• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

ya_ali_mavla

Registered User
تاریخ عضویت
8 ژانویه 2012
نوشته‌ها
1,741
لایک‌ها
1,540
محل سکونت
کرمانشاهان
داستان جذاب شیطان

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در خانه خدا (مسجد) بخواند.لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد،خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد.. در راه به مسجد ودر همان نقطه مجدداً زمین خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.. یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد: (( من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید)).. از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند. همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند. مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد.. شیطان در ادامه توضیح می دهد
sadsmiley.gif
(من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید. من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنابراین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم.
نتیجه داستان:
کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانیدچقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیردریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد.این کار را انجام دهید و پیروزی خدا را ببینید. منبع:mstory.mihanblog


 

جی5 لاین

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
19
جی۵ لاین: پسر جوان کنار تلفن عمومی داخل رفت و شروع به شماره گیری کرد. مرد عابر توجهش به پسر بود و به مکالمه اش گوش می داد.
پسر گفت: “خانم، شما نیاز به یک باغبان برای مرتب کردن باغچه های خانه دارید؟”
و خانم در جوابش گفت:” نه من یک باغبان دارم.”
پسر گفت: “من نصف قیمتی که او از شما می گیرد در ازای کارم دریافت خواهم کرد.”
خانم گفت: “من از عملکرد او کاملا راضی هستم.”
پسر دوباره گفت: “من حاضرم پیاده رو و جدول جلوی خانه را نیز جارو کنم، در این صورت همواره اطراف خانه شما تمیز خواهد بود.”
خانم این بار هم جواب منفی داد.
پسر در حالی که لبخندی بر لب داشت گوشی را گذاشت.
مرد عابر که تحت تاثیر حرفهای پسر قرار گرفته بود به طرف او رفت و به او گفت که از این روحیه و اصرار پسر خوشش آمده و حاضر است به او در فروشگاهش کاری بدهد.
پسر جوان گفت: “نه، ممنون. فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان فردی هستم که برای این خانم کار می کند.”
جی۵ لاین . کام
منبع اصلی: کتاب تو توی؟!-جلد دوم/امیررضا آرمیون/نشر ذهن آویز
 

جی5 لاین

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
19
جی۵ لاین: چندین سال پیش به همراه پسرکوچکم به باغ وحش رفته بودیم. کنار ما پیرزنی همراه با یک دختر کوچک که به نظر می رسید نوه اش باشد ایستاده بودند. صورت دختر پر بود از کک و مک های روشن و قرمز.

در کنار قفس حیوانات دکه ای وجود داشت که در آن زنی صورت بچه ها را به نقش حیوانات مختلف رنگ آمیزی می کرد. بچه های زیادی در صف ایستاده بودند و منتظر بودند تا نوبشان برسد. زمانی که دختر کوچولو همراه با مادربزرگ به جمع آن ها اضافه شد یکی از پسر های داخل صف فریاد زد: تو روی صورتت آنقدر کک و مک داری که دیگر نیازی به رنگ آمیزی نیست!

دختر کوچولو از شدت ناراحتی سرش را به پایین انداخت و آرام از صف خارج شد. مادربزرگ به سمتش رفت، کنار او زانو زد و در حالی که صورت کوچکش را در دستان خود گرفته بود گفت: من عاشق این کک و مک های زیبای تو هستم.

دختر جواب داد: ولی من نه!
مادربزرگ ادامه داد: زمانی که همسن تو بودم آرزو داشتم صورتی مثل صورت تو پر از کک و مک های خوشرنگ داشته باشم!
دختر کوچولو گفت: راست می گویید؟

مادر بزرگ جواب داد: البته! یک چیز دیگر را نام ببر که از کک و مک قشنگ تر باشد!
دختر گفت: چین و چروک! و سپس دستش را به صورت مادربزرگ کشید.



جی۵ لاین . کام - موفقیت و مثبت اندیشی
منبع اصلی: کتاب سوپ جوجه برای سنین طلایی/ جک کنفیلد – مارک ویکتور هانسن/ عباس چینی-اصغر افراشی/ نشر پیکان
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!

مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفّقیت چیست. سقراط به او گفت، "فردا
" صبح به کنار نهر آببیا تا راز موفّقیت را به تو بگویم. فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت..
سقراط از او خواست که به سوی رودخانه او را همراهی کند. جوان با او به راه افتاد.
به لبهء رود رسیدند و به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانهء آنها رسید.
ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد. جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها
کند، امّا سقراط آنقدر قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر
آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را خلاصی بخشد.
همین که به روی آب آمد، اوّل کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را
به اعماق ریه فرو فرستاد. سقراط از او پرسید، "زیر آب که بودی، چه چیز را بیش
از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا."
سقراط گفت، "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق
بودی، تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ راز دیگر ندارد."



 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
بوسه و سیلی !!!

ژنرال و ستوان جوان زیردستش سوار قطار شدند. تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود. ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند. قطار راه افتاد و وارد تونلی شد. حدود ده ثانیه تاریکی محض بود. در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و صدای سیلی.
هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت: از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم

مادربزرگ به خود گفت: از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است. در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به زنرال سیلی بزند

نتیجه:زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن. هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی ومعنی می کنیم. غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.

ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم


 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسیار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگیست به او گفت : این چاله و همچنین دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعیت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایین انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پیدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصیحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبین به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بیرون آورد...!
آنکه می تواند، انجام می دهد و آنکه نمی تواند، انتقاد می کند.

جرج برناردشاو



 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
چند وقت پيش با پدر و مادرم رفته بوديم رستوران كه هم آشپزخانه بود هم چندتا ميز گذاشته بود براي مشتريها ,, افراد زيادي اونجا نبودن , 3نفر ما بوديم با يه زن و شوهر جوان و يه پيرزن پير مرد كه نهايتا 60-70 سالشون بود ,,

ماغذا مون رو سفارش داده بوديم كه يه جوان نسبتا 35 ساله اومد تو رستوران يه چند دقيقه اي گذشته بود كه اون جوانه گوشيش زنگ خورد , البته من با اينكه بهش نزديك بودم ولي صداي زنگ خوردن گوشيش رو نشنيدم , بگذريم شروع كرد باصداي بلند صحبت كردن و بعد از اينكه صحبتش تمام شد رو كرد به همه ما ها و با خوشحالي گفت كه خدا بعد از 8 سال يهبچه بهشون داده و همينطور كه داشت از خوشحالي ذوق ميكرد روكرد به صندوقدار رستوران و گفت اين چند نفر مشتريتون مهمونه من هستن ميخوام شيرينيه بچم رو بهشون بدم ,,

به همشون باقالي پلو با ماهيچه بده ,, خوب ما همگیمون باتعجب و خوشحالي داشتيم بهش نگاه ميكرديم كه من از روي صندليم بلند شدم ورفتم طرفش , اول بوسش كردم و بهش تبريك گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذامون رو سفارش داديم و مزاحم شما نميشيم, اما بلاخره با اصرارزياد پول غذاي ما و اون زن و شوهر جوان و اون پيره زن پيره مرد روحساب كردو با غذاي خودش كه سفارش داده بود از رستوران خارج شد , ,,,

خب اين جريان تا اينجاش معمولي و زيبا بود , اما اونجايي خيلي تعجب كردم كه ديشب با دوستام رفتيم سينما كه تو صف براي گرفتن بليط ايستاده بوديم , ناگهان با تعجب همون پسر جوان رو ديدم كه با يه دختر بچه 4-5 ساله ايستاده بود تو صف ,,, ازدوستام جدا شدم و يه جوري كه متوجه من نشه نزديكش شدم و باز هم با تعجب ديدم كه دختره داره اون جوان رو بابا خطاب ميكنه ,,

ديگه داشتم ازكنجكاوي ميمردم , دل زدم به دريا و رفتم از پشت زدم رو كتفش ,, به محضاينكه برگشت من رو شناخت , يه ذره رنگ و روش پريد ,, اول با هم سلام و عليككرديم بعد من با طعنه بهش گفتم , ماشالله از 2-3 هفته پيش بچتون بدنيااومدو بزرگم شده ,, همينطور كه داشتم صحبت ميكردم پريد تو حرفم گفت ,, داداش او جريان يه دروغ بود , يه دروغ شيرين كه خودم ميدونم و خداي خودم,,

