• پایان فعالیت بخشهای انجمن: امکان ایجاد موضوع یا نوشته جدید برای عموم کاربران غیرفعال شده است

متن های خواندنی

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
جای چشم های هیچکس روی دیوار های ذهن من نمیماند! کسی چه میداند پشت این دیوارها چیست، وقتی روی نازک دلی های افکارم جای پای باد هست!

کسی نمیتواند فال گوش ایستاده باشد. اصلا مردمان را چه به صراحت سرد ایستاده ی چهارچوب ذهن من!

تنهایی ام جز با باد تقسیم پذیر نیست، چون سنگی ست که سنگ شکنش هرگز آفریده نشده! مگر باد.

که صیقلش میدهد و میسازدش و برای روزگارانم توشه ایست. برای آن روزگاران که روز و شبش را تمیز نیست!

و چون مترسک زنده ی فکرم گفت لنگرها را برکشید آن روزگاران از دور هویدا میشوند و مژده ی خشکی را به طلاطم لحظه هایم میدهد.

خشکی ای که طلاطمش کمتر از خشم امواج نیست...
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
کلمه می تواند تیغ باشد ،زخم بزند!

کلمه می تواند مرهم باشد،

کلمه می تواند بی تاب کند،

کلمه می تواند تسلی بخشد،

کلمه می تواند بیمار کند،

کلمه می تواند شفا بدهد،

کلمه می تواند به معراج ببرد،

کلمه می تواند از هستی بیندازد،

کلمه ها همیشه همراهت هستند!

در خلوت، در تنهایی، شب یا روزش فرقی نمی كند!

مهم كلمات هستند كه تو را سبك می كنند،

تو را جدا می كنند از های و هوی دنیا

و نزدیكت می كنند به حریم امنی كه رسیدن به آن مایه ی آرامش است و تسكین قلبت!

گاهی هم سرشارند از درد!

درد زخم کلمات تا ابد می سوزاند!

و همه هم تا دلمان بخواهد از این زخم ها جای جای روحمان داریم!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

من

به نظر من آدمها دو دسته هستن :

یا از من پولدارترن که بهشون میگم مال مردم خور و ...
یا بی پول ترن که بهشون میگم گشنه گدا و ...

یا بهتر از من کار میکنن که بهشون میگم خرحمال و ...
یا کمتر کار میکنن که بهشون میگم تنبل و ...

یا از من سرسخت ترن که بهشون میگم کله خر و ...
یا بی خیال ترن که بهشون میگم ببو و ...

یا از من هوشیارترن که بهشون میگم پرافاده و ...
یا ساده ترن که بهشون میگم هالــو و ...

یا از من شجاع ترن که بهشون میگم بی کله و ...
یا از من محتاط ترن که بهشون میگم بی عرضه و ...

یا از من دست و دل باز ترن که بهشون میگم ولخرج و ...
یا اهل حساب و کتابن که بهشون میگم خسیس و ...

یا از من بزرگترن که بهشون میگم گنده بگ و ...
یا کوچیکترن که بهشون میگم فسقلی و ...

یا از من مردم دار ترن که بهشون میگم بوقلمون صفت و ...
یا رو راست ترن که بهشون میگم احمق ...
کلا معیار همه چیز من هستم و نه حقیقت
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
بعضی اعترافاتـــ زنانه استـــ ...


دست خودت نیست!
زن که باشی
گاهی دوست داری
تکیه بدهی ، پناه ببری ...

دست خودت نیست!
زن که باشی
گهگاه مشتاقانه بو می کنی دست هایت را...
شاید عطر تلخ و گس او
لا به لای انگشتانت باقی مانده باشد!!

دست خودت نیست!
زن که باشی
گاهی رهایش می کنی و پشت سرش آب می ریزی
و قناعت می کنی به رویای حضورش ...
به این امید که او خوشبخت باشد!

