• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
زن و مرد جوانی به محله جدیدی اسبا‌ب‌کشی کردند. روز بعد ضمن صرف صبحانه،
زن متوجه شد که همسایه‌اش درحال آویزان کردن رخت‌های شسته است و گفت:
لباس‌ها چندان تمیز نیست. انگار نمی‌داند چطور لباس بشوید. احتمالا باید
پودر لباس‌شویی بهتری بخرد.
همسرش نگاهی کرد اما چیزی نگفت. هربار که زن همسایه لباس‌های شسته‌اش را
برای خشک شدن آویزان می‌کرد، زن جوان همان حرف را تکرار می‌کرد تا اینکه
حدود یک ماه بعد، روزی از دیدن لباس‌های تمیز روی بند رخت تعجب کرد و به
همسرش گفت: "یاد گرفته چطور لباس بشوید. مانده‌ام که چه کسی درست لباس
شستن را یادش داده.."
مرد پاسخ داد: من امروز صبح زود بیدار شدم و پنجره‌هایمان را تمیز کردم!

زندگی هم همینطور است. وقتی که رفتار دیگران را مشاهده می‌کنیم، آنچه
می‌بینیم به درجه شفافیت پنجره‌ای که از آن مشغول نگاه‌کردن هستیم بستگی
دارد. قبل از هرگونه انتقادی، بد نیست توجه کنیم به اینکه خود در آن لحظه
چه ذهنیتی داریم و از خودمان بپرسیم آیا آمادگی آن را داریم که به‌ جای
قضاوت کردن فردی که می‌بینیم، در پی دیدن جنبه‌های مثبت او باشیم؟
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
زمانی که در کلاس هفتم درس می خواندم ، به عنوان کمک پرستار در بیمارستان محلی شهرمان کار می کردم. در مدت تابستان موفق شده بودم تا هفته ای 30 تا 40 ساعت در آنجا کار کنم.
بیشترین زمانی که در آنجا سپری می کردم در کنار آقای گلیسپای به سر می بردم . هیچ کس برای عیادت نزد او نمی آمد و به نظر نمی رسید کسی به وضعیت او توجهی داشته باشد.
خیلی از روز ها در کنار او به سر می بردم ، دستش را می گرفتم و با او حرف می زدم و به هر راهی که ممکن بود به او کمک می کردم . با آنکه تنها واکنش او فشاری بود که گهگاه به دستم وارد می ساخت ، برای من دوست نزدیکی به حساب می آمد ، ولی آقای گلیسپای در حالت بی هوشی به سر می برد.
یک هفته با پدر و مادرم به تعطیلات رفتم. هنگامی که برگشتم ، متوجه شدم آقای گلیسپای رفته است . جرأت نمی کردم از پرستار ها بپرسم او کجاست ، زیرا می ترسیدم به من بگویند او فوت کرده است . بنابراین در حالی که بسیاری از پرسش هایم بدون پاسخ مانده بود در تمام طول هشت سال تحصیلی هم به کار داوطلبانه ام ادامه دادم .
چندین سال بعد ، زمانی که در دبیرستان تحصیل کردم ، روزی در پمپ بنزینی بودم که متوجه چهره ای آشنا شدم . هنگامی که او را شناختم ، اشک در چشمانم حلقه زد. به خود جرأت دادم و از او پرسیدم که آیا نامش آقای گلیسپای است و آیا 5 سال پیش در بیماستان در حالت بیهوشی بوده است؟ او که چهره اش حالت نا مطمئنی داشت ، پاسخ مثبت داد . برایش شرح دادم که چگونه او را شناختم و چه ساعت هایی را در کنارش و با صحبت کردن با او در بیمارستان به سر برده بودم . اشک در چشمانش حلقه زد و با محبتی در آغوشم گرفت که برایم سابقه نداشت.
او برایم تعریف که چگونه در حالت بیهوشی دراز کشیده بود ، ولی صدایم را می شنید. و در همه ی آن مدت می فهمید که دستش را در میان دستانم گرفته ام . تصور می کرد موجودی که در کنارش نشسته ،نه انسان ، بلکه فرشته است . آقای گلیسپای اعتقاد قوی داشت که صدا و تماس دست من ، او را زنده نگه داشته بود.
پس از آن داستان زندگی اش و از آنچه به حالت بیهوشی او منجر شده بود ، برایم تعریف کرد . هر دوی ما مدتی گریستیم و همدیگر را در آغوش گرفتیم . بعد با هم خاحافظی کردیم و هر یک به راه خود رفتیم.
با این که پس از آن دیگر اورا ندیدم ، خاطره اش هر روز قلبم را پر نشاط می کند . می دانم که میان زنده ماندن یا مرگش تفاوتی به وجود آورده بودم . مهمتر این که ، او تفاوت عظیمی در زندگی من ایجاد کرد . من هرگز نه او را و نه آنچه را برایم انجام داد از یاد نخواهم برد . او مرا به فرشته ای تبدیل کرد.​
«آنجلا استارجیل»​
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
پیرمردی صبح زود از خانه‌اش خارج شد. در راه با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد می‌شدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخم های پیرمرد را پانسمان کردند سپس به او گفتند: باید ازتو عکسبرداری شود تا جایی از بدنت آسیب ندیده باشد. پیرمرد غمگین شد و گفت عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. پرستاران از او دلیلش را پرسیدند.
پیرمرد گفت زنم در خانه سالمندان است. هر صبح به آنجا می‌روم و صبحانه را با او می‌خورم. نمی‌خواهم دیر شود!
پرستاری به او گفت: خودمان به او خبر می‌دهیم. پیرمرد با اندوه گفت: خیلی متأسفم، او آلزایمر دارد و چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمی‌شناسد!

