• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846
مردی با اسب و سگش در جاده‌ای راه می‌رفتند. هنگام عبور از كنار درخت عظیمی، صاعقه‌ای فرود آمد و آنها را كشت. اما مرد نفهمید كه دیگر این دنیا را ترك كرده است و همچنان با دو جانورش پیش رفت. گاهی مدت‌ها طول می‌كشد تا مرده‌ها به شرایط جدید خودشان پی ببرند.
پیاده‌روی درازی بود، تپه بلندی بود، آفتاب تندی بود، عرق می‌ریختند و به شدت تشنه بودند. در یك پیچ جاده دروازه تمام مرمری عظیمی دیدند كه به میدانی با سنگفرش طلا باز می‌شد و در وسط آن چشمه‌ای بود كه آب زلالی از آن جاری بود. رهگذر رو به مرد دروازه‌بان كرد: «روز به خیر، اینجا كجاست كه اینقدر قشنگ است؟»
دروازه‌بان: «روز به خیر، اینجا بهشت است.»
- «چه خوب كه به بهشت رسیدیم، خیلی تشنه‌ایم.»
دروازه‌بان به چشمه اشاره كرد و گفت: «می‌توانید وارد شوید و هر چه قدر دلتان می‌خواهد بنوشید.»
- اسب و سگم هم تشنه‌اند.
نگهبان: واقعأ متأسفم. ورود حیوانات به بهشت ممنوع است.

مرد خیلی ناامید شد؛ چون خیلی تشنه بود، اما حاضر نبود تنهایی آب بنوشد. از نگهبان تشكر كرد و به راهش ادامه داد. پس از اینكه مدت درازی از تپه بالا رفتند، به مزرعه‌ای رسیدند. راه ورود به این مزرعه، دروازه‌ای قدیمی بود كه به یك جاده خاكی با درختانی در دو طرفش باز می‌شد. مردی در زیر سایه درخت‌ها دراز كشیده بود و صورتش را با كلاهی پوشانده بود، احتمالأ خوابیده بود.
مسافر گفت: روز به خیر
مرد با سرش جواب داد.
- ما خیلی تشنه‌ایم، من، اسبم و سگم.
مرد به جایی اشاره كرد و گفت: میان آن سنگ‌ها چشمه‌ای است. هرقدر كه می‌خواهید بنوشید.
مرد، اسب و سگ، به كنار چشمه رفتند و تشنگی‌شان را فرو نشاندند.

مسافر از مرد تشكر كرد. مرد گفت: هر وقت كه دوست داشتید، می‌توانید برگردید.
مسافر پرسید: فقط می‌خواهم بدانم نام اینجا چیست؟
- بهشت
- بهشت؟ اما نگهبان دروازه مرمری هم گفت آنجا بهشت است!
- آنجا بهشت نیست، دوزخ است.
مسافر حیران ماند: باید جلوی دیگران را بگیرید تا از نام شما استفاده نكنند! این اطلاعات غلط باعث سردرگمی زیادی می‌شود!
- كاملأ برعكس؛ در حقیقت لطف بزرگی به ما می‌كنند. چون تمام آنهایی كه حاضرند بهترین دوستانشان را ترك كنند، همانجا می‌مانند...

 

mehraboni

Registered User
تاریخ عضویت
16 ژانویه 2009
نوشته‌ها
23
لایک‌ها
0
سن
35
محل سکونت
koche poshti
بهشت و جهنم!




روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟ '، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.


مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يک مهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'
هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.
 

Rainy Sky

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
1 می 2008
نوشته‌ها
1,278
لایک‌ها
846


روزي مرد کوري روي پله‌هاي ساختماني نشسته و کلاه و تابلويي را در کنار پايش قرار داده بود روي تابلو خوانده ميشد: من کور هستم لطفا کمک کنيد . روزنامه نگارخلاقي از کنار او ميگذشت نگاهي به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود ... او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اينکه از مرد کور اجازه بگيرد تابلوي او را برداشت آن را برگرداند و اعلان ديگري روي آن نوشت و تابلو را کنار پاي او گذاشت و ـنجا را ترک کرد.
عصر آنروز روز نامه نگار به آن محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صداي قدمهاي او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسي است که آن تابلو را نوشته بگويد ،که بر روي آن چه نوشته است؟
روزنامه نگار جواب داد:چيز خاص و مهمي نبود،من فقط نوشته شما را به شکل ديگري نوشتم و لبخندي زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هيچوقت ندانست که او چه نوشته است ولي روي تابلوي او خوانده ميشد:

امروز بهار است، ولي من نميتوانم آنرا ببينم !!!!!

