• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

saze shekasteh

Registered User
تاریخ عضویت
6 ژوئن 2007
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
10
محل سکونت
ایران - تهران
سلام Even Star ارجمند !

ممنون از لطفتون که من رو در جمع خودتون پذیرفتید . امروز صبح گشت و گذاری در انجمن داشتم که به این تایپیک خوب برخوردم به نظر من در این دنیای شلوغ همه ی ما به موعظه های دائمی و تاثیر گذار نیازمندیم . مواعظ و پندهایی که بتوانند از قالبهای ادبی خودشون فراتر رفته و قلب و جان ما را هم با خود به فراتر ها ببرند و از این سیاهی ها و ناپاکی های دنیا - برای لحظاتی هم که شده - برهانند . البته باید اقرار کرد از این دست اندرزها کمیابند و یا اگر یافت شوند کم اثر و بی اثر و به سختی می توان دلهای خفته را با این نشترهای بی رمق بیدار کرد . من به نوبه ی خود از اینگونه مطالب در هر سطحی که باشد استفاده ی زیادی میبرم و گاه بارها هر یک از آنها را می خوانم .
بر همین اساس از شما و همه ی کسانی که در راه اندازی و ادامه ی فعالیت این تایپیک کوشا هستید تشکر میکنم و امیدوارم بر کمیت و کیفیت آن و اثر گذاری و زلالی ان افزوده شود .

در مورد آن قطعه هم ، نا قابل بود .
متشکرم و منتظر داستانهای بعدی هستم
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
كفش هاي طلايي
تا كريسمس چند روز بيشتر نمانده بود و جنب و جوش مردم براي خريد هديه
كريسمس روزبه روز بيشتر مي شد . من هم به فروشگاه رفته بودم و براي
پرداخت پول هدايايي كه خريده بودم ، در صف صندوق ايستاده بودم .
جلوي من دو بچه كوچك ، پسري 5 ساله و دختري كوچكتر ايستاده بودند .
پسرك لابس مندرسي بر تن داشت ، كفشهايش پاره بود و چند اسكناس را در
دستهايش مي فشرد .
لباس هاي دخترك هم دست كمي از مال برادرش نداشت ولي يك جفت كفش نو در
دست داشت . وقتي به صندوق رسيديم ، دخترك آهسته كفشها را روي پيشخوان
گذاشت . چنان رفتار مي كرد كه انگار گنجينه اي پر ارزش را در دست دارد
.
صندوقدار قيمت كفشها را گفت :« 6 دلار » .
پسرك پولهايش را روي پيشخوان ريخت و آنها را شمرد : 3 دلار و 15 سنت .
بعد رو به خواهرش كرد و گفت : « فكر كنم بايد كفشها را بگذاري سر جايش
... »
دخترك با شنيدن اين حرف به شدت بغض كرد و با گريه گفت : « نه !نه! پس
مامان تو بهشت با چي راه بره ؟ »
پسرك جواب داد : « گريه نكن ، شايد فردا بتوانيم پول كفشها را در
بياوريم . »
من كه شاهد ماجرا بودم ، به سرعت 3 دلار از كيفم بيرون آوردم و به
صندوقدار دادم .
دخترك دو بازوي كوچكش را دور من حلقه كرد و با شادي گفت : « متشكرم
خانم ... متشكرم خانم »
به طرفش خم شدم و پرسيدم : «منظورت چي بود كه گفتي : پس مامان تو بهشت
با چي راه بره ؟ »
پسرك جواب داد : « مامان خيلي مريض است و بابا گفته كه ممكنه قبل از
عيد كريسمس به بهشت بره ؟ »
دخترك ادامه داد : « معلم ما گفته كه رنگ خيابانهاي بهشت طلايي است ،
به نظر شما اگه مامان با اين كفشهاي طلايي تو خيابانهاي بهشت قدم بزنه
، خوشگل نمي شه ؟ »
چشمانم پر از اشك شد و در حالي كه به چشمان دخترك نگاه مي كردم ، گفتم
: « چرا عزيزم ، حق با تو است ، مطمئنم كه مامان شما با اين كفشها تو
بهشت خيلي قشنگ ميشه ! »
كتاب : نشان لياقت عشق
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
سکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
به من بگو

مدت زیادی از تولد برادر سکی کوچولو نگذشته بود . سکی مدام اصرار می کرد به پدر و مادرش که با نوزاد جدید تنهایش بگذارند
پدر و مادر می ترسیدند سکی هم مثل بیشتر بچه های چهار پنج ساله به برادرش حسودی کند و بخواهد به او آسیبی برساند . این بود که جوابشان همیشه نه بود . اما در رفتار سکی هیچ نشانی از حسادت دیده نمی شد ، با نوزاد مهربان بود و اصرارش هم برای تنها ماندن با او روز به روز بیشتر می شد ،‌ بالاخره پدر و مادرش تصمیم گرفتند موافقت کنند .
سکی با خوشحالی به اتاق نوزاد رفت و در را پشت سرش بست . امالای در باز مانده بود و پدر و مادر کنجکاوش می توانستند مخفیانه نگاه کنند و بشنوند . آنها سکی کوچولو را دیدند که آهسته به طرف برادر کوچکترش رفت. صورتش را روی صورت او گذاشت و به آرامی گفت : نی نی کوچولو ، به من بگو خدا چه جوریه ؟ من داره یادم میره

اخی

ناز بود :rolleyes:
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
به خانه می رفت
با کیف
و با کلاهی که بر هوا بود
چیزی دزدیدی ؟
مادرش پرسید
دعوا کردی باز؟
پدرش گفت
و برادرش کیفش را زیر و رو می کرد
به دنبال آن چیز
که در دل پنهان کرده بود
تنها مادربزرگش دید
گل سرخی را در دست فشرده کتاب هندسه اش
و خندیده بود
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
خدا از من پرسید: « دوست داری با من مصاحبه کنی؟»
پاسخ دادم: « اگر شما وقت داشته باشید»
خدا لبخندی زد و پاسخ داد:
« زمان من ابدیت است... چه سؤالاتی در ذهن داری که دوست داری از من بپرسی؟»
من سؤال کردم: « چه چیزی درآدمها شما را بیشتر متعجب می کند؟»
خدا جواب داد....
« اینکه از دوران کودکی خود خسته می شوند و عجله دارند که زودتر بزرگ شوند...و دوباره آرزوی این را دارند که روزی بچه شوند»
«اینکه سلامتی خود را به خاطر بدست آوردن پول از دست می دهند و سپس پول خود را خرج می کنند تا سلامتی از دست رفته را دوباره باز یابند»
«اینکه با نگرانی به اینده فکر می کنند و حال خود را فراموش می کنند به گونه ای که نه در حال و نه در اینده زندگی می کنند»
«اینکه به گونه ای زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد و به گونه ای می میرند که گویی هرگز نزیسته اند»
دست خدا دست مرا در بر گرفت و مدتی به سکوت گذشت....
سپس من سؤال کردم:
«به عنوان پرودگار، دوست داری که بندگانت چه درسهایی در زندگی بیاموزند؟»
خدا پاسخ داد:
« اینکه یاد بگیرند نمی توانند کسی را وادار کنند تا بدانها عشق بورزد. تنها کاری که می توانند انجام دهند این است که اجازه دهند خود مورد عشق ورزیدن واقع شوند»
« اینکه یاد بگیرند که خوب نیست خودشان را با دیگران مقایسه کنند»
«اینکه بخشش را با تمرین بخشیدن یاد بگیرند»
« اینکه رنجش خاطر عزیزانشان تنها چند لحظه زمان می برد ولی ممکن است سالیان سال زمان لازم باشد تا این زخمها التیام یابند»
« یاد بگیرند که فرد غنی کسی نیست که بیشترین ها را دارد بلکه کسی است که نیازمند کمترین ها است»
« اینکه یاد بگیرند کسانی هستند که آنها را مشتاقانه دوست دارند اما هنوز نمی دانند که چگونه احساساتشان را بیان کنند یا نشان دهند»
« اینکه یاد بگیرند دو نفر می توانند به یک چیز نگاه کنند و آن را متفاوت ببینند»
« اینکه یاد بگیرند کافی نیست همدیگر را ببخشند بلکه باید خود را نیز ببخشند»
باافتادگی خطاب به خدا گفتم:
« از وقتی که به من دادید سپاسگذارم»
و افزودم: « چیز دیگری هم هست که دوست داشته باشید آنها بدانند؟»
خدا لبخندی زد و گفت...
«فقط اینکه بدانند من اینجا هستم»
« همیشه»
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
نجار سالخورده ای به کارفرمایش گفت که می خواهد باز نشسته شود تا خانه ای برای خود بسازد و در کنار نوه هایش دوران پیری را سپری کند .کارفرما از اینکه کارگر خوبش را از دست می داد ناراحت بود ولی نجار خسته بود و به استراحت نیاز داشت. کارفرما از نجار خواست تا قبل از رفتن ، خانه ای برایش بسازد و بعد بازنشسته شود.نجار قبول کرد ولی دیگر دل به کار نمی بست ،چون می دانست که کارش آینده ای نخواهد داشت. از چوب های نامرغوب برای ساخت خانه استفاده کرد و کارش را از سر سیری انجام داد.

وقتی کارفرما برای دیدن خانه آمد ، کلید خانه را به نجار داد و گفت :این خانه هدیه من به شماست ، بابت زحماتی که در طول این سالها برایم کشیده اید.نجار وا رفت ، او در تمام این مدت ، خانه ای برای خودش می ساخت و حالا مجبور بود در خانه ای زندگی کند که اصلا بدان تمایلی نداشت
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
علی جان ممنونم از داستان های همیشه زیبا یی که میذارید:happy::happy:
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
روزی مردی خواب عجیبی دید که رفته پیش فرشته ها و به کارهای انها نگاه می کند.

هنگام ورود دسته ی بزرگی از فرشتگان را دید که سخت مشغول کارند و تند تند نامه هایی را که توسط پیکها از زمین می رسند باز می کنند و انها را داخل جعبه هایی می گذارند . مرد از فرشته پرسید : شما دارید چکار می کنید ؟

فرشته در حالیکه داشت نامه ای را باز می کرد گفت اینجا بخش دریافت است و ما دعاها و تقاضاهای مردم از خداوند را تحویل می گیریم .

