• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
مرد ميانسالي وارد فروشگاه اتومبيل شد. ب ‌ام ‌و آخرين مدلي را ديده و پسنديده بود. وجه را پرداخت و سوار بر اتومبيل تندروي خود شد و از فروشگاه بيرون آمد.
قدري راند و از شتاب اتومبيل لذت برد. وارد بزرگراه شد و قدري بر سرعت اتومبيل افزود. کروکي اتومبيل را پايين داد تا باد به صورتش بخورد و لذّت بيشتري ببرد. چند شاخ مو بر بالاي سرش در تب و تاب بود و با حرکت باد به اين سوي و آن سوي مي‌رفت. پاي را بر پدال گاز فشرد و اتومبيل گويي پرنده‌اي بود رها شده از قفس. سرعت به 160 کيلومتر در ساعت رسيد.
مرد به اوج هيجان رسيده بود. نگاهي به آينه انداخت. ديد اتومبيل پليس به سرعت در پي او مي‌آيد و چراغ گردانش را روشن کرده و صداي آژيرش را نيز به اوج فلک رسانده است. مرد اندکي مردد ماند که از سرعت بکاهد يا فرار را بر قرار ترجيح دهد.
لختي انديشيد. سپس براي آن که قدرت و سرعت اتومبيلش را بيازمايد يا به رخ پليس بکشد. بر سرعتش افزود. به 180 رسيد و سپس 200 را پشت سر گذاشت، از 220 گذشت و به 240 رسيد. اتومبيل پليس از نظر پنهان شد و او دانست که پليس را مغلوب کرده است.
ناگهان به خود آمد و گفت: "مرا چه مي‌شود که در اين سن و سال با اين سرعت مي‎رانم؟ باشد که بايستم تا او بيايد و بدانم چه مي‌خواهد."
از سرعتش کاست و سپس در کنار جاده منتظر ايستاد تا پليس برسد. اتومبيل پليس آمد و پشت سرش توقف کرد...
افسر پليس به سوي او آمد، نگاهي به ساعتش انداخت و گفت: "ده دقيقه ديگر وقت خدمتم تمام است. امروز جمعه است و قصد دارم براي تعطيلات چند روزي به مرخصي بروم. سرعتت آنقدر بود که تا به حال نه ديده بودم و نه شنيده بودم. خصوصا اينكه به هشدار من توجهي نكردي و وقتي منو پشت سرت ديدي سرعتت رو بيشتر و بيشتر كرده و از دست پليس فرار كردي. تنها اگر دليلي قانع‌کننده داشته باشي که چرا به اين سرعت مي‌راندي، مي‌گذارم بروي."
مرد ميانسال نگاهي به افسر کرد و گفت: "مي‌دوني، جناب سروان؛ سالها قبل زن من با يک افسر پليس فرار کرد. وقتي شما رو آژير كشان پشت سرم ديدم تصور کردم داري اونو برمي‌گردوني!"
افسر خنديد و گفت: "روز خوبي داشته باشيد، آقا!" و برگشته سوار اتومبيلش شد و رفت.
 

