• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
«لیندا بریتیش» معلم بر جسته ای بود که با تمام وجود، محبتش را ایثار می کرد. او اوقات فراغتش را به نقاشی و سرودن شعر می گذراند.
در28 سالگی سردردهای بسیار شدیدش آغاز شد و پزشکان تشخیص دادند که او مبتلا به یک تمور مغزی بسیار پیشرفته است. طبق نظر آنها احتمال موفقیت عمل جراحی، تنها حدود دو درصد بود و بنابراین تصمیم گرفتند که تا 6 ماه دست نگه دارند.
لیندا که به ذوق و خلاقیت هنری خود پی برده بود در این 6 ماه با سرعتی باور نکردنی شعر و نقاشی را دنبال کرد.تمامی اشعار او به استثنای یکی از آنها، در مجلات مختلف به چاپ رسیدند. و تمامی تابلوهایش به جز یکی ، در معتبرترین نگارخانه ها به نمایش درآمد و به فروش رفت.
در پایان6 ماه ، او تحت عمل جراحی قرار گرفت. اما در آخرین شب تصمیم به خلق بزرگترین اثرهنری خود گرفت: لیندا در وصیت نامه خود، تمام اجزای بدنش را به کسانی که بیش از او بدانها نیاز داشتند اهداء کرد. متأسفانه عمل جراحی به نتیجه نرسید، بلافاصله چشمهای او به یک بانک چشم در ایالت مریلند فرستاده شد تا جوان 28 ساله ای از ظلمت و تاریکی به دنیای روشنی ها بیاید.
مرد جوان، با گرفتن نام و نشانی والدین اهدا کننده بدون اطلاع قبلی و با هدف تشکر و سپاس به شهر آنان رفت و زنگ خانه را به صدا در آورد.
وقتی خودش را معرفی کرد،خانم بریتیش او را در آغوش کشید و گفت که اگر جایی را در این شهر ندارد، تعطیلات آخر هفته را با او و همسرش بگذراند. مرد قبول کرد. همان روز وقتی اتاق لیندا را تماشا می کرد ، متوجه کتاب افلاطون شد. او هم افلاطون را با خط بریل خوانده بود. بعد کتاب هگل را دید. او هم این کتاب را در زمان نابینایی اش خوانده بود.
صبح روز بعد، خانم بریتیش که به جوان خیره شده بود گفت:«می دانی من مطمئنم قبلا یک جایی تو را دیده ام، اما یادم نمی آید کجا؟» و ناگهان چشمانش برقی زد. به سرعت به طبقه ی بالا رفت و آخرین نقاشی لیندا را که تصویری از مرد ایده آلش بود با خود آورد. این نقاشی در یک برنامه تلویزیونی با چهره ی مرد مطابقت داده شد، شباهت آنان غیر قابل باور بود.
سپس مادر لیندا آخرین شعر او را که در بستر مرگ سروده بود، اینگونه خواند:
دو قلب در گذر سیاهی شب
به دام عشق در میافتند
دو قلبی که هرگز
فرصت دیدارشان نیست.
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846

مردي به استخدام يک شرکت بزرگ چندمليتي درآمد. در اولين روز کار خود، با کافه تريا تماس گرفت و فرياد زد: «يک فنجان قهوه براي من بياوريد.»

صدايي از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلي را اشتباه گرفته اي. مي داني تو با کي داري حرف مي زني؟»

کارمند تازه وارد گفت: «نه»

صداي آن طرف گفت: «من مدير اجرايي شرکت هستم، احمق.»

مرد تازه وارد با لحني حق به جانب گفت: «و تو ميداني با کي حرف ميزني، بيچاره.»

مدير اجرايي گفت: «نه»

کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سريع گوشي را گذاشت.
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
همچنان که در یک روز سرد زمستانی به خانه می آمدم به کیف پولی برخوردم که کسی در خیابان گم کرده بود. آن را برداشتم به محتوای داخلش نگاهی انداختم که مشخصاتی پیدا کنم تا به صاحبش خبر بدهم. کیف حاوی سه دلار و یک نامه مچاله شده بودکه به نظر می رسید سال ها کسی به آن دست نزده است.
پاکت نامه کهنه و تنها چیزی که قابل خواندن بود، نشانی فرستنده اش بود. به امیدی که نشانی را پیدا کنم آن را باز کردم. سپس تاریخ آن را مشاهده کردم:1924 . آن نامه تقریبا 60 سال قبل نوشته شده بود. نامه با دستخط زیبای زنانه ای روی یک کاغذ آبی رنگ که گل کوچکی در گوشه سمت چپ داشت نوشته شده بود. نامه به "جان عزیز" که ظاهرا نامش مایکل به نظر می رسید خطاب شده و نویسنده نوشته بود که مادرش دیدن او را غدغن کرده و دیگر نمی تواند او را ببیند. گرچه در نامه نوشته بود که همیشه او را دوست خواهد داشت.
آن نامه با نام "مانا" امضا شده بود. نامه ی زیبایی بود. برای شناسایی صاحبش فقط نام مایکل در دسترس بود. فکر کردم اگر به مرکز اطلاعات تلفن بزنم، شاید تلفتچی بتواند شماره تلفن صاحب نشانی روی پاکت را پیدا کند. این طور شروع کردم : «خانم تلفنچی، این یک تقاضای غیر معمول است. من سعی دارم صاحب کیف پولی را که گم شده پیدا کنم. ایا امکان دارد شماره تلفن صاحب نشانی روی پاکتی که در کیف پول است به من بدهید؟ » او پیشنهاد کرد با سرپرست صحبت کنم. سرپرست او پس از کمی مکث گفت: که آن نشانی شماره تلفن دارد اما نمی تواند آن شماره به من بدهد. خانم سرپرست از روی احترام گفت که او به آن شماره تلفن می کند و ماجرا ی مرا تعریف می کند و از کسی که تلفن را پاسخ دهد، خواهد پرسید آیا می خواهد با شما صحبت کند. من چند دقیقه ای منتظر ماندم سپس خانم سرپرست روی خط آمد و گفت: کسی است که با شما صحبت خواهد کرد. از خانمی که در آن طرف خط بود پرسیدم آیا شما شخصی را به نام مانا می شناسد. او اظهار داشت ما خانه را از خانواده ای خریدیم که دختری به نام مانا داشت. ولی مربوط به سی سال پیش است! آن خانم گفت: «به خاطر دارم که مانا مجبور شد چند سال پیش مادرش را در یک آسایشگاه سالمندان بگذارد. شاید اگر شما با آنها تماس بگیرید آنها بتوانند رد آن دختر را پیدا کنند. » او به من نام آسایشگاه را داد و من به آنها تلفن کردم. خانمی که پشت خط بود به من گفت: «چند سال قبل در گذشته است ولی آسایشگاه شماره ی محلی را که دخنرش ممکن است زندگی کند دارد.»
من از شخصی که شماره را به من داد تشکر کردم و به آن شماره تلفن کردم. خانمی که پاسخ داد گفت: مانا هم اکنون خودش در آسایشگاه زندگی می کند. پیش خودم فکر کردم همه ی این کارها احمقانه است. چرا من برای پیدا کردن صاحب کیف پولی که فقط سه دلار و یک نامه متعلق به شصت سال قبل در آن است این قدر خودم را به زحمت می اندازم ؟ معهذا به آسایشگاهی که احتمالا مانا در آن زندگی می کرد تلفن زدم و مردی که به تلفن پاسخ داد به من گفت: «بله مانا پیش ماست.» اگرچه ساعت ده شب بودم ولی گفتم آیا می توانم بیایم او را ببینم.
او با تردید گفت: اگر بخواهید می توانید بیایید او احتمالا در اتاق اجتماعات مشغول تماشای تلویزیون است . ما به طبقه ی سوم آن ساختمان رفتیم در اتاق اجتماعات پرستار مرا به مانا معرفی کرد.او زنی سال خورده، شیرین و مو نقره ای بود که تبسمی گرم و شیرین در چشمانش داشت.
درباره پیدا کردن کیف پول برایش گفتم و نامه رتا به او نشان دادم. لحظه ای که او پاکت آبی کم رنگ با گل کوچک سمت چپ آن را دید، نفس عمیقی کشید و گفت: «مرد جوان، این آخرین ارتباطی که من با مایکل داشتم ولی در آن موقع من فقط شانزده سال دشتم و مادرم احساس می کرد من خیلی جوان هستم. »
او ادامه داد بله مایکل گلداشتاین شخص جالب توجهی بود . اگر او را پیدا کردید به او بگویید که من اغلب به او فکر می کنم. سپس لحظاتی مکث کرد. لبش را گاز گرفت و گفت: «به او بگویید من هنوز هم دوستش دارم»
در حالی که تبسمی بر لب داشت و چشمهایش از اشک لبریز شده بود ادامه داد: «من هرگز ازدواج نکردم، فکر می کردم هرگز کسی مثل او نمی شد....»
از مانا تشکر و خداحافظی کردم. همچنان که جلو در ایستاده بودم کیف پول چرم قهوه ای ساده با لبه ی قرمز را بیرون آوردم. وقتی نگهبان آن را دید گفت: «یک دقیقه صبر کنید، این کیف پول آقای گلدشتاین است. من آن را از لبه ی قرمزش هر کجا که باشد می شناسم. او همیشه کیف پولش را گم می کند. تا به حال حداقل سه بار آن را در راهرو پیدا کرده ام .» در حالی که دستم شروع به لرزیدن کرده بود پرسیدم :«آقای گلدشتاین کیست؟» - «او یکی از قدیمی ها در طبقه هشتم است.» از نگهبان تشکر کردم و به سرعت به دفتر پرستار رفتم. آنچه را که نگهبان گفته بود به پرستار گفتم. به طرف آسانسور رفتم و سوار شدم. دعا می کردم آقای گلدشتاین بیدار باشد.در طبقه هشتم پرستار بخش گفت :«فکر کنم که او هنوز در اتاق اجتماعات باشد. او دوست دارد شبها مطالعه کند. او پیرمرد نازنینی است». ما به تنها اتاقی که چراغش روشن بود رفتیم. در آنجا مردی بود که کتاب می خواند. پرستار نزد او رفت و پرسید آیا کیف پولش را گم کرده است. آقای گلدشتاین با تعجب به بالا نگریست و دستش را در جیب پشتش فرو کرد و گفت :«اوه بله گم شده است !»من کیف را به دست آقای گلدشتاین دادم و لحظه ای که آن را دید به آرامی تبسمی کرد و گفت : «بله درست است باید امروز بعد از ظهر از جیبم افتاده باشد. می خواهم به شما پاداش بدهم.» گفتم : «نه، سپاسگزارم ولی باید مطلبی را به شما بگویم. به امید این که بدانم صاحب این کیف پول چه کسی است این نامه را خواندم.» ناگهان تبسم صورتش از بین رفت .«آیا شما این نامه را خواندید؟». «نه تنها نامه را خواندم بلکه فکر می کنم می دانم مانا کجاست.»
ناگهان رنگش پرید:«مانا، آیا می دانید او کجاست؟ حالش چه طور است؟ آیا او هنوز همان طور زیباست؟»و با التماس گفت: «خواهش می کنم به من بگویید.»
من به آرامی گفتم: « او حالش خوب است .... درست همان قدر زیباست که شما او را دیده اید.» پیرمرد تبسمی کرد و با حالت انتظار پرسید: «آیا می توانید بگویید او کجاست؟ می خواهم فردا به او تلفن بزنم.» او دست مرا گرفت و گفت :«می دانید آقا به قدری عاشق آن دختر بودم که وقتی آن نامه رسید زندگی من عملا خاتمه یافت. من هرگز ازدواج نکردم. فکر می کنم من همیشه او را دوست داشته ام.» گفتم :«مایکل با من بیا.» ما با آسانسور به طبقه سوم رفتیم. راهروها تاریک بودند. تنها یک یا دو چراغ راه ما را به اتاق اجتماعات روشن کرده بود، جایی که مانا تنها نشسته بود و تلویزیون نگاه می کرد. پرستار به طرف او رفت. در حالی که مایکل را که با من در آستانه در ایستاده بود نشان می داد به آرامی می گفت: «مانا این مرد را می شناسی؟» او عینکش را جا به جا کرد یک لحظه نگریست ولی چیزی نگفت. مایکل به نرمی و تقریبا خیلی آهسته گفت: «مانا من مایکل هستم آیا من را به خاطر داری؟» در حالیکه دست های همدیگر را گرفته بودند لحظاتی را به چشمان همدیگر خیره شدند. پرستار و من در حالی که اشک بر روی گونه هایمان سرازیر بود اتاق را ترک کردیم. گفتم : «ببین چگونه خدای بزرگ عمل می کند! اگر قرار است کاری بشود حتما می شود. »
حدود سه هفته بعد از آسایشگاه سالمندان تلفنی به من شد :«آیا می توانی روز یک شنبه برای مراسم عروسی حاضرشوید؟ مایکل و مانا می خواهند با هم ازدواج کنند ! » تمام افراد آسایشگاه برای شرکت در مراسم خود را آراسته کرده بودند. عروسی خوبی بود، مان لباس بلند قهوه ای روشن مایل به زرد پوشیده بود و بلند به نظر می آمد. آنها مرا ساقدوش خود کردند. اگر شما می خواستید یک عروس هفتاد و شش ساله و یک داماد هفتاد ونه ساله را ببینید که مانند دو جوان رفتار کنند، باید به سراغ این زوج می رفتید. سرانجامی کامل و تمام عیار برای رابطه ای عاشقانه که تقریبا شصت سال به طول انجامیده بود​
آرنولد فاین​
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
داستان قشنگیه ...

