• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
فدا سرت جری جون ا
این همه داستان قشنگ برامون گذاشتی این به اون در گلم!
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
در باغ دیوانه خانه ای ، جوانی رنگ پریده و جذاب و شگفت انگیز را دیدم. بر نیمکتی کنار او نشستم و گفتم : چرا اينجایی؟ با تعجب به من نگاه کرد و گفت : چه سوال عجیبی اما جوابت را می دهم. پدرم می خواست مثل او باشم. عمویم هم می خواست من مثل خودش باشم. مادرم می خواست من تصویری از شوهر دریانوردش باشم و از او پیروی کنم. برادرم فکر می کند باید مثل او ورزشکاری ماهر باشم. استاد فلسفه و استاد موسیقی و استاد منطقم هم می خواستند مثل آنها باشم ، آنان مصمم بودند که من بازتاب چهره خودشان در آینه باشم. پس به اینجا آمدم ، اینجا را سالم تر می دانم . دست کم می توانم خودم باشم. سپس ناگهان به طرف من برگشت و گفت : ببینم ، راه تو هم به خاطر تحصیلات و مشاوره ها به اینجا ختم شده؟ پاسخ دادم : نه ، من بازدیدکننده ام. و او گفت : آه پس تو یکی از آنهایی هستی که در دیوانه خانه آن سوی این دیوار زندگی می کنند
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
روزي روزگاري ، پرنده اي بود با يك جفت بال زيبا و پرهاي درخشان ، رنگارنگ و عالي و در يك كلام ، حيواني مستقل و آماده ي پرواز ، در آزادي كامل، هر كس آن را در حين پرواز ميديد ، خوشحال ميشد. روزي زني چشمش به پرنده افتاد و عاشقش شد. در حالي كه دهانش از شدت شگفتي باز مانده بود ، با قلبي پر تپش و با چشماني درخشان از شدت هيجان ، به پرواز پرنده مينگريست. پرنده به زمين نشست و از زن دعوت كرد با هم پرواز كنند... و زن پذيرفت... هر دو با هماهنگي كامل به پرواز در آمدند... زن ، پرنده را تحسين مي كرد ، ارج مينهاد و ميپرستيد.. ولي در عين حال ، ميترسيد. مي انديشيد مبادا پرنده بخواهد به كوهستانهاي دور دست برود. ميترسيد پرنده به سراغ ساير پرندگان برود و يا بخواهد در سقفي بلندتر به پرواز در آيد... زن احساس حسادت كرد... حسادت به توانايي پرنده در پرواز و احساس تنهايي كرد.

انديشيد : برايش تله ميگذارم. اين بار كه پرنده بيايد ، ديگر اجازه نمي دهم برود. پرنده هم كه عاشق شده بود ، روز بعد بازگشت ، به دام افتاد و در قفس زنداني شد. زن هر روز به پرنده مينگريست. همه ي هيجاناتش در آن قفس بود. آن را به دوستانش نشان مي دادو آن ها به او ميگفتند:تو همه چيز داري!

ناگهان دگرگوني غريبي به وقوع پيوست. پرنده كاملا در اختيار زن بود و ديگر انگيزه اي براي تصرفش وجود نداشت. بنابراين علاقه ي او به حيوان ، به تدريج از بين رفت. پرنده نيز بدون پرواز ، زندگي بيهوده اي را ميگذراند و در نتيجه ، به تدريج تحليل رفت .، درخشش پرهايش محو شد، به زشتي گراييد و ديگر موقع غذا دادن و تميز كردن قفس ، كسي به او توجه نميكرد.سرانجام ، روزي پرنده مُرد. زن دچار اندوه فراواني شد و همواره به آن حيوان مي انديشيد، ولي هرگز قفس را به ياد نمي آورد. تنها روزي در خاطرش مانده بود كه براي نخستين بار پرنده را خوشحال در ميان ابرها و در حال پرواز ديده بود.اگر زن اندكي دقت ميكرد ، به خوبي متوجه مي شد آنچه او را به آن پرنده دلبسته كرد و برايش هيجان به ارمغان آورد ، آزادي آن حيوان و انرژي بال هايش در حال حركت كردن بود، نه جسم ساكنش.بدون حضورپرنده ، زندگي براي زن مفهوم و ارزشي نداشت و سرانجام ، روزي مرگ زنگ خانه ي او را به صدا در آورد. از مرگ پرسيد:- چرا به سراغ من آمده اي؟! مرگ پاسخ داد:- براي اينكه دوباره بتواني با پرنده در آسمانها پرواز كني . اگر اجازي ميدادي به آزادي برود و بازگردد ، هنوز هم ميتوانستي به تحسين و عشق ورزيدن ادامه بدهي. حالا براي پيدا كردن و ملاقات با آن پرنده ، به من نياز داري...
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
واااااااااااااای مرسی علی جون تو و جری مطلب نذارید این تاپیک می خوابه!!!!!!!!
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan

نمیدونم تکراریه یا نه ولی جالب بود واستون نوشتم

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي کرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترين ها هديه ميکرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي کرد. اما هميشه مي ترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه مي شد، فقط به او اعتماد مي کرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک مي کرد. همسر اول پادشاه، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست مي داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد .
روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام ."
بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه ميشوي؟ " او جواب داد "به هيچ وجه !" و در حالي که چيز ديگري ميگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوي؟" او جواب داد " نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد ." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت " من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من مي آيي؟ او گفت " متأ سفم! در اين مورد نميتوانم کمکي به تو بکنم، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم ". جواب او همچون گلوله هايي از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايي او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي نمي کند به کجا روي، با تو مي آيم ." پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت: اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه مي کردم .
در حقيقت، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم . همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اين که تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد . همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد . همسر دوم ما، همكاران هستند . فرقي نمي کند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين کاري که مي توانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند . همسر اول ما عملكرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشي از آن غفلت مينماييم. در صورتي که تنها کسي است که همه جا همراهمان است .
همين حالا احياءش کنيد، بهبودش ببخشيد و مراقبش باشيد
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
شاعری ترانه عاشقانه ی زیبایی سرود . و نسخه های بسیاری از آن تهیه کردو برای دوستان و آشنایانش زن و مرد فرستاد.حتی آن را برای زن جوانی فرستاد که تنها یک بار دیده بود و آن سوی کوه ها می زیست.
یکی دو روز بعد پیکی از سوی زن جوان آمد . نامه ای آورد زن در نامه گفته بود:
بگذارید این اطمینان را به شما بدهم ترانه عاشقانه ای که برایم فرستادید بسیار مسحورم کرده. اکنون بیاید و پدر و مادرم را ببنید تا ترتیب مراسم ازدواج را بدهیم.
و شاعر به نامه پاسخ داد و نوشت : دوست من این فقط ترانه عاشقانه ای بود که از قلب شاعری بر می خاست و هر مرد و هر زنی آن را می خواند.
و زن در نامه ی دیگری پاسخ داد : بوقلمون صفت و دروغ گو !از امروز تا دم مرگ به خاطر کار تو از شاعران متنفر خواهم بود !



داستان از : جبران خلیل جبران
 

paperstar

کاربر فعال سریال های تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
14 ژوئن 2007
نوشته‌ها
136
لایک‌ها
4
محل سکونت
Iran-Esfahan