مرد کمی جلو تر رفت .باز دسته ی بزرگ دیگری از فرشتگان را دید که کاغذ هایی را دخل پاکت می کنند و انها را توسط پیکهایی به زمین می فرستند .

مرد پرسید :شماها چکار می کنید ؟

یکی از فرشته ها با عجله گفت :اینجا بخش ارسال است ما الطاف و رحمتهای خداوند را برای بندگان به زمین می فرستیم. مرد کمی جلوتر رفت و یک فرشته را دید که بیکار نشسته .

مرد با تعجب از فرشته پرسید:شما اینجا چه می کنید و چرا بیکارید ؟

فرشته جواب داد :اینجا بخش تصدیق جواب است .مردمی که دعاهایشان مستجاب شده باید جواب بفرستند ولی فقط عده ی بسیار کمی جواب می دهند.

مرد از فرشته پرسید:مردم چگونه می توانند جواب بفرستند ؟

فرشته پاسخ داد:بسیار ساده فقط کافیست بگویند : خدایا شکر
 

saze shekasteh

Registered User
تاریخ عضویت
6 ژوئن 2007
نوشته‌ها
182
لایک‌ها
10
محل سکونت
ایران - تهران
آرامگاه دلی نا آرام (grave of the lost heart )
In the name of God (بنام او )
When I looked at her, she looked at me (وقتي نگاهش كردم نگاهم كرد )
I just saw her eyes and she kept smiling (من فقط چشمانش را مي ديدم و او فقط لبخند مي زد )
When smiled, I felt love (وقتي لبخند زد دلم فرو ريخت )
When I felt love, she had tears in her eyes (وقتي دلم فرو ريخت اشك تو چشاش حلقه زد )
What a shiny tear (چه اشك زلالي داشت )
Could see me in her tears (مي تونستم عكسمو تو اشكش ببينم )
I was ashamed (خيلي از خودم خجالت كشيدم )
Because I was always expecting her (آخه هميشه بهش ميگفتم قدمت روي چشمم )
But now I was her eyes’ guest (اما حالا من تو چشمانش مهمون شده بودم )
Her look, tear, party was weird (نگاهش ، اشكش و مهمونيش خيلي غريب بود )
Her falling tears took my heart away (اشكش كه سرازير شد دل منو هم با خودش برد )
Wish I could go with them but I was weak (كاش ميتونستم باهاشون برم اما توان رفتن نداشتم )
Yeah, there I sat (آره همونجا بود كه ديگه از پا نشستم )
Just shook my hand for them, with regret (فقط براشون دستي تكون دادم اونم با حسرت )
Then I had lost my heart, I looked down (ديگه دلم كه رفته بود سرمو هم انداختم پايين )
It was my tears to fall over the ground involuntarily (اشكم بود كه بي اختيار مي چكيد رو زمين )
Yet the morning hadn’t arrived that I was still sitting (هنوز صبح نشده بود كه به گل نشسته بودم )
True that I had lost my heart but had to keep my head up (درسته بي دل شده بودم اما بايد سرمو بالا ميگرفتم )
With all the trouble, kept my head up (به هر سختي بود سرمو اوردم بالا )
Couldn’t believe but I had the shine in my eyes (باورم نميشد اما چشمام برق زد )
My heart had left a track (رد پاي دلم به جا مونده بود )
Since it was bloody when left (آخه غرق خون بود كه رفت )
I had to look for every drop ( باید دنبال قطره قطره ها می رفتم )
Without a heart, foot or head I moved (بی دل و بی پا و سر به راه افتادم )
Arrived in somewhere, deep or high (به پهنه يي رسيدم پر از پستي و بلندي )
Seemed dangerous (جاي ترسناكي بود )
Dark sad and cold (تاريك و غمگين و سرد )
Cemetery for dead hearts (گورستاني براي دلهاي مرده )
Lost, I was looking for any name or address of me (حيران به دنبال نام و نشاني از خود بودم )
Smell of some kind tear called for me (بوي اشكي مهربان مرا به سوي خويش مي خواند )
Had no feet to move (پاي رفتن نداشتم )
Moving over the dust (خود را بروي خاكها مي كشيدم )
Seemed like a grave covered of blood (قبر واره يي بود كه با اشكي سرخ تزيين شده بود )
And someone had wrote on it (و كسي بر روي آن نوشته بود )
Grave of a lost heart (آرامگاه دلي نا آرام )

پی نوشت : از اینکه غمگین است عذر می خواهم !
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
مردي دختر سه ساله اي داشت . روزي مرد به خانه امد و ديد كه دخترش

گرانترين كاغذ زرورق كتابخانه اورا براي آرايش يك جعبه كودكانه هدر داده

است. مرد دخترش را به خاطر اينكه كاغذ زرورق گرانبهايش را يه هدر داده

است تنبيه كرد و دخترك آن شب را با گريه به بستر رفت وخوابيد . روز بعد

مرد وقتي از خواب بيدار شد ديد دخترش بالاي سرش نشسته است و ان جعبه

زرورق شده را به سمت او دراز كرده است .مرد تازه متوجه شد كه آن روز

،روز تولدش است و دخترش زرورق ها رابراي هديه تولدش مصرف كرده

است . او با شرمندگي دخترش رابوسيد و جعبه رااز او گرفت و در جعبه را

باز كرد اما با كمال تعجب ديد كه جعبه خالي است مرد بار ديگر عصباني شد

به دخترش گفت كه جعبه خالي هديه نيست وبايد چيزي درون آن قرار داد .