پرستار با حیرت گفت: وقتی که نمی داند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او می‌روید؟
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت: اما من که می‌دانم او چه کسی است...!
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
يک برنامه‌نویس و یک مهندس در یک مسافرت طولانى هوائى کنار یکدیگر در هواپیما نشسته بودند.
برنامه‌نویس رو به مهندس کرد و گفت: مایلى با همدیگر بازى کنیم؟
مهندس که می‌خواست استراحت کند محترمانه عذر خواست و رویش را به طرف پنجره برگرداند و پتو را روى خودش کشید.
برنامه‌نویس دوباره گفت: بازى سرگرم‌کننده‌اى است.
من از شما یک سوال می‌پرسم و اگر شما جوابش را نمی‌دانستید ۵ دلار به من بدهید.
بعد شما از من یک سوال می‌کنید و اگر من جوابش را نمی‌دانستم من ۵ دلار به شما می‌دهم.
مهندس مجدداً معذرت خواست و چشمهایش را روى هم گذاشت تا خوابش ببرد.
این بار، برنامه‌نویس پیشنهاد دیگرى داد.
گفت: خوب، اگر شما سوال مرا جواب ندادید ۵ دلار بدهید ولى اگر من نتوانستم سوال شما را جواب دهم ٥٠ دلار به شما می‌دهم.
این پیشنهاد چرت مهندس را پاره کرد و رضایت داد که با برنامه‌نویس بازى کند.
برنامه‌نویس نخستین سوال را مطرح کرد: «فاصله زمین تا ماه چقدر است؟»
مهندس بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد.
حالا نوبت خودش بود. مهندس گفت: «آن چیست که وقتى از تپه بالا می‌رود ۳پا دارد و وقتى پائین می‌آید ۴ پا؟»
برنامه‌نویس نگاه تعجب آمیزى کرد و سپس به سراغ کامپیوتر قابل حملش رفت و تمام اطلاعات موجود در آن را مورد جستجو قرار داد.
آنگاه از طریق مودم بیسیم کامپیوترش به اینترنت وصل شد و اطلاعات موجود در کتابخانه کنگره آمریکا را هم جستجو کرد.
باز هم چیز بدرد بخورى پیدا نکرد.
سپس براى تمام همکارانش پست الکترونیک فرستاد و سوال را با آنها در میان گذاشت .
و با یکى دو نفر هم گپ (chat) زد ولى آنها هم نتوانستند کمکى کنند.
بالاخره بعد از ۳ ساعت، مهندس را از خواب بیدار کرد و ٥٠ دلار به او داد.
مهندس مودبانه ٥٠ دلار را گرفت و رویش را برگرداند تا دوباره بخوابد.
برنامه‌نویس بعد از کمى مکث، او را تکان داد و گفت: «خوب، جواب سوالت چه بود؟»