 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
امیدوارم تکراری نباشه:blush:
__________________

يک کشيش جوان که از او دعوت شده بود به عنوان سخنران مهمان در يک کليسا در روستايي به ايراد خطابه پردازد، راهي طولاني را از منزلش تا آن کليسا پيمود
.

او در راه گرفتار طوفان و کولاک شد، اما خوشبختانه چون خيلي زود حرکت کرده بود، عليرغم وجود طوفان و بارش شديد برف به موقع به آنجا رسيد.
وقتي وارد کليسا شد فقط يک مرد روستايي در آنجا نشسته بود، کشيش قدري منتظر شد تا شايد افراد ديگري نيز به کليسا بيايند، پس از گذشت زمان و نيامدن کس ديگري، او به آن پيرمرد روستايي نزديک شد و گفت: فقط شما تشريف آورده ايد، به نظر شما من بايد چکار کنم؟
پيرمرد لبخندي زد و گفت: من فقط يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب هم در اصطبل داشته باشم، بايد به آن غذا و خوراک بدهم.
کشيش جواب داد: بله بله، حرف شما درست است! لذا به جايگاه رفت و مراسم را شروع کرد، و آن را خيلي جدي گرفت. سخنانش بسيار هيجان انگيز و گرم شد. وقتي به قسمت پاياني سخنراني رسيد و به ساعتش نگاه کرد ديد يک ساعت و نيم از زماني که سخنراني را شروع کرده است، مي گذرد.
در پايان از جايگاه پايين آمد و دوباره سراغ پيرمرد رفت و پرسيد: خوب، چطور بود؟
پيرمرد لحظاتي فکر کرد و گفت: من يک کشاورز هستم و چيز زيادي نمي دانم، اما اين را مي دانم که اگر فقط يک اسب در اصطبل داشتهباشم، همه بارها را روي دوش او نمي گذارم.
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
مرد هر روز دیر سر کار حاضر می شد، وقتی می گفتند : چرا دیر می آیی؟
جواب می داد: یک ساعت بیشتر می خوابم تا انرژی زیادتری برای کار کردن داشته باشم، برای آن یک ساعت هم که پول نمی گیرم !
یک روز رئیس او را خواست و برای آخرین بار اخطار کرد که دیگر دیر سر کار نیاید...
مرد هر وقت مطلب آماده برای تدریس نداشت به رئیس آموزشگاه زنگ می زد تا شاگرد ها آن روز برای کلاس نیایند و وقتشان تلف نشود !
یک روز از پچ پچ های همکارانش فهمید ممکن است برای ترم بعد دعوت به کار نشود...
مرد هر زمان نمی توانست کار مشتری را با دقت و کیفیت ، در زمانی که آنها می خواهند تحویل دهد، سفارش را قبول نمی کرد و عذر می خواست !
یک روز فهمید مشتریانش بسیار کمتر شده اند ...
مرد نشسته بود. دستی به موهای بلند و کم پشتش می کشید .
به فکر فرو رفت ...
باید کاری می کرد. باید خودش را اصلاح می کرد !
ناگهان فکری به ذهنش رسید. او می توانست بازیگر باشد :
از فردا صبح ، مرد هر روز به موقع سرکارش حاضر می شد، کلاسهایش را مرتب تشکیل می داد، و همه سفارشات مشتریانش را قبول می کرد!
او هر روز دو ساعت سر کار چرت می زد!
وقتی برای تدریس آماده نبود در کلاس راه می رفت، دستهایش را به هم می مالید و با اعتماد به نفس بالا می گفت: خوب بچه ها درس جلسه ی قبل را مرور می کنیم !!!
سفارش های مشتریانش را قبول می کرد اما زمان تحویل بهانه های مختلفی می آورد تا کار را دیرتر تحویل دهد: تا حالا چند بار مادرش مرده بود، دو سه بار پدرش را به خاک سپرده بود و ده ها بار به خواستگاری رفته بود...
حالا رئیس او خوشحال است که او را آدم کرده ، مدیر آموزشگاه راضی است که استاد کلاسش منظم شده و مشتریانش مثل روزهای اول زیاد شده اند!!!
اما او دیگر با خودش «صادق » نیست.
او الان یک بازیگر است.همانند بقيه مردم!!
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
گروهبان که از خواهر و مادر بچه بازجویی می‌کرد، سروان دست بچه را گرفت و با خود به اتاق دیگر برد.

گفت: بابات کجاست؟

بچه زیرلب گفت: رفته آسمان.

