• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵۶

گرم از دست برخيزد که با دلدار بنشينم
ز جام وصل می‌نوشم ز باغ عيش گل چينم

شراب تلخ صوفی سوز بنيادم بخواهد برد
لبم بر لب نه ای ساقی و بستان جان شيرينم

مگر ديوانه خواهم شد در اين سودا که شب تا روز
سخن با ماه می‌گويم پری در خواب می‌بينم

لبت شکر به مستان داد و چشمت می به ميخواران
منم کز غايت حرمان نه با آنم نه با اينم

چو هر خاکی که باد آورد فيضی برد از انعامت
ز حال بنده ياد آور که خدمتگار ديرينم

نه هر کو نقش نظمی زد کلامش دلپذير افتد
تذرو طرفه من گيرم که چالاک است شاهينم

اگر باور نمی‌داری رو از صورتگر چين پرس
که مانی نسخه می‌خواهد ز نوک کلک مشکينم

وفاداری و حق گويی نه کار هر کسی باشد
غلام آصف ثانی جلال الحق و الدينم

رموز مستی و رندی ز من بشنو نه از واعظ
که با جام و قدح هر دم نديم ماه و پروينم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵۷

در خرابات مغان نور خدا می‌بينم
اين عجب بين که چه نوری ز کجا می‌بينم

جلوه بر من مفروش ای ملک الحاج که تو
خانه می‌بينی و من خانه خدا می‌بينم

خواهم از زلف بتان نافه گشايی کردن
فکر دور است همانا که خطا می‌بينم

سوز دل اشک روان آه سحر ناله شب
اين همه از نظر لطف شما می‌بينم

هر دم از روی تو نقشی زندم راه خيال
با که گويم که در اين پرده چه‌ها می‌بينم

کس نديده‌ست ز مشک ختن و نافه چين
آن چه من هر سحر از باد صبا می‌بينم

دوستان عيب نظربازی حافظ مکنيد
که من او را ز محبان شما می‌بينم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵۸

غم زمانه که هيچش کران نمی‌بينم
دواش جز می چون ارغوان نمی‌بينم

به ترک خدمت پير مغان نخواهم گفت
چرا که مصلحت خود در آن نمی‌بينم

ز آفتاب قدح ارتفاع عيش بگير
چرا که طالع وقت آن چنان نمی‌بينم

نشان اهل خدا عاشقيست با خود دار
که در مشايخ شهر اين نشان نمی‌بينم

بدين دو ديده حيران من هزار افسوس
که با دو آينه رويش عيان نمی‌بينم

قد تو تا بشد از جويبار ديده من
به جای سرو جز آب روان نمی‌بينم

در اين خمار کسم جرعه‌ای نمی‌بخشد
ببين که اهل دلی در ميان نمی‌بينم

نشان موی ميانش که دل در او بستم
ز من مپرس که خود در ميان نمی‌بينم

من و سفينه حافظ که جز در اين دريا
بضاعت سخن درفشان نمی‌بينم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۵۹

خرم آن روز کز اين منزل ويران بروم
راحت جان طلبم و از پی جانان بروم

گر چه دانم که به جايی نبرد راه غريب
من به بوی سر آن زلف پريشان بروم

دلم از وحشت زندان سکندر بگرفت
رخت بربندم و تا ملک سليمان بروم

چون صبا با تن بيمار و دل بی‌طاقت
به هواداری آن سرو خرامان بروم

در ره او چو قلم گر به سرم بايد رفت
با دل زخم کش و ديده گريان بروم

نذر کردم گر از اين غم به درآيم روزی
تا در ميکده شادان و غزل خوان بروم

به هواداری او ذره صفت رقص کنان
تا لب چشمه خورشيد درخشان بروم

تازيان را غم احوال گران باران نيست
پارسايان مددی تا خوش و آسان بروم

ور چو حافظ ز بيابان نبرم ره بيرون
همره کوکبه آصف دوران بروم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۰

