• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۷۵

صوفی گلی بچين و مرقع به خار بخش
وين زهد خشک را به می خوشگوار بخش

طامات و شطح در ره آهنگ چنگ نه
تسبيح و طيلسان به می و ميگسار بخش

زهد گران که شاهد و ساقی نمی‌خرند
در حلقه چمن به نسيم بهار بخش

راهم شراب لعل زد ای مير عاشقان
خون مرا به چاه زنخدان يار بخش

يا رب به وقت گل گنه بنده عفو کن
وين ماجرا به سرو لب جويبار بخش

ای آن که ره به مشرب مقصود برده‌ای
زين بحر قطره‌ای به من خاکسار بخش

شکرانه را که چشم تو روی بتان نديد
ما را به عفو و لطف خداوندگار بخش

ساقی چو شاه نوش کند باده صبوح
گو جام زر به حافظ شب زنده دار بخش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۷۶

باغبان گر پنج روزی صحبت گل بايدش
بر جفای خار هجران صبر بلبل بايدش

ای دل اندربند زلفش از پريشانی منال
مرغ زيرک چون به دام افتد تحمل بايدش

رند عالم سوز را با مصلحت بينی چه کار
کار ملک است آن که تدبير و تامل بايدش

تکيه بر تقوا و دانش در طريقت کافريست
راهرو گر صد هنر دارد توکل بايدش

با چنين زلف و رخش بادا نظربازی حرام
هر که روی ياسمين و جعد سنبل بايدش

نازها زان نرگس مستانه‌اش بايد کشيد
اين دل شوريده تا آن جعد و کاکل بايدش

ساقيا در گردش ساغر تعلل تا به چند
دور چون با عاشقان افتد تسلسل بايدش

کيست حافظ تا ننوشد باده بی آواز رود
عاشق مسکين چرا چندين تجمل بايدش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۷۷

فکر بلبل همه آن است که گل شد يارش
گل در انديشه که چون عشوه کند در کارش

دلربايی همه آن نيست که عاشق بکشند
خواجه آن است که باشد غم خدمتگارش

جای آن است که خون موج زند در دل لعل
زين تغابن که خزف می‌شکند بازارش

بلبل از فيض گل آموخت سخن ور نه نبود
اين همه قول و غزل تعبيه در منقارش

ای که در کوچه معشوقه ما می‌گذری
بر حذر باش که سر می‌شکند ديوارش

آن سفرکرده که صد قافله دل همره اوست
هر کجا هست خدايا به سلامت دارش

صحبت عافيتت گر چه خوش افتاد ای دل
جانب عشق عزيز است فرومگذارش

صوفی سرخوش از اين دست که کج کرد کلاه
به دو جام دگر آشفته شود دستارش

دل حافظ که به ديدار تو خوگر شده بود
نازپرورد وصال است مجو آزارش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۷۸

شراب تلخ می‌خواهم که مردافکن بود زورش
که تا يک دم بياسايم ز دنيا و شر و شورش

سماط دهر دون پرور ندارد شهد آسايش
مذاق حرص و آز ای دل بشو از تلخ و از شورش

بياور می که نتوان شد ز مکر آسمان ايمن
به لعب زهره چنگی و مريخ سلحشورش

کمند صيد بهرامی بيفکن جام جم بردار
که من پيمودم اين صحرا نه بهرام است و نه گورش

بيا تا در می صافيت راز دهر بنمايم
به شرط آن که ننمايی به کج طبعان دل کورش

نظر کردن به درويشان منافی بزرگی نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش

کمان ابروی جانان نمی‌پيچد سر از حافظ
وليکن خنده می‌آيد بدين بازوی بی زورش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran


غزل ۲۷۹

خوشا شيراز و وضع بی‌مثالش
خداوندا نگه دار از زوالش

ز رکن آباد ما صد لوحش الله
که عمر خضر می‌بخشد زلالش

ميان جعفرآباد و مصلا
عبيرآميز می‌آيد شمالش

به شيراز آی و فيض روح قدسی
بجوی از مردم صاحب کمالش

که نام قند مصری برد آن جا
که شيرينان ندادند انفعالش

صبا زان لولی شنگول سرمست
چه داری آگهی چون است حالش

گر آن شيرين پسر خونم بريزد
دلا چون شير مادر کن حلالش

مکن از خواب بيدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خيالش

چرا حافظ چو می‌ترسيدی از هجر
نکردی شکر ايام وصالش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۰

