• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

ديوان حضرت حافظ شامل غزليات ، قصايد و . . . - حافظ شناسي

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شد عرصه‌ی زمین چو بساط ارم جوان
از پرتو سعادت شاه جهان ستان

خاقان شرق و غرب که در شرق و غرب، اوست
صاحب‌قران خسرو و شاه خدایگان

خورشید ملک‌پرور و سلطان دادگر
دارای دادگستر و کسرای کی‌نشان

سلطان‌نشان عرصه‌ی اقلیم سلطنت
بالانشین مسند ایوان لامکان

اعظم جلال دولت و دین آنکه رفعتش
دارد همیشه توسن ایام زیر ران

دارای دهر شاه شجاع آفتاب ملک
خاقان کامگار و شهنشاه نوجوان

ماهی که شد به طلعتش افروخته زمین
شاهی که شد به همتش افراخته زمان

سیمرغ وهم را نبود قوت عروج
آنجا که باز همت او سازد آشیان

گر در خیال چرخ فتد عکس تیغ او
از یکدگر جدا شود اجزای توأمان

حکمش روان چو باد در اطراف بر و بحر
مهرش نهان چو روح در اعضای انس و جان

ای صورت تو ملک جمال و جمال ملک
وی طلعت تو جان جهان و جهان جان

تخت تو رشک مسند جمشید و کیقباد
تاج تو غبن افسر دارا و اردوان

تو آفتاب ملکی و هر جا که می‌روی
چون سایه از قفای تو دولت بود دوان

ارکان نپرورد چو تو گوهر به هیچ قرن
گردون نیاورد چو تو اختر به صد

قران بی‌طلعت تو جان نگراید به کالبد
بی‌نعمت تو مغز نبندد در استخوان

هر دانشی که در دل دفتر نیامده‌ست
دارد چو آب خامه‌ی تو بر سر زبان

دست تو را به ابر که یارد شبیه کرد
چون بدره بدره این دهد و قطره قطره آن

با پایه‌ی جلال تو افلاک پایمال
وز دست بحر جود در دهر داستان

بر چرخ علم ماهی و بر فرق ملک تاج
شرع از تو در حمایت و دین از تو در امان

ای خسرو منیع جناب رفیع قدر
وی داور عظیم مثال رفیع‌شان

علم از تو در حمایت و عقل از تو با شکوه
در چشم فضل نوری و در جسم ملک جان

ای آفتاب ملک که در جنب همتت
چون ذره‌ی حقیر بود گنج شایگان

در جنب بحر جود تو از ذره کمتر است
صد گنج شایگان که ببخشی به رایگان

عصمت نهفته رخ به سراپرده‌ات مقیم
دولت گشاده‌رخت بقا زیر کندلان

گردون برای خیمه خورشید فلکه‌ات
از کوه و ابر ساخته نازیر و سایه‌بان

وین اطلس مقرنس زرد و ز زرنگار
چتری بلند بر سر خرگاه خویش دان

بعد از کیان به ملک سلیمان نداد کس
این ساز و این خزینه و این لشکر گران

بودی درون گلشن و از پردلان تو
در هند بود غلغل و در زنگ بد فغان

در دشت روم خیمه زدی و غریو کوس
از دشت روم رفت به صحرای سیستان

تا قصر زرد تاختی و لرزه اوفتاد
در قصرهای قیصر و در خانه‌های خان

آن کیست کاو به ملک کند باتو همسری
از مصر تا به روم و ز چین تا به قیروان

سال دگر ز قیصرت از روم باج سر
وز چینت آورند به درگه خراج جان

تو شاکری ز خالق و خلق از تو شاکرند
تو شادمان به دولت و ملک از تو شادمان

اینک به طرف گلشن و بستان همی‌روی
با بندگان سمند سعادت به زیر ران

ای ملهکی که در صف کروبیان قدس
فیضی رسد به خاطر پاکت زمان زمان

ای آشکار پیش دلت هرچه کردگار
دارد همی به پرده‌ی غیب اندرون نهان

داده فلک عنان ارادت به دست تو
یعنی که مرکبم به مراد خودم بران

گر کوششیت افتد پر داده‌ام به تیر
ور بخششیت باید زر داده‌ام به کان

خصمت کجاست در کف پای خودش فکن
یار تو کیست بر سر چشم منش نشان هم کام

من به خدمت تو گشته منتظم
هم نام من به مدحت تو گشته جاودان
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
ز دلبری نتوان لاف زد به آسانی
هزار نکته در این کار هست تا دانی

