پرستار بسیار ناراحت شد و از مستخدمان بیمارستان خواست که آن مرد را از اتاق خارج کنند. مرد دیگر تقاضا کرد که تختش را به کنار پنجره منتقل کنند. پرستار این کار را با رضایت انجام داد و پس از اطمینان از راحتی مرد، اتاق را ترک کرد. آن مرد به آرامی و با درد بسیار، خود را به سمت پنجره کشاند تا اولین نگاهش را به دنیای بیرون از پنجره بیندازد. بالاخره او می توانست این دنیا را با چشمان خودش ببیند.
در کمال تعجب، او با یک دیوار مواجه شد. مرد ، پرستار را صدا زد و پرسید که :"چه چیزی هم اتاقیش را وادار می کرده چنین مناظر دل انگیزی را برای او توصیف کند؟". پرستار پاسخ داد : " آن مرد اصلاً نابینا بود و حتی نمی توانست دیوار را ببیند".
 

maloose...to

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 مارس 2009
نوشته‌ها
96
لایک‌ها
1
اسمان بارانی
خیلی زیبا بود
اشک اومد تو چشمم
خیلی خوب بود
خیلی
 

maloose...to

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 مارس 2009
نوشته‌ها
96
لایک‌ها
1
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجره‌شان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.

بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت: کلاغه کلاغ!
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به
پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل می‌کردم و به او جواب می‌دادم و به هیچ وجه عصبانی نمی‌شدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا می‌کردم
 

tabotekhali

Registered User
تاریخ عضویت
19 آپریل 2009
نوشته‌ها
66
لایک‌ها
3
محل سکونت
shiraz
با سلام و تشکر از دوستانی که زحمت کشیدن
من تمام داستانهای 34 صفحه قبل رو که در حدود 285 داستان میشد با 2 فرمت Doc , Pdf آپلود کردم
اینطور راحتتر میشه به همه شون دسترسی داشت
اینم آدرس حجم کمتر از 1 مگابایت

DOC
http://www.4shared.com/file/75558500/5255500c/t80132.html

PDF
http://www.4shared.com/file/75558179/63c1d6b3/t80132.html

دستت طلا
ممنون
 

Lonely heart

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 آپریل 2009
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
امیدوارم این داستان رو کسی کسی قبلا نذاشته باشه
غریبه ای در شهر وجود ندارد
دیرگاه شبی که از خیابان نیمه تاریکی قدم زنان می گذشتم فریادی نحیف را از پس بوته ی انبوهی شنیدم.هشیار،با گام هایی ارام گوش تیز کردم، در یافتم صدایی را که شنیدمبی تردید صدای گلاویرز شدن است، وحشت کردم.صدای خرخر سنگین،کشمکشی تا پای جان، ر خوردن پارچه. با فاصله ی چند متر از جایی که ایستاده بودم، به زنی حمل شده بود.
وارد معرکه شوم؟ ترس جان مانع می شد، از این که ان شب ناگهان تصمیم گرفته بودم راه تازه ای رابرای رسیدن به خانه امتحان کنم ، به خود ناسزا گفتم. اگر خودم ه قربانی تازه ای می شدم چه؟ نبایستی به سوی نزدیک ترین باجه تلفن بدوم و پلیس را خبر کنم ؟
هر چند به نظر، ابدیتی می رسید اما این پا ان پا کردن ذهنم فقط لحظه ای طول کشید. فریاد دختر ضعیف و ضعیف تر می شد. می دانستم باید فوری دست به کار شوم. چطور می توانستم خودم رو به نشنیدن بزنم و بروم؟ خیر،سرانجام تصمیم گرفتم ، نمی توانستم به سر نوشت این زن ناشناس پشت کنم ، ولو این که معنایش بهخطر انداختن زندگی خودم باشد.
من مرد شجاعی نیستم،ورزشکار هم نیستم. نی دانم از کجا این شهامت معنوی و قدرت جسمی را به دست اوردم.اما همین که سرانجام تصمیم به کمک ان زن گرفتم، به نحوی غریب کسی دیگر شدم، پشت بوته ها دویدم و یقه ی حمله کننده را گرفتم و از زن جدایش کردم. دست به گریبان به روی زمین غلتیدم،چند دقیقه گلاویز بودم تا مهاجم از جا پرید و پا به فرار گذاشت.
هنهن کنان ایستادم به زن نزدیک شدم، که پشت درختی قوز کرده بود و گریه می کرد. در تاریکی به سختی می توانستم اندامش را ببینم، اما به خوبی می توانستم احساس کنم که از وحشت می لرزید.
چون نمیخواست بیش از این مسبب ترس بشوم، با فاصله با او حرف زدم. با ملایمت گفتم: تمام شد مرردک فرار کرد خطر از سرت گذشت.
سکوتی طولانی برقرار شد و سپس کلمه های از حیرت و شگفتی را ادا شده اش را شنیدم.
پدر، تویی؟
ان وقت از پشت درخت کوچکترین دخترم ، کاترین ، جلو امد.
 

