• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۶

دوستان وقت گل آن به که به عشرت کوشيم
سخن اهل دل است اين و به جان بنيوشيم

نيست در کس کرم و وقت طرب می‌گذرد
چاره آن است که سجاده به می بفروشيم

خوش هواييست فرح بخش خدايا بفرست
نازنينی که به رويش می گلگون نوشيم

ارغنون ساز فلک رهزن اهل هنر است
چون از اين غصه نناليم و چرا نخروشيم

گل به جوش آمد و از می نزديمش آبی
لاجرم ز آتش حرمان و هوس می‌جوشيم

می‌کشيم از قدح لاله شرابی موهوم
چشم بد دور که بی مطرب و می مدهوشيم

حافظ اين حال عجب با که توان گفت که ما
بلبلانيم که در موسم گل خاموشيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۷

ما شبی دست برآريم و دعايی بکنيم
غم هجران تو را چاره ز جايی بکنيم

دل بيمار شد از دست رفيقان مددی
تا طبيبش به سر آريم و دوايی بکنيم

آن که بی جرم برنجيد و به تيغم زد و رفت
بازش آريد خدا را که صفايی بکنيم

خشک شد بيخ طرب راه خرابات کجاست
تا در آن آب و هوا نشو و نمايی بکنيم

مدد از خاطر رندان طلب ای دل ور نه
کار صعب است مبادا که خطايی بکنيم

سايه طاير کم حوصله کاری نکند
طلب از سايه ميمون همايی بکنيم

دلم از پرده بشد حافظ خوشگوی کجاست
تا به قول و غزلش ساز نوايی بکنيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۸

ما نگوييم بد و ميل به ناحق نکنيم
جامه کس سيه و دلق خود ازرق نکنيم

عيب درويش و توانگر به کم و بيش بد است
کار بد مصلحت آن است که مطلق نکنيم

رقم مغلطه بر دفتر دانش نزنيم
سر حق بر ورق شعبده ملحق نکنيم

شاه اگر جرعه رندان نه به حرمت نوشد
التفاتش به می صاف مروق نکنيم

خوش برانيم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سيه و زين مغرق نکنيم

آسمان کشتی ارباب هنر می‌شکند
تکيه آن به که بر اين بحر معلق نکنيم

گر بدی گفت حسودی و رفيقی رنجيد
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنيم

حافظ ار خصم خطا گفت نگيريم بر او
ور به حق گفت جدل با سخن حق نکنيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۹

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گويم
که من نسيم حيات از پياله می‌جويم

عبوس زهد به وجه خمار ننشيند
مريد خرقه دردی کشان خوش خويم

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست
کشيد در خم چوگان خويش چون گويم

گرم نه پير مغان در به روی بگشايد
کدام در بزنم چاره از کجا جويم

مکن در اين چمنم سرزنش به خودرويی
چنان که پرورشم می‌دهند می‌رويم

تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين
خدا گواه که هر جا که هست با اويم

غبار راه طلب کيميای بهروزيست
غلام دولت آن خاک عنبرين بويم

ز شوق نرگس مست بلندبالايی
چو لاله با قدح افتاده بر لب جويم

بيار می که به فتوی حافظ از دل پاک
غبار زرق به فيض قدح فروشويم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۰

بارها گفته‌ام و بار دگر می‌گويم
که من دلشده اين ره نه به خود می‌پويم

در پس آينه طوطی صفتم داشته‌اند
آن چه استاد ازل گفت بگو می‌گويم

من اگر خارم و گر گل چمن آرايی هست
که از آن دست که او می‌کشدم می‌رويم

دوستان عيب من بی‌دل حيران مکنيد
گوهری دارم و صاحب نظری می‌جويم

گر چه با دلق ملمع می گلگون عيب است
مکنم عيب کز او رنگ ريا می‌شويم

خنده و گريه عشاق ز جايی دگر است
می‌سرايم به شب و وقت سحر می‌مويم

حافظم گفت که خاک در ميخانه مبوی
گو مکن عيب که من مشک ختن می‌بويم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۱

