• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۵

در خرابات مغان گر گذر افتد بازم
حاصل خرقه و سجاده روان دربازم

حلقه توبه گر امروز چو زهاد زنم
خازن ميکده فردا نکند در بازم

ور چو پروانه دهد دست فراغ بالی
جز بدان عارض شمعی نبود پروازم

صحبت حور نخواهم که بود عين قصور
با خيال تو اگر با دگری پردازم

سر سودای تو در سينه بماندی پنهان
چشم تردامن اگر فاش نگردی رازم

مرغ سان از قفس خاک هوايی گشتم
به هوايی که مگر صيد کند شهبازم

همچو چنگ ار به کناری ندهی کام دلم
از لب خويش چو نی يک نفسی بنوازم

ماجرای دل خون گشته نگويم با کس
زان که جز تيغ غمت نيست کسی دمسازم

گر به هر موی سری بر تن حافظ باشد
همچو زلفت همه را در قدمت اندازم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۶

مژده وصل تو کو کز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم

به ولای تو که گر بنده خويشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخيزم

يا رب از ابر هدايت برسان بارانی
پيشتر زان که چو گردی ز ميان برخيزم

بر سر تربت من با می و مطرب بنشين
تا به بويت ز لحد رقص کنان برخيزم

خيز و بالا بنما ای بت شيرين حرکات
کز سر جان و جهان دست فشان برخيزم

گر چه پيرم تو شبی تنگ در آغوشم کش
تا سحرگه ز کنار تو جوان برخيزم

روز مرگم نفسی مهلت ديدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۷

چرا نه در پی عزم ديار خود باشم
چرا نه خاک سر کوی يار خود باشم

غم غريبی و غربت چو بر نمی‌تابم
به شهر خود روم و شهريار خود باشم

ز محرمان سراپرده وصال شوم
ز بندگان خداوندگار خود باشم

چو کار عمر نه پيداست باری آن اولی
که روز واقعه پيش نگار خود باشم

ز دست بخت گران خواب و کار بی‌سامان
گرم بود گله‌ای رازدار خود باشم

هميشه پيشه من عاشقی و رندی بود
دگر بکوشم و مشغول کار خود باشم

بود که لطف ازل رهنمون شود حافظ
وگرنه تا به ابد شرمسار خود باشم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۸

من دوستدار روی خوش و موی دلکشم
مدهوش چشم مست و می صاف بی‌غشم

گفتی ز سر عهد ازل يک سخن بگو
آن گه بگويمت که دو پيمانه درکشم

من آدم بهشتيم اما در اين سفر
حالی اسير عشق جوانان مه وشم

در عاشقی گزير نباشد ز ساز و سوز
استاده‌ام چو شمع مترسان ز آتشم

شيراز معدن لب لعل است و کان حسن
من جوهری مفلسم ايرا مشوشم

از بس که چشم مست در اين شهر ديده‌ام
حقا که می نمی‌خورم اکنون و سرخوشم

شهريست پر کرشمه حوران ز شش جهت
چيزيم نيست ور نه خريدار هر ششم

بخت ار مدد دهد که کشم رخت سوی دوست
گيسوی حور گرد فشاند ز مفرشم

حافظ عروس طبع مرا جلوه آرزوست
آيينه‌ای ندارم از آن آه می‌کشم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۳۹

خيال روی تو چون بگذرد به گلشن چشم
دل از پی نظر آيد به سوی روزن چشم

سزای تکيه گهت منظری نمی‌بينم
منم ز عالم و اين گوشه معين چشم

بيا که لعل و گهر در نثار مقدم تو
ز گنج خانه دل می‌کشم به روزن چشم

سحر سرشک روانم سر خرابی داشت
گرم نه خون جگر می‌گرفت دامن چشم

نخست روز که ديدم رخ تو دل می‌گفت
اگر رسد خللی خون من به گردن چشم

به بوی مژده وصل تو تا سحر شب دوش
به راه باد نهادم چراغ روشن چشم

به مردمی که دل دردمند حافظ را
مزن به ناوک دلدوز مردم افکن چشم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۰