جی5 لاین

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
19
[h=1]وقتی استیو جابز از اپل اخراج شد…[/h]
جی۵ لاین: استیو جابز، موسس اپل یک بار در سن سی سالگی توسط هیئت مدیره شرکت اپل اخراج شده است. این موضوع را استیو در یکی از سخنرانی هایش در دانشگاه آکسفورد بیان کرده است.
علت اخراج وی از اپل بر سر اختلاف در استراتژی های آینده شرکت با کسی بود که چند سال پیش او را برای اداره کمپانی اپل استخدام کرده بودند، هیئت مدیره هم از آن شخص حمایت می کند و جابز اخراج می شود.
مسلما او هم می توانست مانند دیگر افراد بعد از اخراج دچار سرخوردگی و ناراحتی شده و دست از کار کشیده و خود را آدمی شکست خورده بپندارد، گرچه فکر کردن به موضوعات منفی در چند روز اول بعد از بی کاری آن هم اخراج از موسسه ای که خود جابز بنیان گذار آن بوده اجتناب ناپذیر و طبیعی خواهد بود، اما استیو خود را تسلیم این احساسات نکرد بلکه سعی کرد احساسی والاتر را در خود تقویت کند: احساس از نو شروع کردن!
استیو جابز طی ۵ سال بعد شرکتی جدید به اسم نکست تاسیس کرد و پس از آن کمپانی پیکسار را بنیان نهاد، پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم Toy Story به وجود آورد که در حال حاضر موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیاست، استیو همچنین مدتی پس از اخراج از اپل با دختر رویاهایش آشنا و با او ازدواج کرد.
جالب آنکه بعد از مدتی اپل، نکست را خرید و جابز توانست دوباره در آن شرکت مشغول به کار شود و تکنولوژی ابداع شده در نکست هم انقلابی در اپل ایجاد کرد.
جی۵ لاین . کام
منبع اصلی: نارنجی
 

Rain Drop

Registered User
تاریخ عضویت
1 دسامبر 2009
نوشته‌ها
208
لایک‌ها
364
محل سکونت
Arak
بچه ها هم او را حس مي كنند..

خدای عزیز!
بابا بزرگم می‌گه که وقتی اون پسر کوچیکی بوده تو هم وجود داشتی، مگه تو چند سال قبل از اون بودی؟
با عشق
دنیس


لازم نیست که نگران من باشی. من همیشه دو طرف خیابان رو نگاه می‌کنم.
دین


خدای عزیز!
چرا به جای این که بذاری مردم بمیرن و مجبور باشی که آدمای تازة دیگه‌ای بسازی همین آدمایی رو که وجود دارن نگه نمی‌داری؟
جین


خدای عزیز!
شاید هابیل و قابیل آنقدر همدیگه‌رو نمی‌کشتند اگه هر کدوم یه اطاق خواب جداگانه داشتند. برای من و برادرم که مؤثر بوده.
لاری


خدای عزیز، چرا تو این همه معجزه زمان‌های قدیم انجام دادی و حالا هیچی انجام نمی‌دی
سی‌مور


آقای خدای عزیز!
دلم می‌خواست آدما رو یه جوری می‌ساختی که آنقدر آسون تیکه پاره نشن. من تا حالا سه جای بخیه و یه دونه جای زخم دارم.
جانت


خدايا از تو تشکر مي کنم که وقتي سقف خانمان ريخت من زيرش نبودم. از تو تشکر مي کنم که روپوش امسالم مثل پارسال صورتي نيست. سپاس مي گويم که من به آمپول پني سيلين حساسيت دارم و دکتر هر وقت مي خواهد براي من آمپول بنويسد مادرم مي گويد که حساسيت دارم و دکتر جاي آمپول قرص مي نويسد.
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
مسافر تاکسی آهسته روی شونه راننده زد چون می خواست ازش یه سوال بپرسه ... راننده جیغ زد، کنترل ماشین رو از دست داد. نزدیک بود که بزنه به یه اتوبوس. از جدول کنار خیابون رفت بالا. نزدیک بود که چپ کنه... اما کنار یک مغازه توی پیاده رو متوقف شد... برای چند ثانیه هیچ حرفی بین راننده و مسافر رد و بدل نشد.

سکوت سنگینی حکمفرما بود تا اینکه راننده رو به مسافر کرد و گفت: «هی مرد! دیگه هیچ وقت این کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندی!» مسافر عذرخواهی کرد و گفت: «من نمی دونستم که یه ضربه کوچولو این همه تو رو می ترسونه.»