چو برشکست صبا زلف عنبرافشانش
به هر شکسته که پيوست تازه شد جانش

کجاست همنفسی تا به شرح عرضه دهم
که دل چه می‌کشد از روزگار هجرانش

زمانه از ورق گل مثال روی تو بست
ولی ز شرم تو در غنچه کرد پنهانش

تو خفته‌ای و نشد عشق را کرانه پديد
تبارک الله از اين ره که نيست پايانش

جمال کعبه مگر عذر ره روان خواهد
که جان زنده دلان سوخت در بيابانش

بدين شکسته بيت الحزن که می‌آرد
نشان يوسف دل از چه زنخدانش

بگيرم آن سر زلف و به دست خواجه دهم
که سوخت حافظ بی‌دل ز مکر و دستانش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۱

يا رب اين نوگل خندان که سپردی به منش
می‌سپارم به تو از چشم حسود چمنش

گر چه از کوی وفا گشت به صد مرحله دور
دور باد آفت دور فلک از جان و تنش

گر به سرمنزل سلمی رسی ای باد صبا
چشم دارم که سلامی برسانی ز منش

به ادب نافه گشايی کن از آن زلف سياه
جای دل‌های عزيز است به هم برمزنش

گو دلم حق وفا با خط و خالت دارد
محترم دار در آن طره عنبرشکنش

در مقامی که به ياد لب او می نوشند
سفله آن مست که باشد خبر از خويشتنش

عرض و مال از در ميخانه نشايد اندوخت
هر که اين آب خورد رخت به دريا فکنش

هر که ترسد ز ملال انده عشقش نه حلال
سر ما و قدمش يا لب ما و دهنش

شعر حافظ همه بيت الغزل معرفت است
آفرين بر نفس دلکش و لطف سخنش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۲

ببرد از من قرار و طاقت و هوش
بت سنگين دل سيمين بناگوش

نگاری چابکی شنگی کلهدار
ظريفی مه وشی ترکی قباپوش

ز تاب آتش سودای عشقش
به سان ديگ دايم می‌زنم جوش

چو پيراهن شوم آسوده خاطر
گرش همچون قبا گيرم در آغوش

اگر پوسيده گردد استخوانم
نگردد مهرت از جانم فراموش

دل و دينم دل و دينم ببرده‌ست
بر و دوشش بر و دوشش بر و دوش

دوای تو دوای توست حافظ
لب نوشش لب نوشش لب نوش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۳

سحر ز هاتف غيبم رسيد مژده به گوش
که دور شاه شجاع است می دلير بنوش

شد آن که اهل نظر بر کناره می‌رفتند
هزار گونه سخن در دهان و لب خاموش

به صوت چنگ بگوييم آن حکايت‌ها
که از نهفتن آن ديگ سينه می‌زد جوش

شراب خانگی ترس محتسب خورده
به روی يار بنوشيم و بانگ نوشانوش

ز کوی ميکده دوشش به دوش می‌بردند
امام شهر که سجاده می‌کشيد به دوش

دلا دلالت خيرت کنم به راه نجات
مکن به فسق مباهات و زهد هم مفروش

محل نور تجليست رای انور شاه
چو قرب او طلبی در صفای نيت کوش

بجز ثنای جلالش مساز ورد ضمير
که هست گوش دلش محرم پيام سروش

رموز مصلحت ملک خسروان دانند
گدای گوشه نشينی تو حافظا مخروش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۴

هاتفی از گوشه ميخانه دوش
گفت ببخشند گنه می بنوش

لطف الهی بکند کار خويش
مژده رحمت برساند سروش

اين خرد خام به ميخانه بر
تا می لعل آوردش خون به جوش

گر چه وصالش نه به کوشش دهند
هر قدر ای دل که توانی بکوش

لطف خدا بيشتر از جرم ماست
نکته سربسته چه دانی خموش

گوش من و حلقه گيسوی يار
روی من و خاک در می فروش

رندی حافظ نه گناهيست صعب
با کرم پادشه عيب پوش

داور دين شاه شجاع آن که کرد
روح قدس حلقه امرش به گوش

ای ملک العرش مرادش بده
و از خطر چشم بدش دار گوش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۵

