• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

كتابهاي خوبي را كه خوانده ايد معرفي نماييد ( بحث و بررسی )

Damn

Registered User
تاریخ عضویت
8 سپتامبر 2007
نوشته‌ها
3,428
لایک‌ها
630
محل سکونت
In Lousy time
شاید لینکش خرابه-کتاب به زبان اصلی هست
 

Duke

مدیر بازنشسته
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 نوامبر 2006
نوشته‌ها
1,314
لایک‌ها
107
سلام...

لینک اصلی دانلود...

ادیت: چون کلمات ممنوعه داشت لینک اصلی رو برداشتم و به جاش خودم براتون آپلود کردم.

لینک دانلود از فورشیرد...
 
Last edited:

western

Registered User
تاریخ عضویت
14 جولای 2007
نوشته‌ها
33
لایک‌ها
0
محل سکونت
تبریز
سلام عزیزان.این یکی از 4رمان که من نوشتم.این دومین رمان منه و سه سال طول کشیده امیدوارم خوشتون بیاد.لطفا در طی رمان نظراتتون رو بگید تا از نقاط ضعف وقوتم باخبر بشم.ممنونم.

شیطان کیست؟

تولد نفرت
با ورقه های نتايج آزمايشش بازی می كرد و صدای لطيف خواهر ناتنی اش را گوش میكردكه زير لب آواز ملايـمی می خـواند تا حـواس راننديـشان را پرت كند و وانـمودكند خيلی شـادند.شايد درستـش هم همين بود,او بايد از مادر شدن خود شاد و راضی می بود. اين وظيفه ی هر مادری بود.كاغذها را لوله كرد و داخل كيف سياه رنگش فروكرد.خواهرش با ذوقی ساختگی صدايش کرد:”اونجـا رو نگاه کن سوفـیا...
سرعت روكم كن شارل!”
سر بلند كرد.اشك در چشمانش حلقه زده بود و همه جا را تار می ديد.خواهرش از پنجره ی بـاز ماشين به
بيرون اشاره می کرد:”اونو می بينی سوفیا؟عين لباس ويكتورياست,یـادته؟چهار ماه قبل توی جشن پوشيده بود...”
مثـلاً داشت لباس زنـانه ای راكه پـشت ويتـرين فـروشگاه بود,نشـانش می داد اما سوفـيا فـهميد منـظورش تـاكسيدوی*سيـاه كناری اش است!خنـديد و اين خنده باعث رها شدن قطره اشك بر روی گونه اش شد. زود پاك كرد و به اصرار و اشاره های مخفـيانه ی خواهـرش جواب داد:”آره يـادمه!پس از اينـجا خـريده بود!”
خواهرش لبخند زيبايی زد و دست او راگرفت:”بريم شارل...”
و ماشين دوباره سرعت گرفت.سوفيا در دل ممنون خواهـرش بودكه در اين موقعـيت با او بود.می دانـست منظور خواهرش از ويكتوريا,شوهر او,ويكتـور بودكه در مراسم ازدواج خصوصی يشـان ازآن تاكسيدوها بـتن داشت و می خـواست به اين طريـق او را سرگـرم کند. رانـنده زمزمه كرد:”مثل اينكه خانـم از چـيزی ناراحتند؟”
سوفـيا از شدت خشـم بی اختـيار دست خواهـرش را فـشرد و ازآينه ی ماشين با نفرت به راننده زل زد تـا بفهماند چقدر مرد زشتی است!خواهرش با توجه و اطمينان از اينكه او جاسوس درجه يك پـدرشان است,
با خونسردی جواب داد:”راستش مساله خيلی جدی بنظر می اومد اما خدا رو شكر چيزی نبوده...فقط سوء تغذيه شده!”
سوفيا داشت از مهارت خواهرش در دروغگويی بخنده می افتادكه راننده باگستاخی پرسيد:”مطمعنيد؟”
سوفيا ديگر تحمل نكرد و غرید:”مسلمه آقای استانتون! شما انتظار داشتيد چی باشه؟سرطان؟”
راننده لبخند تمسخر باری به لب آورد كه سوفيا را تا ته دل سوزاند:”ماشين رو نگه داريد,من بايدکمی هوا بخورم!”
خـواهرش با وحشت و نگـرانی به او نگاه كرد.بله سوفيا می دانست نبايد با راننده اينطور حرف بزند اينكار
ممكن بود عواقب سخت و سنگينی برايش ببار بياورد اما ديگر خسته شده بود.با ايستادن ماشين به سرعـت
خود را بيرون انداخت.هوای عـصر نيمه گرم و تمیز بود و خـورشيد به زيبايی بالای كوهـهای سبزكاليفرنيا
می درخشيد.خواهرش هم پياده شد:”حالت خوبه سوفيا؟”
رانـنده هم از ماشين خارج شد.سوفيا به سوی نرده های فلزی لب جاده رفت و قدم زنان ازآنها دورشد.اين
فرصت بسيار خوبی بود تا با خواهرش به طور خصوصی صحبت كند.بعد از سه يا چهار متر فـاصله گيری, خواهرش خود را به او رساند:”ديونه شدی سوفیا؟چرا با اون اينطور حرف زدی؟اگه به بابا بگه اون میفهمه
كه تو...”
سوفیا مجال كامل كردن جمله اش را نداد,گريه اش گرفته بود:”من نمی تونم خونه برم,خيلی می ترسم!”
خواهرش خود را سپركرد:”از چی می ترسی؟”
“از بابا...بهش چی بگم؟تاكی می تونم قايم كنم؟اگه بفهمه چی؟اگه نتونم به...”
“اگه اگه رو ول كن!تو همه چی رو بسپار به من يك چرندياتی پيدا می كنم بهـش مي گم...”و دسـتش را
به موهای طلايی اوکشید:”تو فعلاً از مادر شدنت خوش باش...بچه ی ويكتور!”
و خنديد و سوفيا را هم خنداند.باورش نمی شد وقتی هفت ماه قبل مخفيانه ازدواج می كرد از اينكه دير يا زود وجـود شوهـرش معـلوم خواهـد شد می ترسيد و حالا يك بچه ی دو ماهه هم در شكم داشت!زمزمه كرد:”تاكی می تونم صبركنم؟”
“تا وقتی درس ويكتور تموم بشه بعد هر دو فرار می كنيد,به رنو ياآوستين...”
اگر ويكتور دانشجو نبود...خواهرش بازوی او راگرفت:”بيا بريم الان اون لعنتی شك می كنه!”
و به رانـنده نگاه كـردكه كنـار در باز ماشيـن ايـستاده بـود و با نوك كفـش سنگهای لب آسفالت را بازی
می داد.سوفيا پرسید:”تو از ازدواجت راضی هستی؟”
“الان مشكل ,مشكل توست نه من!”
“جوابم رو بده,راضی هستی؟”
“از پسرم راضی ام و اين برای من كافيه!”
“تو عاشق جويل نبودی مگه نه؟”
“من مديون جويل هستم كه باعث بوجود اومدن پسرمون شده...!”
سوفيا به تلخی خندید.چقدر خواهرش سعی می كرد خوشبين باشد در حالی كه هر دو می دانستـند جويل
مـردی بودكه پـدرشان فـقـط بخاطر موقـعيت شغـلی خود انتخاب كرده بود و سوفيا می دانست خواهرش
می خـواست نشـان بدهـد با رفـتن او و با وجـود بـيماری جدی مادرشان از تنـها ماندن با جویل و خـانواده
نـاراحت نخواهـد بود.حالا می فهـميد چـقدر خـواهرش با وجود نـاتنی و همـسن بودن می تـوانست بسیار
منطقی تر و دلسوزتر و فداکارتر از او باشد.
با ورود به حياط,ضربان قـلبش شديـدتر شد.خـانه در نور غروب همچـون قفس شيشه ای بنظر می آمد.
