• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

داستان هاى کوتاه جالب و تفکر برانگيز

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
خواهش می کنم. این داستان رو شاید قبلا هم شنیده یا خونده باشید ولی به نظر من ارزش بارها و بارها شنیدن رو داره.

قصه ی آن دختر را می دانی ؟

که از خودش تنفر داشت
که از تمام دنیا تنفر داشت
و فقط یکنفر را دوست داشت
دلداده اش را
و با او چنین گفته بود
« اگر روزی قادر به دیدن باشم
حتی اگر فقط برای یک لحظه بتوانم دنیا را
ببینم
عروس حجله گاه تو خواهم شد »

***
و چنین شد که آمد آن روزی که یک نفر پیدا شد
که حاضر شود چشمهای خودش را به دختر نابینا
بدهد
و دختر آسمان را دید و زمین را
رودخانه ها و درختها را
آدمیان و پرنده ها را
و نفرت از روانش رخت بر بست

***
دلداده به دیدنش آمد
و یاد آورد وعده دیرینش شد :
« بیا و با من عروسی کن
ببین که سالهای سال منتظرت مانده ام »

***
دختر برخود بلرزید
و به زمزمه با خود گفت :
« این چه بخت شومی است که مرا رها نمی کند ؟ »
دلداده اش هم نا بینا بود
و دختر قاطعانه جواب داد:
قادر به همسری با او نیست

***
دلداده رو به دیگر سو کرد
که دختر اشکهایش را نبیند
و در حالی که از او دور می شد
هق هق کنان گفت
« پس به من قول بده که مواظب چشمانم باشی » :(


این داستان رو 2 یا 3 سال پیش واسه یکی نوشتم

خاطراتم رو دوباره زنده کردی مرسی واقعاً داستان جالبیه
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
باز هم از لطفتون سپاسگزارم.
icon_tanks.gif


دختر با نا امیدی و عصبانیت به پسر که روبرویش ایستاده بود نگاه می کرد

کاملا از او نا امید شده بود از کسی که آنقدر دوستش داشت و فکر می کرد

که او هم دوستش دارد ولی دقیقا موقعی که دختر به او نیاز داشت

دختر را تنها گذاشت از بعد از پیوند کلیه در تمام مدتی که در بیمارستان بستری بود

همه به عیادتش امده بودن غیر از پسر چشمهایش همیشه به دری بود

که همه از آن وارد می شدند غیر از کسی که او منتظرش بود

حتی بعد از مرخص شدن از بیمارستان به خودش گفته بود که شاید

پسر دلیل قانع کننده ای داشته باشد ولی در برابر تمام پرسشهایش

یا سکوت بود یا جوابهای بی سر و ته که خود پسر هم به احمقانه بودن

آنها اعتراف داشت تحمل دختر تمام شده بود به پسر گفت که دیگر نمی خواهد

او را ببیند به او گفت که از زندگی اش خارج شود به نظر دختر پسر خاله اش

که هر روز به عیادتش امده بود با دسته گلهای زیبا بیشتر از پسر لایق

دوست داشتن بود دختر در حالت عصبی به پهلوی پسر ضربه ای زد

زانوهای پسر لحظه ای سست شد و رنگش پرید چشمهایش مثل یخ بود

ولی دختر متوجه نشد چون دیگر رفته بود و پسر را برای همیشه ترک کرده بود

دختر با خود فکر می کرد که چه دنیای عجیبی است در این دنیا که آدمهایی مثل

آن غریبه پیدا می شوند که کلیه اش را مجانی اهدا می کند بدون اینکه

حتی یک تومان پول بگیرد و حتی قبول نکرده بود که دختر برای تشکر

به پیشش برود و یا پسر خا له اش با آن همه احساس و ابراز محبت

و آنوقت او عاشق بی احساس ترین ادم دنیا شده بود

در همین حال پسر از شدت ضعف روی زمین نشسته بود و خونهایی را

که از پهلویش می امد پاک می کرد و پسر همچنان سر قولی که به خودش داده بود

پا بر جا بود او نمی خواست دختر تمام عمر خود را مدیون او بماند .
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
چرا دیگه کسی تو این تاپیک فعالیت نمی کنه؟ نکنه داستان هاتون تموم شده؟:(

سربازي كه پس از جنگ ويتنام ميخواست به خانه برگردد ؛در تماس تلفني خود از سانفرانسيسكو به والدينش گفت:

« پدر و مادر عزيزم ؛ جنگ تمام شده و من ميخواهم به خانه باز گردم؛ ولي خواهشي از شما دارم.دوستي دارم كه مايلم او را به خانه بياورم»

والدين او در پاسخ گفتند:ما با كمال ميل مشتاقيم كه اورا ملاقات كنيم.پسر ادامه داد: «ولي لازم است موضوعي را در مورد او بدانيد.
او در جنگ به شدت آسيب ديده و در اثر برخورد با مين يك دست ويك پاي خود را از دست داده است و جايي براي رفتن ندارد.بنابر اين ميخواهم اجازه دهيد كه او با ما زندگي كند.»