من که از آتش دل چون خم می در جوشم
مهر بر لب زده خون می‌خورم و خاموشم

قصد جان است طمع در لب جانان کردن
تو مرا بين که در اين کار به جان می‌کوشم

من کی آزاد شوم از غم دل چون هر دم
هندوی زلف بتی حلقه کند در گوشم

حاش لله که نيم معتقد طاعت خويش
اين قدر هست که گه گه قدحی می نوشم

هست اميدم که عليرغم عدو روز جزا
فيض عفوش ننهد بار گنه بر دوشم

پدرم روضه رضوان به دو گندم بفروخت
من چرا ملک جهان را به جوی نفروشم

خرقه پوشی من از غايت دين داری نيست
پرده‌ای بر سر صد عيب نهان می‌پوشم

من که خواهم که ننوشم بجز از راوق خم
چه کنم گر سخن پير مغان ننيوشم

گر از اين دست زند مطرب مجلس ره عشق
شعر حافظ ببرد وقت سماع از هوشم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۱

گر من از سرزنش مدعيان انديشم
شيوه مستی و رندی نرود از پيشم

زهد رندان نوآموخته راهی بدهيست
من که بدنام جهانم چه صلاح انديشم

شاه شوريده سران خوان من بی‌سامان را
زان که در کم خردی از همه عالم بيشم

بر جبين نقش کن از خون دل من خالی
تا بدانند که قربان تو کافرکيشم

اعتقادی بنما و بگذر بهر خدا
تا در اين خرقه ندانی که چه نادرويشم

شعر خونبار من ای باد بدان يار رسان
که ز مژگان سيه بر رگ جان زد نيشم

من اگر باده خورم ور نه چه کارم با کس
حافظ راز خود و عارف وقت خويشم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۲

حجاب چهره جان می‌شود غبار تنم
خوشا دمی که از آن چهره پرده برفکنم

چنين قفس نه سزای چو من خوش الحانيست
روم به گلشن رضوان که مرغ آن چمنم

عيان نشد که چرا آمدم کجا رفتم
دريغ و درد که غافل ز کار خويشتنم

چگونه طوف کنم در فضای عالم قدس
که در سراچه ترکيب تخته بند تنم

اگر ز خون دلم بوی شوق می‌آيد
عجب مدار که همدرد نافه ختنم

طراز پيرهن زرکشم مبين چون شمع
که سوزهاست نهانی درون پيرهنم

بيا و هستی حافظ ز پيش او بردار
که با وجود تو کس نشنود ز من که منم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۳

چل سال بيش رفت که من لاف می‌زنم
کز چاکران پير مغان کمترين منم

هرگز به يمن عاطفت پير می فروش
ساغر تهی نشد ز می صاف روشنم

از جاه عشق و دولت رندان پاکباز
پيوسته صدر مصطبه‌ها بود مسکنم

در شان من به دردکشی ظن بد مبر
کلوده گشت جامه ولی پاکدامنم

شهباز دست پادشهم اين چه حالت است
کز ياد برده‌اند هوای نشيمنم

حيف است بلبلی چو من اکنون در اين قفس
با اين لسان عذب که خامش چو سوسنم

آب و هوای فارس عجب سفله پرور است
کو همرهی که خيمه از اين خاک برکنم

حافظ به زير خرقه قدح تا به کی کشی
در بزم خواجه پرده ز کارت برافکنم

تورانشه خجسته که در من يزيد فضل
شد منت مواهب او طوق گردنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۴

عمريست تا من در طلب هر روز گامی می‌زنم
دست شفاعت هر زمان در نيک نامی می‌زنم

بی ماه مهرافروز خود تا بگذرانم روز خود
دامی به راهی می‌نهم مرغی به دامی می‌زنم

اورنگ کو گلچهر کو نقش وفا و مهر کو
حالی من اندر عاشقی داو تمامی می‌زنم

تا بو که يابم آگهی از سايه سرو سهی
گلبانگ عشق از هر طرف بر خوش خرامی می‌زنم

هر چند کان آرام دل دانم نبخشد کام دل
نقش خيالی می‌کشم فال دوامی می‌زنم

دانم سر آرد غصه را رنگين برآرد قصه را
اين آه خون افشان که من هر صبح و شامی می‌زنم

با آن که از وی غايبم و از می چو حافظ تايبم
در مجلس روحانيان گه گاه جامی می‌زنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۵

بی تو ای سرو روان با گل و گلشن چه کنم
زلف سنبل چه کشم عارض سوسن چه کنم

آه کز طعنه بدخواه نديدم رويت
نيست چون آينه‌ام روی ز آهن چه کنم

برو ای ناصح و بر دردکشان خرده مگير
کارفرمای قدر می‌کند اين من چه کنم

برق غيرت چو چنين می‌جهد از مکمن غيب
تو بفرما که من سوخته خرمن چه کنم

شاه ترکان چو پسنديد و به چاهم انداخت
دستگير ار نشود لطف تهمتن چه کنم

مددی گر به چراغی نکند آتش طور
چاره تيره شب وادی ايمن چه کنم

حافظا خلد برين خانه موروث من است
اندر اين منزل ويرانه نشيمن چه کنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۶

