• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
صبح شده است.

چشم که می گشایی، به تو لبخند می زند زندگی.

طلوعی دوباره است؛ فرصتی دوباره برای شکفتن.

ثانیه های شب، قطار قطار صف کشیده اند به استقبال بیداری تو. نسیم، چشم به در حلقه کرده است تا قدم به خیابان بگذاری. برخیز! شکوفه ها منتظرند. مسابقه عشق است در شهر؛ نقشه گنج روزی حلال را بخوان! در شیار دست هایت، طلای نعمت را پای دیوارها چال کرده اند؟ بگرد تا بیابی!

صبح شده است و نهیب می زند که غنیمت بشماری لحظه هایی را که هیچ وقت برنخواهند گشت. برگی دیگر از دفتر ایام ورق می خورد. پنجره ها بوی صمیمیت گرفته اند. افق، در محاصره نگاه های دور برُد توست.

خستگی ات را تکانده ای؛ برخیز که باید پرواز کنی دوباره.

باید هجوم ببری به دوردست ها و با موج ها مشت بیندازی!

ترانه مهر می خوانند در کوچه ها؛ برخیز تا شور و نشاط، دست هایت را بگیرد و عطر تازگی، شانه به شانه ات راه بپوید. چه خوش است زندگی در صبح؛ در ابتدای راه که ریه ها پُر است از هوای تازه و آینه ها را گردگیری کرده اند.

بوی تمیزی می دهد همه چیز. چنارهای حاشیه خیابان ها آدم ها را بدرقه می کنند.

همه چیز یک بار دیگر، آغاز شده است. انگار زمین برگشته است به نقطه اول و دوباره به راه می افتد! سر خستگی را پیش پای امید بریده اند و امید است که سرزمین دل ها را فتح کرده است.

صبح شده است.

صبح زیباست؛ اگر تو بخواهی که زیبا باشد؛ زیبایی در نگاه توست و نگاه توست که حیات را معنا می کند.

میدان های شهر را ببین که دوان دوان به سوی تو می آیند. به چشم هایت بگو که برخیزند. از قدم هایت بخواه که به راه بیفتند؛ کاروان خلقت به راه افتاده است.

کاروان خلقت، هیچ گاه نمی ایستد؛ باید بدوی، باید آب پاش برداری؛ جوانه های نو رسیده تشنه اند.

گنجشک ها در خواب سکوتند هنوز؛ باید بیاموزی شان که ترانه های خود را از یاد نبرند.

برخیز که زندگی، نیرو از بازوهای تو می گیرد برخیز؛ صبح شده است!

 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های

تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.

پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»

زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»

پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»

زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.

پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه

زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.

پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت:

«پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»

پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.»
 

seashore

Registered User
تاریخ عضویت
4 فوریه 2012
نوشته‌ها
634
لایک‌ها
3,124
محل سکونت
شهر راز
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد نزد روان پژشک رفت و از غم بزرگی که در دل داشت برای دکتر تعریف کرد"[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]دکتر گفت : به فلان دیار برو"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif] آنجا دلقکیست که آنقدر می خندانت تا غمت از یاد بدود"[/FONT]
[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]مرد لبخند تلخی زد و گفت :[/FONT]

[FONT=Tahoma, Arial, Helvetica, sans-serif]من همان دلقکم ...[/FONT]
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
داستان کوتاهی که پیش روی شماست یک قصه جادویی است که حتما باید دو بار خوانده شود! به شما اطمینان میدهم هیچ خواننده ای نمیتواند با یک بار خواندن آن را رها کند! این نامه تاجری به نام پائولو به همسرش جولیاست که به رغم اصرار همسرش به یک مسافرت کاری میرود و در آنجا اتفاقاتی برایش می افتد که مجبور میشود نامه ای برای همسرش بنویسد به شرح ذیل …

جولیای عزیزم سلام …
بهترین آرزوها را برایت دارم همسر همربانم. همانطور که پیش بینی