نمیدونم تکراریه یا نه ولی جالب بود واستون نوشتم

روزي ، روزگاري پادشاهي 4 همسر داشت. او عاشق و شيفته همسر چهارمش بود. با دقت و ظرافت خاصي با او رفتار مي کرد و او را با جامه هاي گران قيمت و فاخر مي آراست و به او از بهترين ها هديه ميکرد. همسر سومش را نيز بسيار دوست مي داشت و به خاطر داشتنش به پادشاه همسايه فخر فروشي مي کرد. اما هميشه مي ترسيد که مبادا او را ترک کند و نزد ديگري رود. همسر دومش زني قابل اعتماد، مهربان، صبور و محتاط بود. هر گاه که اين پادشاه با مشکلي مواجه مي شد، فقط به او اعتماد مي کرد و او نيز همسرش را در اين مورد کمک مي کرد. همسر اول پادشاه، شريکي وفادار و صادق بود که سهم بزرگي در حفظ و نگهداري ثروت و حکومت همسرش داشت. او پادشاه را از صميم قلب دوست مي داشت، اما پادشاه به ندرت متوجه اين موضوع مي شد .
روزي پادشاه احساس بيماري کرد و خيلي زود دريافت که فرصت زيادي ندارد. او به زندگي پر تجملش مي انديشيد و در عجب بود و با خود ميگفت " من 4 همسر دارم ، اما الان که در حال مرگ هستم ، تنها مانده ام ."
بنابراين به همسر چهارمش رجوع کرد و به او گفت" من از همه بيشتر عاشق تو بوده ام. تو را صاحب لباسهاي فاخر کرده ام و بيشترين توجه من نسبت به تو بوده است. اکنون من در حال مرگ هستم، آيا با من همراه ميشوي؟ " او جواب داد "به هيچ وجه !" و در حالي که چيز ديگري ميگفت از کنار او گذشت. جوابش همچون کاردي در قلب پادشاه فرو رفت. پادشاه غمگين، از همسر سوم سئوال کرد و به او گفت "در تمام طول زندگي به تو عشق ورزيده ام، اما حالا در حال مرگ هستم. آيا تو با من همراه ميشوي؟" او جواب داد " نه، زندگي خيلي خوب است و من بعد از مرگ تو دوباره ازدواج خواهم کرد ." قلب پادشاه فرو ريخت و بدنش سرد شد. بعد به سوي همسر دومش رفت و گفت " من هميشه براي کمک نزد تو مي آمدم و تو هميشه کنارم بودي. اکنون در حال مرگ هستم. آيا تو همراه من مي آيي؟ او گفت " متأ سفم! در اين مورد نميتوانم کمکي به تو بکنم، حداکثر کاري که بتوانم انجام دهم اين است که تا سر مزار همراهت بيايم ". جواب او همچون گلوله هايي از آتش پادشاه را ويران کرد. ناگهان صدايي او را خواند، "من با تو خواهم آمد، همراهت هستم، فرقي نمي کند به کجا روي، با تو مي آيم ." پادشاه نگاهي انداخت، همسر اولش بود ! او به علت عدم توجه پادشاه و سوءتغذيه، بسيار نحيف شده بود. پادشاه با اندوهي فراوان گفت: اي کاش زماني که فرصت بود به تو بيشتر توجه مي کردم .
در حقيقت، همه ما در زندگي كاري خويش 4 همسر داريم . همسر چهارم ما سازمان ما است. بدون توجه به اين که تا چه حد برايش زمان و امکانات صرف کرده ايم و به او پرداخته ايم، هنگام ترك سازمان و يا محل خدمت، ما را تنها مي گذارد . همسر سوم ما، موقعيت ما است که بعد از ما به ديگران انتقال مي يابد . همسر دوم ما، همكاران هستند . فرقي نمي کند چقدر با هم بوده ايم، بيشترين کاري که مي توانند انجام دهند اين است که ما را تا محل بعدي همراهي کنند . همسر اول ما عملكرد ما است. اغلب به دنبال ثروت، قدرت و خوشي از آن غفلت مينماييم. در صورتي که تنها کسي است که همه جا همراهمان است .
همين حالا احياءش کنيد، بهبودش ببخشيد و مراقبش باشيد