گر از اين منزل ويران به سوی خانه روم
دگر آن جا که روم عاقل و فرزانه روم

زين سفر گر به سلامت به وطن بازرسم
نذر کردم که هم از راه به ميخانه روم

تا بگويم که چه کشفم شد از اين سير و سلوک
به در صومعه با بربط و پيمانه روم

آشنايان ره عشق گرم خون بخورند
ناکسم گر به شکايت سوی بيگانه روم

بعد از اين دست من و زلف چو زنجير نگار
چند و چند از پی کام دل ديوانه روم

گر ببينم خم ابروی چو محرابش باز
سجده شکر کنم و از پی شکرانه روم

خرم آن دم که چو حافظ به تولای وزير
سرخوش از ميکده با دوست به کاشانه روم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۱

آن که پامال جفا کرد چو خاک راهم
خاک می‌بوسم و عذر قدمش می‌خواهم

من نه آنم که ز جور تو بنالم حاشا
بنده معتقد و چاکر دولتخواهم

بسته‌ام در خم گيسوی تو اميد دراز
آن مبادا که کند دست طلب کوتاهم

ذره خاکم و در کوی توام جای خوش است
ترسم ای دوست که بادی ببرد ناگاهم

پير ميخانه سحر جام جهان بينم داد
و اندر آن آينه از حسن تو کرد آگاهم

صوفی صومعه عالم قدسم ليکن
حاليا دير مغان است حوالتگاهم

با من راه نشين خيز و سوی ميکده آی
تا در آن حلقه ببينی که چه صاحب جاهم

مست بگذشتی و از حافظت انديشه نبود
آه اگر دامن حسن تو بگيرد آهم

خوشم آمد که سحر خسرو خاور می‌گفت
با همه پادشهی بنده تورانشاهم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۲

ديدار شد ميسر و بوس و کنار هم
از بخت شکر دارم و از روزگار هم

زاهد برو که طالع اگر طالع من است
جامم به دست باشد و زلف نگار هم

ما عيب کس به مستی و رندی نمی‌کنيم
لعل بتان خوش است و می خوشگوار هم

ای دل بشارتی دهمت محتسب نماند
و از می جهان پر است و بت ميگسار هم

خاطر به دست تفرقه دادن نه زيرکيست
مجموعه‌ای بخواه و صراحی بيار هم

بر خاکيان عشق فشان جرعه لبش
تا خاک لعل گون شود و مشکبار هم

آن شد که چشم بد نگران بودی از کمين
خصم از ميان برفت و سرشک از کنار هم

چون کانات جمله به بوی تو زنده‌اند
ای آفتاب سايه ز ما برمدار هم

چون آب روی لاله و گل فيض حسن توست
ای ابر لطف بر من خاکی ببار هم

حافظ اسير زلف تو شد از خدا بترس
و از انتصاف آصف جم اقتدار هم

برهان ملک و دين که ز دست وزارتش
ايام کان يمين شد و دريا يسار هم

بر ياد رای انور او آسمان به صبح
جان می‌کند فدا و کواکب نثار هم

گوی زمين ربوده چوگان عدل اوست
وين برکشيده گنبد نيلی حصار هم

عزم سبک عنان تو در جنبش آورد
اين پايدار مرکز عالی مدار هم

تا از نتيجه فلک و طور دور اوست
تبديل ماه و سال و خزان و بهار هم

خالی مباد کاخ جلالش ز سروران
و از ساقيان سروقد گلعذار هم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۳

دردم از يار است و درمان نيز هم
دل فدای او شد و جان نيز هم

اين که می‌گويند آن خوشتر ز حسن
يار ما اين دارد و آن نيز هم

ياد باد آن کو به قصد خون ما
عهد را بشکست و پيمان نيز هم

دوستان در پرده می‌گويم سخن
گفته خواهد شد به دستان نيز هم

چون سر آمد دولت شب‌های وصل
بگذرد ايام هجران نيز هم

هر دو عالم يک فروغ روی اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم

اعتمادی نيست بر کار جهان
بلکه بر گردون گردان نيز هم

عاشق از قاضی نترسد می بيار
بلکه از يرغوی ديوان نيز هم

محتسب داند که حافظ عاشق است
و آصف ملک سليمان نيز هم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۴