والدين گفتند: پسر عزيزم شنيدن اين موضوع براي مابسيار تاسف بار است ؛ شايد بتوانيم به او كمك كنيمكه جايي براي زندگي پيدا كند.

پسر گفت:نه ؛ من ميخواهم او با ما زندگي كند.»

والدين گفتند: تو متوجه نيستي. فردي با اين شرايط موجب دردسر ما خواهد شد.ما فقط مسئول زندگي خودمان هستيم و نميتوانيم اجازه دهيم مشكل فرد ديگري زندگي ما را دچار اختلال كند.بهتر است به خانه باز گردي و او را فراموش كني.دوستت راهي براي ادامه زندگي خواهد يافت.

در اين هنگام پسر با ناراحتي تلفن را قطع كرد و والدين او ديگر چيزي نشنيدند.

چند روز بعد پليس سانفرانسيسكو به خانواده پسر اطلاع داد كه فرزندشاندر سانحه سقوط از يك ساختمان بلند جان باخته است که مشكوك بهخودكشي مي باشد.پدر و مادر سراسيمه به سمت سانفرانسيسكو مراجعه كردند و براي شناسايي جسد به پزشكي قانوني رفتند.

آنها فرزند را شناختند و به موضوعي پي بردند كه تصورش را هم نميكردند.

فرزند آنها فقط يك دست و يك پا داشت
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه استفاده میکرد.یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد.همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بد شانسی اش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آنها گفت:شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی فقط خدا میداند
یک هفته بعد؛ اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند
فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود؛ از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند؛به او گفتند :چه آدم بد شانسی هستی کشاورز باز هم جواب داد : شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی؛ فقط خدا می داند.
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند؛به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: کشاورز راست می گفت؛ ما هم نمی دانیم شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند؛ آری تنها خداست که میداند
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
کشاورزی چینی اسب پیری داشت که از آن در کشت و کار مزرعه استفاده میکرد.یک روز اسب کشاورز به سمت تپه ها فرار کرد.همسایه ها در خانه ی او جمع شدند و به خاطر بد شانسی اش به همدردی با او پرداختند. کشاورز به آنها گفت:شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی فقط خدا میداند
یک هفته بعد؛ اسب کشاورز با یک گله اسب وحشی از آن سوی تپه ها بازگشت. این بار مردم دهکده به او بابت خوش شانسی اش تبریک گفتند. کشاورز گفت: شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند
فردای آن روز وقتی پسر کشاورز در حال رام کردن اسب های وحشی بود؛ از پشت یکی از اسب ها به زمین افتاد و پایش شکست. این بار وقتی همسایه ها برای عیادت پسر کشاورز آمدند؛به او گفتند :چه آدم بد شانسی هستی کشاورز باز هم جواب داد : شاید این بد شانسی بوده و شاید هم خوش شانسی؛ فقط خدا می داند.
چند روز بعد سربازان ارتش به دهکده آمدند و همه جوانان را برای خدمت در جنگ با خود بردند؛به جز پسر کشاورز که پایش شکسته بود. این بار مردم با خود گفتند: کشاورز راست می گفت؛ ما هم نمی دانیم شاید این خوش شانسی بوده و شاید بد شانسی فقط خدا میداند؛ آری تنها خداست که میداند

خیلی داستان زیبایی بود علی آقا ممنون:happy:

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بودو هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستیزيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صداييبلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلبتو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاهكردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلباو برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خاليرا به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديدهمي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكردهبود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور اوادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماًشوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم وبريدگي و خراش است .
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظرمي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگرانساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌امو به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه بهجاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اندگوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كهياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كسانيبخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همينشيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كهداشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را باقطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيباييواقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشكاز گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خودقطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن راگرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را بهجاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...