خیلی چاق بود. پای تخته که می رفت، کلاس پر می شد از نجوا. تخته را که پاک می کرد، بچه ها ریسه می رفتند و او با صورت گوشتالو و مهربانش فقط لبخند می زد.
آن روز معلم با تأنی وارد کلاس شد. کلاس غلغله بود. یکی گفت:«استاد اجازه!؟گلابی بازم دیر کرده.» و شلیک خنده کلاس را پرکرد.
معلم برگشت. چشمانش پر از اشک بود. آرام و بی صدا آگهی ترحیم را بر سینه سرد دیوار چسباند.
لحظاتی بعد صدای گریه دسته جمعی بچه ها در فضا پیچید و جای خالی او راهیچ کس پر نکرد
 

phoenix_i06

Registered User
تاریخ عضویت
10 آپریل 2007
نوشته‌ها
2,125
لایک‌ها
175
محل سکونت
آمریکا
پزشكي‌ را ديدند كه‌ هر وقت‌ به‌ گورستان‌ مي‌رسيد، ردا بر سرش‌ مي‌كشيد. علتش‌ را پرسيدند. گفت‌: از مردگان‌ اين‌ گورستان‌ شرم‌ مي‌كنم‌. زيرا از هر كدام‌ كه‌ مي‌گذرم‌، شربت‌ مرا خورده‌ است‌ و به‌ هر كه‌ نگاه‌ مي‌كنم‌ از شربت‌ من‌ مرده‌ است‌.
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
مردی درجهنم بود؛فرشته ای برای کمک به او آمد وگفت:

من برای نجات توآمده ام، برای اینکه توروزی کاری نیک انجام داده ای.فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟

او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی می رفت،عنکبوتی را دید؛برای آنکه او را له نکند،راهش راکج کرد واز سمت دیگری عبور کرد.

فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد،فرشته گفت:تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.

مرد تار عنکبوت را گرفت؛ودر همین هنگام جهنمیان دیگرهم فرصتی برای نجات خود یافتند سعی کردند تارعنکبوت را بگیرند،امامرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد؛که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم سقوط کرد.

فرشته با ناراحتی گفت:توتنهاراه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی،دیگر راه نجاتی برای تو نیست.