گر چه ما بندگان پادشهيم
پادشاهان ملک صبحگهيم

گنج در آستين و کيسه تهی
جام گيتی نما و خاک رهيم

هوشيار حضور و مست غرور
بحر توحيد و غرقه گنهيم

شاهد بخت چون کرشمه کند
ماش آيينه رخ چو مهيم

شاه بيدار بخت را هر شب
ما نگهبان افسر و کلهيم

گو غنيمت شمار صحبت ما
که تو در خواب و ما به ديده گهيم

شاه منصور واقف است که ما
روی همت به هر کجا که نهيم

دشمنان را ز خون کفن سازيم
دوستان را قبای فتح دهيم

رنگ تزوير پيش ما نبود
شير سرخيم و افعی سيهيم

وام حافظ بگو که بازدهند
کرده‌ای اعتراف و ما گوهيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۲

فاتحه‌ای چو آمدی بر سر خسته‌ای بخوان
لب بگشا که می‌دهد لعل لبت به مرده جان

آن که به پرسش آمد و فاتحه خواند و می‌رود
گو نفسی که روح را می‌کنم از پی اش روان

ای که طبيب خسته‌ای روی زبان من ببين
کاين دم و دود سينه‌ام بار دل است بر زبان

گر چه تب استخوان من کرد ز مهر گرم و رفت
همچو تبم نمی‌رود آتش مهر از استخوان

حال دلم ز خال تو هست در آتشش وطن
چشمم از آن دو چشم تو خسته شده‌ست و ناتوان

بازنشان حرارتم ز آب دو ديده و ببين
نبض مرا که می‌دهد هيچ ز زندگی نشان

آن که مدام شيشه‌ام از پی عيش داده است
شيشه‌ام از چه می‌برد پيش طبيب هر زمان

حافظ از آب زندگی شعر تو داد شربتم
ترک طبيب کن بيا نسخه شربتم بخوان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۳

چندان که گفتم غم با طبيبان
درمان نکردند مسکين غريبان

آن گل که هر دم در دست باديست
گو شرم بادش از عندليبان

يا رب امان ده تا بازبيند
چشم محبان روی حبيبان

درج محبت بر مهر خود نيست
يا رب مبادا کام رقيبان

ای منعم آخر بر خوان جودت
تا چند باشيم از بی نصيبان

حافظ نگشتی شيدای گيتی
گر می‌شنيدی پند اديبان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۴

می‌سوزم از فراقت روی از جفا بگردان
هجران بلای ما شد يا رب بلا بگردان

مه جلوه می‌نمايد بر سبز خنگ گردون
تا او به سر درآيد بر رخش پا بگردان

مر غول را برافشان يعنی به رغم سنبل
گرد چمن بخوری همچون صبا بگردان

يغمای عقل و دين را بيرون خرام سرمست
در سر کلاه بشکن در بر قبا بگردان

ای نور چشم مستان در عين انتظارم
چنگ حزين و جامی بنواز يا بگردان

دوران همی‌نويسد بر عارضش خطی خوش
يا رب نوشته بد از يار ما بگردان

حافظ ز خوبرويان بختت جز اين قدر نيست
گر نيستت رضايی حکم قضا بگردان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۵

يا رب آن آهوی مشکين به ختن بازرسان
وان سهی سرو خرامان به چمن بازرسان

دل آزرده ما را به نسيمی بنواز
يعنی آن جان ز تن رفته به تن بازرسان

ماه و خورشيد به منزل چو به امر تو رسند
يار مه روی مرا نيز به من بازرسان

ديده‌ها در طلب لعل يمانی خون شد
يا رب آن کوکب رخشان به يمن بازرسان

برو ای طاير ميمون همايون آثار
پيش عنقا سخن زاغ و زغن بازرسان

سخن اين است که ما بی تو نخواهيم حيات
بشنو ای پيک خبرگير و سخن بازرسان

آن که بودی وطنش ديده حافظ يا رب
به مرادش ز غريبی به وطن بازرسان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۶