 

shabgard 10

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
15 جولای 2007
نوشته‌ها
258
لایک‌ها
0
محل سکونت
همين دور و برا
خیلی داستان زیبایی بود علی آقا ممنون:happy:

روزي مرد جواني وسط شهري ايستاده بود و ادعا مي كرد كه زيبا ترين قلب را درتمام آن منطقه دارد.
جمعيت زياد جمع شدند. قلب او كاملاً سالم بودو هيچ خدشه‌اي بر آن وارد نشده بود و همه تصديق كردند كه قلب او به راستیزيباترين قلبي است كه تاكنون ديده‌اند. مرد جوان با كمال افتخار با صداييبلند به تعريف قلب خود پرداخت.
ناگهان پير مردي جلوي جمعيت آمد و گفت كه قلبتو به زيبايي قلب من نيست. مرد جوان و ديگران با تعجب به قلب پير مرد نگاهكردند قلب او با قدرت تمام مي‌تپيد اما پر از زخم بود. قسمت‌هايي از قلباو برداشته شده و تكه‌هايي جايگزين آن شده بود و آنها به راستی جاهاي خاليرا به خوبي پر نكرده بودند براي همين گوشه‌هايی دندانه دندانه درآن ديدهمي‌شد. در بعضي نقاط شيارهاي عميقي وجود داشت كه هيچ تكه‌اي آن را پرنكردهبود، مردم كه به قلب پير مرد خيره شده بودند با خود مي‌گفتند كه چطور اوادعا مي‌كند كه زيباترين قلب را دارد؟
مرد جوان به پير مرد اشاره كرد و گفت تو حتماًشوخي مي‌كني؛ قلب خود را با قلب من مقايسه كن؛ قلب تو فقط مشتي رخم وبريدگي و خراش است .
پير مرد گفت: درست است. قلب تو سالم به نظرمي‌رسد اما من هرگز قلب خود را با قلب تو عوض نمي‌كنم. هر زخمي نشانگرانساني است كه من عشقم را به او داده‌ام، من بخشي از قلبم را جدا كرده‌امو به او بخشيده‌ام. گاهي او هم بخشي از قلب خود را به من داده است كه بهجاي آن تكه‌ي بخشيده شده قرار داده‌ام؛ اما چون اين دو عين هم نبوده‌اندگوشه‌هايي دندانه دندانه در قلبم وجود دارد كه برايم عزيزند؛ چرا كهياد‌آور عشق ميان دو انسان هستند. بعضي وقتها بخشي از قلبم را به كسانيبخشيده‌ام اما آنها چيزی از قلبشان را به من نداده‌اند، اينها همينشيارهاي عميق هستند. گرچه دردآور هستند اما ياد‌آور عشقي هستند كهداشته‌ام. اميدوارم كه آنها هم روزي بازگردند و اين شيارهاي عميق را باقطعه‌ای كه من در انتظارش بوده‌ام پركنند، پس حالا مي‌بيني كه زيباييواقعي چيست؟
مرد جوان بي هيچ سخني ايستاد، در حالي كه اشكاز گونه‌هايش سرازير مي‌شد به سمت پير مرد رفت از قلب جوان و سالم خودقطعه‌ای بيرون آورد و با دستهاي لرزان به پير مرد تقديم كرد پير مرد آن راگرفت و در گوشه‌اي از قلبش جاي داد و بخشي از قلب پير و زخمي خود را بهجاي قلب مرد جوان گذاشت .
مرد جوان به قلبش نگاه كرد؛ ديگر سالم نبود، اما از هميشه زيباتر بود زيرا كه عشق از قلب پير مرد به قلب او نفوذ كرده بود...