اما دخترك با تعجب به پدرخيره شد وبه او گفت كه نزديك به هزار بوسه در

داخل جعبه قرار داده است تاهر وقت دلتنگ شدباباز كردن جعبه يكي از اين

بوسه ها را مصرف كند ميگويند پدر آن جعبه را هميشه همراه خودداشت و

هرروز كه دلش مي گرفت درب آن جعبه راباز مي كرد وبه طرز عجيبي

آرام مي شد. هديه كار خود را كرده بود
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
هیزم شکن صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده. شک کرد که همسایه اش آن را دزدیده باشد برای همین تمام روز او را زیر نظر گرفت.
متوجه شد همسایه اش در دزدی مهارت دارد مثل یک دزد راه می رود مثل دزدی که می خواهد چیزی را پنهان کند پچ پچ میکند. آن قدر از شکش مطمئن شد که تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض کند و نزد قاضی برود.
اما همین که وارد خانه شد تبرش را پیدا کرد. زنش آن را جابه جا کرده بود. مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه را زیر نظر گرفت: و دریافت که او مثل یک آدم شریف راه می رود حرف می زند و رفتار می کند
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
برادرم‌ به‌ من‌ گفت‌ كه‌ پدرم‌ را محكوم‌ كرده‌اند.
«آخه‌ چرا؟ به‌ چه‌ دليل‌؟ مگر پدرم‌ چه‌كار كرده‌؟»
توقع‌ داشتم‌ عمويم‌ دخالت‌ كند و نگذارد.
«ظاهراً دخالت‌ نكرده‌؛ مثل‌ اون‌ دفعه‌؛ يادت‌ مي‌ياد؟»
داشت‌ به‌ قضية‌ من‌ اشاره‌ مي‌كرد.
بيست‌ و يكي‌ دو سال‌ پيش‌ كه‌ مرا دستگير كرده‌ بودند، همه‌ مطمئن‌ بودند كه‌ چون‌ عموي‌ با نفوذي‌ دارم‌، او كاري‌ خواهد كرد كه‌ مرا آزاد كنند.
«حالا گيريم‌ مال‌ من‌ فرق‌ مي‌كرد. من‌ كمونيست‌ بودم‌. عمويم‌ اهل‌ دين ‌بود؛ مجتهد بود. به‌ همين‌ دليل‌ دخالت‌ نكرد. اما پدرم‌ كه‌ كمونيست‌ نيست‌. مثل‌ خودش‌ است‌؛ مذهبي‌ست‌.»
برادرم‌ با بي‌حوصلگي‌ گفت‌:«خودت‌ هم‌ مي‌دوني‌ صحبت‌ سركمونيست‌ بودن‌ يا نبودن‌ نيست‌. عمو اصلاً نمي‌خواست‌ دخالت‌ كنه‌.»
«اگر پسرش‌ بود چي‌؟ اگر پسرش‌ كمونيست‌ بود چي‌؟ دخالت‌ نمي‌كرد؟»
باز با بي‌حوصلگي‌ ادامه‌ داد:«چرا اين‌طور حرف‌ مي‌زني‌؟ رابطة‌ پدر و فرزند فرق‌ مي‌كنه‌. خوب‌، معلومه‌ كه‌ دخالت‌ مي‌كرد؛ و نه‌ به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ مجتهده‌، به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ پدره‌.»
من‌ كه‌ مورد هجوم‌ غم‌ و خشم‌ قرار گرفته‌ بودم‌ گفتم‌:«برادر چي‌، بالاخره ‌باباي‌ من‌ برادرشه‌؛ نيست‌؟»
برادرم‌ فقط‌ با بي‌حوصلگي‌ گفت‌:«چه‌مي‌دونم‌.»
حالا وقتش‌ نبود كه‌ در اين‌باره‌ صحبت‌ كنيم‌. به‌ هر حال‌ حالا بيست‌ سال‌ ازماجراي‌ من‌ گذشته‌ بود و من‌ زندانم‌ را كشيده‌ و آزاد شده‌ بودم‌؛ و يك‌ سال‌ بعدش‌ عروسي‌ كرده‌ بودم‌؛ و حالا زن‌ و بچه‌ داشتم‌... گذشته‌ها گذشت‌. اما چرا پدر من‌؟ پدرم‌ كه‌ حالا شصت‌ و چهار سالش‌ است‌. پدرم‌ چه‌ كار كرده‌؟
«اصلاً به‌ عقلم‌ نمي‌رسه‌.» و مكث‌ كرد.
پدرم‌ به‌ عمرش‌ دزدي‌ نكرده‌ بود. بر عكس‌، هميشه‌ او را غارت‌ كرده ‌بودند. مال‌ كسي‌ را نخورده‌ بود. هميشه‌ مالش‌ را خورده‌ بودند. آخر پدرم‌ چه‌كار مي‌توانست‌ كرده‌ باشد؟
حالا موقعش‌ رسيده‌ بود كه‌ سؤال‌ اصلي‌ را بكنم‌.
«در هر حال‌، بگو ببينم‌، به‌ چي‌ محكومش‌ كرده‌ن‌؟»
برادرم‌ مدتي‌ طولاني‌ سكوت‌ كرد. بعد با صداي‌ گرفته‌ گفت‌: «به‌... اعدام‌.»
من‌ مي‌دانستم‌. همين‌طوري‌ مي‌دانستم‌، و همين‌طوري‌ ديگر باورم‌ شده‌ بود كه‌ كيفر كسي‌ كه‌ معلوم‌ نبود چه‌كار كرده‌ چيزي‌ جز اعدام‌ نمي‌تواند باشد. من‌ اين‌را مي‌دانستم‌. به‌ همين‌ جهت‌ اصلاً تعجب‌ نكردم‌.
«آخه‌... عجيبه‌... پدرم‌... شريف‌ترين‌ آدميه‌ كه‌ من‌ به‌ عمرم‌ شناخته‌م‌. آن‌قدر شريف‌ و آن‌قدر ساده‌.»
آن‌ حرفي‌ را كه‌ پدرم‌ بيست‌، بيست‌ و پنج‌ سال‌ پيش‌ به‌ رييس‌ ساواك‌ زده ‌بود، هر دو به‌ ياد آورديم‌. من‌ مطمئن‌ هستم‌ كه‌ هم‌زمان‌ هم‌ به ‌يادمان‌ آمد.
پدرم‌ را به‌ جرم‌ عبور قاچاق‌ از مرز گرفته‌ بودند. هيچ‌وقت‌ به‌ عمرش‌ پاسپورت‌ نگرفته‌ بود، چون‌ هيچ‌وقت‌ به‌ عمرش‌ فكر نكرده‌ بود كه‌ به‌ جايي ‌جز كربلا و نجف‌ برود، و هميشه‌ اين‌طور به‌نظرش‌ مي‌رسيد كه‌ خنده‌دار است ‌اگر براي‌ رفتن‌ به‌ كربلا و نجف‌ برود پاسپورت‌ بگيرد. آخر چرا بايد بگيرد؟ كربلا فقط‌ آن‌طرف‌ آب‌ بود.
«آقاي‌ ساواك‌» با لهجة‌ عربيش‌ گفته‌ بود:«شوما، شوما خودت‌ خنده‌ت‌ نمي‌گيره‌؟ من‌؟ من‌... براي‌ رفتن‌ به‌ كربلا بايس‌ پاسپورت‌ بگيرم‌؟» و خنديده‌ بود، انگار نه‌ انگار كه‌ سه‌ روز بود كه‌ او را توي‌ آن‌ اتاق‌ كوچك‌ كثيف‌ نگه‌ داشته‌ بودند، و انگار نه‌ انگار كه‌ حالا روبه‌رويش‌ رييس‌ ساواك‌ بود.
وضعيت‌ خودش‌ را فراموش‌ كرده‌ بود، مثل‌ هميشه‌ كه‌ وضعيت‌ خودش‌ را فراموش‌ مي‌كرد.
«تازه‌... آقاي‌ ساواك‌... اون‌هم‌ من‌... من‌.» و باز خنديده‌ بود.
رييس‌ ساواك‌ كه‌ ظاهراً خودش‌ را با يك‌ آدم‌ خُل‌وضع‌ روبه‌رو مي‌ديد، آرام‌ و با خنده‌ گفته‌ بود:«تو... تو... تو چي‌؟ مگر تو كي‌ هستي‌؟»
و او با تعجب‌ گفته‌ بود: «من‌ كي‌ هستم‌؟ يك‌جوري‌ مي‌گي‌ انگار من‌ را نمي‌شناسي‌... من‌... من‌.»
«خوب‌، من‌... من‌... من‌ چي‌؟»
«من‌ سيد هستم‌. مي‌خواستم‌ برم‌ پيش‌ جدم‌... بايد پاسپورت‌ بگيرم‌؟... شوما خودت‌ خنده‌ت‌ نمي‌گيره‌؟»
و رييس‌ ساواك‌ خنديده‌ بود و بعد... آزادش‌ كرده‌ بود.
من‌ و برادرم‌، بدون‌ اين‌كه‌ چيزي‌ به‌ هم‌ بگوييم‌، لبخند زديم‌. بعد يادمان‌ آمد كه‌ حالا باز پدرمان‌ را دستگير كرده‌ بودند.
«شايد از مرز گذشته‌.»
«واقعاً كه‌.»
«نه‌ جدي‌ مي‌گم‌.»
«اي‌ بابا؛ تو انگار حاليت‌ نيست‌. بابام‌ بيست‌ ساله‌ كه‌ به‌ كربلا نرفته‌.» و بعداز لحظه‌اي‌ سكوت‌ گفته‌ بود: «تازه‌، حالا، تو اين‌ اوضاع‌...»
«چي‌ مي‌دونم‌... آخر بايد يه‌ كاري‌ كرده‌ باشه‌.»
«هيچ‌كاري‌ نكرده‌. من‌ مي‌دونم‌ هيچ‌كاري‌ نكرده‌.»
