• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۱۵

به غير از آن که بشد دين و دانش از دستم
بيا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد
به خاک پای عزيزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقيرم ببين به دولت عشق
که در هوای رخت چون به مهر پيوستم

بيار باده که عمريست تا من از سر امن
به کنج عافيت از بهر عيش ننشستم

اگر ز مردم هشياری ای نصيحتگو
سخن به خاک ميفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست
که خدمتی به سزا برنيامد از دستم

بسوخت حافظ و آن يار دلنواز نگفت
که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۱۶

زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
ناز بنياد مکن تا نکنی بنيادم

می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
سر مکش تا نکشد سر به فلک فريادم

زلف را حلقه مکن تا نکنی دربندم
طره را تاب مده تا ندهی بر بادم

يار بيگانه مشو تا نبری از خويشم
غم اغيار مخور تا نکنی ناشادم

رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
قد برافراز که از سرو کنی آزادم

شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
ياد هر قوم مکن تا نروی از يادم

شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
شور شيرين منما تا نکنی فرهادم

رحم کن بر من مسکين و به فريادم رس
تا به خاک در آصف نرسد فريادم

حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
من از آن روز که دربند توام آزادم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۱۷

فاش می‌گويم و از گفته خود دلشادم
بنده عشقم و از هر دو جهان آزادم

طاير گلشن قدسم چه دهم شرح فراق
که در اين دامگه حادثه چون افتادم

من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

سايه طوبی و دلجويی حور و لب حوض
به هوای سر کوی تو برفت از يادم

نيست بر لوح دلم جز الف قامت دوست
چه کنم حرف دگر ياد نداد استادم

کوکب بخت مرا هيچ منجم نشناخت
يا رب از مادر گيتی به چه طالع زادم

تا شدم حلقه به گوش در ميخانه عشق
هر دم آيد غمی از نو به مبارک بادم

می خورد خون دلم مردمک ديده سزاست
که چرا دل به جگرگوشه مردم دادم

پاک کن چهره حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۱۸

مرا می‌بينی و هر دم زيادت می‌کنی دردم
تو را می‌بينم و ميلم زيادت می‌شود هر دم

به سامانم نمی‌پرسی نمی‌دانم چه سر داری
به درمانم نمی‌کوشی نمی‌دانی مگر دردم

نه راه است اين که بگذاری مرا بر خاک و بگريزی
گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم

ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم

فرورفت از غم عشقت دمم دم می‌دهی تا کی
دمار از من برآوردی نمی‌گويی برآوردم

شبی دل را به تاريکی ز زلفت باز می‌جستم
رخت می‌ديدم و جامی هلالی باز می‌خوردم

کشيدم در برت ناگاه و شد در تاب گيسويت
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم

تو خوش می‌باش با حافظ برو گو خصم جان می‌ده
چو گرمی از تو می‌بينم چه باک از خصم دم سردم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۱۹

سال‌ها پيروی مذهب رندان کردم
تا به فتوی خرد حرص به زندان کردم

من به سرمنزل عنقا نه به خود بردم راه
قطع اين مرحله با مرغ سليمان کردم

سايه‌ای بر دل ريشم فکن ای گنج روان
که من اين خانه به سودای تو ويران کردم

توبه کردم که نبوسم لب ساقی و کنون
می‌گزم لب که چرا گوش به نادان کردم

در خلاف آمد عادت بطلب کام که من
کسب جمعيت از آن زلف پريشان کردم

نقش مستوری و مستی نه به دست من و توست
آن چه سلطان ازل گفت بکن آن کردم

دارم از لطف ازل جنت فردوس طمع
گر چه دربانی ميخانه فراوان کردم

اين که پيرانه سرم صحبت يوسف بنواخت
اجر صبريست که در کلبه احزان کردم

صبح خيزی و سلامت طلبی چون حافظ
هر چه کردم همه از دولت قرآن کردم

گر به ديوان غزل صدرنشينم چه عجب
سال‌ها بندگی صاحب ديوان کردم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۰

ديشب به سيل اشک ره خواب می‌زدم
نقشی به ياد خط تو بر آب می‌زدم

ابروی يار در نظر و خرقه سوخته
جامی به ياد گوشه محراب می‌زدم

هر مرغ فکر کز سر شاخ سخن بجست
بازش ز طره تو به مضراب می‌زدم

روی نگار در نظرم جلوه می‌نمود
وز دور بوسه بر رخ مهتاب می‌زدم

چشمم به روی ساقی و گوشم به قول چنگ
فالی به چشم و گوش در اين باب می‌زدم

نقش خيال روی تو تا وقت صبحدم
بر کارگاه ديده بی‌خواب می‌زدم

ساقی به صوت اين غزلم کاسه می‌گرفت
می‌گفتم اين سرود و می ناب می‌زدم

خوش بود وقت حافظ و فال مراد و کام
بر نام عمر و دولت احباب می‌زدم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۱

