• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
دوســـت داشتنت بوي ِ بــــــاران مي دهد


همــآن قدر بي مقدمــه


همـــآن قدر بي دغدغــه


فــــــــــقـــــــــــــ ط


يادت باشد مثل ِ بــــــــاران


مـــَرا بـــي واسطه


دوســـت داشته باشـــي...
 

pariseiran

کاربر فعال پرشین تولز
کاربر فعال
تاریخ عضویت
14 ژانویه 2012
نوشته‌ها
11,323
لایک‌ها
2,860
سن
37
محل سکونت
پاریس ایران-ارومیه
یه داستان پند اموز در مورد جهالت :


فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت
هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رولعن و نفرین می کرد :
خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگشرا نزدیک کن (طوری که مرد کافر
می شنید)
زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.
دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمالتعجب غذایش سر موقع درخانه اش حاضرمی
شد.
مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بندهات را فراموش نکردی وغذای من را در
خانه امحاضر و ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدانشناس ...!
روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد،دید این همسایه کافرِاست که غذا
برایش می آورد.
از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :
خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیلهکردی که برای من غذابیاورد.
من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش رانگرفتی!
نکته:جهل امریست ذاتی که با هیچ صراطی راهش تغییر نمیکند!
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
در گوشه ی دنج یکی از همین روزهایی که رنگین کمان دلتنگی تــــــو بر سقف آن خودنمایی می کند، زانو در بغل گرفته ام و سر بر سنگفرش های جادویی نگاه یادگاری تــــــــو ، بر این قاب، خاطره می سایم.... حریر خوشبوی چشمان تـــــــو را بر تنم رخت میکنم و سراپا هوش میشوم برای چشیدن طعم کودکانه ی واژه های ناب تـــــــو... همه ی وجودم آیینه ای می شود برای انعکاس روح آفتابی تــــــو ... سراپا بال می شوم برای اوج گرفتن در خلوت سکوت تـــــو که همچون آسمانی بی حد، وسعتی برایش متصور نیست.

آری من مشتاقانه در این گوشه ی دنج، یادم را به خاطره های پروانگی هایم با تــــو، می سپارم... افسوس... افسوس... که این گوشه ی دنج دیرزمانیست که خاکستری رنگ و غبارآلود، چون مردابی سرد و ساکت، من و تــــو را به همراه روزها و غزلواره های پروازمان در خود فرو می برد. و من اینجا... دور از تـــــو... تنها تماشاچی این جان سپردنم... دلیل زندگی ام... بازگرد و رویاها را به گوشه ی دنج بازگردان.
 

iranescence

Registered User
تاریخ عضویت
17 جولای 2011
نوشته‌ها
1,441
لایک‌ها
2,865
سن
31
محل سکونت
tehran
سارا کورو (شاهزاده خانم کوچک)

زمستان فلاکت بار بود سارا هر روز برای خریدن به بیرون قدم می گذاشت، تا زانو در برف می رفت وقتی هم برف آب می شد گل و شِل می ساخت و راه رفتن را برایش میشکل می کرد. گاهی شهر را مهی سنگین فرا می گرفت و باید تمام روز چراغ خیابان را روشن نگه می داشتند. چند سال پیش در یکی از همین روز های تاریک سارا و پدرش با درشکه از خیابان های لندن گذشته بودند...

--وقتی همه چیز تلخ و وحشتناک است، شاهزاده بودن مشکل می شود، ولی به خودم می گویم من شاهزاده ام.آن شاهزاده ی شاه پریان و چون پری هستم، هیچ چیز نمی تواند به من آسیب برساند یا نارحت کند. نمی دانی این فکر ها چطور همه چیز را برایم آسان می کند...))

اگر خوشتون بیاد ادامه ی این قسمت داستان رو دوباره می گم:heart:
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
زیباترینم!

زندگی، آسمان، دانه ای که لب می گشاید در زمین، و بیدهای مجنون مست همه چیز ما را می شناسند. عشق ما در این تپه ی زیبا در باد، در شب و در زمین به دنیا آمد و از این روست که خاک رس و گل های زیبا و درختان نام تو را می دانند. ما تنها این را نمی دانستیم، با هم روییدیم، با گلها روییدیم و از این روست که چون از کنار گلها می گذریم نام تو بر گلبرگ هاست، بر گل سرخی که به روی سنگی روییده، و نام من در ساقه های گل هاست. همه این را می دانند، ما رازی نداریم... با هم روییدیم بی آن که خود بدانیم.