«تقاضاي‌ تجديد نظر نكرده‌؟»
برادرم‌ به‌ تلخي‌ گفت‌:«خودت‌ خوب‌ مي‌دوني‌ كه‌ اين‌جور چيزا ديگه‌ وجود نداره‌...»
«پس‌ آخه‌ چي‌؟ مي‌گي‌ چه‌كار كنيم‌؟»
برادرم‌ بعد از مكثي‌ طولاني‌ گفت‌:«شايد هم‌ تا حالا حكم‌ اجرا شده‌ باشه‌.»
من‌ فلج‌ شده‌ بودم‌. نمي‌توانستم‌ از جايم‌ تكان‌ بخورم‌. تنها چيزي‌ كه‌ جلو چشمم‌ بود قيافة‌ پير پدرم‌ بود. با آن‌ قدِ رشيدش‌، توي‌ آن‌ دشداشه‌ و چفيه‌، و با آن‌ لبخند، و آن‌ دندان‌هاي‌ سياه ‌شده‌ از دود سيگار، اما مرتب‌ و ريز. حتي‌ يكي‌ از دندان‌هايش‌ هم‌ نريخته‌ بود. با آن‌ لبخند توي‌ صورت‌ ساده‌اش‌.
آخر اين‌ها چرا نمي‌دانند كه‌ بايد احترام‌... احترام‌ حداقل‌ سن‌ باباي‌ مرا نگه‌ دارند. پيرمردي‌ شصت‌ و چهار ساله‌ كه‌ توي‌ زندگي‌اش‌ به‌ هيچ‌كس‌ بدي‌نكرده‌ بود.
او را مي‌ديدم‌ كه‌ دارند مي‌برندش‌؛ با آن‌ قد بلند خميده‌؛ و او كه‌ حالا ديگر باورش‌ شده‌ بود مي‌خواهند او را بكشند، معصومانه‌ از صورتي‌ به‌ صورت‌ ديگر نگاه‌ مي‌كرد؛ و نمي‌دانست‌ چه‌كار كند.
مي‌ديدم‌ كه‌ او مات‌ شده‌ است‌؛ مات‌ شده‌ است‌ و مهم‌ترين‌ دارايي‌ زندگي‌اش‌ را از دست‌ داده‌ است‌: معنا.
تنها دارايي‌ كه‌ هميشه‌ او را به‌ جلو مي‌راند. معنا. او فكر مي‌كرد، هميشه ‌فكر مي‌كرد، كه‌ همه‌چيز زندگي‌ معنا دارد. اصلاً زندگي‌ معنا دارد.
«صرفاً به‌ اين‌ دليل‌ كه‌ خدا ما رو خلق‌ كرده‌، زندگي‌ معنا داره‌.»
و آن‌قدر به‌ اين‌ حرف‌ خودش‌ اعتقاد داشت‌ كه‌ هيچ‌ كم‌بودي‌ در زندگي‌ او را ناراحت‌ نمي‌كرد. او كه‌ در تمام‌ زندگي‌ مرتب‌ از دست‌ داده‌ بود. هيچ‌وقت ‌جداً غمگين‌ نمي‌شد؛ چون‌ فكر مي‌كرد اشكالي‌ ندارد، چون‌ زندگي‌ معنا دارد.
«من‌ كه‌ از ديوار كسي‌ بالا نرفته‌م‌، باباجان‌، به‌ ناموس‌ مردم‌ نيگا نكرده‌م‌؛ به‌كسي‌ ظلم‌ نكرده‌م‌؛ پس‌ چرا ناراحت‌ باشم‌؟»
و هيچ‌وقت‌ نبود. هيچ‌وقت‌ از اين‌ چيزها ناراحت‌ نشده‌ بود.
«بالاخره‌ خدا خودش‌ شاهده‌ كه‌ من‌ گناهي‌ نكرده‌م‌.» و مي‌خنديد.
اما صورت‌ باباي‌ من‌ حالا جور ديگر بود. بزرگ‌ترين‌ ثروت‌ خودش‌ را ازدست‌ داده‌ بود. اگر مي‌توانست‌ فكر كند، حتماً به‌ اين‌ فكر مي‌كرد كه‌ اين‌كارها چه‌ معنايي‌ دارند؟
چرا توي‌ دادگاه‌ واضح‌ حرف‌ نمي‌زدند؟
چرا واضح‌ به‌ او نمي‌گفتند چه‌كار كرده‌ است‌؟
و حالا... اين‌ چه‌ معنايي‌ دارد؟ اعدامش‌ مي‌كنند؟ چه‌ بي‌معنا.
بعد مي‌ديدم‌ دارند او را مي‌بندند. مي‌بندند. تا وقتي‌ كه‌ توفان‌ گلوله‌ توي ‌بدنش‌ نشست‌ به‌ گوشه‌اي‌ پرت‌ نشود.
اين‌ امتياز را به‌ او داده‌ بودند. به‌ تقاضاي‌ مادرم‌ گوش‌ داده‌ بودند.
«اقلاً ببندينش‌ جسدش‌ پرت‌ نشه‌ سرش‌ به‌جايي‌ بخوره‌. مي‌بينين‌ كه‌ پيره‌.»
حالا فقط‌ مادرم‌ آن‌جا بود. با آن‌ قد كوتاهش‌ كه‌ تا ناف‌ باباي‌ من‌ هم‌نمي‌رسيد. با مقنعه‌ و روي‌ آن‌ عباي‌ سنگين‌ عربي‌، با آن‌ عينك‌. همان‌ گوشه‌ ايستاده‌ بود و منتظر بود. گريه‌ نمي‌كرد. منتظر بود سيد را اعدام‌ كنند و جسدش‌ را به‌ او بدهند.
گويا فقط‌ از جواني‌ پرسيده‌ بود:«تو صورتش‌ كه‌ نمي‌زنين‌؟»
«ها؟»
«تير، تير... كه‌ تو صورتش‌ نمي‌زنين‌؟»
و در حالي‌ كه‌ دچار هجوم‌ عاطفة‌ شگفتي‌ شده‌ بود، لب‌هايش‌ لرزيده ‌بودند؛ چشم‌هايش‌ از مهري‌ ديوانه‌كننده‌ پُر شده‌ بودند؛ و در حالي‌ كه‌ به‌ جوان‌ نگاه‌ مي‌كرد گفت‌:«گناه‌ داره‌، جوون‌، گناه‌ داره‌... بذارين‌ با همين‌ صورت‌ بره‌ تو قبرش‌.»
جملة‌ آخرش‌ را از ترس‌ عوض‌ كرده‌ بود. مي‌خوست‌ بگويد «با همين ‌صورت‌ بره‌ پيش‌ جدش‌ رسول‌الله‌.» اما ترسيده‌ بود او را هم‌ بگيرند و به‌ تيرببندند. حالا مدت‌ها بود كه‌ باورش‌ شده‌ بود كه‌ از اين‌ها همه‌كار برمي‌آيد، همه‌كار.
جوان‌ هيچ‌ نديده‌ بود. صورت‌ مادر مرا نديده‌ بود؛ فقط‌ گفته‌ بود:«نه‌، مادر، چه‌قدر ساده‌ هستي‌... تا حالا ديدي‌ كه‌ تو صورت‌ كسي‌ تير بزنند؟»
«خدا عمرت‌ بده‌ پسرم‌.»
و جوان‌ براي‌ آرام ‌كردن‌ مادرم‌، انگار كه‌ با يك‌ بچه‌ صحبت‌ مي‌كند، گفته ‌بود: «نه‌، مادر خيالت‌ تخت‌ باشه‌.»
بعد انگار كه‌ بخواهد به‌ او ثابت‌ كند كه‌ هيچ‌كاري‌ بي‌دليل‌ نيست‌ گفته‌ بود:«خوب‌ مادر اگر با تير بزنن‌ تو صورت‌ محكوم‌، بعد چه‌طور بشناسنش‌؟...فقط‌...»
«فقط‌ چي‌ پسرم‌؟»
«فقط‌... خوب‌ براي‌ خودش‌ خوبه‌. زودتر راحت‌ مي‌شه‌.»
«چي‌... چي‌... پسرم‌؟»
«بعد از تيربارون‌ تير خلاص‌ مي‌زنيم‌ تو شقيقه‌ش‌...»
و گويا مادرم‌ شروع‌ كرده‌ بود به‌ لرزيدن‌.
«نه‌... نه‌... تو رو خدا نزنين‌... اون‌ پيره‌، همين‌جوري‌ مي‌ميره‌...»
و جوان‌ با تعجب‌ پرسيده‌ بود:«ولي‌ مادر... اين‌ قانونه‌... قانونه‌... واسه‌خودش‌ هم‌ خوبه‌.»
«نه‌... پسرم‌... گوش‌ كن‌. گوش‌ كن‌. گوش‌ كن‌. من‌ يه‌ چيزي‌ مي‌گم‌... يه‌چيزي‌ مي‌گم‌... چه‌طوره‌ قبل‌ از اين‌كار، اول‌ معاينه‌ش‌ كني‌... معاينه‌ش‌ كني‌...ببين‌ تموم‌ كرده‌ يا نه‌...»
جوان‌ با هم‌دردي‌ گفته‌ بود:«ولي‌ مادر، چرا متوجه‌ نيستي‌... خوب‌ حق‌داري‌... قانون‌ رو نمي‌دوني‌...»
مادرم‌ با تضرع‌ گفته‌ بود:«ولي‌، وقت‌ زيادي‌ نمي‌گيره‌ كه‌ مادرجان‌؛ فقط‌....فقط‌ كافيه‌ دست‌تو بذاري‌ رو دلش‌. همين‌. مي‌بيني‌ ايستاده‌. ديگه‌ نمي‌زنه‌.»
و جوان‌ كه‌ كمي‌ بي‌حوصله‌ شده‌ بود گفته‌ بود:«ولي‌ مادر، من‌ كه‌ نمي‌تونم ‌زياد برات‌ توضيح‌ بدم‌... ايستادن‌ قلب‌ دليل‌ مرگ‌ نيست‌. اينو كه‌ تو نمي‌دوني‌...تير خلاص‌ بايد زد... تازه‌...»
و مادرم‌، كه‌ فكر كرده‌ بود جوان‌ راه‌حلي‌ پيدا كرده‌، با چشم‌هاي‌ خيس‌شده‌، از پشت‌ عينك‌ كلفتش‌، با نوعي‌ شادي‌ بي‌خبرانه‌ به‌ جوان‌ لبخند زده‌ بودو گفته‌ بود:«ها... تازه‌ چي‌؟... تازه‌ چي‌، مادر؟»
«اين‌... اين‌ دست‌زدن‌ به‌ قلب‌... خيلي‌ وقت‌ مي‌گيره‌... خيلي‌ بيش‌تر از تيرِخلاص‌... و ما... مي‌دوني‌...»
و حق‌به‌جانب‌، انگار كه‌ مي‌خواست‌ در عين‌ حال‌ هم‌دردي‌ مادرم‌ را به‌خودش‌ جلب‌ كند، گفت‌: «مي‌دوني‌، مادر، ما خيلي‌ كار داريم‌... وقت‌ نمي‌كنيم‌.»