مهندس دوباره بدون اینکه کلمه‌اى بر زبان آورد دست در جیبش کرد و ۵ دلار به برنامه‌نویس داد و رویش را برگرداند و خوابید …
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
یک روز هنگامی که پسرم جوشوا در حدود هفت سال داشت ، گریه کنان از مدرسه به خانه آمد زیرا یکی از همکلاسی هایش از بالای یکی از وسایل بازی مدرسه سقوط کرده و مرده بود.
پهلوی او نشستم و گفتم :«عزیزم می دانم چه احساسی داری. دلت برای او تنگ می شود و باید همچنین احساسی داشته باشی. اما یک نکته را باید بدانی که علت این احساس تو این است که تو هم یک کرم درختی هستی ! » گفت : «منظورت چیست؟»
گفتم : «در زندگی کرم ابریشم زمانی فرا می رسد که خیال می کند مرده است می دانی که آن کدام مرحله است؟ »
گفت : «آه بله . همان وقتی است که رشته هایی را به دور خود می تند و در آن فرو می رود.» گفتم :«بله و اگر یک پیله را بشکافی چیزی در آن می بینی که شبیه کرم نیست و بیشتر مردم از جمله خود کرم فکر می کنند که آن کرم مرده است. اما در واقع آن کرم در حال دگر گیسی و تغییر شکل است. از چیزی به چیز دیگر تبدیل می شود و تو می دانی که سر انجام به چه چیزی تبدیل می شود؟» گفت : «بله. به پروانه .» گفتم : «آیا کرم های کوچک درخت که روی زمین هستند تبدیل آن کرم درخت به پروانه را می بینند؟» گفت :«نه .» گفتم :«وقتی یک کرم درخت به صورت پروانه از پیله خارج می شود چه می کند؟ » گفت : «پرواز می کند.» گفتم: «بله ، درست است. بالهایش را در نور آفتاب تکان می دهد و وقتی خشک شد ، شروع به پرواز می کند. در این موقع خیلی زیباتر از موقعی است که به صورت کرم درخت بود. آیا پروانه آزادی بیشتری دارد یا کرم درخت؟ » گفت : «چون پروانه پاهای کمتری دارد پس حتما کمتر خسته می شود !» گفتم : «بله پروانه پاهای زیاد احتیاج ندارد چون بال دارد و می تواند پرواز کند. من فکر کنم دوست تو هم الآن بال دارد .»
بعد گفتم : «ببین ، ما نباید تصمیم بگیریم که هر کسی چه موقع به پروانه تبدیل شود. شاید اصلا این کار از نظر ما غلط باشد. اما خداوند بهتر از ما می داند که هر کسی را چه موقع به پروانه تبدیل کند. مثلا الآن زمستان است و تو ممکن است دلت بخواهد که تابستان باشد اما خواسته ی خداوند چیز دیگری است و برنامه هایی دارد که درک آنها برای تو مشکل است.
ما باید به خداوند ایمان داشته باشیم و به خواست او راضی باشیم. زیرا او در خلقت پروانه از ما استاد تر است.اگر به صورت کرم درخت باشیم ممکن است ندانیم که در دنیا پروانه هم وجود دارد ، زیرا آنها از بالای سر ما پر واز می کنند اما باید بدانیم که پروانه ها واقعا وجود دارند .»
در این موقع جوشوا مرا بغل کرد و گفت : «شرط می بندم که دوست من پروانه ی خیلی زیبایی شده است.»
آنتونی رابینز
منبع : کتاب مشکلات را شکلات کنید نوشته ی مسعود لعلی​
 

tina_1987

Registered User
تاریخ عضویت
18 مارس 2009
نوشته‌ها
172
لایک‌ها
34
سن
37
زندگي پر از فرصت هاي دست يافتنيست

مرد جواني در آرزوي ازدواج با دختر زيباروي کشاورزي بود. به نزد کشاورز رفت تا از او اجازه بگيره. کشاورز براندازش کرد و گفت: پسر جان، برو در آن قطعه زمين بايست. من سه گاو نر رو يک به يک آزاد ميکنم، اگر تونستي دم هر کدوم از اين سه گاو رو بگيري، ميتوني با دخترم ازدواج کني. مرد جوان در مرتع، به انتظار اولين گاو ايستاد. در طويله باز شد و بزرگترين و خشمگين‌ترين گاوي که تو عمرش ديده بود به بيرون دويد. فکر کرد يکي از گاوهاي بعدي، گزينه ي بهتري باشه، پس به کناري دويد و گذاشت گاو از مرتع بگذره و از در پشتي خارج بشه. دوباره در طويله باز شد. باورنکردني نبود..... در تمام عمرش چيزي به اين بزرگي و درندگي نديده بود. با سم به زمين ميکوبيد، خرخر ميکرد و وقتي او رو ديد، آب دهانش جاري شد. گاو بعدي هر چيزي هم که باشه، بايد از اين بهتر باشه. به سمت حصارها دويد و گذاشت گاو از مرتع عبور کنه و از در پشتي خارج بشه. براي بار سوم در طويله بار شد. لبخند بر لبان مرد جوان ظاهر شد. اين ضعيف ترين، کوچک ترين و لاغرترين گاوي بود که تو عمرش ديده بود. در جاي مناسب قرار گرفت و درست به موقع بر روي گاو پريد. دستش رو دراز کرد... اما گاو دم نداشت .
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
تنها بازمانده يك كشتي شكسته ، توسط جريان آب به جزيره اي دور افتاده برده شد ، او با بيقراري به درگاه خداوند دعا مي كرد تا اورا نجات بخشد ،

او ساعت ها به اقيانوس چشم مي دوخت ، تا شايد نشاني از كمك بيايد اما هيچ چيز به چشم نمي آمد .