بجز شکردهنی مایه‌هاست خوبی را
به خاتمی نتوان زد دم *******

هزار سلطنت دلبری بدان نرسد
که در دلی به هنر خویش را بگنجانی

چه گردها که برانگیختی ز هستی من
مباد خسته سمندت که تیز می‌رانی

به همنشینی رندان سری فرود آور
که گنجهاست در این بی‌سری و سامانی

بیار باده‌ی رنگین که یک حکایت راست
بگویم و نکنم رخنه در مسلمانی

به خاک پای صبوحی‌کنان که تا من مست
ستاده بر در میخانه‌ام به دربانی

به هیچ زاهد ظاهرپرست نگذشتم
که زیر خرقه نه زنار داشت پنهانی

به نام طره‌ی دلبند خویش خیری کن
که تا خداش نگه دارد از پریشانی

مگیر چشم عنایت ز حال حافظ باز
وگرنه حال بگویم به آصف ثانی

وزیر شاه‌نشان خواجه‌ی زمین و زمان
که خرم است بدو حال انسی و جانی

قوام دولت دنیی محمد بن علی
که می‌درخشدش از چهره فر یزدانی

زهی حمیده خصالی که گاه فکر صواب
تو را رسد که کنی دعوی جهانبانی

طراز دولت باقی تو را همی‌زیبد
که همتت نبرد نام عالم فانی

اگر نه گنج عطای تو دستگیر شود
همه بسیط زمین رو نهد به ویرانی

تو را که صورت جسم تو را هیولایی است
چو جوهر ملکی در لباس انسانی

کدام پایه‌ی تعظیم نصب شاید کرد
که در مسالک فکرت نه برتر از آنی

درون خلوت کروبیان عالم قدس
صریر کلک تو باشد سماع روحانی

تو را رسد شکر آویز خواجگی گه جود
که آستین به کریمان عالم افشانی

صواعق سخطت را چگونه شرح دهم
نعوذ بالله از آن فتنه‌های طوفانی

سوابق کرمت را بیان چگونه کنم
تبارک‌الله از آن کارساز ربانی

کنون که شاهد گل را به جلوه‌گاه چمن
به جز نسیم صبا نیست همدم جانی

شقایق از پی سلطان گل سپارد باز
به بادبان صبا کله‌های نعمانی

بدان رسید ز سعی نسیم باد بهار
که لاف می‌زند از لطف روح حیوانی

سحرگهم چه خوش آمد که بلبلی گلبانگ
به غنچه می‌زد و می‌گفت در سخنرانی

که تنگدل چه نشینی ز پرده بیرون آی
که در خم است شرابی چو لعل رمانی

مکن که می نخوری بر جمال گل یک ماه
که باز ماه دگر می‌خوری پشیمانی

به شکر تهمت تکفیر کز میان برخاست
بکوش کز گل و مل داد عیش بستانی

جفا نه شیوه‌ی دین‌پروری بود حاشا
همه کرامت و لطف است شرع یزدانی

رموز سر اناالحق چه داند آن غافل
که منجذب نشد و از جذبه‌های سبحانی

درون پرده‌ی گل غنچه بین که می‌سازد
ز بهر دیده‌ی خصم تو لعل پیکانی

طرب‌سرای وزیر است ساقیا مگذار
که غیر جام می آنجا کند گرانجانی

تو بودی آن دم صبح امید کز سر مهر
برآمدی و سر آمد شبان ظلمانی

شنیده‌ام که ز من یاد می‌کنی گه گه
ولی به مجلس خاص خودم نمی‌خوانی

طلب نمی‌کنی از من سخن جفا این است
وگرنه با تو چه بحث است در سخندانی

ز حافظان جهان کس چو بنده جمع نکرد
لطایف حکمی با کتاب قرآنی

هزار سال بقا بخشدت مدایح من
چنین نفیس متاعی به چون تو ارزانی

سخن دراز کشیدم ولی امیدم هست
که ذیل عفو بدین ماجرا بپوشانی

همیشه تا به بهاران هوا به صفحه‌ی باغ
هزار نقش نگارد ز خط ریحانی

به باغ ملک ز شاخ امل به عمر دراز
شکفته باد گل دولتت به آسانی
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سپیده‌دم که صبا بوی لطف جان گیرد
چمن ز لطف هوا نکته برجنان گیرد