مادرم‌ كه‌ ديگر خسته‌ و مات‌ و گيج‌ شده‌ بود، و نمي‌توانست‌ خودش‌ را سرپا نگه‌ دارد، گفته‌ بود: «اما آخر... پسرم‌... آخر...» اما ديد كه‌ جوان‌ رفته‌ و او ديگر نبايد چيزي‌ بگويد.
او هم‌ ديگر چيزي‌ نگفته‌ بود؛ فقط‌ احساس‌ مي‌كرد دارد روي‌ ديوار سُرمي‌خورد و روي‌ زمين‌ مي‌نشيند. انگار فقط‌ چشم‌هاي‌ مادرم‌ كار مي‌كردند؛ چشم‌هايي‌ كه‌ به‌ پدرم‌ خيره‌ مانده‌ بودند؛ و از چشم‌هاي‌ پدرم‌ مي‌فهميد كه‌ او،عالي‌ترين‌ دارايي‌اش‌ را از دست‌ داده‌.
حالا ديگر پدرم‌ كاملاً دچار بي‌معنايي‌ شده‌ بود. وقتي‌ من‌ و برادرم‌ به‌ هم‌نگاه‌ كرديم‌، هر دو ديديم‌ كه‌ چشم‌هامان‌ پر از شفقت‌ شده‌اند؛ و خيس‌ از اشك ‌ناچاري‌ هستند.
«روزنامه‌ها كجان‌؟»
«اون‌ گوشه‌. اون‌جا.»
من‌ برادر بزرگ‌تر بودم‌. من‌ مي‌توانستم‌ خودم‌ را زودتر جمع‌ و جور بكنم‌.
تند رفتم‌ به‌طرف‌ روزنامه‌ها. شروع‌ كردم‌ به‌ ورق‌زدن‌ La Stampa؛ ديدم‌ خبري‌ نيست‌. خبر اعدام‌ پدرم‌ را آن‌جا ننوشته‌ بودند. بعد رفتم‌ سراغ‌ روزنامة‌Corriera della Sera... آن‌جا هم‌ خبري‌ نبود. رفتم‌ سراغ‌ مجله‌ها. ولي‌ فايده‌ نداشت‌. توي‌ مجله‌ هم‌ خبر اعدام‌ را نمي‌نويسند. خبرهاي‌ اعدام‌ را توي ‌روزنامه‌ها مي‌نويسند.
بعد، همين‌طور كه‌ داشتم‌ ورق‌ مي‌زدم‌، متوجه‌ شدم‌.
متوجه‌ شدم‌.
خداي‌ من‌ چه‌قدر عالي‌ بود!
انگار برادرم‌ هم‌ متوجه‌ شده‌ بود؛ چون‌ وقتي‌ به‌ او نگاه‌ كردم‌ ديدم‌ كه‌ جاي‌ اشك‌ ناچاري‌، اشك‌ خوش‌حالي‌ توي‌ چشم‌هايش‌ نشسته‌ بود. حتماً مال‌ من‌هم‌ همين‌طور بود.
فقط‌ اين‌ نبود. فقط‌ اين‌ نبود كه‌ مرا خوش‌حال‌ مي‌كرد.
سرِ برادرم‌ هم‌ بود. سرِ او هم‌ بود. سبيل‌هاي‌ او هم‌ بود. حالا ديگر كاملاً اطمينان‌ داشتم‌. درست‌ است‌ كه‌ برادرم‌ فقط‌ سي‌ و هفت‌ سال‌ دارد، ولي‌ موهاي‌ سرش‌ توي‌ اين‌ ده‌ دوازده‌ سال‌ تقريباً همه‌ سفيد شده‌ بودند. سبيل‌هايش‌ هم‌ همين‌طور. چشم‌هايش‌ نه‌، چشم‌هايش‌ هم‌چنان‌ سي‌ و هفت‌ساله‌ بودند. شايد هم‌ كم‌تر. چشم‌هاي‌ برادرم‌ هميشه‌ جوان‌ بودند. هميشه‌ بچه‌سال‌ بودند.
او هم‌ حتماً مرا ديده‌ بود. او هم‌ حتماً ديده‌ بود كه‌ تمام‌ موهاي‌ سرم‌ سفيد شده‌ بودند. من‌ چهل‌ و هفت‌ سال‌ داشتم‌، اما تمام‌ موهاي‌ سر و سبيلم‌ سفيد شده‌ بودند. چه‌قدر عالي‌ است‌.
حالا مي‌ديدم‌ كه‌ برادرم‌ دارد لبخند مي‌زند.
چرا ما اين‌را نمي‌دانستيم‌؟
چرا ما اين‌را نفهميده‌ بوديم‌؟
برادرم‌ هيچ‌ نگفت‌، فقط‌ با چشم‌هاي‌ خندان‌ به‌ من‌ نگاه‌ كرد. من‌ هم‌ با چشم‌هاي‌ خندان‌ به‌ او نگاه‌ كردم‌.
برادرم‌ يك‌باره‌ گفت‌:«الان‌ چندوقت‌ مي‌شه‌؟»
مي‌دانستم‌ دارد دربارة‌ چه‌ چيزي‌ حرف‌ مي‌زند، و خوش‌حال‌ بودم‌؛ يك‌ خوش‌حالي‌ غريب‌؛ يك‌ خوش‌حالي‌ مطلقاً غريب‌ و پُرمعنا.
«تقريباً نه‌ سال‌.»
«پدرم‌ چي‌؟»
«تقريباً ده‌ سال‌؟»
نُه‌ سال‌ بود كه‌ مادرم‌ مرده‌ بود؛ و ده‌سال‌ بود كه‌ پدرم‌.
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
سال‌هاي‌ زيادي‌ با پدرمون‌ اين‌جا زندگي‌ كرديم‌. جو كه‌ از همه‌ بزرگ‌تر بود ـ بعد مارك‌ و بعد من‌ ـ مي‌گفت‌ كه‌ جاي‌ ديگه‌مان‌ را خيلي‌ خوب‌ مي‌تونه‌ به ‌ياد بياره‌؛ خونه‌اي‌ كه‌ توش‌ زندگي‌ مي‌كرديم‌، و آشپزخونه‌اش‌ رو كه‌ با كاغذديواري‌ از رُزهاي‌ زرد پوشيده‌ شده‌ بود. مي‌گفت‌ درختاي‌ بلندي‌ اون‌جا بود، درختاي‌ خيلي‌ بلند، جايي‌ كه‌ مي‌تونستي‌ به‌ پشت‌ دراز بكشي‌ و خورشيد را تماشا بكني‌ كه‌ از ميون‌ برگ‌ها مي‌درخشيد. (هيچ‌ درخت‌ بلندي‌ اين‌طرفاً نيست‌.) مي‌گفت‌ پرتگاه‌ عميقي‌ بود كه‌ اون‌جا مي‌تونستي‌ به‌ پايين‌، به ‌رودخونه‌اي‌ كه‌ بيست‌ پا عرض‌ داشت‌، نظري‌ بندازي‌. گاهي‌ اون‌جا تو آبگير خرچنگ‌ مي‌گرفت‌.
جو مي‌گفت‌ پدرمون‌ يه‌ مشت‌ سگ‌ تازي‌ خال‌دار داشت‌ و وقتي‌ مي‌رفتن ‌شكار تا ساعت‌ها مي‌تونستي‌ صداشونو بشنوي‌، پدرمون‌ فرياد مي‌كشيد وسگ‌ها مي‌جنگيدند و زوزه‌ مي‌كشيدند. جو مي‌گفت‌ شب‌ها كه‌ ماه‌ كامل‌ بود دهكده‌ پر از حيوونايي‌ مي‌شد كه‌ مدام‌ جست‌وخيز مي‌كردند. جو همة‌ اين‌هارو مي‌گفت‌ ـ تنها چيزي‌ كه‌ درباره‌اش‌ صحبت‌ نمي‌كرد مادرمون‌ بود. خُب‌، من‌ مي‌دونستم‌ كه‌ يكي‌ داشتيم‌ اما جو جواب‌ نمي‌داد ـ و مارك‌ كه‌ از جو كوچك‌تر بود به‌جز اون‌ خانم‌ سياهي‌ كه‌ براي‌ مدتي‌ ازمون‌ مراقبت‌ مي‌كرد چيزي‌ به‌ ياد نمي‌آورد.
البته‌ من‌ حتي‌ اونو هم‌ به‌ ياد نمي‌يارم‌. گرچه‌ همة‌ اين‌ها رو مي‌دونم‌، اما به‌جز اين‌جا هيچ‌‌جاي‌ ديگه‌ نبودم‌. پمپ‌ بنزين‌مون‌، خونه‌مون‌ بغل‌دستش‌، بنا شده‌ بر پايه‌ها، براي‌ جلوگيري‌ از رطوبت‌ و حفاظت‌ در مقابل‌ مارها، بزرگ‌راه‌، چهار جادة‌ مستقيم‌ كشيده‌ شده‌ از شمال‌ به‌ جنوب‌، بدون‌ هيچ‌ خميدگي‌ يا پيچيدگي‌ و تمام‌ اين‌ دور و برا، تا اون‌جايي‌ كه‌ چشم‌ كار مي‌كنه‌ پر از نخله‌، كوتاه‌ و سبز، بي‌مصرف‌، مگر اين‌كه‌ به‌ درد بادبزن‌ بخوره‌. يه‌ عالمه‌ مار وجود داره‌ و تعدادي‌ موش‌ و خرگوش‌. مي‌توني‌ درختچه‌هاي‌ خاري‌ رو ببيني‌ كه‌ به‌ شونة‌ آدم‌ هم‌ نمي‌رسه ـ اين‌ همة‌ چيزي‌يه‌ كه‌ وجود داره‌. يه‌بار مارك‌ به‌ام‌ گفت‌ اگه‌ به‌ بالاترين‌ قسمت‌ پشت‌بوم‌ بري‌ و به‌ شرق‌ نگاه‌ كني‌، يه ‌رودخونة‌ بزرگ‌ مي‌بيني‌ كه‌ مي‌درخشه‌. اما اون‌ فقط‌ سر به‌ سرم‌ مي‌گذاشت‌.همة‌ آن‌چه‌ رو كه‌ مي‌ديدم‌ بخار داغ‌ بود كه‌ لازم‌ نبود براي‌ ديدن‌ اون‌ برم‌ پشت‌بوم‌.