از این خیلی خوشم اومد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
يه لحظه چشاشو باز کرد و در اولين لحظه نگاهش با نگاه يه دختر تلاقي کرد.
يه دختر با يه مانتوي سفيد که درست روبروش کنار ميز نشسته بود.
تنها نبود... با يه پسر با موهاي بلند و قد کشيده.
چشماي دختر عجيب تکونش داد... يه لحظه نت موسيقي از دستش پريد
و يادش رفت چي داره مي‌زنه.
چشماشو از نگاه دختر دزديد و کشيد روي دکمه‌هاي پيانو.
احساس کرد همه چيش به هم ريخته.
دختر داشت مي‌خنديد و با پسري که روبروش نشسته بود حرف مي‌زد.
سعي کرد به خودش مسلط باشه.
يه ملودي شاد رو انتخاب کرد و شروع کرد به زدن.
نمي‌تونست چشاشو ببنده
هر چند لحظه به صورت و چشاي دختر نگاه مي‌کرد.
سعي کرد قشنگ‌ترين اجراشو داشته باشه... فقط براي اون.
دختر غرق صحبت بود و مدام مي‌خنديد.
و اون داشت قشنگ‌ترين آهنگي رو که ياد داشت براي اون مي‌زد.
يه لحظه چشاشو بست و سعي کرد دوباره خودش باشه.. ولي نتونست.
چشاشو که باز کرد دختر نبود
يه لحظه مکث کرد و از جاش بلند شد و دور و برو نگاه کرد.
ولي اثري از دختر نبود.
نشست، غمگين‌ترين آهنگي رو که بلد بود، کشيد روي دکمه‌هاي پيانو.
چشماشو بست و سعي کرد همه چيزو فراموش کنه.
شب بعد همون ساعت
وقتي که داشت جاي خالي دختر رو نگاه مي‌کرد دوباره اونو ديد.
با همون مانتوي سفيد
با همون پسر.
هردوشون نشستن پشت همون ميز و مثل شب قبل با هم گفتن و خنديدن.
و اون براي دختر قشنگ ترين آهنگشو،
مثل شب قبل با تموم وجود زد.
احساس مي‌کرد چقدر موسيقي با وجود اون دختر براش لذت بخشه.
چقدر آرامش بخشه.
اون هيچ چي نمي‌خواست.. فقط دوس داشت براي
گوشاي اون دختر انگشتاي کشيده شو روي پيانو بکشه.
ديگه نمي‌تونست چشماشو ببنده.
به دختر نگاه مي‌کرد و با تموم احساسش فضاي کافي شاپ.
شب هاي متوالي همين طور گذشت. رو با صداي موسيقي پر مي‌کرد
هر روز سعي مي‌کرد يه ملودي تازه ياد بگيره و شب اونو براي اون بزنه.
ولي دختر هيچ وقت حتي بهش نگاه هم نمي‌کرد.
ولي اين براش مهم نبود.
از شادي دختر لذت مي‌برد.
و بدترين شباش شباي نيومدن اون بود.

