• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۶

آن غاليه خط گر سوی ما نامه نوشتی
گردون ورق هستی ما درننوشتی

هر چند که هجران ثمر وصل برآرد
دهقان جهان کاش که اين تخم نکشتی

آمرزش نقد است کسی را که در اين جا
ياريست چو حوری و سرايی چو بهشتی

در مصطبه عشق تنعم نتوان کرد
چون بالش زر نيست بسازيم به خشتی

مفروش به باغ ارم و نخوت شداد
يک شيشه می و نوش لبی و لب کشتی

تا کی غم دنيای دنی ای دل دانا
حيف است ز خوبی که شود عاشق زشتی

آلودگی خرقه خرابی جهان است
کو راهروی اهل دلی پاک سرشتی

از دست چرا هشت سر زلف تو حافظ
تقدير چنين بود چه کردی که نهشتی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۷

ای قصه بهشت ز کويت حکايتی
شرح جمال حور ز رويت روايتی

انفاس عيسی از لب لعلت لطيفه‌ای
آب خضر ز نوش لبانت کنايتی

هر پاره از دل من و از غصه قصه‌ای
هر سطری از خصال تو و از رحمت آيتی

کی عطرسای مجلس روحانيان شدی
گل را اگر نه بوی تو کردی رعايتی

در آرزوی خاک در يار سوختيم
ياد آور ای صبا که نکردی حمايتی

ای دل به هرزه دانش و عمرت به باد رفت
صد مايه داشتی و نکردی کفايتی

بوی دل کباب من آفاق را گرفت
اين آتش درون بکند هم سرايتی

در آتش ار خيال رخش دست می‌دهد
ساقی بيا که نيست ز دوزخ شکايتی

دانی مراد حافظ از اين درد و غصه چيست
از تو کرشمه‌ای و ز خسرو عنايتی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۸

سبت سلمی بصدغيها فادی
و روحی کل يوم لی ينادی

نگارا بر من بی‌دل ببخشای
و واصلنی علی رغم الاعادی

حبيبا در غم سودای عشقت
توکلنا علی رب العباد

امن انکرتنی عن عشق سلمی
تزاول آن روی نهکو بوادی

که همچون مت به بوتن دل و ای ره
غريق العشق فی بحر الوداد

به پی ماچان غرامت بسپريمن
غرت يک وی روشتی از امادی

غم اين دل بواتت خورد ناچار
و غر نه او بنی آنچت نشادی

دل حافظ شد اندر چين زلفت
بليل مظلم و الله هادی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۳۹

ديدم به خواب دوش که ماهی برآمدی
کز عکس روی او شب هجران سر آمدی

تعبير رفت يار سفرکرده می‌رسد
ای کاج هر چه زودتر از در درآمدی

ذکرش به خير ساقی فرخنده فال من
کز در مدام با قدح و ساغر آمدی

خوش بودی ار به خواب بديدی ديار خويش
تا ياد صحبتش سوی ما **** آمدی

فيض ازل به زور و زر ار آمدی به دست
آب خضر نصيبه اسکندر آمدی

آن عهد ياد باد که از بام و در مرا
هر دم پيام يار و خط دلبر آمدی

کی يافتی رقيب تو چندين مجال ظلم
مظلومی ار شبی به در داور آمدی

خامان ره نرفته چه دانند ذوق عشق
دريادلی بجوی دليری سرآمدی

آن کو تو را به سنگ دلی کرد رهنمون
ای کاشکی که پاش به سنگی برآمدی

گر ديگری به شيوه حافظ زدی رقم
مقبول طبع شاه هنرپرور آمدی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۰

سحر با باد می‌گفتم حديث آرزومندی
خطاب آمد که واثق شو به الطاف خداوندی

دعای صبح و آه شب کليد گنج مقصود است
بدين راه و روش می‌رو که با دلدار پيوندی

قلم را آن زبان نبود که سر عشق گويد باز
ورای حد تقرير است شرح آرزومندی

الا ای يوسف مصری که کردت سلطنت مغرور
پدر را بازپرس آخر کجا شد مهر فرزندی

جهان پير رعنا را ترحم در جبلت نيست
ز مهر او چه می‌پرسی در او همت چه می‌بندی

همايی چون تو عالی قدر حرص استخوان تا کی
دريغ آن سايه همت که بر نااهل افکندی

در اين بازار اگر سوديست با درويش خرسند است
خدايا منعمم گردان به درويشی و خرسندی

به شعر حافظ شيراز می‌رقصند و می‌نازند
سيه چشمان کشميری و ترکان سمرقندی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۱

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی
که حال ما نه چنين بودی ار چنان بودی