منم با نمسيسور موافقم
داستان زيبايي بود
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
اين قفسه سينه که می بينی يه حکمتی داره. خدا وقتی آدمو آفريد سينه اش قفسه نداشت. يه پوست نازک بود رو دلش.
يه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چيز با ارزشی که داره بده به دريا. پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخت تو دريا. موجی اومد و نه دلی موند و نه آدمی.خدا... دل آدمو از دريا گرفت و دوباره گذاشت تو سينش. آدم دوباره آدم شد.
ولی امان از دست اين آدم.دو روز بعد آدم عاشق جنگل شد. دوباره پوست نازک تنشو جر داد و دلشو پرت کرد ميون جنگل. باز نه دلی موند و نه آدمی.خدا ديگه کم کم داشت عصبانی ميشد. يه بار ديگه دل آدمو برداشت و محکم گذاشت تو سينه اش.
ولی مگه اين آدم , آدم می شد. اين بار سرشو که بالا کرد يه دل که داشت هيچی با صد دلی که نداشت عاشق آسمون شد. همه اخم و تخم خدا يادش رفت و پوست سينه شو جر داد و باز دلشو پرت کرد ميون آسمون. دل آدم مثه يه سيب سرخ قل خورد و قل خورد و افتاد تو دامن خدا.
نه ديگه... خدا گفت... اين دل واسه آدم ديگه دل نمی شه.آدم دراز به دراز چشمش به آسمون رو زمين افتاده بود. خدا اين بار که دل رو گذاشت سرجایش بس که از دست آدم ناراحت بوديه قفس کشيد روش که ديگه آها ديگه... بسه.
آدم که به خودش اومد ديد ای دل غافل... چقدر نفس کشيدن واسش سخت شده. چقد اون پوست لطيف رو سينش سفت شده. دست کشيد به رو سينشو وقتی فهميد چی شده يه يه آهی کشيد... يه آهی کشيد همچين که از آهش رنگين کمون درست شد.
و اين برای اولين بار بود که رنگين کمون قبل از بارون درست شد.
بعد هی آدم گريه کرد هی آسمون گريه کرد. روزها و روزها گذشت و آدم با اون قفس سنگين خسته و تنها روی زمين سفت خدا قدم می زد و اشک می ريخت. آدم بيچاره دونه دونه اشکاشو که می ريخت رو زمين و شکل مروارید می شد برمی داشت و پرت می کرد طرف خدا تو آسمون. تا شايد دل خدا واسش بسوزه و قفسو برداره.
اينطوری بود که آسمون پر از ستاره شد.
ولی خدا دلش واسه آدم نسوخت که خلاصه يه شب آدم تصميم خودشو گرفت. يه چاقو برداشت و پوست سينشو پاره کرد. ديد خدا زير پوستش چه ميله های محکمی گذاشته... دلشو ديد که اون زير طفلکی مثه دل گنجش می زد و تالاپ تولوپ می کرد.انگشتاشو کرد زير همون ميله ای که درست روی دلش بود و با همه زوری که داش اونو کند. آخ... اونقد دردش اومد که ديگه هيچی نفهميد و پخش زمين شد....
خدا ازون بالا همه چی رو نيگا می کرد. دلش واسه آدم سوخت. استخونو برداشت و ماليد به دريا و آسمون و جنگل.يهو همون تيکه استخون روی هوا رقصيد و رقصيد.چرخيد و چرخيد.آسمون رعد زد و برق زد.دريا پر شد از موج و توفان و درختای جنگل شروع کردن به رقصيدن.
همون تيکه استخون يواش يواش شکل گرفت و شد و يه فرشته٬ با چشای سياه مثه شب آسمون٬ با موهای بلند مثه آبشار توی جنگل٬ اومد جلو و دست کشيد روی چشای بسته آدم.آدم که چشاشو باز کرد اولش هيچی نفهميد. هی چشاشو ماليد و ماليد و هی نيگا کرد. فرشته رو که ديد با همون يه دل که نه با صد تا دلی که نداشت عاشقش شد. همون قد که عاشق آسمون و دريا و جنگل شده بود. نه... خيلی بيشتر.
پاشد و فرشته رو نيگا کرد. دستشو برد گذاشت روی دلش همونجا که استخونشو کنده بود. خواست دلشو دربياره و بده به فرشته. ولی دل آدم که از بين اون ميله ها در نميومد. بايد دوسه تا ديگه ازونا رو هم ميکند.تا دستشو برد زير استخون قفس سينش فرشته خرامون خرامون اومدجلو. دستاشو باز کرد و آدمو بغل کرد.سينشو چسبوند به سينه آدم.خدا ازون بالا فقط نيگا می کرد با يه لبخند رو لبش.آدم فرشته رو بغل کرد. دل آدم يواش و يواش نصفه شد و آروم آروم خزيد تو سينه فرشته خانوم. فرشته سرشو آورد بالا و توی چشای آدم نيگا کرد.آدم با چشاش می خنديد.فرشته سرشو گذاش رو شونه آدم و چشاشو بست. آدم يواشکی به آسمون نيگا کرد و از ته دلش دست خدا رو بوسيد.
اونجا بود که برای اولين بار دل آدم احساس آرامش کرد.
خدا پرده آسمونو کشيد و آدمو با فرشتش تنها گذاش
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
خیلی زیبا بود علی آقا

شبی از شبها ، مردی خواب عجیبی دید . او دید که ذر عالم رویا پا به پایخداوند روی ماسه ها ی ساحل قدم می زند و در همان حال ، در آسمان بالای سرش، خاطرات دوران زندگیش به صورت فیلمی در حال نمایش است .

او که محو تماشای زندگیش بود ، ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پاییک نفر روی شنها دیده می شود و آن هم وقت هایی است که او دوران پر درد ورنج زندگیش را طی می کرده است .

بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش ااه می رفت رو کرد و گفت :پروردگارا... تو فرموده بودی که اگر کسی به تو روی آورد و تو را دوستبدارد ، در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد ،پس چرا در سخت ترین لحظات زندگی ام فقط جای ای یک نفر وجود دارد ؟ چرا مرادر لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم ، تنها گذاشتی؟

خداوند لبندی زد و گفت : بنده ی عزیزم ، من تو را دوست دارم و هرگزتنهایت نگذاشته ام . زمانهایی که در رنج و سختی بودی ، من تو را رویدستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی ...
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
حلزون و ماهيخوار

(برگرفته از کتاب "افسانه هاى کوچک چينى" ترجمه ى احمد شاملو)


حلزون بزرگی در ساحل دريا صدف خويش گشوده تن به آفتاب نيم گرم سپرده بود. ماهيخواری بر او گذشت و به قصد او منقار به درون صدف برد، ليکن حلزون خطر را دريافت و پيش از آنکه طعمه ی ماهيخوار شود صدف خويش فرو بست. منقار ماهيخوار در صدف بماند و تلاش رهايی اش همه بيهوده ماند. صدف نيز بر منقار پرنده آويخته ماند و راه رهايی نداشت.

مرغک درازپای با خود گفت: اگر امروز و فردا باران نبارد بی شک حلزون خواهد مرد.

و حلزون گرفتار انديشيد: اگر يک امروز و فردا منقار ماهيخوار را رها نکنم بی گمان پرنده هلاک خواهد شد.

هم در آن هنگام ماهيگيری بي چيز که از کناره مي گذشت، چشم بر آن دو بی خبر افتاد و ماهيخوار و صدف را شادمانه به مطبخ خود برد!


3804
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
زیبا بود پرشیانای عزیز

روزي مرشدی در ميان كشتزارها قدم مي زد كه با مرد جوان غمگيني روبرو شد.

مرشد گفت: حيف است در يك چنين روز زيبايي غمگين باشي.

مرد جوان نگاهي به دور و اطراف خود انداخت و پاسخ داد: حيف است؟! من كه متوجه منظورتان نمي شوم!

گرچه چشمان او مناظر طبيعت را مي ديد اما به قدري فكرش پريشان بود كه آنچه را كه بايد دريافت نمي كرد.

مرشد با شور و شعف اطراف را مي نگريست و به گردش خود ادامه مي داد و در حالي كه به سوي بركه مي رفت از مرد جوان دعوت كرد تا او را همراهي كند.

به كنار بركه رسيدند، بركه آرام بود. گويي آن را با درختان چنار و برگهاي سبز و درخشانش قاب كرده بودند. صداي چهچهه پرندگان از لابلاي شاخه هاي درختان در آن محيط آرام و ساكت، موسيقي دلنوازي را مي نواخت.

مرشد در حالي كه زمين مجاور خود را با نوازش پاك مي كرد از جوان دعوت كرد كه بنشيند. سپس رو به مرد جوان كرد و گفت: لطفاً يك سنگ كوچك بردار و آن را در بركه بيانداز.

مرد جوان سنگريزه اي برداشت و با قواي تمام آن را درون آب پرتاپ كرد.

مرشد گفت: بگو چه مي بيني؟

- من آب موجدار را مي بينم.

- اين امواج از كجا آمده اند؟

- از سنگريزه اي كه من در بركه انداختم.

- پس لطفاً دستت را در آب فرو كن و حلقه هاي موج را متوقف كن.

مرد جوان دستش را نزديك حلقه اي برد و در آب فرو كرد. اين كار او باعث شد حلقه هاي جديد و بزرگتري به وجود آيد. كاملاً گيج شده بود. چرا اوضاع بدتر شد؟ از طرفي متوجه منظور مرشد نمي شد.

مرشد از او پرسيد: آيا توانستي حلقه های موج را متوقف كني؟

- نه! با اين كارم فقط حلقه هاي بيشتر و بزرگتري توليد كردم.

- اگر از ابتدا سنگريزه را متوقف مي كردي چه؟!

از اين پس در زندگي ات مواظب سنگريزه هاي بسيار كوچك اشتباهاتت باش كه قبل از افتادن آنها به درياي وجودت مانعش شود. هيچ وقت سعي نكن زمان و انرژيت را براي بازگرداندن گذشته و جبران اشتباهاتت هدر دهي. آثار اشتباهات بسته به بزرگي و كوچكي آنها بعد از گذشت مدتي طولاني و يا كوتاه محو و ناپديد مي شوند. همان طور كه اگر منتظر بماني حلقه هاي موج هم از بين خواهند رفت. اما اگر مراقب اشتباهات بعدي ات نباشي هميشه درياي وجودت پر از موج و تشويش خواهد بود. بهتر است قبل از انجام هر عملي با فكر و تدبير عواقب آن را سنجيده و سپس عمل كني. دست و پا زدن بيهوده بعد از حادثه اي فقط اوضاع را بدتر مي سازد، همين و بس!
 

nemessisor

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
11 جولای 2007
نوشته‌ها
485
لایک‌ها
4
سن
32
دیروز همین موقع بود ، قبل از طلوع آفتاب ، دسته جمعی می رفتند بیرون
چه هوای دلپذیری بود ، دیدار یار بود و بوی نم علف ها ، عطرگل ها ،
جیک جیک گنجشک ها ، حتی صدای پای طلوع خورشید را هم می شد احساس کرد .