راننده جواب داد: «واقعا تقصیر تو نیست. امروز اولین روزیه که به عنوان یه راننده تاکسی دارم کار می کنم، آخه من 25 سال راننده ماشین جنازه کش بودم!»
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
ادیسون در سنین پیری پس از اختراع لامپ، یكی از ثروتمندان آمریكا به شمار میرفت و درآمد سرشارش را تمام و كمال در آزمایشگاه مجهزش كه ساختمان بزرگی بود هزینه می كرد.

این آزمایشگاه، بزرگترین عشق پیرمرد بود. هر روز اختراعی جدید در آن شكل می گرفت تا آماده بهینه سازی و ورود به بازار شود.

در همین روزها بود كه نیمه های شب از اداره آتش نشانی به پسر ادیسون اطلاع دادند، آزمایشگاه پدرش در آتش می سوزد و حقیقتاً كاری از دست كسی بر نمیآید و تمام تلاش مأموان فقط برای جلوگیری از گسترش آتش به سایر ساختمانها است. آنها تقاضا داشتند كه موضوع به نحو قابل قبولی به اطلاع پیرمرد رسانده شود.

پسر با خود اندیشید كه احتمالاً پیرمرد با شنیدن این خبر سكته میكند و لذا از بیدار كردن او منصرف شد و خودش را به محل حادثه رساند و با کمال تعجب دید كه پیرمرد در مقابل ساختمان آزمایشگاه روی یك صندلی نشسته است و سوختن حاصل تمام عمرش را نظاره می كند.

پسر تصمیم گرفت جلو نرود و پدر را آزار ندهد. او میاندیشید كه پدر در بدترین شرایط عمرش بسر میبرد.

ناگهان پدر سرش را برگرداند و پسر را دید و با صدای بلند و سر شار از شادی گفت: پسر تو اینجایی؟ میبینی چقدر زیباست! رنگ آمیزی شعله ها را میبینی؟ حیرت آور است! من فكر میكنم كه آن شعله های بنفش به علت سوختن گوگرد در كنار فسفر به وجود آمده است! وای! خدای من، خیلی زیباست! كاش مادرت هم اینجا بود و این منظره زیبا را میدید. كمتر كسی در طول عمرش امكان دیدن چنین منظره زیبایی را خواهد داشت! نظر تو چیست پسرم؟

پسر حیران و گیج جواب داد: پدر تمام زندگیت در آتش میسوزد و تو از زیبایی رنگ شعله ها صحبت میكنی؟

چطور میتوانی؟ من تمام بدنم میلرزد و تو خونسرد نشسته ای؟

پدر گفت: پسرم از دست من و تو كه كاری بر نمیآید. مأمورین هم كه تمام تلاششان را میكنند. در این لحظه بهترین كار لذت بردن از منظرهایست كه دیگر تكرار نخواهد شد!
در مورد آزمایشگاه و باز سازی یا نو سازی آن فردا فكر میكنیم! الآن موقع این كار نیست!

به شعله های زیبا نگاه كن كه دیگر چنین امكانی را نخواهی داشت!
فردا صبح ادیسون به خرابه ها نگاه کرد و گفت: "ارزش زیادی در بلا ها وجود دارد. تمام اشتباهات ما در این آتش سوخت. خدا را شکر که میتوانیم از اول شروع کنیم."

توماس آلوا ادیسون سال بعد مجدداً در آزمایشگاه جدیدش مشغول كار بود وهمان سال یكی از بزرگترین اختراع بشریت یعنی ضبط صدا را تقدیم جهانیان نمود. آری او گرامافون را درست یك سال پس از آن واقعه اختراع کرد.

ارزش زیادی در بلاها وجود دارد چون تمام اشتباهات در آن از بین میرود.
 

*luna*

Registered User
تاریخ عضویت
14 اکتبر 2010
نوشته‌ها
246
لایک‌ها
847
محل سکونت
air
ارزش انسان

یک سخنران معروف در مجلسی که دویست نفر در آن حضور داشتند یک اسکناس هزار تومانی را از جیبش بیرون آورد و پرسید: چه کسی مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرین بالار فت.