ما برای زمستان چیزی را عوض نکردیم، آنگاه که باد به زمزمه ی نام تو پرداخت، همان گونه که امروز در تمامی ساعت ها آن را تکرار می کند. زمانی که برگ ها نمی دانستند تو نیز برگی هستی، آنگاه که ریشه ها نمی دانستند تو در جستو جوی منی در سینه ام، بهار آسمان را به ما هدیه می کند و زمین تاریک نام ماست. عشق ما به تمامی زمان و زمین تعلق دارد. ما منتظر خواهیم شد، عاشق همدیگر، با دستانی که در دست یکدیگر می فشاریم.


"پابلو نرودا"
 

iranescence

Registered User
تاریخ عضویت
17 جولای 2011
نوشته‌ها
1,441
لایک‌ها
2,865
سن
31
محل سکونت
tehran
خورشید می درخشد...خورشید می درخشد. این یک معجزه است. گلها در حال شکفتن هستند. ریشه ها می رویند. این یک معجزه است. زیستن یک معجزه است. قوی بودن یک معجزه است. معجزه در من است. معجزه در من است...در من است. معجزه در همه ی ماست.

باغ راز از فرانسیس هاچسن برنت
 

TheNight

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2013
نوشته‌ها
719
لایک‌ها
605
محل سکونت
M-E-M-O-R-I-E-S
من اکنون احساس می کنم ،

بر تل خاکستری از همه آتش ها و امیدها و خواستن هایم ،
تنها مانده ام .
و گرداگرد زمین خلوت را می نگرم.
و اعماق آسمان ساکت را می نگرم.
و خود را می نگرم
و در این نگریستن های همه دردناک و همه تلخ ،
این سوال همواره در پیش نظرم پدیدار است .
و هر لحظه صریح تر و کوبنده تر
که تو این جا چه می کنی ؟
امروز به خودم گفتم :
من احساس می کنم ،
که نشسته ام زمان را می نگرم که می گذرد.
همین و همین .
 

TheNight

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2013
نوشته‌ها
719
لایک‌ها
605
محل سکونت
M-E-M-O-R-I-E-S
تا رسیدن به مقصد راه درازی در پیش است... پاهایم یارای رفتن نمیدهند...
ولی باید رفت دیگر مجالی برای ماندن نیست...
باید رفت تا دور شویم از این سر در گمی...
باید رفت و به جان خرید گرد و غبار سفر را...
باید رفت و خط کشید بر همه ی آرزوهای محال...
بیشتر از این نباید به پای عشق سوخت...
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
درحال مرگ

همچنان که سرما در بَرَم می گرفت

دانستم که از تمام زندگی، تنها تو را،

تنها تو را پشت سر، جا گذاشته ام

دهانت روز و شبم

و پوستت یک جمهوری

که دولتِ بوسه های من، بنیانش نهاد.

در حال مرگ، کتاب ها و قلم ها

چونان گنجینه هایی بودند که بی تابانه پایان می گرفتند

و آن خانه ای که ما

من و تو، دستادستِ هم ساخته بودیم

از میانه رفت و هر چیزی رنگ نابودی گرفت

مگر چشمانِ تو

تنها نگاه توست در برابر این همه پوچی

تنها تلألو توست در برابر این همه خاموشی

و تنها عشق توست که سایه ها را در پشت نگه می دارد.



"پابلو نرودا"
 

somayeh60

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
24 ژانویه 2013
نوشته‌ها
1,443
لایک‌ها
4,740
دکتر شریعتی انسان ها را به چهار دسته تقسیم میکند:
1-آنان که و قتی هستند،هستند وقتی نیستند هم نیستند.
عمده انسان ها که حضورشان مبتنی بر فیزیکشان است و تنها با لمس ابعاد جسمانی قابل فهم میشوند.

2-آنان که وقتی هستند،نیستند وقتی که نیستند هم نیستند.
مردگانی متحرک در جهان که هویتشان را به ازای چیزی فانی می فروشند و هرگز به چشم نمی آیند و در واقع زنده و مرده آنها فرقی ندار.

3-آنان که وقتی هستند،هستند وقتی که نیستند هم هستند.
آدم های معتبر و با شخصیت که در بودنشان سرشار از حضورند و در نبودشان هم تاثیر می گذارند کسانی که همواره در خاطر می مانند و دوستشان داریمو برایشان احترام قائلیم.