كيفش را به آغوش فشرد و به محض ايستادن ماشين پياده شد.خواهـرش بسيار خـونسردانه با رانـنده حرف
می زد:”متـشكرم شارل اگه ممكنه عصر هم برو دنبال جويل ماشينش خراب شده..”
سوفـيا بدون او راه افتاد!بالای پله های مقـابل در متوجـه پسر خواهـرش شدكه درگوشه ی ايوان كـزكرده بود و بـا نگاه خشمگيـن مادرش را تعقيب میكرد.سوفيا به در بسته نگاهی انداخت.هنوز جرات داخل رفتن نداشت پس او هم به انتـظار خواهـرش ايستاد.از پـله ها بالا می آمد:”چـرا ايستادی سوفـيا؟برو تو ديگه!”و چشمش به پسرش افـتاد:”سلام خوشگلم...چطوری؟”بچـه جواب مادرش را نداد:”وای چی شده عزيزم؟از دست ماما ناراحتی؟”
و راهش را به سوی پسرش كج كرد.بچه با شيرين زبانی دعواكرد:”چرا منو با خودت نبردی؟”
خواهرش چمپاتمه زد و او را ميان بازوهايش گرفت. بچه ادامه داد:”پيرمرد منو زد!”
قلب سوفیا بدردآمد:”چرا؟”
بچه به خاله اش نگاه كرد:”برای اينكه بهش گفتم همه دوست دارند زود بميره!”
مادرش در حالی كه موهای بچه را درست می کرد,گفت:”پس تقصیر خودت بودكه كتك خوردی!”
بچه با تعجب گفت:”مگه شماها دوست نداريد پيرمرد بميره؟”
مادرش با علاقه پيشانی پسرش را بوسيد:”هيش...,بايد به اون بابابزرگ بگی.”
بچه خنده شيطنت باری كرد:”از اونها برام خريدی؟”
خواهرش او را رهاكرد و دست دركيف خودكرد.بچه مشتاقانه منتظر شد.موهای خوشرنگش در مقابل نور خورشيد برق می زد.خواهرش مشتی چيز شيشه ای ازكيفش درآورد:”جعبه اش باز شده, اينها رو بگير, دو دستی...”
بچه دستان سفيد وكوچكش را بلندکرد و خواهرش تیله های رنگارنگ را داخل دستانش ريخت:”اينها رو می خواستی ديگه...نه؟!”
“عاليه ماما...خودشه!”
“جدی؟پس خوشت اومد؟بگير اينم جعبه ی اونهاست می ذارمش اينجا...”
سوفـیا با لـذت و حسرت تماشـايشان می كردكه صدای قـدمهايی از پـشت سرش او را متـوجه پسر خواهر
بزرگش كرد.پشت ديوار مخفی شده بود و به آنها نگاه می كرد.بچه ها هم قد و همسن بودند اماآنقدركه خواهركوچكش مواظب تك فرزندش بود,خواهر بزرگش به هيچ كدام ازكودكانش توجه نمی كردحتی به اوكـه به اندازه ی تمام بچـه های خانه,شيـرين وآرام و معـصوم بود.خـواهـرش هم متـوجه بچـه شد و به
پسرش گفت:”با اون نصف كن بعداً بازم براتون می خرم.”
بچه به همبازی اش نگاه كرد:”بيا ببين ماما چی برامون آورده؟!”
خواهرش نگاه پرمنظوری به سوفيا انداخت و سوفیا فهميد حرف يك هفته قبل را يادآوری می كند"پسرم
طوری بـا پسرخاله اش رفـتار می كندكه انگـارآندو بـرادرند و من مادرشان!"وقـتی بچـه ها با شوق طرف
ديگر ايوان رفتند,آندو هم بی صدا وارد سالن شدند.همه جا خلوت بود و اين هيجان سوفيا را بيشتـركرد.با
نگرانی تا نيمه ی سالن رفت و ايستاد.خواهرش هم در پی اش آمد و بسيارآهسته گـفت:”من می رم بالا,تو
هم برو پيش ماما...فكركنم نگرانت باشه فقط مواظب باش كسی...”
حرفش باكوبيده شدن در پشت سرشان نصفه ماند.هردو با وحشت برگشتند.برادر بزرگشان ِهنری بود.آرام بود اما چشـمانش همچـون دوكاسه خون,از خشم لبريز بود!بچه ها با اين صدا ترسيدند و از جا بلند شدند! سوفـيا با صدای ديگری از مقـابل متوجه برادر كوچكشان,سدريك شدكه از تـه دالان روبـرويی می آمد: “كجا بوديد؟”
چشـم سوفـیا بر پـدرشان افـتادکه بالای پـله ها بود!نگـرانی و تـرس ناگهانی او را در برگرفت.خواهرش با بی خيالی جواب سدريك را می داد:”رفته بوديم دكتر,برای امروز وقت داده بود.”و با خونسردی تمام كه
باعث شگفـتی سوفـيا شد,به سوی پلـه ها راه افـتاد:”خوشبخـتانه چـيزی نبوده,دكترگفت سوءتغذيه شده... دارو لازم نيست فقط بايد زود زود غذا بخوره و بعد از هر وعده...”
سوفـيا نگاهـش را چرخـاند.فـضای خانه بسيار غريب بود.هيچكدام از خدمتكارهابه چشم ديده نمی شدند بچـه ها و زنهای خانه هم نبـودند اما مردها خصوصاً پدرشان در خانه بود!خواهرش هنوز هم حرف می زد: “اما شايد يك مدت طول بكشه,دكترگفت اين تهوع ها نگرانی ندارند چون طبيعی اند و...”
داشـت به پدرشـان كه در نيمه ی پله ها ايستـاده بود می رسيد.سوفـيا می خـواست صدايش بكند"نرو مگه نمی بينی ما رو محاصره کردند؟"اما فرصت نكرد پدر راه خواهرش را سدكرد:”تو شاهـد ازدواج سوفـیا و
ویکتور بودی؟”
می دانستند!؟دنيا بر سر سوفيا خراب شد.خواهرش هنوز هم به رل بازی كردن ادامه میداد:”چی؟ ازدواج؟ !
چی می گی بابا؟ویکتور از اينجا رفته..”
بناگه پدرشان به موهای او چنگ زد و سرش را وحشيانه عقب خم كرد.صدای فرياد خواهرش بلند شد اما پدرشان بلندتر داد زد:”سوفیا از اون مرتيكه ی گدا بچه داره مگه نه؟”
بچه صدای مادرش را شناخت و به سوی پنجره دويد.پسـر خاله اش هم با تـرس به دنبالش ...زن جـوان به
ناله كردن افتاد:”آه بابا ولم كن...تو رو خدا...”
سوفيا پيش دويد:”اون بيگناه بابا...از چيزی خبر نداره...”
اما پدر موهای دخترش را محكمتركشيد:”جواب بده...اون از ويكتور حامله است؟”
خواهـر خيـانت نمی کرد.در حالی كه سـعی می کرد موهايش را از چنگال پـدرآزادكند,با صدای لرزانی گفت:”نه فقط سوءتغذيه شده...”
سوفيا دردل ناليد"بسه ديگه!دروغ نگو!" اما خواهرش دروغ گفته بود!برای لحظه ای او را ميان زمين و هوا ديـد بعـد...محكم بـر نـيمه ی پله هـا پرتاب شـد و شـروع به غـلت خـوردن كرد!صدای فـرياد خـودش را هماهنگ با جيغ بچه ای از خارج خانه شنيد.دويد تا به كمك برودكه دو برادر به او حمله كردند...
پسرك هنوز نمی دانست شاهد چه صحنه ای بود!پسر خاله اش بجای او فريادكشـيده بود!چيزهايی ازكف دستانـش سر خورد و برکف تازه رنگ خـورده ی ايوان ريخـت و ازآنجا هم غلت خوران و پر سر و صدا بر چمن پشت سرشان پرتاب شدند...
***
وقـتی سوفـيا چـشمانش را بازكرد در وحله ی اول از شدت تاريكـی نتوانست چيزی تشخيص بدهد.همه جايش درد می کرد وآنجا شدیداً سرد بود.چند بار پلك زد و بالاخره فهميدكجاست...در سرداب خانه ی