می کردی سفر خوبی داشتم. در رم دوستان فراوانی یافتم که با آنها

می شد مخاطرات گوناگون مسافرت و به علاوه رنج دوری از تو

را تحمل کرد. در این بین طولانی بودن مسیر و کهنگی وسایل مسافرتی

حسابی مرا آزار داد. بعد از رسیدن به رم چند مرد جوان

خود را نزد من رساندند و ضمن گفتگو با هم آشنا شدیم. آنها

که از اوضاع مناسب مالی و جایگاه ممتاز من در ونیز مطلع بودند

محبتهای زیادی به من کردند و حتی مرا از چنگ تبهکارانی که

قصد مال و جانم را کرده بودند و نزدیک بود به قتلم برسانند

نجات دادند . هم اکنون نیز یکی از رفقای بسیار خوب و عزیزم

“روبرتو”‌ که یکی از همین مردان جوان است انگشتر مرا به امانت گرفته

و با تحمل راه به این دوری خود را به منزل ما خواهد رساند

تا با نشان دادن آن انگشتر به تو و جلب اطمینانت جعبه جواهرات

مرا از تو دریافت کند وبه من برساند . با او همکاری کن تا جعبه

مرا بگیرد. اطمینان داشته باش که او صندوق ارزشمند جواهرات را

از تو گرفته و به من خواهد داد وگرنه شیاد فرصت طلب دیگری جعبه را

خواهد دزدید و ضمن تصاحب تمام جواهرات آن, در رم مرا خواهد کشت

پس درنگ نکن . بلافاصله بعد از دیدن نامه و انگشتر من در ونیز*

موضوع را به برادرت بگو و از او بخواه که در این مساله به تو کمک کند.

آخر تنها مارکو جای جعبه را میداند. در مورد دزد بعدی هم نگران نباش

مسلما پلیس او را دستگیر کرده و آنقدر نگه میدارد تا من بازگردم.



نامه را خواندید؟
اما بهتر است یک نکته بسیار مهم را بدانید :
پائولو قبل از سفر به رم با جولیا یک قرار گذاشته بود که در این مدت هر نامه ای به او رسید آن را «یك خط در میان» بخواند!
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
اولین شانس
مرد جوانی در آرزوی ازدواج با دختر کشاورزی بود.
کشاورز گفت برو در آن قطعه زمین بایست. من سه گاو نر را آزاد می کنم. اگر توانستی دم یکی از این گاو نرها را بگیری، من دخترم را به تو خواهم داد.مرد قبول کرد. در طویله اولی که بزرگ ترین بود ، باز شد . باور کردنی نبود. بزرگ ترین و خشمگین ترین گاوی که در تمام عمرش دیده بود. گاو با سم به زمین می کوبید و به طرف مرد جوان حمله برد. جوان خود را کنار کشید، تا گاو از مرتع گذشت. دومین در طویله که کوچک تر بود، باز شد. گاوی کوچک تر از قبلی که با سرعت حرکت کرد .جوان پیش خودش گفت : منطق می گوید این را ولش کنم ،چون گاو بعدی کوچک تر است و این ارزش جنگیدن ندارد.سومین در طویله هم باز شد و همان طور که فکر می کرد ضعیف ترین و کوچک ترین گاوی بود که در تمام عمرش دیده بود.پس لبخندی زد و در موقع مناسب روی گاو پرید و دستش را دراز کرد تا دم گاو را بگیرد…
اما………گاو دم نداشت!!!!



زندگی پر از ارزش های دست یافتنی است، اما اگر به آن ها اجازه رد شدن بدهیم ، ممکن است که دیگر هیچ وقت نصیبمان نشود.
 

Hosseinpro

کاربر قدیمی پرشین تولز*همکار باز نشسته
فروشنده معتبر
تاریخ عضویت
14 ژانویه 2006
نوشته‌ها
4,540
لایک‌ها
998
سن
39
محل سکونت
یزد
نظر دبیران در مورد عشق:
دبیر دینی:عشق یک موهبت الهی است.
دبیر ورزش:عشق تنها توپی است که اوت نمی شود.
دبیر شیمی:عشق تنها اسیدی است که به قلب صدمه نمی زند.


دبیر اقتصاد:عشق تنها کالایی است که از خارج وارد نمی شود.
دبیر ادبیات:عشق باید مانند


عشق لیلی ومجنون محور نظامی داشته باشد.
دبیر جغرافی:عشق از فراز کوه های آسیا تیری



 

Behzad

کاربر فعال و منتخب سال 90 انجمن موسیقی<br>کاربر فع
کاربر فعال
تاریخ عضویت
21 جولای 2006
نوشته‌ها
1,292
لایک‌ها
912
محل سکونت
Music@Persiantools
همچون پرنده ای باش که برروی شاخه ای سست آواز می خواند و شاخه میلرزد ولی پرنده می خواند زیرا اطمینان دارد که بال پرواز دارد .