بگفتمی که چه ارزد نسيم طره دوست
گرم به هر سر مويی هزار جان بودی

برات خوشدلی ما چه کم شدی يا رب
گرش نشان امان از بد زمان بودی

گرم زمانه سرافراز داشتی و عزيز
سرير عزتم آن خاک آستان بودی

ز پرده کاش برون آمدی چو قطره اشک
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

اگر نه دايره عشق راه بربستی
چو نقطه حافظ سرگشته در ميان بودی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۲

به جان او که گرم دسترس به جان بودی
کمينه پيشکش بندگانش آن بودی

بگفتمی که بها چيست خاک پايش را
اگر حيات گران مايه جاودان بودی

به بندگی قدش سرو معترف گشتی
گرش چو سوسن آزاده ده زبان بودی

به خواب نيز نمی‌بينمش چه جای وصال
چو اين نبود و نديديم باری آن بودی

اگر دلم نشدی پايبند طره او
کی اش قرار در اين تيره خاکدان بودی

به رخ چو مهر فلک بی‌نظير آفاق است
به دل دريغ که يک ذره مهربان بودی

درآمدی ز درم کاشکی چو لمعه نور
که بر دو ديده ما حکم او روان بودی

ز پرده ناله حافظ برون کی افتادی
اگر نه همدم مرغان صبح خوان بودی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۳

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری
خورد ز غيرت روی تو هر گلی خاری

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی
ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بيماری

مرو چو بخت من ای چشم مست يار به خواب
که در پی است ز هر سويت آه بيداری

نثار خاک رهت نقد جان من هر چند
که نيست نقد روان را بر تو مقداری

دلا هميشه مزن لاف زلف دلبندان
چو تيره رای شوی کی گشايدت کاری

سرم برفت و زمانی به سر نرفت اين کار
دلم گرفت و نبودت غم گرفتاری

چو نقطه گفتمش اندر ميان دايره آی
به خنده گفت که ای حافظ اين چه پرگاری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۴

شهريست پرظريفان و از هر طرف نگاری
ياران صلای عشق است گر می‌کنيد کاری

چشم فلک نبيند زين طرفه‌تر جوانی
در دست کس نيفتد زين خوبتر نگاری

هرگز که ديده باشد جسمی ز جان مرکب
بر دامنش مبادا زين خاکيان غباری

چون من شکسته‌ای را از پيش خود چه رانی
کم غايت توقع بوسيست يا کناری

می بی‌غش است درياب وقتی خوش است بشتاب
سال دگر که دارد اميد نوبهاری

در بوستان حريفان مانند لاله و گل
هر يک گرفته جامی بر ياد روی ياری

چون اين گره گشايم وين راز چون نمايم
دردی و سخت دردی کاری و صعب کاری

هر تار موی حافظ در دست زلف شوخی
مشکل توان نشستن در اين چنين دياری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۵

تو را که هر چه مراد است در جهان داری
چه غم ز حال ضعيفان ناتوان داری

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان
که حکم بر سر آزادگان روان داری

ميان نداری و دارم عجب که هر ساعت
ميان مجمع خوبان کنی ميانداری

بياض روی تو را نيست نقش درخور از آنک
سوادی از خط مشکين بر ارغوان داری

بنوش می که سبکروحی و لطيف مدام
علی الخصوص در آن دم که سر گران داری

مکن عتاب از اين بيش و جور بر دل ما
مکن هر آن چه توانی که جای آن داری

به اختيارت اگر صد هزار تير جفاست
به قصد جان من خسته در کمان داری

بکش جفای رقيبان مدام و جور حسود
که سهل باشد اگر يار مهربان داری

به وصل دوست گرت دست می‌دهد يک دم
برو که هر چه مراد است در جهان داری

چو گل به دامن از اين باغ می‌بری حافظ
چه غم ز ناله و فرياد باغبان داری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۶

صبا تو نکهت آن زلف مشک بو داری
به يادگار بمانی که بوی او داری

دلم که گوهر اسرار حسن و عشق در اوست
توان به دست تو دادن گرش نکو داری

در آن شمايل مطبوع هيچ نتوان گفت
جز اين قدر که رقيبان تندخو داری

نوای بلبلت ای گل کجا پسند افتد
که گوش و هوش به مرغان هرزه گو داری

به جرعه تو سرم مست گشت نوشت باد
خود از کدام خم است اين که در سبو داری

به سرکشی خود ای سرو جويبار مناز
که گر بدو رسی از شرم سر فروداری

دم از ممالک خوبی چو آفتاب زدن
تو را رسد که غلامان ماه رو داری

قبای حسن فروشی تو را برازد و بس
که همچو گل همه آيين رنگ و بو داری

ز کنج صومعه حافظ مجوی گوهر عشق
قدم برون نه اگر ميل جست و جو داری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۷