سرآخر نا اميد شد و تصميم گرفت كلبه اي كوچك بسازد تا از خود و وسايل اندكش بهتر محافظت نمايد.

روزي پس از آنكه از جستجوي غذا بازگشت ، خانه را در آتش يافت ، دود به آسمان رفته بود ، بدترين چيز ممكن رخ داده بود.

او عصباني و اندوهگين فرياد زد: " خدايا چگونه توانستي با من چنين كني ؟ "

صبح روز بعد او با صداي يك كشتي كه به جزيره نزديك مي شد از خواب برخاست ، آن كشتي مي آمد تا او را نجات دهد .

مرد از نجات دهندگان پرسيد : " چطور متوجه شديد كه من اينجا هستم ؟ "

آنها در جواب گفتند : " ما علامت دودي را كه فرستادي ، ديديم . "

آسان مي توان دلسرد شد ، هنگامي كه بنظر مي رسد كارها به خوبي پيش نمي روند ،

اما نبايد اميدمان را از دست دهيم زيرا خدا در كار زندگي ماست ، حتي در ميان رنج و درد .

دفعه آينده كه كلبه شما در حال سوختن بود به ياد آوريد كه آن شايد علامتي باشد براي فراخواندن رحمت خداوند .

وقتی خداوند دری را می بندد دری دیگر را می گشاید فقط باید آن را پیدا کرد.
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
( داستانک ) مار را چگونه بايد نوشت؟
روستايي بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بي سوادي در آن سكونت داشتند. مردي شياد از ساده لوحي آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعي حكومت مي كرد. برحسب اتفاق گذر يك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاري هاي شياد شد و او را نصيحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا مي كند. اما مرد شياد نپذيرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فريبكاري هاي شياد سخن گفت و نسبت به حقه هاي او هشدار داد. بعد از كلي مشاجره بين معلم و شياد قرار بر اين شد كه فردا در ميدان روستا معلم و مرد شياد مسابقه بدهند تا معلوم شود كداميك باسواد و كداميك بي سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در ميدان ده گرد آمده بودند تا ببينند آخر كار، چه مي شود.
شياد به معلم گفت: بنويس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شياد كه رسيد شكل مار را روي خاك كشيد.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنيد كداميك از اينها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به جان معلم افتادند تا مي توانستند او را كتك زدند و از روستا بيرون راندند.
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت. روی کاغذ نوشته بود " لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین". ۱۰ دلار همراه کاغذ بود. قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و بدنبال سگ راه افتاد.
سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید. با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد .
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس آمد، سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت .صبر کرد تا اتوبوس بعدی آمد دوباره شماره آنرا چک کرد اتوبوس درست بود سوار شد. قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد. اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد .پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید .گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید. اینکار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد. سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت. مردی در را باز کرد و شروع کرد به فحش دادن و تنبیه سگ . قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد :چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا بحال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه !!!
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
خانم معلم به یک پسر هفت ساله ریاضی یاد می‌داد.
یک روز از او پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر بعد از چند ثانیه با اطمینان گفت: 4 تا!
معلم انتظار یک جواب صحیح و آسان را داشت یعنی (3).
او نا امید شده بود. فکر کرد "شاید بچه خوب گوش نکرده است"
تکرار کرد: خوب گوش کن، خیلی ساده است تو می‌توانی جواب صحیح بدهی اگر به دقت گوش کنی. اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسر که در قیافه معلمش نومیدی را می‌دید دوباره شروع کرد با انگشتانش به حساب کردن در حالیکه دنبال جوابی بود که معلمش رو خوشحال کند. تلاش او برای یافتن جواب صحیح نبود تلاشش برای یافتن جوابی بود که معلمش را خوشحال کند.
برای همین با تامل پاسخ داد: "4".
نومیدی در صورت معلم باقی ماند.
به یادش آمد که پسر توت فرنگی را دوست دارد. او فکر کرد شاید پسرک سیب را دوست ندارد و برای همین نمی‌تواند تمرکز داشته باشد. در این موقع او با هیجان فوق العاده و چشم‌های برق‌زده پرسید: اگر من به تو یک توت فرنگی و یکی دیگر و یکی بیشتر توت فرنگی بدهم تو چند تا توت فرنگی خواهی داشت؟
معلم خوشحال بنظر می‌رسید و پسرک با انگشتانش دوباره حساب کرد و پسر با تامل جواب داد "3"
حالا خانم معلم تبسم پیروزمندانه ای داشت. برای نزدیک شدن به موفقیت او خواست به خودش تبریک بگوید ولی یک چیزی مانده بود.
او دوباره از پسر پرسید: اگر من به تو یک سیب و یک سیب دیگر و یکی دیگر بیشتر سیب بدهم تو چند تا سیب خواهی داشت؟
پسرک فوری جواب داد "4"!
خانم معلم مبهوت شده بود و با صدای گرفته و خشمگین پرسید چطور ؟ آخر چطور؟
پسرک با صدای پایین و با تامل پاسخ داد "برای اینکه من قبلا یک سیب در کیفم داشتم"
نتیجه :
اگر کسی جواب غیر قابل انتظاری به سوال ما داد ضرورتا اشتباه نیست شاید بُعدی دیگری از آنرا ما نفهمیده ایم.!!!
 