سه شب بود که اون نيومده بود.
سه شب تلخ و سرد.
و شب چهارم که دختر با همون پسراومد... احساس کرد دوباره زنده شده
و صداي موسيقي با قطره‌هاي اشکش مخلوط مي‌شد.
دو باره نتهاي موسيقي از دلش به نوک انگشتاش پر مي‌کشيد
.
اون شب دختر غمگين بود.
پسربا صداي بلند حرف مي‌زد و دختر آروم اشک مي‌ريخت.
سعي کرد يه موسيقي آروم بزنه... دل توي دلش نبود.
دوس داشت از جاش بلن شه و با انگشتاش اشکاي دخترو از صورتش پاک کنه.
ولي تموم اين نيازشو توي موسيقي که مي‌زد خلاصه مي‌کرد.
نمي‌تونست گريه دختر رو ببينه.
چشماشو بست و غمگين‌ترين آهنگشو
به خاطر اشک‌هاي دختر نواخت.
همه چيشو از دست داده بود.
زندگيش و فکرش و ذکرش تو چشماي دختري که نمي‌شناخت خلاصه شده بود.
يه جور بغض بسته سخت...
يه نوع احساسي که نمي‌شناخت
يه حس زير پوستي داغ
تنشو مي‌سوزوند.
قرار نبود که عاشق بشه...
عاشق کسي که نمي‌شناخت.
ولي شده بود... بد جورم شده بود.
احساس گناه مي‌کرد.
ولي چاره‌اي هم نداشت... هر شب مثل شب قبل مثل شب اول...
فقط براي اون مي‌زد.
يک ماه ازش بي‌خبر بود.
يک ماه که براش يک سال گذشت.
هيچ چي بدون اون براش معني نداشت.
چشماش روي همون ميز و صندلي هميشه خالي دنبال نگاه دختر مي‌گشت.
و صداي موسيقي بدون اون براش عذاب آور بود.
ضعيف شده بود... با پوست صورت کشيده و چشماي گود افتاده...
آرزوش فقط يه بار ديگه
ديدن اون دختر بود.
يه بار نه... براي هميشه.
اون شب... بعد از يه ماه... وقتي که داشت بازم با چشماي بسته
و نمناکش با انگشتاش به پيانو جون مي‌داد...
دختر با همون پسراز در اومد تو..
نتونست ازجاش بلند نشه ..
بلند شد و لبخندي از عمق دلش نشست روي لباش.
بغضش داشت مي‌شکست و تموم سعيشو مي‌کرد که خودشو نگه داره.
دلش مي‌خواست داد بزنه... تو کجايي بي‌رحم.
دوباره نشست و سعي کرد توي سلولاي به هم ريخته مغزش
، نتهاي شاد و پر انرژي رو جمع کنه...
و فقط براي ورود اون
و براي خود اون بزنه
و شروع کرد.
دختر و پسر همون جاي هميشگي نشستن.
و دختر مثل هميشه حتي يه نگاه خشک و خالي هم بهش نکرد.
نگاهش از روي صورت دختر لغزيد روي انگشتاي اون
و درخشش يک حلقه زرد چشمشو زد.
يه لحظه انگشتاش بي‌حرکت موند و دلش از توي سينه‌ش لغزيد پايين.
چند لحظه سکوت توجه همه رو به اون جلب کرد
.
سعي کرد دوباره تمرکز کنه و دوباره انگشتاشو به حرکت انداخت.
سرشو که آورد بالا نگاهش با نگاه دختر تلاقي کرد.
- ببخشيد اگه مي‌شه يه آهنگ شاد بزنيد... به خاطر ازدواج من و سامان.... امکان داره ؟
صداش در نمي‌اومد.
آب دهنشو قورت داد و تموم انرژيشو مصرف کرد تا بگه:
- حتما..
يه نفس عميق کشيد و شادترين آهنگي رو که ياد داشت با تموم وجودش
فقط براي اون...
مثل هميشه...
فقط براي اون زد.
اما هيچکس اون شب
از لابه‌لاي اون موسيقي شاد
نتونست اشک‌هاي گرم اونو که از زير پلک‌هاش دونه دونه مي‌چکيد ببينه
پلک‌هايي که با خودش عهد بست براي هميشه بسته نگهشون داره..
دختر مي‌خنديد
پسر مي‌خنديد
و يک نفر که هيچکس اونو نمي‌ديد
آروم و بي صدا
پشت نت‌هاي شاد موسيقي
بغض شکسته شو توي سينه رها مي‌کرد
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
ما می تونیم از عمیق ترین چاههای زندگی هم به سلامت دربیایم..
روزي روزگاري به خري افتاد توي يه چاه و شروع کرد به عرعر کردن که منو در بيارين ..يالا
کشاورزي که صاحب اين خر عرعرو بود.. خيلي سعي کرد که يه کاري بکنه ..ولي نشد که نشد .
!!!!خره رفته بود ته چاه و در نمي يومد ..عرعرش هم قطع نميشد .......خر بي ادب نفهم
آقا کشاورزه با خودش فکر کرد که خوب ..اين چاهه رو خيلي وقته که ميخوام پٌٍرش کنم ..خره هم که پيره و ارزش اين که بخوام..بيارم بيرون و دوا درمونش کنم نداره پس بيخيال خر...
کشاورزه از همه همسايه هاش خواست که بيان و بهش کمک کنن ..اونام هر کدوم يه بيل آوردن و شروع کردن خاک ريختن تو چاه...خره که فهميده بود چه بلايي داره به سرش مياد.شروع کردعرعرهاي جانسوز سر دادن..از همون هايي که دل هر خري کباب ميشد از شنيدنش پس از يه مدت کوتاهي يهو ساکت شد جوري که همه تعجب کردند..
ولي بازم چند تا بيل ديگه خاک ريختن و ديدن نخير صدا از ديوار در مياد ولي از آقا(يا خانوم) خره نه...
کشاورزه يه نيگاهي تو چاه کرد ببينه چي شده که هيچ خبري از عر عره خره نيست که ديد ..عجب خر پر آي _کيويي بوده ..اين خره و تا حالا استعدادش کشف نشده بوده..هر بيل خاکي که تو چاه ريخته ميشده ..مي ريخته پشت کمر خره ..اونم خودشو مي تکونده و ميرفته روش مي ايستاده..مث پله...
هر چي کشاورز و همسايه هاش..خا ک مي ريختن تو چاه ..خره خودشو تکون ميداده و مي رفته روشون مي ايستاده....و هي يه پله بالا ميومده تا اين که رسيد به سر گاه و يه جفتکي زد و خندون شروع کرد يورتمه رفتن...به اين ميگن خر

