برگزیده های پرشین تولز

شعر های تاریک

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
کسی دیگر نمی کوبد در این خانه متروکه ویران را

کسی دیگر نمی پرسد چرا تنهای تنهایم

ومن چون شمع می سوزم ودیگر هیچ چیز از من نمی ماند

ومن گریان ونالانم ومن تنهای تنهایم

درون کلبه ی خاموش خویش اما

کسی حال من غمگین نمی پرسد

و من دریای پر اشکم که توفانی به دل دارم

درون سینه ی پرجوش خویش اما

کسی حال من تنها نمی پرسد

ومن چون تک درخت زرد پاییزم

که هر دم با نسیمی میشود برگی جدا از او

ودیگر هیچی از من نمی ماند
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
شمعی که نمی سوزد، پروانه نمی خواهد
اشکی که نمی ریزد، سرشانه نمی خواهد

از بند تعلق ها، آزاد و رها باشیم
آن باد وزان دشت، کاشانه نمی خواهد

فرهادم و دلداده، این قصه ی شیرین را
می دانی و می دانم، افسانه نمی خواهد

مهر تو به دل دارم، ای دلبر یک دانه
بی تو دل من هرگز، دردانه نمی خواهد

باید بروم زین جا، من عاشق و مجنونم
این شهر پر از عاقل، دیوانه نمی خواهد
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
دل شده گان .....

هنگامه یِ مستی و یکی جامِ دگر ..
واندر خم دلدار دوصد دامِ دگر..

شیدایی و بدمستی و دیوانه گری،
زان خالِ لب و زلفِ سیه فام دگر..

در محفلِ عیّار یکی نعره کنان،
فریاد نه از ما و از آن کامِ دگر..

خَمّار و گشودیم چو در میکده ها،
بدنامیِ ما فتنه یِ بدنامِ دگر..

هرشب چو روم بر درِ آن دیرخراب،
چون روز مرا روشن و هم شام دگر..

در بارگه یار اَلِف ، دال گذشت،
کاو صحبت و هم حجتِ اتمام دگر..

گفتار شنیدیم و شنیدار ندید،
نادیده گذشتیم و نظرخامِ دگر..

مهمان نجوییم و به او مهمانیم ،
در لحظه و بر لحظه و ایام دگر..

آوایِ ترا نغمه به هر مُلک سرود،
گلبانگِ سروش تو به هر بام دگر..

زآغاز و ازل قرعه ی ما حیلتِ قدر،
هم ساغر و هم ساقی و فرجام دگر..

ای طفلِ سراپرده مکن پرده دری ،
کاین کودک دوران ،شد ابهام دگر..

در میکده و دیر دمی چهره گشا،
رخساره یِ تو لحظه یِ الهامِ دگر..

هرگز نشود "دل شده ای" در احرام،
انجام دگر بود و سرانجام دگر..

آن به که شود کعبه ی دل محرم راز،
اسرار نهان کرده و آلام دگر..

از دامِ تو آن طعمه و هم دانه ربود،
هم طعمه و هم دانه ، چو اِطعام دگر..

گفتم چه کند بر درِ تو ابراهیم،
آرامِ دل و آن که دلارام دگر..

گفتا به اشارت که ترا پخته کنم،
آتشکده بنمودم و حمّام دگر..

این باطن و معنا توبگیر و بگذار،
هر ظاهر و هر صورت و رَسّام دگر..

لیلایِ توام ، یکی تو گامی بردار،
آیم قدمی به صد، اَقدام دگر..

ای بنده یِ طاغی، هم اکنون بازا،
اینک تو بیا ، نه دیرو، هنگامِ دگر..................
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
محبس خویشتن منم ، از این حصار خسته ام
من همه تن انا اللحقم ،‌ کجاست دار ، خسته ام