Hosseinpro

کاربر قدیمی پرشین تولز*همکار باز نشسته
فروشنده معتبر
تاریخ عضویت
14 ژانویه 2006
نوشته‌ها
4,540
لایک‌ها
998
سن
39
محل سکونت
یزد
مرسی مریم جان
خیلی جالب و بی نهایت تامل برانگیز بود
peace_j87ae56t.gif
rose_5jyd_y51i2s8b.gif
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
کشیشى یک پسر نوجوان داشت و کم‌کم وقتش رسیده بود که فکرى در مورد شغل آینده‌اش بکند . پسر هم مثل تقریباً بقیه همسن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چیزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خیلى هم این موضوع برایش اهمیت نداشت .یک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصمیم گرفت آزمایشى براى او ترتیب دهد . به اتاق پسرش رفت و سه چیز را روى میز او قرار داد : یک کتاب مقدس، یک سکه طلا و یک بطرى مشروب
کشیش پیش خود گفت : « من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بیاید . آنگاه خواهم دید کدامیک از این سه چیز را از روى میز بر می‌دارد .» اگر کتاب مقدس را بردارد معنیش این است که مثل خودم کشیش خواهد شد که این خیلى عالیست . اگر سکه را بردارد یعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نیست . امّا اگر بطرى مشروب را بردارد یعنى آدم دائم‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد . مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت . در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و یک راست راهى اتاقش شد . کیفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشیاء روى میز افتاد . با کنجکاوى به میز نزدیک شد و آن‌ها را از نظر گذراند
کارى که نهایتاً کرد این بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زیر بغل زد . سکه طلا را توى جیبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و یک جرعه بزرگ از آن خورد . . . کشیش که از پشت در ناظر این ماجرا بود زیر لب گفت:
خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سیاستمدار خواهد شد.
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
باران ملایم و باران شدید
--------------------------------

یک روز که با تاکسی سر کارم می رفتم، در راه سه مورد تصادف اتومبيل را دیدم. در آن زمان باران ملایمی می بارید. گفتم وقتی باران ملایم این قدر خطرناک است، پس اگر باران شدید ببارد، چه وضعیتی می شود؟!

راننده تاکسی با شنیدن حرفم خندید و گفت: در واقع باران ملایم خطرناک تر است.

با تعجب از او پرسیدم: «چرا؟ مگر باران شدید، سختی بیشتری برای شما ندارد؟

راننده جواب داد: « نه! در باران ملایم، عابران معمولا با یک تکه نایلون یا برگِ روزنامه سرشان را می پوشانند و با عجله حرکت می کنند. از طرفی گرد و غبار روی جاده با آب باران مخلوط شده و آن را لیز می کند. ترمزها ضعیف تر عمل می کنند و تصادف بیشتری اتفاق می افتد. اما در باران شدید، بیشتر عابران در خانه می مانند و آنهایی که بیرون هستند، حتما با یک چتر و با احتیاط و دقت کامل حرکت می کنند. آب باران خیابان ها را می شوید و اصطکاک بین جاده و چرخ خودروها قوی تر می شود. مهم تر این که رانندگان خودروها هم با هوشیاری بیشتری حرکت می کنند.

من که متقاعد شده بودم، گفتم: «بله! کاملا درست است.» مردم در پاییز بیشتر از زمستان سرما می خورند و وقتی وضعیت کشوری بیش از حد و به صورت غیرعادی آرام است، احتمال دارد این آرامش قبل از طوفان باشد.»