4-آنان که وقتی هستند،نیستند وقتی نیستند،هستند.
شگفت انگیز ترین انسان ها که در زمان بودنشان چنان قدرتمند و با شکوه هستند که ما نمی توانیم حضورشان را در یابیم اما وقتی از پیش ما می روند آهسته آهسته درکشان میکنیم و می شناسیمشان
تازه میفهمیم که آنان چه بودند و چه می گفتند ما همیشه عاشق این آدم ها میشویم هزار حرف داریم برایشان اما وقتی در برابرشان قرار می گیریم قفل بر زبانمان می زنند و اختیار از ما سلب میشود سکوت می کنیم و در حضورشان مست میشویم و درست زمانی که می روند تازه یادمان می آید چقدر حرف ها داشتیم که نگفتیم اما صد افسوس که شاید در طول زندگی ما تعداد این افراد به تعداد انگشتان دست هم نرسد
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
یـه وقتــایــی هست که دوست داری عشقـت خــواب باشـه

و خیلـی حرفــا رو تو خـواب بهش بگـی...

بگــی کــه بـِـدونِ اون میمیــری...

بگــی کـه از بـودنِش خُــدا رو ممنــونـی...

بگــی کــه تمــوم دنیــای تــو، تـــویِ اون خُـلاصِـه شـده...

یـا حتـی آروم ببوسیـش و خیـالت راحت باشـه کـه آرووم خـوابیــده...

و تـا صبـح بهـش نگــاه کنــی و از دوسـت داشتنـش لـذت ببــری...
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew
لبخند ها هرگز ملاک شاد بودن نیست
هر تیشه ای بر دوش از فرهاد بودن نیست

هر جا که باشی منطق آیینه ها این است
در چشم بودن معنی در یاد بودن نیست

ای در قفس افتاده ، افسوس چه را داری؟
بیرون از اینجا درد ما آزاد بودن نیست

از عشق دیگر هر چه می گویند افسون است
آوارگی جز طالع بر باد بودن نیست

هر کس نداند لطفعلی خان خوب می داند
در جنگ پیروزی به پر تعداد بودن نیست

ای سرنوشت شوم ، جام شوکرانت کو ؟
این خانه دیگر در خور آباد بودن نیست
 

wonnin

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
8 اکتبر 2010
نوشته‌ها
4,001
لایک‌ها
7,614
محل سکونت
Wish I Knew

یـــکی از همیـــــــن روزهــــــــــا
بایـــد خدا را صدا بــــــــــزنم
یک میــــــــز دو نفــــــــره
دو صنـــــــــدلــی
یــــــــکی مـــــــن
یـــــــــکی خــــــدا
حــــــرف نمـــــــیزنم
نـــــــگاهم کافیــــــست
میـــــــــدانم
برایـــــــــم اشــــــــک می ریــــــــزد!!
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
هر شب ما به رختخواب میرویم،‌ ما هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده بر می خزیزیم،

با این حال ساعت را برای فردا کوک می کنیم.

« این یعنی اُمید»

ـ کودکی یکساله ای را تصور کنید، زمانی که شما او را به هوا پرتاب می کنید، او می خندد،

چرا که او می داند که شما او را خواهید گرفت.

«این یعنی اعتماد»

ـ روزی،‌ تمام روستایی ها تصمیم گرفتند، تا برای بارش باران دعا کنند،

در روزی که برای دعا همگی دور هم جمع شدند،تنها یک پسر بچه با خود چتری داشت.

«این یعنی ایمان»
 

iranescence

Registered User
تاریخ عضویت
17 جولای 2011
نوشته‌ها
1,441
لایک‌ها
2,865
سن
31
محل سکونت
tehran
هر شب ما به رختخواب میرویم،‌ ما هیچ اطمینانی نداریم که فردا صبح زنده بر می خزیزیم،

با این حال ساعت را برای فردا کوک می کنیم.

« این یعنی اُمید»

ـ کودکی یکساله ای را تصور کنید، زمانی که شما او را به هوا پرتاب می کنید، او می خندد،

چرا که او می داند که شما او را خواهید گرفت.

«این یعنی اعتماد»

ـ روزی،‌ تمام روستایی ها تصمیم گرفتند، تا برای بارش باران دعا کنند،

در روزی که برای دعا همگی دور هم جمع شدند،تنها یک پسر بچه با خود چتری داشت.