سروان با تعجب پرسید: چی؟ مرده؟

بچه گفت: نه. هر شب از آسمان پایین می‌آید، با ما شام می‌خورد.

سروان چشم گرداند و درِِ کوچکی را در سقف دید
 

Afsoos

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
10 می 2009
نوشته‌ها
21
لایک‌ها
0
محل سکونت
1-پیروزی 2-کرج
دانشجو: خوابگاهی شدم. جشن تولد مرتضی بود. ساختمان ۱۸. نزدیک برج میلاد. دعوت شدم. از قنادی روبروی بیمارستان قلب٬ کیکی با طرح " دخترک روستایی و کلبه ی سبز " خریده بود. دلمان نیامد بخوریمش " تا این زندگی واقعی را با کاردی غیر واقعی٬ قسمت٬ به شکمهایی غیر واقعی٬ روانه و در توالتی غیر واقعی٬ دفع کنیم " توی یخچال گذاشتیمش. باید محافظت میشد. برق چشم جعفر "شکموی پرخور و بدجنس. سخت افزار. ورودی ۸7" دیده شد. ساعت ۸ صبح روز بعد٬ با صدای حسین بیدار شدیم: " دخترک نیست. جعفر هم نیست" فرصت مناسبی بود تا دلی از عزا در بیاوریم. کلبه را بلعیدیم. "حالا که جعفر دست درازی کرده٬ چرا ما نکنیم؟ ".... جعفر آمد. دخترک را با احتیاط روی دست راستش گذاشته بود. صدای قار و قور شکمش٬ آهنگ عجیبی بود روی سکوت ما و کلام او:" گفت: عمو جعفر! جیش دارم... بردمش دستشویی...جیش کرد..."
پ.ن : من یه خوشتیپ پست مدرنم.......
 

maryam & m

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
9 ژوئن 2007
نوشته‌ها
1,295
لایک‌ها
203
محل سکونت
IRAN_Tehran
مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت: من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي. فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديد اما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كرد و از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا برو تا به بهشت بروي. مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند، اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پرت شد. فرشته با ناراحتي گفت: تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد...!
 

Namak_co

کاربر فعال سریال تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 جولای 2007
نوشته‌ها
89
لایک‌ها
46
سن
38
محل سکونت
Cemetery
يك بار دختري حين صحبت با پسري كه عاشقش بود، ازش پرسيد :چرا دوستم داري؟ واسه چي عاشقمي؟
پسر : دليلشو نميدونم ...اما واقعا"‌دوست دارم
دختر : تو هيچ دليلي رو نمي توني عنوان كني... پس چطور دوستم داري؟چطور ميتوني بگي عاشقمي؟
پسر : من جدا"دليلشو نميدونم، اما ميتونم بهت ثابت كنم
دختر : ثابت كني؟ نه! من ميخوام دليلتو بگي
پسر : باشه.. باشه!!! ميگم... چون تو خوشگلي،
صدات گرم و خواستنيه،
هميشه بهم اهميت ميدي،
دوست داشتني هستي،
با ملاحظه هستي،
بخاطر لبخندت،

دختر از جوابهاي اون خيلي راضي و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكي كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه اي رو كنارش گذاشت با اين مضمون
عزيزم، گفتم بخاطر صداي گرمت عاشقتم اما حال ميتوني حرف بزني؟نه ! پس ديگه نميتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهميت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نميتوني برام اونجوري باشي، پس منم نميتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، براي حركاتت عاشقتم
اما حالا نه ميتوني بخندي نه حركت كني پس منم نميتونم عاشقت باشم
اگه عشق هميشه يه دليل ميخواد مثل همين الان، پس ديگه براي من دليلي واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دليل ميخواد؟نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
عشق واقعي هيچوقت نمي ميره
اين هوسه كه كمتر و كمتر ميشه و از بين ميره
"عشق خام و ناقص ميگه:"من دوست دارم چون بهت نياز دارم"
ولي عشق كامل و پخته ميگه:"بهت نياز دارم چون دوست دارم"

"سرنوشت تعيين ميكنه كه چه شخصي تو زندگيت وارد بشه، اما قلب حكم مي كنه كه چه شخصي در قلبت بمونه"
 