زندگي هر روز ممکنه خيلي مشکلات براي شما به همراه داشته باشه مث همون بيل هاي خاک ..مصائب از همه طرف رو سرتون هوار بشه ..ولي اين که بتونين پيروز از تو چاه مشکلات در بياين که مشکلات رئ سعي کنين از رو دوشتون بر دارين و يه قدم و پله بياين بالاتر.
ما ميتونيم از عميق ترين چاه هاي زندگي هم به سلامت خارج بشيم به شرطي که از هر مشکلي يه تجربه و نردبون بسازيم براي پيشرفت و شکوفايي..
هر کدوم از مسائل زندگي ميتونه به مثابه يه پله و وسيله اي براي رسيدن به هدف نهايي ما باشه..فقط نا اميد نشو و از تلاش دست بر ندار ..
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
روزي مردي خواب عجيبي ديد او ديد که پيش فرشته هاست و به کارهاي آن ها نگاه مي کند. هنگام ورود، دسته بزرگي از فرشتگان را ديد که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هايي را که توسط پيک ها از زمين مي رسند، باز مي کنند و آن ها را داخل جعبه مي گذارند. مرد از فرشته اي پرسيد، شما چه کار مي کنيد؟ فرشته در حالي که داشت نامه اي را باز مي کرد، گفت: اين جا بخش دريافت است و دعاها و تقاضاهاي مردم از خداوند را تحويل مي گيريم. مرد کمي جلوتر رفت، باز تعدادي از فرشتگان را ديد که کاغذهايي را داخل پاکت مي گذارند و آن ها را توسط پيک ها يي به زمين مي فرستند. مرد پرسيد شماها چکار مي کنيد؟ يکي از فرشتگان با عجله گفت: اين جا بخش ارسال است، ما الطاف و رحمت هاي خداوندي را براي بندگان مي فرستيم. مرد کمي جلوتر رفت و ديد يک فرشته بيکار نشسته است. مرد با تعجب از فرشته پرسيد: شما چرا بيکاريد؟ فرشته جواب داد: اين جا بخش تصديق جواب است. مردمي که دعاهايشان مستجاب شده، بايد جواب بفرستند ولي عده بسيار کمي جواب مي دهند. مرد از فرشته پرسيد: مردم چگونه مي توانند جواب بفرستند؟ فرشته پاسخ داد: بسيار ساده، فقط کافي است بگويند: خدايا شکر!