«این یعنی ایمان»
کتابش هم بگید بد نیست :)

«سارا گفت:
- ببخشيد، شما يك سكه چهار پنسى گم نكرده‌ايد.
آنگاه دستش را كه سكه را در آن بود جلوى زن باز كرد.
زن ابتدا به سكه و سپس به چهره‌ى بى‌رمق و لباس‌هاى پاره‌ى سارا نگاه كرد. او گفت: آن را پيدا كرده‌اى؟
-بله توى گل‌هاى افتاده بود.
- خب نگهش‌دار. شايد اين سكه هفته‌هاست كه اين جا افتاده و فقط خدا مى‌داند صاحبش كيست. تو هم نمى‌توانى او را پيدا كنى.
- مى‌دانم، اما فكر كردم از شما هم بپرسم.
زن با حالتى مبهوت و شوق‌زده گفت: من هم نمى‌دانم مال كيست. مى‌خواهى چيزى بخرى؟
- بله چهار تا كيك، از آن‌هايى كه دانه‌اى يك پنس است.
زن به طرف شيرينى‌ها رفت و چند تا از آن‌ها را در كاغذى گذاشت. سارا كه ديد كه شش تا شيرينى برايش گذاشت، گفت: ببخشيد، من گفتم چهار تا چون فقط چهار پنس دارم.
زن با نگاه مهربانش گفت: خودم دو تا اضافه‌تر گذاشتم. مطمئنم كه بعداً مى‌توانى آن را بخورى. تو گرسنه‌ات نيست؟
سارا كه اشك در چشمانش حلقه‌زده بود گفت: چرا خيلى گرسنه‌ام. از شما خيلى متشكرم.
سارا خواست بگويد بيرون مغازه بچه‌اى است كه گرسنه‌تر از من است اما در همان لحظه دو سه تا مشترى وارد شدند كه خيلى عجله داشتند. سارا دوباره از زن تشكر كرد و از مغازه بيرون رفت.
دخترك فقير هنوز در گوشه‌ى ديوار چپيدهه بود و با نگاهى بهت‌زده و معصومانه پشت سرش را نگاه مى‌كرد. او در آن لباس‌هاى كهنه و پاره‌اش وحشت‌زده به نظر مى‌رسيد. سارا ديدش كه اشك چشمانش را با پشت دست سياه و زمختش پاك كرد. او داشت زير لب چيزى مى‌گفت.
سارا يكى از شيرينى‌ها را بيرون آورد كه گرماى آن دستش را گرم كرد. در حالى كه شيرينى را روى دامن پاره‌ى دخترك مى‌گذاشت گفت: ببين، اين شيرينى داغ و خوشمزه است. زود بخورش.
دخترك تكانى خورد و به سارا خيره شد. انگار چنان بخت خوبى ترسانده بودش. او يك دفعه شيرينى را قاپيد و شروع به بلعيدن كرد.
سارا شنيد كه دخترك با صداى گرفته‌اى گفت: اوه اين مال من است. مال من!
سارا سه شيرينى ديگر برداشت و روى دامن دخترك گذشت. صداى دخترك گرفته و گرسنه و دردناك بود. سارا به خودش گفت: او گرسنه‌تر از من است. وقتى چهارمين شيرينى را روى دامن دخترك مى‌گذاشت دستش مى‌لرزيد. او گفت: اين بچه گرسنكى كشيده اما من نه.
وقتى سارا از آن جا دور مى‌شد آن كوچولوى مو مشكى گرسنه هنوز داشت گاز مى‌زد و مى بلعيد. دخترك به قدرى گرسنه بود كه اگر هم رفتارهاى مودبانه‌اى بلد بود در آن لحظه نمى‌توانست تشكر كند. آن بچه در آن لحظه فقط يك حيوان كوچولوى وحشى بود.
هنگامى كه سارا به گوشه‌ى ديگر خيابان رسيد به عقب نگاه كرد. دخترك در هر دستش يك شيرينى گرفته بود و پيش از آن كه گاز بعدى را بزند بى‌حركت مانده بود تا سارا را نگاه كند. سارا آهسته سرش را تكان داد و دخترك هم كمى بعد سر پر مويش را تكان داد و تا وقتى سارا از ديدش دور نشد گاز بعدى را نزد و تكه‌اى را هم كه در دهانش بود نجويد.
زن شيرينى فروش در همام موقع از شيشه‌ى مغازه‌اش بيرون را نگاه مى‌كرد. او گفت: اگر با چشمان خودم نمى‌ديدم باور نمى‌كردم كه او شيرينى‌هايش را به يك بچه گدا بخشيد! گمان نمى‌كنم بخاطر بدمزه بودن شيرينى‌ها اين كار را كرده باشد. او خيلى گرسنه بود. حاضرم مقدارى پول بدهم تا بفهمم چرا او اين كار را كرد.
زن چند لحظه پشت شيشه مغازه‌اش ايستاد و انديشيد. اما كمى بعد حس كنجكاوى‌اش بر او غلبه كرد. آنگاه رفت بيرون و با آن دخترك گدا صحبت كرد.
- كى اين شيرينى‌ها را به تو داد؟
دخترك سرش را به طرف جايى كه سارا در آن جا ناپديد شده بود تكان داد.
- او چى گفت؟
صدايى گرفته پاسخ داد: از من پرسيد گرسنه‌ام يا نه.
- تو چى گفتى؟
- من گفتم خيلى گرسنه‌ام
- بعد او آمد توى مغازه و شيرينى خريد و به تو داد، درست است؟
دخترك سرش را تكان داد.
- چند تا؟
- پنج تا.
زن كمى فكر كرد و آهسته به خودش گفت: فقط يكى براى خودش ماند! اما در چشمانش ديدم كه خودش مى‌توانست تمام آنها را بخورد.
او هاله‌ى جسم بىرمقى را كه ناپديد شده بود ديد و ذهن بى‌دغدغه‌اش آشفته شد. او گفت: كاش اين قدر تند نرفته بود. آنگاه به طرف بچه چرخيد و گفت:هنوز هم گرسنه‌اى؟
- خيلى گرسنه‌ام اما مثل قبل نه.
زن در مغازه را باز كرد و گفت: بيا تو.