Namak_co

کاربر فعال سریال تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 جولای 2007
نوشته‌ها
89
لایک‌ها
46
سن
38
محل سکونت
Cemetery
پدر و پسري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد. به زمين افتاد و داد کشيد: آآي ي ي ي!
صدايي از دور دست آمد: آآي ي ي ي!
پسرک با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟
پاسخ شنيد: کي هستي؟
پسرک خشمگين شد و فرياد زد: ترسو!
باز پاسخ شنيد: ترسو!
پسرک با تعجب ازپدرش پرسيد: چه خبر است؟
پدر لبخندي زد و گفت: پسرم خوب توجه کن....
و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي!
صدا پاسخ داد: تو يک قهرمان هستي!
پسرک باز بيشتر تعجب کرد.پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هر چيزي که بگويي يا انجام دهي،زندگي عينا"" به تو جواب ميدهد؛ اگر عشق را بخواهي، عشق بيشتري در قلب بوجود مي آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما بدست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را به تو خواهد داد
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
تا به حال فکر کرده اید که یک فرشته چه شکلی است؟ اگر کسی از شما بخواهد ان را نقاشی کنید چه طور میتوانید؟
کوربه یکی از نقاشان سبک رئالیسم در این مورد می گوید:" من نمیتوانم یک فرشته را نقاشی کنم ، چون هرگز یک فرشته ندیده ام." اما من به عنوان یک مربی نقاشی هرگز به گفته ی کوربه موافق نبودم و به همین خاطر بارها در کلاسهایم از بچه ها خواسته ام که تصویر یک فرشته ی زیبا را برایم نقاشی کنند.
ان روز هم از هنرجوها همین را خواستم و بچه ها شروع کردند به نقاشی کردن. "روژین" یکی از انها بودکه روحیه ای بسیار لطیف ودر عین حال با جرأتی داشت. او از معدود بچه هایی بود که شخصیت مستقلی داشت و به ندرت از من راهنمایی می خواست.آن روز هم قبل از این که گفته های من تمام شود روژین مداد رنگی هایش را بیرون اورد و کارش را شروع کرد.
پس از چند دقیقه بالای سر هر کدام از بچه ها رفتم و سؤالهایشان را پاسخ میدادم. بیشتر فرشته های آن روز دختران زیبا رویی بودند که با یک جفت بال سفید در آسمان پرواز میکردند.
اما نقاشی روژین با همه ی نقاشی ها تفاوت داشت. با خود گفتم :«شاید این بار هم روژین موضوع دیگری را برای نقاشی در نظر گرفته است.» بنابراین برای پی بردن به آن منتظر تکمیل نقاشی اش شدم. رفته رفته برگه نقاشی روژین با قلب هایی به رنگ قرمز که میان نقاط رنگی شناور بودند، پر شد. به آرامی پرسیدم:«روژین می شه بگی چی کشیدی؟ با تعجب نگاهم کرد و گفت: خب، این ها فرشته اند دیگه!! »
آن روز من درس بزرگی از روژین 9 ساله آموختم، او به من آموخت که قلب هایی اطرافمان هستند که همگی فرشته اند، قلب های خالص، پاک و زیبا که موهبت خدایند و هرگاه به آن ها نیاز داشته باشی، همراه تویند و به یاریت می ایند و بر خلاف گفته کوربه به راحتی می توانی آنها را ببینی، فقط کافی است اندکی تأمل کنی.[
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
طبق بررسی های انجام شده این داستان در اواسط قرن 18 در یک کشتی اتفاق افتاده است. افسر جوانی روی یک کشتی کار می کرد و قرار بود در ازای ایجاد هر مشکلی مجازات شود. کشتی آن ها از انگلستان راهی یکی از مستعمرات بود.
پس از دو روز سفر در دریا ،کشتی دچار طوفان شد.توپ بزرگ کشتی به دیواره ی کشتی می خورد. او تصمیم گرفت که توپ را با طناب ببندد و با خود فکر کرد طناب های موجود به اندازه ی کافی مقاوم هستند و طوفان چندان شدید نیست. افسر جوان به طبقه پایین رفت تا لباس هایش را عوض کند و یک ظرف سوپ داغ بخورد.