خـودشان!در قـسمت قـفلداری كه فـقـط يك پنجره ی چهل در پنجاه سانتیمتری در بالا رو به كف حياط پشتی خانه داشت.چون به پهلو افتاده بود پاها و بازوی راستش بر اثر تماس با زمين سنگی كرخت شده بود و درد می كرد.سعـی كـرد و نـشست.به در نگـاه كرد.با ايـنكه حـدس می زد قـفـل باشـد,باز اميدوارانه به
سويش خزيد و توسط دستگيره ی آهنی در خود را بالاكشيد.بله بسته بود!چند بار تكانش داد اما باز نشد بـناچار شروع كرد به فـريادكشيدن ,كمك خواستن و التماس کردن اما صدايش در زندان سنگی پيچيد و فقط به گوش خودش رسيد.دوباره بر سطح سرد سرداب نشست,زانوهای زخمی اش را به آغوش كشيد و شروع به گريستن كرد.تمام تنش از درد می سوخت و عذاب لگدهای برادرانش تا قفسه ی سينه اش میزد.
متعـجب بود! چـطور چنـين خانـواده ای داشت؟درست بودكه همخونش نبودند اما مگر انسان هم نبودند؟ مگر رحم نـداشتند؟مگر از خدا نمی ترسـیدند؟ نگران خواهرش بود نمی دانست چه بلايی سر اوآمده بود امـا باز خوشحال بودكه لااقل اوكسی را داشت كه با برگشتن به خانه سراغش را بگيرد...می دانست ديگر بدبختـی اش حتمی بود.پدرش تهديدكرده بود اگر ازدواج با مردی كه می خواست قبول نكندآنقدر او را در حـبس نگه دارد تا ازگرسنگی بميـرد و حال زمان حبـسش فـرا رسيده بودآنهم با وجود داشتن شوهر و
حتی بچه ای در رحم!چكار می توانست بكند؟
_______________________________________
مرگ عشق
مایرا نمی توانست آنچه را می شنید باورکند.اشک پـلکهایش را سوزاند.شوهرش چه می گفت؟! پسرشان
رجینالد پرسید: “مطمعنی مرده بود بابا؟”
رابرت زمزمه کرد:”آره مطمعنم...خودم سه تا بهش شلیک کردم.تیر بقیه ی پلیسها بی هوا رفت اما مال من
به هدف خورد!”
مایرا با صدای گرفته ای پرسید:”حالا می خواهی چکارکنی؟”
“نمی دونم؟من برای شما خیلی نگرانم...”
رجینالد پرسید: “بابا ازکجا می دونی تو رو شناختند؟”
“برادرش منو شناخت...یکبار بازداشتش کرده بودم.”
مایرا امیدوارانه گفت:”چطوره یک مدت مرخصی بگیری؟”
“در حال حاضر یک هفته بهم مرخصی دادند,یک جور جایزه اما...تا اون گروه قاچاقچی دستگیر نشند من
در عذاب خواهم بود!”
خانه برای مدتی درسکوت فرو رفت.مایرا به چشمان زیبای پسرش خیره شد.بعد از مرگ دخترکوچکشان او تنـها فـرزندشان بود و نمی تـوانست قبول کند بلایی سرش بیاید.با صدای شوهرش به خودآمد:”شما رو پیش ایندیا می فرستم,نیوجرسی امن تره!”
مایرا با عجله گفت:”حالاکه مرخصی اومدی با هم می ریم.”
رجینالد هم وارد بحث شد:”اما امتحانات من شروع شده.”
مایرا از بیچارگی صدایش را بلندکرد:”به جهنم که شروع شده!نمی بینی جونمون در خطره؟”
رابرت به پسر ناتنی اش نگاه کرد.او یک جوان هجده ساله و با شخصـیتی بود و می دانست نباید هـمسرش چون کودک با او رفتار بکند اما رجینالدآنقدر فهمیده بودکه مادرش را درک بکند: “ببخشید!”
رابرت حرف را به اول برگرداند:”بدبختی اینجاست کار ما با یک هفته و یک ماه تموم بشو نیست.اون مرد یکی ازاعضای اصلی خانواده ی رییسشون بود هنوز مدرکی هم دست پلیس نیست که بتونند زود پیداشون بکنند ضمناً معلوم نیست کجاکی و چطوری قراره ازم انتقام بگیرند شاید یک گروه بیست سی نفری باشند پلـیس تـاکی می تونه همه شـونو تک تک پیـدا بکنـه و بـازداشت بکنـه تا دستـشون به ما نـرسه؟مـا تـاکی
می تونیم قایم بشیم؟”
رجینالدگفت:”ازکجا معلوم انتقام بگیرند؟شاید اون مرد فقط خواسته کمی تو رو بترسونه؟”
رابـرت از خوشبیـنی پسرش به خنـده افتاد:”حتی اگه اونها قصد نکنند من نگران خواهم موند,تمام عمرم... بنظرت این کافی نیست؟”
باز برای مدتی همه جا غرق سکوت شد.نگاه رابرت و مایرا مرتب بر هم قفل میشد تا اینکه رجینالد حرفی
راکه آنها جرات نمی کردند بگویند,به زبان آورد:”پس فقط یک راه مونده...برای همیشه از اینجا رفتن!”
رابـرت دیگر نتوانـست تحمل کنـد با شـرم از جا بلنـد شد و اتـاق را ترک کرد.شرم از شغلی که داشت و آسایشی که سلب کرده بود.
***
شب شده بود.رابرت تصمیم گرفته بود استعـفا بدهد و خانه را به ارزانـترین قـیمت بـفروشد.آنـها مجبور بودند برای همیشه به نیوجرسی فرارکنند و می دانستند این موضوع از همه بیشتر برای رجینالد سخت بـود. اوکه دانـشجوی موفـق رشته ی هنر و پسـر محبـوب و مورد علاقه ی دوستانش بود حالامجبور بود از همه چیز و همه کس خصوصاً معشوقه اش جدا شود...
ساعـت دوازده شده بود.مایرا در حال جمـع کردن اثاثیه ی خانه بود.قرار شده بود تمام وسایل های خانه هـمراه خود خانه به فـروش برسد تا مجبور نشـوند بخاطر بسته بندی و بازارگاراژ*و اسباب کشی, با وجود
موقعیت سخت و خطرناکی که پیش آمده بود,چند روزی درشهر بمانند.رجینالد و رابرت هرکدام در اتاق
خود در حال جمع کردن وسایلهایشان بـودندکه زنگ در زده شد.مایرا با نگرانی منتظرآمدن شوهرش شد. رجینالد هم باکنجکاوی از پله ها سرازیر شد.رابرت اسـلحه بدست پشت در رفت و از چـشمی نگاه کـرد.
جوانی تقریباً همسن رجینالد پشت در بود.پرسید:”کیه؟”
جوان به در نزدیک شد:”بازکنید...حرف مهمی براتون دارم!”
رابرت با احتیاط لای در را بازکرد.پسرک کلاه ورزشی بر سر و عینک آفتابی بر چشم داشت:”منزل آقای
فلوشر؟”
“بله بفرمایید؟”
“باید باهاتون حرف بزنم...می تونم بیام تو؟”
وسط سالن رو به هر سه ایستاده بود وحرف می زد اما از نگاهها می خواندکه باورش نکرده اند پس بناچار
کلاه را از سر و عینک را از چشم برداشت. موهای خوشرنگ جمع شده در زیرکلاه همچون آبشار برشانه
هایش فـرو ریخت.رجینـالدکه از لحـظه ی اول او را شناخـته بود,بخنده افتاد اما قیافه ی پدرش در هم فرو
رفت:”بازم تو؟بهت نگفتم دیگه حق نداری به رجینالد نزدیک بشی؟!”
پسرک با عجله گفت:”این مساله جدی تر از این حرفهاست,من برای نجات دادن شما اومدم.”