بيا با ما مورز اين کينه داری
که حق صحبت ديرينه داری

نصيحت گوش کن کاين در بسی به
از آن گوهر که در گنجينه داری

وليکن کی نمايی رخ به رندان
تو کز خورشيد و مه آيينه داری

بد رندان مگو ای شيخ و هش دار
که با حکم خدايی کينه داری

نمی‌ترسی ز آه آتشينم
تو دانی خرقه پشمينه داری

به فرياد خمار مفلسان رس
خدا را گر می‌دوشينه داری

نديدم خوشتر از شعر تو حافظ
به قرآنی که اندر سينه داری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۸

ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری

ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری

ای صبا سوختگان بر سر ره منتظرند
گر از آن يار سفرکرده پيامی داری

خال سرسبز تو خوش دانه عيشيست ولی
بر کنار چمنش وه که چه دامی داری

بوی جان از لب خندان قدح می‌شنوم
بشنو ای خواجه اگر زان که مشامی داری

چون به هنگام وفا هيچ ثباتيت نبود
می‌کنم شکر که بر جور دوامی داری

نام نيک ار طلبد از تو غريبی چه شود
تويی امروز در اين شهر که نامی داری

بس دعای سحرت مونس جان خواهد بود
تو که چون حافظ شبخيز غلامی داری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۴۹

ای که مهجوری عشاق روا می‌داری
عاشقان را ز بر خويش جدا می‌داری

تشنه باديه را هم به زلالی درياب
به اميدی که در اين ره به خدا می‌داری

دل ببردی و بحل کردمت ای جان ليکن
به از اين دار نگاهش که مرا می‌داری

ساغر ما که حريفان دگر می‌نوشند
ما تحمل نکنيم ار تو روا می‌داری

ای مگس حضرت سيمرغ نه جولانگه توست
عرض خود می‌بری و زحمت ما می‌داری

تو به تقصير خود افتادی از اين در محروم
از که می‌نالی و فرياد چرا می‌داری

حافظ از پادشهان پايه به خدمت طلبند
سعی نابرده چه اميد عطا می‌داری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۰

روزگاريست که ما را نگران می‌داری
مخلصان را نه به وضع دگران می‌داری

گوشه چشم رضايی به منت باز نشد
اين چنين عزت صاحب نظران می‌داری

ساعد آن به که بپوشی تو چو از بهر نگار
دست در خون دل پرهنران می‌داری

نه گل از دست غمت رست و نه بلبل در باغ
همه را نعره زنان جامه دران می‌داری

ای که در دلق ملمع طلبی نقد حضور
چشم سری عجب از بی‌خبران می‌داری

چون تويی نرگس باغ نظر ای چشم و چراغ
سر چرا بر من دلخسته گران می‌داری

گوهر جام جم از کان جهانی دگر است
تو تمنا ز گل کوزه گران می‌داری

پدر تجربه ای دل تويی آخر ز چه روی
طمع مهر و وفا زين پسران می‌داری

کيسه سيم و زرت پاک ببايد پرداخت
اين طمع‌ها که تو از سيمبران می‌داری

گر چه رندی و خرابی گنه ماست ولی
عاشقی گفت که تو بنده بر آن می‌داری

مگذران روز سلامت به ملامت حافظ
چه توقع ز جهان گذران می‌داری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۱

خوش کرد ياوری فلکت روز داوری
تا شکر چون کنی و چه شکرانه آوری

آن کس که اوفتاد خدايش گرفت دست
گو بر تو باد تا غم افتادگان خوری

در کوی عشق شوکت شاهی نمی‌خرند
اقرار بندگی کن و اظهار چاکری

ساقی به مژدگانی عيش از درم درآی
تا يک دم از دلم غم دنيا به دربری

در شاهراه جاه و بزرگی خطر بسيست
آن به کز اين گريوه سبکبار بگذری

سلطان و فکر لشکر و سودای تاج و گنج
درويش و امن خاطر و کنج قلندری

يک حرف صوفيانه بگويم اجازت است
ای نور ديده صلح به از جنگ و داوری

نيل مراد بر حسب فکر و همت است
از شاه نذر خير و ز توفيق ياوری

حافظ غبار فقر و قناعت ز رخ مشوی
کاين خاک بهتر از عمل کيمياگری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۲