در عهد پادشاه خطابخش جرم پوش
حافظ قرابه کش شد و مفتی پياله نوش

صوفی ز کنج صومعه با پای خم نشست
تا ديد محتسب که سبو می‌کشد به دوش

احوال شيخ و قاضی و شرب اليهودشان
کردم سال صبحدم از پير می فروش

گفتا نه گفتنيست سخن گر چه محرمی
درکش زبان و پرده نگه دار و می بنوش

ساقی بهار می‌رسد و وجه می‌نماند
فکری بکن که خون دل آمد ز غم به جوش

عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذير و جرم به ذيل کرم بپوش

تا چند همچو شمع زبان آوری کنی
پروانه مراد رسيد ای محب خموش

ای پادشاه صورت و معنی که مثل تو
ناديده هيچ ديده و نشنيده هيچ گوش

چندان بمان که خرقه ازرق کند قبول
بخت جوانت از فلک پير ژنده پوش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۶

دوش با من گفت پنهان کاردانی تيزهوش
و از شما پنهان نشايد کرد سر می فروش

گفت آسان گير بر خود کارها کز روی طبع
سخت می‌گردد جهان بر مردمان سختکوش

وان گهم درداد جامی کز فروغش بر فلک
زهره در رقص آمد و بربط زنان می‌گفت نوش

با دل خونين لب خندان بياور همچو جام
نی گرت زخمی رسد آيی چو چنگ اندر خروش

تا نگردی آشنا زين پرده رمزی نشنوی
گوش نامحرم نباشد جای پيغام سروش

گوش کن پند ای پسر و از بهر دنيا غم مخور
گفتمت چون در حديثی گر توانی داشت هوش

در حريم عشق نتوان زد دم از گفت و شنيد
زان که آن جا جمله اعضا چشم بايد بود و گوش

بر بساط نکته دانان خودفروشی شرط نيست
يا سخن دانسته گو ای مرد عاقل يا خموش

ساقيا می ده که رندی‌های حافظ فهم کرد
آصف صاحب قران جرم بخش عيب پوش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۷

ای همه شکل تو مطبوع و همه جای تو خوش
دلم از عشوه شيرين شکرخای تو خوش

همچو گلبرگ طری هست وجود تو لطيف
همچو سرو چمن خلد سراپای تو خوش

شيوه و ناز تو شيرين خط و خال تو مليح
چشم و ابروی تو زيبا قد و بالای تو خوش

هم گلستان خيالم ز تو پرنقش و نگار
هم مشام دلم از زلف سمن سای تو خوش

در ره عشق که از سيل بلا نيست گذار
کرده‌ام خاطر خود را به تمنای تو خوش

شکر چشم تو چه گويم که بدان بيماری
می کند درد مرا از رخ زيبای تو خوش

در بيابان طلب گر چه ز هر سو خطريست
می‌رود حافظ بی‌دل به تولای تو خوش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۸

کنار آب و پای بيد و طبع شعر و ياری خوش
معاشر دلبری شيرين و ساقی گلعذاری خوش

الا ای دولتی طالع که قدر وقت می‌دانی
گوارا بادت اين عشرت که داری روزگاری خوش

هر آن کس را که در خاطر ز عشق دلبری باريست
سپندی گو بر آتش نه که دارد کار و باری خوش

عروس طبع را زيور ز فکر بکر می‌بندم
بود کز دست ايامم به دست افتد نگاری خوش

شب صحبت غنيمت دان و داد خوشدلی بستان
که مهتابی دل افروز است و طرف لاله زاری خوش

می‌ای در کاسه چشم است ساقی را بناميزد
که مستی می‌کند با عقل و می‌بخشد خماری خوش

به غفلت عمر شد حافظ بيا با ما به ميخانه
که شنگولان خوش باشت بياموزند کاری خوش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۸۹

مجمع خوبی و لطف است عذار چو مهش
ليکنش مهر و وفا نيست خدايا بدهش

دلبرم شاهد و طفل است و به بازی روزی
بکشد زارم و در شرع نباشد گنهش

من همان به که از او نيک نگه دارم دل
که بد و نيک نديده‌ست و ندارد نگهش

بوی شير از لب همچون شکرش می‌آيد
گر چه خون می‌چکد از شيوه چشم سيهش

چارده ساله بتی چابک شيرين دارم
که به جان حلقه به گوش است مه چاردهش

از پی آن گل نورسته دل ما يا رب
خود کجا شد که نديديم در اين چند گهش

يار دلدار من ار قلب بدين سان شکند
ببرد زود به جانداری خود پادشهش

جان به شکرانه کنم صرف گر آن دانه در
صدف سينه حافظ بود آرامگهش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۹۰

دلم رميده شد و غافلم من درويش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پيش