ديگه با هزار خواهشو تمنا گفت ,,,,, اون روز وقتي وارد رستوران شدم دستام كثيف بود و قبل از هر كاري رفتم دستام رو شستم ,, همينطور كه داشتم دستام روميشستم صداي اون پيرمرد و پير زن رو شنيدم البته اونا نميتونستن منو ببينن كه دارن با خنده باهم صحبت ميكنن , پيرزن گفت كاشكي مي شد يكم ولخرجي كني امروز يه باقالي پلو باماهيچه بخوريم ,, الان يه سال ميشه كه ماهيچه نخوردم ,,, پير مرده در جوابش گفت , ببين امدي نسازي هاقرار شد بريم رستوران و يه سوپ بخريم و برگرديم خونه اينم فقط بخاطر اينكه حوصلت سر رفته بود ,, من اگه الان هم بخوام ولخرجي كنم نميتونم بخاطر اينكه 18 هزار تومان بيشتر تا سر برج برامون نمونده ,,

همينطور كه داشتنبا هم صحبت ميكردن او كسي كه سفارش غذا رو ميگيره اومد سر ميزشون و گفت چيميل دارين ,, پيرمرده هم بيدرنگ جواب داد , پسرم ما هردومون مريضيم اگهميشه دو تا سوپ با يه دونه از اون نوناي داغتون برامون بيار ,,

من تو حالو هواي خودم نبودم همينطور اب باز بود و داشت هدر ميرفت , تمام بدنم سرد شده بود احساس كردم دارم ميميرم ,, رو كردم به اسمون وگفتم خدا شكرت فقط كمكم كن ,, بعد امدم بيرون يه جوري فيلم بازي كردم كه اون پير زنه بتونه يه باقالي پلو با ماهيچه بخوره همين ,,

ازش پرسيدم كه چرا ديگه پول غذاي بقيه رو دادي ماهاكه ديگه احتياج نداشتيم ,, گفت داداشمي ,, پول غذاي شما كه سهل بود من حاضرم دنياي خودم و بچم رو بدم ولي ابروي يه انسان رو تحقير نكنم ,, اين و گفت و رفت ,,

يادم نمياد كه باهاش خداحافظي كردم يا نه , ولي يادمه كه چند ساعت روي جدول نشسته بودم و به دروديوار نگاه ميكردم و مبهوت بودم ,,,, واقعا راسته كه خدا از روح خودش تو بدن انسان دميد


 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
طرز نگاه به زندگی


صبح که از خواب بیدار شد رو سرش فقط سه تار مو مونده بود، با خودش گفت: "هییم! مثل اینکه امروز موهامو ببافم بهتره! "و موهاشو بافت و روز خوبی داشت!

فردای اون روز که بیدار شد دو تار مو رو سرش مونده بود "هیییم! امروز فرق وسط باز میکنم" این کار رو کرد و روز خیلی خوبی داشت

پس فردای اون روز تنها یک تار مو رو سرش بود "اوکی امروز دم اسبی میبندم" همین کار رو کرد و خیلی بهش میومد !

روز بعد که بیدار شد هیچ مویی رو سرش نبود!!! فریاد زد،ایول!!!! امروز درد سر مو درست کردن ندارم!

همه چیز به نگاه تو بر میگرده ! ! هر کسی داره با زندگیش میجنگه



 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
[h=1]
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!
[/h]
 

Rain Drop

Registered User
تاریخ عضویت
1 دسامبر 2009
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
364
محل سکونت
Arak
مقيم لندن بود.تعريف مي كرد كه يك روز سوار تاكسي مي شود و كرايه را مي پردازد.راننده بقيه ي پول را بر مي گرداند...اما 20 پنس اضافه تر مي دهد!

مي گفت:چند دقيقه كه با خود كلنجار رفتم كه 20 پنس اضافه را برگردانم يا نه؟

اخر سر بر خودم پيروز شدم و 20 پنس را پس دادم و گفتم اقا اين را زياد دادي!

گذشت و به مقصد رسيديم.موقع پياده شدن راننده سدش را بيرون اورد و گفت:اقا از شما ممنونم!

پرسيدم:بابت چه؟

گفت:مي خواستم فردا بيايم مركز شما مسلمانان و مسلمان شوم اما هنوز كمي مردد بودم.وقتي ديدم سوار ماشين شديد خواستم شما را امتحان كنم...با خود شرط كردم اگر 20 پنس را پس داديد بيايم...فردا خدمت مي رسيم...