منبع



Persiana عزیز ممنون

باز هم تشکر از Persiana و Rainysky عزیز
5l1203gqutewnbjfzlqy.gif
hatsoff.gif


من هم ممنونم
00000036.gif


اون داستانهای واقعیت خشن ؛ یه مقدار وحشتناک بود!!
مخصوصا که این از خودگذشتگی! خواست خودشون نبوده
بله دقيقا :(
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
دوران زیبای دبستان
----------------------------

وقتی شاگرد دبستان بودم، همیشه غبطه شاگردان دبیرستان را می خوردم که وقتی خوب امتحان نمی دادند، از دست پدر و مادرشان کتک نمی خوردند. بعد از تمام شدن کلاس هم مجبور نبودند صف بکشند و به دنبال هم از مدرسه خارج شوند.

وقتی وارد دبیرستان شدم، غبطه خوردن من به حال دانشجوها شروع شد که مجبور نیستند هر روز لباس متحدالشکل بپوشند و ترسی هم از کارنامه شان ندارند.

اما وقتی دانشجو شدم، دیگر غبطه کسانی را می خوردم که کار می کردند. زیرا آنها امتحان های جوراجور و استادهای سختگیر نداشتند که آنها را سرِ ارائه تحقیق اذیت کنند.

الان که کار می کنم، تازه متوجه شده ام در واقع خوشحال ترین افراد همان شاگردان دبستان هستند و بهترین دوران، دوره تحصیل در دبیرستان است. با آن که آن زمان کیف کتاب هایم سنگین بود، اما بار سنگین زندگی به دوشم نبود. با آن که هر روز در صف می ایستادم، اما در هر لحظه تحت حمایت و محافظت معلم هایم بودم. با آن که بارها با سرزنش مواجه شدم، اما در اولین وقت پی به اشتباهم می بردم.

امروز با آن که خودم مادر هستم و اصلا کتک نمی خورم و حتی گاه دست روی بچه ام بلند می کنم، با آن که نویسنده شده ام و دیگر کسی نیست که مرا به خواندن کتاب مجبور کند و تازه خودم هم کتاب می نویسم، اما احساس می کنم که دوران مدرسه چه قدر زیبا بوده است.

برای این که الان وقتی کار اشتباهی می کنم، افراد کمی هستند که از من انتقاد کنند؛ وقتی یک متن بی معنی می نویسم، افراد کمی هستند که به رویم بیاورند. وقتی به ادامه تحصیل نیاز دارم، کسی نیست که کتاب یا اطلاعات کمکی به من بدهد.

حالا که از معلمم که مرا تشویق می کرد جدا شده ام، باید همیشه خودم را تشویق کنم. حالا که از معلمی که از من انتقاد می کرد جدا شده ام، باید انتقاد از خود را یاد بگیرم. حالا شغل، افتخار، زندگی و خانواده مثل بارهایی که به مراتب از کیف و کتاب سنگین ترند به روی دوشم گذاشته شده است.

به همین دلیل همیشه به شاگردانم می گویم: غبطه مرا نخورید؛ من دارم غبطه شما را می خورم. دوران زیبای تحصیل را غنیمت بشمرید و با کسب دانش بیشتر، خاطرات زیبایی برای آینده خودتان بیافرینید.


CRI
6350
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846


چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت،
خواست فرود آيد، ترسيد. باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد...
از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت:
اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت:
اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم...
قدري پايين تر آمد.
وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت:
اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
وقتي كمي پايين تر آمد گفت:
بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت:
مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم
غلط زيادي كه جريمه ندارد.


كتاب كوچه
احمد شاملو
 

Bili_Joe

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2007
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
19
محل سکونت
GTFO
بد نبود ! :happy:
منم چند تا داستان كوتاه دارم ( از نويسندگان مختلف ) كه با اجازت اينجا ميذارمشون :

-=-=-=-

خداوند

روزي پسربچه اي از مادرش مي پرسه : " مامان ؛ آدم ميتونه خداوند رو ببينه ؟ " مادرش با مهربوني دستي به صورت پسرش مي كشه و با لبخند بهش ميگه : " البته كه نه عزيزم ؛ خداوند رو با چشم نمي توني ببيني ولي مي توني با قلبت احساسش كني "

پسر بچه ( كه از جواب مادرش چندان راضي به نظر نمي رسيد ) پيش خواهر بزرگترش رفت و ازش همين سوال رو پرسيد ؛ خواهر بزرگتر بعد از شنيدن اين سوال با تندي اين جواب رو بهش داد : " احمق جون هيچ كس نميتونه خداوند رو ببينه " و بعد بي تفاوت از كنار برادرش رد شد .