سخنران گفت: بسیار خوب، من این اسکناس را به یکی از شما خواهم داد ولی قبل از آن می خواهم کاری بکنم. بعد در برابر نگاه های متعجب، اسکناس را مچاله کرد و پرسید: چه کسی هنوز مایل است این اسکناس را داشته باشد؟ و باز هم دست های حاضرین بالا رفت.

این بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمین انداخت و چند بار آن را لگدمال کرد و با کفش خود آن را روی زمین کشید. بعد اسکناس را برداشت و پرسید: خوب، حالا چه کسی حاضر است صاحب این اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت.

سخنران گفت: دوستان، با این بلاهایی که من سر اسکناس در آوردم، از ارزش اسکناس چیزی کم نشد و همه شما خواهان آن هستید. و ادامه داد: «در زندگی واقعی هم همین طور است. ما در بسیاری موارد با تصمیماتی که می گیریم یا با مشکلاتی که روبرو می شویم، خم می شویم، مچاله می شویم، خاک آلود می شویم و احساس می کنیم که دیگر پشیزی ارزش نداریم، ولی این گونه نیست و صرف نظر از این که چه بلایی سرمان آمده است هرگز ارزش خود را از دست نمی دهیم و هنوز هم برای افرادی که دوستمان دارند، آدم باارزشی هستیم.»
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
خداوند از انسان چه می‌خواهد
[FONT=&quot]
[/FONT]
شبی از شب‌ها، شاگردی در حال عبادت و تضرع وگریه و زاری بود.
در همین حال مدتی گذشت، تا آن که استاد خود را، بالای سرش دید، که با تعجب و حیرت او را نظاره می کند.
استاد پرسید: برای چه این همه ابراز ناراحتی و گریه و زاری می‌کنی؟
شاگرد گفت: برای طلب بخشش و گذشت خداوند از گناهانم، و برخورداری از لطفش.
استاد گفت: سوالی می‌پرسم، پاسخ ده.
شاگرد گفت: با کمال میل استاد.
استاد گفت: اگر مرغی را پروش دهی، هدف تو از پرورشِ آن چیست؟
شاگرد گفت: خوب معلوم است استاد؛ برای آن که از گوشت و تخم آن بهره‌مند شوم.
استاد گفت: اگر آن مرغ، برایت گریه و زاری کند، آیا از تصمیم خود، منصرف خواهی شد؟
شاگردگفت: خوب راستش نه...! نمی‌توانم هدف دیگری از پرورش آن مرغ برای خود، تصور کنم!
استاد گفت: حال اگر این مرغ برایت تخم طلا دهد چه؟ آیا باز هم او را خواهی کشت، تا از آن بهره‌مند گردی؟!
شاگرد گفت: نه هرگز استاد، مطمئنا آن تخم‌ها برایم مهم‌تر و با ارزش‌تر خواهند بود.
استاد گفت: پس تو نیز برای خداوند چنین باش!
همیشه تلاش کن، تا باارزش‌تر از جسم، گوشت، پوست و استخوانت گردی. تلاش کن تا آن قدر برای انسان‌ها، هستی و کائنات خداوند، مفید و باارزش شوی تا مقام و لیاقتِ توجه، لطف و رحمتِ او را به دست آوری.
خداوند از تو گریه و زاری نمی‌خواهد، او از تو حرکت، رشد، تعالی و با ارزش شدن را می‌خواهد و می‌پذیرد، نه ابرازِ ناراحتی و گریه و زاری را .....
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
بودا به دهی سفر کرد .
زنی که مجذوب سخنان او شده بود از بودا خواست تا مهمان وی باشد .
بودا پذیرفت و مهیای رفتن به خانه‌ی زن شد .
کدخدای دهکده هراسان خود را به بودا رسانید و گفت :
«این زن، هرزه است به خانه‌ی او نروید »
بودا به کدخدا گفت :
« یکی از دستانت را به من بده»
کدخدا تعجب کرد و یکی از دستانش را در دستان بودا گذاشت .
آنگاه بودا گفت :
«حالا کف بزن» کدخدا بیشتر تعجب کرد و گفت: « هیچ کس نمی‌تواند با یک دست کف بزند»
بودا لبخندی زد و پاسخ داد :
هیچ زنی نیز نمی تواند به تنهایی بد و هرزه باشد، مگر این که مردان دهکده نیز هرزه باشند .
بنابراین مردان و پول‌هایشان است که از این زن، زنی هرزه ساخته‌اند .
برو و به جای نگرانی برای من نگران خودت و دیگر مردان دهکده ات باش.
 

