eng.mehrdad
کاربر تازه وارد
مردی نشسته بر لب جوی آب کنار خیابان ، سیه روز و سیه روی ، موهای ژولیده و چشمهای آبی بی فروغ ،انگار یادگار برزخ باشد . لباسی قهوه ای، که پارچه پشتش زیر تیغ آفتاب گویی زخمی شده و رنگ از چهره اش پریده باشد . به اخرائی می گرود.
روی به خیابان و چشم در آسفالت تفتیده در گرمای مرداد ، رقص خاطره های خوب را در قیر میدید یا رنگ آینده را ؟
پیاده ، سخت و سنگین به راه افتاد ، روی به سوی میوه فروشی که فروشنده اش جوانی بود به نهایت فربه ، غبغبه اش آویزان بود و گونه هایش صورتی ، با لباسی طوسی و شلواری پارچه ای و گشاد ، مثل تاجر های چینی که در کتابهای مثلاً تاریخی صد تا یک غازی میشود پیداشان کرد . به میوه فروشی که رسید چون کودکی بدقلق برای سیبی یا پرتقالی ناله کرد .
آخرش هم از تاجر چینی جز هلویی که بوی ترشی میداد چیزی نسیبش نشد .
کمی جلو تر کنار جوی آب نشست و هلو را در دهان بی دندانش فرو کرد . کمی فکش را جنباند ، تکان های ریش قهوه ای تنک و نتراشیده و در هم رفته اش چنان مینمود که گویی کسی از سر لودگی ماتحتش را بجنباند! توده در حال فساد میوه در دهانش وا رفت و هسته اش جدا شد. مرد هسته را به بیرون تف کرد و بقیه را بلعید . بلند شد و خودش را تا لبه دیوار کنار پیاده رو کشاند . زانوانش را بغل کرد و چانه اش را روی آنها گذاشت و نشست ، به جلو خیره شد ، پیاده رو ، جوی آب و حاشیهای از خیابان تمامی آنچه بود که میدید و آنچه تخیل میکرد بسیار فراتر می نمود. و آنچه می شنید ، صدای آب جوی بود ، صدای ماشین ها و به ندرت صدای پای عابری که از جلویش می گذشت .
تنگدست و شریف که باشی همه جوانب زندگیات به کمینه ها خلاصه میشود ، از خوردن و شهوت رانی ات بگیر تا اندیشهها و دغدغه های زندگی ات ،توی سگ دانی ها کسی نه مرغ بریان دارد و نه معشوقه ، نان و صدای کفش پاشنه بلند همه آن چیزی است که ممکن است عایدت شود .
باید کاری میکرد ، پس بلند شد و رقصید ، موزون و ناموزون ، دستها را به هوا میبرد و مثل بیدی در طوفان تکانشان می داد،پاهایش را به نوبت به زمین می کوفت و ناگهان می ایستاد گویی که خبر دار ایستاده باشد ، لحظهای به همان حال میماند و دوباره دستهایش را بلند میکرد و کارش را از سر می گرفت .
خسته که شد ، راه پیاده رو را در پیش گرفت ، کمی بالاتر شاید نانوایی در انتظارش بود یا پلیس ، شاید خوش شانس بود و مسجدی می دید یا حتی مرگ به سراغش میآمد .
صدای پایی توجه اش را جلب کرد ، صدای پا از پشت سرش میآمد ، داشت به او نزدیک میشد، برگشت و دید که جوانکی سرباز دارد به سمتش میآید ، یک درجه دار هم کمی پایین تر داشت از خیابان رد میشد . پا به فرار گذاشت ولی زود پشیمان شد . ایستاد تا جوان دستگیرش کند و ببرد ، در زمانه ای که مردم خون برادر را میریزند،نشان شرافت است که به خاطر تکدی گری دستگیرت کنند.
روی به خیابان و چشم در آسفالت تفتیده در گرمای مرداد ، رقص خاطره های خوب را در قیر میدید یا رنگ آینده را ؟
پیاده ، سخت و سنگین به راه افتاد ، روی به سوی میوه فروشی که فروشنده اش جوانی بود به نهایت فربه ، غبغبه اش آویزان بود و گونه هایش صورتی ، با لباسی طوسی و شلواری پارچه ای و گشاد ، مثل تاجر های چینی که در کتابهای مثلاً تاریخی صد تا یک غازی میشود پیداشان کرد . به میوه فروشی که رسید چون کودکی بدقلق برای سیبی یا پرتقالی ناله کرد .
آخرش هم از تاجر چینی جز هلویی که بوی ترشی میداد چیزی نسیبش نشد .
کمی جلو تر کنار جوی آب نشست و هلو را در دهان بی دندانش فرو کرد . کمی فکش را جنباند ، تکان های ریش قهوه ای تنک و نتراشیده و در هم رفته اش چنان مینمود که گویی کسی از سر لودگی ماتحتش را بجنباند! توده در حال فساد میوه در دهانش وا رفت و هسته اش جدا شد. مرد هسته را به بیرون تف کرد و بقیه را بلعید . بلند شد و خودش را تا لبه دیوار کنار پیاده رو کشاند . زانوانش را بغل کرد و چانه اش را روی آنها گذاشت و نشست ، به جلو خیره شد ، پیاده رو ، جوی آب و حاشیهای از خیابان تمامی آنچه بود که میدید و آنچه تخیل میکرد بسیار فراتر می نمود. و آنچه می شنید ، صدای آب جوی بود ، صدای ماشین ها و به ندرت صدای پای عابری که از جلویش می گذشت .
تنگدست و شریف که باشی همه جوانب زندگیات به کمینه ها خلاصه میشود ، از خوردن و شهوت رانی ات بگیر تا اندیشهها و دغدغه های زندگی ات ،توی سگ دانی ها کسی نه مرغ بریان دارد و نه معشوقه ، نان و صدای کفش پاشنه بلند همه آن چیزی است که ممکن است عایدت شود .
باید کاری میکرد ، پس بلند شد و رقصید ، موزون و ناموزون ، دستها را به هوا میبرد و مثل بیدی در طوفان تکانشان می داد،پاهایش را به نوبت به زمین می کوفت و ناگهان می ایستاد گویی که خبر دار ایستاده باشد ، لحظهای به همان حال میماند و دوباره دستهایش را بلند میکرد و کارش را از سر می گرفت .
خسته که شد ، راه پیاده رو را در پیش گرفت ، کمی بالاتر شاید نانوایی در انتظارش بود یا پلیس ، شاید خوش شانس بود و مسجدی می دید یا حتی مرگ به سراغش میآمد .
صدای پایی توجه اش را جلب کرد ، صدای پا از پشت سرش میآمد ، داشت به او نزدیک میشد، برگشت و دید که جوانکی سرباز دارد به سمتش میآید ، یک درجه دار هم کمی پایین تر داشت از خیابان رد میشد . پا به فرار گذاشت ولی زود پشیمان شد . ایستاد تا جوان دستگیرش کند و ببرد ، در زمانه ای که مردم خون برادر را میریزند،نشان شرافت است که به خاطر تکدی گری دستگیرت کنند.