• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۶

صبح است ساقيا قدحی پرشراب کن
دور فلک درنگ ندارد شتاب کن

زان پيشتر که عالم فانی شود خراب
ما را ز جام باده گلگون خراب کن

خورشيد می ز مشرق ساغر طلوع کرد
گر برگ عيش می‌طلبی ترک خواب کن

روزی که چرخ از گل ما کوزه‌ها کند
زنهار کاسه سر ما پرشراب کن

ما مرد زهد و توبه و طامات نيستيم
با ما به جام باده صافی خطاب کن

کار صواب باده پرستيست حافظا
برخيز و عزم جزم به کار صواب کن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۷

ز در درآ و شبستان ما منور کن
هوای مجلس روحانيان معطر کن

اگر فقيه نصيحت کند که عشق مباز
پياله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان
بيا بيا و تماشای طاق و منظر کن

ستاره شب هجران نمی‌فشاند نور
به بام قصر برآ و چراغ مه برکن

بگو به خازن جنت که خاک اين مجلس
به تحفه بر سوی فردوس و عود مجمر کن

از اين مزوجه و خرقه نيک در تنگم
به يک کرشمه صوفی وشم قلندر کن

چو شاهدان چمن زيردست حسن تواند
کرشمه بر سمن و جلوه بر صنوبر کن

فضول نفس حکايت بسی کند ساقی
تو کار خود مده از دست و می به ساغر کن

حجاب ديده ادراک شد شعاع جمال
بيا و خرگه خورشيد را منور کن

طمع به قند وصال تو حد ما نبود
حوالتم به لب لعل همچو شکر کن

لب پياله ببوس آنگهی به مستان ده
بدين دقيقه دماغ معاشران تر کن

پس از ملازمت عيش و عشق مه رويان
ز کارها که کنی شعر حافظ از بر کن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۸

ای نور چشم من سخنی هست گوش کن
چون ساغرت پر است بنوشان و نوش کن

در راه عشق وسوسه اهرمن بسيست
پيش آی و گوش دل به پيام سروش کن

برگ نوا تبه شد و ساز طرب نماند
ای چنگ ناله برکش و ای دف خروش کن

تسبيح و خرقه لذت مستی نبخشدت
همت در اين عمل طلب از می فروش کن

پيران سخن ز تجربه گويند گفتمت
هان ای پسر که پير شوی پند گوش کن

بر هوشمند سلسله ننهاد دست عشق
خواهی که زلف يار کشی ترک هوش کن

با دوستان مضايقه در عمر و مال نيست
صد جان فدای يار نصيحت نيوش کن

ساقی که جامت از می صافی تهی مباد
چشم عنايتی به من دردنوش کن

سرمست در قبای زرافشان چو بگذری
يک بوسه نذر حافظ پشمينه پوش کن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۹۹

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن
به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

به باد ده سر و دستار عالمی يعنی
کلاه گوشه به آيين سروری بشکن

به زلف گوی که آيين دلبری بگذار
به غمزه گوی که قلب ستمگری بشکن

برون خرام و ببر گوی خوبی از همه کس
سزای حور بده رونق پری بشکن

به آهوان نظر شير آفتاب بگير
به ابروان دوتا قوس مشتری بشکن

چو عطرسای شود زلف سنبل از دم باد
تو قيمتش به سر زلف عنبری بشکن

چو عندليب فصاحت فروشد ای حافظ
تو قدر او به سخن گفتن دری بشکن
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۰

بالابلند عشوه گر نقش باز من
کوتاه کرد قصه زهد دراز من

ديدی دلا که آخر پيری و زهد و علم
با من چه کرد ديده معشوقه باز من

می‌ترسم از خرابی ايمان که می‌برد
محراب ابروی تو حضور نماز من

گفتم به دلق زرق بپوشم نشان عشق
غماز بود اشک و عيان کرد راز من

مست است يار و ياد حريفان نمی‌کند
ذکرش به خير ساقی مسکين نواز من

يا رب کی آن صبا بوزد کز نسيم آن
گردد شمامه کرمش کارساز من

نقشی بر آب می‌زنم از گريه حاليا
تا کی شود قرين حقيقت مجاز من

بر خود چو شمع خنده زنان گريه می‌کنم
تا با تو سنگ دل چه کند سوز و ساز من

زاهد چو از نماز تو کاری نمی‌رود
هم مستی شبانه و راز و نياز من

حافظ ز گريه سوخت بگو حالش ای صبا
با شاه دوست پرور دشمن گداز من
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۱