طفيل هستی عشقند آدمی و پری
ارادتی بنما تا سعادتی ببری

بکوش خواجه و از عشق بی‌نصيب مباش
که بنده را نخرد کس به عيب بی‌هنری

می صبوح و شکرخواب صبحدم تا چند
به عذر نيم شبی کوش و گريه سحری

تو خود چه لعبتی ای شهسوار شيرين کار
که در برابر چشمی و غايب از نظری

هزار جان مقدس بسوخت زين غيرت
که هر صباح و مسا شمع مجلس دگری

ز من به حضرت آصف که می‌برد پيغام
که ياد گير دو مصرع ز من به نظم دری

بيا که وضع جهان را چنان که من ديدم
گر امتحان بکنی می خوری و غم نخوری

کلاه سروريت کج مباد بر سر حسن
که زيب بخت و سزاوار ملک و تاج سری

به بوی زلف و رخت می‌روند و می‌آيند
صبا به غاليه سايی و گل به جلوه گری

چو مستعد نظر نيستی وصال مجوی
که جام جم نکند سود وقت بی‌بصری

دعای گوشه نشينان بلا بگرداند
چرا به گوشه چشمی به ما نمی‌نگری

بيا و سلطنت از ما بخر به مايه حسن
و از اين معامله غافل مشو که حيف خوری

طريق عشق طريقی عجب خطرناک است
نعوذبالله اگر ره به مقصدی نبری

به يمن همت حافظ اميد هست که باز
اری اسامر ليلای ليله القمر
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۳

ای که دايم به خويش مغروری
گر تو را عشق نيست معذوری

گرد ديوانگان عشق مگرد
که به عقل عقيله مشهوری

مستی عشق نيست در سر تو
رو که تو مست آب انگوری

روی زرد است و آه دردآلود
عاشقان را دوای رنجوری

بگذر از نام و ننگ خود حافظ
ساغر می‌طلب که مخموری
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۴

ز کوی يار می‌آيد نسيم باد نوروزی
از اين باد ار مدد خواهی چراغ دل برافروزی

چو گل گر خرده‌ای داری خدا را صرف عشرت کن
که قارون را غلط‌ها داد سودای زراندوزی

ز جام گل دگر بلبل چنان مست می لعل است
که زد بر چرخ فيروزه صفير تخت فيروزی

به صحرا رو که از دامن غبار غم بيفشانی
به گلزار آی کز بلبل غزل گفتن بياموزی

چو امکان خلود ای دل در اين فيروزه ايوان نيست
مجال عيش فرصت دان به فيروزی و بهروزی

طريق کام بخشی چيست ترک کام خود کردن
کلاه سروری آن است کز اين ترک بردوزی

سخن در پرده می‌گويم چو گل از غنچه بيرون آی
که بيش از پنج روزی نيست حکم مير نوروزی

ندانم نوحه قمری به طرف جويباران چيست
مگر او نيز همچون من غمی دارد شبانروزی

می‌ای دارم چو جان صافی و صوفی می‌کند عيبش
خدايا هيچ عاقل را مبادا بخت بد روزی

جدا شد يار شيرينت کنون تنها نشين ای شمع
که حکم آسمان اين است اگر سازی و گر سوزی

به عجب علم نتوان شد ز اسباب طرب محروم
بيا ساقی که جاهل را هنيتر می‌رسد روزی

می اندر مجلس آصف به نوروز جلالی نوش
که بخشد جرعه جامت جهان را ساز نوروزی

نه حافظ می‌کند تنها دعای خواجه تورانشاه
ز مدح آصفی خواهد جهان عيدی و نوروزی

جنابش پارسايان راست محراب دل و ديده
جبينش صبح خيزان راست روز فتح و فيروزی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۴۵۵

عمر بگذشت به بی‌حاصلی و بوالهوسی
ای پسر جام می‌ام ده که به پيری برسی

چه شکرهاست در اين شهر که قانع شده‌اند
شاهبازان طريقت به مقام مگسی

دوش در خيل غلامان درش می‌رفتم
گفت ای عاشق بيچاره تو باری چه کسی

با دل خون شده چون نافه خوشش بايد بود
هر که مشهور جهان گشت به مشکين نفسی

لمع البرق من الطور و آنست به
فلعلی لک آت بشهاب قبس

کاروان رفت و تو در خواب و بيابان در پيش
وه که بس بی‌خبر از غلغل چندين جرسی

بال بگشا و صفير از شجر طوبی زن
حيف باشد چو تو مرغی که اسير قفسی

تا چو مجمر نفسی دامن جانان گيرم
جان نهاديم بر آتش ز پی خوش نفسی

چند پويد به هوای تو ز هر سو حافظ
يسر الله طريقا بک يا ملتمسی
 
بالا