رجینالد با دلسوزی و علاقه لبخند زد.مایرا با در نظرگرفتن تظاد شدید احساسات پسر و شوهرش,وساطـت کرد:”تو موضوع رو ازکجا می دونی؟”
پسرک به مایرا نگاه کرد:”شماکه باید بهتر بشناسید!”
مایـرا با وحشت نالید:”یعنی اونها اند؟”
“بله اونها اند وآقای رابرت دایی منوکشتند!”
وحشتی ناگهانی به نگاه هاآمد.پسرک ادامه می داد:”خودم شـنیدم امشب به این خـونه خواهند اومد نقـشه
کشیدند به اسم همکارهای پلیس آقای فـلوشر مجـبورتون کنند به بهـانه ی محافـظت خانوادگی با اونها به
مرکز برید,شما باید هر چه زودتر از اینجا برید.”
هنوز هیچکدام به طورکامل شرایط خـطرناک پـیش آمده را درک نـکرده بودند و یا نمی خواستند درک
کنند.رابرت در سرسختی خود مانده بود:”چرا باید حرفهای تو رو باورکنیم؟”
“چطور باور نمی کنید؟به من نگاه کنید,این وقت شب به این سختی بخاطر شما اومدم,من از اونها متنفرم!”
“ازکجا معلوم اینم جزو نقشه ی اونها نباشه؟”
مایرا نالید:”خدایاکمکمون کن!”
رابرت اسلحه را به سوی جوان نشانه گرفت:”از اینجا برو!”
پسرک با بیچـارگی صدایش را بلنـدکرد:”نه نه...صبرکنـید,چرا متوجه نیـستید,اونـها یک گـروه بزرگند و
اونقدر قوی اندکه می تونند تمام محله رو از بین ببرند چرا باید منو جزو نقشه شون بکنند؟ لطفاً باورکنید...
اونها دارند میاند شما رو بکشند حالاکه قراره برید چرا زودتر نمی رید؟اینطوری چیزی ازدست نمی دید!”
و چون جوابی نگرفت به رجینالد نگاه کرد:”لااقل می دونید من صلاح برادرم رو می خوام چون دوستـش
دارم و برای...”
رابرت غرید:”خفه شو!”
رجینالد با دلگیری زیرلب گفت:”بابا لطفاً!”
رابـرت هـنوز عصـبی بود:”صد بارگفـتم رجینالد اون برادرت نیست!می بینی که پدر اون یک مرد ترسو و
بی عرضه ای که...”
اینبار مایرا دخالت کرد:”رابرت بس کن!”
پسرک بی اعتنا به توهین هاگفت:”تو رو خدا عجله کنید وقت زیادی ندارید...”
رابرت لحظه ای موزیانه نگاهش را از سر و روی اوگذراند و با امیدواری متوجه کمربند پـسرک شد:”اون
چیه؟اونجا زیر بلوزت؟”
پسرک چند قدم عقب رفت:”چی؟هیچی!... من چیزی ندارم!”
رجینالد با تعجب به او خیره شد.رابرت گفت:”رجینالد برو نگاه کن.”
پـسرش به طرف جـوان رفـت اما او باز عـقب عـقب راه افـتاد:”لطـفاً...ببـینید من مجبـور بودم...اگه تعقیـبم
می کردند...”
رجینالد شوکه شد:”تو با خودت اسلحه آوردی؟”
مایرا وحشت کرد و او با شرم گفت:”باورکن رجینالد ترسیدم به شما خبر نداده منو بگیرند...مجبور شدم!”
رجینالد با بی اعتنایی دستش را به سوی او درازکرد:”اونو بده به من.”
پسـرک نگاهی به رابرت انداخت که هنـوز هـم با لجاجت اسلحـه را به سوی اوگرفـته بود:”شما بایـد برید
وقت برای تلف کردن ندارید.”
رابرت دست بردار نبود:”اسلحه شو بگیر رجینالد وگرنه می زنمش!”
رجـینالد از روی ناچـاری قـدم پیش گـذاشت و با وجود ممانعـت کوچک پسرک اسلحه را بیرون کشید: “باورم نمی شه پسر!...تو اون روز به من قول دادی...”
رابرت متعجب و عصبانی شد:”چشمم روشن!شماکی همدیگه رو ملاقات کردید؟”
رجینالد بالاخره ازکوره در رفت:”تو نمی تونی ما رو از هم جدا نگه داری!”
“که اینطور؟!ظاهراً ما هنوز حرفهامونو نزدیم!”
“حرفی نمونده بابا من...”
“چرا مونده اما بعد...حالا تو پسر!...برو بیرون!”و دوباره پسرک را نشانه گرفت:”تا نزدمت برگرد و برو!”
“من دشمنتون نیستم شما باید از اونهایی که دارند میاند بترسید.”
“برو دعاکن دستگیرت نکردم وگرنه جرم حمل اسلحه...راستی تو چند سالته؟”
پسرک متوجه نگاه رنجیده ی رجینالد شد و به سویش حرکت کرد:”رجینالد توکه منو می شناسی...”
رابرت از حرکت او ترسید و داد زد:”برو بیرون!”
پسرک نگاهی به قیافه ها انداخت.کسی ناراضی بنظرنمی آمد.زمزمه کرد:”شما باید حرف منو باورکنید...”
“برو بیرون.”
“شما رو می کشند!”
“برو بیرون.”
“پشیمون خواهید شد!”
“برای آخرین بار می گم از اینجا برو.”
پسرک اینبار رو به رجینالدکرد:”با من بیا...”
و باز رابرت غرید:”به خدا قسم اگه همین الان نری شلیک می کنم!”
بـناگه پسرک داد زد:”لعـنت به شماآقـای فلوشـر!با این یکدندگی تون باعـث مرگ خودتون و خانم مایرا
میشیداما من اجازه نمی دم رجینالد هم قربانی حماقت شما بشه!”و به سوی رجینالد دوید:”با من بیا,لطفاً...”
رسید و دست او راگرفت:”تو رو می کشند رجینالد...”
مایرا به خیال آنکه می خواهد اسلحه اش را پس بگـیرد جیغ کوتاهـی زد و رابرت ترسید.فـقط یک لحظه نگاه دو برادر با هم تلاقی کرد,رابرت ماشه راکشید و صدای وحشتناکی کوبید.پسرک عقب پرتاب شد و یک مترآنطرف تر بر زمین افتاد!رجینالد دادکشید:”نه...خدای من!”
پـسرک ناله ی دردناکی سر داد و به پهـلو غلت زد.رجینالد رو به پدرش کرد:”لعنت به تو! چرا زدیش؟ ... چرا؟”
رابرت با خجالت گفت:”فکرکردم می خواد بهت صدمه بزنه!”
“چرا باید بخواد؟اون دوستم داره.”
و اسلـحه را به سـویی پرت کرد,دویـد وکنار جوان زانـو زد.تـیر به کـتف راستـش خـورده بود و خون بر
سیـنه اش روان بود.رجیـنالد او را بغـل کرد:”اوه خدایـا!داره درد می کشه,یک کاری بکـن بـابـا.”و سر بر گرداند.اشک در چشمان آبی اش موج می زد:”یا اگه راست گفته باشه؟”
مـایرا به گریه افـتاد.حق با پسرشان بود.یا اگه واقعاً همان شب جانشان در خطر بود چه؟رابرت باآوارگی و پشیمانی اسلحه را بر روی میزگذاشت:”مایراآمبولانس خبرکن.”
و پیش رفت وکنارآنها زانو زد:”رجینالدکمی بلندش کن.”
رجینالد به گریه افتاده بود:”خونریزی اش شدیده!”
“نترس از این بدترهاش زنده موندند!”
با تکانـهای آنها پسرک چشمـانش راگشـود.رابرت در حالی که دکمه های بلـوز سفید او را یکی یکی باز می کـرد غـرید:”می بـینی چه کارها می کنی جـوون؟گفتـه بودم یک روزی می زنـمت و لعنت به تو پسر
می دونی که همیشه حقت بود!”
پسرک فـرصت نداد بلـوزش را در بـیاورند.مـچ دست رابـرت راگرفـت و با صدایی که بـه زحـمت قـابل
تشخیص بود زمزمه کرد:”برید...لطفاً از اینجا برید,الان می یاند...”