تا اندازه‌اي‌ كار خوبي‌ كرديم‌ كه‌ نذاشتيم‌ ديگه‌ پدر سگ‌ شكار كنه‌. خارستون‌ پر از لونة‌ مار بود و ممكن‌ بود سگ‌ها توش‌ بيفتن‌. من‌ فكر مي‌كنم‌ براي‌ «لاكي» هم‌ همين‌ اتفاق‌ افتاده‌ بود. اون‌ سگي‌ بود كه‌ براي‌ مدتي‌ نگه‌اش‌ داشتيم‌، از يه‌ «سيدن» بيرون‌ افتاده‌ بود. راننده‌ سرعت‌شو كم‌ كرده‌ بود و اونو ازپنجره‌ پرتش‌ كرده‌ بود بيرون‌. دو سه‌ تا معلق‌ زده‌ بود. بعد به‌ پشت‌ افتاده‌ بود. اما زياد نترسيده‌ بود. واسه‌ همين‌ صداش‌ مي‌كرديم‌ «لاكي». كوچيك‌ بود و موهاي‌ بلندي‌ داشت‌. بهار كه‌ مي‌شد كَنه‌ها بهش‌ مي‌چسبيدند و بقية‌ سال‌ ازعفونت‌ گوش‌ عذاب‌ مي‌كشيد. هيچ‌وقت‌ دو تا گوشاش‌ با هم‌ سالم‌ نبود.هميشه‌ يه‌چيزي‌ از اين‌ يكي‌ گوشش‌ يا اون‌ يكي‌ بيرون‌ مي‌ريخت‌. با همة‌ اينا خيلي‌ دوست‌ داشت‌ تو نخلستون‌ جست‌‌وخيز كنه‌ و يه‌روز رفت‌ و ديگه‌ برنگشت‌.
دنبالش‌ گشتيم‌، من‌ و مارك‌ و جو. يه‌ عالمه‌ چاله‌ بود و كلي‌ زمين‌، هيچ‌ اثري‌ ازش‌ نديديم‌. يه‌ گربه‌ هم‌ داشتيم‌. مي‌دوني‌؟ تو جاده‌ با يه‌ «سمي‌» بزرگ‌ شد. وقتي‌ جو اونو با كاسة‌ بيل‌ برداشت‌ و پرتش‌ كرد تو نخلستون‌. من‌ بنا كردم‌ به‌ گريه‌ كردن‌. راستش‌ از ته‌ دل‌ دلم‌ مي‌خواس‌ گريه‌ كنم‌. يه‌ريز گريه‌ كردم‌ تا اين‌كه‌ جو و پدرم‌ اشكامو پاك‌ كردند. اونا گفتن‌ خوبيت‌ نداره‌.
بعد از اون‌ من‌ احساس‌ ديگه‌اي‌ نسبت‌ به‌ بزرگ‌راه‌ پيدا كردم‌. پيش‌ترها دوستش‌ داشتم‌. به‌خصوص‌ صداهاش‌ رو: وقتي‌ چرخا تو هواي‌ مرطوب ‌صفير مي‌كشيدند و صدا مي‌كردند و تو هواي‌ خنك‌ هيس‌ مي‌كشيدند. صداي‌ خُرناس‌ كشيدن‌ آرام ـ تقريباً مثل‌ آه ـ وقتي‌ رانندة‌ كاميون‌، ترمزهاي‌ بادي‌ رو امتحان‌ مي‌كرد. وقتي‌ صداي‌ بوق‌ در دوردست‌ها مي‌پيچيد ـ همين‌طور صداي‌ دل‌خراش‌ كوتاه‌ و زير ترمز اتومبيل‌، مثل‌ صداي‌ خنده‌ و يه‌ چيز ديگه‌، صداي‌ نجواي‌ يك‌نواخت‌، شب‌ و روز، بي‌هيچ‌ تفاوتي‌، در تمام‌ِ طول‌ جاده‌، مثل‌ سيم‌ِ برق‌ صدا مي‌كرد يا شايد مثل‌ نفس‌.
قبول‌ دارم‌ كه‌ بزرگ‌راه‌ گاهي‌ چيز خوبي‌ بود. وقتي‌ ماه‌ بهش‌ مي‌تابيد، وقتي‌ بارون‌ زودگذر تابستون‌ روش‌ مي‌باريد و ابرايي‌ از بخار ازش‌ بلند و بعد ناپديد مي‌شد و فقط‌ يه‌ سراب‌ داغ‌ در دوردست‌ها به‌جا مي‌گذاشت‌. باد هم‌ خوب‌ بود. در روزهاي‌ گرم‌ مرداد، اون‌ ماشين‌ها و كاميون‌هاي‌ در حال‌ عبور نسيم‌ خنكي‌ به‌ طرفت‌ مي‌فرستاد. اما بعد از اون‌ ديگه‌ دوستش‌ نداشتم‌. اصلاً هيچ‌ راه‌ خلاصي‌ از اون‌ نبود. اگه‌ من‌ صداي‌ جاده‌ رو نمي‌شنيدم‌ يا نمي‌ديدمش‌، اگه‌ چشمامو مي‌بستم‌ و انگشتم‌ رو فرو مي‌كردم‌ تو گوشام‌ مي‌تونستم‌ اون‌ بو رو بشنوم‌. بوي‌ اگزوزها، بنزين‌ و گازوييل‌، بوي‌ سوختي‌ كه ‌خوب‌ مي‌سوزه‌ و روغني‌ كه‌ بد مي‌سوزه‌، و همين‌طور بوي‌ سوختن‌ رنگ‌ِ بدنة ‌موتورهايي‌ كه‌ از فشار رادياتورهاشون‌ بيش‌ از حد گرم‌ مي‌شدند.
همين‌طور كه‌ جو مي‌گفت‌ جاده‌ بهمون‌ همه‌چيز داد، و همه‌چيز رو هم ‌ازمون‌ گرفت‌. جو آدمي‌ مذهبي‌ بود. از اونايي‌ كه‌ اِنجيل‌ رو بالاي‌ قفسة‌ آشپزخونه‌ مي‌ذارن‌. گه‌گاهي‌ نگاهي‌ بهش‌ مي‌انداخت‌. گمون‌ كنم‌ آرومش‌ مي‌كرد. مخصوصاً بعد از اين‌كه‌ بروس‌ رفته‌ بود. مي‌دوني‌، وقتي‌ اومديم ‌اين‌جا چهارتا پسر بوديم‌، نه‌ سه‌تا. بروس‌ بزرگه‌ بود، و اين‌طور شد كه‌ اون‌ اين‌جا رو ترك‌ كرد. هر دسامبر ازدحام‌ مسافران‌ جنوب‌ بيش‌تر مي‌شد. جمعيت‌ هم‌ هميشه‌ بود كه‌ قبلاً سفر كرده‌ بود و دوباره‌ مي‌خواست‌ به‌ جنوب ‌برگرده‌.
يكي‌ از ماشينا چهار پنج‌ سال‌ بود كه‌ هر زمستون‌ اين‌جا پيدا مي‌شد. سرنشينش‌ مردي‌ بود با يك‌ زن‌ و دختر.
دختره‌ هر سال‌ قشنگ‌تر مي‌شد. موهاي‌ بورش‌ تا كمرش‌ مي‌رسيد. آخرين‌ دفعه‌ مرده‌ هم‌راه‌شون‌ نبود. مدتي‌ ايستادند گوشة‌ ايست‌گاه‌ پارك‌ و با بروس‌ حرف‌ زدند. بعد از اون‌ بروس‌ خيلي‌ هيجان‌زده‌ شد. انگشت‌ شستش‌ لاي‌ قالپاق‌ لاستيك‌ داغون‌ شد، كاري‌ كه‌ هيچ‌وقت‌ پيش‌ نيومده‌ بود. بعد از اين‌كه‌ اونا رفتن‌ بروس‌ روزي‌ را با ستارة‌ بزرگ‌ قرمزرنگي‌ روي‌ تقويم‌ ديواري‌ علامت‌ زد. اون‌روز لباس‌هاشو تو پاكت‌ گذاشت‌ و بهمون‌ گفت‌ كه‌ با اونا مي‌ره‌ شمال‌، بعد از عرض‌ جاده‌ گذشت‌ و منتظر ماند.
من‌ اون‌روز رو خوب‌ به‌خاطر مي‌يارم‌. بروس‌ قدم‌زنان‌ از عرض‌ جاده‌ گذشت‌. به‌ سنگيني‌ قدم‌ برمي‌داشت‌. انگار در عذاب‌ باشد. به‌ درختاي‌ كاجي‌ كه‌ دولت‌ اون‌جا كاشته‌ بود لگد پراند. (چيزاي‌ مسخره‌، اون‌ درختا. پنج‌ يا شش ‌سال‌ مي‌شد كه‌ اون‌جا بودند، اما به‌ زور تا زانو مي‌رسيدند.) مدت‌ زيادي‌ منتظرموند، مگس‌ها رو مي‌پروند و پشه‌ها رو مي‌زد ـ اونا بعضي‌ وقت‌ها واقعاً اذيت‌ مي‌كردند.
من‌ و مارك‌ و جو، روي‌ سكو، كنار پمپ‌ها نشستيم‌ و انتظار كشيديم‌. فقط‌ وقتي‌ تكون‌ مي‌خورديم‌ كه‌ يه‌ ماشين‌ مي‌اومد. بعد هر سه‌تامون‌ واسه‌ پُركردن‌ باك‌ ماشين‌، تميزكردن‌ شيشة‌ جلو و وارسي‌ تايرها هجوم‌ مي‌برديم‌. (من‌هميشه‌ تايرها رو وارسي‌ مي‌كردم‌، چون‌ از همه‌ كوچك‌تر بودم‌.) اون‌قدر سريع‌ كار مي‌كرديم‌ كه‌ گاهي‌ دو برابر انعام‌ مي‌گرفتيم‌.
آفتاب‌ گرم‌تر و گرم‌تر مي‌شد. بروس‌ كلاهش‌ را برمي‌داشت‌ و خودش‌ روبا اون‌ باد مي‌زد. گاه‌گاهي‌ تف‌ مي‌انداخت‌ تا دهنش‌ رو از غبار پاك‌ كنه‌.
نزديكاي‌ بعد از ظهر جو گفت‌:«شايد آخرش‌ نره‌.» و رفت‌ تو خونه‌ كه‌ به ‌پدر بگه‌. دو سه‌ دقيقه‌ بعد برگشت‌:«اون‌ گفت‌ كار بروس‌ به‌ كسي‌ ربطي‌ نداره‌.»
بعد يه‌ مرسدس‌ بنز توقف‌ كرد. يه‌ مرسدس‌ 220 با شيشه‌هاي‌ سبز تيره ـ كه‌ از پشت‌ شيشه‌ها آدم‌هاش‌ با اون‌ عينك‌هاي‌ آفتابي‌ بزرگ‌شون‌ مثل‌غورباغه‌ بودن‌. اونا گازوييل‌ مي‌خواستن‌، چيزي‌ كه‌ ما هيچ‌وقت‌ نداشتيم‌. راننده‌ با شك‌ و ترديد گفت‌:«نمي‌شه‌ راش‌ انداخت‌.» انگار كه‌ ما باكش‌ روخالي‌ كرده‌ بوديم‌. جو تندي‌ گفت:«اين‌ بنزين‌ نمي‌سوزونه‌ آقا.» و قيافة‌ حق‌به‌جانب‌ گرفت‌، چيزاي‌ زيادي‌ در مورد ماشينا مي‌دونست‌، چون‌ باك‌هاي ‌زيادي‌ رو پر كرده‌ بود.
ـ تا ايستگاه‌ بعدي‌ چه‌قدر راهه‌؟
جو گفت‌:«نمي‌دونم‌. هيچ‌وقت‌ پايين‌تر نرفته‌م‌.»
به‌ آهستگي‌ راه‌ افتادند تا از هدررفتن‌ سوخت‌ جلوگيري‌ كنند. جو باحركت‌ شانه‌، تابلوي‌ «آخرين‌ ايست‌گاه‌» رو به‌ جاده‌ نزديك‌ كرد. اون‌ تابلو يكي‌ از سه‌پايه‌هاي‌ تاشويي‌ بود كه‌ ما مجبور بوديم‌ شب‌ها ببريمش‌ تو تاكاميون‌هاي‌ بزرگ‌ چپه‌اش‌ نكنند. نصف‌ شب‌ مي‌تونس‌ سر و صداي ‌وحشتناكي‌ راه‌ بندازه‌.