وبعدفرشته نا پدید شد.
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
پنج آدمخوار به عنوان برنامه نویس در یک شرکت خدمات کامپیوتری استخدام شدند.
هنگام مراسم خوشامدگویی رئیس شرکت گفت: شما همه جزو تیم ما هستید. شما اینجا حقوق خوبی می گیرید و می توانید به غذاخوری شرکت رفته و هر مقدار غذاکه دوست داشتید بخورید. بنابراین فکر خوردن کارکنان دیگر را از سر خود بیرون کنید."
آدمخوارها قول دادند که با کارکنان شرکت کاری نداشته باشند.
چهار هفته بعد رئیس شرکت به آنها سر زد و گفت: می دانم که شما خیلی سخت کار می کنید. من از همه شما راضی هستم. امّا یکی از نظافت چی های ما ناپدید شده است. کسی از شما می داند که چه اتفاقی برای او افتاده است؟”
آدمخوارها اظهار بی اطلاعی کردند.
بعد از اینکه رئیس شرکت رفت، **** آدمخوارها از بقیه پرسید: کدوم یک از شما نادونا اون نظافت چی رو خورده؟"
یکی از آدمخوارها با اکراه دستش را بالا آورد. **** آدمخوارها گفت:
"ای احمق! طی این چهار هفته ما مدیران، مسئولان و مدیران پروژه ها را خوردیم و هیچ کس چیزی نفهمید و حالا تو اون آقا را خوردی و رئیس متوجه شد!
از این به بعد لطفاً افرادی را که کار می کنند نخورید!!!!!

 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
سه نفر آمریکایی و سه نفر ایرانی با همدیگر برای شرکت در یک کنفرانس می رفتند. در ایستگاه قطار سه آمریکایی هر کدام یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که ایرانی ها سه نفرشان یک بلیط خریده اند. یکی از آمریکایی ها گفت: چطور است که شما سه نفری با یک بلیط مسافرت می کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهیم.

همه سوار قطار شدند. آمریکایی ها روی صندلی های تعیین شده نشستند، اما ایرانی ها سه نفری رفتند توی یک توالت و در را روی خودشان قفل کردند. بعد، مامور کنترل قطار آمد و بلیط ها را کنترل کرد. بعد، در توالت را زد و گفت: بلیط، لطفا! بعد، در توالت باز شد و از لای در یک بلیط آمد بیرون، مامور قطار آن بلیط را نگاه کرد و به راهش ادامه داد. آمریکایی ها که این را دیدند، به این نتیجه رسیدند که چقدر ابتکار هوشمندانه ای بوده است.

بعد از کنفرانس آمریکایی ها تصمیم گرفتند در بازگشت همان کار ایرانی ها را انجام دهند تا از این طریق مقداری پول هم برای خودشان پس انداز کنند. وقتی به ایستگاه رسیدند، سه نفر آمریکایی یک بلیط خریدند، اما در کمال تعجب دیدند که آن سه ایرانی هیچ بلیطی نخریدند. یکی از آمریکایی ها پرسید: چطور می خواهید بدون بلیط سفر کنید؟ یکی از ایرانی ها گفت: صبر کن تا نشانت بدهم.

سه آمریکایی و سه ایرانی سوار قطار شدند، سه آمریکایی رفتند توی یک توالت و سه ایرانی هم رفتند توی توالت بغلی آمریکایی ها و قطار حرکت کرد. چند لحظه بعد از حرکت قطار یکی از ایرانی ها از توالت بیرون آمد و رفت جلوی توالت آمریکایی ها و گفت: بلیط ، لطفا !!!:happy:
 

tina_1987

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2009
نوشته‌ها
172
لایک‌ها
34
سن
37
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد .

او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد .
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد .

اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود .

از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: " خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟ "
صبح روز بعد مرد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید کشتی امده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید : شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟


آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم .
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم ..........

چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است .
پس به یاد داشته باش در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد ممکن است دود های برخاسته از ان علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.

 

1408

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
1,043
لایک‌ها
57
محل سکونت
باغستان نیوز
و "خواجه نصیر الدین " دانشمند یگانه ی روزگار در بغداد مرا درسی آموخت که همه ی درس بزرگان در همه ی زندگانیم برابر آن حقیر می نماید و آن این است :
در بغداد هرروز بسیار خبرها می رسید از دزدی , قتل و تجاوز به زنان در بلاد مسلمانان که همه از جانب مسلمانان بود .
روزی خواجه نصیر الدین مرا گفت می دانی از بهر چیست که جماعت مسلمان از هر جماعت دیگر بیشتر گنه می کنند باآنکه دین خود را بسیار اخلاقی و بزرگمنش می دانند ؟
من بدو گفتم : بزرگوارا همانا من شاگرد توام و بسیار شادمان خواهم شد اگر ندانسته ای را بدانم .
خواجه نصیر الدین فرمود :ای شیخ تو کوششها در دین مبین کرده ای و اصول اخلاق محمد که سلام خدا بر او باد را می دانی . و همانا محمد و جانشینانش بسیار از اخلاق گفته اند و از بامداد که مومن از خواب بر می خیزد تا هنگامی که شبانگاه با بانویش همبستر می شود , راه بر او شناسانده شده است .
اما چه سری است که هیچ کدام از ایشان ذره ای بر اخلاق نیستند و بی اخلاق ترین مردمانند و آنکه اخلاق دارد نه از مسلمانی اش که از وجدان بیدار او است.من بسیارسفرها کرده ام و از شرق تا غرب عالم و دینها و آیینها دیده ام . از "غوتمه ( بودا ) "در خاورزمین تا "مانی ایرانی" در باختر زمین که همانا پیروانشان چه نیکو می زیند وهرگز بر دشمنی و عداوت نیستند .
آنها هرگز چون مسلمانان در اخلاقشان فرع و اصل نیست و تنها بنیان اخلاق را خودشناسی می دانند و معتقدند آنکه خود بشناسدوجدان خود را بیدار کرده و نیازی به جزئیات اخلاقی همچون مسلمانان ندارد .اما عیب اخلاق مسلمانی چیست ای شیخ ؟
در اخلاق مسلمانی هر گاهبه تو فرمانی می دهند , آن فرمان " اما " و " اگر " دارد .
در اسلام تو رامی گویند :
دروغ نگو ... اما دروغ به دشمنان اسلام را باکی نیست .غیبت مکن ... اما غیبت انسان بدکار را باکی نیست ...قتل مکن ... اما قتل نامسلمان را باکی نیست .تجاوز مکن ... اما تجاوز به نامسلمان را باکی نیست .
و این " اماها " مسلمانان را گمراه کرده و هر مسلمانی به گمان خوددیگری را نابکار و نامسلمان می داند و اجازه هر پستی را به خود می دهد و خدا را نیزاز خود راضی و شادمان می بیند .و راز نابخردی و پستی مسلمانان در همین است ای شیخ کسلان ....
از اسرار اللطیفه و الکسیله
 

