• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri
اینها نمی دانند زن که عاشق می شود ...
شکننده می شود حسود و حساس می شود...
خاص می شود ...
عجیب و بکر می شود اما اعتنایش نمی کنند و می روند ...
می روند شهری دیگر چون می ترسند ...
زن که عاشق می شود هنوز صبر می کند ، خاطره های قدیم را نوشخوار می کند...
خسته می شود اما پناه می برد به جاهای خالی آخر ولی نمی ماند او هم بلاخره می رود...
اینها نمی دانند ...
زن که عاشق می شود فقط همان یک بار...
همان شکلی عاشق می شود نمی دانند زن ها ترک می خورند ، خورد می شوند تنها نمی مانند اما تو همیشه تنها میمانی!!!
 

Nereid

کاربر فعال زبان
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 نوامبر 2006
نوشته‌ها
2,145
لایک‌ها
852
محل سکونت
staring at a closed door!
صغرا خانوم خوب می‌دانست بهترین تهدید برای ما بچه‌های تنها رها شده از ده صبح تا ده شب، این است که چادر مشکی‌اش را از توی کمد بردارد، بازش کند، بیا‌ندازد سرش و بگوید من رفتم. همین کافی بود که ما به گریه بیافتیم، گوشه‌ی چادرش را بگیریم که تورو خدا نرو. بعد فرق نمی‌کرد کدام یکی‌مان چادرش را گرفته بود، آن یکی می‌دوید می‌رفت سراغ کفش‌هاش. کفش‌های صغرا خانوم روزی چند بار قایم می‌شد. زیر مبل، توی ظرف نان، پشت یخچال یا توی کیف سامسونت بابا که قفل‌ش خراب بود. حالا محال بود ما را بگذارد برود. ولی همین که برای چند لحظه باورمان می‌شد رفتنی‌ست و همین که نمی‌رفت و کفش‌ها را از زیر بالشت می‌کشید بیرون و قربان صدقه‌مان می‌رفت، داستان گریه‌دارِ خوش‌پایان ما بود. فکر می‌کردیم ما نگه‌ش داشتیم. فکر می‌کردیم کفش‌ها ما را نجات داده.


بعدها خیلی پیش آمد که کفش‌های مهمان محبوب‌مان را قایم کردیم. کفش آدم‌هایی که دوست داشتیم بمانند. آدم‌هایی که یک بار و دو بار مهربان می‌پرسیدند کفش‌ها کجاست، آدم‌هایی که قول می‌دادند زود برگردند، آدم‌هایی که به بابا اصرار می‌کردند که نه، نه، خودش می‌دهد، دختر بزرگ عاقلی‌ست، خودش الان می‌رود کفش‌ها را می‌آورد. بعد وقتی کفش‌ها را آرام از پشت در می‌کشیدیم بیرون کسی مهربان نبود. کسی قربان ما نمی‌رفت. کسی از رفتن پشیمان نمی‌شد. یک جایی ما این واقعیت را فهمیدیم که صغرا خانوم رفتنی‌ نیست. خودش رفتنی نیست. کفش‌ها هیچ‌کاره‌اند. از یک روزی به بعد که تاریخ‌ش جایی ثبت نشده و من هم یادم نیست ما دست به کفش هیچ کس نزدیم. هر کس رفت خداحافظی کردیم. از یک جایی به بعد پیش‌دستی کردیم. وسط جمله‌اش گفتیم خداحافظ و کفش‌ها را جلوی پای‌‌اش جفت کردیم. در را که بستیم بعد اگر گریه‌مان گرفته بود گریه کردیم. یاد گرفتیم برای چند دقیقه یا چند روز بیشتر خودمان را خراب نکنیم. خودمان را کبود کنیم از گریه بعد رفتن‌ش، اما دست به کفش‌ها نزنیم. از یک جایی به بعد کبود هم نشدیم، بعد رفتن در را بستیم و رفتیم سراغ ظرف‌ها، از توی آشپزخانه داد زدیم هرچی ظرف هست بیار.
ما این‌طور آدم‌هایی شدیم بهناز، خیلی سال پیش این درس‌ها را خواندیم. برنگردی از الفبا شروع کنی.

