من از طوفان می ترسم
من از بی رحمی این باد، می ترسم
من از فریاد این آسمان می ترسم
چرا باید بترسم من ؟
منم آن فاخته
آزاد آزادم
ولی از فریادهای رعد می ترسم
من از بعضی که سنگین است
و آخر بار می گرید می ترسم
بعضی که می گرید ندارد آخری ای دوست !
صدای رعد می گوید
منم چون تو ، دلم فریاد می خواهد
منم چون تو ، دلم می خواهد خیس باشم
بگریم
ابرها می گریند
نترسم از نیشخند زمانه
که پیرم کرد با سختی ها خدایا !
دلم می خواهد امشب
زار زار
همپای صدای رعد بگریم
منظره برگ های پاییزی autumn landscape
دلم امشب هوای مرگ دارد
هوای پر زدن با اشک دارد
دلم امشب هوای دیگری هست
دلم امشب می خواهد بگرید
نکن فریاد ای ابر
دلم می ترسد از این خشم طوفان
نکن گریه آسمان تاریک
دلم خیس است بس است ای شب !
چه سخت است این شب ، شب سرد
کنار هیزم خیس اتاقم
نه کبریتی است نه گرمایی
نه پتویی
که گرم دارم دلم را در اتاقم
نه اینکه خانه سرد است ای شب سرد
بل این دل سرد سرد است
ای شب سرد
دلم میگفت شکستم ، خستم
زمان میزد کنایه از بر من
تو ای دختر حیا کن ، دست بردار
بنوش از جام مرگ و بال بگشای
ولی عهدی کردم با خدایم
شدم عاشق ولی عهدم به جای است
چه راه سخت و سردی است شبهای اتاقم
اتاق خالص تنهایی من
چه قدر سخت است خندیدن در اینجا
تحمل کردن و باز لبخند و لبخند
چه قدر سخت است دل را گرفتن
دویدن در میان سنگهای سخت بی دل
چه قدر سخت است شکستن
ماندن
ولی تو را افسانه دیدن
من امشب سردی ام کرده است ای مه
هوا سرد است ، زمین سرد است و دل سرد
نمی دانم که گرمای اتاقم
به عشق کیست روشن
زمانیکه دلم را می زند چنگ
زمان می خندد بهر دل من
برو دختر
برو که جای تو نیست
زمین سخت است ، دلها سخت تر
نمی دانم چرا چشمان من می بیند امشب
که قاصد می کند فریاد در کوچه شب
بمان ای دختر گیسو پریشان
بخند ای صاحب چشمان بی باک
منم آن دختر گیسو پریشان
شدم آواره هر کوچه شب هر شب
خداوندا چه جرمی است عاشقانه
در پی یاری دویدن
بگذار زمان نیشش بخندد هی بخندد
بگذار که آدم هی بگوید هی بگوید
منم آن سرخ تن در میان خارهای حرف آدم
من آنقدر خسته ام ای خدایا
بگذار که آدم هی بگوید هی بکوبد
من پای بسته ، اسیر دست خویشم
اسیرم ، من اسیر این زمانم
زمان بگذشت پیر گشتم
ولی رویم همیشه سرخ گون است
چه دنیای عجیبی است
راست گویی !
ندارد حرف تو یک ذره ایمان
از آنچه باورش کردی تو عاشق !
دلم سرخ است تنم خونین حرف است
دگر آهن شدم از بهر این حرف
زمان می خندی از بهر دل من ؟1
که تو رفتی ولی
جا مانده ام دوره کودکی ام
زمان گیر دادی ، گیر دادی
من آن پریشان حال هستم که هر شب
از آن کوچه گذر کردم که یارم
سبب شد تا ببینم روی ماهش
خداوندا چه دنیای عجیبی است
که جام سختی ام را بیشتر کرد
که گفتم عاشقم
من درد دارم
خداوندا بگیر از من جهان را
جهان من دلم بود ای خدایا
دلم بشکست ، رویم ندیدند
سیه گوشان عالم ، باز خندیدند
خداوندا چو مجنونم ، رها کن
که دشت خاکیان ، گرگی ندارد
همین کوچه ، همین خاک و همین آب
همین عابر ، همین شهر همین جا گرگ دارد
بیابان گرگ ندارد ای خدایا
من از طوفان می ترسم
من از سرمای بیمهری که چون طوفان
می افتد به جانت
من از رعد و شب تاریک می ترسم
من از فریاد بی پاسخ
می ترسم
چه قدر امشب دلم شوق دارد
من امشب آرزو دارم بمیرم
فرشته های مرگ باید بدانند
در این دنیا کسی عاشق شود باید بمیرد
چون اینجا عشق را می فروشند
کمی مهرو محبت می خرند جایش
و عشق با مهر اندک
می شود گم
در این دنیا عشق تنها مهری است
که از دل نه ولی از لب می نوازد
من امشب خسته هستم بارالها !
کمی بر من نظر کن
من از طوفان شب ، سخت می ترسم.
من از فریاد بی پاسخ می ترسم.
الهه فاخته /
منبع : سایت رسمی شاعر , الهه فاخته