افسر جوان چند دقیقه ه ای را در کابین خود گذراند ناگهان طوفان شدید شد. توپ بزرگ جنگی که با طناب بسته شده بود ، روی عرشه کشتی به حرکت در آمد. ناگهان صدای فریادی شنیده شد.
صدای دیده بان روی عرشه بود که با دیدن توپ جنگی سرگردان، فریاد می زد. ناگهان صدای شکستن چند قطعه چوب به گوش رسید.
افسر جوان به سرعت خود را به عرشه رساند و دید توپ جنگی عظیم الجثه ، طناب ها را پاره کرده و از کنترل خارج شده است و به سرعت به طرف عقب عرشه، جایی که دو ملوان در حال کار بودند، در حرکت است. بدون لحظه ای درنگ ، افسر جوان خود را در جلوی توپ انداخت و قبل از این که توپ به دو ملوان بیچاره اصابت کند ، متوقف شد اما هر دو پای افسر جوان زیر چرخ های توپ جنگی خورد شدند.
فردا صبح افسر جوان در حالی که از درد به خود می پیچید ، روی عرشه آمد تا در مراسمی که به افتخار او برگزار شده بود، شرکت کند. همه افراد جمع شده بودند تا شاهد باشند که کاپیتان کشتی ، بزرگترین نشان افتخار کشور را به افسر جوان هدیه می کند. هنگامی که کاپیتان مدال افتخار را بر یونیفورم افسر جوان نصب می کرد فریاد خوشحالی افراد به هوا بلند شد. اما لحظه ای بعد تمامی فریاد های خوشحالی در گلو خشکید. کاپیتان گفت :«به واسطه ی قرار دادن کشتی درمسیر طوفانی و ترک خدمت در هنگام طوفان و سهل انگاری در انجام مأموریت ، این افسر به اعدام در برابر جوخه ی آتش محکوم می گردد. حکم بلافاصله اجرا خواهد شد.»
نکته اخلاقی داستان کاملا روشن است.اگر در حل هر مشکلی که خود به وجود آوردید، جان گذشتگی هم نشان دهید، فایده ای ندارد. خلاصه این که« خود کرده را تدبیر نیست»
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
دختری از کشیش میخواهد به منزلشان بیاید و همراه پدرش به دعا بپردازد. وقتی کشیش وارد می شود، می بیند مرد روی تخت دراز کشیده و یک صندلی خالی نیز کنار تخت وی قرار دارد.
پیرمرد با دیدن کشیش گفت:«شما چه کسی هستید و اینجا چه کار میکنید؟» کشیش خودش را معرفی کرد و گفت :«من در اینجا یک صندلی خالی می بیم گمان می کردم منتظر آمدن من هستید!»
پیرمرد گفت:«آه!بله...صندلی...خواهش میکنم در را ببندید.»
کشیش با تأمل و در حالی کمی گیج شده بود ، در را بست. پیرمرد گفت:«من هرگز مطلبی را که می خواهم به شما بگویمبه کسی حتی دخترم هم نگفته ام.راتش در تمام زندگی من اهل عبادت و دعا نبودم ، تا اینکه چهار سال پیش بهترین دوستم به دیدنم آمد. روزی به من گفت:«جانی، فکر میکتم دعا یک مکالمه ساده با خداست. روی یک صندلی بشین. یک صندلی خالی هم رو به رویت قراربده. با اعتقاد فرض کن خداوند همانند یک شخص بر روی یک صندلی نشسته است. این مسأله خیالی نیست، او وعده داده است که :من همیشه با شما هستم. سپس با او صحبت و دردو دل کن. درست به طریقی که با منهم اکنون صحبت می کنی. »
من هم چند بار این کار را کردم و آن قدر برایم جالب بود که هر روز چند ساعت این کار را انجام می دهم.»
کشیش عمیقا تحت تأثیر داستان پیرمرد قرار گرفت و مایل شد تا پیر مرد به صحبت هایش ادامه دد. پس از آن با مدیگر به دعا پرداختندو به خانه اش بازگشت.
ذو شب بعد دختر به کشیش تلفن زدو به او خبر مرگ پدرش را اطلاع داد. کشیش بعد از عرض تسلیت پرسید:« آیا او در آرامش مرد؟»
«بله. وقتی من خواستم ساعت دو از خانه بیرون بروم، او مرا صدا زد که به پیشش بروم. دست مرا در دست گرفت و مرا بوسید. وقتی نیم ساعت بعد از فروشگاه برگشتم، متوجه شدم او مرده است. اما چیز عجیبی در مورد مرگ پدرم وجود دارد. معلوم بود که قبل از مرگ خم شده بود و سرش را روی صندلی کنار تختش گذاشته بود. شما چطور فکر می کنید؟» کشیش در حالی اشک هایش را پاک می کرد گفت: «ای کاش! ما هم می توانستیم مثل او از این دنیا برویم.»
 