عشق تار و پود ماست؛ درست ببافيم !
اينترنت يكي از ويژگي هاي جالبش اينه كه مي شه موضوعات ممنوعه توي جامعه رو، اغلب اونايي كه بعضي ها به صورت راز نگه مي دارن رو هم مطرح كرد . گرچه ديگه موضوع عشق اونقدر نخ نما شده كه نياز نيست حتي بيرون نت هم اونو مخفي كرد سرشت وجود آدمي رو ، مفهومي به نام عشق معنا مي بخشه ؛ اما مثل خيلي موضوعات ديگه نيازه كه درست شناخته بشه. توي اين مدت آدمهاي عاشق زيادي رو ديدم كه عاشق بودن ، از عشق گفتن ، نوشتن ، خوندن و بحث كردن و باز كساي زياد ديگه اي رو كه حسرت داشتن عشق ديگران رو خوردن . اما نكته جالبي كه اين وسط وجود داره اينه كه مثل بسياري از وارد ديگه در جامعه ، ما بدون فكر مفهومش رو باور كرديم . با وجود اينكه اين قابليت رو عشق داره كه به اندازه تمام آدما بشه ازش تعريف داشت .
من از افراد زيادي كه مي گفتن عاشق هستن سئوال كردم كه چرا عاشق شديد و اكثرا جوابي براي اين سئوالم نداشتن و فقط اون رو يك حس بيان مي كردن. عاشق هاي شكست خورده اي كه حتي حرف زدن و يادآوري موضوع براشون درآوره رو زياد برخوردم .
سالها پيش كه توي مجلات سرنوشت دختران و پسران رو مي خوندم كه اكثرا هم به صورت عشق و عاشقي بدون و از همه چيز خودشون براي رسيدن به هم گذشته بودن و بعضي ها ازدواج هم كرده بودن به خاطره اينكه فقط يك حس بدون شناخت درست بوده بعد يك مدت با نفرت از هم جدا شده بودن و لطمه هاي روحي زيادي خورده بودن (عشق و نفرت همزاد هم هستن و فاصله تفاوت اونها يك تار موست و عدم وجود يك مفهوم سبب بروز ديگري مي شه ).
برام اين سئوال پيش اومده بود كه كسايي هستن كه با خوندن اين ماجراها و سرنوشت ها باز هم اين مسير رو انتخاب كنن و باز گرفتار بشن !؟ اما پاسخ سئوالم زياد طول نكشيد ، توي اين چند سال آدمهاي زيادي رو توي اين جامعه مجازي بهشون برخوردم كه دقيقا همون ماجراها رو تكرار كردن و يا در وسط به وجود آوردن ماجراي جديدي هستن . عجيبه ما آدمها از سرنوشت همديگه نمي خواهيم درست عبرت بگيريم و تا خودمون چيزي رو تجربه نكنيم باور نمي كنيم و حتي براي شناخت قبل از اجرا حتي فكر هم راجب به اون ماجرا نمي كنيم .
جالبه كه در اكثر موارد فكر مي كنيم متفاوت از بقيه هستيم و اون طرف مقابل هم يگانه معشوق ماست .
اما بعد از يك مدت كه از دوستي و با هم بودنمون گذشت ديگه مي بينيم كه اونقدر كه فكر مي كرديم زندگي رمانتيك نيست و برامون طرف مقابل تكراري و ملال آور مي شه ! گاهي هم بعد از صميمي شدن نمي تونيم علاقمون رو ابراز كنيم و زندگي رو براي هر دو طرف زجرآور مي كنيم و يا گاهي هم هر دو دچار فساد اخلاقي مي شيم
اما يك توصيه دوستانه دارم قبل از اينكه عاشق كسي يا چيزي بشيم بدونيم براي چي عاشق مي شيم و با عقل همراه با احساس عاشق معشوق خومون رو انتخاب كنيم و اگر مي تونيم كس بهتري در كار خودمون داشته باشيم با احساسات زودگذر خودمون رو از زندگي بهتر محروم نكنيم
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل و عشق رو محکوم به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی فراموشی قلب کرده بود.
قلب تقاضای عفو عشق را داشت
ولی همه اعضا مخالف با او بودند
قلب شروع به دفاع از عشق را کرد
آهای چشم تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن او را داشتی
آی گوش مگر تو نبودی که همیشه در آرزوی شنیدن صدایش بودی
و شما پاها..............
که همیشه آماده رفتن به سویش بودید

حالا چرا چنین با او می کنید؟؟؟؟؟؟؟
چرا با او مخالفید؟؟؟؟؟؟؟
اعضا روی بر گرداندند و به نشانه اعتراض جلسه را تر ک کردند.
تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
عقل:دیدی قلب همه از عشق بیزارند.
ولی من متحیر م که با وجودی عشق تو را بیشتر از همه آزرده
چرا هنوز از او حمایت می کنی؟!؟!؟
قلب نالید:
که من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود و
تنها تکه گوشتی هستم که لحظه قبل را تکرار می کنم
و فقط با وجود عشق می توانم یک قلب حقیقی باشم
پس همیشه از او حمایت میکنم.

حتی اگر نابود شوم......
 

Dead_Man

Registered User
تاریخ عضویت
16 می 2007
نوشته‌ها
441
لایک‌ها
3
محل سکونت
Lost in middle of nowhere
واي يه چند وقتي بود دور بودم كلي مطلب براي خوندن بود
فعلا يه تشكر كلي تا شروع كنم از اول به خوندن
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
دوستان من تمام داستان های این تاپیک رو خوندم و جدا لذت بردم از همه شما ممنونم با اجازه سایر دوستان این هم داستانی از طرف من که امیدوارم لذت ببرید.

مرشدی با خود زمزمه کرد : خدایا با من حرف بزن

و پرنده ای آواز خواند ولی او نشنید.

او با صدایی بلند گفت : خدایا با من حرف بزن

و رعدی در آسمان غرید ولی او به آن گوش نکرد.