Princess NazaniN

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
16 آپریل 2009
نوشته‌ها
844
لایک‌ها
2,442
محل سکونت
In my dreams!
یک روز خانواده ی لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک
پشت ها به صورت طبیعی در همه ی موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا
برای سفرشون آماده بشن!
در نهایت خانواده ی لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند.
در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز
کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که
نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد
از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او
سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره.
خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت… و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال … شش سال … سپس در سال
هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام
کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،«
دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!
نتیجه اخلاقی:
بعضی از ما ،زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی
که ازشون انتظار داریم عمل کنن.
آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدهند هستیم که خودمون عملا هیچ کاری انجام نمی دهیم…
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

يك دختر خانم زيبا خطاب به رئيس شركت امريكائي ج پ مورگان نامه‌اي بدين مضمون نوشته است :

مي‌خواهم در آنچه اينجا مي‌گويم صادق باشم.من 25 سال دارم و بسيار زيبا ، با سليقه و خوش‌اندام هستم. آرزو دارم با مردي با درآمد سالانه 500 هزار دلار يا بيشتر ازدواج كنم.شايد تصور كنيد كه سطح توقع من بالاست ، اما حتي درآمد سالانه يك ميليون دلار در نيويورك هم به طبقه متوسط تعلق دارد چه برسد به 500 هزار دلار.خواست من چندان زياد نيست. هيچ كس درآنجا با درآمد سالانه 500 هزار دلاري وجود دارد؟آيا شما خودتان ازدواج كرده‌ايد؟ سئوال من اين است كه چه كنم تا با اشخاص ثروتمندي مثل شما ازدواج كنم؟چند سئوال ساده دارم:1- پاتوق جوانان مجرد كجاست ؟2- چه گروه سني از مردان به كار من مي‌آيند ؟3- چرا بيشتر زنان افراد ثروتمند ، از نظر ظاهري متوسطند ؟4- معيارهاي شما براي انتخاب زن كدامند ؟

امضا ، خانم زيبا

و اما جواب مدير شركت مورگان :

نامه شما را با شوق فراوان خواندم. درنظر داشته باشيد كه دختران زيادي هستند كه سئوالاتي مشابه شما دارند. اجازه دهيد در مقام يك سرمايه‌گذار حرفه‌اي موقعيت شما را تجزيه و تحليل كنم :درآمد سالانه من بيش از 500 هزار دلار است كه با شرط شما همخواني دارد ، اما خدا كند كسي فكر نكند كه اكنون با جواب دادن به شما ، وقت خودم را تلف مي‌كنم.از ديد يك تاجر ، ازدواج با شما اشتباه است ، دليل آن هم خيلي ساده است : آنچه شما در سر داريد مبادله منصفانه "زيبائي" با "پول" است. اما اشكال كار همينجاست : زيبائي شما رفته‌رفته محو مي‌شود اما پول من ، در حالت عادي بعيد است بر باد رود. در حقيقت ، درآمد من سال به سال بالاتر خواهد رفت اما زيبائي شما نه. از نظر علم اقتصاد ، من يك "سرمايه رو به رشد" هستم اما شما يك "سرمايه رو به زوال".به زبان وال‌استريت ، هر تجارتي "موقعيتي" دارد. ازدواج با شما هم چنين موقعيتي خواهد داشت. اگر ارزش تجارت افت كند عاقلانه آن است كه آن را نگاه نداشت و در اولين فرصت به ديگري واگذار كرد و اين چنين است در مورد ازدواج با شما.هر آدمي با درآمد سالانه 500 هزار دلار نادان نيست ، ما فقط با امثال شما قرار مي‌گذاريم اما ازدواج نه. به شما پيشنهاد مي‌كنم كه قيد ازدواج با آدمهاي ثروتمند را بزنيد ، بجاي آن ، شما خودتان مي‌توانيد با داشتن درآمد سالانه 500 هزار دلاري ، فرد ثروتمندي شويد. اينطور ، شانس شما بيشتر خواهد بود تا آن كه يك پولدار احمق را پيدا كنيد.اميدوارم اين پاسخ كمكتان كند.