هر چند پير و خسته دل و ناتوان شدم
هر گه که ياد روی تو کردم جوان شدم

شکر خدا که هر چه طلب کردم از خدا
بر منتهای همت خود کامران شدم

ای گلبن جوان بر دولت بخور که من
در سايه تو بلبل باغ جهان شدم

اول ز تحت و فوق وجودم خبر نبود
در مکتب غم تو چنين نکته دان شدم

قسمت حوالتم به خرابات می‌کند
هر چند کاين چنين شدم و آن چنان شدم

آن روز بر دلم در معنی گشوده شد
کز ساکنان درگه پير مغان شدم

در شاهراه دولت سرمد به تخت بخت
با جام می به کام دل دوستان شدم

از آن زمان که فتنه چشمت به من رسيد
ايمن ز شر فتنه آخرزمان شدم

من پير سال و ماه نيم يار بی‌وفاست
بر من چو عمر می‌گذرد پير از آن شدم

دوشم نويد داد عنايت که حافظا
بازآ که من به عفو گناهت ضمان شدم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۲

خيال نقش تو در کارگاه ديده کشيدم
به صورت تو نگاری نديدم و نشنيدم

اگر چه در طلبت همعنان باد شمالم
به گرد سرو خرامان قامتت نرسيدم

اميد در شب زلفت به روز عمر نبستم
طمع به دور دهانت ز کام دل ببريدم

به شوق چشمه نوشت چه قطره‌ها که فشاندم
ز لعل باده فروشت چه عشوه‌ها که خريدم

ز غمزه بر دل ريشم چه تير ها که گشادی
ز غصه بر سر کويت چه بارها که کشيدم

ز کوی يار بيار ای نسيم صبح غباری
که بوی خون دل ريش از آن تراب شنيدم

گناه چشم سياه تو بود و گردن دلخواه
که من چو آهوی وحشی ز آدمی برميدم

چو غنچه بر سرم از کوی او گذشت نسيمی
که پرده بر دل خونين به بوی او بدريدم

به خاک پای تو سوگند و نور ديده حافظ
که بی رخ تو فروغ از چراغ ديده نديدم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۳

ز دست کوته خود زير بارم
که از بالابلندان شرمسارم

مگر زنجير مويی گيردم دست
وگر نه سر به شيدايی برآرم

ز چشم من بپرس اوضاع گردون
که شب تا روز اختر می‌شمارم

بدين شکرانه می‌بوسم لب جام
که کرد آگه ز راز روزگارم

اگر گفتم دعای می فروشان
چه باشد حق نعمت می‌گزارم

من از بازوی خود دارم بسی شکر
که زور مردم آزاری ندارم

سری دارم چو حافظ مست ليکن
به لطف آن سری اميدوارم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۴

گر چه افتاد ز زلفش گرهی در کارم
همچنان چشم گشاد از کرمش می‌دارم

به طرب حمل مکن سرخی رويم که چو جام
خون دل عکس برون می‌دهد از رخسارم

پرده مطربم از دست برون خواهد برد
آه اگر زان که در اين پرده نباشد بارم

پاسبان حرم دل شده‌ام شب همه شب
تا در اين پرده جز انديشه او نگذارم

منم آن شاعر ساحر که به افسون سخن
از نی کلک همه قند و شکر می‌بارم

ديده بخت به افسانه او شد در خواب
کو نسيمی ز عنايت که کند بيدارم

چون تو را در گذر ای يار نمی‌يارم ديد
با که گويم که بگويد سخنی با يارم

دوش می‌گفت که حافظ همه روی است و ريا
بجز از خاک درش با که بود بازارم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۵

گر دست دهد خاک کف پای نگارم
بر لوح بصر خط غباری بنگارم

بر بوی کنار تو شدم غرق و اميد است
از موج سرشکم که رساند به کنارم

پروانه او گر رسدم در طلب جان
چون شمع همان دم به دمی جان بسپارم

امروز مکش سر ز وفای من و انديش
زان شب که من از غم به دعا دست برآرم

زلفين سياه تو به دلداری عشاق
دادند قراری و ببردند قرارم

ای باد از آن باده نسيمی به من آور
کان بوی شفابخش بود دفع خمارم

گر قلب دلم را ننهد دوست عياری
من نقد روان در دمش از ديده شمارم

دامن مفشان از من خاکی که پس از من
زين در نتواند که برد باد غبارم

حافظ لب لعلش چو مرا جان عزيز است
عمری بود آن لحظه که جان را به لب آرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۶