چو بيد بر سر ايمان خويش می‌لرزم
که دل به دست کمان ابروييست کافرکيش

خيال حوصله بحر می‌پزد هيهات
چه‌هاست در سر اين قطره محال انديش

بنازم آن مژه شوخ عافيت کش را
که موج می‌زندش آب نوش بر سر نيش

ز آستين طبيبان هزار خون بچکد
گرم به تجربه دستی نهند بر دل ريش

به کوی ميکده گريان و سرفکنده روم
چرا که شرم همی‌آيدم ز حاصل خويش

نه عمر خضر بماند نه ملک اسکندر
نزاع بر سر دنيی دون مکن درويش

بدان کمر نرسد دست هر گدا حافظ
خزانه‌ای به کف آور ز گنج قارون بيش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۹۱

ما آزموده‌ايم در اين شهر بخت خويش
بيرون کشيد بايد از اين ورطه رخت خويش

از بس که دست می‌گزم و آه می‌کشم
آتش زدم چو گل به تن لخت لخت خويش

دوشم ز بلبلی چه خوش آمد که می‌سرود
گل گوش پهن کرده ز شاخ درخت خويش

کای دل تو شاد باش که آن يار تندخو
بسيار تندروی نشيند ز بخت خويش

خواهی که سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهد سست و سخن‌های سخت خويش

وقت است کز فراق تو وز سوز اندرون
آتش درافکنم به همه رخت و پخت خويش

ای حافظ ار مراد ميسر شدی مدام
جمشيد نيز دور نماندی ز تخت خويش
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۹۲

قسم به حشمت و جاه و جلال شاه شجاع
که نيست با کسم از بهر مال و جاه نزاع

شراب خانگيم بس می مغانه بيار
حريف باده رسيد ای رفيق توبه وداع

خدای را به می‌ام شست و شوی خرقه کنيد
که من نمی‌شنوم بوی خير از اين اوضاع

ببين که رقص کنان می‌رود به ناله چنگ
کسی که رخصه نفرمودی استماع سماع

به عاشقان نظری کن به شکر اين نعمت
که من غلام مطيعم تو پادشاه مطاع

به فيض جرعه جام تو تشنه‌ايم ولی
نمی‌کنيم دليری نمی‌دهيم صداع

جبين و چهره حافظ خدا جدا مکناد
ز خاک بارگه کبريای شاه شجاع
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۹۳

بامدادان که ز خلوتگه کاخ ابداع
شمع خاور فکند بر همه اطراف شعاع

برکشد آينه از جيب افق چرخ و در آن
بنمايد رخ گيتی به هزاران انواع

در زوايای طربخانه جمشيد فلک
ارغنون ساز کند زهره به آهنگ سماع

چنگ در غلغله آيد که کجا شد منکر
جام در قهقهه آيد که کجا شد مناع

وضع دوران بنگر ساغر عشرت برگير
که به هر حالتی اين است بهين اوضاع

طره شاهد دنيی همه بند است و فريب
عارفان بر سر اين رشته نجويند نزاع

عمر خسرو طلب ار نفع جهان می‌خواهی
که وجوديست عطابخش کريم نفاع

مظهر لطف ازل روشنی چشم امل
جامع علم و عمل جان جهان شاه شجاع
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۲۹۴

در وفای عشق تو مشهور خوبانم چو شمع
شب نشين کوی سربازان و رندانم چو شمع

روز و شب خوابم نمی‌آيد به چشم غم پرست
بس که در بيماری هجر تو گريانم چو شمع

رشته صبرم به مقراض غمت ببريده شد
همچنان در آتش مهر تو سوزانم چو شمع

گر کميت اشک گلگونم نبودی گرم رو
کی شدی روشن به گيتی راز پنهانم چو شمع

در ميان آب و آتش همچنان سرگرم توست
اين دل زار نزار اشک بارانم چو شمع

در شب هجران مرا پروانه وصلی فرست
ور نه از دردت جهانی را بسوزانم چو شمع

بی جمال عالم آرای تو روزم چون شب است
با کمال عشق تو در عين نقصانم چو شمع

کوه صبرم نرم شد چون موم در دست غمت
تا در آب و آتش عشقت گدازانم چو شمع

همچو صبحم يک نفس باقيست با ديدار تو
چهره بنما دلبرا تا جان برافشانم چو شمع

سرفرازم کن شبی از وصل خود ای نازنين
تا منور گردد از ديدارت ايوانم چو شمع

آتش مهر تو را حافظ عجب در سر گرفت
آتش دل کی به آب ديده بنشانم چو شمع
 
بالا