برای کشتن یک پرنده نیازی به تیر و کمان نیست کافیست بالهایش را بچینی خاطرات پرواز روزی صد بار او را خواهند کشت


پرنده گاه آنقدر سرگرم دانه چیدن می شود که پرواز را فراموش می کند گاهی پرتاب سنگ کودکی بازیگوش می تواند یاد آور پرواز باشد

آنقدر رشد خواهم کرد
که پرندگان
در آرزوی نشستن بر شاخه هایم
به کلاس پرواز روند . . .

بچه ها شوخی شوخی به گنجشکها سنگ می زنند و گنجشکها جدی جدی می میرند.

در چشمان کسی که پرواز را نمی فهمد هر چه بیشتر اوج بگیری کوچکتر خواهی شد.

هر وقت خداوند تو را به لبه پرتگاه برد به او اعتماد کن که یا تو را از پشت می گیرد و یا پرواز کردن را به تو خواهد آموخت.
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40
توی این تایپیک سعی میکنم نوشته های زیبایی رو که تا حالا خوندم و یا توی وب میبینم قرار بدم،
دوستان هم لطف کنن چه خودشون نوشته ای دارن و چه جمله و یا نوشته زیبایی رو جایی خوندن اینجا بذارن تا بقیه هم از خوندنش لذت ببرن
;)


شما که غریبه نیستید!

به افتخار اسفند
به پیشواز بهار که نیامده، صدای قدمهاش زمین را بی قرار کرده
حالا نه این که این افرای ما، آقای سر به هوایی باشد و اهل شیطنت و این حرفها، نه ابدا
باغچه ما پر از یاس و رازقی و نرگس و رزهای رنگارنگ است. تو بگو یکبار افرا به یکی از اینها چشم ناپاک دوخته باشد، محال است!
خیلی متین و موقر و سربه زیر. با آنکه میوه ندارد، خیلی هم مهمان نواز و سخاوتمند
تا حالا مامن یک عالمه زوج گنجشک و یاکریم بوده، هزار تا جوجه رو ی شاخه هایش متولد شده اند...
خیلی آقاست. اما امان از دلبری های این نسترن مان! هی بهارها قبای سفیدش را پوشید و آن عطر بی نظیرش را زد و با ناز و کرشمه آمد کنار افرا نشست.
افرای مان البته اولش قدری خودش را جمع و جور کرد. استغفرالله گفت و چشم غره ای رفت...
درخت بیچاره با آن قد وقامتش یک عمر زهد و سربه زیری و وقار را گذاشت کنار و مست و مدهوش و مستاصل افتاد به پای نسترن.
اصلا شاید هم تقصیر بهار بود با آن حال و هوای مستانه اش
چه کسی را مدهوش نمیکند...
حالا البته سال هاست این همسایگی، به خیر وعاقبت تمام شده، رسما به هم پیوند خورده اند و مال هم شده اند.
بهارها دیگر نمی شود شاخه های نسترن پیچیده شده توی افرا را تشخیص داد. هرکس پا میگذارد توی حیاط مان میپرسد این گل های سفید نسترن روی شاخه های افرا چه می کنند؟!
من فقط لبخندی میزنم. به نسترن و افرا قول داده ام راز عشق شان را برملا نکنم.
شما که غریبه نیستید. عشق، چه کارها که نمی کند.

برگرفته از وبلاگ بهار نارنج
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40
بدین وسیله من رسما از بزرگسالی استعفا میدهم.

میخواهم به گذشته برگردم، وقتی همه چیز ساده بود، وقتی داشتم رنگ ها را، جدول ضرب ها را، و شعرهای کودکانه را یاد می گرفتم،

وقتی نمی دانستم که چه چیزهایی نمی دانم و اهمیتی هم نمی دادم، می خواهم فکر کنم که دنیا چه قدر زیباست وهمه راستگو و خوب هستتند،

می خواهم ایمان داشته باشم که هر چیزی ممکن است ، می خواهم به نیروی لبخند ایمان داشته باشم، به یک کلمه محبت آمیز، به عدالت، به ...


برگرفته از وبلاگ آلاچیق
 
Last edited:

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40
گاهي از ته دل مي‌خواهي بميري


نه که از زندگي خسته شده باشي


فقط و فقط مي‌خواهي حسن نيت‌ات را نشان دهي!