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
اینم جالبه
افسانه ی نرگس
او افسانه ی نرگس را می داست. جوان زیبایی که هر روز می رفت تا زیبایی خود را در دریلچه ای تماشا کند. چنان شیفته ی خود می شد که روزی به درون دریاچه افتاد و غرق شد. در جایی که به اب افتاده بود گلی رویید که نرگس نامیدندش.اما نویسنده ی کتابی که او داشت داستان را چنین به پایان نمی برد.


می گفت: وقتی نرگس مرد.اوریادها(الهه های جنگل) به کنار دریاچه امدندکه از یک دریاچه ی اب شیرین به کوزه ای سرشار از ابهای شور تبدیل شده بود. اوریادها پرسیدند:چرا می گریی؟ دریاچه گفت: برای نرگس می گریم. پاسخ دادند: اه شگفت اور نیست که برای او می گریی...هر چه بود با ان که همه ی ما در پی اش بودیم تنها تو فرصت داشتی زیبایی اش را ببینی.دریاچه پرسید :مگر نرگس زیبا بود؟ اوریادها با تعجب گفتند:کی میتواند بهتر از تو این حقیقت را بداند هر چه بود هر روز در کنار تو می نشست. دریاچه بعد از کمی سکوت گفت: من برای نرگس می گریم اما هرگز زیبایی او را در نیافته بودم.

برای نرگس می گریم چون هر بار از فراز کناره ام به رویم خم می شد می توانستم در اعماق دیدگانش بازتاب زیبایی خودم را ببینم.

او گفت : چه داستان زیبایی....

از کتاب کیمیاگر نوشته ی پائلو کوئلیو
---------------------------
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
"لوسیانو پاواروتی" بلند آوازه ترین تنور خوان اپرا در جهان می گفت:«در دوران کودکی پدر نانوایم مرا با شگفتیهای آواز آشنا ساخت. او تأکید شدید بر پرورش صدایم داشت، به همین دلیل مرا به سخت کوشی واداشت.»
"آریکو پولا" آوازخوان حرفه ای زادگاهم مرا به شاگردی پذیرفت. از طرف دیگر در دانشگاه تربیت معلم اسم نویسی کردم. چند ماهی به فارغ التحصیلی ام نمانده بود که از پدرم پرسیدم:«پدر، معلم بشوم یا آوازخوان؟»
پدرم پاسخ داد:«بیین پسرم، اگر بخواهی بر روی دو تا صندلی بشینی، وسط آنها قرار خواهی گرفت و پایین خواهی افتاد. انتخاب لازمه ی زندگی است. تو تنها یک صندلی می توانی انتخاب کنی.»
"پاواروتی" در ادامه سخنانش می گفت:«من یکی را انتخاب کردم، هفت سال ازگار طول کشید تا پس از کلی مطالعه پشت سر گذاستن ناکامی های عدیده توانستم برای نخستین بار در ملأ عام ظاهر شوم. هفت سال هم طول کشید تا توانستم به اپرای "متروپولیتین" راه یابم، و حالا تصور می کنم که انسان خواه آجرچین باشد، خواه نویسنده و خواه هر په که می خواهد ، باید خود را کاملا وقف کارش کند.تعهد و مسئولیت پذیری شاه کلید همه ی کارهاست. فقط یک صندلی انتخاب کنید.»
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
وقتی نشستم تا مطالعه کنم ، نیمکت پارک خالی بود. در زیر شاخه های طویل و پیجیده درخت بید کهنسال ، دلسردی از زندگی دلیل خوبی برای اخم کردن شده بود، چون دنیا می خواست مرا در هم بکوبد.
پسر جوانی با نفس بریده به من نزدیک شد. درست مقابلم ایستاد و با هیجان بسیار گفت:«نگاه کن چی پیدا کردم ! » در دستش یک شاخه گل بود ، و چه منظره ی رقت انگیزی ، با گلبرگ های پژمرده، نباریدن باران کافی، یا کم نوری. از او خواستم گل پژمرده اش را بردارد و برود بازی کند. تبسمی کردم ، سپس سرم را برگرداندم. ولی او به جای اینکه دور شود، کنارم نشست و گل را جلوی بینی اش گرفت و با شگفتی فراوان گفت:«مطمئنا بوی خوبی میدهد و زیبا نیز هست، به همین دلیل آن را چیدم، بفرمایید این مال شماست.»
آن علف هرز داشت پژمرده می شد یا شده بود. رنگی نداشت، نارنجی، زرد یا قرمز. اما می دانستم باید آن را بگیرم، وگرنه امکان داشت هرگز نرود. از این رو دستم را به سوی گل دراز کردم و پاسخ دادم: «درست همان چیزی که لازم دارم.» اما به جای اینکه گل را در دستم بگذارد آن را در وسط هوا نگاه داشته بود، بدون دلیل یا نقشه ای آن وقت بودکه برای اولین بار مشاهده کردم پسری که علف هرز را در دست داشت ، نمی توانست ببیند، او کور بود. لرزش صدایم را شنیدم، اشک هایم مانند خورشید می درخشید. او تبسمی کرد و گفت:«قابلی ندارد.» سپس دوید تا بازی کند. ناگاه از اثری که بر روی من گذاشته بود. آنجا نشستم و در شگفت شدم که چگونه او می تواند ببیند زنی که در زیر بید کهنسال نشسته بود و داشت به حال خود افسوس می خورد چگونه او از خودآزاری من اگاه بود، شاید دلش از نعمت دید واقعی برخوردار بود. توسط چشمان کور آن بچه توانستم ببینم مشکل از دنیا نبود مشکل از خودم بود. و به جبران آن زمانی که خودم کور بودم ، با خود عهد کردم زیبایی زندگی را ببینم و قدر هر ثانیه ای که مال من است بدانم. و آن وقت آن گل پلاسیده را جلوی بینی ام گرفتم. و رایحه گل سرخ را احساس کردم. و وقتی دیدم آن پسر علف هرز دیگری در دست دارد ، تبسمی کردم . او در شرف تغییر دادن مرد سالخورده ی دیگری بود.​
"جریل فورشی"
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
مرد جواني، از دانشکده فارغ التحصيل شد. ماهها بود که ماشين اسپرت زيبايي، پشت شيشه ‏هاي يک نمايشگاه به سختي توجهش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو مي کرد که روزي صاحب آن ماشين شود.