زندگی چقدر با شکوه بود
یک روز با تمام شوقی که به زندگی داشت بیرونش آوردند ،
ولی مسیر ، مسیر همیشگی نبود ، بیشتر شبیه بیابان بود و دیوار ،
دیوار حتی یک بار سرش را بلند نکرد تا ببیند آخر دیوارها به کجا ختم می شود .

مرد کشان کشان او را می برد و او با چشم های درشت و معصومش خیره به مرد نگاه می کرد
واز خودش می پرسید : پس کی میرسیم ؟ در فکر جای تازه ای برای گردش بود .
به چیزی لب نمیزد . اشتهایش کور شده بود . چون اینبار نی لبک مرد همراهش نبود .

حتی برق فلز در چشم هایش تیره اش هم نتوانست باور این حقیقت را در او زنده کند
که باید برای سلاخی آماده شود .
 

Persiana

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
18 جولای 2005
نوشته‌ها
4,220
لایک‌ها
129
سن
48
محل سکونت
Persian Empire
مرسى Nemessisor عزيز، اين داستان آخرى شما منو ياد آهنگ Sheep پينک فلويد انداخت
sigh.gif



-----------------

پسری که به مرگ مادر رضايت دهد

دو خانواده در يک خانه مسکن داشتند.

خانواده اى که پنجره ی اتاقش رو به خاوران بود به عزا نشست چرا که مادر در آستانه ی مرگ بود. پسر خانواده بر بالين مادر ميگريست اما سخت آشکار بود که اندوهى چندان گران به دل ندارد.

در اتاقى که پنجره ی رو به باختر داشت، پسر با مادر خود گفت:

- بر تو ساليان بسيار گذشته است، هنگام آن در رسيده که اندک اندک رحيل را آماده شوی ... اما در برابر تو سوگند می خورم که بر خلاف فرزند هم خانه مان از مرگت چنان اندوهگين شوم که همگان را از مشاهده ى اشک تلخ من درد بر دل نشيند!!

آه! پسری که به مرگ مادر رضا دهد بر جنازه ی او چگونه گريستن مى تواند؟


هوئه تان تسه

برگرفته از کتاب افسانه هاى کوچک چينى
ترجمه احمد شاملو

.
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
از دودکش بخاري که پايين مي اومد حسابي مراقب لباسهاي قرمز و تميزش بود ، به خصوص با اون کلاه دراز منگوله دارش خيلي دوست داشتني شده بود ، بين راه يه بار ديگه ليست کارهاي اون شب رو مرور کرد ، دقيقا 1532 بچه اون شب منتظرش بودن ، بايد کادوهاي سال نوي همه رو تا صبح به دستشون مي رسوند ، شب پرکاري بود ، ديگه بيشتر از اين معطل اش نکرد ، از دودکش پايين اومد و از اتاق ها آروم و بي صدا عبور کرد تا به اتاق مورد نظر رسيد ، دستش رو توي کوله ي قرمز و سنگينش فرو برد و به دنبال چيزي که مي خواست گشت ، بعد آروم و بي صدا جعبه اي کوچيک رو توي کفش دخترک گذاشت و از خونه خارج شد ، سوار درشکه شد و گوزن ها رو هي کرد ، حالا بايد به 1531 خونه ي ديگه سر مي زد ، خونه ها رو يکي يکي مي گشت و توي کفش ها آرزوهاي کودکانه ي بچه ها رو مي ذاشت ...
و مي گشت و مي گشت و مي گشت ...
* * *
کم کم هوا داشت روشن مي شد و پايان کار پاپانوئل فرا مي رسيد ، اما هنوز يه هديه ي ديگه مونده بود ، يعني کسي رو از قلم انداخته ؟! نه ، ممکن نبود ، تو هر خونه اي که بچه اي زندگي مي کرد و کنار هر تختي که کفشي جفت شده بود هديه اي قرار داشت ، اما هنوز يه هديه باقي مونده بود ، پس پاپانوئل معطل اش نکرد و دوباره به تموم خونه ها سرک کشيد ...
* * *
ـ سلام پاپانوئل ، چرا اينقدر دير اومدي ؟ از اول شب تا الان منتظرتم ، ديگه داشت کم کم خوابم مي برد ...
پاپانوئل نگاهي به پسرک انداخت ، بعد در حالي که سعي مي کرد خودش رو آروم و مهربون جلوه بده پرسيد :
ـ پس کفشهات کو ؟ چرا جفتشون نکردي ؟ آخه فکر نکردي چه جوري پيدات کنم ؟
ـ چيزي رو که مي خواستم آوردي ؟
پاپانوئل که از خستگي توان ايستادن نداشت ، ديگه نتوست بيشتر از اين جلوي خودش رو بگيره :
ـ جواب منو بده ، پرسيدم چرا کفشهاتو کنار تختت جفت نکردي ؟ تو اين همه سالي که مشغول اين کارم پسري به بي انظباطي تو نديده ام ، آخه چرا فکر منو نمي کني ؟ چقدر دنبال تو بگردم ؟ تازه اونم شب عيد ... اصلا تقصير من بود که اين شغل رو انتخاب کردم ، هيچ چيز سخت تر از کار کردن با بچه ها نيست ، اونم بچه هاي بي انظباطي مثل تو ... دوست دارم هرچه زودتر بازنشسته بشم تا از شر همتون راحت شم ، من پيرمرد با اين سن و سالم از بس راه رفتم نمي تونم روي پاهام بند شم ...
پسرک که تا اون لحظه سرش رو پايين انداخته بود ، ناگهان بغضش ترکيد و وسط حرف پاپانوئل پريد :
ـ بازم خوش به حالت که پايي براي راه رفتن داري ...
سپس در حالي که زير پتو دراز کشيده بود ، تکوني به خودش داد ، پتو رو کنار زد و پاپانوئل از خجالت بر جاش خشک شد ...
 