بهناز میم
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri

گیرم که باخته ام!!!

اما کسی جرات ندارد به من دست بزند یا از صفحه بازی بیرونم بیندازد.

شوخی که نیست , من شاه شطرنجم!!!

تخریب می کنم آنچه را که نمی توانم باب میلم بسازم.

آرزو طلب نمیكنم، آرزو میسازم.

لزومی ندارد من همانی باشم که تو فکر میکنی،

من همانی ام که حتی فکرش را هم نمی توانی بکنی.

زانو نمی زنم، حتی اگر سقف آسمان، کوتاهتر از قد من باشد!

زانو نمی زنم، حتی اگر تمام مردم دنیا روی زانوهایشان راه بروند!

'' مـــن زانــــو نمــی زنــــم. . . "
 

پرنیان

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
26 دسامبر 2009
نوشته‌ها
3,343
لایک‌ها
13,020
سن
33
محل سکونت
shangri

بیشتر از آنچه تصور کنی خیانت دیده ام

و بیشتر از آنچه باور کنی قلبم را شکسته اند

اما تو نه خیانت کردی و نه قلبم را شکستی

تو جگرم را آتش زدی

زبانم می گوید :به امید روزی که روزگارت

سیاه تر از پر کلاغ ،تیره تر از غروب

و غمگین تر از غم جدایی باشد

اما دلم می گوید:به امید روزی که

آشیانت بالاتر از عقاب

چشم انداز نگاهت زیباتر از بهشت و بر لبانت لبخند...​
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
به اندازه ای که تلاش کرده ایم آرزو کنیم،
یا هر آرزو یی داریم ، از این به بعد به اندازه اش تلاش کنیم ...
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
عمق نگرانی های ما؛
فاصله ی ما را از خدا نشان می دهد ...
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
آدمها ... :
... وقتی کودکند می خواهند برای مادرشان هدیه بخرند ولی پول ندارند .
... وقتی که بزرگتر می شوند ، پول دارند ، ولی وقتِ هدیه خریدن ندارند.
... وقتی که پیر می شوند ، پول دارند ؛ وقت هم دارند ، ولی مادر ندارند
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
این روزها

دلم اصرار دارد فریاد بزند!
اما من جلوی دهانش را میگیرم
وقتی میدانم کسی تمایلی به شنیدن صدایش ندارد!


این روزها
من
خدای سکوت شده ام
خفقان گرفته ام !

تا آرامش اهالی دنیا خط خطی نشود
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
چی میشد آدم ها مثل دونه های برف بودند !
- اگه مثل دونه های برف بودند که یخ میزدند !
نه ، اینجوری نه ...
همشون سپید بودند
هیچ دونهء برفی نیست که سیاه باشه
همشون سپیدِ سپیدِ سپیدند
تازَشَم این دونه های سپید
با اون کوچیکی کوچیکیشون
وقتی می افتند روی کره زمین بزرگ و سیاه
هیچ وقت سیاه نمیشند
آروم آروم میان رو هم
زمین سیاه رو سپید می کنند ...
آخ اگه میشد آدم ها مثل دونه های برف بودند ...

درسته که عمرشون کوتاهِ
شاید به اندازه گرمای یک دست
اما سپیدند
با احترام
آروم
میان میشینند
و با ایثار
خودشون رو فدا می کنند
برای همون زمین سیاه ...