تعريف مي كرد:تمام وجودم دگرگون شد حالي شبيه به غش به من دست داد...

من مشغول خودم بودم در حالي كه داشتم تمام اسلام را به 20 پنس مي فروختم...
 

my7xN

Registered User
تاریخ عضویت
24 می 2009
نوشته‌ها
3,354
لایک‌ها
1,343
اگر كوسه ها آدم بودند / برتولت برشت
دختر كوچولوی صاحبخانه از آقاي " كي" پرسيد:
اگر كوسه ها آدم بودند، با ماهي هاي كوچولو مهربانتر ميشدند؟
آقای كي گفت : البته ! اگر كوسه ها آدم بودند،
توی دريا براي ماهيها جعبه های محكمي ميساختند،
همه جور خوراكي توی آن ميگذاشتند،
مواظب بودند كه هميشه پر آب باشد.
هوای بهداشت ماهی های كوچولو را هم داشتند.
مثلا وقتی یک ماهی کوچولو باله اش را زخمی می کرد
بهش می رسیدند تا زود و بی هنگام نمیرد
برای آنكه هيچوقت دل ماهي كوچولو نگيرد،
گاهگاه مهماني های بزرگ بر پا ميكردند،
چون كه
گوشت ماهي شاد از ماهي دلگير لذيذتر است !
در آن جعبه های بزرگ برای ماهی ها مدرسه هم می شاختند
در آن مدرسه ها به ماهی کوچولوها ياد ميدادند
كه چه جوری به طرف دهان كوسه ماهی شنا كنند
ماهی کوچولوها می بایست جغرافیا هم یاد بگیرند
تا بتوانند کوسه ماهی هایی را که این طرف و آن طرف لم داده اند پیدا کنند
درس اصلي ماهيهای کوچولو اخلاق بود
به آنها مي قبولاندند
كه زيبا ترين و باشكوه ترين كارها برای يك ماهي کوچولو اين است
كه خودش را در نهايت خوشوقتي تقديم يك كوسه ماهی كند
به ماهی های كوچولو ياد ميدادند كه چطور به كوسه ماهی ها معتقد باشند
و از آن مهم تر
چه جوری خود را برای يك آينده زيبا مهيا كنند
آينده يی كه فقط از راه اطاعت به دست ميآييد
ماهی کوچولو ها می بایست از همه اندیشه های مادی
و از تمایلات مارکسیستی پرهیز کنند،
و اگر یکی شان دچار چنین گرایشاتی بشود
دیگران وظیفه شان حکم می کند که کوسه ها را خبر کنند

اگر كوسه ها آدم بودند،
در قلمروشان البته هنر هم وجود داشت:
از دندان كوسه تصاوير زيبای رنگارنگ مي كشيدند،
دهان و گلوی کوسه ها را به شکل زمین بازی و تماشاخانه در می آوردند
ته دريا نمايشنامه هایی روی صحنه ميآوردند كه
در آن ماهي كوچولو های قهرمان
شاد و شنگول به دهان كوسه ها شيرجه ميرفتند.
همراه نمايش،
آهنگهاي محسور كننده يی هم مينواختند كه بي اختيار
ماهيهای كوچولو را به طرف دهان كوسه ها ميكشاند.
در آنجا بي ترديد مذهبی هم وجود داشت
كه به ماهيها می آموخت
"زندگي واقعي در شكم كوسه ها آغاز ميشود"
اگر کوسه ماهیها آدم بودند
ماهی کوچولو ها دیگر برابر نبودند:
گروهی عالی مقام و صاحب منصب بر دیگران فرمان می راندند،
ماهی هایی که بفهمی نفهمی بزرگتر از بقیه بودند
اجازه داشتند کوچکترها را میل کنند
و این خودش به نفع کوسه ها بود
چون از این راه برای خود آنها لقمه های بزرگتری آماده می شد
از این مهم تر،
ماهی هایی که معلم بودند، یا رئیس یا مهندس یا قوطی ساز،
مدام به ماهی های دیگر امر و نهی می کردند
 

Rain Drop

Registered User
تاریخ عضویت
1 دسامبر 2009
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
364
محل سکونت
Arak
تازه از خاك افريده شده بود.كوله بارش سبك بود همچون پري از پرهاي قو.ارام و بي صدا در گوشه اي نشسته بودو منتظر دستور زندگي بود.ناگهان دستي از اسمان به سويش امدو برايش يك دفتر اورد.از حالت نگاهش معلوم بود كه مي خواهد بپرسد اين چيست؟

وخدا توضيح داد:اين دفتر زندگي توست.به زمين برو و ان را پر كن.خوش خط و خوانا بنويس.هر كجا اشتباه كردي ان را پاك كن و دوباره بنويس.مواظب باش ان را سياه پر نكني!