1408

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
1,043
لایک‌ها
57
محل سکونت
باغستان نیوز
زن نصف شب از خواب بیدار می‌‌شود و می‌‌بیند که شوهرش در رختخواب نیست، لباسش را می‌‌پوشد و به دنبال او به طبقه ی پایین می‌‌رود
شوهرش در آشپزخانه نشسته بود در حالی‌ که یک فنجان قهوه هم روبرویش بود . در حالی‌ که به دیوار زل زده بود در فکری عمیق فرو رفته بود...

زن او را دید که اشک‌هایش را پاک می‌‌کرد و قهوه‌اش را می‌‌نوشید...

زن در حالی‌ که داخل آشپزخانه می‌‌شد آرام زمزمه کرد : "چی‌ شده عزیزم؟ چرا این موقع شب اینجا نشستی؟"

شوهرش نگاهش را از قهوه‌اش بر می‌‌دارد و میگوید : هیچی‌ فقط اون موقع هارو به یاد میارم، ۲۰ سال پیش که تازه همدیگرو ملاقات می‌‌کردیم، یادته؟


زن که حسابی‌ تحت تاثیر احساسات شوهرش قرار گرفته بود، چشم‌هایش پر از اشک شد گفت: "آره یادمه..."

شوهرش به سختی‌ گفت:

_ یادته که پدرت ما رو وقتی‌ که رو صندلی عقب ماشین بودیم پیدا کرد؟

_آره یادمه (در حالی‌ که بر روی صندلی‌ کنار شوهرش نشست)..


یادته وقتی‌ پدرت تفنگ رو به سمت من نشون گرفته بود و گفت که یا با دختر من ازدواج میکنی‌ یا ۲۰ سال می‌‌فرستمت زندان ؟!

_آره اونم یادمه...

مرد آهی می‌‌کشد و می‌‌گوید: اگه رفته بودم زندان الان آزاد شده بودم
 

1408

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
1,043
لایک‌ها
57
محل سکونت
باغستان نیوز
پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:

پدر بزرگ، درباره چه می نویسید؟
درباره تو پسرم، اما مهمتر از آنچه می نویسم، مدادی است که با آن می نویسم. می خواهم وقتی بزرگ شدی، مثل این مداد بشوی.
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید:
اما این هم مثل بقیه مداد هایی است که دیده ام
پدر بزرگ گفت: بستگی دارد چطور به آن نگاه کنی، در این مداد پنج صفت هست که اگر به دستشان بیاوری ، برای تمام عمرت با دنیا به آرامش می رسی!

صفت اول: می توانی کارهای بزرگ کنی، اما هرگز نباید فراموش کنی که دستی وجود دارد که هر حرکت تو را هدایت می کند. اسم این دست خداست، او همیشه باید تو را در مسیر اراده اش حرکت دهد.

صفت دوم: باید گاهی از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی. این باعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار، نوکش تیز تر می شود (و اثری که از خود به جا می گذارد ظریف تر و باریک تر) پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی، چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی.

صفت سوم: مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه، از پاک کن استفاده کنیم. بدان که تصحیح یک کار خطا، کار بدی نیست، در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری، مهم است.

صفت چهارم: چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است. پس همیشه مراقب باش درونت چه خبر است.

و سر انجام پنجمین صفت مداد: همیشه اثری از خود به جا می گذارد. پس بدان هر کار در زندگی ات می کنی، ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کار می کنی، هشیار باشی وبدانی چه می کنی
 

1408

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
1,043
لایک‌ها
57
محل سکونت
باغستان نیوز
هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.
در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن . هنوز هم بعد از این همه سال چهره ویلان را از یاد نمی برم.
در واقع در طول سی سال گذشته همیشه روز اول ماه که حقوق بازنشستگی را دریافت می کنم به یاد ویلان می افتم.
ویلان پتی اف کارمند دبیرخانه اداره بود، از مال دنیا جز حقوق اندک کارمندی هیچ عایدی نداشت ویلان اول ماه که حقوق می گرفت و جیبش پر می شد، شروع می کرد به حرف زدن .
روز اول ماه و هنگامیکه که از بانک به اداره برمی گشت به راحتی می شد برآمدگی جیب سمت چپ اش را تشخیص داد که تمام حقوق اش را در آن چپانده بود.
ویلان از روزی که حقوق می گرفت تا روز پانزدهم ماه که پول اش ته می کشید نیمی از ماه سیگار برگ میکشید و مست بود و سرخوش.
من یازده سال با ویلان همکار بودم. بعد ها شنیدم او سی سال آزگار به همین نحو گذران روزگار کرده است روز آخر که من ازاداره منتقل می شدم، ویلان روی سکوی جلوی دبیرخانه نشسته بود و سیگار برگ می کشید. به سراغ اش رفتم تا از او خداحافظی کنم.
کنارش نشستم و بعد از کلی حرف مفت زدن عاقبت پرسیدم که چرا سعی نمی کندزندگی اش را سر و سامان بدهد تا از این وضع نجات پیدا کند.
هیچ وقت یادم نمی رود، همین که سوال را پرسیدم به سمت من برگشت و با چهره ای متعجب آن هم تعجبی طبیعی و اصیل پرسید: کدام وضع؟