نگاهـها بر هم چرخـید و همه جا غرق سکوتی شدکه فقط توسط نفسهای صدادار پسرک می شکست و با هر دم وبازدم پر درد حقیقت تلخ را به آنها می فهماند!ناگهان در خانه زده شد و همه از جا پریدند.پسرک به تقلا افتاد:”اونهااند...اومدند...”
رابرت مشکوکانه بلند شد:”شایدکس دیگه ای باشه؟”
“نه نه اونهااند...من مطمعنم...از در عقب فرارکنید.”
و در دوباره زده شد و اینبار صدایی آمد:”آقای فلوشر لطفاً در رو بازکنید,ما از اداره ی پلیس اومدیم.”
مایرا با وحشت به سوی در عقب دوید:”بیایید بریم!”
رابرت آواره مانـده بود.یا اگر واقـعاً پلـیس برای نجات جان آنهاآمـده باشد؟یک ضربه ی دیگر:”لطفـاً باز
کنید...شما باید با ما به اداره ی پلیس بیایید...”
رجینالد بازوی پسرک راگرفت و بلند شدند:”ما می ریم بابا!”
و هر دو به سوی در دویدند.رابرت هم به اجبار دنبالشان راه افتاد.با ورود به حیاط پشتی داد زد:”گاراژ!”
هر چهار تا سرعت گرفتند.مایرا زودتر رسید اما چون رجینالد جوان زخمی را می آورد عقب مانـد.رابرت
هم به گاراژ رسید و داخل ماشین پرید:”سوار شید...مایرا زود باش سوار شو!”
صدای زنگ در دیگر نمی آمد.مایرا دو دل مانده بود.می خواست منتظر رجینالد بماند.پسرک وسط حیاط خود را رهانید:”تو برو سوار شو من باید برگردم.”
رجینالد به وضوح داد زد:”نه...تو زخمی هستی من نمی ذارم بری با ما بیا!”
رابـرت سویچ را چـرخاند اما ماشین روشن نشد.رجینالد دست پسرک راگرفت:”مگه دوست نـداری پیشم باشی؟”
رابرت سر مایرا غرید و او به اجـبار سوار شد.جـوان دست برگونه ی رجینـالدکشید:”چرا اما می دونی که
نمی شه...زود باش برو بالاخره یک روزی دوباره همدیگه رو می بینیم.”
و با یک حـرکت ناگهانی خود را رهانید و شروع به دویدن کرد.رجینالد با صدای بغض آلودی گفت:”تو رو خدا مواظب خودت باش.”
مایرا سر از پنجـره درآورد و فـقـط فرصت کرد یکبـار نام پسرش را صداکند.رجینالد به سوی گاراژ دوید رابـرت سویچ را چرخاند و...گورومب!مهـیب ترین صدای ممکنه به هوا بلند شد.شیشه های خانه ترکید و نـوری در فضا پیچیدکه هزار مرتبه خیره کننده تر از خورشید بود!پسرک از شدت موج بر روی زمین افتاد وگوشهایش سوت کشیدند.دردکتف و نا امیدی وادارش کرد فریاد بلندی بکشد.با وحشت سر برگردانـد.
بـله ماشین منفجر شده بود وگاراژ درآتش می سوخت!ناله کنان از جا بلند شد و پیش دوید.چمن حیاط پر از خـورده شیشه شـده بود و سقف ماشین به بیرون پرتاب شده بود.از میان شعله های آتش سر پدر و مادر
رجیـنالد را دید!امکان نداشت زنـده مانده باشند!برای یافتن رجینالد دیوانه وار نگاهش را چرخاند و پاهای
او را دید.از زیر سقف ماشین بیرون مانده بود!باورش نمی شد آن فـلز سیاه شده او را تا نزدیکی بوتـه های
رزآنطرف حیاط هل داده باشد!خود را رساند و ورق آهن را با وجود زخم عمیق کتفش بلندکرد وکنـاری
انـداخت.بوتـه ها راکنار زد و او را دیـد.بی هـوش بود.یعنی امیدوار بود باشد!سقف,تی شرت زرد رنگ و
صورت دوست داشتنی اش را سیـاه کرده بود و ساقـه ها و تیغـهای رز,سر و صورت و ساقهـای لختـش را
زخـمی کرده بود.می دانست دشمـنان در خانه بودند.باید او را می برد.اگه می فهمیدند زنده مانده حتی در
بیمارستان سراغش می رفتند.خم شد و دردکشان او را بر شانه انداخت.صدای چند مرد مجـبورش کرد به
سوی دیوار خانه بدود...”پست فطرتها قصد فرار داشتند...”
“یکی باید بهشون خبر داده باشه وگرنه ازکجا فهمیدند ما پلیس نیستیم؟”
“ولی بمب گذاری فکر خوبی بود اگه فرار می کردند بدبخت می شدیم!”
“هی...چند نفر دارند می یاند.”
پسرک به دیوار تکیه زد.زخمی بود و خونریزی داشت,رجینالد یک سال از او بزرگتر بود واوحتی قدرت ایستادن نداشت...
“شما برید وانمودکنید پلیس هستید ما هم می ریم ببینیم همشون مردند؟”
به لای دیوار و نرده های سفید حیاط وارد شد...”هی بیلی انگار پسره نیست؟!”
ادامه ی راهش یک در چوبی بود و یک کوچه ی باریک و تاریک...
“لعنتی!برو به بچه ها بگو بیاند دنبالشون بگردیم باید همین طرفها باشه.”
باور نمی کرد با حمل او بتواند فرارکند اما مجبور بود پس با تمام نیرو شروع کرد به دویدن...
***
همانقدرکه خیابان بیست و سوم شلوغ بودآنجا خلوت بود.در یک باجه ی تلفن مخفی شده بود و تن نیمه جـان رجینـالد باکبودی شدید در پیشانی و خراشهـای عمیق و خونی بر سر و صورت,میان بازوهایش بود. مغـزش قـدرت درک وکشش اتفـاق افـتاده را نـداشت.سر به شیشه چسبانده بود و از درد و خستگی نفس نفس می زد.شیشه ی باجه از خون کتف او رنگین شده بود.کم کم قلبش بدرد آمد و اشک در چشمانش
حلقه زد.موفق نشده بود.چکار می توانست بکند؟
_____________________________
1
به ستـون سنگی ایستگاه راه آهـن تکیه داده بود و منتـظر حرکت کردن قطـار بود.هوا سرد بود,سردتر از
آنچه از ماه دسامبر انتظار می رفت و سردتر ازآنچه از شهرگرمسیری چون لوس آنجلس ترسیم کرده بود. اطرافـش پر از انـسانهای شیک پوش و مدرن شهری بودکه با عجله در حال رفت وآمد بودند.می خواست تا رفتن قطار بایستد اما نتوانست.چمدانش باآنکه کوچک بود و چیز زیادی داخلش نبود خسته اش میـکرد
از طرفی از بس هیجان زده و دلتنگ و نگـران بودکه زانوهایـش می لـرزید و قـدرت ایستادن نداشت پس
بنـاچار به سوی نیمکت فـلزی که پشـت سرش کنار دیـوار بود راه افتاد.چند نفر به او تنه زدند اما او بـدون
آنکه منتظر شنیدن معذرت خواهی یشان شود,رد شد و خود را به آنطرف رساند.صدای صحبت و هیاهوی اطرافش تاآن حد بلند بودکه صدای سوت قطار را نشنید.تازه چمدانش را بر روی نیمکت گذاشته ونشسته
بـودکه متوجه حرکت قطار شد.از جا پرید و تا دوان دوان از میان جمعیت عبورکند و خود را برساند قطار رفت اما او باز با سماجت ایستاد و به دور شدنش خیره شد.آخرین رابط باگذشته اش داشت قـطع می شد.