هوا ز نکهت گل در چمن تتق بندد
افق ز عکس شفق رنگ گلستان گیرد

نوای چنگ بدانسان زند صلای صبوح
که پیر صومعه راه در مغان گیرد

نکال شب که کند در قدح سیاهی مشک
در او شرار چراغ سحرگهان گیرد

شه سپهر چو زرین سپر کشد در روی
به تیغ صبح و عمود افق جهان گیرد

به رغم زال سیه شاهباز زرین بال
در این مقرنس زنگاری آشیان گیرد

به بزمگاه چمن رو که خوش تماشایی است
چو لاله کاسه‌ی نسرین و ارغوان گیرد

چو شهسوار فلک بنگرد به جام صبوح
که چون به شعشعه‌ی مهر خاوران گیرد

محیط شمس کشد سوی خویش در خوشاب
که تا به قبضه‌ی شمشیر زرفشان گیرد

صبا نگر که دمادم چو رند شاهدباز
گهی لب گل و گه زلف ضیمران گیرد

ز اتحاد هیولا و اختلاف صور
خرد ز هر گل نو، نقش صد بتان گیرد

من اندر آن که دم کیست این مبارک دم
که وقت صبح در این تیره خاکدان گیرد

چه حالت است که گل در سحر نماید روی
چه شعله است که در شمع آسمان گیرد

چرا به صد غم و حسرت سپهر دایره‌شکل
مرا چو نقطه‌ی پرگار در میان گیرد

ضمیر دل نگشایم به کس مرا آن به
که روزگار غیور است و ناگهان گیرد

چو شمع هر که به افشای راز شد مشغول
بسش زمانه چو مقراض در زبان گیرد

کجاست ساقی مه‌روی که من از سر مهر
چو چشم مست خودش ساغر گران گیرد

پیامی آورد از یار و در پی‌اش جامی
به شادی رخ آن یار مهربان گیرد

نوای مجلس ما چو برکشد مطرب
گهی عراق زند گاهی اصفهان گیرد

فرشته‌ای به حقیقت سروش عالم غیب
که روضه‌ی کرمش نکته بر جنان گیرد

سکندری که مقیم حریم او چون خضر
ز فیض خاک درش عمر جاودان گیرد

جمال چهره‌ی اسلام شیخ ابو اسحاق
که ملک در قدمش زیب بوستان گیرد

گهی که بر فلک سروری عروج کند
نخست پایه‌ی خود فرق فرقدان گیرد

چراغ دیده‌ی محمود آنکه دشمن را
ز برق تیغ وی آتش به دودمان گیرد

به اوج ماه رسد موج خون چو تیغ کشد
به تیر چرخ برد حمله چون کمان گیرد

عروس خاوری از شرم رأی انور او
به جای خود بود ار راه قیروان گیرد

ایا عظیم وقاری که هر که بنده‌ی توست
ز رفع قدر کمربند توأمان گیرد

رسد ز چرخ عطارد هزار تهنیتت
چو فکرتت صفت امر کن فکان گیرد

مدام در پی طعن است بر حسود و عدوت
سماک رامح از آن روز و شب سنان گیرد

فلک چو جلوه‌کنان بنگرد سمند تو را
کمینه پایگهش اوج کهکشان گیرد

ملالتی که کشیدی سعادتی دهدت
که مشتری نسق کار خود از آن گیرد

از امتحان تو ایام را غرض آن است
که از صفای ریاضت دلت نشان گیرد

وگرنه پایه‌ی عزت از آن بلندتر است
که روزگار بر او حرف امتحان گیرد

مذاق جانش ز تلخی غم شود ایمن
کسی که شکر شکر تو در دهان گیرد

ز عمر برخورد آن‌کس که در جمیع صفات
نخست بنگرد آنگه طریق آن گیرد

چو جای جنگ نبیند به جام یازد دست
چو وقت کار بود تیغ جان‌ستان گیرد

ز لطف غیب به سختی رخ از امید متاب
که مغز نغز مقام اندر استخوان گیرد

شکر کمال حلاوت پس از ریاضت یافت
نخست در شکن تنگ از آن مکان گیرد

در آن مقام که سیل حوادث از چپ و راست
چنان رسد که امان از میان کران گیرد

چه غم بود به همه حال کوه ثابت را
که موجهای چنان قلزم گران گیرد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
الا ای آهوی وحشی کجایی
مرا با توست چندین آشنایی