يه‌دفعه‌ هر سه‌تامون‌ اون‌طرف‌ جاده‌ رو نگاه‌ كرديم‌. بروس‌ رفته‌ بود. ما اصلاً نديديم‌ ماشينه‌ براش‌ وايسته‌.
شايد فكر كني‌ تو جايي‌ مثل‌ اين‌جا تنها ما زندگي‌ مي‌كرديم‌. اما تنها نبوديم‌. ماشين‌هاي‌ زيادي‌ براي‌ بنزين‌ زدن‌ توقف‌ مي‌كردن‌ و هفته‌اي‌ يك‌بار هم‌شركت‌ براي‌ پُركردن‌ منبع‌هاي‌ زيرزميني‌ مي‌اومد. رانندة‌ شركت‌ تمام‌ روز روبا ما مي‌گذروند. بعضي ‌وقت‌ها روزنامه‌ مي‌آورد. هميشه‌ خواربارمون‌ رومي‌آورد و سفارش‌هامون‌ رو واسة‌ هفته‌ بعد مي‌گرفت‌. ما هيچ‌وقت‌ نمي‌رفتيم ‌شهر. ماشين‌ پدر پشت‌ خونه‌ پارك‌ شده‌ بود. نزديك‌ منبع‌ يه‌ پونتياك‌ 59 تروتميز رو قالب‌هايي‌ قرار داشت‌ كه‌ مرغ‌ها دوست‌ داشتن‌ زيرشون‌ بخوابند. اتوبوس‌ مدرسه‌ هم‌ بود، كه‌ ما رو برمي‌داشت‌ و وسط‌ جاده‌ سر و ته‌ مي‌كرد. اما ما ديگه‌ مدرسه‌ نرفتيم‌ و اون‌ مسيرها از علف‌ پر شد.
واسه‌ راه‌انداختن‌ ايست‌گاه‌ و گردوندن‌ خونه‌ و آشپزي‌، و دونه‌دادن‌ به‌جوجه‌ها و جمع‌كردن‌ تخم‌مرغ‌ها، و تعمير پشت‌ بوم‌ و درِ توري‌ كار زيادي‌ داشتيم‌. پدرمون‌ هيچ‌كاري‌ نمي‌كرد. اين‌قدر خسته‌ بود كه‌ فقط‌ مي‌توانست‌ تمام‌ روز رو جلو ايوون‌ بشينه‌، عادت‌ داشت‌ توتون‌ بجوه‌، اما بعدها اين‌كار روترك‌ كرد. پس‌ از اون‌ توتون‌ مي‌پيچيد و مي‌كشيد.
يه‌روز جو و مارك‌ گفتن‌ اون‌ مُرده‌:«خودت‌ بيا ببين‌.» من‌ قبلاً حيوون‌ مرده ‌ديده‌ بودم‌، اما آدم‌ مرده‌ نديده‌ بودم‌. اما جوري‌ كه‌ اون‌جا نشسته‌ بود و سرش‌ به‌ يه‌‌طرف‌ خم‌ شده‌ بود ـ و مگس‌هاي‌ پشت‌ در توري‌ ايوون‌ وزوز مي‌كردن‌، من‌خودم‌ همه‌چيز رو فهميدم‌.
اون‌شب‌ جو و مارك‌ (اونا نذاشتن‌ من‌ هم‌راه‌شون‌ برم‌) پدر رو به‌خارستون‌ بردند و اونو تو لونة‌ مار انداختن‌. اونا يه‌ جفت‌ رينگ‌ و يكي‌ دوتيكه‌ آشغال‌ زنگ‌زده‌ هم‌ از حياط‌ خلوت‌ برداشتند و روش‌ گذاشتن‌ تا مطمئن‌بشن‌ اون‌ ته‌ مي‌مونه‌.
بعد از مرگش‌ هيچ‌چيز تغيير نكرد. جو زير رسيدهايي‌ رو كه‌ از شركت‌ مي‌اومد، با اسم‌ اون‌ امضا مي‌كرد. اين‌كار را جوري‌ مي‌كرد كه‌ نه‌ رانندة‌ كاميون‌ متوجه‌ مي‌شد نه‌ دفتر شركت‌. بنابراين‌ كار همين‌طور ادامه‌ داشت‌، آروم‌، به‌جز اول‌ فصل‌ پُرمشغلة‌ زمستون‌ كه‌ همة‌ مسافرها و كاميون‌دارا وماشين‌هايي‌ كه‌ بار سفر مي‌بستند رو جاده‌ راهي‌ جنوب‌ مي‌شدند. يه‌ روزچهار «پيس‌ آرو» و شش‌ «وين‌ باگ‌» پشت‌ سر هم‌ رد شدند. جو گفت‌:«اون‌جارو نگاه‌ كن‌! مث‌ اين‌كه‌ كسي‌ دنبال‌شون‌ كرده‌.» همة‌ وين‌ باگ‌ها درخت‌ كريسمس‌ كوچكي‌ كنار شيشة‌ عقب‌شان‌ بود. دقيقاً همين‌طور بود كه‌ به‌ نظرمي‌رسيد، راننده‌ها ابرو درهم‌ كشيده‌ بودند و بي‌حركت‌ به‌ جلو خيره‌ شده ‌بودند. درست‌ مثل‌ اين‌كه‌ چيز وحشتناكي‌ دنبال‌شون‌ گذاشته‌. چند ماه‌ بعد ازاون‌، جو و مارك‌ دعواشون‌ شد. من‌ شروعش‌ رو نديدم‌. وقتي‌ تو آشپزخونه‌ پاگذاشتم‌، مارك‌ يه‌بطري‌ شكسته‌ دستش‌ بود و جو چاقو كشيده‌ بود، چاقوي‌ ضامن‌داري‌ كه‌ از پدر كِش‌ رفته‌ بود. مارك‌ برگشت‌ و پا به‌ فرار گذاشت‌، چون‌ مي‌ترسيد چاقو به‌ پشتش‌ بخوره‌. يه‌راست‌ به‌ طرف‌ در دويد، به‌ طرف‌ من‌، ومن‌ چنان‌ ترسيده‌ بودم‌ كه‌ نمي‌تونستم‌ چيزي‌ بگم‌. دور ميز چرخيد، از كناراجاق‌ گذشت‌ و از پله‌هايي‌ كه‌ به‌ حياط‌ خلوت‌ منتهي‌ مي‌شد پايين‌ رفت‌. همين‌طور كه‌ داشت‌ مي‌رفت‌ با فشار، درِ توري‌ رو باز كرد. دست‌ چپ‌شو روي‌ نرده‌ گذاشت‌ و سعي‌ كرد بدون‌ اين‌كه‌ از جو چشم‌ برداره‌ از سه‌ پله‌ پايين‌بره‌. خُب‌، همه‌مون‌ مي‌دونستيم‌ كه‌ نرده‌ها شُل‌ بودن‌. فكر كنم‌ سال‌ها بود كه ‌شُل‌ بودن‌، اما نه‌ من‌ نه‌ جو، نمي‌دونستيم‌ كه‌ بايد محكم‌شون‌ مي‌كرديم‌، و اين‌خوش‌شانسي‌ مارك‌ بود، چون‌ وقتي‌ به‌ پله‌ها رسيد، جو بهش‌ نزديك‌ شده‌ بود، در حالي‌ كه‌ چاقو رو مستقيم‌ و رو به‌ پايين‌ نگه‌ داشته‌ بود، درست‌ در وضعيت‌ مناسب‌. خُب‌، مارك‌ وانمود مي‌كرد كه‌ ليز خورده‌ و جو جنبيد و چنان‌ شيشة‌ شكسته‌ رو مي‌پاييد كه‌ متوجه‌ دست‌ چپ‌ مارك‌ نشد و قسمت‌ بلندي‌ از نرده‌ بيخ‌ِ گردن‌شو گرفت‌ و با صورت‌ از پله‌ها تو حياط‌ افتاد. مارك ‌مدتي‌ طولاني‌ جو را تماشا كرد. اما هر چه‌ منتظر موند اتفاقي‌ نيفتاد. آروم‌، خيلي‌ راحت‌، مارك‌ شيشة‌ شكسته‌ رو پشت‌ سر جو پرت‌ كرد. همان‌طوري‌ كه‌ يه‌ چيزي‌ رو رو يه‌ كومة‌ آشغال‌ پرت‌ كنن‌. نرده‌اي‌ كه‌ ول‌ شده‌ بود همون‌جايي‌كه‌ جو ايستاده‌ بود برگشت‌.
مارك‌ برگشت‌ داخل‌، مستقيم‌ از كنارم‌ گذشت‌ و رفت‌ تو اتاق‌ خواب‌،تشكو طوري‌ هُل‌ داد كه‌ تمام‌ فنراش‌ پيدا شد. چيزايي‌ رو كه‌ تو كيف‌پلاستيكي‌ زيپ‌دار مشكي‌ قايم‌ كرده‌ بود تو يكي‌ از فنرا چپونده‌ بود. بسته‌ وژاكت‌شو كه‌ به‌ ميخ‌ كنار رخت‌خواب‌ آويزان‌ بود و كلاه‌ نو مخصوصش‌ رو ازتو قفسه‌ برداشت‌. وقتي‌ داشت‌ مي‌رفت‌ به‌م‌ گفت‌: «قابيل‌، هابيل‌ را كشت‌.قيامت‌ نزديك‌ است‌.» مي‌دوني‌ واقعاً يه‌ آدم‌ مذهبي‌ بود.
اون‌ فوراً راه‌ افتاد، با يه‌ كاميون‌ بزرگ‌، با بار گلة‌ گاو كه‌ عازم‌ جنوب‌ بود.ديگه‌ هيچ‌وقت‌ نديدمش‌. همون‌طور كه‌ گفتم‌ مارك‌ از دست‌ چپش‌ استفاده‌كرد. فكر كنم‌ واسه‌ همين‌ سرِ جو آسيب‌ نديد. اما بدجوري‌ اون‌جا افتاده‌ بود،بي‌حركت‌، رو شِن‌ها خون‌ جاري‌ بود و گوشش‌ صدمه‌ ديده‌ بود.
اونو از پله‌ها بالا كشيدم‌ و بردمش‌ تو. كلي‌ وقت‌مو گرفت‌، به‌ زور تونستم‌اين‌كار رو انجام‌ بدم‌. جثة‌ بزرگي‌ داشت‌. خونو بند آوردم‌ و رو سرش‌ يخ‌گذاشتم‌، اما روزها گذشت‌ تا خوب‌ شد. بعد از اين‌ ديگه‌ نمي‌تونست‌ كاري‌انجام‌ بده‌، جز اين‌كه‌ دري‌ وري‌ بگه‌ و كف‌ آشپزخونه‌ بالا بياره‌.
مدتي‌ بعد حالش‌ خوب‌ شد و مثل‌ سابق‌ شد. به‌جز سردردش‌ پاي‌ چپش‌هم‌ مي‌لنگيد. مي‌گفت‌ كه‌ هيچ‌وقت‌ دردش‌ آروم‌ نمي‌گيره‌.