علی آبادانی

Registered User
تاریخ عضویت
30 اکتبر 2006
نوشته‌ها
898
لایک‌ها
11
محل سکونت
Abadan
بوقلموني،
گاوي بديد و بگفت:در آرزوي پروازم اما چگونه ، ندانم
گاو پاسخ داد: گر ز تپاله من خوري قدرت بر بالهايت فتد و پرواز کني
بوقلمون خورد و بر شاخي نشست
تيراندازي ماهر، بوقلمون بر درخت بديد
تيري بر آن نگون بخت بينداخت و هلاکش نمود

نتيجه اخلاقي

با خوردن هر گندي شايد به بالا رسي، ليک در بالا نماني
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام
و دیگه دیروقته، می رم که بخوابم" مامان بلند شد،به آشپزخانه رفت و
مشغول تهیه ساندویچ های ناهارفردا شد،سپس ظرف ها را شست،برای شام فردا
از فریزر گوشت بیرون آورد،قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد،ظرف ها
را خشک کردو در کابینت قرار دادوکتری را برای صبحانه فردا ازآب
پرکرد.بعدهمه لباس های کثیف رادرماشین لباسشویی ریخت،پیراهنی را
اتوکردودکمه لباسی را دوخت.اسباب بازی های روی زمین راجمع کردودفترچه
تلفن را سرجایش درکشوی میز برگرداند.گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق
را خالی کردو حوله خیسی را روی بند انداخت.بعد ایستادو خمیازه ای کشید
کش وقوسی به بدنش دادو به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد،کنار میز
ایستادو یادداشتی برای معلم نوشت ،مقداری پول را برای سفر
شمردوکنارگذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت.بعد کارت
تبرکی را برای تولدیکی از دوستان امضا کردو در پاکتی گذاشت، آدرس را
روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هردورا
درنزدیکی کیف خودقرارداد.
سپس دندان هایش رامسواک زد.
باباگفت: "فکرکردم گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی
دارم میرم."
سپس چراغ حیاط راروشن کردودرها را بست.
پس ازآن به تک تک بچه ها سرزد،چراغ ها راخاموش کرد،لباس های به هم
ریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را درسبد انداخت،با یکی از
بچه ها که هنوز بیداربودو تکالیفش را انجام می داد گپی زد،ساعت را برای
صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد،جا کفشی را مرتب کردو شش چیز
دیگررابه فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد،اضافه کرد.سپس به
دعاو نیایش نشست.
درهمان موقع بابا تلویزیون راخاموش کردو بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش
باشد گفت: " من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً
همین کارراانجام داد!
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
مردی ،سالها ، بیهوده سعی کرد عشق زنی را که بسیار دوست داشت ، بر انگیزد. اما سرنوشت سرشار از کنایه است ، درست همان روزی که زن پذیرفت که با او ازدواج کند ، مرد فهمید که او بیماری درمان ناپذیری دارد و مدت درازی زنده نمی ماند.شش ماه بعد ، زن در آستانهء مرگ از او خواست: قولی به من بده : دیگر هرگز عاشق نشو. اگر این اتفاق بیفتد ، هر شب بر می گردم و تو را می ترسانم .بعد چشمهایش را برای همیشه بر هم گذاشت. مرد ماهها سعی کرد از نزدیک شدن به زنان دیگر پرهیز کند ، اما سرنوشت طنز خاص خودش را دارد و مرد دوباره عاشق شد.وقتی برای ازدواج آماده می شد ، روح عشق سابقش به وعده اش عمل کرد و ظاهر شد و گفت : داری به من خیانت می کنی .