چی میشد آدما مثل دونه های برف بودند ! ...
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
because of you

will not make the same mistakes that you did
I will not let myself cause my heart so much misery
I will not break the way you did
You fell so hard
I learned the hard way, to never let it get that far

Because of you
I never stray too far from the sidewalk
Because of you
I learned to play on the safe side
So I don't get hurt
Because of you
I find it hard to trust
Not only me, but everyone around me
Because of you
I am afraid

I lose my way
And it's not too long before you point it out
I cannot cry
Because I know that's weakness in your eyes
I'm forced to fake a smile, a laugh
Every day of my life
My heart can't possibly break
When it wasn't even whole to start with

Because of you
I never stray too far from the sidewalk
Because of you
I learned to play on the safe side
So I don't get hurt
Because of you
I find it hard to trust
Not only me, but everyone around me
Because of you
I am afraid

I watched you die
I heard you cry
Every night in your sleep
I was so young
You should have known better than to lean on me
You never thought of anyone else
You just saw your pain
And now I cry
In the middle of the night
Over the same damn thing

Because of you
I never stray too far from the sidewalk
Because of you
I learned to play on the safe side so I don't get hurt
Because of you
I tried my hardest just to forget everything
Because of you
I don't know how to let anyone else in
Because of you
I'm ashamed of my life because it's empty
Because of you
I am afraid!
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew

◘ زیباترین حکمت دوستی ، به یاد هم بودن است ، نه در کنار هم بودن...

◘ اگر یک روز هیچ مشکلی سر راهم نبود ، میفهمم که راه را اشتباه رفته ام...

◘مثل ساحل آرام باش ، تا مثل دریا بی قرارت باشند...

◘بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا...

◘شاد بودن تنها انتقامی است که میتوان از دنیا گرفت ، پس همیشه شاد باش...

◘ چه خوب می شد اگر ، اطلاعات را با عقل اشتباه نمی گرفتیم و عشق را با هوس و

حقیقت را با واقعیت...!!!♥♥♥
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
هميشه اين گونه بوده است:
کسي را که خيلي دوست داري، زود از دست مي دهي پيش از آنکه خوب نگاهش کني ، پيش از آنکه تمام حرفهايت را به او بگويي ، پيش از آنکه همه لبخندهايت را به او نشان بدهي مثل پروانه اي زيبا، بال ميگيرد و دور مي شود ، فکر مي کردي ميتواني تا آخرين روزي که زمين به دور خود مي چرخد و خورشيد از پشت کو ه ها سرک مي کشد در کنارش باشي .


هميشه اين گونه بوده است:

کسي که از ديدنش سير نشده اي زود از دنياي تو ميرود ، وقتي به خودت مي آيي که حتي ردي از او در خيابان نيست فکر مي کردي ميتواني با او به همه باغها سر بزني ، هنوز روزهاي زيادي بايد با او به تماشاي موجها مي رفتي ، هنوز ساعتهاي صميمانه اي بايد با او اشک مي ريختي
.


هميشه اين گونه بوده است:
وقتي از هر روزي بيشتر به او نياز داري ، وقتي هنوز پيراهن خوشبختي را کا ملا بر تن نکرده اي ، وقتي هنوز ترانه هاي عاشقي را تا آخر با او نخوانده اي ناباورانه او را در کنارت نمي بيني ، فکر مي کردي دست در دست او خنده کنان به آن سوي نرده هاي آسمان خواهي رفت تا صورتت را پر از بوسه و نور کند .


هميشه اين گونه بوده است:
او که ميرود ، او که براي هميشه مي رود آنقدر تنها مي شوي که نام روزها را فراموش ميکني ، از عقربه هاي ساعت ميگريزي و هيچ فرشته اي به خوابت نمي آيد.
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
یه دوستی داشتم ـــــ خیلی دوسش داشتم ـــــ بهش گفته بودم تو مثه بارونی برام..حالا هر بارون برام مثه اونه..حتی هوای ابری هوای اونه...