سوزش پلکهایـش را احساس کرد.همـه چیز تمام شـده بود...دیگـر نمی توانست زادگاهش را ببیند. پدر و
مـادر و خواهرکوچکش را از دست داده بود.شادی و خاطرات و زندگی شیرین نوجوانی اش را پشت سر
گـذاشته بود.دوستان و همکلاسی هایـش را ترک کرده بود و وارد یک شهر غریب میان جمعیتی متفاوت
و ناآشنا شده بود.چکار باید می کرد؟دردی قلبش را پیمود و وادارش کرد به سینه چنگ بیندازد اما باز بـه
نگاه کـردن ادامه داد.دیگر قطـاری نبود اما او به نقـطه ی سیاهی که قطـار درآن محو شده بود,خیره مانده
بـود.حال بوی آن آتـش شبانه ای راکه خـانه و زندگی اش را تبـدیل به خاکسترکرد,در مشامش احساس
می کرد.صدایش هنوز ازآن فریادهایی که برای خارج کردن خانواده اش ازآن خانه ی شعـله ور زده بود,
گرفته بود وگلویش درد می کرد.یکماه تمام بیخوابی کـشیده بود.هر شب هـمان کابوس وهمان صحـنه!با
آنکه خانـه ی همکار پدرش خلوت و راحت بود باز اوآرامش نداشت.فکر تنها و بی سرپرست شدن, فکر بی خانه وفقیر بودن و هزاران فکر دیگر دیـوانه اش می کرد تا اینکه خانواده ی مرمـوز مادرش او را قـبول
کردند.خانواده ای که هیچ شناختی ازآنها نداشت.خانواده ای که حتی حرف زدن درباره یشـان ازکودکی
برایش منع شده بود!
کسی صدایش کرد:”دخترم بیا بشین...خسته می شی!”
سربرگرداند.همه رفته بودند واو تنها بود!پیرمردی کنار نیمکت آهنی ایستاده بود ظاهراً ازکارکنان راه آهن بود.ریش سفیدی در یونیفرم کار.به چمدان او اشاره کرد:”این مال توست؟”
به سویش راه افتاد:”بله.”
“مثل اینکه اولین بار ته به لوس آنجلس می آیی؟”
“چطور؟”
“اگه اهـل این طرفـها بودی جرات نمی کردی چمدونت رو از خودت دور بکنی اینجا پر از دزد و معتاد و
قاتل و...”
و با دیدن چشمان وحشت زده ی دخترک حرفش را نصفه رهاکرد:”ببخش قصد ترسوندنت رو نداشتم.”
دخترک خندید:”نه مهـم نیست,من از ایـنکه کسی راهنـمایی ام بکنه خوشحـال می شم اولین بـاره به یک
همچین شهر بزرگ و مشهوری میام و از اونجایی که تنهام...”
مرد وحشت کرد:”چی؟تنهایی؟!دختری به سن و سال تو؟!...چند سالته؟”
“هجده!”
“باورم نمی شه, اینجا اصلاًجای تو نیست!”
“اماآخه همیشه توی فیلمها می گند لوس آنجلس شهر فرشته هاست و...”
پیرمرد بر روی نیمکت نشست وکلاهش را برداشت:”آره اگه میلیونر ومشهور باشی و خونه ات وسط شهر باشه آره اما اگه مهاجر و یا فقیر باشی و خونه ای نداشته باشی وای به حالت!”
کنارش اینطرف چمدان نشست و پیرمرد به او زل زد:”توی عمـرم دختـری به خوشگـلی تو ندیدم...راست
می گم!اسمت چیه؟”
خندان دستش را درازکرد:”ویرجینیا هستم,ویرجینیا اُکونور.”
مرد دست سفید وکوچک او را میان انگشتان داغ و چروکیده اش فشرد:”منم جیمزآلن هستم.”
و رهاکرد:”خوب ویرجینیاکجامی خوایی بری؟”
“نمی دونم یکی قراره بیاد دنبالم,فکرکنم گفتند محله برلی هیلز*.”
“اوه خدایا!دختر شانس آوردی...ببینم بچه میلیونری؟”
“نه اتفاقاً از دهکده ی هایلند دالاس میام اقوام مادرم اینجاست قراره پیش اونها برم.”
“پس جـای نگرانی نیـست ,بخت بهـت روکرده!”و به شوخی اضافـه کرد:”اگه تـوی خیابون مگ رایان رو
دیدی تعجب نکن!”
ویرجینیا خندید و جیمز با علاقه مشغول تماشای او شد.موهای طلایی و صافش را با روباند سیاهی دربالای
سر بسته بود.آرایش نداشت اما لبهایش آنقدر سرخ و خوش حالت بود و مژه هایش آنقدر بلند و مشخـص
که انگار تکمیل آرایش کرده است.صورتش گرد بود و چشمانش تیله ای رنگ و درشت.اندامش نحیـف
وکـوچک بود بـطوری که بلـوز سیاه آستین کوتاهش در تنش گشاد می ایستاد و دامن سفید رنگـش شل
و نرم تا زانوهایش می افتاد و ساقهای لختش تاکفشهای بدون پاشنه وکهنه اش بیرون می ماند.جیمز سرش
را برگرداند:”تا حالافامیلهاتو ندیدی؟”
“نه...”
“چطور شده اومدی دیدنشون؟”
“به دیدنشون نیومدم...یکی قیمم شده!”
“مگه پدر و مادر نداری؟”
ویرجینیا سکوت کرد و اشک در چشمانش حلقه زد.جیمز ناراحت شد:”متاسفم,نباید می پرسیدم!”
مدتـی گـذشت.ابرهـای سفیـدکنار رفـته بودند و خـورشید داغ دوباره شـروع به تابـش کرده بود.ویرجینیا
احـساس می کرد نیـاز به حـرف زدن دارد پس زمزمـه وار شروع کرد:”یک ماه قـبل تولد یکی از دوستـام
رفته بودم,خبرآوردند به مزرعه مون آتش نشانی اومده نگران شدم و با عجله خودم رو رسوندم...خـونمون
بود,ضاهراً گاز ترکیده بود و...کسی زنده نموند!”
یادآوری آن صحنه همچون خنجری داغ قلبش را درید.جیمز متوجه نیاز همدردی اش شد و پـرسید:”پس
این یک ماه کجا بودی؟”
“خونه همکار پدرم...”
“پدرت چه کاره بود؟”
ویرجینیا جواب نداده شخصی او را صداکرد:”شما خانم ویرجینیا اُکونور هستید؟”
جـوانی درکت و شلـوار وکلاه مخـصوص رانندگی در روبروی آنها ایستاده بود.ویرجـینیا از جا بلنـد شد: “بله منم.”
“لطفاً با من بیایید...آقای سویینی منو دنبالتون فرستادند.”
جیمز مشتاقانه پرسید:”کدوم سویینی؟”
جـوان جواب نداد.چمدان راگرفت و با تکبری عجیب راه افتاد.ویرجینیا باکنجکاوی از جیمز پرسید: “شما اونو می شناسید؟”
“اگه اون سویینی باشه که من فکر می کنم باید صاحب هتل معروف رجنسی باشه.”
ویرجینیا با شوق از اینکه یکی از اقوامش مشهور است گفت:”خوب؟”
جیمزمتعجب مانده بود:”فقط موضوع اینجاست که ,اون مُرده!”
راننـده داشت به پیچ ساختمان می رسید.ویرجینیا مجبور بود برود پس باگیجی خداحافظی کرد و راه افتاد در نیمه ی راه جیمز صدایش کرد:”من و نوه ام توی خیابون بیست و سوم تنها زندگی میکنـیم ,اگه روزی
از زندگی ثروتمندها خسته شدی و به یک دوست و همدرد احتیاج پیداکردی سراغ ما فقیر فقرا بیا....”
ویـرجینیا به خنده افـتاد.او بقدرکافی از زندگی فقیرانه خسته شده بودکه باور نمی کرد روزی به دوست و همدرد احتیاج پیداکند اما باز هم دست تکان داد وگفت:”اگه خسته شدم حتماً می یام...منتظرم باشید...” و در دل اضافه کرد"تا قیامت!"