من نه آن رندم که ترک شاهد و ساغر کنم
محتسب داند که من اين کارها کمتر کنم

من که عيب توبه کاران کرده باشم بارها
توبه از می وقت گل ديوانه باشم گر کنم

عشق دردانه‌ست و من غواص و دريا ميکده
سر فروبردم در آن جا تا کجا سر برکنم

لاله ساغرگير و نرگس مست و بر ما نام فسق
داوری دارم بسی يا رب که را داور کنم

بازکش يک دم عنان ای ترک شهرآشوب من
تا ز اشک و چهره راهت پرزر و گوهر کنم

من که از ياقوت و لعل اشک دارم گنج‌ها
کی نظر در فيض خورشيد بلنداختر کنم

چون صبا مجموعه گل را به آب لطف شست
کجدلم خوان گر نظر بر صفحه دفتر کنم

عهد و پيمان فلک را نيست چندان اعتبار
عهد با پيمانه بندم شرط با ساغر کنم

من که دارم در گدايی گنج سلطانی به دست
کی طمع در گردش گردون دون پرور کنم

گر چه گردآلود فقرم شرم باد از همتم
گر به آب چشمه خورشيد دامن تر کنم

عاشقان را گر در آتش می‌پسندد لطف دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه کوثر کنم

دوش لعلش عشوه‌ای می‌داد حافظ را ولی
من نه آنم کز وی اين افسانه‌ها باور کنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۷

صنما با غم عشق تو چه تدبير کنم
تا به کی در غم تو ناله شبگير کنم

دل ديوانه از آن شد که نصيحت شنود
مگرش هم ز سر زلف تو زنجير کنم

آن چه در مدت هجر تو کشيدم هيهات
در يکی نامه محال است که تحرير کنم

با سر زلف تو مجموع پريشانی خود
کو مجالی که سراسر همه تقرير کنم

آن زمان کرزوی ديدن جانم باشد
در نظر نقش رخ خوب تو تصوير کنم

گر بدانم که وصال تو بدين دست دهد
دين و دل را همه دربازم و توفير کنم

دور شو از برم ای واعظ و بيهوده مگوی
من نه آنم که دگر گوش به تزوير کنم

نيست اميد صلاحی ز فساد حافظ
چون که تقدير چنين است چه تدبير کنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۸

ديده دريا کنم و صبر به صحرا فکنم
و اندر اين کار دل خويش به دريا فکنم

از دل تنگ گنهکار برآرم آهی
کتش اندر گنه آدم و حوا فکنم

مايه خوشدلی آن جاست که دلدار آن جاست
می‌کنم جهد که خود را مگر آن جا فکنم

بگشا بند قبا ای مه خورشيدکلاه
تا چو زلفت سر سودازده در پا فکنم

خورده‌ام تير فلک باده بده تا سرمست
عقده دربند کمر ترکش جوزا فکنم

جرعه جام بر اين تخت روان افشانم
غلغل چنگ در اين گنبد مينا فکنم

حافظا تکيه بر ايام چو سهو است و خطا
من چرا عشرت امروز به فردا فکنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۴۹

دوش سودای رخش گفتم ز سر بيرون کنم
گفت کو زنجير تا تدبير اين مجنون کنم

قامتش را سرو گفتم سر کشيد از من به خشم
دوستان از راست می‌رنجد نگارم چون کنم

نکته ناسنجيده گفتم دلبرا معذور دار
عشوه‌ای فرمای تا من طبع را موزون کنم

زردرويی می‌کشم زان طبع نازک بی‌گناه
ساقيا جامی بده تا چهره را گلگون کنم

ای نسيم منزل ليلی خدا را تا به کی
ربع را برهم زنم اطلال را جيحون کنم

من که ره بردم به گنج حسن بی‌پايان دوست
صد گدای همچو خود را بعد از اين قارون کنم

ای مه صاحب قران از بنده حافظ ياد کن
تا دعای دولت آن حسن روزافزون کنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵۰

به عزم توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم

سخن درست بگويم نمی‌توانم ديد
که می خورند حريفان و من نظاره کنم

چو غنچه با لب خندان به ياد مجلس شاه
پياله گيرم و از شوق جامه پاره کنم

به دور لاله دماغ مرا علاج کنيد
گر از ميانه بزم طرب کناره کنم

ز روی دوست مرا چون گل مراد شکفت
حواله سر دشمن به سنگ خاره کنم

گدای ميکده‌ام ليک وقت مستی بين
که ناز بر فلک و حکم بر ستاره کنم

مرا که نيست ره و رسم لقمه پرهيزی
چرا ملامت رند شرابخواره کنم

به تخت گل بنشانم بتی چو سلطانی
ز سنبل و سمنش ساز طوق و ياره کنم

ز باده خوردن پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و نی رازش آشکاره کنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵۱

حاشا که من به موسم گل ترک می کنم
من لاف عقل می‌زنم اين کار کی کنم

مطرب کجاست تا همه محصول زهد و علم
در کار چنگ و بربط و آواز نی کنم

از قيل و قال مدرسه حالی دلم گرفت
يک چند نيز خدمت معشوق و می کنم

کی بود در زمانه وفا جام می بيار
تا من حکايت جم و کاووس کی کنم

از نامه سياه نترسم که روز حشر
با فيض لطف او صد از اين نامه طی کنم

کو پيک صبح تا گله‌های شب فراق
با آن خجسته طالع فرخنده پی کنم

اين جان عاريت که به حافظ سپرد دوست
روزی رخش ببينم و تسليم وی کنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵۲

روزگاری شد که در ميخانه خدمت می‌کنم
در لباس فقر کار اهل دولت می‌کنم

تا کی اندر دام وصل آرم تذروی خوش خرام
در کمينم و انتظار وقت فرصت می‌کنم

واعظ ما بوی حق نشنيد بشنو کاين سخن
در حضورش نيز می‌گويم نه غيبت می‌کنم

با صبا افتان و خيزان می‌روم تا کوی دوست
و از رفيقان ره استمداد همت می‌کنم

خاک کويت زحمت ما برنتابد بيش از اين
لطف‌ها کردی بتا تخفيف زحمت می‌کنم

زلف دلبر دام راه و غمزه‌اش تير بلاست
ياد دار ای دل که چندينت نصيحت می‌کنم

ديده بدبين بپوشان ای کريم عيب پوش
زين دليری‌ها که من در کنج خلوت می‌کنم

حافظم در مجلسی دردی کشم در محفلی
بنگر اين شوخی که چون با خلق صنعت می‌کنم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵۴

به مژگان سيه کردی هزاران رخنه در دينم
بيا کز چشم بيمارت هزاران درد برچينم

الا ای همنشين دل که يارانت برفت از ياد
مرا روزی مباد آن دم که بی ياد تو بنشينم

جهان پير است و بی‌بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم

ز تاب آتش دوری شدم غرق عرق چون گل
بيار ای باد شبگيری نسيمی زان عرق چينم

جهان فانی و باقی فدای شاهد و ساقی
که سلطانی عالم را طفيل عشق می‌بينم

اگر بر جای من غيری گزيند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان به جای دوست بگزينم

صباح الخير زد بلبل کجايی ساقيا برخيز
که غوغا می‌کند در سر خيال خواب دوشينم

شب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشی شمع بالينم

حديث آرزومندی که در اين نامه ثبت افتاد
همانا بی‌غلط باشد که حافظ داد تلقينم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran


غزل ۳۵۵

حاليا مصلحت وقت در آن می‌بينم
که کشم رخت به ميخانه و خوش بنشينم

جام می گيرم و از اهل ريا دور شوم
يعنی از اهل جهان پاکدلی بگزينم

جز صراحی و کتابم نبود يار و نديم
تا حريفان دغا را به جهان کم بينم

سر به آزادگی از خلق برآرم چون سرو
گر دهد دست که دامن ز جهان درچينم

بس که در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار از رخ ساقی و می رنگينم

سينه تنگ من و بار غم او هيهات
مرد اين بار گران نيست دل مسکينم

من اگر رند خراباتم و گر زاهد شهر
اين متاعم که همی‌بينی و کمتر زينم

بنده آصف عهدم دلم از راه مبر
که اگر دم زنم از چرخ بخواهد کينم

بر دلم گرد ستم‌هاست خدايا مپسند
که مکدر شود آيينه مهرآيينم
 
بالا