در همه جای این زمین ، همنفسم کسی نبود
زمین دیار غربت است ،‌ از این دیار خسته ام

کشیده سرنوشت من به دفترم خط عذاب
از آن خطی که او نوشت به یادگار خسته ام

در انتظار معجزه ، فصل به فصل رفته ام
هم از خزان تکیده ام ، هم از بهار خسته ام

به گرد خویش گشته ام ، سوار این چرخ و فلک
بس است تکرار ملال ،‌ ز روزگار خسته ام

دلم نمی تپد چرا ، به شوق این همه صدا
من از عذاب کوه بغض ، به کوله بار خسته ام

همیشه من دویده ام ، به سوی مسلخ غبار
از آنکه گم نمی شوم در این غبار ، خسته ام

به من تمام می شود سلسله ای رو به زوال
من از تبار حسرتم که از تبار خسته ام

قمار بی برنده ایست ، بازی تلخ زندگی
چه برده و چه باخته ،‌ از این قمار خسته ام

گذشته از جاده ی ما ، تهی ترین غبار ها
از این غبار بی سوار ،‌ از انتظار خسته ام

همیشه یاور است یار ،‌ ولی نه آنکه یار ماست
از آنکه یار شد مرا دیدن یار ، خسته ام
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
شراب تلخ بیاور که وقت شیدایی ست!
که آنچه در سر من نیست ، ترس رسوایی ست!

چه غم که خلق به حُسن تو عیب میگیرند؟
همیشه زخم زبان خون بهای زیبایی ست!

اگر خیال تماشاست در سرت بشتاب!
که آبشارم و افتادنم تماشایی ست...!

شباهت تو و من هرچه بود ثابت کرد
که فصل مشترک عشق و عقل تنهایی ست!

کنون اگرچه کویرم هنوز در سر من
صدای پر زدن مرغ های دریایی ست
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
محکومم
به حبس ابد
در خاطره های درد آورت
به جرمِ
کشتنِ عاشقانه هایت
هستم
که مثل نخ تسبیحی
دل ها را به بند کشید ...!
بند بندِ این سلسله پاره خواهد شد
آنقدر که خرده های قلبم را شمرده ام
بیا و بر گردنم بیانداز
حلقه ی بازیچه ای که ساخته ای
اینبار نیایی
به هم آغوشی مرگ خواهم رفت
و تیغی که بر بغض هایم نهادی
به رگ هایم می نشانم
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم
رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم
بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر
که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

گر چنان است که روی من مسکین گدا را
به در غیر ببینی ز در خویش برانم

من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم
نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن
که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت
دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم
که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت
نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم
که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
تو در ابعاد من جوانه زدی
عکس من! قاب بودنت بودم
تو به فکر خیانت ات بودی
من به فکر سرودنت بودم
چشم خود را به دست خود بستم
تا عذاب سبک تری باشی
تا در اندوه رفتنت باشم
تا در آغوش دیگری باشی...
#علیرضا_آذر
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
مردم از دین خروج می کردند…تا تو سمت گناه می رفتی

شهر بی آبرو به هم می ریخت…در خیابان که راه می رفتی
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
دَر مـاندِگی یعنی تو اینجایی … من هم همین جایم ولی دورَم ♫♪

♫♪ تُو اختِیار زندگی داری … من زندگی را سـَـخــت مجبورَم ♫♪
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
پیش چشمان همه از خویش یـَـلی ساخته ام …
پیش چشمان تو اما سپر انداخته ام​
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
چـایِ داغی که دلم بود به دستت دادَم

آنقدر سرد شدم، از دهنت اُفتادم

***​
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
هر پسربچه که راهش به خیابان تو خورد

یک شبه مرد شد و یکه به میدان زد و مُرد

من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم

“و از آن روز که در بندِ توام آزادم”
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
چمدان دست تو و ترس به چشمان من است

این غم انگیزترین حالت غمگین شدن است​

***​
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
خودکــشــی مرگ قشنگی که به آن دِل بستم
دستِ کم هر دو سه شب ســیــــر به فکرَش هستم

***​
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
خوب است و عمری خوب می ماند

مردی که روی از عشق می گیرد

دنیا اگر بد بود و بد تا کرد

یک مردِ عاشق ، خوب میمیرد !​
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
سگ مستِ دندان تیز ِچشمانش

از لانه بیرون زد ، شکارم کرد

گرگی نخواهد کرد با آهو

کاری که زن با روزگارم کرد!!!
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
درماندگی یعنی که فهمیدم

وقتی کنارم روسری داری

یک تار مو از گیسوانت را

در رخت خواب دیگری داری!
 

behrooz3229

Registered User
تاریخ عضویت
26 ژانویه 2009
نوشته‌ها
2,423
لایک‌ها
1,270
سنی ندارد عاشقی کردن

فرقی ندارد کودکی ، پیری

هروقت زانو را بغل کردی

یعنی تو هم با عشق درگیری
 
بالا