دست خودت نیست!
زن که باشی
همه ی دیوانگی های عالم را بلدی!!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
پیام نوروز اين است:دوست داشته باشيد و زندگي کنيد.زمان هميشه از ان شما نيست.
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...
من از مردی می گویم که عهده دار شده بود
در مراسم تدفین دوستی سخن بگوید
او به تاریخ های روی سنگ مزار او اشاره کرد
از آغاز..... تا پایان


او یادآور شد که اولی تاریخ زادروز وی است
و اشکریزان از تاریخ بعدی سخن گفت،
اما او گفت آنچه بیش از همه اهمیت دارد
خط تیره ی بین آن دو تاریخ است
(1313 - 1382 )



زیرا این خط تیره تمام مدت زمانی را نشان می دهد
که او بر روی زمین می زیست......
و اکنون فقط کسانی که به او عشق می ورزیدند
می دانند که ارزش این خط کوچک برای چیست.



زیرا اهمیتی ندارد، که دارایی ما چقدر است
اتومبیل ها...خانه ها....پول نقد،
آنچه اهمیت دارداین است که چگونه زندگی می کنیم و چگونه
عشق می ورزیم و چگونه خط تیره ی خود را صرف می کنیم.

بنابراین در این باره سخت بیندیشید

آیا چیزهایی در زندگیتان هست که بخواهید تغییرشان دهید؟
چون ابدا نمی دانید چه زمانی باقی مانده
که بتوانید آن را از نو بسازید

اگر فقط میتوانستیم طوری آهسته حرکت کنیم
که آنچه را درست وحقیقی است دریابیم
و همیشه کوشش کنیم تا بفهمیم که
دیگران چه احساسی دارند


و در خشمگین کردن کمتر عجله کنیم
و قدردانی بیشتری از خود نشان دهیم
ودر زندگی خود به دیگران چنان عشق بورزیم
که هرگز قبلا عشق نورزیده ایم

با احترام رفتار کنیم
بیشتر لبخند بزنیم
وبه خاطر داشته باشیم که این خط تیره ی ویژه
ممکن است فقط مدت کوتاهی ادامه داشته باشد


بنابراین وقتی از شما یاد کنند
آیا سر افراز خواهید بود از آنچه میگویند و
این که شما خط تیره خود را چگونه صرف کرده اید؟!!!
 

maya61

Registered User
تاریخ عضویت
20 مارس 2012
نوشته‌ها
48
لایک‌ها
207
محل سکونت
tehran
How can you "SM_LE" Without "I"?

How can you be "F_NE" without "I"?

How can you "W_SH" Without "I"?

How can you be "FR_END" without"I"?

"I" am very important!

But this 'I' can never achieve S_CCESS without 'U'

and that makes 'you' more important than 'I'."
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
ارام به دنبال موسيقی تو می گردم..چقدر دلم می خواهد ورود ممنوع ها را نابود کنم
در لابه لای خاطرات ٬ميان کلامت تو را می جويم..روزها در حال تکرارند٬لحظه ها من و تو را تکرار می کنند
در خود تو را پيدا کردم و در تو خود را گم..پشت ديوار ارام به انتظار دلتنگی ات نشسته ام
تنها کلامی٬اشنايی را آشکار می کند!
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
ذکر حسین بن منصور،رحمه الله علیه

آن قتیل الله،فی سبیل الله،آن شیر بیشه تحقیق،آن شجاع صفدر صدیق،آن غرقه دریای مواج ،حسین بن منصور حلاج .....
 

sedo

Registered User
تاریخ عضویت
5 می 2011
نوشته‌ها
820
لایک‌ها
1,574
محل سکونت
deep inside of...
ذکر شیخ ابو سعید ابوالخیر

آن فانی مطلق،آن باقی بر حق،آن محبوب الهی ،آن معشوق نامتناهی ،آن نازنین مملکت،آن بستان معرفت،آن عرشِ فلک سیر،قطب عالم ابوسعید ابوالخیر......
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم، حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده ...