دو تنها و دو سرگردان دو بیکس
دد و دامت کمین از پیش و از پس

بیا تا حال یکدیگر بدانیم
مراد هم بجوییم ار توانیم

که می‌بینم که این دشت مشوش
چراگاهی ندارد خرم و خوش

که خواهد شد بگویید ای رفیقان
رفیق بیکسان یار غریبان

مگر خضر مبارک پی درآید
ز یمن همتش کاری گشاید

مگر وقت وفا پروردن آمد
که فالم لا تذرنی فردا آمد

چنینم هست یاد از پیر دانا
فراموشم نشد، هرگز همانا

که روزی رهروی در سرزمینی
به لطفش گفت رندی ره‌نشینی

که ای سالک چه در انبانه داری
بیا دامی بنه گر دانه داری

جوابش داد گفتا دام دارم
ولی سیمرغ می‌باید شکارم

بگفتا چون به دست آری نشانش
که از ما بی‌نشان است آشیانش

چو آن سرو روان شد کاروانی
چو شاخ سرو می‌کن دیده‌بانی

مده جام می و پای گل از دست
ولی غافل مباش از دهر سرمست

لب سر چشمه‌ای و طرف جویی
نم اشکی و با خود گفت و گویی

نیاز من چه وزن آرد بدین ساز
که خورشید غنی شد کیسه پرداز

به یاد رفتگان و دوستداران
موافق گرد با ابر بهاران

چنان بیرحم زد تیغ جدایی
که گویی خود نبوده‌ست آشنایی

چو نالان آمدت آب روان پیش
مدد بخشش از آب دیده‌ی خویش

نکرد آن همدم دیرین مدارا
مسلمانان مسلمانان خدا را

مگر خضر مبارک‌پی تواند
که این تنها بدان تنها رساند

تو گوهر بین و از خر مهره بگذر
ز طرزی کن نگردد شهره بگذر

چو من ماهی کلک آرم به تحریر
تو از نون والقلم می‌پرس تفسیر

روان را با خرد درهم سرشتم
وز آن تخمی که حاصل بود کشتم

فرحبخشی در این ترکیب پیداست
که نغز شعر و مغز جان اجزاست

بیا وز نکهت این طیب امید
مشام جان معطر ساز جاوید

که این نافه ز چین جیب حور است
نه آن آهو که از مردم نفور است

رفیقان قدر یکدیگر بدانید
چو معلوم است شرح از بر مخوانید

مقالات نصیحت گو همین است
که سنگ‌انداز هجران در کمین است
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بیا ساقی آن می که حال آورد کرامت فزاید کمال آورد
به من ده که بس بی‌دل افتاده‌ام وز این هر دو بی‌حاصل افتاده‌ام
بیا ساقی آن می که عکسش ز جام به کیخسرو و جم فرستد پیام
بده تا بگویم به آواز نی که جمشید کی بود و کاووس کی
بیا ساقی آن کیمیای فتوح که با گنج قارون دهد عمر نوح
بده تا به رویت گشایند باز در کامرانی و عمر دراز
بده ساقی آن می کز او جام جم زند لاف بینایی اندر عدم
به من ده که گردم به تایید جام چو جم آگه از سر عالم تمام
دم از سیر این دیر دیرینه زن صلایی به شاهان پیشینه زن
همان منزل است این جهان خراب که دیده‌ست ایوان افراسیاب
کجا رای پیران لشکرکشش کجا شیده آن ترک خنجرکشش
نه تنها شد ایوان و قصرش به باد که کس دخمه نیزش ندارد به یاد
همان مرحله‌ست این بیابان دور که گم شد در او لشکر سلم و تور
بده ساقی آن می که عکسش ز جام به کیخسرو و جم فرستد پیام