امضا رئيس شركت ج پ مورگان
 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools
ضمن تشکر از دوستانی که مطالب بسیار زیبا قرار می دهند پیشنهادی دارم وآن این هست که مطالب ارسالی حداقل در اینجور تاپیک ها که طولانی هستند (با اینکه مقررات فوروم فونت بزرگتر از 2 نباید گذاشت) ولی این بخش داستان فکر می کنم بشه! من خودم به شخصه معمولا اینهارو در یا فایل Doc ذخیره می کنم و با سایزی که می خواهم اونها رو می خونم .
Bold کردن بعضی قسمت ها یا به نوعی هایلایت و استفاده از فونت های کمی بزرگتر فکر می کنم بهتر باشه البته ناگفته نمونه از زوم مرورگر ها هم می شه استفاده کرد ولی استفاده از یک سایز بزرگتر و رنگ مختلف کمک بیشتری و جلوه بیشتری می بخشه البته فقط پیشنهاد بود اکثر روزنامه ها هم دقّت کرده باشید از همین تکنیک استفاده می کنند مطالب مهمی را که می خواهند رو درشت تر چاپ می کنند که خواننده بیشتری جذب کنند
مشاهده پیوست 178864

با تشکر از همگی:blush:

پیروز و موفق باشید:happy:
 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools
کودک نجوا کرد:خدایا با من صحبت کن و یک چکاوک در

چمنزار آواز خواند ولی کودک نشنید

پس کودک فریاد زد:خدایا با من صحبت کن!و آذرخش در آسمان غرید ولی کودک متوجه نشد

کودک فریاد زد :خدایا یک معجزه به من نشان بده و یک زندگی متولد شد ولی کودک نفهمید

کودک در نا امیدی گریه کرد و گفت: خدایا مرا لمس کن و بگذار تو را بشناسم،پس خدا نزد کودک آمد و او را لمس کرد ولی

کودک بالهای پروانه را شکست و در حالی که خدا را درک نکرده بود از آنجا دور شد.
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
از مترسکی سوال کردم:آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده ای ؟
پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذت به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و هرگز از آن بیزار نمی شوم!
اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!
گفت : تو اشتباه می کنی!
زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد!!!
(جبران خلیل جبران)
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد.

زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت:

شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.

وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود.
من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم.

با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم.

اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند!

حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!

حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود.

در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بو
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
روزی مردی جان خود را به خطر انداخت تا جان پسر بچه ای را که در دریا در حال غرق شدن بود نجات دهد. اوضاع آنقدر خطرناک بود که همه فکر می کردند هر دوی آنها غرق می شوند. و اگر غرق نشوند حتما در بین صخره ها تکه تکه خواهند شد. ولی آن مرد با تلاش فراوان پسر بچه را نجات داد.آن مرد خسته و زخمی پسرک را...