*tuxedoلباس رسمی مردان برای مجالس عصرانه و شام.
*خانواده ها با زدن برچسب قیمت بر روی وسایلهای خانه,آنها را درگاراژ و یا حیاط خانه خود می فروشند.
 
Last edited:

ARMSbook

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
7 دسامبر 2008
نوشته‌ها
2
لایک‌ها
1
کتاب "مدیوم"
یک کتاب تاریک
یک کتاب عجیب...​



لینک دانلود کتاب:
http://persiandrive.net/286585


کتاب را بخوانید، اگر مورد توجه شما قرار گرفت، می توانید مبلغی را به شماره حسابی که در صفحه ی اول کتاب موجود است بریزید.
 
Last edited:

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
پرواز را به خاطر بسپار --------> عنوان اصلی : The Painted Bird
نوشته : یرزی کازینسکی ترجمه ی : ساناز صحتی

این کتاب رو خیلی دوست دارم
sheepsmiley.gif

هر چند که داستان خیلی غم انگیزی داره ولی نثر کتاب به راحتی
آدمو دنبال خودش می کشونه .
کتاب ، داستان زندگی یک کودک آواره شده در زمان جنگ جهانی دوم
رو روایت می کنه .
زندگی آدما و مردمی که فقط به خاطر رنگ مو و رنگ چشم
از پسر بچه می ترسند و متنفرند.
داستان آدمای معمولی که از روی هراس و جهل و تعصب دست به هر جنایتی
می زنن و روی نازی ها رو هم سفید می کنند ،
هر چند که خودشون این مطلب رو قبول ندارن.
متاسفانه این چند وقت هر کسی از اطرافیانم که کتاب برای خوندن
ازم می خوان . اولین چیزی که می گن اینه " پایان خوبی داشته باشه
، رگ تلخی نداشته باشه "
شاید بد نباشه در کنار تموم کارهایی که برای اوقات فراغتمون و آرامشمون انجام
می دیم ؛ به خودمون یادآوری کنیم که اگه مراقب نباشیم به راحتی توانایی تبدیل
شدن به چه هیولاهای انسان نمایی رو داریم.
angdevsmiley.gif

کتاب " پرواز را به خاطر بسپار " چنین خاصیتی داره.
 
تاریخ عضویت
1 فوریه 2009
نوشته‌ها
10
لایک‌ها
2
محل سکونت
!مصلحت نیست بگم
همین الان کتاب "یکی بود و یکی نبود" اثر محمدعلی جمالزاده را تموم کردم. در یک کلام معرکه بود! از هر لحاظ که بگی این کتاب در زمان خودش یه پدیده بوده. از لحاظ اجتماعی میشه گفت یه جور مانیفست انتقادی برای اصلاح امور مملکت در اون دوره هستش. از لحاظ ادبی هم باید گفت پایه گذار مکتب رئالیسم ادبی در ایران هست. کتاب مشتمل بر 6 داستان با موضوعات متفاوت هست که دست بر قضا جمالزاده توی هر کدوم از اونها روی یک یا چند مسئله حساس اجتماعی دست گذاشته و شدیدا به کجی ها و ناراستی های جامعه تاخته و از دهن کجی روزگار غدار نسبت به ملت ایران نالیده. بهرحال توصیه میکنم این شاهکار ادبی را حتما مطالعه کنید.
 

Gol foroosh

کاربر تازه وارد
تاریخ عضویت
1 آپریل 2009
نوشته‌ها
1
لایک‌ها
0
سن
36
محل سکونت
Tehran
گابریلا و گل میخک و دارچین/خورخه امادو
کتاب خوبيه و همين قدر کافيه که بگم از خوزه آمادو به عنوان تولستوی برزيل ياد شده


درباره ی کتاب:

«گابريلا، گل ميخك و دارچين» رماني است پربرگ و پرشخصيت و با درون مايه اي اجتماعي. نجيب كافه دار، گابريلا، سرهنگ خسوينو مندوكا، خوزوئه [دون ژوان شهر ايلهوس]، وكيل، دكتر و بسياري ديگر،

داستان «گابريلا، گل ميخك و دارچين» را، خورخه آمادو، چنين آغاز كرده است:
«يك روز روشن بهاري، «فيلومنا»ي پير بالاخره تهديد ديرپاي خود را به مرحله عمل درآورد. يعني كه آشپزخانه «نجيب» عرب را ترك كرد و به قصد زندگي با پسرش، بليت قطار - ساعت هشت به مقصد «آگاپرتا» - را تهيه كرد. به هر صورت شايد باوركردني نباشد، اما اين آغاز داستان عشق بزرگ نجيب بود. با تصادف عجيبي همان روز [همان طوري كه «دونا آرميندا» تعريف خواهد كرد. . . ] سرهنگ «خسوينو مندوكا» زن مشكين مو و كمابيش سنگين وزن خود «دوناسينها نرينها مندوكا» و دكتر «ازموندو پيمبلتل» جوان و استوار را با تير زد و كشت. ضربه هاي اين فاجعه كه پاي سه نفر از برجسته ترين اعضاي انجمن محلي شهر را به ميان مي كشيد، سرتاسر شهر ايلهوس را تكان داد. . . »

--------------------------------------------------------------------------------------------------
تئاتر مردم ستمديده / آگستو بوال
به کسانی که به تئاتر علاقه دارند حتما توصيه ميکنم
 

Adagio

Registered User
تاریخ عضویت
13 دسامبر 2007
نوشته‌ها
18
لایک‌ها
4
ایرانی؟ واهمه های بی نام و نشان.
خارجی؟ من جامعه کمونیست چکسلواکی رو نمیشناسم ولی کتاب خنده و فراموشی رمان خوبی هست

راستی من یه سئوال هم دارم. میدونید اسم این کتاب/داستان چیه؟
یه کتاب علمی تخیلی زمان نوجوانی خوندم که خیلی تاثیرگذار بود. بیشتر داستان در یک سفینه بود که کنار بقیه سرنشینان یه کاپیتان غیر انسانی هم بود با خصوصیات قهرمانی و یه اسمی شبیه اسپایک یا پایک.( نمیدونم این همون پیشتازان فضای معروف هست یا نه). داستان چاشنی فلسفی( شایدم عشقی) داشت. کتاب در حدود 200 صفحه بود و جلد مقوایی نقاشی شده.
شاید مال ایزاک آسیموف باشه...​
 
Last edited:

golgoli

Registered User
تاریخ عضویت
15 فوریه 2006
نوشته‌ها
139
لایک‌ها
13
محل سکونت
tehran
نميدونم اينجا گفتم يا نه ولي بهترين كتابي كه خوندم "عروس خانواده پندوريك"حتما بخونيدش
کیکاووس یاکیده اسم شناخته شده ایه

مينيتا جان در مورد ياكيده هم ممنون از اطلاعاتي كه دادي
كه چه هنرمند خوبي داريم
 

pany

Registered User
تاریخ عضویت
4 آپریل 2008
نوشته‌ها
677
لایک‌ها
19
خوب من یه کتاب ایرانی معرفی میکنم .