چه خوش گفت جمشید با تاج و گنج که یک جو نیرزد سرای سپنج
بیا ساقی آن آتش تابناک که زردشت می‌جویدش زیر خاک
به من ده که در کیش رندان مست چه آتش‌پرست و چه دنیاپرست
بیا ساقی آن بکر مستور مست که اندر خرابات دارد نشست
به من ده که بدنام خواهم شدن خراب می و جام خواهم شدن
بیا ساقی آن آب اندیشه‌سوز که گر شیر نوشد شود بیشه‌سوز
بده تا روم بر فلک شیر گیر به هم بر زنم دام این گرگ پیر
بیا ساقی آن می که حور بهشت عبیر ملایک در آن می سرشت
بده تا بخوری در آتش کنم مشام خرد تا ابد خوش کنم
بده ساقی آن می که شاهی دهد به پاکی او دل گواهی دهد
می‌ام ده مگر گردم از عیب پاک بر آرم به عشرت سری زین مغاک
چو شد باغ روحانیان مسکنم در اینجا چرا تخته‌بند تنم
شرابم ده و روی دولت ببین خرابم کن و گنج حکمت ببین
من آنم که چون جام گیرم به دست ببینم در آن آینه هر چه هست
به مستی دم پادشاهی زنم دم خسروی در گدایی زنم
به مستی توان در اسرار سفت که در بیخودی راز نتوان نهفت
که حافظ چو مستانه سازد سرود ز چرخش دهد زهره آواز رود
مغنی کجایی به گلبانگ رود به یاد آور آن خسروانی سرود
که تا وجد را کارسازی کنم به رقص آیم و خرقه‌بازی کنم
به اقبال دارای دیهیم و تخت بهین میوه‌ی خسروانی درخت
خدیو زمین پادشاه زمان مه برج دولت شه کامران
که تمکین اورنگ شاهی از اوست تن آسایش مرغ و ماهی از اوست
فروغ دل و دیده‌ی مقبلان ولی نعمت جان صاحبدلان
الا ای همای همایون نظر خجسته سروش مبارک خبر
فلک را گهر در صدف چون تو نیست فریدون و جم را خلف چون تو نیست
به جای سکندر بمان سالها به دانادلی کشف کن حالها
سر فتنه دارد دگر روزگار من و مستی و فتنه‌ی چشم یار
یکی تیغ داند زدن روز کار یکی را قلمزن کند روزگار
مغنی بزن آن نوآیین سرود بگو با حریفان به آواز رود
مرا با عدو عاقبت فرصت است که از آسمان مژده‌ی نصرت است
مغنی نوای طرب ساز کن به قول وغزل قصه آغاز کن
که بار غمم بر زمین دوخت پای به ضرب اصولم برآور ز جای
مغنی نوایی به گلبانگ رود بگوی و بزن خسروانی سرود
روان بزرگان ز خود شاد کن ز پرویز و از باربد یاد کن
مغنی از آن پرده نقشی بیار ببین تا چه گفت از درون پرده‌دار
چنان برکش آواز خنیاگری که ناهید چنگی به رقص آوری
رهی زن که صوفی به حالت رود به مستی وصلش حوالت رود
مغنی دف و چنگ را ساز ده به آیین خوش نغمه آواز ده
فریب جهان قصه‌ی روشن است ببین تا چه زاید شب آبستن است
مغنی ملولم دوتایی بزن به یکتایی او که تایی بزن
همی‌بینم از دور گردون شگفت ندانم که را خاک خواهد گرفت
دگر رند مغ آتشی میزند ندانم چراغ که بر می‌کند
در این خونفشان عرصه‌ی رستخیز تو خون صراحی و ساغر بریز
به مستان نوید سرودی فرست به یاران رفته درودی فرست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
مثنوي هاي ديوان حضرت حافظ به پايان رسيد .