از وبلاگ «گيومه»
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40
گاهي لازم است به خودم يادآوري کنم، که اين روزها، همان روزهايي است که در نوجواني‌ام آرزوي‌شان را داشتم؟


از وبلاگ «پياده روي روي خط»
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40
شخصيت خودت را براي کسي تشريح نکن.

چون کسي که تو را دوست داشته باشد به آن توضيحات نيازي ندارد و کسي که از تو بدش بيايد، باور نمي‌کند!

وقتي دائم بگويي گرفتارم، هيچ وقت آزاد نمي‌شوي. وقتي دائم بگويي وقت ندارم، هيچ‌وقت زمان پيدا نمي‌کني.

وقتي دائم بگويي فردا انجامش مي‌دهم، آن فردا هيچ‌وقت نمي‌آيد!

وقتي صبح بيدار مي‌شويم دو انتخاب داريم: برگرديم بخوابيم و رويا ببينيم، يا بيدار شويم و روياهاي‌مان را دنبال کنيم.

انتخاب با توست...
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40
آب خوردن!

فراموش کردنت برايم مثل آب خوردن بود...


از همان آب‌هايي که مي‌پرد توي گلو


و سال‌ها سرفه مي‌کنيم...


از وبلاگ «ساز خاموش»
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40
خیلی دور، خیلی نزدیک

از تو که حرف مي‌زنم،

همه فعل‌هايم ماضي اند؛

ماضي خيلي خيلي بعيد...

کمي نزديک‌تر بنشين!

دلم براي يک حال ساده تنگ شده است!...

بيا و کمي باش...

در حوالي اين يادهاي بي‌رنگ...


ازوبلاگ «بي بال پريدن»
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40

نخوابيدن زير لوستر، بستن کمربند ايمني حتي زماني که عقب نشسته‌ام، همراه داشتن لباس زاپاس از بيم چاييدن در سرما و موارد مشابه ديگر همگي کارهايي هستند که از ديرباز به «جون دوستي» شهره‌ام کرده‌اند

و صد البته که بنده هيچ ابايي از پذيرفتن اين صفت ندارم!

واقعيت اين است که من از آن دسته افرادي نيستم که بيايم طوماري در شماتت زندگي رديف کنم و به زندگي فحش بدهم و دست آخر حتي جرات فکر کردن به خودکشي و خلاص کردن خودم را نداشته باشم،

من زندگي را دوست داشته و دارم و به عنوان يک جان دوست علاوه بر اين که ميل دارم سال‌هاي سال با سلامتي هر چه بيشتر زندگي کنم، در اين راه از هيچ تلاشي هم فرو گذار نمي‌کنم... اما چه کنم که فکر مرگ ناگزيز است.




نوشته شده دروبلاگ «مترجم دردها»
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40

وقت‌هايي هست که ديگر همه وجودم شوق نيست، بي‌قراري نيست. آرزوي رسيدن به شما نيست،

«ياليتني کنت معکم» گفتن، به زهير و حر و برير نيست. آن افق‌هاي روشن نيست. تاريکي‌ست، ترس است.

بعد اصلا مي‌ترسم چشم‌هايم را باز کنم. که باورم بشود توي سياهي مقابل شما ايستاده‌ام.

بعد مي‌دانم بايد بنشينم و خودم را به چالش بکشم و نمي‌کشم. از خودم فرار مي‌کنم.

وقت‌هايي که نمي‌دانم دارم شما را، داشتن شما را، دوست‌داشتن شما را به چه مي‌فروشم؟!

پسر سعد ابي‌وقاص شما را به گندم ري فروخت. من اصلا نمي‌دانم دارم فرزندتان را به چه مي‌فروشم؟!




از وبلاگ «بهارنارنج»
 

mo-shariati

Registered User
تاریخ عضویت
4 ژانویه 2012
نوشته‌ها
120
لایک‌ها
40

آمد و آرام کنارم نشست. پس از اندکي دست و پا زدن و کلنجار رفتن باخودش با لهجه زيباي محل‌اش گفت شما براي چه اين جا آمديد؟

تعجب کردم، پرسيدم چه‌طور مگه؟

گفت هر زمان قراره راي گيري بشه گروهي مثل شما اين جا مي‌آيند و تبليغ مي‌کنند، مي‌خواستم بدونم شما هم براي تبليغ آمديد؟

گپ و گفتي شد ميان من واون.... تازه فهميدم که سه سال گذشته آقايان براي رفتن به مجلس و رسيدن به کرسي سبز، اين راه را هم پيموده‌اند البته شايد... اما پس از اين‌که، خرشان از جوي انتخابات به سلامتي ويا مخدوش پريده بود،ديگه پشت سرشان را هم نگاه نکرده بودند..