او دفتر را گرفت و به دنيا رفت.مانند عروسك كوك شده رفت و امد...هشتاد سال از كنار بهار بي تفاوت گذشت...هشتاد سال از كنار پرنده و درخت و دريا گذشت و انها را نديد.به اندازه ي هشتاد سال عمر كرد اما زندگي نكرد.

حالا 1 روز به پايان عمرش باقي مانده كنار سجاده اش نشسته بود ه ضجه مي زد كه 1 روز فقط 1 روز ديگر مي خواهد زندگي كند.

خدا گفت:فرزندمن هشتاد سال به تو زندگي بخشيدم اما تو ان را بيهوده از دست دادي...

صداي گريه اش بلند شد:خواهش مي كنم فقط 1 روز ديگر به من زندگي ببخش تا طعمش را بچشم!

و خدا سهم 1 روز زندگي را در دستانش ريخت و گفت:"مواظب باش كه اين بار واقعا زندگي كني!"

خيره به زندگي كه در دستانش بود نگاه مي كرد.زندگي در دستانش برق مي زد...مي ترسيد از لاي انگشتانش بريزد.اما او تصميمش را گرفته بود.از جا بلند شد.زندگي را به سر و صورتش ماليد...دويد و دويد...خنديد و خنديد.ان 1 روز خنكاي باد را بر روي پوستش احساس كرد.اواز پرندگان را شنيد.به حرف درختان گوش داد و ابشار را درك كرد...

فردا مرد و بعد از مرگ او فرشتگان نوشتند:"امروز كسي مرد كه هزار سال زندگي كرد!"
 

Rain Drop

Registered User
تاریخ عضویت
1 دسامبر 2009
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
364
محل سکونت
Arak
جماعتي از مرغ‌هاي درون حياط با ديدن تخمه‌هاي خربزه به ايوان هجوم بردند و آمدند روي فرش. يكي از روستائيان گفت: «كيش!» مرغ‌ها ايستادند و از يكديگر پرسيدند كه: «كيش كيه؟» اما همه اظهار كردند كه كيش نيستند. بنابراين مرغ‌ها نتيجه گرفتند كه مقصود روستائيان از كيش، كسي خارج از گروه آن‌هاست. آن‌ها مجدداً به طرف تخمه‌ها هجوم بردند. يكي از روستائيان لنگه كفشي را به طرف مرغ‌ها پرتاب كرد و گفت: «كيش!» لنگه كفش به يكي از مرغ‌ها خورد و او لنگان از ايوان فرار كرد. مرغ‌ها با ديدن اين صحنه گفتند كه: «آهان كيش اين بود». بنابراين مجدداً به طرف تخمه‌ها رفتند. روستايي مجدداً يك لنگه كفش به طرف مرغ‌ها پرتاب كرد و به مرغي ديگر خورد. مرغ‌ها گفتند: «آهان اين يكي هم اسمش كيش بود و اعلام نمي‌كرد». خلاصه آن‌قدر اين عمل تكرار شد تا در پايان مرغ‌ها فهميدند كه مقصود روستايي از كيش، همه آن‌ها بوده است.
 

Scofield69

Registered User
تاریخ عضویت
9 دسامبر 2011
نوشته‌ها
566
لایک‌ها
71
پاداش خدا به کار نیک ما