پی نوشت: اگر می خواید فیلمش رو ببینید ساعت 3 شبکه نمایش نشون میده از دست ندید :)
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
بر شاخه های درخت غار
دو کبوتر
تاریک دید م
یکی خورشید بود وآن دیگری ماه

همسایه های کوچک
با آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود

در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید

در گلوگاه من
چنین گفت ماه

ومن که زمین را بر گرده خویش
داشتم و پیش می رفتم
دو عقاب دیدم همه از برف
و دختری سراپا عریان
که یکی دیگری بود و دختر هیچکس نبود

عقابان کوچک
به آنان چنین گفتم
گور من کجا خواهد بود
در دنباله دامن من
چنین گفت خورشید

در گلوگاه من
چنین گفت ماه

بر شاخساران
درخت غار دو کبوتر عریان دیدم
یکی دیگری بود و هردو هیچ نبودند
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
وقتی عقیده ، عقده خوانده می شود!

و نور چراغ در آب ،مهتاب تلقی!

و متانت زمین زیر برف یخ می زند!

آنوقت است که نان از یتیم خانه می دزدیم و می فهمیم

که "دزد" اشتباه چاپی "درد" است!
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
وقتی باختیم مسیر را یافتیم...

بدان در بزرگراه زندگی همواره (راهت) (راحت) نخواهد بود

هر ( چاله ای) ( چاره ای) می اموزد

(دوباره) فکر کن فرصتها ( دوبار) تکرار نمیشوند

برای جلوگیری از (پس رفت) پس باید (رفت).......
 

AMD.POWER

مدیر بازنشسته
تاریخ عضویت
26 جولای 2009
نوشته‌ها
20,098
لایک‌ها
23,611
سن
44
محل سکونت
طهران
نمي دانستم که تو
مهره ي مار داري
دختر
اصلاً نمي دانستم
از تصميم کبراي تو
هيچ خبر نداشتم
تنها يکبار
فقط يکبار ديدنت کافي بود
که به دست هاي تو اعتماد کنم
و من با دلهره به دست هاي تو نگاه کردم

تنها يکبار
فقط يکبار ديدنت کافي بود
که عاشقانه به من نگاه کني
و تو بي پروا به چشم هاي من اعتماد کردي

آه در آه
نگاه در نگاه
خاکستر شدم
و از بسترم زني بر آمد
که قد و قواره ي عشقم بود
سبز آبي کبود

عباس معروفي
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
سه راه بیشتر نداری:

تو با من باشی

من با تو باشم

یا اینکه توافق کنیم که با هم باشیم

بالا- پیت داکتر، باب پترسون
 
بالا