بهت زده شدم. همین طور که به او زل زده بودم، بدون این که حرکتی کنم ادامه دادم

همین زندگی نصف اشرافی نصف گدایی.
ویلان با شنیدن این جمله همان طور که زل زده بود به من ادامه داد
تا حالا سیگار برگ اصل کشیدی؟

گفتم: نه

گفت: تا حالا تاکسی دربست گرفتی ؟

گفتم: نه

گفت: تا حالا با یه دختر خوشگل قرار گذاشتی؟

گفتم: نه

گفت: تا حالا غذای فرانسوی خوردی؟

گفتم:نه

گفت: تا حالا یه هفته مسکو موندی خوش بگذرونی؟
گفتم: نه
گفت: خاک بر سرت، اصلاً تا حالا زندگی کردی؟
گفتم: آره...نه...نمی دونم.

و ویلان همین طور نگاهم می کرد،
نگاهی تحقیر آمیز و سنگین، به نظر حالا که خوب نگاهش می کردم
او مردیجذاب بودو سالم
به خودم که آمدم ویلان جلویم ایستاده بود و تاکسی رسیده بود.
ویلان سیگار برگی تعارفم کرد و بعد جمله ای را گفت که مسیر زندگی ام را به کلی عوض کرد، ویلان پرسید: «می دونی تا کی زنده ای؟

جواب دادم: نه

ویلان گفت: پس

سعی کن دست کم نصف ماه رو زندگی کنی
 

1408

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
1,043
لایک‌ها
57
محل سکونت
باغستان نیوز
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی. پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالیکه پاهای برهنهاش را روی برف جابهجا میکرد تا شاید سرمای برفهای کف پیادهرو کمتر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه میکرد.
در نگاهش چیزی موج میزد، انگاری که با نگاهش ، نداشتههاش رو از خدا طلب میکرد، انگاری با چشمهاش آرزو میکرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالیکه یک جفت کفش در دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق میزد وقتی آن خانم، کفشها را به او داد.پسرک با چشمهای خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، میدانستم که با خدا نسبتی دارید!
 

1408

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
1,043
لایک‌ها
57
محل سکونت
باغستان نیوز
یك داستان عجیب لطفا آن را تا انتها بخوانید
اتومبیل مردی كه به تنهایی سفر می كرد در نزدیكی صومعه ای خراب شد. مرد به سمت صومعه حركت كرد و به رئیس صومعه گفت : «ماشین من خراب شده.. آیا می توانم شب را اینجا بمانم؟ »


رئیس صومعه بلافاصله او را به صومعه دعوت كرد. شب به او شام دادند و حتی ماشین او را تعمیر كردند. شب هنگام وقتی مرد می خواست بخوابد صدای عجیبی شنید. صدای كه تا قبل از آن هرگز نشنیده بود . صبح فردا از راهبان صومعه پرسید كه صدای دیشب چه بوده اما آنها به وی گفتند :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی» مرد با نا امیدی از آنها تشكر كرد و آنجا را ترك كرد.
چند سال بعد ماشین همان مرد بازهم در مقابل همان صومعه خراب شد .
راهبان صومعه بازهم وی را به صومعه دعوت كردند ، از وی پذیرایی كردند و ماشینش را تعمیر كردند. آن شب بازهم او آن صدای مبهوت كننده عجیب را كه چند سال قبل شنیده بود ، شنید.
صبح فردا پرسید كه آن صدا چیست اما راهبان بازهم گفتند: :« ما نمی توانیم این را به تو بگوییم . چون تو یك راهب نیستی»
این بار مرد گفت «بسیار خوب ، بسیار خوب ، من حاضرم حتی زندگی ام را برای دانستن فدا كنم. اگر تنها راهی كه من می توانم پاسخ این سوال را بدانم این است كه راهب باشم ، من حاضرم . بگوئید چگونه می توانم راهب بشوم؟»
راهبان پاسخ دادند « تو باید به تمام نقاط كره زمین سفر كنی و به ما بگویی چه تعدادی برگ گیاه روی زمین وجود دارد و همینطور باید تعداد دقیق سنگ های روی زمین را به ما بگویی. وقتی توانستی پاسخ این دو سوال را بدهی تو یك راهب خواهی شد.»
مرد تصمیمش را گرفته بود. او رفت و 45 سال بعد برگشت و در صومعه را زد.
مرد گفت :‌« من به تمام نقاط كرده زمین سفر كردم و عمر خودم را وقف كاری كه از من خواسته بودید كردم . تعداد برگ های گیاه دنیا 371,145,236, 284,232 عدد است. و 231,281,219, 999,129,382 سنگ روی زمین وجود دارد»
راهبان پاسخ دادند :« تبریك می گوییم . پاسخ های تو كاملا صحیح است . اكنون تو یك راهب هستی . ما اكنون می توانیم منبع آن صدا را به تو نشان بدهیم.»
رئیس راهب های صومعه مرد را به سمت یك در چوبی راهنمایی كرد و به مرد گفت : «صدا از پشت آن در بود»
مرد دستگیره در را چرخاند ولی در قفل بود . مرد گفت :« ممكن است كلید این در را به من بدهید؟»
راهب ها كلید را به او دادند و او در را باز كرد.
پشت در چوبی یك در سنگی بود . مرد درخواست كرد تا كلید در سنگی را هم به او بدهند.
راهب ها كلید را به او دادند و او در سنگی را هم باز كرد. پشت در سنگی هم دری از یاقوت سرخ قرار داشت. او بازهم درخواست كلید كرد .
پشت آن در نیز در دیگری از جنس یاقوت كبود قرار داشت.
و همینطور پشت هر دری در دیگر از جنس زمرد سبز ، نقره ، یاقوت زرد و لعل بنفش قرار داشت.
در نهایت رئیس راهب ها گفت:« این كلید آخرین در است » . مرد كه از در های بی پایان خلاص شده بود قدری تسلی یافت. او قفل در را باز كرد. دستگیره را چرخاند و در را باز كرد . وقتی پشت در را دید و متوجه شد كه منبع صدا چه بوده است متحیر شد. چیزی كه او دید واقعا شگفت انگیز و باور نكردنی بود.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.....اما من نمی توانم بگویم او چه چیزی پشت در دید ، چون شما راهب نیستید .
 