در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم ...

پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ...

شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم ...

با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند...

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم...

هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است ...

هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است ...

به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم؛ چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم ...

وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم!

اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم ...
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
دلنوشته یه دوستـــ ...


رفتم کرم صورتـــ بخرم . فروشنده گفتــــ: ” خودتـــ را توصیف کن؟! ” . شک ندارم منظورش پوستم بود. اینکه چرب یا خشک است. یا به چی حساس. ولی نمی دانم چرا با سرعت برق از ذهنم گذشت که بگویم:

من . من سی و دو سالم است. ایرانی ام لابد!

چند وقتی است که مجاب شده ام که تنها هستم. چند سالی می شود! یعنی اصلا معتقدم آدم ها همه تنها هستند و بی خودی فکر می کنند که نیستند! مرض دارم که به آدم ها و به خودم یادآوری کنم که هستیم! تنهای تنها!

دوست دارم آدم ها را بخندانم. دیدن خنده آدم ها را دوست دارم.

بحث نمی کنم. به نظرم کلا بی فایده است. در سنی که من هستم که خیلی بی فایده است! داد نمی زنم هیچوقت! ولی زبانم می تواند تلخ بشود! خیلی تلخ!!! آنقدر تلخ که گاهی وسط دعوا خودم به خودم نهیب می زنم : ” ای بابا چرا اینهمه عذابش میدی . جاش بردار این گلدون را بزن تو سرش. جاش زودتر خوب می شه. ”

گریه کردن در تنهایی را دوست دارم. زیر دوش گریه می کنم!

الان یک مدت است که حس می کنم خالی شده ام. تهی! شاید از ... دقیقا نمی دانم از کی به این طرف ... انگار صرفا همین پوست است و زیرش روحم است! نه چربی و نه استخوانی و نه ماهیچه ای! روحم زیر پوستم همه چیز را حس می کند! ضربه. حرارت. صدای بلند. زخم! زخم! زخم!

روحم مصون نیست! پوستم نازک است و تنم تهی! اصلا کرم را می خواهم برای همین! برای اینکه پوستم را کلفت بکند!!!
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...


تک تک مردم برداشت های مختلف دارند . گوشتی که یکنفر با لذت می خورد برای دیگری زهر است .
زن و شوهری یک خر از بازار خریدند . در راه یک پسر بچه گفت :
- چقدر احمقند. چرا هیچکدام سوار خر نشده اند ؟
وقتی این حرف را شنیدند زن سوار بر خر شد و مرد در کنار آنها براه افتاد .
کمی بعد پیر مردی آنها را دید و گفت :
- مرد رئیس خانواده است . چطور زن می تواند در حالی که شوهرش پیاده راه می رود سوار خر شود ؟
زن با شنیدن این حرف فوراً از خر پیاده شد و جای خود را به شوهرش داد .
لحظاتی بعد با پیر زنی مواجه شدند . پیر زن گفت :
- عجب مرد بی معرفتی . خودش سوار خر می شود و زنش پیاده راه می رود
مرد با شنیدن این حرف بسرعت به زنش گفت که او هم سوار خر شود .
بعد به مرد جوانی برخوردند . او گفت :
- خر بیچاره ، چطور می توانی وزن این دو را تحمل کنی . چقدر به تو ظلم می کنند !
زن و شوهر با شنیدن این حرف فوراً از خر پیاده شدند و خر را به دوش گرفتند .
ظاهراً راه دیگری باقی نمانده بود . بعداً ، وقتی به پل باریکی رسیدند ،
خر ترسید و شروع به جفتک زدن کرد .
آنها تعادلشان را از دست دادند و به رودخانه سقوط کردند .
هیچوقت ممکن نيست که همه شما را بستایند ، و یا لعنت کنند .
هیچگاه نه در گذشته ، نه در حال حاضر و نه در آینده چنین اتفاقی نخواهد افتاد .
بنابراین ، اگر وجدان راحتی داری از حرف دیگران زیاد دلخور نشو .
 