به نزدیک ترین صخره رساند. و خود هم از آن بالا رفت. بعد از مدتی که هر دو آرامتر شدند. پسر بچه رو به مرد کرد و گفت: «از اینکه به خاطر نجات من جان خودت را به خطر انداختی متشکرم» مرد در جواب گفت: «احتیاجی به تشکر نیست. فقط سعی کن طوری زندگی کنی که زندگیت ارزش نجات دادن را داشته باشد!»
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
دویست و پنجاه سال پیش از میلاد؛ در چین باستان؛ شاهزاده ای تصمیم به ازدواجگرفت. با مرد خردمندی مشورت کرد و تصمیم گرفت تمام دختران جوان منطقه را دعوت کند، تا دختری سزاوار را انتخاب کند.

وقتی خدمتکار پیر قصر، ماجرا را شنید غمگین شد چون دختر او هم مخفیانه عاشق شاهزاده بود. دختر گفت او هم به آن مهمانیخواهد رفت.

مادر گفت: تو شانسی نداری، نه ثروتمندی و نه خیلی زیبا. دختر جواب داد: می دانم که شاهزاده هرگز مرا انتخاب نمی کند، اما فرصتی است که دست کم یک بار او را از نزدیک ببینم.

روز موعود فرا رسید و همه آمدند. شاهزاده رو به دختران گفت: به هر یک از شما دانه ای می دهم، کسی که بتواند در عرض شش ماه زیباترین گلرا برای من بیاورد، ملکه آینده چین می شود.
...
همه دختراندانه ها را گرفتند و بردند. دختر پیرزن هم دانه را گرفت و در گلدانی کاشت. سه ماه گذشتو هیچ گلی سبز نشد، دختر با باغبانان بسیاری صحبت کرد و راه گلکاری را به او آموختند، اما بی نتیجه بود، گلی نرویید.

روز ملاقات فرا رسید، دختر با گلدان خالی اش منتظر ماند و دیگر دختران هر کدام گل بسیار زیبایی به رنگها و شکلهای مختلف در گلدانهای خود داشتند.

لحظه موعود فرا رسید شاهزاده هر کدام از گلدانها را با دقت بررسی کرد و در پایان اعلام کرد دختر خدمتکار همسر آینده او خواهد بود!

همه اعتراض کردند که شاهزاده کسی را انتخاب کرده که در گلدانش هیچ گلی سبز نشده است.

شاهزاده توضیح داد: این دختر تنها کسی است که گلی را به ثمر رسانده که او را سزاوار همسری امپراتور می کند: گل صداقت... همه دانه هایی که به شما دادم عقیم بودند، امکان نداشت گلی از آنها سبز شود...
 