خدا را کم نشين با خرقه پوشان
رخ از رندان بی‌سامان مپوشان

در اين خرقه بسی آلودگی هست
خوشا وقت قبای می فروشان

در اين صوفی وشان دردی نديدم
که صافی باد عيش دردنوشان

تو نازک طبعی و طاقت نياری
گرانی‌های مشتی دلق پوشان

چو مستم کرده‌ای مستور منشين
چو نوشم داده‌ای زهرم منوشان

بيا و از غبن اين سالوسيان بين
صراحی خون دل و بربط خروشان

ز دلگرمی حافظ بر حذر باش
که دارد سينه‌ای چون ديگ جوشان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۷

شاه شمشادقدان خسرو شيرين دهنان
که به مژگان شکند قلب همه صف شکنان

مست بگذشت و نظر بر من درويش انداخت
گفت ای چشم و چراغ همه شيرين سخنان

تا کی از سيم و زرت کيسه تهی خواهد بود
بنده من شو و برخور ز همه سيمتنان

کمتر از ذره نه‌ای پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگه خورشيد رسی چرخ زنان

بر جهان تکيه مکن ور قدحی می داری
شادی زهره جبينان خور و نازک بدنان

پير پيمانه کش من که روانش خوش باد
گفت پرهيز کن از صحبت پيمان شکنان

دامن دوست به دست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و فارغ گذر از اهرمنان

با صبا در چمن لاله سحر می‌گفتم
که شهيدان که‌اند اين همه خونين کفنان

گفت حافظ من و تو محرم اين راز نه‌ايم
از می لعل حکايت کن و شيرين دهنان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۸

بهار و گل طرب انگيز گشت و توبه شکن
به شادی رخ گل بيخ غم ز دل برکن

رسيد باد صبا غنچه در هواداری
ز خود برون شد و بر خود دريد پيراهن

طريق صدق بياموز از آب صافی دل
به راستی طلب آزادگی ز سرو چمن

ز دستبرد صبا گرد گل کلاله نگر
شکنج گيسوی سنبل ببين به روی سمن

عروس غنچه رسيد از حرم به طالع سعد
به عينه دل و دين می‌برد به وجه حسن

صفير بلبل شوريده و نفير هزار
برای وصل گل آمد برون ز بيت حزن

حديث صحبت خوبان و جام باده بگو
به قول حافظ و فتوی پير صاحب فن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۸۹

چو گل هر دم به بويت جامه در تن
کنم چاک از گريبان تا به دامن

تنت را ديد گل گويی که در باغ
چو مستان جامه را بدريد بر تن

من از دست غمت مشکل برم جان
ولی دل را تو آسان بردی از من

به قول دشمنان برگشتی از دوست
نگردد هيچ کس دوست دشمن

تنت در جامه چون در جام باده
دلت در سينه چون در سيم آهن

ببار ای شمع اشک از چشم خونين
که شد سوز دلت بر خلق روشن

مکن کز سينه‌ام آه جگرسوز
برآيد همچو دود از راه روزن

دلم را مشکن و در پا مينداز
که دارد در سر زلف تو مسکن

چو دل در زلف تو بسته‌ست حافظ
بدين سان کار او در پا ميفکن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۰

افسر سلطان گل پيدا شد از طرف چمن
مقدمش يا رب مبارک باد بر سرو و سمن

خوش به جای خويشتن بود اين نشست خسروی
تا نشيند هر کسی اکنون به جای خويشتن

خاتم جم را بشارت ده به حسن خاتمت
کاسم اعظم کرد از او کوتاه دست اهرمن

تا ابد معمور باد اين خانه کز خاک درش
هر نفس با بوی رحمان می‌وزد باد يمن

شوکت پور پشنگ و تيغ عالمگير او
در همه شهنامه‌ها شد داستان انجمن

خنگ چوگانی چرخت رام شد در زير زين
شهسوارا چون به ميدان آمدی گويی بزن

جويبار ملک را آب روان شمشير توست
تو درخت عدل بنشان بيخ بدخواهان بکن

بعد از اين نشکفت اگر با نکهت خلق خوشت
خيزد از صحرای ايذج نافه مشک ختن

گوشه گيران انتظار جلوه خوش می‌کنند
برشکن طرف کلاه و برقع از رخ برفکن

مشورت با عقل کردم گفت حافظ می بنوش
ساقيا می ده به قول مستشار متمن

ای صبا بر ساقی بزم اتابک عرضه دار
تا از آن جام زرافشان جرعه‌ای بخشد به من
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۱