ما بی غمان مست دل از دست داده‌ايم
همراز عشق و همنفس جام باده‌ايم

بر ما بسی کمان ملامت کشيده‌اند
تا کار خود ز ابروی جانان گشاده‌ايم

ای گل تو دوش داغ صبوحی کشيده‌ای
ما آن شقايقيم که با داغ زاده‌ايم

پير مغان ز توبه ما گر ملول شد
گو باده صاف کن که به عذر ايستاده‌ايم

کار از تو می‌رود مددی ای دليل راه
کانصاف می‌دهيم و ز راه اوفتاده‌ايم

چون لاله می مبين و قدح در ميان کار
اين داغ بين که بر دل خونين نهاده‌ايم

گفتی که حافظ اين همه رنگ و خيال چيست
نقش غلط مبين که همان لوح ساده‌ايم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۵

عمريست تا به راه غمت رو نهاده‌ايم
روی و ريای خلق به يک سو نهاده‌ايم

طاق و رواق مدرسه و قال و قيل علم
در راه جام و ساقی مه رو نهاده‌ايم

هم جان بدان دو نرگس جادو سپرده‌ايم
هم دل بدان دو سنبل هندو نهاده‌ايم

عمری گذشت تا به اميد اشارتی
چشمی بدان دو گوشه ابرو نهاده‌ايم

ما ملک عافيت نه به لشکر گرفته‌ايم
ما تخت سلطنت نه به بازو نهاده‌ايم

تا سحر چشم يار چه بازی کند که باز
بنياد بر کرشمه جادو نهاده‌ايم

بی زلف سرکشش سر سودايی از ملال
همچون بنفشه بر سر زانو نهاده‌ايم

در گوشه اميد چو نظارگان ماه
چشم طلب بر آن خم ابرو نهاده‌ايم

گفتی که حافظا دل سرگشته‌ات کجاست
در حلقه‌های آن خم گيسو نهاده‌ايم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۶

ما بدين در نه پی حشمت و جاه آمده‌ايم
از بد حادثه اين جا به پناه آمده‌ايم

ره رو منزل عشقيم و ز سرحد عدم
تا به اقليم وجود اين همه راه آمده‌ايم

سبزه خط تو ديديم و ز بستان بهشت
به طلبکاری اين مهرگياه آمده‌ايم

با چنين گنج که شد خازن او روح امين
به گدايی به در خانه شاه آمده‌ايم

لنگر حلم تو ای کشتی توفيق کجاست
که در اين بحر کرم غرق گناه آمده‌ايم

آبرو می‌رود ای ابر خطاپوش ببار
که به ديوان عمل نامه سياه آمده‌ايم

حافظ اين خرقه پشمينه مينداز که ما
از پی قافله با آتش آه آمده‌ايم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۷

فتوی پير مغان دارم و قوليست قديم
که حرام است می آن جا که نه يار است نديم

چاک خواهم زدن اين دلق ريايی چه کنم
روح را صحبت ناجنس عذابيست اليم

تا مگر جرعه فشاند لب جانان بر من
سال‌ها شد که منم بر در ميخانه مقيم

مگرش خدمت ديرين من از ياد برفت
ای نسيم سحری ياد دهش عهد قديم

بعد صد سال اگر بر سر خاکم گذری
سر برآرد ز گلم رقص کنان عظم رميم

دلبر از ما به صد اميد ستد اول دل
ظاهرا عهد فرامش نکند خلق کريم

غنچه گو تنگ دل از کار فروبسته مباش
کز دم صبح مدد يابی و انفاس نسيم

فکر بهبود خود ای دل ز دری ديگر کن
درد عاشق نشود به به مداوای حکيم

گوهر معرفت آموز که با خود ببری
که نصيب دگران است نصاب زر و سيم

دام سخت است مگر يار شود لطف خدا
ور نه آدم نبرد صرفه ز شيطان رجيم

حافظ ار سيم و زرت نيست چه شد شاکر باش
چه به از دولت لطف سخن و طبع سليم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۸

خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم
به ره دوست نشينيم و مرادی طلبيم

زاد راه حرم وصل نداريم مگر
به گدايی ز در ميکده زادی طلبيم

اشک آلوده ما گر چه روان است ولی
به رسالت سوی او پاک نهادی طلبيم

لذت داغ غمت بر دل ما باد حرام
اگر از جور غم عشق تو دادی طلبيم

نقطه خال تو بر لوح بصر نتوان زد
مگر از مردمک ديده مدادی طلبيم

عشوه‌ای از لب شيرين تو دل خواست به جان
به شکرخنده لبت گفت مزادی طلبيم

تا بود نسخه عطری دل سودازده را
از خط غاليه سای تو سوادی طلبيم

چون غمت را نتوان يافت مگر در دل شاد
ما به اميد غمت خاطر شادی طلبيم

بر در مدرسه تا چند نشينی حافظ
خيز تا از در ميخانه گشادی طلبيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۶۹

ما ز ياران چشم ياری داشتيم
خود غلط بود آن چه ما پنداشتيم

تا درخت دوستی برگی دهد
حاليا رفتيم و تخمی کاشتيم

گفت و گو آيين درويشی نبود
ور نه با تو ماجراها داشتيم

شيوه چشمت فريب جنگ داشت
ما غلط کرديم و صلح انگاشتيم

گلبن حسنت نه خود شد دلفروز
ما دم همت بر او بگماشتيم

نکته‌ها رفت و شکايت کس نکرد
جانب حرمت فرونگذاشتيم

گفت خود دادی به ما دل حافظا
ما محصل بر کسی نگماشتيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۰

صلاح از ما چه می‌جويی که مستان را صلا گفتيم
به دور نرگس مستت سلامت را دعا گفتيم

در ميخانه‌ام بگشا که هيچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ور نه سخن اين بود و ما گفتيم

من از چشم تو ای ساقی خراب افتاده‌ام ليکن
بلايی کز حبيب آيد هزارش مرحبا گفتيم

اگر بر من نبخشايی پشيمانی خوری آخر
به خاطر دار اين معنی که در خدمت کجا گفتيم

قدت گفتم که شمشاد است بس خجلت به بار آورد
که اين نسبت چرا کرديم و اين بهتان چرا گفتيم

جگر چون نافه‌ام خون گشت کم زينم نمی‌بايد
جزای آن که با زلفت سخن از چين خطا گفتيم

تو آتش گشتی ای حافظ ولی با يار درنگرفت
ز بدعهدی گل گويی حکايت با صبا گفتيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۱

ما درس سحر در ره ميخانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم

در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم

سلطان ازل گنج غم عشق به ما داد
تا روی در اين منزل ويرانه نهاديم

در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

در خرقه از اين بيش منافق نتوان بود
بنياد از اين شيوه رندانه نهاديم

چون می‌رود اين کشتی سرگشته که آخر
جان در سر آن گوهر يک دانه نهاديم

المنه لله که چو ما بی‌دل و دين بود
آن را که لقب عاقل و فرزانه نهاديم

قانع به خيالی ز تو بوديم چو حافظ
يا رب چه گداهمت و بيگانه نهاديم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۲