چون شوم خاک رهش دامن بيفشاند ز من
ور بگويم دل بگردان رو بگرداند ز من

روی رنگين را به هر کس می‌نمايد همچو گل
ور بگويم بازپوشان بازپوشاند ز من

چشم خود را گفتم آخر يک نظر سيرش ببين
گفت می‌خواهی مگر تا جوی خون راند ز من

او به خونم تشنه و من بر لبش تا چون شود
کام بستانم از او يا داد بستاند ز من

گر چو فرهادم به تلخی جان برآيد باک نيست
بس حکايت‌های شيرين باز می‌ماند ز من

گر چو شمعش پيش ميرم بر غمم خندان شود
ور برنجم خاطر نازک برنجاند ز من

دوستان جان داده‌ام بهر دهانش بنگريد
کو به چيزی مختصر چون باز می‌ماند ز من

صبر کن حافظ که گر زين دست باشد درس غم
عشق در هر گوشه‌ای افسانه‌ای خواند ز من
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۲

نکته‌ای دلکش بگويم خال آن مه رو ببين
عقل و جان را بسته زنجير آن گيسو ببين

عيب دل کردم که وحشی وضع و هرجايی مباش
گفت چشم شيرگير و غنج آن آهو ببين

حلقه زلفش تماشاخانه باد صباست
جان صد صاحب دل آن جا بسته يک مو ببين

عابدان آفتاب از دلبر ما غافلند
ای ملامتگو خدا را رو مبين آن رو ببين

زلف دل دزدش صبا را بند بر گردن نهاد
با هواداران ره رو حيله هندو ببين

اين که من در جست و جوی او ز خود فارغ شدم
کس نديده‌ست و نبيند مثلش از هر سو ببين

حافظ ار در گوشه محراب می‌نالد رواست
ای نصيحتگو خدا را آن خم ابرو ببين

از مراد شاه منصور ای فلک سر برمتاب
تيزی شمشير بنگر قوت بازو ببين
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۳

شراب لعل کش و روی مه جبينان بين
خلاف مذهب آنان جمال اينان بين

به زير دلق ملمع کمندها دارند
درازدستی اين کوته آستينان بين

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند
دماغ و کبر گدايان و خوشه چينان بين

بهای نيم کرشمه هزار جان طلبند
نياز اهل دل و ناز نازنينان بين

حقوق صحبت ما را به باد داد و برفت
وفای صحبت ياران و همنشينان بين

اسير عشق شدن چاره خلاص من است
ضمير عاقبت انديش پيش بينان بين

کدورت از دل حافظ ببرد صحبت دوست
صفای همت پاکان و پاکدينان بين
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۴

می‌فکن بر صف رندان نظری بهتر از اين
بر در ميکده می کن گذری بهتر از اين

در حق من لبت اين لطف که می‌فرمايد
سخت خوب است وليکن قدری بهتر از اين

آن که فکرش گره از کار جهان بگشايد
گو در اين کار بفرما نظری بهتر از اين

ناصحم گفت که جز غم چه هنر دارد عشق
برو ای خواجه عاقل هنری بهتر از اين

دل بدان رود گرامی چه کنم گر ندهم
مادر دهر ندارد پسری بهتر از اين

من چو گويم که قدح نوش و لب ساقی بوس
بشنو از من که نگويد دگری بهتر از اين

کلک حافظ شکرين ميوه نباتيست به چين
که در اين باغ نبينی ثمری بهتر از اين
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۵

به جان پير خرابات و حق صحبت او
که نيست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است
بيار باده که مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد
که زد به خرمن ما آتش محبت او

بر آستانه ميخانه گر سری بينی
مزن به پای که معلوم نيست نيت او

بيا که دوش به مستی سروش عالم غيب
نويد داد که عام است فيض رحمت او

مکن به چشم حقارت نگاه در من مست
که نيست معصيت و زهد بی مشيت او

نمی‌کند دل من ميل زهد و توبه ولی
به نام خواجه بکوشيم و فر دولت او

مدام خرقه حافظ به باده در گرو است
مگر ز خاک خرابات بود فطرت او
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۶

گفتا برون شدی به تماشای ماه نو
از ماه ابروان منت شرم باد رو

عمريست تا دلت ز اسيران زلف ماست
غافل ز حفظ جانب ياران خود مشو

مفروش عطر عقل به هندوی زلف ما
کان جا هزار نافه مشکين به نيم جو

تخم وفا و مهر در اين کهنه کشته زار
آن گه عيان شود که بود موسم درو

ساقی بيار باده که رمزی بگويمت
از سر اختران کهن سير و ماه نو

شکل هلال هر سر مه می‌دهد نشان
از افسر سيامک و ترک کلاه زو

حافظ جناب پير مغان مامن وفاست
درس حديث عشق بر او خوان و ز او شنو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۷