چند روزی به آمدن عيد مانده بود. بیشتر بچه ها غایب بودند، یا اکثرا رفته بودند به شهرها و شهرستان های خودشان یا گرفتار کارهای عید بودند اما استاد ما بدون هیچ تاخیری آمد سر کلاس و شروع کرد به درس دادن.
استاد خشک و مقرراتی ما خود مزیدی شده بر دشواری درسها...
بالاخره کلاس رو به پایان بود که یکی از بچه ها خیلی آرام گفت: استاد آخر سالی دیگه بسه!
استاد هم دستی به سر تهی از موی خود کشید! و عینکش را از روی چشمانش برداشت و همین طور که آن را می گذاشت روی میز، خودش هم برای اولین بار روی صندلی جا گرفت.
استاد 50 ساله ‌مان با آن كت قهوه‌اي سوخته‌اي كه به تن داشت، گفت: حالا که تونستید من رو از درس دادن بندازید بذارید خاطره ای رو براتون تعریف کنم.
من حدودا 21 یا 22 سالم بود، مشهد زندگی می کردیم، پدر و مادرم کشاورز بودند با دست های چروک خورده و آفتاب سوخته، دست هایی که هر وقت اون ها رو می دیدم دلم می خواست ببوسمشان، بویشان کنم، کاری که هیچ وقت اجازه آن را به خود ندادم با پدرم بکنم اما دستان مادرم را همیشه خیلی آرام مثل "ماش پلو" که شب عید به شب عید می خوردیم بو می کردم و در آخر بر لبانم می گذاشتم.
استادمان حالا قدری هم با بغض کلماتش را جمله می کند: نمی دونم بچه ها شما هم به این پی بردید که هر پدر و مادری بوی خاص خودشان را دارند یا نه؟ ولی من بوی مادرم را همیشه زمانی که نبود و دلتنگش می شدم از چادر کهنه سفیدی که گل های قرمز ریز روی آن ها نقش بسته بود حس می کردم، چادر را جلوی دهان و بینی‌ام می گرفتم و چند دقیقه با آن نفس می کشیدم...
اما نسبت به پدرم؛ مثل تمام پدرها؛ هیچ وقت اجازه ابراز احساسات پیدا نکردم جز یک بار، آن هم نه به صورت مستقیم.
نزدیکی های عید بود، من تازه معلم شده بودم و اولین حقوقم را هم گرفته بودم، صبح بود، رفتم آب انبار تا برای شستن ظروف صبحانه آب بیارم.
از پله ها بالا می آمدم که صدای خفیف هق، هق مردانه ای را شنیدم، از هر پله ای که بالا می آمدم صدا را بلندتر می شنیدم...استاد حالا خودش هم گریه می کند...
پدرم بود، مادر هم آرامش می کرد، می گفت آقا! خدا بزرگ است، خدا نمیذاره ما پیش بچه ها کوچیک بشیم، فوقش به بچه ها عیدی نمی دیم، قرآن خدا که غلط نمی شه اما بابام گفت: خانم نوه هامون تو تهران بزرگ شدند و از ما انتظار دارند، نباید فکر کنند که ما ...
حالا دیگه ماجرا روشن تر از این بود که بخواهم دلیل گریه های بابام رو از مادرم بپرسم، دست کردم توی جیبم، 100 تومان بود، کل پولی که از مدرسه گرفته بودم، گذاشتم روی گیوه های پدرم و خم شدم و گیوه های پر از خاک و خلی که هر روز در زمین زراعی، همراه بابا بود بوسیدم.
آن سال همه خواهر و برادرام ازتهران آمدند مشهد، با بچه های قد و نیم قد که هر کدام به راحتی "عمو" و "دایی" نثارم می کردند.
بابا به هرکدام از بچه ها و نوه ها 10 تومان عیدی داد، 10 تومان ماند که آن را هم به عنوان عیدی داد به مامان.
اولین روز بعد از تعطیلات بود، چهاردهم، که رفتم سر کلاس.
بعد از کلاس آقای مدیر با کروات نویی که به خودش آویزان کرده بود گفت که کارم دارد و باید بروم اتاقش، رفتم، بسته ای از کشوی میز خاکستری رنگ زوار درفته گوشه اتاقش درآورد و داد به من.
گفتم: این چیه؟
"باز کن می فهمی"
باز کردم، 900 تومان پول نقد بود!
این برای چیه؟
از مرکز اومده؛ در این چند ماه که اینجا بودی بچه ها رشد خوبی داشتند برای همین من از مرکز خواستم تشویقت کنند...
راستش نمی دونستم که این چه معنی می تونه داشته باشه، فقط در اون موقع ناخودآگاه به آقای مدیر گفتم این باید 1000 تومان باشه نه 900 تومان!
مدیر گفت از کجا می دونی؟ کسی بهت گفته؟ گفتم: نه، فقط حدس می زنم، همین !!!
راستش مدیر نمی دونست بخنده یا از این پررویی من عصبانی بشه اما در هر صورت گفت از مرکز استعلام می‌گیرد و خبرش را به من می دهد.
روز بعد تا رفتم اتاق معلمان تا آماده بشم برای کلاس، آقای مدیر خودش را به من رساند و گفت: من دیروز به محض رفتنت استعلام کردم، درست گفتی، هزار تومان بوده نه نهصد تومان، اون کسی که بسته رو آورده صد تومانش را کِش رفته بود که خودم رفتم ازش گرفتم اما برای دادنش یه شرط دارم...
چه شرطی؟
بگو ببینم از کجا می دونستی؟ نگو حدس زدم که خنده دار است.
***
استاد کمی به برق چشمان بچه ها که مشتاقانه می خواستند جواب این سوال آقای مدیر را بشنوند، نگاه کرد و دسته طلایی عینکش را گرفت و آن را پشت گوشش جا داد و گفت:
به آقای مدیر گفتم هیچ شنیدی که خدا 10 برابر عمل نیکوکاران به آن ها پاداش می دهد؟!!
 