Lonely heart

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 آپریل 2009
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
0
اهانت

روزی کسی به ملاقات بودا رفت و به او هتک حرمت نمود. اما بودا بیاعتنا به این اهانت، ارام او را نگاه کرد.وقتی بعدها مریدانش راز این ارامش را از او پرسیدند، گفت: «مجسم کنید کسی برای شما هدیه ای بفرستد و شما ان را نگیرید و یا نامه ای به دستتان برسد و شما ان را باز نکنید حال ان که احتمال دارد که محتویات نامه ویا ان هدیه هیچ تاثیری بر شما نگذارد. هرگاه مورد اهنت قرار گرفتید نیز این گونه بیندیشید. هیچ گاه ارامش خود را از دست نخواهید داد.»
نکته:مقام و مزلتی که بی پرایه باشد،هرگز توسط بی احترامی دیگران خدشه دار نمی شود.
کسی نمیتواند، ارزش ابشار زیبای نیاگارا را با انداختن اب دهان، کم کند.
 

Namak_co

کاربر فعال سریال تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 جولای 2007
نوشته‌ها
89
لایک‌ها
46
سن
38
محل سکونت
Cemetery
باز هم تشکر از Persiana و Rainysky عزیز

اون داستانهای واقعیت خشن ؛ یه مقدار وحشتناک بود!!
مخصوصا که این از خودگذشتگی! خواست خودشون نبوده
5l1203gqutewnbjfzlqy.gif
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846


یك روز كاملاً معمولى تحصیلى بود. به طرح درسم نگاه كردم و دیدم كاملاً براى تدریس آماده ام. اولین كارى كه باید مى كردم این بود كه مشق هاى بچه ها را كنترل كنم و ببینم تكالیفشان را كامل انجام داده اند یا نه.



هنگامى كه نزدیك تروى رسیدم، او با سر خمیده، دفتر مشقش را جلوى من گذاشت و دیدم كه تكالیفش را انجام نداده است. او سعى كرد خودش را پشت سر بغل دستیش پنهان كند كه من او را نبینم. طبیعى است كه من به تكالیف او نگاهى انداختم و گفتم: "تروى! این كامل نیست."
او با نگاهى پر از التماس كه در عمرم در چهره كودكى ندیده بودم، نگاهم كرد و گفت: "دیشب نتونستم تمومش كنم، واسه این كه مامانم داره مى میره."

هق هق گریه ی او ناگهان سكوت كلاس را شكست و همه شاگردان سرجایشان یخ زدند. چقدر خوب بود كه او كنار من نشسته بود. سرش را روى سینه ام گذاشتم و دستم را دور بدنش محكم حلقه كردم و او را در آغوش گرفتم. هیچ یك از بچه ها تردید نداشت كه "تروى" بشدت آزرده شده است، آن قدر شدید كه مى ترسیدم قلب كوچكش بشكند. صداى هق هق او در كلاس مى پیچید و بچه ها با چشم هاى پر از اشك و ساكت و صامت نشسته بودند و او را تماشا مى كردند.

سكوت سرد صبحگاهى كلاس را فقط هق هق گریه هاى تروى بود كه مى شكست. من بدن كوچك تروى را به خود فشردم و یكى از بچه ها دوید تا جعبه دستمال كاغذى را بیاورد. احساس مى كردم بلوزم با اشك هاى گرانبهاى او خیس شده است. درمانده شده بودم و دانه هاى اشكم روى موهاى او مى ریخت.
سؤالى روبرویم قرار داشت: "براى بچه اى كه دارد مادرش را از دست مى دهد چه مى توانم بكنم؟"

تنها فكرى كه به ذهنم رسید، این بود: "دوستش داشته باش ... به او نشان بده كه برایت مهم است ... با او گریه كن." انگار ته زندگى كودكانه او داشت بالا مى آمد و من كار زیادى نمى توانستم برایش بكنم. اشك هایم را قورت دادم و به بچه هاى كلاس گفتم: "بیایید براى تروى و مادرش دعا كنیم." دعایى از این پرشورتر و عاشقانه تر تا به حال به سوى آسمان ها نرفته بود.



پس از چند دقیقه، تروى نگاهم كرد و گفت: "انگار حالم خوبه." او حسابى گریه كرده و دل خود را از زیر بار غم و اندوه رها كرده بود. آن روز بعدازظهر مادر تروى مرد.

هنگامى كه براى تشییع جنازه او رفتم، تروى پیش دوید و به من خیر مقدم گفت. انگار مطمئن بود كه مى روم و منتظرم مانده بود. او خودش را در آغوش من انداخت و كمى آرام گرفت. انگار توانایى و شجاعت پیدا كرده بود و مرا به طرف تابوت راهنمایى كرد. در آنجا مى توانست به چهره مادرش نگاه كند و با چهره ی مرگ كه انگار هرگز نمى توانست اسرار آن را بفهمد روبرو شود.



شب ، هنگامى كه مى خواستم بخوابم از خداوند تشكر كردم از اینكه به من این حس زیبا را داد، تا توان آن را داشته كه طرح درسم را كنار بگذارم و دل شكسته یك كودك را با دل خود حمایت كنم ...

 
بالا