مزرع سبز فلک ديدم و داس مه نو
يادم از کشته خويش آمد و هنگام درو

گفتم ای بخت بخفتيدی و خورشيد دميد
گفت با اين همه از سابقه نوميد مشو

گر روی پاک و مجرد چو مسيحا به فلک
از چراغ تو به خورشيد رسد صد پرتو

تکيه بر اختر شب دزد مکن کاين عيار
تاج کاووس ببرد و کمر کيخسرو

گوشوار زر و لعل ار چه گران دارد گوش
دور خوبی گذران است نصيحت بشنو

چشم بد دور ز خال تو که در عرصه حسن
بيدقی راند که برد از مه و خورشيد گرو

آسمان گو مفروش اين عظمت کاندر عشق
خرمن مه به جوی خوشه پروين به دو جو

آتش زهد و ريا خرمن دين خواهد سوخت
حافظ اين خرقه پشمينه بينداز و برو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۸

ای آفتاب آينه دار جمال تو
مشک سياه مجمره گردان خال تو

صحن سرای ديده بشستم ولی چه سود
کاين گوشه نيست درخور خيل خيال تو

در اوج ناز و نعمتی ای پادشاه حسن
يا رب مباد تا به قيامت زوال تو

مطبوعتر ز نقش تو صورت نبست باز
طغرانويس ابروی مشکين مثال تو

در چين زلفش ای دل مسکين چگونه‌ای
کشفته گفت باد صبا شرح حال تو

برخاست بوی گل ز در آشتی درآی
ای نوبهار ما رخ فرخنده فال تو

تا آسمان ز حلقه به گوشان ما شود
کو عشوه‌ای ز ابروی همچون هلال تو

تا پيش بخت بازروم تهنيت کنان
کو مژده‌ای ز مقدم عيد وصال تو

اين نقطه سياه که آمد مدار نور
عکسيست در حديقه بينش ز خال تو

در پيش شاه عرض کدامين جفا کنم
شرح نيازمندی خود يا ملال تو

حافظ در اين کمند سر سرکشان بسيست
سودای کج مپز که نباشد مجال تو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۰۹

ای خونبهای نافه چين خاک راه تو
خورشيد سايه پرور طرف کلاه تو

نرگس کرشمه می‌برد از حد برون خرام
ای من فدای شيوه چشم سياه تو

خونم بخور که هيچ ملک با چنان جمال
از دل نيايدش که نويسد گناه تو

آرام و خواب خلق جهان را سبب تويی
زان شد کنار ديده و دل تکيه گاه تو

با هر ستاره‌ای سر و کار است هر شبم
از حسرت فروغ رخ همچو ماه تو

ياران همنشين همه از هم جدا شدند
ماييم و آستانه دولت پناه تو

حافظ طمع مبر ز عنايت که عاقبت
آتش زند به خرمن غم دود آه تو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۰

ای قبای پادشاهی راست بر بالای تو
زينت تاج و نگين از گوهر والای تو

آفتاب فتح را هر دم طلوعی می‌دهد
از کلاه خسروی رخسار مه سيمای تو

جلوه گاه طاير اقبال باشد هر کجا
سايه‌اندازد همای چتر گردون سای تو

از رسوم شرع و حکمت با هزاران اختلاف
نکته‌ای هرگز نشد فوت از دل دانای تو

آب حيوانش ز منقار بلاغت می‌چکد
طوطی خوش لهجه يعنی کلک شکرخای تو

گر چه خورشيد فلک چشم و چراغ عالم است
روشنايی بخش چشم اوست خاک پای تو

آن چه اسکندر طلب کرد و ندادش روزگار
جرعه‌ای بود از زلال جام جان افزای تو

عرض حاجت در حريم حضرتت محتاج نيست
راز کس مخفی نماند با فروغ رای تو

خسروا پيرانه سر حافظ جوانی می‌کند
بر اميد عفو جان بخش گنه فرسای تو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۱