اطرافش را نگاه کرد و گفت :خدایا بگذار تو را ببینم

و ستاره ای درخشید ولی او آن را ندید.

او فریاد زد :خدایا معجزه ای به من نشان ده

و نوزادی در همسایگی او به دنیا آمد ولی او نفهمید.

این بار با نا امیدی گریه سر داد و گفت : خدایا مرا لمس کن و بگذار

بدانم تو اینجا هستی.

پس خدا نزدیک شد و او را لمس کرد اما او پروا نه ای را از روی

صورتش پس زد و بی توجه به راه خود ادامه داد.

 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
زیبا بود دوست عزیز

خواهش می کنم. این داستان رو شاید قبلا هم شنیده یا خونده باشید ولی به نظر من ارزش بارها و بارها شنیدن رو داره.

قصه ی آن دختر را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی » :(
 

shabgard 10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 جولای 2007
نوشته‌ها
258
لایک‌ها
0
محل سکونت
همين دور و برا
واقعا عالي بود
بي نظير
من تازه به اين فروم اومدم و هنوز وقت نكردم داستان هاي قبلي رو بخونم
اگه اين داستان تكراريه منو ببخشين


شهري بود که در آن همه چيز، ممنوع بود.

و چون تنها چيزي که ممنوع نبود بازي الک دولک بود، اهالي شهر هر روز به صحراهاي اطراف مي رفتند و اوقات خود را با ابزي الک دولک مي گذراندند.

و چون قوانين ممنوعيت نه به يکباره بلکه به تدريج و هميشه با دلايل کافي وضع شده بودند، کسي دليلي براي گله و شکايت نداشت و اهالي مشکلي هم با سازگاري با اين قوانين نداشتند.

سال ها گذشت. يک روز بزرگان شهر ديدند که ضرورتي وجود ندارد که همه چيز ممنوع باشد و جارچي ها را روانه کوچه و بازار کردند تا به مردم اطلاع بدهند که مي توانند هر کاري دلشان مي خواهد بکنند.

جارچي ها براي رساندن اين خبر به مردم، به مراکز تجمع اهالي شهر رفتند و با صداي بلند به مردم گفتند: « آهاي مردم! آهاي ... ! بدانيد و آگاه باشيد که از حالا به بعد هيچ کاري ممنوع نيست. »

مردم که دور جارچي ها جمع شده بودند، پس از شنيدن اطلاعيه، پراکنده شدند و بازي الک دولک شان را از سر گرفتند.

جارچي ها دوباره اعلام کردند: « مي فهميد؟ شما حالا آزاد هستيد که هر کاري دلتان مي خواهد، بکنيد. »

اهالي جواب دادند: « خب! ما داريم الک دولک بازي مي کنيم. »

جارچي ها کارهاي جالب و مفيد متعددي را به يادشان آورند که آن ها قبلا انجام مي دادند و حالا دوباره مي توانستند به آن بپردازند.

ولي اهالي گوش ندادند و همچنان به بازي الک دولک شان ادامه دادند؛ بدون لحظه اي درنگ.

جارچي ها که ديدند تلاش شان بي نتيجه است، رفتند که به اُمرا اطلاع دهند.

اُمرا گفتند: « کاري ندارد! الک دولک را ممنوع مي کنيم. »

آن وقت بود که مردم دست به شورش زدند و همه اُمراي شهر را کشتند و بي درنگ برگشتند و بازي الک دولک را از سر گرفتند.





کتاب « شاه گوش می کند »

ایتالو کالوینو
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
لشگر محمود شاه در سومنات بتی یافتند به نام لات. هندوان به زاری و تمنا از او خواستند تا در برابر ده من زر بت را باز ستانند. شاه بت را نفروخت و در عوض آتشی بر افروخت و لات را در آن بسوزاند. یک از سردارانش گفت: زر از بت بهتر بود، کاش بت را به آن همه زر می فروختی. شاه گفت: ترسیدم که در روز حساب کردگار آذر و محمود را به پیش آورد و بگوید که او بت تراش بود و تو بت فروشی. ناگاه از میان بت که در آتش می سوخت بیست من گوهر برون آمد. شاه گفت: لایق این بت آن بود و از خدای من مکافات این بود
 
بالا