مرد پاسخ داد : سالها سعی کردم قلبم را تسلیم تو کنم و تو جوابی به من نمی دادی . فکر نمی کنی برای شادی ، سزاوار فرصت دوباره ای باشم؟اما روح عشق سابقش بهانه ای بر نمی تافت و هر شب از راه می رسید و او را می ترساند . جزئیات اتفاقاتی را که در طول روز برای مرد رخ داده بود برای مرد تعریف می کرد.مرد دیگر نمی توانست بخوابد ، و سر انجام تصمیم گرفت نزد استادی برود. به استاد گفت : روح بسیار زرنگی است . همه چیز را می داند ، تمام جزئیات را! دارد نامزدی ام را بهم می زند ، دیگر نمی توانم بخوابم ، و تمام لحظه هایی که با نامزدم هستم ، اعصابم ناراحت است. احساس می کنم کسی تماشایم می کند . استاد به او آرامش داد و گفت : برویم این روح را برانیم .آن شب وقتی روح برگشت ، قبل از اینکه کلمه ای بر زبان آورد ، مرد گفت :تو که این قدر روح خردمندی هستی ، بیا معامله ای با من بکن . تو تمام مدت مرا می بینی ، حالا سوالی از تو می پرسم .اگر درست گفتی نامزدم را ترک می کنم و دیگر هرگز به زنی نزدیک نمی شوم. اگر اشتباه گفتی ، قول بده که دیگر به سراغم نیایی ، وگرنه به حکم الهی ، تا ابد در تاریکی سرگردان باشی .روح با اعتماد به نفس بسیار ، گفت : موافقم . امروز عصر در بقالی ، یک مشت گندم از داخل کیسه ای برداشتم . روح گفت : دیدم .سوالم این است : چند دانه ء گندم در مشتم گرفتم ؟ در همان لحظه روح فهمید که نمی تواند به این سوال پاسخ بدهد . برای اینکه محکوم به تاریکی ابدی نشود ، تصمیم گرفت برای همیشه ناپدید شود. دو روز بعد مرد به خانهء استاد رفت.آمده ام تشکر کنم. استاد گفت : از این فرصت استفاده کنم تا درسی را به تو بیاموزم که بخشی از وجود توست. اول ، آن روح مدام به سراغت می آمد ، زیرا می ترسیدی. اگر می خواهی از نفرینی رها شوی ، به آن اهمیت نده . دوم ، آن روح از احساس گناه تو سوء استفاده می کرد : وقتی خود را گناهکار بدانیم ، همواره ، ناهشیارانه ، منتظر مجازاتیم . و سوم ، کسی که تو را براستی دوست داشته باشد ، وادارت نمی کند چنین قولی بدهی . اگر می خواهی عشق را بفهمی ، آزادی را بیاموز .



 

A R @ M

همکار بازنشسته خاطرات ، سینما و تلویزیون
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 جولای 2007
نوشته‌ها
6,356
لایک‌ها
5,482
روزی مردی عقربی را دید که درون اب دست و پا می زند تصمیم گرفت عقرب را نجات دهد اما عقرب انگشت او را نیش زد مرد باز هم سعی کرد عقرب را از اب بیرون بیاورد اما عقرب بار دیگر او را نیش زد رهگذری او را دید و پرسید :
چرا عقربی را که نیش میزند نجات می دهی ؟
مرد پاسخ داد:این طبیعت عقرب است که نیش بزند ولی طبیعت من این است که عشق بورزم چرا باید مانع عشق ورزیدن شوم فقط به این دلیل که عقرب طبیعتا نیش می زند ؟
عشق ورزی را متوقف نساز
لطف و مهربانی خود را دریغ نکن حتی اگر دیگران تو را بیازارند
 

reza_badkonaki

کاربر فعال سریال های تلویزیونی
کاربر فعال
تاریخ عضویت
4 سپتامبر 2005
نوشته‌ها
3,465
لایک‌ها
325
سن
36
محل سکونت
با قيد وثيقه فعلا ازادم
دوستان من خيلي وقت بود به قسمت داستان سر نزده بودم..........تايپك خيلي خوبيه.....نشستم همه داستانها رو خوندم.......خيلي خوب بود........دست همتون درد نكنه
 
بالا