تاب بنفشه می‌دهد طره مشک سای تو
پرده غنچه می‌درد خنده دلگشای تو

ای گل خوش نسيم من بلبل خويش را مسوز
کز سر صدق می‌کند شب همه شب دعای تو

من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی می‌کشم از برای تو

دولت عشق بين که چون از سر فقر و افتخار
گوشه تاج سلطنت می‌شکند گدای تو

خرقه زهد و جام می گر چه نه درخور همند
اين همه نقش می‌زنم از جهت رضای تو

شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاين سر پرهوس شود خاک در سرای تو

شاهنشين چشم من تکيه گه خيال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو

خوش چمنيست عارضت خاصه که در بهار حسن
حافظ خوش کلام شد مرغ سخنسرای تو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۲

مرا چشميست خون افشان ز دست آن کمان ابرو
جهان بس فتنه خواهد ديد از آن چشم و از آن ابرو

غلام چشم آن ترکم که در خواب خوش مستی
نگارين گلشنش روی است و مشکين سايبان ابرو

هلالی شد تنم زين غم که با طغرای ابرويش
که باشد مه که بنمايد ز طاق آسمان ابرو

رقيبان غافل و ما را از آن چشم و جبين هر دم
هزاران گونه پيغام است و حاجب در ميان ابرو

روان گوشه گيران را جبينش طرفه گلزاريست
که بر طرف سمن زارش همی‌گردد چمان ابرو

دگر حور و پری را کس نگويد با چنين حسنی
که اين را اين چنين چشم است و آن را آن چنان ابرو

تو کافردل نمی‌بندی نقاب زلف و می‌ترسم
که محرابم بگرداند خم آن دلستان ابرو

اگر چه مرغ زيرک بود حافظ در هواداری
به تير غمزه صيدش کرد چشم آن کمان ابرو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۳

خط عذار يار که بگرفت ماه از او
خوش حلقه‌ايست ليک به در نيست راه از او

ابروی دوست گوشه محراب دولت است
آن جا بمال چهره و حاجت بخواه از او

ای جرعه نوش مجلس جم سينه پاک دار
کيينه‌ايست جام جهان بين که آه از او

کردار اهل صومعه‌ام کرد می پرست
اين دود بين که نامه من شد سياه از او

سلطان غم هر آن چه تواند بگو بکن
من برده‌ام به باده فروشان پناه از او

ساقی چراغ می به ره آفتاب دار
گو برفروز مشعله صبحگاه از او

آبی به روزنامه اعمال ما فشان
باشد توان سترد حروف گناه از او

حافظ که ساز مطرب عشاق ساز کرد
خالی مباد عرصه اين بزمگاه از او

آيا در اين خيال که دارد گدای شهر
روزی بود که ياد کند پادشاه از او
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۴

گلبن عيش می‌دمد ساقی گلعذار کو
باد بهار می‌وزد باده خوشگوار کو

هر گل نو ز گلرخی ياد همی‌کند ولی
گوش سخن شنو کجا ديده اعتبار کو

مجلس بزم عيش را غاليه مراد نيست
ای دم صبح خوش نفس نافه زلف يار کو

حسن فروشی گلم نيست تحمل ای صبا
دست زدم به خون دل بهر خدا نگار کو

شمع سحرگهی اگر لاف ز عارض تو زد
خصم زبان دراز شد خنجر آبدار کو

گفت مگر ز لعل من بوسه نداری آرزو
مردم از اين هوس ولی قدرت و اختيار کو

حافظ اگر چه در سخن خازن گنج حکمت است
از غم روزگار دون طبع سخن گزار کو
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۱۵

ای پيک راستان خبر يار ما بگو
احوال گل به بلبل دستان سرا بگو

ما محرمان خلوت انسيم غم مخور
با يار آشنا سخن آشنا بگو

برهم چو می‌زد آن سر زلفين مشکبار
با ما سر چه داشت ز بهر خدا بگو

هر کس که گفت خاک در دوست توتياست
گو اين سخن معاينه در چشم ما بگو

آن کس که منع ما ز خرابات می‌کند
گو در حضور پير من اين ماجرا بگو

گر ديگرت بر آن در دولت گذر بود
بعد از ادای خدمت و عرض دعا بگو

هر چند ما بديم تو ما را بدان مگير
شاهانه ماجرای گناه گدا بگو

بر اين فقير نامه آن محتشم بخوان
با اين گدا حکايت آن پادشا بگو

جان‌ها ز دام زلف چو بر خاک می‌فشاند
بر آن غريب ما چه گذشت ای صبا بگو

جان پرور است قصه ارباب معرفت
رمزی برو بپرس حديثی بيا بگو

حافظ گرت به مجلس او راه می‌دهند
می نوش و ترک زرق ز بهر خدا بگو
 
بالا