در نهانخانه عشرت صنمی خوش دارم
کز سر زلف و رخش نعل در آتش دارم

عاشق و رندم و ميخواره به آواز بلند
وين همه منصب از آن حور پريوش دارم

گر تو زين دست مرا بی سر و سامان داری
من به آه سحرت زلف مشوش دارم

گر چنين چهره گشايد خط زنگاری دوست
من رخ زرد به خونابه منقش دارم

گر به کاشانه رندان قدمی خواهی زد
نقل شعر شکرين و می بی‌غش دارم

ناوک غمزه بيار و رسن زلف که من
جنگ‌ها با دل مجروح بلاکش دارم

حافظا چون غم و شادی جهان در گذر است
بهتر آن است که من خاطر خود خوش دارم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۷

مرا عهديست با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم

صفای خلوت خاطر از آن شمع چگل جويم
فروغ چشم و نور دل از آن ماه ختن دارم

به کام و آرزوی دل چو دارم خلوتی حاصل
چه فکر از خبث بدگويان ميان انجمن دارم

مرا در خانه سروی هست کاندر سايه قدش
فراغ از سرو بستانی و شمشاد چمن دارم

گرم صد لشکر از خوبان به قصد دل کمين سازند
بحمد الله و المنه بتی لشکرشکن دارم

سزد کز خاتم لعلش زنم لاف سليمانی
چو اسم اعظمم باشد چه باک از اهرمن دارم

الا ای پير فرزانه مکن عيبم ز ميخانه
که من در ترک پيمانه دلی پيمان شکن دارم

خدا را ای رقيب امشب زمانی ديده بر هم نه
که من با لعل خاموشش نهانی صد سخن دارم

چو در گلزار اقبالش خرامانم بحمدالله
نه ميل لاله و نسرين نه برگ نسترن دارم

به رندی شهره شد حافظ ميان همدمان ليکن
چه غم دارم که در عالم قوام الدين حسن دارم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۸

من که باشم که بر آن خاطر عاطر گذرم
لطف‌ها می‌کنی ای خاک درت تاج سرم

دلبرا بنده نوازيت که آموخت بگو
که من اين ظن به رقيبان تو هرگز نبرم

همتم بدرقه راه کن ای طاير قدس
که دراز است ره مقصد و من نوسفرم

ای نسيم سحری بندگی من برسان
که فراموش مکن وقت دعای سحرم

خرم آن روز کز اين مرحله بربندم بار
و از سر کوی تو پرسند رفيقان خبرم

حافظا شايد اگر در طلب گوهر وصل
ديده دريا کنم از اشک و در او غوطه خورم

پايه نظم بلند است و جهان گير بگو
تا کند پادشه بحر دهان پرگهرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۲۹

جوزا سحر نهاد حمايل برابرم
يعنی غلام شاهم و سوگند می‌خورم

ساقی بيا که از مدد بخت کارساز
کامی که خواستم ز خدا شد ميسرم

جامی بده که باز به شادی روی شاه
پيرانه سر هوای جوانيست در سرم

راهم مزن به وصف زلال خضر که من
از جام شاه جرعه کش حوض کوثرم

شاها اگر به عرش رسانم سرير فضل
مملوک اين جنابم و مسکين اين درم

من جرعه نوش بزم تو بودم هزار سال
کی ترک آبخورد کند طبع خوگرم

ور باورت نمی‌کند از بنده اين حديث
از گفته کمال دليلی بياورم

گر برکنم دل از تو و بردارم از تو مهر
آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

منصور بن مظفر غازيست حرز من
و از اين خجسته نام بر اعدا مظفرم

عهد الست من همه با عشق شاه بود
و از شاهراه عمر بدين عهد بگذرم

گردون چو کرد نظم ثريا به نام شاه
من نظم در چرا نکنم از که کمترم

شاهين صفت چو طعمه چشيدم ز دست شاه
کی باشد التفات به صيد کبوترم

ای شاه شيرگير چه کم گردد ار شود
در سايه تو ملک فراغت ميسرم

شعرم به يمن مدح تو صد ملک دل گشاد
گويی که تيغ توست زبان سخنورم

بر گلشنی اگر بگذشتم چو باد صبح
نی عشق سرو بود و نه شوق صنوبرم

بوی تو می‌شنيدم و بر ياد روی تو
دادند ساقيان طرب يک دو ساغرم

مستی به آب يک دو عنب وضع بنده نيست
من سالخورده پير خرابات پرورم

با سير اختر فلکم داوری بسيست
انصاف شاه باد در اين قصه ياورم

شکر خدا که باز در اين اوج بارگاه
طاووس عرش می‌شنود صيت شهپرم

نامم ز کارخانه عشاق محو باد
گر جز محبت تو بود شغل ديگرم

شبل الاسد به صيد دلم حمله کرد و من
گر لاغرم وگرنه شکار غضنفرم

ای عاشقان روی تو از ذره بيشتر
من کی رسم به وصل تو کز ذره کمترم

بنما به من که منکر حسن رخ تو کيست
تا ديده‌اش به گزلک غيرت برآورم

بر من فتاد سايه خورشيد سلطنت
و اکنون فراغت است ز خورشيد خاورم

مقصود از اين معامله بازارتيزی است
نی جلوه می‌فروشم و نی عشوه می‌خرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۰