بـا ر ا ن

کاربر فعال ادبیات
کاربر فعال
تاریخ عضویت
27 می 2008
نوشته‌ها
1,156
لایک‌ها
4,026
سن
32
خدا می داند،ولی.

آن روز که آخرین زنگ دنیا می خورد دیگر نه

می شود تقلب کرد ونه می شود سرکسی

را کلاه گذاشت...

آن روز تازه می فهمیم دنیا با همه بزرگی اش

از جلسه امتحان هم کوچکتر بود...

آنروز تازه می فهمیم که زندگی عجب سوال

سختی بود ،سوالی که بیش از یک بار

نمی توان به آن پاسخ داد...


خدا کند آنروز که آخرین زنگ دنیا می خورد،

روی تخته سیاه قیامت اسم ما را جزء خوبها

بنویسند...

خدا کند حواسمان بوده باشد وزنگهای تفریح

آنقدر در حیاط نمانده باشیم که حیات

یادمان رفته باشد...

خدا کند که دفتر زندگیمان را جلد کرده باشیم

وبدانیم دنیا چرک نویسی بیش نیست...
 

حسن ياور

Registered User
تاریخ عضویت
9 ژانویه 2010
نوشته‌ها
854
لایک‌ها
1,263
محل سکونت
قم

اگر می توانستم یک بار دیگر به دنیا بیایم کمتر حرف می زدم و بیشتر گوش می کردم

دوستانم را برای صرف غذا به خانه دعوت می کردم، حتی اگر فرش خانه ام کثیف و لکه دار بود و یا کاناپه ام ساییده و فرسوده شده ...

در سالن پذیرایی ام ذرت بو داده می جویدم و اگر کسی می خواست که آتش شومینه را روشن کند نگران کثیفی خانه ام نمی شدم ...

پای صحبتهای پدر بزرگم می نشستم تا خاطرات جوانی اش را برایم تعریف کند و در یک شب زیبای تابستانی پنجره های اتاق را نمی بستم تا آرایش موهایم به هم نخورد ...

شمع هایی که به شکل گل رز هستند و مدتها بر روی میز جا خوش کرده اند را روشن می کردم و به نور زیبای آنها خیره می شدم ...

با فرزندانم بر روی چمن می نشستم بدون آنکه نگران لکه های سبزی شوم که بر روی لباسم نقش می بندند...

با تماشای تلویزیون کمتر اشک می ریختم و قهقهه خنده سر می دادم و با دیدن زندگی بیشتر می خندیدم...

هر وقت که احساس کسالت می کردم در رختخواب می ماندم و از اینکه آن روز را کار نکردم فکر نمی کردم که دنیا به آخر رسیده است ...

هرگز چیزی را نمی خریدم فقط به این خاطر که به آن احتیاج دارم و یا اینکه ضمانت آن بیشتر است ...

به جای آنکه بی صبرانه در انتظار پایان نه ماه بارداری بمانم هر لحظه از این دوران را می بلعیدم؛ چرا که شانس این را داشته ام که بهترین موجود جهان را در وجودم پرورش دهم و معجزه خداوند را به نمایش بگذارم ...

وقتی که فرزندانم با شور و حرارت مرا در آغوش می کشیدند هرگز به آنها نمی گفتم: بسه دیگه حالا برو پیش از غذا خوردن دستهایت را بشور ، بلکه به آنها می گفتم دوستتان دارم!

اما اگر شانس یک زندگی دوباره به من داده می شد هر دقیقه آن را متوقف می کردم ، آن را به دقت می دیدم ، به آن حیات می دادم و هرگز آن را پس نمی دادم ...