بله اين خاطره اهالي محروم اين‌جا از نماينده‌هايي است که بيشترين سفرهاي‌شان به مناطق محروم را در دو سه ماه مونده به انتخابات انجام مي‌دهند...
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
داستان مردی را هرگز نمیشناختم شنیدم حتما خدا میخواست این داستان را بشنوم.او رئیس امنیت یک شرکت در برج های دوقلو بود.از حادثه ی برج ها میگفت و اینکه چگونه بعضی از افراد شرکت سالم ماندند.
دلایل زنده ماندن افراد اتفاق های کوچکی بیش نبود.
*مدیر شرکت به خاطر پسرش که مهدکودکش شروع شده بود ان روز دیر به محل کار می اید.

*شخص دیگری به خاطر اینکه ان روز نوبتش بوده کیک سر کار بیاورد زنده میماند.

*و جالبترین فردی ان روز صبح یک جفت کفش زیبای نو میپوشد....او مسافت زیادی را تا محل کار طی میکند و به خاطر کفش ها نو پاهایش تاول میزند.جلوی یک داروخانه می ایستد تا چسب زخم بخرد.به همین خاطر زنده میماند.

بنابراین حالا وقتی در ترافیک گیر میکنم...
به اسانسور نمیرسم...
برمیگردم تا تلفن را جواب دهم...
و همه ی چیزهای کوچک و ناراحت کننده ی دیگر...

باخودم فکر میکنم اینجا دقیقا همان جایی است که خدا میخواهد من در این لحظه باشم...
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
این روزها ... همین دو سه روز آخر فقط ... خانه بدجور دل گیر و نفس گیر است ..... بدجور تنها و کلافه کننده!
این همه خاطره ی دلتنگ را چه جور تحمل کنم؟ این همه خنده و گریه و قهر و آشتی ...
از مرورشان خسته ام!

دیشب بی صدا گریه کردم ... بی صدای مطلق! متکا روی دهانم .... بالشم خیس خیس ... مثل سردردهای سبک و سنگین این یکی دو ماهه ... که دلیلشان هر چیزی هست غیر از تو!! که تا می آیی گم و گور می شوند و می میرند .....

بهانه ی «چه بگویم؟» دارم و نمی توانم ... خفقان هوای خاکستر پاشیده ی روزگار را دارم ... هر چند، به گمانم، فریادم را تو می بینی! ... می بینی؟؟!!

با تو بهارم مهربانم! اما همین که ازین خانه می روی تا فردا که بیایی ... سکوت می کشدم ...
چقدر خاطره ها را دوره کنم؟ از ابتدا تا به انتها ...
می ترسم فرار کنند ... قهر کنند! دل قهر کردنشان را ندارم ... آن هم بی تو!
فردا زودتر بیا! من و خاطره ها منتظر گام های آبی ات می مانیم!
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
سرک کشیده توی زندگیم و من پهن شده ام توی روزمره‌گی‌هایش.
چاره‌ای نیست، حساب دل از دستم در رفته!
مدت کمی هم نیست!!

حالا دیگر پاییز و زمستان مشترک داریم که ازشان حرف بزنیم.
حالا دیگر آنقدر شب و روز و لحظه ساخته ایم که بشود با مرورشان هی بخندیم، سرخوش باشیم.

طعم داشتن یک رابطه‌ای با این کیفیت از زندگیم گم شده بود!
خودم را پرمشغله تر از این میدیدم که بشود با آرامشِ مردی، اینچنین بی‌پروا زندگی کنم!

هر دو زخم خورده از روزگار، هر دو چموش و خسته و لجباز، هر دو ساکت و راضی و واقف از تمام بایدها و نبایدها...

اصلا انگار یادم رفته بود که زمان چه خوب می داند که چطور از آدم های زخمی معجون‌های کمیاب بسازد!!
یادم رفته بود که دل با تمام خستگی باز لوندی یادش میماند،
باز لودگی میکند،
باز خودش را می بازد!!

کسی را گرفتار میکند!
می‌تپد!
می‌غرد!
دیوانگی می کند!!
 
بالا