jojo91

Registered User
تاریخ عضویت
8 آپریل 2012
نوشته‌ها
193
لایک‌ها
584
دختر جوانی آبله سختی گرفت. نامزدش به عیادت او رفت. چند ماه بعد،

نامزد وی کور شد. موعد عروسی فرا رسید. مردم می گفتند: چه خوب!

عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش هم نابینا باشد. 20 سال بعد از ازدواج،

زن از دنیا رفت. مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود. همه

تعجب کردند.مرد گفت : «من کاری نکردم جز اینکه شرط عشق را به جا آوردم.»
 

sokoteman

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
19 جولای 2012
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
تشکر برای داستان زیبا
نتیجه ی کار خوبشان را گرفتند!
 

Arsenal270

Registered User
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2010
نوشته‌ها
135
لایک‌ها
62
سن
33
محل سکونت
PC
[h=6]دو پسربچه ۱۳ و ۱۴ ساله کنار رودخانه ایستاده بودند که یکی از آن مردان شرور که بزرگ و کوچک حالی شان نمیشود ، برای سرکیسه کردنشان ، ابتدا به پسربچه ۱۳ ساله که خیلی هفت خط بود گفت: «من شیطان هستم اگر به من یک سکه ندهی همین الان تو را تبدیل به یک خوک میکنم.» پسربچه ی ۱۳ ساله زبر و زرنگ خندید و او را مسخره کرد و برایش صدایی درآورد! مرد شرور از رو نرفت و به سراغ پسربچه ۱۴ ساله رفت و گفت: «تو چی پسرم! آیا دوست داری توسط شیطان تبدیل به یک گاومیش شوی یا اینکه الان به ابلیس یک سکه میدهی؟» پسربچه ۱۴ ساله که برعکس دوست جوانترش خیلی ساده دل بود با ترس و لرز از جیبش یک سکه ۵۰ سنتی درآورد و آنرا به شیطان داد! مرد شرور اما پس از گرفتن سکه ۵۰ سنتی از پسرک ساده دل ، به سرلغ پسرک ۱۳ ساله رفت و خشمش را با یک لگد و مشت که به او کوبید ، سر پسرک خالی کرد وبعد رفت.
چند دقیقه بعد پسرک زبر و زرنگ به سراغ پسرک ساده دل آمد و وقتی دید او اشک میریزد علت را پرسید که پسرک گفت: «با آن ۵۰ سنت باید برای مادر مریضم دارو میخریدم.»
پسرک ۱۳ ساله خندید و گفت: «غصه نخور ، من ۳ تا سکه ۵۰ سنتی دارم که دو تا را میدهم به تو.»
پسرک ساده دل گفت: «تو که پول نداشتی!»
پسرک زرنگ خندید و گفت: «گاهی میتوان جیب شیطان را هم زد!»[/h]
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
روزی تصمیم گرفتم که دیگر همه چیز را رها کنم. شغلم ‏را، دوستانم را، زندگی ام را!
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت کنم. به خدا گفتم: آیا می‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده کرد.
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می بینی؟
پاسخ دادم : بلی.
فرمود: ‏هنگامی که درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم. به آنها نور ‏و غذای کافی دادم. دیر زمانی نپایید که سرخس سر از خاک برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود. من از او قطع امید نکردم. در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد کردند و زیبایی خیره کننده ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود.
‏من بامبوها را رها نکردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نکردند. اما من ‏باز از آنها قطع امید نکردم. در سال پنجم جوانه کوچکی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس کوچک و کوتاه بود اما با گذشت ۶ ماه ارتفاع آن به بیش از ۱۰۰ فوت ‏رسید. ۵ سال طول کشیده بود تا ریشه ‏های بامبو به اندازه کافی قوی شوند.. ریشه هایی ‏که بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏کرد.
‏خداوند در ادامه فرمود: آیا می‏ دانی در تمامی این سالها که تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشکلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحکم می ‏ساختی. من در تمامی این مدت ‏تو را رها نکردم همانگونه که بامبوها را رها نکردم.
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نکن. بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل کمک می کنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ کنی و قد می کشی!
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ کشم.
‏در پاسخ از من پرسید: بامبو چقدر رشد می کند؟
جواب دادم: هر ‏چقدر که بتواند.
‏گفت: تو نیز باید رشد کنی و قد بکشی، هر اندازه که ‏بتوانی…
 