بگذار تا ز شارع ميخانه بگذريم
کز بهر جرعه‌ای همه محتاج اين دريم

روز نخست چون دم رندی زديم و عشق
شرط آن بود که جز ره آن شيوه نسپريم

جايی که تخت و مسند جم می‌رود به باد
گر غم خوريم خوش نبود به که می‌خوريم

تا بو که دست در کمر او توان زدن
در خون دل نشسته چو ياقوت احمريم

واعظ مکن نصيحت شوريدگان که ما
با خاک کوی دوست به فردوس ننگريم

چون صوفيان به حالت و رقصند مقتدا
ما نيز هم به شعبده دستی برآوريم

از جرعه تو خاک زمين در و لعل يافت
بيچاره ما که پيش تو از خاک کمتريم

حافظ چو ره به کنگره کاخ وصل نيست
با خاک آستانه اين در به سر بريم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۳

خيز تا خرقه صوفی به خرابات بريم
شطح و طامات به بازار خرافات بريم

سوی رندان قلندر به ره آورد سفر
دلق بسطامی و سجاده طامات بريم

تا همه خلوتيان جام صبوحی گيرند
چنگ صبحی به در پير مناجات بريم

با تو آن عهد که در وادی ايمن بستيم
همچو موسی ارنی گوی به ميقات بريم

کوس ناموس تو بر کنگره عرش زنيم
علم عشق تو بر بام سماوات بريم

خاک کوی تو به صحرای قيامت فردا
همه بر فرق سر از بهر مباهات بريم

ور نهد در ره ما خار ملامت زاهد
از گلستانش به زندان مکافات بريم

شرممان باد ز پشمينه آلوده خويش
گر بدين فضل و هنر نام کرامات بريم

قدر وقت ار نشناسد دل و کاری نکند
بس خجالت که از اين حاصل اوقات بريم

فتنه می‌بارد از اين سقف مقرنس برخيز
تا به ميخانه پناه از همه آفات بريم

در بيابان فنا گم شدن آخر تا کی
ره بپرسيم مگر پی به مهمات بريم

حافظ آب رخ خود بر در هر سفله مريز
حاجت آن به که بر قاضی حاجات بريم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۴

بيا تا گل برافشانيم و می در ساغر اندازيم
فلک را سقف بشکافيم و طرحی نو دراندازيم

اگر غم لشکر انگيزد که خون عاشقان ريزد
من و ساقی به هم تازيم و بنيادش براندازيم

شراب ارغوانی را گلاب اندر قدح ريزيم
نسيم عطرگردان را شکر در مجمر اندازيم

چو در دست است رودی خوش بزن مطرب سرودی خوش
که دست افشان غزل خوانيم و پاکوبان سر اندازيم

صبا خاک وجود ما بدان عالی جناب انداز
بود کن شاه خوبان را نظر بر منظر اندازيم

يکی از عقل می‌لافد يکی طامات می‌بافد
بيا کاين داوری‌ها را به پيش داور اندازيم

بهشت عدن اگر خواهی بيا با ما به ميخانه
که از پای خمت روزی به حوض کوثر اندازيم

سخندانی و خوشخوانی نمی‌ورزند در شيراز
بيا حافظ که تا خود را به ملکی ديگر اندازيم
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
غزل ۳۷۵

صوفی بيا که خرقه سالوس برکشيم
وين نقش زرق را خط بطلان به سر کشيم

نذر و فتوح صومعه در وجه می‌نهيم
دلق ريا به آب خرابات برکشيم

فردا اگر نه روضه رضوان به ما دهند
غلمان ز روضه حور ز جنت به درکشيم

بيرون جهيم سرخوش و از بزم صوفيان
غارت کنيم باده و شاهد به بر کشيم

عشرت کنيم ور نه به حسرت کشندمان
روزی که رخت جان به جهانی دگر کشيم

سر خدا که در تتق غيب منزويست
مستانه‌اش نقاب ز رخسار برکشيم

کو جلوه‌ای ز ابروی او تا چو ماه نو
گوی سپهر در خم چوگان زر کشيم

حافظ نه حد ماست چنين لاف‌ها زدن
پای از گليم خويش چرا بيشتر کشيم
 
بالا