کتاب در همسایگی خرس . مصاحبه ایی هست با میر فندرسکی .

من 3-4 سال پیش خوندم اما فکر میکنم کتاب جالبی درباره تاریخچه روابط خارجی ایران بین سالهای 1320-1357 باشه.
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
جاده ی تنباکو ---------> نوشته ی ارسکین کالدویل _ ترچمه ی مرحوم رضا سید حسینی
کتاب در سبک ناتورالیسم نوشته شده . داستان در مورد خانواده ی امریکایی که در گذشته ملاک بودن ولی به مرور زمان در اثر تنبلی و سستی مجبورن زمین خودشون رو برای کشت کرایه کنند.
افراد خانواده برای فرار از فقر و بدبختی که گریبانشون رو گرفته از هر ترفندی استفاده می کنند تا خانه و خانوداه رو ترک کنند .
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
کشتن مرغ مقلد -----------------> نوشته ی هارپر لی _ ترجمه ی فخرالدین میررمضانی

در یک شهر کوچک ایالت آلابامای امریکا جوان سیاهپوستی متهم به تجاوز به یک زن سفیدپوست می شه. طبق قانون اون حق داشتن وکیل تسخیری رو داره ولی در نهایت تعجب اهالی نژادپرست شهر وکیل تسخیری برای اثبات بی گناهی جوان تلاش می کنه. داستان از زبان دختر کوچک وکیل بیان می شه.

کتاب بی نهایت زیبا و لطیف نوشته شده. در 1962 فیلمی با همین عنوان بر اساس کتاب با بازی گریگوری پک ساخته شد. و جز معدود فیلمای اقتباسی که داستان یک کتاب رو تونسته به خوبی به نمایش در بیاره.

لینک ویکپدیا کتاب به زبان فارسی
 

Rex_Kamnia

Registered User
تاریخ عضویت
7 مارس 2009
نوشته‌ها
554
لایک‌ها
81
سن
24
کتاب کتاب سه گانه (شهریار شهریاران/ان سوی سرزمین ها/شمشیر ارواح)نوشته جان کریستوفر یه داستان تخیلی که مربوط به ایندست که به خاطر جنگ ها تمدن وپیشرفت انسان ها از بین رفت وتوحالت بین پیشرفت وعقب ماندگی زندگی میکنن درمورد یه پسری هست که پدرش یکی از فرماندهای پادشاه ولی تو طی داستان برادرناتنیش پادشاه میشه وانو میخواد جلوی مردم بکشه که تو یه درگیری ناخواسته برادر ناتنی یعنی پادشاه رو میکشه ولی از مرگ فرار میکنه وپادشاه میشه تو این داستان ایین مردم ایین پرستش ارواح هست که خود پسره بین این ایین ومسیحیت گیر میکنه یه سه گانه تخیلی جالب هست درکل داستان های رو که جان کریستوفر نوشته خیلی جالب وهیجان انگیز هستش
 

jerii

همکار بازنشسته
تاریخ عضویت
11 مارس 2007
نوشته‌ها
7,946
لایک‌ها
9,663
سن
38
محل سکونت
اهواز
"کافه پیانو" نوشته ی فرهاد جعفری
ازش خوشم اومد...یه جور وبلاگ نویسی بود
شخصیتش رو اصلا برملا نمی کنه و هر دفعه می تونی در موردش یه قضاوت بکنی
خوشم اومد ازش
 

kasra.23

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2009
نوشته‌ها
22
لایک‌ها
0
آخرین کتابی که خواندم لطفآ گوسفند نباشید بوده
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
شوایک سرباز پاک دل --------------> یاروسلاو هاشک _ ترجمه ایرج پزشک زاد

داستان یک سرباز ابله اهل چک که با شروع جنگ جهانی اول با وجودی که از جنگیدن معاف به دلیل احساسات میهن پرستانه ی قوی سعی می کنه تا در جبهه های نبرد شرکت کنه. و تو این راه با زرنگی و سفاهت ذاتی که در رفتارهاش وجود داره تمام موقعیت های دشوارش رو تبدیل به لحظات ناب خنده داری می کنه.

کمال ظاهری هم این کتاب رو ترجمه کرده که من اون ترجمه رو نخوندم
 
Last edited:

phoenix_i06

Registered User
تاریخ عضویت
10 آپریل 2007
نوشته‌ها
2,125
لایک‌ها
175
محل سکونت
آمریکا
سلام

برای چندمین بار کتاب قلعه حیوانات (جورج اورول) رو خوندم! واقعا آدم بعضی جاهاشون میخونه وحشت میکنه! (داستان رهبران انقلابی است که در گذشت زمان دچار انحراف میشن.)
اگر تاحالا نخوندید توصیه میکنم بخونید. اگر هم کتاب رو ندارید میتونید از اینجا داونلود کنید:
http://www.4shared.com/file/27613366/928b622f/_737_.html

ممنون
 

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
طاعون --------------- > نوشته ی آلبر کامو _ ترجمه ی رضا سیدحسینی

در یکی از شهرهای کوچک الجزایر بیماری طاعون شیوع پیدا می کنه. داستان از زبان راوی بیان می شه و شرح واکنش مختلف انسان ها به یک شرایط یکسان که فقیر و غنی نمی شناسه. از همبستگی ناامیدانه عده ای برای مبارزه با بیماری صحبت می شه. و مشخصا اون چیزی که بدتر از بیماری طاعون دیده می شه، انسان های هراسان از مرگی هستن که برای نجات جان خودشون همه چی رو فراموش می کنن و هر ارزشی رو زیر پا می ذارن.

کامو بر اساس داستان نمایشنامه ای با همین عنوان نوشته که اون هم نمایشنامه ی جالبی هست.


- شرافت چيست؟

- من نميدانم به طور عام شرافت يعني چه. اما در موقعيت من عبارت از اين است كه كارم را انجام دهم.
 
Last edited:

DIXIE CHICKS

Registered User
تاریخ عضویت
8 می 2007
نوشته‌ها
1,124
لایک‌ها
661
عاشق ---------> نوشته ی مارگریت دوراس _ ترجمه ی قاسم روبین

این کتاب جمع و جور و کم حجم یه اتوبیوگرافی مدرن محسوب می شه. دوراس در این کتاب قسمتی از سال های نوجوانیش رو روایت می کنه که در مستعمره های هندو چین عاشق یک پسر چینی می شه. او هم از مادر و عاشقش متنفر و هم عاشقانه دوستشون داره. کتاب 3 راوی داره؛ یک دانای کل، دوراس نوجوان و دوراس مسن. زمان داستان هم در حال و گذشته می گذره.

کتاب عاشق در سال 1984 برنده ی جایزه ی معتبر کنگور شد و پر فروشترین کتاب قرن فرانسه شد(نمی دونم هنوز این آمار درست باشه یا نه).

البته عاشق بهترین کتاب دوراس نیست ولی اولین کتابی بود که ازش خوندم واسه همین یه جورایی برام عزیز و نوستالژیک.
 

Chuck N00b

Registered User
تاریخ عضویت
10 آگوست 2008
نوشته‌ها
322
لایک‌ها
245
خداحافظ گری کوپر-رومن گاری

این کتاب رو حتما بخونید. جواهره.
 
بالا