خیلی زیبا بود

بیشتر یاد نوشته ای منسوب به گابریل گارسیا مارکز می افتم

"اگر خداوند براي لحظه اي فراموش ميكرد كه من عروسكي كهنه ام و تكه كوچكي از زندگي به من ارزاني ميداشت احتمالا همه آنچه را كه به فكرم ميرسيد نميگفتم بلكه به همه ي چيزهايي كه ميگفتم فكر ميكردم.كمتر ميخوابيدم و بيشتر رويا ميديدم.چون ميدانستم هر دقيقه اي كه چشممان را بر هم ميگذاريم شصت ثانيه ي نو را از دست ميدهيم.هنگامي كه ديگران مي ايستند راه ميرفتيم و هنگامي كه ديگران ميخوابيدند بيدار ميمانديم.هنگامي كه ديگران صحبت ميكردند گوش ميداديم و از خوردن يك بستني شكلاتي چه لذتي كه نميبرديم.

اگر خداوند تكه اي زندگي به من ارزاني ميداشت قبايي ساده ميپوشيدم و طلوع آفتاب را انتظار ميكشيدم.... با اشكهايم گلهاي سرخ را آبياري ميكردم تا درد خارشان و بوسه ي گلبرگهايشان در جانم بخلد.

خدايا اگر تكه اي زندگي ميداشتم نميگذاشتم حتي يك روز بگذرد بي آنكه به مردمي كه دوستشان دارم نگويم كه دوستشان دارم به همه ي مردان و زنان بقبولانم كه محبوب منم اند و در كمند عشق زندگي ميكردم.به انسان ها نشان ميدادم كه چه در اشتباه اند كه گمان ميبرند وقتي پير شدند ديگر نميتوانند عاشق باشند.به هر كودكي دو بال ميدادم اما رهايش ميكردم تا خود پرواز را بياموزد و به سالخوردگان ياد ميدادم كه مرگ نه با سالخوردگي كه با فراموشي سر ميرسد.

آه !! انسانها ، از شما چه بسيار چيزها آموخته ام من دريافته ام كه همگان ميخواهند در قله كوه زندگي كنند بي آنكه بدانند خوشبختي واقعي وابسته ي چيزي است كه در دست دارند.دريافته ام كه وقتي طفل نوزاد براي اولين بار با مشت كوچكش انگشت پدر را مي فشارد او را براي هميشه به دام مي اندازد.دريافته ام كه يك انسان فقط هنگامي حق دارد به انسان ديگر از بالا به پايين بنگرد كه ناگزير باشد او را ياري دهد تا روي پاي خود بايستد.

من از شما بسي چيزها آموخته ام اما در حقيقت فايده چنداني ندارد چون هنگامي كه آنها را در اين چمدان ميگذارم بدبختانه در بستر مرگ خواهم بود."
 

Kasandra

کاربر افتخاری و فعال خاطرات
کاربر قدیمی پرشین تولز
تاریخ عضویت
11 سپتامبر 2009
نوشته‌ها
2,876
لایک‌ها
5,889
محل سکونت
Among the untrodden ways...

‎"این متن را جدی بگیریم"


فرزند عزیزم:

آن زمان که مرا پیر و از کار افتاده یافتی،
اگر هنگام غذا خوردن لباسهایم را کثیف کردم ویا نتوانستم لباسهایم را بپوشم
اگر صحبت هایم تکراری و خسته کننده است
صبور باش و درکم کن
یادت بیاور وقتی کوچک بودی مجبور میشدم روزی چند بار لباسهایت عوض کنم
برای سرگرمی یا خواباندنت مجبور میشدم بارها و بارها داستانی را برایت تعریف کنم...
وقتی نمیخواهم به حمام بروم مرا سرزنش و شرمنده نکن
وقتی بی خبر از پیشرفتها و دنیای امروز سوالاتی میکنم،با تمسخر به من ننگر
وقتی برای ادای کلمات یا مطلبی حافظه ام یاری نمیکند،فرصت بده و عصبانی نشو
وقتی پاهایم توان راه رفتن ندارند،دستانت را به من بده...همانگونه که تو اولین قدمهایت را کنار من برمیداشتی....
زمانی که میگویم دیگر نمیخواهم زنده بمانم و میخواهم بمیرم،عصبانی نشو..روزی خود میفهمی
از اینکه در کنارت و مزاحم تو هستم،خسته و عصبانی نشو
یاریم کن همانگونه که من یاریت کردم
کمک کن تا با نیرو و شکیبایی تو این راه را به پایان برسانم