از اين بخش به بعد مقطعات اين ديوان بزرگ تقديم دوستداران مي گردد .
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
تو نیک و بد خود هم از خود بپرس
چرا بایدت دیگری محتسب

و من یتق الله یجعل له
و یرزقه من حیث لا یحتسب
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
سرای مدرسه و بحث علم و طاق و رواق
چه سود چون دل دانا و چشم بینا نیست


سرای قاضی یزد ارچه منبع فضل است
خلاف نیست که علم نظر در آنجا نیست
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
آصف عهد زمان جان جهان تورانشاه
که در این مزرعه جز دانه‌ی خیرات نکشت


ناف هفته بد و از ماه صفر کاف و الف
که به گلشن شد و این گلخن پر دود بهشت


آنکه میلش سوی حق‌بینی و حق‌گویی بود
سال تاریخ وفاتش طلب از میل بهشت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
بهاء الحق و الدین طاب مثواه
امام سنت و شیخ جماعت


چو می‌رفت از جهان این بیت می‌خواند
بر اهل فضل و ارباب براعت


به طاعت قرب ایزد می‌توان یافت
قدم در نه گرت هست استطاعت


بدین دستور تاریخ وفاتش
برون آر از حروف قرب طاعت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
قوت شاعره‌ی من سحر از فرط ملال
متنفر شده از بنده گریزان میرفت

نقش خوارزم و خیال لب جیحون می‌بست
با هزاران گله از ملک سلیمان می‌رفت

می‌شد آن کس که جز او جان سخن کس نشناخت
من همی‌دیدم و از کالبدم جان می‌رفت

چون همی‌گفتمش ای مونس دیرینه‌ی من
سخت می‌گفت و دل‌آزرده و گریان می‌رفت

گفتم اکنون سخن خوش که بگوید با من
کان شکر لهجه‌ی خوشخوان خوش الحان می‌رفت

لابه بسیار نمودم که مرو سود نداشت
زانکه کار از نظر رحمت سلطان می‌رفت

پادشاها ز سر لطف و کرم بازش خوان
چه کند سوخته از غایت حرمان می‌رفت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
رحمان لایموت چو آن پادشاه را
دید آن چنان کز او عمل الخیر لایفوت


جانش غریق رحمت خود کرد تا بود
تاریخ این معامله رحمان لایموت
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به عهد سلطنت شاه شیخ ابواسحاق
به پنج شخص عجب ملک فارس بود آباد


نخست پادشهی همچو او ولایت بخش
که جان خویش بپرورد و داد عیش بداد


دگر مربی اسلام شیخ مجدالدین
که قاضی‌ای به از او آسمان ندارد یاد


دگر بقیه‌ی ابدال شیخ امین الدین
که یمن همت او کارهای بسته گشاد


دگر شهنشه دانش عضد که در تصنیف
بنای کار مواقف به نام شاه نهاد


دگر کریم چو حاجی قوام دریادل
که نام نیک ببرد از جهان به بخشش و داد


نظیر خویش بنگذاشتند و بگذشتند
خدای عز و جل جمله را بیامرزاد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
خسروا گوی فلک در خم چوگان توشد
ساحت کون ومکان عرصه‌ی میدان تو باد


زلف خاتون ظفر شیفته‌ی پرچم توست
دیده‌ی فتح ابد عاشق جولان تو باد


ای که انشاء عطارد صفت شوکت توست
عقل کل چاکر طغراکش دیوان تو باد


طیره‌ی جلوه‌ی طوبی قد چون سرو تو شد
غیرت خلد برین ساحت ایوان تو باد


نه به تنها حیوانات و نباتات و جماد
هر چه در عالم امر است به فرمان تو باد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دادگرا تو را فلک جرعه کش پیاله باد
دشمن دل سیاه تو غرقه به خون چو لاله باد