حالا ديگه‌ حسابي‌ مشغول‌ شدم‌. به‌ تنهايي‌ بايد ماشينا رو راه‌ مي‌انداختم‌.البته‌ بايد از جو هم‌ مراقبت‌ مي‌كردم‌. واسه‌ همين‌ خيلي‌ از كارايي‌ كه‌ بايد انجام‌مي‌شد، انجام‌ نمي‌شد. مثل‌ چراغ‌ برقي‌ كه‌ روي‌ تابلوي‌ نارنجي‌ مدور "بنزين‌"بود. اون‌قدر بلند نبودم‌ كه‌ بهش‌ برسم‌، حتي‌ با نردبون‌ بهش‌ نمي‌رسيدم‌. جوهم‌ دوست‌ نداشت‌ خيط‌ بكاره‌، و تابلو خاموش‌ موند. من‌ چراغ‌ ايوونو روشن‌مي‌ذاشتم‌، بنابراين‌ مردم‌ مي‌تونستن‌ ببينن‌ كه‌ در امتدادِ خلوت‌ جاده‌ ما كجاييم‌،حتي‌ چند شب‌نما پيدا كردم‌ و كنار جاده‌ گذاشتم‌.
تنها بوديم‌، فصلي‌ پس‌ از فصلي‌ ديگر. فقط‌ من‌ و جو.
بعد يه‌چيز تغيير كرد. يه‌ دفعه‌ شلوغي‌ زيادي‌ تو جاده‌ ايجاد شد. خُب‌، توفصل‌ تعطيلي‌ نسبتاً شلوغ‌ مي‌شد، اما اين‌ صدها بار شلوغ‌تر بود. هزاران‌ هزارماشين‌، و اين‌ وسط‌ تابستون‌ بود. از سنگيني‌شون‌ زمين‌ تكون‌ مي‌خورد. همة‌شيشه‌ها از شدت‌ِ فشار هوايي‌ كه‌ ايجاد شده‌ بود تكون‌ مي‌خوردن‌، انگارتوفان‌ به‌پا شده‌. يه‌دفعه‌ چار پنج‌ ماشين‌ با هم‌ تو پمپ‌ بنزين‌ مي‌اومدن‌. اوناآدماي‌ هميشگي‌ نبودن‌. مي‌خواستن‌ جلدي‌ راه‌ بيفتن‌ و به‌ راه‌شون‌ ادامه‌ بدن‌.غُر مي‌زدن‌، چون‌ نوشابه‌ و اتاق‌ استراحت‌ نداشتيم‌. بنزين‌ مي‌خواستن‌، روغن‌مي‌خواستن‌، ديگه‌ شيشه‌هاشون‌ رو فراموش‌ كرده‌ بودن‌. مي‌خواستن‌ راه‌بيفتن‌.
جو گفت‌: «شمال‌ اتفاقي‌ افتاده‌؟» هيچ‌كي‌ اون‌قدر نمي‌موند كه‌ بشه‌ باهاش‌حرف‌ زد. خيلي‌ عجله‌ داشتن‌. چيزي‌ نگذشت‌ كه‌ مخزنا خالي‌ شدن‌. هم‌معمولي‌، هم‌ سوپر و هم‌ كاميون‌ شركت‌. اوني‌ كه‌ هميشه‌ چارشنبه‌ها مي‌اومد،ديگه‌ نيومد. بنابراين‌ تابلوي‌ "آخرين‌ پمپ‌ بنزين‌" رو برداشتم‌ و به‌ ديوارِ خونه‌تكيه‌اش‌ دادم‌ و چراغ‌ِ ايوونو خاموش‌ كردم‌.
بعد ماشينا بي‌وقفه‌ از كنارمون‌ مي‌گذشتن‌ و كنار جاده‌ ماشينايي‌ بود كه‌همين‌طور رها شده‌ بودن‌. هيچ‌ عيبي‌ نداشتن‌، فقط‌ بنزين‌شون‌ تموم‌ شده‌ بود.
صاحب‌ اون‌ ماشينا اگه‌ مي‌دونستن‌ سوار ماشين‌ ديگرون‌ مي‌شدن‌، اگه‌ هم‌نمي‌شدن‌ پياده‌ راه‌ مي‌افتادن‌، نه‌ حرفي‌ مي‌زدن‌ و نه‌ هيچ‌كار ديگه‌اي‌ مي‌كردن‌.فقط‌ در امتداد جاده‌ راه‌ مي‌افتادن‌.
خيلي‌ زود كنار جاده‌ با رديفي‌ از ماشيناي‌ خالي‌ انباشته‌ شد و بعد جادة‌سمت‌ چپ‌ با هشت‌ ماشين‌ خُردشده‌ كاملاً مسدود شد و بعد، خُب‌، ترافيك‌كم‌ شد، درست‌ همون‌طور كه‌ يه‌ دفعه‌ شروع‌ شده‌ بود تمام‌ شد.
اين‌ ماجرا جو رو ناراحت‌ كرد. خيلي‌ ناراحتش‌ كرد. مي‌گفت‌: «من‌مي‌دونم‌ اوضاع‌ جور نيست‌.» بيش‌ از گذشته‌ عصبي‌ مي‌شد و اين‌ باعث‌ مي‌شدكه‌ سردرد بگيره‌. مثل‌ سردردهاي‌ هميشگي‌ش‌. آن‌روز دو ساعتي‌ كنارپمپ‌هاي‌ خالي‌ لنگ‌لنگان‌ قدم‌ زد، و سرش‌ را با دو دستش‌ نگه‌ داشت‌.
جو ناگهان‌ چرخي‌ زد. ماشيني‌ از كنارمان‌ گذشت‌ و چرخ‌هاش‌ روي‌آسفالت‌ جيغ‌ كشيد. جو با انگشت‌ رو سينه‌ام‌ زد: «حالا خوب‌ گوش‌ كن‌! اگه‌اونا برن‌ ما هم‌ مي‌ريم‌. بيا با هم‌ بريم‌ قبل‌ از اين‌كه‌ آخرين‌ ماشين‌ رو از دست‌بديم‌.»
وقتي‌ به‌ام‌ پشت‌ كرد زدم‌ به‌ چاك‌. آن‌طرف‌ها لونة‌ ماري‌ بود كه‌ از سال‌هاپيش‌ ازش‌ خبر داشتم‌. خودم‌ پيداش‌ كردم‌. مي‌شد ازش‌ پايين‌ بپري‌. توي‌تاقچة‌ پهن‌، زير يه‌ تاقديس‌. اون‌جا مي‌تونستي‌ خارج‌ از ديد باشي‌، مگر اين‌كه‌كسي‌ پشت‌ سرت‌ اتفاقي‌ پايين‌ مي‌اومد. فكر نمي‌كردم‌ جو با اون‌ دردي‌ كه‌ توپاش‌ داشت‌ تو هر سوراخي‌ دنبالم‌ بگرده‌.
مدت‌ زيادي‌ دنبالم‌ گشت‌. قبل‌ از اين‌كه‌ دست‌ برداره‌ ساعت‌ها فرياد كشيدو فحشم‌ داد. حتي‌ بعد از اين‌كه‌ فهميدم‌ رفته‌ واسه‌ اين‌كه‌ مطمئن‌ بشم‌ مدتي‌اون‌جا موندم‌. ترجيح‌ مي‌دادم‌ مار ببينم‌ تا اين‌كه‌ برم‌ بالا پيش‌ جو. بنابراين‌مدت‌ زيادي‌ منتظر موندم‌. وقتي‌ بيرون‌ اومدم‌ غروب‌ ديروقت‌ بود و جاده‌خالي‌. گفتم‌ نكنه‌ جو واقعاً رفته‌ باشه‌.
انگار همين‌ ديروز بود، و چيزايي‌ هست‌ كه‌ من‌ قبلاً درباره‌شون‌ فكرنمي‌كردم‌، ولي‌ حالا عذابم‌ مي‌دن‌. مثلاً وقتي‌ كه‌ رفتم‌ چراغا رو روشن‌ كنم‌ برق‌نبود. غذا هم‌ نبود. جو همه‌چيزو واسه‌ من‌ گذاشته‌ بود. اما زياد نبود، وسكوت‌. من‌ به‌ سكوت‌ عادت‌ نداشتم‌، به‌ صداي‌ باد كه‌ در تاريكي‌ مي‌پيچيد وترس‌آور بود عادت‌ نداشتم‌، و بدتر از همه‌ به‌ تنهايي‌.
بايد باهاش‌ مي‌رفتم‌. گاهي‌ فكر مي‌كردم‌ بايد دنبالش‌ برم‌، اما خيلي‌ ديرشده‌ بود. از پشت‌بوم‌ بالا مي‌رفتم‌ و به‌ جاده‌ نگاه‌ مي‌كردم‌. مي‌تونستم‌ چندين‌كيلومتر رو ببينم‌، اما هيچ‌ جنبنده‌اي‌ نبود.
من‌ فكر كردم‌ اون‌جا هم‌ حتماً اتفاقي‌ افتاده‌، اون‌جايي‌ كه‌ همة‌ مردم‌ هجوم‌مي‌بردند. اي‌كاش‌ با جو رفته‌ بودم‌.
اگه‌ ماشين‌هاي‌ بعدي‌ بگذرند فكر كنم‌ جوري‌ به‌طرف‌ جاده‌ بدوم‌ كه‌ اونا يامجبور بشن‌ زيرم‌ بگيرن‌ يا برام‌ وايسن‌. مي‌دونم‌ همين‌كار رو مي‌كنم‌.
اگه‌ ماشين‌ ديگه‌اي‌ باشه‌.
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
بچه ها دستتون درد نکنه مخصئصا علی و جری اما جری وقتی دیدم طولانیه تقریبا یذره سکته کردم!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
 

Dead_Man

Registered User
تاریخ عضویت
16 می 2007
نوشته‌ها
441
لایک‌ها
3
محل سکونت
Lost in middle of nowhere
هم شما خسته نباشيد كه مطلب مي ديد
هم ما خسته نباشيم كه مطلب رو مي خونيم ( يه كم حجم مطالب داره زياد مي شه )
 

Even Star

کاربر فعال فرهنگ و هنر
کاربر فعال
تاریخ عضویت
5 می 2007
نوشته‌ها
2,480
لایک‌ها
127
محل سکونت
Valinor
سلام dead manجان خوبی؟
اره راست میگه داستانها از کوتاه رد شدن شدن بچه رمان!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

دست منم درد نکنه که فقط میخونم و برا dead man جان سلام می فرستم!!!!!!!!!!!!1
 
بالا