مرد جوان، از پدرش خواسته بود که براي هديه فارغ التحصيلي، آن ماشين را برايش بخرد. او مي دانست که پدر توانايي خريد آن را دارد. بلأخره روز فارغ التحصيلي فرارسيد و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصي اش فرا خواند و به او گفت: من از داشتن پسر خوبي مثل تو بي نهايت مغرور و شاد هستم و تو را بيش از هر کس ديگري دردنيا دوست دارم. سپس يک جعبه به دست او داد.

پسر، کنجکاو ولي نااميد، جعبه را گشود و در آن يک انجيل زيبا، که روي آن نام او طلاکوب شده بود، يافت. با عصبانيت فريادي بر سر پدر کشيد و گفت: با تمام مال و دارايي که داري، يک انجيل به من ميدهي؟ کتاب مقدس را روي ميز گذاشت و پدر را ترک کرد.

سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد. خانه زيبايي داشت و خانواده اي فوق العاده. يک روز به اين فکر افتاد که پدرش، حتماً خيلي پير شده و بايد سري به او بزند. از روز فارغ التحصيلي ديگر او را نديده بود. اما قبل از اينکه اقدامي بکند، تلگرامي به دستش رسيد که خبر فوت پدر در آن بود و حاکي از اين بود که پدر، تمام اموال خود را به او بخشيده است. بنابراين لازم بود فوراً خود را به خانه برساند و به امور رسيدگي نمايد.

هنگامي که به خانه پدر رسيد، در قلبش احساس غم و پشيماني کرد. اوراق و کاغذهاي مهم پدر را گشت و آنها را بررسي نمود و در آنجا، همان انجيل قديمي را باز يافت. در حاليکه اشک ميريخت انجيل را باز کرد و صفحات آن را ورق زد و کليد يک ماشين را پشت جلد آن پيدا کرد.

در کنار آن، يک برچسب با نام همان نمايشگاه که ماشين مورد نظر او را داشت، وجود داشت. روي برچسب تاريخ روز فارغ التحصيلي اش بود و روي آن نوشته شده بود: تمام مبلغ پرداخت شده است
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24

می گویند روزی یک پسر کوچک که تازه به کلاس پیانو می رفت و یاد گرفته بود چند قطعه را بنوازد ، برای اولین بار همراه مادرش به یک کنسرت پیانو رفت . آن ها در ردیف جلو نشستند و وقتی مادر سرش گرم صحبت با یکی از دوستانش شد پسر بچه از روی کنجکاوی به پشت صحنه رفت و آن جا پیانو بزرگی دید که هیچ کس روی صندلی آن ننشسته بود . پسرک بی خبر از همه جا پشت پیانو نشست و شروع به نواختن قطعه ساده ای نمود که تازه یاد گرفته بود . صدای پیانو همه ی حاضران در سالن را به خود آورد و وقتی پرده کنار رفت همه با تعجب پسر کوچکی را دیدند که پشت پیانو نشسته و قطعه ی کوچکی را می نوازد .