چند روز گذشت . غروب يك روز بهاري ؛ كه پسر بچه با پدر بزگش به ماهي گيري رفته بود ؛ تصميم گرفت كه اين سوال رو از پدربزرگش بپرسه
به خاطر همين رو به پدر بزرگش كرد و گفت : " شما ميتونين خداوند رو ببينين؟ " پدر بزرگ ؛ در حالي كه به منظره غروب آفتاب خيره شده بود با مهرباني دستي به سر نوه اش كشيد و گفت : " پسرم ؛ من الان به غير از خداوند چيز ديگري رو نميتونم ببينم "
 

Bili_Joe

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2007
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
19
محل سکونت
GTFO
رد پا

خوابيده بودم ، در خواب كتاب زندگيم را برگ به برگ مرور مي كردم . به هر روزي كه نگاه مي كردم در كنارش دو جفت پا بود . يكي مال من ، يكي مال خدا . جلوتر مي رفتم و روزهاي سپري شده ام را مي ديدم . خاطرات خوب ، خاطرات بد ، زيبايي ها ، شيريني ها ، تلخي ها ، مصيبت ها و ... همه و همه را مي ديدم .

اما ديدم در كنار بعضي برگها تنها يك جاي پا است . نگاه كردم ، همه سخت ترين روزهاي زندگي من بودند . روزهاي همراه با تلخي ، سختي ، درد و رنج .

با ناراحتي به خدا گفتم : " روز اول تو به من گفتي كه هرگز ترا تنها نمي گذارم ، هيچ وقت مرا به حال خودم رها نمي كني و من با اعتمادي كه به تو داشتم پذيرفتم كه همانطوري زندگي كنم كه تو مي خواهي . خواسته تو شد خواسته من . حال آيا اين انصاف است كه مرا در سخت ترين روزهاي زندگي ام تنها گذاشته اي ؟ چگونه توانستي مرا در كنار آنهمه رنج و ناراحتي رها كني ؟ چگونه ؟ آيا اينگونه به عهد خود وفادار مي ماني ؟ " . خداوند مهربانانه به من نگاه كرد . لبخندي زد و گفت : " فرزندم ، من به تو قول دادم كه همواره همراهت خواهم بود ، در شب و روز ، در تلخي و شادي ، در گرفتاري و خوشبختي .

فرزندم ! من به قول خود وفا كردم ، هرگز ترا تنها نگذاشتم ، هرگز تو را رها نكرده ام ، حتي براي لحظه اي . آخر من چگونه مي توانم عزيزترين مخلوقم را به حال خود رها كنم ؟ آن جاي پا كه در روزهاي سخت مي بيني جاي پاي من است ، وقتي كه ترا به دوش كشيده بودم " .
 

Bili_Joe

Registered User
تاریخ عضویت
9 آگوست 2007
نوشته‌ها
303
لایک‌ها
19
محل سکونت
GTFO
شام آخر

لئوناردو داوينچي براي كشيدن تابلوي شام آخر دچار مشكل بزرگي شده بود ، او مي بايست نيكي را به شكل عيسي و بدي را به شكل يهودا ( از ياران مسيح كه در همان شب تصميم گرفت به عيسي خيانت كند ) به تصوير بكشد. او كار را نيمه تمام رها كرد تا مدل هاي مرد نظرش را پيدا كند . روزي در يك مراسم موسيقي در كليسا ، تصوير كامل مسيح را در چهره يكي از جوانان خواننده پيدا كرد . بنابراين فورا جوان را به كارگاهش دعوت كرد و از چهره او طرح هايي برداشت .

سه سال گذشت . تابلو شام آخر تقريبا به انتها رسيده بود ، اما داوينچي هنوز براي يهودا مدل مناسبي پيدا نكرده بود . كاردينال مسئول كليسا كم كم به او فشار مي آورد كه نقاشي ديواري را زودتر تمام كند . لئوناردو پس از تلاش هاي بسيار جوان ‍‍ژنده پوش و مستي را در جوي آبي يافت . به زحمت از دستيارانش خواست تا او را به كارگاهش بياورند ، چون فرصت ديگري براي طرح برداشتن نداشت .

گدا را كه هنوز مست بود و درست نمي فهميد چه خبر است به كليسا آوردند ، دستياران سرپا نگه اش داشتند و در همان وضع داوينچي از خطوط بي تقوايي و بي تفاوتي و خودپرستي كه در صورت گدا مشهود بود نسخه برداري كرد .