1408

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
1,043
لایک‌ها
57
محل سکونت
باغستان نیوز
دادگاه حضرت آدم -


نامت چه بود؟ آدم






فرزندِ كی ؟ من را نیست نه مادری و نه پدری بنویس اول یتیم عالم خلقت





محل تولد؟ بهشت پاک


اینک محل سکونت؟ زمین خاک


آن چیست بر گُرده نهادی؟امانت است.

قدت؟ روزی چنان بلند که همسایه خدا ، اینک به قدر سایه بختم بروی خاک






اعضای خانواده؟ حوای خوب و پاک، قابیل وحشتناک،هابیل زیر خاک


روز تولدت؟در جمعه ای ،به گمانم روز عشق


رنگت؟ اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه


وزنت؟نه آنچنان سبک که پَرم در هوای دوست ، سنگین نه آنچنان که نشینم به این زمین


جنست؟ نیمی مرا زخاک نیمی دگر خدا


شغلت؟ در کار کشت امید بروی خاک


شاکی تو؟ خدا


نام وکیل؟ آن هم فقط خدا


جرمت؟ یک سیب از درخت وسوسه


تنها همین؟ همین و بس


حکمت؟ تبعید در زمین


همدمت در گناه ؟ حوای آشنا


ترسیده ای؟ کمی


زچه؟ که شوم من اسیر خاک


آیا کسی به ملاقاتت آمده است؟ بلی


چه کس؟ گاهی فقط خدا


داری گلایه ای؟ دیگر گِله نه ولی...


ولی که چه؟حکمی چنین آن هم به یک گناه؟!!!!


دلتنگ گشته ای؟ زیاد


برای که؟ تنها فقط خدا


آورده ای سند؟ بلی


چه؟دو قطره اشک


داری تو ضامنی؟ بلی


چه کس؟ تنها خدا


در آخرین دفاع؟ می خوانمش چنان که اجابت کند دعا
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به كنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به كنار رود رفت.
سقراط از او خواست كه دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.
جوان نومیدانه تلاش كرد خود را رها كند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود كه او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند كه رنگش به كبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.
‌همین كه به روی آب آمد، اولین كاری كه كرد آن بود كه نفسی بس عمیق كشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان كه به همین میزان كه اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی كرد كه آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".
 

آریا

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
22 دسامبر 2005
نوشته‌ها
7
لایک‌ها
0
محل سکونت
Isf
یک روز یک پسر کوچولو که می خواست انشاء بنویسه از پدرش می پرسه: پدرجان! لطفا برای من بگین سیاست یعنی چی؟

پدرش فکری می کنه و می گه: بهترین راه اینه که من برای تو یک مثال در مورد خانواده خودمون بزنم که تو متوجه سیاست بشی. من حکومت هستم، چون همه چیز رو در خونه من تعیین می کنم. مامانت دولت هست، چون کارهای خونه رو اون اداره می کنه. کلفت مون ملت مستضعف و پابرهنه هست، چون از صبح تا شب کار می کنه و هیچی نداره. تو روشنفکری چون داری درس می خونی و پسر فهمیده ای هستی. داداش کوچیکت هم که دو سالش هست، نسل آینده است. امیدوارم متوجه شده باشی که منظورم چی هست و فردا بتونی در این مورد بیشتر فکر کنی.

پسر کوچولو نصف شب با صدای برادر کوچکش از خواب می پره. می ره به اتاق برادرکوچکش و می بینه زیرش رو کثیف کرده و داره توی گه خودش دست و پا می زنه. می ره توی اتاق خواب پدر و مادرش و می بینه پدرش توی تخت نیست و مادرش به خواب عمیقی فرورفته و هرکاری می کنه مادرش از خواب بیدار نمی شه. می ره توی اتاق کلفت شون که اون رو بیدار کنه، می بینه باباش توی تخت کلفت شون خوابیده و داره ترتیب اون رو می ده. می ره و سرجاش می خوابه و فردا صبح از خواب بیدار می شه.

فردا صبح باباش ازش می پرسه: پسرم! فهمیدی سیاست چیست؟ پسر می گه: بله پدر، دیشب فهمیدم که سیاست چی هست. سیاست یعنی اینکه حکومت، ترتیب ملت مستضعف و پابرهنه رو می ده، در حالی که دولت به خواب عمیقی فرو رفته و روشنفکر هر کاری می کنه نمی تونه دولت رو بیدار کنه، در حالی که نسل آینده داره توی گه خودش دست و پا می زنه.
 

mahtabbbb

Registered User
تاریخ عضویت
6 سپتامبر 2008
نوشته‌ها
56
لایک‌ها
11
(تله م
وش )



موش ازشكاف ديوار سرك كشيد تا ببيند اين همه سروصدا براي چيست . مرد مزرعه دار تازه از شهر رسيده بود و بسته اي با خود آورده بود و زنش با خوشحالي مشغول باز كردن بسته بود.