جی5 لاین

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
12 مارس 2012
نوشته‌ها
13
لایک‌ها
19
[h=1]دو مرد و دو زندگی و دو سرنوشت[/h]
در روستایی دور افتاده در یکی از شهرهای کوچک چین دو مرد روستایی تصمیم میگیرند که عزم سفر کنند و برای یافتن شغل و ساختن زندگی مناسب به شهرهای پکن و شانگهای بروند.
آن ها در سالن انتظار قطار در شهر کوچک شان از مردم شنیدند که افراد ساکن شانگهای خیلی زرنگ هستند و حتی از غریبه ها که از آن ها آدرس می پرسند پول می گیرند. اما پکنی ها ساده لوح هستند و اگر کسی را گرسنه ببینند نه تنها غذا بلکه پوشاک خود را نیز به او می دهند. فردی که می خواست به شانگهای برود با خود گفت: پکن جای بهتری است چون اگر پول هم نداشته باشم باز گرسنه نمی مانم!
فرد دوم گفت: شانگهای برای من بهتر است، خوب شد که سوار قطار نشدم چون فرصت ثروتمند شدن را از دست می دادم.
آن ها در باجه بلیط فروشی بلیط هایشان را تعویض کردند و هر کدام مقصد دیگری را در پیش گرفتند.
نفر اول وارد پکن شد، پکن واقعا شهر خوبی بود. او در بانک ها آب برای نوشیدن و در فروشگاه ها نیز از شیرینی های تبلیغاتی بدون پرداخت پول می توانست بخورد.
فردی که با شانگهای رفته بود متوجه شد شانگهای واقعا شهر خوبی است. فهمید اگر فکر خوبی پیدا کرده و با زحمت اجرا کند پول بسیاری به دست خواهد آورد. برای همین به کار گل و خاک روی آورد. بعد از مدتی آشنایی با این کار کیف حاوی شن و برگ های درختان تولید کرد و آن را خاک گلدان نامید و به شهروندان علاقمند به گل در شانگهای فروخت.
با ادامه این کار در عرض یک سال مغازه ای باز کرد و مدتی بعد کشف جدیدی کرد، تابلوی مجلل برخی از ساختمان های تجاری کثیف بود. متوجه شد شرکت ها فقط به دنبال شست و شوی عمارت هستند و تابلو را نمی شویند. او نردبان، سطل آب و پارچه کهنه خرید و شرکتی کوچک برای شست و شوی تابلو افتتاح کرد.
شرکت او اکنون ۱۵۰ کارگر دارد و به شهر های دیگر توسعه یافت.
اخیرا برای بازاریابی به پکن سفر کرده بود که در ایستگاه راه آهن آدم ولگردی بطری خالی او را می خواست. هنگام دادن بطری چهره کسی را به یاد آورد که پنج سال پیش بلیط قطارش را با او عوض کرده بود.



  • جی۵ لاین . کام
  • منبع اصلی: کتاب روز را خورشید میسازد روزگار را ما/مسعود لعلی-فهیمه ارژنگی/انتشارات جاودان خرد
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های

تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه

زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:

«پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»


http://forum.persiantools.com/t223211.html


من این داستان رو شاید بالای ده بار توی سایت های مختلف خوندم واقعا زیباست
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
ین داستانی که در زیر نقل می شود یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است :

شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند . توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شریط محیطی داری فضایی خالی بین دیوار های چوبی هستند .
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پشتش فرو رفته بود .
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد . وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش ، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت ، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است . متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد .
در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر ، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت . واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات ، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود !
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می توانیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم ، البته اگر سعی کنیم خیلی بهتر از اینها می توانیم چرا که باید به خود اییم و بخواهیم و بدانیم ، ‏که انسان باشیم...

ri8nkfopwg9897sco72.jpg
 

kambiz_g

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2007
نوشته‌ها
1,544
لایک‌ها
1,522
مایكل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن كرد و در مسیر همیشگی شروع به كار كرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و

تعدادی مسافر پیاده می‌شدند و چند نفر هم سوار می‌شدند. در ایستگاه بعدی، یك مرد با هیكل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد.
او در حالی كه به مایكل زل زده بود گفت: تام هیكل پولی نمی ده! و رفت و نشست.
مایكل كه تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود. روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیكلی سوار شد و با گفتن همان جمله،

رفت و روی صندلی نشست و روز بعد و روز بعد…
این اتفاق كه به كابوسی برای مایكل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می‌داد. بعد از مدتی مایكل دیگر نمی‌تواست این موضوع را تحمل كند و باید با او برخورد می‌كرد.

اما چطوری از پس آن هیكل بر می‌آمد؟ بنابراین در چند كلاس بدنسازی، كاراته و جودو و …. ثبت نام كرد. در پایان تابستان، مایكل به اندازه كافی آماده شده بود و

اعتماد به نفس لازم را هم پیدا كرده بود.
بنابراین روز بعدی كه مرد هیكلی سوار اتوبوس شد و گفت: تام هیكل پولی نمی ده! مایكل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: برای چی؟
مرد هیكلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: تام هیكل كارت استفاده رایگان داره

:blush:
 
بالا