وقتي كار لئوناردو پايان يافت ، گدا كه تا حدودي مستي از سر و رويش پريده بود تابلوي جلوي رويش را ديد و گفت : " من قبلا اين تابلو را ديده ام ! "

داوينچي با حيرت پرسيد : " كي ؟ "

جوان گدا گفت : " سه سال قبل پيش از آنكه همه چيزم را از دست بدهم . موقعي كه در يك گروه موسيقي آواز مي خواندم ، زندگي پررويايي داشتم و هنرمندي از من دعوت كرد تا مدل نقاشي چهره عيسي شوم . " جوان سپس آهي كشيد و از كليسا خارج شد . لئوناردو بعد از رفتن جوان به تابلوي شام آخرش خيره شد ، اينبار دقيقتر از هميشه ، ناگهان متوجه شد كه يهودا و عيسي بسيار شبيه هم هستند .
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
« بگذار منتظر فردای زیباتر باشیم »
-------------------------------------

هر بار که این جمله را می شنوم از خودم می پرسم که آیا فردا واقعا آنقدر زیبا خواهد شد؟ فقط می دانم امروز هر قدر زیبا و فراموش نشدنی باشد، بی تردید فردا امروز را به کنار خواهد گذاشت. می دانم هر قدر هم اعتراض کنیم یا ساکت بمانیم، فردا سرِ موقع فرا می رسد.

فردا بی رحم است. خیلی زود به امروز، دیروز و روزهای گذشته تبدیل می شود.

فردا غیر قابل تصور و پیش بینی است. او به شکل یک علامت سئوال پیش می آید و با چنگک خود ما را به جلو می کشد، ما را سیصد و شصت و پنج سال بزرگ تر می کند و بدون توجه به این که آیا چیزی به زندگی ما اضافه شده، حتما چیزی از آن را از بین می برد.

فردا سرسخت و جدی است. باید سر کلاس برویم، امتحان بدهیم، کار کنیم، رقابت کنیم، اگر فقط یکی از آنها را به خوبی انجام ندهیم، فردا روز تلخی خواهد شد.

فردا مثل خوشبختیِ زندگی ضعیف است. امکان دارد فردا با درد بدن یا شروع یک جنگ رو به رو شویم. امکان دارد عزیزی برای همیشه ما را ترک کند، حتی امکان دارد سنگی از بام خانه بیافتد و جان مان را برباید.

اما به خاطر همه این ها هرگز نمی گوییم فردا دیگر زیبا نیست. فقط باید گفت: فردا مثل کاغذ سفیدی است که از پاکی اش کمی نگران هستیم. می توانیم این کاغذ سفید را برداریم و بدون هیچ تغییری آن را به پس فردا تحویل بدهیم. می توانیم چند خط زشت رویش بکشیم و یا می توانیم با احساس و دقت، رنگ های گوناگونی رویش بکشیم و آن را به یک شاهکار تبدیل کنیم.

به این ترتیب، فردا هم در دست ما است. فردا منتظر تلاش و کارها و نوآوری های ما است. فردا شاید روز شیرینی برای عاشقان و معشوقان باشد، شاید یک روز پرمحصول برای کشاورزان باشد، شاید روزِ مبارزه ای شدید و سخت اما با پیروزی برای قهرمانان باشد. برای کسانی که با حکومت های ستمگر مبارزه می کنند، فردا شاید سخت ترین روز باشد، اما امکان دارد زندگی آزاد را مجددا به دست بیاورند. حتی اگر فردا شخصیت بزرگی از بین ما برود، به این معنی نیست که فردا بر او غلبه کرده، بلکه به این معنی است که او فردا را به روزی بزرگ و قابل گرامی داشت تبدیل کرده است.

پس نباید «منتظر» فردا بمانیم، بلکه باید با شجاعت با آن «رو به رو» شویم. اگر فقط «انتظار برای فردا» را به «گشایش فردا» تبدیل کنیم، یک فردای واقعا زیبا و مناسب و متعلق به خودمان به دست خواهیم آورد.

منبع:
China Radio International
‌‌‌
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
شخصى از خیابان مى‌‌گذشت، از جوانکى‌ که سر راهش بود و گریه مى‌کرد علت ناراحتى‌اشرا پرسید: جوانک گفت: « براى‌ رفتن به سینما 2 سکه جمع کرده بودم اما جوانى آمد ویک سکه را از دستم قاپید» سپس با دست، به جوانى که کمى دورتر از آن‌ها ایستاده بوداشاره کرد.
آن مرد از او پرسید: « براى کمک فریاد نزدى؟»

جوانک گفت: چرا، و صداى‌هق‌هق او شدیدتر شد.
مرد که او را با مهربانى نوازش مى‌کرد، ادامه داد: هیچ‌کس صداىتو را نشنید؟
جوانک گریه‌کنان گفت: نه
مرد پرسید: دیگر بلندتر از این نمى‌توانى‌فریاد بزنى؟
جوانک گفت: نه! و از آن‌جا که مرد لبخند مى‌زد با امید تازه‌اى‌ به اونگاه کرد.
«پس این یکى‌ را هم بى‌خیال شو!» مرد این را گفت و آخرین سکه را هم از دستش‌گرفت و با بى‌توجهى به را‌هش ادامه داد و رفت.

برتولت برشت
 
بالا