وصيت فرانسويle testanment francais
آندره مكين
مترجم ساسان تبسمي
نشرثالث
نويسنده روسي تبار فرانسوي كتابش هم مخلوط جالبي از فرهنگ روسيه وفرانسه است داستان تو روسيه كمونيسمي اتفاق ميفته شخصيت اول كه داستان راهم نقل ميكنه يه پسر بچه روسه كه مادربزرگي فرانسوي به نام شارلوت داره شارلوت دترعطيلات تابستاني از فرانسه براي نوه اش ميگه بيان جادويي مادربزرگ پسر را وارد خاطرات خودش ميكنه تا حدي كه انگار اون تو اون صحنه هارا ديده .وارد دنيايي متفاوت از دنيا واقعي اطرافش ميشه وشيفته فرانسه ميشه تا مدتي درخيالات فرانسه زندگي ميكرد تا اين كه مرگ پدرومادرش ويه سري اتفاق اونو به روسيه واقعي بر مي گردونه از اين جا به بعد كشمكش دنياي خيلي فرانسوي ودنياي واقعي روسي اغاز ميشه وعشقي كه پسرك نسبت به هردو فرهنگ داره .
ممنون نگین جان از معرفی خوبت. من این کتاب رو سالهاست که رو پیشخوان کتابفروشی ها می بینم و تصمیم میگیرم بخرمش ولی در لحظه ی آخر یه کتاب دیگه رو جایگزینش میکنم! این دفعه دیگه می خرمش!
چون این کتاب رو معرفی کردی من هم یک کتاب دیگه از همین نویسنده و با ترجمه ی همین مترجم معرفی می کنم:
موسیقی یک زندگی
نویسنده :آندره مکین / ترجمه ی ساسان تبسمی
آلکسی برگ موزیسین جوانی است که در آستانه ی اولین اجرای رسیتال پیانویش و بدنبال دستگیری پدر و مادرش توسط نیروهای امنیتی شوروی, پا به فرار گذاشته و طی
حوادثی که برای او رخ می دهد و در حالی که کشور در حال جنگ است, هویت سربازی را که در جنگ کشته شده است را تصاحب نموده و با این هویت جعلی وارد کارزار جنگ
می شود تا اینکه ...
قسمتی از متن داستان:
"زود باش! با شست راست از "دو" شروع کن..."
وقتی انگشتانش به حرکت در آمدند , ابتدا همه تصور کردند , هارمونی زیبایی که این چنین گوش
ها را نوازش می دهد کاملا اتفاقی و نا خودآگاه توسط سرباز نواخته می شود.لحظه ای بعد
موسیقی او بادبان گسترد و با قدرتی توصیف ناپذیر, شک و شبهه ها ,صدا وهمهمه ها را با
خود برد...خنده چهره ها ,نگاه هایی که رد و بد ل می شد همه... .همه چیز را محو
کرد ,دیوارها را کنار زد و روشنایی سالن را به عظمت تیرگی شب , تا آن سوی پنجره ها روانه
کرد. به نظر نمی رسید می نوازد: او در مسیر شب گام برمی داشت و جلو می رفت و در شفافیت
شکننده ی خلاقیتی شگرف گویی از لایه های بی شمار یخ , برگ و باد تشکیل شده
بود ,نفس می کشید و زندگی به همراه داشت .الکسی دیگر دردی احساس نمی کرد.از آنچه
ممکن بود پیش آید , هراسی نداشت. بی هیچ تشویش و یا افسوس و ندامت. شبی که او با
نت های استادانه اش پیش می رفت , درد , هراس و گسستگی های نفس گیر گذشته اش را درمان
می کرد, اما همه ی اینها به یک موسیقی بی همتا مبدل شده بود که فقط به خاطر زیبایی
زندگی آفریده شده بود.