جی5 لاین

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
19
[h=1]خودش خواسته بود که بمیرد.[/h]سال ها قبل مردی بود که در اداره ی راه آهن کار میکرد روزی برای انجام کارهای روزمره اش به سرد خانه رفته بود ناگهان در بسته شد و مرد متوجه شد که در سرد خانه گیر افتاده است. او فریادزنان تقاضای کمک می کرد اما چون پاسی از شب گذشته بود هیچ کس صدایش را نمی شنید.سعی کرد در را بشکند، اما نتوانست. همان طور که نشسته بودرفته رفته احساس سرما کرد.سپس احساس کرد که انرژی اش رو به تحلیل رفته و ضعیف و ضعیف تر می شود.
بنابراین روی دیوار سردخانه نوشت:سردمه خیلی سردمه.رفته رفته دارم ضعیف می شم دارم میمیرم و این ممکنه آخرین کلمات من باشه.
فردا صبح وقتی بقیه کارگران در سرد خانه را باز کردند با جسد آن مرد رو به رو شدند. از همه ناراحت کننده تر این بود که سرد خانه چند روز قبل از کار افتاده بود. کارگر بیچاره چیزی از این موضوع نمی دانست و سرد خانه تنها در ذهن او درست عمل کرده بود و منجر به مرگش شده بود.
او احساس سرما و ضعف کرده بود و ختم کلام:خودش خواسته بود که بمیرد.

  • جی۵ لاین . کام
  • منبع اصلی: داستان هایی به کوتاهی زندگی/ریچارد کوئک /ترجمه:مرجان توکلی/انتشارات کتاب پنجره
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
در مراسم تودیع پدر پابلو، کشیشی که ۳۰ سال در کلیسای
شهر کوچکی خدمت کرده و بازنشسته شده بود، از یکی‌
از سیاستمداران اهل محل برای سخنرانی دعوت شده بود.
در روز موعود، مهمان سیاستمدار تاخیر داشت و بنابرین
کشیش تصمیم گرفت کمی‌ برای مستمعین صحبت کند.
پشت میکروفن قرار گرفته و گفت:
۳۰ سال قبل وارد این شهر شدم.
انگار همین دیروز بود.
راستش را بخواهید، اولین کسی‌ که برای اعتراف وارد کلیسا شد،
مرا به وحشت انداخت.
به دزدی هایش، باج گیری، رشوه خواری، هوس رانی‌،
هر گناه دیگری که تصور کنید اعتراف کرد.
آن روز فکر کردم که جناب اسقف اعظم مرا به بدترین
نقطه زمین فرستاده است ولی‌ با گذشت زمان و آشنایی
با بقیه اهل محل دریافتم که در اشتباه بوده‌ام و این شهر
مردمی نیک دارد.
در این لحظه سیاستمدار وارد کلیسا شده و از او خواستند
که پشت میکروفن قرار گیرد.
در ابتدا از اینکه تاخیر داشت عذر خواهی‌ کرد و سپس گفت
که به یاد دارد که زمانیکه پدر پابلو وارد شهر شد،
من اولین کسی‌ بود که برای اعتراف مراجعه کردم.
 
بالا