در این زمان استاد پیانو روی صحنه و به کنار پیانو آمد و به پسرک که از دیدن جمعیت و حضور مردم ترسیده بود به آرامی گفت نترس دوست من ، ادامه بده من این جا هستم . استاد خودش نیز در کنار پسرک نشست و در نواختن گوشه هایی از قطعه که ضعف داشت کمکش کرد . پسرک با دلگرمی از حضور استاد بزرگ بدون هیچ ترسی به نواختن قطعه ادامه داد و آن را به خوبی به پایان رساند و تشویق شدید حاضران را نصیب خود ساخت .

این صحنه را مقابل چشمان خود تجسم کنید و خود را در قالب آن پسر کوچک بگذارید . خود را ببینید که از روی شوق و کششی وصف ناپذیر در درون دلتان دست به کاری بزرگ می زنید . بی اختیار گام های لرزان خود را به سوی کار جدید برمی دارید . ابتدا هیچ کس متوجه شما نیست . اما وقتی کار را شروع می کنید ناگهان پرده ها کنار می رود و همه چشم ها به سمت شما برمی گردد .

تازه آن موقع است که متوجه می شوید خود را در داخل چه چالش و مبارزه ای انداخته اید . همه آن ها که به شما نگاه می کنند چون خودشان نتوانسته اند بر ترس خود غلبه کنند و مانند شما دست به کار شوند با نگاه هایی کنجکاو و غالبا هراس زده به شما نگاه می کنند تا ببینند کی دست از کار می کشید و تسلیم می شوید . در این لحظات که همه ی روزگار بر شما سخت می گیرد . آن گاه دستان گرم حامی بزرگ را در روی شانه های خود حس می کنید که می گوید :

نترس دوست من ! ادامه بده ! من این جا هستم

 

Blues Man

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2009
نوشته‌ها
326
لایک‌ها
11
با سلام این داستان رو چند وقت پیش خونده بودم و به نظرم جالب اومد دوستان هم بخونن .
این داستان اثر خواجه **** الملك و از کتاب سیاست نامه او هست .


مردي بود در شهر مرو رود1 او را رشيد حاجي گفتندي و محتشم بود و املاك بسيار داشت و از او توانگرتر كس نبود و سلطان محمود و مسعود را خدمت‌ها كرده بود و عواني2 سخت بود و ظلم بسيار كرده بود و در آخرعمر توبه كرد و به كار خويش مشغول گشت و مسجد جامع بكرد و به هر ناحيتي3 و حج رفت و از حج بازآمد و به بغداد روزي چند مقام4 كرد.
روزي در بازار در راه سگي را ديد گرگين5 و از رنج گر سخت بيچاره گشته. چاكري را گفت: «اين سگ را بردار و به خانه آور.» چون به خانه آورد ، سيرش بكرد و به دست خويش او را روغن بماليد آن سگ را مي داشت6 و داروش همي كرد تا نيك شد پس از آن حج ديگر بكرد و بسيار خير كرد در حج تا به خانه شد و به مرو رود فرمان يافت7 و مدتي بگذشت او را خواب ديدند نيكو حال . گفتند: «مافعل الله بك 8 » گفت: «مرا رحمت و عفو كرد و آن چندان طاعت و خير و حج مرا سود نداشت، مگر آن سگك9 كه به دست خويش او را بيندودم10 كه مرا ندا دادند كه تو را در كار آن سگ معاف كرديم11 و مار از همه‌ي طاعت ها آن يكي بود كه دست مرا گرفت.»
----------------------------------------------------
پانوشت:
1- مرو رود: يكي از شهرهاي قديم و مهم خراسان
2- عواني: مأمور اجراي ديوان. پاسبان
3- در هر ناحيه مسجدي ساخت كه در آن نماز جمعه گذارند.
4- مقام: اقامت كردن، جاي گزيدن
5- گرگين: آم كه به مرض جرب مبتلا باشد
6- مي داشت: نگهداري و مواظبت مي كرد.
7- با خانه شد و به مرو رود فرمان يافت: به خانه‌ي خود مراحعت كرد و در مرو رود وفات يافت
8- ما فعل الله بك: پروردگار با تو چه كرد؟
9- سگك: سگ بي نوا، سگ مريض و بيچاره
10- بيند ودم: روغن مالي كردم
11- ترا به خاطر آن سگ بخشوديم
 

angle

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 ژوئن 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
0
واقعا داستان قشنگی بود. ازتون ممنونم.:D
 
بالا