خوشتر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن

غم دل چند توان خورد که ايام نماند
گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن

مرغ کم حوصله را گو غم خود خور که بر او
رحم آن کس که نهد دام چه خواهد بودن

باده خور غم مخور و پند مقلد منيوش
اعتبار سخن عام چه خواهد بودن

دست رنج تو همان به که شود صرف به کام
دانی آخر که به ناکام چه خواهد بودن

پير ميخانه همی‌خواند معمايی دوش
از خط جام که فرجام چه خواهد بودن

بردم از ره دل حافظ به دف و چنگ و غزل
تا جزای من بدنام چه خواهد بودن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۲

دانی که چيست دولت ديدار يار ديدن
در کوی او گدايی بر خسروی گزيدن

از جان طمع بريدن آسان بود وليکن
از دوستان جانی مشکل توان بريدن

خواهم شدن به بستان چون غنچه با دل تنگ
وان جا به نيک نامی پيراهنی دريدن

گه چون نسيم با گل راز نهفته گفتن
گه سر عشقبازی از بلبلان شنيدن

بوسيدن لب يار اول ز دست مگذار
کخر ملول گردی از دست و لب گزيدن

فرصت شمار صحبت کز اين دوراهه منزل
چون بگذريم ديگر نتوان به هم رسيدن

گويی برفت حافظ از ياد شاه يحيی
يا رب به يادش آور درويش پروريدن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۳

منم که شهره شهرم به عشق ورزيدن
منم که ديده نيالودم به بد ديدن

وفا کنيم و ملامت کشيم و خوش باشيم
که در طريقت ما کافريست رنجيدن

به پير ميکده گفتم که چيست راه نجات
بخواست جام می و گفت عيب پوشيدن

مراد دل ز تماشای باغ عالم چيست
به دست مردم چشم از رخ تو گل چيدن

به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب
که تا خراب کنم نقش خود پرستيدن

به رحمت سر زلف تو واثقم ور نه
کشش چو نبود از آن سو چه سود کوشيدن

عنان به ميکده خواهيم تافت زين مجلس
که وعظ بی عملان واجب است نشنيدن

ز خط يار بياموز مهر با رخ خوب
که گرد عارض خوبان خوش است گرديدن

مبوس جز لب ساقی و جام می حافظ
که دست زهدفروشان خطاست بوسيدن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۴

ای روی ماه منظر تو نوبهار حسن
خال و خط تو مرکز حسن و مدار حسن

در چشم پرخمار تو پنهان فسون سحر
در زلف بی‌قرار تو پيدا قرار حسن

ماهی نتافت همچو تو از برج نيکويی
سروی نخاست چون قدت از جويبار حسن

خرم شد از ملاحت تو عهد دلبری
فرخ شد از لطافت تو روزگار حسن

از دام زلف و دانه خال تو در جهان
يک مرغ دل نماند نگشته شکار حسن

دايم به لطف دايه طبع از ميان جان
می‌پرورد به ناز تو را در کنار حسن

گرد لبت بنفشه از آن تازه و تر است
کب حيات می‌خورد از جويبار حسن

حافظ طمع بريد که بيند نظير تو
ديار نيست جز رخت اندر ديار حسن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۵

گلبرگ را ز سنبل مشکين نقاب کن
يعنی که رخ بپوش و جهانی خراب کن

بفشان عرق ز چهره و اطراف باغ را
چون شيشه‌های ديده ما پرگلاب کن

ايام گل چو عمر به رفتن شتاب کرد
ساقی به دور باده گلگون شتاب کن

بگشا به شيوه نرگس پرخواب مست را
و از رشک چشم نرگس رعنا به خواب کن

بوی بنفشه بشنو و زلف نگار گير
بنگر به رنگ لاله و عزم شراب کن

زان جا که رسم و عادت عاشق‌کشی توست
با دشمنان قدح کش و با ما عتاب کن

همچون حباب ديده به روی قدح گشای
وين خانه را قياس اساس از حباب کن

حافظ وصال می‌طلبد از ره دعا
يا رب دعای خسته دلان مستجاب کن
 
بالا