موش لب هايش را ليسيد و با خود گفت :« كاش يك غذاي حسابي باشد .»

اما همين كه بسته را باز كردند ، از ترس تمام بدنش به لرزه افتاد ؛ چون صاحب مزرعه يك تله موش خريده بود.


موش با سرعت به مزرعه برگشت تا اين خبر جديد را به همه ي حيوانات بدهد . او به هركسي كه مي رسيد ، مي گفت :« توي مزرعه يك تله موش آورده اند صاحب مزرعه يك تله موش خريده است . . . »!

مرغ با شنيدن اين خبر بال هايش را تكان داد و گفت : « آقاي موش ، برايت متأسفم . از اين به بعد خيلي بايد مواظب خودت باشي ، به هر حال من كاري به تله موش ندارم ، تله موش هم ربطي به من ندارد.»



ميش وقتي خبر تله موش را شنيد ، صداي بلند سرداد و گفت : «آقاي موش من فقط مي توانم دعايت كنم كه توي تله نيفتي ، چون خودت خوب مي داني كه تله موش به من ربطي ندارد. مطمئن باش كه دعاي من پشت و پناه تو خواهد بود.»



موش كه از حيوانات مزرعه انتظار همدردي داشت ، به سراغ گاو رفت. اما گاو هم با شنيدن خبر ، سري تكان داد و گفت : « من كه تا حالا نديده ام يك گاوي توي تله موش بيفتد.!» او اين را گفت و زير لب خنده اي كرد ودوباره مشغول چريد شد.



سرانجام ، موش نااميد از همه جا به سوراخ خودش برگشت و در اين فكر بود كه اگر روزي در تله موش بيفتد ، چه مي شود؟


در نيمه هاي همان شب ، صداي شديد به هم خوردن چيزي در خانه پيچيد .. زن مزرعه دار بلافاصله بلند شد و به سوي انباري رفت تا موش را كه در تله افتاده بود ، ببيند.

او در تاريكي متوجه نشد كه آنچه در تله موش تقلا مي كرده ، موش نبود ، بلكه يك مار خطرناكي بود كه دمش در تله گير كرده بود . همين كه زن به تله موش نزديك ش ، مار پايش را نيش زد و صداي جيغ و فريادش به هوا بلند شد. صاحب مزرعه با شنيدن صداي جيغ از خواب پريد و به طرف صدا رفت ، وقتي زنش را در اين حال ديد او را فوراً به بيمارستان رساند. بعد از چند روز ، حال وي بهتر شد. اما روزي كه به خانه برگشت ، هنوز تب داشت . زن همسايه كه به عيادت بيمار آمده بود ، گفت :« براي تقويت بيمار و قطع شدن تب او هيچ غذايي مثل سوپ مرغ نيست .»


مرد مزرعه دار كه زنش را خيلي دوست داشت فوراً به سراغ مرغ رفت و ساعتي بعد بوي خوش سوپ مرغ در خانه پيچيد.


اما هرچه صبر كردند ، تب بيمار قطع نشد. بستگان او شب و روز به خانه آن ها رفت و آمد مي كردند تا جوياي سلامتي او شوند. براي همين مرد مزرعه دار مجبور شد ، ميش را هم قرباني كند تا باگوشت آن براي ميهمانان عزيزش غذا بپزد .

روزها مي گذشت و حال زن مزرعه دار هر روز بدتر مي شد . تا اين كه يك روز صبح ، در حالي كه از درد به خود مي پيچيد ، از دنيا رفت و خبر مردن او خيلي زود در روستا پيچيد.. افراد زيادي در مراسم خاك سپاري او شركت كردند. بنابراين ، مرد مزرعه دار مجبور شد ، از گاوش هم بگذرد و غذاي مفصلي براي ميهمانان دور و نزديك تدارك ببيند.

حالا ، موش به تنهايي در مزرعه مي گرديد و به حيوانان زبان بسته اي فكر مي كرد كه كاري به كار تله موش نداشتند !


نتيجه ي اخلاقي :

اگر شنيدي مشكلي براي كسي پيش آمده است و ربطي هم به تو ندارد ، كمي بيشتر فكر كن.. شايد خيلي هم بي ربط نباشد​

با تشکر فریبا
 

hamed_m

Registered User
تاریخ عضویت
31 جولای 2009
نوشته‌ها
113
لایک‌ها
0
فکر کن در روز چند نفر سراغ آدم می یاد تا مشکلاتش رو بیان کنه ، فکر می کنی توی این همه ادم چند نفرشون واقعا مشکلی دارند و نمی خوان ادم رو سر کار برارند یا از بی حوصلگی سراغ ادم نیومدند
اگه قرار باشه به مشکلات واقعی و غیر واقعی همه برسیم باید تمام وقتمون رو برای این کار بزاریم
اگه بین آدمها صفات زیر وجود نداشت اون وقت می شد به همه ادمها با صبر و حوصله کمک کرد
صفات مخرب : کلاه بردار و حقه باز ، عجول و بی فرهنگ، تنبل و بازیگوش و صفات همردیف اینها
البته بلا نسبت شما و خیلی از کاربرای پرشین تولز که هر رزو نیاز به کمکشون داریم
 
بالا