فرزند دلبندم،دوستت دارم


old.JPG
 
Last edited:

seashore

Registered User
تاریخ عضویت
4 فوریه 2012
نوشته‌ها
634
لایک‌ها
3,124
محل سکونت
شهر راز
با اشتیاقی تمام نشدنی به آن پایین نگاه میکرد . به یاد نداشت چند میلیون سال است که - هر روز - گرم می شود و می سوزد ... دلش می خواست بیشتر بماند . از دیدن جریان زیبای زندگی سیر نمی شد . ولی زمان چشم پوشی بود ... تا فردا ، ناگزیر - با دلتنگی - غروب کرد وشب فرا رسید .
 

tanin_a

Registered User
تاریخ عضویت
6 فوریه 2012
نوشته‌ها
318
لایک‌ها
1,304
سن
35
محل سکونت
زیر آسمان دلم ...
گفتم:« آدم ها ترس ندارند که!»
آخر گفته بود می‌ترسد.
ماندم اما. مکث کردم. سکوت کردم!
آدم‌ها ترس ندارند؟!

گاهی « آدم‌»ی آزارت می دهد! نمی‌داند البته! نمی‌خواهد هم! آزرده شو ... اما نترس! حتا اگر توانستی بزرگ باش! ببخش!

گاهی « آدم»‌ی آزارت می دهد! دانسته! دل گیر شو. درد بکش. استیصال اش را ببین. نترس!

گاهی « آدم »‌ی زخمت می زند! عمیق! داد بزن. خون می آید؟ انگشتت را خونی کن و روی صورتت خط بکش. زخم ات را نشان بده. گله کن. حتا پر شو از نفرت. اما نترس!

گاهی « آدم »‌ی دوستت دارد! دلش می‌خواهد بگیردت! نه آن شکلی ها... بگیرد توی بغلش. آن قدر محکم که نتوانی نفس بکشی حتا! چه برسد به فریاد. آرام باش! بالاخره یک جوری بهش می‌فهمانی که گرفتنی نیستی! شاید زخمی هم بخورد....زندگی است دیگر. نترس!

گاهی « آدم »‌ی را دوست داری! آن قدر که کج نگاهت کند نفس ات بند می آید! آن قدر که کلمه هایش، هر کلمه اش، زنده ات می کند! آن قدر که اگر برود... می ترسی. می‌دانم! نترس. نگران باش! نگرانش باش. « نگران» که می دانی یعنی چه؟! یعنی نگاهش کن! همیشه!

می‌دانی؟
ترس با رفتارهای خاص فرار و اجتناب مربوط است!
اجتناب نکن!
زندگی کن!
آدم ها ترس ندارند!
 

seashore

Registered User
تاریخ عضویت
4 فوریه 2012
نوشته‌ها
634
لایک‌ها
3,124
محل سکونت
شهر راز
آنگاه که روزی از روزها کشته شوم

قاتل در جیبم بلیط هایی برای مسافرت خواهد یافت

یکی برای سفر به صلح ، یکی برای سفر به مزرعه ها و بیابانها ، یکی برای سفر به ژرفای دل آدمی ..

( قاتل عزیزم ! بلیط ها را دور نینداز . سفر کن ! خواهش می کنم !)
 
بالا