تو همچو صبحی و من شمع خلوت سحرم
تبسمی کن و جان بين که چون همی‌سپرم

چنين که در دل من داغ زلف سرکش توست
بنفشه زار شود تربتم چو درگذرم

بر آستان مرادت گشاده‌ام در چشم
که يک نظر فکنی خود فکندی از نظرم

چه شکر گويمت ای خيل غم عفاک الله
که روز بی‌کسی آخر نمی‌روی ز سرم

غلام مردم چشمم که با سياه دلی
هزار قطره ببارد چو درد دل شمرم

به هر نظر بت ما جلوه می‌کند ليکن
کس اين کرشمه نبيند که من همی‌نگرم

به خاک حافظ اگر يار بگذرد چون باد
ز شوق در دل آن تنگنا کفن بدرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۱

به تيغم گر کشد دستش نگيرم
وگر تيرم زند منت پذيرم

کمان ابرويت را گو بزن تير
که پيش دست و بازويت بميرم

غم گيتی گر از پايم درآرد
بجز ساغر که باشد دستگيرم

برآی ای آفتاب صبح اميد
که در دست شب هجران اسيرم

به فريادم رس ای پير خرابات
به يک جرعه جوانم کن که پيرم

به گيسوی تو خوردم دوش سوگند
که من از پای تو سر بر نگيرم

بسوز اين خرقه تقوا تو حافظ
که گر آتش شوم در وی نگيرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۲

مزن بر دل ز نوک غمزه تيرم
که پيش چشم بيمارت بميرم

نصاب حسن در حد کمال است
زکاتم ده که مسکين و فقيرم

چو طفلان تا کی ای زاهد فريبی
به سيب بوستان و شهد و شيرم

چنان پر شد فضای سينه از دوست
که فکر خويش گم شد از ضميرم

قدح پر کن که من در دولت عشق
جوان بخت جهانم گر چه پيرم

قراری بسته‌ام با می فروشان
که روز غم بجز ساغر نگيرم

مبادا جز حساب مطرب و می
اگر نقشی کشد کلک دبيرم

در اين غوغا که کس کس را نپرسد
من از پير مغان منت پذيرم

خوشا آن دم کز استغنای مستی
فراغت باشد از شاه و وزيرم

من آن مرغم که هر شام و سحرگاه
ز بام عرش می‌آيد صفيرم

چو حافظ گنج او در سينه دارم
اگر چه مدعی بيند حقيرم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۳

نماز شام غريبان چو گريه آغازم
به مويه‌های غريبانه قصه پردازم

به ياد يار و ديار آن چنان بگريم زار
که از جهان ره و رسم سفر براندازم

من از ديار حبيبم نه از بلاد غريب
مهيمنا به رفيقان خود رسان بازم

خدای را مددی ای رفيق ره تا من
به کوی ميکده ديگر علم برافرازم

خرد ز پيری من کی حساب برگيرد
که باز با صنمی طفل عشق می‌بازم

بجز صبا و شمالم نمی‌شناسد کس
عزيز من که بجز باد نيست دمسازم

هوای منزل يار آب زندگانی ماست
صبا بيار نسيمی ز خاک شيرازم

سرشکم آمد و عيبم بگفت روی به روی
شکايت از که کنم خانگيست غمازم

ز چنگ زهره شنيدم که صبحدم می‌گفت
غلام حافظ خوش لهجه خوش آوازم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۴

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم

زلف تو مرا عمر دراز است ولی نيست
در دست سر مويی از آن عمر درازم

پروانه راحت بده ای شمع که امشب
از آتش دل پيش تو چون شمع گدازم

آن دم که به يک خنده دهم جان چو صراحی
مستان تو خواهم که گزارند نمازم

چون نيست نماز من آلوده نمازی
در ميکده زان کم نشود سوز و گدازم

در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم

گر خلوت ما را شبی از رخ بفروزی
چون صبح بر آفاق جهان سر بفرازم

محمود بود عاقبت کار در اين راه
گر سر برود در سر سودای ايازم

حافظ غم دل با که بگويم که در اين دور
جز جام نشايد که بود محرم رازم
 
بالا