باران تويي هر قطره آوازت خوش است
جانم بده دنياي ما عاشق کش است

باران تويي عطر تو در شبم خوش است
درمان تويي وقتي که دنيا ناخوش است

باران تويي هر قطره آوازت خوش است
خوش مي زني هر پرده ي سازت خوش است

نقش تو را... بر شيشه ها نقاش باران مي کشد
در جاده ها پاي مرا تا شهر ياران مي کشد

باران ببار ،
باران ببار ،
مرا بياد من بيار
ببر مرا از اين ديار
به دست يارم بسپار
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
کوچیک که بودیم چه دلهای بزرگی داشتیم٬ حالا که بزرگیم چقدر دلتنگیم...
کاش همون کودکی بودیم که حرفهاش رو از نگاهش میشد خوند...ا
ما حالا حتی اگه فریاد بزنیم کسی نمیشنوه و دلخوشیم که سکوت کردیم...
هرچند که سکوت پر بهتر از فریاد توخالیه...بچه که بودیم از آسمون بارون میومد اما بزرگ که شدیم از چشمهامون...
بچه که بودیم دل دردها رو به هزار ناله میگفتیم که همه بفهمن...
بزرگ که شدیم حتی اگه درد دلهامون رو به صد زبون هم بگیم هیچکس نمیفهمه...
عجب دنیاییه!!!...
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
راستی...

ظهر شيطان را ديدم. نشسته بر بساط صبحانه و آرام لقمه برميداشت.
گفتم: ظهر شده، هنوز بساط کار خود را پهن نکرده اي؟​
بني آدم نصف روز خود را بي تو گذرانده اند... شيطان گفت:
خود را بازنشسته کرده ام. پيش از موعد! گفتم:
به راه عدل و انصاف بازگشته اي يا سنگ بندگي خدا به سينه مي زني؟​
گفت: من ديگر آن شيطان تواناي سابق نيستم. ديدم انسانها،
آنچه را من شبانه به ده ها وسوسه پنهاني انجام ميدادم،

 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
تاس می ریزم.... مثل همیشه تاس می خندد به خیال من....
تاس بریز..
جفت شش...
مثل همیشه تو بردی...
و من هر روز می بازم در قمار روزگار...
به چه میخندی؟ به لب های دوخته شده ام یا نگاه سرد خاموشم؟؟
باز هم تاس بریز...
من حذف می شوم از بازی....
داور بر می خیزد و با لبخندی دستهایت را می فشارد....
تو بردی...
و با نیشخندی می گوید : بازنده محکوم است به تنهایی....
لبهایت می خندند و چشمان من از شکوه لبخند تو مات می شوند و در این اندیشه ام که زیباترین چیز در دنیا لبخند توست...
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
حالمان بد نيست غم کم مي خوريم
کم که نه! هر روز کم کم مي خوريم
آب مي خواهم، سرابم مي دهند
عشق مي ورزم عذابم مي دهند
خود نميدانم کجا رفتم به خواب
از چه بيدارم نکردي آفتاب؟؟
خنجري بر قلب بيمارم زدند
بي گناهي بودم و دارم زدند
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
هر روز هر شب برده وار
از تو در ذهنم بتی می ساختم
به بزرگی تمام افکارم
تا ستایشت کنم.
امروز
خسته از بردگی
تورا در حقیقت می شکنم
چه ساده خرد می شوی
من چه شاد می شوم.
تا ناگهان افکارم بر سرم می ریزد
زیر آوار بتی به نام تو
بی خداتر از همیشه دفن می شوم.
 

hdavoodh

کاربر فعال فوتبال
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 ژوئن 2006
نوشته‌ها
14,797
لایک‌ها
16,196
محل سکونت
خیلی دور از اینجا!
دیروز می‌آید
امروز می‌آید
فردا می‌آید
و من
میان پایان و آغاز
دستان‌ا‌م را می‌نگرم
لحظه‌ها را مرور می‌کنم
گویی هنوز حرفی میان دستان و نگاهم
برای تولد تقلا می‌کند.
يا ميان سكوت‌های تو!
دل‌ا‌م لمس رؤیا می‌خواهد!
 
بالا