angle
کاربر تازه وارد
- تاریخ عضویت
- 19 ژوئن 2009
- نوشتهها
- 10
- لایکها
- 0
«لیندا بریتیش» معلم بر جسته ای بود که با تمام وجود، محبتش را ایثار می کرد. او اوقات فراغتش را به نقاشی و سرودن شعر می گذراند.
در28 سالگی سردردهای بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به یک تمور مغزی بسیار پیشرفته است. طبق نظر آنها احتمال موفقیت عمل جراحی، تنها حدود دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند.
لیندا که به ذوق و خلاقیت هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باور نکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد.تمامی اشعار او به استثنای یکی از آنها، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند. و تمامی تابلوهایش به جز یکی ، در معتبرترین نگارخانه ها به نمایش درآمد و به فروش رفت.
در پایان6 ماه ، او تحت عمل جراحی قرار گرفت. اما در آخرین شب تصمیم به خلق بزرگترین اثرهنری خود گرفت: لیندا در وصیت نامه خود، تمام اجزای بدنش را به کسانی که بیش از او بدانها نیاز داشتند اهداء کرد. متأسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید، بلافاصله چشمهای او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد تا جوان 28 ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید.
مرد جوان، با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده بدون اطلاع قبلی و با هدف تشکر و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد.
وقتی خودش را معرفی کرد،خانم بریتیش او را در آغوش کشید و گفت که اگر جایی را در این شهر ندارد، تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند. مرد قبول کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را تماشا می کرد ، متوجه کتاب افلاطون شد. او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود. بعد کتاب هگل را دید. او هم این کتاب را در زمان نابینایی اش خوانده بود.
صبح روز بعد، خانم بریتیش که به جوان خیره شده بود گفت:«می دانی من مطمئنم قبلا یک جایی تو را دیده ام، اما یادم نمی آید کجا؟» و ناگهان چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از مرد ایده آلش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره ی مرد مطابقت داده شد، شباهت آنان غیر قابل باور بود.
سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود، اینگونه خواند:
دو قلب در گذر سیاهی شب
به دام عشق در میافتند
دو قلبی که هرگز
فرصت دیدارشان نیست.
در28 سالگی سردردهای بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به یک تمور مغزی بسیار پیشرفته است. طبق نظر آنها احتمال موفقیت عمل جراحی، تنها حدود دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند.
لیندا که به ذوق و خلاقیت هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باور نکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد.تمامی اشعار او به استثنای یکی از آنها، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند. و تمامی تابلوهایش به جز یکی ، در معتبرترین نگارخانه ها به نمایش درآمد و به فروش رفت.
در پایان6 ماه ، او تحت عمل جراحی قرار گرفت. اما در آخرین شب تصمیم به خلق بزرگترین اثرهنری خود گرفت: لیندا در وصیت نامه خود، تمام اجزای بدنش را به کسانی که بیش از او بدانها نیاز داشتند اهداء کرد. متأسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید، بلافاصله چشمهای او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد تا جوان 28 ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید.
مرد جوان، با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده بدون اطلاع قبلی و با هدف تشکر و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد.
وقتی خودش را معرفی کرد،خانم بریتیش او را در آغوش کشید و گفت که اگر جایی را در این شهر ندارد، تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند. مرد قبول کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را تماشا می کرد ، متوجه کتاب افلاطون شد. او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود. بعد کتاب هگل را دید. او هم این کتاب را در زمان نابینایی اش خوانده بود.
صبح روز بعد، خانم بریتیش که به جوان خیره شده بود گفت:«می دانی من مطمئنم قبلا یک جایی تو را دیده ام، اما یادم نمی آید کجا؟» و ناگهان چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از مرد ایده آلش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره ی مرد مطابقت داده شد، شباهت آنان غیر قابل باور بود.
سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود، اینگونه خواند:
دو قلب در گذر سیاهی شب
به دام عشق در میافتند
دو قلبی که هرگز
فرصت دیدارشان نیست.