ذروه‌ی کاخ رتبتت راست ز فرط ارتفاع
راهروان وهم را راه هزار ساله باد


ای مه برج منزلت چشم و چراغ عالمی
باده‌ی صاف دایمت در قدح و پیاله باد


چون به هوای مدحتت زهره شود ترانه‌ساز
حاسدت از سماع آن محروم آه و ناله باد


نه طبق سپهر و آن قرصه‌ی ماه و خور که هست
بر لب خوان قسمتت سهلترین نواله باد


دختر فکر بکر من محرم مدحت تو شد
مهر چنان عروس را هم به کفت حواله باد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
روح القدس آن سروش فرخ
بر قبه‌ی طارم زبرجد


می‌گفت سحر گهی که یا رب
در دولت و حشمت مخلد


بر مسند خسروی بماناد
منصور مظفر محمد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
به سمع خواجه رسان ای ندیم وقت‌شناس
به خلوتی که در او اجنبی صبا باشد


لطیفه‌ای به میان آر و خوش بخندانش
به نکته‌ای که دلش را بدان رضا باشد


پس آنگهش ز کرم این قدر به لطف بپرس
که گر وظیفه تقاضا کنم روا باشد
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
شمه‌ای از داستان عشق شورانگیز ماست
این حکایتها که از فرهاد و شیرین کرده‌اند


هیچ مژگان دراز و عشوه‌ی جادو نکرد
آنچه آن زلف دراز و خال مشکین کرده‌اند


ساقیا می ده که با حکم ازل تدبیر نیست
قابل تغییر نبود آنچه تعیین کرده‌اند


در سفالین کاسه‌ی رندان به خواری منگرید
کاین حریفان خدمت جام جهان‌بین کرده‌اند


نکهت جانبخش دارد خاک کوی دلبران
عارفان آنجا مشام عقل مشکین کرده‌اند


ساقیا دیوانه‌ای چون من کجا دربر کشد
دختر رز را که نقد عقل کابین کرده‌اند


خاکیان بی‌بهره‌اند از جرعه‌ی کاس الکرام
این تطاول بین که با عشاق مسکین کرده‌اند


شهپر زاغ و زغن زیبا صید و قید نیست
این کرامت همره شهباز و شاهین کرده‌اند
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
اعظم قوام دولت و دین آنکه بر درش
از بهر خاکبوس نمودی فلک سجود


با آن وجود و آن عظمت زیر خاک رفت
در نصف ماه ذی‌قعد از عرصه‌ی وجود


تا کس امید جود ندارد دگر ز کس
آمد حروف سال وفاتش امید جود
 

Behrooz

مدیر بازنشسته
کاربر فعال
تاریخ عضویت
7 سپتامبر 2004
نوشته‌ها
10,988
لایک‌ها
292
سن
47
محل سکونت
Tehran
دل منه بر دنیا و اسباب او
زانکه از وی کس وفاداری ندید


کس عسل بی‌نیش از این دکان نخورد
کس رطب بی‌خار از این بستان نچید


هر به ایامی چراغی بر فروخت
چون تمام افروخت بادش دردمید


بی تکلف هر که دل بر وی نهاد
چون بدیدی خصم خود می‌پرورید


شاه غازی خسرو گیتی‌ستان
آنکه از شمشیر او خون می‌چکید


گه به یک حمله سپاهی می‌شکست
گه به هویی قلبگاهی می‌درید


از نهیبش پنجه می‌افکند شیر
در بیابان نام او چون می‌شنید


سروران را بی‌سبب می‌کرد حبس
گردنان را بی‌خطر سر می‌برید


عاقبت شیراز و تبریز و عراق
چون مسخر کرد وقتش در رسید


آنکه روشن بد جهان‌بینش بدو
میل در چشم جهان‌بینش کشید
 
بالا